بمب خنده
مناطق جنگي اگر چه همواره با نوعي هيجان و دلهره همراه بود ولي ابتکار بسيجيان اين بود که با بهره مندي از طنز هاي کلامي ، محيط آنجا را براي هر کسي لذتبخش مي کردند و روحيه ها را بالا نگه مي داشتند. آنچه مي خوانيد گزيده اي است از برخي اتفاقات ،رويدادها ، و گفتارهاي طنز در دوران دفاع مقدس...
سنگر بگير ،سنگک
هميشه خدا در راه تدارکات بود، يا مي رفت چيزي بگيره يا چيزي گرفته بود ، داشت مي آورد. بچه هاي گروه هم که او را اين همه راغب اموري از اين قبيل مي ديدند ، ريش و قيچي را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببيند تدارکات چي وچقدر مي دهد، تا مثل برق وباد خودش را برساند آنجا. بعد هم که سهميه را مي گرفت، تا برساند به چادر، دندان گيرهايش جاي سالم در بدنش نداشتند، قيمه و قرمه مي کرد توي راه. يک روز عصر بود که داشتيم از بنه تدارکات مي آمديم که بعثي ها شروع کردند به ريختن آتش يوميه شان رو سر ما. من سريع خودم را انداختم روي زمين و بعد به هر جان کندني بود رفتم توي چاله خمپاره اي که آن طرف بود. حالا هي داد مي زدم : "حاجي سنگر بگير، حاجي سنگر بگير." و حاجي راست ايستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدري هم سنگين بود گرفته بود که :" چي؟ سنگک." و من دوباره داد زدم سنگک چيه حاجي؟ سنگر،سنگربگير.
مواظب باش نخندي
گاهي پيش مي آمد که دو نفر در حضور بچه ها باهم بلند صحبت مي کردند و کارشان به اصطلاح به" يکي به دو" مي کشيد. معلوم بود سوء تفاهمي شده. بچه ها به جاي اينکه بنشينند و تماشا کنند يا حتي دو طرف را تحريک کنند هر کدام سعي مي کردند به نحوي قضيه را فيصله بدهند، مثلاً مي گفتند :" مواظب باش نخندي." به هين ترتيب مي گفتند تا جايي که خود آنها هم به خودشان و به کار خودشان مي خنديدند و شرمنده و متنبه به کنجي مي نشستند.
يا بخور يا گريه کن
دعاي کميل از بلند گو پخش مي شد ، در گوشه و کنار هر کس براي خودش مناجات مي کرد. آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند. ميرزايي حدود دو کيلو انار با خودش آورده بود بالاي تپه موقع پست بخورد. وقتي هنگام دعا عبارت خواني مي کردند آنها را فشرده مي کرد و بعد از ذکر ميبت و گريه ، آنها را يکي يکي همانطور که سرش پايين بود مي مکيد!کاري که گمان نمي کنم تا به حال کسي کرده باشد. به او مي گفتم بابا يا بخور يا گريه کن هر دو که با هم نمي شود . ولي او نشان مي داد که مي شود!
وضومي گيري يا من را غسل مي دهي
از جمله بچه هايي بود که وقتي وضومي گرفت از شست پا تا فرق سرش را خيس آب مي کرد. اي کاش فقط خودش را خيس مي کرد، تا چهار نفر اين طرف و آن طرف خودش را هم بي نصيب نمي گذاشت. صداي شالاپ شلوپ دست و رو شستنش را هم که ديگر نگو و نپرس. براي بچه هاي قديمي اين عادي شده بود ولي بچه هايي که سر زبان دارتر، وسواسي تر و ناآشنا بودند، مي گفتند:" وضو مي گيري يا ما را غسل مي دهي؟"