بيچاره فرمانده دسته و گروهان هر چه فرياد ميزدند زود سنگرها را درست كنيد، الان آتش دشمن شروع ميشود، كسي توجهي نميكرد. خستگي شب گذشته و درگيري با عراقيها حسوحال سنگرسازي را از بچهها گرفته بود. رو به يكي از بچهها گفتم: «آخرش بايد خودمون سنگرو درست كنيم، مهندسين جهاد سازندگي كه وظيفه خودشونو انجام دادهاند، خاكريز، جاده، پل؛ خدايي انتظار بيش از اين نميشه داشت.
مهندسين وزارت مسكن و شهرسازي هم كه درس سنگرسازي نخوندن، پس...» نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: «پس طرح و نقشه با من، ساخت و ساز با شما». ايرج گفت: «معمولاً نقشه را مهندسين ميدهند، معماران و كارگران هم ساختوساز را انجام ميدهند، پس لطفاً در كار مهندسين دخالت نكنيد.» شوخيها شروع شد، از نقشه سنگر تا معماري داخلي و... يكدفعه اسدالله با اشاره گفت: «حاجي.» و فرمانده گردان را نشان داد كه داشت طرف ما ميآمد. گفتم: «حاجي شوخيبردار نيست يالا شروع كنيد.» هر كدام مشغول كاري شديم. فرمانده گردان وقتي به ما رسيد گفت: «تا آخر خط رفتم و برگشتم سنگرتون رو ساخته باشيد وگرنه.» و بدون اينكه حرفش را ادامه بدهد از ما دور شد. چند لحظه به هم نگاه كرديم بدون اين كه كسي چيزي بگويد، شروع به پركردن گونيها كرديم به محمدعلي گفتم: «آقاي شيرزاد چرا اينطوري گوني پر ميكني؟» او پاسخ داد: «من متالوژي خوندم، عملگي كه نخوندم.» من گفتم: وقتي صحبت از پيشرفت و توسعه است خودمون رو با ژاپن و سوئيس مقايسه ميكنيم، اما وقتي صحبت از كار است فوري مداركمونو به رخ ميكشيم و سراغ عملههاي افغاني رو ميگيريم. محمدعلي فوري بيل رو انداخت جلوي من و گفت: «آقاي پروفسور بفرماييد.» من نگاهي به بيل كردم. حاجآقا فتوحي گفت: «بارها گفتهام، وارد مسايل سياسي نشويد.» گفتم: حاجآقا سياسي نيست، زيرساختها و مسايل زيربنايي را داريم بحث ميكنيم! همه خنديدند.
عراقيها كمكم شروع كردند به آتشباري.
بيژن گفت: «خدا پدرشونو به راه راست هدايت كنه، لااقل گذاشتن سنگرو ساختيم، بعد شروع به ريختن آتيش كردن.» حاجي گفت: «خب عزيزان براي حفظ جان و دادن آن در آينده نزديك براي بقاي اسلام تشريف بيارن داخل سنگر.»
همه تو سنگر نشستيم و نفس راحتي كشيديم، مسعود گفت: «حالا چايي ميچسبه.» يكدفعه گلوله خمپاره نزديك سنگر خورد، سروصداي انفجار كه خوابيد، حاجآقا گفت: «اين هم چايي، منتها از نوع عراقي و تلخ.» بعد ادامه داد: «من نكتهاي را به شما عزيزان يادآوري ميكنم؛ يكساعتي ميشود كه ما با شوخي و جدي اين سنگر را ساختيم، وقتي داشتيم سنگر را درست ميكرديم، به صورت پراكنده خمپارههايي به اطراف اصابت ميكرد، ولي نزديك ما چيزي نخورد، به محض اين كه سنگر را ساختيم و در آن قرار گرفتيم، گلوله خمپاره به نزديك ما اصابت كرد و منفجر شد. اگر بيرون از سنگر بوديم، قطعاً همه شهيد يا مجروح ميشديم.»
علياكبر رئيسي