فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عقيل عرش نشين

 

سال 1342 ه ش ديده به جهان گشوده است . خانواده و دوستانش، وي را فردي آرام ، تودار و کم حرف بيان کرده اند. اين شهيد عزيز بيشترين احساسهاي زيباي روحي و دروني خود را باکمترين تأثير را بر دوستان داشته و اکثراً کارهاي وي در وجود خودش باقي مانده و براي نزديکان معين و مشخص نشده است. از طرف ديگر وي فعاليت پر شور و قابل تامل و قابل بياني نداشته است. همچنين سن کم وي در زمان شهادت يعني حدود 20 سال، مزيد بر علت شده است.
وي در سال 59 در سن 18 سالگي وارد سپاه مي شود. البته اوايل سال 1360 معاون واحد اعزام نيرو مي شود . پس از اصرار زياد در گردان جند الله به عنوان معاون گردان به منطقه «بازي دراز» ارتفاعات 1100 و تپه «سعيد» در مرز «قصر شيرين »اعزام مي شود . بعد از تشکيل تيپ 9 حضرت عباس (ع) به منطقه «فکه» اعزام مي شود و در آنجا در عنوان پيک گردان انجام وظيفه مي کند؛ تا اينکه در عمليات والفجر يک در« ابوغريب» بر اثر اصابت تير کاليبر پنجاه در تاريخ 22/1/62 يعني اوايل 21 سالگي به خيل شهدا مي پيوندد.
نکته مهم در زندگي اين شهيد ارتباطات معنوي و روحاني وي با مرحوم منعم اردبيلي بوده است که به گفته دوستان در طي 35-40 روزي که مرحوم منعم در منطقه فکه بودند، خيلي با هم خلوت مي کردند . استاد از روح معنوي خود در وي مي دميده؛ لذا از اين زمان تا شهادت وي به فردي عارف مسلک ، فارغ از نيازهاي مادي و دنيوي شده است.
به گفته دوستان وي خط زيبايي داشته و در هر جا که امکان و فرصت دست مي داد، جملات زيباي عرفاني را مي نوشته است. در اواخر روزه گرفتن مدام وي و عدم خوردن غذا بجز نان خشک از نکات بارز زندگي وي به حساب مي آمد . طبق بيان خود از زبان شهيد «چمران »هميشه اين را به زبان داشته است که : « خدايا خوش دارم تنها باشم در کهکشان هاي پوچ دنيا بپوسم ، و طبق آنچه که آرزو مي کرده است تقريباً وي تا اين زمان گمنام زيسته است و گمنام هم خواهد بود.» اين از آن جهت است که از حدود 20 نفري که درباره عقيل با آنها صحبت شده، هيچکدام نکات خاص و قابل تأملي در مقايسه با ديگر شهدا از شهيد عقيل بيان نکرده اند و يا به ياد نداشته و فراموش کرده اند.
منبع: پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
« درود خالصانه بر بت شکن تاريخ خميني کبير »
« اکنون که چاره اي جز نوشتن ندارم لاجرم قلم بر نامه مي گذارم و آرزوي دلم را بيان مي دارم.
از روزي که خود را و محيط خود را شناختم، فهميده ام که چقدر در زندگي عقب افتاده ام . خجالتها و شرمندگي هاي بسياري کشيده ام و هميشه غم و اندوه برمن غلبه کرده است. نمي دانم آيا خوشبختي با من سازگار نيست و يا اينکه اصلاً معني خوشبختي را نفهميده ام. بالاخره هر طور باشد، خوشبختي با ما يار نيست و دوست و غم خوار من، غم و اندوه خودم مي باشد . تا حال نتوانسته ام خدا و قرآن و اسلام را بشناسم و اين سبب شده که به گناهان بزرگي مرتکب شوم .
بنده اي هستم ذليل و حقير که اگر خدا از من نگذرد همچنان در ضلالت و حقارت باقي خواهم ماند.
پروردگارا: بحق مقربين درگاهت و منزهين آگاهت از گناهان بنده حقير درگذر و مرا به حال خود وامگذار که تو نگهدارنده و مهرباني .
آرزو دارم مردم جهان همه يکدل و يکرنگ باشند و ستمي از سوي يکي بر ديگري نشود .
آرزو دارم که در راه انسان هاي آگاه بميرم و دنيا را با تمام تلخي و شيريني به حال خود واگذارم. عقيل عرش نشين


خاطرات
بايرام نوري:
در سال 1360 وارد سپاه پاسداران انقلاب اردبيل شدم. بعد از عضويت در سپاه توفيق آشنايي با ايشان را پيدا کردم. مدتي در سپاه به عنوان همکار بوديم و توفيق حاصل شد و در يک نوبت با هم به جبهه اعزام شديم. آن موقع اردبيل داراي تيپ سنگر نبود، بلکه در قالب يک گردان پياده به نام گردان حزب الله به فرماندهي آقاي دولت آبادي بود که شهيد عرش نشين به عنوان جانشين گردان و بنده نيز در کنار ايشان بعنوان فرمانده يکي از گروهانهاي گردان بودم، که حدود چهار ماه با هم در جبهه بوديم.

مدتي که با هم بوديم، چه در پشت جبهه و چه در جبهه، بعضي از خصوصيات بارزي که ايشان داشتند او را از ديگران متمايز مي کرد. فردي بسيار مهربان، دلسوز، خوش برخورد، خوش چهره، باصفا و با محبت بود. طوري با انسان برخورد مي کرد که واقعاً حتي نزديک ترين فرد شايد آن برخورد را نداشته باشد. با توجه به اينکه من اهل خلخال بودم و ايشان اهل اردبيل بود، با من بسيار صميمي بود. شايد هم به لحاظ غير بومي بودن من بود ومن نيزاو را به عنوان برادر دوست مي داشتم و به ايشان عشق مي ورزيدم، که واقعاً زيبنده او بود. عاشق ولايت بود و به نماز اول وقت بسيار اهميت مي داد. براي ايشان نماز اول وقت بيش از هر چيز با ارزش بود و سعي مي کرد نماز خود را در اول وقت بخواند و ما را نيز تشويق مي کرد.
زماني که در جبهه بوديم، سنگرمان يکي بود. اکثراً با هم بوديم. بارها مي ديدم در دل شب وقتي که همه در خواب بودند، به آرامي از جاي خود برمي خاست و براي راز و نياز با معشوق خود به سنگري که به عنوان نمازخانه بود، مي رفت. اکثر شبها بيدار بود و با خداي خود راز و نياز مي کرد. هميشه دعاي او اين بود که خدايا مرگ ما را شهادت در راه خود قرار بده. اينگونه هم شد و به لقا الله رسيد. اميدوارم ما را از ادامه دهندگان راه ايشان و شهدا قرار بدهد.

محلي که با هم به جبهه اعزام شديم، غرب کشور در سرپل ذهاب، خط مقدم بازي ارتفاعات دراز بود که قبل از ما نيروهاي شهرستان نور مازندران درآنجا مستقر بودند و عملياتي نيز جهت تصرف ارتفاعات توسط نيروهاي آن شهرستان انجام شده بود، ولي به لحاظ اينکه محل استقرار عراقي ها نسبت به نيروهاي خودي استرارتژيک بود، نتوانسته بودند تصرف نمايند و امکان عقب نشيني نيز نبوده واکثراً شهيد شده بودند و حتي پيکرهايشان در نزديکي عراقي ها مانده بود و نتوانسته بودند به پشت جبهه انتقال دهند؛ که اين قسمت از منطقه تحويل نيروهاي اعزامي از شهرستان اردبيل شد. از آنجايي که تعدادي از شهدا بين دو خط در نزديکي عراقي ها مانده بودند، شهيد عرش نشين هميشه ناراحت و به اين فکر بودند که بايد اين شهدا به خانواده هايشان برگردند و واقعاً انتقال آنها به پشت جبهه با توجه به موقعيت جغرافيايي منطقه مقدور نبود و ايشان مصمم بودند به هر طريق ممکن بايد شهدا را آورد. خوشبختانه زماني که ما درجبهه حضور داشتيم، زمستان و اوايل بهار بود و اکثر مواقع هوا ابري و مه آلود بود. برنامه ريزي که ايشان انجام دادند، بعلت اينکه شب نمي شود نسبت به انتقال شهدا اقدام کرد بايستي روزهايي که هوا مه آلود مي شد، رفت و شهدا را آورد. بارها با هم رفتيم حدود 50 متري عراقي ها و شهدا را آورديم. عراقي ها هيچ بويي نمي بردند. حدوداً توانسته بوديم در مدت مأموريتي که در آنجا داشتيم، حداقل 50 تن از پيکر شهدا را انتقال دهيم و تحويل خانواده هايشان شد.
يک روز که هوا مه آلود بود، رفتيم و 2 تن از شهدا را در بلانکارد قرار داديم. وقتي خواستيم حرکت کنيم، هوا روشن شد و حرکت مقدور نشد. مجبور شديم تا شب بمانيم و منطقه نيز براي حرکت در شب مناسب نبود. هر آن ممکن بود اتفاقي بيفتد. وقتي داشتيم به طرف نيروهاي خودي مي آمديم و شب بود، يکي از بچه ها به نام محمدرضا آتشين روي مين رفت و پايش قطع شد و عراقي ها نيز فهميدند. مدتي زير آتش عراقي ها بوديم. وقتي که آتش دشمن آرام شد، مي بايستي يک جانباز و دو تن از شهدا را انتقال مي داديم که شهيد عرش نيشين واقعاً ايثارگري کرد و حتي برادر جانباز را به تنهايي آورد. واقعاً زحمت کشيد و هر بار مي رفتيم و از پيکر شهدا مي آورديم و تحويل خانواده شان مي شد، ايشان احساس مي کرد وظيفه خود را بهتر از پيش انجام داده و با اين اقدام خوشحال مي شدند که توانسته اند پيکر مبارک شهدا را به خانواده هايشان برگردانند.

آنچه که براي ايشان ارزش نداشت ماديات و آنچه که متعلق به دنيا بود. زماني بعضي از کارهاي مورد نياز را به صورت سهميه در حد خيلي محدود به پرسنل واگذار مي کرد. يادم است يک روز موتورسيکلت به سپاه آورده بودند. به لحاظ اينکه تعدادشان کم بود، ثبت نام کرده بودند تا با قرعه کشي به افراد تحويل شود که ما هم نام نويسي کرديم. ايشان نيز ثبت نام کرده بودند. البته براي من جاي تعجب بود که ايشان هم ثبت نام کنند. در مراسم قرعه کشي ما نبوديم ولي ايشان حضور داشتند. آمد به من گفت موتور براي شما در آمد. من هم در جريان نبودم، ولي برادراني که در مراسم قرعه کشي بودند گفتند به اسم خودش درآمد، اما اسم تو را نوشت. بنده فهميدم و قبول نکردم، ولي اصرار کرد که حتماً بايد قبول کنم. بنده ناچار شدم قبول کنم و وقتي شهيد شد به عنوان يادگاري از ايشان داشتم .

محرم محب:
شهيد عرش نشين تقريباً سه ماهه سوم سال 60 13بود که به جبهه اعزام و به عنوان معاون گردان منصوب شدند. منطقه اي که رفته بودند منطقه بازي دراز بود که منطقه سختي بود. بنده به عنوان يکي از دوستان ايشان، حدود يک ماهي براي سرکشي رفتيم سراغ آنها و يک روزي هم در پادگان سوما بوديم .
بعد ما يک روز به منطقه آنها رفتيم. وقتي که به منطقه بازي دراز وارد شديم، شهيد عرش نشين در آنجا نبودند؛ چون که آنجا منطقه دوري بود و بچه ها در آنجا کمين مي کردند و همه مي گفتند عقيل هم رفته جلو و گفتند که مي آيد. تقريباً شب هنگام يا نزديکي هاي غروب بود که عقيل تشريف آوردند. پس از اينکه احوالپرسي کرديم و به همراه ايشان به سنگر بچه هاي رزمنده مان رفتيم. بعد دوباره ما برگشتيم به چادر که چادر فرماندهي گردان بود. آن روز واقعاً آتش دشمن خيلي زياد بود. ما دو شب آنجا بوديم. تا آنجايي که يادم است احتمالاً عقيل درعرض اين دو شب، کمتر از يک ساعت خوابيده بود. علتش را پرسيدم؛ گفتند که فاصله ما با دشمن خيلي نزديک است.
به خاطر اينکه بچه هاي ما نيرو بگيرند به آنها سر مي زدند، که بچه ها از اين بابت يک نيرو بگيرند. که سر زدن به بچه ها خيلي واجب است و واجب تر از خوابم است. آن روز يک خاطره به ياد ماندني من بود و بچه ها يي که آنجا بودند، با شهيد عرش نشين خاطره خوشي را ياد مي کردند. عقيل درست است که اسمش معاون گردان بود، ولي در کارهايي شرکت مي کرد که بچه ها از آن بي خبر بودند و با خود بچه ها رفت و آمد و سرکشي مي کرد. احتمالاً بچه هاي رزمنده ديگر درعوض آن چند ماهي که بودند، به مرخصي مي رفتند، ولي شهيد عقيل تا پايان به مرخصي نرفتند.
خاطره اي که بنده از شهيد عقيل عرش نشين دارم، مربوط به زمان تشکيل تيپ 9 است در منطقه دزفول. آن موقع ما در ستاد تيپ 9 بوديم که عقيل آمد و به جبهه اعزام شد و به منطقه اي آمدند که تيپ 9 در آن اوايل مستقر بود.
عقيل در ابتدا در يکي از گردان ها خدمت مي کرد که به عنوان پيک تيپ معرفي شده بود و وظيفه اش اين بود که پيام هاي ستاد را به واحدها و گردان ها ابلاغ کند. پس از مدتي که ما در سفي ا... بوديم، مصادف شد با ايام سوگواري حضرت امام حسين (ع) که از اردبيل چند نفر از مداحان اهل بيت (ع) به اتفاق شاعر اهل بيت، استاد منعم اردبيلي آمدند به منطقه.
خوب مراسم دهه محرم شروع شد بچه هاي اردبيل با حال و هوايي که از آنها انتظار مي رفت، شروع کردند به برگذاري مراسم. شبها مرتب سينه مي زديم و عقيل هم شده بود سردسته مان؛ و واقعيت اين بود که عقيل مراسم را به خوبي انجام مي داد؛ البته با يکي از بچه هاي ديگر. واقعاً در آن مراسمي که عقيل شرکت مي کرد و به عنوان سردسته هم بود، مراسم، حالت خاصي داشت و عقيل با يک حال و هواي بخصوصي مراسم را اجرا مي کرد.
در اين راستا عقيل آشنايي نزديکي را با استاد منعم اردبيلي پيدا کردند و کساني که استاد را مي شناختند، او را داراي يک حالت معنوي بخصوصي مي ديدند و عقيل هم که با ايشان رابطه برقرار کرده بود، صاحب اين روحيات ويژه شده بود و حالت معنوي خاصي پيدا کرده بود. مرتب با آقاي منعم ارتباط داشتند و چيزهايي مي گفتند که ما از آن مسائل خبري نداشتيم؛ طوري وانمود مي کردند که عقيل شهيد خواهد شد. شايد شهادت ايشان حالت معنوي داشت و اين حالت معنوي به دليل ارتباط با آقاي منعم بود و روي ايشان اثر گذاشته بود و همانطور که گفتم، عقيل حالت خاص و معنوي پيدا کرده بود.
زماني که منطقه سفي ا... بوديم، تقريباً همه بچه ها در محلي بودند که شايد حالت بخصوصي نداشت. پيام هاي گردان، پيام هاي خاصي بودند که حتي نبايد يک کلمه اضافه و کم کرد؛ ولي پس از آن که تيپ جلوتر رفت و ستاد، يک جيپ در اختيار عقيل گذاشته بود، با ماشيني که در اختيار داشت، پيک ها را به گردان ها و ساير واحدهاي تيپ مي رساند. اين را هم بگويم که عقيل همه را دوست مي داشت و هميشه تبسم مي کرد و با همه کس که ارتباط برقرارمي کرد، آن فرد، خودش را دوست عقيل احساس مي کرد و عقيل هم واقعاً دوست داشتني بود.

لطيف آهنگري :
در تاريخ 1360/10/23 از سپاه اردبيل يک گردان به نام شهيد عرشي به منطقه دولت آبادي رفت که منطقه اي در غرب کشور بود. بنده بعد از تقسيم به اين گردان راه يافتم که از اين گردان به ارتفاعات اعزام شديم و در آنجا مستقرشديم. البته ارتفاعات هزار و صد طوري بود که وسيله نقليه به طور مخفي به آنجا رفت و آمد مي کرد و تقريبأ حالت نيمه مخفي داشت. کلاً در محل ديد دشمن بود، ولي بچه ها پياده مي رفتند و تمام امکانات و تجهيزات را با قاطر به محل مي کشيدند.
ما درهمان موقع با شهيد عرشي آشنا شديم که معاونت فرماندهي گردان را به عهده داشتند. تقريباً در 20 يا 30 متري عراقي ها، بچه ها جهت کسب اطلاعات و حمل جنازه هاي شهدا که قبلأ آنجا مانده بودند،مي رفتند و شبانه آنها را حمل مي کردند؛ که معمولأ شهيد عقيل اکثر اين کارها را خودش هم انجام مي داد؛ يعني در ماه، حدود 20 نوبت مي رفتند که تا 19 بار خودش هم مي رفت. البته از شهدا گفتن خيلي سخت است؛ مخصوصأ آنهايي که کمتر عبور کردند. آن موقع که شهيد عرش نشين کمتر از 18 يا 19 سال سن داشتند و عمرش هم آنقدر زياد نبود که خاطراتش زياد و در ياد باشد. فقط مي توان بگويم که آدم خيلي خوشرو و خنده رويي بود؛ محجوب بود و خيلي با بچه ها انس الفت داشت. سعي مي کرد روحيه بچه ها را خوب نگه دارد .
شهيد عقيل هنگام شب و نيمه هاي شب به تمام بچه ها سر مي زد و به منطقه اي که بنام تپه سيد يا صد و پنجاه بود و محل نگهداري بعضي تجهيزات، سرکشي مي کرد.
البته در منطقه تپه سيد يا 150همانطور که گفتم، رفت و آمد با قاطر انجام مي شد و حمل تجهزات و آب خيلي سخت بود. فصل زمستان بود و هوا برفي. با توصيه مرحوم که حمل آب سخت بود، برف ها را آب مي کردند که براي نظافت و بهداشت مورد استفاده قرار گيرد.
عقيل با وجود اينکه آنجا مانده بود و جزو فرماندهان منطقه بود، ولي مثل ساير رزمنده ها بود. مثلاً خودشان مي آمدند و آب مي بردند، يعني هيچ وقت نمي خواست کار خودش را به گردن کسي بيندازد.

سال 60 13در منطقه اسلام، شهيد را ديدم. آن موقع جانشين گردان بودند؛ گردان حزب اله بود.
اسوه تقوي و پاکدامني بود. خيلي سربه زير بود. با بچه ها صميميت داشت. خود را فرمانده نمي دانست. هميشه با بچه ها بودن را سرلوحه زندگي و امورات خود قرار داده بود. با خصوصيات خاصي با بچه ها رفتار مي کرد. مثل اينکه يک فرمانده نبود. مثل برادر با ما رفتار مي کرد.آن موقع من بي سيم چي گردان بودم و هميشه با او بودم ...

يک روز بچه ها را جمع کردند گفتند 15 نفر احتياج داريم بروند خاکريز ايجاد کنند. از آنجايي که صميميت خاصي با بچه ها داشتند، گردان ما که در آن موقع 312 نفر بسيجي بوديم، همه گردان اعلام آمادگي کردند که بروند.
به نظر من خصوصيات و اخلاقي ايشان بود که باعث شد همه گردان به نداي يک فرمانده جوان لبيک گفته و آماده اعزام شوند.
يک روز ظهر بود؛ دسته جمعي رفتيم وضو بگيريم. بچه ها داشتند زير تانکر آب وضو ميگرفتند و شير آب بازمانده بود. آب داشت هدر مي رفت. ايشان با صراحت گفتند اين طور وضو گرفتن برايتان درست نيست. بچه ها گفتند چرا؟ گفت: شما فکر کنيد اين آب با چه زحمتي تأمين مي شود و چه طوري به دست ما مي رسد.
تير ماه بود؛ در منطقه عمومي ابوغريب خواستند برويم جوفر. قرار بود درعمليات شرکت کنيم. ايشان خيلي خوشحال بودند که بالاخره توفيق شد ما هم در عمليات شرکت کنيم. در منطقه جوفر مستقيم بوديم که خبر شهادت جلال برايش رسيد و تنها اشاره فرمودند خدايا شکر. در گردان ما آن موقع آقاي تکريم بودند. بچه ها را جمع کرد؛ فرمانده هان گروهان ها را جمع کرد. گفت بالاخره جلال، برادرش شهيد شده و ايشان بايد برگردد. سفارشات لازم را کرد و گفت که بچه ها امانت خدا است دست ما، من اين بچه ها را به شما و شما را به خدا مي سپارم. خداحافظي کرد و رفت.
ساده بود؛ خيلي ساده، سنگرش با سنگرهاي ديگر بچه ها و رزمنده گان هيچ فرقي نداشت. تنها فرقي که داشت اين بود که سنگر فرماندهي بود و مابين دو تا گروهان 1 و 2 بود.
ايشان دائماً ذکر خدا مي کردند. اوقات فراقت و بيکاريشان را زماني که با بچه ها کاري نداشتند، ذکرمي گفتند. تکيه کلامشان حضرت ابوالفضل بود. در بين ائمه به حضرت ابوالفضل تمسک خاصي داشت. شب زنده داري هاي خوبي داشت. نماز شب را معمولاً ترک نمي کرد. به بچه ها سفارش مي کرد اينجا که فرصت هست، آن را غنيمت شماريد.
اوقات بيکاريش را با شعر و قرآن خواندن و ذکر خدا سپري مي کرد.
شهيد عرش نشين از اسراف خيلي بدش مي آمد. واقعأ فرد صرفه جويي بود. يادم هست داشتيم شام مي خورديم و سفره پهن بود. آن شب تن ماهي داشتيم. نان خشک بود و هرکس خواست غذا بردارد، با قاشق زد پشت دستش. بچه ها گفتند چرا؟ گفت: بايد خودتان حدس بزنيد که چرا اين کار را مي کنم. همه مات مانده بودند که عرش نشين چرا اين کار را مي کند. گفت: بايد اين خرده نانها را از کنار سفره جمع بکنيد، بعد غذا بخوريد.
تنبيه آن موقع بين بچه ها هيچ معني نداشت، ولي تشويق چرا. بچه ها را تشويق مي کردند. يک شهيد صداقتي داشتيم. نماز ظهر بود، ايشان رفته بود بالاي سنگر نماز مي خواند. نماز ايشان را قطع کرد و گفت بيا پايين. آمد پايين. گفت که برادر تو چرا بازي مي کني با خودت؟ اين کار درست نيست و دشمن تو را دارد مي بيند و ممکن است بزند. اين يک نوع خودکشي است. يک تذکر شديدي به ايشان داد و گفت: اين اولين و آخرين بار باشد. اميد وارم انشا ء ا... از اين به بعد تکرار نشود.
شهيد عرش نشين بيشتر با آقاي توفيق صمدي صميمي بودند. هر دو بچه اردبيل بودند و در يک محله زندگي مي کردند. با هم قدم مي زدند و اگر جايي مي خواستند بروند، با ايشان مي رفتند. ايشان موتور سوار بودند و پيک گردان بودند.
يادم است در منطقه بوديم. شهيد عرش نشين با اينکه منطقه خاکي بود و پر از گرد و غبار و گرما، هميشه با لباس تميز زندگي مي کردند. اهميت خاصي به نظافت و پاکيزگي مي داد. ايامي که آنجا بودم، مصادف با ما ه مبارک رمضان بود. با اينکه حکم مسافر داشتيم و روزه گرفتن بر ما واجب نبود، شهيد هميشه سعي مي کرد ايام رمضان را با روزه هاي مستحبي سپري بکند.
يک چفيه داشت که مي گفتند از شهيد چمران برايش به يادگار مانده است. افطاريش را هميشه روي اين چفيه باز مي کرد. نمازهايش را هميشه روي آن چفيه مي خواند.
يک جا نماز سبزي داشتند. هر موقع مي خواستند نماز بخوانند، ابتدا ذکر فاطمه زهرا مي گفت و سپس به حضرت ابوالفضل متوسل مي شد.

من هميشه به عنوان بي سيم چي با ايشان بودم و تهيه غذا و امکانات سنگر فرماندهي با بنده بود. هميشه مي فرمودند مرادي تو آخرين نفري. برو براي گرفتن غذاي فرماندهي. بگذار اول بچه ها بگيرند و تامين بشوند؛ اگر ماند، ما هم مي گيريم. بچه ها گرسنه و بدون آب نمانند مهم تر است. شهيد عرش نشين هيچ وقت اوقات خود را به بطالت نمي گذراند. سعي مي کرد اوقات فراغت و بيکاري خود را با کتاب خواندن که معمولأ نهج البلاغه و اشعار و... بود، پر کند. سوره ياسين را صدردر صد مي خواند. آيت الکرسي تکيه کلمه شان بود و هميشه مي خواند. اوقات بيکاري را هميشه با مطالعه و قرآن خواندن و ذکر گفتن مي گذراند. بيشتر پياده روي مي کردند. به بهانه اينکه به گردان سر بکشند، خط پدافندي را روزانه حداقل يک مورد صبح و يک مورد عصر مي رفتند و برمي گشتند. خط پدافندي حدوداً 3 کيلومتر بود.

پدر شهيد :
عقيل در دوران ابتدائي ، راهنمايي و دبيرستان نيز مقيد به تحصيل بوده است و همواره در خرداد ماه موفق به پايان تحصيلات مي شده است.
عقيل علاقمند به امام حسين (ع) و مسجد و هئيت عزاداري بوده و از افراد فاسد دوري مي جست. وي از تلوزيون و برنامه هاي آن بيزار بود. در قبل از انقلاب هم در فعاليت هاي ضد رژيم طاغوت فعاليت مي کرد. در اين باره پدرش مي گويد: يکي از شبها عقيل دير به خانه مي آيد. لباس هايش هم خاکي بود. خود عقيل در اين باره مي گويد که در مسجد مير صالح براي تظاهرات برنامه ريزي مي کرده اند که توسط نيروهاي ارتش مسجد محاصره مي شود و آنها مجبور مي شوند از پشت بام مسجد و خانه ها سينه خيز فرار کنند. قيل در دوران تحصيل به جز تحصيل به کار ديگري نمي پرداخته است که جنبه درآمدي داشته باشد. عقيل به گفته پدرش هنگام گرفتاري و مشکلات تنهايي اختيار مي کرد و قدم مي زد .
بعد از شهادت برادرش جلال ، عقيل اظهارداشت :« که من بايد راه جلال را ادامه دهم . جلال شهيد شده و به فيض رسيده؛ من مانده ام. »هيد عقيل مي گفت : « قرآن ، اسلام و ناموس مردم در خطر است . ماندن فايده اي ندارد؛ بايد به جبهه بروم .»
پدر عقيل مي گويد : بعد از شهادت جلال ما هر چه به او اصرار مي کرديم که به جبهه نرود، قبول نمي کرد. وي گفت: « مرگ سراغمان مي آيد؛ چه زود چه دير، پس بايد به جبهه رفت و دفاع کرد. »
توصيه عقيل به پدرش اين بود که : « نگذار بچه ها از خط امام کنار و دور شوند . رساله امام را مطالعه کنند و هر چه امام گفت، به آن عمل کنيد و در راه او قدم برداريد و هدفي غير از هدف او نداشته باشيد.»
پدرش عقيل درباره آخرين ديدارش با شهيد قبل از شهادت مي گويد : آخرين بار که مي خواست به جبهه برود گفت: اين بار که مي روم يا فتح مي کنيم و يا شهيد مي شويم . دعا کنيد که اگر فتح کنيم افتخار است و اگر شهيد شديم باز افتخار است . مرا حلال کنيد که مثل اينکه اين دفعه مثل دفعه هاي قبل نيست.

روزي در خانه نشسته بوديم که گفت : « مي خواهم خواهشي بکنم ، آيا ممکن است سهم الارث مرا در حال حيات بپردازي ؟ »
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : « اما من که هنوز نمرده ام . اين پول به چه دردت مي خورد ؟ » گفت : « اگر اجازه بدهيد بعداً مي گويم . » در آن لحظه متوجه منظورش نشدم ، اما پس از مدتي فهميدم که مي خواسته با آن پول براي روستاييان فقيري که درکارهاي مبارزاتي و انقلابي با آنها آشنا شده بود، کمک کند .

توحيد عرش نشين برادرشهيد:
« يک شب ديديم ايشان نماز مي خواندند ، ساعت حدود 5/2 صبح بود . خيلي منتظر شديم که بفهمم چه نمازي مي خواند . بعد از ساعتي بالاي سرش حاضر شدم در سجده بود و گريه مي کرد. بعد از نماز التماس دعا کردم و گفتم : اين شب را بخواب تا بتواني بيدار شوي . عقيل گفت : تو اگر مرا دوست داري دعا کن شهيد شوم .»

« زماني که بني صدر رئيس جمهور شد، برادر بزرگ ما خيلي ناراحت بود و ما با هم در اين باره بحث مي کرديم. عقيل گفت : چون حضرت امام او را تأييد کرده، ما نبايد حرفي بزنيم .
عقيل بسيار ناراحت بود. سعي مي کرد سراغ امام (ره) برود؛ لذا گفت : « اي کاش با امام ملاقاتي بکنيم و جريان را بپرسيم . من مقداري کمک مالي به او کردم تا به تهران برود و او عازم شد . چند روز بعد که تلفن کرده بود، گفت : نتوانسته به سراغ امام (ره ) برود و از آنجا عازم جبهه شده است .

عقيل از افراد بدگو و غيبت کننده دوري مي جست و تذکر مي داد . وي با برادرش ( برادر بزرگتر خود ) قبل از انقلاب در راهپيمايي ها شرکت مي کرد .

آقاي باشکوه :
« در سال 1360 به برادران سپاه به قيد قرعه موتور سيکلت سهميه دادند که يکي از موتورها سهم عقيل بود . يکي از برادران سپاهي از تقسيم بندي موتورها ناراضي بود . عقيل موضوع را فهميد و موتور را براي او هديه فرستاد و بعد ها آن برادر سپاهي مبلغ آن را به عقيل برگرداند .»
در اردبيل يک تيپ تشکيل شده بود ولي در سال 1361 بعد از عمليات والفجر اين تيپ منحل شد و همه برادران ناراحت بودند؛ ولي عقيل مي گفت : برادران چه فرقي مي کند هر کجا خدمت کنيم، خدمت براي اسلام است و اگر شهادت قسمت ما باشد، در هر جا به اين فيض مي رسيم . اين عمل وي باعث تشديد روحيه برادران سپاهي شد .

عقيل با ديگر برادران در نگهباني رقابت مي کردند . به ياد دارم که عقيل تازه به سپاه آمده بود و من مسئول حفاظت بودم. به بنده مراجعه کرد و اظهار بيکاري کرد و از من خواست تا اجازه بدهم نگهباني بدهد .

بابا عظيمي :
عقيل مکبر مسجد محله بود و خيلي علاقه مند به اين کار . او اظهار مي دارد که وقتي عقيل عصباني مي شد در يک جاي خلوت يا اتاقي خلوت مي نشست و نماز مي خواند و به من مي گفت: « فقط حرکت تو براي خدا باشد . مبادا کاري کني که کسي از تو رنجيده شود. هيچ وقت خدا را فراموش نکن .»

اژدر محمدي دوست :
عقيل قبل از شهادت در يک چادر استراحت مي کرد که اين چادر به جايي محکم بسته نشده بود. به عقيل گفتم : بيا چادرت رادر جايي محکم ببنديم . اما عقيل گفت : من مي خواهم طعم طوفان و باد و خاک را بچشم تا وقتي شهيد شدم و اگر جنازه ام به دست نيامد، جسدم بتواند در برابر اين بادها و طوفان ها دوام بياورد .
« قبل از عمليات قرار بر اين بود که احسان بدهيم و از افرادي که به نظر مي رسيد که شهيد خواهند شد، دعوت بکنيم . آن روز احسان، آبگوشت بود . از عقيل هم دعوت کرديم که با اصرار سردار شهيد شاپور برزگر ، عقيل سر سفره آمد و غذاخورد. بعد از خوردن غذا رفت و من به دنبال او ديدم در چادر نشسته و گريه مي کند. پرسيدم : چرا ناراحتي ؟ عقيل جواب داد : شما اصرار کرديد که من زياد بخورم و اين زياد خوردن را دوست ندارم . مرا از عبادت خالصانه دور مي کند. براي اين گريه مي کنم که تا شايد به اين ناپرهيزي، خدا مرا ببخشد.»

جابر باقري :
باقري در سال 1360يا1361 با عقيل در سنگر حفاظت از دادگاه انقلاب اسلامي اردبيل که آن زمان به رياست حجت السلام قاضي پور اداره مي شد فعاليت مي کردند .
عقيل بسيار به امام علاقه داشتند و آرزو داشت خدمت امام (ره ) برسد. هرگاه تصوير امام (ره) را در تلويزيون مي ديد، با ختم سه صلوات با جان و دل به سخنان امام (ره) گوش مي داد . مکاني که ما آنجا مستقر بوديم اتاق 3×4 داشت و کنار آن اتاق ، اتاق ديگري بود کوچک تر، خاکي و کف آن گچي. عقيل در اين اتاق کوچک شب هنگام نماز شب مي خواند. وقتي که همه در خواب بودند و دعا مي کرد طلب بخشش مي نمود . دوستان همواره در اين فکر بودند که مگر يک جوان 20 ساله چقدر گناه کرده است .
غذايي که ما در طول روز مي خورديم بسيار ساده بود. عقيل لب به اين غذاها هم نمي زد و معمولاً با مقداري نان و پنير روز را به پايان مي رساند و مي گفت : شايد اين نان و پنيري را که ما مي خوريم خيلي از فقر نتوانند آن را تهيه کنند و شرمنده فرزندانشان باشند . باقري کمک به فقرا توسط عقيل را از خصوصيات بارز وي بيان مي کند .

بايرام نوري :
عقيل مدتي در تيپ حضرت عباس (ع) به عنوان پيک ستاد تيپ و بعدها به عنوان معاون رئيس ستاد در تيپ مذکور انجام وظيفه مي کرد . وي مي گويد : عقيل در سال 60 در ارتفاعات بازي دراز سرپل ذهاب معاون گرداني بود که از اردبيل به فرماندهي فاضل دولت آبادي در منطقه حضور پيدا کرده بود . من هم به همراه برادر محمد بابائي جهت سرکشي به گردان مذکور مدت دو روز با عقيل بودم. در طول دو شب در منطقه عقيل شايد بيشتر از يک ساعت نخوابيد، چون دشمن آتش زيادي بر روي منطقه داشت . عقيل دردل شب به همه سنگرها سر مي زد و باعث جرأت و مقاومت بيشتر رزمنده ها مي شد .
عقيل مسائل بهداشتي را در حد مقدورات جبهه مراعات مي کرد، ولي بسيار علاقه مند به سردار شهيد مهدي باکري بودند و احترام خاصي نسبت به ايشان احساس مي کردند .
نوري در خاطره ديگر مي گويد :
ماه محرم در جبهه عقيل حال و هواي ديگري داشت . در آن زمان جمعي از مداحان و شاعران اردبيلي چون استاد منعم اردبيلي ، حاج ارشاد ، تمدن در جبهه حضور پيدا کرده بودند. عقيل در مراسم عزاداري با شکل غريبي حضور پيدا مي کرد. سينه زدن وي ديدني و بسيار محزون بود .
نقطه قابل توجه اينکه وي چندين بار به سبب داشتن روحيه عرفاني و معنوي با شاعر منعم اردبيلي چندين ساعت به خلوت در گوشه اي مي گذراندند. حتي ساعت ها با همديگر بحث و گفتگو مي کردند. روحيات معنوي عقيل بسيار شبيه استاد منعم اردبيلي بود .

عباسعلي سروري:
خاطره اي که از شهيد عقيل دارم اين است که بعد از شهادت برادرش سري به چادر عقيل زدم تا او را هم ببينم و هم صحبتي با او بکنم. او مسئول سازماندهي گردان بود . عقيل نه چادر خود را کامل به زمين بسته بود و نه پتو انداخته بود و داخل چادر تکه نان خشکي روي چمن گذاشته بود و به آرپي جي تکيه داده بود و از اين نان به اندازه هاي کوچک جدا مي کرد و آرام آرام مي خورد. گفتم : چه شده؟ از کي سازماندهي هم جنگ مي کند. خنديد و حرفي هم نگفت. لبخند قشنگي هميشه بر لب داشت . بعد متوجه شديم که ايشان درآن شب با گردان هم رزم شده و رفته خط مقدم .
در اين زمان استاد منعم هم با ما بود. وقتي دور هم جمع مي شديم هر از چند گاهي استاد منعم مي گفتند : عقيل عقيل ، عقيل عقيل ، عقيل نه عقيل . استاد منعم نمي دانم در شهيد عقيل چه چيزي ديده بود که به شدت شيفته او شده بود . ما هم گاهي خجالت مي کشيديم بپرسيم چرا عقيل را اينگونه خطاب مي کند. آن شب اگر مي دانستم عقيل مي رود، حتماً به طور مخصوص با او خداحافظي مي کردم . آن آرپي جي را هم گويا آقاي محمدي دوست به او داده بود .

عوض وثيق مقدم :
هم کوچه بوديم واز دور همديگر را مي شناختيم. در مراسمات خاص از جمله محرم، ايشان را مي ديديم. تا بعدها در سال 59 در سپاه بيشتر با ايشان آشنا شدم. وي در سال 60 13بود که به سپاه آمدند. در صرف نهار و نماز همديگر را مي ديديم . بعدها در جبهه بيشتر با هم بوديم. من در گردان بودم و نيروي رزمي بودم . فکر مي کنم شهيد عرش نشين در اطلاعات عمليات بودند. يک روز ديدم که عقيل آمدند و گفتند که به من به گردان انتقال گرفتم. ما در دشت عباس بوديم. شب ها مي رفتيم و کانال مي کنديم تا در صورت وجود عمليات از اين کانال عبور کنند . در اوقات ديگر اسلحه ها را تميز مي کرديم و آماده مي شديم. با عقيل هم چادر بوديم؛ کم حرف بود . در چهره اش گيرايي و محبتي بود که هر کسي را به خود جذب مي کرد . تا چيزي از او نمي پرسيدي جواب نمي داد . کم غذا مي خورد. خونريزي معده داشت و زياد هم روزه مي گرفت. کلاً رياضت را در خود به وجود آورده بود . در گوشه سفره مي نشست و اغلب نان خرد مي خورد . هميشه دنبال خلوت بود . دنبال جايي بود تا به تنهايي عبادت کند؛ نماز بخواند. دائم الذکر بود . در آرامش خاصي زندگي مي کرد .
در شروع عمليات، گردان به محل اعزام شدند . يادم هست عقيل اسلحه اش کلاشينکف بود . دسته دسته جلو مي رفتيم . عقيل دو سه دسته از ما جلوتر بود . شب بود . ما ديگر به علت شدت آتش دسته ما به محل مورد نظر که قبلاً آماده بود. اعزام و مستقر شديم. سه روز بعد از عمليات بود که در آمارگيري متوجه شدم که وي شهيد شده است .
در حالت کلي آقاي خيراللهي تعدادي از نيروهاي خاصي را انتخاب کرده بود. در هر دسته يک يا دو نفر بودند که آقاي خير اللهي آنها را جداکرده بود و آنها را آزاد گذاشته بود. هر جا که درگيري خاصي پديد مي آمد، اين نيروها را اعزام مي کرد و معمولاً مشکل را حل مي کردند . حالا با هر وسيله اي که مي شد، عقيل جزو اين گروههاي خاص بود.

علي رستم زاده :
در سال 1360 بنده مسئول اعزام نيرو در سپاه بودم. شهيد عرش نشين تازه وارد سپاه شده بودند و بنده شناخت دورادوري از وي داشتم. دعوت کردم در واحد اعزام نيرو با بنده همکاري کند که ايشان هم قبول کردند. هرروز با بنده در بحث بودند که: اجازه بدهيد بنده هم اعزام بشوم . رفتن بسيجي ها ، سپاهي ها و جوانان به جبهه به شدت در ايشان تأثير گذاشته بود و در هر اعزامي با بنده درگيري پيدا مي کرد که دست از سرم بردار و اجازه بده بروم . تا اينکه بنده قبول کردم و اعزام شدند و مدتي بعد در تيپ 9 حضرت عباس (ع) به وي ملحق شدم.
تکيه کلامي ورد زبانش بود که از شهيد چمران براي من نقل مي کرد و مي گفت :« مي داني علي، شهيد چمران گفته است خدايا خوش دارم تنها باشم و در کهکشانهاي پوچ دنيا بپوسم . من هم دوست دارم تنها باشم .» عقيل هميشه ساکت بود و تودار و آرام. کم حرف مي زد. از چهره اش هم مشخص بود که شهيد مي شود . اصلاً غيبت نمي کرد . اطمينان خاطر خاصي در چهره اش وجود داشت . در واحد اعزام نيرو طبق شرايط و قوانين، اعزام عده اي مخصوصاً افراد داراي سن پايين امکان پذير نبود؛ لذا در اعزام ها ما درگيري هاي لفظي زيادي با نوجوان ها داشتيم؛ ولي هميشه عقيل اينها را به کناري مي کشاند و با آنها حرف مي زد . آنها را آرام مي کرد . قانع مي کرد و راضي از اينکه چرا اعزام نمي شوند. اکثراً حلال مشکلات بود . اخلاق بسيار نيکويي داشتند. نمونه يک مسلمان کامل بودند.
بلاخره ايشان با اصرار زياد اعزام شدند. بنده هم مدتي بعد از ايشان اعزام شدم و در تيپ 9 حضرت عباس مشغول شديم . در آنجا عقيل و استاد منعم اردبيلي با هم روابط صميمانه و شمس و مولانا گونه اي داشتند. خيلي با هم خلوت مي کردند . ساعتها با هم در تنهايي حرف مي زدند . بعد از مدتي بود که در اثرهم نشيني با استاد منعم، عقيل تبديل به يک عارف شد. کم تر حرف مي زد. کمتر غذا مي خورد . بسيار خلوت مي کرد. شب ها اکثراً در تاريکي منطقه فرو مي رفت. با خدا خلوت مي کرد. اين براي همه دوستان عجيب بود . از استاد منعم پرسيديم که عقيل را چگونه ديده است. مي گفت : عقيل نه عقيل ، عقيل نه عقيل.
مهمترين مسئله اي که بنده به ياد دارم اين که عقيل خيلي کم غذا مي خورد و بيشتر روزه بود . برايم عجيب بود که چگونه و از کجا انرژي مي گيرد . هميشه جايش در چادر درشب خالي بود .
قبل از عمليات والفجر يک با هم سوار جيپ جنگي مي شديم. گفتم : بيا با هم برويم دزفول و برگرديم . کار داريم . حمام هم رفت . عقيل را به يک رستوران هم بردم. جلوي در رستوران ماشين را نگه داشتم . رفتم داخل، چون مي دانستم عقيل نمي آيد. خودم ژتون تهيه کردم و آمدم بيرون. به عقيل گفتم : بيا برويم غذا بخوريم؛ وقت نهار است . تند شد و گفت : علي آقا من را ناراحت نکن، من نمي خورم . گفتم : نه، نمي شود؛ من ژتون تهيه کرده ام . گفت : من اصلاً نمي خورم. گفتم : اگر تو نخوري من هم نمي خورم. اين ژتون را در جوي آب مي اندازم و مي رويم . خلاصه از بنده اصرار و از ايشان انکار . ناراحت شدم و بالاخره راضي شد و به زور غذاي نسبتاً کاملي در آنجا خورد که من فکر مي کنم در طي سه يا چهار ماه گذشته تنها غذايي که عقيل خورد، همين بود . سرانجام هم در اين حالت بود تا در عمليات به شهادت رسيد .
در منطقه بيشتر روزه بود. در طول هفته دو يا سه وعده آن هم نان خشک مي خورد. ما در داخل چادر با دوستان مي نشستيم دور هم و غذا مي خورديم، ولي عقيل بيرون چادر گاهي قرآن مي خواند و يا با استاد منعم دست در دست هم در فکه در دشت قدم مي زدند و حرف مي زدند . کثراً به من مي گفت : « مي خواهم گمنام باشم و کسي مرا نشناسد .» خط بسيار خوبي داشت. اگر کاغذي يا جاي سفيدي پيدا مي کرد، با هر وسيله اي که مي شد در گوشه کتابي کاغذي مطالبي مي نوشت . از تجملات به دور بود . لباسي بسيار ساده داشت. هميشه و در همه جا لباس يکساني مي پوشيد و خيلي هم تميز و مرتب بود . يک پيراهن و شلوار سپاهي و يک پوتين داشت. در اواخر به علت سابقه، معاون گردان قمر بني هاشم شده بود.
در عمليات ، عقيل در گردان بود و من در طرح و عمليات . منطقه ابو غريب ، فکه بود . قرار بود چند پايگاه را تصرف و آزاد کنيم والفجر بود . شب سختي بود. درگيري و مقاومت شديد بود . پاسگاه ها بسيار مقاوم و قديمي و محکم بود . چند ساعت قبل از عمليات، همديگر را ديديم. با دوستان خداحافظي کرد و از همه حلاليت خواست و گفت : من شهيد مي شوم. مي دانم. کاملاً خود را تجهيز کرده بود . اسلحه اش کلاشينکف بود و خيلي از خشاب ها را به خود آويزان کرده بود .
يادم نرود بگويم که يک روز وقت نهار بود . همه در چادر بوديم و نهار آماده شده بود. عقيل از چادر آرام و يواشکي بيرون رفت. دوستان گفتند : بيا عقيل همه منتظر تو هستيم . اما عقيل گفت من نمي خورم . بنده بلند شدم و دنبال وي رفتم. ديديم در گوشه اي روي چمن دراز کشيده. پرسيدم: « چه کار مي کني؟ بيا نهار آماده است. همه منتظر تو هستند .» عقيل گفت: « نه. من نهار مي خواهم چه کار؟ اينجا از آفتاب انرژي مي گيرم. شما برو .» و نيامد . اکثراً روزها اين گونه بود . هميشه 30-20 دقيقه در روز در آفتاب دراز مي کشيد . بعد ها فهميديم که زخم معده گرفته است.

بايرام نوري :
قرار شد همراه آقاي بابايي از منطقه بازي دراز ديدن کنيم. نزديک هاي بعد از ظهر بود که به محل مورد نظر رسيديم . ابتدا در پادگاه ابوذر ساکن شديم و بعد به منطقه حرکت کرديم. وقتي رسيديم عقيل آنجا نبود؛ جلوتر بود . منطقه کوه بلندي بود . بسيار تيز تکه هايي به هم چسبيده کوه ها با شيب شديد امکان حرکت را از بين برده بود . گاهي برخي از وسائل مورد نياز را با قاطر به محل حمل مي کردند . در آنجا گردان به فرماندهي مرحوم دولت آبادي و معاونت گردان به وسيله عقيل حفاظت مي شد . خيلي به منطقه عراقي ها نزديک بود. حتي صداي عراقي ها مي آمد. البته در بلندي هاي بسيار تيز به وجود سختي دوستان کمين هم زده بودند . عقيل در طي دو شبي که ما آنجا بوديم، نخوابيد. مرتب به سنگرهاي جلو سر مي زد . گاهي هم عراقي ها آتش مي گشودند . حتي وقتي که ما آنجا بوديم، تعداد اين آتش ها بيشتر شده بود . يادم هست عقيل گفت : با آمدن شما آتششان بيشتر شده، مثل اينکه از آمدن شما خبر داشتند. دو روز بعد ما برگشتيم . حدود دي يا بهمن 1360 بود.
در سال 1361 بود که ما در تيپ 9 حضرت عباس (ع) در پادگاه صفي آباد منطقه چنانه حول و هوش شوش مستقر بوديم. در پايگاه يک ساختمان با حدود 15 اتاق و يک سالن تقريباً باز بود که نمازخانه شده بود و متعلق به ما بود . حدود چهار نفر از مداحان اردبيل از جمله مرحوم منعم آنجا بودند که عقيل با منعم در آنجا آشنا شده بود . مدتي با حضور مداحان مراسم سينه زني زيبايي در آن نماز خانه اجرا مي کرديم . آقاي محمد بابايي و گاهي هم شهيد عقيل حسين کشي مي کردند و بچه هاي خوي که آنجا بودند بسيار متحول مي شدند. آنجا عقيل پيک هم بود.

لطيف آهنگري:
ما را از پايگاه اردبيل ( پايگاه سپاه ) اعزام کردند . مرحوم مير فاضل دولت آبادي فرمانده گردان و شهيد عرش نشين جانشين و معاون گردان اعزام شدند . وارد پايگان ابوذر شديم در آنجا تقسيم بندي شديم به ارتفاعات 1100تپه سعيد ارتفاعات بازي دراز اعزام شديم يک منطقه پدافندي بود . کاملاً کوهستاني با سنگ هاي گچي . داخل کوه ها سنگر زده بوديم . فقط از شيار ها رفت و آمد مي کرديم . فقط در منطقه هدف حفظ بود . گاهي هم پيکر هاي باقي مانده در آن محل را به پشت سر انتقال مي داديم . عقيل در آنجا با فکر خود امکانات رفاهي را مهيا کرده بود؛ از جمله ايجاد دستشويي که قبلاً بايد حدود يک کيلومتر براي اين کار راه مي رفتيم يک انباري هم براي ذخيره مواد مورد نياز ايجاد کرده بود . به تپه سعيد آب با قاطر مي برديم . براي آب وضو برف ها را آب مي کردند . ارتفاعات سخت و بلندي بود. مسير شيار مانند بود و در ديد عراقي ها . فوراً وسايل را به جاي قاطر بعد از تخليه خود به محل استقرار سنگرها مي آورد . عملکرد عقيل و مرحوم دولت آبادي باعث شده بود در طي اين چند ماه قبل از تحويل به تبريز کمترين شهيد را ما در آنجا داشتيم .
حدود 5 ماه مداوم او را مي ديدم . بسيار مهربان و خندان بود . هميشه لبخند بر لب داشت. کم توقع بود. بسيار منظم بود . به علت گرد و خاک 10 روز به 10 روز براي حمام به پشت منطقه مي آمديم . گاهي هم بازي هاي قديمي را با بچه ها قاطي مي شد و انجام مي داد .

آقاي زنجاني:
اين همه ايثارگري ها، جانفشاني ها وافتخاراتي که شهداي ما دارند، تصادفي نبوده است . قطعاً همه اين توفيقات در سايه تربيت خانوادگي ، توفيقات الهي و تلاش خود سرداران بوده است .
خانواده شهيد عقيل عرش نشين قطعاً از اين قاعده مستثني نبوده است . پدر ايشان که در محله زبانزد عام و خاص است، مردي اهل فرايض ، خوشنام ، نسبت به همه رحمت و نيکوکاري دارد و در اين خانواده است که شهدايي چون عقيل و جلال ظهور و بروز داشته اند. جلال که برادر شهيد عرش نشين است از جهاد به جبهه اعزام شده به عنوان جهادگر از جهادگران به نام و مخلصي بودند که به فيض شهادت نايل مي شوند . در واقع مربي اصلي شهيد عرش نشين برادرشان جلال عرش نشين است و عقيل دنباله رو و ادامه دهنده راه ايشان است . که در کنار هم سالهاي سال در خانه در محله در بازار زندگي پاک و سالمي در زمان رژيم ستم شاهي داشتند و پاکي و طهارتشان در محله زبانزد عام و خاص است و از همان دوران کودکي مي گويند که اينها در کنار پدر از همان دوران در نماز مصالح امور خيريه و عزاداري هاي ابا عبدا... پيشرو و حضور صادقانه و خالصانه بي ريا و بي پيرايه داشتند .

ابراهيم شجاعي:
در اين يکي دو ماهي که در محضر شهيد بزرگوار عقيل عرش نشين بوديم، توفيق پيدا کرديم از اخلاق و معنويات ايشان استفاده هاي لازم را ببريم؛ به طوري که ما هميشه مشتاق صحبت جانانه ايشان بوديم. عشق مي کرديم ايشان ما را جمع کنند و با ما صحبت کنند. از رهنمود هايشان بتوانيم استفاده هاي لازم را ببريم .
کلماتي هميشه رسم بود که ايشان براي ما به کار مي بردند. کلمات قرآني بودند، چون زياد به قرآن آشنا بودند. هميشه فکر مي کرديم صحبت ايشان از روي قرآن است. خيلي عشق و علاقه به اين مسئله ايشان داشتيم . ايشان صداي بسيار خوبي داشت و صحبت هايشان به دل مي نشست.
يادم است يک شب نيروها را سازماندهي مي کردند و مي خواستند ببرند. ايشان آمدند از ما داوطلب خواستند. از آنجايي که بچه ها واقعاً به ايشان عشق و علاقه خاصي داشتند، به جاي 15 نفر شايد بتوانم بگويم 60يا 70 نفر آماده شدند؛ بطوري که چند تا تويوتا آمده بودند، همه سوار ماشين شديم و همه گفتند که ما مي رويم.

آقاي خوشبخت:
شهيد عقيل عرش نشين از بچه هاي خوب سپاه اردبيل بود . البته شهيد عرش نشين يک وقتي در اردبيل مسئول اعزام نيرو بود و ما هم در خدمتشان بوديم.
يک روز بچه هاي بسيجي و اعزامي ها آمد ه بودند سازماندهي شده بودند و در حياط سپاه آماده بودند که اعزام بشوند . ايشان که خودشان بايد اينها را مهيا مي کردند و به ماشينها سوار مي کرد و ترتيبات را مي داد، ديدم که خودش يک ساکي برداشته و به جايي اينکه به فکر اعزام اينها باشد خودش رفته و سوار ماشين شده.
خيلي اهل صحبت نبود. آدم ساکتي بود. بيشتر فکر مي کرد؛ يعني ساکت بي فکر نبود. خيلي آرام گفت بچه ها بيايند بشينيد برايمان صندلي نمي ماند . از اينجا تا جبهه بايد سر پايي برويم . به خاطر همين من اول آمدم براي خودم صندلي بگيرم بعد اعزام شوم . نسان متفکري بود و واقعأ دغدغه اش اسلام و انقلاب و دفاع از کشور بود . وقتي با ايشان مي نشستي ، فکر مي کردي اينجا نيست. فکرش، روحش و انديشه اش جايي ديگر است؛ که همان جنگ و جبهه دفاع بود. بالاخره اعزام شد به جبهه و در جنگ و دفاع از ميهن جان عزيزشان را هديه کردند.
او فکر مي کرد شهدايي که قبل از او شهيد شده بودند، منتظرش بودند. منتظرند اين هم برود پيش آنها ، باهم باشند.
احساس عجيبي داشت که چرا عقب مانده است و جلوتر نرفته است . در اينطور فکرها بود ولي رزمنده هم بود و تعصب خاصي داشت. آن خاطره هيچ وقت از يادم نميرود که قبل از اعزام که خودش بايد آنها را اعزام مي کرد خودش آمد نشست روي صندلي و گفت نکند که جا بماند.
شهيد عقيل عرش نشين با توجه به خصوصياتي که داشتند، همه بچه ها او را دوست داشتند . اولا آرام و ساکت بود . ثانيأ خصوصيات اعتقاداتي و اخلاقي رفتاري ايشان طوري بود که يک نفر نمي توانست بگويد که من فلان حرکت بد را از ايشان ديدم. واقعأ اخلاق پسنديده اي داشت و دوست داشتني بود . چهره معصومانه اي داشت . با بچه ها بي ريا و خالص رفتار مي کرد .
همواره مراقب خودش بود که مبادا حرکتي از خود سر بزند که خدايش راضي نباشد و دوستان ناراحت شوند.

ساده و بي آلايش بود . عقيل را مي گويم. او را قبلاً نديده بودم و نمي شناختم. اولين بار در جبهه ديدم . ناراحتي بخصوصي از قيافه اش مشخص بود . فکر کردم که بيمار است . روزي سر صحبت را با او باز کردم و کمي با هم حرف زدم . از درد دستگاه گوارشي رنج مي برد. گفتم : « عقيل دوست داري بري پشت جبهه و چند روزي در بيمارستان استراحت کني ؟ »
خيلي آرام جواب داد : نه ، من بر نمي گردم . » به عنوان فرمانده نمي توانستم خودم را راضي کنم که او درعمليات شرکت نمايد . به دنبال چاره اي بودم تا منصرفش کنم .
- « عقيل ! تو بايد برگردي. اين يک دستور است . » با شنيدن لفظ دستور سر جايش ميخکوب شد. «آمادگي لازم را دارم. اگر اجازه بدهيد مي توانم برايتان موثر باشم . » لحن سخنش مرا تحت تأثير قرار داد . بدون آن که حرفي بزنم، برگشت. باور نمي کردم با آن جثه کوچکش بتواند کاري انجام دهد؛ اما با گذشت زمان واقعيت برايم مشخص شد و فهميدم که اگر چه ظاهري بيمار دارد ، داراي اراده نيرومندي است . ديگر با هم صميمي شده بوديم . روز از نيمه گذشته بود وگرماي تابستان بيداد مي کرد . فصل خرما پزان بود . براي گشت زني از سنگر بيرون آمده و به طرف تپه اي به راه افتاديم . هنگامي که به بالاي تپه رسيديم، ناگهان احساس کرديم که در پشت صخره اي در نزديکيهاي ما ، انگار کسي هست . خودمان را مخفي کرده، منتظر مانديم . بعد از اندکي با کمال تعجب عقيل را ديدم که از پشت صخره خارج شد . وقتي متوجه شديم که بيگانه نيست، برخاستيم و خودمان را به او رسانديم . گرما تاب و توانش را گرفته بود . گفتم : « در اين دماي تابستان چرا جامه بر تن نداري ؟ » در حالي که به ما خيره شده بود گفت: « گناه زيادي دارم و بنده اي شرمسارم . خودم را براي روز رستاخيز آماده مي کنم . مي خواهم براي سوختن در عذاب دوزخ آماده شوم». ديگر چهره واقعي عقيل برايم مشخص شده بود. عشق خداوندي واقعاً در دل کوچکش بي قراري ميکرد. او عارفانه مي زيست و آن همه تازيانه هاي سلوک نحيفش بوده است تا روح او را به پرواز در آورد.

نيمه هاي شب بود. در چادر را باز گذاشته بودم و درذهنم عملياتي را که به زودي قرار بود شروع شود، بررسي مي کردم. ناگهان حرکت شبحي در تاريکي شب رشته افکارم را در هم شکست. فوراً با عجله از جا بلند شده ، اسلحه ام را برداشتم و آهسته به طرف محلي که سايه را ديده بودم به راه افتادم . شبح همچنان راه مي رفت و من مراقبش بودم تا در صورت نياز شليک کنم . به ته دره که در آن نزديکي بود رفت و در داخل يک گودي دراز کشيد.
حس کنجکاوي در من تحريک شده بود . کمي جلوتر رفتم . خيلي نزديک شده بودم. تقريباً همه چيز را مي توانستم تشخيص بدهم. صدايش را شنيدم . خود عقيل بود که دراز کشيده بود و با خدا راز و نياز مي کرد. از ديدن اين صحنه اشک در چشمانم حلقه زد. بدون اينکه خودم را نشان دهم، برگشتم. روز بعد، به دو سه نفري از دوستان ماجرا را گفتم . يکي از آنها گفت : « عقيل کار هر روزه اش اين است . » و خود مي گويد : « مي خواهم قبل از مردن بميرم . مُوتوا قَبل أن تَموتوا »
چندي بعد تيپ ما در سازماندهي جديد ، به لشکر تبديل شده بود . در فکه بوديم و براي عمليات والفجر مقدماتي آماده مي شديم. منطقه ، کاملاً در ديد سايت هاي دشمن بود . هر لحظه احتمال شهادت وجود داشت . عقيل با اصرار زياد از آقاي مهدي اجازه شرکت در عمليات را گرفته بود و در يک چادر کوچک به تنهايي با خدا خلوت مي کرد . روزي به ديدنش رفتم . دور تا دور چادر باز بود و گرد و غبار از هر سو بر آن راه مي يافت . بدون هيچ زير اندازي مي نشست. سلام کردم و گفتم : چقدر بي سليقه اي؟ زير اندازي تهيه کن و اطراف چادر را هم محکم ببند. پس از سلام، تبسمي کرد و گفت : شايد در جايي شهيد شوم که حتي جنازه ام به دست نيايد . مي خواهم از هم اکنون آمادگي پيدا کنم.

« انقلاب هنوز پيروز نشده بود . به خاطر دارم روزي با جلال و عقيل در تظاهرات شرکت کرده بودم . هر دو برادرم بودند و من از آنها کوچک بودم . مأموران رژيم تيراندازي مي کردند و من از آن وحشت داشتم . جلال از عقيل خواست که مرا به خانه ببرد . عقيل گفت : مي تواني به تنهايي بر گردي؟ گفتم: نه. گفت: تو هنوز کوچکي و فکر نمي کنم با بچه ها کاري داشته باشند. سعي کن برگردي. بر خلاف ميلم از او جدا شدم و به خانه برگشتم . عقيل آنجا ماند و ساعتي بعد در حالي که چند مأمور تعقيبش کرده بودند، به سختي خود را به خانه رساند. »

دو خانواده عزادار هستند . خانواده عرش نشين و خانواده حجازي . اولي براي جلال و دومي براي مصطفي . هر دو با هم به شهادت رسيده و داغ در دلها زده اند. عقيل از جبهه تسليتي براي جلال فرستاده ، مسئوليت او را نيز بر دوش مي گيرد . تا اينکه خود نيزبه شهادت مي رسد . هر دو خانواده خود را براي سالگرد مراسم عزيزانشان آماده مي کنند که ناگهان خبر شهادت عقيل، طنين ديگري در شهر مي اندازد . دو روز بعد تابوت عقيل بر دوش مردم روانه گلستان شهدا مي شود . همه شگفت زده اند؛ زيرا خانواده حجازي نيز همچون خانواده عرش نشين پيکر مطهر فرزند دوم را به همراه عقيل تشييع مي کنند. عقيل شهادت جلال را جلالي ديگر بخشيد و در عرش الهي با ملائکه ، عرش نشين گشت.
جان را در مقابل جانان چه مقداري تواند بود ؟ آن که پرواي جان دارد گام در اين راه نگذارد که به يقين جان خواهد باخت و جان باختن بي هدف ، يعني رها شدن در پوچي . اينان ، مگر با چه کسي معامله مي کنند ، که عاشقانه نقد و جود خود را در طبق اخلاص مي نهند و از خود و جان و خان و مال مي گذرند و طريق شاهدان راستين را مي سپرند ؟



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 330
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,669 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,361 نفر
بازدید این ماه : 6,004 نفر
بازدید ماه قبل : 8,544 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک