فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سيد جعفرخراساني

 

چه قدر شور انگيز و شگفت آور است پدري قلم به دست گرفته از ايثار و شهامت و حماسه خونين فرزندش به رشته تحرير برآورده و تراوشات ذهني خويش را مانند شبنم سحري بر روي لاله داغدار فرو مي ريزد تا شميم دلپذيرش گلچيني را سرمست و گلچيني را مسرور سازد .
سيد جعفر خراساني سال 1336 ه ش در در خانواده سيادت متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خويش، شهر« اردبيل » به پايان رساند. در زمان شاه خائن ووطن فروش از نظام مقدس سربازي معاف شد و معافيت موجب گرديد بتواند گذرنامه اش را اخذ و با اراده خلل ناپذير به سوي «سوريه »و «لبنان» و «فلسطين» حرکت و در جبهه رزم آوران سلحشور عليه اشغالگران قدس پيوست و در مقابل صهيونيست ها قرار گرفت و در گروه «امل» به افتخار مقام چريک اسلام در آمد. به سرپرستي دکتر شهيد« چمرا» مبارزه خود را شروع و از حريم اسلام دفاع در عرض يک سال تلاش شبانه روزي به فرماندهي بخشي از اردوهاي چريکي منسوب دوش به دوش ياران بيت المقدس از اين گونه جانبازي و ايثار دريغ ننمود و هيچ مرزي براي اسلام نشناخت و مرگ با شرافت را بر زندگي ننگ ترجيح مي داد. در اين زمان حساس و حماسه آفرين ، حمله عراق به سوي ايران آغاز گرديد و تجاوز وحشيانه لشکريان صدام شرور در لبنان به گوش مبارزان ايران رسيد. بلافاصله جعفر با چند نفر از ياران به ايران مراجعت و در سو سنگرد به گروه نا منظم شهيد دکتر چمران پيوست . باز هم اين غيور شکست ناپذير چنان شهامت و شجاعت از خود نشان داد که دکتر چمران در سخنراني پرشور خويش اظهار نمود من آرزو دارم همه شما مانند جعفر، اين جوان آذربايجاني باشيد. در اين پيکار حق عليه باطل يگانه سيد من است. از پيشاني مردانه اش مي بوسم و اسلحه کمري خويش را هديه و به وي تقديم مي دارم .
صدها چريک مبارز اسلامي تبريک گفته و تشخيص فرمانده محبوب خويش را ستودند. آري تاريخ و مرور زمان بيان گر چهره هاي باطني انسان هاست. جعفر در زير رگبار مسلسل ورد زبانش بود . فرياد ما بلند است نهضت ادامه دارد حتي اگر شب و روز بر ما گلوله بارد . ما راست قامتا نيم، جهانيان بدانند با چنگ و دندان استوار و محکم مقابل ظلم ايستاده ايم و هرگز خم نخواهيم شد. اينک چکامه از دفتر خاطرات شهيد سيد جعفر خراساني من يک چريک مبارز اسلام و پاسدار حرمت خون شهيدانم، هدفم جهاد در راه الله، ايده آلم پيروزي مستضعفان بر مستکبران .
تا ظلم و فساد و منکرات است اسلحه بر زمين نخواهم گذاشت .
هر لحظه سنگرم حجله . تفنگم عروس و آهنگم تکبير من است . الحق در اين راه بميرم شهيد و اگر بمانم پيروزم .پدر و مادر و دوستان، زمانيکه بحق لبيک گفته ام آگاهانه در اين نهضت عظيم و پر محتوي شرکت و در ميدان نبرد قدم گذاشته ام مي دانم در هر قطره خونم هزاران انتظار هزاران لاله نهفته است مي چرخم، پروانه وار بدون شمع مکتب و مي گيرم الهام از کانون آن نورانيت عالم که پرتو ايست از توحيد؛ يادگار است از نبوت که مرا به خود جذب کرده. هر لحظه غرورم، وجودم و توانم را تجزيه و بر کمال انسانيت سوق و شيفته رهنمود خويش ساخته تا جان در بدن دارم در بيعت استوار و در خط صراط المستقيم که انسان هايش پيروزي و صدور انقلاب به سطح جهاني و منجر به نابودي ابرقدرتها خواهم رفت و تا احتزاز پرچم اسلام در بالاي کاخهاي ويرانگران و استبداد طلبان و تا آزادي فريادهاي دلخراش محرومين و مظلومين که در زير رگبار صهنويستي و در زير چکمه هاي ارتش سرخ و پليد که در حقوقشان خطه شده مي جنگم و مرگ را در بستر حرير موقع خطر همچو شمشير زنگ زده در غلاف مي دارم و مي پذيرم مکتبي که شهامت دارد اسارت ندارد.
درود بر تو اي معلم ، اي امام ، اي رهبر ، اي مرجع تقليد مسلمين .
پيغامم را با خون امضاء ، فرمانت را به جان خريدارم جعفر خراساني
آري !
در جبهه پاک ترين محبوب ترين شريف ترين انسان ها بايد قرباني شدن را بپذيرند تا معصوميت چهره شان و عصمت خون هايشان و مرگ خونيشان چون برقي در تاريکي بدرخشد و چهره پرفريب ستمگر را رسوا بنمايد و او چه خوب اين وظيفه را به انجام رساند .شهيد خراساني پس از سالها مجاهدت درسال1361درسليمانيه عراق به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
پدر و مادرم :

من يک چريک جهادگر مسلمانم. هدفم گسترش اسلام ناب محمدي (ص) در سطح جهان است. ايدآلم عدالت و ولايت علي (ع) و حاکميت قرآن است. تا ظلم است، اسلحه بر زمين نمي گذارم. تا فساد و منکر است، برجاي نمي نشينم؛ برخصم پشت نمي کنم؛ و از دوست روي نمي گردانم. هر چه در توان دارم، بر طبق اخلاص نهاده، تقديم انقلاب نمودم.
مادر، تفنگم عروس، سنگرم حجله و آهنگم تکبير من است. لغزش لرزه بر اراده خلل ناپذيرم نفوذ نتواند، گر شيطان نفس را از خود رانده قدم در اين راه مقدس نهاده. اگر بر فيض شهادت نائل شوم جاهد و اگر بمانم پيروزم. در آفرينش آنچه دارم امانت است. از بار تعالي خيانت جائز نيست. هر قطره خوني که از وجودم في سبيل الله بر زمين ريخته شود، ندايي است بر اثبات توحيد، نبوت و معاد. اين شيوه حقيقت پرستي در نهادم با شير اندرون شده با جان به درود. خدايا مرا توفيق عنايت فرما تا سنگر جهاد به ياري مستضعفان و سنگر نبي با کفر به ياري قرآن گر عمل به خشنودي رهبر کبير انقلاب فايق و ...                                                 سيدجعفر خراساني



خاطرات
صومعلو:
ما به همراه برادر بزرگوار شهيد خراساني در دبيرستان خصوصي اردبيل مشغول تحصيل بوديم. من با برادر ايشان همکلاس بودم. ايشان يک سال از من بزرگتر بود. ايشان در سال 1353 در کلاس دهم بودند و من در کلاس نهم آن موقع؛ شايعه شده بود که شهيد خراساني عليرغم سن کم خود و عليرغم سختي، به قله سبلان رفته اند. در تابستان، رفتن به قله سبلان سخت است چه برسد به اينکه در سرما در فصل زمستان به آنجا رفت. آوازه ايشان در دبيرستان مطرح شده بود که ايشان شجاعت مخصوصي دارد که عليرغم سن کم به قله سبلان به تنهايي رفته است.
در سال 55، 56 در دبيرستان جهان علوم سابق، اندرزگو فعلي همکلاس شديم. ايشان در رديف ما قبل آخر مي نشستند و از بدن نرم و قابل انعطافي برخوردار بودند و گاهي به شوخي چون چهره بسيار شاداب و خنداني داشتند، اداي يک توپ هفت لايه را در مي آورد و مثل يک توپ بالا و پايين مي رفت. بدنش از نرمي و انعطاف برخوردار بود.
در جريان انقلاب که در رمضان سال 57 در اردبيل شدت گرفت، از بچه هايي بودند که نقش منفي اطلاع رساني و گاهي شکستن مراکز فساد را بر عهده داشتند. يک تيمي بودند که من خاطرم است که وقتي يک درگيري در دي ماه سال 57 در زمان نخست وزيري ازهاري به وقوع پيوست، در مقابل کلانتري جلوي راهپيمايي ها را گرفتند و گاز اشک آور غليظي را انداختند داخل جمعيت. بعدها شنيديم که گروه هاي خراساني با ديگر دوستانش يک عملياتي عليه کلانتري انجام داده بودند و ايشان به همراه شهيد جاويد محسني و ساير دوستانش از جمله کساني بودند که از شجاعت خاصي برخوردار بودند و شکستن تابلوهاي سينماها و مراکز مشروب فروشي و کاباره ها را با شجاعت خاصي انجام مي دادند .
بعد از پيروزي انقلاب شهيد خراساني به لبنان رفت. حضور ايشان در لبنان و پيوستن ايشان به دکتر چمران تحول عظيمي در روحيه شهيد خراساني بوجود آورده بود؛ به طوري که به عنوان نامه هايي که براي شهيد جاويد محسني مي نوشتند و ما مطلع مي شديم، نشان از عمق تغييرات روحي و ايمان واقعي که در ايشان به وجود آمده بود، داشت. ايشان در اين نامه ها مي نوشت که اگر من دور از امام هستم، جاويد تو برو آجر جهاد و در و ديوار را از طرف من بوسه بزن، حداقل اين طوري دلم خنک مي شود .
يک روحيه اي که شهيد خراساني داشتند اين بود که ايشان را شما هميشه خندان مي ديديد؛ يعني هيچ وقت شما ايشان را حالت گرفته نمي ديديد. هميشه خندان و شاداب و تر و تازه بود. شوخ طبعي و مهرباني جزو خصيصه ايشان بود. جنگ که شروع شد، عليرغم اينکه رفته بودند، مي توانستند برنگردند. به عنوان تکليف در آغاز جنگ به ايران برگشتند. يادم است که در آن موقع در جهاد سازندگي اردبيل بوديم. شهيد جاويد محسني سرگروه پزشکي بودند و 17 - 18 روز بود که جنگ شروع شده بود. ما در ستاد پشتيباني جنگ کار مي کرديم. در هفته سوم جنگ گروهي از امدادگران اردبيل اعزام شدند که سرپرستي آن تيپ با شهيد جاويد محسني بود. در جبهه قبل از اينکه تقسيم شوند، با هم بودند و با شهيد جاويد محسني شوخي هم مي کردند؛ يعني يک بازي مشت و لگد بود که خيلي با هم بازي مي کردند. هر وقت همديگر را مي ديدند از اين شوخي ها مي کردند.
24 مهر يا آبان بود که شهيد جاويد محسني به شهادت مي رسد و سه روز جنازه ايشان در تيررس دشمن بوده و کسي قادر نبوده جنازه ايشان را بياورد. با شجاعتي که شهيد خراساني داشت و علاقه اي که به شهيد جاويد داشتند، عليرغم اينکه در تيررس دشمن بود، بعد از سه روز توانستند جنازه ايشان را بياورد و به اردبيل ببرد. خاطرم هست که شب عاشورا بود که خبر شهادت شهيد جاويد محسني را به ما دادند و يک بار من گريه شهيد جعفر خراساني را ديدم که براي من شگفت آور بود. يک بار ديگر هم شنيدن خبر شهادت رضائيان بود. اين را که شنيد من با چند نفر جلو مسجد اعظم بوديم که من گريه ايشان را در آنجا ديدم.
در وسط مسجد اعظم يک محل روشنايي هست که به شکل يک خرپاي دايره اي شکل طراحي شده است. مسجدي با آن بزرگي که با چهار ستون برپا است. در محرم سال 1357 در اردبيل در شب تاسوعا رسم است که تا صبح دسته هاي عزاداري مي آيند. ما تا آخر مي مانديم و همه که مي رفتند، شهيد جعفر خراساني از اين ستون ها بالا مي رفت و آويزان مي شد. از آن خرپاي دايره اي بعيد است که يک نفر يک ثانيه بتواند تحمل کند و او تا آنجا که مي توانست با حالت آويزان با دستانش حرکت مي کرد و خودش را به جلو مي برد.
هزينه پاک زندگي کردن خيلي بالاست. به نظر من کساني که انسانهاي سالم، پاک و متديني هستند، هزينه هاي خيلي گراني را مصرف مي کنند که اين مرحله را حفظ بکنند. بدون قوانين الهي در کشور زندگي کردن کار راحتي است، اما پاک زندگي کردن هزينه هاي بالايي دارد. خيلي سخت است. انسان بايد تلاش بکند يک زندگي پاک را براي خودش بدست آورد. به نظر من شهيد خراساني براي رسيدن به اين هدف جانش را داد. خداوند به ايشان فرصت داده بود که مخصوصاً بعد از انقلاب و با حضور در لبنان و به خصوص در محضر دکتر چمران چنان متحول شده بود که مي شد گفت به آن کردار حزب الله که خداوند در قرآن مطرح کرده، رسيده بود. ما به حال ايشان غبطه مي خوريم که ايشان چقدر دچار تحول شده اند و به آن مقام دست يافته اند. من در اينجا از خداوند متعال مي خواهم که اجر به پدر و مادر ايشان عطا کند.
خاطره اي را به نقل از پدر ايشان نقل مي کنم: اوايل پيروزي انقلاب يا نزديکيهاي پيروزي انقلاب، شهيد بزرگوار با اسلحه به خانه مي آيد و مادر ايشان مي بيند که شهيد جعفر خراساني اسلحه به دست دارد. مادرش به پدرش مي گويد جعفر که اسلحه به دست گرفته؛ من بعيد مي دانم که تا پايان، اين راه را ادامه ندهد و ما بايد منتظر حوادث بعدي که براي جعفر خواهد افتاد، باشيم و آن را تحمل کنيم. رابطه عاطفي عجيبي بين مادر و مخصوصاً پدر ايشان بود؛ طوري که هميشه پدر ايشان، حاج مير داود خراساني، وقتي که من خدمت ايشان مي رسيدم، مخصوصاً دهه اول هفته اي که مي رود سر مزار، يک چيزي مي خرد؛ گلي يا چيزي تزيئني مي خرد. پرسيدم که اين چه کاري است که انجام مي دهي؟ گفت: فکر مي کنم آن پول توجيبي که من به جعفر مي دادم، الان همان کار را انجام مي دهم و با اين رابطه عاطفي فکر مي کنم هنوز هم هست .

پروين سمساري مادر شهيد:
آن شهيد خيلي قشنگ، عالي و فرد مرتبي بود. در زندگي اش هيچ وقت خطا از او سر نزده بود .
هميشه احترام پدر و مادر را نگه مي داشت؛ مخصوصاً انقلاب اسلامي که شده بود، علاقه اش خيلي شديدتر شد. خودش هم در راهپيمايي ها شرکت مي کرد.
يک روز به او گفتم پسرم بيا برايت نامزد کنم. گفت: نه مادر جان اين را به من نگو، من اهل زندگي نيستم، من اهل انقلابم.
در عين حال حرف او خيلي رونق يافت. بعد از آن جنگ شروع شد بعد. دو سه بار رفت و برگشت. بعد گفت من تعجب مي کنم شما در اينجا چراغ روشن نمي کنيد ولي دشمن در جاده ما بهترين راه را مي کنند و ايراني ها مانده اند در تاريکي .
من اين را قبول نمي کنم چون که من انقلاب کرده ام، بايد پشتش هم بمانم و گفته هاي خود را انجام داد و رفت جبهه. يک بار هم رفت و به دوستانش نامه نوشت که: دوستان چرا نشسته ايد در جايتان؟ نمي دانيد در اينجا چه مي گذرد؟ بياييد به کمک و وقتي هم آمد، دوستان و فاميل را به کمک خواست. بعضي ها را با خود برد و بعضي ها هم بعداً رفتند .
بعد از آن که وقت آخر بود 2 سال بود که در جبهه بود. بعد آمد براي آخرين بار از ما خداحافظي کرد .
ديگر نمي گفت آخرين بار است، ولي براي آخرين بار خداحافظي کرد و دوستانش را در يک جا جمع کرد و صحبت هايش را گفت و رفت.بعد از رفتن او ما ناراحت شديم. بالاخره من مادرم. همه مادر دارند و مي دانند مادرها چه احساسي دارند. آمد خداحافظي کرد. گفتم: جعفر کجا مي روي؟ من را مي گذاري کجا مي روي؟
از من ، از پدرش ، از خانواده اش ، از اين دنياي زيبا خداحافظي کرد و رفت و ديگر نيامد .
هيچ کس جرأت نمي کرد به من بگويد جعفر شهيد شده تا اينکه آمدم منزل. رفته بودم عزاداري . ديدم خانه خيلي شلوغ است. من ناراحت شدم ، شوکه شدم.
بالاخره به هر کجا نگاه کردم، به من چيزي نگفتند ولي شلوغ بود؛ پسرم با ماشين مي خواست بيايد خانه. تا من را ديد، با ماشين برگشت و ديگر به خانه نيامد. هيچ کس به خانه برنگشت، چون من ناراحت مي شدم .
خواهر بزرگم نگذاشته بود. گفته بود بگذاريد پروين امروز راحت بخوابد و فردايش مي گوييم، ولي من راحت نبودم؛ هيچ وقت راحت نبودم. آنها هر کاري مي کردند، به انقلاب مي رفتند، به جنگ مي رفتند، ولي دردسرشان براي من بود.
رفت و بعد از رفتنش همه شب من ، مثل مجسمه ماندم و لباس سياه هم پوشيده بودم. قبل از آن رفته بودم مقابله آن را هم از تنم بيرون نياوردم، چون که اين همه جوان شهيد شده به خاطر آنها سياه پوشيده ام .
پسر خودم از آن هم جلوتر شهيد شده بود. فردايش به من گفتند. حاجي آمد آنقدر گريه کرد که چشمانش قرمز شد. يک راست رفت سمت دستشويي دست و صورتش را بشويد . از اين کارهايشان متوجه شدم جعفر شهيد شده. بعد جنازه اش را آوردند و شستند و تميز کردند. خدا همان طور که او را به من تميز داده بود، تميز هم گرفت.
افتخار مي کنم که پسرم شهيد شده در راه دين ، در راه اسلام ، در راه ناموس. خيلي خيلي افتخار مي کنم، مخصوصاً که از ناراحتي من کم شده و مي توانم دوري جعفر را تحمل کنم، ولي مادر هيچ وقت از فرزندش سير نمي شود .
آمد ديد چراغ ها را خاموش کرده ايم و در تاريکي زندگي مي کنيم. با شمع آمد.
چندين بار که بود آمده بود اردبيل، ديده بود ما چراغ روشن نکرده ايم. نه ما، بلکه همه اردبيلي ها. گفت : اين چه وضعيه؟ دشمن آمده در جاده هاي ما مرتب زندگي مي کنند. مي آيند و مي روند، ولي اينجا اهل شهر نمي توانند چراغ روشن کنند. اين چه کاري است؟ چرا ما جلو اينها را نمي توانيم بگيريم؟
اصلاً افتخار مي کرد. وقتي به جبهه مي رفت تا آنجا خدمتي انجام بدهد از ناراحتيش کم مي شد.
بالاخره گفت: دوستان، بياييد همت کنيد. نامه اش هست که چه چيزهايي نوشته است. چرا نشسته ايد در جايتان؟ آن طرف دشمن ما را خراب کرد، مملکت ما را پايمال کرد. خلاصه گفت : ديگر من نمي توانم. تحمل نکرد و انقلابي را که شروع کرده بود، نتوانست به دست بسپارد. بالاخره لباسش را پوشيد و تمام وسايلش را برداشت و رفت .
بعد از آنجا نامه نوشته بود به دوستانش که بياييد؛ چرا نشسته ايد در جايتان؟ بياييد اينجا، در اينجا به شما نياز است. چرا نشسته ايد؟ ما در حال جنگيم.
جعفر خودش تک و تنها جنگ مي کرد. مي گفت هيچ کس نيست، نمي آيند. نمي دانم چرا نمي آيند. اين طوري احساس ناراحتي مي کرد؛ هم از جنگ هم از اينکه هيچکس نمي رفت. ولي آن نامه مؤثر شد و 2 - 3 نفر از دوستانش رفتند. آنجا با هم جنگ مي کردند. 2 نفر از آنها را مادرانشان برگرداندند. بعد او آنجا تک و تنها ماند. تک و تنها با لباسش، با پولش، با زندگي اش جنگ مي کرد.
حتي يک عکس دارد که بلند شده و مي گردد و نگاه مي کند ببيند چه کسي از عراقي ها هست که حمله کند. خيلي زرنگ بود. مي خواست به ايران خدمت بکند. مي خواست به مملکت خدمت بکند. نسبت به همه خيلي خوشبين و خوش اخلاق بود. اصلاً از هيچ چيز ناراحت نمي شد.
فکر مي کنم در هنگام شهيد شدن هم ناراحت نشد. ولي من به يک چيز افسوس مي خورم. اينکه هنگام مردن چه کسي را پيش خود صدا کرد؛ مادرش را، پدرش را، خواهرش را. من فقط از آن لحظه ناراحت مي شوم.
خيلي وقت ها هم مي گويم عيبي ندارد، شهيد شده. خيلي از جوانان شهيد شده اند، مال من هم شهيد شده.
او خودش را مالک انقلاب ايران مي دانست. وقتي خدمت مي کرد خوشحال مي شد؛ يک دنيا خوشحال مي شد .
نمي دانم چه چيزي درباره لبنان مي گفتند که به آنجا رفت. بعد از رفتن به آنجا شنيده بود که در ايران جنگ است؛ گذاشت و برگشت به ايران. گفت: آمده ام که بروم جنگ. اين طور مي گويند. من دقيق نمي دانم.
با چمران بعد از لبنان هم بود. وقتي به لبنان رفت و برگشت، 6 ،7 ماه آنجا ماند. نمي دانم چند ماه ماند و برگشت و نتوانست در اينجا بماند.مي گفت ناراحتم؛ بالاخره جنگ است؛ در ايران نبايد نشست. مي شود گفت : خوب دشمن است؛ حمله کرده؛ چاره چيست. ما بايد جمع شويم و به انقلاب کمک کنيم .
رفت جبهه و برگشت، آمد گفت تا اندازه اي جنگ روبراه است. خوب مي رسند، ولي لشکر کم است؛ لشکر زياد باشد ما پيروز هستيم.الحمدالله در آخر جنگ لشکر زياد شد. در جبهه به چمران پيوست. قبلاً با چمران آشنايي نداشت.
وقتي به جبهه رفت و برگشت، درسش را تمام کرد. آنها که تمام شد، رفت در سوسنگرد، دهلاويه. نمي دانم رفتيد آنجا يا نه؛ همه شان آنجا هستند. رفت آنجا و در سوسنگرد به دکتر چمران پيوست. در آنجا معاون دکتر چمران شده بود. بالاخره همه شان کار مي کردند، ولي او خيلي دقيق بود. خيلي بچه ساده اي بود و از خيانت چيزي نمي دانست.
من درست نمي دانم و از يادم رفته از بس که ناراحتي کشيده ام. در يادم نمانده که شرح بدهم، ولي خوب کار مي کردند. يک روز گفتند جعفر شهيد شده؛ همان روز که در خانه کسي نبود و کسي نمي آمد که من بفهمم، ولي دو سه روز قبل با تلقين با جعفر صحبت کرده بودم. گفت که مادر من برمي گردم. گفتم : خدا را شکر، بفرما، هر وقت بيايي روي چشمانم جا داري و اين طوري او را تشويق کردم. ولي گفتم جعفر اگر کار نداشتي بيا؛ کار داشتي نيا.
نمي دانم چه گفت به من؛ من منتظر بودم که جعفر مي آيد. نمي دانستم که شهيد مي شود. مي گفتم که زنده مي آيد؛ تا اينکه که معلوم شد شهيد شده و پيکرش آمد.
نمي دانم کجا بود که جنگ مي کردند و آنجا را محاصره کرده بودند که در همه جا از زرنگي او مي گفتند.
خيلي احترام مي گذاشت. مي رفت و مي آمد، سلام مي کرد. نماز را محترم مي شمرد. در خانه ما همه شان نماز مي خوانند، روزه مي گيرند و ...
مي ديديم وارد اتاق شده و در اتاق بسته بود. باز مي کردم مي ديدم جعفر آنجا به پنهاني نماز مي خواند. مي گفتم چرا در را بستي؟ بيا غذايت را بخور. مي گفت نمازم را بخوانم بعداً مي آيم.
مي گفت : من به خداعبادت مي کنم نه به بنده خدا. مي گفتم : کسي هنگام نماز خواندن پنهاني در را نمي بندد.
حسن پور منزه
بنده تقريباً تا اوايل جنگ يعني 1358 و 1359 در دو نوبت که به جبهه اعزام مي شديم از طريق نهضت سواد آموزي در آنجا بوديم. در کار نهضت سوادآموزي بودم و او را با خود مي بردم براي جنگ هاي نامنظم که الان مشهور است.
مقر ما آن زمان استانداري بود. آنجا مي رفتيم به گروه هاي جنگ نامنظم ملحق مي شديم. ما را دادند به مدرسه رودابه . مدرسه رودابه يکي از مقر هاي ستاد چمران بود که يک ستاد فرعي بود.
آنجا ما با گروهي از اردبيلي ها برخورديم به فرماندهي آقاي سيد جعفر خراساني که بنده توفيق داشتم در مدت 4 ماه در خدمت ايشان باشم.
تقريباً 5/4 ماه در دو نوبت يعني سه ماه به سه ماه اعزام بود. اعزام ما سه ماه اول بود. اعزام شديم آمديم مرخصي. بعد از اينکه اعزام مدت دار شديم باز هم خيلي به ايشان علاقه داشتم؛ به فرماندهي ايشان. ما زير مجموعه ايشان بوديم و بعنوان خدمتگذار در آن موقع يعني اوايل 58 ، 59 در خدمت ايشان بودم. در طرحهاي سوسنگرد همان روستاهاي معروف بهماويه ، بدريد و دهلاويه آنجا در خدمت ايشان بوديم.
البته از شکل گيري اش من تقريباً آشنا نيستم و اطلاعات چنداني ندارم، ولي ما از نهضت سواد آموزي اعزام شديم.
آن موقع اوايل جنگ بود و سپاه چمران درگير جنگ هاي نامنظم بود و مي گفتند جنگ هاي نامنظم، هميشه در خط مقدم.
من بدين خاطر علاقه داشتم برويم پيش چمران، چون واقعاً در خط مقدم بوديم. فاصله مان هم با دشمن نهايت 300متر 400 متر بود، يعني هميشه آنها ما را مي ديدند و ما آنها را مي ديديم .
آن طرف ديدم سيد که خيلي شجاع و خوش سيما بود، او را انتخاب کرديم و گفتيم هرکجا ايشان بروند ماهم مي رويم.
از جنگ هاي نامنظم ما سه تا مخالفت مي کرديم. مي گفتند شما مرده ها را انتخاب کنيد. گفتم نه، آقاي خراساني هر جا بروند ما هم مي رويم. مي گفتند ايشان خطرناک مي رود جلو. چيزهايي مي گفتند تا ما بترسيم.
همه شان اردبيلي بودند.بعد همه بچه ها از ما جدا شدند، ولي ما از او جدا نشديم، چون خيلي به ايشان علاقه داشتيم.
تقوايي داشت که تعصب خشک و خالي نبود. برخلاف بعضي برادرها خيلي دوست داشتني بودند. خيلي بشاش و خوش سيما بودند.
ايشان در اطراف کرخه بود که منطقه اي بود که پشتمان آب بود و طرف ديگرمان خاک ريز؛ يعني هر کدام از شهرها و روستاها که نيرو مي آوردند، نمي توانستند دوام بياورند؛ يا شهيد مي شدند و يا زخمي مي شدند.
فقط جعفر خراساني بود. ما 20 ،21 نفر بوديم. هر چه قدر هم سرهنگ رستمي که خدا رحمتش کند، از ياران دکتر چمران بود، مي گفت شما برگرديد عقب و کمي استراحت کنيد، ولي ما مي گفتيم نه، تا سيد خراساني هست، ما هم اينجا هستيم.
مي گفت اينجا شهيد مي شويد، زخمي مي شويد، مي بينيد هرکس اينجا مي آيد يا شهيد مي شود يا زخمي برمي گردد. ما مي گفتيم نه، ما به اينجا علاقه داريم.
بالاخره تا اينکه روزي رسيد که دشمن خيلي اذيت مي کرد. شب ها مي آمدند در پشت خاکريز. آن موقع که امکانات نداشتيم، يک کاسه پلاستيکي غذا داشتيم که نارنجکها را مي انداختيم داخل آن. آنها گرا مي دادند و ما نارنجک ها را پرتاب مي کرديم. نهايتش کلاش بود که بلاخره آقاي خراساني گفت نمي شود اين وضع را تحمل کرد. هر روز اين قدر شهيد مي دهيم. هر کس سرش را از خاک بلند مي کند اينها تير مستقيم مي زنند. من نمي توانم تحمل کنم.
تقريباً ساعت 5/4 يا 5 بود. دقيقاً خاطرم نيست. گفتم بايد بروم. 7- 8 تا از بچه ها را برداشت و به ما مأموريت داد و گفت شما نمي توانيد ديگر تحمل کنيد، همين جا بمانيد. من بروم حساب اينها را برسم. متاسفانه ساعت 5/6 يعني 1 تا 5/2 ساعت بعد گفتيم خبر نشد؛ هوا روشن شده و ايشان بايد برمي گشتند. پشت خاکريز که کمي حرکت کرديم، در يکي از کانال ها متوجه جنازه ايشان شديم. من هم که بيش از حد به ايشان علاقه داشتم، بعد از اينکه شهيد شد، 7 - 8 روز مريض شدم و در بيمارستان بستري شدم.
شهيد که شد، ما باز هم آمديم و با بچه هاي اردبيل به همان مقرمان بازگشتيم. هر چه قدر گفتند برگرديد عقب، گفتيم تا مأموريتمان تمام نشده اينجا هستيم.
از اين روز که ايشان هم شهيد شدند، ديگر از آن نيروهايي که شب ها ما را اذيت مي کردند خبري نشد. چون هر روز صبح کانال ها را باز مي کرديم که به اصطلاح ببينيم کجا هستند، مي ديديم تمامشان جنازه عراقي ها بود. متوجه شديم که اينها هر شب مي آمدند پشت خاکريزها و سنگر مي کندند. ديديم همه شان در سنگرهايشان به درک واصل شده اند و شهيد خراساني ماموريتش را به اتمام رسانده بود و خودش هم شهيد شده بود. پشت سنگر بچه ها جنازه ايشان را آوردند و من که نتوانستم اصلاً تحمل کنم و نگاه کنم. بعد بچه ها جنازه را سوار قايق کردند و بردند اهواز و از آنجا بردند اردبيل.
واقعيت اين است که من عرض کردم وقتي وارد مدرسه رودابه شدم، گفتم فرمانده گروه چه کسي است؟ اينها را پرس و جو کردم. من هم که تبريزي بودم و با اردبيلي ها کاري نداشتم. گفتند شهيد خراساني هم مال اردبيل است. به قيافه اش نگاه کردم که من را جذب کرد. بچه هايي که آورده بودم گفتند برويم جهاد گفتم بايد بمانيم.
همين طوري خودجوش عاشق شدم. همين طور قيافه اش، شما را نمي دانم؛ خودش را نديديد، عکسش را ديديد. خيلي با تقوا و خوش سيما بود؛ يعني هر کس مي ديد جذبش مي شد. خدا شاهد است خودش هم اصلاً يک ذره تعصب نداشت. من نمي خواهم ديگر به اصطلاح وارد حاشيه بشوم. اصلاً من که يک تبريزي بودم براي من ارزش قائل مي شد. مثل اينکه 20 تا بچه ها از شهرستانهاي ديگر بودند ولي بيش از حد براي من ارزش قائل مي شد. نوازش مي کرد، نصيحت هايي مي کرد و من هم جذبش شدم.
آمدم تبريز باز هم نتوانستم تحمل کنم و بمانم. 10 - 15 روز مرخصي بوديم و در نهضت سواد آموزي مسئول تدارکات بودم، ولي باز هم نتوانستم؛ گفتم بايد بروم .
تقدير چنين بود که برگرديم و شهادتشان را ببينيم .
از شجاعتش نمي توانم بگويم که واقعاً بي نظير بود. کمتر کسي را مثل او داشتيم. نمي دانم اطلاع داريد، آن موقع جنگ هاي نامنظم که گروه چمران انجام مي داد، معروف بود. وقتي از سوسنجه و سپاه خط مقدم مي رفتيم، همه مي گفتند گروه چمران دارد مي رود؛ حتماً مي خواهند يک کاري بکنند.
نمي گويم شجاعتش بي نظير بود، ولي مثلش کم تر بود.
البته چندين خصايل در ايشان جمع شده بود؛ تقوايش، خوش سيمايي اش، خوش برخوردي و شجاعتش.
آن همه فرمانده که از استانها و شهرستانهاي ديگر آمده بودند، تحمل نداشتند و 24 ساعته مي رفتند، چون شهيد و مجروح مي دادند. ولي ايشان گفتند ديگر بايد کلک آنها را بکنم. نمي گذارم اين همه بچه ها جلوي چشمهايم شهيد شوند. فرق نمي کند از استانهاي ديگر باشد.
بچه ها مي گفتند آقا شما نرويد، چيزي مي شود. گفت نه، مي روم. بايد مسئله شان را حل کنم.
رفت و به ياري خدا حل کرد. ديگر تا آنجا که بعد از ايشان هم 20 تا 25 روز در منطقه بوديم، هيچ مسئله اي نبود. بعد از شهادت ايشان خدا لطف کرد. يعني شجاعتش باعث شد که رفت و کار را فيصله داد، وگرنه هر روز براي ما مسئله مي شد، چون پشت ما آب بود و وقتي عراقي ها حمله مي کردند همه شهيد مي شدند.
يک روز که يادم مي آيد در برديه در اتاقي نشسته بوديم. شهيد چمران و سرهنگ رستمي و بقيه که اسمشان حالا خاطرم نيست. شهيد چمران به ايشان مي گفت سيد چريک. چريک سيد جعفر خراساني از آن روستاهاي رودابه بود که نشسته بوديم. دوغ داشتيم مي خورديم. من يادم است که شهيد چمران هميشه پيش ما بود.اينها که وارد اتاق شدند به جعفر خراساني گفتند چريک چطوري؟ از آن جا بود که به ايشان لقب چريک دادند.
اصلاً مثل اينکه خودش آفريده شده بود براي کلاش و رزمندگي؛ يعني ايشان را اگر از سنگر به پشت سنگر مي آورديم، حتماً به قول خودش مي مرد:« کارم اينه ، عشقم اينه که با شما رزمنده ها باشم و پدر اين عراقي ها را دربيارم».
با شناختي که از منطقه داشتند، به منطقه خوب آشنا بودند. ما 5 و يا 10 نفر که مي رفتيم، به منطقه آشنا نبوديم. ايشان يک بار با سرهنگ يا خود چمران مي رفت و فورا باً کل منطقه آشنا مي شد و متر به متر مي گفت آنجا فلان جاست، آنجا چند نفر است. شناخت عملياتش خيلي خوب بود.
خليي موقع ها که داشتيم با اردبيلي ها شوخي مي کرديم، ايشان اصلاً هيچ موقع ناراحت نمي شدند، وليبعضي از بچه ها ناراحت مي شدند. شوخي که مي کرديم بعضي از بچه ها ناراحت مي شدند ولي ايشان يک ذره ناراحت نمي شد. اصلاً من تعجب مي کردم؛ هرچه قدر خواستم که ايشان ناراحت شوند گفت اين را نمي تواني ببيني و اين را به گور مي بري که ببيني ناراحت بشوم.
آن موقع بشقاب آلومينيومي داشتيم. آخرين نفر که شروع مي کردند از همه زودتر تمام مي شد و شکر مي کرد، دعا مي کردند و تمام مي شد.
من اول جذب ظاهرش شدم. مي رفت در خلوت نماز مي خواند. من که هميشه دنبالشان بودم، چون به او علاقه داشتم. هميشه دنبالش بودم کجا مي رود و کجا مي آيد، چکار مي کند. وقتي نماز مي خواند مثل اين بود که در اين عالم نيست.
آقاي خراساني که اين همه شوخي مي کرد و سرزنده بود، وقتي در نماز مي ايستاد، ديگر در اين عالم نبود. از او مي پرسيدم چطوري مي شود مثل شما بشوم؟ نماز شب بخوانم؟ چکار کنم؟ گفت: بابا برو دست از سر ما بردار؛ من که نماز نمي خوانم. اين نماز نيست که مي خوانيم؛ اداي نماز خواندن را در مي آوريم. بدهيمان را به خدا مي دهيم، همين.
براي اينکه گروه بشاش بشود، در راه هميشه خنده رو بود. مي گفت من که توفيق ندارم شهيد بشوم، مي خواهم شما لااقل با روي گشاده به حضور خدا برويد. من يک بار نديدم ناراحت شود.
البته آن موقع گفت مي روم قال قضيه را بکنم که خودسرانه نبود. من همان شب ديدم که با سرهنگ x يکي دو ساعت در سنگر نشستند. صبح ايشان تصميم گرفتند که بروند، يعني خودسرانه نبود؛ بلکه يک دستور بود .
البته نمي توانم بگويم در حد چمران بود، ولي در راه چمران بود.
آن موقع امکانات صوتي خيلي کم بود. دوربين نبود. اگر هم بود خيلي به ندرت وجود داشت. شهيد چمران که مي آمد مقر را بازبيني کند، فوراً بچه ها مي خواستند عکس بگيرند. دوربيني به زحمت پيدا مي کردند و عکس مي گرفتند. آن همه که شهيد چمران به جبهه مي آمدند، فقط يک عکس از ايشان دارم و ديگر نتوانستم عکس ديگري بگيرم، چون امکاناتش نبود.

سيد محمود موسوي :
بسم الله الرحمن الرحيم. من سيد محمود موسوي معروف به سيد موسوي، يکي از دوستان سيد شهيد جعفر خراساني هستم که در سال 57 و قبل از آن با همديگر دوست بوديم. دوستي ما از مسجد بزرگ اردبيل و مسجد مير صالح بود. بيشتر دوستي ما توسط آقاي شهيد جاويد محسني بود که با هم به مسجد بزرگ اعظم مي رفتيم. در آنجا جمع مي شديم وبرنامه هاي انقلاب را برنامه ريزي ميکرديم. از آنجا به خيابانها مي رفتيم وعليه شاه و رژيم قبلي شعار مي داديم. يک روز برنامه آنطور بود که بچه ها جمع شدند. دستور شهيد جاويد محسني بود که شهيد جعفر خراساني آمد و مديريت کرد. با هم به خيابان ريختيم و لوحي که در سرچشمه بود و به نام لوح 10 فرمان شاه بود را پايين انداختيم و خيلي شعارعليه شاه داديم و پراکنده شديم. بيشتر فعاليتها را آقاي شهيد جعفر خراساني انجام دادند.
مورد بعدي که يادم هست سن آقاي سيد خراساني در آن زمان بيشتر از 20 نبود، ولي بدن ورزيده اي داشت و به کوهنوردي خيلي علاقه داشت.
يادم هست شهيد جعفر خراساني يک فرد فعال و جوان بود و بدن ورزيده اي داشت و در اين برنامه ها جهت مبارزه با رژيم و فعاليت در جبهه ها ، خودش را آماده مي نمود که به لبنان برود .
من در سال 56 توسط شهيد جاويد محسني با شهيد بزرگوار خراساني آشنا شدم و به علت اينکه عقيده ما به همديگر نزديک بود، دوستي ما شروع شد.
ما بعد از اينکه با هم آشنا شديم در جلساتي که توسط آقاي مرحوم شيخ محسني در مسجد اعظم برگزار مي شد، شرکت مي کرديم. مثلاً: آقاي مشکيني، آقاي غفاري وآقاي حجازي دعوت مي شدند و ما هم درآن جلسات شرکت مي کرديم و با هم بيشتر آشنا مي شديم.
شهيد جعفر خراساني بيشتر به بدنسازي و کوهنوردي علاقه داشت که البته من هم کمي کوهنوردي دوست داشتم. ما در مواقعي که بيکار بوديم قرار مي گذاشتيم به کوه برويم. در اين مواقع با شهيد جعفر خراساني کوهنوردي مي کرديم و با روحيه ايشان خيلي آشنا شديم. اين شد که جذب دسته ما شد.
ايشان خيلي علاقه داشت که تنهايي به کوه برود، مخصوصاً علاقه اي به درياچه سبلان داشت که چادر مي برد ودر آنجا چادرمي زد و حتي يکي دو روز در آنجا مي ماند. اين هم دليل بر نزديک بودن ايشان به خدا بود که خيل به دعا و نيايش علاقه داشتند.
ايشان بيشتر به کوه سبلان مي رفتند و در درياچه در نزديکي درياچه چادر مي زد و مي ماند و به نظر من آنجا با خدا راز و نياز مي کرد.
شهيد جعفر خراساني يک مواقعي کارهايي انجام مي داد که ما جوانها مثل او نمي توانستيم انجام دهيم. مثلاً به لبنان مي رفت، تنهايي به کوه سبلان مي رفت، دعاهاي مخصوص را شبانه روز مي خواند و ...
ايشان به انقلاب علاقه داشت، حتي يه کلاهي داشت که فقط چشمش باز بود؛ صورتش را مي پوشاند و برنامه هاي انقلابي انجام مي داد که هيچ کس او را نشناسد.
به کلانترها حمله مي کرد، يعني به مامورها حمله مي کرد. برنامه هايي اجرا مي نمود که ما نمي توانستيم اجراکنيم .
شهيد جعفر خراساني به مناسبت 12 بهمن بود که همراه آيت الله موسوي اردبيلي و آقاي مروج و ... در تهران تحصن نموده بودند.
ايشان بعد از انقلاب نيز به جنگ و مبارزه علاقه داشتند و به همين دليل به لبنان تشريف بردند و موقعي که جنگ شروع شد دوباره به ايران آمدند.
شهيد جعفر خراساني بعد از انقلاب به لبنان رفتند و با دکتر چمران آشنا شدند ودر نزديکي جنگ به ايران برگشتند.
شهيد جعفر خراساني بعد از اينکه امام دستور دادند همه بيايند در جبهه شرکت کنند، به دستور امام لبيک گفته و به جبهه آمدند. بعد از اينکه به جبهه رفتند، چون با دکتر آشنا بودند، معاون عملياتي ايشان شدند و در برنامه ها شرکت نمودند. ما بعد از اينکه جنگ شروع شد چند ماه بعد به جبهه رفتيم و به علت اينکه شهيد جعفر خراساني يک فرد مشهور و يک فرد مومن و انقلابي بود براي گزينش، به خاطر آشنايي با ايشان، به مشکل بر نخورديم.
ايشان مشهور بودند و در گزينش ما را به منطقه اي که به منطقه دهلاويه مشهور بود، فرستادند و در حدود يک کيلو متر را جهت نگه داري به ما واگذار کردند.
يک لباس مخصوص جنگ هاي نامنظم مي پوشيد. هميشه کلاش داشت، با خشاب مخصوص روي سينه اش که حتي کفش هايش را از پا در نمي آورد. هميشه او را در آن وضع مي ديديم .
يک روز تقريباً اوايل انقلاب بود ما با عده اي به کوه مي رفتيم که شهيد جعفر خراساني از کوه مي آمدند پائين. با يک عده اي از جوانان بودند که چون با آنها دوست بوديم، سلام عليک کرديم. ما با عده اي در آنجا کباب درست کرده بوديم و به ايشان تعارف کرديم که بيا کباب بخور. چون با دسته اي از جوانها بود، گفت من تنهايي کباب نمي خورم با آنها مي خورم.
شهيد جعفر خراساني بعد از شهادت جاويد محسني در اردبيل بود. براي تدفين ايشان آمده بودند. وقتي همديگر را ديديم، سلام و عليک کرديم و با يکديگر روبوسي کرديم.
اين حالتش خيلي عجيب بود که ايشان بعد از اينکه مرا مي بوسيد، کمي مي خنديد و دوباره گريه مي کرد. اين حالت براي من عجيب بود که ايشان مي گفتند آخرين فرصتي است که مرا مي بينيد و ديگر مرا نخواهيد ديد.
بعد از يک هفته يا 10 روز ديگر جنازه شهيد جعفر خراساني را به اردبيل آوردند.

آقاي روغني :
شهيد سيد جعفر خراساني، آن بنده محبوب و دوست داشتني و با خدا و با صفا، نياز به تعريف و تمجيد ما ندارد.
آشنايي بنده با سيد جعفر در سال 1352 اتفاق افتاد. چون مغازه ما در ميدان سرچشمه واقع شده است، براي نماز خواندن پشت ميدان سرچشمه به مسجد مي رفتيم. در آنجا بود که با دوستان واز جمله سيد جعفر آشنا شدم. خانه سيد جعفر خراساني نزديک مسجد بنا شده بود که حياط زيبايي داشت، با درختان به، گلابي و سيب؛ و يکحوض بزرگ سنگي داشت که صفاي حياط را دو چندان کرده بود. با هم مي رفتيم در حياط ايشان و با دوستان بازي مي کرديم. ايشان به کوهنوردي و ورزش بوکس علاقه زيادي داشت. در حياط از درخت، کيسه پر از شن آويخته بودند که تمرين بوکس کنند.
الحق والانصاف بوکسور ماهري بود؛ خيلي قوي بود و فنون بوکس را به ما هم ياد مي داد. علاقه زياد ايشان به کوهنوردي بود، مخصوصأ به کوه باشکوه سبلان زياد علاقه داشتند. گاهي اتفاق مي افتاد هفته ها در کوه سبلان مي ماند. يکبار براي من نامه از کوهنوردي فرستاد که مقدار وسايل و غذا نياز داشت که من با برادرش به اتفاق مسعود و جمشيد آتش افراز وسايل را تهيه کرده با هم به کوه سبلان رفتيم. در نزديکي پناهگاه به محض ديدن ما به کمک ما آمد و کوله هاي سنگين ما را برداشت و آورد به پناهگاه که در داخل پناهگاه با شکلات و چاي پذيرايي مختصري از ما به عمل آورد. کوله پشتي مرحوم سيد جعفر خيلي سنگين بود و در بين کوهنوردان مشهور بود که از کوله پشتي سيد جعفر هر چه خواهي بيرون مي آيد؛ از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد. از علاقه ايشان اين بود که نزديک سنگ محراب مي نشست. هر کوهنورد خسته اي که مي رسيد، يک سيب قندي به او مي داد و خسته نباشيد مي گفت. به جوانان و کوهنوردان خيلي علاقه داشت و خيلي به ورزش تشويق مي کرد.
اما حرکتهاي انقلاب سيد جعفر در مسجد اعظم. متولي مسجد مرحوم شيخ احمد محسني که خدا رحمتش کند، فرد متدين و عالمي بود که از قديم الايام به عالمان و اهل منبرها و واعظان برجسته خيلي اهميت مي داد و مي رفت با هزار خواهش و تمنا از آنها دعوت مي کرد که بيايند در اردبيل ودر مسجد بزرگ سخنراني کنند.
از قرائتي گرفته تا غفاري و ... اينها مي آمدند سخنراني مي کردند و به محض اينکه اينها مي آمدند شور و شوق عجيبي در ميان جوانان ايجاد مي شد. محافظت مسجد بر عهده سيد جعفر و جاويد محسني بود، پدر شيخ احمد محسني.
بعد از اتمام مجلس بچه ها تا چند روز با شادماني از اتفاقي که در مسجد مي افتاد، صحبت مي کردند.
بنيانگذار و مي شود گفت که راننده اصلي مسجد اعظم، برادر سيد جعفر، يعني سيد مسعود بود.
در سال 55 و 56 در آن کتابخانه خيلي ها کارهاي انقلابي انجام مي دادند. از جمله اينکه عکسهاي امام را داخل کتاب به روستاي خودشان مي دادند و اعلاميه هاي امام که مي رسيد، تکثير مي کردند و به بچه ها مي دادند.
حادثه اي افتاد که سيد مسعود برادر سيد جعفر در حال نماز خواندن در مسجد بود. سيد جعفر بلا فاصله آمد و به مسعود گفت که فورأ کليد کتابخانه را بياور که دارند مي رسند. بعد گفت که کليد را جلوي فرش جاسازي کردم و بلا فاصله سيد جعفر کليد را برد و در کتابخانه را باز کرد و اعلاميه ها را فورأ به يک جاي ديگر انتقال داد. پس از 34 روز بازرسي، ساواکي ها چيزي پيدا نمي کنند، ولي سيد مسعود و برادرش سيد جعفر دستگير مي شوند که بعد از 34 روز آزادشان مي کنند. ازحرکتهاي انقلابي سيد جعفر در اوايل 1357 که مي شود گفت از سخت ترين کارها به شمار مي رفت، دستبرد زدن به آموزش و پرورش بود که دو نفر تصميم مي گيرند براي تکثير اعلاميه حضرت امام به مدرسه بروند، چون به دستگاه تايپ نياز داشتند. شبانه به آموزش و پرورش دستبرد مي زنند و با بريدن قفل درب در ساعت 4 صبح، دستگاه را با هزار مکافات برمي دارند. هنگام بردن با مشکل مواجه مي شوند، يعني هنگام بردن دستگاه مي افتد زمين، ولي به لطف خدا کسي متوجه اين موضوع نمي شود.
يک روز سيد جعفر به سيد مسعود آمد و گفت براي ماجراي شهادت هم ميهنانمان در قم و تبريز، تا صبح بايد يه متني تهيه کني و آن را بين مردم پخش بکنيم.
با تلاش و جديت تا صبح، 5 هزار نسخه تکثير کرده بود و بعد از ظهر در ميان مردم از جمله چندين مسجد پخش شده بود. در مسجد مير صالح هنگام سخنراني آقاي مصائبي از شبستان مسجد بين مردم پخش کردند و همچنين در مسجد ميرزا علي اکبر که آنجا بيشتر پخش کردند. از مهمترين فعاليت هاي اساسي ايشان بود که در آن موقع از نظر من سخت ترين کارها به شمار مي آمد. حتي به ساير روستاها نيز اعلاميه ها را مي فرستادند. علاوه بر اين نيز يک بار سيد جعفر از تبريز با ماشين دوستش داشت اعلاميه حضرت امام را جاسازي ميکرد که به خانه بياورد که در راه سراب نزديک بود گير بيافتد، ولي به طور معجزه آسايي متوجه نمي شوند. يعني در پاسگاه که مي خواستند ماشين را بگردند، جعفر يک نفر را سوار مي کند که دوستش بود. وقتي مي رسند به سراب، مأمورها فورأ مي خواهند بررسي کنند. بعضي از مأمورها با دوست او آشنا بودند. بعد به خاطر همين ماشين را نمي گردند؛ با هم چاي مي خورند و برمي گردند اردبيل.
علاوه بر کوه با شکوه سبلان، سيد جعفر به کوه دماوند هم علاقه زيادي نشان مي داد، که در آنجا با صخره نورد و يخچال نورد مشهوري به نام قائم آشنا مي شود که تمام فنون کوهنوردي از جمله صخره نوردي و يخچال نوردي و انواع گره ها را از او ياد گرفته بود.
آقاي قائم به خاطر بزرگداشت سيد جعفر بعد از شهادتش به اردبيل مي آيند و با عده اي از دوستان به صعود سبلان مي روند. کوه سبلان با چشمه هاي زلالش در روح جعفر اثر عجيبي گذاشته بود و وجود سيد جعفر را صيقل داده بود. سيد جعفر ترسي در دلش نداشت، ولي خدا ترس بود. سيد جعفر متقي بود و به نماز و روزه خيلي اهميت مي داد.
به مستمندان زياد کمک مي کرد. يک روز به من گفت سوار ماشين شو مي خواهيم يک جايي برويم. سوار شديم و بعد از عبور از کوچه پس کوچه هايي جلوي خانه اي پياده شديم. درخانه اي را زد. پيرمرد مريضي در را باز کرد؛ سپس جعفر در صندوق را باز کرد. داخل ماشين پر بود از لباس و روغن و يک کيسه پر از برنج.
پير مرد به محض ديدن سيد جعفر خيلي خوشحال شد. داخل خانه شديم، چاي خورديم و از خانه خارج شديم.
سيد جعفر از سال 1355 بر عليه رژيم فعاليت داشتند. يک روز که تقريبأ حدود 30 نفر مي شدند و سيد جعفر و همچنين شهيد جاويد محسني و شهيد بلادي نيز بينشان بودند، تصميم مي گيرند که بر عليه رژيم شعار بدهند. در خيابان پير عبدالملک مابين پير عبدالملک و تازه ميدان. هدفشان هم اين بود که به مدت 5 دقيقه شعار مرگ بر شاه بدهند که اين کار با موفقيت انجام شد و چون سرشان را پوشانده بودند و اينها فورأ متواري شدند. به لطف خدا کسي متوجه نشد و حتي شناسايي هم نشدند.
از مهمترين ويژگيهاي اخلاقي سيد جعفر که در ميان دوستان مشهور بود، بشاش بودن سيد جعفر بود؛ هميشه مي خنديد. ولي يک بار من يادم هست که جعفر را بشاش و خنده رو نديدم؛ آن هم زماني که جاويد محسني شهيد شده بود و او را به اردبيل آورده بود؛ که خيلي گريه مي کرد و ناراحت بود.
سيد جعفر بعد از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به جنوب لبنان رفت. به نظرم اين طور فکر مي کرد که انقلاب پيروز شده و ظالمان از بين رفتند و ديگر مسئوليتش در ايران به اتمام رسيده، به همين خاطر جنوب لبنان بهترين جايي بود که او انتخاب کرده بود. بالاخره پس از مشورت با پدر ومادر تصميم مي گيرد به جنوب لبنان برود.
پس از رفتن به جنوب لبنان به مدت 6 يا 7 ماهي که آنجا بود، تمام دوره هاي آموزشي چريکي تخريب و آموزش نظامي را ياد گرفته بود .برايم نامه فرستاد و از وضع سنگرها و آموزش هايي که آنجا ديده بود تعريف مي کرد. اما موقعي که جنگ ايران و عراق شروع شد، سيد جعفر در لبنان ديگر کارش تمام شده بود. دوره هاي آموزشي که ديده بود را بايد در ايران در جبهه بر عليه رژيم عراق استفاده بکند.
پس از پايان يافتن دوره آموزشي سيد جعفر به ايران مي آيند و پس از يکي دو ماه تصميم مي گيرند به جبهه بروند و در جبهه نيز با برادر من شکور، دو سه بار در جبهه و همچنين با شهيد چمران نيز در آنجا فعاليت داشتند.
سيد جعفر بعد از اينکه از جنوب لبنان به ايران مي آيد، به خاطر اينکه آنجا لبنان بود به ما چيزهايي ياد مي داد. حتي يکي دوبار به جنگل رفتيم و چيزهاي ساده اي همراه خودش آورده بود که با وسواس زيادي آنها را مخلوط کرد و داخل سنگي گذاشت که انفجار مهيبي صورت گرفت و آن سنگ بزرگ متلاشي شد. مي گفت که اينها از تي ان تي هم قدرتش بيشتر است.
بعد از يک دو ماه من خدمت سربازي رفتم که اعزام شديم خرمشهر؛ سيد جعفر هم با برادرم به اهواز رفتند و به عمليات نامنظم شهيد چمران پيوستند و بيشتر در جبهه با برادم بودند؛ تا اينکه برادرم آمد و سيد جعفر شهيد شد.
بالاخره سيد جعفرعاشق بود. عاشق تمام چيزهاي خوب، عاشق اسلام، عاشق امام و عاشق وطن بود.

برادر شهيد :
جعفر به لحاظ روحي زودتر به مرحله بلوغ رسيد و از ديد وسيع نسبت به مسايل اجتماعي و خانوادگي برخوردار بود. تأثيري که روي من مي توانست داشته باشد، بعدها روشن تر شد که زياد هم بود. در رابطه با برخورد من با ايشان علاوه بر رابطه برادري، يک رابطه فکري نيز با هم داشتيم. به جرأت مي توان گفت که جعفر، زود به بلوغ روحي رسيد. برداشتشان از مسائل اجتماعي و خانوادگي بسيار بالاتر از ديگر برادرهايش بود. نگاه خاصي به مسائل خانواده داشتند، مخصوصأ در مسايل تربيتي و اخلاقي و به طبع، ما هم تحت تأثير خصلت و جذبه ايشان قرار داشتيم وبه نوعي حالت پدرگونگي هم داشت. با آن سن کمي که داشت، در رابطه حرکتهاي فکري کنترل داشت و مواظب بود که دوستان ناباب نداشته باشم. در سنين 14 سالگي ايشان بود که روابط من با او علاوه بر رابطه برادري به رابطه روحي و فکري رسيد که در همين راستا مرا با خودشان براي اولين بار به کوه بردند. کوهنوردي علاوه بر جنبه ورزشي، جنبه سياسي و خودسازي داشت و بيشتر بر اين مسئله تاکيد داشتند و ما همچنان که صعود مي کرديم، خصلت هاي خوب انساني را مي آموختيم.
ايشان يک عنصر عملي بودند. برداشتشان از اسلام بيشتر به عمل ختم مي شد. حالت ذهني و دروني گرايي و تنهايي را نداشت. آنچه ياد مي گرفت خيلي دلش مي خواست که در مرحله عمل به اثبات برساند.
من هم به سبب پيروي که از ايشان داشتم، هر وقت اخطاري مي کردند قبول مي کردم و دنبالش را نمي گرفتم. در سال 52 که بنده در مقاله اي که در جشن هاي 2500 ساله نوشته بودم و منجر به دستگيري من توسط ساواک شد که ايشان ناراحت شدند که چرا زودتر خودت را لو دادي و به يک عضو سوخته تبديل شدي؛ ما کارهاي زيادي مي توانستيم انجام دهيم که من فقط در نوشتن مقاله ها و يا چاپ و تکثير اعلاميه ها همکاري مي کردم و به خاطر حس برادري که داشتند، اجازه ندادند که بنده بيشتر در کارهاي عملياتي شرکت کنم تا خطرات جاني نداشته باشد؛ ولي در تظاهراتي که از مسجد اعظم انجام مي شد شرکت مي کردم.
بعد از انقلاب به لبنان رفتند براي آموزش کارهاي چريکي و رزمي؛ که بعد از آن به ايران برگشتند و اين شجاعت و غيرتش اجازه نمي داد در آن جنگي که بين حق و باطل وجود داشت حضور نداشته باشد. چه بعد از انقلاب و چه قبل از انقلاب مي خواست در چنين محل هايي حضور داشته باشد، چون عمل صالح را به خودش اينطوري ياد داده بود.
به مسايل اجتماعي اشراف بيشتري داشتند. هميشه اين در خاطرم هست که هر وقت با افراد نالايقي رابطه برقرار مي کردم، فورأ عکس العمل نشان مي دادند و توضيح مي دادند اين کار را نکنم. فرمانبرداري که من از ايشان داشتنم اين را طلب مي کرد که بدون هيچ سئوالي حرفش را قبول کنم و اتفاقاً ضررش را هم نديدم. بعد ها متوجه شدم که ايشان چقدر به اين مسايل توجه داشتند و چقدر حساس بودند و من هميشه مديون اين حرکتهاي ايشان هستم.
تازه که انقلاب شد و ما کارمان را وسعت بخشيديم و در مسجد اعظم اردبيل شهيد جاويد محسني و خيلي ها ي ديگر بودند که متأسفانه ديگر نيستند. اينها چيزهايي بودند که ده ها سال طول مي کشد تا جامعه اين طور افراد را پرورش بدهد. پاکباخته بودند و جان باختند. آن موقع من با ايشان در کارهاي فرهنگي انقلاب همکاري داشتم. اعلاميه هايي که از فرانسه و نجف مي آمدند، تکثير و پخش مي کرديم. يک نشريه خودجوش بين خودمان بوجود آورده بوديم به نام جنگ از انقلاب و از درگيري که بنده با ساواک داشتم. اينها روي خانواده ما حساس شده بودند. مي دانستند که بالاخره يک کارهايي را انجام مي دهيم. با توجه به نيروهايي که در دبيرستان داشتند، اين کار را هم کردند و به همين خاطر بود که جعفر يک سال از تحصيل عقب ماند. در کل، همه اين کارها در راستاي خود سازي ايشان بود. براي اولين بار که ايشان را براي صعود به سبلان برده بودند، شب در پناهگاه دوم مي خواستيم بخوابيم. ايشان در آن زمان 17 سال داشت و من 15 سال و رفتارشان با گروهشان نشان مي داد که ايشان 50 سالش است. جاي خودشان را مشخص مي کرد، راهنمايي مي کرد. کمک مي کرد وضعيت خواب مناسب باشد، لباسها مناسب باشند و من هيچ وقت يادم نمي رود آن حالت برادرانه اي که داشتند. افرادي بودند که سنشان بيشتر از جعفر بود، ولي همه تحت سرپرستي جعفر بودند. آخرين باري که مي رفت جبهه، ايشان را با ماشين شخصي که داشتيم، بردم تا دروازه شهرمان. گفتم از ماشين پياده شوند، با من روبوسي کردند و برگشتند به شهر نگاه کردند. دقيقأ يادم هست گفتند اين آخرين باري است که ايشان را مي بينم. توصيه ها را خلاصه تر به ما کردند و بالاخره خدا حافظي کرديم. بعد از اين خداحافظي احتمال شهادت ايشان در ذهن من بود، حتي خوابش را هم ديدم. در ايام بيداري هم فکرم را آشفته مي کرد که برنمي گردد؛ تا اين که بالاخره خبر شهادتش را شنيدم. از مسير رفسنجان بستان آباد داشتند جنازه ايشان را مي آوردند. دوستانش رفته بودند از پزشک قانوني تهران تحويل گرفته بودند و مي آوردند. ما هم رفتيم سراب. اهالي شهر آمده بودند. دوستانش گفتند وصيت کرده بود که وقتي جنازه مرا مي آوريد به اردبيل، تابوت مرا باز کنيد و صورتم را به طرف سبلان بگيريد که من خودم اين کار را کردم. سر در تابوت را باز کردم و سر ايشان را به طرف سبلان گرفتم. هيچ وقت اين صحنه از يادم فراموش نمي شود.
درسي که من مي توانستم از شهادت ايشان بگيرم و گرفتم: با شناخت عميقي که از ايشان داشتم، اولين درس اين بود که من در کارهايم در آينده کاري انجام ندهم که به هدف ايشان لطمه بزند و کاري انجام ندهم که بر خلاف نظر ايشان باشد. من رفتن ايشان را بارو نکردم و حضور معنوي ايشان در خانواده ما حس مي شود و هنوز هم گاهي احساي مي کنم که هنوز هم مواظب من هست که خداي نکرده کار خارج از عرفي از من سر نزند. خيلي از مسايل دست به دست هم داده بودند تا افرادي اين چنين در جامعه بوجود بيايند. نسل امروز اگر بخواهند دستاورد اينها را از بين ببرند، بي انصافي بزرگي است. ما وظيفه داريم اين وظايف اجتماعي که داشتند، به نسل حاضر انتقال بدهيم تا بتوانند آنها هم پا به ميدان بگذارند.

صابر قليزاده :
شهيد خراساني در دوران تحصيلي، کارآفرين براي دوستان خود بود و بيشتر علاقه داشت از مشکلات همشاگردي ها باخبر شده و در حل مشکلات زندگي يار و ياورشان باشد. از افرادي بود که در مسجد اعظم با شهيد جاويد محسني در کلاس هاي مذهبي و قرآن شرکت مي کردند و حتي براي مطالعه و يا نوشتن تکليف هاي درسي از کتابخانه مسجد مذکور استفاده مي کردند. سيد جعفر از اول جواني به مسجد و مذهب و اداي فرايض ديني و استماع سخنان مذهبي علاقه نشان مي داد. با شروع حرکتهاي مردمي عليه شاه او هم وارد معرکه شد و د رمسجد حاج مير صالح و ميرزا علي اکبر مرحوم با ديگر جوانان انقلابي ومسلمان براي استماع سخنان روحانيون مبارز جمع مي شد و در اکثر راهپيمايي هاي مهيج و خطرناک آن زمان شرکت مي کرد.
يادم است يک روز ساعت 2 نصف شب اعلاميه هاي حضرت امام رضوان اله تعالي عليه را با وجود رعب و وحشت ايجاد شده از طرف پليس وقت آورد به منزلمان داد و رفت .
از معدود جواناني بود که قبل از سقوط رژيم شاه رفت از کردستان اسلحه تهيه کرد و روز بيست و سوم بهمن ماه 57 در جلو شهرباني ( ميدان شهداي امروز ) اردبيل مبارزه اي مسلحانه با افراد و پليس وابسته رژيم شاه انجام داد. ايشان در دوران قبل از انقلاب علاقه زيادي به ديدن آثار انقلابي ها داشت و در تابستان 57 با هم در يک سفر به قله سبلان رفتيم و در چادري که پهن کرده بوديم سه روزدر قله مانديم. بعد از سه روز به قلعه بابک رفتيم. او علاقه داشت تا ماجراهاي بابک و افراد انقلابي را بداند و آثار بازمانده آنها را ببيند. يک نکته مهمي که در اين سفر به دست من آمد اين بود که از آبهاي ذخيره اي که همراهمان بود در سبلان و قلعه بابک بيشتر براي طهارت و وضو استفاده مي کرد، چنانکه براي آب خوردن يا تهيه چاي از يخ هاي موجود در قله آب مي کرديم و مي خورديم.
در دوران جنگ جزء اولين گروهي بود که به فرمان امام به جنوب شتافت و در آنجا در گروه شهيد چمران فعاليت چشمگيري داشت؛ چنانکه روزي شهيد چمران گفته بود که در اين خط، چشم اميد من سيد جعفر خراساني و دسته اوست.
از مشخصات بارز سيد جعفر دل و جرأت او بود . او به تنهايي به قله سبلان مي رفت و يک هفته آنجا مي ماند . در جبهه ها نيز ذره اي ترس و عقب نشيني در او ديده نشد. جنازه شهيد محسني و يارانش را شبانه رفت و از تيررس دشمن کشيد و آورد . به اردبيل حمل نمود و آن آخرين ديدار او از اردبيل بود که رفت و به فيض شهادت نائل آمد. سيد جعفر چند ماه در لبنان و فلسطين اشغالي بر عليه صهيونيست ها جنگيد و از پياده روي هاي شبانه اش از لبنان به فلسطين در نامه اي برايم نوشته بود که خيلي برايم عجيب و شنيدني بود. او از رفتار و اعمال و کمي پايبندي گروه هاي فلسطيني و اهل آن موقع برايم نوشته بود که از اين مسئله خيلي متأثر و متأسف بود و نوشته بود که اينها خيلي به امام و انقلاب اسلامي علاقه دارند، ولي از خط امام و اسلام فاصله زيادي دارند.
حرف زياد است و با کمي وقت بيش از اين مقدور نيست از آن شهيد خجسته بنويسم روحشان شاد و يادشان گرامي باد !

شکور روغني :
آغاز آشنايي من با شهيد سيد جعفر خراساني مصادف بود با دوران کودکي . در آن دوران که هر کودک و نوجواني براي خود شخصي را به عنوان سرمشق زندگي انتخاب مي کند، او نيز به خاطر پاکي و صداقت و مردانگي، سرمشق من قرار گرفت. از آن به بعد شهيد سيد جعفر، معلم بزرگ زندگي من بود . آثار رفتارها و کردارهاي نيک و مبارزه با ظلم و بي عدالتي و ... را از او ياد گرفتم و در دوران انقلاب با راهنمايي هاي او هر آنچه در توان داشتم، انجام دادم . بعد از پيروزي انقلاب سيد جعفر جهت آموزش نظامي به لبنان عزيمت نمود و عکسي را در همان زمان به يادگار گرفتم که با دست خط خود نوشته اند « در بهار آزادي که انتظار را داشتيم، نتوانستيم ( با شهادت ) خود از اسلام دفاع کنيم؛ شايد با هديه جان بي ارزش در راه رهبر و فلسطين عزيز بتوانم دين خود را ادا کنم » و با خاطرات خود ما را تنها گذاشت و براي دفاع از قدس عزيز راهي فلسطين شد و در نامه هايي که مي داد، از اينکه مسلمانان اتحاد ندارند، گلايه مي نمود و پيروزي به صهيونيست ها را در اتحاد و همبستگي مسلمانان در فلسطين اشغالي و جهان مي دانست و در نبود اين اتحاد بسيار اندوهگين بود و غم و غصه مي خورد. بعد از شروع جنگ تحميلي شهيد خراساني به کشور بازگشت و دو سه روزي از آمدن او نمي گذشت که گفت مي خواهد برود به جبهه، که با هم راهي جبهه هاي حق عليه باطل شديم .
در حدود پنج شش ماهي که در سه مرحله در جبهه نيروهاي نامنظم شهيد چمران با جعفر بودم خاطرات فراواني از ايثار، صبر و استقامت و گذشت و فداکاري او در سينه تنگ خود به ارمغان دارم و لحظه به لحظه، وجودش در درياي اميد براي همرزمان و من بود. لبخند و تبسم او در سخت ترين شرايط، دلگرمي و اميد تازه اي در دلمان به وجود مي آورد و در شرايطي که کارمان جمع کردن قطعه هاي بدن شهدا بود، با خونسردي و تکبير گويان به همرزمان روحيه مي داد. چه شبها به علت کمبود وسائل و سرما در زمستان در جبهه بيدار مي ماند و تنها پتوي خود را روي همسنگران مي انداخت که بارها شاهد اين ايثار او بودم و در مواقعي که در اثر نرسيدن آذوقه دچار کمبود مي شديم، او جيره غذاي خود را در بين همرزمان تقسيم مي کرد. يک بار به علت کمبود آب شروع به حفر چاه نموديم. بالاخره با تلاش فراواني که کرد، به آب رسيد؛ اما چه آبي که با نفت آغشته بود. همان گونه که در دوران نوجواني، سيد، معلم زندگي من بود، در جبهه با راهنمايي ها و نظرات خود همواره مرا ياري مي نمود. به ياد دارم که هميشه چه در کوهنوردي و چه در جبهه، يافتن راه توسط ستارگان را برايم توضيح مي داد و من بدون آنکه فهميده باشم، مي گفتم فهميده ام و هيچ نمي فهميدم. از قضا در يک عمليات يازده نفره که براي تخريب مي رفتيم، موقع برگشت به علت شکستن قطب نما راه را گم کرديم و اين در حالي بود که چپ و راست و جلويمان دشمن بود. جعفر گفت که به وسيله ستارگان راه را پيدا کنم و من نتوانستم؛ که او خيلي ناراحت شد و کشيده کوچکي به من زد و گفت با اين گونه درس ها نبايد شوخي کرد که جان نفرات به اين آموزش ها بستگي دارد و او بود که با کمک ستارگان ما را به مقر رساند و با شنيدن صداي انفجار عملياتمان شادي ما دو چندان شد.
خاطره ديگر اينکه يکي از بچه هاي گروه شناسايي را عراقي ها گرفته بودند و آن سوي جاده به چهار ميخ کشيده بودند و تانکها و نفربرهاي عراق از روي او رد مي شدند. در آنجا بود که من براي اولين بار گريه جعفر را ديدم، که ناراحت بود از اينکه نمي تواند کاري بکند.
دوراني که با جعفر بودم، سرتاسر برايم خاطره است و جعفر خودش هم يک خاطره بود و قلم از نوشتن تمامي آن ها عاجز !

نصرت نسل سراجي:
دوران زندگي شهيد خراساني مثل ابري بود که براي سيراب کردن جوانه ها از اردبيل تا قدس و کربلا را پيمود. فرزند راسخ سبلان بود و چون خود سبلان با استقامت و استوار، در دين و ايمان و دوستي و صداقت و پاکي. او در دوران جواني چه قبل و چه بعد از انقلاب سرمشق بود براي همکلاسان و دوستان. او جواني از ديار پاکان بود و جدا از بي بند و باري هاي شاهنشاهي به ورزش و نماز و کوهنوردي عشق مي ورزيد.
هميشه خنده رو، با وقار و متين بود؛ گويي سبلان کوچک در حال حرکت است؛ پاک و منزه از هر گناهي. تمام لحظه ها و زندگي شهيد والامقام خاطره است. او مي دانست که جاي او اينجا نيست و در پشت اکثر عکسهايي که به يادگار دارم، دست خطهايش خبر از شهادت مي دهد .
آن روز که من به خاک افتم اي دولت مرا به خاطر آور .
خدايا از کدامين خاطره بنويسم که هر لحظه يادش برايم خاطره است. در سال 1355 براي تحصيل و اخذ ديپلم تهران رفتم و همان سال برادر شهيدم مبلغ دو هزار تومان از پول تو جيبي خود براي کمک تحصيلي بنده برايم فرستاده بود. اتفاقاً در سال 1356 بنده در شغل آموزگاري مشغول شدم و در عيد همان سال با گرفتن حقوق و پاداش به در خانه دوستم رفتم و تمام پول را جلو ايشان قرار دادم و درخواست کردم که با هم خرج کنيم؛ قبول نکرد و گفت: مگر جيبهايمان فرق دارد و وقتي خواستم بدهي ايشان را بدهم ناراحت شد و گفت: احسان برگشتني نيست و قبول نکرد و با پافشاري بنده گفت در عروسي ام خرج مي کني و مهم اينکه دوهزار تومان قيمت يک يخچال بود، که شهادتش براي او عروسي و لباس رزمش دامادي بود.
شهيدمان را همه دوست مي داشتند، چون او در دوستي راسخ و پاک بود. اگر مشکلي براي کسي پيش مي آمد، تا آخر براي رفع مشکل تلاش مي کرد. هر وقت از جبهه مي آمد، يادي از دوستان و آشنايان مي کرد و حتماً به همه آنها سر مي زد و دوستان را دور شمع خود جمع مي کرد و ما از نور او روشن مي شديم. هر بار که مي خواست به جبهه برود، عاشقانه خداحافظي مي کرد و غم و اندوه وجودم را فرا مي گرفت. آخرين باري که مي خواست به جبهه برود از او پرسيدم برادر خداحافظي تو جور ديگري است. با همان لبخند و تبسم هميشگي گفت : براي شهادت مي روم؛ اگر برگشتم براي هميشه پيش شما خواهم ماند؛ ولي رفت و شهيد شد و براي هميشه در پيش ما و دوستان و به دست ما به خانه ابدي رفت و به خاک سرد سپرديم؛ با همان تبسم و لبخند جاودانه اش، خدايا ...

سيد جمال الدين خراساني مقدم برادر شهيد:
ايشان دو سال از من بزرگتر بودند و در سن 24 سالگي به شهادت رسيدند . از همان دوران کودکي تا لحظه شهيد شدن و حتي به جرأت مي توانم بگويم تا الان که ساليان بسياري از آن موقع گذشته است، سايه ايشان بر سرم بوده و هست.
در طول سالهاي نوجواني و جواني و در اجتماع آشفته و افسار گريخته ستمشاهي چون راهنمايي دلسوز برايم بود و از همه راههاي فساد و تباهي مرا آگاه مي کرد . اکنون که به آن سالها نگاه مي کنم، در حيرتم که چگونه يک جوان شانزده هفده ساله اين چنين آگاه و روشن به همه امور زندگي بوده است. انگار که ايشان يکبار به دنيا آمده بودند و اين بار دومي بود که زندگي مي کردند. در اين نکته همه دوستان و آشنايان نزديک ايشان مي ديدند که او هميشه جلوتر از زمان بود و با وجود سن کم تجربه پيران دنيا ديده را داشت و يکي از خصائل بارزي که باعث جذب دوستان يکدل و يکرنگ و فداکار براي او شده بود، همين آگاهي و دورانديشي ايشان بود.
تمام سالهاي زندگي من در جوار ايشان برايم خاطره است، چرا که به جرأت مي توانم بگويم در ادب و تربيت اجتماعي و اخلاقي، نقش دومين پدر را برايم داشت و همان حالات خوف و رجائي که نسبت به پدرم داشتم، نسبت به ايشان نيز داشتم و به هر کجا که مي رفتم و در هر محيطي که حاضر مي شدم سايه سنگين نگاه نگران او را احساس مي کردم . شايد بعضي ها احساس کنند به خاطر بالا بردن مقام ايشان ، اين چنين راه اغراق پيش گرفته ام؛ ولي سوگند به خدايي که جان همه ما به دست اوست، گزافه گويي نکرده ام.
در دوران جشنهاي دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي ، اينجانب مقاله اي در تحليل و نقد اين جشن ها نوشته و مستقيماً شاه و دار و دسته ساواک را به عنوان عاملان ظلم و غصب و جنايت معرفي کردم که منجر به دستگيري اينجانب شد. بعدها سيد جعفر با همان قدرت و روشن بيني و آينده نگري که داشتند گفتند : « فکر مي کني من يا امثال من نمي توانيم ببينيم يا بنويسيم ، تو با اين کار که بدون مشورت با بزرگان و اهل نظر انجام دادي، به اين سادگي از دست رفتي، در حاليکه مي توانستي به درد بخوري. حالا بعد از اين، هميشه تحت نظر خواهي بود . آن روزکه اين حرف ها را مي گفت، به گمانم شانزده سال بيشتر نداشت و اين روشن بيني سياسي او در امر مبارزه در آن سن براي من مانند معجزه اي بزرگ بود .
در رابطه با خصوصيات اخلاقي ايشان بايد بگويم با روح حساس و عاطفي که در او بود، نفرت شديد از انحرافات اخلاقي داشت و همه سعي و کوشش خود را مي کرد که برادران و دوستان خود را از اين انحرافات دور نگه دارد و با جرأت مي توان گفت که در اين راه موفق هم بود و اين را مي توان از طيف وسيع دوستاني که داشت، فهميد.
در شجاعت و قهرماني فوق العاده وي جاي بحث نيست که همگان براين امر يقين دارند و عمليات متهورانه وي در دوران انقلاب در شهر خودمان و عزيمت بلافاصله وي بعد از پيروزي انقلاب به فلسطين براي حضور در صف مقدم رزمندگان مظلوم فلسطين و بازگشت سريع ايشان در آغاز جنگ تحميلي به ايران و حضور به موقع در خطوط مقدم جبهه همه دلالت بر شجاعت و دلاوري بي حد و حصر ايشان دارند و جمله اي که شهيد بزرگوار دکتر چمران در يکي از عمليات به ايشان گفته بودند :
« جعفر، همه اميد من در اين عمليات به شماست »؛ شاهدي ديگر براين مدعاست.
خاطره ديگري که هميشه برايم زنده است، جريان اولين صعود من در جوار ايشان به قله سبلان بود. در جريان صعود به خاطر سن کمي که داشتم، آنچنان به من و دوستان ديگر توجه مي کرد که احساس و امنيت و راحتي فوق العاده اي داشتم که آنوقت ها پناهگاه دوم هنوز سالم بود و ما غروب به آنجا رسيديم، با دستهاي خويش به من لباس پوشانيد و مواظب غذا و آب و راحتي جاي خواب من و بقيه همراهان بود. هيچوقت قبل از ما غذا نخورد و قبل از ما نخوابيد. اکنون که به آن زمان نگاه مي کنم، مي بينم با وجود سن کمي که داشتند، چگونه مثل يک عقاب مواظب همه چيز بودند و بعد از آن صعود من خودم بارها به سبلان رفتم، ولي هيچوقت آن لذت و راحتي که با ايشان در کوه تجربه کرده بودم برايم تکرار نشد.
هميشه اين احساس را دارم که اگر ايشان زنده بودند، چقدر زندگي ما راحت و خوب بود؛ چرا که ما مي توانستيم همه مشکلات خود را به گردن او بريزيم. باورمان اين بود که ايشان راه و چاه همه کارها را بلد است و ما مي توانيم با بودن او ، تنبلي هم تجربه کنيم، ولي « هيهات من المومنين رجال صدقوا ما عاهدو الله عليه من قضي نعبه و منهم من ينتظر »
وقتي پيکر بزرگوار شهيد جاويد محسني را به شهرمان آورد، حال و هواي ديگري داشت. اصلاً گريه نمي کرد. حدود ساعت يازده شب بود که مرا با خود به اوژانس بيمارستان شهيد فاطمي برد. پيکر شهيد محسني را از آنجا تحويل گرفتيم و به يکي از غسل خانه هاي شهر برديم. درون غسل خانه من بودم و جعفر و يکي از آشنايان خانواده شهيد؛ با آرامش خاصي در تابوت را باز کرد و با محبت و آرامش ، انگار کودکي در آغوش دارد، شهيد را روي سکوي غسل خانه گذاشت و دفترچه خاطرات شهيد جاويد را از جيب او درآورده و در پارچه سفيدي پيچيد و تحويل من داد و گفت اين امانت را به هيچ کس جز من نبايد بدهي. بعد از غسل و کفن شهيد ، تابوت مخصوصي از جنس فلز آورده بودند که درونش تشک و بالشي سفيد داشت. دستانش را به نرمي و سفيدي بالش کشيد و گفت : مرا هم در اين تابوت خواهيد گذاشت. انگار آينده را مي ديد و همين گونه هم شد و جعفر نيز با همان تابوت تشييع شد. تابوت حامل شهيد محسني را به سالن جهاد سازندگي برديم و با هم به خانه برگشتيم. دفترچه خاطرات شهيد جاويد خيس خون بود. با آرامش خاص خودش آنرا تميز و خشک کرد و من مي ديدم که به سطور آن توجهي ندارد. وقتي از ايشان خواستم اجازه دهد آن را من بخوانم، نگاه ملامت باري به من کرد و گفت : امانت جاويد است؛ ما حق نداريم آن را بخوانيم مگر به اذن پدر و برادر ايشان؛ که فرداي آن روز دفترچه خاطرات را تسليم ايشان کرد. ياد درسهاي آن شب هيچوقت از خاطرم نرفت. اينان کي و کجا اين کلاس ايمان و معرفت و اخلاق را ديده بودند، يا منتخب خداي تبارک و تعالي بودند که او خود، آموزگار ايشان بود. « الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سلينا »
آخرين باري که به مرخصي چند روز آمده بود، اوائل سال 60 موقع رفتن تا دروازه شهر با ايشان رفتم که احساس شاگردي در برابر استاد را داشتم. نگاه خود را به شهر انداخت و گفت : اين آخرين باري است که تو را مي بينم و گفت : وصيت مرا راجع به خودت بشنو ، آخرين حرفهايي که من از ايشان شنيده ام اين بود .
« راجع به اخلاق و ايمان سفارش ندارم و مي دانم به اميد خداي تعالي از راه راست منحرف نخواهي شد، ولي برادر هيچ يکي نيست که دو نشود جز خداي سبحان ، راز خود را با هيچ کس مگوي و حرام را به خودت راه نده. »
بعد از اين سخنان نگاه اندوهگين خود را به من دوخت و خداحافظي کرد و رفت تا ديگر بازنگردد، مگر وقتي که به لقاي معبود شتافته باشد .
من ايمان دارم به آزادي از قفس تن، ولي اثر مصيبت بار فقدان او در زندگي شخصي من تا روز مرگ مرا عذاب خواهد داد و من اگر بگويم نه بر او که به عزا و مصيبت خودم خواهم گريست، چرا که چون او نبودم.

نصرت رحيمي :
آشنايي ما از زماني شروع شد که در همسايگي ما يک اغذيه فروش بود که نامش عباس مهد 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 338
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,190 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,291 نفر
بازدید این ماه : 2,934 نفر
بازدید ماه قبل : 5,474 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک