فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات مداحي با اعمال شاقه
وقت کردي نفس بکش درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : مداحي با اعمال شاقه , بازدید : 223 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
سر شب سيد جواد ويرش گرفت که مجلس دعاي توسل راه بيندازد. هر چه گفتم: «سيد جان! قربان جدت! آخر کجا ديدي شب عيد بيايند و گريه کنند و دعاي توسل بخوانند؟» که بهم براق شد و گفت: «دعاي توسل و مناجات که شب عيد نداره.» ديدم حرف حق ميزند. بچههاي ديگر هم قبول کردند. درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : ظرفهای شیرینی با دل مومن شاد میشود , بازدید : 170 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
يکي از روزها به اتفاق شهيد آيتالله محلاتي(ره) قرار داشتيم که برويم پيش آقاي رفيقدوست ـ آن زمان ايشان وزير سپاه بودند ـ داخل آسانسور به شهيد محلاتي عرض کردم:
- آقا ما حقوق اسرا و مفقودين مجردي که واجبالنفقه ندارند را براي آنان پسانداز ميکنيم تا وقتي که برگشتند به آنها بدهيم. ايشان فرمودند: "شما به چه حقي در مال اسير تصرف ميکنيد؟" عرض کردم: "ما تصرف نميکنيم، بلکه پسانداز ميکنيم تا حفظ شود." ايشان فرمودند: "نخير، شما تصرف کرديد!" عرض کردم: "پسانداز کرديم. حفظش ميکنيم." فرمودند: "وقتي شما بدون اذن حاکم شرع، مال اسير و مفقود را پسانداز ميکنيد، اين کار نوعي تصرف است. شما براي اين بايد از حاکم شرع اجازه بگيريد." بلافاصله عرض کردم: "چشم. از اين به بعد از حاکم شرع اجازه ميگيريم."
در آن زمان از نظر ما حاکم شرع کسي بود که در دادگاههاي انقلاب حضور داشت. از اينرو با يکي از بزرگان که در آن زمان در رأس دادستاني کشور بود، مکاتبه نموديم و از ايشان درخواست کمک کرديم تا اجازه بدهند براي پسانداز اسرا و مفقودين مجردي که واجبالنفقه ندارند، اقدام کنيم. اما پس از چندين ماه دوندگي و پي گيري، هيچ پاسخي دريافت ننموديم. لذا دوباره به محضر شهيد محلاتي(ره) رفته و عرض کردم: "آقا ما براي اين کار اقدام نموديم، ولي پاسخي به ما ندادند. حالا چه کار کنيم؟" در پاسخ، با لبخند زيبايي که هميشه بر لب داشتند، فرمودند: - من از سال 42 از جانب حضرت امام خميني در امور حسبيه اجازه دارم، لذا به عنوان حاکم شرع به شما اجازه ميدهم حقوق اسرا و مفقودين مجردي را که واجبالنفقه ندارند، پسانداز کنيد. پاسخ ايشان ضمن اينکه براي من غافلگير کننده بود، موجبات تحسين مرا نيز برانگيخت. با خود گفتم: "آب در کوزه و ما تشنهلبان ميگرديم" چرا که از لحظهاي که موضوع به ايشان اطلاع داده شد، آن بزرگوار هيچ اشارهاي به اين معني که من از جانب امام مأذون در امور حسبيه هستم، نداشتند. اما وقتي اضطرار و بلاتکليفي ما را ديدند، با بزرگواري فرمودند: "من حاکم شرع هستم." سردار"مير فيصل باقرزاده" (رئيس بنياد حفظ آثارونشرارزش هاي دفاع مقدس) درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : من حاكم شرع هستم , بازدید : 301 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
طرح و نقشه با من ،ساخت و ساز با شما
بيچاره فرمانده دسته و گروهان هر چه فرياد ميزدند زود سنگرها را درست كنيد، الان آتش دشمن شروع ميشود، كسي توجهي نميكرد. خستگي شب گذشته و درگيري با عراقيها حسوحال سنگرسازي را از بچهها گرفته بود. رو به يكي از بچهها گفتم: «آخرش بايد خودمون سنگرو درست كنيم، مهندسين جهاد سازندگي كه وظيفه خودشونو انجام دادهاند، خاكريز، جاده، پل؛ خدايي انتظار بيش از اين نميشه داشت. علياكبر رئيسي درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : طرح و نقشه با من ،ساخت و ساز با شما , بازدید : 203 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
مشغول غذاخوردن بوديم . غذا آبگوشت بود.آن را در يک سيني بزرگي ريخته بوديم وهمگي دور آن نشسته بوديم وميخورديم. درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : اعزام غواص ممنوع , بازدید : 290 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
؛حوصله ام سر رفته بود. به ساعتم نگاه کردم. 1/35 بامداد رو نشون مي داد. نگاهي به هم پستي ام انداختم، توخودش بود.حدس زدم توفکر پسرش عباس آقا باشه يا... فکري به سرم زد ،خواستم کمي سربه سرش گذاشته باشم.يواش از سنگر کمين بيرون رفتم ،اسلحه ام را زمين گذاشتم ورفتم بالاي سنگر وازديدگاهي که خط عراقي ها را زير نظرداشتيم وکنترل مي کرديم ،سرم را آوردم داخل سنگر کمين وگفتم :«سلام ايهلايراني.» برادر علي محمد خدادادي شايد 10-20 سانتي از جا پريد .فوري اومد بيرون از سنگرودستم را گرفت کشيد داخل. جاتون خالي يه کتک مشدو نوش جان کردم.بعد هم کلي نصيحت که چند گردان نيرو در سنگرهاي گروهي به اميد ما شش نفر که در سنگرهاي کمين 1تا3 مواظب دشمن هستيم؛ مشغول استراحتند. اونهم سنگر کمين شماره يک که نوک پيکان مقابله با دشمنه ...اوخيلي جدي حرف مي زد اما من ته دلم مي خنديدم . هنوزهم پس از سالها وقتي يادش مي افتم بي اختيار مي خندم اون موقع اولين بار بود که پس از ترک تحصيل در مدرسه راهنمايي به جبهه رفته بودم . علي اکبررئيسي
درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : سلام ايها لايراني , بازدید : 218 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
شنيده بوديم که خيلي ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتي شصتمان خبردار شد که هماي سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بيايد. نشستيم و فکرهايمان رايک کاسه کرديم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتيم. طفلک کلي ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مي نشستيم و به سوالات او پاسخ مي دهيم. از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او يعقوب بحثي بود که استاد وراجي و بحث کردن بود. - برادر هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟ - والله شما که غريبه نيستيد، بي خرجي مونده بوديم. سر سپاه زمستوني هم که کار پيدا نميشه. گفتيم کي به کيه، مي رويم جبهه و مي گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. شايد هم شکم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم! نفر دوم احمد کاتيوشا بود که با قيافه معصومانه و شرمگين گفت: «عالم و آدم ميدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غير از اين که کف پام صافه و کفيل مادر و يک مشت بچه يتيم هم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلي از دعوا و مرافه مي ترسم! تو محله مان هر وقت بچه هاي محل با هم يکي به دو مي کردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي کردم. حالا از شما عاجزانه مي خواهم که حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ کنيد. شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تند تند مي نوشت متوجه خنده هاي بي صداي بچه ها نشد. مش علي که سن و سالي داشت گفت: « روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه که مرا زنم از خونه بيرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يک فصل کتکت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم.» خبرنگار کم کم داشت بو مي برد. چون مثل اول ديگر تند تند نمي نوشت. نوبت من شد. گفتم: «از شما چه پنهون من مي خواستم زن بگيرم اما هيچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقي به توقي بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کريمه! نمي گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!» خبرنگار دست از نوشتن برداشت. بغل دستي ام گفت: «راستش من کمبود شخصيت داشتم. هيچ کس به حرفم نمي خنديد. تو خونه هم آدم حسابم نمي کردند چه رسد به محله. آمدم اينجا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگي کنند.» ديگر کسي نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکيد. ترکش اين نارنجک خبرنگار را هم بي نصيب نگذاشت. کتاب رفاقت به سبک تانک درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : آمدم جبهه فقط بخاطر اينکه زنم از خونه بيرونم کرد , بازدید : 249 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
شنيده بوديم که خيلي ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتي شصتمان خبردار شد که هماي سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بيايد. نشستيم و فکرهايمان رايک کاسه کرديم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتيم. طفلک کلي ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مي نشستيم و به سوالات او پاسخ مي دهيم. از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او يعقوب بحثي بود که استاد وراجي و بحث کردن بود. - برادر هدف شما از آمدن به جبهه چيست؟ - والله شما که غريبه نيستيد، بي خرجي مونده بوديم. سر سپاه زمستوني هم که کار پيدا نميشه. گفتيم کي به کيه، مي رويم جبهه و مي گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. شايد هم شکم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم! نفر دوم احمد کاتيوشا بود که با قيافه معصومانه و شرمگين گفت: «عالم و آدم ميدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غير از اين که کف پام صافه و کفيل مادر و يک مشت بچه يتيم هم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلي از دعوا و مرافه مي ترسم! تو محله مان هر وقت بچه هاي محل با هم يکي به دو مي کردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي کردم. حالا از شما عاجزانه مي خواهم که حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ کنيد. شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تند تند مي نوشت متوجه خنده هاي بي صداي بچه ها نشد. مش علي که سن و سالي داشت گفت: « روم نمي شود بگم، اما حقيقتش اينه که مرا زنم از خونه بيرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمي دارم. اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرم را مي بندم دور گردنم و اول يک فصل کتکت مي زنم و بعد ميرم جبهه و آبرو برات نمي گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم.» خبرنگار کم کم داشت بو مي برد. چون مثل اول ديگر تند تند نمي نوشت. نوبت من شد. گفتم: «از شما چه پنهون من مي خواستم زن بگيرم اما هيچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقي به توقي بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کريمه! نمي گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!» خبرنگار دست از نوشتن برداشت. بغل دستي ام گفت: «راستش من کمبود شخصيت داشتم. هيچ کس به حرفم نمي خنديد. تو خونه هم آدم حسابم نمي کردند چه رسد به محله. آمدم اينجا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگي کنند.» ديگر کسي نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکيد. ترکش اين نارنجک خبرنگار را هم بي نصيب نگذاشت. کتاب رفاقت به سبک تانک درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : آمدم جبهه فقط بخاطر اينکه زنم از خونه بيرونم کرد , بازدید : 206 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
وقتي كه معلم روي صندلي خود نشست اول دفتر حضور غياب را برداشت و اسامي بچه ها را يكي يكي صدا زد در همين حين معلم عينكش را كه روي بيني اش آمده بود با دست چپ خود بالا زد . بعد از اينكه معلم حضور غياب كرد به طرف تخته سياه رفت و گچ سفيد را برداشت و با خط زيباي هميشگي خود موضوع انشاء را روي تخته سياه نوشت. موضوعي كه معلم براي انشاء اين هفته انتخاب كرده بود با هفته هاي قبل فرق مي كرد معمولاً موضوعي كه معلم براي انشاي هفته هاي قبل انتخاب مي كرد در اين مورد بود: كه ميخواهيد در آينده چكاره شويد و يا اينكه علم بهتر است يا ثروت و...... بود ؛ ولي اين هفته گفته بود كه شغل پدر خود را در چند سطر توضيح دهيد . معلم چند دقيقه اي با بچه ها در اين باره صحبت كرد . يكي از بچه ها با صداي بلند گفت : آقا اجازه انشامون چند خط باشه خوبه ؟ معلم گفت مهم نيست كه چند خط باشه مهم اينه كه خوب بتوانيد شغل پدرتان را توصيف كنيد حالا يك صفحه يا ده صفحه . صداي پچ پچ بچه ها بلند شد يكي از بچه ها مي گفت : شغل پدر من كارمنده و يكي ديگه از بچه ها مي گفت كه پدر من معلم است . در حالي كه من با ناراحتي سرم را پايين انداخته بودم و نگران بودم از اينكه يكي از بچه ها از من بپرسه شغل پدر تو چيه ؟ تا اينكه بعد از چند دقيقه زنگ كلاس به صدا در آمد و چون زنگ آخر بود من و همه بچه هاي كلاس به خونه رفتيم در بين راه مدرسه تا خانه به موضوع انشايي كه معلم براي هفته آينده انتخاب كرده بود فكر مي كردم كه وقتي مي خواهم درباره شغل پدرم و اينكه او كيه ، انشاء چي بنويسم ؛ وقتي به خانه رسيدم كيفم را زمين گذاشتم ، از چهره ام كاملاً پيدا بود كه از يه چيزي ناراحتم ، مادرم از من سؤال كرد اتفاقي افتاده ، چرا ناراحتي ؟ من گفتم چيز مهمي نيست و به طرف حياط رفتم ، حياطي بزرگ كه وسط آن يك حوض پر از ماهي قرمز رنگ بود . به لب حوض رفتم و دست وصورتم را شستم و بعد به سمت تاب كه روبروي حوض بود رفتم و روي تاب نشستم بعد از مدتي دوباره موضوع انشاء به يادم آمد صداي پچ پچ بچه ها كه با هم در مورد پدرشان حرف مي زدند تو گوشم بود اين موضوع مثل خوره تو جونم افتاده بود ، با خودم مي گفتم كه چرا نبايد پدرم را ببينم ؟ شايد اصلاً پدرم مرده و مادرم به من دروغ گفته كه پدرم به مسافرت رفته ؟ چي مي شد اگه يكي بود كه به اين سؤالاتم جواب مي داد. چي ميشد كه الان پدرم بالا سرم بود و من را تاب مي داد ، دوست داشتم با صداي بلند داد بزنم كه بابا بيا منو تاب بده ، اما حيف كه نمي شود ، فقط از پدرم اين خانه و يك شناسنامه داريم . يك لحظه با خودم گفتم شناسنامه ، چطوره كه برم سراغ كمد مادرم و شناسنامه پدرم را ببينم حتماً چيزي داخلش نوشته . بدون سر و صدا و در حالي كه مادر در آشپزخانه بود به سراغ كمد مادرم رفتم و دنبال شناسنامه پدرم گشتم ولي چيزي پيدا نكردم تا اينكه مادرم داخل اتاق آمد و گفت چرا مخفيانه ! اينجا خانه خودته ، اگه چيزي ميخواي به خودم بگو تا بهت بدم؟ با شرمندگي به كنار مادرم رفتم و گفتم كه معلم انشامون گفته كه درباره پدرتان چند سطري انشاء بنويسيد و من هم اطلاعاتي درباره پدرم ندارم كه چيزي بنويسم اگه امكان داره درباره پدرم حرف بزنيم ؟ مادرم در جواب گفت : من ميخواستم زودتر از اين درباره پدرت صحبت كنم اما منتظر فرصتي بودم كه تو هم آماده باشي و توانايي درك اين مطلب را داشته باشي . در حالي كه مادر اشك از چشماش سرازير شد دستم را گرفت و گفت : بشين ، او تمام ماجرايي را كه مربوط به پدرم بود برام تعريف كرد . بعد از اينكه صحبتهاي مادرم تمام شده بود در حالي كه به پدرم افتخار مي كردم و به خود مي باليدم ، سريع به سراغ دفترم رفتم و با غرور شروع به نوشتن كردم و انشامو به اين شكل شروع كردم :
موضوع انشاء : شغل پدر خود را در چند سطر توصيف كنيد . نام : علي نام خانوادگي : افتخاري شغل پدر : فرمانده شهيد درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : موضوع انشاء , بازدید : 196 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
بشين و پاشو به فرمانده لشكر
حدود 16 سال داشت . رزمنده بسيجي بود كه تازه به جبهه آمده بود . او را به عنوان دژبان در ورودي موقعيت عقبه لشكر تعيين كرده بودند و بازرسي عبور و مرور خودروها را برعهده داشت .
« حاج حسين » به اتفاق دو نفر از مسئولان لشكر در حالي كه سوار تويوتا بود قصد داشت به موقعيت موردنظر وارد شود ولي دژبان تازه وارد كه از روي چهره حاجي و همراهانش را نمي شناخت گفت : « كارت شناسايي ! » حاجي گفت : « همراهمان نيست . » دژبان : « پس حق ورود نداريد. » يكي از همراهان خواست حاج حسين را معرفي كند اما حاجي با اشاره او را به سكوت فراخواند. اصرار كردند سودي نداشت . دژبان كارت شناسايي مي خواست . همراه ديگر حاج حسين كه ديگر طاقتش طاق شده بود گفت : « طناب بنداز بريم حوصله نداريم . » دژبان در حالي كه اسلحه را به طرف آنها نشانه رفت با لحني خشن گفت : « بلبل زبوني مي كنيد ! زود بيائيد پائين دراز بكشيد رو زمين كمي سينه خيز بريد تا با مقررات آشنا شويد. » حاج حسين با فروتني خاصي كه داشت به همراهان خود آهسته گفت : « هركار مي گويد انجام دهيد. » و از خودرو پياده شد. همراهان نيز به پيروي از ايشان همين كار را كردند. وقتي كه پياده شدند دژبان متوجه شد يكي از آنها يعني حاج حسين يك دست بيشتر ندارد براي همين گفت : خيلي خب تو سينه خيز نرو اما ده مرتبه بشين وپاشو. » در همين حين مسئول دژباني كه در حال عبور از آن حوالي بود منظره را ديد و سراسيمه و پرخاش كنان به طرف دژباني دويد و گفت : « بروكنار بگذار وارد شوند مگر نمي داني ايشان فرمانده لشكر هستند. » با شنيدن اين سخن حالت بيم و شرمساري شديدي در چهره دژبان هويدا شد. حاج حسين بدون آنكه ذره اي ناراحتي در چهره روحاني اش مشاهده شود با تبسمي حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت و بوسه اي از روي مهر بر چهره او زد و گفت : « اتفاقا وظيفه اش را خيلي خوب انجام داد. » و پس از سپاسگذاري از دژبان به خاطر حسن انجام وظيفه او را بدرود گفت . حال شما نام اين خصلت را چه مي گذاريد. تواضع يالله حسين زكريائي عزيزي درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه , برچسب ها : بشين و پاشو به فرمانده لشكر , بازدید : 170 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |