فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

اينقدر نماز شب نخوانيد

اگر قبل از اذان صبح بيدار مي شد پتو را از روي بچه ها که در حال نماز بودند مي کشيد. اگر به نگهبان سپرده بودند که صدايشان کند و مي خواست به قولش وفا کند، نمي گذاشت و خلاصه هر کاري از دستش مي آمد کوتاهي نمي کرد.

با اين وصف يک وقت بلند مي شد مي ديد اي دل غافل! حسينيه پر است از نماز شب خوانها. آن وقت بود که خيلي محکم مي ايستاد و داد و بيداد مي کرد: اي بدبخت ها! چقدر بگويم نماز شب نخوانيد. اسلام والله به شما احتياج دارد. فردا اگر شهيد بشويد کي مي خواهد اسلحه هايتان را از روي زمين بردارد؟ چرا بيخودي خودتان را به کشتن مي دهيد؟ بچه ها هم بي اختيار لبخندي بر لبانشان مي نشست و صفاي محفل مي شد.



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : اينقدر نماز شب نخوانيد ,
بازدید : 150
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
براي سماورهاي خودتان...

بعد از کلي صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چيزي مي گفته و آنها چه چيزي مي شنيدند و بعد همه با يک صلوات به استقبال خنده رفتند. 


درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : براي سماورهاي خودتان... ,
بازدید : 217
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
آمده ام جبهه شهيد بشوم
بعد با اينکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمي دانم تند تند داشت چه چيزي را مي نوشت. نفر بعد با يک قيافه معصومانه اي گفت: همه مي دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غير از اينکه کف پام صافه و کفيل مادرم هستم و دريچه قلبم گشاد شده خيلي از دعوا مي ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم يکي به دو مي کردند من فشارم پايين مي آمد و غش مي کردم.

 

دوباره صداي خنده بچه ها بلند شد و جناب آقاي کاتب يک بويي برده بود از قضيه و مثل اول ديگر تند تند حرفهاي بچه ها را نمي نوشت. شکش وقتي به يقين تبديل شد که يکي از دوستان صميمي اش گفت: منم مثل بچه هاي ديگه، تو خونه کسي محلم نمي گذاشت، تحويلم نمي گرفت آمدم جبهه بلکه شهيد بشوم و همه تحويلم بگيرن.



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : آمده ام جبهه شهيد بشوم ,
بازدید : 213
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
شوخي با صدام

 

صبح روز عمليات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابي خسته بودند، روحيه‌ مناسبي در چهره بچه‌ها ديده نمي‌شد. از طرفي حدود 100اسير عراقي را پشت خط براي انتقال به پشت جبهه به صف كرده بوديم.

براي اينكه انبساط خاطري در بچه‌ها پيدا شود و روحيه‌هاي گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوي اسيران عراقي ايستادم و شروع به شعار دادن كردم و بيچاره‌ها هنوز، لب باز نكرده از ترس شروع به شعار دادن مي‌كردند. مشتم را بالا بردم و فرياد زدم:

«صدام جارو برقيه»

و اونا هم جواب مي دادند. فرمانده گروهان برادر قرباني كنارم ايستاده بود و مي خنديد. منم شيطونيم گُل كرد و براي نشاط رزمنده ها فرياد زدم:

«الموت لِقرباني»

اسيران عراقي شعارم را جواب مي‌دادند. بچه‌هاي خط همه از خنده روده بر شده بودند و قرباني هم دستش را تكان مي‌داد كه يعني شعار ندهيد! او مي‌گفت: قرباني من هستم «انا قرباني» و اسيران عراقي هم كه متوجه شوخي من شده بودند رو به برادر قرباني كردند و دستان خود را تكان مي‌دادند و مي‌گفتند:«لا موت لا موت» يعني ما اشتباه كرديم.



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : شوخي با صدام ,
بازدید : 226
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
ورود کليه برادران ممنوع !

 

نمي دانم چند نفر توي نماز زدند زير خنده ولي بيچاره حاج آقا را ديدم که شانه هايش حسابي افتاده بودند به تکان خوردن .

• شيشه ي  در وردي ناهار خوري شكسته بود. اين عبارت را با ماژيک قرمز روي كاغذي نوشته و به ديوار چسبانده بودنند : « ورود كليه ي برادران ممنوع »

موقع ناهار بود. سالن هم در ديگري نداشت. يعني چه ؟ هيچ كس تصور نمي كرد در بسته باشد يا اين كه قضيه شوخي باشد چند نفري رفتند پيش مسئول مربوط و داد و فرياد راه انداختند : « اين چه وضعشه ، در چرا بسته است ، اين كاغذ چيه كه نوشته ايد ؟ » و از اين حرف ها... بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه.

جريان را كه تعريف كردند سر آشپز خنديد و گفت : « اولاً در بسته نيست ، باز است. ثانياً ما نگفتيم كلّيه. گفتيم كليه ، براي همين روي لام تشديد نگذاشتيم ».

حسابي كفري شديم . فكر همه چيز را مي كرديم الا اين كه آشپزها هم با ما بله!
چشم هايش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسي وارد شد به جاي او يا الله بگويد و رکوع را کش بدهد . وقتي براي لحظاتي کسي وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلي اش بلند گفت : ياالله نبود ... حاج آقا بريم .

• در عمليات کربلاي 5 نيروهاي لشکر 5 نفر در موقعيت سخت و خطرناکي قرار گرفتند.

ما داخل سنگر کوچکي که گروهي از فرماندهان از جمله برادر شوشتري (جانشين فرمانده قرارگاه ) در آن حضور داشتند ، نشسته بوديم . سردار شوشتري از آنجا به کمک بي سيم به هدايت عمليات مشغول بود و گويي اصلا در جمع ما قرار نداشت و روحش پيش نيروهاي در خط بود. در آن بين برادر سعيد مؤلف اناري برداشت و داشت آب لمبو مي کرد تا بخورد. وقتي فشارهايش را به انار بيش تر مي کرد. گفتم :«آقا سعيد! الان مي ترکد ها !»

اما آقا سعيد گوش نکرد و ناگهان انار ترکيد و مقدار زيادي آب انار روي سر و صورت آقاي شوشتري ريخت .
لبخند

يکدفعه آقاي شوشتري بهت زده از جا پريد و چون هوش و حواسش در سنگر نبود . نگاهي به اطراف کرد و با گوشي بيسيم محکم به سر من زد و دوباره به کارش مشغول شد .

بعد از دفع حمله ي دشمن ، وقتي که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ايشان گفتم : «حاج آقا ! سعيد بود که انار را روي شما ريخت ، شما چرا مرا زديد ؟»

گفت :« هرچه بود ، تمام شد . او دور بود و شما نزديک ! من هم کار داشتم نمي شد او را بزنم !!»

• دل بچه ها از عمليات قبلي حسابي پر بود؛ اين كه نيرو ها نتوانسته بودند در نقطه اي به هم دست بدهند و دشمن را دور بزنند ، و حالا هي خط و نشان مي كشيدند . ديگر حرفي نبود كه نزنند. حسابي شلوغش كرده بودند ، حتي آن هايي كه از ضعيفي و نحيفي نمي توانستند خودشان را جمع و جور كنند. اين بود كه بعضي از باب مزاح سر به سر همديگر مي گذاشتند و مي گفتند : «زياد تند نرو بعداً معلوم مي شود .. آخر حمله مي شمرند.»

 و اگر طرف صحبت مي پرسيد : «منظورت جوجه هاست؟ جواب مي دادند:« نه؛ بسيجي ها را!»

و او كه مي خواست نشان بدهد در حاضر جوابي از بقيه عقب نمي ماند مي گفت: « مگر چيزيشان مي ماند كه بشمارند؟» و پاسخ مي شنيد كه : « آره؛ نامشان را كه به نكويي مي برند!».



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : ورود کليه برادران ممنوع ! ,
بازدید : 208
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
عيبي يوخدي قارداش

 

اما چيزي نگفت. اصلاً اجازه دهيد همه چيز را از اول برايتان بگويم. وقتي در جريان عمليات «ثامن الائمه» زخمي شدم، آمدم به تبريز تا کمي استراحت کنم. بار دوم که به جبهه رفتم موقع عمليات «والفجر مقدماتي» بود و اين بار اول بود که به «لشکر عاشورا» مي پيوستم. زماني که ما در آبادان بوديم «لشکر عاشورا» به شکل سازمان يافته و منسجم نبود. براي همين با کسي آشنايي قبلي نداشتم. با توجه به اين که زخم پايم کاملاً خوب نشده بود، در قسمت آبرساني مشغول به کار شدم.
در آن زمان امکانات کافي در اختيارمان نبود. براي همين مثلاً براي دوش گرفتن رزمنده ها دو تانکر را روي خاکريز قرار داده بوديم و با روشن کردن آتش زير تانکر، آب را از لوله به دوش مي فرستاديم تا بچه ها حمام کنند.
از قضا حمام صحرايي کوچک ما درست روبروي ستاد فرماندهي بود.
روزي از روزها مشغول درست کردن آتش زير يکي از تانکرها بوديم. جواني لاغر و بسيجي با لباس ساده آمد و گفت:
ـ «برادر! اينجا مي شه من هم دوش بگيرم!؟»
با توجهي سر برگردانم و گفتم:
ـ «بله اينجا حمام عمومي است و همه مي توانند استفاده کنند!»
او گفت: «آخه من وسايل دوش ندارم!»
کاشکي لال مي شدم و چيزي نمي گفتم. با لحن زننده اي گفتم:
ـ «اشکالي نداره. شما بفرماييد الان وسايل هم برايتان مي آورم!»
ايشان بي آن که ناراحت شوند، رفتند تو. من هم با بي ميلي آمدم تا از چادر وسايل بردارم. در حالي که پيش خود فکر مي کردم که بعضي ها چه توقع هاي بي موردي دارند! ناراحتي ام را با صداي بلند به زبان آوردم. «جعفر» درون چادر مشغول خواندن قرآن بود. يکهو خواندن قرآن را قطع کرد و گفت:
ـ «واي! فهميدي اون کيه؟»
با بي قيدي گفتم: «نه!»
دست هايش را زد روي زانوهايش و گفت:
ـ «اون باکري يه پسر! فرمانده لشکر آقا مهدي يه!»
ناگهان داغ شدم. عجب؟! فرمانده لشکر از يک بسيجي معمولي که من باشم آمده و براي دوش گرفتن اجازه مي خواهد. آن وقت من آن جوري با او صحبت مي کنم!
تکه اي صابون و حوله اي تميز برداشتم و دوان دوان رفتم پيش او. در حالي که وسايل را مي دادم با خجالت هرچه تمام گفتم:
ـ «آقا! آقا مهدي. لطفاً مرا ببخش. به جا نياوردم!»
در حالي که دستش را روي شانه ام مي گذاشت با لبخندي که يک دنيا معني داشت، گفت:
ـ «عيبي يوخدي قارداش!»
از خجالت دلم مي خواست آب شوم و به زمين فرو روم.



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 191
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
گوني كمپوت هايي كه كيسه خواب شد!
اولين روزهاي عمليات ثامن الائمه(ع) بود. عمليات سه محور داشت كه يكي از اين محورها، پل حفار شرقي نام داشت و نقطه الحاق ساير محورهاي عملياتي هم بود. در اين منطقه بايد پيشروي عراقي ها از كارون پس زده مي شد و آنها را كه از كارون گذشته بودند و تا جاده اهواز - ماهشهر رسيده بودند به پشت كارون مي فرستاديم و با الحاق نيروها در منطقه حفار شرقي، پشت عراقي ها را كامل مي بستيم و آنها كامل به آن طرف كارون ريخته مي شدند.
من و يكي از دوستانم به نام «عليرضا خوش چهره» و تعداد ديگري از بچه ها با هم بوديم و نقطه اي كه براي ما مشخص كرده بودند، همان پل حفار شرقي بود. به منطقه كه رسيديم، تمام روز درگيري داشتيم و تا غروب همين طور درگير عمليات بوديم و با رسيدن شب ديگر تقريباً صداي درگيري خوابيده بود و تك و توكي صداي شليك مي آمد. وانت غذا سررسيد و به سرعت غذاي بچه ها را كه از لطف خدا غذاي گرمي هم بود تقسيم كرد. آن موقع غذا را در كيسه هاي پلاستيكي مي ريختند و به اولين نفري كه صدا مي زدند برادر بگير، مابقي ديگر آماده بودند و سريع غذا تقسيم مي شد. غذاي آن شب براي ما كه خسته بوديم، خيلي لذت بخش بود. منطقه اي كه در كنار رودخانه بود، شب ها سرد مي شد. ما هم كه بچه خوزستان بوديم و تجربه عمليات ها به ما نشان داده بود كه بايد سبك عمليات كنيم با كمترين لباس و وسايل ممكن براي عمليات مهيا مي شديم و اگر شب هوا سرد مي شد مي دانستيم كه سرماي دو- سه ساعتي است و صبح بلافاصله با طلوع خورشيد هوا خيلي گرم مي شود. در اين عمليات هم همين طور آمده بوديم با لباس كم.
اتفاقاً آن شب غيرمنتظره خيلي سرد شده بود. من و عليرضا خوش چهره لرزمان گرفته بود. سرما مثل قبل نبود. قبلاً تا صبح يك جوري سر مي كرديم و دم صبح كه هوا گرم مي شد دو- سه ساعتي مي خوابيديم، اما اين بار ديگر دنبال اين بوديم كه اگر كسي پيراهن اضافه دارد به ما بدهد تا كمي گرم شويم. از سر اجبار دور و بر را گشتيم. تا اين كه به گوني كمپوت برخورديم. تداركات چي ها گوني ها را كه تحويل مي گرفتند و مي آوردند در سنگرها مي گذاشتند و هر كس مي آمد و برمي داشت. سريع به عليرضا گفتم، بگرد دنبال يك گوني ديگر او هم همان اطراف گوني ديگري پيدا كرد و كمپوت ها را خالي و از گوني ها مثل كيسه خواب استفاده كرديم. آن گوني هاي كمپوت ما را آن شب از سرما نجات داد و توانستيم تا صبح يك استراحت مختصري داشته باشيم.

 

راوي:هادى نخلستانى



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : گوني كمپوت هايي كه كيسه خواب شد! ,
بازدید : 206
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
باباجان زودتر دشمنان را بكش و پيش ما بيا

شهيد محمد اصغريخواه، فرمانده گردان كميل لشكر قدس گيلان بود كه در 9 فروردين ماه 1367 در عمليات والفجر 10 به شهادت رسيد.

همسرش در خاطراتي كه از اين شهيد بيان مي كند، آورده است: توي صحبت هاي مقدماتي قبل از ازدواج قول پنج سال زندگي رو بيشتر به من نداده بود. اواخر كه به شش سال رسيده بود به رُخ مي كشيد و مي گفت: « خلف وعده كردم. (كول دار بون آغوز پيداودي) يعني زير درختي بي ثمر، گردو پيدا كردي.»

ثمره اين ازدواج دوفرزند به نام هاي «سجاد و سوده» است كه يقيننا در حال حاضر به يك زن و مرد كامل تبديل شده اند.

حضور پدر در صحنه هاي نبرد باعث شده بود كه كودكان دلشان براي بابا بيشتر تنگ بشود و برايش نامه بنويسند. اين خطوط سطرهاي از نامه آقا سجاد به پدرش است كه با دست خط خود آن را نوشته است.

يكي از همرزمان شهيد اصغريخواه مي گويد:

« براي اولين بار بود كه پسرش براش نامه نوشته بود. با افتخار نامه رو مي خوند و به ماها كه مجرد بوديم مي گفت: "شما ها چه مي دونيد متاهل بودن يعني چي؟ ببينيد پسرم برام چي نوشته؟ " او چندين بار نامه رو خوند و گريه كرد.

 

 

 



* متن نامه سجاد به پدرش:

به نام خدا

خدمت پدر بزرگوارم سلام

اميدوارم كه حالتان خوب باشد. باباجان من و سوده دلمان برايت تنگ شده است. زودتر دشمنان را بكش و پيش ما بيا و ما را بيرون ببر زيرا از وقتي كه شما به جبهه رفتيد مامان ما را هيچ جا نبرده. من هميشه به مدرسه و سوده به كودكستان مي رود. ما هميشه سفارش شما را به ياد مي آوريم. باباجان من به شما قول مي دهم كه پسر خوبي و مانند شما دلير باشم و نمرات خوب بگيرم.

خدانگهدار شما پسرت سجاد



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : باباجان زودتر دشمنان را بكش و پيش ما بيا ,
بازدید : 150
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
صدام عاش فروش...

 

 

دشت

شب . توي سنگر نشسته بوديم و چرت مي زديم . آن شب ، مهتاب عجيبي بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : اين قدر چرت نزنيد تنبل مي شويد . به جاي اين کار برويد اول خط ، يک سري به بچه هاي بسيجي بزنيد .

نمي توانستيم دستور را اطاعت نکنيم . بلند شديم و رفتيم به طرف خاک ريز هاي بلندي که در خط مقدم بود . بچه هاي بسيجي ابتکار خوبي به خرج داده بودند . آنها مقدار زيادي سنگ و کلوخ به اندازه ي کله ي آدميزاد روي خاک ريز گذاشته بودند که وقتي کسي سرش را از خاک ريز بالا مي آورد ، بعثي ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگيرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بي خبر از همه جا بر عکس ، خيال مي کرديم که اينها همه کله ي رزمنده هاست که پشت خاک ريز کمين کرده اند و کله هايشان پيداست . يک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و عليک و احوالپرسي کرديم و به آنها حسابي خسته نباشيد گفتيم و بر گشتيم ! صبح وقتي بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بوديم . هي ماجرا را براي هم تعريف مي کردند و مي خنديدند !

تانک  :
تانک

يکي فرياد زد : آنجا را نگاه کنيد ... !

يکدفعه ديديم يک تانک عراقي از دور چرخيد و دور زد و يک راست آمد طرف ما . هر کسي به سويي دويد . آماده شديم که تانک را بزنيم .

تانک ، وقتي که به نزديک رسيد ، ناگهان ايستاد . دريچه بالايي اش آرام باز شد . فکر کرديم راننده اش مي خواهد تسليم شود . همه ، اسلحه ها را آماده کرديم .

احمد ، از بچه هاي نترس و شجاع ما بود . سرش را از داخل تانک بيرون آورد ، مي خنديد .

داد زدم : احمد !

گفت : نترسيد ، اون پشت بود . بعثي ها ولش کرده بودند به امان خدا ! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اينجا . حتماً به دردمان مي خورد !

النظافة من الايمان :

بيچاره پيرمرد تازه ‌وارد بود. مي‌دانست بچه‌ها براي هر كاري آيه يا حديثي مي‌خوانند. وقتي داشت غذا تقسيم مي‌كرد، گفت: «بچه‌ها من معني عربيش را بلد نيستم، اما خود قرآن مي‌گويد: «النظافة من الايمان» يعني هيچ‌كس بيشتر از سهم خودش ورنداره! بچه‌ها با هم زدند زير خنده، پيردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» يكي از بچه‌ها گفت: «نه پدرجان كاملاً درست است، النظافة من الايمان. يعني «هركس سهم خودش را فقط بگيرد» و باز خنده‌ي بچه‌ها بود كه مثل توپ در فضاي چادر مي‌تركيد.

آش صدام :
آش دندوني

 روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پس‌كوچه‌هاي شهر براي خودمان مي‌گشتيم و صفا مي‌كرديم. پشت ديوار خانه ي مخروبه‌اي به عربي نوشته بود: «عاش الصدام.» يك‌دفعه راننده زد روي ترمز و گفت: پس اين مرتيكه آش فروشه! آن وقت به ما مي‌گويند جاني و خائن و متجاوزه!»

اخوي شفاعت يادت نره :
غواص

مثلا آموزش آبي خاکي مي ديديم. يکبار آمديم بلايي را که ديگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بياوريم ولي نشد. فکر مي کردم لابد همين که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد مي ريزند توي آب با عجله و التهاب من را مي کشند بيرون و کلي تر و خشکم مي کنند و بعد مي فهمند که با همه زرنگي کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان اين بود که در يک نقطه اي از سد بنا کردم الکي زير آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازي کردن. نخير هيچکس گوشش بدهکار نيست. جز يکي دو نفر که نزديکم بودند. آنها هم مرا که با اين وضع ديدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوي اگه شهيد شدي شفاعت يادت نره! 



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : صدام عاش فروش... ,
بازدید : 282
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
سنگر بگير ،سنگک

 

 

   بمب خنده

مناطق جنگي اگر چه همواره با نوعي هيجان و دلهره همراه بود ولي ابتکار بسيجيان اين بود که با بهره مندي از طنز هاي کلامي ، محيط آنجا را براي هر کسي لذتبخش مي کردند و روحيه ها را بالا نگه مي داشتند. آنچه مي خوانيد گزيده اي است از برخي اتفاقات ،رويدادها ، و گفتارهاي طنز در دوران دفاع مقدس...

سنگر بگير ،سنگک
هميشه خدا در راه تدارکات بود، يا مي رفت چيزي بگيره يا چيزي گرفته بود ، داشت مي آورد. بچه هاي گروه هم که او را اين همه راغب اموري از اين قبيل مي ديدند ، ريش و قيچي را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببيند تدارکات چي وچقدر مي دهد، تا مثل برق وباد خودش را برساند آنجا. بعد هم که سهميه را مي گرفت، تا برساند به چادر، دندان گيرهايش جاي سالم در بدنش نداشتند، قيمه و قرمه مي کرد توي راه. يک روز عصر بود که داشتيم از بنه تدارکات مي آمديم که بعثي ها شروع کردند به ريختن آتش يوميه شان رو سر ما. من سريع خودم را انداختم روي زمين و بعد به هر جان کندني بود رفتم توي چاله خمپاره اي که آن طرف بود.  حالا هي داد مي زدم : "حاجي سنگر بگير، حاجي سنگر بگير." و حاجي راست ايستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدري هم سنگين بود گرفته بود که :" چي؟ سنگک."  و من دوباره داد زدم سنگک چيه حاجي؟ سنگر،سنگربگير.


مواظب باش نخندي
گاهي پيش مي آمد که دو نفر در حضور بچه ها باهم  بلند صحبت مي کردند و کارشان به اصطلاح به" يکي به دو" مي کشيد. معلوم بود سوء تفاهمي شده. بچه ها به جاي اينکه بنشينند و تماشا کنند يا حتي دو طرف را تحريک کنند هر کدام سعي مي کردند به نحوي قضيه را فيصله بدهند، مثلاً مي گفتند :" مواظب باش نخندي." به هين ترتيب مي گفتند تا جايي که خود آنها هم به خودشان و به کار خودشان مي خنديدند و شرمنده و متنبه به کنجي مي نشستند.


يا بخور يا گريه کن
دعاي کميل از بلند گو پخش مي شد ، در گوشه و کنار هر کس براي خودش مناجات مي کرد. آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند. ميرزايي حدود دو کيلو انار با خودش آورده بود بالاي تپه موقع پست بخورد. وقتي هنگام دعا عبارت خواني مي کردند آنها را فشرده مي کرد و بعد از ذکر ميبت و گريه ، آنها را يکي يکي همانطور که سرش پايين بود مي مکيد!کاري که گمان نمي کنم تا به  حال کسي کرده باشد. به او مي گفتم بابا يا بخور يا گريه کن هر دو که با هم نمي شود . ولي او نشان مي داد که مي شود!
وضومي گيري يا من را غسل مي دهي
 از جمله بچه هايي بود که وقتي وضومي گرفت از شست پا تا فرق سرش را خيس آب مي کرد. اي کاش فقط خودش را خيس مي کرد، تا چهار نفر اين طرف و آن طرف خودش را هم بي نصيب نمي گذاشت. صداي شالاپ شلوپ دست و رو شستنش را هم که ديگر نگو و نپرس. براي بچه هاي قديمي اين عادي شده بود ولي بچه هايي که سر زبان دارتر، وسواسي تر و ناآشنا بودند، مي گفتند:" وضو مي گيري يا ما را غسل مي دهي؟"  



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
برچسب ها : سنگر بگير ،سنگک ,
بازدید : 228
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,375 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,476 نفر
بازدید این ماه : 4,119 نفر
بازدید ماه قبل : 6,659 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک