داخل چادر، همه بچهها جمع بودند. ميگفتند و ميخنديدند. هر كسيچيزي ميگفت و به نحوي بچهها را شاد ميكرد. فقط يكي از بچهها به قولمعروف رفته بود تو لاك خودش! ساكت گوشهاي به كوله پشتي اش تكيه دادهبود و فكورانه حالتي به خود گرفته بود. گويي در بحر تفكر غرق شده بود! هركس چيزي ميگفت و او را آماج كنايهها و شوخيهاي خود قرار ميداد! اما اوبيخيالِ آنچه ميگفتيم، نشسته بود. يكباره رو به جمع كرد و گفت:
ـ بسّه ديگه، شوخي بسّه! اگه خيلي حال دارين به سوال من جواب بدين.
همه جا خوردند. از آن آدم ساكت اين نوع صحبت كردن بعيد بود. همهمتوجه او شدند.
ـ هر كي جواب درست بده بهش جايزه ميدم.
با تعجب گفتم: «چه مسابقهاي ميخواي بذاري» و بچهها كه هنوز گيجبودند به هم نگاه ميكردند.
ـ آقايون افضل الساعات (بهترين ساعتها) كدام است؟
پچ پچ بچهها بلند شد. به هم نگاه ميكردند. سوال خيلي جدّي بود، يكياز بچهها گفت:
ـ قبل از اذان، دل نيمه شب، براي نماز شب.
ـ غلطه، آي غلطه، اشتباه فرمودين.
ـ ميبخشين، به نظر من اذان صبح وقت نماز و...!
ـ بَهَ، اينم غلطه!!
ـ صلاة ظهر و عصرو...!
هر كدام ساعتي خاص را براساس ادراكات، اطلاعات و برداشتهايخود گفتند. نيم ساعتي از شروع بحث گذشته بود، هر كسي چيزي ميگفت وجواب او همچنان «نه» بود.
همه متحير با كمي دلخوري گفتند: «آقا حالگيري ميكنيها، مانميدونيم.»
و او با لبخندي زيبا گفت:
ـ از نظر بنده بهترين ساعتها، ساعتي است كه ساخت وطن باشد و دستِكوارتز و سيتي زن و سيكو پنج رو از پشت ببنده...
با خنده از جا بلند شد و رفت تا خودش را براي نماز ظهر آماده كند.
رضا فدافي
درباره :
فرهنگ جبهه ,
طنز جبهه ,
بازدید : 276