هرشب كه ميخواستم بخوابم، پتوهايم را جلوي ورودي چادرميانداختم. قصدم اين بود كه به محض شليك تير و رزم شبانه، سريع وزودتر از بقيه بپرم بيرون و آماده شوم.
«خليلي» مثل بعضيها فكر ميكرد من از روي اخلاص و ايثار، ميروم جلويورودي چادر كه سرد هم بود و باد ميآمد ميخوابم تا بقيه راحت باشند.چند بار پتوهايش را جاي من انداخت كه بجاي من ايثار كند ولي من قبولنكردم.
آن شب وقتي به چادر آمدم، ديدم خليلي پتوهايش را انداخته جلوي در وخوابيده است. دلم نيامد بيدارش كنم. گذاشتم آن شب را آنجا بخوابد من همسر جاي او دراز كشيدم. هنوز چشمانم گرم نشده بود كه از دور صدايتيراندازي آمد كه حكايت رزم شبانه يكي از گردانهاـ مالك ـ در اردوگاه كرخهداشت. ناگهان با فرياد خليلي همه از جا پريدند. رفتم طرفش. اول فكر كردمعقرب او را زده است. فانوس را كه روشن كرديم ديديم يكي از تيرهايي كهبچههاي گردان مالك براي رزم شبانه شليك كردهاند، به كوه خورده، كمانهكرده به طرف چادر، از سقف داخل شده و به پاي خليلي كه جاي من خوابيدهبود خوردهاست. با اينكه از درد كشيدنش ناراحت بودم ولي خندهام گرفت.تيري كه بايد به من ميخورد، به او خورد و حالا او جدي جدي ايثار كرده بودو شده بود سپربلاي من!
مسعود دهنمكي