تازه اعزام شده بودم. پونزده شونزده سال بيشتر نداشتم. تازه پشت لبامكلك در اومده بود. همراه چند تايي از بچه محلامون رفته بوديم پادگانآموزشي وبعد از چند روز آموزش فرستادنمون پادگان دو كوهه.عجب هوايگرمي داشت.آدم عينهو مرغ به سيخ شده جلز و ولز ميكرد.دم اون اتاقه كهميگفتند كارگزيني لشكره، خيلي علاّفمون كردند. تقصير اصغر بود.شروعكرد گير دادن به اون يارو -ببخشين، برادري كه توي اتاق بود.
تقصير خودشم بود. آدم به اون گندگي رفته بود توي اتاق و فقط رويپنجرهيه سوراخ كوچولو واز كرده بودند كه از اونجا جواب خلق الله رو ميداد.بايس سرها مونو خم ميكرديم توي اون فسقل سوراخ كه چي؟ ايشون برگهمعرفي به گردانهامونو صادر كنن.
اصغر زد به شونة من و گفت:
- ميگم مسعود، اين يارو مث اينكه از بچگيش توي اين كارها بوده...
دست خودم نبود، يه دفعه زدم زير خنده.گفتم: «چطور مگه». اونم از خداخواسته، گفت:
-آخه معلوم نيست چه جوري از اين سوراخ رفته تو. پس از بچگيگذاشتنش اون جا...
همه مون خنديديم. از اون قهقهههاي...ببخشين!
اونم جوابمونو داد. همه مونو خال كرد اين ور و اون ور. من يه گردان.اصغر رفت ترابري. رضا رفت يه گردان ديگه. عباس هم رفت تداركات.تا بااون شكم گندهاش ديگهاي غذارو اين ور و اون ور ببره. غلام هم رفتتبليغات لشكر تا با اون اخلاق قشنگش همه را ارشاد كنه!
گردانا رفته بودن به اردوگاهي بيرون انديمشك. بهش ميگفتن اردوگاهكرخه. پريدم عقب وانت و رفتم اونجا. ديگه خيلي مودب شده بودم. كاراصغرمنو ترسوند. خدا رحم كرد برمون نگردوندن تهرون. اين همه كوبيدهبوديم كه اعزام بگيريم.
گروهان يك گردان كميل، دسته سه. جداً كه «سه» بود. دم دماي غروببود كه رفتم دم چادري كه ميگفتن بايس وسايلم رو بذارم.وارد چادر كه شدمجا خوردم.
يه مشت بچه جغله. كوچولو موچولو دور تا دور نشسته بودن. بعضياشونآستيناشونو بالا زده بودن كه وضو بگيرن. ديگه حساب همه چي رو كردم.اينجا ديگه بايد لات بازي در ميآوردم تا ازم حساب ببرن. اگه قرار بود جلويچهار تا پنج تا بچه همسن و سال خودم كم بيارم، حسابم زار بود.
رفتم طرف جايي كه دو سه تا پتوي مشكي سربازي روي هم افتاده بود.ساكمو پرت كردم و قبل از اينكه بنشينم، رو به جمع گفتم:
ـ آقايون بنده مسعود، از بچههاي ناف ميدون شوش هستم. از اينكه باهامآشنا ميشين خوشوقتم. فقط اينو خدمت همتون عرض كنم، حوصله برادربازي و اين حرفارو ندارم...
بعضياشون يه لبخند نمكي زدند. ولي چند تايي شون فقط نگام كردن،بلند شدن و رفتن طرف حسينيه كه نماز بخونن.
نماز صبح رو خونده بوديم كه بريم براي صبحگاه گردان. همه داشتنپوتيناشونو ميپوشيدن. يه دفعه احساس كردم يه چيزي كم دارم. شك كردم.دستم رو بردم به جيباي پيرهن خاكيم. اي داد. به قول معروف جاتره و بچهنيست. در جيبام باز بود و از پول و كارت جنگي و هر چي كه داشتم. خبرينبود. جا خوردم. داد زدم:
ـ كدوم نامردي دست كرده توي جيب من، اگه بفهمم جيگر شو درميارم...
ولي كسي رويشرو هم برنگردوند. دو سه تا داد ديگه زدم، ولي ديدمفايده نكرد. حالم بدجوري گرفته شد. همه دار و ندارم چهار صد پونصدتومن پول بود، كم پولي نبود. اونا اصلاً عين خيالشون نبود. ديگه نتوستمتحمل كنم. زدم زير گريه. عين يه بچهونگ زدم. فكر نميكردم اين جوريباشن. اگه از اول ميدونستم اينقده زرنگ هستن كار ديگهاي ميكردم.
هق هق گريهام كه بلند شد، همشون برگشتن طرفم. كسي نميخنديد.تبسم به لب داشتند.
ـ آقا تور و خدا... شما روجون مادرتون... شما رو جون هر كسي كهدوست دارين... پولها و كارتم رو بدين... شما رو به قرآن حالمو نگيرين.
هيشكي هيچي نگفت. فقط نگاه ميكردن. فايده نكرد. بيشتر التماسكردم:
ـ بابا غلط كردم... خوبه؟ ديگه لات بازي در نميارم... خب اشتباه كردم...آخه اين كه رسمش نيست... شما رو به خدا بي خيال شين و مداركمو بدين...
يكي يكي اومدن طرفم، ترسيدم. فكر كردم ميخوان بزننم. يه ذره رفتمعقب. ولي اونا خنديدن. دست يكيشون رفت به جيبش. خشكم زده بود. يهوديدم كارت شناسائيم توي دستشه. رفتم جلو كه بگيرم، ولي نداد. يكي ديگهپولهامو از جيبش در آورد. هر كدوم از مداركم دست يكيشون بود. صدايخنده شون كه بلند شد، اشكم بند اومد. بزرگتر شون كه ريش هم داشت،گفت:
ـ ديگه بچه نشو برادر. اين قدر گريه و زاري نكن. بفرما اين هم پول وكارتت.
ـ قربون دستت داداش. بازم دم تو گرم. اي والله به مرامت...
ـ عجب يادته گفتي بچه ناف ميدون شوش هستي؟ اين كار كرديم تا بهتبگيم از تو زرنگتر اينجا فراوونه ولي دليل نميشه كه مسخره بازي در بياريم.اينجا جبهه است، ميدون شوش كه نيست. حالا عيبي نداره. اول ازت معذرتخواهي كنيم بخاطر اينكه بدون اجازه دست توي جيبت كرديم، دومم، سعسكن ديگه درست صحبت كني. خيليها اينجا جور ديگهاي بودن، ولي جبههكه اومدن، توي جمع اين برو بچهها عوض شدن و همون شد كه پريدن و رفتناون بالا بالاها... پس تو هم چيزي از اونا كم نداري، فقط لات بازي در نيار،اينجا رو با ميدون شوش يكي نكن.
ـ اي والله دمت گرم. نوكرتم.
مسعود نعمتي
درباره :
فرهنگ جبهه ,
طنز جبهه ,
بازدید : 275