فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حمزه سليم زاده

 

در سال 1345 ه ش در مشکين شهر به دنيا آمد .تا کلاس اول راهنمايي تحصيل نمود وپس از آن به دليل کار کردن وکمک به خانواده از ادامه ي تحصيل باز ماند.
او مانند ميليونها ايراني براي براندازي حکومت جابرانه ي پهلوي با آن رژيم وارد مبارزه شد وتا فروريختن پايه هاي ظلم وستم حکومت ستم شاهي از پا ننشست.
ايام کودکي اش در روستاي «کويچ» از توابع «مشکين شهر» در فقر و محروميت سپري شده بود .آن روزها« کويچ» روستاي دور افتاده و محرومي بود .جاده و بهداشت و حمام و آب آشاميدني نداشت ،کودکاني که قصد تحصيل داشتند مي بايست به روستاهاي همجوار مي رفتند .حمزه نيز چنين مي کرد .او تحصيلات ابتدايي را در روستاي «علي آباد» و اول راهنمايي را در« اناز» به پايان برده بود و چون علاقه زيادي به تحصيلات حوزوي داشت به «تهران» رفت و در مدرسه« حجت» ثبت نام کرد و براي تامين معيشت خود در يکي از کارگاه هاي خياطي کار مي کرد ،و از در آمد آن به پدر نيز کمک مي نمود .
آشنايي او با حوزه ،اثرات عميقي در ذهن و روحش گذاشت و همين ارتباط موجب شد تا بعد از انقلاب با گروه فداييان اسلام آشنا شود . در مبارزات ايام انقلاب با کمي سن تلاش گسترده اي داشت .با هر گونه انحراف ،مبارزه مي کرد و اوقات خود را وقف کمک به اسلام و انقلاب کرده بود .تلاش و توا ضع از ويژه گي هاي بارز وي بود .
شهيد در 7 سالگي مادرش را از دست داده بود .احترام به پدر را از وظايف اصلي و اوليه خود مي دانست و در برابر فرمان او مطيع بود و سعي مي کرد تا اسباب ناراحتي اش را فراهم نياورد و در همه کارها و امور زندگي به او کمک مي نمود .
هر گاه به روستا بر مي گشت بيکار نمي نشست و وقت خود را با حفر چاه سپري مي کرد .چاه هايي که او کنده است ،هنوز هم مورد استفاده مردم محل است .وقتي از او سوال مي شد که چرا اين کار را انجام مي دهي ؟پاسخ مي داد :من اين چاه ها را براي استفاده شخصي نمي خواهم بلکه دلم مي خواهد مردم محروم منطقه به آسايش و آرامش برسند و از آب اين چاه ها استفاده کنند. انقلاب که پيروز شد به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .
با آغاز تجاوز ارتش عراق به ايران اسلامي در شهريور ماه 1359 او در تلاش بود خود را به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل برساند تا در کنار هموطنان ديگرش که از نقطه نقطه ي ايران بزرگ جمع شده بودند تا بار ديگر متجاوز ديگر ي را در تاريخ 7000ساله ايران از کشورمان بيرون کنند وظلم ناپذيري ايرانيان را براي چندمين بار به دشمنان کج فهم ايران ثابت کنند؛حاضر شود.
او ماهها در جبهه بود وحماسه هاي بي شماري حاصل اين حضور پر برکت بود.
سر انجام در تاريخ 27/ 9/ 1365 در عمليات کربلاي 5 در حاليکه فرمانده واحد مهندسي رزمي لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسيد.
از شهيد فرزندي به نام «مهدي» به يادگار مانده است .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
عروسي خواهرش نزديک بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود( خبر شهادت مرا به تاخير بيندازند تا مراسم عروسي دچار مشکل نشود .)
ازقضا آن روزها پدرش هم در جبهه ها بود. حمزه چند روز قبل از شهادتش در منطقه شلمچه مجروح شد او را به بيمارستان منتقل کردند .تنها يک روز در آنجا بستري شد و روز بعد بدون اطلاع و بي خبري مسئولين تخت بيمارستان را ترک کرده و به منطقه باز گشت .
فرماندهان ارشد و همسنگران اصرار کردند چند روزي را در پشت جبهه بمانند تا زخمش التيام يابد .ولي او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعاليت مشغول شد. روز بعد با چند تن از ياران خود به خط مقدم مي رفت که با سلاح کاتيوشاي دشمن مورد اصابت قرار گرفت. عصر همان روز پدر حمزه براي ديدار فرزند به موقعيت شهيد جاقي آمد. هم رزمانش از چشم وي پنهان شدند و تنها يکي از برادران به پيشوازش رفت و او را به سنگر خود برده و خبر شهادت پسر را به پدر داد. پدر چند روزي مرخصي اضطراري گرفته به روستاي خود باز گشت و خونسردي خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسي نگفت تا شايد عروسي خواهر به تاخير نيفتد ؛چرا که اين خواسته برادر بود. او به بهانه جشن عروسي تمام چيزهايي را که براي مراسم تشييع پيکر شهيد لازم بود تهيه کرد اما يک روز قبل از عروسي تمام ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پيچيد .مراسم عروسي تعطيل شد. آن روز روستاي «کويچ »حال و هواي ديگري داشت. همه اهالي بسيج شده بودند تا مراسم تشييع را هر چه با شکوه تر بر گزار نمايند. برادران رزمنده لشگرعاشورا هم به روستا آمده بودند. سخنرانان از شجاعت و استقامت حمزه سخن مي گفتند. پدر شهيد هم پشت ميکروفن در اتومبيل نشسته و با صداي بلند شعار مي داد و مردم را به شکيبايي و پايداري دعوت مي کرد .در مراسم ختم سردار« امين شريعتي» فرمانده لشکر پيروز عاشورا هم حضور يافت و در مورد شجاعت و ايثار شهيد سخن گفت .

تا آن روز اهالي منطقه از شخصيت واقعي حمزه بي اطلاع بودند ،چرا که او هيچ وقت از فعاليت هاي خود صحبت نمي کرد و هر گاه از او سوال مي شد .کجا هستي و چکار مي کني ؟ از بيان واقعيات طفره مي رفت .مي گفت :امتحان متفرقه مي دهم. بتوانم ديپلم بگيرم .او تحصيلاتش را نيمه تمام رها کرده بود .

در يکي از روزهاي سال 1359 پدر براي ديدار فرزندش به تهران مي رود .حمزه اطلاع پيدا مي کند که پدرش از جبهه بر گشته است .
خيلي خوشحال مي شود و از او اجازه مي خواهد که به جبهه اعزام شود و پدر رضايت خود را اعلام مي کند .او در اين ايام در مدرسه علميه حجت تحصيل مي کرد .با تني چند از دوستانش به قم مي رود تا از آنجا به جبهه هاي نبرد اعزام شود .در مدرسه فيضيه براي رفتند ثبت نام مي کند .جهت آموزش به يکي از پادگان هاي نظامي اعزام مي شود وقتي دوره به پايان مي رسد ،از اعزام حمزه به علت کمي سن ممانعت به عمل مي آيد .اصرارش موثر واقع نمي شود و او به ناچار به تهران باز مي گردد.

روح بي تاب او هر لحظه در حسرت اعزام به جبهه بود تا اينکه سه ماه از اين جريان مي گذرد .روزي يکي از دوستانش به وي مي گويد که :فردا از قم اعزام خواهند شد .حمزه خود را به قم رسانده ،با اصرار و خواهش به جبهه مي رود .
پس از اولين عزيمت ،حدود 5 ماهي از او خبري نبود .چند بار هم منافقين براي اينکه خانواده اش را ناراحت نکنند .،با پرونده سازي و مدارک جعلي خبر داده بودند که حمزه شهيد شده است .به ناچار پدر براي اطلاع از وضع پسر به تهران مي رود .در اين روزها حمزه با يکي از همسايگان خودش تلفني صحبت کرده بود .پدر به هر ترتيبي شماره تلفن را به دست آورده ،با او تماس مي گيرد .
در محاصره آبادان سخت مجروح شد ولي اين موضوع را از پدر کتمان مي کرد و مي گفت :نامه نوشته ام تا چند روز ديگر به دست شما مي رسد .
اگر چه اين اولين حضور او در جبهه ها بودو تا زمان شهادتش ادامه داشت .هر از چند گاهي و به خصوص زماني که مجروح بود و امکان رفتن برايش مسير نبود به روستا مي آمد و در هر دفعه بعد از ديدار کوتاه دوباره باز مي گشت .او به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمده بود و هميشه در جبهه ها بود .

شهيد در طي حضور در جبهه ها ،تجربيات زيادي کسب کرده بود .به تعبير فرمانده لشکر عاشورا ،دست راست لشکر بود .بارها اتفاق مي افتاد که وقتي شهيد سليم زاده براي مرخصي به روستا بر مي گشت ،فرمانده لشکر از طريق تلفن و تلگراف او را احضار مي کردو او بلافاصله به محل خدمت خود باز مي گشت .
حمزه وقتي به منزل مي آمد معمولا بر روي تشک نمي خوابيد و وقتي از او سوال مي شد که چرا اينگونه رفتار مي کني ؟مي گفت :دوستان من هم اکنون بر روي خاک ها خوابيده اند و انصاف نيست من بر روي تشک بخوابم .
در طول مدتي که در خانه بود با تعدادي از برادران رزمنده به منزل بسيجيان سر مي زد و اگر مشکلات داشتند بر طرف مي نمود .
او چهار بار در جبهه ها مجروح شده بود تا اينکه در سال 65 دعوت حق را لبيک گفت و به شهادت رسيد .


همسر شهيد :
حمزه به همه کمک مي کرد .پسر عمه اش فلج بود و عمه و شوهر عمه اش نمي توانستند پيش دکتر ببرند. حمزه وام گرفت و به آنها داد و گفت که اين بچه را پيش دکتر ببرند تا خوب شود .آنها گفتند ما پول نداريم قرض تو را باز پس دهيم .او گفت که لازم نيست پس بدهيد خدا قادر است .

پدرش شهيد :
حمزه چهارده ساله بود که من از جبهه بر مي گشتم و در تهران پيش او رفتم .ديدم دوره آموزش نظامي مي بيند .از من پرسيد :پدر جبهه خوب است ؟گفتم بله .رو به من کرد و گفت :يک فرزند تا شانزده سالگي در اختيار پدرش مي باشد و من اختيارم دست توست .به من اجازه بده به جبهه بروم .من گفتم اشکالي ندارد و براي اينکه قلب او را نشکنم ، گفتم به خودت واگذار کردم .اگر صلاح مي داني برو .
بدين ترتيب در چهارده سالگي در سال 1359 از طرف سپاه مشکين شهر عازم جبهه شد

اولين اعزامي که به آبادان رفت 5 ماه از او خبري نشد .من ده هزار تومان وام گرفتم و به دنبالش رفتم .وقتي به تهران رسيدم يک نفر ، شهادت او را خبر داد. بعد از جستجو ، پاسداري به من گفت که اين گونه خبر شهادت نمي دهند .بيا خودمان تحقيق کنيم. پس از چند روز فهميديم که توسط ضد انقلاب بوده و دروغ است .

در مدرسه حجت بودم که پسري آمد و گفت :شما پدر حمزه هستيد ؟گفتم بله .گفت :پسرتان با منزل ما تماس گرفته است .گفتم مرا به منزلتان ببر ، بعد از مدتي ، من با حمزه صحبت کردم .احتمال مي دادم نفر ديگري باشد. لذا سوالاتي از خانواده او پرسيدم تا مطمئن شدم .بعد از اطمينان از سلامتي ايشان برگشتم .او بعد از شکست حصر آبادان به خانه آمد .در موقعي که خبري از او نبود پيش حاج آقا مروج (امام جمعه اردبيل ) رفته و به او گفتم پسرم به جبهه رفته و نيامده است. در جواب گفت :تو يعقوب باش و او يوسف گمشده ات ، بر مي گرد .دعا کن و ناراحت نباش .

همسرشهيد:
ابتدا پدر و زن پدر حمزه به خواستگار ي آمدند ، سپس خودش با من صحبت کرد و علاقه خود را نسبت به حضور در جبهه ابراز کرد و من قبول کردم که همسرش شوم .پدرم هم گفت قبول کن که مصلحت در اين است .
سيزده روز پس از مراسم عروسي ، حمزه به جبهه باز گشت .در زمان حضور در جبهه به ندرت به مرخصي مي آمد و مي گفت :کار مهم ، حضور در جبهه است ، بايد از اسلام و قرآن دفاع کنيم .

وقتي بيکار مي شد به مرخصي مي آمد ؛ ولي در مرخصي هم دلش در جبهه بود و مي گفت :بايد به جبهه بروم .اغلب به سرکشي خانواده شهدا و يا رزمندگاني که در جبهه بودند مي رفت .

پدرشهيد:
حمزه پيش من آمد و گفت :پدر من مي روم تا نيرو بياورم .
گفتم پسر اگر مي روي عروسي خواهرت را هم انجام بده و بيا ؛ شايد عمليات طول کشيد و هيچ کدام نرسيديم .گفت :به چشم بعد از هفت روز با موتور پيش من آمد .گفتم عروسي خواهرت چه شد ؟گفت :چون ديدم دير مي شود ، گذاشتم براي يک وقت مناسب .ان شا الله بعد از عمليات مي رويم و راه مي اندازيم .فرماندهان نيز به من اصرار کردند که تو برگرد عروسي دخترت را انجام بده ولي من قبول نکردم وگردان امام صادق را جهت خدمت بر گزيديم . حمزه هم به موقعيت شهيد اجاقلو رفت .حدود شش روز به عمليات مانده بود .مرخصي شهري گرفتم و براي ديدن حمزه به موقعيت اجاقلو رفتم. وقتي با من حرف مي زد ، مي آمدند و از او دستور مي گرفتند .تعجب کردم . فردايش که مي خواستم از او جدا شوم ، مثل اينکه کسي به من گفت .دوباره خداحافظي کن .بر گشتم و دوباره خداحافظي کردم و حمله آغاز شد .يک روز فرمانده گردان آمد به من گفت :تو خيلي وقت است که اينجايي ، مي گفتي مي خواهم براي دخترم عروسي بگيرم ؟
بيا مرخصي بگير و برو .ولي من اصرار کردم که بعد از عمليات مي روم و گفتم يک مرخصي شهري به من بدهيد تا سري به پسرم حمزه بزنم. وقتي به مقر آنها رسيدم اوضاع فرق کرده بود .هر دفعه که مي آمدم همه بچه ها و فرماندهان به پيشواز من مي آمدند .ولي اين دفعه نگاه ها و رفتارها فرق مي کرد. يک نفر مراغه اي به من گفت: حاج آقا برويم داخل يک استکان چاي ميل کن .داخل سنگر رفتم و بعد از خوردن چاي از او پرسيدم حمزه کجاست .او گفت: حمزه فرزند و برادر دارد؟ من حس کردم که اين فرد مطلبي را مي خواهد بگويد .گفتم: حمزه طوري شده ؟گفت: از ناحيه پا زخمي شده! گفتم :حمزه با پاي زخمي جبهه را ترک نمي کند، حتما شهيد شده .در جواب گفت: بله شهيد شده است .

محمد حاجي منافي:
لودر را برداشت تا به جلو برود 200 متري نرفته بود که خمپاره افتاد و بچه ها فرياد زدند حمزه شهيد شد .

حمزه لطف الهي:
شب تا صبح را کار کرده و خوابيده بوديم .کريم عارفي آمد و گفت که مي خواهد به جلو برود. حمزه بلند شد و با او رفت که ناگهان بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهيد شد .

پدر شهيد:
در عاشورا مهندسي تمام بچه ها او را مي شناختند وقتي نام حمزه آورده مي شد همه گريه مي کردند.
چون حمزه شجاع بود و هم مربي بود و هم با ايمان و نيروها را به خود جذب مي کرد. من قرار بود 6 ماه در قرار گاه مهندسي بمانم چون در حمزه شجاعت ديدم و ايمان 3 سال با حمزه بودم و از او سير نمي شدم.

در عمليات کربلاي 5 سپاه محمد نزديک مي شد او به من گفت که نياز است اگر مي تواني برو باي سپاه محمد نيرو جمع کن من با 35 نفر براي عمليات کربلاي 5 و با 35 نفر و حمزه رفتم به دزفول در شلمچه عمليات کربلاي 5 شروع شد اول 4 شروع شده بود رفتم پيش او
سالم بود 6 روز مرخصي گرفته بودم پيش او رفتم ديدم همه مي گويند براد حمزه، ما کجا کار کنيم. تا آنجا مسوليت فرماندهي او را نمي دانستم و در آنجا احساس کردم او جاي همه را تعين مي کرد و به سنگر مي برد و مي خواباند و تا ساعت 2 مي آمد و با هم مي خوابيديم.

همرزم شهيد (حمزه سليم زاده):
ما دوره مخابرات را ديديم و تقسيم کردند ما را به گردانها آن زمان تا سال 63 نمي دانستم کارش چيست فکر مي کردم راننده لودر است. و دو تن از دوستان هم بي سيم چي دادند که دوره مخابرات را ديده بودند. و عمليات بدر که تمام شده بود نمي دانستم بي سيم چي هايي که رفته بودند به مهندسي رزمي در اختيار کدام مسوول است. وقتي برگشتند بي سيم چي شهيد حمزه است من ناراحت شدم براي برادرم به جاي اينکه مرا ببري بسيجيان ديگر را مي بري و او مي گفت: که من نمي خواستم تو را ببرم راضي نبودم با هم بريم.

پدر شهيد:
من رفتم به مقرر خود و او برگشت دوباره ماشين را برگرداندم ديدم حمزه اين دفعه يک شکل ديگري شده است دستش حنا گذاشته و سرش را زده و صورتش به خدا درخشان است گفتم به يکي از دوستانم که اسرافيل نام داشت او رفتني است اين دفعه مي ترسم گفت که تو رزمنده هستي گفتم که من واقع را ديده ام عمليات شروع مي شود و دستش را حنا گذاشته بود. برگشتم و رفتيم و بعد به من گفت که آيا تو را از شيطنت به کوه دادند گفتم نه تو هم در خط هستي و من هم در و ميرزا هم در خط، معلوم نيست که کداممان سالم بر مي گرديم.
دوباره از چشمانش و پيشانيش بوس کردم و از او خواستم که با دستش مرا در آغوش کند.
و بعد از او جدا شدم به مقر خودم رفتم و بعد از 6 روز درد و سوزش شديدي را در بدنم احساس کردم رفتم به اورژانس و رفتم ديدم که حمزه در داخل قوطي شهيد شده است آمپول را که زده بودند بعد بيدار شدم ديدم که بازم در داخل قوطي است.

مرا به مقر بردند پيش حمزه و براي من چاي گذاشته بودند يکي را خورده بودم و در دومي به من گفت که خودت را جوان هستي و رزمنده حمزه چه چيزي دارد و در آن موقع ترسيدم گفتم: 2 برادر و خودم و يک پسر دارد و گفت و ماشاءا... جوان هستي گفتم منظورت چيست گفت حمزه زخمي است گفتم از کجا گفت از دست، گفتم حمزه با دست زخمي نمي رود گفت از پا و گفتم من پسرم را مي شناسم اگر از پا باشد نمي رود.

محمد حاجي منافي:
عروسي خواهرش نزديک شده بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود خبر شهادت مرا به تاخير بيندازيد تا مراسم عروسي به تاخير نيفتد. از قضا آن روزها پدرش هم در جبهه بود .حمزه چند روز قبل از شهادت ، در منطقه شلمچه مجروح شده بود. او را به بيمارستان منتقل کردند .تنها يک روز در آنجا بستري شد و روز بعد بدون اطلاع و بي خبر از مسئولين ، تخت بيمارستان را ترک کردو به منطقه باز گشت. فرماندهان ارشد وهمسنگرانش اصرار کردند چند روزي را در پشت جبهه بماند تا زخمش التيام يابد ، ولي او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعاليت مشغول شد .روز بعد ، با چند تن از ياران خود به خط مقدم مي رفت که با گلوله کاتيو شاي دشمن مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسيد .عصر همان روز ، پدر حمزه براي ديدار فرزند به موقعيت شهيد اجاقلو آمد . همرزمانش از چشم وي پنهان شدند و تنها يکي از برادران به پيشوازش رفت و او را به سنگر خود بردو خبر شهادت پسر را به وي داد .پدر ، چند روزي مرخصي اضطراري گرفت و به روستاي خود باز گشت .خونسردي خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسي نگفت تا شايد عروسي خواهر به تاخير نيفتد ؛ چرا که اين خواسته برادر بود .او به بهانه عروسي تمام چيزهايي را که براي مراسم تشييع پيکر شهيد لازم بود تهيه کرد اما يک رو ز قبل از عروسي ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پيچيد و مراسم عروسي به هم خورد .

پدرشهيد:
حمزه وصيت کرد که بعد از شهادتم ده روز جنازه من را به عقب نفرستيد تا عروسي خواهرم انجام شود .من مرخصي گرفته به ده آمدم وخبر شهادتش را به کسي نگفتم به هر نحوي که شده بود عروسي را راه انداختيم. روزي که قرار بود عروس راببرند ، جنازه حمزه رسيد و مجلس عروسي به عزا تبديل شد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 362
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 883 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,575 نفر
بازدید این ماه : 5,218 نفر
بازدید ماه قبل : 7,758 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک