حميد بهرامي از بچههاي گردان حمزه از لشكر 27 محمد رسول الله (ص)تعريف ميكرد:
شدت درگيري در خاكريز دو جدارةشلمچه بالا گرفته بود. سر را نميشدبالا برد. از هر طرف خمپاره ميآمد و گلوله. از همه بدتر تك تيراندازيعراقي بود كه با نشانهگيري دقيق، كار خود را انجام ميداد. چند روزي ازشروع عمليات كربلاي 8 ميگذاشت. ذوق و شوق نبرد رويا رو با دشمن ـآنچه هميشه انتظارش را ميكشيدم ـ گرماي بهار سال 66 را برايم قابل تحملكرده بود و همه هوش و حواسم را متوجه كرده بود.
با شنيدين صداي تانكي كه هر لحظه نزديكتر ميشد، سعي كردم بهطوري كه مثلاً تك تيراندازها متوجه نشوند، سرم را بالا ببرم و جلو را نگاهكنم. سربالا بردن همان و...
سوزش توأم با دردي در سرم احساس كردم. زمين و زمان دورمميچرخيد. گيج و تلوتلو خوران داخل كانال شدم و در همان قدمهاي اولخوردم زمين. كف كانال دراز كشيده بودم و خورشيد سوزان بر چهرهامميتابيد. خون بر صورتم دلمه بسته بود. ديگر كار خود را تمام شدهميپنداشتم. چشمانم جايي را نميديد. شروع كردم به ذكر خدا و ائمه اطهار.
قبلاً شنيده بودم شهدا، لحظات آخرشان را در آغوش ائمه، بخصوص اباعبدالله (ع) ميگذرانند. شروع كردم به ذكر يا ابا عبدالله. ناگهان متوجه شدمكسي سرم را از زمين بلند كرد و بر زانوي خود نهاد. باورم نميشد. شروعكردم به التماس و در همان حال، گريستن. دوست داشتم چشمانم ميتوانستاو را ببيند. مچ دستش را سفت و محكم گرفتم و گفتم:
ـ تورو خدا... حسين جان... منم با خودت ببر... قربونت برم...
ناگهان آنكه سرم را بر زانويش گرفته بود، به حرف آمد و گفت:
ـ بهرامي... بهرامي... منم «مهر علي»... شفاعت يادت نره...
خون خونم را ميخورد. در همان گيجي و منگي، مشتي به طرفي كهاحساس ميكردم صورتش باشد، پرتاب كردم و گفتم:
ـ لامصّب، من دارم ميميرم تو يكي ميگي شفاعت يادم نره؟
حميد بهرامي
درباره :
فرهنگ جبهه ,
طنز جبهه ,
بازدید : 240