نمي دانم چند نفر توي نماز زدند زير خنده ولي بيچاره حاج آقا را ديدم که شانه هايش حسابي افتاده بودند به تکان خوردن .
• شيشه ي در وردي ناهار خوري شكسته بود. اين عبارت را با ماژيک قرمز روي كاغذي نوشته و به ديوار چسبانده بودنند : « ورود كليه ي برادران ممنوع »
موقع ناهار بود. سالن هم در ديگري نداشت. يعني چه ؟ هيچ كس تصور نمي كرد در بسته باشد يا اين كه قضيه شوخي باشد چند نفري رفتند پيش مسئول مربوط و داد و فرياد راه انداختند : « اين چه وضعشه ، در چرا بسته است ، اين كاغذ چيه كه نوشته ايد ؟ » و از اين حرف ها... بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه.
جريان را كه تعريف كردند سر آشپز خنديد و گفت : « اولاً در بسته نيست ، باز است. ثانياً ما نگفتيم كلّيه. گفتيم كليه ، براي همين روي لام تشديد نگذاشتيم ».
حسابي كفري شديم . فكر همه چيز را مي كرديم الا اين كه آشپزها هم با ما بله!
چشم هايش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسي وارد شد به جاي او يا الله بگويد و رکوع را کش بدهد . وقتي براي لحظاتي کسي وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلي اش بلند گفت : ياالله نبود ... حاج آقا بريم .
• در عمليات کربلاي 5 نيروهاي لشکر 5 نفر در موقعيت سخت و خطرناکي قرار گرفتند.
ما داخل سنگر کوچکي که گروهي از فرماندهان از جمله برادر شوشتري (جانشين فرمانده قرارگاه ) در آن حضور داشتند ، نشسته بوديم . سردار شوشتري از آنجا به کمک بي سيم به هدايت عمليات مشغول بود و گويي اصلا در جمع ما قرار نداشت و روحش پيش نيروهاي در خط بود. در آن بين برادر سعيد مؤلف اناري برداشت و داشت آب لمبو مي کرد تا بخورد. وقتي فشارهايش را به انار بيش تر مي کرد. گفتم :«آقا سعيد! الان مي ترکد ها !»
اما آقا سعيد گوش نکرد و ناگهان انار ترکيد و مقدار زيادي آب انار روي سر و صورت آقاي شوشتري ريخت .
لبخند
يکدفعه آقاي شوشتري بهت زده از جا پريد و چون هوش و حواسش در سنگر نبود . نگاهي به اطراف کرد و با گوشي بيسيم محکم به سر من زد و دوباره به کارش مشغول شد .
بعد از دفع حمله ي دشمن ، وقتي که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ايشان گفتم : «حاج آقا ! سعيد بود که انار را روي شما ريخت ، شما چرا مرا زديد ؟»
گفت :« هرچه بود ، تمام شد . او دور بود و شما نزديک ! من هم کار داشتم نمي شد او را بزنم !!»
• دل بچه ها از عمليات قبلي حسابي پر بود؛ اين كه نيرو ها نتوانسته بودند در نقطه اي به هم دست بدهند و دشمن را دور بزنند ، و حالا هي خط و نشان مي كشيدند . ديگر حرفي نبود كه نزنند. حسابي شلوغش كرده بودند ، حتي آن هايي كه از ضعيفي و نحيفي نمي توانستند خودشان را جمع و جور كنند. اين بود كه بعضي از باب مزاح سر به سر همديگر مي گذاشتند و مي گفتند : «زياد تند نرو بعداً معلوم مي شود .. آخر حمله مي شمرند.»
و اگر طرف صحبت مي پرسيد : «منظورت جوجه هاست؟ جواب مي دادند:« نه؛ بسيجي ها را!»
و او كه مي خواست نشان بدهد در حاضر جوابي از بقيه عقب نمي ماند مي گفت: « مگر چيزيشان مي ماند كه بشمارند؟» و پاسخ مي شنيد كه : « آره؛ نامشان را كه به نكويي مي برند!».