فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حاجي‌ مهياري‌ از پيرمردهاي‌ با صفاي‌ گردان‌ بود كه‌ با لهجه‌ غليظ‌اصفهاني‌ اش‌، لازم‌ نبود بپرسي‌ بچه‌ كجاست‌. آن‌ هم‌ به‌ يك‌ پيرمرد با آن‌ سن‌و سال‌ و آن‌ حاضر جوابي‌ و تندي‌ بگويي‌: «حاجي‌ جون‌ بچه‌ كجايي‌؟» و اگرهم‌ جرأت‌ مي‌كردي‌ و مي‌پرسيدي‌، اخم‌ مي‌كرد و در حالي‌ كه‌ مثلاً عصباني‌شده‌ بود مي‌گفت‌: «بچه‌ خودتي‌ فسقلي‌ با پنجاه‌ شصت‌ سال‌ سنم‌ به‌ من‌مي‌گي‌ بچه‌؟»
از عمليات‌ رمضان‌ كه‌ برگشتيم‌، لباسهايمان‌ پاره‌ و خوني‌ شده‌ بود.تداركات‌ كه‌ پر بود از لباس‌، مثل‌ هميشه‌ با يك‌ «نه‌» كار خود را راحت‌ مي‌كرد.سرانجام‌ دست‌ به‌ دامان‌ حاج‌ مهياري‌ شديم‌: «حاجي‌ جان‌، لباسهايمان‌ داغان‌شده‌، تداركات‌ هم‌ لباس‌ داره‌ و لوس‌ بازي‌ درمي‌ آورد و نمي‌دهد، خودت‌يك‌ كاري‌ براي‌ ما بكن‌، اين‌ جوري‌ رويمان‌ نمي‌شود مرخصي‌ شهر برويم‌...»
حاجي‌ رفت‌ پهلوي‌ مختار فرمانده‌ گردان‌ حبيب‌ بن‌ مظاهر. اول‌ از درشوخي‌ وارد شد ولي‌ اثري‌ نكرد. بعد تهديد كرد، ولي‌ مختار همچنان‌مي‌خنديد و مي‌گفت‌ «نه‌». حاجي‌ كه‌ عصباني‌ شده‌ بود. گفت‌: «اگر تا پنج‌دقيقه‌ ديگر به‌ كل‌ نيروهاي‌ گردان‌ شلوار ندهي‌ آبرويت‌ را مي‌برم‌.» و مختارهمچنان‌ مي‌خنديد.
حاجي‌ جلوي‌ همه‌ نيروها كه‌ در حياط‌ جمع‌ شده‌ و شاهد جر و بحث‌ او بافرمانده‌ گردان‌ بودند، شلوارش‌ را پايين‌ كشيد و در حالي‌ كه‌ يك‌ شورت‌خانگي‌ و مامان‌ دوز بپا داشت‌ ايستاد رو به‌ روي‌ مختار. ماژيكي‌ از جيبش‌درآورد و داد دست‌ يكي‌ از بچه‌ها و گفت‌: «پشت‌ پيراهن‌ من‌ بنويس‌ «حاجي‌مهياري‌ از نيروهاي‌ گردان‌ حبيب‌ به‌ فرماندهي‌ مختار سيلماني‌...»
او هم‌ نوشت‌ و مختار همچنان‌ مي‌خنديد. حاجي‌ رفت‌ طرف‌ درخروجي‌. پنج‌ دقيقه‌ تمام‌ شده‌ بود. مختار هنوز فكر مي‌كرد حاجي‌ شوخي‌مي‌كند، ولي‌ حاجي‌ رو به‌ او گفت‌: «الان‌ مي‌روم‌ توي‌ شهر اهواز، با اين‌ وضع‌مي‌گردم‌ و مي‌گويم‌ من‌ نيروي‌ مختار سيلماني‌ هستم‌ و او به‌ من‌ مي‌گويد باهمين‌ وضعيت‌ بايد بجنگي‌...»
در را كه‌ باز كرد، مختار كه‌ ديد تهديد جدي‌ است‌، دويد طرفش‌ و التماس‌كرد كه‌ بيرون‌ نرو. حاجي‌ خنديد و گفت‌: «حالا كه‌ به‌ سه‌ چهار نفر از بچه‌هالباس‌ نمي‌دادي‌ بايد به‌ همه‌ سيصد نفر نيروي‌ گردان‌ لباس‌ بدهي‌» مختار كه‌بدجوري‌ جا خورده‌ بود، عقب‌ نشيني‌ كرد و پذيرفت‌. تداركات‌ در انبار راگشود و به‌ همه‌ نبروها لباس‌ داد. حاجي‌ هم‌ خودش‌ آخر از همه‌ لباس‌ گرفت‌.

    حميد داودآبادي



درباره : فرهنگ جبهه , طنز جبهه ,
بازدید : 296
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,189 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,881 نفر
بازدید این ماه : 5,524 نفر
بازدید ماه قبل : 8,064 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک