فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رحيم واحدي

 

در 8 مرداد 1342 ه ش در مشگين شهرمتولد شد . او پنجمين فرزند خانواده بود . پدرش به کارگري ساختمان اشتغال داشت و از وضعيت مالي مطلوبي برخوردار نبود . خانواده واحدي در ايام کودکي «رحيم » به روستاي« گواشلو» از توابع شهرستان« پارس آباد » نقل مکان کردند . «رحيم »دوران ابتدايي را در دبستان 12 بهممن ، در سال 1349 آغاز کرد و در سال 1353 با موفقيت به پايان برد . سپس دوره راهنمايي را پيش گرفت و هم زمان با تحصيل در يک تعميرگاه اتومبيل در پارس آباد به فراگيري مکانيکي پرداخت . همچنين در موقع بيکاري در دکان بقالي عمويش مشغول به کار مي شد .
او سال دوم راهنمايي را مي گذراند که انقلاب اسلامي آغاز شد و« رحيم واحدي» نيز به مردم پيوست و با شرکت در تظاهرات در خدمت انقلاب قرار گرفت . با پيروزي انقلاب اسلامي ، به خاطر دوري محل تحصيل از زادگاهش تحصيل را رها کرد و با تشکيل بسيج به عضويت آن در آمد .
زماني که جنگ تحصيلي عراق عليه ايران آغاز شد به جبهه هاي جنگ شتافت رحيم ، چنان شجاع و بي باک بود که همرزمانش او را « رحيم ضد ترکش » مي خواندند . پس از مدتي حضور در جبهه ها به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد . در ابتداي عضويت . در تعميرگاه موتوري سپاه کار مي کرد ولي با گذشت مدتي با فعال کردن پايگاه سپاه پارس آباد ، عازم جبهه شد . با تلاش و جديتي که از خود نشان داد در عمليات خيبر نيز فرماندهي گردان مذکور به وي سپرده شد : اما رحيم خود را يک فرد کوچک درگردان مي دانست . او در عمليات بسياري شرکت داشت از جمله والفجر 8 کربلاي 5 و ... پدرش مي گويد :
« روزي گفتم آقاي رحيم در جبهه هم پارتي بازي هست ؟ گفت : درجلوي جبهه پارتي بازي از پشت جبهه بيشتر است وقتي عمليات شروع مي شود براي کارهاي خطرناک ، داوطلب خواسته مي شود و همه داوطلب مي شوند وقتي چند نفر انتخاب مي کنند ، بقيه ناراحت شده مي گويند پارتي بازي کرده ايد و از دوستان فاميلهاي خود انتخاب نموده ايد . »
محرم معصومي – يکي از همرزمان واحدي نيز خاطره اي شنيدني را از رحيم واحدي به اين شرح نقل مي کند .
« در جريان عمليات کربلاي 5 در نزديکي نخلها و کانال ماهي در سمت شرق پتروشيمي يکي از بسيجيان گردان ضد زره در حال بازرسي و پاکسازي سنگرها بود . وقتي به يک از سنگرها وارد شد . يک افسر عراقي که در سنگر پنهان شده بود او را غافلگير و دستگير کرد و با کلت گلوله اي به صورت بسيجي شليک نمود . رحيم وقتي صداي شليک را شنيد به سرعت به طرف محل صدا دويد و در حالي مسلح نبود . متوجه شد افسر عراقي در حال فرار است به دنبال او دويد و در مسير کلاه آهني را برداشت و چنان بر پيشاني افسر عراقي زد که چشمهايش از حدقه بيرون آمد و در جا مرد . »
رحيم واحدي در کنار فرماندهي گردان ضد زره – که به طور مستقيم زير نظر فرماندهي لشکر عمل مي کرد – به مدت يک سال سمت جانشيني فرماندهي تيپ ذوالفقار را ( که تيپ زرهي لشکر عاشورا را محسوب مي شود ) به عهده داشت به گفته نيروهاي تحت امرش : خودش برخورد و با احترام بود و به کسي دستور نمي داد و هنگامي که مي خواست کاري را به کسي محول کند . از او خواهش مي کرد .
رحيم در پشت جبهه نيز بسيار فعال بود . به خانواده هاي رزمندگان و شهدا سرکشي مي کرد و در بر طرف کردن مشکلات آنان مي کوشيد در سخنرانيها يش همواره توصيه مي کرد که با رزمندگان و بسيجيان برخورد برادرانه شود خواهرش درباره اقدامات پشت جبهه او ميگويد:
« هر گاه به روستا مي آمد . در بازگشت از پارس آبا د براي رزمنده ها و وسايل امکانات مي برد . آخرين باري که به روستا آمد شب را در پشت تويوتا يي که ملزومات را در آن گذاشته بود . گذراند . هر چه اصرار کرديم به منزل بيايد و بخوابد قبول نکرد و گفت : در حالي که رزمنده ها روي خاک مي خوابند . چگونه مي توانم در رختخواب گرم و نرم بخوابم . »
همچنين رحيم تعدادي سکه طلا داشت که از گذشته پس انداز کرده بود روزي شخصي از او طلب قرض کرد ومادرش گفت شما براي ازدواج به سکه ها نياز داشتي جواب داد : « مادر تاز زماني که جنگ تمام نشده ، ازدواج نخواهم کرد . »
در اوايل تير ماه 1366 رحيم بيست روزي را در مرخصي بود خانه پدر را که از گل ساخته شده بود . از نو بنا کرد . تصور خانواده اين بود که او با تمام ساختمان تشکيل خانواده خواهد داد . ولي با اتمام کار به جبهه باز گشت و هرگز سکونت خانواده را در خانه جديد نديد .
آخرين عملياتي که رحيم واحدي در آن شرکت داشت نصر 7 بود . محرم معصومي در اين باره مي گويد :
« در جريان آماده سازي نيروها براي عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ،سردار «امين شريعتي »فرمانده لشکر عاشورا در موقعيت شهيد مقيمي با جمعي از فرماندهان درباره عمليات گفتگو مي کرد . امين که به جيپي تکيه کرده بود روبه رحيم کرد و گفت : آقا رحيم اين عمليات خيلي مهم است . در عملياتها هميشه شما جلو دار بچه هاي پياده بوديد . حمايت شما از بچه ها در برابر تانکها باعث مي شد که آنها به راحتي پيشروي کنند . الان هم جلو دار نيرو ها شما هستيد . اميد وارم که سرافراز بيرون بياييد . »
معصومي اضافه کرد :
« رحيم را ديدم که اشک از چشمانش جاري شده است گفت : اين دفعه مسئوليتم سنگين تر شده است . بعد از پايان جلسه به من گفت : سري به خانواده ام بزنم و سريع بر مي گردم رفت و دو روز بعد باز گشت ؛ در حالي که با يک دستگاه وانت تويوتا ، يک دستگاه موتور برق هندا و تعداد زيادي کفش که از شرکت خدمات کشاورزي گرفته بود آمد . »
در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ، يکي از همرزمان رحيم واحدي او را اين چنين مي بيند :
ما سه محور داشتيم . شب قبل از عمليات در محلي که لودر مقداري از خاک را برداشته بود رحيم را در نصف شب ديدم که نماز شب مي خواند به سنگر رفتيم و او به حمام رفت . پس از استحمام براي اولين بار لباس فرم سپاهي را پوشيد يکي از رزمندگان مرا از سنگر به بيرون خواند و گفت : مي بيني ، حالات و رفتار رحيم تغيير کرده است .
سر انجام . رحيم واحدي پس از چهل و نه ماه حضور درجبهه جنگ در 14 مرداد 1366 در منطقه عملياتي سردشت در اثر انفجار مين ضد تانگ و قطع پاها به شهادت رسيد . يکي از همرزمان رحيم درباره چگونگي شهادت او مي گويد :
رحيم صبح براي سرکشي به نيروهاي مستقر در خط مقدم حرکت کرد در مسير با مجروحي روبرو شد . تصميم گرفت او را با جيپ به بهداري برساند در سه راه شهادت آمبولانسي را ديد که از مقابل مي آيد . براي اينکه مجروح زودتر به بهداري برسد اتومبيلش را به کنار جاده مي کشد تا او را به آمبولانس منتقل کنند . اما چون معبر کاملاً از مين پاک نشده بود روي مين ضد تانگ رفت و در اثر انفجار مين ماشين وي به ته دره پرتاب شد در اثر اصابت ترکش پاهايش قطع شده بود و در مسير انتقال به بيمارستان در اثر شدت خونريزي به شهادت رسيد .
جنازه شهيد رحيم واحدي پس از انتقال به روستاي« گواشلو» به خاک سپرده شد .

منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

خاطرات
اسماعيل علي اکبري :

صحبت از شهيد رحيم واحدي براي من سخته هر موقع که به ياد شهيد رحيم واحدي مي افتم خاطرات خوب خوش و چهره درخشان که از ايشان در ذهنم نقش بسته،دچار ناراحتي و تألم مي شوم که انقلاب و اين منطقه چه مرد بزرگي را از دست داد .
شهدا قطعا خصوصيات مشترک زيادي دارند از جمله اينها اخلاص ،بي باکي ، ذوق ، تلاش و خيلي از خصوصيات خوب و پسنديده اي که به ذهن شما مي آيد که در اکثر شهدا مي توانيد پيدا کنيد و ببينيد ولي بعضي از شهدا داراي خصوصيات خوب شهيد رحيم واحدي بودند ويژگي ها و خصوصيات خوب ايشان را اشاره مي کنم .
از جمله خصوصياتي که در بين دوستان امروز به ذهن مي آيد نترسي و بي باکي ايشان است هميشه در تيپ ذوالفقار و مناطق جبهه و جنگ در ماموريت هايي که توام با ريسک و خطر بود و به افرادي با دل و جرات نياز بود اولين فرد رحيم واحدي بود که به ذهن مي آمد و حتي آن وظيفه و مسئوليتي که در جبهه به عهده گرفته بود و مشغول بود . .. ناشي از همين خصلت ايشان بود. تيپ 106 به علت نوع کار بايد در خط مقدم بود و سخت بود و امکان رد يابي آن براي دشمن آسان تر ...
بارها فرماندهي واحد خمپاره به ايشان پيشنهاد شد ، مسئوليت ميني کاتيوشا به ايشان پيشنهاد شد ولي ايشان قبول نکرد . مي گفت : من اسلحه اي مي خواهم که به خط مقدم نزديک تر باشد و با دشمن رو در رو بجنگم. اين بي باکي و نترسي از خصوصيات شهيد رحيم بودکه معدود افرادي به اين حد پيدا مي شود .
دومين ويژگي حمايت از نيروهاي تحت امر خود بود. رحيم عليرغم اين که خودش به سخترين ها قانع بود و براي خودش هيچ چيزي نمي خواست براي نيروهاي تحت امر خودش به عنوان يک پدر و يک فرمانده هميشه حداکثر را مي خواست. به هيچ عنوان قانع نبود آن امکاناتي که در پشت ذوالفقار بود کمترين امکانات به گردان تحت امر خودش برسد ما که مي دانيم رفاه در جبهه يعني چه . ماشين خوب ، خونه خوب ، نمي دانم رفاه در جبهه به معني آب در دسترس پتو تميز باشه و يا حداکثر در مسايل جبهه و جنگ در امنيت باشد . رحيم در بين فرماندهان آن گروه معروف بود که براي نيروهاي تحت امر خودش رسيدگي مي کرد بيشترين نظارت وملاحظات را داشت، چون سلاحشان طوري بود که احتمال خطر بيشتر بود در ساختن سنگر در انتخاب سنگر عليرغم اين که خودش سرنترس داشت ونيز با نيروهاي تحت امر خودش تلاش بيشتر داشت و تقريبا يکي از مهمترين خصوصيات ايشان شوخ طبعي شهيد رحيم بود .
جبهه روزهاي تلخي هم داره. از دست دادن هم رزمان در خود جبهه، شکست ها ي ظاهري، عقب نشيني هاي و تاکتيکي يک مقدار نيروها و فرمانده هان روحيه پاييني داشته باشد تحمل اين اتفاق براي رزمندگان و فرماندهان خيلي سخت است. يادم مي آيد عمليات والفجر هشت بود که قرار بود در منطقه فاو عمليات باشد.

ابراهيم باقر زاده :
اما درباره شهيد واحدي؛ بنده در سال 60 فرمانده سپاه پارس آباد مغان بودم و اکثرا به روستا سفر مي کردم. سخنراني مي کردم؛ با اکثر خانواده ها صحبت مي کرديم. مشغله هم زياد نبود. سر مي زدم به مساجد، به پايگاههاي مقاومت ،معمولا با برادرها و جوانهاي حزب ا.... ارتباط داشتم .
با توجه به اينکه واحدي ها يکي شان پاسدار بود و عضو بسيج سپاه پارس آباد بود، با خانواده ايشان ار تباط داشتيم. يکي از اولين جوانهايي که بعدا آمد به جبهه و درخشيد، شهيد واحدي بود .
شهيد واحدي يک جواني از روستاي وگوشلو پارس آباد بود که در مساجد با ديگران فعاليت مي کرد. پارس آباد در آن موقع که اوايل انقلاب بود، يک حال و هواي خاصي داشت.
هم مرز بودن با کشورهاي بيگانه و صنعتي بودن و مهاجر پذير بودنش، وضعيت خاص داشت. قبل از انقلاب هم يک وضعيت خاصي داشت؛ منتها به برکات انقلاب اکثر پارس آباد مغان اکثرا به انقلاب پيوستند و وفا دار به انقلاب بودند .
تعداد جوانها به مراتب بيشتر مي شد و مرتب کارهاي مذهبي و انقلابي انجام مي دادند که يکي از آنها رحيم واحدي بود.
شهيد رحيم واحدي از پارس آباد رشد کرد و فعاليت کرد و به جبهه اعزام شد و در لشکر 31 عاشورا يکي از فرماندهان گروهان شد و رشادتها و شهامت هايي را به خرج داد.
عرض شود که من همين را خدمت شما عرض کنم که در خانواده کمتر جواني پيدا مي شود که مثل شهيد رحيم واحدي باشد. او يکي از سرداران شهيد بنام لشکر 31 سيد عاشورا و يکي از سرداران شهيد خفته استان اردبيل و قهرمان پرور استان و از منطقه حاصلخيز مغان مي باشد.

سرگرد شجاعي:
آنچنان از شهيد به يادگار مانده، همرنگ بودن ايشان با ساير نيروها بود . اگر کسي سراغ واحدي را ميان بچه ها و رزمند گان مي گرفت، و او را نشان مي دادي، آن شخص اصلا تصورش هم نمي کرد واحدي اين باشد. خاکي و متين بود و سر و وضع آراسته داشت.
با آنکه وجهه اي داشت، ولي سعي مي کرد زياد با رزمندگان فرق نداشته باشد. چادر بزرگي داشتند و سعي داشتند هفته اي دوبار سه بار با رزمنده گان در آنجا غذا بخورند. همه يکجا بنشينند و غذا بخورند و بعد از غذا دعايشان را بکنند و ميان غذا خوردن شوخي هايي با رزمندگان مي کردند؛ به نحوي سعي مي کردند که بچه ها زياد به پشت جبهه فکر نکنند. در جلسه اي که همراه هم نشسته بوديم، ديدم ايشان سعي بر اين دارند که دور هم و حلقه اي بنشينيم. گفتيم چرا نمي گذاري چهار گوشه بنشينيم؟ گفتند سليقه پيامبر اسلام اين بود که حلقه اي بنشينند تا کسي فکر نکند به کسي زياد توجه مي شود و به ديگري نه.
دعاهاي شوخي گونه براي روحيه دادن به رزمنده ها مي خواندند. نمي دانم يک روزي غذايمان چي بود که وقتي غذا را گرفتيم، ديدم چيزي ميان غذاي ما نيست. فهميدم رزمنده اي غذاي خودش را با من عوض کرده است. هميشه ميان رزمنده ها و ميان صف ها بودند و مشوق حرکتهاي ورزشي بچه ها بودند. علاقه خاصي به فوتبال داشتند. جام مي گذاشتيم و از پس مانده هاي گلوله 107 گل درست مي کرديم. تصور من اين بود که آقاي واحدي به آن حد و اندازه هايي رسيده اند که نبايد آدم خودش را از آن جدا کند. اگر آدم معرفت مي خواهد، برود در کنار او باشد. موقع دعا خواندن بچه ها سعي مي کردند دور ايشان را بگيرند و زمزمه هاي ايشان را گوش کنند. يک مسجد زير زميني بزرگي داشتيم که ايشان مي آمدند گوشه چپ مسجد را انتخاب مي کردند. چفيه را مي انداختند سرشان کتاب دعا را برمي داشتند و با خود را ز ونياز مي کردند. اين زمزمه ها را زياد ميکرد:
منتظريم کي شب حمله فرا ميرسد . رمز يا علي به گوش ما مي رسد .
در پشت خاکريز يک سنگر خودماني داشتند که مي رفتند در آنجا مي نشستند . سعي مي کردند در جايي باشند که ارتفاع داشته باشد و دلشان به خدا نزديک تر باشد. آنجا مي رفتند و دعا مي کردند. بالاي خاکريزها مي رفت و آنجا با خداي خود راز و نياز مي کرد. واقعيتهاي جنگ جز نصرت الهي هيچ چيزي ديگري نبود.
تأکيد فراوان داشند به اينکه حتمأ کارتان دقت داشته باشه؛ براي خدا باشد؛ با نام خدا آغاز و تمام شود. تأکيد داشتند به مسئله نگهداري اموال. ما جنگ را با سختي انجام داديم. جنگ ما کاملا نابرابر بود. همه دنيا هم اين را مي دانستند. هميشه ياري خدا با ما بود. جز ياري خدا نمي شد در برابر اين دشمن با آن همه امکانات ايستاد. شهيد مهدي باکري در مرخصي هاي رزمندگان سعي شان بر اين بود که فرمانده هان با خودروهاي خودشان که در گردان هست، بروند.

بهمن جهانگيري :
هميشه با بچه ها چه در دوران جنگ و چه در زمانهاي ديگر که با هم بوديم، يک اسطوره بودند. برادر واحدي هميشه يک شخص متدين، سالم، خوش اخلاق و خوش رفتار بودند؛ به طوري که کسي را که سراغ نداريم ايشان را بشناسد و در مورد خصوصيات اخلاقي ايشان تعريف نکند. هميشه در جامعه و در ده و در جبهه يک الگو بودند. من از زماني که پا به مدرسه گذاشتم، با هم بوديم. چه در همسايگي، چه در جبهه و چه در مدرسه. حدودا 20 ماه را با هم در جبهه بوديم و بقيه اش در استان همسايه بوديم. موقعيتمان طوري بود که بيشتر وقتها با هم بوديم. بعد از انقلاب رفتيم اداره بسيج پارس آباد اسم نويسي کرديم که 15 نفر بوديم. پايه گذاران بسيج پارس آباد ما بوديم که يکي هم آقاي شهيد واحدي بود و بقيه هم کساني هستند که همگي در سپاه يا حوزه هاي انقلابي ديگر مشغول اند. همگي عضو فعال بسيج بوديم تا زماني که جنگ شروع شد. بنده نيز در جنگ تحميلي به جبهه اعزام شدم. زماني بود که والفجر1 را بچه ها تمام کردند و شهيد واحدي هم به مرخصي آمده بودند. بنده هم رفتم پايگاه مصطفي خميني که در دزفول بود. يکي دو هفته اي ماندگار شديم که به ما دستور دادند لشکر از جنوب به غرب مي رود و آماده باشيد. از دزفول به سه گردان ديگر در گيلانغرب پيوستيم.
يک روزي بچه ها و بنده عين ساير رزمنده ها در هواي آزاد نشسته بوديم و صحبت مي کرديم که يکي آمد و گفت : جهانگير مژده ! گفتم : چي شده ؟ گفت : دوستت آمده.
من هم رفتم ديدم که برادر شهيد واحدي آمده و نشسته بود در چادر و بچه ها را دنبالم فرستاده بودند.
حدودا در کاسه گرا بوديم که خبر دادند والفجر شروع شده و ما بايد برويم. ما رفتيم والفجر2 و با پيروزي برگشتيم. موقع برگشتن بنده مجروح شدم. 18 روز عين مادري که بچه را مراقبت مي کند، شهيد واحدي از من پرستاري کرد. موقعي که صحت خود را پيدا کردم، من راهي ده خودمان شدم. بعداز والفجر 2 به ما دستور دادند که تمام گردان را براي عمليات ببريم به والفجر 4 . من هم با شهيد واحدي چون همدل بوديم و در آشنايي با هم بوديم همسفر شديم تا عمليات والفجر 4 رفتيم. عمليات خيلي سختي بود که بچه ها با رشادت تمام و با خلوص نيتي که داشتند، همگي از جان مايه گذاشتند و اين عمليات را هم مثل عمليات ديگر با سر افرازي و سر بلندي به پايان رسانديم. در عمليات والفجر 4 بود که ساعت 3 نصف شب بود و با شهيد واحدي نشسته بوديم. خيلي هم خسته و کوفته بوديم چرا که واقعا عمليات سختي بود و چون منطقه هم کوهستاني بود، کار خيلي دشوار بود.
شهيد باکري گفت : که بچه ها خيلي گرسنه ام. چيزي آماده داريد؟ گفتيم که نان ساندويچي عراقي داريم با نان ايراني. گفت : يکي از آن نان ساندويچي ها براي من بياوريد. هرگز از يادم نمي رود. بر خاستيم و نان را آورديم و با يک کنسرو گذاشتيم جلو. گفت که لازم ندارم و براي خودتان لازم ميشود. اين نان براي من کافي است. با ما همدردي و همدلي و يک صحبتي کرد و بعدأ به آقاي واحدي توصيه هاي لازم را داد و بعد به منطقه اي ديگر رفت.
يک بار ما رنگ نداشتيم که روي ماشينها بنويسيم لشکر فلان و ... يادم مي آيد شهيد واحدي گفت : داخل ساک من يک واکس است. برو آن را بياور. روي تمام ماشينها را با واکس نوشتيم لشکر عاشورا.

سرگرد شجاعي :
ايشان مشتاقانه به خطر مي رفتند . همين که پيشنهادي گردان ويژه ضد زره را دادند دردل رزمندگان اسلام بسيار جا افتاده بود که ايشان چقدر مي خواهند به خداي خود برسند؛ که رسيدند. ايشان با همان لباس بسيجي به شهادت رسيدند. ايشان يک اخلاق خاصي نسبت به دوستان خود داشتند. در چهره اش هيچ وقت احساس ناراحتي نبود. ماشين سوار شدن و پياده شدن ايشان هم يک حالت خاصي داشت و هميشه شاداب بودند، حتي اگر بچه ها شهيد مي شدند. اعتقادي در دل ايشان وجود داشت که مي دانستند به خدا مي رسند. اين شناختي است که من از ايشان دارم، والا هيچ ناراحتي از اينکه رزمنده اي شهيد شود نداشتند. ناراحتي ايشان از اين بود که بقيه زودتر از ايشان به شهادت مي رسيدند. اگر گريه مي کردند، اگر را ز و نياز مي کردند، در خفا بود. چهره مهربان خدا هميشه شاداب است چون خودشان را با سختي بزرگ کرده اند. کار براي خدا اصلا دلسردي ندارد. شهيد واحدي خودش نبود که مامور الهي بود و براي خدا هم رفت.

1362 قبل از عمليات و الفجر ايشان در مهندسي رزمي فعاليت مي کرد . انتقال گرفت به ادوات . اولين بار در عمليات والفجر با سردار شهيد آشنا شدم. تمام خصوصياتش مانند علي(ع) بود و گذشت زيادي داشت. اخلاق واقعا حسنه داشت. قبل از عمليات والفجر 8 بود که شهيد واحدي يک سري مهمات عراقي را پيدا کرده بود، ولي طرز استفاده اش را نمي دانستيم.
ايشان آمد و گفت : بيا اينها را ببريم يک جايي امتحان کنيم. قرار شد از گردان مرخصي بگيريم و يک هفته برويم گيلان غرب فقط آنها را امتحان کنيم. دو نفر بوديم. رفتيم زير پل. عراقيها آن طفر بودند و ما اين طرف. گفتم : رحيم اگر يکي مان اينجا شهيد يا زخمي بشويم، کي خبر مي دهد. گفت : ول کن. خدا هست. دور روز آن پل را مي زديم که خراب کنيم که البته نيت ما اين بود که برد اين سلاحها را امتحان کنيم. روزي دو سه تا سرباز آمدند و گفتند: شما کار را تمام کرديد. رحيم گفت : ما فقط آمده بوديم سلاح را امتحان کنيم . گفتند: شما واقعا محشريد. پل را منهدم کرديد و عراقي ها نمي توانند بيايند اين طرف. گفتم اين خواست خدا بود آقاي واحدي که اين مهمات را بياريم اينجا اين پل را منهدم کنيم .
فرماندهي خوب در اخلاقشان، در کار و عملکردشان و طرز برنامه ريزي ايشان نشان مي داد. ايشان همه اينها را داشتند. اخلاقش را، شهامتش را و برنامه ريزي را. منطقه را نشان مي دادي خودش مي فهميد که اينجا از چه سلاحي بايد استفاده مي شد.
يک زمان قرار بود برويم تيپ شهيد بروجردي که در شمال غرب بود. هر چه قدر گفتيم ، گفت : من مسئوليت نمي خواهم شما برو؛ من در همين گردان مي مانم. اين همه بچه ها را نمي توانم رها کنم. با گذشت بود. هيچ وقت نديدم يکي از بچه ها از رحيم واحدي انتقاد کند. هميشه مي گفتند رحيم واحدي استثناء است و واقعا هم استثنا بود. افتخار مي کردم که با رحيم واحدي بودم و در خدمت رحيم واحدي و قائم مقام ايشان بودم. هميشه مهماتش را سخت مي گرفت. به خاطر حفظ بيت المال. هدر نمي داد. هرموقع شهيدي را مي ديد خودش ناراحت مي شد ولي مي گفت : خدا را شکر؛ خوش بحالش؛ رفت پيش معشوق خودش؛ راحت شد. واي بر من. مي گفتم شما هم مي روي، سخت نگير. مي گفت : نه، من گناهکارم، من خطاکارم. اگر خدا مرا مي خواست، تا حالا برده بود. آنهايي که کسي را نداشتند و شهيد مي شدند، بيشتر ناراحت مي د . ناصر هم يکي از آنهايي بود که کسي را نداشت. توي 7 سال فوتبال بازي کردنش را نديدم . به دوميداني علاقه داشت . هر چه مي گفتم کدام ورزش را دوست داري به شوخي مي گفت : روستايي به ورزش نياز نداره ، ما همه نوع ورزش مي کنيم. ما روستايي هستيم.

سلمان مختاري :
آشنايي بنده با شهيد رحيم واحدي بر مي گردد به سال هاي 57 ، 58. آن موقع خاطرم هست در اوايل جواني دنبال ورزش بوديم، به ويژه فوتبال. در ميادين ورزش حضور داشتم ، به عنوان داور مسابقات فوتبال. در اين حضور ها سردار شهيد واحدي معمولا مي آمدند کنار زمين فوتبال و به عنوان يک تماشاگر مي نشستند و تا آخر مسابقه تماشا مي کردند. گاه گداري حرکت داوري ايشان را هيجان زده مي کرد و جاهايي که لازم بود ما را تشويق مي کرد. آن موقع من حقيقتا ايشان راً از نزديک نمي شناختم، حتي اسمشان هم نمي دانستم.
ايشان مدام در جبهه بودند و اين آشنايي سبب شد من در سال اواخر 1360 وارد سپاه بشوم و بيشتر با ايشان آشنا شدم. اين آشنايي به رفت آمد ما منجر شد و ارتباط خانوادگي پيدا کرديم. هر وقت ازجبهه مي آمدند، به خانه ما هم سر مي زدند. به محض اينکه مي رسيدند به پارس آباد، حتما سراغ ما مي آمدند و سراغي از مادرم مي گرفتند . آن موقع مريض بودند و احوالپرسي مي کردند.
سال 61 که اولين بار رفتم جبهه 6 شهريور اعزام شديم به جبهه، ايشان را ديدم. رفتيم لشکر که البته آن موقع لشکر نبود؛ لشکر عاشورا به نام تيپ 31 عاشورا معروف بود. ايشان هم راننده لودر بودند که به همراه آقاي فخيمي بودند و هم تعدادي از گروهان ها را در عمليات رهبري مي کردند. اولين باري که من با ايشان در عمليات جبهه روبرو شدم، عمليات مسلم بن عقيل بود که دقيقا اول مهر ماه در منطقه عملياتي سومار شروع شد. ايشان رانندگي لودر را بر عهده داشتند و خاکريز مي زدند. بعد از آن عمليات ، تا مدتها در کنارشان بودم. در عمليات والفجر مقدماتي هم با هم بوديم. بعد ها از جبهه آمديم پشت خط و در شهرستان مشغول به کار شديم. تقريبا سالي 5-6 روز بيشتر مرخصي نمي آمدند. 5-6 روز مرخصي را معمولا به دوستان سر مي زدند و خيلي کم به خانواده شان مي رسيدند. با خانواده سلام عليکي مي کردند و احوالي از همه مي پرسيدند و به محض که حال همه را مي پرسيدند، از همه خداحافظي مي کردند. شايد اولين نفراتي که معمولا به ديدنش مي آمد، من بودم.
بلافاصله سراغ مسابقات را مي پرسيد. سراغ بچه ها را مي پرسيد که چه کار مي کنند.
در سال 65 که به همراه ايشان از تبريز مي رفتيم، گفت : برويم از کارخانه گچ آذربايجان گچ بگيريم که بفرستم براي خانه. از آنجا يک کاميوين گچ گرفتيم و فرستاديم خانه شان تا خانه را سفيد کند. همان خانه اي که قرار بود بعد از ازدواج در آن زندگي کند.
هر وقت که مي آمد، نديدم حتي يک بار با ماشيني که تحويلش بود، بيايد. هميشه از اتوبوس استفاده مي کرد. ساد و، بي تکلف و بدون آنکه شناخته بشود، مي آمد.

محمد زاده :
آقاي رحيم واحدي يکي از فرماندهان شجاع لشکر عاشورا و تيپ ذوالفقار بود؛ بطوري که نام ايشان بعد از شهادت به عنوان ابوالفضل العباس لقب گرفت. آنقدر نترس و شجاع بود که هر ماموريتي که سخت و دشوار بود و نياز به تحمل داشت، گرسنگي، تشنگي ، زخمي شدن، شهيد شدن و اسير شدن را به همراه داشت، به رحيم واحدي مي دادند. کار ايشان طوري بود که حتما بايد دشمن را مستقيما مي ديد، چون تفنگ 106 که مستقيم مي زند، بايد هدف را کاملا ببيند تا بتواند شليک کند. ايشان هميشه اصرار داشت که من بايد هدف را ببينم تا بزنم و اينقدر مي رفت که نزديک به هدف مي شد و حتي من ميگفتم آقاي واحدي، شما مي توانيد در 2 کيلومتري هم شليک کنيد. برد موثر تفنگ بيش از 2 کيلومتراست. شما مي توانيد در 2 کيلومتري هدف قرار بگيريد و از بالاي آن سکو شليک کنيد و تانک يا سنگر يا ديده بان را بزنيد.
در لشکر اگر 10 نفر باشند شجاعترين باشند، حتما يکي از آنها رحيم واحدي است. رحيم واحدي خيلي آدم شجاع و نترسي بود. خيلي آدم سختکوشي بود. به هيچ وجه از خوردن و خوابيدن واستراحت گله نداشت؛ هر وقت، کارش بيشتر مي شد و ماموريتش سخت تر بود، وقت را ضي مي شد. در کردستان در عمليات والفجر 4 درآن ارتفاعاتي که واقعاً خيلي دشوار بود، به سر مي برديم. هم سرد بود هم جاده نبود، ولي رحيم واحدي توانست با يک 106 از اين تپه برود و خودش را نشان دهد که ما در تمام ارتفاعات نيرو داريم؛ در حاليکه ما در خيلي از ارتفاعات نيرو نداشتيم. ولي رحيم واحدي از اين تپه ها تير اندازي مي کرد و نشان مي داد ما اينجا حضور داريم. دوباره مي رفت از يک تپه ديگر مي زد و مي گفت ما اينجا هم حضور داريم. رحيم واحدي خيلي به اين موضوع اعتقاد داشت که در جبهه اعتقادات است که مي جنگد، نه ابزار. چيزهايي که معمولا بعضي ها با پوشيدن يا داشتنش لذت مي بردند، رحيم واحدي از آنها دور بود. مثلا پوتين خيلي کم مي پوشيد يا در حين عمليات کفش به پا نداشت، زيرا زياد براش مهم نبود.
مهمات که کم مي رسيد، ايشان آرپي جي و تيربار را با دو دستش مي گرفت و مي جنگيد. خلاصه بيکار نمي ايستاد. به محض اينکه تفنگ 106 گلوله اش تمام مي شد، يک لحظه هم دوام نمي آورد. فورا آرپيجي يا دوشکا را برمي داشت؛ حتي ديده باني هم مي کرد. يادم مي آيد در همان عمليات کربلاي 5 که خيلي به دشمن نزديک شده بوديم، درگيري به شدت ادامه داشت. رحيم واحدي از مهمات خود دشمن داشت استفاده مي کرد. با توجه به اينکه عبور مهمات از رودخانه کارون و الوند خيلي مشکل بود، مهمات کم مي رسيد، ولي رحيم واحدي مي چرخيد از مهمات دشمن برمي داشت و استفاده مي کرد. يک دفعه متوجه شديم تعدادي از عراقيها بين ما و دشمن زمين گير شده اند. ايشان به ما گفت مواظب من باشيد تا بروم اينها را دستگير کنم بياورم. گفتيم بين دو تا خاکريز مشکل است. به هر حال اگر ما هم نزنيم، آنها مي زنند. گفت نه، شما مواظب من باشيد و از پشت شليک نکنيد؛ عراقيها نمي توانند بزنند. ايشان که پابرهنه بود، از خاکريز عبور کرد و رفت طرف عراقيها. طوري رفت که از گرد و خاک ايشان را نديديم.

حميد شکري:
بار اول ايشان را قبل از عمليات خيبر ديدم وبا او آشنا شدم. ايشان قسمتي ازسلاحهاي نيمه سنگين مستقيم زن ضد زره را دردست داشتند و فرماندهي مي کردند. در عمليات خيبر کنار هم بوديم. بعد از عمليات طوري شد که سلاحهاي ادوات همه در يک تيپ جمع شدند و ما تقريبا همکار نزديک شديم. با توجه به روحيات خوش خلقي و خوش برخوردي که ايشان داشتند، من زياد با ايشان مأنوس شدم؛ طوري که در منطقه عمليات وقتي ايشان را ديدم خيلي با هم گرم گرفتيم. منطقه عملياتي خيبر منطقه خاصي بود، چون هيچ عقبه اي وصل نبود، نيروها با آب يا هلي کوپتر آمده بودند جزيره مجنون. وضعيت خاصي بود و دشمن فشار شديدي مي آورد. روز دوم عمليات بود. شهيد واحدي يک خصوصيات خاصي داشت. علاوه بر اينکه جنگي و رزمي بود، خيلي فني بود. معمولا يک پيچ گشتي هميشه داشت و با همان پيچ گشتي خيلي از گره ها را باز مي کرد. در عمليات ها که با هم بوديم، مي گفتيم : آقا رحيم پيچ گشتي يادت نره!؟ بدون وسيله نمونيم.
شهيد واحدي از نظر هيکل و اندام زياد درشت نبود، ولي خيلي فرز بود. يک بدن خيلي محکمي داشت. به نظر من آمد که بايد رزمي کار باشد. ما به شوخي مي گفتيم تو بد جوري تو گلوي صدام گير کردي، چون کلاشينکف به تو اثر نمي کند. اين مساله براي ما به واقعيت داشت تبديل مي شد. واحدي اينقدر سفت و سخت بود که فکر مي کرديم اگر شهيد واحدي را از بالاي قله دستهايش را ببندند و بياندازند داخل دره، اتفاقي برايش نمي افتد. مي گفتيم کلاش به تو اثر نمي کند و صدام بايد فکر ديگري بکند. يک خصوصيتي هم که داشت و ما آن موقع اين خصوصيت را به او خرده مي گرفتيم، اين بود که يک روحيه خطر پذيري بالايي داشت. هميشه پرخطر ترين گزينه را انتخاب مي کرد. برااي ما سئوال بود و مي گفتيم تو چرا اين کار را مي کني.
هميشه آماده شهادت بود. با کوچک نمودن دشمن ايجاد خطر مي کرد و هيچ ابايي نداشت. اين عملکرد را هم در کارهاي عملياتي و رزمي داشت. اين را مي توانيم به عنوان شجاعت و شهادت پذيري براي ايشان در نظر بگيريم. البته خطر پذيري شهيد واحدي منحصر به زمان عمليات نبود؛ پشت جبهه هم از اين کارها مي کرد .
يک خاطره دارم که مربوط به عمليات بدر بود. روز 4 يا 5 عمليات بود. دشمن فشارهايش را زياد کرده بود. لشکر عاشورا که محور خود را روز اول تصرف کرده بود و بعد از آن در محور سمت چپ لشکر نجف بود، عمليات کرده بود و آن طرف رودخانه دجله ماموريتي داشت که در اتوبان بصره – بغداد، يک پل بزرگي بود بايد آن را منهدم مي کردند. وضعيت بچه ها طوري بود که شهيد مهدي باکري هم خودش را رسانده بود به منطقه و در روستاي خوربيه با دشمن درگير شده بود. ما هم در جريان بوديم و مي ديديم در پشت رودخانه دجله درگيري شديد هست. من مشغول ديدباني بودم که يک وقت ديدم شهيد واحدي با ماشين آمد جلوي ديدباني ايستاد و من اشاره کردم بيا پايين بايست. هلي کوپترها و هواپيماها هم در هوا بودند و هر ماشيني که مي ديدند فوري مي زدند. شهيد واحدي آمد و ايستاد و گفت چه کار مي کني؟ گفتم ديدباني مي کنم. گفت : مگر نشنيدي آقاي مهدي چي پيام داده؟ گفته کار از اين کارها گذشته و همه بايد بيايند. گفت : آقا مهدي با بي سيم اعلام کرد که هر کي مهدي را دوست داره بياد پيش مهدي. نفهميدم چطور پايين آمدم. انگار واقعا ديگه به آخر خط رسيده بوديم. رفتيم پيش بچه هايي که نزديک ما بودند و گفتيم آقا قضيه اينطوري شده و واحدي يک توضيحي داد. بعد سرش را از پنجره ماشين بيرون آورد و گفت مسافرين کربلا سوار شوند. با سرعت آمديم طرف پلي که طرف دجله زده بودند. آمديم رد بشويم برويم طرف آقا مهدي که ديديم پل را زدند. از ماشين پياده شديم. از کنار دجله همين طوري رفتيم تا سمت راست. مي خواستيم يک جايي پيدا کنيم و برويم ببينم بالاخره آقاي مهدي کجاست و کجا کمک خواسته. راه نفوذي پيدا نکرديم. رسيديم به آقاي مصطفي مولوي که آن موقع معاون لشکر بودند. ايشان گفتند که کار تمام شده و ديگر نيازي نيست. ظاهرا آقاي مهدي شهيد شده بود. شهيد واحدي در آن لحظه نشست و يک مقدار گريه کرد. آمد به من گفت: نگفتم دير کرديم؟ آقا مصطفي گفت : بياييد مقر لشکر. حالا هر چه تصميم باشد، بايد همانجا گرفته شود.
من قبل از عمليات نصر 7 مرخصي بودم. در همين عمليات به علت حجم کاري که بود، نتوانستيم شهيد واحدي را ببينيم . روز اول عمليات شنيدم شهيد واحدي شهيد شدند؛. منتها در فکرم بود که حتما ببينم واحدي چطور شهيد شده است.
شهيد واحدي از جاده اي که کاملا مين گذاري شده بود، عبور کرده بود. طبق همان قضيه که عرض کردم، پر خطرترين گزينه ها را انتخاب مي کرد.
شهيد واحدي از همان اول وارد سپاه شده بود و از همان موقعي که من مي شناختم، در مناطق عملياتي در خط مقدم جبهه بود.
امام در سال 42 فرمودند ياران من در گهواره هستند. از همان ياران گهواره اي شايد يکي هم شهيد واحدي بود.
ما شهداي همرزم زيادي از اردبيل داشتيم که ياد و خاطره همه شان را گرامي مي داريم. ما قبل از عمليات خيبر همديگر را شناختيم. درعمليات خيبر هميشه با هم بوديم و به همديگر کمک مي کرديم.
از همان لحظه اي که با رحيم واحدي آشنا شدم تاثير خودش را گذاشته بود. بعد از شهادتش به اين راضي نبودم که فقط بشنوم شهيد واحدي شهيد شده است. خودم را ملزم کردم که بروم جايي که شهيد شده را ببينم.
به نظر من شهيد واحدي وامثال شهيد واحدي نقش خودشان را در تاريخ کشورمان ايفا کردند. شهيد واحدي را من در جبهه اخمو نديدم. اگر دو کلمه با او صحبت مي کردي، حتما يک لبخندي مي زد و کوتاه هم صحبت مي کرد. يکي از خصوصيات ايشان کوتاه سخن گفتن بود. در جبهه هر کس براي خودش يک خلوتي داشت. شهيد واحدي تعريف مي کرد از يکي از دوستانش که يک شب بيدار شدم بروم رفع حاجت کنم، نگو يکي از دوستان مشغول خواندن نماز شب است. تا متوجه مي شود من از زير پتو مي خواهم بلند شوم، خودش را انداخته بود زمين که من ايشان را نبينم. جالب اين بود که افتاده بود روي ظرف ها و يک صداي بزرگي ايجاد شده بود که همه بيدار شدند.

رجب آدم زاد:
هر کاري را که به او محول مي کردند بخوبي انجام مي داد . طوري انجام مي داد که زبانزد همه بود . از کودکي کمک خانواده مي کرد. هرکاري لازم بود دست پدر و مادرش را مي گرفت و حتي اگر لازم بود براي بستگانش راهکاري نشان بدهد، دريغ نمي کرد. در زمان نوجواني در مجالس معنوي و مذهبي مخصوصا ايام محرم تلاش مي کرد . واقعا کارساز بود . توي مجلس شرکت مي کرد، همه مي فهميدند مي شود که ازاو يک الگو برداشت کرد .
در قبل از انقلاب بنده و همسن و سالهاي من ( 2 سال از شهيد کوچکترم ) خيلي اطاعت از ايشان مي گرفتيم. در راهپيمايي انقلاب و سخنراني حضرت امام ايشان واقعا ما را راهنمايي مي کرد . چون دو سال از ما بزرگتر بود و از انگيزه بيشتري برخوردار بود . توي بسيج مردم نقش به سزايي داشت .
در طول انقلاب ايشان به نسبت منطقه روستاي محله نقش به سزايي داشت. حداقلش اين بود که ما را آگاهي مي داد. واقعا يک خانواده بودند که مذهبي و خيلي زبانزد خاص و عام بودند. در منطقه يادم است زمان طاغوت هم اگر حرفي مي زدند همه قبول مي کردند. در چند تا از راهپيمايي ها خودم شا هد بودم که حضور داشت. حالا حضور داشتن يک مطلب است و تاثير گذاشتن يک چيزي ديگر. دوران بعد از انقلاب در شهرستان پارس آباد، بسيج زماني آغاز شد که بسيج مستضعفين بود. يک ساختماني داشت و يکي از اعضايش اين شهيد بزرگوار بود. اوايل انقلاب بود يک جا نگهباني مي گذاشتند . با وجود اينکه شغل ديگري داشت، به کارهاي ديگران نيز رسيدگي مي کرد؛ به مشکلات خانواده رسيدگي مي کرد .
عليرغم اين کار مي آمد توي بسيج هم فعاليت مي کرد.
نکته اي که کاملا برايم اهميت داشت اين بود که واقعا شهيد وقتي از جبهه بر مي گشت روحيات همان جبهه را مي آورد در منطقه و روستا. وقتي ايشان تشريف مي آوردند روستا با همان چفيه مي آمد. من وقتي شهيد واحدي را مي ديدم مي گفتم همين افراد هستند که مي روند جنگ مي کنند. خبر رسيد شهيد واحدي تشريف آورده. ما به اتفاق ديگران رفتيم احوال پرسي کرديم و برگشتيم.
از خطه پارس آباد شهيد رحيم واحدي را داريم که از نيروهاي صبور لشکر بودند. مدتهاي مديدي در جبهه حضور داشتند؛ آن هم در يکي از گردانهاي تخصصي لشکر. ايشان فرمانده گردان مظفر از تيپ ادوات بودند . تفاوتي که گردان هاي تخصصي با ديگر گردانها دارد اين بود که در گردان هاي عمليات در حال انجام بود اما در گردان تخصصي نياز به آموزش ها و مديريت هاي ويژه بود. وي سالهاي زياد در گردان بود و چندين نوع سلاح دور برد و ... را مديريت مي کرد و نياز به دقت و حوصله زيادي داشت و از عهده اين عمليات ها بر مي آمدند که در عمليات نصر 7 که در مناطق حساس غرب کشور بود، در منطقه سردشت بود که به دليل وجود کوهها، کار سخت ومشکل بود.
شهيد واحدي قد و قامتش رشيد بود و اراده فولادين داشت. از خصوصيات برجسته ايشان حوصله وصبور بودن در کنار کار سخت، حمل سلاح ها و قبضه ها و ايجاد استحکامات ، نگهداري آنها، مديريت و آموزش نيروها بود. در عقيده استواربود. به موقع در تعويض نيروها ظرافت هاي خاصي نشان مي داد که ايشان ازعهده اين قبيل اقدامات هم به خوبي بر مي آمد. فعاليت شهيد واحدي با وجود سختي ها پيامي داشت و آن پيام، صبوري واستقامت در راه هدف است.

رحمان جهانگيري:
بعداز اتمام عمليات غرورآفرين والفجر يک بود که بنده نيز افتخار همرزمي با ايشان را داشتم. در آن زمان بنده در واحد ادوات لشکر 31 عاشورا به عنوان رزمنده اي کوچک در قسمت توپهاي 106 مشغول انجام وظيفه بودم و برادر واحدي نيز معاونت فرماندهي ادوات لشکر را به عهده داشتند . بعد از چند ماهي که در گيلان غرب بوديم، براي عمليات والفجر 4 به محور بانه و مريوان اعزام شديم. روز قبل از شروع عمليات برادر واحدي بچه هاي ادوات را جمع کرد و منطقه عملياتي را براي کليه برادران توجيه نمودند. در اين عمليات ما بايستي نيروهاي زرهي و سنگرهاي دشمن را منهدم مي کرديم. شب عمليات ايشان را مشاهده کردم که با خداي خويش خلوت کرده و مشغول خواندن نماز و دعا بودند. حالت عجيبي داشتند. روز عمليات دوباره نيروها راجمع کرده و تذکرات لازم را در مورد استفاده مهمات و سلاحها دادند تا اينکه عمليات شروع شد و بچه ها نيز آماده انهدام سنگرهاي تجمعي و بتونه دشمن شدند. منطقه عملياتي ، منطقه کوهستاني و صعب العبوري بود، ولي با همت و دلاوري بچه ها و با رشادت و فرماندهي عالي برادر واحدي ما توانستيم به اهداف از پيش تعيين شده دست يابيم و ستون تدارکاتي دشمن را در ارتفاعات کاني ما نگا از کار انداخته و دشمن را مجبور به فرار سازيم که در اين اثنا سلاح و مهمات زيادي را نيز از خودشان به جا گذاشته بودند و بعضي از بچه ها آشنائي با طرز کار اين اسلحه ها را نداشتند . ايشان خود اين ادوات و تانکهاي غنيمتي را روشن کردند و دست بچه ها مي دادند تا آنها يک طوري آنها را رانده
وبه مقر خود باز مي گردانند. بعد از اتمام عمليات دوباره به گيلان غرب بازگشتيم و به مرخصي و استراحت رفتيم و بعد از مدتي که از مرخصي برگشتيم، براي عمليات بعدي که مدت شش ماه طول کشيد و در اين مدت آموزشهاي لازم را ديديم و به منطقه عملياتي جنوب کشور اعزام شديم. در مسيري که بايد عبور مي کرديم، اشتباها مسير مهران و دهلران را طي کرديم. جاده اي بود که به اردبيل عراق وصل شده بود و اين جاده را طي کرديم. چند کيلومتري از اين جاده را گذشته بوديم که زير هدف توپخانه و خمپاره هاي دشمن بعثي قرار گرفتيم. عراقي ها جاده را هدف قرار داده و ستون حرکتي ما را نگه داشتند. بلافاصله برادر واحدي با يک دستگاه خودروي جيپ به مقر برادران ارتشي که در آن منطقه بود، رفت و از آنها در مورد مسير و جاده راهنمايي هاي لازم را کسب نموده و برادران رزمنده را نجات دادند. آن شب را هيچوقت نمي توانم از ياد ببرم. همان شب حدودأ 2 کيلومتري را با پاي پياده طي کرديم. برادر واحدي آن شب طوري ستون رزمندگان را هدايت نمودند که هيچ يک از بچه ها با آنکه آتش توپخانه دشمن بي امان مثل باران مي باريدف بدون آنکه صدمه اي ببينند، آن مسير را طي نموديم و به مقر لشکر در منطقه جنوب کشور رسيديم. بعد از چند روز استراحت در منطقه دشت آزادگان رهسپار منطقه عملياتي خيبر شديم. در اينجا بود که فرمانده هان لشکر 31 عاشورا توصيه هاي لازم را به بچه ها دادند. حتي دقيقا يادم هست که برادر بزرگوار شهيد مهدي باکري عمليات را توجيه کرد و توصيه کردند که اين عميات يکي از سخت ترين عمليات ها خواهد بود . کساني که عذر و بهانه اي دارند، تا در اين مقر هستيم بگويند، وگرنه در منطقه خيلي دير خواهد بود؛ چون در اين عمليات 90% احتمال شهيد شدن هست. شب عمليات لحظه شماري مي کردند. مقر لشکر شور و هواي عجيبي به خود گرفته بود. آن شب را بنده به همراه برادر واحدي براي وداع و حلاليت طلبي پيش بچه ها رفتيم و چون قرار بود آنجا بمانيم، برادر واحدي خيلي ناراحت بودند. تا اينکه روز موعود فرا رسيد و ما را نيز به منطقه عملياتي براي انجام عمليات خواستند. البته ايشان هميشه بچه ها را براي انجام عمليات هر وقت که لازم باشد به آماده بودن توصيه مي کردند تا اينکه فرداي شروع عمليات به وسيله يک فروند هليکوپتر به منطقه عملياتي خيبر رسيديم. بنده مسئول قبضه 106 ميلي متري بودم. وقتي به آنجا رسيديم، به ما خبر رسيد که دشمن به دنبال شکست خوردن در اين عمليات در تدارکات پاتک سنگين بر عليه رزمندگان اسلام مي باشد. درساعت 6 صبح بود که ديديم نيروهاي بعثي با يک تيپ زرهي وارد منطقه شدند. بنده که تا آنروز حدودأ 20 ماه در مناطق مختلف عملياتي غرب و جنوب کشور بودم، تا آن موقع پاتکي به آن شدت نديده بودم . برادر واحدي هيچوقت از شهادت و يا مجروح شدن ابائي به دل نداشتند و الگوي مناسبي براي بچه ها بودند و هميشه بسيجها و دوستان و آشنايان خود را سفارش مي کردند که در صحنه هاي انقلاب، حضور فعال و موثري داشته باشند و نگذارند که نااهلان به اين انقلاب رخنه نمايند و پيرو امام و ولايت فقيه باشند، تا بدين طريق باعث سرافرازي و پايداري نظام جمهوري اسلامي که بر پايه خون شهداي استوار است، باشند و دشمنان اين نظام را از افکار و توطئه هاي شوم، مأيوس کنند.

علي بلد:
مدتي در پشت جبهه در چادر ها اسکان يافتيم. من با اين شهيد عزيز آشنا شدم و هم چادر بوديم و ايشان تيراندازي توپ 106 را انجام مي داد و من خدمه بودم. در چادر گروهي بعنوان برادر بزرگ به مشکلات بچه ها رسيدگي مي کرد و بيشتر کارها را از روي ايثار براي خدا انجام مي داد و بعنوان مسئول هيچ وقت به کسي امر و نهي نمي کرد؛ بلکه با اخلاق اسلامي و نيکويي که داشت همه را جذب خود مي کرد. شب عمليات والفجر 1 بود که توپ را از جيپ پياده کرده و مستقر کرديم. هر چند من خدمه بودم و وظايفم گذاشتن گلوله و حمل آن بود. بعلت خستگي من خوابم برده بود و در داخل کانالي خوابيده بودم که ناگهان با حرکت ناگهاني مرا بيدار کرد و گفت : اگر بيدار نمي شدي بولدوزر تو را در خاک دفن مي کرد. با اين کارش مرا نجات داد. مرحله ايثار و گذشت وي چنين بود. تا صبح به تنهايي تيراندازي کرده بود و مرا بيدار نکرده بود و صبح که بيدار شدم، اطراف خودم را انبوهي از پوکه هاي توپ ديدم. فرداي عمليات با 2 دستگاه ماشين جيپ با 106 به نواحي فتح شده رفتيم . جبپ عقبي بعلت تيراندازي عراقيها متوقف شد و ما با شهيد واحدي به طرف يک تپه بلند در اول خط مقدم حرکت کرديم. به اشتباه وارد خطوط عراقيها شديم. فرض ما اين بود که اين تپه بلند در دست ايران است. در نزديکيهاي اين تپه بلند که نقطه حساس بشمار مي رفتف بعلت تيراندازي شديد عراقيها از فاصله نزديک از جيپ پياده شديم و سنگر گرفتيم. شهيد واحدي با شجاعت تمام به تنهايي درميان تيرهاي مستقيم بلند شد و گلوله در توپ گذاشته و نقطه حساس ديده باني و آتش توپخانه عراق قطع شد و عراقيها فرار کردند و اغراق نيست اگر بگوييم وي به تنهايي فاتح خط بود. دشمن را به عقب رانده بود و در اين هنگام نه تنها به 106 بسنده نکرده بود بلکه در جيبش يک خمپاره اندازه 60 داشت که در مواقع ضروري از آن استفاده مي کرد. بعد از اين واقعه از خط مقدم حدودأ 500 متر عقب آمديم و در پناه يک تپه بوديم که يک قبضه ضد هوايي که در روي ماشين بود، آتش گرفت. رزمندگان بخاطر انفجار گلوله ها از ماشين فاصله گرفتند. شهيد واحدي با شجاعت تمام و بدون واهمه با خاک، آتش را مهار کرد وبه مسئولان قبضه گفت بيايند و ماشين تازه را ببرند. در اين عمليات، جسد يک شهيد در کنار جاده مانده بود. مي بيند و پس از اتمام عمليات نام وي را در تعاون نمي بيند و همان روز داوطلب شد به خط رفته و جسد اين شهيد را از زير خاک در آورده تا اين شهيد به شهرستان خود جهت تشييع جنازه فرستاده شود.
از جمله صفات بارز ايشان، ايمان وي موقع نماز بود که ايشان در همه حال براي نماز اول وقت اهميت زيادي قائل بود. در ميان عمليات هر چند تهيه آب خيلي مشکل مي شد ايشان مقيد به گرفتن وضو بودند و با تيمم نماز نمي خوانند و نماز ايشان به حالت ايستاده بود. هنگامي از جبهه باز مي گشت از شهر خودش به سراغ و ديدار بسيجيان مي رفت و اين مسئله وي باعث مي شد که ياد وي و مهرباني وي از خاطره محو نشود. هر چند وظيفه ما بود به زيارت وي برويم. بخصوص در جبهه بيشتر اوقات غذا و لباس خود را به بسيجيان مي داد و آنها را برخود مقدم مي شمرد و خيلي خصوصيات اخلاقي وي ناشناخته ماند. مگر آنهايي که با وي بودند و طول جنگ، سراسر خاطره بود. با کدامين خاطره، ياد وي را زنده نگهداريم که زندگي شهيد واحدي خاطره بود براي رزمنده گان اسلام که هر يادي از جنگ بشود نام وي در ميان هزاران خاطره هاي بسيجي مي درخشد . از خداوند متعال مي خواهيم ما را پيرو راه وي قرار دهد وايشان را با شهداي کربلا محشور گرداند.

حسن ندرتي:
بنظر بنده شهيد واحدي سمبل و نمونه بسيجيان مغان در جبهه حق عليه باطل بود و دليل اين ادعا همان شجاعت و نترس بودن اخلاص و توان آن سردار بزرگ است. بنده روزي در لشکر به ايشان گفتم برادر واحدي به نظر بنده ديگر دارد وقت مي گذرد و شما خوب است مسئله ازدواج را نيز بررسي نمائيد و تا دير نشده آستينها را بالابزنيد تا ما نيز شيريني عروسي تو را بخوريم. ايشان در جواب گفتند : فلاني حرف شما درست است و بنده مي دانم که بايد اين کار را انجام داد، اما مي ترسم ازدواج، بنده را از جبهه دور کند و نتوانم به خاطر مسائل پشت جبهه در جنگ و دربين اين بسيجيان مخلص حضوري فعال داشته باشم. البته تمامي برخوردها و نشست و برخاستهاي بنده با ايشان همگي خاطره مي باشد و مي خواهم به يکي از خصوصيات ايشان که همانا نترس بودنشان مي باشد اشاره کنم.
در يکي از روزهاي عمليات بدر در کنار رود خانه دجله سوار بر خودرو جيپ که تفنگ 106 بر روي آن نصب شده بود در حال تردد بوديم که ناگهان هواپيما بطرف ما شيرجه رفت. من فرياد زدم رحيم مواظب باش؛ مي خواهد ما را بزند . ايشان با کمال خونسردي و شجاعت گفتند نترس هيچ غلطي نمي تواند بکند و همانطور هم شد. با آن سرعتي که حرکت مي کرديم يکباره ترمز گرفت و خودرو چند بار به دور خود چرخيد و در اين موقع موشک رها شده از هواپيماي دشمن حدود 100 متر جلوتر به زمين اصابت و منفجر گرديد.
از ديگر خصوصيات آن شهيد بزرگ خاکي بودن و به قول معروف صميمي بودن ايشان است. برادر واحدي همواره خود را يک بسيجي معرفي مي نمود و با کوچک و بزرگ و همشهري و غيره ارتباط نزديک و متواضعانه داشت و هيچ به خود غرور و تکبر راه نمي داد و بسيار خوش اخلاق و گشاده رو بود. بنده گهگاهي که در نيمه شب بلند مي شدم ايشان را در حال اقامه نماز شب مي ديدم. همواره سر نماز گريه فراوان مي کرد. از خداوند خويش مغفرت مي خواست و هميشه در همه حال امام و رزمندگان را دعا مي کرد و بر اين نکته تاکيد داشتند که نبايد امام را تنها گذاشت و ما بايد همواره بر محور ولايت فقيه حرکت کنيم ونگذاريم دشمنان اسلام خلل و خدشه اي به امر ولايت وارد آورند. بنده بار ديگر بر اين موضوع تاکيد دارم که تمام رفتارها و کردارهاي آن شهيد بزرگ همگي خاطره بوده و درسي فراموش نشدني براي خود اين بنده است .و نويسندگاني همچون بنده نمي توانند هم آن را بر روي کاغذ بياورند . اين قطره اي است از درياي بيکران که قبول درگاه حق گردد. در پايان از دست اندرکاران اين کنگره نهايت تشکر و سپاس را دارم .

جهانگيري:
چون دشمن ديد کافي به ما داشت به شدت زير آتش ما را مي کوبيد. شهيد واحدي يکي از ماشينها را برداشت؛ چون قبلا هم در جاده دژباني ارتش را ديده بوديم، رفت پيش برادران ارتشي که يکي از آنها را با خود آورد براي راهنمايي جاده. به هر زحمتي که بود بچه ها را نجات دادند. بالاخره ما رفتيم تا نزديکي بهداري که بنزين هم تمام شد. رسيديم به يک دشت که برهوت بود. نه آبي، نه چشمه اي و نه حتي درختي. باک تمام ماشينها تمام شد. حدودا ما يک روز مانديم آنجا بدون غذا و آب. شهيد واحدي خودش به مکانيکي هم علاقه زيادي داشت و هم وارد بودند. ماشينها را يکي يکي در سرازيري هل دادند و از باک آنها يک و نيم ليتري بنزين جمع آوري کرد. تمام باکهاي ماشينها را خالي کرد و مقداري بنزين جور کرد تا خودش را برساند به بهرداري. با هر مشفتي که بود خودش را رسانده بود به بهرداري و از برادران ارتشي بنزين گرفته بود. واقعا آن لحظه را نمي شد بيان کرد که شنونده احساس کند خودش درآن لحظه زندگي مي کند. بچه ها بدون آب و غذا در دشت بودند و هوا هم خيلي گرم بود . بنزين گرفته بودند و بردند تمام ماشين ها را پر کرديم و رفتيم رسيديم به بهداري؛ به يک ايستگاه صلواتي. رفع تشنگي و گرسنگي کردند و باز هم راه افتاديم و رسيديم به دشت آزادگان که شب بود. بچه ها چون زياد خسته بودند خوابيدند. من و شهيد واحدي روي ماشين جيب ساعت 6 نشسته بوديم که گفت يا تو بخواب يا من بيدار مي مانم. گفتم نه تو خسته اي، تو بخواب. نشسته بودم که ديدم يک ماشين دارد به ما نزديک مي شود. دلم نيامد که شهيد واحدي را بيدار کنم، چون که خيلي خسته بود. رفتم پيش ماشين ديدم شهيد بزرگوار آقاي باکري و همراهش آقاي مولوي که آن زمان رياست اطلاع عمليات لشکر را داشتند، آمده اند. من نمي دانستم ونمي شناختمشان. خيلي هم جوان بودند. به قيافه ايشان و سنشان نمي آمد که 26 ساله باشد چون که من اولين بارم که بود که شهيد باکري را مي ديدم.سلام عليک کرديم وگفت که شهيد واحدي کجاست. گفتم خوابيده.
به شوخي گفت اينقدر خسته است که خوابيده. گفتم چند روزي است که در راه استراحت نکرده. گفت من الان يک کاري مي کنم که شهيد واحدي از خواب بلند مي شود. رفت مقداري آب برداشت و به صورتش ريخت. تا چشم باز کرد، ديد شهيد باکري است. همديگر را بغل کردند و بوسيدند و احوال پرسي کردند و توصيه هاي لازم را به ما دادند و گفتند که :
دشت آزادگان که رسيديد، چند روزي مستقر مي شويد؛ بعد مي رويد به طرف حسينيه و ما چند روزي آنجا مانديم و بعد به طرف منطقه اي که گفته بودند رفتيم چند روزي هم آنجا مانديم تا لشکر سازماندهي کرد و عمليات آماده شد. به ما گفتند که عمليات خيلي سختي است. خودمان و فرماندهان به علت سختي نمي توانند و ما فقط منطقه را فيلمبرداري کرديم که حالا مي توانيم از اين فيلمها استفاده کنيم .
من هميشه با شهيد واحدي شوخي هاي زيادي مي کريم، چون هم سن و سال بوديم و همسايه، از دوران بچگي هم با هم بوديم. هميشه مي گفتم که امروز خيلي نوراني شدي. در جواب مي گفت که مي خواهي شهيد بشوي، هر موقع که پشت گوشت را ديدي آن موقع من شهيد مي شوم و خيلي شوخ طبع بود. اين شهيد وقتي که مي ديد ما ناراحتيم و روحيه نداريم، بلافاصله با خوشي طبعيهاش ما را مي خواست شاد بکند و دلمان را از ناراحتي در بياورد.
بالاخره ما آماده شديم براي منطقه خيبر و عمليات در منطقه مجنون. يک ماه مانده بود به عيد. با شهيد واحدي که نيمه هاي شب بود، سوار يک هليکوپتر شديم و وارد منطقه عمليات شديم. درست يک ماه در منطقه عمليات بوديم. حتي زماني مي شد که ما سه روز غذا نداشتيم. يادم مي آيد که دشمن يک پاتک سنگين داشت. درست است که همه جاي جزيره آب بود ولي آبش به حدي شور بود که اصلا نمي شد از آن استفاده کرد.
تقريبا بعد ازظهر بود يکي دو تا از بچه ها را برداشت مستقيم و به طرف عراق راه افتاد و2 تا 20 ليتري پر کرده بود و با خودش آورده بود. زير آتش دشمن دل و جرأتي مي خواست که يک آدم که بتواند همرزمهايش را ازتشنگي رها کند. از جانش مايه مي گذاشت. براي همه يک الگو بود. از نظر اخلاقي چه در باب رزم و در تمام صحنه ها هميشه زبانزد بود. هيچ موقع از يادم نمي رود آن روزهايي را که با شهيد واحدي بودم. چه روزهاي سخت و خوبي که هميشه با هم بوديم. مثل دو برادر و اجزاي يک خانواده هميشه پشت سر هم بوديم.
هر موقع که به اين مزارع نگاه مي کنم و يا مسيرم به اين محل مي افتد، خاطرات دوران چند ساله را که با هم داشتيم، مرور مي کنم. ياد روزهايي که همين جا با هم درد و دل مي کرديم.
هر موقع چشمم به اين مزار مي افتد، آن دوران برايم زنده مي شود.

محمد فيضي:
در سال 61 قبل از عمليات والفجر مقدماتي در تيپ 9 حضرت عباس ( ع) در واحد ادوات با برادر رحيم واحدي آشنا شدم. ايشان خصايص عاليه که ذيلا به آنها اشاره داشتند و بنده با توجه به اينکه حدودا سيزده يا چهارده سالم بود، ايشان را فردي ديدم که مي بايست خيلي چيزها از او ياد مي گرفتم. ضمنا آن زمان ايشان در عملياتهاي قبلي نيز شرکت کرده بودند. با چند نفري که مسئوليتمان با برادر واحدي بود توي يک چادر بوديم. مدتي را در دشت عباسي خوزستان سپري کرديم تا اينکه نيروها را براي عمليات والفجر مقدماتي سازماندهي کردند. برادر واحدي را به عنوان مسئول قبضه 106 ميلي متري و ما را کمک تير انداز ايشان و پاسدار علي اشرفي را نيز به عهده راننده معرفي کردند. ضمنا فردي هم به نام علي بدر از پارس آباد با ما بود. با توجه به اينکه برادر واحدي به کار تعمير نيز وارد بودند، کار تعميرات ماشينهاي ادوات را نيز خودشان انجام مي دادند و هميشه کارهاي سخت را خودش به دوش مي گرفتند. در تميز کردن اسلحه هاي 106 از هيچکس کمک نمي گرفتند. در آن هواي گرم خوزستان مي ديدي که اسلحه يا ماشين را جلوي چادر گذاشته و به تميز کردن يا تعمير آنها مشغول است.
بالاخره عمليات والفجر مقدماتي فرارسيد و قرار بود ما هم در آن عمليات شرکت کنيم ولي تيپ 2 به جاي تيپ ما عمل کرده بود که اين امر مشکلاتي نيز بعدا به وجود آورد و ما بالاخره نتوانستيم در عمليات شرکت کنيم. پس از مدت کوتاهي عمليات والفجر 1 از منطقه فکه آغاز گرديد. ما هم به اتفاق برادر واحدي در عمليات شرکت کرديم. در حاليکه نيروهاي پياده پيشاپيش مشغول عمليات بودند. ما هم با آتش 106 آنها را پشتيباني مي کرديم . زمان عمليات که دقيقا يادم نيست، احتمالا از ساعت 11 شب آغاز گرديد تا صبح آتش تهيه ريختيم. فرداي آن شب اسلحه هاي 106 را به جلو برديم و در نزديکي جاده تدارکاتي فکه که خط مقدم بود، مستقر شديم. سپس از رسيدن به دره اي که اسمش فعلا يادم نيست برادر واحدي فرمودند که بيايد برويم جمع آوري اجساد شهداي شب گذشته. رفتيم جلو با جنازه شهيد ارمغاني که ساکن اردبيل بودند، مواجه شديم. پس از چند ساعتي جهت پشتيباني رزمندگان به جاده تدارکاتي فکه که خط مقدم بود، رفتيم. جاده مستقيما در تيررس تانکهاي دشمن بود و غير از آنهم ما جايي را براي 106 نداشتيم. تا به جاده رسيديم، رزمندگان با تکبير و صلوات از ما استقبال کردند و خيلي خوشحال بودند از اينکه 106 تانکهاي دشمن را فراري مي دهد. به خاطر اينکه در جاده فوق اصلا سکوتي نبود تا صد و ششها بعد از تيراندازي در آنجا موضع بگيرند، پس از تمام شدن گلوله هاي موجود در ماشين و به خاطر اينکه نيروهاي پياده به خاطر 106 ها بيشتر به خطر نيفتند و ما تا خواستيم اسلحه ها و ماشين را به عقب بکشيم خمپاره اي آمد و درست خورد به عقب ماشين، جايي که گلوله هاي خمپاره 60 براي زمان اضطراري در آنجا آتش گرفتند. بنده زخمي شدم و راننده نيز که برادر علي اشرفي بود، زخمي شد. برادر واحدي به تنهايي و هر طور شده آتش را با خاک خاموش کردند و به حول و قوه الهي هيچکدام از مهمات خمپاره 60 منفجر نشدند. آمديم به مکاني که نيروها در آنجا موقتاً تغذيه تدارکاتي و تسليحاتي شده و به خط مقدم مي رفتند. در آنجا مرا با آمبولانس بردند به بيمارستان شهيد بقائي اهواز. پس از يکي دو روز که زخمهايم تا حدودي خوب شده بود، با آمبولانسي که مجروح آورده بود، به مقر برگشتم. چند تا از برادران شهيد شده بودند. وقتي که برادر واحدي را ديدم خيلي خوشحال شدم از اينکه برادر واحدي زخمي نشده بود و بنده پس از چند روز عمليات به علت اينکه بسيجي و محصل بودم و ماموريتم به پايان رسيده بود، در فروردين سال 62 تسويه حساب گرفتيم و به اردبيل آمدم. در سال 63 که به عضويت رسمي سپاه در آمده بودم مجددأ به جبهه جنوب اعزام شدم. رفتم معرفي خود را به سازماندهي لشکر در دزفول ارائه کردم. چند تا از آشنايان را در پادگان ديدم. از آقاي واحدي سئوال کردم و گفتند که فرمانده گروهان 106 مي باشد در تيپ ذوالفقار .
بنده معرفي خود را از لشکر به تيپ ذوالفقار گرفتم و رفتم به ستاد. تيپ مسئوليت ستاد را آقاي اسماعيل علي اکبري به عهده داشتند. معرفي خود را به ايشان ارائه نمودم.
برادر اکبري فرمود : در کجا مايل هستيد کار کنيد؟ از ايشان خواستم که مرا به گروهان برادر واحدي معرفي نمايند. برادر واحدي به شهر رفته بودند و پس از مدتي برگشتند. آمدند به چادر ستاد و پس از احوالپرسي و صحبت به برادر اکبري گفتند که معرفي بنده را به گروهان بنويسند و به اتفاق برادر واحدي رفتيم به گروهان 106. ايشان ما را نيز در چادر فرماندهي خودش جا داد و بنده مشغول خدمت شدم. خاطرات چند سال پيش مجدداً زنده گرديد. برادر واحدي با اينکه از نظر نظامي ارتقاء يافته بودند ولي از لحاظ اخلاق و خصلتهاي پسنديده همچون گذشته بودند. در هر چند مدت يکبار آموزش 106 را تکرار مي کردند و نيروها را براي عمليات آماده نگاه مي داشتند و هيچکس از وي ناراضي نبود. همه از کادر گرفته تا سرباز هر از چند گاه آنها را به سد دز و مکانهاي مقدس و مراکز باستاني و تفريحي و مزار شهدا و مقبره هاي امام زاده گان و غيره مي بردند و سعي مي کردند نيروها در زمان بيکاري حداکثر استفاده را از اين مراکز بنمايند تا هميشه شاداب و سر زنده باشند. از لحاظ مديريت واقعا نمونه بود. عده اي از نيروها که بصورت شيفتي در جزيره (پل 8 ) مشغول حراست از ميهن اسلامي بودند، برنامه شيفت آنها را طوري تنظيم کرده بود که هيچکدام از برادران از کارشان ناراضي نبودند و در هر شيفت هم خودش مدتي را با آنها در جزيره مي گذراند. فرماندهي تيپ را برادر عليرضا محمد زاده بعهده داشتند که فردي مخلص و بسيجي واقعي بود و احترام زيادي براي برادر واحدي قائل بودند. برادر واحدي در هر کجاي لشکر وقتي مراسمي برپا مي شد حتما در آنجا حضور پيدا مي کرد و هميشه در دعاهاي توسل و دعاي کميل حاضر بود و غير از دعاهاي عمومي هر روز در چادر خودش نوحه مي خواند و گريه مي کرد.
بالاخره عمليات بدر از منطقه هور الهويزه و هورالعظيم در جزيره مجنون آغاز گرديد. عمليات چندين روز به طول انجاميد. قبل از بردن سلاحهاي ضد زره به جلو برادر واحدي با برادر محمدزاده به خط رفته بودند و بالاخره دستور رسيد که 106 و مين کاتيوشا ها را به جلو ببريم و ما بعدازظهر چند تا از اين سلاحها و ماشينهاي جيپ را گذاشتيم به روي پل سياري که به خشيار نصب شده بود و از پل 6 روانه خط مقدم شديم و بعلت يکسري مشکلات که در راه پيش آمد، صبح روز بعد به خط مقدم رسيديم. سکوهائي که براي سلاحهاي ضد زره در نظر گرفته بودند را برديم در سکوهاي تعيين شده مستقر کرديم و بقيه را به محل استقرار تيپ ذوالفقار برديم. ابتدا برادر واحدي خودشان به سکو رفتند و پس از تيراندازي با اسلحه 106 به پشت سکو برگشتند. بعد از آن بقيه برادران طبق برنامه مشغول ايفاي وظيفه شدند.
بالاخره منظورم از طرح چنين مسائل اين بود که تا خود برادر واحدي از انجام امري مطمئن نمي شدند، کار را به ديگري واگذار نمي کردند. شب همان روز که ما با عده اي از برادران در پشت خاکريز بوديم، حدود ساعت 24 نصف شب بود که فردي که اورکت پوشيده بود و از روي آن هم باد گير به تن کرده بود، نزديک ما شد. وقتي که شروع به سخن گفتن نمود متوجه شديم که سردار شهيد مهدي باکري است. فرمود : عزيزان نترسيد. مواظب باشيد؛ دشمن در کمين است. تانکهاي زيادي در پشت خاکريز در چند قدمي شما هستند و دارند براي پاتک فردا خودشان را آماده مي کنند و آنگاه از خط مقدم بازديد نمود. برادر واحدي در حين عمليات اسلحه هاي سنگين که از دشمن باقي مانده بود را به پشت خط منتقل مي کردند و با گوني به گروهان 60 مهمات مي رساندند. پس از چند روز که آنجا مانديم، برادر محمد زاده فرمودند که خط به ارتش تحويل داده شده؛ آماده باشيد فردا اول صبح تجحهيزاتتان را به پشت خط منتقل نماييد. صبح حدود ساعت 4 بود که ما وسائل و ماشينها را به کنار پل سياري که براي انتقال وسايل و خودروها در نظر گرفته بودند، آورديم. چند متري از پل را طي نکرده بوديم که ناگهان خمپاره اي خورد به بغل ماشين روي پل. لازم به توضيح است که همان ماشين را برادر واحدي رانندگي مي کردند و بنده هم در آن ماشين بودم. برادر واحدي بطور شديدي از ناحيه پا مجروح شدند و منهم از ناحيه سر مجروح شدم. بنده يک شالگردني بزرگي داشتم که با آن زخم برادر واحدي را بستم ولي جراحتش خيلي زياد بود و خونش بند نمي آمد و با همان وضعيت ماشين را رساند به انتهاي پل. در انتهاي پل بيمارستان سياري از چادر و سوله درست کرده بودند که ما را پانسمان کردند و داخل آمبولانس گذاشتند و فرستادند به بيمارستان شهيد بقائي اهواز. هوا کم کم داشت روشن مي شد و بنده چون جراحتم نسبت به برادر واحدي کمتر بود، تا حدودي خوب بودم؛ ولي خونريزي بيش از حد و چند روز گرسنگي، برادر واحدي را از حال برده بود. يک لحظه متوجه شدم که برادر واحدي دارند نماز صبح مي خوانند و پس از ساعتي ما به بيمارستان رسيديم. در آنجا مرا بستري کردند و ايشان را از من جدا کردند.

ارسلان عابد پو ر:
سال 1367 بنده به عنوان پيک ومسئول مخابرات در گردان شهيد رحيم واحدي مشغول انجام وظيفه بودم. يک روز قبل از عمليات نصر 7 شهيد واحدي جلسه هماهنگي و توجيهي بين برادران مسئول گردان تشکيل داده بودند. بعد از جلسه از کساني که در آن محول گرم بودند ايشان حلاليت طلبيدند و لباس فرمي که يک سال قبل از عمليات گرفته بودم به رحيم واحدي دادم و با توجه به اينکه شوخي هاي زيادي داشتيم برايش گفتم که واقعا ديگر براي شهادت لياقت پيدا کرده اي. با لبخند معصومانه ساکتم کرد . بخاطر عميات در سوله فرماندهي گردان بيدار بوديم و انتظار عمليات را مي کشيديم. در لحظه عمليات که گردانها مي خواستند اقدام کنند شهيد واحدي فرمودند شما برويد. مسير عبور خودرو پاک سازي نشده بود و فقط معبري براي عبوربچه هاي رزمنده باز شده بود. عمليات شروع شده بود. فرمانده محترم لشکر آقاي امين شريفي با تماس بي سيم شهيد واحدي راخواستند. گوش بي سيم را به وي دادم. دستور فرماندهي محترم لشکر بر اين بود که به محور نصرت 1 و نصرت 2 رفته و قبضه را مستقل نماييم. بنده به شهيد واحدي اصرار کردم که هنوز جاده خوب پاکسازي نشده و بچه هاي تخريب، کارمي کنند. با اصرار و دستور فرماندهي محترم لشکر با هم سوار جيپ فرماندهي شديم. چند قدمي نرفته بوديم که فرمود شما پياده شويد و به بيسيم چي بگوييد بيايد. هر چه اصرار کردم که با هم برويم، تاثير نداشت. از رفتنش يک ساعت نگذشته بود که آمبولانس جلوي سوله نگاه داشت. آن لحظه سخت ترين و دلخراش ترين لحظه عمرم بود.

عباس معصومي:
ماه مبارک رمضان سال 1364 بود. يک دوره فرماندهي بنام شيهد مهدي باکري داير کرده بودند. تمام کادر لشکر عاشورا در آن جمع بودند ( سد دز ) بنده هم جزو آموزشيها بودم. وقت کلاس آموزش تمام شده بود رفته بوديم آب تني در سد دز دزفول با رحيم و ديگر ياران شنا کرديم. حين آب تني به سنگي تکيه داديم در داخل آب. از وضع جنگ برايمان صحبت کرد و اهميت شرکت در جبهه را متذکر شد و به افرادي که به هر بهانه در جبهه حضور نداشتند گلايه مي کرد . من رحيم را هميشه با برادر يوسف آهنگري شهيد شده مي ديدم. با هم به نماز و دعا مي رفتند و دريک چادر مي ماندند. شب قدر بود برادران کادر همه حضور داشتند اين ها هم حضور داشتند. من کنار اينها نشسته بودم. همه در حال تعزيه و نيايش و گريه بودند ولي صداي گريه اين دو شهيد خيلي عجيب بود. صداي ناله شان از همه بلندتر بود. دوره آموزشي تمام شد. آقاي حسن رضائي تشريف آورد در مسجد اهواز روز عيد فطر صبح سخنان مبسوطي ايراد فرمودند. به برادران کادر هدايائي اهدا نمودند و به مرخصي رفتيم. بعد از اتمام مرخصي برادران کادر به يگانهاي سازماندهي شده نشان مراجعت نمودند. روزها و ساعت ها گذشت : مانورها و آموزشها گذرانديم تاعمليات والفجر هشت انجام يافت. صبح زود رحيم واحدي را ديدم کنار الوند رود کنار کرانه دشمن را مي کوبد. دشمن از طرف کشتي سفيد برادران رزمنده که به آن سوي الوند ميروند آتش ميريزد با نيروهاي تحت امر خود دشمن را زير آتش گرفته بود.
بنده درگردان حبيب ابن مظاهر گرهان 3 بودم. هدف ما تسخير تيپ عراقيها بود. به لطف وعنايت الهي و وجود افراد لايقي در گردان و آمدن احمد کاظمي فرمانده لشکر نجف عمليات ما روز روشن تقريبا ساعت 3 بعد از ظهر بود که به اتمام رسيد. خط را تثبيت کرديم نيروها را الحاق نموده هر بعداز تسخير قرارگاه تيب عراقيها ماموريت گردان ما تمام شد. دشمن مثل مار زخم خورده از طريق آتشبارهاي توپخانه، خمپاره و هواپيما آتش مي ريخت. ما داخل سنگرهايمان بوديم. در اين جا بود که رحيم را ديدم که با يک لندرور در خط مشغول فعاليت است. خسته بود. صدا کردم گفتم بيا آب دارم، آب بخور. من هم آب را از قرار گاه عراقي ها تامين کرده بودم. از بغل يک ماشين عراقي برداشته بودم آب خورد و يک کمپوت گيلاس باز کردم به او دادم. دوربين داشتم. مدام به خط نگاه کرد. روز دوم عمليات بود. ديدم ماشين رحيم تايرهايش پنجر شده و سيم لاستيکها بيرون آمده و از لاستيک خبري نيست. به علت شدت فعاليت با همان وضع وجود خود را در خط نگهداشته و به نيروهاي پياده روحيه مي دهد. آقا رحيم به بنده که در گردان پياده بودم، هميشه سري مي زد و با هم به دزفول ميرفتيم. در نماز جمعه شرکت مي کرديم . در پادگان وقتي به چادر ما مي آمد، ما از ايشان در حد توان پذيرايي مي کرديم. مثلا سالاد درست مي کرديم. مي خواستيم پياز را پوست کنيم که خودش هم کمک مي کرد .
ايشان فرمانده گردان ضد زره بودند ولي به تک تک نيروها که درگردانهاي پياده با ايشان آشنا بودند، سر ميزد. من خودم شاهد هستم نيروي بسيجي از مراغه بنام رئوف بود که در گردان پياده بود. نمي دانم از کجا آشنا شده بودند ولي رحيم او را مي شناخت. تجهيزات او را تامين مي کرد . خيلي علاقه نشان ميداد به نيروهاي پياده که در گروهان ضد زره معرفي نمود. آموزشها و مانورها گذاشته شد وقت عمليات ديدم تمام بساط و وسائل و تجهيزات بسته شده و آماده حرکت شديم. قبل از حرکت نيروهاي گردان ضد زره جلسه اي با حضور فرمانده نيروي زميني سپاه و برادر شمخاني تشکيل يافت. آقاي شمخاني در طي اظهاراتشان فرمودند که ما مثل عملياتهاي گذشته 1 - 2 ماه عليات نداريم؛ بلکه عمليات آينده بايد 9 ماه پي در پي بصورت شکننده عليه دشمن داشته باشيم. سازماندهي قوي داشته باشيد و روحياتتان راتقويت کيند؛ پس از آن به موقعيت اعزام شديم .
با توجه به اينکه آقاي رحيم از وضعيت آينده عمليات از نظر جوي و نظامي مطلع بود سازماندهي گروهانها را در حد مطلوب و قوي انجام مي داد : در هر سري عمليات نيروهاي تازه کار که ب 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 317
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 937 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,629 نفر
بازدید این ماه : 5,272 نفر
بازدید ماه قبل : 7,812 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک