بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار «حاجمحسن دين شعاري» (معاون گردان تخريب لشكر 27 حضرت رسول (ص))در اردوگاه تخريب آن سوي پادگان دو كوهه، ايستاده بودم و با هم گرمصحبت بوديم. يكي از بچههاي تخريب كه خيلي هم شوخ و مزه پران بود، ازراه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و باخنده گفت:
ـ حاجي جون، يه سؤال ازت دارم، خداوكيلي راستشو بهم بگو. حاجمحسن ابروهايش را در هم كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او ميانداخت،گفت: «شما اول بفرمائيد بنده تا حالا هر چي ميگفتم دروغ بوده؟»
بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود، سريع عذرخواهي كرد و گفت:
ـ نه حاجي، خدا نكنه، ميبخشين بدجور گفتم، يعني ميخواستم بگمحقيقتشو بهم بگين...
باز دوباره حاجي نگاهي به او انداخت، با اين تفاوت كه اين بار لبخنديبر لب داشت، گفت:
ـ دوباره كه گفتي، يعني من تا پيش از اين هر چي ميگفتم حقيقت نبوده؟
جوان دوباره عذرخواهي كرد. حاجي در حالي كه ميخنديد، دستي برشانه او زد و گفت كه سؤالش را بپرسد.
ـ ميخواستم بپرسم شما، شبا وقتي ميخوابين، با توجه به اين ريش بلندو زيبايي كه دارين، پتو را روي ريشتون ميكشين يا زير ريشتون؟
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري بهجوان انداخت و گفت:
ـ چي شده كه جنابعالي امروز به ريش بنده گير دادي؟
ـ هيچي حاجي، همين جوري!
ـ همين جوري؟ كه چي بشه؟
ـ خب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود، خواستم ازتون بپرسم.حرف بدي زدم؟
ـ نه حرف بدي نزدي ولي... چيزه...
حاجي همين طور به محاسن نرمش دست ميكشيد. نگاهي به آنانداخت. معلوم بود اين سوال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشتدر ذهن خود مرور ميكرد كه ديشب يا شبهاي گذشته، هنگام خواب، پتو راروي محاسنش كشيده يا زير آن. جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصود خودرسيده است، خندهاي كرد و گفت:
ـ نگفتي حاجي، ميخواهي فردا بيام جواب بگيرم!
و همچنان ميخنديد. حاجي تبسمي كرد و گفت: «باشه بعداً جوابت روميدم.» يكي دو روزي از ماجراي آن روز گذشت. دست بر قضا وقتي داشتمبا حاجي صحبت ميكردم، همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجياو را صدا كرد. جلو كه آمد، پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي بهحاجي گفت: «چي شده حاج آقا جواب مارو نداديها...»
حاجي با عصبانيت آميخته به خنده گفت:
ـ پدر آمرزيده، يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومد. هرشب وقتي ميخواستم بخوابم، فكر سوال جنابعالي بودم. پتو رو ميكشيدمروي ريشم. نَفَسَم بند اومد. ميكشيدم زير ريشم، سردم ميشد. خلاصه اينهفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.
هر سه زديم زير خنده. جوان بسيجي، حاج محسن دين شعاري و مندست آخر جوانك گفت:
ـ پس آخرش جوابي براي سوال من پيدا نكردي؟!
مرتضي شادكام