دشت
شب . توي سنگر نشسته بوديم و چرت مي زديم . آن شب ، مهتاب عجيبي بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : اين قدر چرت نزنيد تنبل مي شويد . به جاي اين کار برويد اول خط ، يک سري به بچه هاي بسيجي بزنيد .
نمي توانستيم دستور را اطاعت نکنيم . بلند شديم و رفتيم به طرف خاک ريز هاي بلندي که در خط مقدم بود . بچه هاي بسيجي ابتکار خوبي به خرج داده بودند . آنها مقدار زيادي سنگ و کلوخ به اندازه ي کله ي آدميزاد روي خاک ريز گذاشته بودند که وقتي کسي سرش را از خاک ريز بالا مي آورد ، بعثي ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگيرند و آنها را نزنند !
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بي خبر از همه جا بر عکس ، خيال مي کرديم که اينها همه کله ي رزمنده هاست که پشت خاک ريز کمين کرده اند و کله هايشان پيداست . يک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و عليک و احوالپرسي کرديم و به آنها حسابي خسته نباشيد گفتيم و بر گشتيم ! صبح وقتي بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بوديم . هي ماجرا را براي هم تعريف مي کردند و مي خنديدند !
تانک :
تانک
يکي فرياد زد : آنجا را نگاه کنيد ... !
يکدفعه ديديم يک تانک عراقي از دور چرخيد و دور زد و يک راست آمد طرف ما . هر کسي به سويي دويد . آماده شديم که تانک را بزنيم .
تانک ، وقتي که به نزديک رسيد ، ناگهان ايستاد . دريچه بالايي اش آرام باز شد . فکر کرديم راننده اش مي خواهد تسليم شود . همه ، اسلحه ها را آماده کرديم .
احمد ، از بچه هاي نترس و شجاع ما بود . سرش را از داخل تانک بيرون آورد ، مي خنديد .
داد زدم : احمد !
گفت : نترسيد ، اون پشت بود . بعثي ها ولش کرده بودند به امان خدا ! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اينجا . حتماً به دردمان مي خورد !
النظافة من الايمان :
بيچاره پيرمرد تازه وارد بود. ميدانست بچهها براي هر كاري آيه يا حديثي ميخوانند. وقتي داشت غذا تقسيم ميكرد، گفت: «بچهها من معني عربيش را بلد نيستم، اما خود قرآن ميگويد: «النظافة من الايمان» يعني هيچكس بيشتر از سهم خودش ورنداره! بچهها با هم زدند زير خنده، پيردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» يكي از بچهها گفت: «نه پدرجان كاملاً درست است، النظافة من الايمان. يعني «هركس سهم خودش را فقط بگيرد» و باز خندهي بچهها بود كه مثل توپ در فضاي چادر ميتركيد.
آش صدام :
آش دندوني
روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پسكوچههاي شهر براي خودمان ميگشتيم و صفا ميكرديم. پشت ديوار خانه ي مخروبهاي به عربي نوشته بود: «عاش الصدام.» يكدفعه راننده زد روي ترمز و گفت: پس اين مرتيكه آش فروشه! آن وقت به ما ميگويند جاني و خائن و متجاوزه!»
اخوي شفاعت يادت نره :
غواص
مثلا آموزش آبي خاکي مي ديديم. يکبار آمديم بلايي را که ديگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بياوريم ولي نشد. فکر مي کردم لابد همين که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد مي ريزند توي آب با عجله و التهاب من را مي کشند بيرون و کلي تر و خشکم مي کنند و بعد مي فهمند که با همه زرنگي کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان اين بود که در يک نقطه اي از سد بنا کردم الکي زير آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازي کردن. نخير هيچکس گوشش بدهکار نيست. جز يکي دو نفر که نزديکم بودند. آنها هم مرا که با اين وضع ديدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوي اگه شهيد شدي شفاعت يادت نره!