فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عيبي يوخدي قارداش

 

اما چيزي نگفت. اصلاً اجازه دهيد همه چيز را از اول برايتان بگويم. وقتي در جريان عمليات «ثامن الائمه» زخمي شدم، آمدم به تبريز تا کمي استراحت کنم. بار دوم که به جبهه رفتم موقع عمليات «والفجر مقدماتي» بود و اين بار اول بود که به «لشکر عاشورا» مي پيوستم. زماني که ما در آبادان بوديم «لشکر عاشورا» به شکل سازمان يافته و منسجم نبود. براي همين با کسي آشنايي قبلي نداشتم. با توجه به اين که زخم پايم کاملاً خوب نشده بود، در قسمت آبرساني مشغول به کار شدم.
در آن زمان امکانات کافي در اختيارمان نبود. براي همين مثلاً براي دوش گرفتن رزمنده ها دو تانکر را روي خاکريز قرار داده بوديم و با روشن کردن آتش زير تانکر، آب را از لوله به دوش مي فرستاديم تا بچه ها حمام کنند.
از قضا حمام صحرايي کوچک ما درست روبروي ستاد فرماندهي بود.
روزي از روزها مشغول درست کردن آتش زير يکي از تانکرها بوديم. جواني لاغر و بسيجي با لباس ساده آمد و گفت:
ـ «برادر! اينجا مي شه من هم دوش بگيرم!؟»
با توجهي سر برگردانم و گفتم:
ـ «بله اينجا حمام عمومي است و همه مي توانند استفاده کنند!»
او گفت: «آخه من وسايل دوش ندارم!»
کاشکي لال مي شدم و چيزي نمي گفتم. با لحن زننده اي گفتم:
ـ «اشکالي نداره. شما بفرماييد الان وسايل هم برايتان مي آورم!»
ايشان بي آن که ناراحت شوند، رفتند تو. من هم با بي ميلي آمدم تا از چادر وسايل بردارم. در حالي که پيش خود فکر مي کردم که بعضي ها چه توقع هاي بي موردي دارند! ناراحتي ام را با صداي بلند به زبان آوردم. «جعفر» درون چادر مشغول خواندن قرآن بود. يکهو خواندن قرآن را قطع کرد و گفت:
ـ «واي! فهميدي اون کيه؟»
با بي قيدي گفتم: «نه!»
دست هايش را زد روي زانوهايش و گفت:
ـ «اون باکري يه پسر! فرمانده لشکر آقا مهدي يه!»
ناگهان داغ شدم. عجب؟! فرمانده لشکر از يک بسيجي معمولي که من باشم آمده و براي دوش گرفتن اجازه مي خواهد. آن وقت من آن جوري با او صحبت مي کنم!
تکه اي صابون و حوله اي تميز برداشتم و دوان دوان رفتم پيش او. در حالي که وسايل را مي دادم با خجالت هرچه تمام گفتم:
ـ «آقا! آقا مهدي. لطفاً مرا ببخش. به جا نياوردم!»
در حالي که دستش را روي شانه ام مي گذاشت با لبخندي که يک دنيا معني داشت، گفت:
ـ «عيبي يوخدي قارداش!»
از خجالت دلم مي خواست آب شوم و به زمين فرو روم.



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 191
[ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,426 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,118 نفر
بازدید این ماه : 5,761 نفر
بازدید ماه قبل : 8,301 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک