فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اسد فلاح

 

سال 1341 ه ش بود که در روستاي گيلکو در « پارس آباد» در خانواده اي مذهبي پا به عرصه حيات نهاد .او را« اسد» ناميدند انگار مي دانستند بايد نامش شير باشد تا درآينده بتواند از حريم ايران بزرگ دربرابر کفتارها پاسداري نمايد .پدرش کشاورز بود هر گاه که پدر به مزرعه مي رفت ،همراهش به راه مي افتاد .گاهي با بيل و داس مشغول مي شد و گاهي نيز براي رفع خستگي پدر، چاي مهيا مي کرد .10 ساله بود که به «پارس آباد» آمدند و« اسد» ادامه تحصيلات خود را در آنجا سپري نمود تا اينکه يکي از دانش آموزان نمونه مدرسه شد .از کلاس سوم راهنمايي با مسائل انقلاب آشنا مي شد و بدان دل سپرد و اين وضع ،نوعي مسئوليت در روح و جانش ايجاد مي کرد و به اندازه درک و فهمش نقش خود را ايفا نمود .
نياز زمان را درک کردن و خود را با جريان شط زمان همراه نمودن ،نه کاري است که فقط در مکتب هاي رسمي توان آموخت و با کتابهاي قطور به بغل گرفته ،فهميد .بسا از اينان که در مدرسه ها ،ورقها خواندند و صيحه ها ديدند .اما آن دم که عرصه آزمون پيش آمد ،پاي پس کشيدند و نق زدند .
هزار نکته ادب ،جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان يافتن به مکتبها .
اما خيل عظيم اين کاروان شهيدان ؛از تبار آزادگان بي ادعايي بودند که لبخند کشتزاران و موسيقي دلنواز گندمزاران ،بينش سيالي در آنان ايجاد کرده بود که زمان از آنان مي طلبيد .رسيدن به اين معنا ،از آن هنروران گمنامي است که فرياد زمان را شنيدند و آن را پاسخ به سزا دادند .بي دريغ هستي خويش در طبق اخلاص نهاده ،تقديم جانان کردند .شهيد فلاح برزگر زاده اي است که بوي عطر خاک باران خورده گندمزاران زادگاهش را با بوي خون و باروت جبهه ها در هم مي آميزد و بر گي ديگر بر اوراق کتاب مبارزات آزادي طلبانه ملل محروم مسلمان مي افزايد .همين جلوه هاي تابناک زندگي و شهادت دهقانان مسلمان ايراني است که در ايجاد شور انقلابي مردم مسلمان جهان سوم ،همچون
«الجزاير» و «لبنان» و «مصر» و ...تاثير نيرومندي بر جاي گذاشته است .
هنوز پانزده بهار از عمرش سپري نشده بود که بهار انقلاب به شکوفه نشست .تلاش مي کرد تا خود را در مسير آن قرار دهد .بدين جهت در شکل گيري نخستين پايگاههاي سپاه در«پارس آباد» ،تلاش مي کرد تا اينکه توانست به کمک ديگر دوستانش براي قوام و ثبات انقلاب گامهاي موثري بر دارد .در بر خورد با مخالفين يک بار زخمي شد .
يک ماه از شروع جنگ نمي گذشت که به جبهه غرب رفت ومبارزه کرد .شش ماه در «ايرانشهر»با ضدانقلاب وقاچاقچيان مواد مخدر جانانه جنگيد .سپس در يک ماموريت شش ماهه ،در دوره «عالي فرماندهي» شرکت کرد و آن را در پادگان« امام علي (ع) » در«تهران» با موفقيت به پايان برد .
هنوز «خرمشهر» در تصرف نيروهاي دشمن بود .که او به جبهه هاي جنوب اعزام شد و با انديشه باز پس گيري آن ديار از دست رفته ؛شبانه روز فعاليت مي کرد .
عمليات بيت المقدس آغاز شد .دشمن براي حفظ «خرمشهر که آنروزها (خونين شهر )شده بود،تمامي نيروهاي خود را به کار گرفته بود .نيروهاي اسلام گام به گام پيش مي رفتند و دشمن بعثي راهي نداشت ،جز اينکه از خاک پر برکت خوزستان عقب نشيني کند .رزمندگان هنوز کاملا به اهداف از پيش تعيين شده دست نيافته بودند که« اسد» به شهادت رسيد .فرداي آن روز پيکر مطهرش را به« پارس آباد» انتقال دادند .
خبر شهادتش در شهر پخش شد .مردم آماده استقبال پيکر پاک يکي ديگر از بهترين عزيزان خود شده بودند .
وقتي از« پارس آباد» حرکت مي کرد ،گفته بود که :اين آخرين سفر است .
او در آخرين سفر شهادت را بر گزيده بود .چون در اين سفر آخر ،يقين کرده بود که وصال دست خواهد يافت .
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم تاريخ 26/9/1360
وصيت نامه يك پاسدار كه براى حفظ قرآن داوطلبانه به جبهه آمدم و بنام رهبر انقلابم و نور چشم و نايب امام زمانم امام خمينى .من اسد فلاحى فرزند مهدى در پيشگاه خداى بزرگ سوگند ياد مى‌كنم كه در اين سرزمين جهت مقابله با كفار آمدم و به پيمانى كه با رهبر و خداى خودم در شب .... در آن تاريكى بعد از دعاى كميلم بستم با بعث عراق اين خائنين از خدا بى‌خبر و نوكر آمريكا و شوروى بجنگم يا در اين سرزمين اسلام پيروزى و موفقيت نصيبم گردد يا به درجه رفيع شهادت برسم.
الهى همقطارانم را پيروز گردان تا بر لشگر كفار غالب گردند و چقدر شهادت در راه خدا زيباست و مانند گل رز و خوشبو و دراين سرزمين همانند جنگهاى بدر و خندق اسلام احساس مى‌كنم كه در كنار پيامبرم و هر لحظه در جلو چشمانم امام زمانم را مى‌بينم چشمم در تاريكى به جمالش افتاده است اگر لياقت داشتم كه در ركابش شهيد شوم و به اين درجه رفيع نائل آيم و همچنين مادر گراميم و كليه دوستان و بستگان و پدر عزيزم را به خداى بزرگ و رهبر انقلاب مى‌سپارم.
سخنى چند با برادر عزيز و خدمت گذار .... مادرم را كنار جسدم بياورد و بدنم را به او نشان دهد و به او بگويد كه تو مادرى بودى كه درس شهادت بفرزندت دادى و به او بگويد كه او در نزد زهرا عليه‌السلام روسپيد است چون فرزندش پسر زهرا عليه‌السلام و حسين زمان امام خمينى را يارى كرد و به مادرم تسليت نگوئيد بلكه تبريك بگوئيد برادرجان تقاضا دارم كه جنازه‌ام را همانند بدن مولا حسين عليه‌السلام مظلوم‌وار برداريد و برادرعزيز نوحه امام حسين برايم بخوان و درمجلس ختم بر همه بگو اين مجلس ترحيم يك پاسدار است كه قبل ازشهادت در صحنه كارزار امام‌زمانش را ملاقات كرد و از او خواست از جبهه سلامت به منزلش برنگردد و به مهمانى خدا برود و مى‌دانم كه اكنون كه اين نامه را مى‌نويسم به آرزوى خود مى‌رسم برادر .... ؟ در مراسم تشييع جنازه بر همه مردم بگو كه امام ما و رهبر ما باوفاست و در اين جا كه جبهه اسلام است هميشه كنار ما بوده و با ما بوده در اين لحظات حساس از همه خداحافظى مى‌كنم و رهبرم و همسنگرانم و تمام برادران پاسدارم را به خدا مى‌سپارم.
به اميد پيروزى‌انقلاب اسلامى بر همه ابر قدرتهاى جهان و درود بر رهبر كبير انقلاب امام خمينى جاويد باد اسلام و جاويد باد ايران و جاويد باد پاسداران انقلاب خدايارتان باشد . اسد فلاحى


خاطرات
برادرشهيد:
بعد از پيروزي انقلاب انجمن اسلامي را در اينجا تشکيل دادند و بعد از تشکيل انجمن با منافقين به مبارزه بر خواستند . تعدادي از دوستانش ترور شده و مجروح گشتند ايشان هم به دليل زخمي شدن در بيمارستان بستري شدند. بعد از بهبودي آمدند و سپاه را در اينجا تشکيل دادند. در سال 1359 به کردستان اعزام و براي مبارزه با منافقين در آن منطقه در شهرستان پيرانشهر حضور داشتند.
بعد از برگشتن از پيرانشهر ايشان فرمانده عمليات بودند و بعد از آن براي گذراندن دوره عالي سپاه به تهران اعزام شدند. بعد از اينکه دوره عالي را در تهران تمام کردند ايشان اعزام شدند براي لشکر عاشورا در آنجا هم فرمانده گردان بودند که عمليات بيت المقدس شروع شد.
هر چي داشت ويا از مادرم مي گرفت مي داد به محرومان .او حتي رختخواب خودش را مي داد به محرومان. پولي از دايي يا آقا مي گرفت و مي گفت يه کسي هست که مي خواهيم کمک کنيم. در اين چيزها خيلي فعال بود . بيشتر تو فاميل ها اگرکسي با هم درگيري داشتند اگروقت مي کرد مي رفت آنها را با هم آشتي مي داد. مي رفت پيش مريضها شون، اصلا آرام نداشت هيچ شبي بدون وضو نمي خوابيد.


آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
جنگ هر روز ابعاد ديگري مي گرفت و معناي تازه اي مي يافت و دچار تحولات ماهوي عيني و ذهني آشکاري شده بود .
جنگ ،ماههاي خونبار خود را پشت سر مي گذاشت تا برتري خود را در تبليغات حفظ کند ،به اين منظور خرمشهر را خونين شهر ساخته بود .
اسد دائما در اين فکر بود که آيا مردم اين شهر دوباره سير زندگي عادي و طبيعي خود را از سر خواهند گرفت و جنب و جوش عادي در شريانهاي شهر ،روان منظم خواهد يافت ؟
مي دانست که براي بدست آوردن خونين شهر همه در سعي و تلاش هستند .با اين افکار و انديشه پس از گذراندن دوره عالي فرماندهي در سمت فرملانده گردان عازم جبهه جنوب شد .
ماهها بود که قرار از دست داده بود که شب را در انديشه پيروزي رزمندگان در باز پس گرفتن خونين شهر روز شماري مي کرد و روز را در انديشه نحوه اجراي اين طرح به شب مي رساند و دائم در ترنم اين بيت بود :
در هوايت بي قرارم روز و شب
روز و شب را مي شمارم روز و شب
سه تن از برادرانش نيز در جبهه ها حضور يافته بودند و حتي طرز انديشه خانواده به کلي دگر گون شده بود .
رهايي خونين شهر براي او آرزوي بزرگ تلقي مي شد و سفارش کرده بود که اگر به شهادت رسيد اين سرود را زمزمه کنند :
شهيدم من شهيدم من به کام خود رسيدم من
صبح روز هجدهم ارديبهشت بود .امروز نيز مانند ساير روز ها تنوره جنگ داغ بود .آتش همچنان مي باريد و خونين شهر ،براي باز يافتن خرمي مجدد سخت به خون نياز داشت .همان روز ،او اين نکته را با جان و دل لمس کرد و خونش را به عنوان نخستين قطرات خرمي بخش هديه داد .
هنوز پانزده روز از شهادت اسد نمي گذشت که قطرات خون او و ديگر ياران کار خود را ساخت .

خونين شهر خشکيد و خرمشهر جوانه زد
خون اسد قطراتي بود براي اين خرمي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 192
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
شاپور برزگر گلمغاني

 

 22 آبان ماه 1336 ه ش در خانواده اي نسبتا مرفه و مذهبي در شهرستان «اردبيل» به دنبا آمد . در كودكي نسبت به ديگر همسالان خود قد بلند تر بود و هيكل بزرگي هم داشت از اين رو رهبري ساير بچه ها و همبازي هايش را به دست مي گرفت و به هنگام بازي همه را تحت نظارت خود در مي آورد.
در سال 1343 به دبستان «شمس حكيمي» ( ابوذر فعلي )‌رفت . در سال 1348 مقطع راهنمايي را گذراند و در سال 1352 راهي دبيرستان« شريعتي» شد . در طول مدت تحصيل از كمك به پدر در دامداري غفلت نمي ورزيد و در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد . علاوه بر اين هنگامي كه دانش آموز دبيرستان بود در حرفة آهنگري و پنجره سازي مشغول به كار شد .
در سالهاي نو جواني ، به كشتي علاقه مند شد و به صورت نيمه حرفه اي اين ورزش را ادامه داد و چندين بار موفق به كسب رتبه در اين رشته گرديد.
پس از پايان تحصيل و كسب مدرك ديپلم ، براي مدت كوتاهي در«تهران» به كار مشغول شد امادوباره به «اردبيل» بازگشت و در كارگاه آهنگري كه پدرش برايش داير كرده بود به كار پرداخت و در همين زمان به قيد قرعه از خدمت سربازي معاف شد . با شروع ا نقلاب و تظاهرات مردم عليه رژيم پهلوي ، به صفوف مبارزان پيوست و در مواقع ضروري در ساختن كوكتل مولوتوف ، پخش اعلاميه ، شعار نويسي روي ديوار و ... بسيار فعال بود . تا آنجا كه به اتفاق چند تن از دوستانش پس از شناسايي منزل يك ساواكي ، شبانه ماشين فرد ساواكي را به آتش كشيدند . فرداي آن روز« شاپور» دستگير و در كلانتري «اردبيل» مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت و به زندان انتقال يافت . اما پس از آزادي از زندان همراه مردم در تظاهرات شركت مي جست و به فعاليت هاي خود ادامه داد . حتي چندين بار تحت تعقيب قرار گرفت اما نتوانستند او را دستگير نمايند .
در هنگام ورود حضرت امام ( قدس ) به «تهران» ، جزء استقبال كنندگان بود . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در بنياد مسكن« اردبيل» به عنوان مسئول تحقيق مشغول به كار شد . مدتي بعد ضرورتا به چوب بري چوكا در نزديكي« هشت پر»درمنطقه ی« طوالش»در استان« گيلان» رفت و در حفظ جنگل و رسيدگي به دهات سعي بسيار كرد . سپس با سمت فرمانده گروه حفاظت از كارخانه كاغذ سازي چوكا در برقراري نظم ، نقش فعالي ايفا كرد و چندي بعد به« اردبيل» باز گشت و پس از گذراندن دوره هاي آموزش نظامي وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد . او در تشكيل بسيج شهرستان «اردبيل» از فعالان اين نهاد بود و درآموزش بسيجيان اهتمام مي ورزيد .
در همين دوره بود كه با خانم «رويا احمديان» ، آشنا شد . او در باره نحوه آشنايي خود با شاپور برزگر مي گويد :
«آشنا شدم و از اين طريق به خانواده برزگر معرفي شدم . روزي كه به خواستگاري آمدند تمام صحبتهاي شاپور حال وهواي الهي داشت . از من خواستند كه در زندگي جديد حضرت زهرا (ع) را الگوي خود قرار دهم و با هم به قرآن قسم خورديم تا نسبت به هم وفادار باشيم . مراسم عروسي بسيار ساده و بدو ن هيچگونه تجملي برگزار شد .
پيش از آنكه آشنايي ما به ازدواج بيانجامد در نامه اي به من نوشته بود : " اي كاش زمينه مساعد بود با هم به جبهه حق عليه باطل مي رفتيم و در كنار جوانان مسلمان جشن عروسي را به پا مي كرديم . حدود 2 سال اول زندگي را در خانه پدر شان زندگي كرديم تا توانست خانه مستقلي بسازد . در مسائل سياسي بسيار حساس بود . روزي كتابي برايم آورد و گفت : چون وقت ندارم اين كتاب را بخوان و خلاصه كن تا من خلاصه آن را بخوانم . گفتم بگذار براي وقت ديگر . گفت : همان طوري كه در مقابل دشمنان از نظر نظامي آماده هستيم بايد در مقابل منافقين هم كه در سطح شهر هستند از لحاظ عقيدتي نيز بايستيم و مقابله كنيم . ))
شاپور در جريان مقابله با منافقين فعاليت بسيار داشت و گاه شبها تا صبح در سطح شهر گشت مي زد و اعلاميه آنها را جمع آوري مي كرد .
با شروع جنگ تحميلي و پيش روي دشمن به سوي آبادان و خرمشهر ، راهي جبهه شد و به اتفاق دوستانش به دفاع از آبادان پرداخت و در طي يك عمليات محدود مجروح شد . او پس از بهبودي ، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« اردبيل» به سمت معاون فرمان دهي مشغول خدمت شد و بعد از مدتي ، مسئوليت واحد آموزش را بر عهده گرفت.
در تاريخ 11 / 2 / 1361 چند روز قبل از شروع عمليات فتح المبين ، به جبهه اعزام شد و در منطقه حسينيه ( بين اهواز و خرمشهر ) توان فرماندهي و شجاعت خود را نشان داد . در اين عمليات همراه نفرات گروهان شهيد با هنر ؛كه از فرماندهي آن را بر عهده داشت ، با پاتك به دشمن به مقابله بر خواست و دشمن را به عقب نشيني وادار كرد . استعداد نيروهاي دشمن در اين پاتك سه تيپ بود . مدتي بعد به جبهه رود نيسان و از آنجا به به خرمشهر ( ¬شلمچه‌) رفت. شاپور در اولين مرحله از عمليات بيت المقدس به همراه دوست و يار صميمي خود جعفر جهازي نيز شركت داشت . در اين عمليات ، جعفر به شهادت رسيد و او از ناحيه كتف مجروح شد و پس از مداوا و ارائه گزارش عمليات به شلمچه رفت و در ضمن يك نبرد سخت به اتفاق چند نفر از همرزمانش موفق شد جنازﮤ شهيد جعفر جهازي را به عقب بياورد . در عمليات آزاد سازي خرمشهر شركت داشت . پس از خاتمه عمليات شاپور به اردبيل بازگشت .

حاج اژدر محمدي دوست در اين باره مي گويد :
(( روزي در حياط پادگان سپاه اردبيل ، پدر يكي از شهدا كه جنازه فرزندش در منطقه عملياتي بر جاي مانده بود او را شديداً مورد عتاب و سرزنش قرار داد و شاپور فقط لبخند مي زد . پدر شهيد پادگان را ترك كرد و شاپور خلوتي پيدا كرد و زانو ها را بغل گرفت و هق هق گريست . پرسيدم چرا توضيح ندادي ؟ چرا در برابر تهمت ها خاموش ماندي ؟ گفت : عزيزش را از دست داده كه عزيز من نيز بود ، چنان كه حتي ذره غباري از جامه فرزند به دستش نرسيده است، ‌بگذارسيلاب سر شك پاك او دامنم را بگيرد و شايد روزي در قيامت همين پدر ، شفيع من باشد . ))

بعد از عمليات بيت المقدس به خاطر شهادت عده اي از دوستانش بسيار متاثر بود و مدام ياد آنها را مرور مي كرد و به زبان مي آورد . او براي خود در خانه اتاقي كوچك ساخته و اسم آن را حجله گاه شهدا گذاشته بود و تصاوير شهدا را بر ديوار آن نصب كرده و در آنجا با خود خلوت مي كرد و به عبادت مي پرداخت . اين حوادث زمينه تحولي دروني براي او فراهم كرد و در تاريخ 11/8/ 1361 دوباره عازم جبهه گرديد و در سمت مسئول آموزش لشكر 31 عاشورا به كار مشغول شد؛
اما به دليل بروز تأخير در عمليات به اردبيل باز گشت . در عمليات والفجر مقدماتي – بهمن 1361 – مسئول آموزش نظان تيپ 9 بود . در عمليات والفجر 1 ، فرماندهي گردان حبيب ابن مظاهر را به عهده داشت . پس از اين عمليات فرماندهي پادگان آموزشي شهيد «پير زاده»در« اردبيل» منصوب شد . در تاريخ 14 / 2 / 1362 در اثر انفجار نارنجك در پادگان آموزشي دست راستش از مچ قطع شد . بعد از ترخيص از بيمارستان شهيد «مصطفي خميني»در« تبريز» ، به مدت سه ماه مسئوليت واحد آموزشي نظامي منطقه پنج كشوري را عهده دار بود .

حاصل ازدواج او دختري به نام «عذرا » و پسری به نام«محمد»است.
رابطه پدر با دختر عاطفي بود ، در همين حال نمي خواست كه فرزندانش دلبسته حضور او باشند ، به اين دليل به همسرش مي گفت : (( بعد از شهادتم سعي كن جاي خالي مرا پر كني و نگذاري فرزندانم نبود پدر را احساس كنند . ))
شاپور علاقه اي به گرد آوري مال و ثروت نداشت و حتي از دزد فقيري كه به خانه او وارد شده بود گذشت نمود و مال خود را از او طلب نكرد .
او براي تمام رزمندگان احترامي خاص قائل بود و اگر كاري را به فردي واگذار مي كرد نسبت به او اطمينان داشت . به رزمندگان توصيه مي كرد : (( انسان بايد اول خودش را اصلاح كند و سپس به اصلاح ديگران به پردازد . در كارهايتان دقت كنيد تا در آخرت از شهدا شرمنده نشويد . )) در بحـــرانها و مشكلات مختلف ، پيوسته به ياد خداوند بود و در هنگام عصبانيت از گرفتن تصميم جدي صرف نظر مي كرد .
در يكي از سخنراني هايش براي بسيجيان گفته بود :
(( بايد قدر نعمت هايي را كه خدا به ما داده است بدانيم .... وقتي من سالم بودم و دستم را نارنجك نبرده بود مي توانستم دقيق تر تير اندازي كنم و هر كاري انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتي نمي توانم كمپوتي را به راحتي باز كنم . هر لحظه اي كه اين جا نشسته ايد ميليارد ها نعمت خدا هست كه ما مقداري از آنها را مي بينيم . خدا شاهد است آن لحظه اي كه دستم را نارنجك برد شب و روز ، در عبادت مي گفتم كه الهي اين آزمايش تو است و من از آزمايشت فقط به خودت پناه مي برم . ))
عسگر كريميان يكي از همرزمان او مي گويد :
(( شاپور ، عيد سال 1362 در جبهه همه را دعوت كرد تا روز عيد و سال تحويل روزه بگيريم و با امساك از غذا اراده خود را در كوران آزمايش و هواهاي نفس بيازماييم . ))
يكي از دوستان او ( پور محمدي ) مي گويد :
(( در كنار رودخانه نيسان ، برزگر ما را براي اجراي عمليات آماده مي كرد . مقرر كرده بود كه روي آن رود خانه وحشي سيم بوكسل نصب كنيم . بسيجيان از انجام چنين كاري دست كشيدند چون جريان آب رودخانه بسيار شديد بود . برزگر پس از يك ساعت خود را به آب زد و به آن سوي رودخانه رفت . در اين هنگام متوجه شد چند تن از بسيجيان در آب افتاده اند ، خود را به آب انداخت و جان آنها را نجات داد . ))

به همسرش گفته بود : (( ‌اگر به خاطر اسلام نبود هيچ وقت از كنارت دور نمي شدم . اگر در اين راه به عزت خون ندهم دشمن به ذلت از ما خون مي گيرد . تو از من راضي باش و دعا كن . ))‌
او در يكي از نامه هايش به همسر خود نوشت :
((‌ از روزي كه ازت جدا شدم يك ساعت هم وقت ندارم كه برايت تلفن كه هيچ نامه بنويسم . هيجده گردان به ما مربوط است . منظورم آموزش آنهاست . هم اكنون كه برايت نامه مي نويسم ساعت 8 شب است و از ساعت 10 الي 6 صبح پنج گردان را به مانورو خواهيم برد ... خيلي براي تو و خانواده و خانه نگرانم . نمي دانم وضعتان در چه حالي است ؟ باور كن خيلي ناراحت هستم كه آيا گرسنه مانده ايد ؟ نفت داريد ؟ مريض نيستيد ؟ پول داريد ؟ خدايا، خدايا فقط تو مي داني و بس كه در جيبم فقط ده تومان پول دارم ... كه نمي شود كاري كرد . ازت خواهش مي كنم مقاومت كن. خدا بزرگ است . باور كن نمي داني در چه وضعي هستم . خواهش مي كنم از وضعيت خودتان برايم بنويس ... آيا عذرا گرسنه مي ماند ، شير دارد يا نه ؟ محمد چه كار مي كند ؟ بگو بابا مي گويد ، شرمنده ات هستم . خدا حافظ به اميد پيروزي ))

در تاريخ 29 / 7 / 62 در منطقه پنجوين درعمليات والفجر 4 شركت كرد . در اين عمليات ، هماهنگ كننده محورهاي عملياتي بود . منطقه عمليات ، كوهستاني بود و تعدادي از واحد هاي لشكر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و از عقب در خواست نيروي كمكي می كردند . دو گروهان به آنها ملحق شد . يك گروهان توسط برزگر و يك گرهان توسط مصطفي اكبري ، هدايت و رهبري مي شد. اكبري يكي از همرزمانش مي گويد :
(( از همديگر جدا شديم . چند متري هم حركت كرديم به تپه اي رسيديم كه از بالا دشمن بر ما مسلط بود و آنجا را زير آتش داشت . شاپور بلند قامت بود و نمي توانست خود را پشت درختان مخفي كند ، به همين خاطر مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت و به شدت زخمي شد او را در پتويي پيچيدند . در همين حال به ما وصيت كرد تا تپه را حتما بگيريم . رزمندگان حمله كردند و آنجا را تصرف كردند . ))
مقدر بود كه او زنده بماند تا در عمليات بعدي نيز حضور يابد تا اين كه در مرحله سوم عمليات والفجر 4 و در ارتفاعات «شيخ گزنشين» در سمت مسئول محور لشكر 31 عاشورا در خاك عراق (پنجوين ) به تاريخ 13 / 8 / 1362 در اثر تير دوشكا و اصابت تركش به پشت به شهادت رسيد .
آرامگاه او در گلستان شهدادر« غريبان» شهرستان« اردبيل» واقع است .
عذرا به هنگام شهادت پدر دو ساله و محمد چهار ماهه بود . پس از شهادت شاپور ، برادرش عليرضا در سال 1363 به شهادت رسيد . چندي بعد برادر همسرش ( عارف احمديان ) نيز به صف شهدا پيوست .
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 195
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد جعفر خوشروزي

 

 سال 1340 ه ش در اردبيل ديده به جهان گشود .اوتا کلاس سوم دبيرستان تحصيل کرد . درمبارزات مردم ايران بر عليه ظلم وستم حکومت پهلوي از پيشتازان اين مبارزه ي مقدس بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به عضويت اين نهاد مردمي در آمد .
ديدار با خميني کبير شور وشوق اورا براي نگهباني از انقلاب اسلامي بيشتر ومصمم تر کرد.او از اين ديدار اينگونه ياد مي کند: «تنها دو متر با امام فاصله داشتم .قلبم گرفته بود نتوانستم خودم را نگه دارم .بي اختيار بلند شدم و دست مبا رکش را بوسيدم .»
و اين احساس جعفر در ديدار کوتاه مدتش با امام (ره) بود . روحش آرامش گرفت .از سالهاي دور ،دست نوازش پدري را بر سر خود احساس نکرده و پيوسته سختي و محروميت را لمس کرده بود و اينک در کنار امام و مقتدايش از گرماي پر عطوفت دستانش جان دوباره گرفت .هنوز نوجواني بيش نبود که پدرش را از دست داد و آفت باد خزان بر درخت خانواده اش زد . و تن نحيفش را در مقابل شلاقهاي قهر زمانه بي پناه گذاشت و با سن اندک خود چه بزرگ منشانه با سختيهاي زندگي درگير شد !
سر پرستي خانواده را بر عهده گرفت و با همت و تلاش پيگير خويش ،مانع توقف چرخ خانواده شد .
روزها کارگري مي کرد و شبها درس مي خواند . خواهرش از آن روزهاي سخت چنين مي گويد:«آنگاه که در آمد روزانه را پيش مادر مي گذاشت ،عرق شرم بر پيشاني ام مي نشست و از اتاق خارج مي شدم .من خواهر بزرگتر او بودم با وجود اين آرزو مي کردم که اي کاش من نيز پسر بودم و دوشادوش جعفر مي توانستم با کار خويش کمکي براي خانواده باشم .به خاطر دارم در نيمه شب سرد پاييزي که هنوز پدر دربستر بيماري بود ،از خانه بيرون مي زد و دوباره با غم و اندوه باز مي گشت و سر بر زانوي غم مي گذاشت .يک روز به سراغش رفتم .ناخواسته گفت :براي طلب شفاي پدر ،در مسجد دعا کردم و او چه مظلومانه و بي ياور زيست !دعاي نيمه شبانه اش همچنان داغ در دلم نهاده است .»
دوران مسئوليت پذيري و شتاب تحولات زندگي اش با اوج گيري انقلاب همراه بود .انقلاب او را در مسير خود به حرکت در آورد و با برکه زلال شريعتش شست و شو داد .زنگارهاي درون را از او سترد ،دلش را تابناک کرد و او را به انسان واقعي بدل ساخت و با لا خره در وجود امامش ذوب شد تا جايي که بعد از دست بوسي امام گفت :«من به تنها آرزويم رسيدم .»
وقتي جعفر مبارزاتش را شروع نمود ،چندين بار دستگير و زنداني شد .او در حين بهره مندي و کسب فيض از محضر بزرگان شهر ،مدام در فکر مردم محروم نيز بود .در زمستان سال 1357 که مردم با کمبود سوختي و ضروري مواجه بودند ايشان به ياري چند تن از دوستان خود چرخ دستي تهيه نمود ه بود و به خانواده هاي محروم و بي کس سوخت مي رساند .در يک کلام ،جعفر فرزند صديق انقلاب بود .

هنگامي که ارتش متجاوز عراق به نمايندگي وبا حمايت بيش از 36 کشور از مرزهاي جنوب وغرب ايران وارد کشورمان شد او از جمله هزاران نفري بود که بي هيچ ترديدي وارد مبارزه ي مسلحانه با کفتارهاي بعثي شد.
او هيچگاه از مبارزه وجنگ جدا نشد ودر مسئوليت هاي مختلف به جانفشاني در راه اسلام ناب محمدي(ص)و ايران بزرگ پرداخت.
سرانجام در تاريخ 22/ 1/1361 درحاليکه در شلمچه؛يک قطعه از بهشت که در کربلاي ايران واقع شده؛ پيشاپيش نيروهاي گردان انصارالحسين(ع)در حال مبارزه با اشغالگران عراقي بود، خلعت زيباي شهادت را پوشيد تا اجر همه ي مجاهدتها يش را از حضرت حق بگيرد .او آنقدر آسماني شده بود که جسمش نيز تحمل ماندن در اين کره ي خاکي را نداشت و افتخار «جاويدالاثر»بودن رانيزعلاوه بر شهادت از خداگرفت.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"نوشته ي ،يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران- 1382
 
 

 
وصيت نامه
بسم الله‌الرحمن‌الرحيم
« الذين آمنوا وهاجراو و جاهدوا فى سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئك هم‌الفائزون »
آنانكه ايمان آوردند و از وطن هجرت كردند و در راه خدا بمال و جانشان جهاد كردند آنها را مقام بلندى است در نزد خداوند وآنان بالخصوص رستگاران دوعالمند .
از داوطلب‌ها مى‌خواهم زيادتر بروند برجبهه ها و نگذارند جوانان خسته شوند (امام‌خمينى ) جوى كه بنده فعلا برآن مى‌انديشم و مى‌نگرم بحمد الله تا اندك زمانى نيروهاى جنداله قلب عراق را در تصرف خواهند داشت ، خدايا چه عجيب سعادتى است كه برامت ما نصيب شده است.
آرى ، آن خواسته‌اى كه آرزوى كليه مسلمين است (كربلا) كربلاى حسينى كه اجدادمان به زيارت آن آرزو، به دل‌مانده‌اند خدايا ما كه به ظاهر مسلمان بوديم و در عمل تهى ، چقدر الرحمن الرحيم هستيد كه قلم از نوشتن عاجز مانده است بار الهى برخون مظلومان و برخون شهيدها قسمت مى‌دهيم گناهان كشته‌هاى ما را عفو و بازماندگان ما را به صراط مستقيم هدايت فرما خداوندا قلب اماممان را كه پر از دردهاى ستم كشيده و محرومين و مستضعفان جهان است ، با اتصال قيامش به قيام امام زمان (ع) آسوده گردان خدايا به اشك يتيمان قسمت ميدهيم تا بر مادران ما تحمل و استقامت و صبر و بردبارى عنايت فرما .
از سخنان حضرت محمد (ص) كه مى‌فرمايد بهشت زير پاى مادران است مادر مهربانم نمى‌دانم چگونه از الطاف و زحماتى كه درطول سنم برايم متحمل شده‌ايد تشكر و قدردانى نمايم مگر با نوشتن مى‌توانم يك ميليونم از زحماتى را جبران نمايم وبه فرمايش رسول اكرم (ص) جامه عمل پوشانم .مادرازاينكه بدون كسب اجازه از شما بدين ماموريت سعادت يافته‌ام و لا اقل نتوانستم دستهاى پينه كرده‌ات را زيارت نمايم كمال تاسف را دارم ولى از اين خوشحالم كه قبل از حركتت به مشهد از شما اجازه اعزام گرفته بودم ولا اقل به دين خويش عمل نمودم .
مادر از شما مى‌خواهم به خاطر مصيبت حضرت زهراء مرا حلال نمائيد و به تنها خواهشم توجه فرمائيد تقاضايى كه ازشما دارم اين است كه بر مزارم نگريى و صبر و بردبارى برخود پيشه‌گيرى چونكه بالاخره تك تكمان بسوى خدا خواهيم رفت چه خوش به آنكه به دعوتش عمل نمايم بطوريكه رسول اكرم (ص) به اصحابش مى‌فرمايد آيا ميدانيد بهترين و كاملترين از شما كيست ؟ عرض كردند نمى‌دانيم فرمود آن كسيكه بيشتر به ياد مرگ باشد و خود را آماده آن نمايد پرسيدند علامت آمادگى چيست فرمود دل نبستن بدنيا و توجه داشتن به آخرت و زاد و توشه گرفتن براى آن و وحشت و ترس داشتن از روز محشر و همچنين حضرت اميرالمومنين (ع) مى‌فرمايد اى مردم بدانيد كه دنيا درگذراست واعلام كرده فنا و نيستى را خوشى درآن باقى نمى‌ماند و به تندى ازاهلش رو برمى‌گرداند و ساكنين خود را بنابودى مى‌كشاند و همسا يگان را بسوى مرگ مى‌راند و شيرينى‌هاى آن به تلخى مبدل مى‌گردد و صافى‌هاى آن كدر و تيره مى‌شود پس اى بندگان خدا آماده شويد براى كوچ كردن از اين دنيا كه مقدر شده بر اهلش زوال و نيستى و غلبه نكند بر شما آرزوهاى دنيا و مدت زندگانى درآن بنظر شما طولانى نيايد از مرگ غافل باشيد و ناگاه شما رادريابد بله مادر بر مزارم نگريى چون كه خالقم و تنها معبودم وعده داده است تا هر كس مرا طلبد مى يابد و آن كسى كه مرا يافت مى‌شناسد وآن كس كه مرا شناخت عاشقم مى‌شود و كسيكه عاشقم شد عاشقش مى شوم وآنكه را عاشقش شدم او را مى‌كشم وآنكه كشتم خون بهايش خودم هستم به‌به چه معامله خوشيست خدايا چگونه باورنمايم كه‌آرزو بر آورده شدم هرچند كه لياقت شهادت را ندارم ولى خوشحالم كه در دامن شيرزنى بنام فاطمه شير خوردم كه از بدو زندگيش در مصيبت زيسته واز زمانيكه من‌شناختم اش دست گل آلود، پيشانى عرق كرده ، دردست قالب آجر زنى‌ديدمش كه‌شايد براى بچه ها يش (جعفر وجوادها) كلبه‌اى بسازد واز فشار خانه صاحبى و مستاجرى بدرآيد نمى‌خواهم مادر شما را تعريف و توصيف نمايم شما را دركربلا ى حسينى كه بعثى‌هاى كثيف روى يزيديان و شمرها را سفيد ساخته‌اند دعا مى نمايم ، در كربلاى خونين شهر و خوزستان دعايت مى‌كنم كه در مقابل دشمنان با استقامت وعدم گريه‌ات زينب‌وار بودن را تثبيت نمائيد و با اعمالت بر دشمنان اسلام ثابت نمائى كه ازدادن جوان در راه اسلام نمى‌هراسيم بطوريكه تاريخ نشان ميدهد و زينب كبرى نشان داده است .
من اميدوارم درپشت جبهه ثابت قدم بوده باشيد و ازاينكه خوا هر عزيزم اظهارميداشتى من دوره كمكهاى اوليه ديده‌ام و مى‌توانم در پانسمان و شكسته‌بندى در جبهه موثر باشم خواهرم تو بدان كه مى توانى همچنين در پشت جبهه موثر باشى چونكه دشمن خارجى نمى توانند در مقابل اين جوانان با ايمان كه در سن سيزده سالگى نارنجك در كمر بسته و زير تانك مى‌رود و با فرياد الله اكبر وخمينى رهبر مزدوران عراقى را به حيرت مى اندازد بلكه مواظب اين منافقين باشيد كه با اسم اسلام مى‌خواهند اسلام عزيزمان را نابود نمايند بطوريكه امام‌مى‌فرمايد ، منافقين از كفار بدترند خواهر و برادر و همشهريان گراميم بدانيد كه سنگر شما مهمتر از سنگر ماست مواظب باشيد و نگذاريد اين منافقان قد علم نمايند. مادر و خواهر نورچشمم شما را به خدا مى‌سپارم و بچه‌ها را ( رسول ـجوادـ عباس ) را بشما مى‌سپارم و اميدوارم زير سايه خداوند متعال خوش و خرم بوده باشيد تنها نگرانى من ازجواد است و مى‌ترسم به سفارشهائى كه كرده‌ام عمل ننمايد ولى الحمد الله ديگر جواد براى خودش مرد شده‌است و جاى نصيحتى برايش نمانده است و پس از من نقش پدرى را بردوش دارد بطورى كه من در سن او نقش پدرى داشتم ، جواد جان اميدوارم در عدم وجود من بتوانى جاى مرا برمادر پرنمائيد دراطاعت حرفش باش تا اينكه خداوند با دعاى ايشان سرافرازت نمايد .
درآخر سلام گرم و محبت آميز مرا به عموم دوستان وخويشان بخصوص و برادر نعمتى ـ حميد دادفرمائى برادرمير صادقى ـ برادر بشارتى ـ برادران كاركنان ستاد ـ آقا قلى ـ عيسى زاده ـ دكتر ـ برادر يسرى و غيره و نور چشم عزيزم جناب آقاى‌قاضى رئيس دادگاه و حاكم شرع محترم‌اردبيل برسانيد و اميدوارم كه زحماتى را كه برايم متحمل شده‌اند عفو و حلالم نمايند .
در ضمن در مدتى كه پاسدارى داده‌ام شايد استفاده‌هاى اختصاصى از ماشين بيت المال كرده‌ام مبلغ پانصد تومان ( 5000 ريال ) با كسب اجازه ازحاكم شرع به حساب مى‌ريزيد و همچنين بطوريكه مشهورا بصورت شفاهى به برادارن اعزامى از اردبيل كه با ما شركت دارند عرض كرده‌ام چنانكه كربلا از وجود كفار پاك شودوبراى‌دفن بنده كربلا ما نعى نباشد مرا دركربلا (قبل از انتقالم به اردبيل دفن مى‌نمائيد ) در غير اينصورت در اردبيل قبرستان گلشن زهرا على آباد دفن‌نمائيد.
ازجبهه سوسنگرد سيد جعفر خوشروزى 21/1/61
 
 
 
 

 
خاطرات
‎ صمد مهاجر ممتاز:
هر وقت عصباني مي شد نماز مي خواند و از خداوند مي خواست کساني که ايشان را عصباني کرده اند هدايت کند .
يک روز براي ماموريت به يکي از روستاهاي اطراف اردبيل رفته بود که در اين ماموريت او را خيلي کتک زده و سرش را مجروح کرده بودند .تمامي افراد مسلح را دستگير و در اردبيل تحويل دادگاه انقلاب داديم .سيد جعفر آمد و گفت :اگر اسلحه ها را که اموال دولت است تحويل بدهيد من رضايت مي دهم .آنها نيز سلاح هاي خود را تحويل دادند و سيد نيز رضايت داد. حضور او در مبارزه عليه گروههاي ضد انقلاب به گونه اي فعالانه بود که غالبا ا و اولين فردي بود که در صحنه حاضر مي شد .

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
در چهره غم گرفته مادر اندوه را بيش از ديگران احساس مي کردم و اضطراب دروني او را از چشمانش مي خواندم .فکر فرداي بچه ها چقدر او را به خود مشغول کرده بود و چه ژرف به افق آرميده مي نگريست ؛مستاجر بوديم و توان معيشتي چنداني نداشتيم .جعفر از روزي که چشم به اين جهان گشود با ناملايمات زندگي رو برو شد .ازکودکي همراه پدرم سر کار مي رفت .گويي از آن ايام ،طبيعت ،زنگار رخوت از او مي زدود .
او مادر را بيش از همه کس دوست داشت و به کوچکترين ناراحتي او را ضي نمي شد .رضايت خاطرش را بر همه چيز ترجيح مي داد .مادر نيز نسبت به وي ،محبت ويژه اي داشت .هميشه فعاليتهاي او را تحت نظر مي گرفت و چه غمگينامه با دست رنج او امرار معاش مي کرد .وي واقعا نگران جعفر بود ،مخصوصا که او را بارها دستگير و زنداني کرده بودند .
انقلاب به بار نشست و او جزو اولين کساني بود که به عضويت کميته انقلاب در آمد .با تشکيل سپاه ،عضو رسمي آن شد .مدتي در آنجا فعاليت کرد و توانايي خود را به خوبي نشان داد و آنگاه مامور همکاري با داد سراي انقلاب اسلامي شد .در اوايل پيروزي ،ضد انقلاب توانسته بود در بخشي از اطراف شهر و روستاها ،اسلحه و مواد مخدر پخش کند .جعفر و يارانش مبارزه با چنين وضعي را وظيفه اساسي خود مي دانستند و حاضر بودند جسم و جان خود را در اين راه نثار کنند و چنين نيز کردند .
او با جرات تمام ،ماموريتش را به نحو احسن انجام مي داد . روستاييان آن مناطق مي گفتند :هيچ ماموري زرنگ تر از سيد جعفر نبود .

در تاريخ 9/ 11/ 1359 طي حکمي از طرف شهيد آيت الله «قدوسي» ،به سمت سر پرست ستاد مبارزه با مواد مخدر اردبيل منصوب شد .
در اين مسئوليت جديد وسعت کارش بيشتر گرديد و براي تعقيب و دستگيري قاچاقچيان حرفه اي ، محدوده ي فعاليت خود را تا کردستان گسترش داد و به موفقيت هاي چشمگيري دست يافت .او از فعاليت عاملان فساد خون دل مي خورد .به خاطر دارم بعضي شبها که دير وقت به خانه مي رسيد به فکر فرو مي رفت .وقتي از کارش مي پرسيدم سرش را به ديوار مي کوبيد و مي گفت :جوانهاي مردم بيچاره ،جان خود را فداي انقلاب مي کنند ،اما اين عناصر فساد ،بيشرمانه جوانان مملکت را به منجلاب مي کشانند و مي ديديم که چه احساس مسئوليتي در او ايجاد شده بود .

دهه عاشورا نزديک بود .دلش مي خواست به همراه حسينيان بسيجي ،در کربلاي جنوب باشد .قفس تنگ بودن در آرامش شهر وديار روح بي قرارش را بر نمي تافت و راضي اش نمي کرد .با يارانش عهد و پيمان بست که ماه محرم را به جبهه ي نبرد عزيمت کنند .
هر چه تلاش کردند تا مجوز اعزام بگيرند ،با مانع بر خورد کردند .بيشتر همکاران وي ،در ستاد مبارزه با مواد مخدر ،استعفا دادند که با دست و بال فراخ تر به جبهه بروند .اما پذيرفته نشد .مسئوليت جعفر بيش از همه بود .به هر ترتيبي بود قبول کردند که اعزام شود .
از مشهد بر گشته بوديم .آن روز جعفر به خانه همسايه تلفن کرد و گفت :مبادا در فراق من ناراحت بشويد .مادر ،مصيبت هاي زيادي تحمل کرده است .مواظب او باشيد و نگذاريد ناراحتي کند .عمليات بزرگي در پيش است .من نيز شرکت مي کنم و دعا کن که شهيد بشوم .تا قبرم درکربلا باشد .ناراحت شدم و گفتم :تنها مي مانيم .گفت :بي تابي نکنيد و سيره ي زينب (س) را نصب العين خود قرار دهيد و هرگز امام را فراموش نکنيد و او را دعا کنيد .ما که چنين رهبر و امام با عظمتي داريم چرا احساس بي کسي بکنيم .
يک روز بعد از آن ،راديو آغاز يک عمليات مهم رزمندگان اسلام را اعلام کرد .در آن هنگام ،من مي ديدم که مادر ،در نمازهاي خويش ،دعاهاي طولاني دارد .آنگاه که از شهادت جعفر اطلاع يافتم ،چشم به راه او مانده بودم که پيکرش را براي آخرين بار ببينيم و تا روز حشر وداع کنيم .اما جنازه جعفر نيامد .
يارانش براي پيدا کردن پيکر بي جانش به جبهه ها شتافتند .يکي از يارانش گفته بود :يا جعفر را با خود مي آوريم يا خود نيز در کنار جنازه اش شهيد مي شويم .آنها در اين راه متحمل زحمات بسيار زيادي شدند و حتي يکي دو تن از ايشان ،نشان جانبازي بر سينه زدند .
آن روز بازوي جعفر تير خورده بود و خونريزي شديدي داشت .عرق گيرش را از تن در آورد و به بازويش بست .به دوستانش گفت :پس چرا نمي آييد ؟مگر خدا نگفته است که هر کدام از شما مومنان ،چنديت برابر کفار نيرو داريد .و با فرياد الله اکبر از خاکريز دشمن گذشت و در همين روز بود که او به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد و با قلبي مطمئن به ديدار معشوق شتافت .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 252
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مير محمود بني هاشم

 

10 خرداد 1337 ه ش در روستاي ساحلي« سفلي» از توابع «مشکين شهر»در استان« اردبيل»و در خانواده اي کشاورز متولد شد .وي نخستين فرزند خانواده بود و در کودکي با راهنمايي مادرش ( رقيه صطفوي ) به يادگيري قرآن پرداخت .او تحصيلاتش را نخست در روستاي «ميران » در مجاورت زادگاهش ، گذراند و آنگاه به همراه خانواده به شهرستان «تبريز» نقل مکان کرد و در مدرسه شبانه روزي «قطران» ، مقطع دبستان را به پايان بر د . دوره ي راهنمايي را نيز درمدرسه ي «پاسارگارد» با نمرات عالي در سالهاي .5 13 - 1348 به اتمام رساند .اما مشکلات اقتصادي خانواده مانع از ادامه تحصيل اودر دبيرستان شد . با اين حال عشق و علاقه به مطالعه ، او را به سوي کتابهاي مذهبي و تاريخي و علمي سوق داد .
نوجواني را با کار روزانه در قاليبافي و درس خواندن شبانه ، پشت سر گذاشت و دوره متوسطه را به صورت متفرقه پي گرفت .در سال 1354 به پيشنهاد والدينش به خواستگاري «سرحناز» دختر عمه اش ، مي رود. به خاطر شناختي که «مير محمود» از همسر آينده اش داشت به اين وصلت ، رضا داده با هم ازدواج مي کنند .به هنگام ازدواج او شانزده و همسرش سيزده سال داشتند .مهريه يک جلد قرآن و سه هزار تومان معين و مراسم ازدواج بسيار ساده برگزار شد و آنها از سال 1354 زندگي مشترک را در خانه استيجاري پدر شروع مي کنند .ثمره ازدواج آنها چهر فرزند به نام هاي« مير ولي» ، «مير علي» ،« فاطمه» و« زهرا »هستند .
در سال 1356 ، به سربازي رفت و در نيروي هوايي در«تهران» مشغول خدمت شد .تماس هاي او با افرادي چون پدر بزرگش که فردي متدين و آگاه بود بسيار موثر واقع شد و نگرشي ضد رژيم و استبداد پهلوي را به او مي بخشد و حضور او در راهپيماييها و تظاهرات ، قبل از اعزام به سربازي ، ناشي از برخورد و آشنايي با اين گونه افراد است .در طول خدمت سربازي نيزر او همچون قبل به مبارزاتش عليه حکومت خود کامه پهلوي ادامه مي دهد، به طوري که پخش اعلاميه هاي حضرت امام در پادگان ، عمده ترين فعاليت اوست .
در اين مورد ، خود چنين تعريف مي کند :«روزي اعلاميه اي را به داخل پادگان بردم و به فکر چگونه نصب کردن آن بودم . دوستي داشتم که اهل تبريز بود و چون شناخت کافي از او داشتم ماجرا را براي او گفتم .قرار شد که او نگهباني بدهد و من اعلاميه بچسبانم .در حين انجام کار افسر نگهبان مرا ديد و به طرف من آمد ضمن سوال و جواب متوجه اعلاميه شد . من خيلي ترسيده بودم .او گفت زود باش اعلاميه ها را بچسبان و تمام کن .من فکر مي کردم اين يک خدعه است .تمامي اعلاميه ها را چسباندم فردا منتظر احضا ر بودم ولي خبري نشد .بعد از چند روز ايشان را ديدم .ماجرا را پرسيدم .او گفت :من هم اين کار شما را مي کنم ولي مخفيانه .»
اعلاميه ها را از پسر عمويش كه روحاني مقيم قم بود دريافت و پخش مي كرد تا اينكه فرمان امام ( قدس ) مبني بر فرار از پادگان صادر مي شود و او نيز از پادگان فرار مي كند .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، و در سال 1359 به طور رسمي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مي آيد و بعد از سپري كردن دوران آموزش ، به جبهه اعزام مي شود و ابتدا به« سر دشت» مي رود . در سال 1360 در منطقه« مهران» حضور پيدا مي كند و به خاطر رشادت هايي كه از خود نشان مي دهد مورد تشويق فرماندهان رده بالا قرار مي گيرد . در همان سال به زيارت بيت الله الحرام مشرف مي شود و پس از آن در عمليات بيت المقدس با پست فرماندهي گروهان در باز پس گيري « خرمشهر»از دشمن شركت مي كند . او در عمليات والفجر 2 و 4 نيز در سمت معاون گردان حضرت سيد الشهدا ( ع ) و در عمليات خيبر با سمت فرماندهي گردان حضرت علي اصغر (‌ع ) شركت فعال داشت كه زخمي شد و به پشت جبهه منتقل گرديد. اما بعد از دو روز استراحت در بيمارستان مستقيماً به جبهه باز مي گردد و عصازنان فرماندهي گردان حضرت قاسم ( ع ) را بر عهده مي گيرد . او در عمليات بدر ،‌ فرمانده گردان حضرت قائم ( عج ) است كه طي اين عمليات از ناحيه سر به شدت مجروح مي شود .
در اين زمان از سوي فرماندهي سپاه ، ‌مسئوليت بالا تري چون معاونت تيپ يا مسئول طرح عمليات تيپ به او پيشنهاد مي شود اما« مير محمود» به واسطه علاقه اش به گردان علي اصغر ( ع ) نمي پذيرد و در حد فرماندهي اين گردان در عمليات كربلاي 8 و عمليات نصر 7 شركت مي كند . علاوه بر حضور مستمر در خطوط مقدم ، او مسئوليت واحد بسيج« مشكين شهر» و پايگاه هاي مقاومت را عهده دار بود و به هنگام مرخصي نيز بيشتر وقتش را صرف باز ديد از خانواده شهدا و رفع مشكل آنها مي نمود . «مير محمود بني هاشم »، گردان علي اضغر(ع) را با همراهي دو برادرش «مير مسلم» و« مير طاهر» اداره مي كرد ولي نكته قابل توجه اين كه نيروهاي گردان و حتي فرماندهان لشكر نسبت برادري آنها را نمي دانستد . برادرش در اين باره مي گويد :
(( ما سه برادر بوديم در يك گردان ولي نيروهاي گردان نمي دانستند كه ما سه نفر برادر هستيم . در لشكر فكر مي كردند كه ما پسر عمو هستيم بعد از شهادت برادرمان مير مسلم ( كه فرمانده گروهان ‌ بود ، فرمانده لشكر 31 عاشورا،سردار« امين شريعتي» به منزل ما آمده بود . وقتي عكس شهيد مسلم را ديد تازه متوجه شد كه ايشان برادر مير محمود بوده است . ))‌
در سال 1365 بر اثر تصادف ، شديداً آسيب مي بيند و از ناحيه كمر دچار شكستگي مي شود و به همين خاطر در عمليات كربلاي 5 شركت نمي كند اما برادرش «مير مسلم »در اين عمليان به شهادت مي رسد .

سر انجام «مير محمود بني هاشمي»پس از سالها مجاهدت ومبارزه با ظلم واشغالگري وستم، در عمليات نصر 7 در منطقه «سر دشت» و در ارتفاعات« دو پازا» ، در حالي که پيشاپيش نيرو ها در حرکت بود بر اثر اصابت تير مستقيم به ناحيه سر و شکمش در تاريخ 15 مرداد 1366 به شهادت رسيد .
او را علاو بر شهامت ، به تدين و ايمان توصيف کرده اند .آنگونه که همسر ايشان نقل مي کند :«به هنگام تصادف مير محمود ، وقتي در خانه بستري و از حرکت منع شده بود و به پشت در بستر آرميده بود ، با خاک ، تيمم مي کرد و با اشاره نماز مي خواند و از اطرافيان خواسته بود خاک تيمم را طوري قرار دهند تا او بتواند شب هنگام نماز نافله بخواند .»
همچنين ، نزديکان و همرزمان مير محمود نيز خلق و خوي او را پسنديده و در مورد او نقل مي کنند که بسيار متواضع و به هنگام عصبانيت خويشتندار بوده است .
بعد از شهادت مير محمود ، فرماندهي کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، که در آن زمان دکتر«محسن رضايي» بودند ،به مناسبت شهادت «مير محمود »پيامي صادر کرد .همچنين فرماندهي لشگر عاشورا و فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي منطقه پنج باقر العلوم (ع) نيز پيام هاي جداگانه اي را به اين مناسبت صادر کردند .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانب مير محمود بني هاشم راهي را که پروردگار عالم در قرآن کريم به ما نشان داده است انتخاب کردم راهي که اولياء وانبياء خدا آنرا رفتند راهي که ائمه معصومين(ع)و به خصوص سيد مظلومين و سيد الشهداء(ع) رفته است انتخاب کردم،زمانيکه پروردگار عالم در قرآن کريم آنقدر به رزمندگان اسلام و مجاهدين في سبيل الله ارزش قائل است،پس چرا ما آن راه را انتخاب نکنيم؟
که اگر نکنيم در غفلت هستيم زمانيکه خداوند در قرآن،سوره توبه آيه110 خريدار جان مومنان به بهاي بهشت است و بنده فروشنده،چه است خدا،خون آنانکه در معامله شرکت مي کنند زمانيکه پيامبر اسلام در جنگها آنقدر فعاليت کرده و تا پاي شهادت پيش مي رود و عزيزان و دوستان خود را در اين راه شهيد مي دهد و اين قدر استقامت مي کند پايداري مي کند تا دشمن زبون را به شکست و امي دارد مانند جنگ حنين که حضرت علي(ع) مي فرمايد:
«ما هر موقع در جنگها سست مي شديم به پيامبر گرامي اسلام پناهنده مي شديم.»
زمانيکه حضرت علي(ع)اولين امام بر حقّ شيعيان آن همه در جنگ ها شرکت مي کند،شمشير مي زند،فداکاري مي کند و زمانيکه ضربت دين خدا به سرش مي خورد مي فرمايد:
«فزت برب الکعبه»قسم به پروردگار رستگار شدم به معني امام علي(ع)رستگاري را در شهادت مي داند،پس چرا ما اين راه را انتخاب نکنيم که اگر انتخاب نکنيم در غفلت هستيم زمانيکه امام حسين(ع)در واقعه کربلا آن همه جانبازي مي کند عزيزان،اصحاب و انصار خودش را در راه دين خدا شهيد مي کند و چنين مي فرمايد من مرگ را جز سعادت و خوشبختي و زندگاني با ستمگران را جز رنج و محنت نمي دانم و زمانيکه حضرت اکبر(ع)در مقابل ناراحتي حضرت امام مي فرمايد:پدر جان مگر ما حق نيستيم مي فرمايد بلي،مي فرمايد پس در اين صورت چرا ما بايد ازمرگ بترسيم که بترسيم در غفلتيم زمانيکه ريشه اسلام به آبياري با خون عزيزانش سيراب مي شود و رشد مي کند و اولياي ما و ائمه ما با خون خودشان ريشه اسلام را سيراب کردند پس چرا ما چنين نکنيم؟که نکنيم در غفلت هستيم زمانيکه پيامبر اسلام آن همه زحمت مي کشد،جنگ مي کند،ائمه آن همه زجر و بلا مي کشد و زمانيکه حضرت موسي کاظم(ع)يازده سال در زندان بغداد مي ماند براي بقاي اسلام پس چرا ما چنين نکنيم که اگر نکنيم در غفلت هستيم ما بايد در راه دين خدا شهيد بدهيم،اسير بدهيم،معلول بدهيم ،تا اسلام زنده بماند انگيزه انتخاب اين مي باشد پس با توجه به حکم صريح پروردگار عالم،سنت پيامبر اسلام و ائمه اطهار(ع)اين راه را انتخاب کردم و در انتخاب اين راه کاملاًآزاد بودم و هيچ سازماني و يا ارگاني در انتخاب اين راه دخالتي نداشته بلکه خودم آزادانه انتخاب کردم.
و اما براي امّت حزب الله:
اي امت حزب الله،اي عاشقان ابا عبدالله مواظب اين امام باشيد به حرفها و نداهاي حسين گونه او جواب مثبت دهيد و پيرواو باشيد،او به ما آزادي داد،او براي ما اسلام را زنده کرد و واقعيت اسلام را به ما نشان داد،او ما را انسان کرد ما کساني بوديم که آمريکا از ما حقّ وحشيت مي خواست يعني ما را وحشي مي دانست در صورتيکه امروز ما به رهبريت امام امّت آمريکا را خرد کرديم و او را زير پا گذاشتيم ما همان ضعيفي بوديم که زير چکمه هاي طاغوت جان مي داديم امام آمد و و ما را نجات داد و کشتي در حال غرق اسلام و مسلمين را و مستضعفين را به ساحل نجات هدايت کرد قدر روحانيّت مبارز را بدانيد و از آنها پيروي کنيد که آنها راست مي گويند و راه راست را به ما نشان مي دهند درود خداوند و بندگان صالح او بر روحانيت مبارز در رأس آن امام امت و آيت الله مشکيني و خامنه اي و ساير روحانيت مبارز اسلام.«ننگ و لعنت خدا برآن افراديکه به نام اسلام تيشه به ريشه اسلام مي زنند»اي امت حزب الله خانواده هاي شهداء را فراموش مکنيد و به ديدار آنها برويد و از آنها دلجويي کنيد ومخصوصاً خانواده هاي مفقودين که اين خانواده هاي مفقودين واقعاً در گردن ما حق دارند شما را به خدا يتيمان شهداء را فراموش نکنيد.
عزيزان حزب الله جنگ را فراموش نکنيد که هنوز هم مسئله اصلي ما جنگ است،جنگ ما جنگ حق با باطل است ما در اين جنگ از اوّل مظلوم بوديم و حالا هم مظلوم هستيم درست است که ما انتقام خون خود را تا حدودي از دشمن کافر گرفتيم ولي کافي نيست بايد متجاوز تنبيه بشود و تنبيه متجاوز مرگ است و توبة گرگ مرگ است مبادا غفلت بکنيد و خون عزيزان ما هدر برود مبادا غفلت بکني و رزمندگان ما در جبهه تنها بمانند و مظلوم باشند مبادا مثل امام حسين(ع)در ميدان نبرد تنها بمانند و ما در مقابل هجوم کفار جهاني از خودمان سستي نشان بدهيم که اين واقعاً خطرناک است.
مادران و پدران و جوانانمان بايد مثل انصار رسول(ص)و انصار حسين(ع)باشد که انصار خميني مثل انصار رسول و انصار حسين مي باشد و اي امّت حزب الله در تشکيل ارتش بيست ميليوني کوشا باشيد ما بايد همه عضو ارتش بيست ميليوني باشيم که بسيج در پيروزي انقلاب اسلامي و سرکوبي ضد انقلابيون و پيروزي در جنگ نقش خيلي موثري دارد اما اي امت حزب الله...سنگر ها را خالي نگذاريد و به قول امام امّت مسجد سنگر است و نماز هاي جماعت را حتماً بپا داريد مبادا روزي برسد که مثل سابق مساجد ما فقط در ماه محرم،رمضان باز باشد بقيه روزها بسته باشداين خطرناک است در مساجد ما بايد هميشه باز باشد و بچّه ها در مسجد بزرگ شوند.
امّا پيام من به مسئولين ادارات و ارگانها و به برادران پاسدار:اي برادران مسئول توجه داشته باشيد روي ميزي که نشسته ايد نتيجة خون شهيدان است پس در برخورد با امّت حزب الله خيلي دقّت کنيد خود را خادم اين امّت بدانيد بطوريکه امام امّت خود را خدمتگذار اين امّت مي داند و به آن نيز افتخار مي کنند شما مسئولين نوکرهاي اين ملّت هستيد چطور نوکر با ارباب خود برخورد مي کند شما نيز با آنها برخورد کنيد و در حفظ بيت المال کوشا باشيد و توجّه داشته باشيد که حضرت علي(ع)در رابطه با بيت المال چه نوع برخورد داشتند حتي در زندگي يکبار هم که شده نامه حضرت علي(ع)به مالک اشتر بخوانيد خيلي مفيد است .خود را حافظ خون شهدا بدانيد مبادا اين قدر کوتاهي بکنيد که خشم ملّت مظلوم که نمونه خشم خداست گريبانگير شما باشد آن موقع است که دمار از روزگارتان در مي آورند و اين را بدانيد که فرداي روز قيامت حسابرسي است شهيدان شما را زير سؤال خواهند برد در برخورد با خانواده شهداء و مجاهدين اسلام نهايت را بکنيد و امّا اي برادران پاسدار و اي جانبازان و اي مظلومان مي دانم خيلي زحمت کشيده ايد در راه انقلاب،و خيلي شهيد داده ايد و خيلي معلول داده ايد ولي شما وارثان اين شهداء هستيد يعني همه شهداء هستيد پرچم خونين شهداء الان بر دوش شماست و سلاح خونين شهداء در دست شماست و آيه محکم الهي در سينة شماست رسالت تو خيلي سنگين است و لباس سبز تو کفن سفيد توست و خون تو غسل توست پس برادرم در اين رسالت دوستانت کوشا باش تو از همه،به شهداءنزديکتر هستي چون تو همسنگر شهداء هستي خانوادة شهداء از تو انتظار دارند اسيران از تو انتظار دارند امام از تو انتظار دارد بچّه هاي يتيم شهداء از تو انتظار دارند که قوّت قلب آنها هستي«در سازماندهي ارتش بيست ميليوني خيلي تلاش کنيد خيلي مؤثر است»در ميدان نبرد مثل سابق فعّال باشيد در سازماندهي نيروهاي بسيجي«در تکميل کادر لشگرها و يگانهاي رزمي»-جنگ را-مسئوليت خود بدانيد نه مأموريت خود. مير محمود بني هاشم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 234
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد رضا رحيمي

 

  اولين فرزند خانواده رحيمي ‌در 2 مرداد 1341 ه ش در اردبيل به دنيا آمد . پس از پشت سر گزاشتن دوران كودكي ، تحصيلات ابتدايي را در دبستان در سال 1347 آغاز كرد . سپس درمقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه تحصيل داد . به گفته مادرش در اين دوران هرچقدر پول مي گرفت ، جمع مي كرد و مقداري از من كمك مي گرفت و كتابهاي مذهبي مي خريد . همزمان با ورود به دبيرستان به همراه پسر داييش ( ناصر چهره برقي ) فعاليت انقلابي را تجربه كرد و به پخش اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام ( قدس ) مي پرداخت . به همين خاطر بارها توسط ماموران رژيم پهلوي تحت تعقيب قرار گرفت . او از پيشتازان مبارزات دانش آموزي در «اردبيل» بود و هرجا اثري از مبارزه واعتراض عليه رژيم پهلوي ديده مي شد ، «محمد رضا رحيمي» نيز در آنجا حضور داشت .
با پيروزي انقلاب اسلامي ،‌فعاليت هاي سياسي و مذهبي« محمد رضا» گسترده شد . در سال 1359 ديپلم متوسطه را در رشته رياضي فيزيك اخذ كرده و با تشكيل نهاد پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت رسمي آن در آمد .
در اواخر سال 1359 مسئوليت بخش اداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «اردبيل» را به عهده گرفت و به جذب نيروهاي مؤمن و فداكار در سپاه پرداخت . در سال 1360 پدر ش از دنيا رفت و در حالي كه نوزده سال بيشتر نداشت سرپرستي خانواده به عهده او افتاد . پس از مدتي «ناصر چهره برقي» ، برادر همسر و يارو همرزمش در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد و او تنها ماند . به دنبال آن در سال 1361 بلا فاصله بعد از شهادت« ناصر» ، برادر او ( اسرافيل رحيمي ) در عمليات رمضان در منطقه شلمچه به جمع شهدا پيوست و داغ خانواده «رحيمي»به خصوص« محمد رضا» را دو چندان كرد . با وجود اين حوادث ناگوار ، بيش از پيش صبورتر و و فعال تر شد .
محمد رضا در نيمه شعبان 1361 ( شمسي ) درسن 20 سالگي با دختر دايي اش ، «روح انگيز چهره برقي» ، ازدواج كرد .
هنوز چند روزي از ازدواجش نگذشته بود كه توسط فرمانده سپاه «اردبيل» به فرماندهي سپاه «پارس آباد مغان» منصوب شد . در مدت تصدي اين مسئوليت جز در موارد ضروري به منزل نرفت و به طور دايم در محل ماموريت خود بود . چندي بعد مسئول واحد فرهنگي بنياد شهيد و پس از آن فرمانده بسيج « اردبيل» شد . در اين زمان در آتش شوق رفتن به جبهه مي سوخت ولي با مخالفت رده هاي مافوق مواجه بود . فرمانده سپاه «اردبيل» تعريف مي كند كه شبي براي بازديد واحد هاي سپاه به واحد بسيج كه «رحيمي» فرمانده آن بود ، مراجعه مي كند . نيمه هاي شب در اتاق او را مي زند ولي جوابي نمي شنود . بلا فاصله به نگهباني مراجعه مي كند و اظهار مي دارد كه رحيمي در اتاقش نيست . نگهبان اطمينان مي دهد كه او در اتاقش هست و دوباره به سراغ اتاق مي رود . در اتاق را محكم تر از قبل به صدا در مي آورد . ناگهان با چهره اي گلگون و پر از اشك «رحيمي» رو به رو مي شوند كه در همان حال مصرانه تقاضا مي كند ، اجازه دهند تا به جبهه برود .
«محمد رضا» ابتدا به همراه چند تن ديگر به جبهه جنوب عزيمت كرد و پس از طي يك ماه آموزش نظامي به واحد مهندسي رزمي لشگر31 عاشورا پيوست و ضمن قبول معاونت آن واحد ، فرمانده گروهان پل مهندسي رزمي را نيزبر عهده گرفت .
دو ماه از حضورش در جبهه نگذشته بود كه خبر تولد فرزندش «علي» به گوشش رسيد ولي ديدار فرزندش تا چهلمين روز تولدش به تعويق افتاد .
مدتي بعد براي ديدن فرزندش به «اردبيل» آمد.درمدت حضور در جمع خانواده به شكرانه تولد فرزندش و دعا براي توفيق شهادت به زيارت ثامن الامه ( ع ) رفت و پس از بازگشت از زيارت به جبهه باز گشت .
محمد رضا قبل از شهادت خواب «ناصر چهره برقي» برادر همسرش را که قبلا به شهادت رسيده مي بيند.بعد از آن خواب ، وصيت نامه خود را نوشت . در اين وصيت نامه محمد رضا دقيقاّ وضعيت مالي و ديون خود را مشخص كرد و حقوق مالي و شرعي هر يك از خواهران و برادران و حتي وامها و نحوة پرداخت آنها با ذكر جزييات توضيح داد .سر انجام لحظه وصل محمد رضا هم رسيد . او بعد از عمليات بدر ، طبق دستور فرماندهي لشكر جهت جمع آوري پلهاي روي جزيره مجنون ماموريت يافت . اول وقت پس از نماز صبح به همراه چند تن از نيروهايش به وسيله قايق براي شناسايي پلها حركت كرد . و تا ساعت نه صبح پلهارا شناسايي كرده و به سنگر فرماندهي محوربرگشتند . سپس به همراه عده اي جهت جمع كردن پل به جزيره مجنون بازگشت . بعد از اين كه تمامي پلها وصل شد به هنگام بازگشت به عقب ، در نزديكي « پَد 3 » بر اثر اصابت تركش توپ به ناحيه سر به شهادت رسيد .
اودر تاريخ 24 / 2 / 1364 در اثر اصابت تركش به شهادت رسيد . آرامگاه وي در بهشت فاطمه شهر« اردبيل» است .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...‌جان ما همگي امانتي است كه از طرف خدا به ما سپرده شده و چه خوب است كه بدون آنكه صاحب امانت براي گرفتن امانتش به ما رجوع كند خودمان اين امانت را پس بدهيم و با رفتن به جبهه از امام اطاعت كنيم كه اطاعت از او اطاعت از خداست ، شايد كه مورد رحمت خدا قرار بگيريم .

... همسر عزيزم ، حق تو بر گردن من زياد است و از اينكه نتوانستم حق تو را ادا كنم خجالت مي كشم . از اول براي تو دردسر آورده ام و چون به خاطر كارهاي انقلاب و سپاه بود انشاالله خداوند اجر بزرگي براي تو منظور مي دارد . روح انگيز ، خيلي ها بايد به حال تو غبطه بخورند چرا كه بعد از چند روز سختي دنيا ، آخرتي روشن داري چون در شهادت برادرانت مصيبت ها كشيدي . خودت هميشه در انقلاب و دفاع از آن ، زحمت ها متحمل شده اي . در سرما و گرما ، نماز جمعه و دعا هاي كميل را ترك نكرده اي . به خاطر خدا تحمل كرده اي ؛ سعي كن بيشتر صبر كني كه خدا با صابران است ... خدايا در روز حساب ، ما را عفو كن و محاسبه را آسان بفرما و با فضل خودت با ما معامله كن نه با عدالتت كه ما طاقت تحمل آن را نداريم . محمد رضا رحيمي


خاطرات
همسرشهيد:
من هم دختر دايي و هم دختر عمه ايشان بودم .از زماني که بچه بوديم آشنايي داشتيم خواهر محمد رضا در يک راهپيمايي پيشنهاد او را براي از دواج با من مطرح کرد و من به دو انگيزه اين پيشنهاد را پذيرفتم. اول اينکه ايشان پاسدار بودند و پيرو امام و دوم اينکه مشکلات خانواده ايشان را مي دانستم و مادرم مي گفت اگر با او ازدواج کني فکرم راحت مي شود .

وقتي به جبهه اعزام شد هنوز حامله بودم و خبر تولد بچه را در جبهه به او دادند . بعد از چهل روز به مدت 5 روز به مرخصي آمد بچه را ديد و خدا را شکر کرد و نام علي را که خيلي دوست داشت براي بچه انتخاب کرد و توصيه کرد بدون وضو به بچه شير ندهم موقع باز گشت به جبهه به مادرش گفت :مادر اين بچه به تو تعلق دارد خودت در نگهداري و تربيت آن به همسرت کمک کن .

رضا چهره برقي(برادر همسرشهيد):
روزي که مي خواست به جبهه برود از ساختمان عمليات سپاه تا مسجد با وي بودم .حرفهايش شيرين بود تا اين که فهميدم مي خواهد حرفي را به من بگويد ولي پنهانش مي کند .موقع خداحافظي با لبان متبسم و عارفانه به من نگاه کرد و گفت :ديشب خواب خواب عجيبي ديدم که در طول عمرم چنين خوابي نديده بودم .تا صبح با ناصر چهره برقي بودم .همه اش از بهشت تعريف مي کرد ؛ آنچنان تعريف کرد که وقتي از خواب بيدار شدم به خدا مي خواستم زودتر بميرم .پس از سکوت و گرفتگي خاصي ، باز تبسم کرد و دستم را محکم فشار داده و با اينکه من با اين حال نمي خواستم جدا شوم ، زود بر گشت و رفت چون من ... هنوز ايستاده بود م ، از کنار خيابان گفت :به من نيز مژدگاني داد .فکر آن مژدگاني مرا به خود مشغول کرده .آيا شهادت ...؟عمليات که تمام شده ...

مصطفي اكبري :
اگر با بحران و مشكلات سخت روبرو مي شد آنها را باصبر و بردباري حل مي كرد و تحمل سختيها را درخود ايجاد كرده بود به طوري كه بعد از شهادت برادر زنش مسئوليت خانواده هاي آنان را بر عهده گرفت .

عوض وفايي:
بزرگواري اين برادر عزيز ، زياد و غير قابل وصف مي باشد چنانکه شب عمليات بدر که من با صداي انفجار گلوله توپ از خواب بيدار شدم و با شتاب به بيرون رفتم و.به اطراف نگاه کردم و در لحظه اي که آرامش بر قرار شد نجواي مناجات و راز و نياز را از دور شنيدم به دنبال صدا رفتم تا کنار سنگرهاي پل سازي رسيدم .شهيد رحيمي را ديدم که در حال سجده ، گريه و دعا مي کند .مناجات وي تمام شد به جلو رفتم .پرسيد وفايي تو هستي ؟جواب دادم بله . پرسيدم چرا گرفته اي ؟جواب داد :بچه ها به خط مقدم رفته اند ولي فرمانده گردان دستور ماندن مرا در اينجا داده تا جواب گوي مراجعات باشم .از جدايي بچه هات ناراحت هستم .فرداي آن روز بود که خبر دادند پلها بوسيله عراقيها منهدم شده است .

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
قرار بود فرداي آن روز راهي پهنه هاي جنگ شود .دست در دست هم از ساختمان عمليات سپاه بيرون زديم و در خلوت خيابانهاي اصلي شهر ،دل به مصاحبت هم داديم .سخن از هر دري بود .از جنگ ،از ايثار ،از امام و با لاخره از شهادت .بر سر دو راهي رسيديم که بايستي از هم جدا مي شديم .به چشمان آبي جذابش نگريستم .راز نگفته اي را
لب به کلام گشود و گفت :بگذار از خواب دوشين با تو بگويم .
خوابي که شيرين ترين روياي سراسر زندگي ام بود . ناصر در ميهماني رويايم حضور داشت .سراسر شب با او بودم .از ضيافت بهشت باز مي گشت .شرح آن ميهماني ،چونان شور و حالي در من ايجاد کرده بود که احساس مي کردم خود نيز آنجا هستم .حلاوت آن رويا با پايان شب به تلخي مجهولي بدل گشت .دلم مي خواست همان دم تا استمرار نشئه آن خواب به واقعيت بپيوندد .
کمي سکوت کرد گلخنده هاي تبسم بر لبانش شکوفا شد .آنگاه به راه خود ادامه داد .در همان حالي که از من فاصله مي گرفت به ادامه رويايش بر گشت :براي من نيز بشارتي داد !و رفت و نتوانستم بپرسم ،شرح آن بشارت چيست . گمان مي کنم مژدگاني معراجش بود .ترديدي ندارم که او از زمان وصال خود آگاه بود .
يارانش مي گويند :ساعاتي پيش از شهادتش ،کشش عجيبي در او پيدا بود .بر فراز رود دجله ؛دمي به آسمان نگريست و دمي ديگر امواج را نظاره کرد و گفت :غم جدايي از يگانه فرزند کوچک جانکاه است اما شيريني لحظه وصال محبوب ،همه تلخيها را گوارا مي کند .

در آخرين دوره آموزش که در دزفول سپري مي کرديم ،دمدم هاي غروب ،طوفان بي سابقه اي روي داد .شدت طوفان به حدي بود که چادر ها را بر کند وبا خود مي برد .باران با سرعت تمام باريدن گرفت و به گونه اي که مي گفتند شايد در يکصد سال گذشته دزفول بي سابقه بوده است .همه نيروهاي مستقر در چادرها به مساجد دزفول انتقال يافتند .
چادر محمد رضا نيز در اين حادثه کنده شد و او در حالي که ميله چادر را محکم گرفته بود همراه آن به مسافتي دور ،پرت شد .سراسر منطقه در زير لايه هاي امواج آب قرار گرفته بود .کسي چه مي داند که آن شب را چگونه گذرانديم !شايد حکمتي و رمزي در تعبير اين طوفان نهفته بود .
پس از پايان مراحل آموزش ،شهيد رحيمي معاونت گردان مهندسي لشکر را به عهده گرفت .کار او در اين گردان خيلي حساس و موثر مي نمود .اوقبل از عمليات بدر ،در آماده سازي راههاي منطقه و تامين امکانات جاده ها تلاش جانانه اي نشان داده بود و بيشتر کارهاي استراتژيک از جمله بستن پل ،ايجاد اسکله و تامين امکانات راهها به عهده وي بود .به خوبي از اين وظايف حساس بر مي آمد .به طوري که در هور العظيم با همه کاستي ها ،احداث 1500 متر اسکله را به نحو شايسته و در زمان اندک به پايان رسانيد .
انجام عمليات بدر مديون کار خطيري است که عمده نقش آن را رحيمي بر عهده داشت .در اين عمليات لازم بود که بچه ها از گدار دجله عبور کنند و اين ميسر نمي شد مگر با ايجاد پل . گروهان پل سازي ،با آگاهي از عظمت نتايج کارشان ،شبانه روز آن را پيش مي بردند .عاقبت اين تلاشها به نتيجه رسيد و پل به ياد ماندني بر روي دجله آماده شد .
در اين عمليات رزمندگان ما با شوق به سمت غرب دجله انتقال يافتند و در رسيدن به اتوبان بصره از اين پل گذشتند .

آهنگ ديدار قيافه اي جذاب داشت .زيرکي و تيز هوشي او باعث شد تا در رديف شاگردان ممتاز و نمونه کلاسش قرار بگيرد .در سال 1359 يکي از همرزمان ديرينش به شهادت رسيد و او در کوره راه مبارزات با کوله باري از مسئوليت تنها گذاشت .وي با وجود گرفتاريها ي زياد ،تحصيلات متوسطه را با کيفيت عالي در رشته رياضي فيزيک به پايان رسانيد سپس به پاسداران پيوست .
در اثر کارداني و لياقتي که در مراحل گوناگون از خود بروز داد ،مسئوليت واحد پرسنلي سپاه اردبيل را به عهده گرفت .در سال 60 پدرش را از دست داد و چون فرزند بزرگ خانواده بود ،سر پرستي آنها را عهده دار شد .طولي نکشيد که در عمليات رمضان ،برادر کوچکش ،شهيد اسرافيل ،به جمع شهدا پيوست .سپس از طرف مسئولين سپاه ماموريت يافت تا فرماندهي سپاه پارس آباد مغان را بپذيرد .آنگاه به جبهه اعزام شد .در مدت دو ماه از حضورش در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل نمي گذشت که يگانه فرزندش علي چشم به جهان گشود .محمد در جبهه از اين خبر مطلع مي شود اما آهنگ مراجعت نمي کند و ديدار فرزند را به زماني ديگر موکول مي کند .

تازه از مرخصي بر گشته بوديم .برادر رحيمي از طرف فرماندهي لشکر ماموريت پيدا کرد تا پل هاي شناور دجله را در عمليات بدر کار گذاشته شده بود ،جمع آوري کنند .آن شب محمد رضا از من خواست با هم به جزيره مجنون برويم .حرکت کرديم از کنار جاده احداثي در هور العظيم گذشتيم و به جزيره رسيديم .عصر بود مجبور شديم شب را در سنگر مسئول محور به صبح برسانيم .
سحر گاه روز بعد سوار بر قايق ،خود را به آبهاي هور زديم .با دقت تمام منطقه را از نظر گذرانديم و در لابه لاي نيزار ها ،باقي مانده پل ها را شناسايي کرديم .به دليل پراکنده بودن کار شنا سايي را مشکل مي نمود .قرار شد رحيمي بعد از آن ،همراه افراد تحت امرش براي بر چيدن آنها دوباره به محل بر گردد .قايق در مسير ساحل سينه آب را مي شکافت و خطي از کف بر پهنه آن باقي مي گذاشت .آفتاب در اين صبحگاه فصل بهار ،مهربان بر دوش و بازوي ما مي تابيد .نيزار از صداي يکنواخت موتور قايق ،هر دم آرامش خود را از دست داده و ما همچنان گرم حضور يکديگر ،شوق زلال لحظه ها را سر مي کشيديم .
ساعت 9 به محل استقراربر گشتيم .مي بايست از يکديگر جدا مي شديم .در باز گشت به او فکر مي کردم .يادم آمد آن روزهايي که گرم ساختن پل ها بود .چه جانفشاني هايي از خود نشان داد .!او را مي ديدم که خون از لا به لاي انگشتانش مي چکيد و مي گفت :بگذار بريزد و زهي سعادت که خونم در راه خدا ريخته شود .واقعا چه نازنين بود او !
او با چندين تن از افراد تحت فرمانش براي جمع آوري پلها به اعماق هور رفت .پلها راجمع آوري کرده بودند . خرسند از نتايج کار خويش و خسته از تلاش بي وقفه خود ،دمي چند سر به آسمان کرد و خاموش و بي صدا با محبوب سخن گفت .آن چنان در جذبه روحاني اين لحظه فرو رفته بود که نا گاه پاره ترکشي سوزان بر رخساره زيبايش فرو خليد و جانش را به جانان وا گذاشت .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 267
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
برات سقايي

 

برات سقايي دومين فرزند خانواده سقايي در 1 خرداد 1341 ه ش در شهرستان اردبيل متولد شد. پدرش از كاركنان شوراي اصناف اردبيل بود كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. وي درباره انتخاب نام "برات" براي فرزندش مي گويد :
((در روز تولد حضرت مهدي (عج) متولد شد. چون مولود،پسر بود بچه ها مژدگاني خواستندو من هم دعا كردم كه خداوند به خاطر حضرت ولي عصر (عج) اين بچه را سعادت دهد كه در خط ائمه باشد . لذا اسمش را برات گذاشتم.))
برات تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي« رشديه » در سالهاي1352-1347 گذراند و مقطع راهنمايي را در مدرسه ي شهيد« ايادي»(فعلي) به پايان رساند،در سالهاي (1355-1352).سپس دوره متوسطه را آغاز كرد و تا سال سوم به تحصيل ادامه داد و بعد از آن ترك تحصيل نمود.
او در محيطي آكنده از صفا و صميميت پرورش يافت . در سنين نوجواني اوقات خود را بيشتر در خانه مي گذراند و در كارگاه فرش بافي كه در خانه داير كرده بودند كار مي كرد.با اوجگيري مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي،«برات» نيز وارد صحنه هاي مبارزاتي شد و از اين زمان تغيير و تحولاتي در رفتارش پديدار شد. او در تمام صحنه ها و راهپيمايي هاي اردبيل حضوري فعال داشت. محمد سليمي اصل در اين باره مي گويد:
((در دوران انقلاب بود كه برات سقايي در كلية راهپيمايي ها شركت مي كرد و شبها به تنهايي به پخش اعلاميه و نصب تراكت و شعار نويسي مشغول بود و يادم هست كه در يكي از روزهاي سخت دوران انقلاب به من گفت : پسر عمو ، " بعد از ظهر درخانه باش با تو كار دارم ." حدود ساعت 4 بعد ظهر بود كه آمد و گفت : " راديو ضبط را بردار و اتاق ديگر برويم. " به اتاق ديگري رفتيم . از جيب خود نواري را در آورد و با هم به نوار سخنراني امام ( ره ) در فرانسه گوش داديم . سپس آن را تكثير و در بين جوانان پخش كرد . ))
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 در سن 16 سالگي به عضويت سپاه« اردبيل »در آمد و در سمت هاي مختلف همچون مربي آموزشي نظامي و كادر اطلاعات سپاه به ايفاي وظيفه پرداخت .
قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران جهت مقابله با گروهك هاي ضد انقلاب به«كردستان» اعزام شد . در اين منطقه بود كه در اثر اصابت گلوله از ناحيه دست به شدت مجروح شد . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد :
(( در كردستان بوديم كه خبر رسيد گروهي از دمكرات ها آمده و عده اي از زنان را با خود برده اند . به سرعت آماده شده و به منطقه درگيري رفتيم و به عناصر دمكرات حمله كرديم و زنان را آزاد نموديم . برات خيلي خوشحال بود ، از او پرسيدم كه چرا اين قدر خوشحال هستي ؟ گفت : "خوشحالم كه اجازه نداديم به اين زنان تجاوز شود . " گفتم از اين زنان دمكرات ها نيز دارند . در جواب گفت :" حفظ ناموس براي همه واجب و لازم است " . ))
بعد از عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به سفارش و تاكيد داور يسري ( فرمانده سپاه اردبيل ) به فكر ازدواج افتاد و با دختري به نام «طيّبه صمد زاده» ازدواج نمود . مراسم ازدواج ، خيلي ساده و به دور از تجملات برگزار شد و مهرية عروس د رحدود يكصد هزار تومان بود .
برات براي اولين بار در سن 18 سالگي توسط سپاه اردبيل عازم جبهه هاي نبرد شد و در نيروهاي اعزامي از آذربايجان كه بعداَ به لشگر31 عاشورا تبديل شد به معاونت فرمانده گردان منصوب شد .
وي با اين كه تازه ازدواج كرده بود و حضور در جمع خانواده منطقي مي نمود ، حضور خود را در مناطق عملياتي لازم دانسته و در عمليات حصر آبادان و ثامن الائمه ( ع ) شركت كرد و براي بار دوم مجروح شد . يكي همرزمانش در اين باره مي گويد :
(( روزي با پدر برات سقايي برخورد كردم . وي با نگراني گفت : " برات مجروح شده و در يكي از بيمارستان هاي يزد بستري مي باشد . فردا به يزد برو و خبري براي ما بياور . " من هم صبح روز بعد با يكي از دوستانم عازم يزد شدم . برات سقايي را در بيمارستان يافتم و با هزار زحمت از دكتر ، ترخيص او را گرفتيم . در آن زمان بنزين كوپني بود و جلوي پمپ بنزين ها صف طويلي از اتومبيلها تشكيل مي شد . در بين راه به خاطر عجله تصميم گرفتم بدون نوبت بنزينم بزنم . شهيد با قسم دادن ما مانع اين كار شد و اظهار داشت : "مردم فكر مي كنند از لباس فرم سپاه سوء استفاده مي كنيم . " بين راه قرار شد پانسمان روي زخمش عوض شود . قبل از اين كار از من قول گرفت هرچه ديدم به خانواده اش نگويم . من هم قول دادم . هنگام پانسمان زخمش ، ديدم دو تا از انگشتهاي پايش قطع شده است . ))
درنهم آبان ماه 1360 «علي سقايي» ( برادر برات ) در عمليات آزاد سازي بستان درمنطقه عمليات طريق القدس به شهادت رسيد . برادر ديگر وي ، ابراهيم نيز مجروح شد . در سال 1361 پايگاه محله «يعقوبيه» را بنيان نهاد و با تشكيل كلاسهاي قرآن ، جوانان را تعليم مي داد . در همين زمان با جنگلباني و ستاد مبارزه با مواد مخدر نيز همكاري داشت . اما دوري از مناطق عملياتي را تاب نياورد و براي چندمين بار عازم جبهه ها شد . ‌مصطفي اكبري، يكي از دوستانش دربارة آخرين ديدار خود با برات مي گويد:
(‌( تازه از عمليات برگشته بوديم . برات قصد داشت همراه خيل عظيمي از بسيجيان منطقة اردبيل به جبهه اعزام شود و فرماندهي آن گروه اعزامي را به عهده داشت . با توجه به دوستي صميمانه از او درخواست كردم نهار رادر منزل ما بخوريم . بعد از خوردن ناهار برگشتيم و ديديم كه برادران اعزام شده اند . خيلي ناراحت شد . با ماشيني كه داشتيم به سرعت به محل تجمع نيرو ها رفتيم و به گروه اعزامي رسيديم . گريه كنان با من خداحافظي كرد و سوار اتوبوس شد ؛ غافل از اين كه اين ديدار ، آخرين ديدار ما خواهد بود . ))
سرانجام د رتاريخ 2 / 5 / 1361 در مرحله چهارم عمليات رمضان كه فرمانده گردان بسيجيان «اردبيل» بود در پاسگاه «زيد»در« شلمچه» از ناحي، شكم مجروح شد ، اما براي اين كه روحية نيروها تضعيف نشود از انتقال به پشت خط مقدم ممانعت به عمل آورد . نيروها پيشروي كردند و او در تنهايي به شهادت رسيد . پدرش درباره نحوة شهادت وي مي گويد :
(( روزي به من گفتند مژده كه ابراهيم از جبهه برگشته . با مادرش بيرون آمديم . ديديم كه با عصا مي آيد . مادرش خواست شيون فرياد كند من مانع شدم . از حال برات جويا شدم . ابراهيم گفت : " حمله شروع شد و من مجروح شدم و از برات خبري ندارم . " بعد ها از معاون سوم برات كه اهل سراب بود شنيدم كه گفت : " من ديدم كه برات از ناحيه شكم مجروح شده و محل زخم را با چفيه بستم . " نيروهاي تحت امر به او گفتند كه اجازه دهد وي را به عقب انتقال دهند . اما برات گفته بود كه روحيه بچه ها خراب مي شود . ساير مجروحان را به عقب انتقال دهند . بعد ها هم نتوانستيم او را پيدا كنيم . " ))‌ رحمان لطفي كه از مسئولين بهداري لشگر عاشورا بود، مي گويد :
(( شب مرحله چهارم عمليات رمضان بود . وقتي كه من به طرف خط مي رفتم برات را ديدم . زخمي شده بود و لنگان لنگان برمي گشت . گفتم تو را با ماشين به بهداري برسانم . گفت كه : " برو جلوتر اوضاع بد تر است . من برمي گردم . " هرچه اسرار كردم نپذيرفت . ظاهرا در راه مجددا در اثر تركش يا گلوله به شهادت رسيد . شب ، نيروها عقب نشيني كردند و حدود دويست نفر از شهدا و مجروحين جا ماندند كه شهيد برات سقايي از جملة آنها بود . ))‌
سرانجام بعد از گذشت 13 سال در سال 1374 پيکر شهيد« برات سقايي» از روي پلاك شماره« 502-212-jj »توسط گروح جستجوي مفقودين ،‌كشف و به« اردبيل» انتقال يافت و در گلشن زهرا ( ع ) به خاك سپرده شد .
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
از گردنه زينل گذشتيم ،گرماي طاقت سوز کوير ،کلافه ام کرده بود .زير چشمي از آيينه به چهره معصومش نگاه کردم .احساس نمودم لبهاي خشکيده اش از کوير تفتيده ،تمناي آب دارد .گفتم :برات !خيلي ناراحتي ؟تبسمي کرد و شانه با لا انداخت :
نه ،خوبم .کمي سرعت گرفتم .به پدرش قول داده بودم که فردا در اردبيل خواهيم بود .او خيلي نگران بود و شنيده بود پسرش در يکي از عمليات ها ي ايذايي دشمن ،جراحاتي برداشته و به يکي از بيمارستان هاي يزد منتقل شده است .براي اينکه خانواده بويي از قضيه نبرده باشند ،از من خواست تا سري به او بزنم و اگر مقدور باشد به اربيل انتقالش دهم . سلامت برات را تلفني به وي خبر دادم . وبا رضايت شخصي از بيمارستان مرخص کرده ،به راه افتاديم .اتومبيل با تمام سرعت جاده را مي بلعيد ،اما اين رشته سري ناپيدا داشت .
مسير اين جاده به اين زودي ها تمام نشدني بود .چشمم به آمپر بنزين افتاد .عقربه نزديک نقطه قرمز بود و اين مشکلي ديگر !

اوايل جنگ بود .پالايشگاه آبادان تعطيل شده بود .صف طويل اتومبيل ها در نوبت بنزين ايستاده بودند .به سرعت پيچيدم .
با صداي پيچش ماشين چشمانش را باز کرد ،دست نحيفش را بر شانه ام گذاشت :چکار مي کني ؟گفتم :بنزين مي زنم .با انگشت به صف طولاني اتومبيل ها اشاره کرد .از حرکاتش فهميدم که از کار من ناراضي است و مي خواهد که ما هم به نوبت بايستيم .گفتم :ببين برات !تو زخمي هستي ،هوا هم خيلي گرم است خداي ناکرده ممکن است دچار ناراحتي شويم .گفت :نه اگر هوا داغ است ،براي همه اينهايي که ساعت ها به نوبت ايستاده اند نيز هست . اگر ممکن است مشکلي پيش بيايد ،باز براي همه است .تازه ما ادعا داريم که رزمنده اسلام هستيم اول بايد از قانون تبعيت کنيم .ما بايد حقوق مردم را رعايت کنيم .تو فکر مي کني به صلاح است که تنها به خاطر من قانون و حقوق مردم زير پا گذاشته شود ؟سخني نداشتم .از پمپ بنزين بيرون آمدم و به انتهاي صف رفتم .
دير وقت شده بود .لازم بود پانسمان زخمهايش عوض شود .به يکي از درمانگاه هاي بندر انزلي رفتيم از من خواست از اتاق بيرون بروم .چيزي متوجه نشدم .گفتم :چه فرقي مي کند ،بگذار بمانم .اصرار کرد که بهتر است بيرون بروي .به خاطر اصرارش دلم شور زد ،دانستم حتما اتفاقي افتاده .گفتم :رازداري مي کنم .ديگر چيزي نگفت . پزشکيار باند زخمهايش را باز کرد .ديدم دو انگشت پايش قطع شده است .گفتم :به من نگفته بودي انگشتانت قطع شده اند !گفت قرار نبود اعلاميه صادر کنم .از تو خواهش مي کنم به کسي نگويي .فکر مي کنم حتي مدتها پدر و مادرش نيز از قطع شدن انگشتانش بي خبر بودند .

عمليات رمضان با حمله سپاه اسلام به خاکريز دشمن شروع شد .
شبي تاريک ،دود و باروت و صداي انفجار همه جا پيچيده بود . حاج «دده کيشي» قناسه چي هم با ما بود .همه اورا دوست داشتيم، مثل پدري مهربان براي بچه ها بود .وقتي او را ديديم مانند کودکي مي شديم که همراه پدر به رزم آمده است .دلمان مي خواست شيطنت بکنيم و حاجي فقط مي خنديد .او قناسه را براي گذشته هاي دور ،آن روزهايي که هنوز جواني بيش نبود ياد گرفته بود .مرد رزم و عمل بود .و آن را در کوران زمان آزموده و به تجربه هاي قابل اعتماد ،تبديل کرده بود .سقايي هم او را دوست داشت ديروز که مسموم شده بود ،حاجي او را به درمانگاه برده ،تيمارش مي کرد .سقايي وقتي حاجي را مي ديد ،سر به سرش مي گذاشت و به ياد بازي گولن گولن (بخند بخند )کودکان ولايت ،مي گفت :حاجي بخندم يا مي خندي ؟و او فقط تبسم مي کرد و ديگر هيچ نمي گفت .در لحظه عمليات همراه حاجي بوديم .از خاکريز اول گذشتيم ،سقايي در بلنداي خاکريز ايستاده بود ،ديدم دست راست خود را بر سينه گذاشته ،خون از لاي انگشتانش بر زمين مي ريخت .فهميدم مجروح شده است اما جاي توقف نبود .او را به امان خدا رها کرديم و از خاکريز گذشتيم .يادم مي آيد اوايل تشکيل سپاه ارد بيل روزي که وي را براي آموزش ويژه به پادگان امام علي (ع) فرستاده بودند و آن روز ها خيلي کم سن و سال بود او را نپذيرفته ،گفته بودند که هنوز کودک است .مسئولين اردبيل توضيح داده بودند که سقايي توانايي خوبي براي اين کار دارد و با هزار مکافات قبولانده بودند که برات هم همان دوره ؛را طي کند .
در مراسم پاياني آن دوره من هم همراه يکي از مسئولين سپاه اردبيل شرکت داشتم .فرمانده پادگان به شوخي گفت :تا مي توانيد از اين دسته کودکان پيدا کنيد !اردبيل واقعا بيشه شيران است .و در حالي که با دست پشت برات مي زد گفت :و اين ،بچه شير !
تازه فهميدم که فرمانده خوب شناخته است .او شير بيشه غيرت بود .مرد رزم و ستيز بود .مرد ايثار و حماسه بود .با خدايش پيمان بسته بود که در راه او جهاد کند و مرگ شرافتمندانه را بر زندگي ننگين ترجيح دهد .
عمليات به پايان رسيد .با بچه ها باز گشتيم ديگر هيچ کس از برات خبري نداشت .او چه غريبانه شهادت را سر کشيده .

 

آثارباقي مانده از شهيد
پيامبر اكرم(ص) مى‌فرمايد به زيارت قبرها برويد كه آخرت را بياد شما مى‌آورد.
الهى هركس تو را شناخت هر چه غير تو بود بينداخت
هركس كه ترا شناخت جان را چه كند فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى ديوانه تو هر دو جهان چه كند
الهى دلى ده كه در شكر تو جان بازيم وجانى ده كه كار آن جهان سازيم
خدمت پسرعمويم ،نامه از كربلاى خوزستان ايران ملاحظه فرمايد.
پسرعموجان تنها آرزوى ما اين است كه امام را دعا كرده و به وصيت شهدا عمل كنيد اميدوارم در صحنه هميشه باقى بمانى و به گريه و زارى مادران شهيدان بيشتر توجه كنيد. حداقل هفته‌اى چند بار به خانه عزيز از دست رفته و مهمان خداوند متعال رفته باشيد. به پدر و مخصوصا مادرم دلگرمى بيشتر دهى كه پيروزى از آن ماست. فتح يا شهادت در مكتب اسلام هر دو پيروزى محسوب مى‌شود. پدرم را نگذاريد بيشتر ناراحت شود، چنانكه در شهادت على برادرم ناراحتى بيشترى مى‌كشد. خوشا به حال آن پدر و مادرى كه بند قلبش را فداى خدا مى‌كند. اگر سعادت نصيبم گرديد اگر خداوند متعال عذر گناهانم را قبول كرد به درجه شهادت نايل گشتم در سمت راست برادرم على دفن کنيد. اگر جايى نباشد كه انشاالله مى‌شود بغل دست شهيد عسگر الطافى آن مرد باايمان دفن مى‌كنيد. انشاالله وصيتى كه برايت دارم هديه‌اى كه مى‌فرستم به منزل خود نصب كنى اگر برگشتم ببينم . اگر شهيد شدم روحم مى‌بيند و اميد دارم شما و مشهدى سلام برادر بزرگم هيچ بهانه‌اى براى ترك نماز نداشته باشيد.
به اميد پيروزى حق بر باطل در تمام جبهه ها



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 161
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
صمد ارادتي

 

شهيد« ارادتي» ، در سال 1342 ه ش در شهرستان« اردبيل» متولد شد . تحصيلات خود را تا سوم راهنمايي در اردبيل ادامه داد وبه دليل کمک به خانواده در تامين مخارج زندگي از تحصيل باز ماند.
مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت خود کامه پهلوي در تمام کشور اوج گرفته بود واو با مشاهده حقانيت رهبر اين مبارزات وانقلاب (حضرت امام خميني«ره») به صف مبارزين پيوست .او در اين راه از هيچ کوششي دريغ نکرد.
انقلاب که پيروز شد او بهترين نهاد را براي خدمت به مردم وانقلاب ؛سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ديد و در سال 1359 به عضويت اين نهاد مردمي در آمد .
هنوز شادي وشعف برچيده شدن حکومت ظالمانه ي شاهنشاهي وبه وجود آمدن فضاي مناسب جهت سازندگي وآباداني کشور به دل مردم ايران ننشسته بود که مزاحمت هاي دشمنان شروع شد.يکروز کودتا ،يکروز حمله ي هوايي به صحراي طبس،يکروز راه انداختن جنگ داخلي در 5 استان ايران و...
درنگ جايز نبود و «صمد» و آدمهايي از جنس او اهل درنگ نبودن. به جبهه رفت تا تجارب نابي را که در مبارزه با يکي از نوکران آمريکا در ايران به دست آورده بود ،در مبارزه برعليه نوکر ديگر او يعني «صدام»به کار گيرد.
جنگ بر خلاف باور دشمنان مردم ايران در چند روز پايان نيافت و فرزندان اين آب وخاک با همه ي توان وقدرت پوشالي شان در برابر اراده ي آهنين ومقدس فرزندان ايران بزرگ ،نتوانستند کاري از پيش ببرند.
دوسال از جنگ گذشته بود و«صمد» قائم مقام فرمانده گردان شده بود ودر لشگر عاشورا مردانه در مقابل دشمنان مبارزه مي کرد.
شهادت آرزو هر مجاهد راه خداست و اونيز اين آرزو را داشت.در تاريخ 6/ 2/ 1361 در منطقه ي شلمچه در حالي که پيشاپيش نيروهاي گردان در حال پيشروي به سمت دشمن بود ،بر اثر اصابت تير به شکمش به شهادت رسيد .
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
دم دمهاي ظهر داغ تابستان ،گرماي مطبوع آفتاب ،صمد را توي حياط کشيده ،تنش را مور مور مي کرد .زير رگبار اشعه خورشيد جا خوش کرده بود .پشت به آن ،کنار طاقنماي قديمي حيلط ،تن، يله کرده ،نور مي خورد .پيوستن به نور و درک ذرات هستي اش ،رازي است که انسانهايي از سلاله نور را در سيطره ي خود گرفته است .صمد هميشه نور را مي جست و اينک نيز ،غنيمت تابستان زود گذر شهر ،واداشته بود که حمام آفتابي بگيرد و گرماي نور پراکنده در فضا را در تن و جان خويش ذخيره سازد .چنان او را در خلسه فلسفي لحظه ناب يافتم که دلم نيامد حواسش را پرت کنم .آهسته کنارش نشستم .آسمان را به تفسير نشسته بود .شوخي کرديم و خنديديم و سر به سرش مي گذاشتم .
مادرم داشت از پله ها پايين مي آمد که صمد تند و سريع از دور ،در پشت رختهاي روي طناب پناه گرفت و سپس به سرعت چادر وي را که بر روي طناب آويخته بود بر کشيد و تن خود را پوشاند .گفتم :صمد !مادر که نامحرم نيست چرا چنين مي کني ؟وانگهي پوشش ات هم که کافي است .جوابي نداد ،سوال پيچش کردم .آهسته با انگشت به پشت سمت قلبش اشاره کرد و گفت :نمي خواهم مادرم زخمم را ببيند و ناراحت شود .اثر آن زخم عميق که در يک عمليات ،بر پشتش نشسته بود تا پايان زندگي کوتاهش با وي بود .

ورزش را دوست مي داشت همراه با توانايي جسماني بسيار زياد ،پيوسته در جنب و جوش بود .وقتي در ستاد مواد مخدر با شهيد سيد جعفر خوشروزي کار مي کرد ،مدام در انديشه تقويت توان جسمي خود سختيها را به تن تحميل مي نمود .در برنامه هاي ستاد مبارزه با مواد مخدر ،مشکل ترين و خطر ناک ترين عمليات را با نفرات اندک به موفقيت مي رسانيد .

هنوز 14 سالي نداشت که کلاس درس را رها کرد و در شيارهاي صفوف جوانان حق طلب شهر جاري شد .
با اين که هنوز سرد و گرم روزگار را نچشيده بود ،به سرعت از وضعيت جريانات سياسي و اجتماعي آن روز به تحليل هاي درست و منطقي دست يافت .سمت انقلاب و مشي صحيح حرکت انقلابي امام (ره) را به درستي در مذاق جان شيفته اش به نغمه خلاقي نشانده بود و پيش مي شتافت .
شوري شيرين همراه با سوزشي مطبوع از مهر امام (ره) ،مدام جانش را به هيجان مي آورد و چنان مشتاقانه در آرزوي ديدار حضرتش بود که به هر دري مي زد تا شايد گشايشي حاصل آيد .به طوري که دو بار به زيارت حضرتش نايل شد و جذبه آن ديدارها را هميشه در وجودش احساس مي کرد و با ياران پيوسته از اين وصل شيرين سخن مي گفت و بارها بازگو مي نمود .
شتاب تبلور شخصيت عملي اش چنان سريع بود که بزودي جزو دسته مربيان واحد آموزش سپاه اردبيل قرار گرفت .در جريان همين مسئوليتهاي عملي بود که گل خلاقيتهاي وجودش شکفتن آغاز کرد و حضورش در سپاه چنان لازم و ضروري احساس گرديد که مسئولين به دليل نياز به او از رفتنش به جبهه ها مانع مي شدند تا اين که جان بي قرارش ماندن در چهار ديواري پادگانهاي آموزشي سپاه را تاب نياورد و ناگزير شد به شيوه ي ديگري عمل نموده ،خود را به ميدان نبرد برساند .به بهانه استراحت به طور رسمي تقاضاي مرخصي استحقاقي چند روزه نمود و به جبهه شتافت .برادران پس از شنيدن خبر اين رفتار وي ،به خاطر عشق و علاقه اش به خدمت فداکارانه ،تحسينش مي کردند .

نيمه هاي شب با صداي مادر از خواب بر جستم .گوشه اي نشسته بود و مي گريست .با ديدن من به سويم بر گشت و گفت :بلند شو ...
بلند شو ...صمد شهيد شده .هراسان از جا پريدم و داد زدم :مادر !اين چه حرفيه ؟چطور مگه ؟آخه ...اجازه نداد حرفهايم تمام شود :خواب ديدم ...هق هق گريه اش در فضاي اتاق پيچيد و ادامه داد :خواب ديدم که دوازده ستاره نوراني از آسمان به حياطمان آمده ،صمد را صدا زدند ،کمي آرامش کردم و گفتم :مادر چيزي نيست خواب ديدي ان شا الله !خواهد آمد .

آيا ديده اي که کودک تميز را آن دم که با دستي خشن بر گلوي ترد گلي چنگ مي زند و مي فشارد و آن را مي لهد و گل چه سان بي تابانه مظلوميت خويش را به تصوير مي نشاند ؟
و آيا ديده اي باز تاب روح پيري را آنگاه که جواني خيره پرنده اي را در مشتهاي بي عاطفگي خويش بال و پر مي شکند و پرواز را از او مي گيرد ؟
من اينک ،در وصف خطوط رنگ باخته خاطرات ياران شهيدان شمشاد ها را – بي گدازش خارهاي خليده بر جان خويش – به ترنم بنشينم ؟
صمد پيشا پيش نيروها سينه اش را آماج گلوله ي اهريمنان کرده .بر خصم ناتوان حمله مي برد .پيشاني بند سبزي که رمز شناسايي چکاوکان عاشق از نيروهاي بيگانه بود ،نقش لا اله الاالله را رقم زده بود .دوشادوش او حسين گويان به پيش مي رفتيم .حضور صمد بذر پيروزي بر قلبها مي کاشت نبرد هر لحظه شدت مي گرفت و او سخت گرم هدايت نيروها بود که بناگاه تير خصمي که قلب پاکش را نشانه رفته بود بر بازوي چپش نشست .در آغوشش کشيدم و خواستم برش گردانم ،گفت :با بر گشتن من روحيه بچه ها تضعيف مي شود .خواستم زخمش را ببندم ،اجازه نداد و گفت :تو برو ،خودم مي بندم .بچه ها با مشاهده فرمانده مجروحي که پيشاپيششان به نبرد ادامه مي داد ،با روحيه اي دو صد چندان ،کافرستان خصم را به خاک و خون کشيدند .در حالي که خون همچنان از بازويش فرو مي ريخت گفت :اگر شهيد شدم 25000تومان را که همراه دارم ،بردار به لشکر تحويل بده مال بيت المال است .آتش دشمن اجازه نمي داد حرفي بزند ،از خاکريز بيرون آمديم بايد پيشروي مي کرديم و در اين حال رگباري به سويمان باريدن گرفت و اصابت مجدد تيرها پيکر زخمي وي را از فرش به عرش برد خواب مادر درست بود 12 ستاره آسمان يقين ،صمد را به محفل يار فرا خواندند .


آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله ارحمن الرحيم‎
‏من به فرمان امام وبراي مبارزه با مستكبرين و حمايت از روحانيت مبارز به جبــــــهه مى روم و پاى در چكمه مى كنم و اسلحه به دوش مى گيرم؛ سينه دشمن را نشانه مى روم نه به خـــــاطركينه و خصم بلكه براى احياى دينم و صدور انقلابم .
اى امت اسلام، اى امت ايران، هــــرگزفــــــريب منافقان و روشنفكران غرب زده را و شرق زده‌گان را نخوريد و روحانيت را حامى باشيــــــد . اى امت مسلمان، اى پويندگان راه اسلام، هرگز امام را تنها نگذاريد وچند پيــــامى دارم به صــــــورت شعر به امام و امت مسلمان :
جنگ جنگ است بيا تا صف دشمن شكنيم
صف اين دشــمن همچو اهريمن شكنيم.
افسانه قلعه شيطان بزرگ
چون على فاتح خيبر شكن مى شكنيم‎
راه ماراه حسين است كه تيشه خون
همه بت هاى زمين درشب روشن شكنيم‎ ‏
گرچه تاريخ سكوت است (نبودن ) اما
ما به يك دم (بودن) ز (نبودن) شكنيم‎



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 298
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مجتبي عزيزي

 

مجتبي عزيزي , چهارمين فرزند خانواده ي عزيزي در 17 شهريور 1343 ه ش در روستاي «آورنج» دراستان اردبيل به دنيا آمد . دوران كودكي را دردامان پدر و مادري با ايمان سپري كرد . پدرش ‌، دوستار ائمه اطهار بود به طوري كه مي گويد :
(( تصميم گرفته بودم كه خداوند هرچقدر به من فرزند بدهد اسامي چهارده معصوم را بر آنها بگذارم و براي كودك چهارم اسم " مجتبي " را گذاشتم . ))‌
در سال 1350 تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسة زادگاهش شروع كرد . پدرش مي گويد : ((‌درسش را خوب مي خواند . علاوه بر آن بعضي از دوستان وي نيز اگر مشكلي داشتند به او مراجعه مي كردند و به آنها كمك مي كرد . ))
تا سال چهارم ابتدايي را در روستاي« آورنج» و كلاس پنجم را در يكي از روستاهاي اطراف ‌با موفقيت سپري كرد .براي تحصيل در دورة راهنمايي به« اردبيل» رفت و در مدرسه شهيد« قاضي» فعلي ثبت نام نمود .
مجتبي از بچگي فردي با استعداد و فعال بود . تابستانها و اوقات فراغت را به كار كشاورزي مي پرداخت و كمك موثري براي پدرش محسوب مي شد . برادرش مي گويد :
(( زماني كه در ده بود در كار كشاورزي به پدر و مادرم كمك مي كرد و چنان با پشت كار كار مي كرد كه به نظر مي آمد يك كشاورز با تجربه ، چندين ساله است . ))
پس از اتمام دوران راهنمايي ‌در سال 1365 به هنرستان كشاورزي رفت . در همين ايام خانواده او از روستاي «آورنج» به« اردبيل» مهاجرت كردند . در هنرستان ،‌ايام فراغت را به خواندن قرآن و مطالعة كتب اسلامي سپري مي كرد . پدرش مي گويد :
(( يكي از دوستانش كه در هنرستان كشاورزي با هم بودند مي گفت كه در اوقات فراغت ، ‌مجتبي يا نماز مي خواند يا كتابهاي احكام مطالعه مي نمود . خانه كه مي آمد مشغول درس مي شد. به خريدن كتاب نيز علاقه مند بود ... به طوري كه الان صد جلد كتاب در زمينه هاي علوم اسلامي از وي به يادگار مانده است . ))
برادرش نيز مي گويد :
(( من در اورميه كار مي كردم . بعضي اوقات موقع نماز و اذان ، ‌زنگ مي زدم به هنرستان، ‌مي گفتند نماز جماعت مي خواند . مي گفتم اگر در صف آخر است پس از اتمام نماز صدايش كنيد تا صحبت كنم . مي گفتند امكان ندارد چون پيش نماز است . ))‌
«مجتبي » يك دانش آموز مخلص بود و به عنوان پيش نماز مسجد هنرستان و مسئول انجمن و كتابخانة هنرستان فعاليت مي كرد . هميشه مطالعة كتابهاي علمي خصوصاَ كتب معارف را به بچه ها سفارش مي كرد و خود عمدتاً به مطالعة كتابهايي چون نهج البلاغه و قرآن مي پرداخت . عصباني نمي شد . پدرش مي گويد :
(( مجتبي به انجام فرايض ديني خيلي معتقد بود خصوصيت عمده اش خواندن نماز شب بود. وي از كساني كه دروغ مي گفتند ، غيبت مي كردند و خلاف شرع اسلام كاري انجام مي دادند بدش مي آمد . ))
برادرش در مورد حساسيت مجتبي نسبت به غيبت مي گويد :
(( او با ما خيلي فرق داشت . نمي گذاشت كسي غيبت كند يا عمل زشتي انجام دهد ، ... وي هميشه با تبسم و متانت خاصي با دوستانش برخورد مي كرد . همة بچه ها او را به خاطر اخلاق حسنه و تواضع و فروتني اش دوست داشتند . ))
دورة هنرستان را در سال 1358 به اتمام رساند و با اينكه در آزمون دانشكدة پزشكي «مشهد» پذيرفته شد اما ادامه تحصيل نداد و وارد سپاه شد . سال 1363 يعني در 20 سالگي به جبهه اعزام شد . يكي از بزرگترين آرزوهايش حضور در جبهه و شهادت بود . آقاي احد يسري ( معلمش ) مي گويد :
(( مطمئناً براي خودش ، رفتن به جبهه را واجب كفايي و عيني مي دانست و اين را براي خود تكليف مي شمرد . توصيه هايي كه به دوستان و هم دوره اي هايش داشت، اهميت دادن به جبهه و حضور در آن بود . پدرش مي گويد بعد از شروع جنگ گفت : " نبايد امام را تنها بگذاريم . بايد جان خود براي قرآن و اسلام و مملك فدا كنيم ." هر وقت نام جبهه مي آمد به شدت به شوق مي آمد و اولين بار كه از سپاه اردبيل به جبهه اعزام مي شد خيلي خوشحال بود و من او را خوشحال تر از آن زمان نديده بودم . ))
برادرش نيز مي گويد :
(( پسر عمويم پاسدار شده بود . او از مجتبي خواست به سپاه بيايد ولي مجتبي گفت من مي روم به جبهه و در جبهه مي مانم و اگر به عقب برگشتم درس را ادامه مي دهم ... ))
مجتبي فعاليتش را در جبهه چندان آشكار نمي كرد . پدرش مي گويد :
(( در پشت جبهه كه به هيچ كس نمي گفت چه كار مي كند . من گمان مي كنم با اطلاعات همكاري داشت . در جبهه نيز دوستانش به صورت دقيق نمي دانستند او چه كار مي كند . گاهي مي گفتند بهداري كار مي كند ، شب عمليات خط شكن مي شود ، قايقران است و ... نمي دانم دقيقاً چه كار مي كرد . ))‌
علي عبدالهي مي گويد :
((در سال 1366 در پادگان آموزشي علي ابن ابي طالب ( ع ) مرند ، آموزش عمومي را طي مي كرديم كه چهرة نوراني ، تواضع و صلابت و وقار او مرا سخت شيفته كرد . در نيمه هاي شب ، نماز شب را با زمزمه اي از قرآن و دعا ادا مي كرد . و هميشه با ذكر دعا زمينة رسيدن به لقاء الله را فراهم مي ساخت . در منطقه شلمچه و در خط پدافندي روبروي بصره ، او فرمانده گروهان بود و من هم مسئول دسته بودم . در وسط شب ديدم وضو گرفته ونماز به پا مي دارد و از خدا بخشش و عفو مي طلبيد . گفتم برادر مجتبي چقدر نماز و دعا و راز و نياز در دل اين تاريكي به جا مي آوري ؟ گفت : " همانا امام حسين ( ع ) به خاطر نماز قيام كرد و در ميان جنگ نماز را ترك نكرد . ما بايد مانند حسين ( ع ) بجنگيم . " ))
هميشه در مقابل مشكلات با اتكا به خداوند مقاومت مي كرد . برادرش مي گويد : (( اگر مشكلي به وجود مي آمد مي گفت صبر كنيد . من مشكل داشتم ،‌گفت برادر صبر كن و به خداوند توكل كن ،‌خدا مهربان است . ))
فرمانده گردان امام حسين ( ع ) پس از هشت ماه حضور پر تلاش در جبهه سرانجام در 18 بهمن 1366 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه دستها 8 به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
عبداللهي در مورد شهادت مجتبي مي گويد :
(( روزي كه آتش دشمن پر حجم تر از ساير روزها بود و من كه خشوع ،‌تواضع و چهرة پر نور او را ديدم گفتم مي خواهيد داماد شويد . گفت : " اگر خدا بخواهد " اوايل شب كه ايشان خود را براي نماز شب مهيا مي كرد براي وضو بيرون رفت . ما هم به نيروها سركشي مي كرديم . آتش دشمن شديد بود . هنگام وضو گرفتن در كنار تانكر آب ، خمپاره اي به وي اصابت مي كند و گوني هاي تانكر آب روي او را مي پوشانند . يكي از بچه ها كه رفت آب بياورد هيجان زده و رنگ پريده آمد و گفت برادر عبدالهي ، برادر عزيزي در زير گوني ها افتاده ، بلافاصله به محل مورد نظر رفتيم و پيكر پاك آن شهيد را بعد از خاموش شدن آتش دشمن به عقب منتقل كرديم . )) پيكر شهيد مجتبي عزيزي در بهشت فاطمة« اردبيل» به خاك سپرده شده است .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرا ت
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
با شروع جنگ تحميلي بارها به جبهه هاي نبرد شتافت و شايستگي هاي خودش را در عرصه هاي نبرد نشان داد .به خاطر همين لياقتها بود که به فرماندهي نيروها انتخاب شد .با اين که فرمانده بود اما مثل دوران تحصيل ،با همه مهربان و صميمي بود .
ساعت 11 شب بود همه در سنگر بوديم .مجتبي آماده نمازمي شد به قصد وضو از سنگر خارج شد .ما هم براي سرکشي نيروها سنگر را ترکئ کرديم .دشمن همه جا را به شدت زير آتش گرفته بود .صداي انفجار پياپي خمپاره ها ،سکوت شب را در هم شکست .هنوز مجتبي بر نگشته بود .يکي از بچه ها براي آوردن آب بيرون رفت .در همان لحظه ،خمپاره اي در نزديکي ما با صداي مهيبي منفجر شد .رزمنده اي که براي آوردن آب رفته بود ،هيجان زده و با رنگ و رويي پريده به داخل سنگر باز گشت و گفت :عجله نکنيد ،بياييد گوني ها ...گوني هاي شن در کنار تانکر آب ريخته اند و مجتبي !...همين که اسم مجتبي را شنيديم همه مان سراسيمه بيرون آمديم و به سوي تانکر آب دويديم .تانکر ،سوراخ شده بود و گوني هاي شن ،ريخته بود .پيکر پاک مجتبي در زير گوني ها افتاده بود .گوني ها را به کناري زديم .ديگر دير شده بود و او در محراب عبادت خود به شهادت رسيده بود .
ريزش آب تانکر ادامه داشت و لاله نو رسته را سيراب مي کرد .او درس شهادت در محراب را از مولايش آموخته فهمچون حسين (ع) ،در زير آتش دشمن ،نماز بر پاي داشت .در گکنار پيکر پاکش حلقه زديم و در فراقش خون گريستيم و سخن عاشقانه اش را تکرار کرديم :
...اگر جنگ مي کنم ،به خاطر نماز است و هيچ فرقي ندارد که در زير آتش دشمن باشد يا هر کجاي ديگر .
واقعا هم که راست مي گفت .چون که بارها ،آن را نشان داده بود .در هنرستان کشاورزي که بوديم ،روزي به من گفت :پيشنهاد کرده اند که پيشنمازبچه هاي مدرسه مان باشم .گفتم قبول کردي ؟گفت نه .هنوز ،آمادگي اش را ندارم .گفتم :بهتر است قبول کني ،کي از تو بهتر .به هر ترتيبي بود ،قبولانديم و از فرداي آن روز مجتبي ،امام جماعت مدرسه مان شد و پدر او را خوب شناخته بود که بارها مي گفت :مجتبي فرزند شايسته و لايقي است ،او با همه کوچکي اش از من پيرمرد عاقلتر است .

ماشين با سرعت زياد ،جاده را پشت سر مي گذاشت و به سوي شلمچه در حرکت بود .سرنشينان کاروان اعزامي ،عاشقان دلباخته اي بودند که براي دفاع از مناطق آزاد شده به سوي ميعادگاه عشق مي شتافتند .
جاي جاي نشانه هاي يورش بيرحمانه دشمن ،در مسير حرکت کاملا مشخص بود .چند روزي بود که متجاوزان ،با حملات ناجوانمردانه خود ،منطقه شلمچه را زير آتش خود قرار داده بودند و اين مرز و بوم را به خاک و خون مي کشيدند. سيماي محزون و مصمم مسافران عاشق ،حکايت از نمايش حماسي و شور انگيز دلاورمرداني داشت که با عزمي راسخ ،راه طولاني اردبيل –شلمچه را پيموده بودند تا صلابت خود را با مردانگي در گرماي طاقت فرسا ي جنوب به نمايش بگذارند .
با قافله سالار کاروان در يک صندلي نشسته بودم .بي اختيار قيافه همسفرانم را زير نظر داشتم .مي خواستم از چشمه زلال ديدارشان سير شده ،روحم را با صفاي درونشان شستشو دهم .
مجتبي دست به کيفش برد و کاغذ و قلمي بيرون آورد ،نوشتن مشغول شد .او فرمانده لايقي بود و همه دوستش داشتند .با کنجکاوي نگاهش کردم .متوجه شد .به سويم بر گشت بر لبخندي بر روي لبانش نقش بست :پرسيدم :مجتبي چه مي نويسي ؟جواب داد :معراج نامه .نوشته اش را نشانم داد .خيره بر جملاتش نگريستم :اگر شهيد شدم و جنازه ام به دستتان افتاد ،در شهر اردبيل ،در کنار ساير شهدا دفنم کنيد .اين بارمن خنديدم و گفتم :از کجا معلوم که افقي نه ،عمودي بر گردي !؟گفت فرقي نمي کند .و بلافاصله بر روي کاغذ نوشت :اي کاش خداوند بزرگ پس از شهادت مرا زنده کند تا يکبار ديگر در راهش شهيد شوم چون که از شهادت سير نمي شوم .اين بار هر دو با هم خنديديم و گفتم :واقعا شجاعي !

براي مرخصي به اردبيل آمده بودم .به من اطلاع که مجتبي زخمي شده و در يکي از بيمارستان هاي تهران بستري است .شبانه براي ملاقاتش به تهران شتافتم از ناحيه پا زخمي شده بود .همديگر را در آغوش کشيديم و آرام کنارش نشسته ماجرا را پرسيدم .تعريف کرد :خط شکن بوديم .طبق اطلاعاتي که به ما داده بودند دشمن با آرايش کامل در برابر مان صف کشيده بود .منتظر دستور مانديم تا خطوط دشمن را در هم شکنيم .
نيمه هاي شب رمز عمليات اعلام شد .با قدرت تمام به سوي خصم تاختيم .عمليات با موفقيت آميز پيش مي رفت .نزديکي هاي صبح موفق شديم کمين دشمن را در هم شکسته ،از خاکريز هايشان عبور کنيم .رزمندگان غيور شروع به پيشروي کردند .دشمن که متوجه شکست خود شده بودند ،تعداد زيادي از هلي کوپتر هايش را به منطقه فرستاد .نبرد رنگ تازه اي به خود گرفت .آنها با شدت تمام ما را زير رگبار خود قرار داده بود ند . چندين نفر با شدت تمام ما را زير رگبارهاي خهود قرار داده بودند .چندين نفر از نيروهايمان مجروح شدند .من کار امداد گري را هم به عهده داشتم .به ياري زخمي ها شتافتم .شدت آتش به حدي بود که نمي توانستم کارم را به خوبي انجام دهم .ناگهان يکي از بچه ها را ديدم که بر اثر جراحات وارده بر روي پل به خود مي پيچيد ؛به ياري اش شتافتم .در همان لحظه خمپاره اي در نزديکي ما منفجر شد .سوزش درد ناکي در پايم احساس کردم و وسايل پانسمان از دستم افتاد .امداد گر ديگري به کمک ما آمد و پس از آن چيزي نفهميدم .
ملاقات به پايان رسيد . از اين که مجروح شده بود ناراحت بودم .اما به خودم نياوردم و از او جدا شدم .هنوز زخمش التيام نيافته و کاملا خوب نشده بود که باز هم به جبهه آمد .

از تهي سرشار از حقارت جان بي تاب ،از فرياد خاموش طفل پير ندامت ها لبريز ،به حکايت شيرين و شور انگيز شهادت ها و حماسه ها گوش سپردن و مناظر رنگين اعماق بيکران اين هستي جان جان ها را به تماشا نشستن .اين احساس ها و التهابها ي الهام آميز ،چنان عاطفه فرار سوزاني در ژرفاي وجود انسان مي آفريند که در آيينه حقيقت روح عرش پرواز اين علمداران نجات و نجابت ،خود را چه حقير و چه بي مقدار مي يابي !و در مي يابي که :آنان که رفتند ،کاري حسيني کردند و تو ماندي و مباد به هيچ برسي و مباد فرو روي و در غلتي به مانداب ماندن بي معنا .رنجش بيزاري از ماندن و سکون ،آنچنان تو را در مي گيرد که نمايش مادي و عيني آن سيل قطرات اشکي است که از سر فشردگي عقده هاي ناب بشري از روزانه تنگ چشمانت جاري مي گردد .
عالم از بانگ ني پر خون شد
گر بنالد نيستاني چون شود ؟


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 296
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مرتضي فخر زاده

 

در 9 فروردين 1334 ه ش در روستاي مارليان شهرستان گرمي در استان اردبيل به دنيا آمد. قرآن و نماز را در خردسالي نزد پدرش فرا گرفت . مادرش در باره كودكي او مي گويد :
(( در سه يا چهار سالگي با اين كه هنوز توانايي چنداني نداشت با ظرف پر از آب جلوي مسجد را آب و جارو مي كرد و مي گفت دلم مي سوزد كه مسجد كثيف باشد . ))‌
دورة ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه روستا شروع و تا كلاس چهارم ابتدايي را در آنجا گذراند . پس از كوچ خانواده ، به همراه آنها به« اردبيل» رفت و به علت فقر مالي ، كلاس پنجم را شبانه ادامه داد و روزها براي امرار معاش فرش بافي كرد . پس از فوت پدر ،‌مسئوليت اداره خانواده بر دوش او افتاد و به ناچار در كلاس اول دوره راهنمايي ترك تحصيل كرد و به كارگري و قالي بافي پرداخت . با رسيدن به سن سربازي ، با قرعه كشي از خدمت دوره سربازي معاف شد . فعاليت سياسي – مذهبي« مرتضي» ، به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردد . او با تاسيس حسينيه زادگاهش ،‌ هيئت عزاداري تشكيل داد و با جمع كردن جوانان ، به نوحه خواني در مسجد مي پرداخت و همچنين اعلاميه هاي حضرت امام خميني را به طور محرمانه تهييه و پخش مي كرد .
عده اي مي خواستند در مراسم عزا داري در مسجد ، شاه را دعا كنند كه مرتضي مخالفت كرد . و سيم برق را مي كشيد تا صداي بلند گو قطع شود . درجه داري كه در مجلس حضور داشته او را لو داد و ساواك او را در حالي كه با صداي بلند عليه شاه شعار مي داد دستگير و زنداني كرد. همه فكر مي كردند كه اعدام خواهد شد ، ولي بعد از حدود بيست و سه روز شكنجه با وساطت حجت السلام مروج و يكي از بستگانش از زندان آزاد شد . وقتي به خانه آمد صورتش خوني و باد كرده بود . علت را كه جويا شدند ، گفت :‌(( در زندان گفته بودند كه به امام خميني توهين كنم ولي به آنها گفتم اگر مرا بكشيد اين كار را نخواهم كرد . ))
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ، با داير كردن كلاسهاي قرآن براي جوانان و تشكيل پايگاه بسيج در زادگاهش فعاليتش را ادامه داد . پس از مدتي در سال 1359 از سوي مسئولين سپاه پاسداران انقلاب اردبيل جهت عضويت درسپاه از او دعوت به عمل آمد . پس از پيوستن به سپاه ابتدا در واحد عمليات و بعد مسئول حفاظت بيت و شخص نماينده ولي فقيه در اردبيل ( حجت الاسلام مروج ) شد . علاقه اش به كار چنان بود كه اول صبح به بيت مي آمد و دير وقت هم به پايگاه بسيج مي رفت .
پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ،‌به خاطر مسئوليت حساسش در پشت جبهه، مانع حضور وي در جبهه مي شدند ، ولي« مرتضي» ، خصوصاً بعد از ديدارش از دزفول ، بارها به جبهه رفت . او كه صبرش در برابر مشكلات ، زبانزد همه بود مواقعي كه مانع اعزامش به جبهه مي شدند به شدت عصباني و ناراحت مي شدند . علي رغم مخالفت خانواده ، با دختري كه با خانواده اش در همسايگي آنها زندگي مي كرد و از اوكوچك تر بود و از زمان كودكي مرتضي از او نگه داري مي كرد ، ازدواج كرد . مراسم ازدواج با سادگي تمام و با مهريه دو هزار و سيصد تومان انجام گرفت . آنها از اين وصلت ،‌صاحب فرزند پسري شدند . مادرش نقل مي كند :
(( يك روز ديدم مرتضي در اطاق با فرزندش خلوت كرده و اسلحه كمري را به او داده و سنگر مي گيرد . در مورد پر بودن اسلحه تذكر دادم . در جوابم گفت : " من دير يا زود شهيد مي شوم مي خواهم پسرم رزمنده شود . " ))
زندگي مشترك مرتضي ، چندان طولي نكشيد و او به خاطر خواسته هاي همسرش كه خواستار استعفا ي او از سپاه و عدم حضور در جبهه بود ،‌به ناچار در حالي كه پاي مجروح و عصاي زير بغل به دادگاه رفته بود ، با طلاق از او جدا شد .
علاقه او به جبهه چنان بود كه وقتي براي مرخصي به خانه مي آمد ، مريض مي شد . ودر جواب مادرش كه از او مي خواست چند روزي را براي بهبودي حالش مرخصي بگيرد ، اظهار مي داشت : "من وقتي در خانه هستم مريض مي شوم و در جبهه اصلاً مريض نيستم ."))
مرتضي در دو عمليات خيبر و بدر ، مجروح شد . يكي از همرزمانش نقل مي كند :« وقتي براي عمليات خيبر به جبهه اعزام مي شديم مستقيما از دفتر كار سوار اتوبوس شديم و با اينكه هوا به شدت سرد بود ما لباس آنچناني نداشتيم . من بادگيرم را به مرتضي دادم ولي او از فرط خوشحالي شركت در عمليات ، آن ار قبول نكرد . »
در عمليات خيبر طوري مجروح شده بود كه بخش قابل توجهي از گوشت پايش را تركش برده بود . ولي پس از مدت كوتاهي بدون توجه به اصرار خانواده در حالي كه هنوز التيام نيافته بود به منطقه عملياتي بازگشت . او مجروحيت را از اقوام پنهان مي كرد . «مرتضي» از خصوصيت بارزي برخوردار بود . از جمله ، انضباط در كار .شجاع و نترس بودن ،‌رفتار احترام آميز با مردم ،‌صبوري در برابر مشكلات و تقوي از ديگر ويژگي هاي مرتضي بود . حجت الاسلام «مروج» ( امام جمعه اردبيل ) بارها گفته اند كه (( فخر زاده از نماز شبش غفلت نمي كرد. )) احترام آميز بودن برخوردش با همه از جمله ويژگي هاي اخلاقي او بود .
علاوه بر حضور در صحنه هاي سياسي و نظامي ،‌از مطالعه غافل نبود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه و نهج الفصاحه و تاريخ انبياء و امامان ، علاقه داشت . حتي فراگيري جامع المقدمات را نزد يكي از روحانيون شروع كرده بود .علاوه بر اين ، به سرودن شعر و نوحه خواني علاقه ويژه اي داشت . چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 شعرش را براي همسنگرانش مي خواند كه مضمون آن از باور قطعي او به شهادت قريب الوقوع حكايت داشت . همسنگرانش نيز به اين باور رسيده بودند كه مرتضي شهيد خواهد شد . زماني كه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شروع شد ، گردان المهدي – كه مرتضي فرماندهي آن را بر عهده داشت – به همراه دو گردان ديگر براي كمك به لشكر 31 عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه اعزام شدند تا پس از سازماندهي وارد عمل شوند . براي استقرار گردان ، لازم بود موانع طبيعي مانند خار ، بوته و علفهاي هرز برداشته شود كه مرضي داوطلب شد و به همراه گردانش كار را شروع كرد .
همرزمش مي كويد :
(( پس از اتمام كار ، با مسئول تداركات به محل رفتيم . مرتضي از شدت خستگي خوابيده بود . قرار گزاشتيم كه گردان ديگري را براي عمليات ، اعزام كنند كه مرتضي متوجه موضوع شد و مصرانه خواستار عزيمت گردانش براي عمليات شد . ))‌
پس از جلب موافقت ، گردان المهدي – كه از آخرين گردانهاي عمل كننده در عمليات كربلاي 5 بود – وارد عمليات شد . مرتضي در زمان حركت گردان به جلو ، در درياچه ماهي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد .
ستاد معراج شهدا در نامه 27 دي 1365 تاريخ شهادت مرتضي فخرز زاده را 26 دي 1365 و علت شهادت را اصابت تركش خمپاره و قطع دست چپ و راست و پاها و پارگي شكم اعلام كرد . پيكر شهيد در شهرستان« اردبيل» در گلستان شهدا به خاك سپرده شد .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
من در هر لحظه از ابعاد زندگيم افتخار مي كردم كه يك نفر خدمت گذار كشور اسلامي هستم و افتخار مي كردم ، طبق قانون قرآن و اسلام به رهبري امام خميني در عصر حاضر زندگي مي كردم . اي جوانان ، اي سربازان امام زمان و اي ملت شريف ايران ،‌قدر اين كشور اسلامي را بدانيد و جديت كنيد و نگذاريد اين جمهوري اسلامي به دست چند نفر از قلدران ]كه [همچون گزشته به وطن عزيزمان ايران تجاوز كرده بودند ، بيافتد و اي ملت فداكار ايران اين جمهوري اسلامي آسان به دست شما ملت نرسيده ...
... مثل حضرت زينب ، استقامت كنيد و زياد گريه نكنيد و زماني كه خواستيد براي من گريه كنيد ، امام حسين و حضرت علي اكبر و ابوالفضل را يادكرده و گريه كنيد.



خاطرات
بر گرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
عمليات کربلاي 5 شروع مي شد .مرتضي ،فرمانده گردان المهدي (عج) از تيپ قائم بود .گردان او به همراه دو گردان ديگر براي کمک به لشکر عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه آمده بود ،تا پس از سازماندهي کامل وارد عمل شوند .اين بار ،تراکم نيرو بيش از هر زمان ديگر احساس مي شد .براي استقرار گردانها لازم بود ،منطقه از نظر موانع طبيعي پاکسازي شود و خار بوته ها و علفهاي هرز آن ،از بين برود .شهيد فخر زاده ،اين ماموريت را پذيرفت و به همراه گردانش کار را شروع کرد .همه بچه هاي گردان از عهده اين مهم بر نمي آمدند و مهارت خاصي لازم داشت .بچه ها تعريف مي کردند که او به تنهايي به اندازه نيروي گردان ،کار مي کرد و محل را براي استقرار نيروها آماده نمود .آماده شدن به موقع محل ،و تل خار بوته ها ،حکايت از قدرت عملي او داشت .من با مسئول تدارکات به محل رفتم .فخر زاده از شدت خستگي در سايه پشته ها دراز کشيده و خوابيده بود .
ابتدا قرار بود گردان او به خط مقدم برود اما موقعيت ،چنان ايجاب مي کرد که اين گردان براي استراحت مدتي عقب بکشد .من اين موضوع را به مسئول تدارکات پيشنهاد کردم و او نيز قبول کرد و قرار شد ،گردان ديگري را اعزام کنند .گويا شهيد فخر زاده ،متوجه حرفهاي ما شده بود .از جايش بلند شد و با وجود خستگي ،مصرانه خواست که گردان او عزيمت کند .همزمان او آمادگي کافي داشتند و نظم و انضباط خاصي مشهود بود .حرفي نداشتيم .پس نيروهايش را جلو کشيد و وارد عمل شد .خيلي عجله داشت.به دلش برات شده بود که به ديدار حق خواهد شتافت .با وجود موانع زياد سعي مي کرد از همه جلو بزند .فخر زاده ،هميشه همراه نيروهايش بود تا شاهد لحظه پيروزي باشد .آن شب ستارگان از پهن دشت آسمان تيره ناظر وضوي خون و نماز عشقش بودند .و فردا مهر تابان ،اشعه هاي زرين خود را بر پيکر خونينش گسترد .
چند روز قبل سري به سنگرش زدم .همسنگرانش از مرتضي خواستند که شعرش را براي من نيز بخواند .مضمون شعر او حکايت از باور قطعي وي به شهادت قريب الوقو عش داشت .يارانش نيز به اين باور رسيده بودند .لحظاتي بعد از شروع عمليات ،با پيکر خونين روبرو شديم .نشستم و گريستم وبخشي از شعرش را که به خاطر داشتم ،خواندم .گفتم :مرتضي !اينک نوبت آن است که بر پرنيان خاک بياسايي و خستگي جسم را به نشئه وصال فراموش کني .
فخر زاده از سال 1359 به عضويت سپاه در آمد و از همان آغاز ،پيوسته در جاي جاي جبهه حضور فعال داشت .جبهه خانه دوم او شده بود .دمي بي حضور آن نمي زيست .شهر ،غربت او بود و جبهه ديار آشنا .دل از همسر و يگانه فرزند خود بر کشيد و آشيان در مرزها برگزيد تا همچون شيران ،از کنام خويش دفاع نمايد .

محرم سال 1356 بود .مردم براي سوگواري به مساجد و حسينيه ها مي رفتند .در محله مرتضي نيز حسينيه نو بنيادي احداث شده بود .
آنجا حتي زير انداز هم نداشت .اهالي را جهت بر پايي مراسم عزاداري حسيني ترغيب کرد .در اندک زماني همه چيز مهيا شد .حتي بلند گو هم براي اجراي مراسم آماده شد .در يکي از شبها ،فردي پس از ذکر مصيبت و نوحه سرايي با برنامه از پيش طرح شده ،به دعاي شاه و انصارش پرداخت .برخي از عمال رژيم در همين مجلس حضور داشتند .فخر زاده مخفيانه سيم بلند گو را قطع نمود و اين امر موجب اعتراض بعضي از طرفداران رژيم شد .او با شهامت تمام از ميان مردم بر خاست و گفت : براي عزاداري حسين (ع) و سوگواري در اين محل جمع شده ايم و مسجد و حسينيه ،محل دعا براي ستم پيشگان نيست .
وابستگان رژيم صورتجلسه اي ترتيب داده ،سريعا به اطلاع ساواک رساندند .ساعت 12 همان شب ،ماموران به خانه اش ريخته ،او را با خود بردند و بعد از شکنجه ها و بازجويي ها ،به حبس دراز مدت و ...تهديدش کردند . تني چند از افراد خير و خدا جو با ضمانت و وثيقه او را از دست جلادان رهاندند .
او امام را خوب مي شناخت و اعلاميه ها و پيامها ي ايشان را به مردم مي رساند .در تمام راهپيمايي ها ،شرکت مي جست و جوانان و دوستان نزديک خويش را نيز به اين کار تشويق مي کرد و سر انجام به خاطر همين حرکتها ،مورد تعقيب ماموران قرار گرفت و بارها او را به هنگام راهپيمايي ها و تظاهرات و خروج از مجلس سخنرانيها ،باز داشت کردند .بعد از پيروزي انقلاب ،فخر زاده ،در محله خود ،انجمن اسلامي شهيد رجايي را به کمک دوستان تشکيل داد و کلاسهاي آموزش قرآن ،اصول عقايد و ...بر پا ساخته ،پاي جوانان را به اين نوع محافل فرهنگي باز مي کرد .در سال 1359 به ايجاد پايگاه مقاومت بسيج در همان محل اقدام کرد و به آموزش نظامي جوانان پرداخت و اردوهاي شبانه ترتيب مي داد و آنان را براي اعزام به جبهه ها آماده نمود .

تجربه هايي که او در گرما گرم دفاع مقدس به دست آورد ،چنان قابليت هاي فرماندهي و مديريت بر تر در او ايجاد مي کرد که خيلي زود ،مراحل مقدماتي سپاهي گري را طي کرده تا سمت جانشين گردان فرا آمد و از نوعي ديد ويژه بر خوردار گرديد که در گزينش نيروها ياريگر موقعيت هاي او شد .در امر سازماندهي هميشه گامي فراتر از خواسته هاي فرماندهان حرکت مي کرد .

شهيد مرتضي در جريان يکي از عمليات ها ،نيروها را در محلي جمع و حدود نيم ساعتي صحبت کرد و محور سخنانش چنين بود که بسياري از گردانها براي پاتک دشمن آمادگي ندارند و من اعلام کرده ام که گردان ما آمادگي هاي کافي براي پاتک و مقابله با دشمن را دارد .هر کس آماده است سه بار يا زهرا بگويد .همه بچه ها يکصدا و پرصلابت ،نداي يا زهرا را سر دادند و سر افرازانه به سوي دشمن شتافته و موفقيت هاي چشمگيري به دست آوردند .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 129
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
فيض الله حامدي

 


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
شب بالهايش را گسترده و بر همه جا سايه انداخته بود .ستارگان درخشان در دل تاريک شب سو سو مي زدند و جلوه خاصي به آسمان بخشيده بودند .رزمندگان براي دفاع از کيان اين سرزمين الهي در زير اين آسمان پر ستاره دور هم جمع گشته و به گفتگو مشغول بودند .من نيز همراه آنان در خلوتي ذوق انگيز کنارشان نشسته بودم .
فيض الله نزد من نشسته و به فکر فرو رفته بود .ناگاه بر گشت و با شور خاصي از من پرسيد :دوست داري در يک ماموريت شناسايي شرکت کني ؟
گفتم :کي ؟
گفت :همين امشب .با تکان سر رضايت خود را اعلام کردم و منتظر ساعت حرکت شدم .پس از مدتي همراه فيض الله به راه افتاديم .کار ما شناسايي ميدانهاي مين و خنثي سازي آنها بود .او در اين کار مهارت ويژه اي داشت .با دقت تمام مشغول شديم .بعد از هر ميني که خنثي مي شد با خوشحالي به هم نگاه کرده ،مشتاقانه کارمان را دنبال مي کرديم .ناگهان صداي انفجار ميني ،همه ما را بر جاي ميخکوب کرد .بلا فاصله از جا بر خواستم و به طرف محل انفجار دويدم .فيض الله را ديدم که بر روي زمين افتاده و گل وجودش پر پر شده.

پيکر پاکش را به پشت خط منتقل کرديم .پس از چند روز خبر شهادتش ،در شهر پيچيد و مردم قهرمان گرمي در سوگ از دست دانش به عزا نشستند .
در حالي که مشغول نظاره ي صحنه هاي فراموش نشدني تشييع پيکرش بودم ،بي درنگ و براي لحظه اي نگاهم در تصوير چشمانش گره خورد .چشمانم را بستم و به گذشته بر گشتم .زندگي فيض الله همچون پرده سينما از مقابل ديدگانم گذشت .مثل اين که همين ديروز بود که در خيابانها قدم مي زديم و راه مي رفتيم .زمان چقدر با سرعت سپري شده بود .يادم آمد زماني که 7 ساله بوديم و در مدرسه ي ابتدايي درس مي خوانديم ؛پدرش هر روز او را با خود به مدرسه مي آورد .کشاورز بود و در آمدي جزيي داشت .
فيض الله در سال 40 در دامان اين خانواده چشم به جان گشود ه بود . زندگي متوسطي داشتند و اعتقادات ديني ،پايه فکري آنان بود .اين شهيد وارستگي و بلند همتي را از همان اوان کودکي در چنين محيطي ياد گرفت و در دوران ابتدايي به علت آموزش صحيح خانواده و داشتن هوش و استعداد زياد همواره از شاگردان ممتاز کلاس بود .افسوس که مشکلات مالي امکان ادامه تحصيل را از او گرفت و وي مجبور شد که درس و مدرسه را رها کند .
تحت تاثير بينش پوياي اسلامي ،از همان دوران کودکي با تبعيض هاي اجتماعي و ستم حاکم بر جامعه ،شديدا مخالف بود .
همزمان با شروع انقلاب اسلامي به صف انقلابيون پيوست .سعي مي کرد در تمام راهپيمايي ها شرکت داشته باشد .پيام ها و سخنان امام را در بين مردم پخش مي کرد ودر آگگاه ساختن مردم نقش عمده اي داشت .انقلاب تازه پيروز شده بود که به خدمت مقدس سربازي اعزام شد .در طول خدمت در جبهه هاي کردستان ،همواره با گروه هاي فريب خورده در جدال بود .
وقتي دوران سربازي اش را به پايان برد به بسيجيان پيوست و در سال 62 بود که براي نخستين بار با لشکر آزادي قدس به جنوب اعزام شد .پس از پايان عمليات و بازگشت از جبهه علاوه بر اين که عهده دار فرماندهي يکي از ستادهاي ناحيه مقاومت بسيج بود به عضويت سپاه در آمد .چندي بعد براي گذراندن دوره ي آموزشي اعزام شد . پس از پايان آن دوره ،مدتي در سپاه منطقه بيله سوار به خدمت مشغول شد .
در نيمه اول سال 64 با يکي از کاروانهاي اعزامي برادران پاسدار به منطقه کردستان عزيمت کرد .نزديک 2 سال در اشنويه با دشمنان انقلاب به مبارزه پرداخت .بارها فرماندهي عملياتن کمين را به عهده گرفته بود .گروهکهاي کور دل دل اين شهيد بزرگوار را تهديد به مرگ کرده بودند اما او از آن هراسي نداشت و پيوسته با آرزوي شهادت به جبهه مي رفت .در روزهاي مرخصي آرام و قرار نداشت و براي بازگشت مجدد به صحنه هاي نبرد روز شماري مي کرد .اخلاق عجيبي داشت ؛هر دفعه که به زادگاهش مي آمد ،موقع خدا حافظي از يکايک اعضاي خانواده مي خواست که براي شهادتش دعا کنند و مي گفت :مي خواهم با مرگ سرخ ،با شهيدان جوان کربلا محشور و همنشين شوم .با چنين روحيه اي بود که مشتاقانه به ميدانهاي نبرد مي شتافت ؛اما اين بار پيکر خونين او بود که بوسيله ياران به زادگاهش بازگشته و روح بلندش در ملکوت اعلي جاي گرفته بود .
به خودم آمدم و ديدم که همراه با مردم تشييع کنند ه به محل دفن اين شهيد رسيده ام .پس از مراسم خاکسپاري ،به خانه اش بازگشتيم .مادرش در سوگ فرزند داغدار بود .آن روز او را به حال خود گذاشتيم .چند روز بعد پاي صحبتش نشستيم .او از خاطرات پسرش صحبت مي کرد .
هنوز هم سخنانش در گوشم طنين انداز است :روزي گفت که مادرجان اگر مي خواهي در برابر حضرت زهرا رو سفيد باشي ،در دعاهاي خويش از خداوند بخواه که من شهيد شوم .

از دوران کودکي دل درگرو بودن با معني داشت .عشق و علاقه خاندان عصمت خاندان عصمت و طهارت در دلش موج مي زد .آخرين باري که براي مرخصي آمده بود با ديدنش شور و شوق مادري دگرگونم ساخت و گفتم : فيض الله چرا از جبهه بر نمي گردي ؟ بيا مدتي هم به خانه و زندگي ات برس .در حالي که کاملا معلوم بود عواطفم را درک مي کند گفت :مادر !چرا در روز عاشورا گريه مي کنيم ؟فلسفه قيام حسين چيست ؟مگر نشنيدي که همه عاشقان و شيعيان راستين اسلام مي گويند که اي کاش در روز عاشورا بوديم و در رکاب آن حضرت با يزيديان مي جنگيديم .نگاهش کردم و گفتم :مدتي بمان بر مي گردي .جواب داد :نه اکنون زمان آن رسيده است که به گفته هاي خود عمل کنيم و تا پاي جان با دشمنان اسلام بجنگيم .خون ما که رنگين تر از خون علي اکبر (س) نيست !ديگر حرفي نزدم و لحظه اي چند به صورت دوست داشتني اش خيره شدم شوق ديدار محبوب در قيافه اش موج مي زد .
وقتي سخنان مادرش به اينجا رسيد .سکوت کرد و من به ياد دوران کودکي مان افتادم .فيض الهي سر انجام شامل حال او شد و فيض الله به آرزوي خويش ،نايل آمد .ببين که اين روح بي قرار در شورستان لحظه هاي جواني خويش ،چگونه بذر ايمان افشانده که چنين به بار نشسته است و ما امروز از خرمن پر برکت عمر کوته او چه خوشه ها را بر مي چينيم و کوله بار وجدان خويش را از توشه هاي بر گرفته از اين خرمن مي انباريم !بشود که نيک دريابيم پيام او را و بشناسيم راه آشناي مقصد او را .بشود که نسل دوم فرزندان انقلاب پيوسته در گمراهه هاي هستي ،ياد او را ستاره هدايت خويش سازند .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 284
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 3 صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,783 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,475 نفر
بازدید این ماه : 6,118 نفر
بازدید ماه قبل : 8,658 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک