مگر كسي جرأت ميكرد با او حرف بزند، جداً جذبه داشت. مثلاً معاونگروهان بود. هر موقع نيروهاي گروهان را براي رزم شبانه، صبحگاه و ياتاكتيك بيرون ميبرد، اول كلامش اين بيت شعر را ميخواند:
هر كه در اين بزم مقربتر است جام بلا بيشترش ميدهند
و به دنبال اين شعر بود كه شروع ميكرد به موعظه و نيروها را به عمل وبردباري در برابر سختيها و جراحات، مشكلات عمليات دعوت ميكرد. آنروزها زمستان سال 64 بود هنگام عمليات الفجر هشت.
اولين روزهاي ماه تير سال 65 بود و نيروها ميرفتند تا در عملياتكربلاي يك شهر مهران را آزاد كنند. ميان مجروحين كه داخل آمبولانسبودند، چشمم افتاد به «طاهر مؤذن» كه تركش خمپاره جاي جاي بدنش رابوسه باران كرده بود و خون سرخ و گرم از زخمهاي متعددش ميكرد.
بي حال بود. چشمانش داشتندمي رفتند. رفتم جلو و خنديدم. اينجا بودكه خواستم اداي خودش را در بياورم. مثلاً موعظهاش كنم و به قول بچههاروحيهاش را تقويت كنم. نگاهش كه كردم خنديدم و گفتم:
ـ حاجي يادته كه؟
هر كه در اين بزم مقربتر است جام بلا بيشترش ميدهند
لبانش از هم باز شدند، بر صورتش كه خاكي بود و خونين، لبخندينمايان شد.نالة خفيفي زد و در حالي كه زور ميزد تا نفسش بالا بيايد، گفت:
ـ ولش كن... بابا...اونا... اوناش...ش... شعر بود... بي خيال باش
مسعوددهنمکي
درباره :
فرهنگ جبهه ,
طنز جبهه ,
بازدید : 276