فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

بنامعلي محمدزاده

 

معروف به علي بود .در 15 تير 1339 ه ش در خانواده اي کشاورز و متوسط در روستاي مستان آباد از بخش نير دراستان اردبيل متولد شد. تولد او بعد از هشت سال در يک روز برفي و زمستان سخت اردبيل شادي خاصي را به خانواده رحمان محمدزاده بخشيد .
به گفته مادرش : با توجه به اينکه در خانواده ما اولاد ذکور بعد از تولد مي مردند و پدر علي نيز در روستاي محل زندگي ، سردسته هياتها و عزاداري ها بودند نذر فراوان جهت پسردار شدن کردند.
در کودکي قبل از رفتن به دوره دبستان قرآن را نزد پدر و پير زني که معلم قرآن روستا بود فرا گرفت . سپس سال اول ابتدايي را در روستاي محل خودش گذراند اما به علت نبودن معلم ،کلاس دوم ابتدايي را در روستاي همجوار به نام( قره شيران) که با زادگاهش پنج کيلومتر فاصله داشت ثبت نام نمود در روزهايي که هوا خوب بود به اتفاق سه تن از دوستانش بعد از تعطيلي مدرسه به روستاي خودش مي آمد و در امور کشاورزي به پدر کمک مي کرد و در صورت نامساعد بودن هوا پدر به دنبال علي
مي رفت . بعد از قبولي در کلاس دوم ابتدايي به علت مشکلاتي که براي رفت و آمد به روستاي قره شيران داشت و از آنجات که پدر علاقه شديدي به علم و دانش و باسواد شدن فرزندانش داشت علي و برادر کوچکترش بيوک علي را براي درس خواندن به تهران فرستاد . در ابتداي ورود آنها به علت عدم آشنايي با زبان فارسي از سوي بچه هاي همسن و سال محله و مدرسه مورد تمسخر واقع شدنداما اين مسائل باعث دلسرد شدن آنها نشد .
علي ، دوران ابتدايي را در مدرسه عارف – محله ياخچي آباد تهران – با نمرات بالا پشت سر گذاشت از آنجايي که از همان کودکي نمي خواست سربار ديگران حتي خواهرش که در منزل آنها بود بشود. بعد از تعطيلي مدرسه با دستفروشي مخارج تحصيل خودش را فراهم مي کرد . لباسهاي خود و برادرش که سه سال از او کوچکتر بود را مي شست وبه خواهرش اجاز ه اين کار رانمي داد. بعد از اتمام امتحانات و شروع تعطيلات تابستاني عازم روستا مي شد تا در کار کشاورزي به پدرش کمک کند .
علي از کودکي فردي فعال و کوشا بود و با داشتن سن کم نسبت به حلال و حرام حساس بود و سعي مي کرد در امور کشاورزي حقوق ديگران را رعايت کند . هيچ گاه خودش نيز زير بار ظلم نمي رفت و اين جمله حضرت علي (ع) را همواره تکرار مي کرد که : اگر مظلومي نباشد ظلمي نيز وجود نخواهد داشت .
علي به قدري به پدر و مادر خود احترام مي گذاشت که حاضر نبود کوچکترين رنجشي از وي به دل داشته باشند. به همين علت و با توجه به فرهنگ حاکم بر محيط واصرار پدر و مادر در کلاس دوم راهنمايي ازدواج مي کند .به همين خاطر در مدرسه شبانه عارف و ابوريحان درس مي خواند و در کنار درس خواندن با کار کردن در- چيت سازي -کارگر روي کاميونها که به مغازه ها قند و شکر مي بردند ،کاردر بازار بزرگ تهران وکاردر کارگاه جوراب بافي هزينه هاي زندگي اش را تامين مي کند .
با شروع اولين جرقه هاي آتش انقلاب در بازار با نام واهداف حضرت امام خميني آشنا شد و با شروع تظاهرات در بازار تهران علي رغم مخالفت اعضاي خانواده و اقوام با جان و دل در راهپيمايي ها شرکت مي کرد بدون اينکه با سازمان يا شخص خاصي در ارتباط باشد . از آنجايي که بازار يکي از مراکز مهم مبارزه با رژيم بود علي با گرفتن اعلاميه ها شب ها اقدام به پخش و نصب آنها مي نمود .
در طول انقلاب و ماههاي اول پيروزي با جان و دل خود را وقف انقلاب نمود . به علت وضعيت خاص بعد از انقلاب هرگاه مي ديد که در خيابان ترافيک به وجود آمده اگر در ماشين بود بلافاصله پياده مي شد و به عنوان مامور اقدام به راهنمايي رانندگان مي کرد .
از سال 1359 بعد از صدور فرمان تشکيل ارتش بيست ميليوني از سوي امام، عضو بسيج مسجد صاحب الزمان (عج) ياخچي آباد شدو اصول اوليه نظامي را فرا گرفت . در آنجا انجمن اسلامي و کتابخانه مسجد را افتتاح کرد و با ايجاد هسته مقاومت محلي با دوستانش تعدادي از منافقين را در حين ترور دستگير کرد. علاقه و عشق او به امام خميني و دفاع از وطن باعث شد که تحصيل دردبيرستان وحيد رادر خيابان شوش ودرسال چهارم رها کرده و به عضويت بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آيد. در بدو ورود به سپاه اردبيل به عنوان مسئول بسيج بخش نيز منصوب مي شود.در اين مدت در ماموريتهاي محوله جهت جمع آوري اسلحه هايي که به صورت غير قانوني در دست مردم بود فقط با سخنراني و دعوت از مردم سلاح هاي بسياري را جمع آوري مي کند .
بعد از اتمام ماموريتش در بخش نير، به عنوان معاون عمليات سپاه اردبيل مشغول به کار مي شود و بعد از مدتي به منطقه گيلان غرب و دهلران اعزام مي شود و در حمله اي با رمز عملياتي يا ابوالفضل (ع) شرکت مي نمايد . پس از آن به منطقه کردستان – شهر مهاباد – رفته و در آنجا نيز در واحد عمليات در پاکسازي محورها فعاليت مي کند و با حضور در جبهه جنوب در منطقه رقابيه و در منطقه عملياتي والفجر مقدماتي از ناحيه سينه ترکش مي خورد .
در سال 1362 مدتي مسئوليت بسيج نمين اردبيل را به عهده گرفت که اين مسئوليت او همزمان با کوچ خانواده او به تهران صورت مي گيرد. پس از آن دوباره عازم جبهه مي شود و در عمليات بدر و خيبر شرکت جست و بعد از بازگشت از جبهه به علت کوچ خانواده از سپاه اردبيل به سپاه تهران منتقل مي شود و مدتي به عنوان مربي تاکتيک در دانشکده علوم و فنون نظامي دانشگاه امام حسين (ع) به خدمت ادامه مي دهد .
در سال 1365 همزمان با اعزام سپاهيان محمد (ص) جهت جمع آوري اطلاعات از قرارگاه عملياتي به منظور تدريس در دانشگاه امام حسين (ع) به اتفاق چند تن از دوستان رهسپار قرارگاه عملياتي مي شوند اما با احساس اينکه عملياتي آغاز خواهد شد و از آنجايي که به لشکر 31 عاشورا عشق مي ورزيد به اين لشکرپيوست و بلافاصله از طرف فرمانده لشکر ( امين شريعتي ) مسئوليت گردان مقداد به وي سپرده شد .
علي رغم اينکه زمان کمي به شروع عمليات باقي مانده بود علي شروع به بازسازي و آموزش گردان مي نمايد و گرداني را که طبق گفته فرمانده لشکر هيچ حسابي روي آن باز نشده بود تقويت نموده يکي از حساس ترين ماموريت ها را برعهده مي گيرد .
ايران زاد فرمانده تيپ 4 لشکر 31عاشورا مي گويد :
بعد از تحويل اين خط به گردان مقداد چنان او شبانه روز در فعاليت بود که فرصت استراحت نداشت. روزانه دوساعت او را به عقب منتقل مي کرديم که استراحت نمايد. روز آخر بعد از استراحت دو ساعته با يک حالت عجيبي بيدار شد .نسبت به روزهاي ديگر ديرتر بيدار شد. وقتي که مي خواست به خط برود تعدادي از دوستان گفتند مثل اينکه اين رفتن آخرين رفتن بنامعلي است زيرا حالت عجيبي داشت. همان شب بود که در بي سيم شنيدم که محمدزاده شهيد شده است . بلاخره بنامعلي محمدزاده بعد از پنجاه ماه حضور در جبهه در ساعات اوليه بامداد روز 26 دي 1365 بر اثر بمباران شيميايي دشمن و اصابت ترکش در پشت پنج ضلعي (شلمچه ) – عمليات کربلاي 5 – به شهادت رسيد .
نقل است که گردان او مورد بمباران شيميايي قرار مي گيرد . اين امر باعث مي شود که روحيه گردان تضعيف شود و رشته کار از دست برود. اما بنامعلي با اينکه خودش شيميايي شده بود با تدبيرو مديريتي که داشت بلافاصله سخنراني کرده و واقعه صحراي کربلا و ظهر عاشورا را براي بچه ها تداعي مي كند.
تواضع خلوص و ايثار بنامعلي از بارزترين ويژگي هاي وي بود. مثلا در يک عمليات هنگامي که نگهباني يکي از پل ها به عهده گردان مقداد سپرده شده بود شخصا مراقبت از آن پل را به عهده گرفت .
شهيد مصطفي پيشقدم مي گويد :
خودتان مي دانيد که دو روز است تحويل داده ايم اما ظهري سر زدم به برادر بنامعلي خيلي خسته بود، چشمهايش قرمز بود. معلوم بود از آن روزي که پل را از ما گرفته نخوابيده است .
از ديگر خصوصيات شهيد اين بود که او نمونه اشداء علي الکفار و رحماء بينهم بود. از چاپلوسي و دورويي بيزار بود. نسبت به غيبت و تهمت بسيار حساس بود .بسيار کم سخن مي گفت و هرگاه که کلامي مي گفت بسيار سنجيده و متين بود. عشق و ارادت خاصي به خانواده شهدا داشت. به نماز اول وقت و جماعت اهميت مي داد. شاهد اين سخن مسجد صاحب الزمان (عج) مسجد ياخچي آباد ، مسجد رسول (ص) بازار دوم و مسجد خاني آباد نو مي باشد . دائم الوضو بود و در اغلب روزهاي رجب و شعبان يا حداقل يک روز در هفته را روزه مي گرفت. بسيار صبور و بردبار بود. در برابر مشکلات همه را به صبردعوت مي کرد به خصوص صبر در شهادتش . خطاب به مادرش مي گفت : مادرم براي فاطمه (س) و امام حسين (ع) و اهل بيت او اشک بريز و در شهادتم با الگو قرار دادن مادراني که چندين فرزند خود را تقديم انقلاب نموده اند خود را تسکين بده .
اين شهيد عزيزدرطول عمر بابرکت خودخدمات زيادي در جهت اعتلا بالندگي انقلاب اسلامي وايران قهرمان اجام داد.ازجمله:
مسئول بسيج شهرستان‌هاي نيرونمين (استان اردبيل)
معاون عمليات سپاه پاسداران استان اردبيل
فرمانده گردان سجاد (ع) از لشكر 31 عاشورا
مأمور اطلاعات عمليات در لشكر 27 محمد رسول‌الله (ص)
رابط معاونت عمليات نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
مربي تاكتيك در دانشكده علوم و فنون دانشگاه امام حسين‌(ع)
فرماندهي گردان مقداددرلشگر31عاشورا در سال 1365.دراين مسئوليت بود که شهيدمحمدزاده موردپذيرش معبود واقع وآسماني شد تامزد يک عمرمجاهدت وجانفشاني در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي(ص)راازخدا بگيرد.جسد مطهراواکنون درقطعه 53 بهشت زهرا آرام گرفته وروح ملکوتي اش نظاره گر اعمال وکردار ماست .اميد که فرداي قيامت شرمنده اش نباشيم.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
...امروز بعد از قرن‌ها وسال‌ها؛ روز امتحان و آزمايش مي‌باشد و آن عده كه امروز مورد امتحان قرار گرفته‌اند در رأس آن عده مردي به نام روح‌الله‌الموسوي‌الخميني كه با تمام وجود در خدمت اين انسان‌ها مي‌باشد و آن‌ها را رهبري و راهنمايي مي‌كند و به آنان خط و جهت الهي مي‌دهد.

پس ما هم بايد قدر چنين رهبر عزيزي را بدانيم و به نداي آن در هر زمان با جان و با تمام وجود از درون لبيك بگوييم و حال كه آن امام نايب بر حق ولي‌عصر (ع) مي‌فرمايند كه امروز در رأس همه امور "جنگ" مي‌باشد و در بيانات اخيرشان فرمودند كه جبهه رفتن از اهم واجبات است و يا اين‌كه مي‌فرمايند جنگ، جنگ است و عزت و شرف ما در گرو اين جنگ مي‌باشد. يا اين‌كه مي‌فرمايند آن زمان هم اسلام در آخرين لحظات بود كه با شمشير حضرت علي‌(ع) و يارانش تمام كفر را ريشه‌كن ميکرد ولي قرآن‌ها را سر نيزه كردند.
و يك عده نادان شمشير روي حضرت كشيدند و ديگر ما نبايد گول بخوريم (البته مضمون صحبت امام اين‌طور مي‌باشد به نظر بنده) پس ديگر هيچ شك و ترديدي باقي نمي‌ماند مگر ما از ائمه عليه‌السلام بالاتريم و يا عزيزتريم و يا هرگز چنين نبوده و نخواهدشد. آنان انسان‌هاي خاص خدا بودند و معصوم بودند و براي ما الگو و اسوه مي‌باشند. بايد هميشه آن‌ها را براي خودمان الگو قرار دهيم چون آنان امامان ما بودند و حالا هم نائب آن‌‌ها امام امت، رهبر كبير انقلاب اسلامي مي‌باشد. براي فرد خود ما الگو است و بايد از او كه وارث حسين (ع) است اطاعت كنيم. هزارو چهارصد سال پيش در كربلا امام حسين (ع) نداي "هل من ناصر ينصرني" سر مي‌داد. امروز هم فرزند وارث او امام خميني مي‌گويد ،و اين ندا را سر مي‌دهد. ما امت حزب‌الله بايد اهل كوفه نباشيم و امام خود را در برابر صف دشمنان تنها نگذاريم.
مادرم، اميدوارم در برابر مصيبت وارده مقاوم باشي. در برابر دشمنان اشك‌ نريزي كه دشمنان خدا و انقلاب خوشحال شوند. خوشحال باش در مقابل دشمنان انقلاب اسلامي و از خدايت راضي و خوشنود باش و به درگاهش شكر كن كه قرباني تو را هم پذيرفت. براي امام حسين (ع) در روز عاشورا اشك بريز و فكر كن كه چگونه حضرت زينب‌(س) آن مصائب را متحمل شد و سالار كاروان شد و بعد از برادرش راه او را ادامه داد و تاج و تخت يزيد را برهم ريخت.
به مادران شهدا و اسرا و مفقودين بنگر و درون خود را آرامش ببخش و هر وقت دلت تنگ شد، به مزار شهدا برو و نگاه كن كه همه به نوبت خواهندرفت به سوي خدا و بايد آن را ببينيم و عبرت بگيريم.
به برادر و خواهرانم و بچه‌هايم هم پدري كن و هم مادري. مادرجان! در زندگي، من هميشه باعث رنجش تو شدم و هميشه از طرف من ناراحت بودي. هميشه نگران بودي. حتي قبل از انقلاب هم زحمت‌هاي فراواني را تقبل نموده‌اي. ولي چه كنم اي مادر مهربان!‌ اي خسته روزگار! اي كه هميشه قلبت به خاطر رضاي خدا بر‌ايمان مي‌تپد! حالا وضعيت طوري است كه بايد به تكليف‌مان در اين موقعيت عمل كنيم و رهبر خود را تنها نگذرايم. مادر! رهبر ما خيلي حق بر گردن ما دارد. او بعد از ‌هزار و چهارصد سال وارث امام حسين (ع) مي‌خواهد راه او را برود و بس.
در نبود من بنده حقير و گناه كار، هيچ ناراحت نباش. اشك بريز بر حضرت امام حسين(ع) و فاطمه زهرا(س). نماز بخوان و در نماز براي پيروزي رزمندگان، ‌طول عمر امام امت و سلامتي مجروحين و جانبازان و آزادي اسرا و آمرزش ما را از درگاه خداوند بخواه.
همسر عزيزم! من هميشه در كنارت نبودم و بيشتر در جبهه بودم و تو هميشه با بردباري، مشكلات را تحمل مي‌كردي و كمبود‌ها را با بزرگواري خودت پر مي‌كردي و به من روحيه مي‌دادي و جور مرا هم تحمل مي‌كردي. در مقابل مشكلات زندگي و تنهايي، كمر خم نمي‌كردي و در زندگي‌ات هميشه اضطراب و نگراني من و بچه‌ها را داشتي. بچه‌ها را بعد از خداوند به تو مي‌سپارم. خوب آن‌ها را تربيت كن تا افراد سالم و صالح باشند. بگذار خوب درس بخوانند تا در خدمت اسلام و امام عزيز باشند و لحظه‌اي از تربيت آن‌ها غافل مشو. همسرم!‌ اميدوارم بتواني در مسئوليت سنگين با اميد به خداوند موفق باشي و نبود مرا نيز پر كني. كبري دختر خوبمان خيلي بزرگ شده و او به تو كمك خواهدكرد. او دختر فهميده‌اي است و با سن كمي كه دارد خيلي از مسائل را خوب مي‌فهمد. او به خواهرش صغري و پسران عزيزم اكبر و علي اصغر عزيزم حتماً كمك خواهدكرد. بچه‌ها در آينده جاي مرا پر خواهندكرد. اميدوارم كه تو همچنان كه در زمان من از هيچ چيزي براي آن‌ها كم نگذاشتي، در غياب من نيز براي بچه‌ها كم نگذاري. شما را به خداوند مي‌سپارم و اميدوارم اگر از من گناه و كوتاهي سرزده، مرا ببخشيد و براي من دعا كنيد.
امروز بر همه امت واجب است كه از امام خميني از جان و دل پيروي كنند. امر ايشان را واجب‌الامر و واجب‌العين خود قرار دهند. دنيا گذرگاهي است كه مسافران آخرت بايد از آن براي آزمايش و امتحان عبور كنند و خود را در اين امتحان بيازمايند. امروزه قافله‌سالار اين كاروان مردي از تبار حسين(ع) است كه با تمام وجود امت را رهبري و هدايت مي‌كند. وقتي حضرت امام مي‌فرمايند كه امروز در رأس تمام مسائل جنگ قراردارد، بر همگان حجت تمام است. سلاح‌‌ها را برداريد و لباس رزم به تن پوشيد و عازم جبهه شويد. امروز لباس رزم بر تن هر مسلمان عزت و شرف است. هيهات كه فرصت ها را از دست بدهيد. امروز بهانه‌آوردن، در پيشگاه الهي محكوم و مردود است. امروز بايد از وارث حسين (ع) اطاعت كنيم و همچون اهل كوفه نباشيم كه امام خود را در برابر صفوف دشمن تنها گذاشتند.
ـ خدايا بنده حقير و ذليلت با يك دنيا گناه به درگاهت آمده است و اگر تو جوابم ندهي و قبولم نكني و اگر بر اعمالمان مهر باطل زني، كجا بروم؟‌ جز تو اميدي ندارم و جز عشق تو عشقي در دل ندارم. خودت هم مي‌داني كه تنها براي رضايت تو قدم به اين سرزمين نهاده‌‌ام.
ـ عزيزان! دنيا محل گذر است. همه مسافران آخرت بايد از آن ـ جهت آزمايش ـ عبور كنند. بايستي سعي شود در اين گذرگاه از امتحانات الهي سربلند و پيروز بيرون آييم.
- بارالها!‌ به ما توفيق عنايت فرما كه از اين دنيا ـ يعني امتحانات دنيوي‌ـ سربلند و سرافراز بيرون آييم.
ـ خداوندا!‌ به احترام ناله‌هاي جانگداز مولود كعبه، يك لحظه ما را به حال خود وامگذار. بنامعلي محمد زاده

 

 

 

خاطرات
سردار ايران‌زاد:

ـ قبل از انتقال گردان مقداد به شهيد محمدزاده، اين گردان بسيار ضعيف بود و سازماندهي خوبي داده نشده بود. با اين حال، از شهيد محمدزاده كه در لشكر 27 محمد رسول‌الله‌(ص) نيروي اطلاعات عمليات بود و بسيار نقش ارزنده و با خير و بركتي داشت. قبلاً نيز رشادت‌ها و از جان‌گذشتگي هاي زيادي از خود به جا گذاشته بود. لذااز او خواهش كرديم تا فرماندهي گردان مقداد را قبول كند. او نيز با توجه به عشقي كه به بچه‌هاي آذربايجان داشت، به خصوص به شهيد باكري، اين مأموريت را قبول كرد. او با شهيد باكري رفيق بود و شهيد باكري لقب ذوالفقار را به او داده بود. به هر حال نقش او در لشكر 31 عاشورا، بسيار مفيد و تأثيرگذار بود. با انتقال گردان مقداد به سردار محمدزاده، سخت‌ترين مأموريت‌‌ها را به اين گردان محول مي‌كرديم و گردان مقداد با آمدن اين شهيد به يكي از گردان‌هاي فعال و ورزيده لشكر 31 عاشورا تبديل شده بود. او چنان شبانه‌روز در فعاليت بود كه فرصت استراحت نداشت. روزانه دو ساعت او به عقب منتقل مي‌شد كه استراحت كند. او حتي در پاسداري از پل (خو) شخصاً‌ به نگهباني مي‌پرداخت.بااين که اوفرمانده بود. اين به خاطر اهميت و ارزشي بود كه به كار مي‌داد و در هيچ‌كاري سهل‌انگاري نشان نمي‌داد. اين تعهد و عشق و ايمان و اعتقاد راستين او بود كه اين عزيز را در لشكر 31 عاشورا به عنوان الگو براي ديگران قرار داده بود و بنده شاهد فعاليت مداوم اين عزيز بودم و به وجود او افتخار مي‌كردم.

 

در عمليات كربلاي 5 كه از بزرگترين عمليات‌ بود و لشكر 31 عاشورا هم يكي از لشكرهايي بود كه نقش ارزنده و كليدي در اين عمليات داشت. در اعزام گردان به خط مقدم، گردان مقداد مورد تك شيميايي دشمن قرار مي‌گيرد و همين امر باعث جراحت تعدادي از برادران مي‌گردد و از نظر رواني بچه‌ها تحت تأثير قرار مي‌گيرند. فرمانده شهيد بنامعلي محمدزاده كه خود نيز از مجروحين بود، با يك تصميم به موقع، شروع به سخنراني براي بچه‌ها مي‌نمايد و در اين سخنراني، صحراي كربلا را در ظهر عاشورا براي بچه‌‌ها مجسم مي‌كند. اين امر باعث مي‌‌شود كه حتي برادراني كه مجروح بوده‌اند حاضر به ترك منطقه عملياتي نمي‌شوند. از همه مهم‌تر در تك شيميايي دشمن در عمليات كربلاي 5، يكي از بسيجيان ماسك خود را گم كرده بود و اين در حالي بود كه كل منطقه شيميايي شده بود؛ با اين حال شهيد محمدزاده، فرمانده بي‌باك، ماسك خود را فوري تحويل اين بسيجي مي‌دهد تا اين بسيجي دچار مصدوميت نشود و خود بدون ماسك به فرماندهي در اين عمليات مي‌پردازد در حالي كه خون از گوشش جاري مي‌شود و دچار مصدوميت شده بود . اين خصوصيات اخلاقي شهيد هميشه زبانزد همه بود و به خصوص براي بنده كه به همرزم بودن با ايشان افتخار مي‌كردم.

 

وقتي شهيد بزرگوار به مرخصي مي‌آمد، ماه‌هايي كه دور از خانه بود را جبران مي‌كرد. او به بچه‌ها در درسشان كمك مي‌كرد و با حوصله تمام نماز و قرآن خواندن را ياد مي‌داد. به بچه‌ها مي‌گفت كه به حرف مادرشان گوش كنند و مادربزرگ‌شان را اذيت نكنند. او به بچه ها مي گفت اگر به حرف مادر يا مادربزرگشان گوش نكنند، ياكريم براي او خبرش را خواهدبرد. او بچه‌‌ها را خيلي دوست داشت و جمعه‌ها به نمازجمعه مي‌برد و در محبت به بچه‌ها كوتاهي نمي‌كرد. بچه‌ها هم به پدرشان خيلي نزديك بودند و با روحيه پدرشان خوب آشنا شده بودند. او در چند روزي كه مرخصي بود، براي بچه‌‌ها چيزي كم نمي‌گذاشت.
همسر شهيد
يادم هست وقتي در مسجد صاحب‌الزمان ياخچي‌آباد تهران در سال 1364، يعني يك سال قبل از شهادت همسرم براي پدر ايشان كه تازه به رحمت خدا رفته بودند مراسم گرفته بودند، اين مراسم همزمان بود با بمباران هوايي دشمن كه همه دچار ترس و اضطراب شده بودند و برق‌ها هم رفته بود. در همان موقع يك حس عجيبي در چشمان او من احساس كردم. او از اين‌كه ناراحتي مردم را مي‌ديد، خيلي ناراحت بود و احساس شرمندگي مي‌كرد. بعد از مراسم پدرش به جبهه رفت و آرامش و استراحت چندروزه را هم بر خود واجب نمي‌دانست، چون او تمام كارهايش را براي رضاي خدا انجام مي‌داد و در تكليفي كه بر دوش داشت كوتاهي نمي‌كرد.

 
 
 

همسر شهيد:
زماني كه شهيد بزرگوار مي‌خواست به جبهه برود از او براي اعزام به جبهه رضايت‌نامه پدرش را مي‌خواستند و او براي اعزام حتماً بايد نامه از پدرش مي‌گرفت تا بتواند به جبهه اعزام شود. با توجه به اين‌كه پدر شهيد در روستا زندگي مي كردند، و او قبلاً‌ مخالف رفتن او به جبهه بود، با اين حال شهيد بنامعلي به روستا آمد و بدون هيچ معطلي رضايت پدرش را گرفت و حتي پدرش در مورد رفتن او به جبهه حرفي نزد و سكوت كرد. با اين حال عدم مخالفت او باعث تعجب همسرم شده‌بود و او وقتي اصرار كرد كه عدم مخالفت پدرش را بداند، پدرش به او گفت كه چندين روز است كه من منتظر تو هستم كه بيايي؛ چون قبلاً رفتن تو را به من خبر داده بودند و من هميشه به تو افتخار خواهم‌كرد، چون رضايت تو را شخص بزرگواري از من گرفته است!

 
 

يك روز خواب ديدم كه شهيد بزرگوار به زمين افتاده و كمرش درد مي‌كند به كمرش نگاه كردم و به او گفتم كه كمرت چيزي نشده است. در همان حال ديدم كه هلي‌كوپتر آمده و او را مي‌برد. فرداي آن روز يكي از دوستانش آقاي حسين صمدي به منزل ما آمدند و خبر شهادت او را به ما دادند او در 26 دي 1365 به آرزوي خود كه همان پوشيدن خلعت شهادت بود رسيد.

 
 
 

همرزم شهيد:
گروهان آماده اجراي مراسم بود.همه به صف ايستاده و منتظر آمدن فرمانده بوديم. غالباً او زودتر از ما مي‌آمد. قبلاً با هم قرار گذاشته بوديم كه هركس به صبحگاه دير بيايد، او را جريمه كنيم و جريمه او اين بود كه از قله مرتفع نزديك محل استقرار در مدت كوتاهي به سرعت بالا رفته و برگردد. خود م بارها جريمه شده بودم. آن روز خود فرمانده ديرتر از همه در مراسم صبحگاه حاضر شد و لازم بود كه به پيماني که بسته بوديم؛عمل نمايد. بچه‌ها به پچ‌پچ افتاده بودند و مي‌خواستند به شوخي هم كه شده او را جريمه كنند. كسي به خود جرأت نمي‌داد كه مسئله را مطرح نمايد. فرمانده نيز اصلاً به روي خود نمي‌آورد. شايد هم فراموش كرده بود. من به همراه يكي از دوستانم با لحني طنزآميز و كنايه گفتيم: "امروز نوبت خودش است." او با خوش‌رويي و تبسم خاصي دست بر چشمانش گذاشته، پذيرفت و حركت كرد. ما مي‌‌دانستيم كه اين كار ساده و راحت هم نيست، چون بارها آزموده بوديم. برخي روي خاك نشستند و جمعي ايستاده چشم به قله دوختيم. فرصت كم بود. همه به ساعت‌ها نگاه مي‌كردند. خاك اطراف سست بود و اجازه نمي‌داد به راحتي از آن عبور كنيم. نمي‌شد مستقيم پا روي خاك گذاشت. بي‌شك رسيدن به قله با چندبار افتادن و برخاستن همراه بود. ما منتظر بوديم كه او نيز يكي دو بار بيفتد و برخيزد. حركت او كه از دور مدنظر بود، تحسين همه را برانگيخت و صداي ماشاءالله در ميان بچه‌ها پيچيد. بنامعلي زودتر از موعد به بالاي تپه رسيد و برگشت. برادران به استقبال از او به سويش دويدند و او را بر دوش گرفته، به طرف محل اجراي مراسم صبحگاه آوردند. صداي شادي بچه‌ها از صميميت و صفاي آن محيط نظامي نشان داشت و همين روحيات بود كه او را در اعماق جان و دل ما جاي داده بود.
وقتي در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه امام حسين(ع) به عنوان مربي تاكتيك تدريس مي‌كرد، براي رفتن به جبهه لحظه‌شماري مي‌كرد و مي‌گفت: دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر جاده‌‌هاي هموار كسالت آوردند
از يك‌نواختي ديوارها دلم مي‌گيرد.

 

خانم مستان دهي مادر شهيد:
بعد از سکونت در تهران، در خاني‌آباد ساكن شديم و شهيد نيز در اردبيل به عنوان معاون عمليات سپاه فعاليت داشتند. بعد از چندماه ايشان نيز به تهران منتقل شدند و در سپاه و دانشگاه امام حسين(ع) به صورت شبانه‌روز كار مي‌كردند. در آن زمان شهيد و خانواده‌ ايشان با ما به صورت يك‌جا زندگي مي‌كردند. يك روز پيش من آمد و خيلي ناراحت و مضطرب به نظر مي‌رسيد، به من گفت: مادر حقوقي كه به من دادند، خيلي زياد است و علاوه بر آن قرار است به من خانه سازماني بدهند. من نصف پول را گرفتم و خانه سازماني را قبول نكردم. چون من كه خانه دارم و پيش شما زندگي مي‌كنم؛ لزومي ندارد از اين امكانات استفاده كنم. اينها بيت‌المال است و در اين شرايط بحراني من نمي‌توانم از بيت‌المال فقط براي خودم استفاده كنم و فردا بايد جوابگو باشم. من در جواب گفتم: پسرم كار بسيار خوبي كردي. ما كه خانه داريم و با هم زندگي مي‌كنيم. گرفتن اين امكانات ضروري نيست و كساني كه خانه ندارند بايد از اين امكانات استفاده كنند. تو كار بسيار خوبي كردي و من از كار تو راضي هستم. بعد دست مرا بوسيد و مرا بغل كرد و گفت: مادر براي من دعا كن كه شرمنده امام و مردم نشوم و به وظيفه خود درست عمل نمايم تا خداوند متعال از من خشنود گردد.

حسينعلي بايري:
در عمليات کربلاي 5 در يک نقطه در کانال بوديم شب را آنجا مانديم و صبح هواپيماهاي عراقي آمدند و آنجا را بمباران شيميايي کردند. بچه ها ماسک ها را زدند ولي بعضي ها ماسک و فيلتر ماسک نداشتند .
بنامعلي محمدزاده انتهاي کانال نشسته بود وقتي شنيد بعضي ها ماسک و فيلتر ندارند ماسک خودش را در آورد و گذاشت کنار کانال .
بعد از ظهر آن روز وقتي او را ديديم خون چشمهايش را گرفته بود گفتم : وضعت خيلي خراب است برو اورژانس . گفت : مگر چه شده است ؟ از وضع خودت خبر نداري ؟ برو
چشم هاي هردويمان سرخ سرخ شده بود ولي چشم هاي محمدزاده در بد وضعيتي بود. گفتم : وضع تو خراب است بهتراست بروي اورژانس .
هر دو به هم گفتيم و آخر سر هم هيچ کداممان نرفتيم .
در ادامه عمليات کربلاي 5 داشتيم مي رفتيم به طرف کانال ماهي . محمدزاده در جلو ستون بود.عراقي ها شيميايي زدند، همه زود ماسک ها را زديم. يک دفعه شنيدم يکي از پشت سر داد مي زند. برگشتم پشت سر را نگاه کردم يک بسيجي بود از سرو صدايش محمد زاده هم برگشت عقب را نگاه کرد و از مسئول دسته پرسيد :چه شده است ؟
آن بسيجي کمي عقب مانده بود و مي گفت : ماسکش را گم کرده است. محمدزاده دويد طرف بسيجي ماسکش را در آورد و داد به آن بسيجي و گفت : سريع بزن .
محمدزاده يک چفيه انداخته بود دور گردنش آن را با قمقمه اش خيس کرد و گرفت جلو دهانش . بچه ها رفتند طرفش و خواستند ماسک خودشان را بدهند به او قبول نکرد و گفت : دستور مي دهم کسي ماسکش را در نياورد !!
کنار بچه هاي گردان در موقعيت کانال ماهي مستقر شده بوديم. نزديک اذان صبح بود عراقي ها تانك هايشان را در روبرو آرايش مي دادند. گلوله هاي توپ هاي فرانسوي و خمپاره مي افتاد دور و برمان. بي سيم زدند گفتند : محمدزاده مي آيد آنجا موقعيت را از نزديک ببيند .
کمي عقب تر يک ديدگاه بود بي سيم زدم و گفتم : آيا فرمانده گردان رسيده آنجا ؟
گفتند رسيده است. گفتم بگوييد وضعيت خيلي بد است و فعلا نيايد . بي سيم چي گفت : محمد زاده مي گويد حتما بايد برود کنار بچه هاي گردان . در همان موقع که داشتيم صحبت مي کرديم يک گلوله تانگ خورد جلو سنگر ديدگاه . بي سيم چي گفت : گلوله تانك بعد از اين که اصابت کرده جلو سنگر ،خورده است به محمدزاده .
بچه ها مي گفتند : اعضاي شکم محمدزاده متلاشي شده بود و وضعيتش به گونه اي بود که امکان حملش نبود . او را مي گذارند لاي پتو مي خواهند برسانند پاي آمبولانس . مي گفتند در آن لحظه تشهدش را گفت و چشم هايش رابست .

همسر شهيد:
يادم است وقتي در مسجد صاحب الزمان ياخچي آباد تهران در سال 1364 يعني يک سال قبل از شهادت همسرم براي پدر ايشان که تازه به رحمت خدا رفته بود مراسم گرفته بودند. اين مراسم همزمان بود با بمباران هوايي دشمن ، که همه دچار ترس واضطراب شده بودند و برقها هم رفته بود. در همان موقع يک حس عجيبي در چشمان او احساس کردم. او از اينکه ناراحتي مردم را مي ديد خيلي ناراحت بود و احساس شرمندگي مي کرد. او بعد از مراسم پدرش به جبهه رفت و آرامش و استراحت چند روزه را هم بر خود واجب نمي دانست، چون او تمام کارهايش براي رضاي خدا انجام مي داد و در تکليفي که بر دوش داشت کوتاهي نمي کرد .
زماني که شهيد بزرگوار مي خواست به جبهه برود از او براي اعزام به جبهه رضايت نامه پدرش را مي خواستند و او براي اعزام حتما بايد نامه از پدرش مي گرفت تا بتواند به جبهه اعزام شود . با توجه به اينکه پدر شهيد در روستا زندگي مي کردند و او قبلا مخالف رفتن او به جبهه بود با اين حال شهيد بنامعلي به روستا آمد و بدون هيچ معطلي رضايت پدرش را گرفت وحتي پدرش در مورد رفتن او به جبهه حرفي نزد و سکوت کرده بود. با اين حال عدم مخالفت او باعث تعجب همسرم شده بود و او وقتي اصرار کرد که عدم مخالفت پدرش را بداند پدرش گفت که : چندين روز است که من منتظر تو هستم که بيايي چون قبلا رفتن تو را به من خبر داده بودند و من هميشه به تو افتخار خواهم کرد چون رضايت تو را شخص بزرگواري از من گرفته است .

فرزند شهيد:
اين اجازه را به من داده بود تا با ميل خود دوستاني براي خود انتخاب کنم د راين خصوص به من توصيه مي کرد تا کساني را براي دوستي انتخاب کنم که با ايمان و مومن باشند و دروغگو ودورو نباشند و در مشکلات من به کمک من بشتابند و در سختي ها مرا تنها نگذارند .

اگر کار اشتباهي از من سر مي زد ناراحت و عصباني مي شد و سعي مي کرد در ظاهر خوش و خندان با من برخورد کند و طوري رفتار مي کرد که باعث خجالت و سرافکندگي من نشود و با و با حوصله مرا از اشتباهي که مرتکب شدم آگاه مي کرد . رفتارهايي از قبيل گوش نکردن به حرف بزرگترها رعايت نکردن نظافت خانه و کارهايي که باعث آزار و اذيت ديگران مي شد از نظر او اشتباه بود .

پدرم هنگام گرفتاري و مشکلات صبور بود و از زير مشکلات شانه خالي نمي کرد و با سعي و تلاش و توکل به خدا مشکلات را با کمک ديگران برطرف مي کرد .
مهمترين و شيرين ترين خاطره من اين بود که وقتي پدرم از جبهه به خانه بر مي گشت براي من و برادرم پوکه فشنگ و از اين جور چيزها مي آورد و ما به هنگام بازگشت پدرم به خانه خيلي خوشحال مي شديم

دست ودلباز بود اما نه بيش از اندازه به هر کسي که مي توانست و از دستش برمي آمد کمک و ياري مي کرد خيلي شجاع و با غيرت بود و در مقابل هر قانون شکني سکوت نمي کرد .

يکسال بود ما را خواستند به اردوگاه طوبي در کرج ببرند اردويي که در آن فقط فرزندان ممتاز شاهد سراسر کشور شرکت داشتند. بالاخره چند روزي آنجا مانديم روز بعد گفتند شما را مي خواهيم به مرقد حضرت امام ببريم بچه ها خوشحال شدند راه افتاديم. بعداز زيارت دوباره سوار اتوبوس ديم يک دفعه هواي پدر کردم و برگشتم و به دوستم گفتم : اي کاش مي شد خانم پاکدامن ما را بر سر قبر پدرم مي برد. دوستم گفت : خوب چه عيبي دارد رفتند با خانم صحبت کردند و آنها نيز قبول کردند. از من پرسيدند که قطعه چندم است و من چون چند سال بود در اردبيل بودم و 5 سال بود به زيارت قبر پدرم نرفته بودم قطعه 53 را 35 گفتم بعد از پرس و جو معلوم شد که قطعه 53 بوده است بعد از پيدا کردن قبر واحد فرهنگي زحمت کشيد مقداري خرما و گل خريدند و ضمناً آقاي عبدي نيز زحمت کشيد و از ما فيلمبرداري کرد . آن روز بياد ماندني را هيچ وقت فراموش نمي کنم هم من خوشحال شدم هم بچه ها .

آقاجان محمدزاده برادر شهيد:
ايشان اهل مطالعه بودند بيشتر کتابهاي شهيد مطهري و نهج البلاغه را مي خواندند . چون در خانواده ما کسي سواد نداشت به همين خاطر شهيد شمع فروزان خانواده ما بودند. سخنان حضرت امام علي را حفظ مي کردند و به کتب حضرت امام علاقه خاصي داشتند .

اين شهيد عزيز علاوه بر برادر بودنش براي من ، مونس دل و جان هم بود او از دوم ابتدايي تا دوم دبيرستان درخانه ما بود به خاطر اخلاق و رفتاري که داشتند همه آشنايان او را دوست داشتند که براي خويشاوندان ما نمونه و الگو بود .
از اهل غيبت و حسود دوري مي کرد و از آنها متنفر بودند از اشخاص خودنما بدش مي آمد.
او يک فرد اجتماعي بود د رزمان انقلاب اعلاميه هاي حضرت امام ره را پخش مي کرد و چندين بار هم از دست مامورين رژيم ستم شاهي فرار کرده بودند .
پس از دوران ابتدايي د رمقابل خداوند به بندگي و فروتني پرداخت و اين دوره نقطه شروع بندگي اين شهيد مي باشد.
د رجبهه فرمانده گردان بود و در پشت جبهه ( تهران ) مربي تاکتيک دانشکده املام حسين و در اردبيل مسئول بسيج نير و معاون عمليات سپاه ناحيه اردبيل بودند .

بيوک محمدزاده برادر شهيد:
شهيد از کلاس دوم ابتدايي به تهران آمد نصف روز را کار مي کرد و نصف روز را مشغول به تحصيل بود و در اوايل سال 1356 همزمان با شروع انقلاب اسلامي که شهيد دربازار کار مي کرد و تا سوم دبيرستان ادامه تحصيل دادند و چهارم دبيرستان را در سنگر داغ جبهه اخذ نمود .
اکثر کتابهايي که در مورد دين اسلام بودند مطالعه مي کردند از جمله کتابهايي شهيد دستغيب مطهري و رساله نوين حضرت امام (ره )را مطالعه مي کردند .
الحق بايد عرض کنم من خودم را مديون آن شهيد مي دانم تا پدر ومادرم . اگر نقطه مثبتي در زندگي بنده است از همان شهيد است و ايشان چه در خانواده چه در اجتماع براي من يک الگو و نمونه بود .
شايد بزرگترين چيزي که شهيد از امام به ارث برده بود به عنوان مرشد، اين بود که اگر رضايت خدا در کاري بود آن کار اگر در زندگي خودش يا کارهاي ديگران بود،با تمام قواي متکي به قدرت خداوند پيش مي رفت و از هيچ چيز هم هراسي نداشت و اگر رضاي خداوند در آن کار نبود برعکس عمل مي نمود.
ايشان براي بنده يک الگو بودند و روز به روز ايشان براي خودسازي و پاک بردن قدم بر مي داشت و دائما با وضو بود هيچ کاري را بدون وضو انجام نمي داد و بدون وضو نمي خوابيد و با اين کارهايش مي خواست به آرزوي خويش برسد .

ابوالفضل با شکوه :
د راواخر سال 1361 با هم در جبهه جنوب بوديم که مصادف با عمليات والفجر يک و مقدماتي بود. از اردبيل اعزام شده بوديم وفرماندهي يکي از گردانهاي لشگر31عاشورا به عهده شهيد محمدزاده بود . بنده به عنوان مسئول موتوري يکي از تيپهاي اين لشگر مشغول خدمت بودم .در والفجر مقدماتي طرح و برنامه داشتند تا از آن منطقه عمليات انجام دهند و هر يگان به ماموريت محوله خويش مشغول بود . بنده موظف به تامين خودرو براي هر يگان بودم. روزي شهيد محمدزاده مراجعه نمود که ماشين نداريم جهت شناسايي مجدد به منطقه برويم و ما با هم د رمنطقه قرارگاه طبق مقررات جنگي تدارکات و موتوري آن منطقه مستقر بوديم و لازم بود بنده از منطقه شناخت داشته باشم تا در عمليات جهت سوخت رساني و آبرساني و مواد غذايي خودمان را آماده مي کرديم. من براي ايشان پيشنهاد کردم بنده منطقه رانمي شناسم و اگر ممکن است با هم برويم و در شناسايي منطقه بنده را ياري فرماييد که با جان و دل قبول کردند. به طرف موقعيت حرکت کرديم . تردد خودروها خيلي مشکل بود. بنابر اين ما بايستي با دنده دو سنگين حرکت مي کرديم . آخرين خط علامت يک درخت بود و ما به حرکت خود ادامه داده تا در پشت خاکريز پنهان شويم و به کار خود ادامه دهيم. سر بنده بسيار درد داشت. هنوز به خاکريز نرسيده گفتم: خدايا يک توپ از دشمن بيايد به ماشين ما بخورد چقدر راحت مي شويم! حر فم تمام نشده بود يک توپ از طرف دشمن فرود آمد و ما بعد از چند دقيقه به خودآمديم. هر يک به گودالي افتاده و سر و صورتمان خاک آلود شده بود.با ايشان شوخي مي کردم که چرا از خدا چيز ديگري نخواستم تا شامل حال ما شود. شهيد محمدزاده با حالت تبسم به من گفت: مگر ما براي چيزي به جبهه آمديم؟ تنها به عشق شهادت جبهه هاي حق عليه باطل را طي مي کرديم .اوبه من گفت: از تو خواهش مي کنم هر موقع دعا کردي به جز شهادت چيزي برايم طلب نکن! به درستي که نيت پاک و منزه داشت و بلاخره به راه خود ادامه داده و به فيض شهادت نائل آمد .

د ر سال 1361 در پادگان ايلام موقع اعزام 36 ساعته توقف داشتيم ،جهت سازماندهي نيروها اسکان يافتيم. منطقه طوري در ذهنمان تبلور شده بود که حتما اينجا جبهه است و بچه هاي آموزش آن منطقه به تصور اينکه ما باورمان شده که حتما در خط مقدم د رجبهه قرار گرفته ايم د ربين خودشان قرار مي گذارند حالا که اينها از منطقه خبر ندارند دست به يک عمليات تاکتيکي شبانه بزنند. پاسبخش چادر گروهان خودمان بودم. متوجه شدم که برادران پادگان جسته و گريخته اين ور و آن ور را ملاحظه مي کنند . جريان را به فرمانده گروهان خود شهيد محمدزاده گفتم. اصلاً اهميت نداد د رحاليکه سايرين ناراحت بودند که ما به جنگ و جدال با دشمن آمده ايم. تاکيداً گفتم برادر محمدزاده جريان تاکتيکي امشب رخ مي دهد. با تبسم و بادليري و شجاعت کامل با روح سرشار از ايمان و صداقت گفت : برادر، من از ديار خود به نيت حفظ اهداف انقلاب اسلامي هجرت کرده و از هيچ چيز دشمن و اهمه در دل ندارم جز اينکه خداوند شهادت را برايم نصيب نکند .من رفتم و شب همان روز بچه هاي پادگان آموزشهاي متوجه مي شوند چه بر سر ما آمد که خدا مي داند ؟



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 313
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,805 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,497 نفر
بازدید این ماه : 6,140 نفر
بازدید ماه قبل : 8,680 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک