فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مداحي با اعمال شاقه

 

وقت کردي نفس بکش
تند تند غذا مي خورد. جويده و نجويده لقمه اول را که مي گذاشت سر دهانش لقمه دوم در دستش بود. پشمک را به اين سرعت نمي خوردند که او غذا مي خورد. با هم رفيق بوديم، گفتيم:" اگر وقت کردي يک نفس بکش، هواگيري کن دوباره شيرجه برو تا ما مطمئن بشويم که زنده اي و خفه نشده اي." سري تکان داد و به بغل دستي اش اشاره کرد:" چه مي گويد؟" اوهم با دست زد روي شانه اش که کارت را بکن، چيز مهمي نيست، بيخودي دلش شور مي زند.

نيروي غيبي

يکي از رزمنده هاي تازه وارد از بچه هاي قديمي پرسيد:" اين قضيه امداد هاي غيبي چيه؟با هر کس حرف مي زنيم راجع به امدادهاي غيبي مي گويد. مدتهاست مي خواستم اين مسئله را بپرسم" رزمده قديمي گفت:" تا آنجا که من مي دونم شبها کاميون نيرو مي آورند و صبح غيبشان مي زند ، جوان با تعجب گفت:" يعني اينکه همه شهيد و مجروح و اسير مي شوند." رزمنده پاسخ داد :" اي يک همچين چيزي."

 مداحي با اعمال شاقه

بعضي از مداح ها خيلي به صداي خودشان علاقه داشتند و وقتي شروع ميکردند به دم گرفتن ديگر ول کن نبودند. بچه ها هم که آماده شوخي و سربه سر گذاشتن بودند ،گاهي چراغ قوه شان را برمي داشتند و آن وقت مي ديدي مداح زبان گرفته، با مشت به جان اطرافيانش افتاده و دنبال چراغ قوه اش مي گردد. يا اينکه مفاتيح را از جلويش برداشته ،به جاي آن قرآن يا نهج البلاغه مي گذاشتند . بنده خدا در پرتو نور ضعيف چراغ قوه چقدر اين صفحه آن صفحه مي کرد تا بفهمد که بله کتاب روبرويش اصلا، مفاتيح نيست يا اينکه سيم بلند گو را قطع مي کردند تا او ادب شود و اينقدر به حاشيه نپردازد. 



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : مداحي با اعمال شاقه ,
بازدید : 223
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]

سر شب سيد جواد ويرش گرفت که مجلس دعاي توسل راه بيندازد. هر چه گفتم: «سيد جان! قربان جدت! آخر کجا ديدي شب عيد بيايند و گريه کنند و دعاي توسل بخوانند؟» که بهم براق شد و گفت: «دعاي توسل و مناجات که شب عيد نداره.» ديدم حرف حق مي‌زند. بچه‌هاي ديگر هم قبول کردند.

مراسم شروع شد. حميد لطفي و حسن اکبري هم وردست جناب سيد جوادخان نشستند و دعا شروع شد. من هم کنار حميد نشستم. حميد در حال خواندن دعا بود و من چشم به مفاتيح داشتم. نور باريک سبز رنگ چراغ قوه کوچک سيد جواد روي صفحه‌هاي مفاتيح پخش شده بود. دعا رسيد به امام جواد (ع) که ديدم اي دل غافل از بقيه دعا خبري نيست! حميد سوزناک گفت: «قربان مظلوميتت آقاجان!»‌ يعني سيد جواد شروع کن، سيد جواد هم روضه حضرت جواد (غ) را شروع کرد. سر تير پوتينهايم را پاشنه بخواب پا کردم و رفتم سراغ اتاقهاي ديگر بلکه مفاتيح پيدا کنم. هر جا مي‌روم خبري نيست که نيست. تو بيشتر اتاقها مراسم زيارت عاشورا و دعاي توسل بپا است. در يکي از اتاقها مفاتيح پيدا مي‌کنم و تيز برمي‌گردم پايين. مفاتيح را به حميد مي‌دهم. حميد شروع مي‌کند، اما با رسيدن به امام حسين عسکري (ع) دوباره مي‌بينم که خبري از باقي دعا نيست! عجب اوضاعي شده؟!
حميد باز مي‌گويد: «قربان مظلوميتت آقاجان!» سيد جواد مستأصل نيم نگاهي بهم مي‌اندازد و روضه امام حسن عسکري را شروع مي‌کند. دوباره با پوتينهاي پاشنه بخواب مي‌روم پي يافتن مفاتيح. اين بار هم دست پر برمي‌گردم. گلوي سيد جواد گرفته است و با آخرين توان در حال روضه خواندن است. مفاتيح را که مي‌بيند مي‌زند زير گريه. خلاصه دعاي توسل به خوبي به پايان مي‌‌رسد.
نمي‌دانم چه خوابي مي‌ديدم که داشتم تکان مي‌خوردم. چشم باز مي‌‌کنم. حميد بيات بالاي سرم نشسته است:

- بلند شو که لنگ ظهر شد. هي ! بلند شود!

دهن دره‌اي مي‌کنم و چند مشت بر سينه مي‌زنم، ‌حميد بر و بر نگاهم مي‌کند.

- باز چي شده؟

- مي‌خواستي چه شود؟ چقدر پول و پله داري؟

دستهايم را ستون مي‌کنم و مي‌نشينم. هنوز گيج خواب هستم. نگاهش مي‌کنم؛ تازه پشت لبهايش سبز شده و تک و توک، کرکهاي نرم بر گونه و چانه‌اش روييده‌اند. پانزده سال بيشتر ندارد. بچه‌ محل هستيم. وقتي من کلاس دوم راهنمايي بودم او کلاس اول راهنمايي بود. چهار برادرند که هر چهار نفر جبهه‌اند و فقط مادرشان در تهران مانده. پدرش سالها پيش به رحمت خدا رفته است.
سرم را پايين مي‌اندازم و از جيب پيراهنم يک اسکناس پنجاه توماني بيرون مي‌کشم و به طرفش دراز مي‌کنم. سر مي‌چرخانم به سويي ديگر که خجالت  نکشد.

- چيه؟ براي چي قيافه گرفتي؟

وقتي ازم جوابي نمي‌شنود، مي‌زند زير خنده و مي‌گويد:
«هان؟ حتما فکر کردي ازت پول قرض مي‌خوام آره؟ تو آن پولهايي که ازم قرض کردي بده، باقي پيشکش. اين  پول را براي خريد عيد جمع مي‌کنم. بچه‌ها دارند مي‌روند کرمانشاه. حالا پاشو برو دست و صورتت را بشور که پدر خواب را درآوردي!
حالم گرفته مي‌شود.دست مي‌اندازم که پول را پس بگيرم:

- بخشکي شانس! اگر مي‌دانستم...

که دستش را مي‌کشد و مي‌رود. بلند مي‌شوم و پتوها را مرتب مي‌کنم، اورکتم را روي شانه مي‌اندازم و پوتينها را پاشنه بخواب مي‌پوشم. پتوي ورودي اتاق را کنار مي‌زنم و بيرون مي‌روم. باد خنکي به صورتم مي‌خورد. مي‌لرزم. مور مورم مي‌شود. روي ستون رو به رويي اتاق نوشته‌اند: براي شادي روح شهداي آينده صلوات! تبسم مي‌کنم.
آن سوي ستون، دشت سرسبزي است که تا پاي تپه‌ها و کوه‌هاي سر به فلک کشيده و در ابرها فرو رفته، ادامه دارد. آدم دلش مي‌خواهد روي اين چمنهاي خيس شبنم، غلت بزند و بعد زير گرماي خورشيد آخر زمستان دراز بکشد و بخوابد. واي خواب!
ابرهاي سفيد و خاکستري تنگ هم مثل پنبه‌هاي حلاجي شده روي کوهها جا خوش کرده‌اند و منتظر تلنگر رعد هستند تا ببارند. آن هم روز اول سال نو.
چند شب پيش که به راهپيمايي رفتيم، موقع برگشتن آسمان روشن شد. وقت نماز صبح در حال قضا بود. حميد بيات گفت که همين جا وضو بگيريم و نماز بخوانيم. از يک حوضچه کوچک وضو گرفتيم. اورکتها را پهن کرديم و دو نفري مشغول نماز شديم. رکعت دوم بوديم که باران گرفت؛ چه باراني! چانه‌مان شد ناوداني و باريکه آب روي سينه‌مان مي‌ريخت. سلام نماز را که داديم فقط کافي بود نيت غسل شهادت بکنيم!
از پله‌ها پايين مي‌روم. پله‌هاي يکي از ساختمانهاي شهرک آناهيتا که حالا شهرک شهيد باهنر نام گرفته است؛ در پنج شش کيلومتري کرمانشاه.
بچه‌ها فوتبال بازي مي‌کنند. طرفداران دو تيم هم با هيجان مشغول رجزخواني و تشويق هستند. يکي از بچه‌هاي کوچک اندام مي‌رود تا يکي ديگر را که درشت هيکل و قد بلند است دريبل کند که بسيجي درشت‌ اندام دست مي‌اندازد و او را مثل کودکي بلند مي‌کند و مي‌اندازد روي دوشش و خودش در همان حال مي‌دود و گل مي‌زند. صداي خنده و سوت و صلوات يکي مي‌شود. بوي خوش بهار را مي‌شود از وراي بوي عرق تن آنها استشمام کرد. دست و صورتم را آبي مي‌زنم و برمي‌گردم.
بعد از چند روز براي اولين بار است که مي‌بينم بچه‌ها مي‌خندند و به جنب و جوش افتاده‌اند و سرخي به لبها و لپهايشان افتاده است. دو - سه روز پيش که بلندگوها به آواز درآمدند و خبر شروع عمليات «والفجر 10» را آن هم در منطقه غرب کشور دادند، حال همه گرفته شد؛ حتي خبر فتح «حلبچه» هم آمد، بچه‌ها بيشتر پکر شدند. اين درست که هنوز دو ماه از عمليات بيت‌المقدس 2 در کوههاي پربرف و يخ زده «الاغ لو» نمي‌گذرد و حتي هنوز بچه‌هايي هستند که دست و پايشان آنجا يخ زد و بعضي انگشتانشان از سوز سرما سياه شد و مجبور شدند آنها را به تيغ جراحي بسپارند، اما باز هم هر گلي بويي دارد و هر عملياتي صفايي دارد. در شهادت باز است و وقت مغتنم. حال هم خبر رسيده که تا يکي - دو روز ديگر جا کن مي‌شويم و به منطقه عملياتي مي‌رويم.
بچه‌ها سرگرم خانه تکاني هستند: پتوها در فضاي آزاد تکانده مي‌شود. لباسها شسته مي‌شود،‌ در و ديوار، دستمال کشيده مي‌شود و موها کوتاه مي‌شود. عيد است، عيد!
حميد مي‌گويد که بچه‌هاي گروهان هجرت تمام گردان را به ناهار دعوت کرده‌اند و قرار است هنگام سال تحويل دور هم باشيم. بچه‌هايي که براي خريد رفته بودند، برگشته‌اند و با جديت و سرسختي مانع از پاتک زدن، به پاکتها و جعبه‌هاي ميوه و شيريني مي‌شوند. قند تو دلمان آب مي‌شود که کي به اين جعبه‌ها و پاکتها مي‌رسيم! توي يکي از پاکتها حنا است؛‌حنا براي روز عمليات.
نزديک ظهر است که مي‌رويم طبقه بالا،‌ بچه‌هاي گردان در ايوان تنگ هم در دو رديف نشسته‌اند و گرم صحبت و بگو بخندند راهرو دراز است و جا دار و همه در آن جا شده‌ايم. ظرفها شيريني و ميوه، آن وسط، برايمان ابراز ارادت مي‌کنند و ما با چشم و لبخند به آنها مي‌فهمانيم که حسابتان را مي‌رسيم!
از راديوي کوچک و سياهي که بالاي ايوان گذاشته‌اند،‌ صداي تيک تاک ساعت شنيده مي‌شود. هر چند لحظه‌ گوينده مي‌گويد که تا تحويل سال فلان دقيقه و ثانيه مانده است.
سيد جواد مي‌گويد: «رفته بودم پيش بچه‌هاي تخريب. براي خودشان سفره هفت سين درست کرده‌اند که منحصر بفرد است. 1- مين سوسکي2- سرنيزه 3- سمبه اسلحه 4- سيم خاردار 5- سي - چهار (4- C نوعي ماده انفجاري)‌6- سيمينوف 7- سوزن»

- آغاز سال يکهزار و سيصد و شصت و هفت هجري شمسي!

آهنگ نوروزي پخش مي‌شود و بعد دعاي: «يا مقلب القلوب و الابصار يا مدبر اليل و النهار يا محول الحول و الاحوال حول حالنا الي احسن الحال» و ديده بوسي آغاز مي‌شود. ارجحيت با پدران و برادران شهداست و سادات و فرماندهان. بدنم مي‌لرزد. حالي عجيب دارم. پيام امام خميني پخش مي‌شود. تا فرمانده تعارف مي‌‌کند که ميوه و شيريني بخوريم در يک آن ظرفها شيريني و ميوه مثل دل مومن پاک مي‌شود! فرمانده از کساني که صداي خوبي دارند دعوت مي‌کند تا براي بچه‌ها شعري با صداي خوش بخوانند. تا سيد جواد مي‌آيد به خود بجنبد، يک نفر ديگر شروع مي‌کند به خواندن. فکر کنم خروسک گرفته! اگر صداي خوش اين است، من با صداي کلفتم از او بهتر مي‌خوانم.
بچه‌ها هر چند چيزي نمي‌گويند اما لب مي‌گزند و بعضا کرکر مي‌خندند. آن بنده خدا هم از رو نمي‌رود و سرمان را درد آورده است. دستش را گذاشته بغل گوشش و چنان صدايي بيرون مي‌دهد که مرا ياد سيراب شيردان فروشهاي سيار در کوچه پس کوچه‌هاي جواديه مي‌اندازد.
يکي از ته راهرو مي‌گويد: «بچه‌ها کسي روغن گريس سراغ ندارد!» همه مي‌زنند زير خنده. اما آقاي خوش صدا هنوز در حال لرزندان پيکر نازنين حافظ شيرازي در قبر است! چند شکلات به سر اين خوش صدا مي‌خورد. محل نمي‌گذارد. به يکباره، باران قند و شکلات و سنگريزه به سوي آقاي خوش صدا باريدن مي‌گيرد. يک تکه قند به حلق آقاي خوش صدا مي‌خورد و به سرفه مي‌افتد و ما از صداي گوش خراشش راحت مي‌شويم. همه مي‌خندند حتي فرمانده گردان.
سفره ناهار پهن مي‌شود و مشغول خوردن ناهار مي‌شويم. ياد يکي از بچه‌ها مي‌افتم که در گردان حمزه مسوول دسته بود. او تعريف مي‌کرد: «يادش بخير! عيد بعد از عمليات کربلاي پنج بود. يعني پارسال. روز سيزدهم فروردين بود و تازه از صبحگاه برگشته بوديم که بچه‌ها دوره‌ام کردند که برويم سيزده بدر! هر چه گفتم: چه سيزده بدري؟ اين حرفها چيه؟ ول کنيد بابا! که اصرار و التماس کردند که الا و بالله بايد برويم. از تدارکات ناهار گرفتيم و رفتيم لب رود کرخه. جاي باصفايي پيدا کرديم. بچه‌ها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قيافه گرفته بوديم که مثلا مسئول دسته‌ايم به وسوسه انداختند. موقعي به خودم آمدم که ديدم تاب مي‌خورم و مي‌خندم. ناهار را ميان گل و چمن، لا به‌لاي دار و درختها فرستاديم به خندق بلا. بچه‌ها به شوخي سبزه گره مي‌زدند و آه مي‌کشيدند. کلي خنديديم و عصر برگشتيم اردوگاه. يک هفته نشد که تو عمليات «کربلاي هشت» خيلي از آنان به شهادت رسيدند.
با سر و صداي بچه‌ها به خودم مي‌آيم. بچه‌هاي تبليغات در حال پخش عيدي هستند. اسکناس‌ها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست مي‌چرخند و چشمها را به نمي‌ اشک مهمان مي‌کند. بچه‌ها دم مي‌گيرند که :
فصل گل و صنوبره
عيدي ما يادت نره!
فرمانده مي‌خندد و با تکان دادن دست، بچه‌ها را ساکت مي کند و مي‌گويد: «باشد، باشد، اما عيدي شما اين است که دو تا سه روز ديگر مي‌رويم عمليات» بچه‌ها صلوات مي‌فرستند و چند نفر سوت بلبلي مي‌زنند. همه مي‌خنديم. صلوات پشت صلوات.
مي‌روم وضو بگيريم که باز چشمم مي‌افتد به ستون رو به رو که رويش نوشته: «براي شادي روح شهداي آينده صلوات.»

راوي: داود اميريان



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : ظرفهای شیرینی با دل مومن شاد میشود ,
بازدید : 170
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
يکي از روزها به اتفاق شهيد آيت‌الله محلاتي‌(ره) قرار داشتيم که برويم پيش آقاي رفيق‌دوست ـ آن زمان ايشان وزير سپاه بودند ـ داخل آسانسور به شهيد محلاتي عرض کردم:
- آقا ما حقوق اسرا‌ و مفقودين مجردي که واجب‌النفقه ندارند را براي آنان پس‌انداز مي‌کنيم تا وقتي که برگشتند به ‌آنها بدهيم.
   ايشان فرمودند: "شما به چه حقي در مال اسير تصرف مي‌کنيد؟"
   عرض کردم: "ما تصرف نمي‌کنيم، بلکه پس‌انداز مي‌کنيم تا حفظ شود."
   ايشان فرمودند:‌ "نخير، شما تصرف کرديد!"
   عرض کردم: "پس‌انداز کرديم. حفظش مي‌کنيم."
   فرمودند: "وقتي شما بدون اذن حاکم شرع، مال اسير و مفقود را پس‌انداز مي‌کنيد، اين کار نوعي تصرف است. شما براي اين بايد از حاکم شرع اجازه بگيريد."
   بلافاصله عرض کردم: "چشم. از اين به بعد از حاکم شرع اجازه مي‌گيريم."

 

   در آن زمان از نظر ما حاکم شرع کسي بود که در دادگاه‌هاي انقلاب حضور داشت. از اين‌‌رو با يکي از بزرگان که در آن زمان در رأس دادستاني کشور بود، مکاتبه نموديم و از ايشان درخواست کمک کرديم تا اجازه بدهند براي پس‌انداز اسرا و مفقودين مجردي که واجب‌النفقه ندارند، اقدام کنيم. اما پس از چندين‌ ماه دوندگي و پي گيري، هيچ پاسخي دريافت ننموديم. لذا دوباره به محضر شهيد محلاتي‌(ره) رفته و عرض کردم: "آقا ما براي اين کار اقدام نموديم، ولي پاسخي به ما ندادند. حالا چه کار کنيم؟"
   در پاسخ، با لبخند زيبايي که هميشه بر لب داشتند، فرمودند:
- من از سال 42 از جانب حضرت امام خميني‌ در امور حسبيه اجازه دارم، لذا به عنوان حاکم شرع به شما اجازه مي‌دهم حقوق اسرا و مفقودين مجردي را که واجب‌النفقه ندارند، پس‌انداز کنيد.
   پاسخ ايشان ضمن اين‌که براي من غافلگير کننده بود، موجبات تحسين مرا نيز برانگيخت. با خود گفتم: "آب در کوزه و ما تشنه‌لبان مي‌گرديم" چرا که از لحظه‌اي که موضوع به ايشان اطلاع داده شد، آن بزرگوار هيچ اشاره‌اي به اين معني که من از جانب امام مأذون در امور حسبيه هستم، نداشتند. اما وقتي اضطرار و بلاتکليفي ما را ديدند، با بزرگواري فرمودند:
"من حاکم شرع هستم."
سردار"مير فيصل باقرزاده"
(رئيس بنياد حفظ آثارونشرارزش هاي دفاع مقدس)


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : من حاكم شرع هستم ,
بازدید : 301
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
طرح و نقشه با من ،ساخت و ساز با شما

    بيچاره فرمانده دسته و گروهان هر چه فرياد مي‌زدند زود سنگرها را درست كنيد،‌ الان آتش دشمن شروع مي‌شود، كسي توجهي نمي‌كرد. خستگي شب گذشته و درگيري با عراقي‌ها حس‌و‌حال سنگر‌سازي را از بچه‌ها گرفته بود. رو به يكي از بچه‌ها گفتم:‌ «آخرش بايد خودمون سنگرو درست كنيم، مهندسين جهاد سازندگي كه وظيفه خودشونو انجام داده‌اند،‌ خاكريز،‌ جاده،‌ پل؛ خدايي انتظار بيش از اين نميشه داشت.
   مهندسين وزارت مسكن و شهرسازي هم كه درس سنگر‌سازي نخوندن، پس...» نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: «پس طرح و نقشه با من، ساخت و ساز با شما». ايرج گفت: «معمولاً‌ نقشه را مهندسين مي‌دهند، معماران و كارگران هم ساخت‌و‌ساز را انجام مي‌دهند،‌ پس لطفاً در كار مهندسين دخالت نكنيد.» شوخي‌ها شروع شد،‌ از نقشه سنگر تا معماري داخلي و... يكدفعه اسدالله با اشاره گفت: «حاجي.»‌ و فرمانده گردان را نشان داد كه داشت طرف ما مي‌آمد. گفتم: «حاجي شوخي‌بردار نيست يالا شروع كنيد.» هر كدام مشغول كاري شديم. فرمانده گردان وقتي به ما رسيد گفت: «تا آخر خط رفتم و برگشتم سنگرتون رو ساخته باشيد وگرنه.» و بدون اينكه حرفش را ادامه بدهد از ما دور شد. چند لحظه به هم نگاه كرديم بدون اين‌ كه كسي چيزي بگويد‌، شروع به پركردن گوني‌ها كرديم به محمد‌علي گفتم: «آقاي شيرزاد چرا اين‌طوري گوني پر مي‌كني؟» او پاسخ داد:‌ «من متالوژي خوندم، عملگي كه نخوندم.» من گفتم:‌ وقتي صحبت از پيشرفت و توسعه است خودمون رو با ژاپن و سوئيس مقايسه مي‌كنيم،‌ اما وقتي صحبت از كار است فوري مداركمونو به رخ مي‌كشيم و سراغ عمله‌هاي افغاني رو مي‌گيريم. محمدعلي فوري بيل رو انداخت جلوي من و گفت:‌ «آقاي پروفسور بفرماييد.» من نگاهي به بيل كردم. حاج‌آقا فتوحي گفت: «بارها گفته‌ام، وارد مسايل سياسي نشويد.»‌ گفتم: حاج‌آقا سياسي نيست،‌ زيرساخت‌ها و مسايل زيربنايي را داريم بحث مي‌كنيم! همه خنديدند.
   عراقي‌ها كم‌كم شروع كردند به آتشباري.
   بيژن گفت: «خدا پدرشونو به راه راست هدايت كنه،‌ لااقل گذاشتن سنگرو ساختيم،‌ بعد شروع به ريختن آتيش كردن.» حاجي گفت: «خب عزيزان براي حفظ جان و دادن آن در آينده نزديك براي بقاي اسلام تشريف بيارن داخل سنگر.»
   ‌ همه تو سنگر نشستيم و نفس راحتي كشيديم،‌ مسعود گفت:‌ «حالا چايي مي‌چسبه.»‌ يكدفعه گلوله خمپاره نزديك سنگر خورد،‌ سر‌و‌صداي انفجار كه خوابيد،‌ حاج‌آقا گفت: «اين‌ هم چايي،‌ منتها از نوع عراقي و تلخ.»‌ بعد ادامه داد: «من نكته‌اي را به شما عزيزان يادآوري مي‌كنم؛‌ يك‌ساعتي مي‌شود كه ما با شوخي و جدي اين سنگر را ساختيم،‌ وقتي داشتيم سنگر را درست مي‌كرديم،‌ به صورت پراكنده خمپاره‌هايي به اطراف اصابت مي‌كرد، ولي نزديك ما چيزي نخورد،‌ به محض اين كه سنگر را ساختيم و در آن قرار گرفتيم، گلوله خمپاره به نزديك ما اصابت كرد و منفجر شد. اگر بيرون از سنگر بوديم، قطعاً همه شهيد يا مجروح مي‌شديم.»

                                                                                                    علي‌اكبر رئيسي 



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : طرح و نقشه با من ،ساخت و ساز با شما ,
بازدید : 203
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]

مشغول غذاخوردن بوديم . غذا آبگوشت بود.آن را در يک سيني بزرگي ريخته بوديم وهمگي دور آن نشسته بوديم وميخورديم.
برق که قطع شد، شيطنتها شروع شد .هرکس کاري مي کرد ودر آن تاريکي سربه سرديگري مي گذاشت.
باهماهنگي قبلي قرارشد يکي از بچه ها از حوزه استحفاظي آقاي خدادادي (بزرگترين عضو رزمندگان اعزامي از شهر طاقانک که در آن زمان حدود27سال داشتند) لقمه اي را بردارد، که ايشان با لحن خاصي گفتند:
لطفا غواص اعزام نفرماييد ،منطقه درديد کامل رادار قراردارد!!
با اين حرف او يک دفعه چادر از خنده بچه ها منفجر شد. اينقدر فضا شاد شده بود که کسي به فکر حمله هوايي دشمن نبود!!

علي اکبررييسي 



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : اعزام غواص ممنوع ,
بازدید : 290
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
؛حوصله ام سر رفته بود. به ساعتم نگاه کردم. 1/35  بامداد رو نشون مي داد. نگاهي به هم پستي ام انداختم، توخودش بود.حدس زدم توفکر پسرش عباس آقا باشه يا... فکري به سرم زد ،خواستم کمي سربه سرش گذاشته باشم.يواش از سنگر کمين بيرون رفتم ،اسلحه ام را زمين گذاشتم ورفتم بالاي سنگر وازديدگاهي که خط عراقي ها را زير نظرداشتيم وکنترل مي کرديم ،سرم را آوردم داخل سنگر کمين وگفتم :«سلام ايهلايراني.» برادر علي محمد خدادادي شايد 10-20 سانتي از جا پريد .فوري اومد بيرون از سنگرودستم را گرفت کشيد داخل. جاتون خالي  يه کتک مشدو نوش جان کردم.بعد هم کلي نصيحت که چند گردان نيرو در سنگرهاي گروهي به اميد ما شش نفر که در سنگرهاي کمين 1تا3 مواظب دشمن هستيم؛ مشغول استراحتند. اونهم سنگر کمين شماره يک که نوک پيکان مقابله با دشمنه ...اوخيلي  جدي  حرف مي زد اما من ته دلم مي خنديدم . هنوزهم پس از سالها وقتي يادش مي افتم بي اختيار مي خندم اون موقع اولين بار بود که پس از ترک تحصيل در مدرسه راهنمايي به جبهه رفته بودم .   علي اکبررئيسي


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : سلام ايها لايراني ,
بازدید : 218
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]

شنيده بوديم که خيلي ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتي شصتمان خبردار شد که هماي سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بيايد. نشستيم و فکرهايمان رايک کاسه کرديم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتيم. طفلک کلي ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مي نشستيم و به سوالات او پاسخ مي دهيم.

از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او يعقوب بحثي بود که استاد وراجي و بحث کردن بود.

- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟

- والله شما که غريبه نيستيد، بي خرجي مونده بوديم. سر سپاه زمستوني هم که کار پيدا نميشه. گفتيم کي به کيه، مي رويم جبهه و مي گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. شايد هم شکم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم!

نفر دوم احمد کاتيوشا بود که با قيافه معصومانه و شرمگين گفت: «عالم و آدم ميدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غير از اين که کف پام صافه و کفيل مادر و يک مشت بچه يتيم هم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلي از دعوا و مرافه مي ترسم! تو محله مان هر وقت بچه هاي محل با هم يکي به دو مي کردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي کردم. حالا از شما عاجزانه مي خواهم که حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ کنيد. شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تند تند مي نوشت متوجه خنده هاي بي صداي بچه ها نشد.

مش علي که سن و سالي داشت گفت: « روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه که مرا زنم از خونه بيرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يک فصل کتکت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم.»

خبرنگار کم کم داشت بو مي برد. چون مثل اول ديگر تند تند نمي نوشت. نوبت من شد.

گفتم: «از شما چه پنهون من مي خواستم زن بگيرم اما هيچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقي به توقي بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کريمه! نمي گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!»

خبرنگار دست از نوشتن برداشت.

بغل دستي ام گفت: «راستش من کمبود شخصيت داشتم. هيچ کس به حرفم نمي خنديد. تو خونه هم آدم حسابم نمي کردند چه رسد به محله. آمدم اينجا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگي کنند.»

ديگر کسي نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکيد. ترکش اين نارنجک خبرنگار را هم بي نصيب نگذاشت.

کتاب رفاقت به سبک تانک



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : آمدم جبهه فقط بخاطر اينکه زنم از خونه بيرونم کرد ,
بازدید : 249
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]

شنيده بوديم که خيلي ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتي شصتمان خبردار شد که هماي سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بيايد. نشستيم و فکرهايمان رايک کاسه کرديم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتيم. طفلک کلي ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مي نشستيم و به سوالات او پاسخ مي دهيم.

از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او يعقوب بحثي بود که استاد وراجي و بحث کردن بود.

- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟

- والله شما که غريبه نيستيد، بي خرجي مونده بوديم. سر سپاه زمستوني هم که کار پيدا نميشه. گفتيم کي به کيه، مي رويم جبهه و مي گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. شايد هم شکم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم!

نفر دوم احمد کاتيوشا بود که با قيافه معصومانه و شرمگين گفت: «عالم و آدم ميدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غير از اين که کف پام صافه و کفيل مادر و يک مشت بچه يتيم هم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلي از دعوا و مرافه مي ترسم! تو محله مان هر وقت بچه هاي محل با هم يکي به دو مي کردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي کردم. حالا از شما عاجزانه مي خواهم که حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ کنيد. شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تند تند مي نوشت متوجه خنده هاي بي صداي بچه ها نشد.

مش علي که سن و سالي داشت گفت: « روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه که مرا زنم از خونه بيرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يک فصل کتکت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم.»

خبرنگار کم کم داشت بو مي برد. چون مثل اول ديگر تند تند نمي نوشت. نوبت من شد.

گفتم: «از شما چه پنهون من مي خواستم زن بگيرم اما هيچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقي به توقي بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کريمه! نمي گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!»

خبرنگار دست از نوشتن برداشت.

بغل دستي ام گفت: «راستش من کمبود شخصيت داشتم. هيچ کس به حرفم نمي خنديد. تو خونه هم آدم حسابم نمي کردند چه رسد به محله. آمدم اينجا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگي کنند.»

ديگر کسي نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکيد. ترکش اين نارنجک خبرنگار را هم بي نصيب نگذاشت.

کتاب رفاقت به سبک تانک



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : آمدم جبهه فقط بخاطر اينکه زنم از خونه بيرونم کرد ,
بازدید : 206
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
وقتي كه معلم روي صندلي خود نشست اول دفتر حضور غياب را برداشت و اسامي بچه ها را يكي يكي صدا  زد در همين حين معلم عينكش را كه روي بيني اش آمده بود با دست چپ خود بالا زد . بعد از اينكه معلم حضور غياب كرد به طرف تخته سياه رفت و گچ سفيد را برداشت و با خط زيباي هميشگي خود موضوع انشاء را روي تخته سياه نوشت. موضوعي كه معلم براي انشاء اين هفته انتخاب كرده بود با هفته هاي قبل فرق مي كرد معمولاً موضوعي كه معلم براي انشاي هفته هاي قبل انتخاب مي كرد در اين مورد بود: كه ميخواهيد در آينده چكاره شويد و يا اينكه علم بهتر است يا ثروت و...... بود ؛ ولي اين هفته گفته بود كه شغل پدر خود را در چند سطر توضيح دهيد . معلم چند دقيقه اي با بچه ها در اين باره صحبت كرد . يكي از بچه ها با صداي بلند گفت : آقا اجازه انشامون چند خط باشه خوبه ؟ معلم گفت مهم نيست كه چند خط باشه مهم اينه كه خوب بتوانيد شغل پدرتان را توصيف كنيد حالا يك صفحه يا ده صفحه . صداي پچ پچ بچه ها بلند شد يكي از بچه ها مي گفت : شغل پدر من كارمنده و يكي ديگه از بچه ها مي گفت كه پدر من معلم است . در حالي كه من با ناراحتي سرم را پايين انداخته بودم و نگران بودم از اينكه يكي از بچه ها از من بپرسه شغل پدر تو چيه ؟ تا اينكه بعد از چند دقيقه زنگ كلاس به صدا در آمد و چون زنگ آخر بود من و همه بچه هاي كلاس به خونه رفتيم در بين راه مدرسه تا خانه به موضوع انشايي كه معلم براي هفته آينده انتخاب كرده بود فكر مي كردم كه وقتي مي خواهم درباره شغل پدرم و اينكه او كيه ، انشاء چي بنويسم ؛ وقتي به خانه رسيدم كيفم را زمين گذاشتم ، از چهره ام كاملاً پيدا بود كه از يه چيزي ناراحتم ، مادرم از من سؤال كرد  اتفاقي افتاده ، چرا ناراحتي ؟ من گفتم چيز مهمي نيست  و به طرف حياط رفتم ، حياطي بزرگ كه وسط آن يك حوض پر از ماهي قرمز رنگ بود . به لب حوض رفتم و دست وصورتم را شستم و بعد به سمت تاب كه روبروي حوض بود رفتم و روي تاب نشستم بعد از مدتي دوباره موضوع انشاء به يادم آمد صداي پچ پچ بچه ها كه با هم در مورد پدرشان حرف مي زدند تو گوشم بود اين موضوع مثل خوره تو جونم افتاده بود ، با خودم مي گفتم كه چرا نبايد پدرم را ببينم ؟ شايد اصلاً‌ پدرم مرده و مادرم به من دروغ گفته كه پدرم به مسافرت رفته ؟ چي مي شد اگه يكي بود كه به اين سؤالاتم جواب مي داد. چي ميشد كه الان پدرم بالا سرم بود و من را تاب مي داد ، دوست داشتم با صداي بلند داد بزنم كه بابا بيا منو تاب بده ، اما حيف كه نمي شود ، فقط از پدرم اين خانه و يك شناسنامه داريم . يك لحظه با خودم گفتم شناسنامه ،‌ چطوره كه برم سراغ كمد مادرم و شناسنامه پدرم را ببينم حتماً چيزي داخلش نوشته . بدون سر و صدا و در حالي كه مادر در آشپزخانه بود به سراغ كمد مادرم رفتم و دنبال شناسنامه پدرم گشتم ولي چيزي پيدا نكردم تا اينكه        مادرم داخل اتاق آمد و گفت چرا مخفيانه !‌ اينجا خانه خودته ، اگه چيزي ميخواي به خودم بگو تا بهت  بدم؟ با شرمندگي به كنار مادرم رفتم و گفتم كه معلم انشامون گفته كه درباره پدرتان چند سطري انشاء‌ بنويسيد و من هم اطلاعاتي درباره پدرم ندارم كه چيزي بنويسم اگه امكان داره درباره پدرم حرف بزنيم ؟ مادرم در جواب گفت : من ميخواستم زودتر  از اين درباره پدرت صحبت كنم اما منتظر فرصتي بودم كه تو هم آماده باشي و توانايي درك اين مطلب را داشته باشي . در حالي كه مادر اشك از چشماش سرازير شد  دستم را گرفت و گفت‌ : بشين ، او تمام ماجرايي را كه مربوط به پدرم بود برام تعريف كرد . بعد از اينكه صحبتهاي مادرم تمام شده بود در حالي كه به پدرم افتخار مي كردم و به خود مي باليدم ، سريع به سراغ دفترم رفتم و با غرور شروع به نوشتن كردم و انشامو به اين شكل شروع كردم :
 
موضوع انشاء : شغل پدر خود را  در چند سطر توصيف كنيد .


نام : علي       نام خانوادگي : افتخاري      شغل پدر : فرمانده شهيد    



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : موضوع انشاء ,
بازدید : 196
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
بشين و پاشو به فرمانده لشكر
حدود 16 سال داشت . رزمنده بسيجي بود كه تازه به جبهه آمده بود . او را به عنوان دژبان در ورودي موقعيت عقبه لشكر تعيين كرده بودند و بازرسي عبور و مرور خودروها را برعهده داشت .
« حاج حسين » به اتفاق دو نفر از مسئولان لشكر در حالي كه سوار تويوتا بود قصد داشت به موقعيت موردنظر وارد شود ولي دژبان تازه وارد كه از روي چهره حاجي و همراهانش را نمي شناخت گفت : « كارت شناسايي ! »
حاجي گفت : « همراهمان نيست . »
دژبان : « پس حق ورود نداريد. »
يكي از همراهان خواست حاج حسين را معرفي كند اما حاجي با اشاره او را به سكوت فراخواند. اصرار كردند سودي نداشت . دژبان كارت شناسايي مي خواست .
همراه ديگر حاج حسين كه ديگر طاقتش طاق شده بود گفت : « طناب بنداز بريم حوصله نداريم . »
دژبان در حالي كه اسلحه را به طرف آنها نشانه رفت با لحني خشن گفت : « بلبل زبوني مي كنيد ! زود بيائيد پائين دراز بكشيد رو زمين كمي سينه خيز بريد تا با مقررات آشنا شويد. »
حاج حسين با فروتني خاصي كه داشت به همراهان خود آهسته گفت : « هركار مي گويد انجام دهيد. »
و از خودرو پياده شد. همراهان نيز به پيروي از ايشان همين كار را كردند. وقتي كه پياده شدند دژبان متوجه شد يكي از آنها يعني حاج حسين يك دست بيشتر ندارد براي همين گفت : خيلي خب تو سينه خيز نرو اما ده مرتبه بشين وپاشو. »
در همين حين مسئول دژباني كه در حال عبور از آن حوالي بود منظره را ديد و سراسيمه و پرخاش كنان به طرف دژباني دويد و گفت : « بروكنار بگذار وارد شوند مگر نمي داني ايشان فرمانده لشكر هستند. »
با شنيدن اين سخن حالت بيم و شرمساري شديدي در چهره دژبان هويدا شد.
حاج حسين بدون آنكه ذره اي ناراحتي در چهره روحاني اش مشاهده شود با تبسمي حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت و بوسه اي از روي مهر بر چهره او زد و گفت : « اتفاقا وظيفه اش را خيلي خوب انجام داد. »
و پس از سپاسگذاري از دژبان به خاطر حسن انجام وظيفه او را بدرود گفت .
حال شما نام اين خصلت را چه مي گذاريد. تواضع يالله
حسين زكريائي عزيزي


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : بشين و پاشو به فرمانده لشكر ,
بازدید : 170
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,281 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,382 نفر
بازدید این ماه : 3,025 نفر
بازدید ماه قبل : 5,565 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک