فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات اسد فلاح
سال 1341 ه ش بود که در روستاي گيلکو در « پارس آباد» در خانواده اي مذهبي پا به عرصه حيات نهاد .او را« اسد» ناميدند انگار مي دانستند بايد نامش شير باشد تا درآينده بتواند از حريم ايران بزرگ دربرابر کفتارها پاسداري نمايد .پدرش کشاورز بود هر گاه که پدر به مزرعه مي رفت ،همراهش به راه مي افتاد .گاهي با بيل و داس مشغول مي شد و گاهي نيز براي رفع خستگي پدر، چاي مهيا مي کرد .10 ساله بود که به «پارس آباد» آمدند و« اسد» ادامه تحصيلات خود را در آنجا سپري نمود تا اينکه يکي از دانش آموزان نمونه مدرسه شد .از کلاس سوم راهنمايي با مسائل انقلاب آشنا مي شد و بدان دل سپرد و اين وضع ،نوعي مسئوليت در روح و جانش ايجاد مي کرد و به اندازه درک و فهمش نقش خود را ايفا نمود . خونين شهر خشکيد و خرمشهر جوانه زد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 192 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
شاپور برزگر گلمغاني
22 آبان ماه 1336 ه ش در خانواده اي نسبتا مرفه و مذهبي در شهرستان «اردبيل» به دنبا آمد . در كودكي نسبت به ديگر همسالان خود قد بلند تر بود و هيكل بزرگي هم داشت از اين رو رهبري ساير بچه ها و همبازي هايش را به دست مي گرفت و به هنگام بازي همه را تحت نظارت خود در مي آورد.
در سال 1343 به دبستان «شمس حكيمي» ( ابوذر فعلي )رفت . در سال 1348 مقطع راهنمايي را گذراند و در سال 1352 راهي دبيرستان« شريعتي» شد . در طول مدت تحصيل از كمك به پدر در دامداري غفلت نمي ورزيد و در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد . علاوه بر اين هنگامي كه دانش آموز دبيرستان بود در حرفة آهنگري و پنجره سازي مشغول به كار شد . در سالهاي نو جواني ، به كشتي علاقه مند شد و به صورت نيمه حرفه اي اين ورزش را ادامه داد و چندين بار موفق به كسب رتبه در اين رشته گرديد. پس از پايان تحصيل و كسب مدرك ديپلم ، براي مدت كوتاهي در«تهران» به كار مشغول شد امادوباره به «اردبيل» بازگشت و در كارگاه آهنگري كه پدرش برايش داير كرده بود به كار پرداخت و در همين زمان به قيد قرعه از خدمت سربازي معاف شد . با شروع ا نقلاب و تظاهرات مردم عليه رژيم پهلوي ، به صفوف مبارزان پيوست و در مواقع ضروري در ساختن كوكتل مولوتوف ، پخش اعلاميه ، شعار نويسي روي ديوار و ... بسيار فعال بود . تا آنجا كه به اتفاق چند تن از دوستانش پس از شناسايي منزل يك ساواكي ، شبانه ماشين فرد ساواكي را به آتش كشيدند . فرداي آن روز« شاپور» دستگير و در كلانتري «اردبيل» مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت و به زندان انتقال يافت . اما پس از آزادي از زندان همراه مردم در تظاهرات شركت مي جست و به فعاليت هاي خود ادامه داد . حتي چندين بار تحت تعقيب قرار گرفت اما نتوانستند او را دستگير نمايند . در هنگام ورود حضرت امام ( قدس ) به «تهران» ، جزء استقبال كنندگان بود . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در بنياد مسكن« اردبيل» به عنوان مسئول تحقيق مشغول به كار شد . مدتي بعد ضرورتا به چوب بري چوكا در نزديكي« هشت پر»درمنطقه ی« طوالش»در استان« گيلان» رفت و در حفظ جنگل و رسيدگي به دهات سعي بسيار كرد . سپس با سمت فرمانده گروه حفاظت از كارخانه كاغذ سازي چوكا در برقراري نظم ، نقش فعالي ايفا كرد و چندي بعد به« اردبيل» باز گشت و پس از گذراندن دوره هاي آموزش نظامي وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد . او در تشكيل بسيج شهرستان «اردبيل» از فعالان اين نهاد بود و درآموزش بسيجيان اهتمام مي ورزيد . در همين دوره بود كه با خانم «رويا احمديان» ، آشنا شد . او در باره نحوه آشنايي خود با شاپور برزگر مي گويد : «آشنا شدم و از اين طريق به خانواده برزگر معرفي شدم . روزي كه به خواستگاري آمدند تمام صحبتهاي شاپور حال وهواي الهي داشت . از من خواستند كه در زندگي جديد حضرت زهرا (ع) را الگوي خود قرار دهم و با هم به قرآن قسم خورديم تا نسبت به هم وفادار باشيم . مراسم عروسي بسيار ساده و بدو ن هيچگونه تجملي برگزار شد . پيش از آنكه آشنايي ما به ازدواج بيانجامد در نامه اي به من نوشته بود : " اي كاش زمينه مساعد بود با هم به جبهه حق عليه باطل مي رفتيم و در كنار جوانان مسلمان جشن عروسي را به پا مي كرديم . حدود 2 سال اول زندگي را در خانه پدر شان زندگي كرديم تا توانست خانه مستقلي بسازد . در مسائل سياسي بسيار حساس بود . روزي كتابي برايم آورد و گفت : چون وقت ندارم اين كتاب را بخوان و خلاصه كن تا من خلاصه آن را بخوانم . گفتم بگذار براي وقت ديگر . گفت : همان طوري كه در مقابل دشمنان از نظر نظامي آماده هستيم بايد در مقابل منافقين هم كه در سطح شهر هستند از لحاظ عقيدتي نيز بايستيم و مقابله كنيم . )) شاپور در جريان مقابله با منافقين فعاليت بسيار داشت و گاه شبها تا صبح در سطح شهر گشت مي زد و اعلاميه آنها را جمع آوري مي كرد . با شروع جنگ تحميلي و پيش روي دشمن به سوي آبادان و خرمشهر ، راهي جبهه شد و به اتفاق دوستانش به دفاع از آبادان پرداخت و در طي يك عمليات محدود مجروح شد . او پس از بهبودي ، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« اردبيل» به سمت معاون فرمان دهي مشغول خدمت شد و بعد از مدتي ، مسئوليت واحد آموزش را بر عهده گرفت. در تاريخ 11 / 2 / 1361 چند روز قبل از شروع عمليات فتح المبين ، به جبهه اعزام شد و در منطقه حسينيه ( بين اهواز و خرمشهر ) توان فرماندهي و شجاعت خود را نشان داد . در اين عمليات همراه نفرات گروهان شهيد با هنر ؛كه از فرماندهي آن را بر عهده داشت ، با پاتك به دشمن به مقابله بر خواست و دشمن را به عقب نشيني وادار كرد . استعداد نيروهاي دشمن در اين پاتك سه تيپ بود . مدتي بعد به جبهه رود نيسان و از آنجا به به خرمشهر ( ¬شلمچه) رفت. شاپور در اولين مرحله از عمليات بيت المقدس به همراه دوست و يار صميمي خود جعفر جهازي نيز شركت داشت . در اين عمليات ، جعفر به شهادت رسيد و او از ناحيه كتف مجروح شد و پس از مداوا و ارائه گزارش عمليات به شلمچه رفت و در ضمن يك نبرد سخت به اتفاق چند نفر از همرزمانش موفق شد جنازﮤ شهيد جعفر جهازي را به عقب بياورد . در عمليات آزاد سازي خرمشهر شركت داشت . پس از خاتمه عمليات شاپور به اردبيل بازگشت . حاج اژدر محمدي دوست در اين باره مي گويد : (( روزي در حياط پادگان سپاه اردبيل ، پدر يكي از شهدا كه جنازه فرزندش در منطقه عملياتي بر جاي مانده بود او را شديداً مورد عتاب و سرزنش قرار داد و شاپور فقط لبخند مي زد . پدر شهيد پادگان را ترك كرد و شاپور خلوتي پيدا كرد و زانو ها را بغل گرفت و هق هق گريست . پرسيدم چرا توضيح ندادي ؟ چرا در برابر تهمت ها خاموش ماندي ؟ گفت : عزيزش را از دست داده كه عزيز من نيز بود ، چنان كه حتي ذره غباري از جامه فرزند به دستش نرسيده است، بگذارسيلاب سر شك پاك او دامنم را بگيرد و شايد روزي در قيامت همين پدر ، شفيع من باشد . )) بعد از عمليات بيت المقدس به خاطر شهادت عده اي از دوستانش بسيار متاثر بود و مدام ياد آنها را مرور مي كرد و به زبان مي آورد . او براي خود در خانه اتاقي كوچك ساخته و اسم آن را حجله گاه شهدا گذاشته بود و تصاوير شهدا را بر ديوار آن نصب كرده و در آنجا با خود خلوت مي كرد و به عبادت مي پرداخت . اين حوادث زمينه تحولي دروني براي او فراهم كرد و در تاريخ 11/8/ 1361 دوباره عازم جبهه گرديد و در سمت مسئول آموزش لشكر 31 عاشورا به كار مشغول شد؛ اما به دليل بروز تأخير در عمليات به اردبيل باز گشت . در عمليات والفجر مقدماتي – بهمن 1361 – مسئول آموزش نظان تيپ 9 بود . در عمليات والفجر 1 ، فرماندهي گردان حبيب ابن مظاهر را به عهده داشت . پس از اين عمليات فرماندهي پادگان آموزشي شهيد «پير زاده»در« اردبيل» منصوب شد . در تاريخ 14 / 2 / 1362 در اثر انفجار نارنجك در پادگان آموزشي دست راستش از مچ قطع شد . بعد از ترخيص از بيمارستان شهيد «مصطفي خميني»در« تبريز» ، به مدت سه ماه مسئوليت واحد آموزشي نظامي منطقه پنج كشوري را عهده دار بود . حاصل ازدواج او دختري به نام «عذرا » و پسری به نام«محمد»است. رابطه پدر با دختر عاطفي بود ، در همين حال نمي خواست كه فرزندانش دلبسته حضور او باشند ، به اين دليل به همسرش مي گفت : (( بعد از شهادتم سعي كن جاي خالي مرا پر كني و نگذاري فرزندانم نبود پدر را احساس كنند . )) شاپور علاقه اي به گرد آوري مال و ثروت نداشت و حتي از دزد فقيري كه به خانه او وارد شده بود گذشت نمود و مال خود را از او طلب نكرد . او براي تمام رزمندگان احترامي خاص قائل بود و اگر كاري را به فردي واگذار مي كرد نسبت به او اطمينان داشت . به رزمندگان توصيه مي كرد : (( انسان بايد اول خودش را اصلاح كند و سپس به اصلاح ديگران به پردازد . در كارهايتان دقت كنيد تا در آخرت از شهدا شرمنده نشويد . )) در بحـــرانها و مشكلات مختلف ، پيوسته به ياد خداوند بود و در هنگام عصبانيت از گرفتن تصميم جدي صرف نظر مي كرد . در يكي از سخنراني هايش براي بسيجيان گفته بود : (( بايد قدر نعمت هايي را كه خدا به ما داده است بدانيم .... وقتي من سالم بودم و دستم را نارنجك نبرده بود مي توانستم دقيق تر تير اندازي كنم و هر كاري انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتي نمي توانم كمپوتي را به راحتي باز كنم . هر لحظه اي كه اين جا نشسته ايد ميليارد ها نعمت خدا هست كه ما مقداري از آنها را مي بينيم . خدا شاهد است آن لحظه اي كه دستم را نارنجك برد شب و روز ، در عبادت مي گفتم كه الهي اين آزمايش تو است و من از آزمايشت فقط به خودت پناه مي برم . )) عسگر كريميان يكي از همرزمان او مي گويد : (( شاپور ، عيد سال 1362 در جبهه همه را دعوت كرد تا روز عيد و سال تحويل روزه بگيريم و با امساك از غذا اراده خود را در كوران آزمايش و هواهاي نفس بيازماييم . )) يكي از دوستان او ( پور محمدي ) مي گويد : (( در كنار رودخانه نيسان ، برزگر ما را براي اجراي عمليات آماده مي كرد . مقرر كرده بود كه روي آن رود خانه وحشي سيم بوكسل نصب كنيم . بسيجيان از انجام چنين كاري دست كشيدند چون جريان آب رودخانه بسيار شديد بود . برزگر پس از يك ساعت خود را به آب زد و به آن سوي رودخانه رفت . در اين هنگام متوجه شد چند تن از بسيجيان در آب افتاده اند ، خود را به آب انداخت و جان آنها را نجات داد . )) به همسرش گفته بود : (( اگر به خاطر اسلام نبود هيچ وقت از كنارت دور نمي شدم . اگر در اين راه به عزت خون ندهم دشمن به ذلت از ما خون مي گيرد . تو از من راضي باش و دعا كن . )) او در يكي از نامه هايش به همسر خود نوشت : (( از روزي كه ازت جدا شدم يك ساعت هم وقت ندارم كه برايت تلفن كه هيچ نامه بنويسم . هيجده گردان به ما مربوط است . منظورم آموزش آنهاست . هم اكنون كه برايت نامه مي نويسم ساعت 8 شب است و از ساعت 10 الي 6 صبح پنج گردان را به مانورو خواهيم برد ... خيلي براي تو و خانواده و خانه نگرانم . نمي دانم وضعتان در چه حالي است ؟ باور كن خيلي ناراحت هستم كه آيا گرسنه مانده ايد ؟ نفت داريد ؟ مريض نيستيد ؟ پول داريد ؟ خدايا، خدايا فقط تو مي داني و بس كه در جيبم فقط ده تومان پول دارم ... كه نمي شود كاري كرد . ازت خواهش مي كنم مقاومت كن. خدا بزرگ است . باور كن نمي داني در چه وضعي هستم . خواهش مي كنم از وضعيت خودتان برايم بنويس ... آيا عذرا گرسنه مي ماند ، شير دارد يا نه ؟ محمد چه كار مي كند ؟ بگو بابا مي گويد ، شرمنده ات هستم . خدا حافظ به اميد پيروزي )) در تاريخ 29 / 7 / 62 در منطقه پنجوين درعمليات والفجر 4 شركت كرد . در اين عمليات ، هماهنگ كننده محورهاي عملياتي بود . منطقه عمليات ، كوهستاني بود و تعدادي از واحد هاي لشكر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و از عقب در خواست نيروي كمكي می كردند . دو گروهان به آنها ملحق شد . يك گروهان توسط برزگر و يك گرهان توسط مصطفي اكبري ، هدايت و رهبري مي شد. اكبري يكي از همرزمانش مي گويد : (( از همديگر جدا شديم . چند متري هم حركت كرديم به تپه اي رسيديم كه از بالا دشمن بر ما مسلط بود و آنجا را زير آتش داشت . شاپور بلند قامت بود و نمي توانست خود را پشت درختان مخفي كند ، به همين خاطر مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت و به شدت زخمي شد او را در پتويي پيچيدند . در همين حال به ما وصيت كرد تا تپه را حتما بگيريم . رزمندگان حمله كردند و آنجا را تصرف كردند . )) مقدر بود كه او زنده بماند تا در عمليات بعدي نيز حضور يابد تا اين كه در مرحله سوم عمليات والفجر 4 و در ارتفاعات «شيخ گزنشين» در سمت مسئول محور لشكر 31 عاشورا در خاك عراق (پنجوين ) به تاريخ 13 / 8 / 1362 در اثر تير دوشكا و اصابت تركش به پشت به شهادت رسيد . آرامگاه او در گلستان شهدادر« غريبان» شهرستان« اردبيل» واقع است . عذرا به هنگام شهادت پدر دو ساله و محمد چهار ماهه بود . پس از شهادت شاپور ، برادرش عليرضا در سال 1363 به شهادت رسيد . چندي بعد برادر همسرش ( عارف احمديان ) نيز به صف شهدا پيوست . منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 195 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد جعفر خوشروزي
سال 1340 ه ش در اردبيل ديده به جهان گشود .اوتا کلاس سوم دبيرستان تحصيل کرد . درمبارزات مردم ايران بر عليه ظلم وستم حکومت پهلوي از پيشتازان اين مبارزه ي مقدس بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به عضويت اين نهاد مردمي در آمد .
ديدار با خميني کبير شور وشوق اورا براي نگهباني از انقلاب اسلامي بيشتر ومصمم تر کرد.او از اين ديدار اينگونه ياد مي کند: «تنها دو متر با امام فاصله داشتم .قلبم گرفته بود نتوانستم خودم را نگه دارم .بي اختيار بلند شدم و دست مبا رکش را بوسيدم .» و اين احساس جعفر در ديدار کوتاه مدتش با امام (ره) بود . روحش آرامش گرفت .از سالهاي دور ،دست نوازش پدري را بر سر خود احساس نکرده و پيوسته سختي و محروميت را لمس کرده بود و اينک در کنار امام و مقتدايش از گرماي پر عطوفت دستانش جان دوباره گرفت .هنوز نوجواني بيش نبود که پدرش را از دست داد و آفت باد خزان بر درخت خانواده اش زد . و تن نحيفش را در مقابل شلاقهاي قهر زمانه بي پناه گذاشت و با سن اندک خود چه بزرگ منشانه با سختيهاي زندگي درگير شد ! سر پرستي خانواده را بر عهده گرفت و با همت و تلاش پيگير خويش ،مانع توقف چرخ خانواده شد . روزها کارگري مي کرد و شبها درس مي خواند . خواهرش از آن روزهاي سخت چنين مي گويد:«آنگاه که در آمد روزانه را پيش مادر مي گذاشت ،عرق شرم بر پيشاني ام مي نشست و از اتاق خارج مي شدم .من خواهر بزرگتر او بودم با وجود اين آرزو مي کردم که اي کاش من نيز پسر بودم و دوشادوش جعفر مي توانستم با کار خويش کمکي براي خانواده باشم .به خاطر دارم در نيمه شب سرد پاييزي که هنوز پدر دربستر بيماري بود ،از خانه بيرون مي زد و دوباره با غم و اندوه باز مي گشت و سر بر زانوي غم مي گذاشت .يک روز به سراغش رفتم .ناخواسته گفت :براي طلب شفاي پدر ،در مسجد دعا کردم و او چه مظلومانه و بي ياور زيست !دعاي نيمه شبانه اش همچنان داغ در دلم نهاده است .» دوران مسئوليت پذيري و شتاب تحولات زندگي اش با اوج گيري انقلاب همراه بود .انقلاب او را در مسير خود به حرکت در آورد و با برکه زلال شريعتش شست و شو داد .زنگارهاي درون را از او سترد ،دلش را تابناک کرد و او را به انسان واقعي بدل ساخت و با لا خره در وجود امامش ذوب شد تا جايي که بعد از دست بوسي امام گفت :«من به تنها آرزويم رسيدم .» وقتي جعفر مبارزاتش را شروع نمود ،چندين بار دستگير و زنداني شد .او در حين بهره مندي و کسب فيض از محضر بزرگان شهر ،مدام در فکر مردم محروم نيز بود .در زمستان سال 1357 که مردم با کمبود سوختي و ضروري مواجه بودند ايشان به ياري چند تن از دوستان خود چرخ دستي تهيه نمود ه بود و به خانواده هاي محروم و بي کس سوخت مي رساند .در يک کلام ،جعفر فرزند صديق انقلاب بود . هنگامي که ارتش متجاوز عراق به نمايندگي وبا حمايت بيش از 36 کشور از مرزهاي جنوب وغرب ايران وارد کشورمان شد او از جمله هزاران نفري بود که بي هيچ ترديدي وارد مبارزه ي مسلحانه با کفتارهاي بعثي شد. او هيچگاه از مبارزه وجنگ جدا نشد ودر مسئوليت هاي مختلف به جانفشاني در راه اسلام ناب محمدي(ص)و ايران بزرگ پرداخت. سرانجام در تاريخ 22/ 1/1361 درحاليکه در شلمچه؛يک قطعه از بهشت که در کربلاي ايران واقع شده؛ پيشاپيش نيروهاي گردان انصارالحسين(ع)در حال مبارزه با اشغالگران عراقي بود، خلعت زيباي شهادت را پوشيد تا اجر همه ي مجاهدتها يش را از حضرت حق بگيرد .او آنقدر آسماني شده بود که جسمش نيز تحمل ماندن در اين کره ي خاکي را نداشت و افتخار «جاويدالاثر»بودن رانيزعلاوه بر شهادت از خداگرفت. منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"نوشته ي ،يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران- 1382 وصيت نامه
بسم اللهالرحمنالرحيم
« الذين آمنوا وهاجراو و جاهدوا فى سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئك همالفائزون » آنانكه ايمان آوردند و از وطن هجرت كردند و در راه خدا بمال و جانشان جهاد كردند آنها را مقام بلندى است در نزد خداوند وآنان بالخصوص رستگاران دوعالمند . از داوطلبها مىخواهم زيادتر بروند برجبهه ها و نگذارند جوانان خسته شوند (امامخمينى ) جوى كه بنده فعلا برآن مىانديشم و مىنگرم بحمد الله تا اندك زمانى نيروهاى جنداله قلب عراق را در تصرف خواهند داشت ، خدايا چه عجيب سعادتى است كه برامت ما نصيب شده است. آرى ، آن خواستهاى كه آرزوى كليه مسلمين است (كربلا) كربلاى حسينى كه اجدادمان به زيارت آن آرزو، به دلماندهاند خدايا ما كه به ظاهر مسلمان بوديم و در عمل تهى ، چقدر الرحمن الرحيم هستيد كه قلم از نوشتن عاجز مانده است بار الهى برخون مظلومان و برخون شهيدها قسمت مىدهيم گناهان كشتههاى ما را عفو و بازماندگان ما را به صراط مستقيم هدايت فرما خداوندا قلب اماممان را كه پر از دردهاى ستم كشيده و محرومين و مستضعفان جهان است ، با اتصال قيامش به قيام امام زمان (ع) آسوده گردان خدايا به اشك يتيمان قسمت ميدهيم تا بر مادران ما تحمل و استقامت و صبر و بردبارى عنايت فرما . از سخنان حضرت محمد (ص) كه مىفرمايد بهشت زير پاى مادران است مادر مهربانم نمىدانم چگونه از الطاف و زحماتى كه درطول سنم برايم متحمل شدهايد تشكر و قدردانى نمايم مگر با نوشتن مىتوانم يك ميليونم از زحماتى را جبران نمايم وبه فرمايش رسول اكرم (ص) جامه عمل پوشانم .مادرازاينكه بدون كسب اجازه از شما بدين ماموريت سعادت يافتهام و لا اقل نتوانستم دستهاى پينه كردهات را زيارت نمايم كمال تاسف را دارم ولى از اين خوشحالم كه قبل از حركتت به مشهد از شما اجازه اعزام گرفته بودم ولا اقل به دين خويش عمل نمودم . مادر از شما مىخواهم به خاطر مصيبت حضرت زهراء مرا حلال نمائيد و به تنها خواهشم توجه فرمائيد تقاضايى كه ازشما دارم اين است كه بر مزارم نگريى و صبر و بردبارى برخود پيشهگيرى چونكه بالاخره تك تكمان بسوى خدا خواهيم رفت چه خوش به آنكه به دعوتش عمل نمايم بطوريكه رسول اكرم (ص) به اصحابش مىفرمايد آيا ميدانيد بهترين و كاملترين از شما كيست ؟ عرض كردند نمىدانيم فرمود آن كسيكه بيشتر به ياد مرگ باشد و خود را آماده آن نمايد پرسيدند علامت آمادگى چيست فرمود دل نبستن بدنيا و توجه داشتن به آخرت و زاد و توشه گرفتن براى آن و وحشت و ترس داشتن از روز محشر و همچنين حضرت اميرالمومنين (ع) مىفرمايد اى مردم بدانيد كه دنيا درگذراست واعلام كرده فنا و نيستى را خوشى درآن باقى نمىماند و به تندى ازاهلش رو برمىگرداند و ساكنين خود را بنابودى مىكشاند و همسا يگان را بسوى مرگ مىراند و شيرينىهاى آن به تلخى مبدل مىگردد و صافىهاى آن كدر و تيره مىشود پس اى بندگان خدا آماده شويد براى كوچ كردن از اين دنيا كه مقدر شده بر اهلش زوال و نيستى و غلبه نكند بر شما آرزوهاى دنيا و مدت زندگانى درآن بنظر شما طولانى نيايد از مرگ غافل باشيد و ناگاه شما رادريابد بله مادر بر مزارم نگريى چون كه خالقم و تنها معبودم وعده داده است تا هر كس مرا طلبد مى يابد و آن كسى كه مرا يافت مىشناسد وآن كس كه مرا شناخت عاشقم مىشود و كسيكه عاشقم شد عاشقش مى شوم وآنكه را عاشقش شدم او را مىكشم وآنكه كشتم خون بهايش خودم هستم بهبه چه معامله خوشيست خدايا چگونه باورنمايم كهآرزو بر آورده شدم هرچند كه لياقت شهادت را ندارم ولى خوشحالم كه در دامن شيرزنى بنام فاطمه شير خوردم كه از بدو زندگيش در مصيبت زيسته واز زمانيكه منشناختم اش دست گل آلود، پيشانى عرق كرده ، دردست قالب آجر زنىديدمش كهشايد براى بچه ها يش (جعفر وجوادها) كلبهاى بسازد واز فشار خانه صاحبى و مستاجرى بدرآيد نمىخواهم مادر شما را تعريف و توصيف نمايم شما را دركربلا ى حسينى كه بعثىهاى كثيف روى يزيديان و شمرها را سفيد ساختهاند دعا مى نمايم ، در كربلاى خونين شهر و خوزستان دعايت مىكنم كه در مقابل دشمنان با استقامت وعدم گريهات زينبوار بودن را تثبيت نمائيد و با اعمالت بر دشمنان اسلام ثابت نمائى كه ازدادن جوان در راه اسلام نمىهراسيم بطوريكه تاريخ نشان ميدهد و زينب كبرى نشان داده است . من اميدوارم درپشت جبهه ثابت قدم بوده باشيد و ازاينكه خوا هر عزيزم اظهارميداشتى من دوره كمكهاى اوليه ديدهام و مىتوانم در پانسمان و شكستهبندى در جبهه موثر باشم خواهرم تو بدان كه مى توانى همچنين در پشت جبهه موثر باشى چونكه دشمن خارجى نمى توانند در مقابل اين جوانان با ايمان كه در سن سيزده سالگى نارنجك در كمر بسته و زير تانك مىرود و با فرياد الله اكبر وخمينى رهبر مزدوران عراقى را به حيرت مى اندازد بلكه مواظب اين منافقين باشيد كه با اسم اسلام مىخواهند اسلام عزيزمان را نابود نمايند بطوريكه اماممىفرمايد ، منافقين از كفار بدترند خواهر و برادر و همشهريان گراميم بدانيد كه سنگر شما مهمتر از سنگر ماست مواظب باشيد و نگذاريد اين منافقان قد علم نمايند. مادر و خواهر نورچشمم شما را به خدا مىسپارم و بچهها را ( رسول ـجوادـ عباس ) را بشما مىسپارم و اميدوارم زير سايه خداوند متعال خوش و خرم بوده باشيد تنها نگرانى من ازجواد است و مىترسم به سفارشهائى كه كردهام عمل ننمايد ولى الحمد الله ديگر جواد براى خودش مرد شدهاست و جاى نصيحتى برايش نمانده است و پس از من نقش پدرى را بردوش دارد بطورى كه من در سن او نقش پدرى داشتم ، جواد جان اميدوارم در عدم وجود من بتوانى جاى مرا برمادر پرنمائيد دراطاعت حرفش باش تا اينكه خداوند با دعاى ايشان سرافرازت نمايد . درآخر سلام گرم و محبت آميز مرا به عموم دوستان وخويشان بخصوص و برادر نعمتى ـ حميد دادفرمائى برادرمير صادقى ـ برادر بشارتى ـ برادران كاركنان ستاد ـ آقا قلى ـ عيسى زاده ـ دكتر ـ برادر يسرى و غيره و نور چشم عزيزم جناب آقاىقاضى رئيس دادگاه و حاكم شرع محترماردبيل برسانيد و اميدوارم كه زحماتى را كه برايم متحمل شدهاند عفو و حلالم نمايند . در ضمن در مدتى كه پاسدارى دادهام شايد استفادههاى اختصاصى از ماشين بيت المال كردهام مبلغ پانصد تومان ( 5000 ريال ) با كسب اجازه ازحاكم شرع به حساب مىريزيد و همچنين بطوريكه مشهورا بصورت شفاهى به برادارن اعزامى از اردبيل كه با ما شركت دارند عرض كردهام چنانكه كربلا از وجود كفار پاك شودوبراىدفن بنده كربلا ما نعى نباشد مرا دركربلا (قبل از انتقالم به اردبيل دفن مىنمائيد ) در غير اينصورت در اردبيل قبرستان گلشن زهرا على آباد دفننمائيد. ازجبهه سوسنگرد سيد جعفر خوشروزى 21/1/61 خاطرات
صمد مهاجر ممتاز: هر وقت عصباني مي شد نماز مي خواند و از خداوند مي خواست کساني که ايشان را عصباني کرده اند هدايت کند . يک روز براي ماموريت به يکي از روستاهاي اطراف اردبيل رفته بود که در اين ماموريت او را خيلي کتک زده و سرش را مجروح کرده بودند .تمامي افراد مسلح را دستگير و در اردبيل تحويل دادگاه انقلاب داديم .سيد جعفر آمد و گفت :اگر اسلحه ها را که اموال دولت است تحويل بدهيد من رضايت مي دهم .آنها نيز سلاح هاي خود را تحويل دادند و سيد نيز رضايت داد. حضور او در مبارزه عليه گروههاي ضد انقلاب به گونه اي فعالانه بود که غالبا ا و اولين فردي بود که در صحنه حاضر مي شد . برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد در چهره غم گرفته مادر اندوه را بيش از ديگران احساس مي کردم و اضطراب دروني او را از چشمانش مي خواندم .فکر فرداي بچه ها چقدر او را به خود مشغول کرده بود و چه ژرف به افق آرميده مي نگريست ؛مستاجر بوديم و توان معيشتي چنداني نداشتيم .جعفر از روزي که چشم به اين جهان گشود با ناملايمات زندگي رو برو شد .ازکودکي همراه پدرم سر کار مي رفت .گويي از آن ايام ،طبيعت ،زنگار رخوت از او مي زدود . او مادر را بيش از همه کس دوست داشت و به کوچکترين ناراحتي او را ضي نمي شد .رضايت خاطرش را بر همه چيز ترجيح مي داد .مادر نيز نسبت به وي ،محبت ويژه اي داشت .هميشه فعاليتهاي او را تحت نظر مي گرفت و چه غمگينامه با دست رنج او امرار معاش مي کرد .وي واقعا نگران جعفر بود ،مخصوصا که او را بارها دستگير و زنداني کرده بودند . انقلاب به بار نشست و او جزو اولين کساني بود که به عضويت کميته انقلاب در آمد .با تشکيل سپاه ،عضو رسمي آن شد .مدتي در آنجا فعاليت کرد و توانايي خود را به خوبي نشان داد و آنگاه مامور همکاري با داد سراي انقلاب اسلامي شد .در اوايل پيروزي ،ضد انقلاب توانسته بود در بخشي از اطراف شهر و روستاها ،اسلحه و مواد مخدر پخش کند .جعفر و يارانش مبارزه با چنين وضعي را وظيفه اساسي خود مي دانستند و حاضر بودند جسم و جان خود را در اين راه نثار کنند و چنين نيز کردند . او با جرات تمام ،ماموريتش را به نحو احسن انجام مي داد . روستاييان آن مناطق مي گفتند :هيچ ماموري زرنگ تر از سيد جعفر نبود . در تاريخ 9/ 11/ 1359 طي حکمي از طرف شهيد آيت الله «قدوسي» ،به سمت سر پرست ستاد مبارزه با مواد مخدر اردبيل منصوب شد . در اين مسئوليت جديد وسعت کارش بيشتر گرديد و براي تعقيب و دستگيري قاچاقچيان حرفه اي ، محدوده ي فعاليت خود را تا کردستان گسترش داد و به موفقيت هاي چشمگيري دست يافت .او از فعاليت عاملان فساد خون دل مي خورد .به خاطر دارم بعضي شبها که دير وقت به خانه مي رسيد به فکر فرو مي رفت .وقتي از کارش مي پرسيدم سرش را به ديوار مي کوبيد و مي گفت :جوانهاي مردم بيچاره ،جان خود را فداي انقلاب مي کنند ،اما اين عناصر فساد ،بيشرمانه جوانان مملکت را به منجلاب مي کشانند و مي ديديم که چه احساس مسئوليتي در او ايجاد شده بود . دهه عاشورا نزديک بود .دلش مي خواست به همراه حسينيان بسيجي ،در کربلاي جنوب باشد .قفس تنگ بودن در آرامش شهر وديار روح بي قرارش را بر نمي تافت و راضي اش نمي کرد .با يارانش عهد و پيمان بست که ماه محرم را به جبهه ي نبرد عزيمت کنند . هر چه تلاش کردند تا مجوز اعزام بگيرند ،با مانع بر خورد کردند .بيشتر همکاران وي ،در ستاد مبارزه با مواد مخدر ،استعفا دادند که با دست و بال فراخ تر به جبهه بروند .اما پذيرفته نشد .مسئوليت جعفر بيش از همه بود .به هر ترتيبي بود قبول کردند که اعزام شود . از مشهد بر گشته بوديم .آن روز جعفر به خانه همسايه تلفن کرد و گفت :مبادا در فراق من ناراحت بشويد .مادر ،مصيبت هاي زيادي تحمل کرده است .مواظب او باشيد و نگذاريد ناراحتي کند .عمليات بزرگي در پيش است .من نيز شرکت مي کنم و دعا کن که شهيد بشوم .تا قبرم درکربلا باشد .ناراحت شدم و گفتم :تنها مي مانيم .گفت :بي تابي نکنيد و سيره ي زينب (س) را نصب العين خود قرار دهيد و هرگز امام را فراموش نکنيد و او را دعا کنيد .ما که چنين رهبر و امام با عظمتي داريم چرا احساس بي کسي بکنيم . يک روز بعد از آن ،راديو آغاز يک عمليات مهم رزمندگان اسلام را اعلام کرد .در آن هنگام ،من مي ديدم که مادر ،در نمازهاي خويش ،دعاهاي طولاني دارد .آنگاه که از شهادت جعفر اطلاع يافتم ،چشم به راه او مانده بودم که پيکرش را براي آخرين بار ببينيم و تا روز حشر وداع کنيم .اما جنازه جعفر نيامد . يارانش براي پيدا کردن پيکر بي جانش به جبهه ها شتافتند .يکي از يارانش گفته بود :يا جعفر را با خود مي آوريم يا خود نيز در کنار جنازه اش شهيد مي شويم .آنها در اين راه متحمل زحمات بسيار زيادي شدند و حتي يکي دو تن از ايشان ،نشان جانبازي بر سينه زدند . آن روز بازوي جعفر تير خورده بود و خونريزي شديدي داشت .عرق گيرش را از تن در آورد و به بازويش بست .به دوستانش گفت :پس چرا نمي آييد ؟مگر خدا نگفته است که هر کدام از شما مومنان ،چنديت برابر کفار نيرو داريد .و با فرياد الله اکبر از خاکريز دشمن گذشت و در همين روز بود که او به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد و با قلبي مطمئن به ديدار معشوق شتافت . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 252 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مير محمود بني هاشم
10 خرداد 1337 ه ش در روستاي ساحلي« سفلي» از توابع «مشکين شهر»در استان« اردبيل»و در خانواده اي کشاورز متولد شد .وي نخستين فرزند خانواده بود و در کودکي با راهنمايي مادرش ( رقيه صطفوي ) به يادگيري قرآن پرداخت .او تحصيلاتش را نخست در روستاي «ميران » در مجاورت زادگاهش ، گذراند و آنگاه به همراه خانواده به شهرستان «تبريز» نقل مکان کرد و در مدرسه شبانه روزي «قطران» ، مقطع دبستان را به پايان بر د . دوره ي راهنمايي را نيز درمدرسه ي «پاسارگارد» با نمرات عالي در سالهاي .5 13 - 1348 به اتمام رساند .اما مشکلات اقتصادي خانواده مانع از ادامه تحصيل اودر دبيرستان شد . با اين حال عشق و علاقه به مطالعه ، او را به سوي کتابهاي مذهبي و تاريخي و علمي سوق داد .
وصيت نامه درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 234 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد رضا رحيمي
اولين فرزند خانواده رحيمي در 2 مرداد 1341 ه ش در اردبيل به دنيا آمد . پس از پشت سر گزاشتن دوران كودكي ، تحصيلات ابتدايي را در دبستان در سال 1347 آغاز كرد . سپس درمقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه تحصيل داد . به گفته مادرش در اين دوران هرچقدر پول مي گرفت ، جمع مي كرد و مقداري از من كمك مي گرفت و كتابهاي مذهبي مي خريد . همزمان با ورود به دبيرستان به همراه پسر داييش ( ناصر چهره برقي ) فعاليت انقلابي را تجربه كرد و به پخش اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام ( قدس ) مي پرداخت . به همين خاطر بارها توسط ماموران رژيم پهلوي تحت تعقيب قرار گرفت . او از پيشتازان مبارزات دانش آموزي در «اردبيل» بود و هرجا اثري از مبارزه واعتراض عليه رژيم پهلوي ديده مي شد ، «محمد رضا رحيمي» نيز در آنجا حضور داشت .
با پيروزي انقلاب اسلامي ،فعاليت هاي سياسي و مذهبي« محمد رضا» گسترده شد . در سال 1359 ديپلم متوسطه را در رشته رياضي فيزيك اخذ كرده و با تشكيل نهاد پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت رسمي آن در آمد . در اواخر سال 1359 مسئوليت بخش اداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «اردبيل» را به عهده گرفت و به جذب نيروهاي مؤمن و فداكار در سپاه پرداخت . در سال 1360 پدر ش از دنيا رفت و در حالي كه نوزده سال بيشتر نداشت سرپرستي خانواده به عهده او افتاد . پس از مدتي «ناصر چهره برقي» ، برادر همسر و يارو همرزمش در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد و او تنها ماند . به دنبال آن در سال 1361 بلا فاصله بعد از شهادت« ناصر» ، برادر او ( اسرافيل رحيمي ) در عمليات رمضان در منطقه شلمچه به جمع شهدا پيوست و داغ خانواده «رحيمي»به خصوص« محمد رضا» را دو چندان كرد . با وجود اين حوادث ناگوار ، بيش از پيش صبورتر و و فعال تر شد . محمد رضا در نيمه شعبان 1361 ( شمسي ) درسن 20 سالگي با دختر دايي اش ، «روح انگيز چهره برقي» ، ازدواج كرد . هنوز چند روزي از ازدواجش نگذشته بود كه توسط فرمانده سپاه «اردبيل» به فرماندهي سپاه «پارس آباد مغان» منصوب شد . در مدت تصدي اين مسئوليت جز در موارد ضروري به منزل نرفت و به طور دايم در محل ماموريت خود بود . چندي بعد مسئول واحد فرهنگي بنياد شهيد و پس از آن فرمانده بسيج « اردبيل» شد . در اين زمان در آتش شوق رفتن به جبهه مي سوخت ولي با مخالفت رده هاي مافوق مواجه بود . فرمانده سپاه «اردبيل» تعريف مي كند كه شبي براي بازديد واحد هاي سپاه به واحد بسيج كه «رحيمي» فرمانده آن بود ، مراجعه مي كند . نيمه هاي شب در اتاق او را مي زند ولي جوابي نمي شنود . بلا فاصله به نگهباني مراجعه مي كند و اظهار مي دارد كه رحيمي در اتاقش نيست . نگهبان اطمينان مي دهد كه او در اتاقش هست و دوباره به سراغ اتاق مي رود . در اتاق را محكم تر از قبل به صدا در مي آورد . ناگهان با چهره اي گلگون و پر از اشك «رحيمي» رو به رو مي شوند كه در همان حال مصرانه تقاضا مي كند ، اجازه دهند تا به جبهه برود . «محمد رضا» ابتدا به همراه چند تن ديگر به جبهه جنوب عزيمت كرد و پس از طي يك ماه آموزش نظامي به واحد مهندسي رزمي لشگر31 عاشورا پيوست و ضمن قبول معاونت آن واحد ، فرمانده گروهان پل مهندسي رزمي را نيزبر عهده گرفت . دو ماه از حضورش در جبهه نگذشته بود كه خبر تولد فرزندش «علي» به گوشش رسيد ولي ديدار فرزندش تا چهلمين روز تولدش به تعويق افتاد . مدتي بعد براي ديدن فرزندش به «اردبيل» آمد.درمدت حضور در جمع خانواده به شكرانه تولد فرزندش و دعا براي توفيق شهادت به زيارت ثامن الامه ( ع ) رفت و پس از بازگشت از زيارت به جبهه باز گشت . محمد رضا قبل از شهادت خواب «ناصر چهره برقي» برادر همسرش را که قبلا به شهادت رسيده مي بيند.بعد از آن خواب ، وصيت نامه خود را نوشت . در اين وصيت نامه محمد رضا دقيقاّ وضعيت مالي و ديون خود را مشخص كرد و حقوق مالي و شرعي هر يك از خواهران و برادران و حتي وامها و نحوة پرداخت آنها با ذكر جزييات توضيح داد .سر انجام لحظه وصل محمد رضا هم رسيد . او بعد از عمليات بدر ، طبق دستور فرماندهي لشكر جهت جمع آوري پلهاي روي جزيره مجنون ماموريت يافت . اول وقت پس از نماز صبح به همراه چند تن از نيروهايش به وسيله قايق براي شناسايي پلها حركت كرد . و تا ساعت نه صبح پلهارا شناسايي كرده و به سنگر فرماندهي محوربرگشتند . سپس به همراه عده اي جهت جمع كردن پل به جزيره مجنون بازگشت . بعد از اين كه تمامي پلها وصل شد به هنگام بازگشت به عقب ، در نزديكي « پَد 3 » بر اثر اصابت تركش توپ به ناحيه سر به شهادت رسيد . اودر تاريخ 24 / 2 / 1364 در اثر اصابت تركش به شهادت رسيد . آرامگاه وي در بهشت فاطمه شهر« اردبيل» است . منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم ...جان ما همگي امانتي است كه از طرف خدا به ما سپرده شده و چه خوب است كه بدون آنكه صاحب امانت براي گرفتن امانتش به ما رجوع كند خودمان اين امانت را پس بدهيم و با رفتن به جبهه از امام اطاعت كنيم كه اطاعت از او اطاعت از خداست ، شايد كه مورد رحمت خدا قرار بگيريم . ... همسر عزيزم ، حق تو بر گردن من زياد است و از اينكه نتوانستم حق تو را ادا كنم خجالت مي كشم . از اول براي تو دردسر آورده ام و چون به خاطر كارهاي انقلاب و سپاه بود انشاالله خداوند اجر بزرگي براي تو منظور مي دارد . روح انگيز ، خيلي ها بايد به حال تو غبطه بخورند چرا كه بعد از چند روز سختي دنيا ، آخرتي روشن داري چون در شهادت برادرانت مصيبت ها كشيدي . خودت هميشه در انقلاب و دفاع از آن ، زحمت ها متحمل شده اي . در سرما و گرما ، نماز جمعه و دعا هاي كميل را ترك نكرده اي . به خاطر خدا تحمل كرده اي ؛ سعي كن بيشتر صبر كني كه خدا با صابران است ... خدايا در روز حساب ، ما را عفو كن و محاسبه را آسان بفرما و با فضل خودت با ما معامله كن نه با عدالتت كه ما طاقت تحمل آن را نداريم . محمد رضا رحيمي خاطرات همسرشهيد: من هم دختر دايي و هم دختر عمه ايشان بودم .از زماني که بچه بوديم آشنايي داشتيم خواهر محمد رضا در يک راهپيمايي پيشنهاد او را براي از دواج با من مطرح کرد و من به دو انگيزه اين پيشنهاد را پذيرفتم. اول اينکه ايشان پاسدار بودند و پيرو امام و دوم اينکه مشکلات خانواده ايشان را مي دانستم و مادرم مي گفت اگر با او ازدواج کني فکرم راحت مي شود . وقتي به جبهه اعزام شد هنوز حامله بودم و خبر تولد بچه را در جبهه به او دادند . بعد از چهل روز به مدت 5 روز به مرخصي آمد بچه را ديد و خدا را شکر کرد و نام علي را که خيلي دوست داشت براي بچه انتخاب کرد و توصيه کرد بدون وضو به بچه شير ندهم موقع باز گشت به جبهه به مادرش گفت :مادر اين بچه به تو تعلق دارد خودت در نگهداري و تربيت آن به همسرت کمک کن . رضا چهره برقي(برادر همسرشهيد): روزي که مي خواست به جبهه برود از ساختمان عمليات سپاه تا مسجد با وي بودم .حرفهايش شيرين بود تا اين که فهميدم مي خواهد حرفي را به من بگويد ولي پنهانش مي کند .موقع خداحافظي با لبان متبسم و عارفانه به من نگاه کرد و گفت :ديشب خواب خواب عجيبي ديدم که در طول عمرم چنين خوابي نديده بودم .تا صبح با ناصر چهره برقي بودم .همه اش از بهشت تعريف مي کرد ؛ آنچنان تعريف کرد که وقتي از خواب بيدار شدم به خدا مي خواستم زودتر بميرم .پس از سکوت و گرفتگي خاصي ، باز تبسم کرد و دستم را محکم فشار داده و با اينکه من با اين حال نمي خواستم جدا شوم ، زود بر گشت و رفت چون من ... هنوز ايستاده بود م ، از کنار خيابان گفت :به من نيز مژدگاني داد .فکر آن مژدگاني مرا به خود مشغول کرده .آيا شهادت ...؟عمليات که تمام شده ... مصطفي اكبري : اگر با بحران و مشكلات سخت روبرو مي شد آنها را باصبر و بردباري حل مي كرد و تحمل سختيها را درخود ايجاد كرده بود به طوري كه بعد از شهادت برادر زنش مسئوليت خانواده هاي آنان را بر عهده گرفت . عوض وفايي: بزرگواري اين برادر عزيز ، زياد و غير قابل وصف مي باشد چنانکه شب عمليات بدر که من با صداي انفجار گلوله توپ از خواب بيدار شدم و با شتاب به بيرون رفتم و.به اطراف نگاه کردم و در لحظه اي که آرامش بر قرار شد نجواي مناجات و راز و نياز را از دور شنيدم به دنبال صدا رفتم تا کنار سنگرهاي پل سازي رسيدم .شهيد رحيمي را ديدم که در حال سجده ، گريه و دعا مي کند .مناجات وي تمام شد به جلو رفتم .پرسيد وفايي تو هستي ؟جواب دادم بله . پرسيدم چرا گرفته اي ؟جواب داد :بچه ها به خط مقدم رفته اند ولي فرمانده گردان دستور ماندن مرا در اينجا داده تا جواب گوي مراجعات باشم .از جدايي بچه هات ناراحت هستم .فرداي آن روز بود که خبر دادند پلها بوسيله عراقيها منهدم شده است . برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد قرار بود فرداي آن روز راهي پهنه هاي جنگ شود .دست در دست هم از ساختمان عمليات سپاه بيرون زديم و در خلوت خيابانهاي اصلي شهر ،دل به مصاحبت هم داديم .سخن از هر دري بود .از جنگ ،از ايثار ،از امام و با لاخره از شهادت .بر سر دو راهي رسيديم که بايستي از هم جدا مي شديم .به چشمان آبي جذابش نگريستم .راز نگفته اي را لب به کلام گشود و گفت :بگذار از خواب دوشين با تو بگويم . خوابي که شيرين ترين روياي سراسر زندگي ام بود . ناصر در ميهماني رويايم حضور داشت .سراسر شب با او بودم .از ضيافت بهشت باز مي گشت .شرح آن ميهماني ،چونان شور و حالي در من ايجاد کرده بود که احساس مي کردم خود نيز آنجا هستم .حلاوت آن رويا با پايان شب به تلخي مجهولي بدل گشت .دلم مي خواست همان دم تا استمرار نشئه آن خواب به واقعيت بپيوندد . کمي سکوت کرد گلخنده هاي تبسم بر لبانش شکوفا شد .آنگاه به راه خود ادامه داد .در همان حالي که از من فاصله مي گرفت به ادامه رويايش بر گشت :براي من نيز بشارتي داد !و رفت و نتوانستم بپرسم ،شرح آن بشارت چيست . گمان مي کنم مژدگاني معراجش بود .ترديدي ندارم که او از زمان وصال خود آگاه بود . يارانش مي گويند :ساعاتي پيش از شهادتش ،کشش عجيبي در او پيدا بود .بر فراز رود دجله ؛دمي به آسمان نگريست و دمي ديگر امواج را نظاره کرد و گفت :غم جدايي از يگانه فرزند کوچک جانکاه است اما شيريني لحظه وصال محبوب ،همه تلخيها را گوارا مي کند . در آخرين دوره آموزش که در دزفول سپري مي کرديم ،دمدم هاي غروب ،طوفان بي سابقه اي روي داد .شدت طوفان به حدي بود که چادر ها را بر کند وبا خود مي برد .باران با سرعت تمام باريدن گرفت و به گونه اي که مي گفتند شايد در يکصد سال گذشته دزفول بي سابقه بوده است .همه نيروهاي مستقر در چادرها به مساجد دزفول انتقال يافتند . چادر محمد رضا نيز در اين حادثه کنده شد و او در حالي که ميله چادر را محکم گرفته بود همراه آن به مسافتي دور ،پرت شد .سراسر منطقه در زير لايه هاي امواج آب قرار گرفته بود .کسي چه مي داند که آن شب را چگونه گذرانديم !شايد حکمتي و رمزي در تعبير اين طوفان نهفته بود . پس از پايان مراحل آموزش ،شهيد رحيمي معاونت گردان مهندسي لشکر را به عهده گرفت .کار او در اين گردان خيلي حساس و موثر مي نمود .اوقبل از عمليات بدر ،در آماده سازي راههاي منطقه و تامين امکانات جاده ها تلاش جانانه اي نشان داده بود و بيشتر کارهاي استراتژيک از جمله بستن پل ،ايجاد اسکله و تامين امکانات راهها به عهده وي بود .به خوبي از اين وظايف حساس بر مي آمد .به طوري که در هور العظيم با همه کاستي ها ،احداث 1500 متر اسکله را به نحو شايسته و در زمان اندک به پايان رسانيد . انجام عمليات بدر مديون کار خطيري است که عمده نقش آن را رحيمي بر عهده داشت .در اين عمليات لازم بود که بچه ها از گدار دجله عبور کنند و اين ميسر نمي شد مگر با ايجاد پل . گروهان پل سازي ،با آگاهي از عظمت نتايج کارشان ،شبانه روز آن را پيش مي بردند .عاقبت اين تلاشها به نتيجه رسيد و پل به ياد ماندني بر روي دجله آماده شد . در اين عمليات رزمندگان ما با شوق به سمت غرب دجله انتقال يافتند و در رسيدن به اتوبان بصره از اين پل گذشتند . آهنگ ديدار قيافه اي جذاب داشت .زيرکي و تيز هوشي او باعث شد تا در رديف شاگردان ممتاز و نمونه کلاسش قرار بگيرد .در سال 1359 يکي از همرزمان ديرينش به شهادت رسيد و او در کوره راه مبارزات با کوله باري از مسئوليت تنها گذاشت .وي با وجود گرفتاريها ي زياد ،تحصيلات متوسطه را با کيفيت عالي در رشته رياضي فيزيک به پايان رسانيد سپس به پاسداران پيوست . در اثر کارداني و لياقتي که در مراحل گوناگون از خود بروز داد ،مسئوليت واحد پرسنلي سپاه اردبيل را به عهده گرفت .در سال 60 پدرش را از دست داد و چون فرزند بزرگ خانواده بود ،سر پرستي آنها را عهده دار شد .طولي نکشيد که در عمليات رمضان ،برادر کوچکش ،شهيد اسرافيل ،به جمع شهدا پيوست .سپس از طرف مسئولين سپاه ماموريت يافت تا فرماندهي سپاه پارس آباد مغان را بپذيرد .آنگاه به جبهه اعزام شد .در مدت دو ماه از حضورش در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل نمي گذشت که يگانه فرزندش علي چشم به جهان گشود .محمد در جبهه از اين خبر مطلع مي شود اما آهنگ مراجعت نمي کند و ديدار فرزند را به زماني ديگر موکول مي کند . تازه از مرخصي بر گشته بوديم .برادر رحيمي از طرف فرماندهي لشکر ماموريت پيدا کرد تا پل هاي شناور دجله را در عمليات بدر کار گذاشته شده بود ،جمع آوري کنند .آن شب محمد رضا از من خواست با هم به جزيره مجنون برويم .حرکت کرديم از کنار جاده احداثي در هور العظيم گذشتيم و به جزيره رسيديم .عصر بود مجبور شديم شب را در سنگر مسئول محور به صبح برسانيم . سحر گاه روز بعد سوار بر قايق ،خود را به آبهاي هور زديم .با دقت تمام منطقه را از نظر گذرانديم و در لابه لاي نيزار ها ،باقي مانده پل ها را شناسايي کرديم .به دليل پراکنده بودن کار شنا سايي را مشکل مي نمود .قرار شد رحيمي بعد از آن ،همراه افراد تحت امرش براي بر چيدن آنها دوباره به محل بر گردد .قايق در مسير ساحل سينه آب را مي شکافت و خطي از کف بر پهنه آن باقي مي گذاشت .آفتاب در اين صبحگاه فصل بهار ،مهربان بر دوش و بازوي ما مي تابيد .نيزار از صداي يکنواخت موتور قايق ،هر دم آرامش خود را از دست داده و ما همچنان گرم حضور يکديگر ،شوق زلال لحظه ها را سر مي کشيديم . ساعت 9 به محل استقراربر گشتيم .مي بايست از يکديگر جدا مي شديم .در باز گشت به او فکر مي کردم .يادم آمد آن روزهايي که گرم ساختن پل ها بود .چه جانفشاني هايي از خود نشان داد .!او را مي ديدم که خون از لا به لاي انگشتانش مي چکيد و مي گفت :بگذار بريزد و زهي سعادت که خونم در راه خدا ريخته شود .واقعا چه نازنين بود او ! او با چندين تن از افراد تحت فرمانش براي جمع آوري پلها به اعماق هور رفت .پلها راجمع آوري کرده بودند . خرسند از نتايج کار خويش و خسته از تلاش بي وقفه خود ،دمي چند سر به آسمان کرد و خاموش و بي صدا با محبوب سخن گفت .آن چنان در جذبه روحاني اين لحظه فرو رفته بود که نا گاه پاره ترکشي سوزان بر رخساره زيبايش فرو خليد و جانش را به جانان وا گذاشت . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 267 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
برات سقايي
برات سقايي دومين فرزند خانواده سقايي در 1 خرداد 1341 ه ش در شهرستان اردبيل متولد شد. پدرش از كاركنان شوراي اصناف اردبيل بود كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. وي درباره انتخاب نام "برات" براي فرزندش مي گويد :
آثارباقي مانده از شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 161 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
صمد ارادتي
شهيد« ارادتي» ، در سال 1342 ه ش در شهرستان« اردبيل» متولد شد . تحصيلات خود را تا سوم راهنمايي در اردبيل ادامه داد وبه دليل کمک به خانواده در تامين مخارج زندگي از تحصيل باز ماند.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 298 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مجتبي عزيزي
(( تصميم گرفته بودم كه خداوند هرچقدر به من فرزند بدهد اسامي چهارده معصوم را بر آنها بگذارم و براي كودك چهارم اسم " مجتبي " را گذاشتم . ))
در سال 1350 تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسة زادگاهش شروع كرد . پدرش مي گويد : ((درسش را خوب مي خواند . علاوه بر آن بعضي از دوستان وي نيز اگر مشكلي داشتند به او مراجعه مي كردند و به آنها كمك مي كرد . )) تا سال چهارم ابتدايي را در روستاي« آورنج» و كلاس پنجم را در يكي از روستاهاي اطراف با موفقيت سپري كرد .براي تحصيل در دورة راهنمايي به« اردبيل» رفت و در مدرسه شهيد« قاضي» فعلي ثبت نام نمود . مجتبي از بچگي فردي با استعداد و فعال بود . تابستانها و اوقات فراغت را به كار كشاورزي مي پرداخت و كمك موثري براي پدرش محسوب مي شد . برادرش مي گويد : (( زماني كه در ده بود در كار كشاورزي به پدر و مادرم كمك مي كرد و چنان با پشت كار كار مي كرد كه به نظر مي آمد يك كشاورز با تجربه ، چندين ساله است . )) پس از اتمام دوران راهنمايي در سال 1365 به هنرستان كشاورزي رفت . در همين ايام خانواده او از روستاي «آورنج» به« اردبيل» مهاجرت كردند . در هنرستان ،ايام فراغت را به خواندن قرآن و مطالعة كتب اسلامي سپري مي كرد . پدرش مي گويد : (( يكي از دوستانش كه در هنرستان كشاورزي با هم بودند مي گفت كه در اوقات فراغت ، مجتبي يا نماز مي خواند يا كتابهاي احكام مطالعه مي نمود . خانه كه مي آمد مشغول درس مي شد. به خريدن كتاب نيز علاقه مند بود ... به طوري كه الان صد جلد كتاب در زمينه هاي علوم اسلامي از وي به يادگار مانده است . )) برادرش نيز مي گويد : (( من در اورميه كار مي كردم . بعضي اوقات موقع نماز و اذان ، زنگ مي زدم به هنرستان، مي گفتند نماز جماعت مي خواند . مي گفتم اگر در صف آخر است پس از اتمام نماز صدايش كنيد تا صحبت كنم . مي گفتند امكان ندارد چون پيش نماز است . )) «مجتبي » يك دانش آموز مخلص بود و به عنوان پيش نماز مسجد هنرستان و مسئول انجمن و كتابخانة هنرستان فعاليت مي كرد . هميشه مطالعة كتابهاي علمي خصوصاَ كتب معارف را به بچه ها سفارش مي كرد و خود عمدتاً به مطالعة كتابهايي چون نهج البلاغه و قرآن مي پرداخت . عصباني نمي شد . پدرش مي گويد : (( مجتبي به انجام فرايض ديني خيلي معتقد بود خصوصيت عمده اش خواندن نماز شب بود. وي از كساني كه دروغ مي گفتند ، غيبت مي كردند و خلاف شرع اسلام كاري انجام مي دادند بدش مي آمد . )) برادرش در مورد حساسيت مجتبي نسبت به غيبت مي گويد : (( او با ما خيلي فرق داشت . نمي گذاشت كسي غيبت كند يا عمل زشتي انجام دهد ، ... وي هميشه با تبسم و متانت خاصي با دوستانش برخورد مي كرد . همة بچه ها او را به خاطر اخلاق حسنه و تواضع و فروتني اش دوست داشتند . )) دورة هنرستان را در سال 1358 به اتمام رساند و با اينكه در آزمون دانشكدة پزشكي «مشهد» پذيرفته شد اما ادامه تحصيل نداد و وارد سپاه شد . سال 1363 يعني در 20 سالگي به جبهه اعزام شد . يكي از بزرگترين آرزوهايش حضور در جبهه و شهادت بود . آقاي احد يسري ( معلمش ) مي گويد : (( مطمئناً براي خودش ، رفتن به جبهه را واجب كفايي و عيني مي دانست و اين را براي خود تكليف مي شمرد . توصيه هايي كه به دوستان و هم دوره اي هايش داشت، اهميت دادن به جبهه و حضور در آن بود . پدرش مي گويد بعد از شروع جنگ گفت : " نبايد امام را تنها بگذاريم . بايد جان خود براي قرآن و اسلام و مملك فدا كنيم ." هر وقت نام جبهه مي آمد به شدت به شوق مي آمد و اولين بار كه از سپاه اردبيل به جبهه اعزام مي شد خيلي خوشحال بود و من او را خوشحال تر از آن زمان نديده بودم . )) برادرش نيز مي گويد : (( پسر عمويم پاسدار شده بود . او از مجتبي خواست به سپاه بيايد ولي مجتبي گفت من مي روم به جبهه و در جبهه مي مانم و اگر به عقب برگشتم درس را ادامه مي دهم ... )) مجتبي فعاليتش را در جبهه چندان آشكار نمي كرد . پدرش مي گويد : (( در پشت جبهه كه به هيچ كس نمي گفت چه كار مي كند . من گمان مي كنم با اطلاعات همكاري داشت . در جبهه نيز دوستانش به صورت دقيق نمي دانستند او چه كار مي كند . گاهي مي گفتند بهداري كار مي كند ، شب عمليات خط شكن مي شود ، قايقران است و ... نمي دانم دقيقاً چه كار مي كرد . )) علي عبدالهي مي گويد : ((در سال 1366 در پادگان آموزشي علي ابن ابي طالب ( ع ) مرند ، آموزش عمومي را طي مي كرديم كه چهرة نوراني ، تواضع و صلابت و وقار او مرا سخت شيفته كرد . در نيمه هاي شب ، نماز شب را با زمزمه اي از قرآن و دعا ادا مي كرد . و هميشه با ذكر دعا زمينة رسيدن به لقاء الله را فراهم مي ساخت . در منطقه شلمچه و در خط پدافندي روبروي بصره ، او فرمانده گروهان بود و من هم مسئول دسته بودم . در وسط شب ديدم وضو گرفته ونماز به پا مي دارد و از خدا بخشش و عفو مي طلبيد . گفتم برادر مجتبي چقدر نماز و دعا و راز و نياز در دل اين تاريكي به جا مي آوري ؟ گفت : " همانا امام حسين ( ع ) به خاطر نماز قيام كرد و در ميان جنگ نماز را ترك نكرد . ما بايد مانند حسين ( ع ) بجنگيم . " )) هميشه در مقابل مشكلات با اتكا به خداوند مقاومت مي كرد . برادرش مي گويد : (( اگر مشكلي به وجود مي آمد مي گفت صبر كنيد . من مشكل داشتم ،گفت برادر صبر كن و به خداوند توكل كن ،خدا مهربان است . )) فرمانده گردان امام حسين ( ع ) پس از هشت ماه حضور پر تلاش در جبهه سرانجام در 18 بهمن 1366 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه دستها 8 به درجه رفيع شهادت نايل آمد . عبداللهي در مورد شهادت مجتبي مي گويد : (( روزي كه آتش دشمن پر حجم تر از ساير روزها بود و من كه خشوع ،تواضع و چهرة پر نور او را ديدم گفتم مي خواهيد داماد شويد . گفت : " اگر خدا بخواهد " اوايل شب كه ايشان خود را براي نماز شب مهيا مي كرد براي وضو بيرون رفت . ما هم به نيروها سركشي مي كرديم . آتش دشمن شديد بود . هنگام وضو گرفتن در كنار تانكر آب ، خمپاره اي به وي اصابت مي كند و گوني هاي تانكر آب روي او را مي پوشانند . يكي از بچه ها كه رفت آب بياورد هيجان زده و رنگ پريده آمد و گفت برادر عبدالهي ، برادر عزيزي در زير گوني ها افتاده ، بلافاصله به محل مورد نظر رفتيم و پيكر پاك آن شهيد را بعد از خاموش شدن آتش دشمن به عقب منتقل كرديم . )) پيكر شهيد مجتبي عزيزي در بهشت فاطمة« اردبيل» به خاك سپرده شده است . منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد خاطرا ت برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد با شروع جنگ تحميلي بارها به جبهه هاي نبرد شتافت و شايستگي هاي خودش را در عرصه هاي نبرد نشان داد .به خاطر همين لياقتها بود که به فرماندهي نيروها انتخاب شد .با اين که فرمانده بود اما مثل دوران تحصيل ،با همه مهربان و صميمي بود . ساعت 11 شب بود همه در سنگر بوديم .مجتبي آماده نمازمي شد به قصد وضو از سنگر خارج شد .ما هم براي سرکشي نيروها سنگر را ترکئ کرديم .دشمن همه جا را به شدت زير آتش گرفته بود .صداي انفجار پياپي خمپاره ها ،سکوت شب را در هم شکست .هنوز مجتبي بر نگشته بود .يکي از بچه ها براي آوردن آب بيرون رفت .در همان لحظه ،خمپاره اي در نزديکي ما با صداي مهيبي منفجر شد .رزمنده اي که براي آوردن آب رفته بود ،هيجان زده و با رنگ و رويي پريده به داخل سنگر باز گشت و گفت :عجله نکنيد ،بياييد گوني ها ...گوني هاي شن در کنار تانکر آب ريخته اند و مجتبي !...همين که اسم مجتبي را شنيديم همه مان سراسيمه بيرون آمديم و به سوي تانکر آب دويديم .تانکر ،سوراخ شده بود و گوني هاي شن ،ريخته بود .پيکر پاک مجتبي در زير گوني ها افتاده بود .گوني ها را به کناري زديم .ديگر دير شده بود و او در محراب عبادت خود به شهادت رسيده بود . ريزش آب تانکر ادامه داشت و لاله نو رسته را سيراب مي کرد .او درس شهادت در محراب را از مولايش آموخته فهمچون حسين (ع) ،در زير آتش دشمن ،نماز بر پاي داشت .در گکنار پيکر پاکش حلقه زديم و در فراقش خون گريستيم و سخن عاشقانه اش را تکرار کرديم : ...اگر جنگ مي کنم ،به خاطر نماز است و هيچ فرقي ندارد که در زير آتش دشمن باشد يا هر کجاي ديگر . واقعا هم که راست مي گفت .چون که بارها ،آن را نشان داده بود .در هنرستان کشاورزي که بوديم ،روزي به من گفت :پيشنهاد کرده اند که پيشنمازبچه هاي مدرسه مان باشم .گفتم قبول کردي ؟گفت نه .هنوز ،آمادگي اش را ندارم .گفتم :بهتر است قبول کني ،کي از تو بهتر .به هر ترتيبي بود ،قبولانديم و از فرداي آن روز مجتبي ،امام جماعت مدرسه مان شد و پدر او را خوب شناخته بود که بارها مي گفت :مجتبي فرزند شايسته و لايقي است ،او با همه کوچکي اش از من پيرمرد عاقلتر است . ماشين با سرعت زياد ،جاده را پشت سر مي گذاشت و به سوي شلمچه در حرکت بود .سرنشينان کاروان اعزامي ،عاشقان دلباخته اي بودند که براي دفاع از مناطق آزاد شده به سوي ميعادگاه عشق مي شتافتند . جاي جاي نشانه هاي يورش بيرحمانه دشمن ،در مسير حرکت کاملا مشخص بود .چند روزي بود که متجاوزان ،با حملات ناجوانمردانه خود ،منطقه شلمچه را زير آتش خود قرار داده بودند و اين مرز و بوم را به خاک و خون مي کشيدند. سيماي محزون و مصمم مسافران عاشق ،حکايت از نمايش حماسي و شور انگيز دلاورمرداني داشت که با عزمي راسخ ،راه طولاني اردبيل –شلمچه را پيموده بودند تا صلابت خود را با مردانگي در گرماي طاقت فرسا ي جنوب به نمايش بگذارند . با قافله سالار کاروان در يک صندلي نشسته بودم .بي اختيار قيافه همسفرانم را زير نظر داشتم .مي خواستم از چشمه زلال ديدارشان سير شده ،روحم را با صفاي درونشان شستشو دهم . مجتبي دست به کيفش برد و کاغذ و قلمي بيرون آورد ،نوشتن مشغول شد .او فرمانده لايقي بود و همه دوستش داشتند .با کنجکاوي نگاهش کردم .متوجه شد .به سويم بر گشت بر لبخندي بر روي لبانش نقش بست :پرسيدم :مجتبي چه مي نويسي ؟جواب داد :معراج نامه .نوشته اش را نشانم داد .خيره بر جملاتش نگريستم :اگر شهيد شدم و جنازه ام به دستتان افتاد ،در شهر اردبيل ،در کنار ساير شهدا دفنم کنيد .اين بارمن خنديدم و گفتم :از کجا معلوم که افقي نه ،عمودي بر گردي !؟گفت فرقي نمي کند .و بلافاصله بر روي کاغذ نوشت :اي کاش خداوند بزرگ پس از شهادت مرا زنده کند تا يکبار ديگر در راهش شهيد شوم چون که از شهادت سير نمي شوم .اين بار هر دو با هم خنديديم و گفتم :واقعا شجاعي ! براي مرخصي به اردبيل آمده بودم .به من اطلاع که مجتبي زخمي شده و در يکي از بيمارستان هاي تهران بستري است .شبانه براي ملاقاتش به تهران شتافتم از ناحيه پا زخمي شده بود .همديگر را در آغوش کشيديم و آرام کنارش نشسته ماجرا را پرسيدم .تعريف کرد :خط شکن بوديم .طبق اطلاعاتي که به ما داده بودند دشمن با آرايش کامل در برابر مان صف کشيده بود .منتظر دستور مانديم تا خطوط دشمن را در هم شکنيم . نيمه هاي شب رمز عمليات اعلام شد .با قدرت تمام به سوي خصم تاختيم .عمليات با موفقيت آميز پيش مي رفت .نزديکي هاي صبح موفق شديم کمين دشمن را در هم شکسته ،از خاکريز هايشان عبور کنيم .رزمندگان غيور شروع به پيشروي کردند .دشمن که متوجه شکست خود شده بودند ،تعداد زيادي از هلي کوپتر هايش را به منطقه فرستاد .نبرد رنگ تازه اي به خود گرفت .آنها با شدت تمام ما را زير رگبار خود قرار داده بود ند . چندين نفر با شدت تمام ما را زير رگبارهاي خهود قرار داده بودند .چندين نفر از نيروهايمان مجروح شدند .من کار امداد گري را هم به عهده داشتم .به ياري زخمي ها شتافتم .شدت آتش به حدي بود که نمي توانستم کارم را به خوبي انجام دهم .ناگهان يکي از بچه ها را ديدم که بر اثر جراحات وارده بر روي پل به خود مي پيچيد ؛به ياري اش شتافتم .در همان لحظه خمپاره اي در نزديکي ما منفجر شد .سوزش درد ناکي در پايم احساس کردم و وسايل پانسمان از دستم افتاد .امداد گر ديگري به کمک ما آمد و پس از آن چيزي نفهميدم . ملاقات به پايان رسيد . از اين که مجروح شده بود ناراحت بودم .اما به خودم نياوردم و از او جدا شدم .هنوز زخمش التيام نيافته و کاملا خوب نشده بود که باز هم به جبهه آمد . از تهي سرشار از حقارت جان بي تاب ،از فرياد خاموش طفل پير ندامت ها لبريز ،به حکايت شيرين و شور انگيز شهادت ها و حماسه ها گوش سپردن و مناظر رنگين اعماق بيکران اين هستي جان جان ها را به تماشا نشستن .اين احساس ها و التهابها ي الهام آميز ،چنان عاطفه فرار سوزاني در ژرفاي وجود انسان مي آفريند که در آيينه حقيقت روح عرش پرواز اين علمداران نجات و نجابت ،خود را چه حقير و چه بي مقدار مي يابي !و در مي يابي که :آنان که رفتند ،کاري حسيني کردند و تو ماندي و مباد به هيچ برسي و مباد فرو روي و در غلتي به مانداب ماندن بي معنا .رنجش بيزاري از ماندن و سکون ،آنچنان تو را در مي گيرد که نمايش مادي و عيني آن سيل قطرات اشکي است که از سر فشردگي عقده هاي ناب بشري از روزانه تنگ چشمانت جاري مي گردد . عالم از بانگ ني پر خون شد گر بنالد نيستاني چون شود ؟ درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 296 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مرتضي فخر زاده
(( در سه يا چهار سالگي با اين كه هنوز توانايي چنداني نداشت با ظرف پر از آب جلوي مسجد را آب و جارو مي كرد و مي گفت دلم مي سوزد كه مسجد كثيف باشد . ))
دورة ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه روستا شروع و تا كلاس چهارم ابتدايي را در آنجا گذراند . پس از كوچ خانواده ، به همراه آنها به« اردبيل» رفت و به علت فقر مالي ، كلاس پنجم را شبانه ادامه داد و روزها براي امرار معاش فرش بافي كرد . پس از فوت پدر ،مسئوليت اداره خانواده بر دوش او افتاد و به ناچار در كلاس اول دوره راهنمايي ترك تحصيل كرد و به كارگري و قالي بافي پرداخت . با رسيدن به سن سربازي ، با قرعه كشي از خدمت دوره سربازي معاف شد . فعاليت سياسي – مذهبي« مرتضي» ، به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردد . او با تاسيس حسينيه زادگاهش ، هيئت عزاداري تشكيل داد و با جمع كردن جوانان ، به نوحه خواني در مسجد مي پرداخت و همچنين اعلاميه هاي حضرت امام خميني را به طور محرمانه تهييه و پخش مي كرد . عده اي مي خواستند در مراسم عزا داري در مسجد ، شاه را دعا كنند كه مرتضي مخالفت كرد . و سيم برق را مي كشيد تا صداي بلند گو قطع شود . درجه داري كه در مجلس حضور داشته او را لو داد و ساواك او را در حالي كه با صداي بلند عليه شاه شعار مي داد دستگير و زنداني كرد. همه فكر مي كردند كه اعدام خواهد شد ، ولي بعد از حدود بيست و سه روز شكنجه با وساطت حجت السلام مروج و يكي از بستگانش از زندان آزاد شد . وقتي به خانه آمد صورتش خوني و باد كرده بود . علت را كه جويا شدند ، گفت :(( در زندان گفته بودند كه به امام خميني توهين كنم ولي به آنها گفتم اگر مرا بكشيد اين كار را نخواهم كرد . )) پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ، با داير كردن كلاسهاي قرآن براي جوانان و تشكيل پايگاه بسيج در زادگاهش فعاليتش را ادامه داد . پس از مدتي در سال 1359 از سوي مسئولين سپاه پاسداران انقلاب اردبيل جهت عضويت درسپاه از او دعوت به عمل آمد . پس از پيوستن به سپاه ابتدا در واحد عمليات و بعد مسئول حفاظت بيت و شخص نماينده ولي فقيه در اردبيل ( حجت الاسلام مروج ) شد . علاقه اش به كار چنان بود كه اول صبح به بيت مي آمد و دير وقت هم به پايگاه بسيج مي رفت . پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ،به خاطر مسئوليت حساسش در پشت جبهه، مانع حضور وي در جبهه مي شدند ، ولي« مرتضي» ، خصوصاً بعد از ديدارش از دزفول ، بارها به جبهه رفت . او كه صبرش در برابر مشكلات ، زبانزد همه بود مواقعي كه مانع اعزامش به جبهه مي شدند به شدت عصباني و ناراحت مي شدند . علي رغم مخالفت خانواده ، با دختري كه با خانواده اش در همسايگي آنها زندگي مي كرد و از اوكوچك تر بود و از زمان كودكي مرتضي از او نگه داري مي كرد ، ازدواج كرد . مراسم ازدواج با سادگي تمام و با مهريه دو هزار و سيصد تومان انجام گرفت . آنها از اين وصلت ،صاحب فرزند پسري شدند . مادرش نقل مي كند : (( يك روز ديدم مرتضي در اطاق با فرزندش خلوت كرده و اسلحه كمري را به او داده و سنگر مي گيرد . در مورد پر بودن اسلحه تذكر دادم . در جوابم گفت : " من دير يا زود شهيد مي شوم مي خواهم پسرم رزمنده شود . " )) زندگي مشترك مرتضي ، چندان طولي نكشيد و او به خاطر خواسته هاي همسرش كه خواستار استعفا ي او از سپاه و عدم حضور در جبهه بود ،به ناچار در حالي كه پاي مجروح و عصاي زير بغل به دادگاه رفته بود ، با طلاق از او جدا شد . علاقه او به جبهه چنان بود كه وقتي براي مرخصي به خانه مي آمد ، مريض مي شد . ودر جواب مادرش كه از او مي خواست چند روزي را براي بهبودي حالش مرخصي بگيرد ، اظهار مي داشت : "من وقتي در خانه هستم مريض مي شوم و در جبهه اصلاً مريض نيستم .")) مرتضي در دو عمليات خيبر و بدر ، مجروح شد . يكي از همرزمانش نقل مي كند :« وقتي براي عمليات خيبر به جبهه اعزام مي شديم مستقيما از دفتر كار سوار اتوبوس شديم و با اينكه هوا به شدت سرد بود ما لباس آنچناني نداشتيم . من بادگيرم را به مرتضي دادم ولي او از فرط خوشحالي شركت در عمليات ، آن ار قبول نكرد . » در عمليات خيبر طوري مجروح شده بود كه بخش قابل توجهي از گوشت پايش را تركش برده بود . ولي پس از مدت كوتاهي بدون توجه به اصرار خانواده در حالي كه هنوز التيام نيافته بود به منطقه عملياتي بازگشت . او مجروحيت را از اقوام پنهان مي كرد . «مرتضي» از خصوصيت بارزي برخوردار بود . از جمله ، انضباط در كار .شجاع و نترس بودن ،رفتار احترام آميز با مردم ،صبوري در برابر مشكلات و تقوي از ديگر ويژگي هاي مرتضي بود . حجت الاسلام «مروج» ( امام جمعه اردبيل ) بارها گفته اند كه (( فخر زاده از نماز شبش غفلت نمي كرد. )) احترام آميز بودن برخوردش با همه از جمله ويژگي هاي اخلاقي او بود . علاوه بر حضور در صحنه هاي سياسي و نظامي ،از مطالعه غافل نبود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه و نهج الفصاحه و تاريخ انبياء و امامان ، علاقه داشت . حتي فراگيري جامع المقدمات را نزد يكي از روحانيون شروع كرده بود .علاوه بر اين ، به سرودن شعر و نوحه خواني علاقه ويژه اي داشت . چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 شعرش را براي همسنگرانش مي خواند كه مضمون آن از باور قطعي او به شهادت قريب الوقوع حكايت داشت . همسنگرانش نيز به اين باور رسيده بودند كه مرتضي شهيد خواهد شد . زماني كه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شروع شد ، گردان المهدي – كه مرتضي فرماندهي آن را بر عهده داشت – به همراه دو گردان ديگر براي كمك به لشكر 31 عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه اعزام شدند تا پس از سازماندهي وارد عمل شوند . براي استقرار گردان ، لازم بود موانع طبيعي مانند خار ، بوته و علفهاي هرز برداشته شود كه مرضي داوطلب شد و به همراه گردانش كار را شروع كرد . همرزمش مي كويد : (( پس از اتمام كار ، با مسئول تداركات به محل رفتيم . مرتضي از شدت خستگي خوابيده بود . قرار گزاشتيم كه گردان ديگري را براي عمليات ، اعزام كنند كه مرتضي متوجه موضوع شد و مصرانه خواستار عزيمت گردانش براي عمليات شد . )) پس از جلب موافقت ، گردان المهدي – كه از آخرين گردانهاي عمل كننده در عمليات كربلاي 5 بود – وارد عمليات شد . مرتضي در زمان حركت گردان به جلو ، در درياچه ماهي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد . ستاد معراج شهدا در نامه 27 دي 1365 تاريخ شهادت مرتضي فخرز زاده را 26 دي 1365 و علت شهادت را اصابت تركش خمپاره و قطع دست چپ و راست و پاها و پارگي شكم اعلام كرد . پيكر شهيد در شهرستان« اردبيل» در گلستان شهدا به خاك سپرده شد . منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه من در هر لحظه از ابعاد زندگيم افتخار مي كردم كه يك نفر خدمت گذار كشور اسلامي هستم و افتخار مي كردم ، طبق قانون قرآن و اسلام به رهبري امام خميني در عصر حاضر زندگي مي كردم . اي جوانان ، اي سربازان امام زمان و اي ملت شريف ايران ،قدر اين كشور اسلامي را بدانيد و جديت كنيد و نگذاريد اين جمهوري اسلامي به دست چند نفر از قلدران ]كه [همچون گزشته به وطن عزيزمان ايران تجاوز كرده بودند ، بيافتد و اي ملت فداكار ايران اين جمهوري اسلامي آسان به دست شما ملت نرسيده ... ... مثل حضرت زينب ، استقامت كنيد و زياد گريه نكنيد و زماني كه خواستيد براي من گريه كنيد ، امام حسين و حضرت علي اكبر و ابوالفضل را يادكرده و گريه كنيد. خاطرات بر گرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد عمليات کربلاي 5 شروع مي شد .مرتضي ،فرمانده گردان المهدي (عج) از تيپ قائم بود .گردان او به همراه دو گردان ديگر براي کمک به لشکر عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه آمده بود ،تا پس از سازماندهي کامل وارد عمل شوند .اين بار ،تراکم نيرو بيش از هر زمان ديگر احساس مي شد .براي استقرار گردانها لازم بود ،منطقه از نظر موانع طبيعي پاکسازي شود و خار بوته ها و علفهاي هرز آن ،از بين برود .شهيد فخر زاده ،اين ماموريت را پذيرفت و به همراه گردانش کار را شروع کرد .همه بچه هاي گردان از عهده اين مهم بر نمي آمدند و مهارت خاصي لازم داشت .بچه ها تعريف مي کردند که او به تنهايي به اندازه نيروي گردان ،کار مي کرد و محل را براي استقرار نيروها آماده نمود .آماده شدن به موقع محل ،و تل خار بوته ها ،حکايت از قدرت عملي او داشت .من با مسئول تدارکات به محل رفتم .فخر زاده از شدت خستگي در سايه پشته ها دراز کشيده و خوابيده بود . ابتدا قرار بود گردان او به خط مقدم برود اما موقعيت ،چنان ايجاب مي کرد که اين گردان براي استراحت مدتي عقب بکشد .من اين موضوع را به مسئول تدارکات پيشنهاد کردم و او نيز قبول کرد و قرار شد ،گردان ديگري را اعزام کنند .گويا شهيد فخر زاده ،متوجه حرفهاي ما شده بود .از جايش بلند شد و با وجود خستگي ،مصرانه خواست که گردان او عزيمت کند .همزمان او آمادگي کافي داشتند و نظم و انضباط خاصي مشهود بود .حرفي نداشتيم .پس نيروهايش را جلو کشيد و وارد عمل شد .خيلي عجله داشت.به دلش برات شده بود که به ديدار حق خواهد شتافت .با وجود موانع زياد سعي مي کرد از همه جلو بزند .فخر زاده ،هميشه همراه نيروهايش بود تا شاهد لحظه پيروزي باشد .آن شب ستارگان از پهن دشت آسمان تيره ناظر وضوي خون و نماز عشقش بودند .و فردا مهر تابان ،اشعه هاي زرين خود را بر پيکر خونينش گسترد . چند روز قبل سري به سنگرش زدم .همسنگرانش از مرتضي خواستند که شعرش را براي من نيز بخواند .مضمون شعر او حکايت از باور قطعي وي به شهادت قريب الوقو عش داشت .يارانش نيز به اين باور رسيده بودند .لحظاتي بعد از شروع عمليات ،با پيکر خونين روبرو شديم .نشستم و گريستم وبخشي از شعرش را که به خاطر داشتم ،خواندم .گفتم :مرتضي !اينک نوبت آن است که بر پرنيان خاک بياسايي و خستگي جسم را به نشئه وصال فراموش کني . فخر زاده از سال 1359 به عضويت سپاه در آمد و از همان آغاز ،پيوسته در جاي جاي جبهه حضور فعال داشت .جبهه خانه دوم او شده بود .دمي بي حضور آن نمي زيست .شهر ،غربت او بود و جبهه ديار آشنا .دل از همسر و يگانه فرزند خود بر کشيد و آشيان در مرزها برگزيد تا همچون شيران ،از کنام خويش دفاع نمايد . محرم سال 1356 بود .مردم براي سوگواري به مساجد و حسينيه ها مي رفتند .در محله مرتضي نيز حسينيه نو بنيادي احداث شده بود . آنجا حتي زير انداز هم نداشت .اهالي را جهت بر پايي مراسم عزاداري حسيني ترغيب کرد .در اندک زماني همه چيز مهيا شد .حتي بلند گو هم براي اجراي مراسم آماده شد .در يکي از شبها ،فردي پس از ذکر مصيبت و نوحه سرايي با برنامه از پيش طرح شده ،به دعاي شاه و انصارش پرداخت .برخي از عمال رژيم در همين مجلس حضور داشتند .فخر زاده مخفيانه سيم بلند گو را قطع نمود و اين امر موجب اعتراض بعضي از طرفداران رژيم شد .او با شهامت تمام از ميان مردم بر خاست و گفت : براي عزاداري حسين (ع) و سوگواري در اين محل جمع شده ايم و مسجد و حسينيه ،محل دعا براي ستم پيشگان نيست . وابستگان رژيم صورتجلسه اي ترتيب داده ،سريعا به اطلاع ساواک رساندند .ساعت 12 همان شب ،ماموران به خانه اش ريخته ،او را با خود بردند و بعد از شکنجه ها و بازجويي ها ،به حبس دراز مدت و ...تهديدش کردند . تني چند از افراد خير و خدا جو با ضمانت و وثيقه او را از دست جلادان رهاندند . او امام را خوب مي شناخت و اعلاميه ها و پيامها ي ايشان را به مردم مي رساند .در تمام راهپيمايي ها ،شرکت مي جست و جوانان و دوستان نزديک خويش را نيز به اين کار تشويق مي کرد و سر انجام به خاطر همين حرکتها ،مورد تعقيب ماموران قرار گرفت و بارها او را به هنگام راهپيمايي ها و تظاهرات و خروج از مجلس سخنرانيها ،باز داشت کردند .بعد از پيروزي انقلاب ،فخر زاده ،در محله خود ،انجمن اسلامي شهيد رجايي را به کمک دوستان تشکيل داد و کلاسهاي آموزش قرآن ،اصول عقايد و ...بر پا ساخته ،پاي جوانان را به اين نوع محافل فرهنگي باز مي کرد .در سال 1359 به ايجاد پايگاه مقاومت بسيج در همان محل اقدام کرد و به آموزش نظامي جوانان پرداخت و اردوهاي شبانه ترتيب مي داد و آنان را براي اعزام به جبهه ها آماده نمود . تجربه هايي که او در گرما گرم دفاع مقدس به دست آورد ،چنان قابليت هاي فرماندهي و مديريت بر تر در او ايجاد مي کرد که خيلي زود ،مراحل مقدماتي سپاهي گري را طي کرده تا سمت جانشين گردان فرا آمد و از نوعي ديد ويژه بر خوردار گرديد که در گزينش نيروها ياريگر موقعيت هاي او شد .در امر سازماندهي هميشه گامي فراتر از خواسته هاي فرماندهان حرکت مي کرد . شهيد مرتضي در جريان يکي از عمليات ها ،نيروها را در محلي جمع و حدود نيم ساعتي صحبت کرد و محور سخنانش چنين بود که بسياري از گردانها براي پاتک دشمن آمادگي ندارند و من اعلام کرده ام که گردان ما آمادگي هاي کافي براي پاتک و مقابله با دشمن را دارد .هر کس آماده است سه بار يا زهرا بگويد .همه بچه ها يکصدا و پرصلابت ،نداي يا زهرا را سر دادند و سر افرازانه به سوي دشمن شتافته و موفقيت هاي چشمگيري به دست آوردند . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 129 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
فيض الله حامدي
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد شب بالهايش را گسترده و بر همه جا سايه انداخته بود .ستارگان درخشان در دل تاريک شب سو سو مي زدند و جلوه خاصي به آسمان بخشيده بودند .رزمندگان براي دفاع از کيان اين سرزمين الهي در زير اين آسمان پر ستاره دور هم جمع گشته و به گفتگو مشغول بودند .من نيز همراه آنان در خلوتي ذوق انگيز کنارشان نشسته بودم . فيض الله نزد من نشسته و به فکر فرو رفته بود .ناگاه بر گشت و با شور خاصي از من پرسيد :دوست داري در يک ماموريت شناسايي شرکت کني ؟ گفتم :کي ؟ گفت :همين امشب .با تکان سر رضايت خود را اعلام کردم و منتظر ساعت حرکت شدم .پس از مدتي همراه فيض الله به راه افتاديم .کار ما شناسايي ميدانهاي مين و خنثي سازي آنها بود .او در اين کار مهارت ويژه اي داشت .با دقت تمام مشغول شديم .بعد از هر ميني که خنثي مي شد با خوشحالي به هم نگاه کرده ،مشتاقانه کارمان را دنبال مي کرديم .ناگهان صداي انفجار ميني ،همه ما را بر جاي ميخکوب کرد .بلا فاصله از جا بر خواستم و به طرف محل انفجار دويدم .فيض الله را ديدم که بر روي زمين افتاده و گل وجودش پر پر شده. پيکر پاکش را به پشت خط منتقل کرديم .پس از چند روز خبر شهادتش ،در شهر پيچيد و مردم قهرمان گرمي در سوگ از دست دانش به عزا نشستند . در حالي که مشغول نظاره ي صحنه هاي فراموش نشدني تشييع پيکرش بودم ،بي درنگ و براي لحظه اي نگاهم در تصوير چشمانش گره خورد .چشمانم را بستم و به گذشته بر گشتم .زندگي فيض الله همچون پرده سينما از مقابل ديدگانم گذشت .مثل اين که همين ديروز بود که در خيابانها قدم مي زديم و راه مي رفتيم .زمان چقدر با سرعت سپري شده بود .يادم آمد زماني که 7 ساله بوديم و در مدرسه ي ابتدايي درس مي خوانديم ؛پدرش هر روز او را با خود به مدرسه مي آورد .کشاورز بود و در آمدي جزيي داشت . فيض الله در سال 40 در دامان اين خانواده چشم به جان گشود ه بود . زندگي متوسطي داشتند و اعتقادات ديني ،پايه فکري آنان بود .اين شهيد وارستگي و بلند همتي را از همان اوان کودکي در چنين محيطي ياد گرفت و در دوران ابتدايي به علت آموزش صحيح خانواده و داشتن هوش و استعداد زياد همواره از شاگردان ممتاز کلاس بود .افسوس که مشکلات مالي امکان ادامه تحصيل را از او گرفت و وي مجبور شد که درس و مدرسه را رها کند . تحت تاثير بينش پوياي اسلامي ،از همان دوران کودکي با تبعيض هاي اجتماعي و ستم حاکم بر جامعه ،شديدا مخالف بود . همزمان با شروع انقلاب اسلامي به صف انقلابيون پيوست .سعي مي کرد در تمام راهپيمايي ها شرکت داشته باشد .پيام ها و سخنان امام را در بين مردم پخش مي کرد ودر آگگاه ساختن مردم نقش عمده اي داشت .انقلاب تازه پيروز شده بود که به خدمت مقدس سربازي اعزام شد .در طول خدمت در جبهه هاي کردستان ،همواره با گروه هاي فريب خورده در جدال بود . وقتي دوران سربازي اش را به پايان برد به بسيجيان پيوست و در سال 62 بود که براي نخستين بار با لشکر آزادي قدس به جنوب اعزام شد .پس از پايان عمليات و بازگشت از جبهه علاوه بر اين که عهده دار فرماندهي يکي از ستادهاي ناحيه مقاومت بسيج بود به عضويت سپاه در آمد .چندي بعد براي گذراندن دوره ي آموزشي اعزام شد . پس از پايان آن دوره ،مدتي در سپاه منطقه بيله سوار به خدمت مشغول شد . در نيمه اول سال 64 با يکي از کاروانهاي اعزامي برادران پاسدار به منطقه کردستان عزيمت کرد .نزديک 2 سال در اشنويه با دشمنان انقلاب به مبارزه پرداخت .بارها فرماندهي عملياتن کمين را به عهده گرفته بود .گروهکهاي کور دل دل اين شهيد بزرگوار را تهديد به مرگ کرده بودند اما او از آن هراسي نداشت و پيوسته با آرزوي شهادت به جبهه مي رفت .در روزهاي مرخصي آرام و قرار نداشت و براي بازگشت مجدد به صحنه هاي نبرد روز شماري مي کرد .اخلاق عجيبي داشت ؛هر دفعه که به زادگاهش مي آمد ،موقع خدا حافظي از يکايک اعضاي خانواده مي خواست که براي شهادتش دعا کنند و مي گفت :مي خواهم با مرگ سرخ ،با شهيدان جوان کربلا محشور و همنشين شوم .با چنين روحيه اي بود که مشتاقانه به ميدانهاي نبرد مي شتافت ؛اما اين بار پيکر خونين او بود که بوسيله ياران به زادگاهش بازگشته و روح بلندش در ملکوت اعلي جاي گرفته بود . به خودم آمدم و ديدم که همراه با مردم تشييع کنند ه به محل دفن اين شهيد رسيده ام .پس از مراسم خاکسپاري ،به خانه اش بازگشتيم .مادرش در سوگ فرزند داغدار بود .آن روز او را به حال خود گذاشتيم .چند روز بعد پاي صحبتش نشستيم .او از خاطرات پسرش صحبت مي کرد . هنوز هم سخنانش در گوشم طنين انداز است :روزي گفت که مادرجان اگر مي خواهي در برابر حضرت زهرا رو سفيد باشي ،در دعاهاي خويش از خداوند بخواه که من شهيد شوم . از دوران کودکي دل درگرو بودن با معني داشت .عشق و علاقه خاندان عصمت خاندان عصمت و طهارت در دلش موج مي زد .آخرين باري که براي مرخصي آمده بود با ديدنش شور و شوق مادري دگرگونم ساخت و گفتم : فيض الله چرا از جبهه بر نمي گردي ؟ بيا مدتي هم به خانه و زندگي ات برس .در حالي که کاملا معلوم بود عواطفم را درک مي کند گفت :مادر !چرا در روز عاشورا گريه مي کنيم ؟فلسفه قيام حسين چيست ؟مگر نشنيدي که همه عاشقان و شيعيان راستين اسلام مي گويند که اي کاش در روز عاشورا بوديم و در رکاب آن حضرت با يزيديان مي جنگيديم .نگاهش کردم و گفتم :مدتي بمان بر مي گردي .جواب داد :نه اکنون زمان آن رسيده است که به گفته هاي خود عمل کنيم و تا پاي جان با دشمنان اسلام بجنگيم .خون ما که رنگين تر از خون علي اکبر (س) نيست !ديگر حرفي نزدم و لحظه اي چند به صورت دوست داشتني اش خيره شدم شوق ديدار محبوب در قيافه اش موج مي زد . وقتي سخنان مادرش به اينجا رسيد .سکوت کرد و من به ياد دوران کودکي مان افتادم .فيض الهي سر انجام شامل حال او شد و فيض الله به آرزوي خويش ،نايل آمد .ببين که اين روح بي قرار در شورستان لحظه هاي جواني خويش ،چگونه بذر ايمان افشانده که چنين به بار نشسته است و ما امروز از خرمن پر برکت عمر کوته او چه خوشه ها را بر مي چينيم و کوله بار وجدان خويش را از توشه هاي بر گرفته از اين خرمن مي انباريم !بشود که نيک دريابيم پيام او را و بشناسيم راه آشناي مقصد او را .بشود که نسل دوم فرزندان انقلاب پيوسته در گمراهه هاي هستي ،ياد او را ستاره هدايت خويش سازند . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل , بازدید : 284 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |