حاجي مهياري از پيرمردهاي با صفاي گردان بود كه با لهجه غليظاصفهاني اش، لازم نبود بپرسي بچه كجاست. آن هم به يك پيرمرد با آن سنو سال و آن حاضر جوابي و تندي بگويي: «حاجي جون بچه كجايي؟» و اگرهم جرأت ميكردي و ميپرسيدي، اخم ميكرد و در حالي كه مثلاً عصبانيشده بود ميگفت: «بچه خودتي فسقلي با پنجاه شصت سال سنم به منميگي بچه؟»
از عمليات رمضان كه برگشتيم، لباسهايمان پاره و خوني شده بود.تداركات كه پر بود از لباس، مثل هميشه با يك «نه» كار خود را راحت ميكرد.سرانجام دست به دامان حاج مهياري شديم: «حاجي جان، لباسهايمان داغانشده، تداركات هم لباس داره و لوس بازي درمي آورد و نميدهد، خودتيك كاري براي ما بكن، اين جوري رويمان نميشود مرخصي شهر برويم...»
حاجي رفت پهلوي مختار فرمانده گردان حبيب بن مظاهر. اول از درشوخي وارد شد ولي اثري نكرد. بعد تهديد كرد، ولي مختار همچنانميخنديد و ميگفت «نه». حاجي كه عصباني شده بود. گفت: «اگر تا پنجدقيقه ديگر به كل نيروهاي گردان شلوار ندهي آبرويت را ميبرم.» و مختارهمچنان ميخنديد.
حاجي جلوي همه نيروها كه در حياط جمع شده و شاهد جر و بحث او بافرمانده گردان بودند، شلوارش را پايين كشيد و در حالي كه يك شورتخانگي و مامان دوز بپا داشت ايستاد رو به روي مختار. ماژيكي از جيبشدرآورد و داد دست يكي از بچهها و گفت: «پشت پيراهن من بنويس «حاجيمهياري از نيروهاي گردان حبيب به فرماندهي مختار سيلماني...»
او هم نوشت و مختار همچنان ميخنديد. حاجي رفت طرف درخروجي. پنج دقيقه تمام شده بود. مختار هنوز فكر ميكرد حاجي شوخيميكند، ولي حاجي رو به او گفت: «الان ميروم توي شهر اهواز، با اين وضعميگردم و ميگويم من نيروي مختار سيلماني هستم و او به من ميگويد باهمين وضعيت بايد بجنگي...»
در را كه باز كرد، مختار كه ديد تهديد جدي است، دويد طرفش و التماسكرد كه بيرون نرو. حاجي خنديد و گفت: «حالا كه به سه چهار نفر از بچههالباس نميدادي بايد به همه سيصد نفر نيروي گردان لباس بدهي» مختار كهبدجوري جا خورده بود، عقب نشيني كرد و پذيرفت. تداركات در انبار راگشود و به همه نبروها لباس داد. حاجي هم خودش آخر از همه لباس گرفت.
حميد داودآبادي
درباره :
فرهنگ جبهه ,
طنز جبهه ,
بازدید : 296