خيلي برايم عجيب بود. كپ كردم. راستش خيلي جا خوردم. شايدخلاف آن چيزهاي بود كه تا آن روز فكر ميكردم. از بس كافر و مشركخوانده بوديمشان، باورمان شده بود، ولي اين چيز ديگري بود.
مقر فرماندهي لشكرشان بود. در ميان ساختمانهاي كارخانه نمك فاو. بهآنجا كه رسيديم، همهشان فرار كرده بودند. هيچ كس نبود جز چند اسير فلكزده!
چشمم كه به آرم سردر ورودي مقر شان افتاد، جا خوردم. ارم لشكر شانبود. چيزي از آن در ذهنم نمانده، جز دو شمشير و آيه قرآن بالاي سر آن كهنوشته بود:
«وقل ربّ زدني علماً» و بگو پروردگارا بر علمم بيفزا
زير آرم با همان خط كوفي نوشته شده بود:
«قواةعماربن ياسر» نيروهاي عماربن ياسر.
عجب. اينها كه خيلي مسلمان بودند. آنقدر كه بالاي آرم لشكر نظاميشان، از خدا طلب كرده بودند كه بر علمشان بيفزايد. آخر اينها چه مشرك وكفاري بودند كه ما ميگفتيم. اين چه جاهلان و مزدوران ناآگاهي بودند كه...
رفتم داخل سنگرشان. فرماندهي نبود، ولي خيلي بزرگ و تر و تميز بود.آنجا بيشتر جا خوردم. با خطي بسيار خوش، سينه گچكاري شده ديوار، بهصورت نيم دايره نوشته شده بود:
«وجعلنا من بين ايديهم سدّاً و من خلفهم سداً و اغشيناهم و هملايبصرون...»
و اين همان آيهاي بود كه ما شب عمليات با خود زمزمه ميكرديم تا بهخواست خدا، دشمن بعثي و كافر كور شود، بلكه ما به پانشان برويم، غافلگيرشان كنيم و بر سر شان فرودآييم!
عجب! اينها هم به اين آيه اعتقاد داشتند. شايد بيخود نبود كه وقتيبچهها هنگام شليك گلوله آرپي جي طرف تانكهايشان، با خود ميگفتند:
«و ما رميت اذرميت ولكن الله رمي»
«آن هنگام كه تير ميانداختي، اين تو نبودي كه تير ميانداختي، آن تير راخدا ميانداخت»
موشك آر پي جي كه به تانك نميخورد، بچه ها ميخنديدند وميگفتند:
ـ خدمة تانك عراقي وجعلنا خونده بودند...
و ميخنديدند.
نكند همين جوري بود كه شب قبل كلي علاف يك قبضه دوشكا شديم تاخاموشش كنيم. آن هم با كلي شهيد و مجروح.
نكند آنها هم...
گيج بودم. گيج گيج... ولي يك دفعه تكان خوردم. اگر آنها نبود، شايدخيلي چيزهايشان را باور ميكردم. عجب عكس كثيفي بود. زشت زشت. زنيكاملاً برهنه، در حال رقص، درست وسط نيم دايرة آيه «و جعلنا» نصب شدهبود. شايد به ما ميخنديد. شايد هم به اجسادي كه جلوي در سنگر ولو شدهبودند! حتماً به آنها ميخنديد. آنها كه دور وبر سنگرشان را پر ميكردند ازآيات قرآن براي اينكه در امان بمانند ولي فساد و كثافت كاريشان رانميتوانستند ترك كنند.
خدا و فساد كه با هم جور در نميآيند. قرآن و ابتذال؟ استغفرالله. همانبود كه افتخارشان به آن بود كه عكسي از رهبر مثلاً بزرگشان صدام زده بودنددر حالي كه زني را بغل كرده و در حال رقص بود. چنين رهبري، بايد كه برچنين نيروهاي ذليلي فرماندهي ميكرد.
تازه فهميدم چه خبر بود. آنها قرآن بود. همان قرآنهايي كه مقابل علي(ع)بر سر نيزه زدند تاسادهلوحانه را بفريبند. و فريب دادند. خدا را شكر كه منفريب نخوردم. فريب قرآنهاي سر نيزه كساني را كه به هيچ صراطي مستقيمنبودند و فسادشان بر همه چيزشان ميچربيد.
حميد داودآبادي
درباره :
فرهنگ جبهه ,
طنز جبهه ,
بازدید : 151