فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خدمت علي رجبي

 

اول فروردين 1341 ه ش در يک خانواده مذهبي در شهر «هشتجين »درشهرستان «خلخال» به دنيا آمد. وي کوچکترين فرزند پسر خانواده بود. دوران تحصيل را از «هشتجين» شروع کرد . بعد دوران راهنمايي و دبيرستان را در اردبيل در محله« باغميشه »همراه شهيد پستي ادامه مي دهد .
بعد از اخذ ديپلم به صورت جدي وارد مبارزه با حکومت طاغوت مي شودو در شهر «هشتجين» تظاهرات زيادي برپا مي کند . او با تدبير خود، نيروهاي پاسگاه «هشتجين »را مجبور به ترک محل مي کند . بعد از انقلاب وارد سپاه شده و در روابط عمومي سپاه اردبيل مشغول خدمت مي شود. پس ازمدتي به فرماندهي سپاه گرمي منصوب و چند ماه بعد فرمانده سپاه «خلخال » مي شود، در حالي که 21 سال سن داشتند. عليرغم سن کم به خوبي در فضاي حاکم بر خلخال از عهده مسئوليت اين سمت بر مي آيند و در بين مردم ورزمندگان جبهه نامي بسيار عالي و دوست داشتني بر جا مي گذارند که در شهادت و تدفين وي مشخص مي شود . برخورد وي بامردم، نيروها و خانواده قابل وصف نيست . اما در اثر نا آگاهي وفقر فرهنگي عده اي در خلخال، وي استعفاء داد و به جبهه اعزام شد . در جبهه درگردان تخريب در خدمت فرمانده سر افراز و عارف گردان تخريب شهيد جوادي جانشين گردان تخريب لشکر 31 عاشورا مي شودو حدود 2 الي 3 ماه بعد در عمليات خيبر و بر اثر اصابت تير دشمن بعثي بر پيشانيش ، شهيد مي شود .

با توجه به اينکه ايشان در« اردبيل »تحصيل مي کردند و نسبت به شهر« خلخال »شهر مذهبي و بزرگتري محسوب مي شد از روند انقلاب اسلامي به خصوص با رهبري امام خميني (ره ) بيشتر آشنا بودند و همچنين نسبت به اعمال و رفتار غير قانوني عمال طاغوت آگاهي بيشتري داشتند و نسبت به هم سن و سالان خود روشن فکر بودند .
شهيد «رجبي »درآگاهي بخشي به مردم نقش مهمي را داشتند وقتي که به بخش مي آمدند به همراه تعدادي از دوستان از جمله شهيد عمران پستي ، نادر صديق و محمد غفاري جوانان را در مسجد بخش جمع مي کردند و به روشن گري آنها مي پرداختند و اعلاميه هايي که از طرف امام خميني (ره) صادر مي شد بين جوانان توزيع مي کردند و خيانتهاي رژيم ستم شاهي و مشکلات را که براي مردم مملکت بوجود آورده بودند بيان مي کردند . در سايه تلاش و فعاليتهاي آنها جوانان نسبت به اعمال و کردار نظام ستم شاهي اطلاعات بيشتري پيدا کردند و زمينه براي انقلاب اسلامي دراين منطقه فراهم گرديد . جوانان با تعطيلي مدارس و شرکت در راهپيمايي اعتراضات خود را اظهار نمايند و همه چيز آماده شده بود. بزرگترين مانعي که در اين خصوص بود وجود پاسگاه و نيرو کادر امنيتي شاه بود . که در تظاهرات و راهپيمايي مردم و جوانان را مورد اذيت و آزار قرار مي دادند و مورد ضرت و شتم ،ولي هرچقدر دستگيري و ضرب وشتم بيشتر مي شد . اتحاد همدلي – همکاري مردم افزايش مي يافت به طوري که اينگونه حرکتها نتوانست در اراده آهنين شهرو همراهان وي خللي وارد نمايد. روز بروز اعتراضات گسترش يافت و همگام با اکثرنقاط کشور درشکل گيري انقلاب نقش بسزايي داشت .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصديقين

اَتَامُرونَ النّاس بِا الِبرَ وتنسونَ اَنُفسِکُم
سلام بر مهدي ياور مظلومان جهان ونائب بر خقش امام امت و بر رزمندگان پر توان جند ا... و لشکريان توحيد ، با آنکه مي دانم گناهانم مانع از اجابت دعا هايم در پيشگاه خداونداست و شهادت نصيبم نمي شود ولي اگر خداوند متعال غفار و ستار و علام از سر گناهانم گذشت و به عنوان بنده اي ذليل و گنه کار قبولم کرد و پذيرفت که بنده گنه کارش را جزو آمرزيده شدگان قرار دهد و بپذيرد و در رده شهدا قرار دهد و چه انتظاري خدا يا چه روزها و شبها که انتظار چنين روزي را مي کشيدم معبود اخالقا چه مدتها که در انتظارش بودم واي معبودا گناهانم ، مي ترسم پرده عصمتم را بدرد خدا نکند بنده گنه کارت را در روز قيامت پرده عصمتش را به سبب آرزوهاي طول و درازش و پيروزي هواي نفسش بدري و آبرويم را ببري خدا يا نفهميدم گنه کردم خدا يا ندانستم ، معبودا آمدم آخرين اميدم جبهه است الهي و مولاي و سيدي چه زشتيها که دارم پروردگارا چه گناهاني که در خلوتها کرده ام خدايا چه جسارتها که در حضورت کرده ام معبودا همه راديدم از همه خجالت کشيدم جز ذات اقدست خدا يا تو خود گفتي ادعوُ اَستَجِب لَکُم و من نيز باري از گناهان آمده ام الهي هب لي کَمالَ الا نقِطاعَ اليک الهُم اَجُعل وفاتي فتلافي سَبيلک خدا يا اگر تو هم مرا از درگاهت براني پروردگارا کجا بروم الها در چه کسي را بزنم الهي صَبَرت عليُ حَرِ نارِک فکِيفَ صبِرُ عَلي فَراقِک خدا يا گيرم بر آتش جهنم صبر کردم ولي چگونه تحمل کنم دوري تو را خدايا ببخشاي مرا که بهتري و مهربانترين بخشندگاني سلام بر پدرم و ماردم بر پدر و مادر پيرم پدر مادري که ساليان دراز زحمت را کشيدند ولي من نتوانسم خدمتي به آنها بکنم ولي مادرم شيرت را حلالم کن که به هدر ندادم و جاني که پوست و گوشت و استخوانش از شير تو رشد کرده بود فداي قرآن کردم و در مقابل گناهانم هيچ قيمتي متاعي جهت تعويض نيافتم ، جز خونم امانتي بودم دست شما از خدايم اگر مين ها بدنم را تکه تکه کردند و برايتان هديه فرستادند ناراحت نشويد و مرا عقوبم کنيد و اين چند کلمه را بعنوان وصيتي نويسم و من م يدانم که لياقت نوشتن وصيت نامه را به امت مسلمان ندارم .
اول : شهادت مي دهم خدا يکي است احدأ وصمدأ و رحمن و رحيم و مهربان و ستار و غفار و قاسم الجبارين است ، شهادت مي دهم که همه پيامبران برحقند . شهادت مي دهم به علي (ع) و 11 فرزند بر حقش شهادت مي دهم به معاد به زمان بر انگيخته شدن انسانهاست زمان رسيدگي به جرائم وقت ميزان وعدل و داد است زمان قضاوت خداست خدايا قسمت مي دهم به خون شهيدان کربلا رسوايم نکن .
دوم : امت مسلمان نفسهايتان را مطيع عقلتان کنيد از اختلافات بپرهيزيد که اما فرمود اختلافها سر من است دنيا فاني است آنجه مي ماند خوبي و بدي است .
برادران پاسدار روحانيت را ول نکنيد . و امام را رها نسازيد که رهبر همه به سوي نجات و فلاح است از اختلاف بپرهيزيد و تابع هواي نفس نباشيد که انسان را هلاک مي کند . به نغمه هاي شوم مزدوران بيروني و دروني استعمار گوش فرا ندهيد که امام فرمود شيطان بزرگ آمريکاست . تقوا را فراموش نکنيد سوار بر کشتي تقوا از طوفانهاي سهمگين زندگي و امواج دنيا نجات يافته و در بهشت موعود پهلو گيريد که ( ان اکرمکم– عند ا... القبکم) جنگ را فراموش نکنيد که مسئله اصلي جنگ است پدران و مادران فرزندان خود را روانه جبهه کنيد که داده ايد در راه خدا همچون ما در وهب پس نگيريد از تهمت زد و تجسس درباره همديگر بپرهيزيد که خداوند قهار و ستار پوشانيد که وظيفه انسانها همين است .
رمز پيروزي يادتان نرود وحدت را راحفظ کنيد که با حفظ وحدت مي توان کاخهاي سبز و سرخ سفيد را لرزاند و در هم ريخت که وعده پيروزي نهائي نزديک است .
به خانواده شهدا احترام بگذاريد که ما هر چه داريم از اينها داريم خانواده شهدا گرانقدرترين و پر بهاترين از لحاظ کيفيت و انسانهاي کامل و بهترين نعمت خداوند که همانا جانهاي شيرين فرزندانشان بوده است .
در راه خدا داده اند ، مساجد را پر کنيد که مساجد سنگر است اسلام را رها نکنيد که کمک به اسلام بايد به خاطر خدا باشد نه اينکه با اشتباه يک فرد هر چند ظاهري در رده بالاي باشد همه چيز را از ياد برده و آنچه که تکليفمان مي باشد توجيه کنيم خدا نکند آن روز بيايد که خداوند منان بر اثر کفران نعمتها نعمتهايش را از ما بگيرد .
دو روز روزه داريم بگيريد و مقداري پول نزد برادردم دارم که البته در دفترچه ام مي باشد نصفش را به جنگ زدگان بدهيد وبقيه هر طور پدرم صلاح دانستند خرج کنيد .
خواهرانم و مادرم و برادرانم ، درس از زينب کبري و ما درم از زهرا مرضيه و برادرانم درس از امام سجاد (ع) و پدرم درس از امام حسين (ع) بگيريد و متزلزل نشويد رسالت زينب بر دوش به ياري اسلام بشتابيد و برايم دعا کنيد. خداوند گناهانم را ببخشد .
ان تنصر ا... ينصرکم و يثبت اقدامکم خدايا ما را به صراط مستقيم فرما
خداوندا انقلاب را باقي بدار تا آقايش مهدي (عج ا... تعالي فرجه الشريف ) تشريف فرما شوند. گناهانم راببخش. لشکريان توحيد راپيروز بگردان .
ساعت 8 شب 18 / 11/1362 نزديکي قصر شيرين خدمتعلي رجبي


خاطرات
محمود برج علي زاده:

اولين بار وقتي وارد سپاه خلخال شدم با لباس شخصي بوديم؛ حدود 25 نفر. ايشان آمدند و براي ما صحبت کردند؛ بعد دستور دادند که به ما لباس نظامي بدهند و اولين کار اين بود که ما را به مزار شهدا بردند .

در منطقه کاسه گران بوديم و صحبت بود که شهيد رجبي کجا برود. مسئول گردان پيشنهادي داده بودند، ولي گفتند که ما بايد حتمأ به گردان تخريب برويم .البته مسئول محور ( معاون تيپ ) هم به وي پيشنهاد کردند .

ابراهيم شجاعي:
آشنايي با شهيد خدمت علي رجبي از زمان شکل گيري انقلاب، دقيقأ از اوايل آبان ماه شروع مي شود که حرکتهايي در قالب دسته جمعي به طوري که نمايانگر اين بود که يک قضيه اي ميخواهد داخل کشور اتفاق بيافتد، آغاز شد.
آن سال ما سال دوم راهنمايي را شروع کرده بوديم .
طريقه آشنايي با شهيد به اين ترتيب بود که ما در روستايي زندگي مي کرديم، بنام روستاي کهراز . با فاصله حدودأ 4 کيلومتر با مرکز بخش هشتجين که شهيد در آن زمان در آنجا سکونت داشتند .
زماني که کلاس دوم راهنمايي را مي خوانديم فاصله اي که از هشتجين داشتيم و دانش آموز بوديم و تعدادي از برادران دورتر از بخش هشتجين نظري مي خواندند که با آنها ارتباط داشتيم . آنها اعلاميه ها را براي ما مي آوردند .
در آبان ماه 57 در اين زمان ما ملاقاتهايي خصوصأ در روزهاي پنج شنبه داشتيم و همه دستوراتي بود که از شهيد رجبي دريافت مي کرديم .

دکتر محمد تقي علوي:
فوتبال خوبي بازي مي کرد . ما جمع شديم يک مزرعه مانندي را براي فوتبال آماده کرديم که بعد يک نفر صاحب پيدا کرد، ولي شهيد معتقد بود اين مرد چون ديد اين مکان آماده است، ادعاي مالکيت مي کند. او گفت ما بايد در مقابل او مقاومت کنيم و اجازه نداديم زمين را مالک شود .
از عوامل اصلي تعطيلي دبيرستان صفوي در اردبيل، شهيد رجبي بود. اعلاميه هاي امام (ره) را با زور، شب تکثير مي کرديم و توزيع کرديم . ما که تعدادي جوان از هشتجين بوديم، اولين راهپيمايي دانش آموزي را تشکيل داديم و در جلو بازار اردبيل اولين بار شعار « شاه ، سگ زنجيري آمريکا » را به زبان آورديم . با پليس درگير شديم و دستگير شديم . در بازار کلاه فروشان گير افتاديم . شهيد رجبي هم با ما بود. کتک خورديم. طول بازداشت ايشان کم بود. بعد از مدتي کتک خوردن آزاد مي شود. بعد مدارس تعطيل شد و ما به خلخال رفتيم .
بعدها فرمانده سپاه خلخال شدند و بنده هم معاون ايشان بودم . بعد ها که از خلخال قهر کرد و به منطقه آمده بود، بنده قبلأ به منطقه رفته و آمده بودم . 7 – 8 روز با هم بوديم . شهيد باکري يک روز از من پرسيد يک مرد پر دل و جرأت مي خواهم؛ رجبي چطور است؟ بنده او را معرفي کردم و از تمام خصوصيات ايشان گفتم. همين شد که به گردان تخريب رفت و معاون گردان تخريب شدند، که بعدها شهيد شدند .

خانواده ايشان در محله و منطقه معروف است .
صداقت ومهرباني ايشان زبانزد خاص و عام بود.
جزو بچه هاي شاخص بودند؛ در کنار شهيد پستي، شهيد پور قدر و بقيه.
محور فعاليت هاي انقلابي بودند . حرکت انقلابي را سامان دادند و فعاليتشان را شروع کردند.
همان زمان فکر کنم دو تا ديگر از برادرانش و همچنين پدرشان در جبهه حضور داشتند .
وقتي که بچه ها مي روند به پدرشان بگويند که موضوع چيست، ايشان بلافاصله مي گويد که اصلآ نمي خواهد من بروم . شما برويد و دفنش کنيد، ما اينجا نيامديم براي هوا خوري ، آمديم براي شهادت .
ايشان آمد و با دست خودشان همين بدن را خاک گذاشتند.
در هشتجين يک زماني فکر کنم سال 61 بود. ما هيئت کشتي آنجا راه انداخته بوديم و تعدادي از جوان ها مي آمدند. مربي ما هم يک از برادران اهل سنت بود . شهيد که فرمانده سپاه خلخال بودند، يک روز براي بازديد رسمي آمدند آنجا . لباسشان را در آوردند و گفتند که من هم مي خواهم کشتي بگيرم .
اصرار کرديم که براي شما خوب نيست .
گفت : نه، مي خواهم با مربي شما کشتي بگيرم ،
يک مقدار با هم دست و پنچه نرم کردند. هيچ وقت خودش را نمي گرفت .

مي شد گفت از مستقر ترين و شايد بهترين مديراني بودند که مي توانستند به جامعه خدمت کنند و به موقعيت هاي اداري اجتماعي وسياسي بالاتري برسند، ولي همه اينها را رها کردند. اولويتي که اينها انتخاب کردند دفاع از جمهوري اسلامي ايران بود . دفاع از نظام مقدس اسلامي بود که با ايثار گري خودشان را جانشان را فداي اين کار کردند .
مدتي که در خلخال بودم کسي را نديدم که گله اي از رفتار ايشان داشته باشند ولي نه بخاطر اينکه شهيد شده باشد. واقعأ طوري بود که نشنيدم گله اي يا دل رنجي از ايشان داشته باشند .
باهمه برادران بصورت يک خانواده زندگي مي کرد و اگر از ماموريت ها دير وقت برمي گشت، همانجا با برادران مي خوابيد . شايد خيلي بچه ها نمي دانستند که ايشان فرمانده است .

آقاي باقرزاده:
در مورد شهيد رجبي، آشنايي ما در سالهاي 60 از سپاه اردبيل بود که شهيد رجبي از جوانان برومند و غيور از سپاه خلخال بود. به جهت توانايي و لياقت و شايستگي آمده بوند و در سپاه اردبيل خدمت مي کرد و چند ماهي در سپاه اردبيل که خدمتش را انجام مي داد، به جهت لياقت وشجاعت و شايستگي و جديت و تبين به سرپرستي گرمي و مغان منصوب شده بود .
چند ماهي در اينجا با توجه به اينکه تعدادي مشکل بود، در سپاه ماند و با اصرار اينکه خودش هم دوست داشت برود، به جبهه رفت. اتفاقأ شهيد رجبي را که من در خدمت فرماندهي سپاه پاسداران پارس آباد بودم، آمدند 3 روز به عنوان فرمانده گرمي من تعويض کردم. يعني عوض کردم و من به جاي اين آمدم و من هم خودم نماندم و بعد از 3 و 4 روز به عللي من هم نماندم و برگشتم و شهيد رجبي عازم جبهه شد و من هم عازم جبهه شدم .
من در رده خدمتي يکي ديگر خدمت مي کردم. شهيد رجبي چون عاشق معنويت بود، عاشق اخلاص بود، رفتن گردان تخريب. گردان تخريب گرداني است که معمولا خيلي مخلصين و خيلي با صفاها و خيلي که نور بالا مي زدند، وارد آن مي شدند.
اتفاقا بنده جايي خدمت مي کردم که يکي از آقايان آمد و به من گفت : که نمي خواهم با شما همکاري کنم . يعني با واحد شما همکاري نمي کنم. گفتم که اگر شما با ما همکاري نکنيد، شما را مي فرستم به گردان تخريب. گفت : خوب من هم مي خواهم بروم به گردان تخريب. شما من را از گردان تخريب مي ترسانيد که بروم و شهيد بشوم؛ من هم مي خواهم بروم آنجا شهيد شوم؛ که شهيد رجبي هم رفت به گردان تخريب و در گردان تخريب هم چند ماهي هم شد که شهيد شد. اين طوري است که عرض مي کنم که شهيد رجبي در مدت عمر کوتاهي که کرد، خيلي سريع آن پله ها را طي کرد و به شهدا پيوست.
شهيد رجبي از خانواده انقلابي و متديني بود که اخوي ايشان هم شهيد شده بود. آدم جدي، متين و کم حرفي بود و خيلي هم اهل نزاع و شوخي نبود و خيلي با فکر بود. عرض کنم که به فکر کارهاي خوب بود، به فکر خدمت بود که در اين راه هم با خيلي از شهداي گردان تخريب در لشکر 31 عاشورا به شهادت رسيد وبه خيل شهدا پيوست.

برادر زاده شهيد:
در رابطه با زندگي شهيد خدمت علي رجبي عموي اينجانب چون سن من به آن صورت کفاف نمي دهد، در زمان شهادت ايشان من 4 -3 سال داشتم.
همين قدر که شهدا شمع محفل بشريت هستند و شهيد رجبي نيز از شهدا ي جنگ تحميلي بودند، خاطرات از ايشان به خاطر دارم که معمولا با هم دروه اي هايشان مي آمدند اينجا. رابطه اي بسيار صميمي با دائي ام داشت، مخصوصأ با شهيد حسن رضا نژاد.
تا آنجا که يادم مي آيد معمولأ عمو رفت و آمد مي کرد به خانه ما. بيشتر هم دروه اي هاي خودشان بيشتر با شهيد قطبي، آقاي سياح و آقاي علوي که الان از اساتيد دانشگاه هستند.
دفتر هاي ايشان را که من وقتي نگاه مي کنم، مي بينم که شهادت دائي ام را به ايشان تبريک گفتند که دست نوشته اي دارند که حسن جان شهادتت مبارک!!
ما هم بايد ادامه دهنده راه شهدا باشيم تا بتوانيم در روز قيامت در محضر شهدا روسفيد باشيم .
رابطه بسيار تنگاتنگ با عمو داشتند؛ عمو ي کوچکم. معمولا در تمام صحنه ها با ايشان بودند .
واقعأ از خلوص نيت و پاکي خاطر برخوردار بودند. حتي در سينين جواني سعي مي کردند از گناه پرهيز کنند و به ديگران کمک کنند و تا آنجايي که مي توانستند، دست فقرا و ديگران را مي گرفتند .
از آقاي فروغي شنيده ام که در گرمي که بودند، در زمان خدمت با جوانها بيشتر دوست بودند و سعي مي کردند آنها را به طرف دين اسلام هدايت کنند. مذهب شيعه را ترويج مي دادند و از فرمايشات امام استفاده مي کردند .
در زماني که هم سن ما بودند، از جرأت و شهامت بسيار بالايي برخوردار بودند. فرمانده گردان تخريب بودند .
الان بايد ادامه دهنده راه آنها باشيم و سعي کنيم از فرمايشات مقام معظم رهبري اطاعت کنيم و با امر به معروف و نهي از منکر، در رابطه با راه آنها، خون آنها و قلبشان ادامه دهنده راهشان باشيم تا بتوانيم روز قيامت جوابگو باشيم.

صاحب غفاري:
با شهيد رجبي من دقيقأ از لحاظ تاريخ تولد هم سن بوديم . و از کلاس اول ابتدايي همکلاس بوديم و تا سوم راهنمايي. تقريبأ در تمام کلاسها با هم بوديم . از اول ابتدايي تا سوم راهنمايي با هم بوديم . زماني که رفتيم اردبيل براي دوران دبيرستان، ايشان هم آمدند اردبيل همراه برادرشان ، آنجا هم بوديم، ولي در يک دبيرستان نبوديم. ايشان دبيرستانش جدا بود و ...
بعد از اتمام دوران دبيرستان ايشان وارد سپاه اردبيل شدند و بنده هم وارد سپاه شدم .
اواخر هم بعنوان فرمانده سپاه خلخال، مدتي در خود خلخال بود. شهيد رجبي دريک خانواده واقعأ مذهبي رشد کرده بود. خودش فرزند کوچک خانواده بود.
از ابتدا گرايش بسياري به امور مذهبي داشت. کلاسهاي ما که تشکيل مي شد، ايشان عنصر ثابت کلاس بودند. کلاس قرآن، کلاس احکام. پدر ايشان مدرسه احکام است و خيلي وقتها ايشان مي آمد درس مي داد .
ايشان خيلي علاقه به ورزش داشت ، فوتباليست بود . در اردبيل که بوديم ايشان در راهپيمايي ها و تظاهراتي که زمان انقلاب بود، هميشه شرکت مي کرد و پيشقدم بود. ايشان در سپاه واقعا به عنوان يک فرد شاخص در آن زمان از نظر عملکرد، توانمندي و مديريت از خودشان دارد و بلافاصله بعد از ورودش به سپاه در رده هاي مسئوليت و فرماندهي قرار گرفت و تقريبأ از شش ماه دوم، ايشان مسئول و فرمانده عمليات بخش تا فرمانده سپاه پيشرفت کرد .
زماني که مي خواست به جبهه برود همه مسئولين سپاه اعم از سپاه اردبيل و سپاه منطقه 5 تبريز مخالف رفتن ايشان بودند. ايشان با اصرار زياد، راهي جبهه شد . به لحاظ اينکه ايشان فرمانده سپاه بودند و و در را ه مديريت به وجودشان خيلي نياز بود.
فاصله رفتن ايشان به جبهه با شهادتشان خيلي زياد نبود وعجيب بود قبل از اينکه ايشان به جبهه برود، در چند ماه آخر اصلأ روحيات خاصي پيدا کرده بود، حالت معنوي خاصي پيدا کرده بود .
ما با اين دوستاني که بوديم، شهيد رجبي ، شهيد عمران پستي و چند نفر ديگر قرار بر اين شد که در يک روستاي محرومي که حدودأ 15 کيلومتري از محل ما فاصله داشت، برويم و مدرسه اي بنا کنيم . صبحهاي خيلي زود بعد از نماز صبح حرکت مي کرديم و بعد از چند ساعت به آنجا مي رسيديم و شروع به ساخت و ساز مي کرديم. يک عده گل درست مي کردند، يک عده خشت درست مي کردند، شهيد رجبي بنايي مي کرد – شهيد پستي بنايي مي کرد و...

محبت علي رجبي برادر شهيد:
يک خاطره جالب برام فراموش نشدني است و همواره در جلوي ديدگانم مجسم مي شود: دو سه سال پيش ، پيش مادرم رفته بودم خلخال. هميشه رفت و آمد مي کنيم. الان هم رفت و آمد مي کنيم. مادر و پدرم در شهرستان زندگي مي کنند.
پدرم کمي پير شده؛ اخيرأ مريض شده و مادرم از ايشان مواظبت مي کند . پيش مادرم بودم که يک بار صحبت مي کرد.
گفتم مادر از خدمت چه خبر ؟ گفت که خدمت آمده بود. گفتم که چه طوري آمده بود؟ گفت : مادر جان، يک بار تنها در خانه نشسته بودم. پدرت هم خانه نبود. با خود فکر مي کردم مي گفتم که ببين پسرم خدمت نه به خوابم مي آيد، نه حالي، نه خبري از من مي گيرد. همان طوري براي خودم فکر مي کردم .
بعد خودم رو سرگرم کردم. گريه کردم، زاري کردم، نماز خواندم، بعد رفتم حياط. يک حياط بزرگ در خانه پدري داريم.
مي گفت : رفتم حياط و برگشتم و نشستم. آن طوري که صحبت مي کرد فصل بهار بود. مي گفت نشسته بودم و مشغول کار خودم بودم. ديدم خدمت بلند قامت، قدش بلند تر شده از آن دوران که بوده، سرم پايين بود. احساس کردم دارد مي آيد. مي گفت تا نگاه کردم با چشم ديده حقيقي و نه اينکه در خواب ديده باشم، او را ديدم. مي گفت : عصر بود. مي گفت: با لباس سبز سپاهي وارد حال شد، منتها پايش به زمين نمي چسبيد.
بعد جوراب هاي سبز ارتشي هم پايش بود. مي گفت : آمد از جلوي من رد شد. تا سرم را بلند کردم به زبان آذري گفتم : با خ اوغلان گلدي فکر اليديم بالام گلدي !!
احساس مي کردم که يک امر مهمي دارد ولي فرصت آن را ندارد که بنشيند با من صحبت کند. همان طوري از جلوي من رد شد و گذشت. اين خاطره فوق العاده فراموش نشدني است.
مادرم مي گفت: از آن روز احساس مي کنم خدمت در جلوي چشم من است و هميشه مي بينمش.
البته دخترم چند مرتبه او را تو خواب ديده، من هم خواب او را ديدم، ولي آن خاطره مادرم براي من خيلي جالب بود که با چشم حقيقي اش او را در حالت زنده ديده است.
بعد مي گفت به پدرت هم گفتم. پدرت گفت که احتمالأ خيال کردي. ولي من پسرم را ديدم و هر وقت که تنها بمانم، احساس مي کنم که در پيش من است. اين هم يک خاطره اي بود که از مادرم خدمتتان عرض کردم.

همسرشهيد:
يک بار همسر م براي خانواده ام يک ظرف غذا مي پزد. دخترم وحيده هم بود . شهيد خانواده ام را با ماشين به هشتجين مي برد . کمي با سرعت مي راند . پدرم مي گويد : کمي آرام تر، اينجا جبهه نيست، شهر است. شهيد جواب مي دهد : براي من همه جاي کشور جبهه است.
خيلي در فکر جبهه و جهاد بود .

برادر شهيد:
يادم است به هشتجين رفته بوديم. در مسجد مشغول نماز بودم که ديدم به من اقتدار کرده است. بنده خودم را اصلأ لايق و در حد ايشان نمي ديدم . به بزرگتر احترام مي گذاشت.
بعد از پدرم اولين کسي که ايمان او را کامل مي دانم، شهيد خدمت علي است و من به برادر بودن با او افتخار مي کنم.

آقاي شجاعي:
توصيه هايي که شهيد رجبي به ما مي کردند، مي گفتند سعي کنيد در زمان راهپيمايي ها به وضو باشيد . سعي کنيد کساني که براي ما مسئله ايجا مي کنند در کنار ما نباشند. به سياست دست نزنيد، طوري که راهپيمايي ها به سرانجام خود برسند .
شهيد رجبي از ما خواستند به مرکز بخش بياييم براي سلامتي حضرت امام دعا بخوانيم. در فکر امنيت بچه ها بودند. در فکر سلامت بچه ها بودند و اينکه هيچ خوفي از شهادت در دلشان نشان نمي دادند.
با تشکيل مجاهدين انقلاب اسلحه بدست گرفتيم و در امر امنيت به پاسگاه محل کمک کرديم و نگهباني مي داديم.
برادر بزرگوار شهيد عمران پستي و شهيد رجبي خودشان در رأس امور بودند. از جمله کساني که اسمشان براي اعدام داده شده بود، شهيد رجبي، شهيد پستي، شهيد شرق الجعفري و آقاي سياح بودند . آن چهره هايي که در شکل گيري انقلاب نقش بسزائي داشتند.
يادم مي آيد ايشان اينقدر در دل اينها ( منافقين ) نفوذ کردند که يکي از همين منافقين بعد از توبه آمد و با تأييد ايشان به جبهه ها رفت. مدت ها هم در جبهه بود. وقتي از ايشان سئوال مي کرديم چرا؟ مي گفت : اين پيام را شهيد رجبي به من داد؛ با اخلاقش با رفتارش، با معنوياتش، با خود بودنش باعث شد در من تحول ايجاد بشود.
ايشان در فرماندهي هيچ تفاوتي بين رزمنده ها نمي گذاشت. سعي مي کرد همه را يکسان ببيند. باهم غذا مي خوردند.
داخل سالن غذا خوري من يکبار هم نديدم کسي برايش غذا ببرد. هميشه داخل صف بودند، مثل سايرين غذا مي خوردند، استراحتشان هم با عموم بود. نمازشان با عموم بود . حالا بگذاريم از نماز شب شان و کارهايي که در خفا مي کردند .
خوف الهي در وجودشان داشتند. خيلي در کارهايشان جدي بودند . همه کارهايشان براي يک کار حساب شده استوار بود .
ايشان به ما مي گفتند : در کاري که مي کنيد، ببينيد چقدر توانسته ايد رضايت خدا را جلب کنيد . آن موقع موفق هستيد . براي کارهايي که مي کنيد در برابر خدا مسئول هستيد .
شهيد بزرگوار هميشه به فکر خير و صلاح بودند . اين براي ما خيلي با اهميت بود. خوف خدا در وجودشان نمايان بود . هميشه اصرار بر اين داشتند که حساب و کتاب خدا را در نظر بگيريد .
ايشان نفوذ کلامي زيادي ما بين بچه ها داشتند، حتي ما بين منافقين. آن زمان تعداد زيادي از منافقان پشيمان و سر خورده و توبه کرده مدت ها براي امضاي حضور در شهر خلخال به سپاه مي آمدند. آن زمان کار اطلاعاتي را هم سپاه انجام مي داد .
ايشان آن قدر در دل منافقين اثر گذاشته بودند که منافقين اظهار مي کردند ما براي امضاء نمي آييم، ما براي رويت شخصيت والاي شهيد رجبي به اين مکان مي آييم و گرنه مي توانيم فرار کنيم .
دستور تعطيلي مدارس را در دانش آموزان براي مديران صادر کردند . گفتند ما مدرسه نمي آييم.
اطلاع پيدا کرديم ايشان به عضويت سپاه در آمدند.
زماني که دشمن هجوم خود را آغاز کرد ضرورت به اينجا کشيد که ما هم در صفوف رزمندگان اسلام باشيم . ابتدا به صورت بسيجي ما را به جبهه ها هدايت کردند .
يادم مي آيد سال 60، زمستان بود، ايشان به مسجد آمدند . توصيه کردند به جبهه ها برويد پايگاه بسيج را تشکيل دهيم .
زماني که ايشان فرمانده سپاه خلخال را به عهده داشتند، بنده توفيقي برايم حاصل شد تا بيشتر در خدمتشان باشم. هم از معنويات ايشان و از مقام والاي ايشان استفاده کردم. من احساس مي کردم از آرامش قلبي که در زمان شکل گيري انقلاب به يادگار داشتم، در کنار ايشان بودن خيلي برايم خوب بود.

حکمت ا... پور هدايت:
در باغ توپ بازي مي کرديم . کاپيتان تيم فوتبال محله ما بود . با هم مدرسه مي رفتيم و مي آمديم . دوران دبيرستان را شهيد رجبي به اردبيل مي آيد و ارتباط ما قطع مي شود . قبل از انقلاب انجمن اسلامي توحيد هشتجين را تشکيل داديم که پيشنهاد شهيد پستي بود .
در جريان انقلاب ساختمان هاي منزل ما مشرف و مسلط به پاسگاه بود و ما به صورت مخفيانه سنگ به طرف پاسگاه پر تاب مي کرديم . اولين راهپيمايي در خلخال نبود ولي قبل از آن در هشتجين تشکيل داديم . با مدرسه هماهنگ کرده بود 7 - 8 نفر هم در حال شعار دادن به طرف مدرسه حرکت کرديم . وارد مدرسه شديم . ديگر دانش آموزان به ما پيوستند و مدرسه تعطيل شد و اولين راهپيمايي با درگيري با مدير و بعضي از معلمان درگير شديم .
بعد ها روحاني هاي منطقه هم به ما پيوستند . ولي در گير نشديم . در راهپيمايي هاي بعدي بود که با عده اي موافق شاه درگير شديم . يک روحاني را هم دستگير کردند و شب آن روز ما به پاسگاه حمله کرديم با سنگ ، که روحاني را آزاد کردند . بعد ها آن قدر پاسگاه را اذيت کرديم تا سعي کردند از آنجا کوچ کنند . فرمانده پاسگاه تمامي مردم را جمع کرد و گفت به خاطر اذيت شما ما مي خواهيم از هشتجين پاسگاه را جمع کنيم . کمونيست ها مي آيند خودشان به حساب شما مي رسند . مردم هم کمي نان و چند کتاب قرآن آوردند که پاسگاه را جمع نکيد . تا اينکه راضي کردند بمانند و در مسافر خانه هشتجين ساکن شدند . که خود يک تاکتيک بود .
ايمان و تقواي ، فعاليت هاي انقلابي شهيد ، معروفيت خانواده ايشان به ايمان و تقوا ، قدرت مديريت شهيد و بومي بودن ايشان دلايل انتخاب ايشان به فرماندهي بود .
من در اردبيل وارد سپاه شدم لذا به علت اين که برادرم شهيد شده بود و مجبور بودم مدتي کنار خانواده باشم لذا به خلخال منتقل شدم . به هشتجين مي رفتم که ديدم شهيد با موتور از جاده هشتجين به خلخال مي آيند. مرا ديدند ايستادند و روبوسي کرديم و از اين که به خلخال منتقل شده بودم خوشحال بودند . مرا به روابط عمومي دادند و اکثرأ بعد از ظهر با شهيد رجبي بودم . شب را هم در آسايشگاه مي خوابيديم . در حياط سپاه دو تا اتاق بود يکي شهيد رجبي در آن مي نشست . يک ميز ساده و چند صندلي در اتاقش بود . بعد بنده به بسيج منتقل شدم و يک
فاصله اي بين محل کار ما و ايشان بوجود آمد . بعد به منطقه اعزام شدم . در منطقه بودم که اطلاع يافتم ايشان در منطقه هستند . به محل کار ايشان رفتم يک پاترول سبز رنگي داشتند با آن آمدند . همديگر را ديدم و رفتيم چادر ايشان و در چند روز بعد ايشان را مرتب مي ديدم به چادر ها سر مي زديم . در منطقه ما سه گردان بوديم . مسئول تدارکات بوديم . يک روز وسايل خريداري کرده بود قبل از عمليات بود به محل شهيد رجبي رفتم ديدم عده اي دارند سرشان را اصلاح مي کنند . شوخي کرد و گفت : ماشين عکست را مي آوري از ما عکس مي گرفتي .
صبور هم بود خداحافظي کرديم به مقر خودم برگشتم . بعد ها شهيد شدنش را شنيدم . به منطقه مي رفتم يک سرباز نظامي نامي بود گفت : شهيد رجبي شهيد شده دارند مي آورند . با قايق به عقب انتقال داده بودند در ماشين بود پيکرش عکسش را گرفتم . قبل از آن چفيه ام را به او داده بودم در عکس پيکرش هم معلوم است .

اوايل تشکيل جهاد بود روزه هم بوديم در يک روستا به نام ارده بيلق براي روستاييان مدرسه مي ساختيم . . کارگري ميکرديم با شهيد .

محبت علي رجبي برادر شهيد:
خدمت علي در منزل فرزندعزيزي بود . از آغوش به زمين نمي گذاشتند . شيريني مي کرد . کوچکتر از همه بودند.
هم ين با خواهر کوچکتر سرخيه بود . خيلي با هم اخت بودند در روستاي اطراف وقتي نوجوان بود مي رفت در اين روستا خانه هاي مخروبه اي بود که افراد بي بضاعت زندگي مي کردند چندين بار با دوستان بيل و کلنگ و وسايل بر مي داشتند و براي تعمير و نظافت آن خانه ها مي رفتند .
يک روز دربحبوحه انقلاب يک نفر عکس شاه را مي آورد که در مغازه پدرمان بزند. شهيد با يک ميله فلزي مقاومت مي کند و اجازه نمي دهد که اين کار انجام شود. علاقمند به فيلم و اغلب به فيلم هاي جنگي بود .
قبل از انقلاب که مادر تبريز بوديم مي آمد و در راهپيمايي ها شرکت مي کردند بنده کاه مخالفت مي کردم .اغلب بعد از مسئوليت در سپاه به همراه دوستان به منزل ما مي آمد و مي ماندند .
يک روز بسيار ناراحت بودند مي گفت : برادر به من اجازه نمي دهند به منطفه بروم . گفتم حتمأ صلاح در اين است . گفت نه من خيلي علاقه مند هستم به بسيج بروم مي خواهم استفعا بدم .
گفت : استعفا مي دهم تا خسر الدنيا و الاخره نشوم . من تقريبأ عصباني شدم ولي از شهداي احد برايم صحبت کرد . تقريبأ وي سال 62 بود که آمده بود تبريز. گفت : مي خواهم بروم لشکر استعفا دهم . بعد هم گفت : البته استعفا داده ام . من کمي ناراحت شدم . گاهي سيگار مي کشيد که از من قايم مي کرد. در آخرين بار درمنزل ما در يکي از اتاقها خوابيده بود زود بلند شدم ديدم خوابيده است و رفتم سر کار نمي دانستم آخرين اعزام ايشان است .
به همسرم زنگ زدم گفتم رفته ؟ گفت : بله ولي جا نماز وي مانده است . برگشته بود ببره .

يک روز آمده بود که خيلي ناراحت بود رفت با تلفن صحبت کرد بعد ديدم شديدأ گريه مي کند ؟ علت را پرسيدم گفت دوستم شهيد قطبي شهيد شده است. ديگر ساعت ها آرام نگرفت . با شهيد قطبي خيلي صميمي بودند. مي گفت تو شهيد مي شوي من روي قبرت مي پرم. ديگري مي گفت: نه اول تو شهيد مي شوي من از روي قبرتو مي پرم خوش اخلاق بود . هميشه وضو داشت .

يک روز يک بلوز پوشيده بودم يقه اش (7 ) بود و کمي گشاد . جهيزيه خواهرم را بار کاميون مي کرديم . جلو در مي آمد و مي گفت : وسايل را بده من ببرم تو اذيت مي شوي . بعد متوجه شدم که منظورش اين است که چون گلوي شما ديده مي شود نمي خواهد من بيرون ازمنزل باشم. با اين کار درس بزرگي به من داد که بعدها ديگر لباس به آن شکل نپوشيدم . يک روز هم اين قضيه درباره يک چادر نازک به وقوع پيوست .

روز اعزام بود لباسهاي نظامي اش را پوشيده بقيه لباسهايش را تا کرد و به من داد گفت : اگر برگشتم که هيچ . اگر برنگشتم برادر هر چه مي خواهد بکند. خيلي ناراحت شدم . هنوز لباسهايش بالاي کمد است.
آش دوغ را بسيار دوست داشت . يک روز نزديک به 30 نفر به منزل آمدند . روزي شان قبل از خودشان مي آمد . آن روز قبلش يک جعبه گوجه فرنگي و چند شانه تخم مرغ خريده بود . ديدم چيزي جز املت نمي شود درست کرد. گفت : عيب ندارد بسيار هم عالي است .
يک بار در مراسم عاشورا در تبريز بود بعد از مراسم عاشورا داخل حياط مصلي دسته شاه حسين بسته شده بود . در دلم آرزو داشتم اي کاش شهيد اينجا بود . بعد متوجه شدم در صف جلو ايستاده مي گويد با سوز : « حسينه يولوندا آغلار گوزلريم » وقتي از امام حسين (ع) سخن به ميان مي آمد از ته دل آه مي کشيد و مي گفت : ما به اين مقام نمي رسيم .
وقتي از کسي خدا خافظي مي کرد التماس دعا مي کرد و واقعأ از ته دل .

همانطور که ذکر شد بزرگترين مانع براي شکل گيري انقلاب در بخش ، وجود پاسگاه بود. شهيد رحيم به هر ترتيبي که شده بود تصميم گرفت پاسگاه را مجبور به ترک محل نمايد .
طبق برنامه ريزي که انجام شد قرار شد مردم و جوانان محل اطلاع رساني شود و درجلوي پاسگاه جمع شود و نسبت به اعمال آنها اعتراض نمايند که خوشبختانه با تجمع مردم در جلوي پاسگاه روبرم شدند. در اعتراض به آنها پاسگاه را وادار کردند که محل را ترک نمايند ولي تعدادي از وابستگان به رژيم ستم شاهي از جمله ساواکيها – اعضاء حزب رستاخيز و ... که چندان رضايتي به اين کار نداشتند، اشکال تراشي مي کردند و در نهايت پاسگاه از محل قبلي خود منتقل و توسط بعضي از وابستگان در محلي ديگر مستقر گرديد. ولي ديگر آن عظمت و شهامت را درمقابل آن نداشتند.

سيد فتاح درستکار:
در سال 1358 عضو سپاه شدند . اول مسئول مخابرات اردبيل شدند بعد از مدتي به روابط عمومي منتقل شدند و در نهايت با توجه به کارايي ايشان فرمانده سپاه خلخال شدند .
اولين بار ايشان را در نماز جماعت در سپاه ناحيه اردبيل از نزديک ديدم . در اتاق ايشان در مخابرات با هم از مسايل خلخال و سپاه آنجا صحبت کرديم .
براي نماز شب بيدار مي شد. اکثر وقت ها را اگر کسي مي خواست نماز شب بخواند از ايشان مي خواست که ايشان را هم بيدا کند چون برادران سپاه مطمئن بودند ايشان براي نماز شب بيدار هستند . در معنويات سر آمد بود .
ايشان در پايان روز در نماز به کارهاي خود رسيدگي مي کرد اگر کسي را از معنويات خود اندکي مي رنجاند حتمأ فرداي آن روز شخصأ از ايشان طلب بخشش مي کرد .

سيد حسن موسوي :
شهيد رجبي با يکي از نيروهاي که مسئول گزينش سپاه بود به اسم سيد اخلاق موسوي . آقاي موسوي فرد عصباني بود هر چيزي را به راحتي قبول نمي کرد . يک روز وارد سپاه خلخال شدم ديدم جلوي ورودي عده اي جمع شده اند و آقاي موسوي با آقاي رجبي صحبت مي کند و در حال بحث بود ند . بنده به آقاي موسوي اشاره کردم که کمي آرام باشد ولي ايشان عصباني شد و لباس پاسداري را از تن در آورد و گفت : ديگر من در اينجا نمي مانم شهيد رجبي با ديدن اين حالت آقاي موسوي فورأ برگشت به اتاق خود و در را بست و از پشت کليد کرد .
اين باعث شد که مدتي با هم حرف نزنند. بعد از اين که موسوي و بنده به منطقه اعزام شديم شهيد رجبي نامه اي به ايشان نوشته بود . در نامه با وجود اين که مقصر آقاي موسوي بود ايشان از موسوي حلاليت خواسته بود و براي ايشان راهنمايي کرده بود اين حرکات براي ما يک الگو بود .
يکي از باشکوهترين و پر جمعيت ترين تشييع شهيد، تشييع پيکر شهيد رجبي بود که بين مردم محبوبيت خاصي داشتند .
ما خيلي علاقه داشتيم که فرمانده سپاه خلخال از منطقه خودمان باشد . روزي که ايشان آمدند شادي خاصي در بين نيروه ها بود . بعد از معرفي چند کلمه صحبت کردند . گفتند : بنده در حد يک فرمانده نبودم . من لياقت فراندهي را ندارم و انتظار همکاري از شما دارم .

براي اولين بار با ما ها که قبلأ با هم بوديم به صورت دسته جمعي و تک تک مشورت کرد . درباره شروع و نحوه ارتباط با جناح ها . گروهها و........ صحبت شد . بعد از مدتي يک تغيرات جزئي را به انجام رساندند . يکي از افراد آگاه و زرنگ را به عنوان مسئول روابط عمومي انتخاب کردند که بعد ها شيهد شد . ( شهيد شهرام جعفري)
درايجاد ارتباط با گروها و ثباط شهر خيلي مؤثر بودند با اين گروها جلسه تشکيل داد و هماهنگي هايي بوجود آورد و به همين علت در خلخال محبوبيت خاصي پيدا کرده بود .

ايشان از خصوصياتش اين بود که انتقاد مستقيم کرد . بنده مسئول بهداري خلخال بودم . کنار من مي آمد و مي گفت شما در را ببنديد . قدم مي زد . بهداري بايد هميشه تميز باشد گاهي اوقات بنا به دلايلي ميزي يا مکاني اگر تميز نبود دستي به آن مي کشيد ، و مستقيم نمي گفت چرا اينجا را تميز نکردي . با آن کار به ما نشان مي داد که اينجا رابايد تميز کني . گاهي مطلبي مي گفت که ما انتقاد از خودش بکنيم . نکات ضعف را بيان کنيم . بعد از صحبت صورت ما را مي بوسيد و مي گفت : من عمدأ اين کا ر را کردم که شما نقاط ضعف مرا بگوييد .
از ماشين سپاه براي رفتن به هشتجين استفاده نمي کردند . يک روز که واجب بود ، برود هشتجين و وسيله عمومي هشتجين ( ميني بوس يا وانت بار ) حرکت کرده بود . و شهيد رجبي جا مانده بود .
از يکي از رانندگان سپاه خواست که با اتومبيل سپاه او را به ماشين برساند . راننده آقاي افلاکي بودند . افلاکي شهيد را برد رساند و برگشت بسيار متأثر بود که . علت را پرسيدم ، گفت : از جيبش 20 تومان به من داد و گفت با اين بنزين بزن . اين پول بنزين و استهلاک اتومبيل است .
يک بار در خلخال از انواع آموزش هاي يک آموزش امداد برگزار کرديم که بنده مسئول آن بودم . بعد از پايان دوره بايد به يک رزم شبانه مي رفتيم . نيروها را همانگ کردم . پيش شهيد رجبي بودم دو توصيه به بنده کردند که اول زياد تير مصرف نکنيد . هر کدام به اندازه دو خشاب . دوم اين که از شهر تا حد امکا ن دور شويد که سرو صدا مردم شهر را آزار ندهد . به نظر خودمان خيلي دور رفته بوديم در صورتي که در تاريکي دور زده بوديم مستقر شديم ، و شروع کرديم به عمليات ولي متوجه نبوديم که د ر پشت پمپ بنزين شهر در حال آتش هستيم . نورافکن هاي پمپ بنزين در يک لحظه روشن شد . اول متوجه شديم به طرف چراغها هم تير اندازي کرديم يکي از نيروها گفت : پمپ بنزين را مي زنيم . برگشتيم ساعت نصف شب بود شهيد رجبي بيدار بود و خيلي ناراحت . گفت : به قولت اينگونه عمل مي کنيد . از جاهاي مختلف به شهيد رجبي فشار آورده بودند که اين سر و صداها از کجاست . امکان اين هم بود که گروهاي منافق حمله کرده باشند . با تندي گفت : چرا دقت نمي کنيد ؟ بنده عذر خواهي کردم و رفتم . فردا در حال امضاي صورت جلسه اين کا را انجام نداد گفت . اول بايد تيرها اضافي را که انداختيد جمع آوري بکنيد .
در طي 15 روز ما چند نفر دنبال فرصتي مي گشتيم که امضاي را از ايشان بگيريم .
ايشان چندان راضي نبودند و امضا ء نمي کردند ، تا اينکه درنماز جمعه يکي از دوستان ورقه را گرفت و گفت من امروز امضا را مي گيرم ( و مدت سعيدي ) . رفتيم پشت سر او ايشان نماز ايستاديم . اولأ بعد از نماز با ما دست مي دهند . آشتي مي کنيم . بعد از نماز ايشان ايشان از جيبش تخمه بيرون مي آورد و شروع به تخمه شکستن . شهيد رجي که برگشت و دست داد ديد آقاي سعيدي تخمه مي شکند به شهيد رجبي هم تعارف کرد . معمولأ پاسدارها اين کارها را انجام نمي دادند . شهيد رجبي گفت : سعيدي چه مي کني ؟ سعيدي گفت : اين برگه را امضا مي کنيد ياهمچنان تخمه بشکنم . شهيد رجبي خنديد و برگه ها را امضاء کرد بعد از نماز آشتي کرديم رو بوسي کرديم و ايشان در چند مورد ما را نصيحت و راهنمايي کرد .
قبل از اعزام ايشان ، ما به همراه 35 نفر ديگر اعزام شديم و در حال اعزام در داخل شهر کنار اتوبوس ها در بين ما آمد و دستانش را باز کرد و همه پاسدارها را در آغوش کشيد گريه کرد ما هم گريه مي کرديم . حلاليت خواست. گفت : به خدا قسم اگر اجازه مي دادند يک دقيقه هم اينجا نمي ماندم .
بعد از عمليات و الفجر 4 بود براي بازديد آمده بود . با فرماندهان همراه بود. اجازه نداشتند جلو بروند ولي به ما گفتند : شما ما را تاجلو ببريد . من ببينم. تا خط مقدم رفتند و برگشتند . عکس گرفتيم . نامه داديم . بعد ها همديگر را نديدم تا خبر شهادت ايشان .
تشيع جنازه بسيار با شکوهي داشتند .
نماز خانه سپاه خلخال به اسم شهيد رجبي است و علت عمدي آن علاقه شديد ايشان به نماز بود . جلو سر در سپاه خلخال نوشته بودند يا حسين، فرماندهي با تو . ايشان بعد از فرماندهي رابطه بين فرماندهي و پرسنلي را خيلي نزديک کرده بودند . ملاقات ايشان خيلي راحت بود و اليبال بازي مي کرد . به ورزش اهميت مي داده در شهر پياده روي و کوه پيمايي برگزار مي کرد .
به مردم ثابت مي کرد که تا سپاه هست به دشمنان نشان مي دهيم که ما همچنان آماده ايم .
در ارتباط خانواده شهدا خيلي اشتياق نشان مي داد . معمولأ خانواده ها براي گرفتن خبر از فرزندان خود قبل از هر چيز سراغ رجبي مي آمدند . آنها را آرام مي کرد و با جواب ها گاهي به دروغ مصلحتي هم مراجعه مي کرد . جواب گوي نگراني ها شهيد رجبي بود .
خانواده شهدا با عصبانيت مي آمدند و با آرامش مي رفتند .

وقتي براي بازديد از منطقه آمده بود از ما خواستند که عکس بگيريم . دوربين از آنها بود که فورأ ظاهر مي کرد . عکس را که انداخته بودم گرفتم تا نگاه کنم . چون در بهداري بودم دستم خوني بود . عکس را که گرفتم نگاه کنم کمي خون در پشت عکس باقي مانده بود . وقتي شهيد رجبي عکس را به خانواده مي دهند مادرم با ديدن خون تصور مي کند که من شهيد شده ام . عصباني مي شوند، ولي ايشان خانواده را آرام مي کنند .

قد و بالاي ميانه اندام ضعيف ، محاسن داشت ، مو فر بود . چشمان تقريبأ سبزي داشت، چهره اي خندان . لباس فرم سپاه را مي پوشيد . عطر مي زدند کاپشن ساده هم مي پوشيد .
در صف غذا خوري آخرين نفر بودند . با پرسنل غذا مي خورد . بچه ها شلوغ مي کردند، عصباني نمي شد. با نيروها هماهنگ مي شد و مي خنديد .

بعد از اعزام ما مادرم سراغ رجبي مي رود و يقه شهيد را مي گيرد که چرا پسرم را فرستادي . مادرم بعد ها بسيار ناراحت بودند. گريه مي کردند و مي گفت : سرش را پايين انداخت و شهيد حرفي نزد .

وحيده رجبي ( برادر زاده شهيد ):
عموي من هم بي تعارف بايد بگويم که تمام و کمال بودند، عصاره تمام و کمال بودند .
شايد وقتي که بگويم چند سال داشتم و خاطراتم مال چه سني بود، جاي تعجب براي بعضي ها باشد. من 7 ساله بودم که ايشان شهيد شدند و خاطراتم از هفت سال به بالا بر مي گردد.
ولي بيشتر خاطراتي که از بچگي دارم مربوط به ايشان است، علتش هم اين است که خيلي از در محبت وارد مي شدند . شخصي بودند که کارهايشان را با محبت، با مهرباني و با صميميت به انجام مي رساندند .
در کنار پدر و مادرم معلم سومي که داشتم، ايشان بودند، چه در زمينه هاي اخلاقي چه در زمينه هاي معرفتي و چه در زمينه هاي علمي .عشقي که به معنويات در من ايجاد شد در راستاي محبتي بود که ايشان براي من فراهم کرده بودند . يعني عشق آموختن اصول و عقايد از همان بچگي اش را با اصول دين و فروع دين شروع کرديم. بعدش قرآن و چراغ هايي که بعدأ به دنبالش بودم از همان بچگي نشأت مي گرفت .از 15 سالگي به بعد افتادم در خط شناخت اصول دين و اينکه خودم قبول کنم اسلام را . وقتي که بررسي مي کنم مي بينم به عمويم برمي گردد، به محبت هايي که ايشان به من مي کردند و انگيزه هايي که در راستاي همان محبت براي من ايجاد شده بود، به همان ايام بر مي گردد .
آنقدر ايشان به من محبت مي کردند و از در محبت وارد مي شدند. وقتي که به خانه مي آمدند نمي دانم خودم را به چي تشبيه کنم، هر جا مي رفت دنبالش مي رفتم. آشپز خانه مي رفت، آنجا مي رفتم. پذيرايي مي رفت من هم مي رفتم ، بهترين خاطره اي که از ايشان دارم، يک روز در خونه تنها بوديم. ايشان براي نماز آماده مي شدند. خيلي جالب بود. عصر بود. نماز را که مي خواند رفتم نشستم پشت سر ايشان. قيام کردند، رکوع، مرحله سجده که رسيد ايشان در برابر خدا سجده مي کردند. بي تعارف بگويم من هم خم مي شدم و در برابر کف پاهاي ايشان سجده مي کردم.
علتش هم اين بود که در زمين مقداري آشغال روي فرش بود که مي چسبيد به پاهاي ايشان. همين که سجده مي کرد کف پايش مي آمد بيرون و من با انگشتهايم آن ذرات را پاک مي کردم.
اينگونه مي شد که من را دنبال خودش مي کشاند. چه در زمينه معرفت و چه در زمينه اصول دين .
مي گفت : بيا ببينم که اصول دين را ياد گرفتي ؟ فروع دينت را ياد گرفتي ؟ ، نماز چيه ؟...
دوستانشان همه اهل معنونيات بودند. يک طوري من را با آن چادر سفيد که سرم مي انداختم به آن جمع مي بردند. مي نشستم يک گوشه اي فقط نگاه ميکردم به بحثهاي اينها. آن جمع ها را خيلي دوست داشتم؛ جمع هايي بودند که در دلشان صفا و صميميت بود و در کنار معنويات، بحث جبهه مي کردند. ايام، ايام جنگ بود، بحث جنگ بود. بحثهاي فرماندهي و اين جور چيزها بود .
گاهي هم مي ديدم که بحث هاي اجتماعي بود . من هم در آن جمع ها هميشه حاضر بودم . يک بار خوب يادم مي آيد که ايشان با تعداد خيلي زيادي از دوستانشان آمده بودند تبريز. شب، در را باز کرديم و ناغافل اينها دسته جمعي آمدند و مهمات و اينجور چيزها هم با خودشان داشتند .آن شب اصلا خانه مان يک حال ديگري داشت .
براي اينکه همه شان مي آمدن از در حال وارد مي شدند اسلحه و مهمات حتي آن قنداق کمر يا هر چي که بود قمقمه هاي آب را گذاشته يک طرف پذيرايي بعد از در وقتي مي آمدند بيرون مي رفتند ، حياط وضو مي گرفتند و براي نماز آماده مي شدند. فکر مي کنم آن شب نماز جماعت مغرب و عشاء را خواندند .
من هم پشت نشسته بودم و مادرم در آشپزخانه مشغول تدارکات شام بود مي آمدم . گزارش مي دادم که نماز شان تمام شده دارند دعاي وحدت مي خوانند.بهترين خاطره مهماني که تا حالا داشتيم ، مهماني آن شب بود مهماني عشق بود .
آمدند به خانه مان، صوت قرآن، صوت دعا عالم ديگري داشت . ايام ، ايام عشق بود .
اگر بگويم در زندگي من يک بار من عشق مجازي رو تجربه کردم بي تعارف بايد بگويم که عشقي بود که به عمويم داشتم . علتش هم اين بود که از در محبت وارد مي شدند دين ما هم که عين محبت است.
و آنقدر که بهشون علاقه داشتم تا يک سال بعد شهادتشون من هر شب اکثرأ ايشان را تو خواب مي ديدم .
در حال حاضر هم با وجود اينکه 21 سال از شهادتشون مي گذرد هر سپاهي را که با فرم قديم لباس ببينم بي اختيار گريه مي کنم ، اصلا عمويم جلوي چشمانم مجسم ميشود .
باور کنيد بعضي وقتها اتفاق مي افتد که مي آيد توي خواب و بعضي چيزها را به من گوشزد مي کنند.
مثلا يک بار خواب ديدم و گفتم که چرا توي خوابم نمي آيد . بهم گفت که : نمازت را چرا نمي خواني ؟
بعد من گفتم چشم مي خوانم .
گفت نمازت را نمي خواني خوابت نمي آيم . پا شدم نمازم را خواندم و نگذاشتم نماز قضا بشود. باور کنيد دوباره تو خواب ديدم آمدند و گفتند که آفرين ديگر نمازت قضا نمي شود.
از خاطرات ديگرش هم يادم هست که اصلا خيلي برايم شيرن بود خاطره مسئله حجابم بود . که هيچ وقت يادم نميرود که چطور شد اين حجاب برايم ارزش پيدا کرد .مي گويم در کنار پدر و مادرم ايشان معلم ناتني و اصلي ترين معلم من بودند .
يه بار من تو ايام طفوليت من 6 سال داشتم ، تو کوچه با دختر همسايه بازي ميکردم . من هم خيلي از ايشون حساب مي بردم. هم علاقه داشتم نمي خواستم ازمن برنجد وهم اينکه ابهت خاصي هم داشتند .
تو کوچه که با دختر همسايه داشتم بازي مي کردم. من بدون حجاب بودم . عمويم که آمد رد شد و فقط يک نگاه کرد . من هم حساب کار دستم آمد که اشتباه کردم. آمديم خونه ايشان يه اخطار به من دادند که ديگر نبينم تو کوچه
بي حجاب هستي بعد يک اخطار حسابي بهم داد .
بعد من اخم کردم تو عالم خودم نشستم تو هال از طرفي ناراحت بودم که چرا اين اشتباه را کردم از طرفي هم که انتظار نداشتم عمويم گوشزد کند ، که مي گفتم نگاهت کارش را کرد . ديگر لزومي نداشت به من چيزي بگويد .
( اين بيچاره هم در آن ايام شديد مسموم بودند يا مريض بودند کاملا يادم نيست ، رفت از سر کوچه مان نوشابه گرفت آورد بعد اخطارش رو آنجا کرده بود . گوشزدش را کرده بود ، ولي از اين طرف هم که گفتم از در محبت وارد مي شدند درباره کارش را کرد .)
نوشابه را باز کرد که بخورم. گفت: من اين را به هيچ کس نمي دهم ، مجيد به تو نمي دهم ، وحيد به تو هم نمي دهم ، اين فقط مال وحيده خانم است .من هم خوب نشستم ، ازيک طرف غرور آنچناني که اشتباه بود و گوشزد کردند و اينها از يک طرف هم از نوشابه نمي توانم بگذرم مي گفتم که حيفه از دستم برود خوب بچگي اين ايام . همين ديگر بهترين که از در محبت وارد بشود. بهترين راهش همان خوردن بود .بعد خلاصه آنقدر محبت کردکه من رفتم نشستم پيشش بعد نوشابه ها را ريخت تو استکان و داد خورديم .
( و از آن به بعد يک رسالت عظيم در برابر حجابم احساس مي کردم تحت هيچ شرايط حاظر نبودم که در مورد حجابم قصور بکنم . )
همه اينها وقتي که بررسي مي کنم مي بينم همه بر مي گردد به برخورد اخلاق ايشان که خيلي صبورانه با آرامش و با طمأنينه رفتار مي کردند . اونقدر رابطه اخلاقي و روحي من و عمويم به هم نزديک بود من بيشتر دفترهايشان را نخوانده بودم حقيقت مطلب چون اصلا يک احساس خاصي پيدا مي کردم وقت دفترهاشان را مي خواندم .
چند مدت قبل که دفترهايش را باز کردم خواندم اينها يا مطلبي داشتن تو دفترهاشان اسمش را مي گذارم خلوت دل چون خودم هم همچنين مطلبي رو دارم. باور کنيد وقت اين دو تا را با هم مقايسه مي کنم مي بينم چقدر شبيه هم و از نوشته هاش آن اسمهايي را که گفتن در دفترشان . پروردگارا الهي من اين ...
مي بينم تمامي آن کليدها آن آيات آن کلمات عينأ تکرار شده همان هايي که ايشان نوشتن من هم بعداز چند سال وقت که نوشتم همان ها روي هم بدون اينکه از اول متن اصلأ اطلاعي داشته باشم .
بعد تأثير ايشان فقط منحرف به آن عصر زمان نبود . واقعأ تک تک شهدا همين طوري هستند.
اگر بگويم که شهدا رفتند تمام شدند اينطور نيست راهي را که آنها هر تک تک شهدا ما علاقش و تأثيراتش را الان هم مي بينم .
درست که مي گويم علم پيشرفت کرده داريم از راه تکنولوژي جلو مي بريم ولي هيچ يک از اينها ارضا کننده قلب وآرامش روحي انسان نمي شد .يک چيزي فراتر را انسان هميشه دنبالش هست که بعداز اسم اگر بخواهيم بگويم که اصل اينها را چه کساني يادمان دادن بي تفارف بايد بگيم که شهدا بودند که با خون خودشان با خدا معامله کردند وياد دادند که چطور بايد در راه خدا از جان گذشت .فقط تئوري نبود که بشد اينها را در لابه لاي کتابها تجربه کرد .
فلسفه منطق عقل هم چنين بعضي وقتها ايست مي کنند در برابر کار شهرامون کار دل مي آيد ، وسط کار عرفان کار شناخت کار ضمنأ طوري فقط مي توانم بگم که خودشان و ائمه شايد فقط فردا بگن که اينها چکار کردند ماها که مي خواهيم بگيم يه جورهايي مي گويم که براي خودمان توجه کنيم هيچ يک از اينها نيست خيلي فرامتر از اينهاست .
همين چيزي که يک از علماي ما گفتند راهي را که ما در صد سال توانستيم طي کنيم شهداي ما در يک شب طي کردند .
واقعأ اين راه چيست ؟ درعجبم که اين راه چيست ؟
اين راهي را که از مولاي خودشان از سيد الشهدا ياد گرفتند در معراجشان از خاک به افلاک شد .
و خاک سيدالشهدا اگر کربلا بود خاک شهداي ما هم شلمچه و هويزه و مناطق جنگي بود . خوب درسهاشان را از اهل بيت ياد گرفتند و بهترين معلم شدند براي نسلهاي آينده .
منتهي چشمها روشن و ديد اين واقعيت ها را نه اينکه بگيم نه نمي شد اينها را ديد اين چيزها کهنه شده نه اصلأ صحبت اينها نيست .اگر بخواهيم واقعأ اينها به ما درس دادن ، منتها آن چه که اينجا قابل توجه هست نسبت به رسالتشان احساس مسئوليتشان خيلي وسيع تر بوده .ما هم اگر آن احساس مسئوليت مان را در برابر آن اشرف مخلوقات بودنمان بدست بياوريم ، درک کنيم مسلمأ گاهي هم همان راه ها را خواهيم رفت .يک خاطره اي که داشتم يه روز ايشان بايد ماشين وانت بود فکر کنم آمد من برادرم و برادر کوچکم رو گفتن پاشيم برويم هشتجين .
در مسيري که ما را مي بردن ، خيلي جالب بود خيلي با حوصله ما هم دوتا بچه آتيش پاره بوديم ، البته با ادب بوديم ولي بعضي وقتها شلوغيمون که گل مي کرد ديگر زمين و زمان نمي توانست ما رو نگاه دارد .
اين بيچاره در مسير مي ايستاد برايمان ساندويچ مي گرفت و خوردنيهاي و ... مادرم هم بود داخل ماشين ، مي گفت : يواش عمو داره ماشين مي راند واحتياط کنيد .
در مسير فرمانده بودند سر کش بود بازرس بود گاهي نگاه مي داشت . پياده مي شد مي رفت پايگاه سپاه مناطق سر مي زدند . بعد ش تو مسير که توقف مي کرديم مي ديديم که ديگر زياد طول کشيد ما ديگر صبرمان لبريز مي شد .
مجيد و من دستمان را گذاشتم روي بوق ماشين که ديگر بيا برادر ! ، ديگر مامانم هم نمي توانست کنترلمان کند. مي آمد و مي گفت: بابا چرا اينجوري مي کنيد بزارين به کارم برسم ،بازرسي کنم بيايم .
ولي اصلأ کو گوش شنوا ؟! وقتي او دوباره مي رفت کار رو از نو شروع مي کرديم ولي اينکه بياد ناراحت ياعصباني ، خشمي و يا حداقل يه کتکي بزند که بابا کمي راحت باشين . اصلأ اينها نبود .
خيلي با آرامش مي آمد مي گفت : کمي حوصله کنيد الان تمام مي شود مي آيم ميرويم .
يک بار هم بهترين خاطره و آخرين خاطره که مي توانم از عموم بگم البته خاطرات زياد است .
پام شکسته بود پام تو گج بود ، البته شکسته بود که تصادف کرده بودم. بعد اون ايام ايشان که آمده بودند خونه ما پاي من تو گچ بود .بعد منو برد حياط وروپله ها منو نشاندند در بغلش خيلي خوب يادمه بغلم کرده بود سرم را گذاشته بود رو سينه اش .
بهم گفت :
وحيده خانم گل دسته روي پله ها نشسته
بغل عموش نشسته يک پايش هم شکسته .
و خيلي اون موقع ها دلتنگي مي کردم چون پايم درد مي کرد و پام تو گچ بود زمين گير شده بودم .
خيلي با محبت ايشان هيچ وقت يادم نمي رود که با محبت تو آغوش گرفتند چقدر با محبت با من رفتار مي کردند .
و آخرين خاطره اي که عرض کردم زماني بود که من کودکستان بودم و برادر بزرگترم هم دبستان مي رفت.
مدرسه من و مدرسه داداش چسبيده بود به هم منتظر بودم که داداش بياد من را ببره خانه . ديدم که برادرم آمد و گفت عمو منتظره .عمو با همان ماشين سپاه و با همان فرم لباس هاشان تو مغزم ، با همان لباس سبز پاسداري که روي پيش هم مي آيد .............بود پوشيده بود خيلي جمع جور بود خيلي مرتب .
أمدند ما را از مدرسه آوردند .گفتند بيا بعد اينکه همديگر رو ديدم واينها گفتند که آمدم ببرمتان خانه .
از قرار آمده بودند خونه نبودم کسي خونه نبود ، يا مسيرش طوري شده بود يا چه طوري خلاصه توفيق شد . که ايشان من را از مدرسه ببرند خانه .آمديم خونه مامانم خونه نبود بعد تو خونه قدم مي زد .
خوب يادم يک آهنگ هم مي خواندند يه نغمه اي که زمزه مي کردند نمي دانم وطنم آرزوست بود يا نغمه ديگري بود .خلاصه نغمه رو زير لب زمزمه مي کردند وقتي که قدم مي زدند اين نغمه رو مي خواندند .
اينکه آخرين خاطره بود ولي الان هم که الانه باور نکردم که عمو شهيد شده براي اينکه منو نبردن سر جنازه شون بالا سر پيکرشون نرفتم .آن موقع همه چي در خانه آنقدر درب و داغون شده بود که ما را گذاشتند تو خونه مادر بزرگ و پدر و مادر با هم رفتند خلخال .
به همين خاطر است هميشه فکر مي کنم که ايشان يک روزي بر مي گردند و باور کنيد دوباره هم تو خواب ديدم که ايشون گفتن : من اسير بودم برگشتم .جالب اينجاست که زن عموم تو خواب ديده بودن بعد عمو تو خواب هم سراغ من را از زن عمو گرفته بود .
خيلي همديگر را دوست داشتيم. يعني باور اينکه ايشون شهيد شدند برام همچنان بعداين همه سال غير قابل باور است.
سر مزار شان که مي روم با هم خيلي صحبت مي کنم . گاهي با هم دعوا مي کنم . گاهي هم مي گم پاشو بشين با هم صحبت کنيم . اينجوري که نمي شه .پا شو ببينم وضعيت ما چه طوريه با هاش درد و دل مي کنم .
نمي دونم واقعأ که مشکل از منه که از منه ! که بار گناه هان را زياد کرديم يا اون بالا بالاها به اينها خيلي خوش مي گذره .
که اينها از ما پاييني ها ديگه غافل شدن . يک مدت ديگر کمتر ! خوابم مي آيد کمتر تحويل مي گيرد . بهش ميگم بيا دست من را بگير يکهو غافل نشيم ، يعني غافل تر هستيم بيشتر از اين غافل نشيم خدا رو از ياد نبريم .
به قول عزيزي اگه شهدا بيان بگن چقدر تونستين راه ما رو ادامه بدين واقعا چي داريم در برابر اينها جواب بديم .
آيا حق خون اينهارا تمام و کمال تونستيم ادا کنيم ؟من که به من به شخص خودم مي گم نه نتونستم ادا کنم. فقط در حد شعار شايد مانده چون رسالتشون خيلي سنگين تر ازاين حرفهاست .
خاطره ديگه اي هم که ايشون دارم خاطره اي بود که ايشون در ارتباط با شهادت دوست شون شنيده بودن ، ايشون با شهيد قطبي رابطه تنگا تنگ داشتند .مي آمدند خانه ما شهيد قطبي هم مي آمد خونه ما بعد اينها رو مي شناختيم که ديگه دوستان درجه اول عمو رو خيلي خوب شناختيم .روز که خبر شهادت ايشان رسيد من عمو رو خيلي پکر ، خيلي آشفته خيلي داغون ديدم .شايد تا آن موقع چنين شرايط روحي را از ايشان سراغ نداشتم .
آمدن دوباره در همان اتاق جلو خانه مان نشستن اصلا باور کنيد مثل اينكه عزيزش مرده باشد .
زانوها شان را بغل کرده بودن .اصلايک حالت داشتند که نمي شد گفت آشفتگيشان در چه حدي بود .
رفتم نشستم پيششان .خواستم يک جوري باايشان اظهار همدردي کنم ولي اصلأ بلد نبودم که اين همدردي رو چه طوري بايد ابراز کنم .انگار مي خواستم بگويم که تو همه درد و غمت را بده به من تو اين هم غمگين نباش .
تنها کاري که تو اون لحظه تونستم بکنم ......
انگار تو همين لحظه اتفاق افتاده آنقدر تو مغزم حک شده .
خم شدم يواشکي عمويم هم شايد متوجه نشد. شايد زانوهاش را بوسيدم .ديگر کاري نمي توانستم بکنم. افکار همه چي از دستم رفته بود . خيلي تو خواب مي بينم جالب اينجاست که خواب هايي که مي بينم خودشان عالمي دارد .
يک بار خواب ديدم که ايشان به من لوستر دادند به شکل خاص لاله مانندي بود وسطش هم آب بود جالب اينجاست که به رنگ آبي هم بود . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 208
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,207 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,899 نفر
بازدید این ماه : 6,542 نفر
بازدید ماه قبل : 9,082 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک