فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 

الغيبت‌ُ عجب‌ كيفي‌ داره‌


تقصير خودش‌ بود. شهيد شده‌ كه‌ شهيد شده‌. وقتي‌ قراره‌ با ريختن‌ اولين‌قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاك‌ شود، خيلي‌ بخيل‌ و از خود راضي‌ است‌ اگرآن‌ كتك‌هايي‌ را كه‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نكند. تازه‌، كتكي‌ هم‌ نبود. دو سه‌ تا پس‌گردني‌، چهار پنج‌ تا لنگه‌ پوتين‌، هفت‌ هشت‌ ده‌ تا لگد هم‌ توي‌ جشن‌ پتو.
خيلي‌ فيلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غيبت‌ كردنش‌ عالي‌ بود. اوائل‌ كه‌ همه‌اش‌مي‌گفت‌: «الغيبت‌ُ عجب‌ كِيفي‌ داره‌» جدي‌ نمي‌گرفتم‌. بعداً فهميدم‌ حضرت‌آقا اهل‌ همه‌ جور غيبتي‌ هست‌. اهل‌ كه‌ هيچ‌، استاده‌. جيم‌ شدن‌ از صبحگاه‌،رد شدن‌ از لاي‌ سيم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر... از همه‌ بدتر غيبت‌ درجمع‌ بود، پشت‌ سر اين‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌.
جالبتر از همه‌ اين‌ بود كه‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌كرد كه‌ اگر غيبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌...) را منظور نكنيم‌، از آن‌ ساعت‌به‌ بعد هر كس‌ غيبت‌ ديگران‌ را كرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردني‌ بزنند. خودش‌ با همة‌ چهار پنج‌نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توي‌ دستمان‌ بود كه‌ گفت‌:
ـ رضا تنبلي‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و يك‌ ساعته‌ رفته‌ چايي‌ بياره‌...
خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنيم‌ و زديم‌. البته‌ خدايي‌ اش‌ را بخواهي‌، من‌بدجور زدم‌. خيلي‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد كه‌ وقتي‌ توي‌ جاده‌ام‌ القصر ـ فاو درعمليات‌ والفجر هشت‌ ديدمش‌، باهاش‌ روبوسي‌ كردم‌ و بابت‌ كتك‌هايي‌ كه‌زده‌ بودم‌ حلاليت‌ طلبيدم‌. خنديد و گفت‌:
ـ دمتون‌ گرم‌... همون‌ كتك‌هاي‌ شما باعث‌ شد كه‌ حالا ديگه‌ تنهايي‌ ازخودم‌ هم‌ مي‌ترسم‌ پشت‌ سركسي‌ حرف‌ بزنم‌. مي‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم‌بخوره‌ توي‌ سرم‌.
وقتي‌ فهميدم‌ «حسن‌ اردستاني‌» در عمليات‌ كربلاي‌ پنج‌ مفقودالاثر شده‌و ده‌ سال‌ بعد استخوان‌هايش‌ بازگشت‌، هم‌ خنديدم‌ هم‌ گريستم‌. كاشكي‌امروز او بود تا بزند توي‌ سرم‌ كه‌ اين‌ قدر پشت‌ سر اين‌ و آن‌ غيبت‌ نكنم‌.
حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 235
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]

بعضي‌ از شهدا يك‌ مقداري‌ بد بودند! بعضي‌ هايشان‌ هم‌ شايد بيشتر. مثلاًآنهايي‌ كه‌ به‌ كسي‌ اجازه‌ نمي‌دادند مزاحم‌ خلوتشان‌ با خدا بشوند. شمابگوييد، چكار بايد مي‌كرديم‌؟! وقتي‌ خودمان‌ از لحاظ‌ معنوي‌ پايمان‌ لنگ‌ بود،حق‌ نداشتيم‌ به‌ اين‌ و آن‌ آويزان‌ شويم‌؟ مگر مي‌شد كسي‌ را ديد كه‌ هر شب‌سيمش‌ را به‌ خدا وصل‌ مي‌كند، ولي‌ طرفش‌ نرفت‌؟!
چقدر بعضي‌ از اين‌ شهدا بد بودند، دوست‌ داشتند تنها بروند. دوست‌ داشتندكسي‌ از حال‌ و هوايشان‌ سر در نياورد. دوست‌ داشتند خدايشان‌. انگار كه‌ اگر ماهم‌ بغلشان‌ نماز شب‌ مي‌خوانديم‌، ملائكه‌ آنها را نمي‌ديدند! شوخي‌ كردم‌.شايد فكر مي‌كردند، نه‌ اصلاً حق‌ داشتند كه‌ حضور ما خلوتشان‌ را بهم‌ مي‌زد.عيبي‌ ندارد. خدا كه‌ از آنها راضي‌ شد، ما كي‌ هستيم‌ كه‌ طلبكار باشيم‌؟!
اينها كه‌ چيزي‌ نيست‌! بعضي‌ هايشان‌ خيلي‌ خيلي‌ بد بودند. اصلاًنمي‌گذاشتند يك‌ كلمه‌ جلويشان‌ حرفي‌ بزني‌. خيلي‌ ديكتاتور بودند. خيلي‌خشك‌ بودند. اصلا نمي‌شد جلويشان‌ زبان‌ باز كني‌. نه‌، حالگيري‌ مستقيم‌ كه‌نمي‌كردند. خدائيش‌ اول‌ خيلي‌ مؤدب‌ مي‌گفتند! «برادر لطفاً غيبت‌ نكن‌...»اگر گوش‌ نمي‌دادي‌، آرام‌ بلند مي‌شد و از اتاق‌ مي‌رفت‌ بيرون‌.
آهان‌. شاهد موثق‌، همين‌ شهيد «علي‌ اصغر صفرخاني‌» كه‌ فرمانده‌ گردانمان‌بود. اصلاً اين‌ جور آدمها را تحويل‌ نمي‌گرفت‌. چطور؟ مثلاً يكي‌ از فرماندهان‌گروهان‌ گفت‌:
ـ به‌ برادر صفرخاني‌ گفتم‌ «بعد از ظهر نبودي‌. جمع‌ بوديم‌ و كلي‌ خنديديم‌...»تبسمي‌ كرد و گفت‌: «توي‌ اتاق‌ خوابيده‌ بودم‌.» گفتم‌ كه‌ چرا خوابيدي‌،مي‌آمدي‌ در جمع‌ ما، گفت‌: «حالا فكر كن‌ منم‌ اومده‌ بودم‌ و چند قهقهه‌مي‌زدم‌ و يه‌ چندتايي‌ هم‌ غيبت‌ مي‌كردم‌، اين‌ بهتر بود، يا اينكه‌ رفتم‌خوابيدم‌؟»
حالا! ديدي‌ بعضي‌ شهدا چقدر بد بودند! تازه‌ اينها كه‌ چيزي‌ نيست‌. بعداًبيشتر از اين‌ از بديشان‌ تعريف‌ مي‌كنم‌.
بيخودي‌ اخمهايت‌ را درهم‌ نبر. بيخودي‌ رو ترش‌ نكن‌. چي‌ چي‌ مي‌گويي‌پشت‌ سر مرده‌ غيبت‌ نكن‌. كي‌ گفته‌ آنها مرده‌اند؟ خودشان‌ حي‌ّ و حاضرند وتازه‌ آدم‌ زنده‌ هم‌ وكيل‌ و وصي‌ نمي‌خواهد. اگر قرار باشد جلوي‌ رويشان‌ غيبت‌كنيم‌، حالمان‌ را مي‌گيرند.
«شوخي‌ كردم‌»

حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 185
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
«لندرور» و اسب‌ زورو

آن‌ اوائل‌ حاج‌ آقا بخشي‌ يك‌ جيپ‌ «لندرور» سبز رنگ‌ داشت‌ كه‌ عقب‌ آن‌پر بود از بيسكويت‌ و پفك‌ و عطر و جانماز. هر موقع‌ با آن‌ ماشين‌ كه‌ دوبلندگو رويش‌ سوار بود، وارد اردوگاه‌ لشكر مي‌شد، كولاكي‌ بپا مي‌كرد.بچه‌ها مي‌ريختند دورش‌، او هم‌ به‌ هر كس‌ پفك‌، بيسكويت‌ و چيزي‌ مي‌داد.
بعد از عمليات‌ والفجر هشت‌ ظاهراً سپاه‌ يك‌ دستگاه‌ جيب‌ تويوتالندكروز به‌ حاجي‌ بخشي‌ داده‌ بود و او هم‌ جيپ‌ لندرور شخصي‌ خودش‌ راكه‌ داغان‌ شده‌ بود، گذاشته‌ بود كنار.
تا صداي‌ بلندگو آمد، بچه‌ها گفتند كه‌ حاجي‌ بخشي‌ آمده‌. نزديك‌ كه‌شد، با تعجب‌ ديديم‌ جيپ‌ سبزرنگ‌ تبديل‌ شده‌ به‌ لندكروز نقره‌اي‌ رنگ‌.وقتي‌ مقابلمان‌ ايستاد و سلام‌ و عليك‌ كرد، يكي‌ از بچه‌ها خيلي‌ جدي‌ به‌ اوگفت‌:
ـ حاجي‌... پس‌ بچه‌ها راست‌ مي‌گفتن‌ كه‌ حاجي‌ بخشي‌ «ذوالجناح‌» روفروخته‌ و اسب‌ «زورو»رو خريده‌...
و اين‌ حاجي‌ بخشي‌ بود كه‌ اخم‌هايش‌ را در هم‌ فرو برد و فرياد زد:
ـ پدر صلواتي‌...
حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 177
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]

مگر كسي‌ جرأت‌ مي‌كرد با او حرف‌ بزند، جداً جذبه‌ داشت‌. مثلاً معاون‌گروهان‌ بود. هر موقع‌ نيروهاي‌ گروهان‌ را براي‌ رزم‌ شبانه‌، صبحگاه‌ و ياتاكتيك‌ بيرون‌ مي‌برد، اول‌ كلامش‌ اين‌ بيت‌ شعر را مي‌خواند:
   هر كه‌ در اين‌ بزم‌ مقربتر است                               ‌جام‌ بلا بيشترش‌ مي‌دهند
و به‌ دنبال‌ اين‌ شعر بود كه‌ شروع‌ مي‌كرد به‌ موعظه‌ و نيروها را به‌ عمل‌ وبردباري‌ در برابر سختي‌ها و جراحات‌، مشكلات‌ عمليات‌ دعوت‌ مي‌كرد. آن‌روزها زمستان‌ سال‌ 64 بود هنگام‌ عمليات‌ الفجر هشت‌.
اولين‌ روزهاي‌ ماه‌ تير سال‌ 65 بود و نيروها مي‌رفتند تا در عمليات‌كربلاي‌ يك‌ شهر مهران‌ را آزاد كنند. ميان‌ مجروحين‌ كه‌ داخل‌ آمبولانس‌بودند، چشمم‌ افتاد به‌ «طاهر مؤذن‌» كه‌ تركش‌ خمپاره‌ جاي‌ جاي‌ بدنش‌ رابوسه‌ باران‌ كرده‌ بود و خون‌ سرخ‌ و گرم‌ از زخمهاي‌ متعددش‌ مي‌كرد.
بي‌ حال‌ بود. چشمانش‌ داشتندمي‌ رفتند. رفتم‌ جلو و خنديدم‌. اينجا بودكه‌ خواستم‌ اداي‌ خودش‌ را در بياورم‌. مثلاً موعظه‌اش‌ كنم‌ و به‌ قول‌ بچه‌هاروحيه‌اش‌ را تقويت‌ كنم‌. نگاهش‌ كه‌ كردم‌ خنديدم‌ و گفتم‌:
ـ حاجي‌ يادته‌ كه‌؟
هر كه‌ در اين‌ بزم‌ مقربتر است‌                                     جام‌ بلا بيشترش‌ مي‌دهند
لبانش‌ از هم‌ باز شدند، بر صورتش‌ كه‌ خاكي‌ بود و خونين‌، لبخندي‌نمايان‌ شد.نالة‌ خفيفي‌ زد و در حالي‌ كه‌ زور مي‌زد تا نفسش‌ بالا بيايد، گفت‌:
ـ ولش‌ كن‌... بابا...اونا... اوناش‌...ش‌... شعر بود... بي‌ خيال‌ باش‌ 
مسعوددهنمکي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 277
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
ريش‌ بلند حاج‌ محسن‌

بعد از ظهر يكي‌ از روزهاي‌ خنك‌ پاييزي‌ سال‌ 64 يا 65 بود. كنار «حاج‌محسن‌ دين‌ شعاري‌» (معاون‌ گردان‌ تخريب‌ لشكر 27 حضرت‌ رسول‌ (ص‌))در اردوگاه‌ تخريب‌ آن‌ سوي‌ پادگان‌ دو كوهه‌، ايستاده‌ بودم‌ و با هم‌ گرم‌صحبت‌ بوديم‌. يكي‌ از بچه‌هاي‌ تخريب‌ كه‌ خيلي‌ هم‌ شوخ‌ و مزه‌ پران‌ بود، ازراه‌ رسيد و پس‌ از سلام‌ و عليك‌ گرم‌، رو به‌ حاجي‌ كرد و باخنده‌ گفت‌:
ـ حاجي‌ جون‌، يه‌ سؤال‌ ازت‌ دارم‌، خداوكيلي‌ راستشو بهم‌ بگو. حاج‌محسن‌ ابروهايش‌ را در هم‌ كشيد و در حالي‌ كه‌ نگاه‌ تندي‌ به‌ او مي‌انداخت‌،گفت‌: «شما اول‌ بفرمائيد بنده‌ تا حالا هر چي‌ مي‌گفتم‌ دروغ‌ بوده‌؟»
بسيجي‌ خوش‌ خنده‌ كه‌ جا خورده‌ بود، سريع‌ عذرخواهي‌ كرد و گفت‌:
ـ نه‌ حاجي‌، خدا نكنه‌، مي‌بخشين‌ بدجور گفتم‌، يعني‌ مي‌خواستم‌ بگم‌حقيقتشو بهم‌ بگين‌...
باز دوباره‌ حاجي‌ نگاهي‌ به‌ او انداخت‌، با اين‌ تفاوت‌ كه‌ اين‌ بار لبخندي‌بر لب‌ داشت‌، گفت‌:
ـ دوباره‌ كه‌ گفتي‌، يعني‌ من‌ تا پيش‌ از اين‌ هر چي‌ مي‌گفتم‌ حقيقت‌ نبوده‌؟
جوان‌ دوباره‌ عذرخواهي‌ كرد. حاجي‌ در حالي‌ كه‌ مي‌خنديد، دستي‌ برشانه‌ او زد و گفت‌ كه‌ سؤالش‌ را بپرسد.
ـ مي‌خواستم‌ بپرسم‌ شما، شبا وقتي‌ مي‌خوابين‌، با توجه‌ به‌ اين‌ ريش‌ بلندو زيبايي‌ كه‌ دارين‌، پتو را روي‌ ريشتون‌ مي‌كشين‌ يا زير ريشتون‌؟
حاجي‌ دستي‌ به‌ ريش‌ حنايي‌ رنگ‌ و بلند خود كشيد. نگاه‌ پرسشگري‌ به‌جوان‌ انداخت‌ و گفت‌:
ـ چي‌ شده‌ كه‌ جنابعالي‌ امروز به‌ ريش‌ بنده‌ گير دادي‌؟
ـ هيچي‌ حاجي‌، همين‌ جوري‌!
ـ همين‌ جوري‌؟ كه‌ چي‌ بشه‌؟
ـ خب‌ واسه‌ خودم‌ اين‌ سوال‌ پيش‌ اومده‌ بود، خواستم‌ ازتون‌ بپرسم‌.حرف‌ بدي‌ زدم‌؟
ـ نه‌ حرف‌ بدي‌ نزدي‌ ولي‌... چيزه‌...
حاجي‌ همين‌ طور به‌ محاسن‌ نرمش‌ دست‌ مي‌كشيد. نگاهي‌ به‌ آن‌انداخت‌. معلوم‌ بود اين‌ سوال‌ تا به‌ حال‌ براي‌ خود او پيش‌ نيامده‌ بود و داشت‌در ذهن‌ خود مرور مي‌كرد كه‌ ديشب‌ يا شبهاي‌ گذشته‌، هنگام‌ خواب‌، پتو راروي‌ محاسنش‌ كشيده‌ يا زير آن‌. جوان‌ بسيجي‌ كه‌ معلوم‌ بود به‌ مقصود خودرسيده‌ است‌، خنده‌اي‌ كرد و گفت‌:
ـ نگفتي‌ حاجي‌، مي‌خواهي‌ فردا بيام‌ جواب‌ بگيرم‌!
 و همچنان‌ مي‌خنديد. حاجي‌ تبسمي‌ كرد و گفت‌: «باشه‌ بعداً جوابت‌ رومي‌دم‌.» يكي‌ دو روزي‌ از ماجراي‌ آن‌ روز گذشت‌. دست‌ بر قضا وقتي‌ داشتم‌با حاجي‌ صحبت‌ مي‌كردم‌، همان‌ جوانك‌ بسيجي‌ از كنارمان‌ رد  شد. حاجي‌او را صدا كرد. جلو كه‌ آمد، پس‌ از سلام‌ و عليك‌ با خنده‌ ريز و زيركي‌ به‌حاجي‌ گفت‌: «چي‌ شده‌ حاج‌ آقا جواب‌ مارو نداديها...»
حاجي‌ با عصبانيت‌ آميخته‌ به‌ خنده‌ گفت‌:
ـ پدر آمرزيده‌، يه‌ سوالي‌ كردي‌ كه‌ اين‌ چند روزه‌ پدر من‌ در اومد. هرشب‌ وقتي‌ مي‌خواستم‌ بخوابم‌، فكر سوال‌ جنابعالي‌ بودم‌. پتو رو مي‌كشيدم‌روي‌ ريشم‌. نَفَسَم‌ بند اومد. مي‌كشيدم‌ زير ريشم‌، سردم‌ مي‌شد. خلاصه‌ اين‌هفته‌ با اين‌ سؤال‌ الكي‌ تو نتونستم‌ بخوابم‌.
هر سه‌ زديم‌ زير خنده‌. جوان‌ بسيجي‌، حاج‌ محسن‌ دين‌ شعاري‌ و من‌دست‌ آخر جوانك‌ گفت‌:
ـ پس‌ آخرش‌ جوابي‌ براي‌ سوال‌ من‌ پيدا نكردي‌؟!
 مرتضي‌ شادكام‌



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 238
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
منم‌ سيد رضا دستواره‌...

  گلوله‌ از همه‌ طرف‌ مي‌باريد. مجال‌ تكان‌ خوردن‌ نداشتيم‌. سه‌ نفري‌داخل‌ سنگري‌ كه‌ از كيسه‌هاي‌ گوني‌ تهيه‌ شده‌ بود، پناه‌ گرفته‌ بوديم‌. بقيه‌بچه‌ها، هر كدام‌ در سنگري‌ قرار داشتند. نيروهاي‌ ضدانقلاب‌ مقر سپاه‌مريوان‌ را محاصره‌ كرده‌ بودند. براي‌ اينكه‌ فرصت‌ مقابله‌ به‌ ما ندهند، براي‌يك‌ لحظه‌ هم‌ آتش‌ اسلحه‌هايشان‌ خاموش‌ نمي‌شد. همان‌ طور كه‌ گوشه‌سنگر پناه‌ گرفته‌ بوديم‌ و لبه‌ كيسه‌ گونيها بر اثر اصابت‌ گلوله‌، پاره‌ پاره‌ مي‌شد،سيد محمد رضا دستواره‌ با تبسم‌ هميشگي‌ گفت‌:
ـ بچه‌ها! مي‌خواهيد حال‌ همه‌ ضدانقلابهارو بگيرم‌؟
با تعجب‌ پرسيديم‌: «چطوري‌؟ آن‌ هم‌ زير اين‌ باران‌ تير و آر پي‌ جي‌.»
سيد خنديد و گفت‌: «الان‌ نشان‌ مي‌دهم‌ چه‌ جوري‌» و به‌ يكباره‌ بلند شد.لبه‌ سنگر تا كمر او بود و از كمر به‌ بالايش‌ از سنگر بيرون‌. در حالي‌ كه‌ خنده‌ ازلبانش‌ دور نمي‌شد، فرياد زد:
ـ اين‌ منم‌ سيد رضا دستواره‌ فرزند سيد تقي‌...
و سريع‌ نشست‌. رگبار تيربارها شدت‌ گرفت‌. لبخند روي‌ لب‌ ما هم‌ جان‌گرفت‌. سيد رضا قهقهه‌ مي‌زد و مي‌گفت‌:
ـ ديدي‌ چه‌ جوري‌ شاكيشون‌ كردم‌، حالا بدتر حالشون‌رو مي‌گيرم‌.
هر چه‌ اصرار كرديم‌ كه‌ دست‌ از اين‌ شوخي‌ خطرناك‌ بردارد، ثمري‌نبخشيد، دوباره‌ برخاست‌ و فرياد زد:
ـ اين‌ سيد رضا دستواره‌ است‌ كه‌ با شما حرف‌ مي‌زند... شما ضدانقلابهاي‌ احمق‌ هم‌ هيچ‌ غلطي‌ نمي‌توانيد بكنيد...
و نشست‌. رگبار گلوله‌ شديدتر شد و خندة‌ سيد رضا هم‌. با شادي‌ گفت‌:«مي‌خواهيد دوباره‌ بلند شوم‌؟»
مجتبي‌ عسگري‌



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 276
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
اعزام مجددي ها

هنگامه‌ عمليات‌ بود و اتش‌ خمپاره‌. تداركات‌ لشكر، براي‌ انتقال‌ مهمات‌و آذوقه‌ نيروها، تعدادي‌ «قاطر» به‌ خدمت‌ گرفته‌ بود. هنگامي‌ كه‌ درارتفاعات‌، در كنار ستون‌ نيروها بالا مي‌رفتيم‌، تا سوت‌ خمپاره‌ مي‌آمد قاطرهازودتر از ما خيز مي‌رفتند روي‌ زمين‌ تا تركش‌ نخورند! چند بار كه‌ شاهد خيزرفتن‌ قاطرها بوديم‌، بچه‌ها متعجب‌ از يكديگر علت‌ اين‌ را كه‌ چرا آنها زودتراز ما خيز مي‌روند، سؤال‌ مي‌كردند.
دقايقي‌ گذشت‌ و ما به‌ راه‌ خود ادامه‌ داديم‌. ناگهان‌ سوت‌ خمپاره‌ آمد وقاطري‌ كه‌ در كنارم‌ بود سريع‌ خيز رفت‌. من‌ هم‌ كه‌ روي‌ جاده‌ دراز كشيدم‌،نگاهم‌ افتاد به‌ شكم‌ و ران‌ قاطر. خوب‌ كه‌ توجه‌ كردم‌، ديدم‌ جاي‌ چند زخم‌بزرگ‌ كه‌ خوب‌ شده‌ بود، روي‌ بدنش‌ وجود دارد.
ديگر نتوانستم‌ جلوي‌ خنده‌ام‌ را بگيرم‌. بچه‌ها پرسيدند كه‌ چرا مي‌خندم‌،گفتم‌:
ـ شماها مي‌دونين‌ چرا قاطرها زودتر از شما خيز ميرن‌؟
جواب‌ همه‌ منفي‌ بود. با خنده‌ گفتم‌:
ـ خب‌ معلومه‌. اين‌ بيچاره‌ها توي‌ عمليات‌ قبلي‌ تركش‌ خوردن‌ و اعزام‌مجددي‌ هستن‌ و ديگه‌ مي‌دونن‌ با سوت‌ خمپاره‌ بايد خيز برن‌ كه‌ دوباره‌زخمي‌ نشن‌.
حاج‌ آقابخشي‌



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 295
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
فداکاري به تو نيومده

نيمه‌هاي‌ شب‌ بود. منورها در دل‌ سياه‌ شب‌ مي‌سوختند و تنها خطي‌محو در سينه‌ آسمان‌ ثبت‌ مي‌كردند. همراه‌ با ديگر نيروهاي‌ گردان‌ سلمان‌ ازلشكر 27 حضرت‌ رسول‌ (ص‌) در ادامه‌ عمليات‌ والفجر 8 در جاده‌ فاو به‌ام‌القصر در حال‌ پيشروي‌ بوديم‌. گلو له‌هاي‌ دو شكا و تيربار دشمن‌، هر از چندگاه‌ خطي‌ سرخ‌ بالاي‌ سرمان‌ نقش‌ مي‌كرد. همراه‌ (شهيد) عباس‌ نظري‌ وديگر بچه‌ها، پشت‌ سر يكديگر، جا پاي‌ نفر جلويي‌ پيش‌ مي‌رفتيم‌. كنارة‌سمت‌ چپ‌ جاده‌ گِل‌ بود و آن‌ طرفتر باتلاق‌ خور عبدالله‌. دشمن‌ بدجوري‌مقابله‌ مي‌كرد و با همه‌ تجهيزات‌ خود مي‌جنگيد.
در حيني‌ كه‌ جلو مي‌رفتيم‌، بر حسب‌ اتفاق‌ من‌ افتادم‌ جلوي‌ ستون‌. در زيرنور زرد و سرخ‌ منور، چشمم‌ به‌ سيم‌ خاردار افتاد. سيم‌ خاردارهاي‌ حلقوي‌.ظاهراً راه‌ ديگري‌ براي‌ عبور نبود. ايستادم‌، همه‌ ايستادند. نشستم‌، همه‌نشستند. جاي‌ درنگ‌ نبود. شنيده‌ بودم‌ در عمليات‌ قبلي‌ بچه‌ها چكار كرده‌بودند. كمي‌ با خودم‌ كلنجار رفتم‌. نَفْسم‌ را راضي‌ كردم‌. نگاهي‌ به‌ لاي‌ سيم‌خاردار انداختم‌. از مين‌ خبري‌ نبود. بسم‌ ا... گويان‌، برخاستم‌. كوله‌ پشتي‌ ام‌ راانداختم‌ روي‌ سيم‌ خاردار. از بچه‌هاي‌ تخريب‌ هم‌ خبري‌ نبود كه‌ راه‌ رابگشايند. مكث‌ نكردم‌. كاري‌ بود كه‌ بايد انجام‌ مي‌شد. اگر من‌ نمي‌رفتم‌،ديگري‌ بايد مي‌رفت‌. پس‌ قسمت‌ من‌ بود كه‌ نفر اول‌ ستون‌ بودم‌.
دستهايم‌ را باز كردم‌. برخاستم‌، دستها كشيده‌، خود را پرت‌ كردم‌ روي‌سيم‌ خاردار. لبه‌هاي‌ تيز آن‌ در بدنم‌ فرو رفت‌ و آزارم‌ مي‌داد. سعي‌ كردم‌ به‌روي‌ خودم‌ نياورم‌ تا روحيه‌ بچه‌ها تضعيف‌ نشود. صورتم‌ را به‌ عقب‌برگرداندم‌ و به‌ نيروها كه‌ ايستاده‌ بودند گفتم‌: «برادرا بيائيد رد شويد...سريع‌... سريع‌...»
كسي‌ نيامد. هر چه‌ منتظر ماندم‌ خبري‌ از نيروها نشد. يعني‌ چه‌ اتفاقي‌افتاده‌ بود. سر و صداي‌ بچه‌ها مي‌آمد ولي‌ از وجودشان‌ خبري‌ نبود. براي‌دلخوشي‌ يك‌ نفر پيدا نشد پا روي‌ كمر من‌ بگذارد و بگذرد. شك‌ كردم‌.نگاهي‌ به‌ سمت‌ راست‌ انداختم‌. با تعجب‌ ديدم‌ بچه‌هاي‌ تخريب‌ از ميان‌ سيم‌خاردارها راهي‌ باز كرده‌اند و نيروها راحت‌ از آنجا مي‌گذرند. كسي‌ پشت‌سرم‌ نبود كه‌ از او خجالت‌ بكشم‌. از شانس‌ بد كسي‌ هم‌ نبود كه‌ كمكم‌ كند تابرخيزم‌. به‌ هر زحمتي‌ كه‌ بود از لاي‌ سيم‌ خاردار برخاستم‌. لباسهايم‌ سوراخ‌سوراخ‌ شده‌ بود. تنم‌ مي‌سوخت‌. روي‌ دستهايم‌ خطهايي‌ سرخ‌ افتاده‌ بود.خودم‌ را به‌ ستون‌ نيروها رساندم‌. از قسمت‌ بريدگي‌ سيم‌ خاردار كه‌ خواستم‌بگذرم‌ به‌ خودم‌ خنديدم‌ و گفتم‌: آقا جون‌! ايثار و فداكاري‌ به‌ تو نيومده‌...
  مسعود ده‌نمكي‌



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 247
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
حـــورالعين‌

همه‌ گردانهااين‌ رسم‌ را داشتند. فقط‌ ما نبوديم‌. اصلاً در كل‌ جبهه‌ها، لشكرهاو يگانها اين‌ رسم‌ بود كه‌ شبها قبل‌ از خواب‌، سوره‌ واقعه‌ را دست‌ جمعي‌مي‌خواندند. صفايي‌ هم‌ داشت‌. همه‌ دور تا دور چادر مي‌نشستيم‌ و با هم‌شروع‌ مي‌كرديم‌ به‌ خواندن‌:
«اعوذ و ابالله‌ من‌ الشيطان‌ الرجيم‌... بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحيم‌... اذا وقعت‌الواقعه‌... ليس‌ لوقعتها كاذبه‌...» مياندار چادر ما «ابوالفضل‌ نقاد» بود. سوره‌ رامي‌خوانديم‌، تا مي‌رسيديم‌ به‌:
«وحورالعين‌... كامثال‌ اللولؤ المكنون‌...»
ابوالفضل‌ شيطنت‌ مي‌كرد و حورالعين‌ را چند دقيقه‌اي‌ كش‌ مي‌داد و مدام‌با زبان‌ دور لبانش‌ را خيس‌ مي‌كرد و «بَه‌ بَه‌» مي‌گفت‌. همان‌ شد كه‌ تصميم‌گرفتيم‌ كاري‌ كنيم‌ تا اين‌ عادت‌ از سرش‌ بپرد. علت‌ فقط‌ اين‌ نبود. بعضي‌ وقتهابحثهاي‌ كشدار و طولاني‌ ايدئولوژيك‌ او، سر همه‌ را درد مي‌آورد و تانيمه‌هاي‌ شب‌ مزاحم‌ خواب‌ ديگران‌ مي‌شد.
تصميم‌ گرفتيم‌ تا دهان‌ ابوالفضل‌ به‌ صحبت‌ باز مي‌شود، همه‌ با هم‌صلوات‌ بفرستيم‌ و اين‌ كار را كرديم‌. ابوالفضل‌ سلام‌ مي‌كرد، صلوات‌مي‌فرستاديم‌. خداحافظي‌ مي‌كرد، صلوات‌ مي‌فرستاديم‌. خلاصه‌ تا لبانش‌مي‌جنبيد كل‌ جمع‌ صلوات‌ مي‌فرستادند. يك‌ هفته‌اي‌ اين‌ وضع‌ ادامه‌ داشت‌تا اينكه‌ نقاد تسليم‌ شد و گفت‌:
ـ باشه‌... باشه‌... ديگه‌ حورالعين‌ رو كش‌ نمي‌دم‌... چَشم‌... فهميدم‌... ديگه‌بحثهاي‌ طولاني‌ راه‌ نمي‌اندازم‌... باشد ديگه‌ از ساعت‌ 9 شب‌ خاموشي‌ بزنيدمنم‌ ساكت‌ ميشم‌... قبول‌؟
 ابوالفضل‌ يك‌ سال‌ بعد در ماووت‌ عراق‌ جاودانه‌ شد و روحش‌ به‌آسمانها شتافت‌. راستي‌ ابوالفضل‌ نگفتي‌ از حورالعين‌ چه‌ خبر؟ چيزي‌ گيرت‌اومد؟
حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 171
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
ايثار الکي

هرشب‌ كه‌ مي‌خواستم‌ بخوابم‌، پتوهايم‌ را جلوي‌ ورودي‌ چادرمي‌انداختم‌. قصدم‌ اين‌ بود كه‌ به‌ محض‌ شليك‌ تير و رزم‌ شبانه‌، سريع‌ وزودتر از بقيه‌ بپرم‌ بيرون‌ و آماده‌ شوم‌.
«خليلي‌» مثل‌ بعضي‌ها فكر مي‌كرد من‌ از روي‌ اخلاص‌ و ايثار، مي‌روم‌ جلوي‌ورودي‌ چادر كه‌ سرد هم‌ بود و باد مي‌آمد مي‌خوابم‌ تا بقيه‌ راحت‌ باشند.چند بار پتوهايش‌ را جاي‌ من‌ انداخت‌ كه‌ بجاي‌ من‌ ايثار كند ولي‌ من‌ قبول‌نكردم‌.
آن‌ شب‌ وقتي‌ به‌ چادر آمدم‌، ديدم‌ خليلي‌ پتوهايش‌ را انداخته‌ جلوي‌ در وخوابيده‌ است‌. دلم‌ نيامد بيدارش‌ كنم‌. گذاشتم‌ آن‌ شب‌ را آنجا بخوابد من‌ هم‌سر جاي‌ او دراز كشيدم‌. هنوز چشمانم‌ گرم‌ نشده‌ بود كه‌ از دور صداي‌تيراندازي‌ آمد كه‌ حكايت‌ رزم‌ شبانه‌ يكي‌ از گردانهاـ مالك‌ ـ در اردوگاه‌ كرخه‌داشت‌. ناگهان‌ با فرياد خليلي‌ همه‌ از جا پريدند. رفتم‌ طرفش‌. اول‌ فكر كردم‌عقرب‌ او را زده‌ است‌. فانوس‌ را كه‌ روشن‌ كرديم‌ ديديم‌ يكي‌ از تيرهايي‌ كه‌بچه‌هاي‌ گردان‌ مالك‌ براي‌ رزم‌ شبانه‌ شليك‌ كرده‌اند، به‌ كوه‌ خورده‌، كمانه‌كرده‌ به‌ طرف‌ چادر، از سقف‌ داخل‌ شده‌ و به‌ پاي‌ خليلي‌ كه‌ جاي‌ من‌ خوابيده‌بود خورده‌است‌. با اينكه‌ از درد كشيدنش‌ ناراحت‌ بودم‌ ولي‌ خنده‌ام‌ گرفت‌.تيري‌ كه‌ بايد به‌ من‌ مي‌خورد، به‌ او خورد و حالا او جدي‌ جدي‌ ايثار كرده‌ بودو شده‌ بود سپربلاي‌ من‌!
 

مسعود ده‌نمكي‌



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 235
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,963 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,655 نفر
بازدید این ماه : 6,298 نفر
بازدید ماه قبل : 8,838 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک