سال 1341 ه ش بود که در روستاي گيلکو در « پارس آباد» در خانواده اي مذهبي پا به عرصه حيات نهاد .او را« اسد» ناميدند انگار مي دانستند بايد نامش شير باشد تا درآينده بتواند از حريم ايران بزرگ دربرابر کفتارها پاسداري نمايد .پدرش کشاورز بود هر گاه که پدر به مزرعه مي رفت ،همراهش به راه مي افتاد .گاهي با بيل و داس مشغول مي شد و گاهي نيز براي رفع خستگي پدر، چاي مهيا مي کرد .10 ساله بود که به «پارس آباد» آمدند و« اسد» ادامه تحصيلات خود را در آنجا سپري نمود تا اينکه يکي از دانش آموزان نمونه مدرسه شد .از کلاس سوم راهنمايي با مسائل انقلاب آشنا مي شد و بدان دل سپرد و اين وضع ،نوعي مسئوليت در روح و جانش ايجاد مي کرد و به اندازه درک و فهمش نقش خود را ايفا نمود .
نياز زمان را درک کردن و خود را با جريان شط زمان همراه نمودن ،نه کاري است که فقط در مکتب هاي رسمي توان آموخت و با کتابهاي قطور به بغل گرفته ،فهميد .بسا از اينان که در مدرسه ها ،ورقها خواندند و صيحه ها ديدند .اما آن دم که عرصه آزمون پيش آمد ،پاي پس کشيدند و نق زدند .
هزار نکته ادب ،جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان يافتن به مکتبها .
اما خيل عظيم اين کاروان شهيدان ؛از تبار آزادگان بي ادعايي بودند که لبخند کشتزاران و موسيقي دلنواز گندمزاران ،بينش سيالي در آنان ايجاد کرده بود که زمان از آنان مي طلبيد .رسيدن به اين معنا ،از آن هنروران گمنامي است که فرياد زمان را شنيدند و آن را پاسخ به سزا دادند .بي دريغ هستي خويش در طبق اخلاص نهاده ،تقديم جانان کردند .شهيد فلاح برزگر زاده اي است که بوي عطر خاک باران خورده گندمزاران زادگاهش را با بوي خون و باروت جبهه ها در هم مي آميزد و بر گي ديگر بر اوراق کتاب مبارزات آزادي طلبانه ملل محروم مسلمان مي افزايد .همين جلوه هاي تابناک زندگي و شهادت دهقانان مسلمان ايراني است که در ايجاد شور انقلابي مردم مسلمان جهان سوم ،همچون
«الجزاير» و «لبنان» و «مصر» و ...تاثير نيرومندي بر جاي گذاشته است .
هنوز پانزده بهار از عمرش سپري نشده بود که بهار انقلاب به شکوفه نشست .تلاش مي کرد تا خود را در مسير آن قرار دهد .بدين جهت در شکل گيري نخستين پايگاههاي سپاه در«پارس آباد» ،تلاش مي کرد تا اينکه توانست به کمک ديگر دوستانش براي قوام و ثبات انقلاب گامهاي موثري بر دارد .در بر خورد با مخالفين يک بار زخمي شد .
يک ماه از شروع جنگ نمي گذشت که به جبهه غرب رفت ومبارزه کرد .شش ماه در «ايرانشهر»با ضدانقلاب وقاچاقچيان مواد مخدر جانانه جنگيد .سپس در يک ماموريت شش ماهه ،در دوره «عالي فرماندهي» شرکت کرد و آن را در پادگان« امام علي (ع) » در«تهران» با موفقيت به پايان برد .
هنوز «خرمشهر» در تصرف نيروهاي دشمن بود .که او به جبهه هاي جنوب اعزام شد و با انديشه باز پس گيري آن ديار از دست رفته ؛شبانه روز فعاليت مي کرد .
عمليات بيت المقدس آغاز شد .دشمن براي حفظ «خرمشهر که آنروزها (خونين شهر )شده بود،تمامي نيروهاي خود را به کار گرفته بود .نيروهاي اسلام گام به گام پيش مي رفتند و دشمن بعثي راهي نداشت ،جز اينکه از خاک پر برکت خوزستان عقب نشيني کند .رزمندگان هنوز کاملا به اهداف از پيش تعيين شده دست نيافته بودند که« اسد» به شهادت رسيد .فرداي آن روز پيکر مطهرش را به« پارس آباد» انتقال دادند .
خبر شهادتش در شهر پخش شد .مردم آماده استقبال پيکر پاک يکي ديگر از بهترين عزيزان خود شده بودند .
وقتي از« پارس آباد» حرکت مي کرد ،گفته بود که :اين آخرين سفر است .
او در آخرين سفر شهادت را بر گزيده بود .چون در اين سفر آخر ،يقين کرده بود که وصال دست خواهد يافت .
منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم تاريخ 26/9/1360
وصيت نامه يك پاسدار كه براى حفظ قرآن داوطلبانه به جبهه آمدم و بنام رهبر انقلابم و نور چشم و نايب امام زمانم امام خمينى .من اسد فلاحى فرزند مهدى در پيشگاه خداى بزرگ سوگند ياد مىكنم كه در اين سرزمين جهت مقابله با كفار آمدم و به پيمانى كه با رهبر و خداى خودم در شب .... در آن تاريكى بعد از دعاى كميلم بستم با بعث عراق اين خائنين از خدا بىخبر و نوكر آمريكا و شوروى بجنگم يا در اين سرزمين اسلام پيروزى و موفقيت نصيبم گردد يا به درجه رفيع شهادت برسم.
الهى همقطارانم را پيروز گردان تا بر لشگر كفار غالب گردند و چقدر شهادت در راه خدا زيباست و مانند گل رز و خوشبو و دراين سرزمين همانند جنگهاى بدر و خندق اسلام احساس مىكنم كه در كنار پيامبرم و هر لحظه در جلو چشمانم امام زمانم را مىبينم چشمم در تاريكى به جمالش افتاده است اگر لياقت داشتم كه در ركابش شهيد شوم و به اين درجه رفيع نائل آيم و همچنين مادر گراميم و كليه دوستان و بستگان و پدر عزيزم را به خداى بزرگ و رهبر انقلاب مىسپارم.
سخنى چند با برادر عزيز و خدمت گذار .... مادرم را كنار جسدم بياورد و بدنم را به او نشان دهد و به او بگويد كه تو مادرى بودى كه درس شهادت بفرزندت دادى و به او بگويد كه او در نزد زهرا عليهالسلام روسپيد است چون فرزندش پسر زهرا عليهالسلام و حسين زمان امام خمينى را يارى كرد و به مادرم تسليت نگوئيد بلكه تبريك بگوئيد برادرجان تقاضا دارم كه جنازهام را همانند بدن مولا حسين عليهالسلام مظلوموار برداريد و برادرعزيز نوحه امام حسين برايم بخوان و درمجلس ختم بر همه بگو اين مجلس ترحيم يك پاسدار است كه قبل ازشهادت در صحنه كارزار امامزمانش را ملاقات كرد و از او خواست از جبهه سلامت به منزلش برنگردد و به مهمانى خدا برود و مىدانم كه اكنون كه اين نامه را مىنويسم به آرزوى خود مىرسم برادر .... ؟ در مراسم تشييع جنازه بر همه مردم بگو كه امام ما و رهبر ما باوفاست و در اين جا كه جبهه اسلام است هميشه كنار ما بوده و با ما بوده در اين لحظات حساس از همه خداحافظى مىكنم و رهبرم و همسنگرانم و تمام برادران پاسدارم را به خدا مىسپارم.
به اميد پيروزىانقلاب اسلامى بر همه ابر قدرتهاى جهان و درود بر رهبر كبير انقلاب امام خمينى جاويد باد اسلام و جاويد باد ايران و جاويد باد پاسداران انقلاب خدايارتان باشد . اسد فلاحى
خاطرات
برادرشهيد:
بعد از پيروزي انقلاب انجمن اسلامي را در اينجا تشکيل دادند و بعد از تشکيل انجمن با منافقين به مبارزه بر خواستند . تعدادي از دوستانش ترور شده و مجروح گشتند ايشان هم به دليل زخمي شدن در بيمارستان بستري شدند. بعد از بهبودي آمدند و سپاه را در اينجا تشکيل دادند. در سال 1359 به کردستان اعزام و براي مبارزه با منافقين در آن منطقه در شهرستان پيرانشهر حضور داشتند.
بعد از برگشتن از پيرانشهر ايشان فرمانده عمليات بودند و بعد از آن براي گذراندن دوره عالي سپاه به تهران اعزام شدند. بعد از اينکه دوره عالي را در تهران تمام کردند ايشان اعزام شدند براي لشکر عاشورا در آنجا هم فرمانده گردان بودند که عمليات بيت المقدس شروع شد.
هر چي داشت ويا از مادرم مي گرفت مي داد به محرومان .او حتي رختخواب خودش را مي داد به محرومان. پولي از دايي يا آقا مي گرفت و مي گفت يه کسي هست که مي خواهيم کمک کنيم. در اين چيزها خيلي فعال بود . بيشتر تو فاميل ها اگرکسي با هم درگيري داشتند اگروقت مي کرد مي رفت آنها را با هم آشتي مي داد. مي رفت پيش مريضها شون، اصلا آرام نداشت هيچ شبي بدون وضو نمي خوابيد.
آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
جنگ هر روز ابعاد ديگري مي گرفت و معناي تازه اي مي يافت و دچار تحولات ماهوي عيني و ذهني آشکاري شده بود .
جنگ ،ماههاي خونبار خود را پشت سر مي گذاشت تا برتري خود را در تبليغات حفظ کند ،به اين منظور خرمشهر را خونين شهر ساخته بود .
اسد دائما در اين فکر بود که آيا مردم اين شهر دوباره سير زندگي عادي و طبيعي خود را از سر خواهند گرفت و جنب و جوش عادي در شريانهاي شهر ،روان منظم خواهد يافت ؟
مي دانست که براي بدست آوردن خونين شهر همه در سعي و تلاش هستند .با اين افکار و انديشه پس از گذراندن دوره عالي فرماندهي در سمت فرملانده گردان عازم جبهه جنوب شد .
ماهها بود که قرار از دست داده بود که شب را در انديشه پيروزي رزمندگان در باز پس گرفتن خونين شهر روز شماري مي کرد و روز را در انديشه نحوه اجراي اين طرح به شب مي رساند و دائم در ترنم اين بيت بود :
در هوايت بي قرارم روز و شب
روز و شب را مي شمارم روز و شب
سه تن از برادرانش نيز در جبهه ها حضور يافته بودند و حتي طرز انديشه خانواده به کلي دگر گون شده بود .
رهايي خونين شهر براي او آرزوي بزرگ تلقي مي شد و سفارش کرده بود که اگر به شهادت رسيد اين سرود را زمزمه کنند :
شهيدم من شهيدم من به کام خود رسيدم من
صبح روز هجدهم ارديبهشت بود .امروز نيز مانند ساير روز ها تنوره جنگ داغ بود .آتش همچنان مي باريد و خونين شهر ،براي باز يافتن خرمي مجدد سخت به خون نياز داشت .همان روز ،او اين نکته را با جان و دل لمس کرد و خونش را به عنوان نخستين قطرات خرمي بخش هديه داد .
هنوز پانزده روز از شهادت اسد نمي گذشت که قطرات خون او و ديگر ياران کار خود را ساخت .
خونين شهر خشکيد و خرمشهر جوانه زد
خون اسد قطراتي بود براي اين خرمي