فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عمليات‌ والفجر هشت‌ كه‌ تمام‌ شد، شنيدم‌ بچه‌هاي‌ گردان‌ حمزه‌ آمده‌اندتهران‌. چند وقتي‌ مي‌شد كه‌ از «محمد رضا تعقلي‌» بي‌ خبر بودم‌. شماره‌ تلفن‌خانه‌ شان‌ را گرفتم‌. خيلي‌ خوشحال‌ بودم‌. منتظر بودم‌ خود محمد رضا گوشي‌تلفن‌ را بردارد. چندتايي‌ كه‌ زنگ‌ خورد، يك‌ نفر با صدايي‌ گرفته‌ از آن‌ سو«الو» گفت‌. مي‌شناختمش‌. پدرش‌ بود. حال‌ و احوال‌ كردم‌. خونسرد جوابم‌ راداد. دست‌ آخر گفتم‌:
ـ مي‌بخشين‌ حاجي‌ آقا... مث‌ اينكه‌ بچه‌هاي‌ گردان‌ حمزه‌ اومدن‌ تهران‌براي‌ مرخصي‌...
ـ خب‌...
ـ مي‌خواستم‌ ببينم‌ محمد رضا هم‌ اومده‌؟
ـ محمد رضا؟
ـ بله‌، مي‌خواستم‌ ببينم‌ خونه‌اس‌؟
ـ نه‌ نيستش‌.
ـ مي‌بخشين‌ حاجي‌ آقا... كجاس‌؟
ـ محمد رضا رفت‌... رفت‌ بهشت‌ زهرا...
ـ بهشت‌ زهرا؟
ـ آره‌.
ـ خب‌ كِي‌ برمي‌ گرده‌؟
ـ كي‌؟ محمدرضا؟
ـ بله‌.
ـ ديگه‌ برنمي‌ گرده‌...
تعجب‌ كردم‌. يعني‌ چه‌؟ براي‌ چي‌ ديگر برنمي‌ گردد. پرسيدم‌:
ـ مي‌بخشين‌ها حاج‌ آقا... واسه‌ چي‌ ديگه‌ برنمي‌ گرده‌؟
ـ محمدرضا؟
ـ بله‌.
ـ آخه‌ شهيد شده‌. يعني‌ بردنش‌ بهشت‌ زهرا، ديگه‌ نمياد...
گوشي‌ از دستم‌ افتاد.
    محسن‌ شيرازي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 241
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]

«تقي‌ رستگار» از آن‌ بچه‌ هايي‌ بود كه‌ خيلي‌ به‌ «حاج‌ احمد متوسليان‌»علاقه‌ داشت‌. از شانس‌ خوبش‌. رانندة‌ حاجي‌ هم‌ بود. سال‌ 59 كه‌ دركردستان‌ بوديم‌، بچه‌ها قرار گذاشتند تقي‌ را اذيت‌ كنند. هر كداممان‌ كه‌ به‌ اومي‌رسيديم‌، با تمسخر مي‌گفتيم‌:
ـ تو هم‌ مسخره‌اش‌رو درآوردي‌... كه‌ چي‌ همه‌اش‌ دنبال‌ حاج‌ احمدهستي‌...
ـ تو هم‌ بابا شورش‌ رو درآوردي‌... حاجي‌ مي‌خواد آب‌ بخوره‌، باهاشي‌،مي‌خواد بره‌ قرارگاه‌ باهاش‌ ميري‌.
ـ بس‌ كن‌ تقي‌ جون‌. چقدر به‌ دنيا مي‌چسبي‌؟ از جون‌ حاج‌ احمد چي‌مي‌خواي‌؟ مي‌خواي‌ تورو بذاره‌ فرمانده‌ سپاه‌؟
ـ باور كن‌ دنيا ارزش‌ اين‌ لوس‌ بازي‌ها رو نداره‌...
يكي‌ از روزها كه‌ همه‌ تقي‌ را دوره‌ كرده‌ بوديم‌ و هر كدام‌ تكه‌اي‌ به‌ اومي‌انداختيم‌، با شدت‌ و تندي‌ گفت‌:
ـ شماها چي‌ فكر كردين‌؟... به‌ خدا دنيا و اين‌ بازي‌ هاش‌ براي‌ من‌ به‌اندازة‌ يك‌ ته‌ سيگار هم‌ ارزش‌ نداره‌...
اين‌ را كه‌ گفت‌، ديگر بچه‌ها دست‌ گرفتند؛ همان‌ شد كه‌ از آن‌ روز به‌ بعد،همه‌ تقي‌ رستگار را به‌ نام‌ «تقي‌ ته‌ سيگار» صدا مي‌كرديم‌. خودش‌ هم‌ از اين‌تعبير خوشش‌ آمده‌ بود و كلي‌ مي‌خنديد.
تقي‌ ته‌ سيگار ـ ببخشيد، رستگار ـ آن‌ قدر با حاج‌ احمد پريد كه‌ سرانجام‌روز چهاردهم‌ تير سال‌ 61، همراه‌ او، موسوي‌ و اخوان‌، در پست‌ بازرسي‌«حاجزبرباره‌» در شمال‌ بيروت‌ به‌ دست‌ فالانژها اسير شد و هنوز كه‌ هنوزاست‌، هيچ‌ خبري‌ قطعي‌ از آنها نيامده‌ است‌. هر كجا هستند خدا پشت‌ وپناهشان‌.
  جعفر ربيعي‌



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 204
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]

حميد بهرامي‌ از بچه‌هاي‌ گردان‌ حمزه‌ از لشكر 27 محمد رسول‌ الله‌ (ص‌)تعريف‌ مي‌كرد:
شدت‌ درگيري‌ در خاكريز دو جدارة‌شلمچه‌ بالا گرفته‌ بود. سر را نمي‌شدبالا برد. از هر طرف‌ خمپاره‌ مي‌آمد و گلوله‌. از همه‌ بدتر تك‌ تيراندازي‌عراقي‌ بود كه‌ با نشانه‌گيري‌ دقيق‌، كار خود را انجام‌ مي‌داد. چند روزي‌ ازشروع‌ عمليات‌ كربلاي‌ 8 مي‌گذاشت‌. ذوق‌ و شوق‌ نبرد رويا رو با دشمن‌ ـآنچه‌ هميشه‌ انتظارش‌ را مي‌كشيدم‌ ـ گرماي‌ بهار سال‌ 66 را برايم‌ قابل‌ تحمل‌كرده‌ بود و همه‌ هوش‌ و حواسم‌ را متوجه‌ كرده‌ بود.
با شنيدين‌ صداي‌ تانكي‌ كه‌ هر لحظه‌ نزديكتر مي‌شد، سعي‌ كردم‌ به‌طوري‌ كه‌ مثلاً تك‌ تيراندازها متوجه‌ نشوند، سرم‌ را بالا ببرم‌ و جلو را نگاه‌كنم‌. سربالا بردن‌ همان‌ و...
سوزش‌ توأم‌ با دردي‌ در سرم‌ احساس‌ كردم‌. زمين‌ و زمان‌ دورم‌مي‌چرخيد. گيج‌ و تلوتلو خوران‌ داخل‌ كانال‌ شدم‌ و در همان‌ قدمهاي‌ اول‌خوردم‌ زمين‌. كف‌ كانال‌ دراز كشيده‌ بودم‌ و خورشيد سوزان‌ بر چهره‌ام‌مي‌تابيد. خون‌ بر صورتم‌ دلمه‌ بسته‌ بود. ديگر كار خود را تمام‌ شده‌مي‌پنداشتم‌. چشمانم‌ جايي‌ را نمي‌ديد. شروع‌ كردم‌ به‌ ذكر خدا و ائمه‌ اطهار.
قبلاً شنيده‌ بودم‌ شهدا، لحظات‌ آخرشان‌ را در آغوش‌ ائمه‌، بخصوص‌ اباعبدالله‌ (ع‌) مي‌گذرانند. شروع‌ كردم‌ به‌ ذكر يا ابا عبدالله‌. ناگهان‌ متوجه‌ شدم‌كسي‌ سرم‌ را از زمين‌ بلند كرد و بر زانوي‌ خود نهاد. باورم‌ نمي‌شد. شروع‌كردم‌ به‌ التماس‌ و در همان‌ حال‌، گريستن‌. دوست‌ داشتم‌ چشمانم‌ مي‌توانست‌او را ببيند. مچ‌ دستش‌ را سفت‌ و محكم‌ گرفتم‌ و گفتم‌:
ـ تورو خدا... حسين‌ جان‌... منم‌ با خودت‌ ببر... قربونت‌ برم‌...
ناگهان‌ آنكه‌ سرم‌ را بر زانويش‌ گرفته‌ بود، به‌ حرف‌ آمد و گفت‌:
ـ بهرامي‌... بهرامي‌... منم‌ «مهر علي‌»... شفاعت‌ يادت‌ نره‌...
خون‌ خونم‌ را مي‌خورد. در همان‌ گيجي‌ و منگي‌، مشتي‌ به‌ طرفي‌ كه‌احساس‌ مي‌كردم‌ صورتش‌ باشد، پرتاب‌ كردم‌ و گفتم‌:
ـ لامصّب‌، من‌ دارم‌ مي‌ميرم‌ تو يكي‌ مي‌گي‌ شفاعت‌ يادم‌ نره‌؟

حميد بهرامي 



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 241
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]

تازه‌ اعزام‌ شده‌ بودم‌. پونزده‌ شونزده‌ سال‌ بيشتر نداشتم‌. تازه‌ پشت‌ لبام‌كلك‌ در اومده‌ بود. همراه‌ چند تايي‌ از بچه‌ محلامون‌ رفته‌ بوديم‌ پادگان‌آموزشي‌ وبعد از چند روز آموزش‌ فرستادنمون‌ پادگان‌ دو كوهه‌.عجب‌ هواي‌گرمي‌ داشت‌.آدم‌ عينهو مرغ‌ به‌ سيخ‌ شده‌ جلز و ولز مي‌كرد.دم‌ اون‌ اتاقه‌ كه‌ميگفتند كارگزيني‌ لشكره‌، خيلي‌ علاّفمون‌ كردند. تقصير اصغر بود.شروع‌كرد گير دادن‌ به‌ اون‌ يارو -ببخشين‌، برادري‌ كه‌ توي‌ اتاق‌ بود.
تقصير خودشم‌ بود. آدم‌ به‌ اون‌ گندگي‌ رفته‌ بود توي‌ اتاق‌ و فقط‌ روي‌پنجره‌يه‌ سوراخ‌ كوچولو واز كرده‌ بودند كه‌ از اونجا جواب‌ خلق‌ الله‌ رو ميداد.بايس‌ سرها مونو خم‌ مي‌كرديم‌ توي‌ اون‌ فسقل‌ سوراخ‌ كه‌ چي‌؟ ايشون‌ برگه‌معرفي‌ به‌ گردانهامونو صادر كنن‌.
اصغر زد به‌ شونة‌ من‌ و گفت‌:
- ميگم‌ مسعود، اين‌ يارو مث‌ اينكه‌ از بچگيش‌ توي‌ اين‌ كارها بوده‌...
دست‌ خودم‌ نبود، يه‌ دفعه‌ زدم‌ زير خنده‌.گفتم‌: «چطور مگه‌». اونم‌ از خداخواسته‌، گفت‌:
-آخه‌ معلوم‌ نيست‌ چه‌ جوري‌ از اين‌ سوراخ‌ رفته‌ تو. پس‌ از بچگي‌گذاشتنش‌ اون‌ جا...
همه‌ مون‌ خنديديم‌. از اون‌ قهقهه‌هاي‌...ببخشين‌!
اونم‌ جوابمونو داد. همه‌ مونو خال‌ كرد اين‌ ور و اون‌ ور. من‌ يه‌ گردان‌.اصغر رفت‌ ترابري‌. رضا رفت‌ يه‌ گردان‌ ديگه‌. عباس‌ هم‌ رفت‌ تداركات‌.تا بااون‌ شكم‌ گنده‌اش‌ ديگهاي‌ غذارو اين‌ ور و اون‌ ور ببره‌. غلام‌ هم‌ رفت‌تبليغات‌ لشكر تا با اون‌ اخلاق‌ قشنگش‌ همه‌ را ارشاد كنه‌!
گردانا رفته‌ بودن‌ به‌ اردوگاهي‌ بيرون‌ انديمشك‌. بهش‌ ميگفتن‌ اردوگاه‌كرخه‌. پريدم‌ عقب‌ وانت‌ و رفتم‌ اونجا. ديگه‌ خيلي‌ مودب‌ شده‌ بودم‌. كاراصغرمنو ترسوند. خدا رحم‌ كرد برمون‌ نگردوندن‌ تهرون‌. اين‌ همه‌ كوبيده‌بوديم‌ كه‌ اعزام‌ بگيريم‌.
گروهان‌ يك‌ گردان‌ كميل‌، دسته‌ سه‌. جداً كه‌ «سه‌» بود. دم‌ دماي‌ غروب‌بود كه‌ رفتم‌ دم‌ چادري‌ كه‌ ميگفتن‌ بايس‌ وسايلم‌ رو بذارم‌.وارد چادر كه‌ شدم‌جا خوردم‌.
يه‌ مشت‌ بچه‌ جغله‌. كوچولو موچولو دور تا دور نشسته‌ بودن‌. بعضياشون‌آستيناشونو بالا زده‌ بودن‌ كه‌ وضو بگيرن‌. ديگه‌ حساب‌ همه‌ چي‌ رو كردم‌.اينجا ديگه‌ بايد لات‌ بازي‌ در مي‌آوردم‌ تا ازم‌ حساب‌ ببرن‌. اگه‌ قرار بود جلوي‌چهار تا پنج‌ تا بچه‌ همسن‌ و سال‌ خودم‌ كم‌ بيارم‌، حسابم‌ زار بود.
رفتم‌ طرف‌ جايي‌ كه‌ دو سه‌ تا پتوي‌ مشكي‌ سربازي‌ روي‌ هم‌ افتاده‌ بود.ساكمو پرت‌ كردم‌ و قبل‌ از اينكه‌ بنشينم‌، رو به‌ جمع‌ گفتم‌:
ـ آقايون‌ بنده‌ مسعود، از بچه‌هاي‌ ناف‌ ميدون‌ شوش‌ هستم‌. از اينكه‌ باهام‌آشنا ميشين‌ خوشوقتم‌. فقط‌ اينو خدمت‌ همتون‌ عرض‌ كنم‌، حوصله‌ برادربازي‌ و اين‌ حرفارو ندارم‌...
بعضياشون‌ يه‌ لبخند نمكي‌ زدند. ولي‌ چند تايي‌ شون‌ فقط‌ نگام‌ كردن‌،بلند شدن‌ و رفتن‌ طرف‌ حسينيه‌ كه‌ نماز بخونن‌.
نماز صبح‌ رو خونده‌ بوديم‌ كه‌ بريم‌ براي‌ صبحگاه‌ گردان‌. همه‌ داشتن‌پوتيناشونو مي‌پوشيدن‌. يه‌ دفعه‌ احساس‌ كردم‌ يه‌ چيزي‌ كم‌ دارم‌. شك‌ كردم‌.دستم‌ رو بردم‌ به‌ جيباي‌ پيرهن‌ خاكيم‌. اي‌ داد. به‌ قول‌ معروف‌ جاتره‌ و بچه‌نيست‌. در جيبام‌ باز بود و از پول‌ و كارت‌ جنگي‌ و هر چي‌ كه‌ داشتم‌. خبري‌نبود. جا خوردم‌. داد زدم‌:
ـ كدوم‌ نامردي‌ دست‌ كرده‌ توي‌ جيب‌ من‌، اگه‌ بفهمم‌ جيگر شو درميارم‌...
ولي‌ كسي‌ رويش‌رو هم‌ برنگردوند. دو سه‌ تا داد ديگه‌ زدم‌، ولي‌ ديدم‌فايده‌ نكرد. حالم‌ بدجوري‌ گرفته‌ شد. همه‌ دار و ندارم‌ چهار صد پونصدتومن‌ پول‌ بود، كم‌ پولي‌ نبود. اونا اصلاً عين‌ خيالشون‌ نبود. ديگه‌ نتوستم‌تحمل‌ كنم‌. زدم‌ زير گريه‌. عين‌ يه‌ بچه‌ونگ‌ زدم‌. فكر نمي‌كردم‌ اين‌ جوري‌باشن‌. اگه‌ از اول‌ مي‌دونستم‌ اينقده‌ زرنگ‌ هستن‌ كار ديگه‌اي‌ مي‌كردم‌.
هق‌ هق‌ گريه‌ام‌ كه‌ بلند شد، همشون‌ برگشتن‌ طرفم‌. كسي‌ نمي‌خنديد.تبسم‌ به‌ لب‌ داشتند.
ـ آقا تور و خدا... شما روجون‌ مادرتون‌... شما رو جون‌ هر كسي‌ كه‌دوست‌ دارين‌... پولها و كارتم‌ رو بدين‌... شما رو به‌ قرآن‌ حالمو نگيرين‌.
هيشكي‌ هيچي‌ نگفت‌. فقط‌ نگاه‌ مي‌كردن‌. فايده‌ نكرد. بيشتر التماس‌كردم‌:
ـ بابا غلط‌ كردم‌... خوبه‌؟ ديگه‌ لات‌ بازي‌ در نميارم‌... خب‌ اشتباه‌ كردم‌...آخه‌ اين‌ كه‌ رسمش‌ نيست‌... شما رو به‌ خدا بي‌ خيال‌ شين‌ و مداركمو بدين‌...
يكي‌ يكي‌ اومدن‌ طرفم‌، ترسيدم‌. فكر كردم‌ مي‌خوان‌ بزننم‌. يه‌ ذره‌ رفتم‌عقب‌. ولي‌ اونا خنديدن‌. دست‌ يكيشون‌ رفت‌ به‌ جيبش‌. خشكم‌ زده‌ بود. يهوديدم‌ كارت‌ شناسائيم‌ توي‌ دستشه‌. رفتم‌ جلو كه‌ بگيرم‌، ولي‌ نداد. يكي‌ ديگه‌پولهامو از جيبش‌ در آورد. هر كدوم‌ از مداركم‌ دست‌ يكيشون‌ بود. صداي‌خنده‌ شون‌ كه‌ بلند شد، اشكم‌ بند اومد. بزرگتر شون‌ كه‌ ريش‌ هم‌ داشت‌،گفت‌:
ـ ديگه‌ بچه‌ نشو برادر. اين‌ قدر گريه‌ و زاري‌ نكن‌. بفرما اين‌ هم‌ پول‌ وكارتت‌.
ـ قربون‌ دستت‌ داداش‌. بازم‌ دم‌ تو گرم‌. اي‌ والله‌ به‌ مرامت‌...
ـ عجب‌ يادته‌ گفتي‌ بچه‌ ناف‌ ميدون‌ شوش‌ هستي‌؟ اين‌ كار كرديم‌ تا بهت‌بگيم‌ از تو زرنگتر اينجا فراوونه‌ ولي‌ دليل‌ نميشه‌ كه‌ مسخره‌ بازي‌ در بياريم‌.اينجا جبهه‌ است‌، ميدون‌ شوش‌ كه‌ نيست‌. حالا عيبي‌ نداره‌. اول‌ ازت‌ معذرت‌خواهي‌ كنيم‌ بخاطر اينكه‌ بدون‌ اجازه‌ دست‌ توي‌ جيبت‌ كرديم‌، دومم‌، سعس‌كن‌ ديگه‌ درست‌ صحبت‌ كني‌. خيلي‌ها اينجا جور ديگه‌اي‌ بودن‌، ولي‌ جبهه‌كه‌ اومدن‌، توي‌ جمع‌ اين‌ برو بچه‌ها عوض‌ شدن‌ و همون‌ شد كه‌ پريدن‌ و رفتن‌اون‌ بالا بالاها... پس‌ تو هم‌ چيزي‌ از اونا كم‌ نداري‌، فقط‌ لات‌ بازي‌ در نيار،اينجا رو با ميدون‌ شوش‌ يكي‌ نكن‌.
ـ اي‌ والله‌ دمت‌ گرم‌. نوكرتم‌.
  مسعود نعمتي‌



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 276
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]

داخل‌ چادر، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند. مي‌گفتند و مي‌خنديدند. هر كسي‌چيزي‌ مي‌گفت‌ و به‌ نحوي‌ بچه‌ها را شاد مي‌كرد. فقط‌ يكي‌ از بچه‌ها به‌ قول‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌! ساكت‌ گوشه‌اي‌ به‌ كوله‌ پشتي‌ اش‌ تكيه‌ داده‌بود و فكورانه‌ حالتي‌ به‌ خود گرفته‌ بود. گويي‌ در بحر تفكر غرق‌ شده‌ بود! هركس‌ چيزي‌ مي‌گفت‌ و او را آماج‌ كنايه‌ها و شوخي‌هاي‌ خود قرار مي‌داد! اما اوبي‌خيال‌ِ آنچه‌ مي‌گفتيم‌، نشسته‌ بود. يكباره‌ رو به‌ جمع‌ كرد و گفت‌:
ـ بسّه‌ ديگه‌، شوخي‌ بسّه‌! اگه‌ خيلي‌ حال‌ دارين‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌.
همه‌ جا خوردند. از آن‌ آدم‌ ساكت‌ اين‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعيد بود. همه‌متوجه‌ او شدند.
ـ هر كي‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جايزه‌ مي‌دم‌.
با تعجب‌ گفتم‌: «چه‌ مسابقه‌اي‌ مي‌خواي‌ بذاري‌» و بچه‌ها كه‌ هنوز گيج‌بودند به‌ هم‌ نگاه‌ مي‌كردند.
ـ آقايون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترين‌ ساعتها) كدام‌ است‌؟
پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد. به‌ هم‌ نگاه‌ مي‌كردند. سوال‌ خيلي‌ جدّي‌ بود، يكي‌از بچه‌ها گفت‌:
ـ قبل‌ از اذان‌، دل‌ نيمه‌ شب‌، براي‌ نماز شب‌.
ـ غلطه‌، آي‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودين‌.
ـ مي‌بخشين‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!
ـ بَه‌َ، اينم‌ غلطه‌!!
ـ صلاة‌ ظهر و عصرو...!
هر كدام‌ ساعتي‌ خاص‌ را براساس‌ ادراكات‌، اطلاعات‌ و برداشت‌هاي‌خود گفتند. نيم‌ ساعتي‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، هر كسي‌ چيزي‌ مي‌گفت‌ وجواب‌ او همچنان‌ «نه‌» بود.
همه‌ متحير با كمي‌ دلخوري‌ گفتند: «آقا حالگيري‌ مي‌كني‌ها، مانمي‌دونيم‌.»
و او با لبخندي‌ زيبا گفت‌:
ـ از نظر بنده‌ بهترين‌ ساعتها، ساعتي‌ است‌ كه‌ ساخت‌ وطن‌ باشد و دست‌ِكوارتز و سيتي‌ زن‌ و سيكو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌...
با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ را براي‌ نماز ظهر آماده‌ كند.
رضا فدافي‌



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 277
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]

سر ظهر بود. اوايل‌ زمستان‌ سال‌ 65. توي‌ كانال‌ كسي‌ نبود. همة‌ بچه‌ها داخل‌سنگرهايشان‌ بودند. شفيعي‌ كه‌ نوبت‌ نگهباني‌ اش‌ بود، داخل‌ سنگر پيشاني‌پست‌ مي‌داد. سنگر پيشاني‌ ارتفاع‌ قلاويزان‌ مهران‌، براي‌ همه‌ نيروها معروف‌و مشهور بود. كافي‌ بود مقداري‌ از موهاي‌ مشكي‌ و خوشرنگ‌ و چه‌ بسا بور،انسان‌ از لبة‌ سنگر پيدا شود تا چندتايي‌ تير قناصه‌ از دو سه‌ طرف‌ شليك‌ شودو احياناً بوسه‌اي‌ بر پيشاني‌ زيبايش‌ بزن‌.
شفيعي‌ خيلي‌ شلوغ‌ مي‌كرد. هر موقع‌ نوبت‌ نگهباني‌ اش‌ بود، يك‌ قوطي‌كنسرو خالي‌ مي‌گذاشت‌ سريك‌ چوب‌، از سنگر بالا مي‌برد وتكان‌ مي‌داد.چند ثانيه‌ بيشتر طول‌ نمي‌كشيدكه‌ برادران‌ مزدور عراقي‌! هم‌ او را بي‌ جواب‌نمي‌گذاشتند و شايد به‌ خيال‌ اينكه‌ او مي‌خواهد آب‌ ميوه‌ ميل‌ كند!! قوطي‌كمپوت‌ را هدف‌ قرار مي‌داند.
يكي‌ از روزها كنار «سيد مجيد طحاني‌» مسئول‌ دسته‌، داخل‌ سنگرنشسته‌ بوديم‌. ناگهان‌ تلفن‌ قورباغه‌اي‌ با آن‌ قُر قُرش‌ به‌ صدا درآمد. طحاني‌گوشي‌ را برداشت‌. اول‌ خنديد و بعد جا خورد. شفيعي‌ آن‌ سوي‌ خط‌ بود. باهمان‌ لهجه‌ شيرينش‌ گفته‌ بود:
ـ طحاني‌... طحاني‌... من‌ شهيد شدم‌... آخ‌.
و صدا قطع‌ شد. همه‌ سراسيمه‌ به‌ طرف‌ سنگر پشتيباني‌ دويديم‌. شفيعي‌را ديديم‌ كه‌ با بدن‌ غرق‌ در خون‌ داخل‌ سنگر افتاده‌ است‌. از جاي‌ گلوله‌ روي‌پيشاني‌ اش‌ خبري‌ نبود. سمت‌ چپ‌ گردنش‌ كاملاً شكافته‌ بود. در همان‌ وهله‌اول‌ متوجه‌ قضيه‌ شديم‌. او در حال‌ تكان‌ دادن‌ قوطي‌ كمپوت‌ بوده‌ كه‌ مي‌بيندعراقيها تير نمي‌زنند، تك‌ تيرانداز عراقي‌، با وجود فاصله‌ زياد سنگرشان‌ تاسنگر ما، روي‌ سوراخ‌ كوچكي‌ كه‌ بر بدنه‌ سنگر ما تعبيه‌ شده‌ بود تا نگهبان‌ ازآنجا جلوي‌ سنگر را نظاره‌ كند، نشانه‌ گرفته‌ و زده‌ بود به‌ گردن‌ شفيعي‌ بعد هم‌آن‌ تلفن‌ و آن‌ آخ‌.
شفيعي‌ را بردند به‌ صالح‌ آباد و از آنجا به‌ ايلام‌. چند روز بعد در حالي‌ كه‌گردنش‌ باندپيچي‌ بود برگشت‌ به‌ خط‌. هر چه‌ فرماندهان‌ گفتند برو تهران‌ قبول‌نكرد و مي‌گفت‌: «من‌ كه‌ چيزيم‌ نيست‌» و بعد با همان‌ زبان‌ شيرينش‌، داستان‌را تعريف‌ كرد.
 يك‌ ماه‌ بعد شفيعي‌ كه‌ با همان‌ گردن‌ زخمي‌ با گردان‌ همراه‌ شده‌ بود، درعمليات‌ كربلاي‌ پنج‌ در منطقه‌ شلمچه‌ بر اثر انفجار گلوله‌ كاتيوشا بر روي‌سنگرشان‌، به‌ شهادت‌ رسيد.
حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 238
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]

بچه‌ها مي‌خواستند به طرفش شليك كنند ولي وقتي ديدند مي‌خواهد خودش را تسليم كند، به طرفش تيراندازي نكردند. وقتي نزديك‌تر شد، ديديم يكي از برادران رزمنده روي آن نشسته است. ايشان كلاش را به طرف سرباز عراقي گرفته بود و با تهديد ايشان را به طرف نيروهاي خودي آورده بود. صحنه بسيار جالبي بود. بچه ها خيلي روحيه گرفتند و خوشحال شدند. پرسيديم كه چطور شد تانك را گرفتي و به عقب آوردي؟
گفت: من ديدم سرباز عراقي از تانك بيرون آمده و دارد فرار مي كند. به او فرمان ايست دادم. او هم تسليم شد. به او فهماندم كه اگر اين تانك را سالم بياوري به طرف نيروهاي ايراني من فقط تو را اسير مي كنم و كاري با شما ندارم. ايشان هم قبول كرد و سوار تانك شد و با هم به طرف نيروهاي خودي برگشتيم. 



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 305
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]

خيلي‌ برايم‌ عجيب‌ بود. كپ‌ كردم‌. راستش‌ خيلي‌ جا خوردم‌. شايدخلاف‌ آن‌ چيزهاي‌ بود كه‌ تا آن‌ روز فكر مي‌كردم‌. از بس‌ كافر و مشرك‌خوانده‌ بوديمشان‌، باورمان‌ شده‌ بود، ولي‌ اين‌ چيز ديگري‌ بود.
مقر فرماندهي‌ لشكرشان‌ بود. در ميان‌ ساختمان‌هاي‌ كارخانه‌ نمك‌ فاو. به‌آنجا كه‌ رسيديم‌، همه‌شان‌ فرار كرده‌ بودند. هيچ‌ كس‌ نبود جز چند اسير فلك‌زده‌!
چشمم‌ كه‌ به‌ آرم‌ سردر ورودي‌ مقر شان‌ افتاد، جا خوردم‌. ارم‌ لشكر شان‌بود. چيزي‌ از آن‌ در ذهنم‌ نمانده‌، جز دو شمشير و آيه‌ قرآن‌ بالاي‌ سر آن‌ كه‌نوشته‌ بود:
«وقل‌ رب‌ّ زدني‌ علماً» و بگو پروردگارا بر علمم‌ بيفزا
زير آرم‌ با همان‌ خط‌ كوفي‌ نوشته‌ شده‌ بود:
«قواة‌عماربن‌ ياسر» نيروهاي‌ عماربن‌ ياسر.
عجب‌. اينها كه‌ خيلي‌ مسلمان‌ بودند. آنقدر كه‌ بالاي‌ آرم‌ لشكر نظامي‌شان‌، از خدا طلب‌ كرده‌ بودند كه‌ بر علمشان‌ بيفزايد. آخر اينها چه‌ مشرك‌ وكفاري‌ بودند كه‌ ما مي‌گفتيم‌. اين‌ چه‌ جاهلان‌ و مزدوران‌ ناآگاهي‌ بودند كه‌...
رفتم‌ داخل‌ سنگرشان‌. فرماندهي‌ نبود، ولي‌ خيلي‌ بزرگ‌ و تر و تميز بود.آنجا بيشتر جا خوردم‌. با خطي‌ بسيار خوش‌، سينه‌ گچكاري‌ شده‌ ديوار، به‌صورت‌ نيم‌ دايره‌ نوشته‌ شده‌ بود:
«وجعلنا من‌ بين‌ ايديهم‌ سدّاً و من‌ خلفهم‌ سداً و اغشيناهم‌ و هم‌لايبصرون‌...»
و اين‌ همان‌ آيه‌اي‌ بود كه‌ ما شب‌ عمليات‌ با خود زمزمه‌ مي‌كرديم‌ تا به‌خواست‌ خدا، دشمن‌ بعثي‌ و كافر كور شود، بلكه‌ ما به‌ پانشان‌ برويم‌، غافلگيرشان‌ كنيم‌ و بر سر شان‌ فرودآييم‌!
عجب‌! اينها هم‌ به‌ اين‌ آيه‌ اعتقاد داشتند. شايد بيخود نبود كه‌ وقتي‌بچه‌ها هنگام‌ شليك‌ گلوله‌ آرپي‌ جي‌ طرف‌ تانك‌هايشان‌، با خود مي‌گفتند:
«و ما رميت‌ اذرميت‌ ولكن‌ الله‌ رمي‌»
«آن‌ هنگام‌ كه‌ تير مي‌انداختي‌، اين‌ تو نبودي‌ كه‌ تير مي‌انداختي‌، آن‌ تير راخدا مي‌انداخت‌»
موشك‌ آر پي‌ جي‌ كه‌ به‌ تانك‌ نمي‌خورد، بچه‌ ها مي‌خنديدند ومي‌گفتند:
ـ خدمة‌ تانك‌ عراقي‌ وجعلنا خونده‌ بودند...
و مي‌خنديدند.
نكند همين‌ جوري‌ بود كه‌ شب‌ قبل‌ كلي‌ علاف‌ يك‌ قبضه‌ دوشكا شديم‌ تاخاموشش‌ كنيم‌. آن‌ هم‌ با كلي‌ شهيد و مجروح‌.
نكند آنها هم‌...
گيج‌ بودم‌. گيج‌ گيج‌... ولي‌ يك‌ دفعه‌ تكان‌ خوردم‌. اگر آنها نبود، شايدخيلي‌ چيزهايشان‌ را باور مي‌كردم‌. عجب‌ عكس‌ كثيفي‌ بود. زشت‌ زشت‌. زني‌كاملاً برهنه‌، در حال‌ رقص‌، درست‌ وسط‌ نيم‌ دايرة‌ آيه‌ «و جعلنا» نصب‌ شده‌بود. شايد به‌ ما مي‌خنديد. شايد هم‌ به‌ اجسادي‌ كه‌ جلوي‌ در سنگر ولو شده‌بودند! حتماً به‌ آنها مي‌خنديد. آنها كه‌ دور وبر سنگرشان‌ را پر مي‌كردند ازآيات‌ قرآن‌ براي‌ اينكه‌ در امان‌ بمانند ولي‌ فساد و كثافت‌ كاريشان‌ رانمي‌توانستند ترك‌ كنند.
خدا و فساد كه‌ با هم‌ جور در نمي‌آيند. قرآن‌ و ابتذال‌؟ استغفرالله‌. همان‌بود كه‌ افتخارشان‌ به‌ آن‌ بود كه‌ عكسي‌ از رهبر مثلاً بزرگشان‌ صدام‌ زده‌ بودنددر حالي‌ كه‌ زني‌ را بغل‌ كرده‌ و در حال‌ رقص‌ بود. چنين‌ رهبري‌، بايد كه‌ برچنين‌ نيروهاي‌ ذليلي‌ فرماندهي‌ مي‌كرد.
تازه‌ فهميدم‌ چه‌ خبر بود. آنها قرآن‌ بود. همان‌ قرآن‌هايي‌ كه‌ مقابل‌ علي‌(ع‌)بر سر نيزه‌ زدند تاساده‌لوحانه‌ را بفريبند. و فريب‌ دادند. خدا را شكر كه‌ من‌فريب‌ نخوردم‌. فريب‌ قرآن‌هاي‌ سر نيزه‌ كساني‌ را كه‌ به‌ هيچ‌ صراطي‌ مستقيم‌نبودند و فسادشان‌ بر همه‌ چيزشان‌ مي‌چربيد.
حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 152
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]

در جريان انتقال پيكر پاك شهداء دوستان با وجودي كه پيكر شهيد موسوي را كنار گذاشته بودند تا به آمل بفرستند اما به طور اشتباه همراه شهداي ديگر،پيكر ايشان را هم به اهواز فرستادند ، تا همراه شهداي ديگر از شملچه به طرف مشهد تشييع شود .همان زمان ، مادر شهيد تماس مي‌گيرد و اصرار مي‌كند پيكر شهيد را به آمل بفرستيد ، چون آن طور كه ايشان گفته بود در آمل ، خانواده شهيد برنامه ريزي كرده بودند و مهمان دعوت كرده بودند.دوستان تلفن زدند و مرا در جريان گذاشتند . من گفتم : «خب !‌اگر خانواده شهيد اصرار دارند ، چاره اي نيست ، پيكر را سريع با هواپيما به تهران و از آن جا به آمل بفرستيد؛ اما براي خودم اين پرسش پيش آمد كه شهيد چطور حاضر شده دوستانش را ترك كند و فيض حرم ثامن الئمه (ع) را از دست بدهد؟ چون كاملاً معتقدم ما كاره اي نيستيم ،‌همه كارها دست شهداست .»اين گذشت ، تا اين كه شب 23 رمضان ، از بچه‌ها پرسيدم بالاخره پيكر شهيد موسوي را به آمل فرستاديد؟ گفتند : نه . پرسيدم :چرا ؟ گفتند : ما مقدمات انتقال پيكر شهيد را به آمل آماده مي‌كرديم و در آستانه فرستادن آن بوديم كه تلفن زنگ زد مادر شهيد پشت خط بود و گفت : ديشب خوابي ديدم. البته به طور كامل ،خواب را تعريف نكرد . براساس آن بايد بچه من ابتدا به مشهد برود ، زيارت بكند بعد بيايد ما پيكرا را ، تحويل بگيريم ، اتفاقاً‌ شهيد سيد علي موسوي از پيكرهايي بود كه دو بار ، دور ضريح نوراني آقا علي بن موسي الرضا (ع) طواف داده شده ؟!

سردار باقر زاده 



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 292
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]

وسط‌ عمليات‌ خيبر، احمدي‌ خودش‌ را آماده‌ كرد تا هليكوپتري‌ را كه‌ ازروبه‌رو مي‌آمد، بگيرد. هليكوپتر كه‌ به‌ خاكريز نزديك‌ شد، احمدي‌ موشك‌را روي‌ دوش‌ گرفت‌ و پس‌ از نشانه‌گيري‌ آن‌ را شليك‌ كرد. موشك‌ از كنارهليكوپتر رد شد. خوب‌ كه‌ نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ هليكوپتر شروع‌ كرد به‌ شليك‌موشك‌. احمدي‌ كه‌ دود حاصل‌ از شليك‌ موشكها را ديد، به‌ خيال‌ اينكه‌موشك‌ خودش‌ به‌ هليكوپتر اصابت‌ كرده‌، كف‌ دستهايش‌ را به‌ هم‌ مي‌كوبيد وتوي‌ خاكريز بالا و پايين‌ مي‌پريد و با خوشحالي‌ مي‌گفت‌:
ـ زدم‌ زدم‌... زدم‌ زدم‌...
ولي‌ تا موشكهاي‌ هليكوپتر روي‌ خاكريز خورد و منفجر شد، احمدي‌ كه‌ديد بدجوري‌ خراب‌ كرده‌، براي‌ اينكه‌ ضايع‌ نشود و خودش‌ را كنترل‌ كند، باهمان‌ حال‌ شادي‌ و خنده‌ و در حالي‌ كه‌ دست‌ مي‌زد ادامه‌ داد:
ـ زدم‌ زدم‌... نزدم‌ نزدم‌... نزدم‌ نزدم‌...
  مصطفي‌ عبدالرضا



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 270
[ 1392/04/26 ] [ 1392/04/26 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 8 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 172 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,864 نفر
بازدید این ماه : 4,507 نفر
بازدید ماه قبل : 7,047 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک