اما چيزي نگفت. اصلاً اجازه دهيد همه چيز را از اول برايتان بگويم. وقتي در جريان عمليات «ثامن الائمه» زخمي شدم، آمدم به تبريز تا کمي استراحت کنم. بار دوم که به جبهه رفتم موقع عمليات «والفجر مقدماتي» بود و اين بار اول بود که به «لشکر عاشورا» مي پيوستم. زماني که ما در آبادان بوديم «لشکر عاشورا» به شکل سازمان يافته و منسجم نبود. براي همين با کسي آشنايي قبلي نداشتم. با توجه به اين که زخم پايم کاملاً خوب نشده بود، در قسمت آبرساني مشغول به کار شدم.
در آن زمان امکانات کافي در اختيارمان نبود. براي همين مثلاً براي دوش گرفتن رزمنده ها دو تانکر را روي خاکريز قرار داده بوديم و با روشن کردن آتش زير تانکر، آب را از لوله به دوش مي فرستاديم تا بچه ها حمام کنند.
از قضا حمام صحرايي کوچک ما درست روبروي ستاد فرماندهي بود.
روزي از روزها مشغول درست کردن آتش زير يکي از تانکرها بوديم. جواني لاغر و بسيجي با لباس ساده آمد و گفت:
ـ «برادر! اينجا مي شه من هم دوش بگيرم!؟»
با توجهي سر برگردانم و گفتم:
ـ «بله اينجا حمام عمومي است و همه مي توانند استفاده کنند!»
او گفت: «آخه من وسايل دوش ندارم!»
کاشکي لال مي شدم و چيزي نمي گفتم. با لحن زننده اي گفتم:
ـ «اشکالي نداره. شما بفرماييد الان وسايل هم برايتان مي آورم!»
ايشان بي آن که ناراحت شوند، رفتند تو. من هم با بي ميلي آمدم تا از چادر وسايل بردارم. در حالي که پيش خود فکر مي کردم که بعضي ها چه توقع هاي بي موردي دارند! ناراحتي ام را با صداي بلند به زبان آوردم. «جعفر» درون چادر مشغول خواندن قرآن بود. يکهو خواندن قرآن را قطع کرد و گفت:
ـ «واي! فهميدي اون کيه؟»
با بي قيدي گفتم: «نه!»
دست هايش را زد روي زانوهايش و گفت:
ـ «اون باکري يه پسر! فرمانده لشکر آقا مهدي يه!»
ناگهان داغ شدم. عجب؟! فرمانده لشکر از يک بسيجي معمولي که من باشم آمده و براي دوش گرفتن اجازه مي خواهد. آن وقت من آن جوري با او صحبت مي کنم!
تکه اي صابون و حوله اي تميز برداشتم و دوان دوان رفتم پيش او. در حالي که وسايل را مي دادم با خجالت هرچه تمام گفتم:
ـ «آقا! آقا مهدي. لطفاً مرا ببخش. به جا نياوردم!»
در حالي که دستش را روي شانه ام مي گذاشت با لبخندي که يک دنيا معني داشت، گفت:
ـ «عيبي يوخدي قارداش!»
از خجالت دلم مي خواست آب شوم و به زمين فرو روم.