خيلي با صفا بود. آن طور كه خودش ميگفت بچه چهارراه مولوي تهراناست. باور نميكردم، مگر اينكه توي عمليات روحياتش را ديدم. خدا وكيليكَكش نميگزيد. با همان اخلاق «داش مشدي» و لوطي منشش. چطوري؟بفرمائيد:
اوج عمليات والفجر هشت بود. در منطقه كارخانه نمك، جاده فاو ـ امالقصر مستقر بوديم و چشم انتظار دويست ـ سيصد تانكي كه مثل لاك پشتدر جاده رو به رو ميخزيدند و جلو ميآمدند. خمپاره و كاتيوشا هم كه تادلتان بخواهد ميباريد. خستگي امانمان را بريده بود. خستگي، تشنگي وگرسنگي.
ديدن قيافه عمو حسين همه را به خنده واداشت. پدر آمرزيده يك سينيبزرگ دستش بود كه داخل آن چند بشقاب فلزي قرار داشت. مثل كساني كهجهيزيه ميبرند؛ جلو كه آمد، ديديم داخل بشقابها يك پرس «اُملت» خوشمزه و مَلَس وجود دارد. به هر دو نفر كه ميرسيد، يك بشقاب همراه يك تكهنان عراقي ميداد.
حتي «صفرخاني» فرمانده گردان، مات مانده بود كه اين غذا از كجا آمدهاست. همه به طرف سنگر عمو حسين هجوم برديم. خيلي باحال بود. درحالي كه بچهها سنگرهاي عراقي را به دنبال نارنجك و موشك آرپي جيميگشتند، عمو حسين يك چراغ والور نفتي ـ كه از شانس خوبش پر از نفتبود ـ همراه با چند بشقاب پيدا كرده بود. همين شده بود انگيزه كه زير آنآتش خمپاره آنقدر بگردد تا يك جعبه تخم مرغ، چند كيلو گوجه فرنگي ومقداري روغن و نان از داخل سنگر فرماندهي لشكر عراقيها پيدا كند.
بعد از عمليات والفجر هشت ديگر عمو حسين (حسين كروندي) رانديديم. هر كس او را ديد به بچههاي گردان شهادت هم خبر بدهد. يادشبخير هر جا هست در پناه حق مصون باشد.
حميد داودآبادي