فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ميرعلي يوسفي سادات

 

 

خانم مدیر اخم کوتاهی کرد و گفت:

- بنشینید.

بعد به خانم جوان اشاره کرد و ادامه داد:

- از امروز خانم گلستانی معلم شما هستند. نشنوم که ایشان را اذیت کرده باشیدها. خانم گلستانی بفرمایید.

خانم مدیر رفت. بچه­ها نشستند و با کنجکاوی به خانم گلستانی خیره شدند. خانم گلستانی خنده­رو بود. مقنعه سورمه­ای و مانتوی سبز رنگ داشت. به دستانش هم دستکش نخی و سفیدی داشت. در روزهای بعد که دخترها کم کم با خانم گلستانی آشناتر شدند، فهمیدند اسم او پروانه است و اهل گیلان نیست. چون به زبان گیلکی آشنایی نداشت و هر وقت آنها با هم گیلکی حرف می­زدند، خانم گلستانی روی تخته سیاه می­زد و خنده خنده می­گفت:

- بچه­ها، فارسی حرف بزنید تا من هم متوجه بشوم.

اما در مواقعی بچه­ها از سر شیطنت، گیلکی حرف می­زدند و می­خندیدند و خانم گلستانی هم به خنده می­افتاد. خانم گلستانی خیلی خوب درس می­داد و بعضی وقت­ها با تعریف کردن قصه­ها و افسانه­های شیرین نمی­گذاشت آنها خسته شوند. اما بعضی از روزها وسط درس، ناگهان خانم گلستانی به سرفه می­افتاد؛ سرفه­های خشک و شدید. آن وقت با عجله از داخل کیف کوچکش- که روی جارختی بود- قوطی فلزی کوچکی را که دهانه­اش کج بود، در می­آورد و دهانه­اش را در دهان می­کرد و شاسی سبزش را فشار می­داد و نفس­های عمیق می­کشید. چند لحظه روی صندلی­اش می­نشست و بعد کم کم حالش بهتر می­شد و به بچه­ها که با ترس و حیرت نگاهش می­کردند لبخند می­زد و درس را ادامه می­داد. سرفه­های خانم گلستانی باعث شد که بچه­ها شایعه درست کنند و در زنگ تفریح و بیرون مدرسه و یا وقتی یکدیگر را در شالیزار یا نزدیک رودخانه می­دیدند درباره­اش صحبت کنند.

مریم می­گفت:

- نکند خانم گلستانی سل داشته باشد؟

هانیه پرسیده بود:

- سل دیگر چیست؟

- من هم خوب نمی­دانم. اما مادرم می­گوید سل یک بیماری مسری است که سینه آدم را خراب می­کند و باعث می­شود از دهان خون بیاید.

- اما تا به حال که از دهان خانم گلستانی خون نیامده است!

لیلا می­گفت:

- شاید علت دستکش پوشیدنش این است که دستاش سوخته و خجالت می­کشد. آخر عموی من هم چند سال پیش وقتی خانه­شان آتش گرفت، دستانش سوخت و از آن زمان دستکش به دست می­کند.

یکبار وقتی مبصر داشت تخته سیاه را پاک می­کرد و ذرات گج در فضای کلاس موج برمی­داشت، خانم گلستانی دوباره به سرفه افتاد

روز بعد خانم گلستانی یک وایت ­برد به کلاس آورد و جای تخته سیاه آویخت و گفت:

- بچه­ها اگر موافق باشید از امروز نوشتنی­ها را روی این وایت­ برد می­نویسیم.

چشم همه از خوشحالی برق زد. حالا آنها با ماژیک­های قرمز و آبی و سبز روی زمینه سفید وایت برد کلمات تازه یا جمع و تفریق می­نوشتند. آنها به بچه­های کلاسهای دیگر فخر می­فروختند که ما وایت برد داریم و شما ندارید. دلتان بسوزد!

دو روز به رسیدن عید مانده بود. آن روز بچه­های کلاس پنجم امتحان انشاء داشتند. موضوع انشاء روی وایت برد با خط سبز نوشته شده بود: درباره محل زندگی خود چه می­دانید؟

کلاس ساکت بود. فقط صدای حرکت خودکار روی برگه­های سفید می­آمد. خانم گلستانی پنجره را باز کرده بود و به بیرون نگاه می­کرد. رودخانه با صدای شرشر آبش از پای تپه در جریان بود. در کنار رودخانه مرغابی­ها با صدای بلند شنا می­کردند و زمین را می­کاویدند. آن سوی رودخانه جنگل بلوط قرار داشت. بوته گلهای وحشی در لابه­لای درخت­ها دیده می­شد. نور آفتاب آخر زمستان روی شاخ و برگ درخت­ها افتاده بود. یک گوساله در کنار مادرش جست و خیز می­کرد و با شیطنت سرش را به شکم مادرش می­مالید.  مریم اولین نفر بود که برگه­اش را بالا گرفت و گفت: بعد هانیه و لیلا و شادی هم برگه­هایشان را به خانم گلستانی دادند؛ و چند دقیقه بعد، همه برگه­هایشان را تحویل داده بودند.

خانم گلستانی دفترچه­های «پیک شادی» را بین همه­شان پخش کرد و گفت:

- خب دختران خوبم، انشاء الله عید خوبی داشته باشید. یادتان باشد درس­های تان را مرور کنید و پیک شادی تان را با خط خوب و با حوصله بنویسید. سلام مرا به خانواده تان هم برسانید!

هانیه گفت:

- شما هم سلام ما را به خانواده تان برسانید!

یکهو خانم گلستانی ایستاد. بعد لبخند زد و گفت:

- باشد. می­رسانم!

اما همه متوجه شدند که رنگ خانم گلستانی پریده است. مریم دست بلند کرد و پرسید:

- خانم اجازه، شما اهل کجایید؟

خانم گلستانی روی صندلی اش نشست و گفت:

- من اهل سردشت هستم.

لیلا با تعجب پرسید:

- سردشت؟

- بله سردشت.

و بچه­ها شروع کردند به پرسیدن:

- خانم اجازه، شما چند تا خواهر و برادر دارید؟

- خانم، شما بچه دارید؟

- خانم، سردشت هم مثل اینجا سرسبز است؟

- خانم، سردشت در کجاست؟

- خانم ...

خانم گلستانی با تبسم ایستاد و گفت:

- شما در انشای تان از محل زندگی خود نوشتید؛ دوست دارید من هم از سردشت برای تان بگویم؟

همه یکصدا گفتند:

- بله!

خانم گلستانی به طرف نقشه بزرگ ایران که روی دیوار سمت راست وایت برد نصب شده بود رفت. انگشت روی استان آذربایجان غربی گذاشت و گفت:

- سردشت درست در انتهای آذربایجان غربی قرار دارد.

بعد انگشتش شروع به حرکت کرد:

- سردشت از شمال به شهرستان مهاباد و از غرب به مرز ایران و عراق می­رسد. دوست دارید قصه سردشت را تعریف کنم؟

دوباره همه با خوشحالی گفتند:

- بله!

- خب پس خوب گوش کنید! مردم سردشت اعتقاد دارند که سردشت زادگاه زرتشت پیامبر است؛ چون در زبان کردی نام این پیامبر ایرانی زرادشتره تلفظ می شود. سردشت پیش از آمدن اسلام به ایران، یک قلعه و دژ مستحکم در برابر هجوم دشمن بوده است. هنوز ویرانه­های برج و دیوار این قلعه در سردشت دیده می­شود. سردشت در جای بلندی قرار دارد. کوچه­ها و خیابانهایش سرازیری و سربالایی است. کوههای مرتفع و بلندی اطراف سردشت را فراگرفته که تا ارتفاعات مرزی ایران و عراق می رسد. جنگل های زیبایی این کوه ها و ارتفاعات را پوشانده. بیشتر درختهایش بلوط و انگور و انجیل و انار و گیلاس و سیب است. اکثر مردم سردشت کشاورزند و در مزارع و باغها کار می کنند. البته دامپروری هم می کنند. در جنگل های سردشت حیواناتی مثل: خرس و پلنگ و گرگ و روباه و خرگوش و پرندگانی چون شاهین و باز و عقاب زندگی می کنند.

خسته که نشدید؟!

- نخیر!

- وقتی انقلاب پیروز شد، من خیلی کوچک بودم؛ پنج، شش ساله بودم. اما از بزرگترها شنیدم که قبل از انقلاب به سردشت مثل جاهای دیگر هیچ توجهی نمی شد. اما پس از انقلاب، نیروهای جهاد سازندگی آمدند و به روستاها برق کشیدند. راهها را آسفالت کردند و حمام و مدرسه و درمانگاه ساختند. دشمنان انقلاب که شکست خورده بودند، به اسم حمایت از مردم کرد، به سردشت و شهرهای دیگر استان آذربایجان غربی و کردستان هجوم آوردند. آنها می خواستند این دو استان را از ایران جدا کنند. به زور، مردم بی دفاع را مجبور کردند تا با آنها همکاری کنند و دسترنج ناچیزشان را به آنها بدهند. دشمن به پادگان سردشت حمله کرد و سربازها را شهید و آنجا را غارت کرد. هرکس که با ضد انقلاب همکاری نمی کرد، کشته می شد. مزارع و باغ های زیادی در آتش آنها از بین رفت و مردم بی دفاع زیادی شهید شدند. نیروهای جهاد سازندگی و معلم ها و دکترهایی را که برای خدمت آمده بودند اسیر و اعدام می کردند.

آنها پدرم را که کشاورز بود تهدید کردند که اگر با آنها همکاری نکند، او را می­ کشند و مزرعه و خانه مان را آتش می زنند. پدرم مجبور شد برود و در زندان دولوتو - که محل اسارت مهندس ها و معلم ها و دکترها بود - نگهبانی بدهد.

خانم گلستانی به بچه ها نگاه کرد. همه ساکت به او چشم دوخته بودند. خانم گلستانی آه کشید. شادی دست بلند کرد و پرسید:

- خانم اجازه، بعد چی شد؟

- یک شب افراد دشمن در خانه مان را شکستند و ریختند تو خانه. مادر و دو برادرم را به شدت کتک زدند. ما نمی دانستیم چه شده است. من ترسیده بودم و جیغ می کشیدم. عمویم که همسایه مان بود سر رسید. به آنها التماس کرد که ما را نکشند! عمویم هر چه پول و طلای مادر و زن عمویم بود را به آنها داد. آنها ما را از خانه بیرون کردند و خانه مان را آتش زدند. عمویم ما را به خانه اش برد. چند روز بعد من کم کم فهمیدم که پدرم به دست دشمن شهید شده است.

خانم گلستانی ساکت شد. هانیه و لیلا آرام آرام گریه می­کردند. مریم لبانش را گاز می گرفت تا گریه نکند. نسترن با صدای بغض کرده پرسید:

- خانم اجازه، چرا پدر شما را شهید کردند؟

خانم گلستانی کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.

- وقتی پدرم قصد داشته یک معلم زندانی را فراری بدهد، توسط ضد انقلاب دستگیر و به همراه آن معلم تیرباران می شود. مدتی گذشت، تا اینکه 52 جوان پاسدار که برای آزادی سردشت از جاده بانه به سوی سردشت می آمدند در کمین ضد انقلاب افتاده و همگی شهید شدند. اسم سردشت در تمام ایران پیچید. در بیشتر شهرهای ایران و به خصوص در اصفهان عزاداری شد. امام خمینی که آن زمان در قم بود، مجلس ختم گرفت و بعد دستور داد که باید سردشت و شهرهای دیگر کردستان و آذربایجان غربی از دست ضدانقلاب آزاد شود.

شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود به همراه رزمندگانی که از شهرهای مختلف داوطلب شده بودند حمله کردند و نبرد سختی آغاز شد. سرانجام شهید چمران سردشت را آزاد کردند. آن روز مردم سردشت جشن پیروزی گرفتند و در خیابان ها شیرینی و نقل پخش کردند. با اینکه خیلی ها توسط دشمن شهید و خانه و مزارع زیادی سوخته و نابود شده بود، اما مردم خوشحال بودند که ضدانقلاب شکست خورده است. ولی دشمن دست از سردشت برنداشت. وقتی عراق به ایران حمله کرد، شهر من زیر آتش شدید توپخانه و بمباران هوایی هواپیماهای عراقی قرار گرفت. من کم کم بزرگ شدم. به کلاس اول رفتم و قبول شدم و به کلاسهای بالاتر رفتم. مادر و دو برادرم در مزرعه پدر شهیدم کشاورزی می کردند و ما زیر آتش دشمن به زندگی خود ادامه می دادیم، تا اینکه هفتم تیر ماه سال 1366 فرا رسید؛ درست 15 سال پیش.

چهره خانم گلستانی پر از درد شد. همه متوجه این موضوع شدند. همه ساکت به او نگاه می کردند. دوست داشتند بدانند در آن روز چه اتفاقی افتاده که باعث شده خانم گلستانی این قدر از به یاد آوردنش ناراحت و غصه دار شود.

خانم گلستانی از جیب مانتواش دستمال کوچکی درآورد. پشت به بچه ها کرد و شانه هایش آرام لرزید. شادی و مریم و هانیه و چند نفر دیگر هم بی صدا شروع به گریستن کردند. خانم گلستانی برگشت و صدای غمگینش در کلاس پیچید:

- فصل بهار را پشت سر گذاشته بودیم. هوا هنوز خنک بود. من و مادرم برای خرید به بازار کوچک شهرمان رفته بودیم. عصر بود. مادرم برایم یک جفت کفش تابستانی زیبا خرید. خیلی وقت بود که آن کفش را پشت ویترین آن مغازه نشان کرده بودم. مادرم قول داده بود اگر با معدل 20 کلاس چهارم را قبول شوم، آن را برایم می خرد. من هم با معدل 20 قبول شدم. قوطی کفش زیر بغلم بود. چادر مادرم را گرفته و می خواستیم سبزی و میوه بخریم و به خانه برگردیم. من دم در میوه فروشی کنار جعبه های میوه ایستادم و مادرم داخل مغازه شد. داشتم به سیب های سرخ و سفید رسیده ای که در جعبه ها چیده شده بود نگاه می کردم که ناگهان صدای غرش هواپیمای جنگی آسمان شهر را پر کرد.

مردم سراسیمه و وحشتزده از مغازه ها بیرون دویدند. مادرم هراسان آمد و دست مرا گرفت و دویدیم. البته ما به بمباران عادت کرده بودیم، اما باز می ترسیدیم. ناگهان صدای شیرجه هواپیماها به گوشم رسید و صدای چند انفجار در شهر پیچید. افتادم زمین. مادرم برگشت و مرا زیر بازوی خود پناه داد. خیلی ترسیده بودم. جیغ می کشیدم. یک لحظه سر بلند کردم و به آسمان نگاه کردم تا شاید هواپیماها را ببینم. برای یک لحظه چند نقطه نورانی مثل جرقه های آتش را دیدم که به سرعت از بالا به پایین می آیند. بوی تندی مثل سیر و لاشه گندیده در مشامم پیچید. چشمم به یک توده شیری رنگ افتاد. انگار که مه بود. آن توده شیری، آرام آرام به طرفمان آمد. کناره هایش که بر زمین می نشست مثل رشته های تیز و سیخ مانندی بود که در آخر مثل قطراتی بلوری به زمین می افتاد و مثل حباب می ترکید. یکهو پوست دست و صورتم شروع به سوزش کرد. انگار روی بدنم آب جوش ریختند. نفسم تنگ شد؛ مثل اینکه آتش به ریه­ام فرو رفت. چشمانم شروع به سوختن کرد و افتادم به سرفه کردن. کم کم همه جا تاریک شد. مادرم از رویم غل خورد و افتاد کنار. نگاهش کردیم و دیدم پوست دست و صورتش سرخ شده و به سختی نفس می کشد. یک مرد جوان مرا بغل کرد و دوید. هر چه زور زدم مادرم را صدا کنم نتوانستم. مردم در خیابان می دویدند و جیغ می کشیدند. چند نفر را دیدم تلو تلو خوران

می دوند و بعد بر زمین می افتند. نگاهم به دستانم افتاد و وحشت کردم؛ تاولهای کوچک و صورتی رنگی در حال روییدن از دستانم بود.

ناگهان خانم گلستانی به سرفه افتاد. خیلی شدید و خشک سرفه می کرد. بچه ها وحشتزده نمی دانستند چه کنند. لیلا گریه کنان گفت

- من می روم آب بیاورم.

مریم و شادی و هانیه جلو رفتند و به خانم گلستانی کمک کردند روی صندلی بنشیند. خانم گلستانی سرفه کنان به کیفش اشاره کرد. نسترن کیف را آورد. دست سپید پوش و لرزان خانم گلستانی داخل کیف شد و با قوطی فلزی کوچک اکسیژن بیرون آمد. به دهان نزدیکش کرد و نفس های عمیق کشید. صدای فس فس قوطی در کلاس می پیچید. لیلا با لیوان آب آمد. مریم گفت:

- خانم اجازه، برویم خانم مدیر را صدا کنیم؟

خانم گلستانی آب را کم کم نوشید و با تکان دادن سر اشاره کرد که حالش بهتر می شود. بعد به بچه ها اشاره کرد که سر جایشان برگردند. بچه ها با صورت خیس اشک، به خانم گلستانی خیره ماندند. خانم گلستانی سعی کرد لبخند بزند و گفت:

- ناراحتتان کردم... دیگر باقی اش را تعریف نمی کنم.

اما بچه ها اصرار کردند که ادامه ماجرا را بشنوند.

خانم گلستانی کنار پنجره رفت. دید که گوساله از پستان مادرش شیر می خورد و دم تکان می دهد. دید که گاو مادر دارد گوساله اش را لیس می زند.

- آن مرد مرا به درمانگاه رساند. کارکنان آنجا هول کرده بودند. تازه فهمیدم که شهر من بمباران شیمیایی شده است. لحظه به لحظه بینایی ام را از دست می دادم. به سختی نفس می کشیدم. چند ساعت بعد، من و تعدادی دیگر از مجروحان را که بیشترشان زن و بچه بودند سوار آمبولانس کردند. چند ساعت بعد به تبریز رسیدیم. آنجا بدنم را شستند و ضد عفونی کردند. داخل چشمانم قطره مخصوص ریختند و من توانستم با کمک دستگاه اکسیژن نفس بکشم. تنها بودم و از سرنوشت مادر و برادران و فامیلم بی اطلاع بودم. کم کم چشمانم توانست اطراف را تا فاصله نزدیک ببیند. تا این که عمویم به سراغم آمد. بغلم کرد. هر دو گریه کردیم. عمویم سالم بود؛ چون در آن روز برای کاری به سنندج رفته بود. سراغ خانواده ام را گرفتم. عمو گفت که حال آنها خوب است و به زودی به دیدنم می آیند. اما من هر چه چشم انتظار ماندم، جز عمو کسی به دیدنم نیامد. با هواپیما به تهران منتقل شدم. در تهران هم فقط عمویم به دیدنم می آمد. می گفت سر مادرم شلوغ است و فعلاً نمی تواند به تهران بیاید، ولی در اولین فرصت می آید. روز به روز حالم بدتر می شد. فقط با کمک دستگاه اکسیژن می توانستم نفس بکشم. در بیمارستان هر روز آب تاول های دست و صورتم را با سرنگ می کشیدند و من خیلی درد می کشیدم. اما درد تنهایی بیشتر از همه چیز بود.

دو هفته بعد فهمیدم قرار است من و عده ای دیگر از مجروحان شیمیایی را به خارج کشور ببرند. من دوست نداشتم تنها بروم.

می خواستم مادرم هم با من بیاید. عمو قرار شد با من بیاید. سرانجام ما را سوار هواپیما کردند و به سویس بردند. در آنجا آزمایشات زیادی روی من و مجروحان دیگر شد و به خوبی از من مراقبت می شد. اگر عمو نبود از تنهایی دق می کردم. برای دیگران یا نامه می آمد یا افراد فامیل شان تلفن می کردند، اما برای من نه نامه ای آمد و نه تلفنی شد.

لحظه شماری می کردم تا زودتر به ایران بازگردم و مادرم را ببینم. یک ماه بعد حالم بهتر شد. وقتی هواپیما در فرودگاه تهران بر زمین نشست، فکر کردم الان مادر و برادرانم به استقبالم می آیند. اما...اما اشتباه می کردم. دکترها به عمویم گفته بودند که برای حفظ سلامتی من باید در یک جای سرسبز و مرطوب مثل شمال ایران زندگی کنم. من و عمو به شمال آمدیم.

هانیه دست بلند کرد و با گریه پرسید:

- خانم اجازه، پس مادرتان...

و گریه نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. خانم گلستانی اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند زنان گفت:

- فقط من و عمو از فامیل زنده ماندیم. همه پیش پدر شهیدم رفته بودند.

خانم مدیر صدای گریه شنید. صدا از یکی از کلاسها می آمد. از دفترش بیرون آمد و دنبال صدا رفت. به کلاس پنجم رسید. دید که خانم گلستانی ایستاده و بچه ها او را حلقه کرده و گریه می کنند.

صدای رعد و برق آمد و بعد قطرات باران بر جنگل سرسبز و رودخانه باریدن گرفت.

منبع: لحظه جدایی من، نوشته: داوود امیریان، ناشر: نشر شاهد و سوره مهر، صفحه: 1 الی 27 چاپ اول، 1381



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 315
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 7 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,699 نفر
بازدید این ماه : 4,342 نفر
بازدید ماه قبل : 6,882 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک