يادم هست كه بنا به مناسبتي لازم بود كه براي نيروها صحبت بشود ايشان به من گفت : فلاني شما برو پشت تريبون و صحبت كن من هم چون اولين بار بود و آمادگي قبلي نداشتم قبول نكردم آن موقع من مدير داخلي تيپ بودم . به من گفتند: ببين ما بايد همه كار ياد بگيريم بايد همه كار بكنيم اينجا نيامده ايم كه فقط اسلحه به دست بگيريم ودشمن را بكشيم مابايد مهارت صحبت كردن را هم كسب كنيم امكان دارد آينده شما ارتقاء شغلي پيدا كني هميشه كه يك جا نمي ماني پس بايد براي صحبت كردن تمرين كني او معتقد بود كه نيروهايش بايد رشد پيدا كنند. در اين جهت دست همه را باز گذاشته بود در يك عمليات بايد براي بچه هاي بسيجي (نيروهايي كه بايدعمليات انجام مي دادند ) قبل از عمليات صحبت مي شد خلاصه درآن مراسم صبحگاهي ابتدا آقاي قاليباف صحبت كردند وبعد به آقاي آزادي اشاره كردند كه مرا براي صحبت بفرستد من براي اولين بار بود كه صحبت كردم و بعد از آن ديگر ترسي ازصحبت كردن براي جمع نداشتم .
***************
در آن زمان شهيد حسن آزادي فرمانده تيپ و شهيد شريف فرمانده گردان و شهيد ابراهيمي معاونت گردان ما را بر عهده داشتند. وقتي كه عقب نشيني شروع شده بود، اينها بچه ها را در قايق سوار مي كردند و به آنها مي گفتند : بجنبيد و از منطقه خارج بشويد. يك فرمانده تيپ با توجه به مسؤوليت بالايي كه از نظر فرماندهي دارد و به عنوان هدايت كننده جنگ محسوب مي گردد، بايستي كه قبل از نيروهايش منطقه را ترك كند ، ولي ايشان اول نيروها را مي فرستاد و از منطقه خارج مي نمود و تا زماني كه آخرين نيرو خارج نمي شد، منطقه را ترك نمودند. ايشان به همراه شهيد شريف و شهيد ابراهيمي خود را به آب مي اندازند و يك بلم چپ شده را راست مي كنند و از آنجا مي روند. در راه يك قايق به آنها برخورد مي كند و آنها سوار كرده و به عقب مي آورد.
****************
زماني بحث سر جانشيني تيپ بود و آقاي قاليباف به آقاي آزادي و آقاي سعادتي گفت : " من هر دو تاي شما را به يك اندازه دوست و قبول دارم . هر كدامتان مايل هستيد اين مسئوليت را قبول كنيد تا بالاخره يك نفر به عنوان جانشين كارها را انجام دهد ." 3 الي 4 روز بين آندو تعارف و بحث بود و هر يك ديگري رابه قبول منصب تشويق مي كرد . تا اينكه يك روز آقاي قاليباف گفت: نتيجه چه شد ؟ بالاخره كداميك تصميم به قبولي اين قضيه گرفتيد ؟ آقاي آزادي گفت: " آقاي سعادتي . و آقاي سعادتي نيز گفت: آقاي آزادي . آقاي قاليباف كه جريان را بر اين منوال ديد . خودش آقاي آزادي را به عنوان جانشين معرفي كرد . و ايشان نيز به ناچار پذيرفت .
**************
مونه اي ديگر از شجاعت شهيدآزادي به هلاكت رساندن جواد عربي يكي از اشرار بود حميد و جوادعرب باعث شهادت برادر پايدار يكي از برادران سپاه وهمكار شهيد آزادي شده بودند يكي ازاينها را به نام جوادعربي بدست آقاي آزادي مي سپارند تا به مقامات مسئول تحويل بدهد در بين راه جهت رفع حاجت آقاي عربي از او مي خواهد كه دستهايش را باز كند آقاي آزادي هم دستهاي او را باز مي كند واوهم از فرصت استفاده و فرار مي كند اين موضوع به ضرر آقاي آزادي تمام شد . به ايشان تهمت هم دست بودن با جواد عربي را زدند وآقاي آزادي ازاين موضوع بسيار ناراحت بود و دنبال فرصتي مي گشت تا جبران كند . در سال 61 بودكه ايشان يك شب به تمام نيروهاي يگان آماده باش دادند وگفتند كه امشب آماده باشيد كه قصد انجام عمليات داريم حتي دوستانشان را هم درجريان نگذاشته بودند كه چه نوع عملياتي مي خواهد انجام شود يك تيم به سرپرستي خود آقاي آزادي جهت دستگيري جواد عربي تشكيل شد آقاي مهوشي ، عباسي، شهيد موسوي و چند تا ديگر از برادران بودند اينها مي گويند وقتي كه ما وارد آپارتمان شديم در يك لحظه آقاي آزادي در اتاق جواد عربي را كه در آن خوابيده بود شكست وبالاي سر او رفت و گفت : حالا بدست همان كسي كه از دست او گريختي گرفتار مي شوي و اين نمونه اي ديگر از شجاعت شهيد آزادي بود.
**************
ما در اوايل انقلاب از نظر تهيّة سلاح در فشار بوديم . با وجود اين شهيد بزرگوار، آزادي با يك موتور مصادره اي (ياماهاي 80 ) در زمستان و در برف و باران و سرما هميشه دنبال ضدّ انقلاب و منافقين بود و براي اينكه موتورش سر نخورد، بجاي زنجير طناب به لاستيك مي بست و مأموريّتهاي محوّله را انجام مي داد. در آن شرايط سخت، آن بزرگوار بسياري از مشكلات را در جهت تحقق اهداف اسلام و انقلاب تحمّل مي كرد و با كمترين امكانات، بيشتر خودش را مديون انقلاب مي دانست و حالا اين وظيفة ماست كه با اين همه امكانات موجود، رسالت عظيم انقلاب را به انجام برسانيم.
*************
زماني كه آقاي آزادي مسئول يگان بود . شب دامادي من به آقاي آزادي زنگ زدم و بچه هاي يگان را به هتل رضا دعوت كردم و به ايشان گفتم : حتماً بيايي . او در حالي كه مي خنديد گفت: " انشاء الله آنجا كه خبري نيست ؟ " گفتم : نه بابا ، من اهل اين حرفها نيستم . گفت: " اگر از دايره و رقصي و اينطور چيزها باشد من نمي آيم . گفتم : اي بابا ، تو كه ما را مي شناسي . گفت: " بهر حال اگر مي داني در آنجا خبري است من نمي آيم ." گفتم : هيچ خبري نيست . بعد ايشان سي ، چهل نفر از بچه هاي يگان را به همراه خود به هتل آورد . - در مجلس ما برادر آقاي شهيد هاشمي نژاد و چند شخصيت ديگر بودند - حسن بعد از پايان مجلس من را بغل كرد و بوسيد و گفت: " واقعيت امر تنها عروسي كه به من چسبيد و لذت بردم همين عروسي بود . " گفتم: چرا گفت : بخاطر اينكه اين عروسي معنويت خاصي داشت زيرا غير از مداحي و سلام و صلوات مسئله ديگري در آن نبود . خوب حالا بگو شما داماد بودي يا برادرت ؟ گفتم: براي چه ؟ خودم داماد مي شوم . گفت: " برادرت با آن لباسهايي كه پوشيده بيشتر به دامادي مي خورد تا تو كه اين لباسهاي ساده را پوشيدي " گفتم: من اينطور بهتر دوست دارم