فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

جمشيد(حسين)گنجگاهي

 

جمشيد گنجگاهي مشهور به (حسين گنجگاهي) در 10 تير 1338 ه ش در اردبيل متولد شد . دوران ابتدايي را در مدرسه «ديباج » در سالهاي 1350 – 1345 و دوران راهنمايي و دبيرستان را به ترتيب در مدارس «جهان علوم » و «صفوي» ( مدرس فعلي ) در سالهاي به پايان رساند و ديپلم رياضي گرفت. به مطالعه علاقه زيادي داشت و هر گاه پولي به دست مي آورد، کتاب مي خريد و مطالعه مي کرد. در ايام تحصيل ، در اداره مغازه به پدرش کمک مي کرد. حسن خلق او سبب شده بود که همه دوستان و فاميل او را دوست داشته و به او علاقمند باشند. وي عموي فلجي داشت که هر هفته يا دو هفته يک بار او را با چرخ دستي به حمام مي برد. اما در زمستان که برف مي آمد و ديگر نمي توانست از چرخ دستي استفاده کند، او را به کول مي گرفت به حمام مي برد . روزي سرعمويش را با تيغ اصلاح مي کرد که خراشي به سرش وارد آورد . به قدري از اين موضوع ناراحت شد که مرتب روي خود مي زد و نگران بود، به طوري که عموي بيمار به زبان آمده و گفت : « عزيزم اين قدر ناراحت نباش . من که براي شما تا اين حد مشکلات به وجود آورده ام و شما را اذيت مي کنم، چرا خودت را براي يک خراش کوچک ناراحت مي کني . ناراحت نباش؛ اشکالي ندارد . »
با شروع انقلاب اسلامي ، روي ديوارها شعار مي نوشت و اعلاميه حضرت امام را پخش مي کرد و در تظاهرات به جديت تمام شرکت مي کرد. در زمان پيروزي انقلاب در روز 23 بهمن 1357 وقتي مردم براي تظاهرات و راه پيمايي به خيابانها آمده بودند، به کلانتري شهر حمله و پاسباني را کشتند ، جمشيد تا چند روز از اين موضوع و صحنه ناراحت و نگران بود .
بعد از پيروزي انقلاب براي بچه هاي محل کتابخانه اي داير کرد و به آموزش قرآن و احکام پرداخت و به مسائل سياسي روز و انقلاب احاطه و آشنايي کامل داشت .او پيروي از حضرت امام (ره) را بر خود واجب مي دانست و در وجود امام محو شده بود. تقيّد خاصي به انجام فرائض داشت و از صميم قلب آنها را انجام مي داد. هر هفته يک يا دو روز را روزه مي گرفت. به نماز اول وقت و جماعت مقيد بود. بيشتر وقت خود را در مسجد مي گذراند و گاهي اذان مي گفت و قرآن را با ترتيل و صداي خوشي مي خواند . مطالعات مذهبي عميقي داشت. از بي نظمي متنفر بود و اجازه سخن چيني به کسي نمي داد. وقتي غيبت کسي به ميان مي آمد، به بهانه اي مجلس را ترک مي کرد . به اشعار حافظ و سعدي و نوشتن داستان براي کودکان علاقه بسياري داشت .
با شروع جنگ تحميلي عليرغم ميل خانواده که نمي خواستند جمشيد به خاطر بروز جنگ به خدمت سربازي برود ، زماني که پدرش به علت بيماري در بيمارستان بستري بود، خود را به نظام وظيفه معرفي کرد و دوره سربازي را در تيپ زنجان در منطقه کردستان گذراند. تنها بيست روز پس از اتمام خدمت سربازي به عضويت سپاه پاسداران در آمد .
اوکه با بازگشايي دانشگاهها در اولين کنکور بعد انقلاب شرکت کرده و در رشته مهندسي برق دانشگاه شيراز پذيرفته شد، در دانشگاه حضور نيافت وباجديت تمام واردعرصه دفاع از کشور شد. پس از ورودبه سپاه در اردبيل مسئول گروه ارزيابي پادگان آموزشي سيد الشهدا (ع) و مربي آموزشهاي رزمي و مسئول ارزيابي منطقه پنج کشوري – آذربايجان شرقي ، آذربايجان غربي ، اردبيل و زنجان – بود . پس ازمدتي حضوردراين سمت به جبهه رفت وبه عنوان مسئول پرسنلي لشکر 31عاشورامشغول به خدمت شد . پس از مدتي به دنبال اصرار زياد براي حضور در جبهه به معاونت گردان ابوالفضل (ع) منصوب شد و از اين زمان به بعد ، به طور مستقيم در عمليات و خط مقدم جبهه حضور مي يافت او به قدري از اين ماجرا شاد و خوشحال بود که مرتب ابيات زير را با خود زمزمه مي کرد :
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال که در آنجا خبر از جلو ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خشدل نه عجب مستحق بودم و اينها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
جمشيد به خاطر حضور دائمي در جبهه از پذيرش ازدواج امتناع مي کرد، اما خانواده اش عليرغم ميل باطني او را وادر به پذيرش ازدواج کردند . هر وقت راجع به ازدواج با او صحبت مي شد، مي گفت : من با جبهه ازدواج کرده ام. با اين وجود در سن 25 سالگي با خانم رقيه ننه کرائي ، پيمان زناشويي بست و مدتي کوتاه پس از اين ازدواج بلافاصله به جبهه رفت.
قدي بلند داشت و چهره اي زيبا. به صورتش که نگاه مي کردي ،انگار آيينه اي نهاده در برابر سيماي سيرتش، سيرت و صورت آيينه در برابر آيينه ، زيبايي مکرر و بي مرز ..ياران همه شيفته خلق و خوي نرم و رقيق او بودند . رضايتي پيوسته ، صورتش را زيبا تر مي کرد. هرگز نديدم که قيافه اش گرد ملال و تيرگي داشته باشد؛ جز آن هنگام که در شهادت آقا مهدي بود که گريانش ديدم . چقدر بشاش بود. دلتنگي نمي شناحت. در آن لحظه هاي، هول جان و بيم ماندن و رفتن که دشمن بر ما تحميل مي کرد، فوران شجاعت و تبسم اش ، جلوه اي مضاعف مي يافت و حيرت همگان را برمي انگيخت . اينها بود که حسين را در صدرنشين فردوس دوستيها قرار مي داد و همه دوستش مي داشتند .
لحظه هاي بي قراري ام را در حضور او به قرار مي رساندم که او صلابت صخره ها را داشت . مرا اميد ايجاد مي کرد و بي سامانيهاي روحم در آرامشکده بودن با وي ، تشويش ها و پريشانيها را به سکون بي رخنه تبديل مي کرد.
گفتم که قدي بلند داشت . آنگاه که در حضور آقاي مهدي مي نشست ، تواضع و فروتني سرشتش اجازه نمي داد که سرو گرداني از ايشان فراتر داشته باشد ، پس خود را فرو مي کشيد تا کوتاهتر جلوه کند، مبادا بلند تر از وي بنمايد.
جواني بود با اراده اي پولادين ، اين وصفي است که خويش و بيگانه در تحليل شخصيت حسين بارها بر زبان مي آوردند . همت و اراده اش زبانزد خاص و عام بود . چه مايه تواضع در نهاد وي عميق بود !
ياري دير آشنا و ارجمند از خيل شيفتگان و شيداييان حسين که آموزه هاي يار شهيدش را نيک دريافته ، در ذکر ويژگيهاي قمري بال شکسته قفس دلش ، سوداي دوست بي قرارش مي کند و کلامش رنگ و بوي عاطفه حسيني مي يابد و مي گويد : حسين در مرخصي ها پيش از ديدن من اي بسا به خانه نمي رفت و اين کشش و جوشش، عواطف وحشي و سرکش مرا متلاطم تر مي کرد. بعد از شهادتش معلوم شد که در خدمت اسلام ، در چه سمتي بوده است. هرگز نمي خواست که کسي از موقعيت فرماندهي اش با خبر شود . فروتني بي ريا و بي تکلف، نهادينه وي شده بود . ايماني قاطع به گفته اش داشت . مي دانستم به چنان يقيني رسيده است تا به چنين قاطعيتي دست يافته .
خطي چند از سطور شورانگيز ياري ديگر از خيل روح هاي عاشق حسين را که خود نيز از سلاله پر ارج مجنونيان روزگار ماست، در اين قسمت رقم زنيم . سطوري که مويرگ کلماتش سينه شرحه نگارنده آن از فراق يار ناله ها دارد .
چقدر بي قرار بود و پرجنب و جوش
در انتهاي کوچه باريکي خانه داشتند
صداي خنده هايش وقتي که از شدت خنده به زانويش مي زدم، يادم هست.
از همان کودکي قدي بلند داشت و دست و پايش کشيده بود.

بلند قد بودنش حُسن هايي داشت ، يکي دو اوج بيشتر به آسمان نزديک بود .
وقتي شبها تو کوچه صميمي خودمان تا نزديک صبح به درس نگاه مي کرديم ؛ گاه گاهي او مبهوت آسمان مي شد . نمي دانم تا کجاي اين بي کران مي رفت، اما وقتي برمي گشت، قاه قاه مي خنديد .
شايد هم مي گريست ، معلوم نبود .
هم صداي خنده بود، هم اشک چشم و يک مرتبه، مرور به درسها تبديل به بازي مي شد و بازي تا صلات ديگر.

در کوران آزمايش، کوران ذوب، نعمت، مجذوب بود .
ناب شد؛ حسين شد .

لبه هاي خاموش آخر شبي بود ، مي آمدم. قد رسايي در تاريکي جلوه گر شد .
ابهت خاصي داشت .
گامهايش پتکهايي بود بر سنگلاخها، نزديک شد؛ حسين بود، تنها، پر صلابت، صبور، . . . نمي دانم از کجا مي آمد .
سخن کوتاه مي کنم .
هر روز به مادر شهيدي از تبار خود سر مي زد؛ در مي زد.
روزي به خواب در زد؛ باز شد.
روياي جشن حسين بود.
آنطور که خودش مي خواست.
يادش بخير.

آرزوي قلبي او اين بود که از واحد پرسنلي به گردان رزمي منتقل شود. با توجه به شناختي که آقا مهدي از درايت و کارايي او در امور پرسنلي داشت، هميشه مانع اين کار مي شد . بعد از شهادت آقاي مهدي ، فرمانده جديد لشکر با انتقال او به گردان ابوالفضل (ع) موافقت کرد . بالاخره حسين به آروزي ديرينه خود که همان رزم در خط مقدم بود، نايل شد .
بيان روزي است که نسيم با طراوت رحمتش بر سرنوشت غمينم آواي رهايي از چارچوب مسؤوليتهاي گناه آلود ، ازنفاق هاي مصلحتي ، ازدو رنگي هاي خانمانسوز دنيا باقي و ازهمه عوامل عوالمي که آهنگ دوري از خدا و مظاهر نيکويش بود ، سر داد .
بيان روز هجرتها و مرحمتهاست ، سخن از توجه است و اجابت ، خبر از پيوستگي قلب است، خبر از سرنوشتي نويد بخش است، خبر از آهنگ عزيمت است، خبر تسکين دل است، از سوز ديدار عشق ...

از توجه او به نگهداشت بيت المال خيلي خوب مي توانست دريافت که چه اندازه به جامعه و نظام الهي آن دل مي سوزاند و جان مي فشاند . حتي هدر رفتن تکه ناني بي مصرف را نيز بر نمي تافت و پيوسته به نيروها تذکر مي داد که مبادا در مصرف وسايل موجود شان اسرافي روا دارند . پدربزرگوارش نقل مي کند :
« ايشان بعضي اوقات با اجازه فرماندهي لشکر با پيکان اداري به اردبيل مي آمد . به محض اينکه به خانه مي رسيد، ماشين را دم در مي گذاشت و کارهاي شخصي خود را با دوچرخه اي که در خانه داشت، انجام مي داد . مادرش بيمار بود . برادر بزرگش براي رساندن ايشان به بيمارستان دو سه بار از ماشين همسايه استفاده کردند .
فردا که فهميدم پيکان در اختيار حسين بوده ، پرسيدم : چرا در رساندن مادر به بيمارستان از اين ماشين استفاده نکردي ؟ گفت : پدر عزيز، ماشين را به اين منظور در اختيارم گذاشته اند که فقط خود را به اردبيل برسانم و کارهاي اداري را انجام دهم . چطور مي توانستم در کارهاي شخصي و خانوادگي از آن استفاده کنم ؟ »
در اوراقش، چهار دفتر قطوري که از مجموعه نوشته هاي گوناگون ايشان باقي مانده ، به مطالعه مي نشينيم . سير در اين بستان سراي انديشه حسين ، شور مطبع و بيدار گرانه اي در رگ جانهاي خواننده بر مي انگيزد و صفاي باغ الهي را در احساس آدمي لبريز مي سازد. در ملکوتي ترين لحظه هاي حيات بلورينش دست به قلم بده و آفاق هستي شريف خوش را در رعشه روح رنگين کماني اش تصوير کرده است. افسوس که محدوديت اوراق کتاب حاضر مجال آن نمي گذارد که بيش از اين در موج موج ياد خروشان حسين گنجگاهي خود را غرقه ساخته ، روح را تطهير دهيم.
اينک عطر يادش را با واژه در آميزيم و سطري چند در نحوه شهادتش بنگاريم و بنگريم که چه سان، نعمت در آرزوي وصال حق ستاره شده و آسمان پرستاره شهادت را نوراني کرد.

آن روز حسين حال و هواي ديگري داشت . شادمان به نظر مي رسيد . مرتب با بچه ها شوخي مي کرد . رفتارش نشان مي داد که از شهادت قريب الوقوع خويش آگاه است . بي قرار رفتن بود و درهواي وصال . سرانجام دستور شروع عمليات صادر شد . بچه ها در سکوت کامل از خاکريز اول دشمن عبور کردند . درعبور از خاکريز دوم ، دشمن متوجه حمله ما شده، با تير مستقيم دوشکا شروع به شليک کرد. بچه ها همه زمين گير شدند. راه پيشروي و عقب نشيني بسته بود. تعدادي از برادرها شهيد شدند. حسين علت عدم تحرک بچه ها را پرسيد ، گفتند : « دوشکاها اجازه حرکت نمي دهند . » ديگر طاقت نياورد. با آر پي جي وارد عمل شد و اگر پا يمردي او نبود، بيشتر بچه ها آنجا به شهادت مي رسيدند. آرام از خاکريز خيلي کوتاه گذشت. با شليک اولين گلوله ها دوشکاي اولي خاموش شد . لحظه اي بعد دومين دوشکا نيز از کار افتاد . بچه ها از پيش آمدن چنين وضعيتي خيلي شاد شده ، روحيه پيدا کردند . منتظر شليک سوم بوديم که ديگر صدايي نيامد. رعد خروشان هيجان حسين ، آرام به خاموشي گراييد .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه
بسم ا...الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و سلام على عباده الذين اصطفى يا ابا عبد ا... (ع) انى سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم
و چه زيبا و نكوست پيمان و عهدى كه بر خوردار از چنين روح وسيعى كه هم مبين رحما ء بينهم و اشداء على الكفار مى‌باشد و بى شك حصول به چنين پيمانى مستلزم استعانت ، ايثار و شهادت است. چه بسا اينكه مولا حسين (ع) با چنين آرمانى و ويژگى وارد ميدان كارزار شد و اين چنين به عهد و پيمان الهى اش وفا كرد و به مليح ترين وجه به لقاءالله (جل جلاله )پيوست و ما همه وارث چنين شيوه و راه سعادت بخش هستيم.
پس اى خداى مهربان :
اللهم اجعل محياى محمد محيا و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد
... بدانيد كه دنيا و آنچه‌كه در بردارد همه واهى و پوچ و عبث است ، دنيا سرآغازيست براى زندگى جاويد ، منزلى است از براى جلاى قلب و تهذيب نفس و كسب صفات ملكوتى و از همه بالاتر اداى تكليف الهى از براى رضا و نهايت قرب .
مگر نداى الله( جل جلاله) سردادن غير از اين است كه تو پرده‌ى ظلمت و بتها و الهه هاى دروغين نفسانى ، درونى و بيرونى را دريدى و در سايه رحمتش ، بر قدرتش تكيه كردى و با زمزمه هاى ذكرهايت ، توسلت ، توكلت ، جهادت ، شهادت بر وظيفه‌ات عمل كردي وآنگاه است كه اونيز وعده هايش را بر تو ارزانى مي دارد كه حا ل اى بنده محبوب من ، در رضوانم مسكن گزين كه تو لايق قربى ، و اين است انسان بودن و اين است آرمان و هدف انسان اسلام ، پس بكوش اين چنين باشيم تا در عرش ملكوتى‌اش ما را نيز جائى باشد .



خاطرات
اکبر عطايي:

تقريبأ سال 1364 بود. آذر ماه اعزام شديم به جبهه. خوب طبيعتأ اغلب بسيجيها که اعزام شدند، مراحلي را طي مي کنند. آموزش و مراحل رزمي تا آمادگي کامل براي رزم . بالاخره خدا خواست و ما هم بعد از طي مراحل آموزشي و غيره در گردان مورد علاقه خودم که گروهان حضرت ابوالفضل بود؛ آنجا تقسيم بندي شديم و آنجا افتاديم اتفاقاً سر همين تقسيم بندي و اينها با مسئولين تقسيم دعوامون بود. ما را بردند تدارکات ، بالاخره با هزار زحمت توانستيم دوران رزمي حضرت ابوالفضل را انتخاب کنيم، چون اکثر شهداي اردبيلي در آن گردان بودند وخيلي علاقه داشتم که آنجا خدمت کنيم. به هر حال حدوداً 2 ماه از ماندن در جبهه گذشته بود. زمزمه هاي عمليات به گوش مي رسيد. بالاخره اين بسيجيها خيلي زرنگند . به قول معروف مطلب را مي گيرند.
من خيلي دوست داشتم گردان حضرت ابوالفضل باشم، چون من و خانواده ارادت خاصي به حضرت ابوالفضل داريم و اين ارادتمندي خواه ناخواه من را به گردان حضرت ابوالفضل سوق مي داد . خوب بعد از اينکه گردان مشخص شد واولين سؤالي که به ذهن من آمد، از بچه هايي که همرزم بوديم پرسيدم فرمانده گردان اسمش چيه ؟ گفتند آقاي مولايي .
گفتم : کجاست ؟ گفتند اونجاست. اصلاً آقاي مولايي را نمي شد تشخيص داد. با ديگر بسيجيان گفتم خوب آقاي مولايي معاون و جانشيني هم داره ؟ گفتند : بله، آقاي حسين گنجگاهي . من ذهنم به اردبيل افتاد. ما تو اردبيل يک گنجگاهي داريم. پرسيدم از بچه ها يکي توضيح بيشتري بدهد : گفتند از اردبيلي هاست. به قول معروف بسيجي و دلاور خطه اردبيل است. چون بالاخره تو گردان حضرت ابوالفضل ايشان را انتخاب کرده بودند، من خودم مي دونستم و بچه ها هم گفته بودند قبلأ حسين آقا تو معاونت پرسنلي لشکر بودند. بعد از شهادت آقاي باکري ايشان خيلي اصرار داشتند در گردانهاي رزمي باشند و بالاخره در گردان حضرت ابوالفضل ماندگار شدند.
به هر حال 2 ماه در گردان بوديم. اکثراً مي رفتيم عمليات، عملياتهايي که قرار بود انجام بدهيم، تقريباً يک نوع شبيح سازي بود تا نسبت به عمليات آشنا تر شويم و اکثر حسين آقا با من بود. رزم شبانه با من بود. آدمي سربه زير که واقعاً خصوصيات عجيبي داشت . من شايد اگر بخواهم توضيح بدهم، نتوانم، ولي يک چيزي بگويم: حسين آقا را در زمان عمليات بايد شناخت . اکثر آنهايي که همرزم حسين آقا بودند به خوبي او را مي شناسند. حسين آقا مردي دلاور، نترس و جنگجويي به تمام معيار و مردي خيلي فکور – يکي از فرماندهان لايق لشکر 30 عاشورا – بود. من وقتي حسين را مي ديدم واقعاً افتخار مي کردم که در چنين گرداني خدمت مي کنم؛ که چنين فرماندهي جوان و لايق دارم. وقتي نزديک مي شديم به شب عمليات تقريباً بهمن ماه هم رسيده بود و احتمالاً شب بيست و پنجم بود. حسين آقا مي آمد به گردان سر مي زد، با بچه ها شوخي مي کرد و شوخي هاي خيلي با مزه اي مي کرد که همه مي خنديدم . تا شب 24 که اکثر فرماندهان جمع بودند داخل مسجد و حسينيه و نقشه عملياتي را به بچه ها توضيح مي دادند. ما هم آنجا بوديم و گروهان ما هم جز عمل کننده هاي ساعت 10 شب بود.
تقريباً به نقطه اي رسيده بوديم که در شب 25 بهمن ماه عمليات آنجا بايد آغاز مي شد و بچه ها توجيه بودند که چه کار بکنند، اکثر بچه هايي که مسئولان گروه بودند و نقش مهمي داشتند، خيلي ظرافتکاري نسبت به سازماندهي داشتند. من داشتم کيف مي کردم از اينکه اکثر بچه ها آماده بودند. همه مي خواستند يک تنه بروند لب خط و عمليات را آغاز کنند ولي متأسفانه همان شب 25 يک جزر و مد شديدي بوجود آمد و ما هم لب رودخانه بوديم. اکثر قايقها و نفربرهاي دريايي به گل نشستند. حسين آقا آمد و گفت چرا نمي رويد؟ بچه ها گفتند : که چه کار کنيم – عمليات صادر شده ؟ قايق کو ؟ قايق رفته اون ور آب به گل نشسته چکارکنيم ؟ حسين گفت : نگران نباشيد. مصلحت همينه . بعد با بي سيم با مرکز تماس گرفت و از طرف مرکز يه چيزهايي گفتند که گروه را راهنمايي کند. حسين آقا جلو بود و من، دو سه نفر بيشتر با او فاصله نداشتم، چون من اکثراً دوست داشتم پهلوي حسين باشم. هر چند او من را نمي شناخت؛ البته سلام و عليک داشتيم. هميشه دوست داشتم پهلويش باشم، چون وقتي که ايشان را مي ديدم به نوعي طبع خاطر به آدم دست مي داد و يک جذبه خاصي داشت هر کس حسين را ديده باشد گفته هاي مرا قبول خواهد کرد .به هر حال ما حدوداً 2 و يا 3 ساعته از ميان نخل زارها حرکت کرديم. از هر طرف خمپاره عين نقل و نبات مي ريخت سرمان. بالاخره عمليات شروع شده بود و ساعت از 10 گذشته بود. منطقه ديگر شلوغ شده بود . هم آن طرف آب متوجه عمليات شده بودند، هم اين طرف که داشتند عمليات را شروع مي کردند .
البته بچه ها هم خوب پاسخ مي دادند، چون آن طرف ما شاهد شلوغي جبهه بوديم. نه اينکه اين طرف شلوغ باشد، چون از پشت خودي ها حسابي داشتند مي کوبيدند تا عمليات زياد گره نخورد . حدود دمدمهاي صبح بود که ما رسيده بوديم لب رودخانه . بالاخره از همان مسيري که قرار شده بود برويم، رفتيم؛ تا دو سه قايق آمدند. اکثر بچه ها را که تا خرخره رفته بودند تا لجن، همانطور که قنداق اسلحه شان بالا بود از سر تا پا در گل بودند .
بالاخره سوار قايق شديم و به طرف لب خط حرکت کرديم. دقيقاً در مکاني پياده شديم که اکثر برادران بسيجي در آنجا عمليات کردند. تقريباً يک کمي فاصله داشتيم با آن. آن اسکله دقيقاً مشخص بود . بالاخره ما آن طرف پياده شديم. حسين آقا دستور استراحت براي نيروها را داد. چون خسته شده بودند. حسين آقا در خواست کردند نيروها فعلاً استراحت کنند براي شب عمليات تا روز بعد يعني شب 25 خسته نباشند و خستگي بيش از حد از کارايي بچه ها کم نکند .
بالاخره اکثر گروهها و گردانها در سنگرها جا دادند و تغذيه مختصر کردند تا شب .
حسين آقا با يک تعداد از آقايان که فرمانده بودند، آمدند و گفتند که: بچه ها ديگر نوبت ، نوبت ماست. بريم ببينيم انشاء ا... چه کار مي کنيم. انشاء ا... مي رويم و خط را مي شکنيم و به اينها مي فهمانيم که با چه کساني طرف هستند. اکثر بچه ها قبل از اينکه عمليات شروع شود، به مناجات مي پرداختند. عرف بود ميان بچه ها که قبل از عمليات سفارشي، وصيتي مي کردند . قرآن مي خواندند تا با انرژي وارد کارزار شوند. تقريباً ساعت 30/9 بود که حسين آقا با تعدادي از فرماندهان آمدند و گفتند که بچه ها آماده شدند، ما عمليات داريم .
عمليات مختص ماست. مي زنيم انشاءالله به خط . يک نقشه با خود آورده بود. نقشه را پهن کرد
و اکثر بچه ها نقشه را نگاه کردند تا نسبت به منطقه توجيه با شند و احياناً اگر مشکلي بوجود بيايد، سؤالي بکنند و از منطقه ديد بهتري داشته باشند. تقريباً ساعت 10 بود که ما سينه خيزان رسيديم خاکريز اول. خاکريز اول خاکريز بزرگي بود که اکثراً عراقي ها براي خودشان درست کرده بودند. بالاخره گروهان رسيد و خودش را لب خاکريز کشاند. بعد حسين آقا آمد و گفت بچه ها از اينجا به بعد ديگر سنگري نيست و نيرويي که جلو ماست مسلح و آماده کشتن ماست. ما هم تسليم نمي شويم؛ مي زنيم و مي کشيم. حدود ساعت 10 از طرف بيسيم صداي عمليات به تمام واحدها و گردانها ابلاغ شد. حسين آقا از ما خيلي جلوتر بودند، چون اکثراً مسئوليت بيشتري داشتند. ايشان تنها مختص گردان ما نبودند و اکثراً به گروههاي ديگر هم سر مي زدند و ارتباط داشتند و وضعيتشان را بررسي مي کردند تا احياناً اگر مطلبي باشد، بتوانند راهنمايي کنند . ما از خاکريز اول که رد شديم، بعد از 30 متر که پيش رفتيم، عراقيها مرتب از طريق دوشکا و خمپاره و اکثراً با سلاح هاي سبک و نيمه سبک مي کوبيدند، چون مي ديدند که نيروها دارند پيشروي مي کنند. تقريباً ما دوتا خاکريز را رد کرده بوديم. خاکريزها در حدود 30 يا 35 سانتي متر بودند که نمي شد آنها را سنگر ناميد، ولي مي توانست جان پناهي براي رزمنده ها باشد. باور بفرماييد حتي آن تله خاک که بسيجي ها به عنوان سنگر از آن استفاده مي کردند، عراقيها از تيررس اکثر بسيجي ها در امان نبودند .
چون جايي نبود و حسين اول گفته بود از اينجا به بعد ديگر سنگر نيست . تقريباً خاکريز اول را که حدوداً 300 متر طول داشت، رد کرديم. مابين خاکريزها يک خاکريز بزرگ بود که ما اول آنجا بوديم. مابين خاکريز دوم بوديم که حدوداً 100 متري هم فاصله داشت. رسيديم خاکريز اول که ديديم اصلاً ديگر نمي شود رفت. بچه ها را دارند مي کوبند و حتي نمي توانند سربلند کنند. در يک سنگر 20 سانتي متري چه کاري مي شود کرد؟ گوني هم نبود؛ يک زمين صاف بود. اکثر بچه ها در آن وضعيت مي جنگيدند و بلند مي شدند و شليک مي کردند. صداي الله اکبر بچه ها بلند مي شد و من مي شنيدم.
حسين از سمت چپ نيم خيز آمد. در شب عمليات حسين اسلحه هم نداشت. يک کوله پشتي به پشتش بسته بود . تقريباً دو متري من بود. به فرمانده گروهان ما که زخمي شده بود، گفت : چي شده چرا جلو نمي رويد ؟ بچه ها آن طرف ماندند؛ برويد جلو. فرمانده گروهان گفت: حسين آقا، ديگر نمي شود جلو رفت؛ بچه ها يکي يکي شهيد مي شوند؛ چه کار کنيم ؟
حسين کمي فکر کرد. من دقيقاً متوجه شدم آن لحظه چه کار مي خواهد بکند، چون من به عنوان يک فرمانده لايق به او اعتماد داشتم. چون فرماندهي بود که مي توانست بچه ها را در همه وضعيت نجات دهد. گفت : نگران نباشيد؛ بعد به بغل دستي اش گفت : آرپي جي داريد؟ گفت : بله سه تا آرپي جي برداشت؛ با يک اسلحه آرپي جي. سريع از جلوي ما رفت به طرف دوشکا. مي ديدم که حسين داشت مي رفت جلو . من هم کلاه خود را گذاشته بودم سرم و کشيده بودم پائين تا تير مستقيم نخورد و با آن دوشکايي که آورده بودند پائين و به تب از 25 سانتي متري داشتند بچه ها را قيچي مي کردند. اصلاً بچه ها نمي توانستند بروند جلو، ولي استقامت مي کردند. بعد حسين رفت سمت چپ. ناگهان ديدم که انفجار شديدي آمد. بچه ها الله اکبر مي گفتند .

ما در وضعيتي بوديم که نه مي شد جلو رفت و نه مي شد به عقب برگشت، چون هم عقب را مي کوبيدند و هم جلو را که در تير رس دشمن بود. اکثر بچه ها زخمي شده بودند. سپس يکي از فرمانده ها آمد پهلوي ما و بچه ها را برديم جلو.
ما تقريباً به دو راهي رسيده بوديم که نه راه رفتن بود نه راه برگشتن. از جلو در تيررس دشمن بوديم و از عقب هم مرتب خمپاره مي زدند. بچه ها گفتند که نمي شود ماند؛ بايد کاري کرد. فرمانده گروهان بدجوري زخمي شده بود. تير مستقيم خورده و از آن طرف فک بيرون آمده بود. من يک مقدار باند همراه داشتم. حسين آقا از سمت چپ آمد و گفت : بچه ها چرا نمي رويد جلو . گفتند ديگر نمي شود رفت جلو ، از جلو که مي زنند و از عقب هم مي کوبند .اصلاً مانده بوديم تصميم بگيرند چه کار کنيم. حسين کمي مکث کرد و من دقيقاً حالت هاي حسين را مي ديدم. حسين دقيقاً به چيزي فکر مي کرد که ما اصلاً فکر نمي کرديم . اين خيلي مسئله مهمي بود. حسين يک لحظه سرش را از روي تپه بالا آورد و نگاهي کرد و سرش را دوباره پايين انداخت و گفت : الله اکبر و بعد گفت : بچه ها سه تا موشک به من بدهيد من بروم جلو . اين جوري نمي شود؛ تا اينها اينجا هستند، ما زندگي نداريم. اگر حسين آقا آن روز نمي رفت جلو، خيلي از بچه ها شهيد مي شدند. باور بفرمائيد شهادت حسين نعمتي بود، چون اکثر گروهان با شهادت ايشان نجات پيدا کردند. البته توضيح مي دهم که چگونه حسين به جلو رفت و حسين از بچه ها موشک و اسلحه آرپي جي گرفت و نگاهي به تپه ماهور کرد و من دقيقاً به حسين نگاه مي کردم. يک کلاه مشکي سرش بود. اصلاً کلاه کاسه اي سرش نمي گذاشت، چون ماشاء الله يک آدم چهارشانه اي بود. اصلاً کوله پشتي در پشتش يک بقچه کوچک به نظرمي آمد. اصلاً اسلحه اي هم همراه نداشت؛ فقط يک بي سيم که گاهاً با بچه ها تماس مي گرفت. رفت جلو؛ ما هم خوابيده بوديم؛ چون نه راه جلو داشتيم نه راه عقب . حدود دو سه دقيقه گذشته بود که صداي مهيبي از سمت چپ به گوش رسيد، چون سه تا دوشکا مرتب بچه ها را داشتند مي زدند. يک الله اکبري از بچه ها بلند شد، انگار که بچه ها بهترين هديه آن روز را گرفته بودند . يک الله اکبري گفتند و آرام شد. هنگامي که حسين آقا داشت مي رفت، من بد جوري از شانه زخمي شده بودم. انگار يک کوه سنگ خيلي سخت را کوبيده بودند به طرفم . من اصلاً نفهميدم ترکش خوردم يا نه . بچه ها گفتند از اين جا خون مي آيد و تو زخمي هستي. اينجا باش الان پانسمانت مي کنيم. من اصلاً آنروز متوجه نبودم . داشتم به حسين نگاه مي کردم . من دقيقاً پشت آن تپه ماهور بودم و حسين را نگاه مي کردم. هيچ کس هم نبود؛ تنها حسين بود که جلو رفته بود، آن هم با قصد و نيتي که در قلبش بود. خدا رحمتش کند .
باور بفرماييد من و اکثر آن بسيجي ها يي که آن روز آنجا بودند و با ايثار حسين زنده ماندند و همين الان زندگي مي کنند، صد در صد اين احتمال را مي دهم با يادوري خاطره حسين زندگي مي کنند. هميشه حسين در ياد و خاطره بسيجي هايي که آنجا و آن روز بودند، هست. به هر حال حسين رفت سمت دومين دوشکا؛ چون سمت دومي در راستش بود . صداي مهيبي بعد از چند لحظه بلند شد. حسين بلند شد و الله اکبر گفت. من دقيقاً الله اکبر دومي را شنيدم . حسين زد و دوشکا رفت هوا؛ و چون با سنگر بود، سنگر هم رفت هوا. فقط يکي مانده بود که آن هم خيلي دور بود . ما منتظر بوديم آيا حسين سومي را هم قرار است از کار بيندازد يا نه، چون کسي جلو نبود. ما بوديم و تعدادي مجروح . سه چهار نفر هم زخمي نشده بودند و سرپا بودند و مي توانستند بچه ها را بکشند. ديگر صدايي ازحسين به گوش نرسيد. اکثر بچه ها مي گفتند شايد حسين زخمي شده باشد، چون ما آنجا نبوديم. هيچ کس هم نديده بود آيا حسين موقعي که رفته بود طرف دوشکاي سومي شهيد شده بود يا نه، چون منطقه خيلي تاريک بود .
من که خودم نديدم. بالاخره فهميديم که حسين شهيد شده است. خدا روحش را قرين رحمت کند. با شهادت حسين بود که اکثر بچه هايي که آن روز در آن تپه ماهور بودند و زمين گير بودند، نجات پيدا کردند. خيلي از بچه ها زخمي شده بودند . بسيجي بود که دو نفر را کول کرده بود؛ يکي را اين طرف و يکي را آن طرف بغل کرده بود. چون با فرماندهان هماهنگ شده بود که منور شليک بشود ، يک منور سبزي شليک کردند و راه را براي بچه ها هنگام عقب کشيدن مجروحين نشان دادند، چون اکثراًً زخمي بودند . اطلاع داده بودند که زخمي زياد داريم و نفرات سالم کم است. بچه هايي که زخمي بودند، سينه خيزان خودشان را کشيده بودند. شايد در آن لحظه ما لايق شهادت نبوديم و اين افتخار را پيدا کرديم بياييم اينجا و از افتخارات حسين بگوييم. حسين واقعاً حسين بود . دلاوري بود که نترس بود. باور کنيد اگر آن روز تمام دنيا جلويش مي ايستادند، باز هم پيش مي رفت. من به چشم خود مي ديدم حسين با آن نگاهي که جلو مي رفت، اگر خود ارتش آمريکا هم آنجا بود ند، ادامه مي داد؛ چون حسين خودش را شناخته بود و عقيده اش را هم. همينطور مي دانست براي چه مي جنگد. بالاخره شهادت يک موهبتي است که لايق هرکس نمي شود. ما هم لايق اين شهادت نبوديم و فقط توانستيم آنجا مجروح شويم و خنجر مجروحيت را با خودمان يدک بکشيم .
حسين واقعاً مرد عجيبي بود. باور بفرماييد کسي که او را ديده باشد، حرفهاي من را قبول مي کند. حسين سيماي خاصي داشت؛ سيمايي که يک مهرباني خاصي در آن است. در پشت آن سيماي مهربان، رشادت، دلاوري، سر نترس داشتن ، ايمان و اعتقاد به جهاد و شهادت موج مي زد.
البته شايد من بتوانم حسين را توصيف کنم، ولي با گفته هاي من فکر نمي کنم بتوانم وظيفه خودم را در مورد حسين انجام داده باشم. هر آنچه بود، در طبق اخلاص بود وچيزي بود که به ديده خود ديدم و شنيدم و عرض کردم و شايد ناگفته هاي زيادي مانده باشد. شايد بعضي از مطالب از ذهن فرار کند و اين هم طبيعي است. هر چيزي را نمي شود مو به مو عرض کرد. من شب پنجشنبه ها عموماً با بچه ها مي روم سر مزار حسين.( گريه )
مطلبي که به نظرم خيلي جدي آمد و لازم مي دانم که به جوانها بگويم در ارتباط با حسين اين است که حسين زياد به صرفه جويي اهميت مي داد. ما مي ديديم در جبهه معمولاً نان به صورت خشک به دستمان مي رسيد و اکثراً هم خرد نانها زمين مي ريخت و حسين خيلي عصباني مي شد و مي گفت: آقا چرا اسراف مي کنيد ؟ و آن خرده ريزها را جمع مي کرد .
جوانها بايد از حسين درس بگيرند؛ درس اسراف نکردن و نگهداري صحيح از بيت المال . در نگهداري از بيت المال خيلي حساسيت به خرج مي داد. اکثر جوانها بايد بدانند شهدايي که نام و يادشان براي ما زنده است و اکثراً که ما ياد مي کنيم و خاطره مي گوييم ، بايد جدي بگيرند. چنين شهيداني داشتيم که اعتقادي فراتر از ذهنيت يک فرد داشتند .
به نظر من جوانها بايد خاطرات شهدا را بخوانند . اين طوري هم نيست که بگوييم بخوانيم چه اشکالي دارد يا نخوانيم چه اشکالي دارد؟ نه اين طوري نيست؛ بايد بخوانيم . بايد بدانيم که اين جوانها که شهيد شده اند، در چه مقطعي از زمان رفته اند. خيلي هايشان از موقعيت هايشان صرف نظر کرده اند، از خانواده هايشان گذشته اند، از مال و ثروت و از همه چيز گذشته اند و يک تنه در جبهه حاضر شدند و جنگ کردند و شهيد شدند. اين خيلي مهم است؛ چيز پيش پا افتاده اي نيست. جنگ در اکثر کشورهاي غير مسلمان اصلاً مفهومي ندارد، ولي جوانهاي ما با اعتقادات ويژه و خاصي مانند تقوا و بينش خدا محوري مي روند جلو. جوانهاي ما که شهيد شدند، اينگونه بودند.
جوانهاي ما بايد به خودشان اجازه بدهند و بروند مطالعه کنند. اکثر خاطرات شهدا را بخوانند؛ مخصوصاً شهدايي که سردار بودند .
بروند با دوستان و آشنايان آن سرداران بشينند و با آنها صحبت کنند و از خصوصيات اخلاقي آنها به صورت زنده و شفاف کسب فيض کنند. اين خيلي مهم است. اميدوارم ما جوانها راه و روش و سيرت اين شهدا را ادامه بدهيم. اگر توانستيم، يعني راه آنها را رفته ايم و اگر نتوانستيم، يقيناً به هدفمان نرسيديم. پس يکي از اهداف اين است که واقعاً شهدا را فراموش نکنيم. ما هرچه داريم از شهدا داريم؛ از شهدايي مثل حسين که واقعاً يک سردار به تمام معنا بود؛ سرداري نترس، جنگاور و دلاور. من هرچه بگويم کم گفته ام .

آقاي باقر زاده:
حسين گنجگاهي را کمتر مي شناختم و درجبهه شناختم . يک روز آمده بود پشت جبهه، من گفتم : گنجگاهي شما هستيد؟ گفت : بله، من هستم . ايشان دوست صميمي و هم محله و هم کلاسي شهيد محمد رضا رحيمي بودند. نحوه گفتارش طوري بود که من گفتم شما فرهنگ شهرنشيني را فراموش کرده ايد، ديگر به فرهنگ بيابان و کوه نشيني عادت کرده اي، بدون تشريفات حرف مي زد و رفتار مي کرد. مي گفت : فلاني، ما اصلاً ديگر شهرنشيني نخواهيم کرد، پاسدار کوهها و بيابانهاي جمهوري اسلامي ايران هستيم و در آنجا شهيد خواهيم شد .
بعد شنيدم که در جبهه معاون گردان حضرت ابوالفضل بوده و خيلي در آن مدت کوتاه شجاعانه رزميده و به درجه شهادت نايل آمده. عليرغم اينکه نامزد بوده و دلبستگي روحي داشته، اما عشق الهي بالاتر از اين بود که حسين را کشيد و با خودش برد.

سردار پور جمشيد
در خصوص شهيد بزرگوار، گنجگاهي که ايشان يک جوان بسيار رشيد، مؤمن و با تقوا به تمام معنا ، سرو و بلند، يک ورزشکار به تمام معنا ، جواني با نشاط در شرايطي که آشنا به تمام مسائل اداري بودند، مسئول پرسنلي لشکر بودند و در همان حال يک رزمنده بسيار توانمند ، يک فرمانده به تمام معنا، کم پيدا مي کرديم. در جبهه کسي که کار ستادي و اداري مي کند، مي تواند در صحنه جنگ بيايد و فرماندهي جنگ را به عهده بگيرد . شهيد گنجگاهي يک شخصيتي است با چنين ابعاد شخصيتي که بسيار قابل توجه است .
در ورزش ايشان پيشگام بودند. بسيار مي ديدم که شايد 50، 60 نفر کمتر يا بيشتر از جوانها را مي برند به همين رود دز و کيلومترها شنا مي کردند. خودشان جلو بچه ها شعار مي دادند و يک نشاط خاصي به آنها منتقل مي شد. کسي که با ايشان برخورد مي کرد روحيه پرنشاط و بشاش ايشان را که بسيار قابل توجه بود، دريافت مي کرد.
ايشان زمان شهادتشان ضمن اينکه مسئول پرسنلي لشکر بودند، جانشين يکي از گردانهاي خط شکن بودند که اين بسيار افتخار بزرگي براي ايشان بود؛ که همزمان ايشان به شهادت هم رسيدند.
خاطره اي که به ذهنم مي رسد عرض مي کنم: عمليات بدر را خدمتتان عرض مي کنم. يک گردان از برادرهاي اردبيل داشتيم به نام گردان حضرت صاحب الزمان يا گردان حضرت ابوالفضل که اين اشکال به خاطر مدت طولاني از ذهنم رفته . به فرماندهي برادر بزرگوارم جانباز عزيز سردار نوعي اقدم که الان حضور دارند الحمدالله و استفاده مي کنيم از محضر ايشان. فرماندهي اين گردان به عهده ايشان بود که ايشان هم از خطه اردبيل بودند. اين گردان شرايطش را عرض مي کنم خدمتتان. روز دوم يا سوم عمليات بود. شهيد بزرگوار مهدي باکري حسابي در خط درگير بودند. آن طرف رود دجله کنار اتوبان بصره الاماره درگيري بسيار شديدي بود و ما احتياج داشتيم گردان برادر نوعي اقدم را هلي برد کنيم به منطقه اي که ايشان در خواست کرده بودند. گردان تمام تجهيزاتش را بسته و آماده بود و اتوبوس ها آماده حرکت بودند. تقريباً يک مقداري از خط عقب بوديم، به فاصله اي حدود 20 يا 30 کيلومتري از خط فاصله داشتيم. بايد گردان هلي برد مي شد تا آنجا. گردان در چنين شرايط آماده بودند که اينها را سوار اتوبوس کنيم و ببريم کنار پر هلي کوپتر ها از آنجا انشاء الله ببرند خط و ادامه عمليات.
در چنين شرايطي حوالي ساعت 10 يا 12 صبح بود که تازه از خط برگشته بودم. خسته بودم. يک مقداري استراحت کردم چادري که داشتم، کنار چادر همين گردان حضرت صاحب الزمان بود .
در همين شرايط که برادرها آماده مي شدند تا سوار اتوبوس شوند ،يک لحظه چيزي حدود 6 تا 7 تا هواپيما آمدند و اين گردان را بمباران کردند.
سراسر منطقه را آتش و خون فرا گرفته بود؛ خيلي شرايط سختي بود. کل گردان، چادرها سوخته بودند. اتوبوس ها آتش گرفته بود و خود برادر نوعي اقدم نيز همانجا زخمي شدند و گلويشان که الان سخت صحبت کند بخاطر آن است، و بدنشان هم شايد حدود 50 تا زخم برداشته بودند.
شايد در بين آن جمعيتي که آنجا بودند، فقط من سالم مانده بودم .
خيلي شرايط سختي به وجود آمده بود و در آن شرايط سخت من خيلي پريشان شده بودم و اين طرف و آن طرف مي رفتم تا ماشين و آمبولانسي تهيه کنم براي مجروحين و شهدا. يک لحظه نگاه کردم ديدم شهيد بزرگوار ،گنجگاهي آمدند. با آن قد رشيدشان و يک لباس بسيار زيبايي آمدند و به من گفتند که نترس من اينجا هستم. خيلي با حالت عجيبي ، آن حالتي که ايشان عشق مي ورزيدند و با شهدا عشق بازي مي کردند. من يادم نمي رود که در آن شرايط سخت مي رفتند و شهدا را عين صحنه کربلا که مي گويند حضرت زينب مي رفت و از تو چادر بچه ها مي کشيد، بيرون مي آورد .
خيلي عجيب بود .
هواپيما رفته بود، ولي آر پي جي هايي که پشت سر بچه ها بود، يکي يکي منفجر مي شدند.
در آن شرايط تنها کسي که با روحيه عالي آمد و اين گردان را جمع وجور کرد، شهيد گنجگاهي بود .

آقاي صبور:
با توجه به اينکه بنده در شهرستان اردبيل به عنوان مسئول سازماندهي بسيج مسئوليت داشتم و در اين سازماندهي ها با چهره هاي بسيجي و نيروهاي مؤمن و جبهه رو آشنايي کامل داشتم، همه بچه هاي اردبيل، مغان و مشگين به خاطر مسئوليتمان در بسيج همچنين بعداً به عنوان فرمانده بسيج ارتباط کامل داشتم. به اين خاطر وقتي من در ماموريت جبهه در کنار شهيد بزرگوار مهدي باکري قرار مي گرفتم، ايشان مسئوليتي را به من محول فرمودند که شما نيروهاي بچه هاي خوب اردبيل و مغان و خلخال را شناسايي کنيد و از کساني که در اين رابطه استعداد فرماندهي دارند، بتوانيم استفاده کنيم . بتوانيم کارسازي خوبي داشته باشيم و متوجه اين قضيه بودم با دقت، فعاليتهاي بچه ها را زير نظر داشته باشم و با مصاحبه هايي که انجام مي داديم و با شناختي که قبلاً داشتيم، با درخواستهاي خودشان که مواجه مي شديم، اينها را مي شناختيم. از جمله اين نيروها حسين گنجگاهي بود که من به خاطر شناخت کافي از ايشان و خانواده شان و بالاخره رشادت ها و شجاعت هاو توانايي هايي که داشتند، ايشان را به فرماندهي لشکر عاشورا معرفي کردم و درخواست کردم که ايشان مي توانند يکي از مسئوليتهاي عملياتي را عهده دار شوند. آنها اول گفتند ايشان مسئوليتي در نيروي انساني دارد. گفتم : درست است، ايشان مسئول پرسنلي سپاه اردبيل است، ولي به خاطرقد و قواره و استعداد فرماندهي و روحيه سلحشوري که در ايشان است مي تواند نيروي خوبي باشد. ايشان اول مقاومت کردند او را به عنوان مسئول پرسنلي لشکر عاشورا قرار دهند، ولي وقتي که در دوره هاي نزديک عمليات بدر بود شناخت کافي پيدا کرده بودند. يکي از فرماندهان برجسته لشکر عاشورا برادر عزيزمان جناب آقاي سردار نوعي اقدم بود که ايشان را به کار گرفته بودند و دوره هاي فرماندهي گردان و گروهان را در آموزشهاي قبل از عمليات طي کرده بودند و از آزمايش هاي مختلفي که در دوره ها آزمايش و آزمون مي دادند، سرافراز بيرون مي آمدند و به عنوان جانشين گردان حضرت ابوالفضل العباس خود را آماده کرده بودند که در عمليات غرور آفرين و استثنايي فتح فاو شرکت کنند و چنانچه در مرحله بعدي عمليات مرحله دوم و سوم عمليات وقتي وارد جبهه فاو شدم، ما در مقطع کارخانه نمک وارد شديم و وقتي مي پرسيدم از فرماندهان قبل از ما از لشکر عاشورا وارد عمليات شده بودند تعريف و توصيفي که از عمليات گردان ابوالفضل العباس را گزارش مي دادند. من مي پرسيدم که از گنجگاهي چه خبر ؟ ايشان مي گفتند که مثل شير در ميدان جنگ مي جنگيدند و تا صبح در مقابل تک دشمن ايستادند و توانستند محاصره تانکهاي تيررس عراقي را بشکنند و وارد شهر فاو شوند . ايشان را مي شود جزو اولين کساني شمرد که وارد شهر فاو شدند و محاصره آنجا را شکستند و از فرماندهان عملياتي سپاه در منطقه به عنوان فاتح فاو ياد کرد.
از ويژگي هاي اخلاقي ايشان که واقعاً با خانواده خودشان مهربان و رئوف بودند. بچه هاي محله را به گرمي به آموزش مي کشيدند و جزو کساني بودند که در پرسنل به خاطر آن جاذبه فوق العاده اي که داشتند، کساني که دوست ايشان بودند، همين جاذبه اخلاقي که داشتند، مي آمدند و در سپاه ثبت نام مي کردند و مقداري از نيروهاي خوب و مذهبي اردبيل را ايشان وارد سپاه کرده بودند و خودشان هم به خاطر ايمان و اراده قوي که داشتند، با شوق و شوخي اين کارها را انجام مي دادند. براي حفظ بيت المال و سپاه ارزش ويژه اي قائل بودند. براي لباس پاسداري و لباس سپاهي ارزش فوق العاده اي قائل بودند و مي توانيم بگوييم که سپاه پاسداران را لشکر امام حسين (ع) مي دانستند و راه حسين را مي پيمايند و خودشان هم به خاطر اين اراده شان و به خاطر دعوتشان از جوانان سلحشوري که وارد سپاه مي شدند، ايشان هم عامل بودند. از کساني نبودند که دعوت کنند و خودشان هم پشت جبهه باشند. وقتي جوانان را دعوت مي کردند و وارد قضيه جهاد مي شدند، ايشان بيش از ديگران مي خواست در خط مقدم جبهه باشد و جزو نيروهاي عملياتي باشد و بتواند به صورت توفنده و مؤثر در عمليات مشارکت کنند .
شايد از اين راه بتوانند به امام حسين تماس پيدا کنند.
روحش شاد و راهش پرهرو باد !

آقاي خدا دوست:
توفيق داشتم در اوايل ورود به سپاه با شهيد برادر بزرگوار حسين گنجگاهي باشم. در حين دوره عقيدتي و همچنين دوره نظامي با ايشان هم دوره بودم .
گردانها حرکت کرده بودند به طرف خط مقدم و ما هم توپهايي که استتار کرده بوديم در نيزارها و جنگل، مي کشيديم به طرف موضعشان که من در همان حالي که در زير باران مشغول کار بودم که توپها را بکشيم و موضعشان را مستقر کنيم، ديدم که يک نفر مرا صدا کرد .
برگشتم ديدم حسين گنجگاهي است. گفتم : چه خبره ؟ گفت : مي رويم خط . گفتم : با اين وضعيتي که ما داريم، ما مي رويم اين جا زير باران و ميان گل و لاي توپ مي کشيم موضع، شما راحت مي رويد به عملياتي که روبرو با دشمن هستيد .
ايشان گفت : کار براي خدا دلسردي ندارد . هر دو براي خدا کار مي کنيم. شما دلسرد نباشيد از کارتان . کارتان را که براي خداست، انجام دهيد . ما بالاخره طبق وصيت ايشان دنبال اين کار رفتيم و توپها را مستقر کرديم و بعد از آن جريان شروع به آتش باري کرديم و ...

پدر شهيد:
من احد گنجگاهي پدر شهيد نعمت گنجگاهي هستم . از موقعي که به مدرسه مي رفت، هم نماز مي خواند وهم روزه مي گرفت. بعد از اتمام دوره متوسطه در کنکور دردانشگاه شيراز قبول شد؛ ولي نرفت. مي گفت : دانشگاه حقيقي جبهه است .
اصلاً دروغ نمي گفت از وقتي به بلوغ رسيد، نماز شبش را ترک نکرد . به هيئت و دسته جات عزاداري مي رفت .کارش فقط راز و نياز بود.در زمان انقلاب من يک ارابه داشتم ( ارابه چوبي) و با آن نفت و هيزم مي بردم. چون منزل ما داخل يک دالان بود و حدود 100 متر با خيابان فاصله داشت.
نهضت که شروع شد، ديدم ارابه را برداشتند و از سمت ( آقانقي خرمن ) به سمت کلانتري با دادن شعار مي رفتند .
اينها را تعقيب کردند و حتي چند تا هم گلوله شليک کردند که برروي ارابه جاي گلوله مانده بود . اينها فرار کردند و آمدند خانه. من در خانه بودم؛ پرسيدم: چه شده؟ گفتند : مأموران دنبال ما هستند.
فوراً گفتم : از پشت بام برويد مسجد جامع و از آنجا فرار کنيد و به منزل برنگرديد. آنها را فراري دادم و درب را هم بستم، نگو که کلانتري ارابه را با خود برده بود .
مرا گرفتند و از ارابه سوال کردند که من گفتم : ارابه باز بوده، برداشته اند. از من تعهد گرفتند که ديگر ارابه را باز نگذارم.
در انقلاب خيلي فعاليت داشت و اعلاميه پخش مي کرد .
من نمي گذاشتم به راهپيمايي بروند و مي گفتم با سختي و مشقت شما را بزرگ کردم ولي مي گفتند که نه، ما مي رويم .
گفتم حالا که اين طور است و صلاحتان را در آن مي دانيد، پس برويد و جلويش را نگرفتم .
از دانشگاه شيراز قبول شد، ولي نرفت. گفتم برو دانشگاه، به تو نياز است؛ رشته برق قبول شده اي! ولي او گفت که نه! دانشگاه اصلي جبهه است. سال بعد هم در کنکور شرکت کرد و باز هم قبول شد، ولي دوباره نرفت و به جبهه برگشت.
روزي بعد از اتمام عمليات در جبهه به منزل برگشته بود؛ البته با ماشين آمده بود. مادرش هم سخت مريض بود، طوري که همسايه ها گفته بودند براي بردن مادرتان به دکتر، ماشين نياز داريد. به ما بگوييد شب، حال مادرش بد شد؛ مادرشان را برداشتند و بردند دکتر و فردايش نيز باز بردند دکتر و چند روز اين قضيه ادامه داشت .
روز چهارم که من از خانه جهت باز کردن مغازه خارج مي شدم، ديدم ماشين دم در پارک شده است. پرسيدم اين ماشين مال کيست که اينجا پارک کرده است؟ گفتند حسين آورده. برگشتم و گفتم پسر تو که با ماشين بودي چرا نصفه شب همسايه ها را بيدار کردي و با ماشين آنها مادرت را به دکتر رساندي؟
گفت : نه، اين بيت المال است و فقط تا رسيدن به منزل و برگشتن در اختيار من است و کارهاي خودم را با دوچرخه ام انجام مي دهم .
اين چنين تقوايي داشت. مادرش را با ماشين بيت المال نبرد.
در اتوبان فاو – بصره شهيد شد.
شهادت نعمت الهي است؛ کفر نيست که بد حال شويم. نعمت است و شکرش لازم.
خدا رحمت کند پدر زنم را . روزهاي آخر عمرش بود که مريض بود. برف زيادي باريده بود. خانمم هم به حسين حامله بود. شب برگشتيم خانه. در خواب ديدم پدر زنم در باغ سيب است؛ او را ديدم و گفتم خير باشد. گفت : آمده ام، اما مي روم. نمي توانم بمانم؛ اين سيب را بگير. از خواب بيدار شدم، ديدم حال خانمم خوب نيست. شبانه رفتم و ماما را آوردم و حسين متولد شد .

مادر شهيد:
از کودکي اصلاً مرا اذيت نکرده است. مظلوم بود و پدر و مادرش را دوست داشت. شهيد سه روز بود که متولد شده بود؛ پدر خدا بيامرزم به خوابم آمد و گفت : فرزندم، به فرزندت بدون وضو شير نده و من هم هميشه اين کار را کردم. وقتي هم که بزرگ شد، ما را اصلاً اذيت نکرد .
بعد از اتمام تحصيلات به سربازي رفت و بعد از سربازي در انقلاب زياد فعاليت کرد و در اين راه جراحات زيادي برداشت. من جراحاتش را مي ديدم. پدرش مي گفت : ديگر نرو؛ ولي باز مي رفت و مي گفت تا انقلاب هست من هم هستم .
به خواستگاري دختري رفتيم که معلم بود، ولي او شرط ازدواج را در نرفتن حسين به جبهه گذاشته بود؛ که حسين گفت : نه ،من حتماً به جبهه خواهم رفت .
رفتم خواستگاري ديگري و با خانمش نامزد شدند .
روزي من سر نماز بودم که آمد و پيشاني ام را بوسيد و گفت : مادر مرا دعا کن .گفتم : چه دعايي؟ گفت : دعا کن که خدا مرا به خواسته ام برساند . من هم دعايش کردم . فکر مي کردم در مورد ازدواجش است .
بعد از دعايم آمد و از پيشاني و چشمهايم بوسيد و گفت ديگر کار من تمام شد .
وقتي به مرخصي مي آمد، زود هم مي رفت و مي گفت نمي توانم بمانم .
موقعي که در مرخصي بود، به اتاقش مي رفت و روز و شب نماز مي خواند. مي رفتم و از روزنه جا کليد در نگاه مي کردم و او را در حال نماز مي ديدم؛ مي گفتم : فرزندم، چقدر نماز مي خواني؟ مي گفت : از خدا مي ترسم . شما برويد و بخوابيد .
نمي دانستيم که چه سمتي دارد. بعد از شهادت فهميديم که فرمانده بوده است. وقتي هم به خواستگاري رفتيم، گفتيم خوب! چه بگوييم. گفت : بگوييد سرباز است؛ سرباز امام زمان ( عج).
بعد از شنيدن خبر شهادتش با اينکه گريه مي کردم، ولي از ته قلب خوشحال بودم. وقتي مقام او را ديدم، احساس شعف به من دست داد و حتي مي خواستم ديگر فرزندانم هم بروند و شهيد شوند .
بعد از شهادت که سر درب ما را چراغان کرده بودند، خوابيده بودم که نصف شب ديدم پدرش از خواب بيدار شده و گريه کنان به سمت عکس بزرگ شهيد مي رود. علت را پرسيدم .
گفت : حسين را در خواب ديدم که مي گفت: پدر، لامپ هاي جلو در را جمع کنيد. آخر باران مي بارد. آنها بيت المال هستند. نمي خواهم به بيت المال آسيبي برسد .
بعد رفتند و لامپ ها را باز کردند .

همسر شهيد:
يکي از خصوصيات شهيد، تواضع ، صداقت و تبسمش بود که هر بيننده اي را به خودش جلب مي کرد .
شهيد عشق به امام حسين داشت و در راه شهادت جان داد.
مدت کوتاهي با ايشان آشنايي داشتم؛ ولي در اين مدت کوتاه تجربيات زيادي از ايشان کسب کردم . ساده زيستن ، برخورد با مردم و خدمت در راه اسلام. تأکيدش هميشه اين بود که مال و جان خود را در راه اسلام فدا کنيد .
موقعي که به خواستگاري آمدند، از مقام و شغلش پرسيدم که فرمودند : من رفتگر سربازان هستم. جارو مي کنم و ظرفهايشان را مي شويم .
اين تواضعشان پيشم دلنشين بود؛ چون معمولاً نمي شود که يکي جاي ديگري جارو بکشد. آن موقع بود که به صداقتشان پي بردم. بعد فرمودند که ما در جبهه زندگي مي کنيم؛ در چادر، بدون وسيله اي و بدون امکاناتي .
اين افتخار بود که با يک چنين عزيزي محروم زندگي کنم .
بعد از عقد چند بار تلفني صحبت کرديم و نامه مي نوشتيم. در نامه هايش ايشان فقط سفارش امام و اسلام را مي کرد. خوشا به سعادتشان .
من دوشنبه ها مي آمدم منزل پدر شوهرم و از اينجا با ايشان صحبت مي کردم. آن روز ايشان تلفن نزدند. يکي از دوستانش تماس گرفته بود و با خانم خودش صحبت مي کرد که مي گفت : يک عزيزي از دست رفت .
بعداً فهميدم که اين عزيز حسين بوده است .
خداوند مي فرمايد: ما قبل از بلا صبر به بنده خود مي دهيم، ولي اين بلا نبود؛ بلکه يک نوع لطف پروردگار بود ... همان لحظه گفتم که خدايا شکر، اين بنده چقدر عزيز بوده که خود را همسر شهيد بدانم .
خلوص نيتي که داشت. صداقتي که داشت .
بعد از شهادتش بود که فهميديم ايشان چه مسئوليتي داشتند .
شهيد در هر جا و موقعيتي الگو است؛ تک تک شهداي ما .
ولي ما به دشمنان اسلام باز از اينجا مي گوييم که خيال نکنند حالا که حسين گنجگاهي و ديگران رفته اند، شکست خواهيم خورد. ما باز حسين ها و مهدي ها و حميدها پرورش داده ايم . همه هم باز جانشان را در راه اسلام و قرآن خواهند داد .

آقاي گنجگاهي برادر شهيد :
بنده به عنوان برادر کوچکتر شهيد گنجگاهي که تقريباً سه سال از ايشان کوچکترم، مي توانم زندگي ايشان را به سه قسمت تقسيم کنم. دوران نوجواني و قبل از انقلاب تا پيوستن به سپاه، دوران خدمت در لشکر عاشورا و دوران کوتاهي بعد از ازدواج. مي توانم مراحل تکامل زندگي ايشان را ببينيم .
ايشان قبل از انقلاب در سالهاي 1356 و1357 با بر و بچه هاي کوچه محل زندگي مان بودند که هميشه الگو و راهنماي بچه هاي کوچک محسوب مي شدند؛ براي کارهاي معنوي ، شرکت در نمازهاي جماعت و حتي شرکت در تظاهرات .
وقتي بچه ها در کوچه هاي پيرزرگر بازي مي کردند، ايشان و شهيد رحيمي و شهيد رجب زاده که تقريباً دو سال از ما بزرگتر بودند، در تعقيب بچه هاي کوچک جهت شرکت در تظاهرات دستشان را مي گرفتند و با خودشان مي بردند شعار دادن و روشهاي مبارزاتي را به بچه ها ياد مي دادند .حتي بعد از انقلاب که مساجد به عنوان پايگاه ها بودند، آنجا در خصوص پايگاه و وضعيت نگهباني به ما ياد مي دادند .بعد از انقلاب و اتمام سربازي وارد سپاه شد . در سپاه به خاطر شهامت و معنويت و ايثارگري و آن عشق و علاقه اي که به حضرت امام داشتند، به مسئوليت پرسنلي لشکر رسيد . در اين مدت کوتاه خدمت با آن درايتي که داشتند، توانستند خيلي مسائل را حل کنند .
براي ايشان مسئوليت هيچ ارزشي نداشت بجز اينکه بتواند خدمت کند . در تمام اين مراحلي که در لشکر خدمت مي کرد، هميشه الگوي مهرباني براي بچه ها و زير دستان و يک مسئول نمونه بودند .
از علايم بارز ايشان يکي اينکه براي بيت المال خيلي اهميت قائل بود و استفاده از بيت المال را به هيچ وجه براي خود و حتي براي آنهايي که نيروهايش بودند، قبول نداشت.
ايشان خيلي به مرخصي مي آمد؛ وقتي هم که مي آمد، مثل نيروي ساده در اهواز سوار قطار مي شد و مي آمد. حتي من يادم است که موقعي که به اردبيل آمده بود، براي مأموريتي به اردبيل قرار بود براي جذب نيرو بيايد. اينجا جلسه اي داشت با ماشين تويوتا لشکر آمده بود. تويوتا را جلوي در خانه مان گذاشته بود. بعد از اينکه از جلسه آمده بود، چون دو سه روزي هم مرخصي گرفته بود تا کارهاي شخصي اش را انجام بدهد، همان تويوتا در جلوي در خانه ما پارک بود و با تاکسي و يا پياده مي رفت کارهايش را انجام مي داد . حتي بابام وقتي آمده بود، گفته بود اين ماشين کيه ؟ گفته بود مال منه؛ از جبهه آورده ام . خوب پسرم با اين برو. گفته بود اين ماشين مال بيت المال است و حق استفاده از آن را ندارم .
ايشان علاوه بر اينکه يک الگوي کاري براي نيروهاي تحت امر خود بود، از نظر معنويت هم يک الگو بود. در چادري که داشتند و يا اتاقي که در اهواز در پادگان نيروي هوايي داشتند يک جاي کوچکي را براي خودش اختصاص داده بود و وقتي مي پرسيدم اين جا کجاست ؟ مي گفتند اينجا محل عبادتهاي شبانه حسين است . وقتي شب مي شود، به آنجا رفته در تاريکي مي نشيند؛ خودش براي خودش نوحه مي گويد و زيارت مي خواند و دعا مي خواند و نماز شبش را مي خواند .
آنقدر بچه ها به او ايمان و اعتقاد داشتند که کمتر مي شد حرفي بزند و مورد قبول واقع نشود، يعني وقتي که مثلاً تقسيم نيرو مي شد و مي خواست به جايي نيرو بدهد، با توجه به اينکه خودش عمل مي کرد و خودش عامل بود، ديگر حرفش در نيرو اثر گذار بود .
وقتي حرف مي زد، ديگر روي حرفش حرف نمي زدند . مظلوميتي هم که داشت در لشکر عاشورا زبانزد عام و خاص بود. با آن اوصاف و قد و قامت بلندي که داشت، آنقدر متواضع و مظلوم بود که در مقابل هر مراجعه کننده اي بر مي خاست. ميز کوچک کارش را در چادر گذاشته بود. خودش با آن قد رعنايش چهار زانو مي نشست پشت ميز.
خيلي علاقه داشت به اينکه برود و در گردانهاي رزم خدمت کند. حتي در زمان آقا مهدي که خيلي به ايشاناعتقاد داشت، ولي نمي گذاشت از نيروي انساني برود؛ و خيلي هم تاکيد داشت، ولي آنقدر اصرار کرده بود و گريه کرده بود تا آقا مهدي راضي شده بود هر عملياتي که انجام مي شود، حسين برود و در يکي از گردانها به عنوان جانشين گردان و در عمليات شرکت کند .
آن کارهايي را که انجام مي داد، بروز نمي داد . اينطور نبود که مثلاً بيايد و نمايش بگذارد و خيلي اوصافش را الان هم از نيروهاي تحت امرش در تهران و جاهاي ديگر مي بينم. يا بعضي وقتها در لشکر مي ديدم مثلاً يک چيزهايي مي گفتند که من که برادرش بودم و با هم بزرگ شديم، و حتي در جبهه و جنگ با هم بوديم، بيشتر اوقات که ايشان در پرسنل لشکر بودند و من در گردان بودم، الان هم براي من غريب است. احساس مي کنم نتوانستم ايشان را آنطور که بايد، بشناسم . يعني اکثر شهدا اينگونه اند؛ چون وصلشان به خدا بود و کارشان براي خدا بود و ديگر لازم نبود چيزهايي را که انجام مي دادند، نشان بدهند .
مرحله سوم مرحله تکامل حسين بود؛ يعني يک لحظه تصميم گرفت با آن اوصافي که داشت من خيلي اصرار کردم که چرا ازدواج نمي کني ؟ مي گفت ما در جنگيم؛ جبهه ايم. نيازي نيست ازدواج کنيم . ولي من احساس مي کنم در يک مرحله اي حسين اين احساس را داشت.لذا در يک مرحله کوتاهي سه ماه قبل از شهادتش تصميم گرفت که ازدواج کند و ازدواج کرد که طي همين ازدواج طولي نکشيد که رفت و شهيد شد .
ما مرحله اول عمليات را انجام داده بوديم و قرار بود گردان حضرت ابوالفضل از ما عبور کند و جاده فاو- بصره را تصرف بکنيم و آنها قرار بود اتوبان فاو- بصره را تصرف کنند. ما شب عمليات از الوند گذشتيم و زديم به خط و جاده را تصرف کرديم. فرداي آن روز من هرچه گشتم تو بي سيم ها صداي حسين را بشنوم که ببينم کي مي آيند از ما عبور کنند که او را ببينم، نشد. قبل از عمليات در يک جايي جمع شده بوديم در روستاي چوبده آبادان؛ آن وقت آقاي آهنگران آمد و براي لشکر عاشورا خواند. من ايشان را آنجا ديدم که تازه از مرخصي آمده بود. گفت : من ايمانم را کامل کردم و ازدواج کردم . به شوخي هم گفت : آنجا يک حرفي هم زد که حالا در خصوص اينکه همسر آينده که اختيار کردم که بعد از من نگذار از خانه بيرون برود اگر من شهيد شدم، تو جايگزين من هستي .
اما رسم بر اين بود که حسين ديگر شب نماهايش روشن شده و ديگر دارد اين آخرين باري است که مي بينمش و خيلي اصرار داشت که روز عمليات قبل از اينکه برود، ببينمش. پشت بي سيم با سردار اکبري که فرمانده گردان بود، پيگيري مي کردم که حسين کجاست . گفت که حسين عقب با يک مشکلي مواجه شده که گويا يک مرز تيپي را که عبور کرده بوديم اين طرف تيپ شبانه مانده بودند. حسين با گردان حضرت ابوالفضل آمده بود و آنجا را پاکسازي مي کرد.
آن روزها تا شب زير بمباران دشمن بوديم. تا فردا حدوداً ساعت هاي 11 يا 12 ظهر بود؛ حدود 19 بهمن 1364 که فاو تصرف کامل شده بود . فشارها آمده بود که ما اتوبان را ببنديم و ديگر نگذاريم که عراق بيايد و به فاو کمک برساند . گردان حضرت ابوالفضل ماموريت داشت که از طرف لشکر 31 عاشورا يک قسمتي از اتوبان را تصرف کند. ظهر ساعت 11 يا 12 بود که ديديم با موتور آمد و من همين جور سر راه او ايستاده بودم که ديدم آمد. خيلي ذوق زده شدم؛ خدا را شکر کردم که هنوز زنده است. رفتم روبوسي کرديم .
گفتم کجا ؟ گفت : دارم مي روم شناسايي که ببينم مي توانيم نيرو را جلو بکشيم که برويم عمليات يا نه. چون گردان ما ديگر کارش تمام شده بود و ماموريت تمام بود و هنگام شب آنها از ما عبور کردند و به طرف جلو رفتند. دو سه روز بعد من متوجه شدم ايشان در عمليات شهيد شده و سريع رفتم با برادرانم صحبت کردم .
نحوه شهادتش هم که ايشان وقتي براي شناسايي قبل ازپيشروي نيروها مي رسند و مي بينند که دشمن نيروي گارد رياست جمهوري خودش را در محل مستقر کرده، چون به هر حال براي عراق اهميت داشت. خيلي همهمه بود . متاسفانه با شيلي کاري که معمولاً براي ضد هوايي استفاده مي شود براي نفرات استفاده کرده بودند و وقتي آنجا را به رگبار بسته بودند، تيري به پهلويش اصابت کرده بوده که بچه ها مي گفتند خودش را کشان کشان تا اتوبان برده، يعني وقتي جنازه اش را مشاهده کرديم، ديديم صورتش اصلاً معلوم بود روي زمين کشيده شده بود.
خودش را تا اتوبان کشيده بود و دستش را به علامت فتح کردن اتوبان، گذاشته بود آنجا.
من در کل مي توانم بگويم که شهيد حسين گنجگاهي عين شهداي ديگر بودند که ما نتوانستيم آنها را بشناسيم. آنها خودشان را به خدا وصل کرده بودند. اخلاصي که داشتند و شناختي که از خدا پيدا کرده بودند طوري بود که سيم اتصال را وصل کرده بودند، ولي ما نتوانستيم وصل کنيم . هر لحظه احساس مي شد در شبهاي عمليات وقتي بچه ها را مي ديديد مشخص بود که چه کساني شهيد مي شوند، چون همه به تعبيري مي گفتند اينها نور بالا مي زنند.
ايشان هم آن اوصافي که من بعداً ياداشت هايش را ديدم، متوجه شدم چيزهايي براي خودش نوشته به اين مضمون که موقع وصل رسيد و ما وصل شدني شديم . با انتقالش از نيروهاي انساني به گردان ابوالفضل خودش را رها دانسته بود و رسيده بود به آنجا که بايد مي رسيد .اگر شهدا ، شهيد نمي شدند واقعاً در حقشان ظلم بود. اينها بايد شهيد مي شدند، چون مزدشان بود . اين شهيد بزرگوار هم از اين قافله جا نمانده و خودش را به آن دوستان شهيدش رساند که چند سال از آنها دور شده بود.احساس مي کرد که گم شده است و بايد به يک جايي برساند خودش را که بالاخره خودش را وصل کرد .
حضرت امام فرموده « محضر خدا هم هميشه حاضر و ناظر اعمال ماست. »
اگر من شهيد را ببينم يک چيز از او مي خواهم و آن هم اين است که دست ما را بگيرند. ما را هم به تکاملي که بايد برسيم، برسانند؛ مثل خودشان. ما هنوز به آن تکامل نرسيديم. الان يک جوري شده که شهادت را بايد مثل صيادشيرازي صيد کني؛ کاري کني که شهادت بيايد دم دستت . لذا شهادت الان خيلي سخت است. با اين اوصاف اگر خدا کمکمان نکند و شهدا دست ما را نگيرند ما يقيناً به آن فيض الهي نخواهيم رسيد .
من اگر شهيد را ببينم و شهدا را احساس بکنم که حرفهايم را مي شنود که يقيناً هم مي شنود، و اين که احساس کنم کنارم هستند و الان بگويند از ما چه مي خواهي ؟ مي خواهم که مثل آنها در راه اسلام شهيد شوم . بعد از اينکه آنها رفتند جلو و ما عقب برگشتيم ، دو سه روز بعد از آن من در چادر نشسته بودم و منتظر بودم که از گردان ابولفضل خبري شود که ببينم چه شده ، مأموريتش تمام شده ؟ برگشته يا نه ؟ تا بروم و حسين را ببينم .
يکي از بچه ها آمد و گفت که گردان ابوالفضل برگشته . سراسيمه از چادر بيرون آمدم که بروم جلو گردان ابولفضل و ببينم چه خبراست .
يک دوستي داشتم که طلبه بود و از مشهد آمده بود و گفتم کجايي؟ پيدا نيستي ؟ گفت من در گردان ابوا لفضل هستم. ديشب برگشتم .
خواستم که خداحافظي کنم و سمت گردان بروم. برگشت گفت : راستش آقاي گنجگاهي آن حسين گنجگاهي که در گردان ابولفضل بود، جانشين گردان که در اين عمليات شهيد شده، چه کاره شماست؟
يک دقيقه مثل اينکه برق مرا گرفت گفتم : داداش من است .
رفتم سمت گردان و ديدم که بچه هاي گردان در سوگ حسين عزاداري مي کنند. از طرف فرماندهي گردان به من گفتند که شما سريعاً برگرديد عقب و مقدمات تشييع جنازه را فراهم کنيد .
سريع به سمت اردبيل حرکت کردم و ساعت 12 نصف شب رسيدم. بابام از من پرسيد که از حسين چه خبر ؟
گفتم : آن موقع که من حسين را ديدم سالم بود و ديگر اصل قضيه را نگفتم .
آخرين نفري که بايد آماده مي کرديم پدر و مادرم بودند. مادرم را به بهانه هاي مختلف بيرون مي بردند و خانه را تميز مي کردند .
و بعد بايد مي رفتيم و جنازه را مي ديدم و فردايش تشييع مي کرديم؛ از يک طرف هم بايد مغازه بابا از فردا بسته مي شد .
به خاطر اينکه صبح بعد از اينکه مشتري هايش را راه انداخت با اخوي بزرگ رفتيم پيشش و شروع کرديم به مقدمات کار .
ابتدا گفتيم مغازه را براي فردا آماده نکنيد . گفت : چرا؟ مگر چه شده ؟ حسين چيزي شده ؟ گفتم : آره زخمي شده و بايد برويم تهران ببينيمش .
گفت : دروغ مي گوييد من مي دانم حسين شهيد شده . و بعد نشست ... شروع به گريه کردن ، اولين بار بود که من مي ديدم پدرم گريه مي کند . گفت : به گور کن بگوييد قبر بزرگي بکند؛ هيکل پسر من بزرگ بود .
تشييع جنازه با شکوه شد و ما باور نمي کرديم که اينقدر مردم بيايند .
بابام خيلي به او علاقه داشت و علتش اين بود که قبل از اينکه متولد بشود پدربزرگم در همان شبي که در حال احتضار بوده در خواب مي بيند. در حاليکه مادرم هم به حسين حامله بوده است بابام در خواب مي بيند که پدربزرگم در باغ وسيعي دارد قدم مي زند و به طرف ايشان مي آيد. پدرم وقتي ايشان را مي بيند مي پرسد که چطوري اينجا آمدي حالت خوب شده يا ...
برمي گردد و از درخت سيبي را مي کند و به پدرم مي دهد و مي گويد اين امانتي است که به شما مي دهم خيلي مواظب اين باش .
به خاطر اينکه پدربزرگم به پسرم هديه داده . پدرم اسم اين پسرش را نعمت گذاشت با اينکه در شناسنامه اسم ديگري داشت .

مهاجري:
آشنايي بنده با شهيد گنجگاهي در طول يک دوره اي در تهران شد و با توجه به کردار و رفتار آن بزرگوار بنده مجذوب اخلاق و رفتار آن شهيد شدم و زمينه دوستي و آشنايي بنده با ايشان فراهم آمد. بعد در طول مدتي که بنده با ايشان بودم در طول حدود يک سال و اندي تقريباً 24 ساعته با هم بوديم .
با توجه به خصوصيات اخلاقي که ايشان داشتند نه تنها بنده بلکه اکثر دوستاني که با هم بوديم حتي برنامه هايشان را طوري تنظيم مي کردند که براي وضو گرفتن هم با هم مي رفتيم؛ و علت آن اين بود که ايشان يک سري خصوصيات اخلاقي داشتند که همه مي خواستند با ايشان باشند و در پيش ايشان باشند . ايشان يک شيعه واقعي بودند.
اگر از من بپرسيد حسين کي بوده ؟ مي گويم يک مسلمان واقعي، يک شيعه بود . ايشان واقعاً آنچه از اسلام مي دانستند به همه عمل مي کردند. خصوصيات اخلاقي که ايشان از نظر اجتماعي داشتند، فردي شجاع، با تقوا، خداترس، رک و صادق و بدون ريا يعني تمام فضايل اخلاقي که يک مسلمان بايد داشته باشد را دارا بود .
واقعاً شجاعتش هم در جنگ و هم در تمام زمينه هاي اجتماعي مشهود بود. در مدتي که با ايشان بودم در طول 17 يا 18 ماهي که خداوند توفيق داده بود که در خدمت ايشان باشم، اگر از من بپرسند در طول عمر خود چه خاطره شيرين و جذابي داري، من مي گويم حدود يک سال و اندي که با ايشان بودم و به نظرم مي رسد که به عنوان چند ثانيه خاطره بزرگي براي بنده بود . تمامي لحظه هايي که با ايشان بودم برايم خاطره است.
خصوصاً قبل از عمليات والفجر 8 که ايشان در آن عمليات به شهادت رسيدند ، 5/1 ماه يا حدود 2 ماه قبل از عمليات من يقين داشتم که از عمليات ديگر برنمي گردد. در طول آن 2 ماه قبل از عمليات، راز و نيازهاي شبانه ي ايشان در چادر محقر و کوچکش که از ما جدا بود نشان از اتفاي ديگر مي داد. گفتم: که چرا با ما نمي خوابي؟ مي گفت که ميخواهم تنها باشم. بنده از دور راز و نيازهاي او را مي شنيدم و از ته دل مجذوب و متأثر مي شدم.
يکي از خاطراتي که مي شود بيان کرد، يکي از دوستانمان در رودخانه دز داشت غرق مي شد. براي اينکه رزمنده ها بتوانند از آن گرماي جان فرساي دزفول در امان باشند به رودخانه دز مي رفتند و استراحت مي کردند. ايشان درآن روز با اينکه کسالتي داشتند، روي بلندي بالاي آب نشسته بود . وقتي ديد که دوستمان دارد غرق مي شود ، شهيد از بالا به آب شيرجه زد و دوستمان را از آب گرفت و با شجاعت خاصي ايشان را از غرق شدن نجات داد.
وقتي که خبر شهادت ايشان را به من دادند، تعجب نکردم. لحظه اي از من خداحافظي کرد و رفت خط مقدم. مي دانستم آخرين خداحافظي با اوست و وقتي خبر شهادت ايشان را شنيدم، اصلاً تعجب نکردم و ناراحت نشدم؛ براي اينکه واقعاً زمين ظرفيت اين را نداشت که چنين آدمي را در خود نگه دارد.
يک آدم وارسته اي بود ،کاملاً پيرو انبيا بود .
به هر حال شايد بتوان در محفلي دوستانه چيزهايي را از ايشان گفت، اما در يک جمع و جلوي دوربين نمي شود تمام خصوصيات و کارهاي ايشان را بيان کرد، چرا که براي خيلي ها غير قابل باور خواهد بود .

عبد العالم معصوص:
يکي از سجاياي اخلاقي ايشان که زياد به چشم مي خورد، واقع بيني شهيد بود . سعي مي کرد مسائلي که به نفع يگان بود، تصميم گرفته شود.
هميشه مي گفت در حق من ظلم شده که من را به معاونت نيروي انساني داده اند .چون ايشان قد بلندي داشت و قوي هيکل بودند . بالاخره آخرسر از آنجا رفت و به عنوان جانشين گردان حضرت ابوالفضل معرفي شدند و در اولين ماموريت خود در عمليات والفجر 8 به درجه رفيع شهادت نائل شدند .
بنده قبل از ايشان در سپاه بودم و در گزينش ، وقتي ايشان را جذب کرديم همه با هم متفق القول گفتيم که فردي بسيار شاخص و بزرگوار است و به درد بخور است. ايشان سپاه را براي رسيدن به آمال و آرزوهايش که همان شهادت بود، انتخاب کرده بود .
شهيد علاقه زيادي به قرآن داشت در اولين جلسه اي که بعد از مسئوليتش به بچه ها داشت، به همه بچه ها قرآن هديه داد.

آقاي جعفري:
آشنايي ما با شهيد گنجگاهي از زماني شروع شد که بنده به دوره پاسداري اعزام شدم و با شهيد که مسئول ارزيابي پادگان بودند، آشنا شدم . شهيد گنجگاهي خصوصيات اخلاقي خيلي والايي داشتند؛ از جمله خصوصيات اخلاقي ايشان هنگامي که ارزياب پادگان بودند، در عين حال يک مربي کامل، ورزشکار کامل و مربي عقيداتي کامل بودند .
در حفظ 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اردبیل ,
بازدید : 242
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,567 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,259 نفر
بازدید این ماه : 5,902 نفر
بازدید ماه قبل : 8,442 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک