تسبيح را برداشتم و به درخواست خواهرها شروع کردم به استخاره گرفتن. پانزده، شانزده زن کرماني بوديم که با بچّه هايمان در يک ساختمان 3 طبقه در شهر اهواز زندگي مي کرديم. مردهايمان همگي رزمنده هاي دلاوري بودند که براي يک ماموريت عملياتي به غرب کشور رفته بودند. از چند روز پيش مرتب از راديو خبرهاي عمليات در غرب پخش مي شد و ما از همه جا بي خبر بوديم. براي رفع تنهايي معمولا شب ها در يک خانه جمع مي شديم. آن شب يک شب نه چندان سرد زمستاني بود. بعد از شام وقتي بچّه هايمان خواب رفتند فرصتي پيش آمد تا با هم بگوييم و بشنويم و درد ودل کنيم. با اين گفــت و شـنودها تلخي ناشـي از تنهايي و بـي خبري چند هفته اي از همسرانمان را به لحظات شيرين يکدلي و يک زباني مبدل کنيم.
تسبيح را در ميان انگشتان دو دستم گرفتم. چشمانم را بستم. با سلام و صلوات تعدادي مهره را جدا کردم و شمردم.
پيشنهاد استخاره با تسبيح را يکي از خواهرها داد. من هم اولين نيّت استخاره را براي همسر خودش کردم . به ترتيب مي شمردم و مي گفتم: مجروح، مفقود، اسير، شهيد، سالم، مجروح، مفقود، اسير و شهيد، سالم. روي کلمه ي « مجروح» شمارش دانه هاي تسبيح تمام شد. همه خنديدند جز خواهري که استخاره براي همسر او بود.
گره اخم در ابروهايش افتاد. بلند شد و قصد رفتن کرد. دستش را گرفتم و نشاندم و با خنده گفتم: قرار نبود که ناراحت بشويم. اولا اينها همه اش شوخيه، دوما هر کدام از اينها يه تعبير داره. مثلا همين مجروح، چون هواي منطقه غرب خيلي سرده، لابد آقا سرما خورده، پس سالم نيست.
عجب حکايتي بود آن شب. هيچکدام از دانه هاي تسبيح روي کلمه سالم متوقف نمي شد. وقتي نوبت به خودم رسيد نيّت کردم و مثل دفعات قبل با جدا کردن تعدادي از دانه هاي تسبيح شروع کردم به شمردن... سالم ....و مجروح. باز هم مجروح. نه بابا بنده هاي خدا حق داشتند. خودم هم ناراحت شدم. يک شوخي ساده داشت جايش را با يک نگراني جدي عوض مي کرد. حوصله ام سر رفت. تسبيح را کنار گذاشتم. ياد خوابي افتادم که چند شب قبل ديده بودم.» همسرم از منطقه جنگي برگشته بود در حالي که دست راستش باند پيچي بود».
دير وقت بود. از يکديگر خداحافطي کرديم و هر کسـي به خانه خودش رفـت. در خـانه؛ دو تا بچـّه ام را سـر جايشـان خواباندم. اما خـودم خـوابم نمي برد در حال و هواي استخاره يک ساعتي پيش بودم که زنگ در به صدا درآمد. برخواستم و رفتم پشت در آهسته پرسيدم کيه. که صداي همسرم از پشت در به گوشم رسيد که نترس، منم. در را باز کردم. در مقابلم رزمنده اي ايستاده بود و لبخند ميزد. قبل از هر صحبتي ناخواسته نگاهم تا دست راستش امتداد پيدا کردو دستش باند پيچي نبود. به خود آمدم. بعد از احوالپرسي از ايشان راجع به دست زخمي اش پرســــيدم. گفت دسـت زخمي ام؟ تو از کجـا مي داني؟ گفتم خوابش را ديده بودم. همسرم دستش را که زخم روي آن در حال بهبودي بود،نشانم داد و گفت: دستم باند پيچي بود. از اينکه نکند شما نگران بشـويد همين نزديکي هاي خانه بازش کردم و انداختم دور. دوباره به استخاره تسبيح فکر کردم.» سالم .... مجروح»
راوي: صديقه انجم شعاع