فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

موسوي,سيد هادي

 

يازدهم خرداد سال1341 ه ش در خانواده اي متدين , در روستاي وردنجان در استان چهارمحال وبختياري چشم به جهان گشود .
از آنجا که پدر و مادرش ارادت خاصي نسبت به اهل بيت عليه السلام داشتند نام او را هادي نهادند . علاقه زياد به خاندان عصمت و طهارت از همان کودکي در او متجلي شد و به اميد بارور ساختن اين عشق پاي در مکتبخانه نهاد و به فراگرفتن قرآن مشغول شد. بعد از آن مشغول تحصيل در مقطع ابتدايي شد.
او که در خانواده اي مذهبي پا به عرصه وجود گذاشته بود از بدو زندگي همراه کسب علم و دانش ,دروسي چون عشق به ميهن، اسلام، تواضع و فروتني نسبت به پدر و مادر و ديگران را مرور مي کرد و همواره اخلاق پسنديده را نصب العين خود قرار مي داد. دوران نوجواني او با سالهاي پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي همزمان بود.
در اين سالها مقطع ابتدايي را پشت سر گذاشته و وارد دوران راهنمايي مي شد . در اين روزها بود که زمزمه هاي پيروزي انقلاب اسلامي به گوش مي رسيد. او نيز همچون ديگر هموطنان به چشمه جوشان انقلاب پيوست و گام در راه مبارزه با ستم نهاد.
او به حمايت از اين جنبش اسلامي و مردمي به اتفاق ديگر همکلاسي هايش, کلاسهاي درس را تعطيل مي کردو در راهپيمايي ها و تجمعات اعتراض آميز نسبت به رژيم ستمگر پهلوي شرکت مي کردند و انزجار خود را از رژيم استبدادي اعلام مي داشت.
مقلد امام خميني (ره) بودند و قبل ازپيروزي انقلاب که داشتن رساله آن حضرت ممنوع بود ايشان از آن استفاده مي کرد و در نشر افکار و ايده هاي آن حضرت فعال بود.
اودرمغازه کتابفروشي که درآن به عنوان متصدي و عامل فروش مشغول فعاليت بودند ,مورد بازرسي نيروي مخوف ساواک قرار مي گيرد. اما او با زيرکي تمام رساله را زير سنگفرش کتابخانه جاسازي و از ديد نيروهاي ساواک مخفي نگه مي دارد.
سيد هادي حساسيت ويژه اي نسبت به وقايع کشور داشت و کمابيش با شرکت در راهپيمايي ها و فعاليت هاي جمعي ضد شاهنشاهي خود را در روند شکل گيري اين انقلاب سهيم کرده بود.
نهال نوپاي انقلاب اسلامي به همت چنين جواناني و تحت لواي رهنمودهاي آن امام بزرگوار جان گرفت و دست استکبار وغارتگران از اين مرز و بوم کوتاه شد .
آنان چاره اي در برابر اين عزم راسخ نداشتند ,جنگ تحميلي را که حرکتي شتابزده و بي اساس بود براي مقابله با انقلاب اسلامي آغاز کردند.
بعد از انقلاب او در بسيج به فعاليت پرداخت وبه پاسداري از انقلاب اسلامي مشغول شد.
حضرت امام (ره) باصدور پيام تاريخي ,تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را براي حفاظت از دستاوردهاي انقلاب اعلام کردند.
سيد هادي در شانزدهم ارديبهشت 1360 به عضويت سپاه درآمد .
پس از کسب آموزش هاي لازم با سمت فرماندهي تانک به جبهه هاي نور عليه ظلمت رفت.اودر مدت حضور در جبهه درعمليات مختلفي شرکت کرد .
پس از اتمام هر عمليات در مراکز آموزشي سپاه به عنوان مربي تخريب به فعاليت مي پرداخت.
درسال1364 به دليل انفجار ناگهاني مين در حين آموزش به نيروهاي بسيجي ,دست راستش قطع شد اما اين نواقص و کاستي ها و حتي شهادت برادرش ,سيد مسلم موسوي که در تاريخ 27/12/63 در عمليات بدر مفقودالاثر گرديد ,کمترين خللي در اراده آهنين او نداشت و او همچنان بر عقائد خود پا مي فشرد .
مدتي فرماندهي پادگان شهيد رجايي سپاه شهرکرد را به عهده داشت اما همواره شوق حضور در جبهه و رزم درکنار دوستان سراسر وجودش را فرا گرفته بود .
از سر اشتياق ترک تعلقات مادي و دنيايي نمود و با وجود قطع عضو و داشتن ترکش هاي فراوان در بدن ,با اصرار زياد نام پدر را از فهرست نيروهاي اعزامي به جبهه خارج کرده و خود به جاي ايشان نداي عاشقانه حسين(ع) را لبيک مي گويد تا تحت رهبري معمار کبيرانقلاب ,عاشقانه به استقبال شهادت بشتابد.
آخرين عملياتي که سيد هادي با سمت فرمانده گردان امام حسن(ع) در آن شرکت داشت عمليات والفجر 10 بود، به گفته همرزمان او توان حمل سلاح با يک دست را نداشت و با وجود 55% جانبازي همه ي شرايط براي شرکت نکردن در عمليات برايش مهيا بود اما علي رغم اصرار فرماندهان و همرزمان نارنجک هاي زيادي به کمر مي بندد و کوله بار به دوش پيشاپيش رزمندگان دلير اسلام با چهره گشاده و روحيه اي شاد قله هاي صعب العبور و سر به فلک کشيده شاخ شميران و شاخ سورمر را پشت سر مي گذارد.
ا و در سخت ترين شرايط سعي مي کرد دين خود را نسبت به انقلاب اسلامي، امام خميني (ره) و مردم شهيد پرور ايران ادا کند.
روح بلند ش تحمل قفس تنگ دنياي مادي را نداشت و سبکبال و آزاد بندهاي زندگاني فاني را گسست و با اقتدا به سرور شهيدان عالم ,حسين بن علي (ع) در اين عمليات در تاريخ 23/12/1366 در منطقه شاخ شميران نماز سرخ خون را قامت بست و سجاده نشين مسلخ عشق شد تا رضاي الهي را به اين وسيله به دست آورد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيتنامه
بسم‌الله‌الرحمن الرحيم
ولاتحسبن‌الذين قتلوا في سبيل‌الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون.
گمان نکنيد کساني که در راه خدا کشته شده‌اند مرده‌اند، بلکه آنان زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزي مي‌خورند.
با سلام بر بزرگ‌مرد جهان، محمدبن‌عبدالله (ص) پيامبر اسلام و با سلام و درود بر چهارده نور مقدس و با سلام و درود بر منجي عالم بشريت امام زمان (عج) و نائب برحقش امام امت و با سلام و درود بر مردم شهيدپرور ايران به خصوص خانواده‌هاي شهدا و اسراء‌ و مفقودين و مجروحين و معلولين و سلام و درود بر شهدايي که در حرم امن الهي يعني مکه معظمه به شهادت رسيدند.
اينجانب سيدهادي موسوي وردنجاني اهل روستاي وردنجان، آن روستايي که همه‌اش در خون استقامت مي‌کند. چند کلمه‌اي سفارش به برادران حزب‌الله و مردم شهيدپرور ايران، به خصوص مردم شهيدپرور روستاي وردنجان دارم. اين که فقط به فرمان امام گوش دهيد و فرامين امام را با گوش و جان شنوا باشيد و در انجام آن کوشا باشيد.
دومين توصيه‌‌ که براي شما عزيزان دارم، جبهه‌ها را فراموش نکنيد؛‌ همان‌طور که تا به حال گرم نگه‌داشته ايد. اين توصيه‌ام را به خصوص به مردم استان خودمان که بيشتر شامل حالشان مي‌شود مي‌کنم. چون دراين زمان که تيپ قمر بني‌هاشم(ع) مستقل شده است و بايد کليه امکانات نيرويي و تدارکات از خود استان تهيه شود. پس مردم! استقامتتان را نشان دهيد و صبر داشته‌باشيد که انشاءالله پيروزي با شماست.
سومين توصيه که خدمت شما دارم اين که از آمدن فرزندان خود به جبهه جلوگيري نکنيد، بلکه تشويق هم بکنيد؛ چون جنگ ما جنگ بين اسلام و کفر است و مبارزه و جلوگيري از ظلم و تجاوز کفار، بر هر مسلمان واجب است.
چهارمين توصيه که دارم اين که: اي مردم احترام خانواده‌هاي شهدا را داشته باشيد، چون اين عزيزان بودند که چنين جواناني را تربيت کردند که از دين و ناموس شما دفاع کردند و خون خود را در اين راه ريختند.
و اما وصيتي با پدر و مادر و خانواده‌ام: پدر و مادر مهربانم! اي کساني که زحمت شاياني براي من کشيديد! من از زحماتي که براي من کشيديد تشکر مي‌کنم و به مصداق اصل: «من لم يشکر المخلوق، لم‌يشکر الخالق» از شما عزيزان تشکر مي‌کنم و از شما مي‌خواهم اگر بنده توفيق پيدا کردم و در راه خدا شهيد شدم، ناراحت نشويد. به ياد زينب کبري (س) که غم هجران علي‌اکبر و حسين(ع) و حسن (ع)و عباس را تحمل کرد و با خطبه دشمن‌شکن خود دهان دشمنان را خرد کرد، شما هم مانند امام سجاد(ع) و زينب کبري(س) صبر داشته باشيد. و بعد هم لازم است که اين جمله را بگويم که: آيا من خونم از جوانان بني‌هاشم سرخ‌تر است؟ يا از شهداي ديگرمان سرخ‌تر است؟ يا بهتر بگويم از مسلم ، مجتبي و نگهدار عزيزتر هستم؟ مي‌دانم پدر و مادر عزيزم، با نبودن من و برادرم احساس تنهايي و غريبي مي‌کنيد؛ ولي امام سوم ما که همان امام حسين (ع) است که در بين مردم کوفه و شام تنهاي تنها مي‌باشد. لذا لازم دانستم آزادي قبر شش گوشه آقا اباعبدالله (ع) را اولويت دهم بر پدر و مادرم.
در آخر از تمامي دوستان و آشنايان حلاليت مي‌طلبم و اميد دارم که نقايصي که اگر در اخلاق من ديده و رنج برده‌اند، مرا به بزرگي خودشان ببخشند.
والسلام عليکم و رحمه‌الله
19/10/1366
سيدهادي موسوي وردنجاني

وصيت شهيد موسوي به خانواده
و اما وصيت خودم نسبت به پدر و مادر و خانواده‌ام:
پدر و مادر مهربانم!‌ اي کساني که زحمت شاياني براي من کشيديد! من نمي‌توانم از زحماتي که براي من کشيديد تشکر کنم و به مصداق روايت:لم‌يشکر المخلوق، لم يشکر الخالق از شما عزيزان تشکر مي‌کنم. از شما مي‌خواهم که اگر بنده توفيق شهادت پيدا کردم و در راه خدا شهيد شدم، ناراحت نباشيد. اما همسر اول از شما تشکر مي‌کنم که چند مدتي که مجروح بودم زحمت زيادي به شما دادم و شما آن‌‌ها را تحمل کردي. شما مرا مورد عفو و بخشش قرار دهيد. شما حق زيادي به گردن من داريد. اميدوارم که مرا مورد عفو و بخشش خود قرار دهيد. و اما بچه‌هايم، اول بگويم به جاي من ببوسيدشان. دوم اين که براي بزرگ‌کردنشان اي همسرم شما مجاز هستيد اگر بخواهيد بمانيد و بچه‌ها را بزرگ کنيد و اگر نمي‌خواهيد هم اختيار با خودتان هست. اگر مانديد تا بچه‌‌‌ها را بزرگ کنيد، توصيه مي‌کنم که طوري بچه‌هايم را بزرگ کنيد که در راه اسلام تربيت کنيد و از تربيت اسلام دور نباشيد. و اما برادران کوچکم! شما هم مرا ببخشيد و حلال کنيد اگر تندي در اخلاق من ديديد و تنها درستان را خوب بخوانيد که زنده‌ماندن ياد شهدا بستگي به خواندن درس‌هاي شما دارد؛ چون شما با درس‌خواندنتان راه شهدا را تشخيص داده و آن را ادامه خواهيد داد.
همچنين خواهران بزرگ و کوچک!‌ اول شما هم مرا حلال کنيد و سپس پيرو حضرت زهرا و حضرت زينب باشيد و سعي کنيد در شهادت من بي‌تابي‌ نکنيد چون دشمن شاد مي‌شود. استقامت را پيشه خود قرار دهيد. و اما پدرجان ! باز هم از شما پدر و مادر عزيزم حلاليت مي‌طلبم و مي‌خواهم که چند مطلبي خدمتتان بنويسم.
پدرجان سرپرستي همسرم و بچه‌ها به عهده شماست و هر تصميمي که گرفتيد، درست است.
در پايان از همه اقوام، عموها و پسرعموها، دايي و تمامي دوستان و آشنايان حلاليت مي‌طلبم و مي‌خواهم اگر بدي از اينجانب ديده‌‌اند به بزرگي خودشان ببخشند. چون نمي‌توانم يکي‌يکي نام ببرم، همه شما مرا حلال کنيد. اميدوارم که در زندگاني خشنود و خوشحال باشيد و در سايه خداوند متعال به زندگي ادامه دهيد. بيشتر از اين سر شما را به درد نمي‌آورم و ايجاد مزاحمت نمي‌کنم. خدا را از ياد نبريد.
(والسلام عليکم و رحمه‌الله)
19/11/66 قربان شما سيدهادي موسوي وردنجاني


خاطرات
منصور موسوي:
در مرحله سوم عمليات بيت‌المقدس‌،‌ در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر بوديم. آقاسيد در گردان زرهي بودند. پس از شروع پاتک عراقي‌ها، جنگ سختي درگرفت. در آن مرحله و آن نقطه عراق موفق شد جلو نيروهاي ما را سد کند و تعدادي از خودروها و تانک‌‌‌هاي ما را منهدم کردند و گردان زرهي در محاصره افتاد. تانک آقاسيد هم در محاصره افتاد. آقاسيد با شجاعت قابل ملاحظه‌اي با عراقي‌ها جنگيد و بعد از آن که تانکش توسط عراقي‌ها هدف قرار گرفت، ما فکر کرديم آقاسيد شهيد شده، ولي به لطف خدا آسيبي نديدند و پس از مدتي سينه‌خيز خود را از محاصره عراقي‌ها خارج و به لشکر اسلام پيوست.

يکي از قسمت‌‌هاي پرخطر سپاه، واحد آموزش بود و از واحدهاي آموزش، سخت‌‌ترين قسمت آن واحد تخريب و انفجارات بود. آقاسيد از بدو ورود به سپاه، در اين واحد خدمت مي‌کرد که نشان از شهامت و شجاعت آن سردار دلاور داشت.
آقاسيد از جمله فرماندهان و مربياني بود که اطلاعات نظامي و علمي بالايي داشت و هميشه سعي مي‌کرد که اين اطلاعات را افزايش دهد. اگر جزوه يا کتابي در خصوص مسائل عملي و نظامي به دست مي‌آورد، مطالب آن را دقيقاً مطالعه مي‌کرد.
در آن زمان فرماندهان جنگ از آموزش کلاسيک،‌ دل خوشي نداشتند و علت آن هم،‌کاربردي نبودن مطالب آموزشي بود. آقاسيد هميشه معتقد بود بايستي آموزش‌ها را جنبه کاربردي داد و به صورت عملي انجام داد و اين که آموزش عملي، براي نيروها محور کار باشد.
بارها اتفاق افتاده بود که دوستان مي‌خواستند به آقاسيد کمک کنند (چون آقاسيد دست را‌ستش در اثر انفجار قطع شده بود.)‌مثلاً در شستن لباس‌ها و غيره. هربار مطرح مي‌شد، مي‌گفتند: نه کمک نمي‌خواهم و بايد خودم انجام دهم. به سختي و در وضع خاصي لباس‌هايش را مي‌شست، ولي حاضر نبود حتي نزديک‌ترين افراد به او در اين خصوص کمک کند. کارهاي شخصي‌اش را خودش انجام مي‌داد. او استعداد خاصي داشت . در مدت کوتاهي و با تمرين نوشتن با دست چپ را يادگرفته بود. انجام همه کارهايش را به راحتي انجام مي‌داد و کمبودي در خود احساس نمي‌کرد. هميشه در سخت‌ترين شرايط،‌ سرحال بود.
آقاسيد در زمان جنگ مربي و مسئول واحد آموزش تخريب بود. آن زمان اجازه نمي‌دادند اين‌گونه مربيان مستقيماً در جنگ شرکت کنند. ولي به‌محض اين که مطلع مي‌شدند که عمليات در حال انجام‌شدن است،‌به هر نحوي مي‌شد مأموريت مي‌گرفتند و در عمليات حضور مي‌يافتند و هميشه جزء نيروهاي رزمي خط‌شکن بودند.
آقاسيد براي بسيجيان و نيروهاي تحت امر خودش،‌ احترام خاصي قائل بود و هميشه مي‌گفت اين بسيجي‌ها تاج سر ما هستند و به اندازه برادر خودش به بسيجي‌ها احترام مي‌گذاشت.
آقاسيد را هيچ‌گاه بدون‌وضو نمي‌ديديم. در همه حال وضو داشت و به ما هم سفارش مي‌کرد که باوضو باشيم،‌ مخصوصاً در مناطق جنگي.
کارهاي سخت و پرزحمت را خودش انجام مي‌داد و دوست نداشت هيچ‌کس از دست او ناراحت شود. اگر در حين کار مشکلي پيش مي‌آمد که زمينه ناراحتي و دلتنگي مي‌شد،‌ اولين نفري بود که از دوستان عذرخواهي مي‌کرد.
آقاسيد ارادت خاصي به پيامبر (ص)‌و خاندان مطهرش و ائمه معصومين داشت و در محافل و مجالسي که به پاسداشت مقام و منزلتشان برگزار مي‌شد، شرکت مي‌کرد و در طول مراسم مرتباً اشک مي‌ريخت. وقتي نام حضرت زهرا(س) برده مي‌شد، صداي ناله و گريه او بلند مي‌شد.
آقاسيد براي شهدا و خانواده آن‌‌ها احترام خاصي قائل بود. وقتي در روستا جلسه‌اي برگزار مي‌شد،‌ بيشترين توجه او به خانواده شهدا بود و مي‌گفت اين‌‌ها صاحبان اصلي انقلابند و بايد هرچه در توان داريم در جهت خدمت به آ‌ن‌‌ها به کار گيريم.
1- آقاسيد به دوستان و همکاران توجه خاصي داشتند و وقتي مي‌فهميدند که يکي از همکاران مشکلي دارد، سعي داشت به هر نحوي که شده به او کمک کند. بنده بارها شاهد بودم عليرغم اين که خودش هم نياز به پول داشت، اما همکاران نيازمند را کمک مي‌کرد.
در زمان تشييع جنازه آقاسيد و ده تن از شهداي مظلوم بسيجي روستاي وردنجان، آن‌چه که بيشتر جلب توجه مي‌کرد و دل هر عاشقي را به درد مي‌آورد،‌ اين بود که دست مصنوعي آقاسيد بيرون از تابوتش قرارگرفته بود .او مانند مولايش علمدار دشت کربلا به ديدار معبودش شتافت.
يکي از برادران بسيجي تعريف مي‌کرد در عمليات والفجر 8 در محور عملياتي تيپ 44 قمر بني‌هاشم(ع)، مقابل گردان يازهرا (س)، يک قبضه سلاح تيربار دوشيکا عراق قرار داشت و باعث زمين‌گيرشدن نيروهاي گردان شده بود.آقاسيد با شجاعت تمام و به صورت سينه‌خيز تا زير سنگر تيربار پيش رفته و با يک نارنجک دستي آن تيربار را نابود کرده و مسير حرکت نيروهاي گردان را فراهم نموده‌است.
قبل از عمليات والفجر 10 وقتي که براي توجيه عمليات، پشت دوربين‌هاي ديده‌باني رفته‌بوديم؛ ترس و وحشت عجيبي به ما دست داده بود. چون مسير بسيار صعب العبور بود و در تيررس نيروهاي عراقي قرارداشت. سيد با روحيه‌اي بالا‌، شجاع و مانند کوه مستحکم بود و اين روحيه باعث شده بود که بچه‌ها هم روحيه بگيرند.
قبل از شروع عمليات والفجر 10 از بنده خواسته شد که با آقاسيد صحبت کنم و او را از حضور در شب عمليات منصرف کنم. زيرا هم برادرش شهيد شده بود،‌ هم اين که يک دست نداشت و برايش بسيار سخت بود که در منطقه کوهستاني حرکت کند. وقتي با آقاسيد در اين خصوص صحبت مي‌کردم و استدلال مي‌کردم که ممکن است در عمليات مجروح شوي و نتواني زخم خود را پانسمان کني، ايشان با روحيه‌اي بالا مي‌گفت من حتماً‌ بايد در عمليات باشم،‌ نگران نباش. انشاءالله ً شهيد مي‌شوم و ديگر احتياج با پانسمان زخم‌‌هايم نمي‌شود.
آقاسيد معاون گردان يازهرا (س)‌بودند. قبل از شروع عمليات،‌پابه پاي برادران بسيجي در آموزش‌ها و مانورها شرکت مي‌کرد و چون جانباز بود، باعث روحيه‌گرفتن ما مي‌شد.
قبل از شروع عمليات والفجر ده، يک روز در کنار هم نشسته بوديم. آقاسيد فرمود: از خدا مي‌خواهم اگر شهيد شدم،‌ جنازه‌‌ام مفقود نشود و به خانواده‌‌ام برگردد؛ چون آقاسيد برادرش قبلاً‌ مفقودالاثر شده بود. مي‌گفت: پدر و مادرم طاقت نمي‌آورند. اما بعد از عمليات که آقاسيد به شهادت رسيد، کسي فکر نمي‌کرد جنازه مطهرش پيدا شود ولي به لطف خدا دعايش مستجاب شد و پس از مدتي جسداو توسط برادران عزيز تيپ قمر بني‌‌هاشم يافته شد و به آغوش خانواده بازگشت.
قبل از عمليات والفجر 10، يک روز با آقاسيد در يک نقطه‌اي تنها نشسته بوديم. آقاسيد خوابي را که شب ديده بود برايم تعريف کرد و گفت: خواب ديدم عمليات شده و بعد از عمليات من و برادر کاووسي (فرمانده گردان يا زهرا(س)‌ که در عمليات والفجر 10 همراه با آقاسيد به شهادت رسيدند) وتعدادديگري ازبرادران راکه نام برد، در يک جايي جمع شده بوديم و شما نبوديد. فرداي عمليات، وقتي به اردوگاه برگشتيم؛‌ آن‌هايي را که آقاسيد نام برده بود به همراه خودش، همگي شهيد شده بودند و پيکرهاي مطهرشان در قله ي شاخ شميران مانده بود.
2- آخرين باري که با آقا سيد از روستا به جبهه مي‌رفتيم، از مقابل گلستان شهداء گذشتيم. آقاسيد با روحيه و حالت خاصي فرمود: اين آخرين ديدارمان در اين دنيا با شهداست. و همان هم شد،‌ ديگر آقاسيد به روستا بازنگشت. البته از نظر ما دنيايي‌ها اين‌گونه است؛ ولي در حقيقت روح مطهر او و همه شهيدان زنده است و مطمئن هستم نظاره‌گر اعمال ما هستند و در حقيقت آنان زنده‌‌ا ند.

منصور و حبيب مولوي همرزمان شهيد:
شهيد سيد هادي از روزاول که وارد سپاه شد، در کار خود خيلي فعال بود. تا اين که مربي تخريب شد. در بيشتر عمليات‌ شرکت داشت و خاطرات زيادي هم داشت،‌اما براي ما نگفت. يکي از خاطرات در عمليات فاو بود. مي‌گفت که تبرباري به طرف ما زياد شليک مي‌کرد. يکي از فرماندهان گفت کسي داوطلب مي‌شود تا تيربار را خاموش کند؟ من داوطلب شدم. نارنجک به خود بسته و سينه‌خيز به طرف تيربار دشمن رفتم. تا پشت خاکريز سنگر رسيدم. دشمن متوجه شد، چون نزديک بودم. خواست تيربار را بخواباند ومرابزند.ضامن نارنجک را کشيدم و داخل سنگر انداختم . چون خاکريز کوچک بود؛ يک ترکش کوچک هم به پاي خودم اصابت کرد. باز سينه خيز آمدم. به خاکريز خودمان رسيدم. از عمليات که برگشت، دوباره به پادگان امام حسن(ع) رفت. مربي آموزش مين بود. سر کلاس بود که در اثر حادثه انفجار مين،‌دست راستش قطع شد. مدتي در بيمارستان اصفهان بستري بود. از بيمارستان که آمد، باز فعاليت خود را شروع کرد و مسئول پادگان فرخ‌شهر شد و مدتي در پادگان بود. اومدتي بعد دوباره عازم جبهه شد و به عمليات والفجر ده رفت و معاون گردان يازهرا(س) بود. شب عمليات چون دست راستش را نداشت که اسلحه به دست بگيرد،‌ چندتا نارنجک به خود بست و وارد عمليات شد.برادران مي‌گفتند وقتي که به سنگر دشمن رسيديم، چون يک دست داشت ضامن نارنجک رابادندانش مي‌کشيد و در سنگر دشمن مي‌اند‌اخت. با يک دست ابوالفضل‌گونه جنگيد تا به درجه رفيع شهادت رسيد.

پدرشهيد:
در رابطه با شهيد صحبت‌کردن،‌ کاري بس مشکل است. ما کجا و شهداء و شهيد موسوي کجا؟ آنان "عند ربهم يرزقونند" و ما در دنياي فاني. شهيد موسوي داراي روحيه‌اي بسيار شاداب و اخلاقي نيکو و برخوردي بسيار جذاب بود. شهيد موسوي فرماندهي بود والا. واقعاً لياقت فرماندهي داشت و از چهره او نور مي‌درخشيد. شهيد موسوي با يک دست به ميدان نبرد رفتند و همچون علمدار حسين بدون دست به ديار حق شتافتند. شهيد موسوي فرماندهي بود که با يک نگاه، بسيجيان شيفته او مي‌شدند و و از خلوص و رفتار او شاداب مي‌شدند. شهيد هادي موسوي همانند گل به روي انسان مي‌خنديد و انسان را به طرف خداوند هدايت مي‌کرد. کسي که شهيد موسوي را يک‌بار ملاقات مي‌کرد ديگر توان اين که مدتي طولاني او را نبيند نداشت. او فرماندهي بود که شب‌هنگام، اگر به سنگري سرکشي مي‌کرد و مي‌ديد بسيجي از فرط خستگي توان نگهباني ندارد؛ جاي آن فرد بسيجي نگهباني مي‌داد.
در سال 63 با شهيد موسوي آشنا شدم و در آن زمان، چون در سن پايين به سر مي‌بردم، داراي مشکلات زيادي بودم. شهيد موسوي فرمودند شما داراي مشکلات زيادي هستيد و به علت شناخت دقيق از وضع ما، به من گفتند شما درس را ادامه بدهيد و به مادر و برادران و خواهران کمک نماييد.
اولين روز وقتي بنده وارد اتاق آموزش نظامي در بسيج شهرکرد شدم، ايشان داشت به يک گل بسيار زيبا آب مي‌داد. حال اين که باور کنيد گل به روي ايشان مي‌خنديد و مي‌دانست ايشان از سلاله پاک رسول‌الله (ص)است و به لقاءالله خواهدپيوست.
از شهيد موسوي تنها خاطره‌اي که در ذهن هر شخصي باقي‌مي‌ماند، اولاً برخورد بسيار شاداب و جذاب و رفتار بس شايسته ايشان بود که هر بسيجي با ديدن ايشان، کاملاً مطيع وي مي‌شد و شهيد در قلب او جا مي‌گرفت.
هنگامي که بنده جزء نيروي آموزشي ايشان بودم، بسيار شيفته ايشان شدم و مي‌ديدم هميشه در يک جا مشغول خواندن زيارت عاشورا بودند. در هنگام ورود به کلاس جهت آموزش بسيجيان، وضو مي‌گرفتند و وارد کلاس مي‌شدند. با ذکر خدا کار را شروع مي‌کردند و چون ايشان فرمانده پادگان و مسئول آموزش نظامي پادگان بودند، مين را جهت آموزش به کلاس مي‌آورند و موقعي که ايشان حدس مي‌زدند مين مي‌خواهد منفجر شود، دست و بدن خود را روي مين قرار مي‌دادند که به برادران بسيجي ضربه‌اي وارد نشود. دست و بازوي خود را سپر قرار داده و دچار حادثه کردند و جان بسيجيان را نجات دادند که اين مطلب، از‌‌جان‌گذشتگي شهيد را نشان مي‌دهد. شهيد موسوي داراي خصوصيات بسيار زيادي مي‌باشدکه زبان از گفتن آن عاجز است.
شهيد سيدهادي موسوي در برخورد با عزيزان بسيجي، بسيار مهربان، باملايمت و باصداقت برخورد مي‌کرد. در منطقه جنگي اولين برخورد بنده در مقر انرژي اتمي، سوله آموزش نظامي بود. موقعي بود که ايشان با لباس فرم سپاه از سنگر خارج شدند و در برخورد با اين حقير فرمودند من به شما گفتم چون داراي مشکلات هستي، نمي‌خواهد بعد از آموزش به منطقه جنگي بيايي ولي حال که آمده‌اي بيا در گروهان و گردان ما تا هواي شما را داشته باشم.
در خط پدافندي، بنده را به سنگري هدايت کردند که از ديد دشمن در امان بود و بنده هم چون اولين‌بار بود که به مناطق رزم مي‌رفتم به هنگام نگهباني در نيمه‌شب بسيار مي‌ترسيدم و حتي صداي خش‌خش علف‌ها و زوزه باد مرا مي‌ترسانيد. ايشان به سنگر من مراجعه کردند و فرمودند نترس! اين صداها، صداي باد و نيزارهاست و مشکلي نيست. اگر خوابت مي‌آيد، برو در سنگر بخواب. من خودم نگهباني مي‌دهم. من گفتم شما هم اين يک ساعت باقي‌مانده از پست را کنار من باش. ايشان دوري زدند و باز هم در چند نوبت به من مراجعه کردند و تا پست من تمام شد. ايشان شب به تمام سنگرها سرکشي مي‌کرد و بسيجيان را دلداري مي‌داد و چون سن کمي داشتيم، بسيار راهنمايي مي‌کرد. شهيد موسوي از هيچ‌چيزي ترس به دل راه نمي‌داد و تنها از خداي خود کمک مي‌خواست. با يک دست همچون علمدار کربلا مي‌جنگيد. خاطرات ديگري که از زبان بچه‌‌ها د‌ارم اين که وقتي با يک دست به مناطق رزم مي‌رود و تا آخرين قطره خون خود مي‌جنگد و به شهادت مي‌رسد، مدتي بعد، يکي از نيروهاي بعثي و عراقي، جنازه شهيد موسوي را مي‌بيند که با يک دست به ميدان نبرد آمده، از ديدن اين همه خلوص و رشادت به خشم آمده و با تير خلاصي،‌ دست ديگرش را نيز قطع مي‌کند. آري ايشان دو دست از تن جدا، همانند علمدار کربلا به ديار حق شتافتند. راهش پررهرو و روحش شادباد.

اسدالله جوادي‌فر:
بايد اشاره شود اينجانب اسدالله جوادي‌فر خيلي کوچک‌تر از آنم که بخواهم از شهيدي چون فرمانده دلاور و شجاع سپاه اسلام، شهيد سيدهادي موسوي سخن بگويم. اما چه کنم که اداي تکليف و بيان رشادت‌‌ها و حماسه‌ها و مظلوميت‌‌هاي آن عاشقان پاکباخته را نمي‌توان ناديده گرفت. بايد گفت تا افراد ضدانقلاب که بعد از جنگ پا به عرصه مبارزه با ارزشها گذاشتند بدانند که ما چه عزيزاني را از دست داديم و شما الان راحت و آسوده به بيان مشکلات انقلاب مي‌پردازيد.
بيان خاطره‌‌اي از شهيد عزيز،‌ فرمانده دلاور سيدهادي موسوي:
بنده توفيق پيدا کردم در عمليات والفجر 10 با اين شهيد عزيز همراه باشم. زماني که گردان يازهرا(س) به فرماندهي سردار شهيد کاووسي به طرف اهداف از پيش تعيين شده در حال حرکت بود، دائم با شهيد موسوي در خصوص عمليات و چگونگي آن صحبت مي‌‌کرديم؛ تا اين‌که نزديک دشمن رسيديم. از آن‌جايي‌که فرمانده گردان شهيد کاووسي به من سفارش کرده بود که به او بگويم در عمليات شرکت نکند، بنده هم مرتب سفارش ايشان را به شهيد موسوي تکرار مي‌کردم که ديگر به نزديکي دشمن رسيده بوديم و بايد درگيري را شروع مي‌کرديم. من نتوانستم ايشان را قانع کنم که در عمليات شرکت نکند.به ايشان گفتم که شما با وضعيت جسمي‌‌اي که داريد، کمي عقب‌تر بمانيد و بعد از شکسته‌شدن خط به جلو بياييد. ناگهان ديدم شهيد موسوي دست مصنوعي خود را از جا درآورد و پرتاب کرد. يعني اگر من دست ندارم، مي‌توانم با دندان خودم ضامن نارنجک را بکشم و به طرف دشمن پرتاب کنم. در اوج درگيري با دشمن بوديم که ايشان با صداي الله‌اکبر نيروها را تشويق به پيشروي و حمله به دشمن مي‌کرد . ناگهان و با اصابت چند گلوله خمپاره 60 و رگبار تيربارهاي دشمن به ما حمله شد و شهيد موسوي با ذکر يا امام زمان (عج) و اصابت ترکش و تير دشمن به شهادت رسيد و همه ياران خود را در گردان يازهرا(س) بي‌ياور کرد. يادش گرامي و راهش پررهرو باد.

نبي‌الله رفيعي:
شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي، خصوصاً شهداي هشت سال دفاع مقدس و سرداران شهيدي که با رشادت و ايثار، صحنه‌هاي جانانه نبرد هشت سال دفاع مقدس را به رزم‌گاهي مشابه کردند که ياد و خاطره شهداي گرانقدر کربلاي حسيني را در ذهن‌‌ها تداعي مي‌‌کند. آري، سخن از سردار دليري است که از سلاله پاک پيامبر عظيم‌الشأن(ص) و از سادات عزيز و باصفايي بود که قلبش مالامال از عشق به مولايش حسين(ع) بود. بارها از او شنيدم که تشنه ديدار قبر فرزند زهرا(س)‌ مي‌باشد. او را فردي جسور، باتدبير، شجاع و دلير يافتم. در مواقع مشکلات و فشار کار،‌بسيار باحوصله و داراي سعه صدر و ايماني قوي بود.
چهارروز قبل از عمليات والفجر هشت، به همراه ايشان عازم جنوب شدم. هرچه به عمليات نزديک‌تر مي‌شديم، شور و هيجان ايشان زيادتر مي‌شد. وقتي در آبادان وارد منطقه شديم،‌ او را به عنوان معاون گروهان در گردان يازهرا(س) معرفي کردند. يادم مي‌آيد که وقتي يک تيربار عراقي سد راه ستون بچه‌ها شده بود، سيد با دلاوري و شجاعت با نارنجک دستي، آتش پرحجم اين سلاح را خاموش و راه را براي عبور بچه‌‌ها باز کردند. او که يک مربي و استاد در پادگان امام حسن(ع) بود، خاطرات زيادي را از اخلاق نيکوي خود به جا گذاشت. روزي بر اثر مشکلي که در يک مين به وجود آمد، دست راست خود را از دست داد. از منطقه آمده بودم. موضوع را شنيدم. سريع خود را به بيمارستان اصفهان رساندم. ايشان خيلي راحت روي تخت دراز کشيده بود، بي‌آن که از فشار درد شکوه کند. سريع سراغ بچه‌ها را در منطقه جنوب از من گرفت. روحيه بسيار بالايي داشت.
قبل از عمليات والفجر ده که در غرب کشور انجام گرفت، ايشان با وجود داشتن يک دست، کار انفجارات و تخريب گردان‌‌هاي رزمي را در مانورها به عهده داشت.
در مناطق خيلي بلند کوه‌‌‌هاي کتونه شوشتر، مکان‌هايي را جهت اجراي مانور گردان‌هاي تيپ 44 قمر بني‌هاشم آماده کرده بوديم. سيد هرچه در توان داشت، گذاشته بود تا کارها بر وفق مراد پيش رود. شبانه‌روز در آن‌جا بوديم. گردان‌ها براي حرکت به سمت غرب آماده مي‌شدند. ما هم به اتفاق سيد در گردان يازهرا(س) سازماندهي و اعزام مي‌شديم. در سر پل ذهاب که مستقر بوديم و آماده عمليات مي‌شديم، حال و هواي ديگري داشت. عليرغم اين که فردي شوخ‌طبع و باصفا بودند، ولي گاهي مي‌ديدم با خود خلوت مي‌کند. اکثر نمازهايش با گريه توأم بود. خاطرات شهدا را خيلي بازگو مي‌کرد. هنگامي که قرار شد در آن شب، عمليات انجام شود، بچه‌‌ها يکي‌يکي با او تماس مي‌گرفتند و او را از آمدن به عمليات منع مي‌کردند. کسي نتوانست او را قانع کند. خورشيد داشت به طرف مغرب مي‌رفت و نور طلايي خود را در بين کوه‌‌‌ها و شيارهاي منطقه گسترده بود. او را ديدم که در حال آماده شدن است. نزديک او رفتم و گفتم مشکل راه و مشکلات جسمي شما مي‌طلبد که امشب تشريف نياوري. انشاءالله فردا صبح بيا. او با لبخندي پرمعنا که روي لبانش نقش بسته بود، گفت رفتن من ديگر دست خودم و شما نيست و کسي ديگر مرا با خود مي‌برد. شايد در عمر خود چنين جمله باصفا و بامعني نشنيده بودم. آري او آن شب آسماني شده بود و همين باعث شد که به ديدار جد خود و شهداي عزيز و صميمي‌اش برود.

محمد کياني:
در اسفند 1366 در منطقه مأموريت تيپ 24 قمر بني‌هاشم در استان ايلام، منطقه عمومي شاخ شميران، با توجه به مسئوليتي که بر عهده داشتم، با شهيد سيدهادي موسوي آشنا شدم؛ ولي از قبل ايشان را مي‌شناختم و از مسئوليت ايشان در پادگان آگاهي داشتم. با توجه به وضعيت جسمي نامبرده که يک دست خود را در راه خدا داده بود، در گردان‌هاي پياده ديده مي‌شد. چندين‌بار با ايشان صحبت شد و هميشه با خنده جواب ما را مي‌داد.از ايشان خواستيم که يا در گردان‌هاي غيررزمي شرکت کند يا در پشتيباني. اما شهيد با روحيه بسيار بالايي که داشت، در گردان همراه با بسيجيان تک‌تيرانداز شرکت مي‌نمود. بنده قبل از شروع عمليات ايشان را در منطقه ديدم که نارنجک به کمر بسته و پشت سر گردان، پياده در حال حرکت است. براي آخرين‌بار خدمت ايشان رسيدم و خواهش کردم که در گردان پشتيباني بمانند. منطقه بسيار صعب‌العبور بود،‌ به طوري که تردد آدم‌هاي سالم هم مشکل بود. عبور از شيار رودخانه‌‌ها و تپه‌ها براي همه مشکل بود. دشمن با ايجاد موانع مصنوعي مانند مين و سيم خاردار و غيره، زمين را به نفع خود مسلح کرده بود. هرچه به اين بنده مخلص خدا از وضعيت منطقه گفته شد و همه فرماندهان به خصوص گردان پياده از ايشان خواهش کرديم که شما روز بعد از عمليات شرکت کنيد، قبول نکرد و با تمام توان شرکت کرد و به خدا پيوست. روح بلند شهيد سيدهادي آن شب زودتر از همه پرواز کرد و به ملکوت اعلي پيوست.
شهيد سيدهادي چيزي را مي‌ديد که ما توان مشاهده آن را نداشتيم.
شهيد سيدهادي در عمليات والفجر ده در ارتفاعات شاخ سومر همراه با گردان‌‌هاي پياده يازهرا(س) شرکت نمود و با يک دست، همچون آقا قمر بني‌هاشم (ع) به نداي رهبر و امام خود لبيک گفت. قلم از بيان ايثار ايثارگراني چون شهيد سيدهادي عاجز است که بنويسد آن شب به سيدهادي‌ها چه گذشت. شب سختي بود ولي شهيد مي‌فهمد که چه مي‌کند. همه امکانات براي جلوگيري از حضور سيدهادي در منطقه آماده بود، ولي سيد با خداي خود عهد ديگري بسته بود. او عاشق مخلص خدا بود و با يک دست به ياري اسلام و رزمندگان آمده بود.
يعضي وقت‌ها از خود مي‌پرسم آيا آن‌ها ملائکي در شکل انسان بودند؟ اي کاش ما قدر آن‌ها را مي‌دانستيم و به عظمت روحي آن‌ها فکر مي‌کرديم. خدا توفيقمان دهد که بتوانيم ادامه‌دهنده راه شهيدان به خصوص شهيدان جانباز باشيم.
در رابطه با ايثارگري شهيد سيدهادي و مظلوميت ايشان بايد استادان جمع شوند و کتاب‌ها بنويسند. بنده کوچکتر از آن هستم که بتوانم در اين رابطه مطلبي بنويسم.

احمدي:
اينجانب سال 1360 افتخار آشنايي با برادر شهيد سيدهادي موسوي را پيدا کردم. وقتي که اينجانب به پادگان معرفي شدم، به عنوان مربي سلاح، در همان برخوردهاي اول با برادري آشنا شدم که از نظر اخلاق و منش، الگوي تمام نماي يک پاسدار حقيقي بود. در طول چند سالي که افتخار آشنايي با ايشان را داشتم، خاطرات زيادي از ايشان دارم که گفتن آن‌ها احتياج به زمان زيادي دارد؛ اما چند خاطره به عنوان نمونه در ذيل ذکر مي‌شود.
شهيد سيدهادي به عنوان مربي تخريب در پادگان خدمت مي‌کردند و با توجه به اين که کار تخريب کار دشواري است و هميشه با خطر مواجه است، ايشان با علاقه زيادي به کار تخريب ادامه مي‌‌دادند و در واقع در اين رشته استاد بودند.
ايشان قبل از شهادت به عنوان فرمانده مرکز آموزش شهيد رجايي بودند. با اين که فرمانده بودند، هميشه با نيروهاي آموزشي غذا مي‌خوردند و خود را هيچ‌گاه از صف نيروهاي آموزشي جدا نمي‌کردند و در برخورد با آن‌‌ها کمال خضوع و خشوع را داشتند.
در اعزام به جبهه، ايشان با اين که جانباز بودند و يک دست خود را در راه دفاع از ميهن تقديم کرده بودند، و فرماندهي مرکز آموزش را نيز به عهده داشتند، ولي هيچ چيز مانع از رفتن ايشان به جبهه نشد و با اصرار فراوان عازم جبهه شدند. در عمليات والفجر ده در قله‌هاي سربه فلک کشيده کردستان "شاخ شميران" به شهادت رسيدند.
ايشان علاقه عجيبي به اهل بيت(ع)، به خصوص سرور و سالار شهيدان اباعبدالله‌الحسين (ع)‌ داشتند. هرگاه اسم امام حسين(ع) برده مي‌شد، اشک ايشان جاري بود. همچنين علاقه زيادي به مادرش زهرا(س) داشتند.
شهيد سيدهادي به دنيا و متعلقات آن علاقه‌اي نداشت و از همه قيدوبندها و وابستگي‌‌ها خود را رها ساخته بود و خود را به درياي بي‌کران معنويت متصل کرده بود.
در برخوردهاي خود رعايت ادب و احترام را داشتند و با همه يکسان برخورد مي‌کردند. با نيروهاي آموزش يا همکاران و فرماندهان،‌ برخورد متين و سازنده‌اي داشتند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 180
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
اميريان,عبدالصمد

 

در سال 1342 در شهرستان «فارسان»، يكي از شهرهاي استان «چهارمحال و بختياري» چشم به جهان گشود. در سال 1349 وارد دنياي كسب علم و دانش شد و با موفقيت اين دوران را طي كرد. در سال سوم دبستان مشغول تحصيل بود كه در تابستان آن سال به روستاي «مهدي آباد» در استان «فارس »رفت. برادر بزرگترش در آن موقع در آنجا به عنوان سپاه دانش خدمت مي‌كرد. او با ديدن شهيد« اميريان» در آنجا تعجب كرد. بچه‌ايي در سن ده‌ سالگي از خانواده جدا مي‌شود و كيلومترها آن طرف‌تر بدون دلتنگي مشغول كارهاي خارج از تصور مي‌شود. او در روستاي مهدي‌آباد نه تنها احساس غريبي و گوشه‌گيري نمي‌كند، بلكه با رهبري و هدايت بچه‌هاي هم سن و سالش، آنها را در بازي‌هاي كودكانه هدايت مي‌كند. مسجد مقصد هميشگي او پس از فراغت از بازي‌هاي كودكانه و مدرسه بود. او پس از فارغ شدن از اين مسايل بلافاصله خود را به مسجد مي‌رساند و مشغول تلاوت قرآن مي‌شد.
روحيه بالندگي و بزرگواري اين شهيد كه حاصل تربيت اسلامي بود، سالها بعد از او يك سردار و قهرمان ملي ساخت كه تا هميشه تاريخ باعث افتخار هر انسان آزاده‌ايي خواهد بود.برخورداري اين شهيد بزرگوار از كمالات و اخلاق پسنديده زبانزد دوستان و آشنايان است. موقعي كه در سن نوجواني عازم جبهه بود، مقدار پولي را كه برادر بزرگترش به او مي‌دهد در صندوق كمك به جبهه مي‌اندازد تا هم برادرش را ناراضي نكرده باشد و هم از اين طريق هم سهمي در دفاع مقدس و حماسه آفريني مردم ايران در مقابل دنياي ظلم وستم داشته باشد. اوپس از حضور در جبهه به گردان عملياتي مي‌رود تا با رويارويي مستقيم با دشمن، از كشور و دينش پاسداري كند. او با حضور بي‌وقفه حماسه‌هاي زيادي خلق مي‌كند و بر اثر بروز شجاعت و بر اساس شايستگي‌هايي كه از او مشاهده مي‌شود، به فرماندهي گردان اميرالمؤمنين(ع) در تيپ 44 قمربني‌هاشم(ع) منصوب مي‌شود. در مدت حضور در اين سمت و با فرماندهي صحيح و اصولي، ضربات زيادي به نيروهاي دشمن وارد مي‌كند. چند بار در جبهه زخمي مي‌‌شود ولي حتي خانواده‌اش از اين موضوع با خبر نمي‌شوند و او پس از بهبودي دوباره وارد جنگ مي‌شود.
سرانجام پس از جانفشاني‌هاي زياد اين اسطوره ملي در راه دفاع از ميهن ودين، آسماني مي‌شود تا با قرار گرفتن در ملكوت اعلي‌ نظاره‌گر ما و اعمالمان باشد.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
يا ايهاالذين آمنوا هل ادلكم علي تجاره تنجيكم من عذاب اليم تومنون بالله و رسوله و تجاهدون في سبيل‌الله باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون اشهد ان لااله‌الاالله و اشهدان محمد رسول‌الله و اشهد ان علي ولي‌الله
درود خدا بر مجاهدين خالص و مخلص خدا و سلام بر رهروانشان؛ كساني كه براي رسيدن به هدفشان از جان خود گذشتند. درود بر پرچمدارشان .درودي بس بي‌پايان .در اين لحظات حساس انقلاب اسلامي كه دشمنان از هر سو براي از بين بردن آن تلاش مي كنند، بايد حركت كرد و حسين‌گونه با لبيك بر امام خود بگوئيم تا آخرين لحظات زندگيمان دست از تو برنخواهيم داشت و فرياد بر مي‌آوريم الله اكبر، خميني رهبر، روح مني خميني بت‌شكني خميني، من مي‌خواهم با اين چند كلام و خطوط كوتاه بگويم اي امت حزب الله ،معلمين،محصلين ،کارمندان،کشاورزان وتمام مردم قهرمان ايران.راهي را که رفته ايم پشيماني برايمان تا آخرين لحظات زندگيمان ندارد و با آگاهي به اينكه مجاهد در راه خدا و رضايت حق است،اين راه راانتخاب کرده ايم .اي مردم! دنيا عرصه امتحان است و مرگ حتمي است و شيطان هميشه مي‌خواهد در همه‌جا ما را از ياد خدا غافل دارد.
پدرومادرم مي‌دانم كه برايم گريه‌ها مي‌كنيد ولي گريه‌هايتان مبادا آنچنان باشد كه بعضي افراد بي‌دين بگويند ببين چه بحال و روزتان آمده و خداوند صابران را دوست مي‌دارد. بايد اي مردم كمرها را و كمربندها را محكم بست و براي رفع فتنه جهاد كرد. خداوند فرموده كه با كفار بجنگيد و آنها را بكشيد .
اي خداي بزرگ تو شاهد باش كه ما تا آنجا كه مقدر بوده است حرفمان را زديم دوستان من صحنه را مبادا خالي كنيد كه دشمن در كمين است. سپاه پاسداران و بسيج را كه يكي از قويترين بازوهاي امام است؛پشتيبان باشيد. سنگرنشينان مدرسه بايد هركدام يك سنگر باشند و تيرهاي خود را بر پيكر دشمن از سنگر خود روانه سازند اما پدرومادرم اگر مقدر است چند سال برايم نماز و روزه بخريد و از همه برايم حلالي بطلبيد. انشاالله كه خداوند گناهانمان را ببخشايد و همچنين برادران ارجمندم اگرچه نمي‌توانم با اين چند جمله برايتان صحبت كنم و همين را بگويم كه گريه‌هايتان را بر مردم ظاهر مكنيد و مرا ببخشيد همچنين خواهران ارجمندم حجاب كوبنده‌تر از خون شهيد است. مصائب زينب را در نظر بگيريد و به زندگي خود ادامه بدهيد و هميشه احكام اسلامي را در نظر بداريد.
والسلام علي عبادالله الصالحين








خاطرات

ا
ردشير رئيسي:

اتوبوس ها آرام و هن هن کنان به سمت منطقه ي سومار در حرکت بودند. گاه به گاه زوزه اي مي کشيدند و پيچي را مي گذراندند و زماني هم انگار هيچ صدايي از آن ها شنيده نمي شد! ساعت ها بود که در اتوبوس نشسته بوديم. تمام کمر دست و پاهايمان درد مي کرد. همه خسته بوديم و همين باعث شده بود تا کمتر به مناظر اطراف نگاه کنيم. هوا کاملا تاريک شده بود که به ايست و بازرسي سومار رسيديم. اتوبوس ها يکي يکي چراغ هايشان را خاموش مي کردند و در دل تاريکي و در کور سوي جاده، به سمت منطقه ي عملياتي مسلم ابن عقيل در حرکت بوديم. دير وقت بود که به منطقه ي مورد نظر رسيديم. بچه ها از فرط خستگي هر کدام در گوشه اي از بيابان پناه گرفته بودند تا خود را از سرما و سوز شب هاي پاييزي که بدجوري به مغز استخوان آدم نفوذ مي کرد، حفظ کنند.
به هر سختي شب را صبح کرديم و با روشن شدن هوا، تپه و ماهورهاي منطقه خبر از سيلاب هايي مي داد که بيشتر عوارض طبيعي را شسته بود و مسيل ها به صورت شيارهايي به هر بيننده تازه وارد، دهن کجي مي کرد. استقرار بچه ها يکي- دو ساعت بيشتر طول نکشيد. ميدانگاهي که بچه ها آن را آماده کرده بودند، با صداي اذان ظهر به محلي مناسب براي برپايي نماز تبديل شده بود. در سينه کش تپه ها، چادرها به رديف کنار هم قطار شده و ساير ابزارها و وسايل هم، هر کدام گوشه اي افتاده بودند.
نماز جماعت را به امامت شهيد عارف حجت الاسلام شمس برگزار کرديم. شهيد شمس از معدود روحانيوني بود که نفوذ کلام زيادي داشت و بيشتر مواقع، هنگام سخنراني هايش اشعار زيادي از شاعران بزرگ خصوصا حافظ چاشني صحبت هايش مي کرد. خوب يادم هست که آن روز غزلي از حافظ را با بيت مطلع:
«ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمديم
از بد حادثه اين جا به پناه آمديم»
با چنان لحني مي خواند که همه ي رزمندگان را مجذوب خود کرده بود. در همين حال، صداي وحشتناکي همه را نکران کرد.
- بمب!
با شنيدن صدا، هرکس به سمتي دويد. تکه هاي گوشت و استخوان بود که هر گوشه اي از زمين گرم منطقه ي مسلم ابن عقيل را رنگين کرد. سيلاب هاي ويرانگر، گويا ميني را از محل اصلي خود شسته و به محل استقرار ادوات ما آورده بودند. البته اين حدسي بود که بچه ها زده بودند. يکي از بچه ها هنگام وضو گرفتن پايش روي يکي از آن گوجه اي هاي حساس رفته بود و بعد هم ...
حدس بيشتر بچه ها اين بود که اين انفجار اتفاقي بوده و اميدوار بودند که ديگر چنين حادثه اي رخ ندهد. صبح فردا بعد از بيدار باش شهيد عبدالصمد اميريان ميدان صبحگاه را پر کرده بود.
حين اجراي مراسم، انفجاري مهيب، خبر از مين گذاري مي داد که پاي رزمنده اي را از گرفته بود. بچه ها که حالا خيلي عصباني شده بودند، سرنيزه به دست اطراف چادرهاي نزديک به شيارهاي مسيل را در جستجوي مين، دوباره شيار شيار کردند و در کمتر از يک ساعت، صدمين گوجه اي ضد نفر پيدا و خنثي شد. در همين بحبوحه، تانکر حمل آب هم روي مين ديگري رفت و تمام ترديدها به يقين تبديل شد. بله، محل استقرار، دقيقا وسط يک ميدان مين قرار داشت که هجوم سيلاب، کروکي دقيق آن را از بين برده بود. همه بسيج شدند و به جستجو پرداختند. حتي زير چادرها را هم گشتيم؛ دومين گوجه اي حاصل اکتشاف مين در چادر محل استقرار ما بود! واقعا که خدا به همه رحم کرد.

 

برگفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
بيشتر فعاليت انجمن اسلامي دبيرستان اميد آن روز و ولايت فقيه امروز را افرادي چون شهيد صمد اميريان، جهانبخش بهرامي، بهرام بهرامي و .... كه از شهداي بزرگوار هستند انجام مي‌دادند.
صمد روحيه‌اي بسيار عالي داشت. لبخند از لبانش جدا نمي‌شد، بسيار مؤدب و مهربان بود حتي با گروههاي مخالف هم با لبخند و چهره بشاش بحث مي‌كرد.
كلاسهاي قرآن در دفتر انجمن اسلامي داير بود و صمد از گردانندگان كلاس بود.
به همت اين شهيد و برخي دوستان ايشان كلاس معارف در منزل شخصي يكي از شهيدان شهرستان تشكيل شد و عصرها بعد از تعطيلي مدرسه با شوق و ذوق بچه‌ها به طرف خانه آن شخص بزرگوار حركت مي‌كردند و در بين راه از لطيفه‌ها و اخلاق نيكوي صمد بهره‌مند مي‌شدند.
با صدور فرمان حضرت امام خميني بر تشكيل بسيج و شكل‌گيري اين نهاد طبق معمول شهيد با دوستانش همراه بود و در آموزشگاه و خارج از آموزشگاه فعاليت بسيجي (آموزش نظامي و ...) با كمك مربيان آغاز شد.
جنگ که شروع شدوپس از طي مراحل مقدماتي آموزش نظامي، شهيد اميريان جزو اولين گروه اعزامي به منطقه جنگي بود. كمتر دانش‌آموزي در دبيرستان اميد و يا رزمنده‌ي دردوران دفاع مقدس درشهرستان فارسان است كه با نام شهيداميريان آشنا نباشد . بهتر بگويم شايد كسي در اين مجموعه نباشد كه با ايشان دوست نبوده، نه به واسطه شهيدشدنش. ايشان در زمان حيات او همه ي بچه‌هاي بسيج ودانش آموزان به نحوي با او ارتباط داشتند.
در جبهه نيز روحيه بشاش او بشاش‌تر و شادتر از هميشه بود خستگي را از تن انسان بدر مي‌كرد. و به همرزمان خود روحيه مي‌داد.
با وجود شوخ‌طبعي و خنده‌رويي بسيار جدّي هم بود و در مسئوليتي كه عهده‌دار مي‌شد، جديت تمام برخورد مي‌كرد. شجاع، دليروبا اراده و قوي بود. و بر همين اساس مسئوليتهاي مختلف عملياتي و پدافندي را به او واگذار مي كردند. هدايت و رهبري نظامي او در جنگ و برخورد شايسته با نيروهاي بسيجي و رزمنده و ساير ويژگيها باعث شد كه در رده‌هاي مختلف فرماندهي عهده‌دار مسئوليت باشد و در مقام جانشيني گردان و فرماندهي گردان عملياتي انجام وظيفه مي‌كرد.
وقتي برخي دوستان مجروح مي‌شدند به خاطر بالابردن روحيه ايشان تلاش مي‌كرد.به گونه اي که هيچكس نمي‌توانست تشخيص دهد كه او يك فرمانده نظامي است. بين همرزمانش بسياربي آلايش و به اصطلاح خاكي بود. تمام حركات ، رفتار، گفتارش خاطره است.
از سال 1359وبعدازپيروزي انقلاب اسلامي جامعه شاهدشکل گرفتن تشکلهاي سياسي بود. در دبيرستان ولايت فقيه فارسان نيزاين شرايط حاکم بود. منتهي اين تشكل‌ها خودجوش بودند در مراكز علمي دبيرستانها به عنوان انجمن‌هاي اسلامي فعاليت‌هاي مستمري را شروع كردند.
شهيد اميريان يكي از نيروهاي فعالي كه در به وجود آمدن انجمن‌هاي اسلامي دبيرستان ولايت فقيه نقشي اساسي داشتند و حقيقت در رابطة با شهداي عزيزي همچون شهيد اميريان بحث كردن كار بسيار سختي است .چرا كه آنان يك روح ملكوتي داشتند كه توان ما درباره اوصاف بسيار بالاي آنان سازگار نيست كه چگونه صحبت كنيم.
شهيد اميريان داراي اخلاص بالايي در تمامي زمينه‌ها بود با اينكه يكي از دانش‌آموزان بسيار عالي دبيرستان بودند و اكثر فعاليت‌هاي مذهبي دبيرستانمان حضوري فعال داشت ،اما بسيار جوان كم‌توقعي بود. با اينكه يكي از مؤسسين انجمن اسلامي دبيرستانمان بود و در تمام موارد حضوري فعال داشت وليكن وقتي به او مراجعه مي‌كردند براي انجام هر كاري، ايشان هيچ‌گونه دست ردي به سينة مراجعه‌كننده نداشت كه هيچ، حاضر بود حضوراً كار را انجام دهد. بدون اينكه هيچ‌گونه توقع از طرف مقابل داشته باشد.
خاطره‌اي شنيدني از شهيد اميريان در ذهن بنده در سال 59ـ58 در دبيرستان ولايت فقيه نقش بسته که عرض مي کنم: بعد از پيروزي انقلاب، گروههايي هم چون منافقين، فدائيان اكثريت و اقليت، حزب طوفان در سراسر كشور فعاليت داشتند .از جمله در شهر فارسان و دبيرستان ولايت فقيه نيز نيروهايي داشتند كه فعاليت‌هاي ضدانقلابي انجام مي‌دادند.
يك روز يكي از همين نيروهاي مُعاند، تعداد زيادي از مجلات تبليغي خودشان را آورده بود و در بين دانش‌آموزان توزيع مي‌كرد .يكي، دو بار شهيد اميريان تذكر داد كه شما اجازه ‌چنين فعاليتي را نداريد. اگر واقعاً مطلبتان حق است بيائيد و در بين بچه‌ها صحبت كنيد و اگر حرف شما و حركت شما حق است ما هم به طبع از شما پيروي كنيم.
وليكن آنها نه حرفشان حق بود و نه حركتشان و نه راهشان . دستوراتي كه از تهران ومراكز ديگر برايشان مي رسيد راکورکورانه اجرا مي کردند ودربحث ومناظره حاضر نمي شدند تا پوچي افکارشان آشکار شود. توجهي به نصيحت‌هاي شهيد اميريان نكردند تا اينكه شهيد بچه‌ها راجمع کرد و گفت: حالا كه هرچقدر نصيحت مي‌كنيم و اينها گوش نمي‌كنند مجبوريم كه باآنهامقابلة کنيم. به صورتي كه حتي اگر مقابلة فيزيكي نياز باشد. يكي از همان نيروهاي معاند، تعداد زيادي مجله را در زير بغل داشت كه در راهرو و كلاس به كلاس توزيع مي‌كرد. شهيد اميريان بعد از اينكه امربه‌معروف را انجام داد وآنها گوش نكردند. تمام مجلات را گرفت و در بخاري كلاس آتش زد . درگيري به وجود آمد كه منجر به مصدوم شدن شهيد شد. وقتي كه بچه‌ها خواستند مقابلة به مثل كنند؛ شهيد اميريان آنقدر با اخلاص و با گذشت بودکه گفت: با اينكه بنده را مصدوم كردند. با اينكه از بيني من خون جاري است.ولي گذشت مي كنم. او فعاليت‌هاي خود را در رابطة بامسائل انقلاب و پيروزي انقلاب وآگاهي دادن به جوانان تحصيلكرده دبيرستان ولايت‌فقيه متمرکز کرده بودودراين راه كوتاهي نكرد. ايشان چندنوبت روانة جبهه شدند. به طور اتفاقي در عمليات خيبر بنده ايشانرا در جزيرة هورالهويزه ملاقات كردم و پس از سلام و احوالپرسي متوجه شدم كه وي مدتي طولاني است كه در منطقه جنگي حضور دارد. دو الي سه ساعت از ملاقات ما نگذشته بود كه شهيد را يك نفر صدا زد و او رفت و برنگشت.
بنده جوياي احوال او شدم، كه يكي از هم رزمانشان گفت: كه شهيد اميريان ضمن اينكه در دعاهاي كميل و توسل و ادعيه‌هايي كه رزمندگان در ميدان جنگ دارند شركت مي‌نمايد و غير از اينها در شبهاي جمعه ضمن اجراي دعاي كميل او در كنار سنگرش قبري را حفر كرده ودرآن به عبادت مي پردازد.اومي خواست با اين کارش خود راآماده کند تادر شب اول قبر پاسخگويي به نداي حضرت حق برايش آسان باشد. با آنكه در آن زمان ما همه جوان بوديم اين کارها غيرقابل تصوربود. عبدالصمد عامل اصلي جذب خيلي از ما شد كه در فعاليت‌هاي ديني شركت كنيم. عملاً ايشان از نيروي مذهبي بود كه در ميادين جنگ و نبرد با دشمن حضور پيدا مي‌كرد و لذا شهيد بزرگوار براي پاسخگويي به نداي حق كه چگونه بتواند پاسخ ملك‌الموت و يا مأموران حضرت حق را بدهد وي در آن فضاي معنوي كه خيلي از ماها ترس و حراس داشتيم و درون سنگرهاي مي‌نشستيم؛ در شبهاي جمعه در قبري كه خود حفر كرده بود ميرفت و دعاي كميل را زمزمه مي‌كرد.
يكي ديگر از خاطراتي كه در عمليات خيبر به ذهنم خطور كرد. در منطقة هورالعظيم دشمن موانع مصنوعي ايجاد كرده بود. در يك سمت از نيروهاي سپاه اسلام به وسيله پمپاژ آب از رود فرات، قسمت اعظمي از بيابان وسيعي كه محل استقرار نيروهاي اسلام بود آب پمپاژ كرده بود كه همة منطقه را آب گرفته بود. و حمله از آن مسير به سمت نيروهاي عراقي بسيار مشكل بود. در سمت چپ نيروهاي اسلام هم منطقه باتلاقي بود و پشتيباني نيروها به سختي صورت مي‌گرفت. تنها جادة ارتباط و كمك‌رساني به نيروهاي خط اول يك جادة به عرض هشت‌متر بود كه ارتفاع آن از سطح زمين حدود يك متر و اكثر نيروهاي رزمنده در پناه اين يك متر آماده نبرد با دشمن بودند.
درحين اينكه نيروها آماده بودند كه دستور فرماندهي جهت اجراي عمليات را بشنوند و عمل كنند، ملاحظه كرديم كه از سمت باتلاق‌ها حدودبيست دستگاه تانك پاتك كردند عليه نيروهاي اسلام و هيچ‌گونه وسيله دفاعي در بين رزمندگان نبود تا از خود دفاع كنند. نه سنگري بود و نه امكاناتي، فقط تنها وسيله‌اي كه نيروها در اختيار داشتند همان مانع مصنوعي يا جاده‌اي كه به طول 12 كيلومتر ايجاد شده بود. شهيد اميريان وقتي آن صحنه را مشاهده كردند مثل شير با صداي بلند همة بچه‌ها را كه در آن نزديكي آمادة نبرد بودند ، صدا كردند كه به همه روحيه ي عجيبي داد. عراقي‌ها جرأت اينكه با نيروهاي پياده بيايند را نداشتند و با نيروهاي زرهي قصد داشتند خط را بشكنند. شهيد اميريان اولين كسي بود كه شايد 10 الي 15 گلولة آرپي‌جي را شليك كرد. او دقيقاً وسط جاده ايستاد و تانك‌هاي عراقي كه به سمت نيروهاي اسلام حركت كرده بودند،مورد هدف قرارداد.
پنج تانك را به وسيلة موشک آرپي‌جي 7 شكار كرد . صداي الله‌اكبر رزمنده‌ها بلند شد و مابقي تانكهاي عراقي سريع دور زده و برگشتند و به لانه‌هايشان رفتند. واقعاً شهيد اميريان در ميدان جنگ يكي از شاخص‌ترين نيروهايي بودند كه ضمن اينكه خود به اندازة چندين نيرو فعاليت مي‌كرد، يكي از نيروهايي بود كه روحية رزمندگان را در سطح عالي بالا مي‌برد.
شهيد اميريان پس از اين واقعه به نيروها اعلام كرد كه به لحاظ اينكه در فاصلة صد متر جلوتر از محلي كه نيروها تجمع كرده بودند، يك سنگر كمين عراقي‌ها بود. او به بقية دوستان هم‌رزم گفت: ما دو سه نفر جلو حركت مي‌كنيم و اگر خواستيم آن سنگر كمين را پاك‌سازي كنيم كه به وسيلة بي‌سيم به شما اعلام مي‌كنيم كه شما حركت كنيد و اگر نتوانستيم و يا مجروح و شهيد شديم شما در همين محل بمانيد.
ايشان با اينكه هوا هم تاريك شده بود و وضعيت جوي نامناسب بود در همان باتلاق و محلي كه آب پمپاژ كرده بودند؛ حركت كرد و سنگر كمين دشمن را به صورتي ماهرانه خنثي كرده و نيروهاي عراقي را از بين برد. و به بقيه ي نيروهادستور داد به صورت ستوني حركت كنند.
در بين راه كه نزديك به دويست ،سيصدمتري حركت كرديم. سه چهار مورد شهيد پيام مي دادوراهنمايي مي کرد. كه ماواردميدان مين ياسايرموانع نشويم. شهيد عبدالصمد با اينكه جزء گروه تخريب نبود ،باشناسايي مانع وميدان مين دشمن علاوه بر اينکه از گرفتار شدن نيروهايش درميدان مين جلوگيري کرد.معبر را باز ‌كرد و با اينكه گروه و نيروي تخريبي نبود و خودش نيروي تخريب نبود، اما با آن شجاعت و حماسه‌اي كه در همة ميادين ايشان از خود نشان مي‌داد،اين کار مهم راانجام داد. شهيد اميريان با دو سه نفري كه قبلاً براي تصرف سنگر كمين دشمن رفته بودند؛ پيام دادند كه ما هيچ حركتي نكنيم. تا اينكه پيام دهند. پس از سه ساعت دستوردادند مينهاي کارگذاشته شده توسط دشمن خنثي شده اند.مااز بين نوارهاي سفيدي كه مشخص شده بود حرکت کرديم.
تمام نيروها كه نزديك به صد نفر بوديم باشجاعت واز جان گذشتگي اين شهيد بزرگوار امکان رد شدن از موانع دشمن ،فراهم شدوآن شب شکست سختي به دشمن وارد آمد. علي‌الخصوص كه معروف بود به شكارچي تانك. هرجا نيروي زرهي دشمن مشاهده مي‌شد بچه‌ها سراغ عبدالصمد را مي‌گرفتند كه در فلان محل نيروي زرهي دشمن فعاليت مي‌كند. يا ماشين‌هايي غيرزرهي هم اگر مثل توپ 106 و امثال آن اگر مشاهده مي‌شد، همه بچه‌هابلافاصله سراغ عبدالصمد را مي‌گرفتند . او هم حضور پيدا مي‌كرد. وقتي آن بزرگوار در هر منطقه‌اي كه حضور پيدا مي‌كردومثل يک نيروي عادي به شکار تانکها دشمن مي پرداخت. همه ي بچه‌ها آشنايي كامل با روحيات ايشان داشتند و مطمئن بودند كه شهيد اميريان در هر نبردي حاظر شود، نيروي زرهي دشمن را متلاشي مي‌كند. اوفقط فرمانده نيروي پياده نبود. هم تخريب چي بود که مسيري را كه رزمندگان بايدازآن عبور كنندرااز مين وموانع دشمن پاکسازي مي کرد و هم مانند يک نيروي جان برکف هر جا مشکلي پيش مي آمد اوبا جانفشاني حاظر مي شد وآن مشکل را برطرف مي کرد. شهيد اميريان حضورش واقعاً قوت قلبي براي بچه‌هابود. به لطف حضرت حق و ياري حضرت ولي‌عصر (عج)وسايرائمه كه همه واسطه هايي هستند براي رسيدن به حق، شهيد اميريان کسي بود كه واقعاً هم لطف حضرت حق ياور ايشان بود و همه دست غيبي ولي‌عصر(عج) كمك‌رسانش بود. امام صادق (ع) مي‌فرمايد: كونو دُعاتَ الناسُ با اعمالَهم ولا تكونوا باالسنتكم. شهيد اميريان هم در زبان هم در عمل از نيروهايي بود كه در هر نقطه‌اي از ميادين جنگ خصوصاً براي بچه‌هاي فارسان که با روحيات شهيد اميريان آشنايي داشتند؛ يك قوت قلب بسيار قوي بودند. با اينكه روحيه همه رزمندگان عالي بود، اما با وجود شخصيت عبدالصمد روحيه‌ها بالاتر و قوي‌تر مي‌شد.
درخصوص فعاليتها شهيد اميريان انصافاً از نيروهايي بودکه در تمامي زمينه‌هايي كه احساس مي‌شد حضور نيروهاي متدين لازم است؛ ضمن اينكه خودش حضور پيدا مي كرد، باعث مي‌شد اكثر دوستانش نيز شركت كنند.
نماز اول وقت او بين بچه‌ها زبانزدبود. وقتي اذان پخش مي‌شد يا در وضوخانه وضو مي‌گرفت و يا آماده بود نماز را شروع كند. حاظر شدن به عنوان اولين نفردر جلسات، يكي ديگر از ويژگيهاي او بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 188
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
جعفرزاده,امامقلي

 

بهمن ماه سال 1324 ه ش درشهر سامان زادگاه عمان ودهقان ساماني از شعراي به نام ايران؛ يکي از شهرهاي استان چهارمحال وبختياري ، در يك خانواده مستضعف بدنيا آمد. تنها فرزند اين خانواده بود ،او را نذر امام رضا(ع) كردند و مدت هفت سال لباس سفيد به او پوشاندند و كفن‌پوش امام رضايش ساختند . به اندازة موهاي سرش سكه به حرم امام حسين عليه‌السلام ريختند .پدرومادرمتدين او از همان اول پيوندش را با ائمه طاهرين(ع) مستحكم ساختند. به لحاظ همين امر بود كه لحظه‌اي از ياد آنان غافل نمي‌شد و همه کارهايش درجهت وخواست ائمه اطهار(ع)بود. تحصيلات ابتدائي خود رادر سامان به پايان رسانيد و بعد ازبه دليل فراهم نبودن شرايط ادامه تحصيل درسامان تحصيلات متوسطة خويش را در دبيرستان ادب اصفهان تمام كرد . در سن 17 سالگي پدرش را از دست داد و با مادر پيرش زندگي مي‌كرد . در سال 1341 وارد صحنة سياست شد و مشغول كارهاي زيرزميني كه بوسيلة روحانيت مبارز رهبري مي شد، گرديد و به پخش اعلاميه و نوارهاي امام و رسالة امام پرداخت . در سال 1345 به خدمت سربازي اعزام گرديد و در دوران سربازي خود سپاهي دانش ممتاز بود. دوستان هم دوره اش مي‌گويند ،در سال 1346 عكس امام(ره) را به آنها نشان مي دهد و مي گويد: روزي اين زعيم عاليقدر حكومت اسلامي را پياده خواهد كرد. در سال 1347 واردکارخانه ذوب آهن اصفهان گرديد و بعد از ديدن دوره يكسالة فني مشغول بكار شد.
در شهريور سال 1347 ازدواج كرد كه ثمرة اين ازدواج يك دختر و دو پسر است .در سال 1349 براي ديدن دورة يكساله ازطرف کارخانه ذوب آهن اصفهان عازم شوروي شد ولي به علت برخورداري از استعداد ونبوغ زياد، اين دوره را در مدت هفت ماه و نيم تمام كرد و به كشور بازگشت. در اين مدت كه در شوروي اقامت داشت تمام موازين شرعي را اجرا مي‌كردوقرارگرفتن در محيط فاسد وغيراسلامي کوچکترين خللي در ايمان واراده او ايجاد نکرد. بعد از بازگشت از شوروي فعاليتهاي خويش را دوباره از سرگرفت وبا مبارزان منطقه چهارمحال واصفهان مانند برادران؛ صلواتي، پرورش، آيت‌ا... طاهري، حجه‌الاسلام ميرزائي امام جمعه زرين شهر و شهدائي چون تركي‌ ، فولادي و... ارتباط تنگاتنگ داشت. در آن خفقان رژيم ديکتاتوري پهلوي، به ايجاد نمايشگاهاي كتاب در فولادشهر، شهركرد، سامان همت گماشت و همچنين در ساير شهرستان‌ها نمايشگاههاي كتاب بسياري تشكيل داد. اودراين نمايشگاهها به روشنگري افكار توده‌هاي مردم مي پرداختند و به كارهاي تشكيلاتي اهميت بسيار مي‌داد . به همين جهت همراه با ساير برادران مكتبي و مبارز نسبت به تشكيل جلساتي چند در فولادشهر همت گماشت. شهري كه به دليل رواج فرهنگ فاسد طاغوتي از معنويت در آن اثري نبود .اوبارها هزاران اعلاميه حضرت امام(ره) را مخفيانه و با چابكي ، زيركي و بدون ترس از عوامل ساواك به داخل كارخانه ذوب آهن اصفهان ميبرد و پخش مي‌كرد. در چهلمين روز شهادت حاج‌آقا مصطفي خميني، در حالي كه در مسجد سيد اصفهان سخنراني ميكرد، دستگير شد. در زمان پيروزي انقلاب زحمات زيادي كشيد و بارها خطر راازسر گذراند اما به شهادت نرسيد. ا و تمام مال و جان خويش را فداي مكتب اسلامي ساخته بود. لحظه‌اي از ياد خانواده‌هاي زنداني، تبعيدي و خانواده‌هاي بي‌سرپرست و مستضعف غافل نمي‌شد و با انجمن مددكاران و صندوق قرض‌الحسنه اصفهان همكاري داشت. وقتي كه نماز مي‌خواند با تمام وجودش به ياد خدا بود و با تمامي وجودش دعاي كميل مي‌خواند و اشك مي‌ريخت. به معناي واقعي كلمه مقلد امام(ره) و معتقد به ولايت فقيه بود . به امام (ره)عشق مي‌ورزيد و او را الگوي خويش قرار داده بود.
در زمان پيروزي انقلاب به همراه ديگر برادران مبارز كارخانة ذوب‌آهن را به اعتصاب كشاندند. وي داراي بينش سياسي قوي بود و هيچگاه در مسائلي كه در مملكت بوجود مي‌آمد اشتباه نمي‌كرد. دراول انقلاب که حجم زيادي ازحملات ناجوانمردانه ي منافقين وملي گراهاي دروغين متوجه آيت ا... مظلوم دکتر بهشتي وسايرشخصيتهاي انقلابي بود؛ايشان به آنها عشق مي‌ورزيد و مي‌گفت: روزي شهيد بهشتي و حقانيت حزب جمهوري بر مردم ثابت مي‌گردد. توصيه مي‌كرد كه از روحانيت مبارز دفاع كنيد. به مال دنيا دل نبنديد كه شما را گرفتار مي‌كند. هميشه شهادت را از خدا آرزو مي‌كرد و در قبال خون شهداء احساس تعهد مي‌كرد . مرتب قيامت را يادآوري مي‌كرد و به آقاي رجائي ، رفسنجاني، خامنه‌اي و همراهان علاقة بخصوصي داشت و مي‌گفت: كه اينها بازوان امام هستند، بعد از پيروزي انقلاب به سمت مديريت انتظامات شهر صنعتي فولاد شهر انتخاب گرديد و در اين پست خدمات شاياني كرد. مدت هشت ماه در اين پست خدمت نمود و بعد به جهاد سازندگي شهركرد آمد و در مدت ده ماه در اين شغل خدمت كرد و بعد به علت حساسيت منطقه به انتظامات بازگشت . بعد وارد سپاه پاسداران شدودر قسمت اطلاعات مشغول خدمت گرديد . بعد از آن مسئول اداره حراست كارخانة ذوب‌آهن اصفهان شد و مدتي هم در اين قسمت خدمت كرد .او در بيست و نهم مهرماه 1360 به سمت فرماندار شهركرد انتخاب شد. در تاريخ يكم ديماه وقتي كه به اتفاق همراهانش از بازديد جبهه‌ها برمي‌گشت تصميم مي‌گيرند به حرم امام رضا(ع) بروند و زيارت كنند.
پس از زيارت معشوق و كمي استراحت در شهر مشهد موقع خروج از اقامتگاه خود مورد شناسائي قرار مي‌گيرند و به دست منافقين جنايتكار به درجة شهادت تابه آرزوي خود برسد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران شهرکرد ومصاحبه با خانواده و دوستان شهيد



خاطرات

عبدالله تراکمه :
آقاي جعفرزاده فردي تحصيل كرده و مومن بود. هنگامي كه بچه بوديم در صحرا ودر کوههابا هم درکارهاي کشاورزي مثل درو وياکارهاي ديگر با هم کارمي کرديم.با وجود مشكلات ونبود وسيله مقداري آب براي رفع تشنگي باخود مي آورديم. ايشان باآبي که آورده بود وضو مي‌گرفت ونگران اين نبود که درآن گرماي طاقت فرسا وکارسخت درتابستان تشنگي بکشد. آقاي جعفرزاده فشار مي‌آوردند براي اينكه صرفه‌جوئي در مصرف آب شود وايشان بتواندوضوبگيرد ونماز بخواند. كاسه را از آب پر مي‌كرد و مي‌گفت: من اين آب را نمي‌خورم، مي‌خواهم با آن وضو بگيرم و نماز بخوانم. اواز دوران كودكي فردي مقيد بود . پس از آنكه مدرك سيكل را در سامان گرفت توانست در اصفهان مدرك ديپلم را بگيرد.
به خاطر اينكه با هم فاميل بوديم هميشه همديگر را مي‌ديديم و در جريان انقلاب خيلي بيشتر با هم ارتباط داشتيم. تقريباً سال 52 ازدواج كردم غير از اينكه با خودشان فاميل بوديم، با همسرم نيز نسبتي داشتند (پسرخاله مادرم بودند) اكثر مواقع با هم بوديم.
بعد از سالهاي 52 كه ديگر ايشان به ذوب‌آهن رفتند و ازدواج كردند. با بچه‌هاي آن موقع كه مقلد حضرت امام(ره) بودند و گروههاي مختلفي در اصفهان فعاليت مي‌كردند و دعاهايشان هميشه امام بود. از جمله آقاي دكتر صلواتي و چند تن از نمايندگان مجلس مثل شهيد رحمان استكي كه از دوستان نزديك بودند و در آموزش و پرورش نفوذ زيادي داشتند، چون كارهاي ويژه‌اي را مي‌خواستند انجام دهند. مجموعاً كارش به خاطر خدا و انقلاب بود و پايگاه‌هاي فعاليتشان هم فولاد شهر اصفهان بود تا اين اواخر هم در سال 60 بيشتر با امام جمعه زرين شهر –آقاي ميرزايي بود كه با ايشان ارتباط زيادي داشتند. با بچه‌هايي كه در استانداري شهركرد كار مي‌كردند و با ايشان گروه‌هاي مذهبي را تشكيل داده بودند و فعاليت مي‌كردند ،نيزارتباط داشت. هنوزمبارزات علني بارژيم طاغوت شروع نشده بود،سالهاي اوائل دهه پنجاه؛ ايشان خيلي مُصّر بر ايجاد انقلاب بود. شايد اين حرف در آن زمان سنگين بود. شايد نمي‌توانستيم بپذيريم كه مثلاً ظرف چند سال آينده به قول آقاي جعفرزاده انقلاب مي‌شود !! ايشان به صراحت مي گفتند : طولي نمي‌كشد كه امام مي‌آيند و انقلاب اسلامي مي‌شود. شايد براي من اين حرف سنگين بود. اگر چه نظام شاهنشاهي يک نظام پوشالي بود. ولي با اين همه ما فکرمي کرديم ساواك و گارد شاهنشاهي باآن همه اختناق ورعب و وحشت ،مگر مي‌گذارند اين اتفاق بيفتد. ولي يادم هست زماني كه فدائيان اسلام به رهبري روحاني مبارز ،نواب صفوي ،نخست وزير خود فروخته شاه؛ منصور را ترور كردند، ايشان جشن گرفتند. زماني كه عنبر سادات از مصر به اسرائيل رفت ،ايشا ن خانه ما بودند من احساس شادي و شعف كردم كه سادات چه شهامتي دارد كه به اسرائيل رفته. ايشان گريه كردند!! گفتم: چرا گريه مي‌كنيد ؟ گفت: شما نمي‌دانيد. اطلاعات مذهبي نداريد. اين همه من با شما حرف مي‌زنم شما هنوز نمي‌فهميد كه سادات نبايد به اسرائيل برود. سادات بايد مهرة مذهبي باشد. نبايد با صهيونيست‌ها ارتباط برقرار كند.( زماني كه سادات بعد از 30 سال از اورشليم ديدن كردند)شهيد جعفرزاده اطلاعات مذهبي خوبي داشت. تا اينكه انقلاب شد و ما به فولاد شهر رفتيم و يك شب آقاي جعفرزاده گفتند : قرار است من به فرمانداري بيايم. من به خاطر اينكه در شهركرد كار مي‌كردم و شناخت داشتم؛ گفتم: در شهركرد گروه‌هاي سياسي فعال هستند، آمدن شما به آنجا صحيح نيست!! كمي ناراحت شد. فكر كرد كه من مي‌گويم او رياست طلب است ومي‌خواهد فرماندار شود. اسرار كردم كه منظورم اين نيست. منظورم اين است كه آقائي مثل شما اگر شناخته شود به آن حدي كه در شکل گيري نظام جمهوري اسلامي نقش داشتيد، نمي‌تواند با توجه به جو حاکم در اين شهر کار کند. قبل از آن اومسئوليت حفاظت کارخانه ذوب‌آهن اصفهان را داشت. به هر حال اين مسئوليت را پذيرفت ؛ يك هفته قبل از رفتن به جبهه كه با آقاي تقوي و آقاي استكي و گروهي بودند كه براي بازديد به جبهه رفته بودند.
آقاي جعفرزاده قبل آنكه عازم جبهه شود، زنگ زد اداره و خداحافظي كرد. چند روز طول نكشيد كه خبر شهادتش را آوردند و ماخيلي متأثر شديم. به هر جهت تمام استان بخاطر شهادت آقاي استكي و آقاي جعفرزاده متأثر بودند. يادم هست زماني كه براي تحويل گرفتن جسد رفته بوديم، شب را در خانه آقاي صفاري يكي از بچه‌هاي خوب آن روز بودند كه مسئوليت مديريت بازرگاني را داشتند، مانديم. صبح كه به فرودگاه رفتيم و جسدها را آورديم. من كه دوستش بودم جسد جعفرزاده و استكي را با اينكه منافقان كوردل بدنشان را سوراخ سوراخ كرده بودند به كمك برادران غسل داديم. تمامي جمعيت استان براي تشييع جنازه دو برادر عزيز حضور داشتند. شهيد استكي را به خاك سپردند. و شهيد جعفرزاده را به سامان آورديم و به خاك سپرديم . خدايش قرين رحمت كند.

من يادم هست كه شهيد بزگوار امامقلي جعفرزاده وقتي كه درسمت فرماندار شهركرد بودند با آقاي مهندس محسن نيلي احمد‌آبادي كه معاون سياسي در همين استان بودند ؛رهسپار جنگ ‌شدند . در واقع آقاي ميري آن را تعريف مي‌كرد. مي گفت : وقتي من مي‌خواستم عازم جبهه شوم آقاي جعفرزاده هم مي‌گفتند كه من هم همراه شما مي‌آيم. من گفتم كه شهركرد كسي نيست من كه معاون سياسي هستم مي‌روم. شهركرد هم كه بزرگترين شهرستان هست كسي نيست بالاخره كسي به عنوان مسئول بايد بماند.اما او اصرار داشت که بيايد. بالاخره اصرارهاي ايشان کارساز شدوقرارشدايشان نيز به جبهه بروند. باپسرش حسين تماس گرفت واز او خواست به محل كار ش بيايد.وقتي پسرش آمد او اسلحه ي کمري را که همراهش بود، به پسرش داد و گفت : من مي‌روم و برگشتني در كار نيست !! من شهيد مي‌شوم. حسين گفت: اين چه حرفي مي‌زنيد؟!گفت: به من الهام شده كه شهيد مي‌شوم !بعد از اينكه از جبهه به مشهد رفتيم ايشان با شهيد استکي توسط منافقين ترورشدند وبه شهادت رسيدند.
قدرت الله تراکمه:
شهيد امامقلي جعفرزاده فرماندار شهيد شهركرد ، روزي كه براي فرزند امام حاج آقا مصطفي در مسجد سيد اصفهان مراسم چهلم گرفته بودند، با اتفاق دوستش مرحوم آقاي فولادي همراه خانواد‌ه‌ها در محل مسجد سيد اصفهان در مراسم شركت مي‌كنند. مأموران ساواك كه از قبل در كمين بودند و افراد را شناسايي كرده بودند شهيد را بهمراه چند نفر ديگر دستگير كرده و به حفاظت و اطلاعات اداره ساواك مي‌برند و زنداني مي‌كنند. ايشان هرچه مدرك پيش خودشان بود مي‌جوند و مي‌خورند تا مدركي دست آنها نيفتد. ساعت مچي خود را كه ساعت شرعي بود و تغيير نداده بودند، عوض مي‌كنند. وقتي مأموران او را از سلول به محل محاكمه مي‌برند ، مدركي از ايشان نمي‌توانند بگيرند . ايشان همه چيز را از بين برده بود، آزاد مي‌كنند و تا مدتها خانه و مكالمات تلفني ايشان تحت نظر بود.

عبدالله تراکمه:
روزي يكي از منافقين كه جعفرزاده و استكي را ترور كرده بود به پسرآقاي جعفرزاده : حسين كه سن كمي داشت، گفت: پسرم بيا ببوسمت. حسين از روي احساسات به طرف منافقين آب دهان انداخت.منافق گفت: پسرم تو از من ناراحت نباش !!من پدرت و آقاي استكي را به اين دليل كشتم كه پدرت و آقاي استكي در تحكيم مباني جمهوري اسلامي ايران نقش بسيار مهمي داشتند. او با حسين خيلي مؤدبانه برخورد مي‌كرد.
فضل‌اللهي:
سابقة آشنايي ما با شهيد جعفرزاده بر مي‌گردد به زمان انتخاب ايشان به عنوان فرماندار شهركرد . به لحاظ اينكه من آن زمان بخشدار شهرستان كيار بودم و اين شهرستان يكي از بخشهاي تابعه شهرستان شهركرد بود .يعني حدود سال 61-60 شهرستان شهركرد شامل دو بخشدار بود و يكي بخشداري مركزي و ديگري بخشداري كيار كه خوب افتخار آشنايي ما از آن زمان و به لحاظ اين ارتباط كاري بود.
شهيد جعفرزاده از همان روز اول كه وارد كار اداري و فرمانداري شد روش و منش خاص خويش را به اجرا گذاشت. با هر كس با هر سن و هر طايفه‌اي به اصطلاح اتمام حجت مي‌كرد. من يادم هست كه يك روز بعدازظهر و قتي از شلمزار به شهركيان آمدم، به جهت كاري كه در فرمانداري برايم پيش آمده بود، به آنجا رفتم . با اينكه وقت اداري تمام شده بود، ديدم كه جلسه‌اي در فرمانداري داير شده است. از بچه‌هايي كه دم در ايستاده بودند، پرسيدم: جلسه در رابطه با چيست؟ گفتند: آقاي جعفرزاده، فرماندار، قصاب‌هاي شهر را جمع كرده و براي آنها صحبت مي‌كند . برنامه‌اي اساسي براي اكثر صنوف داشت. من به لحاظ اينكه ببينم بحث در مورد چه چيزي است و در جريان كار قرار بگيرم در زدم و وارد شدم . در گوشه‌اي نشستم. ايشان مشغول صحبت بود و صحبتهاي خودش را با لحني زيبا ادامه مي‌داد .او توصيه‌هاي خوبي به قصاب‌ها مي‌كرد و به آنها هشدار مي‌داد كه فرق بين غني و فقير نگذاريد، گوشت خوب را به پولدارها و گوشت بد را به فقرا ندهيد. چون همة ما در مقابل مردم مسئوليم و غني و فقير نبايد در نظر ما فرق داشته باشند . هر كسي مشتري شما بود و در مقابل گوشت پول به شما داد بايد سعي كنيد كه اولاً همه را به يك چشم و با يك ديد ببينيد و نهايتاً جنس خوب به مشتري بدهيد . بعد به اين شكل استدلال مي‌كرد كه فكر نكنيد كه اگر جعفرزاده فرماندار يا مأمور فرمانداري در مغازة شما نيست ؛كس ديگري به عنوان ناظر نيست .عين كلام ايشان را شايد بتوانم بگويم. اوگفت: ما ناظري مثل خدا، ائمه و شهدا داريم .ملائكه موكلي كه، هر شخص دو ملائكه موكلشان است و كارهايشان راکه انجام مي‌دهند ،اينها شاهد هستند. فكر نكنيد كه اگر بازرس نيست اگر كسي نيست كه كار شما را درآن لحظه مورد بازرسي قرار دهد؛ شما آزاد هستيد. وقتي چاقوي قصابي را بدست مي‌گيريد و مي‌خواهيد براي كسي گوشتي وزن كنيد و به آن تحويل دهيد، از همان لحظة اول قصد قربت كنيد و به نيت اينكه خدمت به خدا و خلق خدا مي كنيد؛ وارد شويد. او بحث‌هاي مفصلي كرد و حدود يك ساعت، يك ساعت و نيم كه اين جلسه طول كشيد در جهت راهنمايي اين صنف صحبت كرد. و از سؤال و جواب، قيامت و خدا، پير و پيغمبر و مسائل اعتقادي كه فكر مي‌كنم تا آن زمان آنها در رابطه با اين مسائل چيزي نشنيده بودند، برايشان گفت .اين نشان مي‌داد كه تا چه حد شهيد به اوضاع شهر آشناست و از طرفي تا چه حد دوست دارد كه عدالت در همه جا برقرار شود و حتي قصاب‌هاي شهر هم عادلانه برخورد كنند و همة مشتريان خود را به يك چشم ببينند.
 
قاسم بهرامي:
او از سجاياي اخلاقي، تواضع واخلاق حسنه زيادي برخوردار بود. من يادم نمي‌رود كه ايشان به سمت فرمانداري منصوب شده بود و در يك كوچه‌اي پايين‌تر از كوچة ما منزل مسكوني را مي‌ساختند روز جمعه‌اي با يكي از كارگرهاي ايشان كار داشتيم و به محل كار آنها رفته بودم .ديدم ايشان درساخت خانه كار مي‌كنند و سنگ مي‌آوردند و كمك مي‌كنند. اين يك الگوي بسيار مناسبي مي‌تواند باشد. يك الگويي كه يادآور يك بازخواني و بازنگري به زندگي شهيد رجائي بود. در آن زمان هم كه ما كوچكتر بوديم و به ياد نداريم و چيزهايي مي‌شنيديم در زمان طاغوت نيز نجف آباد تنها شهري بود که درآن نماز جمعه برپامي شد. ايشان با يك وانت قديمي (پيكان) كه با آن مواد غذايي را حمل مي‌كردند، صبح روز پنج‌شنبه حركت مي‌كرد تا به نماز جمعه اين شهر برسد .با آن مشكلاتي كه داشت. با وجود آنكه تنها فرزند خانواده بود و پدرش را در اوان كودكي از دست داده بود و مادرش به قول او هزينه زندگي شان را با نگهداري مرغ و قاليبافي و هزاران زحمت مختلف تامين مي کرد.
اين بزرگواريكي از مبارزيني است كه عنوان مي‌كنند در زمان طاغوت فعاليت‌هاي سياسي وزيرزميني زيادي انجام مي‌داد. همان موقع با آقائي به نام مداح كه بعد از انقلاب شد مدير عامل فولادشهر فعاليت مي کردند.
يادم هست موقعي كه آمده بودند در سامان دستگيرش كنند. كتابهاي حضرت امام (ره)را تبليغ مي‌كردند. وبه خاطرآن تحت تعقيب مقامات امنيتي بودند.
برخورد و معاشرت شهيد بزرگوار با دوستان خيلي با تواضع و ايثارگرانه بود.اينكه ديگران را به خودش ترجيح مي‌داد و شديداً با منيت و انحصار مخالف بود. وقتي شهداي سامان را تشييع مي‌كردند، ايشان با پاي پياده در مراسم شهدا با وجود داشتن سمت فرمانداري شرکت مي کردند. هميشه با مردم همراه و غمخوار بودند. خود را تافته جدا بافته نمي‌ديدند. مسئوليتها يشان ايشان را به خودشان وانگذاشت. خود را برتر از ديگران ندانستند. روح ايثار، روح تواضع، روح تعاون در ايشان متبلور بود.
از وصاياي اين شهيد اين بود كه اين منيت‌ها را بشكنيم، از اين منيت‌ها خارج شويم. عين جمله‌اش نيست ولي بحث بود كه اگر مي‌خواهيد آن سوي افقها را ببينيد، پرده‌ها را برداريد. اين منيت‌ها بازدارند‌ه‌اند. اينها عامل بزرگي در بين مردم نخواهد بود. ممكن است اين چهار روز جبران كند ولي ممكن است با يك موج از بين برود . آن واقعيتها پندار مي‌شوند.
در مورد مسائل مذهبي همين قدر كه در زمان خفقان با آن وضع مالي و با آن بگير و ببندها و تدابير شديد امنيتي، ايشان در زمان طاغوت برد نداشت. در اين قضايا از لحاظ سياسي بسيار بالا بودند. با بچه‌هاي آن روز سپاه، بسيجي‌ها در دل گرميشان و در جذبشان، بچه‌ها را هدايت مي‌كردند. هر جا همه به هر بهانه‌اي از هر فرصتي استفاده مي‌كردند. براي اينكه بچه‌ها را روشنگري بدهد. يادم هست آقاي آخوندوند روحاني بسيار بزرگي بود. همين آقاي محمد تقي رهبر كه امام جمعه اصفهان است و آقاي جوادي كه امام جمعه فولادشهر بودند و به رحمت خدا پيوستند، ايشان از دوستان ايشان بودند. در دوران خفقان كه صحبت كردن،نامبردن از شعائر مذهبي جرم حساب مي‌شد وپيگرد قانوني داشت؛ ايشان هيچوقت از از نمازش و دينداري دست برنميداشت به معني واقعي يك انسان خود ساخته بود.
عبدالله تراکمه:
تمام دغدغه ايشان امورات مذهبي و قرائت قرآن بود. بيشتر هم معتقد به بچه‌هائي بود كه قرآن را مي‌خواندند و تفسير مي‌كردند و به تفسيرش عمل مي‌كردند، نه اينكه قرآن را به همين صورت بخوانند. در فولادشهر جلسه‌اي بود همه نشسته بودند و آنها به ترتيب قرآن مي‌خواندند. يك نفر با صوت خيلي قشنگ قرآن را قرائت مي‌كرد. من به او گفتم: آقاي جعفرزاده: ايشان چقدر زيبا قرآن مي‌خوانند. گفت: خدا بكشدش اين خوب قرآن مي‌خواند ولي به قرآن خوب عمل نمي‌كند.
به هر حال زندگي ايشان همه در جهت اسلام و خدا و قرآن بود.
فكر نمي‌كنم نمازشان قضا شده، تا آن جا كه من او را مي‌شناختم يك ضرورتي پيش بيايد يا اينكه اتفاقي بيفتد يا اينكه حالت فراموشي به او دست دهد كه نمازش قضا شود، در اين صورت او را به خوبي مي شناختم محال بود.
براي انقلاب هم زحمات زيادي را تحمل كرد. تهمتهاي زيادي به او زدند به هر حال او دست از انقلاب نكشيد. ايشان جلسات زيادي تشكيل مي‌داد. حتي در خيابان‌ها بر عليه گروهكها سخنراني مي‌كرد. يكي از جملاتش در سال 58 اين بود: ( مردم و لايت فقيه يك واقعيت است. بپذيريد اين واقعيت را) خب آن روز اكثر مردم نمي دانستند ولايت فقيه چيست. حالا بيائيم ادعا كنيم آن روز مي‌دانستند يا نه، اگر امروز بگوئيم مي‌دانستند درست نگفته‌ايم. چون مردم آن روز به مسائل اسلامي آگاهي نداشتند.
آن زمان بيشتر سياسيون، مذهبي بودند. كه حكومت اسلامي را بر مبناي ولايت فقيه مي‌دانستند.ا و آن روز فرياد مي‌زد « ولايت فقيه»
گروه‌هاي مخالف اين ايده هم گروه‌هايي بودند كه كم و بيش اطلاع داريد، بخصوص منافقين در چهره‌هاي مختلف ازجمله چريكهاي فدائي خلق بودند. به هر حال گروه‌هائي بودند كه آن روز خيانت‌ها كردند و قدر اين انقلاب را ندانستند . واقعاً اگر اينها قدر امام(ره) را مي‌دانستند. يك جوري به كنار مي‌آمدند و به مملكت خدمت مي‌كردند. نبايد اين طور بدبخت مي‌شدند و يك عده را بيچاره مي‌كردند. ترورهائي كه انجام دادند و استاد مطهري و مفتح و امثال اينها را به شهادت رساندند.
آقاي جعفرزاده از همان روزهاي اول اينها را منافق مي‌دانستند. عين جملة امام مي‌فرمايند :« منافقين بدتر از كفارند» قرآن و نماز خواندنشان همه حالتهاي مارکسيسمهاي اسلامي را داشت.
خلاصه ايشان به شهادت رسيدند و بچه‌هاي خوبي از ايشان به جاي مانده.
مادرش بسيار زن مهربان و با تقوي، كه از همان اوايل با بيچارگي آقاي جعفرزاده را بزرگ كرد. يادم هست مادرش نذري داشت كه موهاي جعفرزاده را قيچي كرد و به مشهد برد. اواخر هم همراه مادرش به مشهد رفتند. علاقة خاصي به امام رضا (ع)داشتند. شايد اين فطرت دروني اين بندة خدا بود كه ايشان را بعنوان زائر حرم امام رضا(ع) به آنجا كشاند و در آنجا به شهادت رسيد.
آقاي جعفرزاده با روحانيت ارتباط زيادي داشتند و آنها به منزل ما هم رفت و آمد داشتند. آقاي جوادي كه امام جمعة فولادشهر بودو آقاي گنجي که بعدها رئيس بنياد شهيد شهركرد شدند.
آقاي جوادي مفسر قرآن كريم بود كه براي امامت جمعة فودلاشهر انتخاب شد ودر يك سانحة تصادف روبروي بيمارستان فولاشهر به لقاءا... پيوست. پدرخانم آقاي جوادي كه شيخ حسين بود ودر حسين‌آباد اصفهان سكونت داشت، امام جمعة فولادشهر بود. پايگاه ومرکز فعاليت سياسي‌شان در سامان بود، دوستان و رفقاي زيادي در آنجا داشت. من از منافقان چيزهايي شنيده بودم به هر تقدير هيچ كس نمي‌توانست استكي را بشناسد ولي وقتي بدن مطهر استكي را شستم و غسل دادم خيلي ناراحت شدم. بدن جعفرزاده نيز سوراخ سوراخ شده بود و غير از آنها خيلي ديگر از شهدا كه به سامان مي‌آوردند آنچه كه از دستم برمي‌آمدبرايشان انجام مي دادم. رزمنده نبودم ولي بعنوان شهروند انجام مي‌دادم. برادر خانمم دانشجو بودند او نيز به جبهه رفته بود. زماني كه به جبهه رفت مفقودالاثر شد. من با زني زندگي كردم كه 14 سال چشمش به در بود هر وقت در مي‌زدند زود بلند مي‌شد و دم در مي‌رفت . مي‌گفتم دنبال چيزي مي‌گردي؟و بعد از 14 سال استخوانهايش را آوردند. جعفرزاده اينها را آنقدر دوست داشت كه حد نداشت. اينها از شاگردان جعفرزاده بودند. زماني به من گفتند كه از آبادان كتاب مذهبي بياور و بين مردم توزيع كن. قبل از انقلاب يك سري كتابهايي آورند كه الان در مسجد جامع و مسجد حسينه خدابنده سامان هست ، فهرست آن را نيز دارم.کتابها بيشتر از عبدالرضا حجازي، محمدتقي جعفري و مبارزين ديگر بود.
آن روز به راننده اتوبوس دو برابر كرايه مي‌داديم تا اينكه چهار جعبه كتاب را از آبادان به سامان بياورد. قبول نمي‌كرد. شهيدجعفرزاده مي‌گفتند: كتابها را بياوريد و در بين مردم پخش كنيد. شاگردانش نيز اين كار را انجام مي‌دادند. سيامك كريمي از جملة آنها بود كه شهيد شد. خيلي از شاگردان جعفرزاده شهيد شدند. محمدرضا بابا‌خاني كه الان در آموزش و پرورش هستند او نيز در انقلاب خيلي اذيت شدند.
باباخاني از شاگردان شهيد جعفرزاده بودند. زماني كه ايشان مدرك ديپلم را گرفتند. انقلاب شد و او همراه جعفرزاده بود و كارهاي حفاظتي را انجام مي‌دادند. و هميشه توي جاده‌ها بودند و او شش ماهي را از طرف ذوب آهن مأموريت داشت تا به عنوان يك تكنسين مأمور به خدمت به شوروي برود. صحبت خاصي نمي‌كرد كه آنجا كارهاي مذهبي انجام مي‌داديم ، چيزي در اين مورد از او نشنيده يا بپرسيدم تا حداقل جوابي بدهد.
بعد از اينكه در اصفهان در منزل پدرخانمم ساکن شد. من بيشتر با ارتباط داشتم ومي ديدم که با دوستان نزديكش ؛ آقاي پرورش، دكتر صلواتي، آقاي نيلي، مهندس حسن‌زاده كه به شهادت رسيد؛فعاليتهاي ضد رژيم شاه انجام مي دادند. اينها گروهي بودند كه كارهاي مذهبي انجام مي‌دادند،آن هم در زماني که صحبت ازمذهب ودين جرم بود.يادم هست هروقت سراغش را ازمادرش مي گرفتم اظهار بي اطلاعي مي کرد ومي گفت:اوبا اين کارهايي که مي کند سرش رابا باد مي دهد.انگار براي مادرش قطعي شده بود که اوشهيد خواهد شد!


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 206
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
استکي مجتبي استکي,مجتبي

 


تاريخ خونبار تشيح همواره خط سرخ شهادت را مسير رهروان حضرت سيد الشهدا عليه السلام و قرب لقاي حق نشان داده است. شهيد «مجتبي استکي» در اول فروردين ماه 1334 ه ش در يکي از خانواده هاي مذهبي «شهر کرد »به دنيا آمد.او تحت تربيت پدري مومن و مادري فداکار رشد نمود و با آشنايي کامل به قرآن و احکام اسلامي در آن دوره اي که توسل به حبل المتين جرم بود، به تحصيل ادامه داد تا در سال 1352 به اخذ ديپلم نايل گرديد .اومدتي بعد در انستيتوي تکنولوژي اهواز فوق ديپلمش را گرفت و در اواخر سال 1355 به خدمت سربازي رفت. در سال 1357 در جريان انقلاب به فرمان امام امت از خدمت نظام وظيفه سر باز زد و به شهرکرد آمد و در کنار برادر شهيدش «رحمان استکي»(که درحادثه هفتم تير درکنار 72تن از شهداي انقلاب اسلامي وهمرا ه شهيد«بهشتي» به شهادت رسيد) به ايجاد جلسات و تشکيلات مذهبي در همگاني با جريان عظيم انقلاب پرداخت . منزلشان مرکزي براي تجمع برادران در برنامه ريزي و سرو سامان دادن به تشکل هاي ضد رژيم شاه پرداخت.
با قوام جمهوري اسلامي شبانه روز در خدمت انقلاب قرار گرفت. از اوايل انقلاب در تشکيل کميته انقلاب اسلامي نقشي فعال داشت. پس از مدتي تلاش در اين جهت با اصرار برادران همراهش مسئوليت شهرداري هفشجان را پذيرفت و پس از سرو سامان دادن به کار هاي آن به دادگاه انقلاب شهرکردرفت و در تحکيم پايه هاي اين نهاد انقلابي در استان نقش ارزنده اي ايفانمود.
با علاقه و ايمان وافري که چون برادرش به آموزش و پرورش داشت؛مدتي را به خدمت درآموزش و پرورش شهرستان فارسان پرداخت. بعد از شهادت برادر ارجمند ش «رحمان» ،در ميعاد گاه عاشقان الله، سر چشمه خونين تهران که نمايندگي مردم «شهرکرد»در مجلس شوراي اسلامي را به عهده داشت؛ از طرف حزب جمهوري اسلامي د«ر شهرکرد» کانديد گرديد و با قاطعيت آراي مردم که در استان بي سابقه بود به نمايندگي مردم شهرکرد و حومه در مجلس شوراي اسلامي انتخاب شد .اوسخت مي کوشيد راه برادر شهيد خود را در سنگر مجلس و نمايندگي مردم محروم شهرستان شهرکردبه نحواحسن ادامه دهد. برد باري و متانت مجتني هنگام تشيع جنازه برادرش و سخنراني وي در تدفين پيکر پاک برادرش همه رابه اعجاب و شگفتي وا داشت .رفتاروگفتاراو نشاني از شهادت به همراه و استواري چون کوهش را گواهي مي داد. خدمات ارزنده اش در پذيرش مسئوليت هاي مختلف و فعاليت شبانه روزي ،نشان مي داد که عاشق کار وتلاش در جهت حاکميت خط امام (ره)در نظام جمهوري اسلامي بود . اوبه کار وخدمت گذاري به مردم عشق مي ورزيد وحمايت از خط امام را فريضه واجب مي دانست. در اين رابطه تلاش بسيار موثر او رادر شوراي مر کزي حزب جمهوري اسلامي در شهرکرد؛ همچون برادرش که همواره،راه گشايي بود به خوبي احساس مي شد. او معلمي دلسوز و فداکاربود که تمام وجودش را وقف خدمت به آموزش و پرورش مي نمود و در راه خدا و براي خدا خالصانه و بي ادعا به کار مي پرداخت .
آراي قاطع مردم منطقه و استقبال پر شور از نامزدي و نمايندگي ايشان دليل روشني بر علاقه و اعتقاد مردم به اين جوان از خود گذشته و متدين بوده است.آري برادرمان مجتبي استکي هم ،راه برادرش رحمن استکي را پيمود و در کنار يکي از برادران هم خط و همراهش شهيد امامقلي جعفرزاده فرماندار مکتبي و مبارز شهرکرد، بدست جنايتکاران منافق وابسته به استکبار جهاني در مشهد مقدس فرياد خرو شنده امامش را لبيک گفت و به شرف شهادت نائل آمد .اين قرباني اسماعيل گونه مانند تمام سربازان امام (ره) بابدن خونين به ديدار حق شتافت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



خاطرات
فضل الهي:
يکي از خصوصيات خوبي که اين شهيد بزرگوار داشت اين بود که پايگاه يا به اصطلاح پاتوق اصلي خود را مسجد محل قرار داده بود .يعني مسجد جامع شهرکرد پايگاه شهيد استکي بود و هر کسي که مي خواست با اين شهيد ملاقات داشته با شد، در وقت نماز خود رابه مسجد مي رساند. ايشان هم خود را موظف مي دانست که همه فعاليت ها ي سياسي و اجتماعي خودش را در مسجد متمر کز کند.
برادراني که آن روز ها رابه ياد دارند مي دانند که هر کسي که مي خواست باشهيد ملاقات داشته باشد حتما بايدبه مسجد جامع مي رفت. مسجد جامع پايگاه اصلي شهيد بود و اين پيام مهمي است که ما بايدبه مساجد اهميت بدهيم و مساجد را براي کار هاي سياسي و اعتقادي خود قرار بدهيم که انشاءالله بتوانيم هم عبادت کرده با شيم و هم امور اجتماعي مان را با استعانت از خداوند متعال به نحو احسن به انجام برسانيم .
آخرين ديدارشان قبل از شهادت سفري بود که از تهران به شهرکرد آمده بودند و بر اساس تعطيلي که در کارش پيش آمده بود . من در استا نداري ايشان راديدم و نماز جماعت همان جا برگزار شد و ايشان را ديدم که کنار حوض استانداري نشسته بود و مشغول وضو گرفتن بود. فواره هاي حوض را که ديد، از من سوال کرد: اين آب حوض شهر باشد اسراف حساب نمي شود؟ گفتم : چون هدر نمي رود، نه. يعني حوض را وقتي پر مي کنند، فواره فقط دور مي زند و اين طور نيست که فقط آب وارد حوض شود و از يک طرف ديگر خارج شود. يا از آب شهر باشد. وقتي من اين مسئله را توضيح دادم، قانع شد و گفت: من فکر کردم که آب از شبکه آب شهري وارد حوض مي شود و در اين صورت اسراف محسوب مي شد . من آن موقع فهميدم که اين شهيد تا چه حد در مسائل شرعي مقيد است. بالاخره آخرين ديدار همان نماز جماعت آن شب بود و نهايتا خبر شهادت ايشان را شنيدم و دو سه روز بعد براي آوردن پيکر پاکش همراه عده اي از استان رفتيم و پيکر اين شهيد راآورديم که با استقبال عظيم و پر شور مردم که شايد بتوان گفت در تاريخ تشيع هاي شهرکرد تشيع جنازه اين شهيد عزيز يکي از تشيع هاي بي سابقه و تاريخي بود .

ساده زيستي شهيد بسيار زبان زد بود. باهمه کس را بطه داشت .با فقير، غني، کاسب، کارگر، دانش آموزو قشر هاي مختلف. براي اين شهيد فرق نمي کرد که با چه افرادي رابطه بر قرار مي کند، مهم اين بود که ار تباط دقيق با موکلين خودش داشته باشد .در فرصت هايي که پيش مي آمد حتما به شهرکرد سر مي زد و با مو کلين خود در مناطق مختلف شهرکردو شهر هاي اطراف ارتباط داشت و به آنها سرکشي مي کرد . در جلساتي که با بعضي از افراد شهر داشت مسائل و مشکلات مردم را از آنها مي پرسيد و به مر کز اطلاع مي داد . در مجموع نيرويي بود که اگر ما مي توانستيم از وجودش بيشتر استفاده کنيم و منافقين کور دل اين عزيز بزرگوار را از ما نمي گرفتند؛ بسيار کار گشا و اهل کار بود .شب و روز برايش فرق نمي کرد. اوايل انقلاب سال 58الي59 کار هايي که بايد حتما انجام مي گرفت، بسيار زياد بود. براي همين روز تعطيل و غيره تعطيل هيچ فرقي برايش نداشت. نمي کرد مهم اين بود که بتواند کاري براي مردم انجام دهد .نهايتا ديديم که اجر اين جهاد و اين زحماتي را که کشيد بوسيله شهادت گرفت و در خيل عظيم شهيدان هفتم تير همراه باسيد الشهداي انقلاب اسلامي شهيد بهشتي و هفتاد ودو تن ديگر به فيض عظيم شهادت نائل شد .
 
مرتضي جهانبازي:
در کلاس اول راهنمايي خاطرم هست که شهيد مجتبي استکي از معلمين ما بودند رفتار ايشان رامي توانيم بگوييم يکي از سر سر مشق هاي معلمين که من تا حالادر طول مدت عمرم ديدهام قرار بدهيم .رفتارشان به صورتي بود که با ما به طوري برخورد کرده بودند که هنگام ظهر که براي نماز آماده مي شديم براي وضو گرفتن به شکلي رفتار مي کردند که بچه هاي هر کلاس کلاس هجوم مي بردند به طرف چشمه اي که در آموزشگاه بود و همچنين در تدريس قرآن طوري رفتار کرده بودند که ما هنگام تدريساين درس با شور و اشتياق فراوان مي رفتيم و خيلي چيز ها راحفظ مي کرديم اميدوارم که خداوند او را مورد رحمت و لطف خودش قراردهد و ما بتوانيم ادامه دهنده راه ايشان باشيم.
لطف الله داودي:
سابقه آشنايي ما از سالهاي قبل از انقلاب است به اين طريق که ايشان دبير ديني ما بود .دردبيرستان امر کبير سابق که بعد از انقلاب به نام شهيد استکي نامگذاري شد. از چهره هاي فعال شهر محسوب مي شد . يکي از کار هاي بنيادين که ايشان انجام مي داد اين بود که کلاس درس ديني به يک محل براي بحث و گفتگو در ارتباط با مسائل عقيدتي و سياسي روز وکارهايي که مي توان انجام داد و يانمي توان انجام دادومواردي از اين قبيل. در مورد آنها صحبت مي کرد .وبه صورت علني درباره چگونگي مبارزه ومسائل اين شکلي صحبت مي کرد.واين موضوع با توجه به اينکه ماموران مخفي شاه همه جا ريخته بودندازحساسيت بيشتري برخوردار بود . فعاليت هاي اين شکلي را گزارش مي دادند و جلوشان را مي گرفتند. ضمن اينکه ما بعد از انقلاب فهميديم که ناظم همان دبيرستان متاسفانه ساواکي بوده و گزارش بچه ها رابه ساواک مي داده.ضمن اينکه برنامه ريزهاي شهيد استکي در آن دبيرستان باعث شد که اولين دبيرستان باشد که در سطح شهرکرد تظاهرات کند و بچه هاي دبيرستان در گير شوند و نهايتاتعطيلي دبيرستان ها در آبان ماه سال 57از دبيرستان اميرکبير شروع شد که شهيد استکي در آن فعاليت مي کرد و دانش آمو زان را سازماندهي مي کرد.ا و برنامه هاي اعتقادي و سياسي بسياري انجام مي داد.به لحاظ اينکه ايشان از نيرو هايي بود که در همه زمينه ها صاحب نظر بود و کار سازماندهي را به عهده گرفت و به عنوان يک محور، بچه ها با اين شهيد بزرگوار فعاليت و همکاري مي کردند. استانداروهمه افراد ومسئولين که به استان مي آمدند، همه افراد با اين شهيد آشنايي کامل داشتند و باآن مشورت مي کردند و طرف مشورتشان، ايشان بود .اين شهيد نهايتا به عنوان مدير آموزش و پرورش استان محسوب شد و از اينکه انتخابات مجلس شروع شد باراي بالاي ايشان به عنوان نماينده شهرستان شهرکرد مجلس شوراي اسلامي راه پيدا کرد.
به اين موضوع فکر مي کنم که بيشترين راهنمايي که مي توانست يک نفر انجام دهد در رابطه با انحراف سازمان اين بزگوار بود انشاالله که بتوانيم ره رو اين بزرگوار باشيم
به خاطر اختلاف سني که با ايشان داشتم ارتباط زيادي با ايشان نداشتم.
ايشان به عنوان مکبر و موذن مسجد بو دند. آن زماني که توي شهرکرد تعداد نماز گزاران از تعداد انگشتان دست بيشر نمي شد، ايشان تنها جواني بودند که در مسجد حضور پيدا مي کردند .
از لحاظ درسي هم در سطح خيلي بالابودند در حدي که دانش آموزان دبيرستاني که دو سال از خود شان کوچکتر بودند پيش ايشان کلاس حضوري مي رفتند . اخلاق و رفتارشان را هميشه در حد کساني که در مسجد داشتند مي ديدم با توجه به اختلاف سني که با ايشان داشتم که پانزده سال از من بزرگتر بودند
دو سه ماه قبل از انقلاب بود که من جواني بيست ساله بودم و با اختلاف سني که باشهيد بزرگوار داشتم، ايشان به عنوان استاد بنده محسوب مي شدند.با توجه به جو نامناسب آن زمان که ناشي از عدم آشنايي جوانان با اعتقادات ديني بود ،تعدادي به سمت چپ و کمونيستها بودند .بنده و يکي از دوستان نيزبه دليل عدم آشنايي به سازمان ننگين منافقين گرايش داشتيم .روزي آرم اين سازمان رادرکليشه ايي در آورديم و تمام شهر را از اين آرم پر کرديم. بعضي از مردم شهر که مي دانستند سازمان منافقين چه وضعيت وطرزتفکري دارد؛تمام آرمها رااز سطح شهر پاک کردند .خيلي ها از دستشان ناراحت شده بودند که چرا اين کار را انجام داديد. خلاصه قرعه به نام من افتاد که بروم و يک مقاله اي را مبني بر اين که اين سازمان ؛سازماني اسلامي است ،بنويسم وپخش کنيم. چندروز بعد مراسمي در سالن تختي شهرکرد برگزار شد که پدر يکي از افراد سازمان منافقين که معدوم شده بود آمد و آنجا سخنراني کرد.( به نام صاحب اختياري) من رفتم خدمت شهيد بزرگوار آقاي استکي که آيا اجازه مي دهيد مقاله ي مبني بر اينکه سازمان منافقين سازماني اسلامي است راقرائت کنم؟ هر کاري کردم که از اين استاد بزرگوار جواب آره يا خير بگيرم نتوانستم. گفت: اختيار با خود شماست .واين براي من خيلي جالب توجه بود که ايشان در آن شرايط حاظرنشدند موضوعي را به من تحميل کنند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 234
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
آذريان,حسينقلي

 

در گذر كوچه هاي زمان به دنبال رد پايي از تمناي عشق مي گشتم ، در گذر نيستي لحظات اسير لحظه هاي تنهايي مي شوم در كنارش كه مي نشينم آرام با من سخن مي گويد ، به زبان خودش هميشه زنده و جاويد است. عشقش معلمي و كلامش هميشه آموزنده بود. آنچه مي گفت دل ميبرد به سراي محبتش. آرام و متين و باوقار در طول مدتي كه زندگي را تجربه مي كرد.آموخته بود در ناملايمات روزگار ساكت و آرام باشد اما هيچ گاه اجازه نداد مسير زندگي او را بي هدف به جايي ببرد. در كلامش و راهش هميشه نشاني از برنامه بود. زندگي را با اهدافش زيبا مي ديد نگاهش به دنيا فرق مي كرد.او دنيا را همچون گلستاني مي ديد كه تنها از دور زيبا بود كمك به فقرا براي او شيرين تر از هر شيريني بود. خنده اش مستانه بود و حرفهايش همچون عسل شيرين.عادت به رنجاندن كسي نداشت وقتي سخن ميگفت و احساس ميكرد كسي از او رنجيده دست به دعا مي زد و از خداوند طلب بخشش مي كرد.خوبيهايي كه ديگران در حقش مي كردند هميشه در دلش مي ماند اما هرگز از بدي كسي سخن نگفت.وقتي بيست و پنجمين بهار زندگي اش را مي گذراند به امر خدا و رسولش زندگي مشترك را در سال 54 با همسري فداكار آغاز كرد. مدتي كوتاه از اين زندگي مشترك مي گذشت كه خداوند هديه اي بزرگ به آنها اهدا كرد به نام فرزند.
او بار زندگي را به همراه تحصيل به دوش مي كشيد.دوري از محل تولدش براي او بسيار سخت بود اما زندگي در كنار همسر و فرزندانش برايش شيرين بود.با وجود تمام سختي ها همه چيز را به جان مي خريد تا آنكه خداوند دو گل ديگر به باغ زندگي آنها افزود.
زندگي هر روز برايش شيرين تر مي شد تا آنكه اين شيريني با سفر به خانه ي خدا تكميل شد.دوران سفر پر بود از اتفاقات گوناگوني كه او بعد از برگشتن از سفر تصميم مي گيرد كه خانه را به مقصد مبارزه در شهرهاي جنوب ترك كند اما در اين مدت هم فراموش نمي كند كه معلم است و با خود كتابها و لوازم تدريس را همراه مي كند .ساك دستي كوچك او بار ديگر همراهش مي شود.دوران جبهه را با شاگرداني جديد مي گذراند. شب عمليات همه نگرانند نه به خاطر ترس بعد از مرگ بلكه نگران اينكه عمليات بايد موفقيت آميز باشد او نيز چون ديگران بعد از نماز شب شروع به زمزمه مي كند با خداي خود و اين چنين در دل بيان مي كند:
يارب از فرط گنه نامه سياهم چه كنم
گر نبخشي ز ره لطف گناهم چه كنم
بسته گر ديده به هر سو برسد راه نجات
ندهي گر تو در اين معركه راهم چه كنم
جز تو ما را نبود پشت و پناهي به جهان
بي پناهم ندهي گر تو پناهم چه كنم
يوسف افتاده به چاه از اثر بي گنهي
من ز فرط گنه افتاده به چاهم چه كنم
بخشش و لطف تو پاينده تر از كوه بود
من كه ناچيزتر از يك پر كاهم چه كنم
به هدف گر نخورد دست دعايم هيهات
به اثر گر نرسد شعله آهم چه كنم
و بالاخره مرغ سعادت بر شانه اش مي نشيند و شهد شيرين شهادت را سر مي كشد و به مرغان باغ ملكوت اضافه مي شود و چه سفر شيريني است.او رفت و به آنچه مي خواست رسيد.با خود عهد بسته بود كه شهادتش با سفر به خانه عشق مدت زيادي فاصله نداشته باشد و چه جانانه به عهد خوبش وفا كرد و چه مردانه ملقب به لقب سردار حاج «حسين قلي آذريان» شد.
منبع :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکرد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 


 
 
خاطرات
هوشنگ طالبي:
زماني كه حاج حسينقلي آذريان معاون اداره آموزش و پرورش شهرستان بروجن بودند روزي براي بازديد و سركشي از مدرسه راهنمايي سروش روستاي گلوگرد كه ما درآنجا خدمت مي كرديم به همراه يك نفر ديگر به اين مدرسه آمدند.پس از ورود به مدرسه كه زنگ استراحت دانش آموزان نيز بود به ميان دانش آموزان رفت و با آنها مشغول صحبت و سوال و جواب شد و حدود نيم ساعت حضور در بين آنها به طول انجاميد. وقتي زنگ كلاس زده شد اكثر دانش آموزان باز هم دور او حلقه زده بودند و حاضر نبودند كه به سر كلاس بروند و هر چه از آنها مي خواستيم كه سريعتر به سر كلاس بروند آنها امتناع مي كردند و مي گفتند كه ما از صحبت با آقاي آذريان لذت مي بريم و مطالب زيادي در اين وقت كم ياد گرفتيم.
پس از اينكه دانش آموزان با اصرار زياد ما به كلاس رفتند،مشكلات و كمبودهاي آموزشگاه را مطرح كرديم كه ايشان در جواب فرمودند بعضي موارد را همين الان مي توانيم حل كنيم، از جمله اينكه ساختمان نيمه تمام دستشويي ها كه حدود 20 سانتيمتر از ديوارهاي آن ساخته شده بود و به همين شكل باقي مانده بود و فرمودند كه اين مشكل را تا حدي كه مي توانيم همين امروز حل كنيم و ايشان به اتفاق ما و دو سه نفر از دانش آموزان كه از بقيه بزرگتر بودند مشغول به كار شديم و تا عصر ديوار سه باب از دستشويي ها را با كمك بچه ها ساختند و قابل استفاده نمودند.

عباسقلي پرتوي:
اينجانب در طي سالهاي 60 تا 65 بعنوان مدير مدرسه مشغول انجام وظيفه بودم.روزي شهيد آذريان مسئوليت معاونت اداره آموزشي و پرورش را بعهده داشتند كه براي سركشي و نظارت به مدرسه يادشده تنها آمدند. ضمن ورود به مدرسه با برخوردي متواضعانه و مودبانه وبي ريا گفتند كه يكي از كلاسها را بازديد نماييم.بنده به اتفاق نامبرده به كلاس خانم ياري رفتيم.نامبرده ضمن عرض سلام و خسته نباشي به آموزگار مربوطه و با اجازه ايشان به كلاس وارد و آخر كلاس نشستند. با مشاهده اين برخورد بي ريا از ايشان خانم بنده(ياري) آموزگار مربوطه بيرون از كلاس آمدند و گفتند كه يكي از اوليا آمده و در كلاس درس نشسته است.در جواب به ايشان گفتم كه نامبرده معاون اداره مي باشند.

يك روز به اتفاق شهيد آذريان از محله خودمان (كوي فرهنگيان) با ماشين بنده به بازار جهت خريد مايحتاج رفتيم.خريد مورد نظر پرتقال بود كه ايشان بدون جدا كردن ميوه را داخل نايلون ريختند. از ايشان در مورد علت سوال كردم در جواب گفتند كه : اگر من جدا كنم ميوه اي نامرغوب و بد براي نفر بعد مي ماند ضمن اينكه مغازه دار قيمت آنان را كمتر نمي دهد.
در نهايت صداقت، ايمان ، تواضع و قروتني ايشان براي بنده اثبات شد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 210
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
يوسف پور,زال

 

آخرين فرزند خانواده بود و در سال 1339 ه ش در روستان «ناغان» در استان «چهار محال و بختياري» ديده به جهان گشود . گر چه وي در خا نواده و منطقه اي محروم به دنيا آمده بود اما اين محرو ميت ودوري از امکانات آموزشي وفرهنگي هر گز موجب ضعف ايمان و اعتقادي اش نگرديد .
تا مقطع دوم راهنمايي را در زادگاهش تحصيل کرد و پس از آن به همراه خانواده در «مسجد سليمان» ساکن شد .در حالي که نهمين بهار زندگي اش را نگذرانده بود ، گرد يتيمي را بر سر و روي خود شاهد بود و پدر را که حتي در بستر بيماري و در آخرين نفس ها هم فرزندانش را به نماز و عبادت خداوند توصيه و سفارش مي کرد، از دست داد .در سايه همين تربيت صحيح بود که زال در سن 10 سالگي به خوبي نماز مي خواند و روزه مي گرفت .
او در سال 1353 به اصفهان رفت و در مدرسه راهنمايي ارشاد مشغول به تحصيل شد. اين دوران مصادف با دوران دانشجويي برادرش نجف بود که در تهران مجدانه در فعاليت هاي سياسي ومبارزات ضد طاغوت شرکت داشت .
همين فعاليت هاي سياسي برادر راه گشاي انديشه سياسي و مبارزاتي زال شد.حضور در محضر درس و جلسات خصوصي استاد پرورش محرک واقعي زال در زمينه مسائل سياسي و رشد سريع اعتقادات حق طلبانه و مبارزاتي وي بود .
زال در حالي دوره متوسطه را در رشته برق هنرستان فني اصفهان به پايان برد که در انجمن اسلامي اين هنرستان حضور فعال داشت و دانش آموزان و مربيان و از جمله استاد پرورش ،پشت سر وي به نماز جماعت مي ايستادند .
زال در همين اثنا در مسافرتهايي که در تهران و منزل برادرش نجف داشت با دانشجويان مبارز و فعاليت هاي آنان آشنا شد و در کلاس هاي شهيد مظلوم دکتر بهشتي که در منزل وي بر گزار مي شد ،شرکت مي کرد و با شخصيت هاي اسلامي ،افکار بلند مذهبي و محيط سياسي دانشگاه آشنا شد .
از سال 1356 در ارتباط با گروه اسلامي و انقلامي« مهدويون» قرار گرفت و به واسطه شجاعت بي نظير و تقوا و اخلاصش ،با وجود سن پايين از جايگاه خاصي در اين گروه بر خوردار شد .
جابجايي اسلحه در زمان حکومت نظامي در شهر «اصفهان» ،جابجايي اسلحه از «اروميه »و «اصفهان» تکثير و توزيع اعلاميه هاي امام خميني در شهرهاي «اصفهان» ،«نجف آباد »،«شهر کرد» ،«گلپايگان» ،و «فريدن ».شرکت در شکستن و به زير کشيدن مجسمه شاه در سبزه ميدان و ميدان امام، شرکت در طرح کشتن معاون مزدور ساواک« اصفهان» که دستش به خون هزاران نفر از مبارزين وانقلابيون استان اصفهان آلوده بود ،شرکت در عمليات تصرف کلانتري نارمک در 21 و22 بهمن 1357 ،شرکت در تصرف پادگان عباس آباد و حمله به گارد شاهنشاهي از جمله فعاليت ها و مبارزات انقلابي زال عليه رژيم ستم شاهي پهلوي بود .زال به اتفاق دوستانش در گروه مهدويون در اوايل سال 1358 خدمت حضرت امام(ره) رسيدند و در خصوص موجوديت اين گروه کسب تکليف نمودند .حضرت امام توصيه فرمودند که آنها در ارگان هاي انقلابي مشغول خدمت شوند .
پس ازبازگشت از محضر معمار کبير انقلاب او وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اصفهان شد.
وي در نامه اي به يکي از دوستانش از وي خواست تا دعا کند تا لياقت چنين لباس و پاسداري را داشته باشد و در آخرت پيش خدا و بندگان خاصش شرمنده نباشد .
در ارديبهشت ماه سال 1360 زال تشکيل خانواده مي دهد که ثمره آن يک دختر بود که چند ماهي بيشتر ازمهرومحبت پدر برخوردار نبود . پس از عضويت در سپاه به واسطه استعداد و شايستگي و اخلاق بر جسته اش به عنوان مربي آموزش در پادگان غدير اصفهان که يکي از مهمترين پادگانها ومرکز آموزش سپاه است انتخاب شد و به همين دليل به او اجازه اعزام به جبهه هاي حق عليه باطل داده نمي شد . سر انجام با پافشاري واصرارزياد توانست با جلب رضايت مسئولان در عمليات تنگه چزابه حضور يابد که پس از يک نبرد شجاعانه از ناحيه سر ، گردن و پا زخمي شد .
پس از آن از سوي سردار صفوي مسئول جمع آوري تجربيات جنگي رزمندگان اسلام در جبهه ها و تدوين آنان شد و اين مسئوليت تا شروع عمليات فتح المبين ادامه داشت .
در اين عمليات نيز ابتدا به عنوان معاون فرمانده گردان حضور موثر و شجاعانه اي داشت و پس ازآن فرماندهي گردان امام سجاد(ع) به او واگذار شد .او مجدانه و پا به پاي ساير رزمندگان ونيروهايش در گردان ،در سنگر سازي و ساير فعاليت ها تلاش مي کرد و رفتار متواضعانه او گردان را تحت تاثير قرار داده بود .
زال در عمليات بيت المقدس نيز فرماندهي گردان امام سجاد (ع)از تيپ امام حسين (ع)که بعد به لشگرارتقاء يافت را بر عهده داشت که در اين عمليات رزمندگان پرتوان اسلام پس از 20 کيلومتر پيش روي و در هم کوبيدن دشمن به جاده اهواز خرمشهر دست يافتند .
در مرحله دوم همين عمليات که تيپ امام حسين (ع)وتيپ محمد رسول الله (ص)احتياج به کمک پيدا مي کند ،تعدادي از همرزمان او در دوران مبارزه با طاغوت دراين يگانهاحضوردارندو زال که ياد استقامت همرزمانش در دوران رژيم ستمشاهي پهلوي مي افتد با جديت تمام به کمک دوستانش مي شتابد که مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و از ناحيه کتف زخمي مي شود .
زال مجروح به تهران منتقل و در بيمارستان مصطفي خميني بستري مي شود اما در حالي که به تشخيص پزشکان بايد مورد عمل جراحي واقع مي شد تنها پس از 3 ساعت حضور در بيمارستان با يک نقشه حساب شده فرار کرد ه و پس از تهيه لباس از منزل برادر دانشجويش عازم جبههمي شود .
او از شهادت دوستانش از جمله معاون خودش در گردان امام سجاد(ع) بسيار متاثر شده و مي گويد :نمي توانم تحمل کنم و همرزمانم را تنها بگذارم .دنيا در نظر او حقير و تنگ شده بود و روح مشتاقش براي لقا الله بي تابي مي کرد و از عشقي عميق مي سوخت .سرعت زال در راه وصا ل ،آنچنان شتابان بود که هيچ کس وهيچ چيز نمي توانست آن را کند سازد .
او در حالي که وضعيت زخمش بسيار بد بود خود را به خط مقدم رساند و در مرحله سوم عمليات بيت المقدس نيروهاي گردانش را فرماندهي کرد .
رزمندگان اسلام پس از عبور از يک ميدان مين و پشت سر گذاشتن دو خاکريز بعثي ها ،مقاومت عراقي ها را در هم شکستند .عرقي ها دراين عمليات نيز چاره اي جز فرار يا تسليم در مقابل رزمندگان اسلام نداشتند.
زال قهرمان اما در اين هنگام که با عشق به لقاي حضرت حق گام بر مي داشت سرانجام بر سر پيمان الهي سينه خود را آماج گلوله هاي کفر و ستم قرار داد و در بهشت برين به آرزوي ديرين خود رسيد .
«حکيمه» دخترش در رثاي او چنين مي نويسد :براي تو مي گويم از غروبت ، نه از طلوعت که مدت هاست مي گذرد . چه زيبا غروب کردي و به معبود رسيدي .
برادر بزرگترش شهيد نجف يوسفپور نيز در راه دفاع از دين ومرزوبوم ايران اسلامي به شهادت رسيد .

منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


خاطرات
همسر شهيد:

  همسري شايسته براي من و استاد خوبي براي همه بودند. هميشه در سلام كردن سبقت مي گرفتند، سخن و عملشان يكي بود، وجودشان سرشار از ايمان و معنويت و اخلاص بود. اخلاق نيكو و شجاعت و شهامت شهيد، زبانزد همه دوستان وآشنايان بود .
برادر شهيد:
شهيد يوسف پور با بچه هاي انقلابي ديگر شعبه، بانك صادراتي را كه در چهار راه موسوي خيابان فروغي بود آتش زدند و هر باري كه آنجا را تعمير مي كردند، اينها دوباره آن محل را آتش مي زدند. تا اينكه بار چهارم براي اينكه بانك محفوظ باشد بانرده ها وموارد ايمني زياد و شيشه هاي محكم آن را درست كردند. اين بانك يك كانال كولر در حدود چهار متري داشت اينها با ماشين كنار كانال كولر آمده و با چند شيشه بنزين از طريق اين كانال ها آتش سوزي به راه انداختند و ديگر اين بانك تا بعد از انقلاب تعمير نشد .

يكي از دوستان شهيد:
آن شهيد در زمان حكومت نظامي اسلحه اي را داخل كيسه گندم جاسازي كرده بود كه به محل مورد نظر خود برساند اتفاقآَ ايشان دستگير مي شود و آن شب را تا صبح با همان كيسه گندم در كلانتري مي ماند، اما بدون اينكه مأمورين متوجه قضيه بشوند آزاد مي شود و اسلحه را به مقصد مي رساند.
قبل از رفتن به جبهه براي عمليات بيت المقدس _همان عملياتي كه در آن شهيد شد_ به من گفت: فلاني مي خواهم بروم اما مبلغي بدهي دارم و خيالم از اين بابت آسوده نيست.گفتم: به من بگو و برو، خودم حل مي كنم. گفت : نه خودم بايد قبل از رفتن اين مسئله را حل کنم. ژياني داشت كه مي خواست بفروشد . اين ماشين تنها دارايي او بود كه تازه آن را هم با شهيد جلال افشار به طور شراكت خريده بودند. خودم آن را خريدم و قولنامه اي نوشتيم. وقتي بدهي هايش را برايم گفت، ديدم دقيقآَ با قيمت ژيان برابري مي كند. با اين كار خيالش راحت شد و با خاطري آسوده ،به سوي بارگاه احديت رهسپار شد.
گمان مي كنم، سال سوم راهنمايي بود كه او را براي كلاس فوق العاده زبان انگليسي ثبت نام كرديم. البته براي ثبت نام، وي را همراه خود نبرديم. مبلغ 450 تومان هم بابت اين كار پرداختيم كه آن زمان پول نسبتآَ زيادي بود.
در آن زمان اينگونه كلاسها، مختلط بود وپسر ودختر با هم در اينگونه کلاسها شرکت مي کردند.. وقتي ايشان به كلاس رفت و وضع كلاس را اين گونه ديد، ديگر از رفتن صرفه نظر كرد.
در سال 1356-1355 مصادف با تحصيل او در هنرستان بود، بالاجبار مهاجرتي كوتاه به تهران داشت. در تهران با يكي ديگر از برادرانش كه دانشجو بود زندگي مي كرد و زندگي با ايشان كه از دانشجويان فعال در جمعيتهاي اسلامي سياسي دانشگاهي بود باعث شد فرصت رشد بيشتر و تعالي افزون ترشخصيت وي فراهم شود.
سال بعد با كوله باري از ايمان و تجربه و مبارزه گري از تهران به اصفهان برگشت و مشغول تحصيل در كلاس چهارم هنرستان شد. وي در انجمن اسلامي هنرستان نقش زيادي را به عهده گرفت و اقامه نماز جماعت را در هنرستان افتتاح كرد، به طوري كه استاد پرورش براي اقامه نماز جماعت پشت سر شهيد يوسف پور به نماز ايستاد و به همه دانش آموزان نيز توصيه كرد كه در تشكيل نماز جماعت همت بگمارند.


آثار منتشر شده درمورد شهيد
براي تو مي گويم از غروبت که نه ،از طلوعت که مدتها مي گذرد و چه زيبا غروب کردي و چه زيبا به معبود رسيدي .در سپيده دم خون رنگ طلوعت ،نهالي سه ماهه بودم و اکنون به بر کت خورشيد وجودت ،به ثمر نشسته ام و امروز از تو مي گويم و چه لذت بخش است در حضور تو ،از تو گفتن .

پدرم !مگر نه اينکه که تو شهيدي و شاهد و حاضر و ناظري. تا ديروز طفلي خرد سال بودم و اندوه و غم جانکاه دوريت ،بر شانه هايم ،چون کوهي عظيم مي نمود و فقدان دست نوازشگرت ،گلو يم رامي فشرد و بغضم را مي ترکاند .
امروز من جواني هستم آبديده در کوره اي بحران انقلاب و مسافري ره ديده از درياي پر تلاطم حوادث و سيراب گشته از اسلام ناب محمد (ص)صبر و شکيبايي موهبتي بود که از مادرم آموختم و شجاعت و استقامت ،درس ملکوتي و عارفانه ،که از تو به ياد گار بردم و اکنون اين دو را با اکسير جواني خويش در هم آميخته ام و شمشيري ساخته ام تا با آن ،بر فرق
بي اعتقادي و نسيان زنم و سينه ي ياس و نا اميدي را بشکافم و چون زينب (س) در هر شرايطي در برابر هر ظلمي فرياد هيهات من الذله بر آرم .
گمان مبر که در صحنه پر آشوب روزگار در شادگاه جواني ،تو را به فراموشي سپرده ام ،هر گز !سر دار بزرگ !خوشا به سعادتت !اکنون در کنار سفره اي نشسته اي که پيامبر ان و خميني کبير از آن متنعمند .من نيز خدا را شکر مي کنم ،در زمانه اي به کمال رسيده ام که سکاندار کشتي نجاتش ،يکي از سلاله هاي راستين، پيامبر حضرت آيت الله خامنه اي (مدظله ) است .
من تلاش مي کنم راه پدرم را بشناسم و ادامه دهم و انشا لله که خداوند اين توفيق را به من و همه ي فرزندان شهيدان ديگر بدهد که بتوانم راه پدرانمان را ادامه داده و با پشتکار و سعي بتوانيم به انقلاب ،خدمت کنيم و اميدوارم حداقل بتوانيم اندکي مثل آنها باشيم .
حکيمه يوسف پورتنها فرزندويادگارشهيد:

سلام و درود خدا بر فاتحان خونين شهر سلام و درود رسول خدا (ص) و ائمه اطهار (ع) بر سرداران و شهيداني که با نثار خونشان خونين شهر خرمشهر شد .
سلام و درود خدا و رسولش بر سردار شهيد زال يوسف پور ،سر داري که سر بلندي اش و صلابتش بسان کوه هاي سر به فلک کشيده بختياري بود .خروشنده گي اش و در دشمن ستيزيش همانند رود هاي خروشان بختياري و متانت و سر به زيري و صفايش همانند لاله هاي واژگون دشت لاله و پاکي و زلاليش همانند پاکي و زلالي چشمه هاي کوهپايه هاي زاگرس بود .
او دوست داشتني و مهربان و با وقار بود. سرداري که هيچ وقت انسان از صحبت با او خسته نمي شد .
يادم هست يکي از همرزمان و نيرو هاي تحت امر او مي گفت :در شب عمليات به علت ناراحتي و استرس رواني که برايم پيش آمد در حالي که جواني با سن وسال کم و بي تجربه بودم چندين بار جايم را در گردان هاي مختلف عوض کردم ،بطوري که تقريبا اين کار من در کار گردان خلل ايجاد کرده و باعث
بي نظمي در کار شده بود . سردار شهيد يوسف پور فرمانده گردان به ناچار سيلي محکمي به گوش من نواخت که آن سيلي باعث آرامش من و گردان گرديد اما در شب عمليات و قبل از شهادت اين شهيد سر افراز؛ يک لحظه دست هاي گرمي را بر شانه هاي خود احساس کردم ،آنگاه که سرم را بر گرداندم چهره پاک و معصوم و دوست داشتني سردار شهيد زال يوسف پور را ديدم که از من حلاليت مي طلبيد .او گفت: برادر مرا ببخش .من همان لحظه اول او را بخشيده بودم ولي تعجب من آن بود که چطور در بحبوحه ي عمليات و شليک توپ و خمپاره اين شهيد بزرگوار من را پيدا کرده و طلب بخشش نمود. مي
سيامک مختاري

بر بال هاي سرخ سيمرغ شهادت
مانده ست خون تازه اي از زال ديگر
سيمرغ فصل گريه هاي بي بهانه ست
تاآسمان تا قاف دل يک بار ديگر
سيمرغ !اينک هفت شهر عشق اينجاست
در قلب سبز کوه هاي بختياري
پرواز کن تا اين بنفش آبي ترين خاک
آشوب شو... آشوب شو... جنجال ديگر
فصل قمار با خدا طي گشته اما
ورد انا الحق از لب هر سخره جاري ست
از چله آرش فتاده تير رونق
آن هشت سال بغض ، نه!هر سال ديگر
جغرافياي زخم اين آلاله ها را
در حجله هايي باژگونه طرح کردند
غم حجله هاي درد اينجابي دريغ ند
تاريخ مي سازد حول و حا ل ديگر
تو در کدامين پرسه تا خورشيد رفتي
دور کدامين جمله شب خط کشيدي
روح اساطيري فرياد که بودي
تغيير کن اين کوچ را با فال ديگر
خوب است قدر اين دقايق را بدانيم
از دست رفته لحظه هاي خوب
مردن خوب است قدري با تامل تر بگرييم
در خيمه ها ...بر اسب خونين يال ديگر
فرياد در نايم چه پيچيده ست ،فرياد
عزلت نشينان حقيرستان ببينيد
بر بال هاي سرخ سيمرغ شهادت
مانده ست خون تازه اي از زال ديگر

زال دلاور چو به خون خفته بود
در دم آخر چنين گفته بود
گفت اگر من روم کشته و در خون شوم
يا که به راه وطن جان هديه به جانان کنم
ايل و تبارم همه سيل خروشان شوند
در صف آزادگان زمزم جوشان شوند
زال که راه را ديده بود از چه سخن گفته بود
با لب خندان خود سوي خدا رفته بود
شير وطن زال من ،لاله سرخ چمن
معدن عشق و صفا ،دشمن هر اهر من
مادر بشکسته دل ،در برت آرام يافت
با همه نا کامي اش از لب تو کام يافت
سمبل حجب و حيا ،همسر هم دخترت
سرو سيه پوش تو ،زينب تو خواهرت
بس که هيا هو کنند ،چنگه به گيسو کنند
بهر تسلي دل ،عکس تو را بو کنند
اختر پر نور تو ،جلوه اي از شور تو
بعد نجف کوه غم ،برار منصور تو
پير خمين بوسه زد بريدوبازوي تو
باز علي بوسه زد کاکل و ابروي تو
با تو خميني نشد يکه وتنها ولي
بعد تو بشکست زغم پشت رساي علي
اي يل نام آورم ،اي همه باورم
چفيه تو يادگار مانده هنوز بر سرم
جمله شهيدان درود بر همه ياران درود
بر لب من اين سرود باز سلام و درود
مسعودبرخورداري



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 221
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
نظري,ابو الفتح

 

 ارديبهشت ماه سال 1341 ه ش در جنوب «شهر کرد» به دنيا آمد. پدرش کارگر بود و با سختي معاش زندگي را تامين مي کرد. خانواده شهيد از نظر مالي وضعيت مناسبي نداشتند و شهيد از همان دوران کودکي تابستان ها در کوره هاي آجرپزي شهر کرد به کار مشغول مي شد تا بتواند کمکي در جهت تامين حد اقل نياز هاي زندگي خود و خانواده باشد .با اين وضعيت او از همان ابتدا با گوشت و پوست خود تمام سختي هاي زندگي افراد مستضعف و فقير را درک کرد. لذا هميشه و در همه جا سعي مي کرد از افراد ضعيف و مظلوم دفاع کند و هيچ گاه در مقابل ظلم و ستم افراد زور گو ساکت نمي ماند . اين رويه را هم در دوران تحصيل و هم در محل زندگي رعايت مي کردو الگويي شده بود براي دوستان و همکلاسي ها ي خود. در انتهاي دوران تحصيلات راهنمايي حوادث انقلاب پيش آمد و او به خاطر همان حس ظلم ستيزي و دفاع از حق به محض اطلاع از پيام امام خميني که مبارزه با ظلم وفساد دولت شاه خائن بود، در تمام تظاهرات ومبارزات شرکت مي کرد .اودر مدرسه محل تحصيل هدايت مبارزات دانش آموزان را به عهده داشت و به عنوان رهبر بچه هايي که تلاش در همراهي انقلاب را داشتند معروف شده بود .
به محض اطلاع از انجام تظاهرات با هدايت بچه هاي ديگر شروع به دادن شعار هاي ضد رژيم مي کرد و به همراه بچه هاي ديگر از مدرسه خارج وبه سمت تظاهرات حرکت مي کردند .ايشان به لحاظ اعتقاد واقعي به راه و هدف خود هيچ گاه ترسي به خود راه نمي داد و شب ها با نوشتن شعار هاي ضد شاه روي ديوار هاي خانه هاي محله خودشان و پخش اعلاميه هاي امام خميني (ره ) سعي در انجام وظيفه خود مي نمود. پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي جزءاولين کساني بود که به جبهه هاي جنگ رفت .در همان اولين مرحله اعزام در جبهه ي شوش بر اثر اصابت تر کش خمپاره به ساق پايش زخمي شدو به بيمارستان انتقال يافت. ايشان در اکثر عمليات زمان جنگ حضور فعال داشت و در چندين عمليات از جمله عمليات بيت المقدس در زمان فتح خرمشهر مجددا مجروح گرديد و بر اثر اصابت تير پايش مجروح شد .زخمها ودرد مجروحيتهاي پي در پي اورا از جبهه جدا نکرد وتا زمان شهادت در22/11/1364درعمليات پيروز مند والفجر هشت که اين اسطوره ملي به شهادت رسيد ،هيچگاه سنگر مبارزه را ترک نکرد.
يکي از ويژگي هاي مهم شهيد اين بود که بسيار ساده زندگي مي کرد و هيچ توجهي به تجملات زندگي نداشت. او سعي مي کرد کارهاي ثواب را حتي المقدور به صورت مخفيانه انجام داده تا جنبه ريا و ظاهر فريبي پيدا نکند. او بسيار شجاع بود و به خاطر گرفتن حق و دفاع از ضعيف و به خاطر دين حاضر به هر گونه فداکاري بود .به عنوان مثال در شب عمليات زماني که تيربار دشمن در حال تير اندازي شديد به سمت نيروهاي ايران بود، ايشان با از خود گذشتگي خودش را به آن سوي خاکريز انداخت تا با پرتاب نارنجک تيربار دشمن را خاموش کند .
شهيد در آخرين مر حله عزيمت به جبهه در سال 1364 در عمليات والفجر 8 شرکت کرد و به عنوان فرمانده گروهان جز اولين نيروهايي بود که به خط مقدم دشمن حمله برد و در ساعات اوليه حملات به شهادت رسيد . پس از گذشت يک هفته از عمليات والفجر 8و به شهادت رسيدن شهيد و جمعي از همرزمانش در شهرکرد از محل بسيج سپاه پاسدران تشييع جنازه بر گزار گرديد وشهيد بر روي دست مردم انقلابي شهر تشييع و در محل گلستان شهداي شهرکرد به خاک سپرده شد .
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
بسم رب الشهداء والصالحين
يا ايهاالذين امنو استعينو بالصبر و الصلوه ان ا...مع صابرين و لا تقولو لمن يقتل في سبيل ا...امواتا بل احيا و لا کن لا يشعرون .
و لنبلونکم بشي من الخوف وا لجوع و نقص من الاموال و الا نفس والثمرات و بشر الصابرين .
الذين اذ ا صابتهم مصيبته قالو انا لله و انا اليه راجعون ،اولئک عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئک هم المهتدون .
با سلام و درود بر خاتم الانبيا محمد مصطفي (ص) و درود بر ائمه اطهار (ع) و سلام هاي فراوان بر منجي عالم بشريت امام زمان (عج )و بر نايب بر حقش امام خميني و درود هاي بيکران بر ارواح طيبه شهيدان از صدر تاکنون .بنابر وظيفه شرعي که بر دوش دارم اقدام به نوشتن وصيت نامه کردم و انشا الله اين عمل من فقط براي رضاي معبودم خداوند منان باشد نه چيز ديگر . اين بنده عاصي خدا شهادت مي دهم بر يگانگي خداوند متعال و اين که از سوي آن معبود بي همتا پيامبراني براي هدايت بندگانش فرستاده که خاتم آنهاحضرت محمد بن عبد الله (ص) است و شهادت مي دهم بعد از آن بزرگوار به امامت 12 ائمه معصومين عليه السلام .
خداوند منان را شکر بي نهايت مي کنم از اين که مرا در عصري از زمان
قرارداده تا به برکت خون شهيدان از فساد و تباهي و ظلمت به نور و روشنايي راهنمايي شوم و معناي انسان و انسانيت را درک کرده وبدانم از کجا آمده ام و در کجا هستم و به کجا مي خواهم بروم واين که چگونه زيستن را از سرور و آقايمان حسين بن علي (ع) بياموزم و از خداوند بزرگ خواستارم که زندگي و مرگ مرا چون ايشان قرار دهد ودر آن دنيا شفيع من عاصي شود .
برادران و خواهران اين زمان ،زمان حساسي است ،نکند خداي نا کرده در وظيفه اي که بر دوش داريم سستي کنيم و بي تفاوت باشيم .تک تک افرادي که در اين کشور زندگي مي کنند در قبال اسلام عزير و خون شهدا مسئول هستند و هر شهيدي که به شهدا اضافه مي شود وظيفه همه ما سنگين تر و مشکل تر است و اگر افرادي هستند که بي تفاوت هستند يادشان باشد که در آينده اي نزديک درآن دنيابايد جواب گوي اعمال خود باشند .بياييد همه ما صادقانه و مخلصانه به اين انقلاب خدمت کنيم و از جان و مال دادن در راه آن دريغ نورزيم .
اگر کسي واقعا به من علاقه داشته حا لا بيايد و راهم را ادامه بدهد ،بعضي ها نروند اين جا و آنجا بنشينند و بگويند بد بخت شد .اگر کور دل نباشيد و واقعا بفهميد من به بهترين راهها رفته ام و به آرزويم رسيدم اگر معبود و معشوقم قبول کند .
از کساني که از من جسارتي ديده اند يابه آنان بدي کرده يا غيبتي پشت سر آنها گفته ام تقاضاي عاجزانه دارم مرا ببخشند .
عزيزان به ياد خدا باشيد و آخرت و مرگ را از ياد نبريد ،مرگ با لاخره به سراغ ما خواهد آمد. اين هم چند سالي به سر ببريد. بايد شما هم بياييد مهم چطور رفتن است .
بياييد هر کاري انجام مي دهيم ببينيم که اين کار خشنودي خدا را در بر مي گيرد يا خشم و غضب خدا را. پس کوله بار آن دنيا يتان را ببنديد تا دير نشده .در آن دنيا عمل صالح است که به فرياد انسان مي رسد نه چيز ديگر .من راضي نيستم کسي در مرگ من گريه کند ،بلکه تکبير و صلوات بفرستيد .همچنين راضي نيستم کساني که در مورد انقلاب و جنگ بي تفاوت هستند در مراسم من شرکت کنند .
انشا الله درآينده اي نزديک که راه بسته کربلا ي امام حسين (ع)باز شد به آنجا برويد و سلام گرم مرا خدمت آن آقا و بزرگوار ببريد و بگوييد آقا جان من خيلي مشتاق بودم که به پا بوس و زيارت شما بيايم خيلي کوشيدم ولي اين آرزو را به گور بردم، پس تو را به مادرت فاطمه زهرا (س)در آن دنيا شفاعت اين بنده عاصي را بکن و دستم را بگير انشا الله
والسلام ابوالفتح نظري


خاطرات
پدر شهيد :

او از همان کودکي با مسئوليت بود و در کار خانه کمک ما بود. اوبه نوعي کمک خرج زندگي زندگي خانواده بود ودر اين راه کوشش مي کرد .حتي از بچگي وزماني که به مدرسه مي رفت.مدرسه مي رفت و در تابستان ها به کوره هاي آجرپزي مي رفت و کار مي کرد و براي خانه وسيله وچيزهايي که نياز بود مي خريد. مي گفت نمي خواهم مادرم کم و کسري داشته باشد .
زماني که در دبيرستان درس مي خواند اوج انقلاب بود و در او دگر گوني عجيبي پيدا شد. شبها با دوستانش مي رفتند و روي ديوار ها شعار مي نوشتند و اعلاميه پخش مي کردند و در تظاهرات شرکت مي کردند . خيلي امام خميني را دوست داشتند و گوش به فرمان او بودند .
اولين کارواني که از شهرکرد به جبهه هاي جنگ رفت او هم شرکت کرد و در دوران افتخار آميز دفاع مقدس در جبهه ها حضور داشت و چندين بار زخمي شد ودو باره به جبهه رفت .
او براي خانواده يک معلم و يک استاد بود و با نگاه خود به من مي فهماند که چه مي گويد. او به من درس ايثار و گذشت آموخت .او مي گفت: انسان بايد براي رضاي خدا گذشت داشته باشد .هر کاري مي کرد رضاي خدا را در نظر مي گرفت .

مادرشهيد:
شبها بيدار مي شد و در اتاق ديگري که سرد هم بود مي رفت و نماز شب مي خواند .مادرم مي گويد يک شب بيدار شدم و صداي گريه شنيدم به سراغش رفتم ديدم ابوالفتح پتويي روي شانه اش کشيده نماز مي خواند و گريه مي کند .
او جواني متواضع بود به کوچک و بزرگ احترام مي گذاشت پيش پاي بزرگ و کوچک بلند مي شد .به فقرا کمک مي کرد. اين را بعد از شهادتش از بعضي از خانواده ها شنيديم .به دوست آشنا و فاميل سر کشي مي کرد و اگر کاري از دستش بر مي آمد برايشان انجام مي داد .
به اصرار من ازدواج کرد. شايد قسمت اين بود که دينش را کامل کند و شهيد شود . دو ماه بعد ازازدواج در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد .

مجتبي نوريان:
شهيد ابوالفتح نظري از جمله دلاور مرداني است که نام و نشان در گمنامي خود دارد و حتي ايشان در بين دوستان و همرزمان دوران دفاع مقدس هم گمنام و هم ناشناخته باقي مانده است .
البته ارزشمندي پيش کسوتان جهاد و شهادت هم در همين گمنامي آنهاست .
حماسه فتح فاو برگ زريني بود که در تاريخ ايران وحتي جنگ هاي دنيا بي نظير است و مي توان از آن به منزله سقوط دژ مستحکم ارتش بعثي عراق نام برد . در واقع پس از شکست ار تش عراق در عمليتات والفجر 8 که به فتح فاو انجاميده بود ، کفه جنگ به نفع ارتش اسلام سنگين شد و تمام دشمنان قسم خورده انقلاب را به طور جدي به فکر چاره انداخت و نهايتا پس از ميانجيگري هاي زياد بخشي از حقوق حق جمهوري اسلامي به برکت خون شهيدان وا لا مقام جنگ و انقلاب در قطعنامه 598 که به ترک مخاصمه بين ايران و عراق انجاميد ،تبلور يافت .يکي از شهداي مظلوم اين عمليات ظفر مندانه شهيد ابوالفتح نظري است که با نثار خون خويش پيروي از خط سرخ آل محمد (ص)را به اثبات رسانيد .در همين ارتباط صحنه اي از روزهاي قبل از عمليات و ايشان به ياد دارم؛ ايشان يکي دو ماه قبل از عمليات والفجر 8 ازدواج کرده بود و چند روزي بيشتر به عمليات نمانده بود که از مرخصي بر گشته بود .
دقيقا همانا روزي که ايشان از مرخصي به جبهه بر گشته بود ما مي خواستيم براي شنا سايي منطقه عملياتي به خط مقدم برويم .منطقه اي که تا آن موقع خود ما هم دقيقا نمي دانستيم که کجاست و ماموريت ما دقيقا در کدام محور است. به هر حال به همراه تعدادي از فرماندهان گردان مقدس يا زهرا (س) از تيپ44 قمر بني هاشم (ع) حرکت کرديم. پس از اين که ماشين حرکت کرد همه با هم پچ پچ مي کردند و در مورد اينکه احتمالا عمليات در کدام منطقه است و يا ماموريت گردان ما مثل گذشته خط شکن است يا نيست ،اظهار نظر مي کردند . ناگهان شهيد نظري با صداي بلند به طوري که همه صدا ها را تحت شعاع خود قرار داد گفت :
بچه ها همه با هم .کجاييد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي.و به محض اينکه آواي معنوي شهيد نظري طنين انداز شد همه چشمها و دل ها و ذهن ها با نفس گرم شهيد نظري همراه شد که اين سرود زيبا را با هم زمزمه کردند .حالت بسيار عجيبي در همه حاکم شد و من که تقريبا نزديک ترين فرد به ايشان بودم شاهد بودم که شهيد نظري فقط توانست مصراع اول شعر را زمزمه کند و تا پايان سرود قطرات اشک همچون مرواريد به گونه هاي نوراني ايشان مي غلتيد و در درياي عظمت وجودش فاصله مي گرفتند و به هر حال بعد از لحظات کمي که زمزمه عاشقان بچه هاي گردان تمام شد .صداي هق هق شهيد هنوز به گوش مي رسيد و همان جا بود که همه متفق القول با هم مي گفتند که ابوالفتح آماده عروج و شهادت است. تمام حرکات و رفتار شهيد قبل از عمليات نشان داد که ايشان به پايان جستجو رسيده است و مقام نا ياب و ذي قيمت شهادت را که ثمره يک جهاد عشقانه است يافته است . در شب عمليات هم که گروهان قبل از ما توانسته بود تقريبا ماموريت خودش را انجام دهد ،وقتي که دستور حرکت به گروهان شهيد بهشتي که تحت فرمان اين شهيد بزرگوار بود داده شد، شهيد نظري همچون عاشقي که براي ديدار معشوق ديگر طاقت ندارد و حاضر به تلف کردن لحظه اي هم نيست ، از جا برخواست و همچون شيري غران به صف دشمن تاخت .وقتي که به اتفاق هم از ميان مقر تيپ دشمن گذشتيم، شهيد نظري رو به من کرد وگفت: هر چه زود تر خودتان را به مقر ديگر برسانيد .هدف آنجاست بعد از آنکه بچه هاي گردان ما از مقر اول دشمن گذشتند و به مقر بعدي رسيدند، ناگهان صداي غرش يک پدافند عراقي که به سمت ما شليک مي کرد گوش همه بسيجي ها را نوازش داد . تيرهايي که به سمت ما مي آمد آنقدر زياد بود که مثل اينکه زمين و آسمان را مي خواهند به هم بدوزند .شهيد نظري در آن تاريکي شب باصداي نسبتا بلندي گفت :بايد خودمان را به زير تير بار ها برسانيم تا بتوانيم آنها را خاموش کنيم .حجم آتش دشمن در آن لحظه اول به قدري زياد بود که فرصت تصميم گيري را نمي داد اما بايد کسي حرکت مي کرد و از روي جاده اي که بين ما و عراقي ها بود مي گذشت تا به موضع عراقي ها برسد و انگار داوطلبي آماده تر از خود شهيد نظري نبود . ايشان اولين کسي بود که قدم بر آن جاده گذاشت و انگار اين همان جاده اي بود که مي بايست بر آن قدم گذارد تا بتواند محفل شهيدان خدايي را پيدا کند .
وقتي که شهيد نظري وارد جاده شد وچند تير به سوي عراقي ها شليک کرد تمام تير هاي دشمن همان نقطه را هدف گرفتند و ايشان به شهادت رسيد به محض اينکه ايشان نقش زمين شد من که نزديک او بودم خودم را سينه خيز به او رساندم و ديدم که آنچنان در شادي قو طه ور شده که مست ترين مست ميخانه عشق هم چنين مباد. در آن غوغاي شب وقتي که شهيد را بر گرداندم و نور ماه و منورهاي دشمن بر گردي چشمانش افتاد بي اختيار به ياد اين شعر افتادم که :
کجاييد اي شهيدان خدايي
بلا جويان دشت کربلايي
به هر حال با هجومي که در وحله اول شهيد نظري به دشمن کرد بقيه نيرو ها هم از جا بر خواستند وبا نارنجک دستي دشمنان را به درک واصل کردند و موضع آنها را تصرف کردند .

حيدر علي زاده:
شهيد نظري رزمنده اي بسيار متواضع بود و حتي پيشنهاد مي کرد لباس هلايتان را بدهيد تا من بشوييم .
در مرحله اول عمليات بيت المقدس که از کرخه نور شروع شد، ايشان آر پي جي زن بود و در حين عمليات با يک خودروي نظامي تصادف کرد و خودش با چفيه محل زخمش را بسته بود و کنار خاکريز نشسته بود . هر چه پيشنهاد کردم پشت جبهه بر گردد او قبول نکرد و اعتراض کرد به من و گفت: مگر
نمي داني دشمن پاتک مي کند من بر گردم عقب!! من هر گز اين کار را نخواهم کرد ،بعد از اين عمليات به من پيشنهاد کرد بيا برويم محلي که بچه ها به شهادت رسيدند و مقداري از خاک آنجا را براي تبرک بياوريم و اين کار را کرديم و سپس از يکديگر جدا شده و خدا حافظي کرديم وپس از چند روزدر عمليات والفجر 8 به درجه رفيع شهادت رسيد .

اردشير رئيسي:
باران شديدي مي آمد. جاده ها و کوره راه هاي اطراف اروند، شديدا گل آلود و صعب العبور شده بود. صبح زود همراه گروهي از برادران، به سمت محل هاي از پيش تعيين شده حرکت کرديم و بي سر و صدا براي عمليات شبانه نزديک خطوط پدافندي حاشيه اي اروند، در سنگرها مستقر شديم.
فضاي نخلستان هاي اروند، حال و واي عجيبي داشت. نخل هاي سوخته و بوي علف و ني هاي باران خورده، شرجي ملس هوا، خروش موج هاي اروند و گاه گاه غرش توپ هايي که سکوت را مي شکست، گوشه هاي دنجي را فراهم کرده بود تا خداحافظي هاي برادرانه و التماس دعاهاي عاشقانه، دل هر بيننده اي را بلرزاند.
آسمان هم به رسم همراهي، قطره اشکي مي باريد و دلش را سبک مي کرد. آن جا نه اروند، که همسايه ي عرش بود. چشم ها نه چشم، که ابرهاي بهاري بودند و دل ها نه دل، که بوي بهشت را مي شد از حرف هاي از دل برآمده شان بوييد و بر لب ها تنها لبخند بود که جاري مي شد.
آسمان که غروب کرد، چشم هاي منتظر رزمندگان فرصتي براي طلوع يافت. نماز مغرب و عشاء را که خوانديم، نيروهاي گردان به ستون يک معراجشان را آغاز کردند. لحظه اي بعد به کنار يکي از اسکله هاي استتار شده ي گردان رسيديم. طبق برنامه ابتدا بايد غواصان، عرض اروند را طي مي کردند و معابري را براي حرکت نيروها باز مي نمودند.
همين که غواصان به دل اروند زدند، باران شديدتر شد و همين شدت و مه غليظي که همه جا را محاصره کرده بود، عبور از عرض اروند را با استتار بهتري همراه کرد. باران براي لحظاتي آنقدر شديد شد که همه ي نيروها، جز غواصان، مجبور شدند به سنگرهاي حاشيه ي اروند پناه ببرند و از ديگر سو منتظر فرمان حمله باشند. سکوت سنگيني فضاي سنگرها را به انتظار نشانده بود. هرکس در دل به چيزي مي انديشيد.
- خدايا، چه بر سر غواص ها خواهد آمد!
- خدايا، يعني مي شود که معبرها باز شود!
- اين بار پرندگان بهشت چه کساني خواهند بود؟
در همين سکوت نفس گير، نجواي آرام، اما دلنواز، شعري را زمزمه مي کرد، که دل هر رزمنده اي را مي لرزاند:
کجاييد اي شهيدان خدايي
بلا جويان دشت کربلايي؟
خوب که دقت کردم، صاحب صدا را شناختم. صدا، نجواي سردار ابوالفتح نظري فرمانده گروهان شهيد بهشتي بود. اشک بود که از چشمه ي چشم ها سرازير مي شد و او در آن سکوت آميخته به انتظار و دلهره، گويي همرزمان شهيدش را به انتظار نشسته بود.
بعد از عمليات، در گوشه اي از زمين هاي به آسمان چسبيده، پيکر سردار نظري را ديدم که با چشماني نيمه باز و لبخندي بر لب خشکيده، آسمان ها را مي کاويد. اشک در چشمانم حلقه زده بود. دوباره نجواي شعر مولانا در گوشم طنين انداخت. حيف! آن ها رفتند و ما مانديم.
شب تاريک و سنگستون و مو مست ...
شرجي هوا، همه را کلافه کرده بود. گرماي تير ماه و آغاز خرماپزان، خبرهاي خوبي به همراه نداشت. نيزارهاي دم کرده ي مجنون و آوازخواني زنجره ها و بوي عفن لاي و لجن، همه جا را پر کرده بود.
شب ها، قورباغه ها و آواز خواني هاشان، امان همه را مي بريد و روزها، هُرم خورشيد و تابش آفتاب، جزيره را به تنوري سوزان تبديل مي کرد. بچه هاي ما به تازگي در يکي از پدافندهاي جنوبي مجنون مستقر شده بودند. آتش بود که از آسمان فرو مي باريد و نت هاي موسيقي تير ماهي را کامل مي کرد.
با تمام تلاشي که عراقي ها براي پس گرفتن آن موضع انجام مي دادند، جز باد ثمري در دست نداشتند. البته در اين ميان، گاه گاهي پنجره هايي را به آسمان باز مي شد و کبوتري سبک بال، پر مي کشيد و فضاي جبهه را بوي بهشت پر مي کرد. يکي از اين کبوتران، سردار دلاور رضا رحماني بود که وقتي پر کشيد، آواز غم بود که بر دل ها خراب شد.
خوب يادم هست که يکي از همان شب ها، پنج نفر از بسيجي هاي اعزامي تربيت معلم، بعد از شام، وقتي که مشغول گرفتن از هر دردي بوديم، وارد سنگر فرماندهي گروهان شدند و با اعتراض و اصرار از فرمانده گروهان، رضا اسماعيل زاده، از وي خواستند که محل استقرار سنگرهايشان را عوض کند. مي گفتند سنگرها انتهاي خط قرار دارد و عراقي ها دائماً با داشتن گراي منطقه، اطراف و اکناف سنگرها را هدف قرار مي دهد.
هرچه فرمانده گروهان به آن ها مي گفت که تمام سنگرها همين وضعيت را دارند و حتي سنگرهاي ميانه ي خط به دليل تجمع آتش دشمن، وضعيت بدتري دارند، گوششان بدهکار نبود که نبود. جر و بحث کم کم بالا گرفت و مي رفت که صداي بحث و مجادله، بچه هاي تازه آرام گرفته در ساير سنگرها را هم با خبر کند که من با سياست يکي به ميخ و يکي به نعل، با اين استدلال که تقدير خدايي را نمي توان تغيير داد و حرف هايي از اين دست، آبي بر آتش ريختم.
سر و صداها که خوابيد و آن ها که رفتند، يکي – دو نفرشان آن شب را به يکي از سنگرهاي ميانه ي خط رفتند و معلوم بود که مجاب نشده اند. چند ساعتي از آن همه قيل و قال نگذشته بود که بعد از يک انفجار شديد، دوباره سر و صداها، سکوت شب را شکست و اين بار فريادهاي يا حسين و يا زهرا بود که خبرهاي ديگري به همراه داشت.
با عجله خودمان را به سنگري که محل پر کشيدن پرستوهاي عاشق بود رسانديم. متاسفانه يکي از بسيجيان که ساعاتي قبل با اصرار مي خواست سنگرشان را عوض کنيم و به نشانه ي اعتراض آن شب به سنگر خودشان نرفته بود، غرق در خون، بوي عروج را با خود به همراه داشت. بي اختيار به ياد اين دو بيتي بابا طاهر افتادم:
شب تاريک و سنگستون و مومست
قدح از دست مو افتاده و نشکست
نگه دارنده اش نيکو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 281
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
سعيدي,مراد علي

 

شهادت عروجي است به سوي روشنايي ،خوني است بر پيکر جامعه و تيري است بر پيکر ظلمت وجهالت ؛آبي است براي درخت اسلام ،گواهي است براي يگانگي آفريدگار ،شهامتي است براي انسان و راهي است براي رستگاري ملتهاي بزرگ .همه قله ها يي را که تا امروز فتح کرده اييم و از اين پس فتح خواهيم کرد،از عزم راسخ و همت بلند شهيدان وام گرفته که به قيمت جان خود صخره هايي عظيم را از سر راه بر داشته اند و معجزه ايمان و فدا کاري را به ما نشان داده اند .
حضرت آيت الله العظمي الامام خامنه اي
پاسدار شهيد «مرداد علي سعيدي» ،يکي از رهروان صديق سا لار شهيدان ابا عبدالله الحسين (ع) در خانواده اي مذهبي و متدين در يکي از روستاهاي منطقه «فلار»د در استان« چهارمحال وبختيار»ي به نام« ابو اسحاق» متولد گرديد.
از همان دوران طفوليت آثار شجاعت و نيک نامي بر پيشاني او نقش بسته بود،او در سن 6 سالگي وارد مدرسه ابتدايي روستايش شدو موفق به اخذ مدرک پنجم ابتدايي گرديد .بعد از آن به علت فقر مالي ترک تحصيل کرد و به کار کشاورزي مشغول شد .او ضمن کار درمزارع ،قرآن و مفاتيح را زياد مطالعه مي کرد و در بين هم سن و سالان خودش از نظر مذهبي ،اخلاقي و رفتار با مردم زبان زد خاص و عام بود .خدمت سر بازي را در نظام پليد شاهنشاهي گذرانيدواز نزديک با ظلم ،بي عدالتي وحقارت حاکمان کشورآشنا شد.اوکه انتظار داشت پادشاه کشورش نماد قدرت واراده ملي باشد ؛مي ديد که اوگوش به فرمان بيگانگان و مجري اوامر و سياستهاي آنهاست و از اين همه اهانت به مردم وکشوري بزرگ مثل ايران دلش مي گرفت. در دوراني که حکومت ستمشاهي براثرمبارزات ومجاهدتهاي مردم ايران روبه افول بود و زمزمه انقلاب اسلامي به گوش مي رسيدوخفقان ديکتاتوري به اوج سختگيري رسيده بود ،تصاوير معمار بزرگ انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره)به صورت مخفيانه ودر اختيار عده کمي از مردم انقلابي قرار مي گرفت .اين شهيد بزرگوارکه در آن زمان در اصفهان مشغول کاربودند ، تعداد ي ازعکسهاي امام (ره)را به صورت مخفيانه به روستاي محل تولد خويش آورد. ودر مسجد صاحب الزمان روستاي ابواسحاق و محلهاي ديگر نصب نمود .ايشان يکي از نيروهاي شاخص روستا ومنطقه فلارد در مبارزه با طاغوت وآگاهي بخشي به مردم بود. عده اي از اهالي روستا که در آن موقع از انقلاب و آينده روشن آن شناخت کافي نداشتند وازطرفي با مشاهده اقتدار پوشالي خفقان وظلم بي حدواندازه نظام ستمشاهي؛مبارزه را بي حاصل مي دانستند به شهيدسعيدي و دوستانش تذکر و هشدار مي دادند که اين شعار ها را بر زبان جاري نسازيد وصبت از سرنگوني نظام شاهنشاهي نکنيد،ساواک ،شما را اعدام مي کند . ايشان و دوستانش با توکل بر خداوند متعال و اراده اي قوي و پولادين و عزمي راسخ چون کوه به راه خويش ادامه دادند .
بعد از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي در سال 1357 وارد سپاه شدوخدمات زيادي براي کشور انجام داد.اودرسال 1361از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان« لردگان» راهي آموزش نظامي شدو بعد از طي کردن آموزش نظامي به جبهه نبرد حق عليه اعزام گرديد .پس ازمدتي پاسداري از ميهن اسلامي براي عضويت در سپاه ثبت نام کردوپس ازآن مدت سه ماه در يکي از پادگان هاي نظامي تهران مشغول فراگيري آموزش نظامي شد.اوپس از اينکه لباس مقدس پاسداري را بر تن کرد ، عازم کردستان شدو به دليل لياقت ، شايستگي و شجاعتي که وي داشت فرماندهي گروهان ضربت امام حسين (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيرانشهر را به ايشان محول نمودند .پس از اينکه در پيرانشهر مشغول خدمت به نظام مقدس شد اقدامات ومجاهدتهاي زيادي در راه دفاع از کشور ،دين ومردم بزرگ ايران انجام داد. دريکي از درگيري ها که شهيد سعيدي با نيروهاي تحت امرش با ضد انقلاب داشت معاون ايشان به دست گروهکهاي ضد انقلاب (کوموله و دموکرات) اسير مي گردد. ايشان به همراه چند نفر از نيروهايش جهت آزادي معاون خود با ضدانقلاب در گير مي شود و پس از مدتي درگيري به همراه معاون خود و چند نفر از نيروهاي تحت امر شهد شيرين شهادت را مي نوشند . پدر ايشان مرحوم ديدار قلي سعيدي که ذاکر اهل بيت عصمت و طهارت بوده و قاري قرآن ،قبل از شهادت فرزندش مريض بوده و به محض اطلاع از خبر شهادت فرزندش سکته مي کند و دار فاني را وداع مي گويد و در همان روز شهادت فرزندش همزمان با هم در تاريخ 17/3/1365 تشييع و تدفين مي شوند .پاسدار شهيد مراد علي سعيدي در دامن نجابت مادر و با عرق جبين شرافت پدر پرورش مي يابد و بانک موذن برايش بهترين موسيقي و آهنگي بود که پرواز تا بي نهايت را به او بشارت مي دهد. رداي فاخر شهادت بر قامت استوارو بلند پاسدار شهيد مراد علي سعيدي اورادر حافظه تاريخ سراسر افتخار وسربلندي مردم بزرگ ايران اسلامي به خصوص مردم قهرمان استان چهارمحال وبختياري تا ابد جاودانه کرد.منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصيت نامه
بسم الرحمن الرحيم
اين وصيت نامه هاست که انسان را مي لرزاند و بيدارمي کند امام خميني (ره)
ان الذين آمنوا والذين هاجرو في سبيل الله اولاک يرجون رحمت الله والله غفور رحيم سوره بقره آيه 217
به درستي کساني که ايمان آورده و از وطن خود هجرت کرده و در راه خدا جهاد نمودند آنان اميد وار و منتظر رحمت الهي باشند که خداوند آمرزنده و مهربان است .
در آغاز چند بيت شعر عرضه مي دارم اميد وارم که مورد رضاي حق تعالي واقع گردد .
اگر باشد قرار آخر بميرم
نمي خواهم که در بستر بميرم
همي خواهم که همچون عون وجعفر
به زير اشک در آذر بميرم
خدايا کن شهادت را نصيبم
که همچون اکبر و اصغر بميرم
آري اي مردم ،ما روزي از اين دنياي فاني مي رويم پس چه بهتر که اين مرگ و مردن ما در راه خدا باشد و اين را بدانيم که تا مرگ به سراغ ما نيامده است ما به استقبال مرگ برويم و با آغوش باز شهادت را بپذيريم ، مانند قاسم بن الحسن (ع) که فر مودند :«الموت احلي من العسل »مرگ در نظر من از عسل شيرين تر است .آري مرگ در راه خدا براي بندگان مخلص خدا و مخصوصا شهداي عزيزمان از عسل شيرين تر است .
اي امت حزب الله وشهيد پرور ايران اسلامي ،درود وسلام برشماباد که دين خودرابه اسلام وانقلاب ادا کرديد.جوانهايتان را به جبهه هافرستاديد وازشهادت ،بمباران وموشک باران شهرها ترسي به خود راه نداديد.بنده خود راکوچکترازآن مي بينم که براي شما سخني بگويم.شما در مقابل مشکلات مانند کوه ايستاديدوسرانجام پيروز وسرافرازخواهيد شد.من برحسب وظيفه که بر دوش تک تک افراد ملت گذاشته شده است ،شمارابه چند نکته متذکر مي شوم.اي امت حزب الله وشهيد پرور ابواسحاق اولا امام امت که ما را ازمنجلاب فساد وتباهي به سوي ساحل نجات هدايت نمود را تنها نگذاريد. گوش به فرمان امام ولايت باشيد که دستور صريح قرآن است.يا ايها الذين امنوا اطيعوالله واطيعوالرسول واولي الامرمنکم.
اطاعت خدا کنيدورسول والي الامر ،يعني کسانيکه سرپرستي ورهبري شما را به عهده دارند.
واين دستور صريح قرآن است که اگرخداي ناکرده روزي سخن امام راگوش نکنيم ، فرمان خدارا انجام نداده اييم وغضب وخشم خدا برما فرود مي آيد.اي مردم رهبر ما يک نعمت الهي بود که خداوند تبارک وتعالي به ما ارزاني فرمود.شمادر کجاي دنيا رهبري مثل رهبر مارا سراغ داريد.
مسئله بسيار مهم ما که جنگ است را فراموش نکنيد.به قول امام جنگ را در راس تمام مسائل وامورقرار دهيد. تامي توانيد به جبهه ها کمک کنيد. خدا باماست وما چه کشته شويم وچه بکشيم پيروزيم.اين اشاره قرآن کريم است.
اي امت حزب الله نسبت به جبهه وجنگ بي تفاوت نباشيد وسعي کنيد بي تفاوتها را جذب کنيد.تقواي الهي را پيشه کنيد ونماز وروزه وخمس وذکات را فراموش نکنيد.نماز را بخوانيد که ستون دين است وکلا جنگ ما براي نماز است.وصيت به خانواده:
پدرم اگر من شهيد شدم ناراحت نشو وبدان که بنده هدفم الله بوده است وبراي رضاي او شهيد شدم ودر راه او جان ناقابلم راهديه کردم وبس.مادر مهربانم شما حق زيادي برگردن اين حقير ،فرزندخودتان داريد.مرا حلال کن والگو باش براي مادران ديگر.مادرم در شهادت من نگران وناراحت مباش که اميدوارم خداوند تبارک وتعالي صبر واجر زيادي به شما عطا نمايد.
برادرانم راه مرا ادامه دهيدومسئله جنگ را در هيچ لحظه فراموش نکنيدواسلحه ي برزمين افتاده مرا برداريد وبه سوي دشمن هجوم ببريد.خواهرانم از شما مي خواهم که حجابتان را رعايت کنيد که بهترين زينت زن حفظ حجاب است .تو اي خواهر بدان که حجاب تو کوبنده تر از خون من است.زينب واردر شهادت من صبر کنيد وپيام رسان خون من وديگرشهدا باشيد.اما تو اي همسرم،فرزندانم را با روش صحيح واسلامي تر بيت کن وفرزنداني پاک وانقلابي را به جامعه اسلامي مان تحويل بده.
درپايان از دوستان وآشنايان حلاليت وبخشش مي طلبم واميدوارم که من حقير را حلال کنيد.چهاردهم اسفند سال يکهزار وسيصدوشصت وچهار 14/12/ 1364
مرادعلي سعيدي


آثارباقي مانده از شهيد
بسمه تعالي

سلا م ودرود به يگانه منجي عالم بشريت حضرت مهدي موعود (عج) وبا سلام بر رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران اين پير جماران، ابراهيم زمان،امام امت خميني بت شکن وبا سلام برشهداي گلگون کفن از جنگ بدر در صدر اسلام تا کنون وبا درود به همه خانواده هاي شهدا، مفقودين،معلولين،مجروحين واسرا، سخنم را آغاز مي کنم:
حضور محترم برادر گرامي،گرانقدر وارجمندم جناب آقاي علي سعيدي سلام. سلامتي شما راازدرگاه ايزد متعال خواهان وخواستارم. اميدوارم که روز به روز به عمر با عزت شما افزوده گردد وهيچ گونه گرد نگراني بر چهره پر افتخار شما رخ ندهد وهميشه مثل گلهاي بهاري سرسبز خرم وشاد وخندان بوده باشيد.
باري اميد وارم که حالت خوب بوده باشدواين چند روز خدمت رادر پناه امام عصر(عج) بوده باشيد وباشادي به سر ببريد.
اگر جوياي حال اينجانب برادر کوچک خود مرادعلي سعيدي باشيد،الحمدالله سلامتي که يکي از نعمت هاي الهي است برقرارمي باشد وملالي صورت پذير نيست سواي دوري شما وناديدنتان که آن هم اميدوارم به زودي زود ،ديدارها تازه گردد.
برادر عزيز اين نامه را که مي نويسم ،مرخصي گرفته ودر حال حرکت به سوي ابواسحاق هستم. در ترمينال جنوب تهران سوار ماشين بودم تا مسافران تکميل شوند اين نامه را برايت نوشتم. به محض رسيدن اين نامه حتما حتما مرخصي بگير وبيا ابواسحاق تا انشاءالله جمال نوراني شما را زيارت کنم.
اگر احيانا مرخص استحقاقي ندادند 7الي8روز مرخصي اضطراري بگيريدوبياييد.من تا 17الي18برج در ابو اسحاق هستم. ديگر عرضي ندارم .چند روز پيش نيز يک نامه همراه باعکس برايت فرستادم دريافت مي کني. جان نثار شما برادر کوچکت مرادعلي سعيدي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 125
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ترکي,حسينعلي

 

سال 1327 ه ش روستاي «هرچگان» شاهد تولد کودکي بود که در همان دوران کودکي رفتارهايش اميد را در خانواده و آشنايان به وجود مي آورد. خانواده اي که شهيد «ترکي» در آ ن متولد شد و رشد نمود مانند تمام خانواده هاي متدين و مومن روستاي «هرچگان» مملو از نور معنويت وياد خدا بود. تا کلاس پنجم را در زادگاهش تحصيل کرد اما به دليل محروميت هاي ناشي از حکومت پهلوي و نبود امکانات و مدرسه پس ازآن مجبور شد در روستاي نافچ که پانزده کيلومتر از روستاي هرچگان فاصله داشت به تحصيل ادمه دهد. فاصله زياد و آب وهواي سرد زمستان استاني که به بام ايران معرف است نتوانست کمترين خللي در اراده آهنين شهيد ترکي ايجاد کند. راه خاکي و صعب العبور روستاي هرچگان تا نافچ هر روز شاهد دوچرخه اي بود که شهيد ترکي با آن به مدرسه مي رفت.باآن همه تلاش وکوشش، مشکلات زندگي اجازه ا دامه تحصيل به او را ندادواومجبورشد تامدتي تحصيل راکنارگذارد. پس از اينکه مدرک ششم ابتداي را گرفت به ناچار درس خواندن را براي مدتي کنار گذاشت و به کار کشاورزي پرداخت اما سياست هاي ر ژيم شاه عرصه را براي خانواده شهيد ترکي مثل تمام کشاورزان آن روز گار تنگ کرده بود . در حالي که نوجواني بيش نبود خانواده را ترک کرد و به خرمشهر رفت تابا کارگري به کمک خانواده بشتابد.
سال 1347 به خدمت سربازي رفت و دوران خدمت سربازي را در گارد جاويدان گذراند . او که فقر و بيچارگي مردم زادگاهش و ساير نقاط کشور را ديده بودبا ديدن رفتار هاي متکبرانه و عياشي شاه و اطرافيانش وساير مسئولين نظام فاسد شاهنشاهي بيش از پيش در مبارزه با اين رزيم فاسد مصمم شد.اودرباره ي خدمت سربازي چنين مي گو يد: زندگي من از سربازي شروع شد آن جا حس کردم وديدم که چه خيانتي درکشورميشودوآن زاغه نشينها واين کاخ نشينها وآن مردم محروم روستاهاواين مستشاران آمريکايي که دسته دسته براي مکيدن خون ملت مظلوم ايران وارد اين کاخها مي شوند. در اين باره درس هاي زيادي من آموختم و اين سربازي برايم همچون دانشگاهي بود که من حس کردم خودم را از آنها جدا نمي ديدم . در اين دوران بيش تر به ورزش مي پرداخت . تا دوره ي تکاوري را گذراند . پس از سربازي ازدواج کرد و در سازمان برنامه و بودجه تهران استخدام شد علاقه اش به کسب علم و تحصيل باعث شد روزها کار کند و شبها درس بخواند . سه سال در اين سازمان کار کرد وبا تحصيل شبانه موفق شد درکلاس سوم متوسطه قبول شود . داشتن چنين شغلي وبرخورداري از اين سطح تحصيلات براي هر جوان ايراني در آن دوره موفقيت ممتازي بود. که ميتوانست زندگي خوبي را براي خودش فراهم سازد . اماشهيد ترکي از سازمان برنامه و بودجه ي تهران استعفا داد . اين شهيد بزرگوار در مورد استعفايش ميگويد"نمي توانستم بي تفاوت درمقابل دزدي هاي سران طاغوت باشم. جايي که من خدمت ميکردم خدمت به اسلام نبود ،خدمت به يک عده از خدا بي خبر ووطن فروش بود. پس از استعفا به زادگاهش برگشت و يک دستگاه ميني بوس خريد .تا از اين طريق مخارج زندگي اش را تامين کند. مدتي بعد ميني بوس را فروخت ويک دستگاه اتوبوس خريد ودر ذوب آهن اصفهان هم مشغول کارشد اما هيچ کدام از اين ها مانع از کارهاي اجتماعي شهيد ترکي نشد. حدود بيست سال از زماني که شهيد ترکي مجبور بود براي ادامه ي تحصيل با دوچرخه مسافت پانزده کيلومتر ي روستاي هرچگان تانافچ را بپيمايد گذشته بود، اما هنوز روستاي هرچگان از مدرسه ي راهنمايي بي بهره بود و همين امر باعث ترک تحصيل بچه ها ميشد. شهيد ترکي روز ها درکارخانه ي ذوب آهن اصفهان کار ميکرد و شبها هم با همکاري اهالي روستا اقدام به ساخت مدرسه ي راهنمايي ميکرد.عوامل حکومت که از محبوبيت روز افزون او در ميان اهالي روستا ناراضي بودند شروع به مانع تراشي کردند. شهيدترکي بي توجه به اين مزاحمتها به ساخت مدرسه ادامه داد. وقتي عوامل رژيم شاه موفق به ممانعت از ساختن مدرسه نشدند با دسيسه چيني وايجاد اختلاف ودرگيري شهيدترکي رازنداني کردند . با زنداني شدن او کار ساخت مدرسه هم متوقف شد. اما پس از مدتي شهيدترکي از زندان آزاد شدو با فروش اتو بوس و حتي لوازم منز لش، مدرسه را ساخت و آن را افتتاح کرد.اين مدرسه، پل و خدمات عمراني ديگري که شهيد ترکي در هرچگان انجام داد هنوز مورد استفاده مردم قرار ميگيرد. سال1356که انقلاب اسلامي مردم ايران اوج گرفت اوهم به فعاليتها ي ضدرژيم طاغوت شدت بيشتري داد.
باکانونهاي انقلابي دراصفهان ارتباط برقرارکردوباپخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره)درزادگاهش وبخشهاي ديگر استان چهارمحال وبختيارينقش مهمي درآگاهي دادن به مردم ازستمهاومفاسدشاه داشت.حضورفعال درراهپيمايي هاوتظاهرات ضدرژيم وشرکت درتحصن کارگرانکارخانه ذوب آهن اصفهان ازجمله کارهاي شهيد ترکي درراه به ثمررساندن انقلاب اسلامي بود.
انقلاب که پيروزشداودرهرجاکه نيازبه فعاليت وايثاربودحضورداشت.ابتدا به عضويت شوراي اسلامي روستاي هرچگان درآمداماحضوردرشوراي روستا روح پرعطش وفعل اورا ارضاء نميکرد پس واردسپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد.
چيزي از ورود او به سپاه نگذشته بود که لياقت و شايستگي اش به فرماندهان اثبات ميشود . و به فرماندهي سپاه بازفت دربلندترين وصعب العبور ترين نقطه ي استان چهارمحال و بختياري منصوب ميشود.اوکه حالافرصت طلايي خدمت به مردم را که سالها به دنبالش بود پيدا کرده با تمام تلاش وتوان خدمت به مردم محروم و عشاير اين منطقه راآغاز ميکند.
باگذشت حدود سي سال از آن دوران اگرگذري به منطقه ي بازفت وکوهرنگ داشته باشيد و از شهيد ترکي بپرسيد از خدمات بي شمارآن شهيد بزرگوار حرف هاي زيادي را خواهيد شنيد.
جنگ که آغاز شداو حتي يک لحظه به خود ترديد راه نداد وبااولين گروه از رزمندگان که از شهرکرد عازم جبهه بودند اعزام و وارد جبهه شوش شد.
يک سال در جبهه ي شوش با مسئوليت فرماندهي محور اين جبهه مشغول خدمت شد وپس از آن به شهرکرد برگشت تا فرماندهي عمليات سپاه را در اين استان به عهده بگيرد. او همزمان گوينده ي راديويي برنامه هاي سپاه در استان نيز بود. اما تمام اين تاشها او را قانع نمي کرد و دوباره به جبهه برگشت و سه بار مجروح شد اولين بارپس از ده روز معالجه دوباره به جبهه برگشت و بار دوماز ناحيه ي پا مجروح شد که پس از ده روز معالجه مجددا به جبهه برگشت. سومين بارو براثراصابت ترکش خمپاره از ناحيه ي پاهاوسينه زخمي شد طوري که بيرون آوردن ترکش ازسينه اش ممکن نشد اما بااين وجود پس از يک هفته معالجه دوباره به جبهه برگشت اين در حالي بود که تنها پسر او روح الله به دليل ابتلا به بيماري سختي دربيمارستان بستري بود وتشخيص پزشکان معالج اين بود که بايد روح الله را به اصفهان ببرند تا شايدبشود آنجا کاري براي معالجه ي او کرد. و او پسر بيمار وهمسرش را به پدرو مادرش مي سپاردوعازم جبهه ميشودسه روزپس از اين تقدير خدا بر اين قرار مي گيردکه روح الله از اين دنيا بار سفر ببندد و شهيد ترکي از اين امتحان اللهي سربلند بيرون بيايد.
او در جبهه فقط فرماندهي نمي کرد،درکنار جنگ با دشمن به تربيت نيرووتربيت کادر قوي از نيروهاي رزمنده نيز مي پرداخت.آموزش جرئت و جسارت به نيروهاعلاوه بر آموزش نظامي از جمله کار هاي شهيدترکي در جبهه است
شهيدترکي فرماندهي بودکه با تلاشهايش خستگي را خسته ميکرد هيچ گاه نشد که او قبل از عمل به کاري آن را به نيروهاي تحت امرش دستور دهد فردي بود پر از فضايل و اخلاق حسنه هنوز هم اعضاي خانواده اش امر به معروف و نهي از منکروسفارشات مهربانانه ي او را از ياد نبرده اند که همواره آنها رابه حفظ حجاب برپايي نماز اخلاق نيک و توجه به رضايت اللهي دعوت ميکرد. اويک نمونه و سرمشق کامل در اطاعت از ولايت فقيه است او در يکي از نوشته هايش درباره ي ولايت چنين مي نويسد:"اي کساني که به جان هم افتاده ايد واين تحفه ي شهدا را به اينجا آنجا ميکشيدو صاحبانش را مي آزاريد به خود آييد و به وظايفتان عمل کنيد.چون مالک آن نيستيد رها کنيد وبه مالکان آن واگذاريد که در رأس آن ولايت است امامت است وآ نچه او صلاح بداند ، به خدا قسم اگر بر خلاف آن عمل کنيد هم دراين دنيا و هم در آن دنيا پس خواهيد داد." شهيد ترکي پس از افتخار آفريني هاي بي شمار درچهارم بهمن ماه1360درجبهه شوش وبراثراصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيدوپيکرمطهراودرگلزارشهداي روستاي هرچگان به خاک سپرده شدتاسندي باشدبراي سربلندي وافتخارابدي ايران بزرگ.ازاين شهيدبزرگوارسه فرزند دختربه يادگارمانده است.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
...امام رادرهرشرايطي تنها نگذاريدوحق رافداي مصلحت نکنيد،چون حق باقي است ومصلحت زودگذر....خوش رفتاري کنيدکه اخلاق نيک ازصفات نيک بشريت است ودرهرجرياني قرار گرفتيد؛فقط توجه شمابه خداباشدوکاري انجام دهيد که خداراضي شودنه هيچکس ديگر. حسينعلي ترکي


خاطرات
محمد کاظم پندار:
آنقدر خستگي ناپذير بود که شب وروز را به هم ميدوخت. عصرها اسلحه را بر ميداشت و به طرف دشمن ميرفت و از نيروهاي دشمن شکارمي کرد.

قنبرعلي کريمي:
يکي از نيروهاي تحت امردر حين نگهباني احساس خطر ميکند وشهيد ترکي را خبر مي سازد. ترکي پس ازبررسي اوضاع رو به رزمنده ي بسيجي ميگويد ترسيديد؟ عيبي ندارد من هم ميترسم ولي سعي کنيد کم کم شجاعت را بياموزيد."بعد هم روي خاکريز رامسطح ميکند و همانجا ميخوابدتا به نيروهاي بسيجي بياموزد که بايد جرئت لازم را کسب کنند.

سبزعلي کياني:
ما از كودكي تقريباً با هم بوديم تا اينكه من از هرچگان عازم راستاب شدم. در حدود دو سال از هم جدا بوديم تا به خدمت اعزام شديم. بعد از چهارماه آموزش ايشان به گارد جاويدان انتقال يافت و من به تيپ هوابرد شيراز رفتم. سه ماه خدمت كردم و بعد فرار كردم در تهران مخفي بودم، ولي با شهيد هميشه در تماس بودم. يك روز كه به مرخصي آمده بود با من خيلي دعوا كرد. چنان عصباني شد كه مي‌خواست مرا بزند .در حالي كه در تمام اين مدت من هيچ وقت او را اينگونه در حال عصبانيت نديده بودم. اين شهيد چنان صبور و بزرگ مرد بود كه اگر بزرگترين اهانت را به او مي‌كردند، هيچ‌ وقت ناراحت نمي‌شد و با خنده جواب مي‌داد. موقعي كه سر من فرياد كشيد كه چرا از خدمت فرار كردي؟ من در جواب گفتم :من هرگز به يك فرد خائن خدمت نمي‌كنم.منظورم شاه بود. ايشان با همان روي خنده جواب دادند : شما به وطن خدمت مي‌كنيد نه به فرد. من به ايشان گفتم: شما اگر به وطن خدمت مي‌كنيد چرا جاي ديگر را انتخاب نكرديد؟ چرا رفته‌ايد گارد ؟ شهيد چنان خنده‌اي كرد كه صداي خنده‌اش مدتي طول كشيد. بعد به من گفت: داداش مسلمان بودن شماها در چشمتان است.!!شماها اسلام را از روي ديد ظاهري مي‌نگريد و همين ديد ظاهري است كه سرتان را به باد خواهد داد .درحالي كه هيچ خدمت مثبتي انجام نداده‌ايد. من دوباره گفتم :براي اينكه سرباز مخصوص خدا يگان (لقب فرعون ايران شاه خائن) نيستم. من حاضرم بميرم و سرباز گارد نشوم. ايشان دوباره خنديد و گفت: آقاي قهرمان تو، مو را مي‌بيني و من پيچش مو . من به خاطر سه چيز گارد را انتخاب كردم. اول بخاطر اينكه در آنجاي دورة تكاوري و رنجري مي‌بينم .دوم به خاطر آشنائي با فنون ديگري كه بجز سربازان گارد، سربازهاي ديگر از آن بي‌نصيب هستند. سوم آنكه با افراد كه در آنجا هستند آشنائي كامل داشته‌باشم.
من دوباره گفتم آنهايي كه در آنجا هستند تمام سر تا پا يك كرباس هستند. همه شان فدائيان شاه و خانواده او مي‌باشند. شهيد دوباره خنده‌اي كرد و گفت: آيا در دادگاه حق هم اين نظر را مي‌دهي؟ گفتم: چطور؟دستهايش را به من نشان داد و گفت تمام انگشتان من يك اندازه هستند؟ من ‌گفتم: انگشت كار خداست. ايشان گفتند: آنها هم بندگان خدا هستند. از آنجا كه من از حقيقت دور بودم چيزي از حرفهايش درك نكردم و سكوت اختيار كردم. مدتي بعد گفتم شما يك سرباز هستيد ،نمي‌توانيد از جريان داخلي گارد با خبر باشيد. ايشان گفت پس داداشت رانشناخته‌اي!! من در آنجا چنان خود را جاي كرده ام كه خود شاه بيچاره هم نمي داند چه كاري به سر ش خواهم آورد. گفتم: مثلاً چه كار؟ گفت: تازه‌گي چند بيت شعر نوشته‌ام كه خيلي پسند كرد است.
چنان مرا از خود مي داند كه حرفهاي خصوصي را هم از من پنهان نمي‌كند. ولي از آنجائي كه اين شهيد ديد وسيعي داشت، من نتوانستم درك كنم. اين مواردرا كه براي شما مي‌نويسم ؛بعدازشهادت ايشان است ودر زمان حياتش راضي به افشاء اين حقايق نمي شد. بعد از دوران خدمت در سازمان برنامه وبودجه تهران استخدام شد .اوايل ماهي ده تومان حقوق مي‌گرفت تا بعد شد 400 تومان در حالي كه هفتصد تومان اجاره خانه مي داد.
هر موقع حقوق مي‌گرفت من مي‌ديدم كه مقداري ازآن را كنار مي‌گذاشت و مي‌گفت اين مال فلاني كه نام نامش را نمي‌برم چون زنده است و اين مقدار هم مال فلاني . من با او رفتم بازار و قدري چاي و پارچه ‌خريد و گفت: اين هم مال پدر و مادر و خواهر م .اين شهيد مظلوم چنان گذشت از خود نشان مي‌داد كه در بعضي مواقع من گريه مي‌كردم و مي‌گفتم: حسين تو خانه نمي‌خواهي؟ زندگي نمي‌خواهي؟ چرا قدري هم به فكر خود نيستي!! پدر شما به اندازه كافي دارد. از آن گذشته برادرانت همه پول دارند و دركويت هستند ،آنها بدهند. در جواب به من مي‌گفت: برادرانم زن‌ دارند، بچه‌ دارند و آنهايي كه زن ندارند بايد زن بگيرند و سروسامان پيدا كنند. وانگهي سوال برادر را از من نخواهند كرد.!!من به دنيا نيامده‌ام كه سربار جامعه باشم .من به دنيا آمده ام كه باري از دوش بيچاره‌گان بردارم و چون هدف اينست از خود شروع مي‌كنم و تو اگر مي‌خواهي هميشه زنده باشي كاري مي‌كنم، قدري امتحان كن و اگر سود بردي ادامه بده و اگر ضرر كردي ادامه نده. آن شهيد هميشه به من مي‌گفت: ما از خود نيستيم. ما ما ل ديگران هستيم. تو خود را بساز، كاري به ديگر نداشته باش كه چه كار مي كند تو فقط راه خدا را برو. چيزي که خدا فرموده است. اين شهيد در هيچ موقع زمان به خود فكر نمي‌کرد.اوهميشه مي گفت:دوست داشتم چنان قدرتي داشتم که ظلم را خرد مي‌كردم و حق مظلوم را مي‌گرفتم و حرفي هم كه مي‌زد ثابت مي‌كرد. براي اينكه من خدمت شما حرف‌هاي اين شهيد مظلوم را ثابت كنم به يك نمونه اشاره مي‌كنم شاهد زنده و حاضري توانيد برويد تحقيق كنيد هم فرد موردنظر را من نام مي‌برم که محفوظ است. اين شخص اوايل معتاد بود به حشيش و فرد بي‌بندوباري بود. تا اين كه روزي ديدم حسين گفت: يك مغازه خريدم. من گفتم شما اداره مي‌رويد يا مغازه داري مي‌كنيد؟ ايشان گفتند: چه ضرري دارد. من يك اداري هستم وشايد فرداي بي‌كار شوم.خوب كار مي‌كنم . بعد از مدتي متوجه شدم كه شخص موردنظر را شريك كرده است .در جائي كه ما هيچ‌گونه سنخيت ونسبتي با اين فرد نداشتيم. و اين فرد يكي از بستگانش ميلياردر بود.که آن فرد را از مغازه اش بيرون كرده بود .من گفتم حسين اين كار تو خوب نيست ،مردم حرف در‌مي‌آورند. من مي‌دانم تو به خاطر خدا اين كار را مي‌كني. ولي زخم زبان مردم را چه كار مي‌كني؟ چه زحماتي كه اين شهيد مظلوم به پاي اين فرد كشيد. تا يك روز مادر همان شخص به حسين جسارت کرد!!حرف ناشايست اين زن چنان ضربه به سر من كوبيد كه هنوز هم فراموش نمي‌كنم .در حالي كه اگر حسين نبود خدا مي‌داند كه اين فرد چگونه به خاري مي‌افتاد .من چنان گريه كرده بود كه تمام چشمانم باد كرده بود. شهيد از من پرسيد چي شده است؟ من از روي ناراحتي گفتم: خدا مرا بكشد تا ديگر نه اين حرفها را بشنوم و نه كارهاي بي‌خود تو را ببينم ؛من از دست تو چه خاكي به سرم بريزم !؟شهيد خنده‌اي كرد و گفت :خاك ايران بهترين خاكهاي جهان است. چقدر مي‌خواهي تا برايت بياورم .من خيلي ناراحت بودم چون تاب و تحمل اين كه حرف پشت سر او بزنندرا نداشتم. با گريه گفتم: تو بي غيرتي!! دوباره خنده‌اي کرد و بازوانش را به من نشان داد و گفت: اين هم غيرت مگر كوري!! من دوباره گفتم: اي كاش كور بودم! اي كاش كر بودم! آخر تا كي؟ تو چرا نمي‌خواهي بفهمي! يك كس كه مي خواهد خود را چاه بيندازد، چرا تو مانع مي شوي!! فاميل او به او اعتنا نمي‌کنند! آيا او خدا را نمي‌شناسد. فقط تو يكي که ازروستاي خراب شده هرچگان آمده ايي؛ خداشناس هستي. باز خنده‌اي كرد و گفت: من خدا را مي‌شناسم و تمام جانداران از گياه حيوان و انسان، همه موجود خدا هستند. تو هنوز بچه هستي! تا صدسال ديگر هم اگر عمر كني باز هم بچه هستي!! آدم اگر بخواهد با حرف مردم زندگي كند –پل بعد از رودخانه است. كسي كه به خاطر خدا كاري مي‌كند چه باك از حرف بنده‌خدا. تو هنوز خدا را نشناخته‌اي! من گفتم :آره خداشناس فقط تويي!! در جواب گفت: اگر خدا
ر امي‌شناختي مثل يك بچه به خاطر چند كلمه حرف خاله‌زنانه گريه نمي‌كردي. برو جلو آيينه قيافه خود را ببين .چنان گريه كرده‌اي كه از شکل آدميت خارج شده‌اي. بله آن شهيد مظلوم قلبي پر از مهر علي(ع) داشت. او حسين بود حسين‌وار زيست و حسين‌وار فدا شد. اينكه در ادامه خاطرات لقب مظلوم به ايشان داده‌ام براي اينكه هر تهمتي كه به ايشان مي‌زدند با خنده جواب مي‌داد.
خاطره‌ديگري كه از اين شهيد دارم ؛ آمدم شهركرد وايشان را در سپاه ملاقات كردم. بعد از احوال‌پرسي معمولي، گفتند: فلاني چه كار مي‌كند؟ منظورش همان فرد معتادي بود که شهيد اورا حمايت کرده بود ونجات داده بود. گفتم: حالش خوب است. گفت: وضع مالي اش چطور؟ گفتم: تازه‌گي يك جفت فرش خريده 20 هزار تومان. گفت: نقد يا نسيه؟ گفتم: مي‌گويند نقد. چنان خوشحال شد كه بي اختيار دست به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا شكر .بعد رو كرد به من و گفت: داداش اگر بيايي و به من بگويي كه فلاني در تهران خانه براي خود خريده است ؛بهترين مژدگاني را پيش من داري . او عاشق خدا بودو به خدا پيوست.
سبزعلي کياني
9/11/1360


آثارمنتشر شده درباه ي شهيد
فيلمنامه پرستوي عاشق
دسته‌اي پرستو در آسمان آبي در حال پروازند دوربين‌ پان مي‌كند و سپس پرنده‌ها فيكس مي‌شوند. تيتراژ مي‌آيد و با حروف درشت تمام كادر را پر مي‌كند ـ پرستوها سپس فيد مي‌شوند و پرستوها به حركت خود ادامه مي‌دهند. دوربين پرستوئي را نشان مي‌دهد كه بر روي سيم برقي نشسته است و مي‌خواند.
بك راند نماي آبي آسماني است. تيتراژ دوم بر روي پرستو مي‌آيد ـ پرستوي اول شهيد حسينعلي تركي هرچگاني هنوز فيد نشده كه پرستو پر‌مي‌زند و از كادر خارج مي‌شود ـ صداي رژه هماهنگ سربازان كم كم بلند مي‌شود و تصوير چند گروهان را نشان مي‌دهد البته تنها اينسرت پوتين نظاميان در كادر است كه در حال دريدن هستند. تمام تيتراژ بر پوتين نظاميان مي‌آيد تا پايان تيتراژ اينسرت پوتين سربازان (نظاميان) در كادر است.
2- منطقه عملياتي است ماشين لندكروز (يا موتور) استتار شده با گل و لاي ـ به طرف دژباني راه كه دو سرباز ايستاده و با زنجير راه را بسته و در حال نگهباني‌اند. ماشين مي‌آيد و پشت زنجير متوقف مي‌شود. سرباز مسلح مي‌رود جلو كارت تردد مي‌خواهد .راننده پس از سلام و خسته‌نباشيد،کارتش را به او نشان مي‌دهد .دژبان سپس مشخصات او را مي‌پرسد.
نام ؟
راننده مي‌گويد: حسين‌علي تركي هرچگاني.
نام پدر؟
عبدالمناف .
تاريخ تولد ؟
1327
در اين حين درجه‌داري كه آن طرف، جزء نگهباني است نزديك مي‌شود و با ديدن پرس و جوي نگهبان، به او مي‌گويد (زنجير را بنداز) نگهبان چنين مي‌كند. راننده ماشين را حركت مي‌دهدو آنطرف زنجير مي‌رود. درجه‌دار سلام نظامي مي‌دهد .ماشين مي‌ايستد و با او احوالپرسي مي‌كند. درجه‌دار لبخندزنان مي‌گويد: برادر ببخشيد!! اين نگهبان تازه به اين منطقه اعزام شده و به همين خاطر شما را نشناخت.
راننده: اتفاقاً جوان خوب و وظيفه شناسيه.
بعد مي‌گويد: اينجا كم و كسري ندارين كه؟
درجه‌دار: نه الحمدالله همه‌چيز هست.
راننده: خوب فعلاً التماس دعا.
درجه دار: محتاجيم به دعا.
راننده: حركت مي‌كند و مي‌رود. سرباز مبهوت آنها را نگاه مي‌كند.
بالاي نگهباني پارچه‌نويسي شده: تيپ 17 علي‌بن‌ابي‌طالب (ع)
3- فضاي جبهه جنگ صداي انفجار و تير، موتورسوار آرپي‌جي بر دوش با سرعت حركت مي‌كند و از خط مقدم به طرف عقب باز مي‌گردد. جايي در مقابل سنگر مي‌ايستد. چند نيرو در آنجا در حال جابجايي مهمات‌اند. در همين حين يك بسيجي كه با بي‌سيم حركت مي‌كند. گوشي را به او مي‌دهد و مي‌گويد: شما را مي‌خواهند.
4- در سنگري شب هنگام با چند بسيجي ديگر نشسته‌اند. و يك چراغ زنبوري در بالا آويزان كرده‌اند و نقشه‌اي در وسط گذاشته‌ و مشغول‌ بررسي و شناسايي براي فردا
تركي: خوب، پس ان‌شاءالله سحر بعد از نماز براي شناسايي حركت مي‌كنيم همه توجيه هستند؟
همه‌ مي‌گويند: بله.
سحرگاه: در سنگر به نماز ايستاده‌اند و مشغول ذكر و دعايند.
پنج نفر يكي‌يكي در سحرگاه از سنگر خارج مي‌شوند. سكوتي مطلق حاكم است. گاهگاهي منور بر آسمان روشن مي‌شود.
5- دوربين از پشت خاكريز 5 بسيجي را نشان مي‌دهد كه يكي‌يكي به آنطرف خاكريز مي‌غلتند و آهسته و سينه‌خيز با ايما و اشاره حركت مي‌كنند. در كنار جاده‌ها مي‌رسند و كمين مي‌كنند. يك گروه عراقي با نفربر (كاميون نظامي) به آنجا نزديك شده و همان‌جا پياده مي‌شوند. آن 5 نفر كاملاً استتار و مخفي شده‌اند. موزيك نواخته مي‌شود كه بر شدت خطر مي‌افزايد. عراقي‌ها دقيقاً از بالاي سر آنها حركت مي‌كنند. دوربين پوتين‌هاي آنها را نشان مي‌دهد كه از بالاي سر آنان حركت مي‌كند (دقيقاً در گودال اطراف جاده‌ كمين كرده‌اند). پس از چند لحظه عراقي‌ها دور مي‌شوند، و تركي سر خود را بلند كرده و آهسته بچه‌ها را صدا مي‌زند اما صدايي نمي‌شنود. خود را سينه‌خيز به سنگر ايراني‌ها نزديك مي‌كند.
6- چند بسيجي و از جمله 4 نفر كه با تركي براي شناسايي رفته بودند در كنار سنگر در حال خوردن غذا هستند.
يكي از آن 4 نفر بسيجي: هيچ فكرش رونمي‌كردم كه از بين ما 5 نفر تركي اسير بشه.
بسيجي ديگر: خواست خدا بود. در همين حين.
يك بسيجي آنجا را نگاه كنيد، تركي داره مي‌آد. دوربين او را نشان مي‌دهد كه آرام و خسته و خاك‌آلود نزديك مي‌شود. همه بسيجي‌ها برمي‌خيزند و مي‌خندند و صلوات مي‌فرستند. و او به جمع آنان مي‌پيوندد. يكي از آن چهارنفر: ما رو بگو كه فكر مي‌كرديم تو اسير شدي.
7- شب است باران شديد همراه رعد وبرق در حال بارش است. در سنگر بسيجيان نشسته‌اند و تركي خيس وارد مي‌شود. و كنار چراغ مي‌نشيند و در جمع آنان يكي از فرماندهان: خوب به سلامتي فردا يك هفته به مرخصي مي‌روند ، برادران در جريان باشند كه بعضي كارها را با ايشون هماهنگ كنند.
8- مادرش: هي تقريباً 30 روز تو جبهه بود و يك هفته مي‌آمد مرخصي
يادمه يه روز: فيد مي‌شود به خاطر آن روز. در حياط خانه دارد وضو مي‌گيرد. بچه‌ها دورش حلقه زده‌اند. تركي: بچه‌ها خوب نگاه كنيد ياد بگيريد. و خود وضويش را گرفت. و بعد به بچه‌ها گفت: حالا شما وضو بگيريد.
مادرش از پشت پنجره نگاه مي‌كند و آنانرا در حياط زير نظر دارد .دوربين به طرف زوم مي‌شود. فيد مي‌شود به مادر كه ادامه مي‌دهد.
و مي‌گويد: يك روز كت و شلوار خريده بود و روز بعد بدون كت و شلوار آمد خانه.
با اصرار من و همسرش گفت: كت و شلوار را به يك نفر كه احتياج داشت بخشيدم. بخشنده بود و معروف به (آقاي قابل ندارد).
9- خواهرش (خواهر كوچكش) مي‌گويد: هميشه به ما سر مي‌زد و از ما دلجويي مي‌كرد. يادم هست يكروز: فيد مي‌شود به روز مذكور. خواهرش در حالي كه مشغول قالي‌بافي است و بچه شيرخواره‌اش روي زمين در اتاق گريه مي‌كند و در همين وقت تركي ياالله مي‌گويد و وارد مي‌شود و مي‌بيند كه خواهرش در حال قاليبافي است و بچه‌اش در كف اتاق مي‌گريد و
مي‌گويد: خواهر چرا بچه را برنمي داري. و بعد خودش بچه را بغل مي‌كند و او را ناز مي‌كند و.
مي‌گويد: بايد از اين بچه نگهداري کني.
خواهرش مي گويد: آخه ما وضع ماليمون خوب نيست. بايد روزگارمان را با قالي‌بافي سپري كنيم.
تركي: مي‌خندد، اي بابا خدا را شكر كن، تو هم چه حرفها مي‌زني؟
بعد: بدون اينكه خواهرش بفهمد در حين آنكه بچه را بغل دارد مقداري پول كنار قالي مي‌گذارد.
20- همسرش (عصمت محمدي): مشكل مادي داشتيم ولي آنقدر زندگي‌مان شيرين بود كه اصلا ماديات برايمان ارزشي نداشت.
مي‌گفت: شما راضي باشيد من شهيد شوم. اين دفعه آخر كه آمد مثل اينكه شهيد شده بود. ديگر اصلا روحش رفته بود. خودش خواب ديده بود كه شهيد مي‌شود.
21- مادرش: مي‌گفت مادر تا تو رضايت نداشته باشي من شهيد نمي‌شوم تو را به حضرت علي‌(ع) از من راضي باش و از خدا بخواه كه من شهيد شوم و به همسر و فرزندانش هم مي‌گفت دعا كنيد كه من شهيد بشوم.
22- برادرش: ايشان خيلي مهربان بودند خصوصاً با پدر و مادر مهربان بود. مي‌خواستم بروم مشهد مادر تكه پارچه اي به من داد و گفت به ضريح ببند من آن تكه پارچه را گم كردم وقتي برگشتم گفتم مادر پارچه گم شد. مادر گفت: حسينعلي شهيد مي‌شود.
23- همسرش: جبهه كه بود بچه‌مان مريض شد: فيد به خاطره آن روز.
باران به شدت مي‌بارد ـ رعد و برق ـ مادر بر بالين بچه نشسته ـ زن چهره نگران، غمگين و منتظري دارد و به عكس همسرش که در طاقچه گذاشته شده نگاه مي‌كند دوربين ذوم مي‌كند برعكس
24- منطقه عملياتي پشت خاكريز، صداي رگبار و انفجار به گوش مي‌رسد. بي‌سيم چي مي‌رود وسراغ تركي را مي‌گيرد. او را نشان مي‌دهند به او نزديك شده و مي‌گويد: آقا تماس گرفتند كه بچه‌تون مريضه، براي درمانش خانواده به حضور شما نياز دارد. گفتند هرطور شده چند روزي مرخصي بيائين. تركي: كمي فكرمي كندو آهي مي‌كشد.
و مي‌گويد: اگه باز تماس گرفتند از طرف من پيغام بده نمي‌توانم.
بسيجي دوستش: برو برادر، امكان داره بچه‌تون تلف بشه.
تركي: نه نمي‌شه (رو به بي‌سيم‌چي پيغام همينه) بي‌سيم‌چي برمي‌گردد. رو به دوستش، خودت مي‌دوني كه عمليات نزديكه. نمي‌تونم برگردم. برادرم هست. اينجا به حضور من بيشتر نيازه. خدا اگه بخواد او نو حفظ مي‌كنه.
دوستش: اميد به خدا.
25- همسرش: (همسرش سياه‌پوش) در بيمارستان
پرستار: ببخشيد از دست ما كاري ساخته نبود. آهنگي غمگين نواخته مي‌شود. صورت زن فيد مي‌شود به صورت شهيد تركي در جبهه:
26- تركي: در كنار موتور ايستاده و قرآن جيبي‌اش را در دست گرفته و مي‌خواند سپس آن را بوسيده در جيب پيراهنش مي‌گذارد. موتور سوار اول حركت مي‌كند صداي تير و توپ انفجار شنيده مي‌شود پس از كمي پشت موتور سوار اول تركي با موتور سوار ديگر حركت مي‌كند خمپاره 120 كنار موتور منفجر مي‌شود و او به (حالت اسلو ميشن) بر زمين مي‌افتد و آهنگي غمين نواخته مي‌شود.
دسته‌اي پرستو پرواز مي‌كنند.
پايان



آثار باقي مانده از شهيد
... برادر عزيزم در هيچ مقطع زماني نبوده كه افرادي اين چنين عاشقانه وظيفه ي اصلي انسانيت را باز شناخته و همچون بلبلان در جستجوي گلستاني باشند، كه امروز ما مي‌بينيم جوانانمان در اشتياق شمع وجود اسلام عالم افروز مي سوزندو جان تسليم مي‌كنند. انشاالله همة ما در راهش آن سعادت نهائي را پيدا نمائيم. شما را به خدا قسم مي‌دهم كه در شناخت وظيفه‌ات قصور و در انجام وظيفه‌ات كهولت و در ايثار و گذشت بي‌دريغ مباش. امام امت ما خميني بت‌شكن بسي‌خون دل خورده است. زحمات بسيار ارزنده اي به پاي اين انقلاب كشيده و همانطور كه ميدانيد جوان‌هاي بسياري را هم اين انقلاب از ما گرفته است. به خون همة شهدا، از صدر اسلام تا قيام امام زمان قسم مي‌دهم كه امام ما را در هر شرايط تنها مگذاريد و مصلحت را فداي حق نكنيد كه حق يافتني است و مصلحت زود گذر. و از زبان من به همة برادران بفرمائيد اي شمائي كه لحظه‌لحظه‌هاي عمرتان در پرونده تان ضبط مي‌گردد، به شما هشدار مي‌دهم كه دست از بعضي افكارتان برداريد و زياد خود را فهميده ندانيد. برادران پاك و بي‌ريائي كه در خدمت اسلام هستند را نرنجانيد . مي‌توانيد به جاي ترد كردن؛ آنها را بسازيد كه از قول ائمه اطهار(ع)است که: اگر يك كلام به من بياموزيد من يك عمر بندة شما شده‌ام و شما اين كار را انجام بدهيد و عزيزان ما را نرنجانيد. كه خدا راضي نمي‌شود. با برادران خوش‌رفتاري كنيد كه اخلاق حسنه از صفات نيك بشريت است در هر جرياني قرار گرفتيد فقط توجه شما به خدا باشد و كاري را انجام دهيد كه خدا راضي شود و نه هيچ كس ديگر. مي‌گويند كه بايد سواد بياموزيم و در اين مورد تأكيد مي‌كنند آيا از خود هيچ پرسيده‌ايد كه چرا سواد بياموزيم يا علم‌هاي مختلف فرا‌گيريم؟ آيا هيچ پرسيده‌ايد كه چرا؟ اما تصور مي‌كنم همان شخصي كه بدون فراگرفتن سواد و دنبال علم رفتن‌هاي اينچناني؛ تمام صفات و اخلاق و خصلت معاني ذات پروردگار را شناخت و او الگويي براي ما و فرد لايق وحي برا ي خدا گرديد و بناي يك دين حق و بزرگترين روشها وپديدة انساني را براي بشريت به ارمغان آورد ونيك بدانيد كه انسان به سوادآموزي و فراگيري علم‌هاي گوناگون، نميتواند فقط در راه الله و بندگي خدا به مرتبة عالي برسد. بنا به گفته امام عزيز و بزرگوارمان: ممكن است با اندك آگاهي يك انسان با تزكية نفس به عالي‌ترين مقام بشريت دست يابد و بندة عزيزي براي خدا باشد. اي دنيا تمام انسانها را از حب خودت در امان دار واين خدا گونه‌ها را به مرتبة خودشان واگذار از هستي. و اي غرور اين حق‌پرستان را آنچنان بازي مده و برايشان آن رنگها را مريز، كه آنان ‌جايگاه اعلاتري را لايقند. اي جهالت از اعماق اين وجود ملكوتي بيرون آي، كه او جايگاه تمام كهكشانهاست و افكارش تا مرزهاي بي‌نهايت است. اي پدران و مادران دل ميازاريد و خود را غمگين مپنداريد كه خدا دوستدار شماست و از بين همة بشريت شما را برگزيد و از بوستان شما گلها را لايق چيدن جست و بسي شادي نمائيد كه باغبانان شايسته‌اي هستيد . اي برادران و خواهران از اين سينه‌چاكان درگاهش پند گيريد و به غافلة شان برسيد كه ديري نپائيد كه بمانيد و كاروان بگذرد. اي فرزندان خونرنگ پدرانتان را از ياد نبريد و از آن پاسداري نمائيد و اگر خلاف آن كنيد بدانيد كه در حق آنان ظلم كرده‌ايد كه خدا از ظلم فرزند در حق پدر نگذرد . اي همسران خدا درآن روزي كه شما و ما را خلق كرد هركدام را خداي ديگر قرار نداد. زندگي را بارديگر از سرگيريد و بر روح ما؛ از درگاه پروردگار طلب مغفرت نماييد.
اي كسانيكه در مكتب من؛ برادر ، خواهر ، مادر و پدر مي‌شويد. مگر ما نبوديم كه گرفتار آنچنان ظلمت و تباهي جهالت شده و فرعوني به ما حكومت مي‌كرد .مگر امروز نيست كه آزادي الهي را در جامعه با تمام ابعادش مي‌بينيد .پس چرا بي‌تفاوت نشسته و حركت نمي‌كنيد و آن وجود بركت آميز امام عزيز و جان مسلمين، خميني را ياري نمي‌كنيد .ما از شما انتظار داريم ، روز قيامت از شما نمي‌گذريم و اين وديعه‌اي كه در برابر خدا و امام زمانش بر شما سپرده‌ايم از شما طلب خواهيم كرد. اي كسانيكه به جان هم افتاده‌ايد و اين تحفه ي خون شهدا را به اينجا و آنجا مي‌كشيد و صاحبانش را مي‌آزاريد، به خود آئيد و به وظايفتان عمل كنيد؛ يعني چون مالك نيستيد رها كنيد وبه مالكان آن وا گذاريد كه در رأس آن ولايت امت و امامت است و‌ آنچه كه اوصلاح بداند به خدا قسم اگر برخلاف آن كنيد هم در اين دنيا و هم در آن دنيا پس خواهيد داد. همانطوركه وارثان پدر و مادر فرزند بحق آن خواهد بود و بعد از آن برادران و خواهران و در اسلام هم برادر و خواهري خطاب مي شوند البته بصورت حقيقي آن . شما اي برادراني كه در چشمه نور و رحمت بي بهره ايد و كام خود را سيراب نكرده ايد، به جز اين مكتب در هيچ جا شما اين آزادي ها را نخواهيد داشت . شما را به همان چيزي كه معتقديد و در آن هم باقي نيستيد؛ اگر به اسلام بخواهيد ضربه بزنيد؛ نابود مي‌شويد و جاي شما در اعماق جهنم خواهد بود. و بياييد و مكتب ما را مطالعه كنيد بعداً اگر به نظرتان بد بود؛ باز مي‌توانيد راهتان را ادامه دهيد . قرآن‌خواندن و روح آن را فهميدن،از ياد همگان نرود. محتاج به دعائيم.
السلام عليكم و رحمت‌الله و بركاته


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 160
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ارجمند,الياس

 

دشت «پا گرد»در« لردگان» در سال 1339 ه ش شاهد تولد کودکی بود که بعدها از بزرگترین فرماندهان یکی از تیپهای عملیاتی سپاه شد.
«الیاس ارجمند» تا دوره ابتدایی را در زادگاهش حضور داشت و پس از اتمام این دوره و به دلیل نبودن مدرسه راهنمایی و دبیرستان به «اصفهان» رفت تا بتواند ادامه تحصیل دهد. اما دوری از خانواده و مشکلات زیادی که در« اصفها»ن به آن برخورد، امکان ادامه تحصیل را از او سلب کرد. او مجبور شد در سن نوجوانی وارد بازار کار شود. ابتدا در شرکت «هلی کوپتر سازی اصفهان »مشغول کار شد اما با شعله ور شدن خشم مردم از حکومت طاغوت و اوج گرفتن اعتراضات مردمی او هم کارش را رها کرد و عملا وارد مبارزه با رژیم شاه شد.
حضور در راهپیمایی ها، تحصن ها و درگیری با عوامل حکومت فاسد شاه از جمله کارهایی بود که شهید ارجمند انجام می داد که در این راه توسط دژخیمان شاه دستگیر و زندانی شد.
انقلاب که پیروز شد مدتی به کارهای متفرقه پرداخت و در سال 1359 به خدمت سربازی رفت. همین موقع بود که او وارد جنگ شد.
غيرت و شجاعت الياس ريشه در اجدادش داشت، پدرش لهراسب، پدربزرگش حيدر و جدش اسماعيل، همه از خوشنامان و نام آشنايان دشت فلارد در شهرستان لردگان بودند.مردان مردي كه مانند قله‌هاي سربه فلك كشيده زاگرس استوار و محكم؛ مانند درختان هميشه سبز سرو پايدار و در مردانگي و شجاعت شهره عام و خاص.
مادرش معصومه خانم از عشاير استان كهكيلويه و بويراحمد، او روزهاي كودكي الياس را به ياد دارد. بازيگوشي‌هايش را و ... اما يك چيز را بيشترو زلال‌تر به ياد مي‌آورد. انگار دوباره همان اتفاق افتاده است. لهراسب از كوه برگشته و مشغول كباب كردن بزكوهي است.
معصومه ، تا هر جا كه بوي اين كباب مي‌ره، كباب هم بايد بره و الياس كه با چابكي مي‌جهد جلو و آماده تا كبابها را به خانه همسايه‌ها ببرد.
در دوران خدمت وظيفه در ارتش كلاس‌هاي عقيدتي را داير كرد و نماز جماعت را رونق بخشيد. او سرباز بود ولي سربازان ديگر بيشتر از يك نيروي کادر ازش حرف شنوي داشتند. سربازان ديپلمه را تشويق مي‌كرد كه به ديگران قرآن خواندن، ياد دهند و حقوق ناچيزي را كه مي‌گرفت. كتاب و جزوه مي‌خريد تا سطح معلومات ديگر سربازان را بالاتر ببرد.

مزاحمت‌هاي ضدانقلاب بر عليه مردم كرد، ارتش را به آن داشت كه وارد عمل شود و شر آنها را از سر مردم ستمديده و مظلوم اين ديار بر دارد. يگاني كه وارد نبرد با ضدانقلاب شده بود، همان يگاني بود كه شهيد ارجمند در آن حضور داشت. در اين ميان اما افرادي هم بودند كه با تاثيرپذيري از وسوسه‌هاي بني‌صدر و همفكران او عزم جدي براي دفاع از مردم نداشتند و يا كار شكني مي‌كردند.
اما ارجمند كسي نبود كه اين چيزها سدي در راه او باشد. جنگ با ضد انقلاب شروع شد و اولين تجربه نبرد الياس در روستاي ني در كردستان رقم خورد. نيروهاي ضدانقلاب در همان ساعت اول درگيري تا رومار شدند و به سوي كوه‌ها فرار كردند.
ارجمند آخرين سربازي بود كه دست از تعقيب ضدانقلاب برداشت و با اصرار دوستانش از تعقيب دشمن منصرف شد و پيش نيروهاي ديگر برگشت. در راه برگشت بود كه پايش بر اثر اصابت تركش گلوله دشمن مجروح شد. پايش از دو جا شكسته بود و پزشكان پس از معاينه و گچ گرفتن پايش او را دو ماه به مرخصي فرستاند. الياس اما كسي نبود كه طاقت بياورد دو ماه از جبهه دور باشد سه هفته بود كه در خانه بود، اما حوصله‌اش سر رفت و با بريدن گچ پايش راهي منطقه شد. اما آنجا نتوانست دوام بياورد و با تشخيص پزشكان دوباره به خانه آمد.

از قله‌هاي دالانه در كردستان ايران، شهرهاي طويله، بياره، سيدصادق، حلبچه و ... پيدا بودند و به راحتي مي‌شد اين شهرها را با آتش خمپاره و توپ ويران كرد. اما چون مردم هنوز اين شهرها را ترك نكرده بودند اما خميني اجازه نمی داد گلوله‌اي به سوي اين شهرها شليك شود. غروب بود كه خودرو چشمك‌زن پليس در شهر سيدصادق، توجه الياس را جلب كرد. با خودش گفت، هر جا اين خودرو بايستد، بايد همان جا پاسگاه پليس باشد. وقتي خودرو ايستاد او گرای آن نقطه را به فرمانده توپخانه داد تا آنجا را بزنند، اما فرمانده توپخانه مخالفت كرد و گفت: مطمئن نيستم كه آنجا پاسگاه باشد. الياس اما دست بردار نبود با اصرار زياد موفق شد موافقت فرماندهان را جلب كند و براي شناسايي دقيق جبهه دشمن وارد خاك عراق شود. يكروز، دو روز، سه روز از رفتن الياس گذشته بود اما خبري از او نبود و اين براي فرماندهان و به خصوص دوستان الياس خيلي نگران كننده بود.
روز چهارم بود كه چند تعداد از دوستانش متوجه شدند يك نفر از پايين قله به طرف آنها حركت مي‌كند. با نزديك شدن او آنها آماده شليك شدند. نزديكتر كه شد ايست دادند كه بعد از آن اگر دشمن بود، شليك كنند، اما او گفت، قنبری نزن . منم ارجمند او با تعدادي نقشه و با لباس كردي برگشته بود.
هر چه اصرار كردند كه چند شبانه‌روز كجا بودي، چطوري به جبهه دشمن نفوذكردي و چطور اين نقشه‌ها را بدست آوردي، چيزي نگفت. و اين آغازي بود بر نفوذهاي بي‌شمار ارجمند به جبهه دشمن و به دست آوردن اطلاعات.

در آغاز تاريكي شب در منطقه‌ي طلائيه از مناطق كناري هورالعظيم ؛الیاس رو به سنگرهاي دشمن به راه افتاد. دعاي همرزمان بدرقه‌ي راهش بود. هيچ پيدا نبود الياس به طرف چه سرنوشتي گام بر مي‌دارد. مدعي دروغين نبود. از خطر هم استقبال مي‌كرد. در تاريكي شب از ديد يارانش پنهان شد.
آن شب سپري شد. روز بعد از آن نيز به پايان آمد و از الياس خبري به دست نيامد. از نيمه‌هاي شب بعد سنگرهاي كمين خودي به شدت منطقه را زير نظر داشتند و انتظار الياس را مي‌كشيدند. الياس براي يك شبانه‌روز جيره‌ي جنگي برداشته بود و اكنون ديگر آب و غذايي نداشت. پس از سحرگاه بود كه سنگرهاي كمين خودی اشباحي در حال حركت ديدند و آماده‌ي عكس‌العمل شدند. دو شبح نزديك و نزديك‌تر آمدند. دل بچه‌ها سنگر كمين مي‌تپيد. علامت مخصوص الياس را مشاهده كردند اما دو نفر بودنشان باور كردني نبود. الياس با يكي از درجه‌داران عراقي پيش مي‌آمد و با اشارات دست و سرانجام گفتن كلمه‌ي رمز وارد سنگرهاي كمين خودي شد و اسير همراه خود را به پشت سنگرهاي كمين انتقال داد. دوستانش منتظر توضيحات الياس بودند اما الياس از گرسنگي و تشنگي و خستگي ناي توضيح دادن نداشت. پس از ساعتي استراحت در جمع دوستانش چنين گفت:
«وقتي از اينجا رفتم از همان سرشب تا صبح راه رفتم. خستگي امانم را برديده بود. مي‌خواستم برگردم اما نمي‌شد، چرا كه هنوز كاري از پيش نبرده بودم و در روشنايي نيز ديده مي‌شدم. معابر و امكانات دشمن را تا حدي شناسايي كرده بودم اما هنوز يك چيز كم بود و آن اطلاعات دقيق از وضعيت و توان دشمن بود. براي كسب اين اطلاعات لازم بود چند روزي در جبهه‌ي دشمن بمانم اما فرصت نبود. به علاوه هيچ جاي مخفي شدن در آن منطقه وجود نداشت. يك زمين صاف با خاكريزهاي كوتاه. خلاصه داشتم كم‌كم به طرف خاكريزهاي خودمان حركت مي‌كردم. تخته‌سنگي آن نزديكي بود كه توجهم را جلب كرد. رفتم طرفش كمي استراحت كردم. در همين حين يك ستون از نيروهاي اطلاعات دشمن را ديدم كه به طرف تخته سنگ در حال حركت بودند. ضربان قلبم زياد شد اما ترس نداشتم، چون كه خدا با ما بود. ستون دوازده نفري دشمن به محل اختفاي من رسيد و بدون توقف به سمت خطوط پدافندي ما حركت كرد. تاريكي خوبي حكمفرما شده بود. از فرصت به دست آمده خدا را شكر كردم و از او استمداد طلبيدم. آخرين نفر از ستون عراقي‌ها كه رد مي‌شد، پريدم دهانش را گرفتم و كشيدمش پشت سنگ. ستون دور شد و اميدوارتر شدم. با يك ضربه عراقي را بيهوش كردم. حالا بايد تا خط مقدم خودمان او را پيش مي‌آوردم. با احتياط شروع كردم به حركت. دو سه ساعتي عراقي را بر دوش كشيدم تا اين كه به هوش آمد و خودش شروع به راه رفتن كرد. ديگر نگراني‌ام تمام شده بود. زيرا به سنگر نيروهاي خودي نزديك شده بود. با علامت مخصوص خودم نيروهاي كمين را خبر كردم و عراقي را به پشت خاكريز انتقال داديم».
سه روز بعد در تاريخ 3/12/62 نبرد خيبر آغاز شد. الياس در اين نبرد گرداني از نيروهاي تيپ 44 قمربنی هاشم (ع)را تا رسيدن به دجله همراهي كرد. دشمن كه حمله در هور را باور نمي‌كرد و با نيروهاي اندكي از مناطق هورالعظيم دفاع مي‌كرد به سرعت در هم كوبيده شد. شكست مفتضحانه‌ي آنها سبب روي آوردن به سلاح شيميايي شد و در نبرد خيبر عراق براي نخستين بار در حد گسترده از سلاح‌هاي شيميايي استفاده كرد. اما نتوانست جزاير مجنون را پس بگيرد. الياس در اين نبرد پي برد كه آنچه سبب پيروزي است اطلاعات كافي و تصميم‌گيري بر اساس اطلاعات است. هرگز از تهاجم شيميايي دشمن نهراسيد.
دو هفته پس از عمليات خيبر در حالي كه دفاع از جزاير مجنون تثبيت شده بود، الياس با خوشحالي در جمع همرزمانش غزلي را كه اما خميني براي رزمندگان نبرد خيبر سروده بود، خواند.

آن كه دل بگسلد از هر دو جهان درويش است
آن كه بگذشت زپيدا ونهان درويش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آن كه دوري كند از اين و از آن درويش است
نيست درويش آن كه دارد كُلَه درويشي
ناديده كلاه و سرجان درويش است
حلقه‌ي ذكر مياراي كه ذاكر يار است
آن كه ذاكر بشناسد به عيان درويش است
هر كه در جمع كسان دعوي درويشي كرد
به حقيقت نه كه با ورد زبان درويش است
صوفيي كو به هواي دل خود شد درويش
بنده‌ي همت خويش است چه سان درويش است

در سال 1362 ازدواج می کند. خانم «طلعت اکبری» از یک خانواده مذهبی و متدین با علم به اینکه تا روزی که جنگ هست ،ارجمند نیز در جبهه حضور خواهد داشت، قبول می کند به همسری او درآید .ثمره ي اين ازدواج مبارك فرزندي است كه نامش را محمد گذاشتند . شهید ارجمند با برخورداری از فضایل اخلاقی الگویی از شجاعت، ایثار و پاسداری بود. او کسی بود که به گفته دوستان و همرزمانش ترس در وجودش راه نداشت و عاشق واقعی اسلام بود. هنوز هم وقتی یادی از شهید ارجمند می شود، همرزمان و دوستانش یاد ابر مردی می افتند که رفتار و گفتارش درس شجاعت، ایمان و گذشت بود. عشق به شهادت و دیدار خدا مانند مولایش علی(ع) همیشه تکیه کلامش بود.
حوادث جنگ نشان از بروز یک حادثه مهم داشت. جلسات، شناسایی ها و ...قدیمی های جنگ متوجه بودند که اتفاق مهمی در حال شکل گیری است. و مردان بزرگی باید می بودند تا این اتفاق مهم و پیروزی درخشان را رقم زنند.
کار واحد اطلاعات و عملیات قبل از شروع هر عملیاتی نفوذ به جبهه دشمن و شناسایی است تا با اطلاعاتی که در اختیار فرماندهان عالی رتبه جنگ قرار می دهد. امکان طرح ریزی و انجام حمله فراهم شود. الیاس ارجمند که فرمانده این واحد در تیپ 44قمر بنی هاشم(ع) بود، در کار شناسایی عملیات والفجر 8 ، یکی از موفقترین عملیات ایران ، نقش به سزا و انکار ناپذیری داشت. او که به موفقیت و پیروزی این عملیات ایمان داشت، قبل از شروع حمله به نیروهای عمل کننده گفت: مطمئن باشید اگر زنده بودم مرکز فرماندهی دشمن را هنوز تصرف نکرده ائید، به شما ملحق خواهم شد. وعده من و شما وقت اذان صبح کنار مقر فرماندهی عراق.
و درست هنگام اذان صبح بود که خودش را به نیروهای خط شکن رساند.
بندراستراتژیک فاو سقوط کرده بود. صدام، فرماندهان عراقی و مستشاران اروپایی و غربی حیران از این عملیات و چگونگی گذر از رودخانه خروشان اروند، دست به انجام ضد حمله های کور زدند. و با گلوله باران میلیمتری منطقه تلاش می کردند، بندر فاو را از چنگ رزمندگان اسلام خارج کنند. در چنین شرایطی شهید ارجمند سوار بر موتورسیکلت به هدایت و کمک رزمندگان می شتافت. در حالیکه بر اساس شرح وظایف، کار او شناسایی منطقه بود که قبلاً انجام داده و از نظر قانونی او الان باید به استراحت بپردازد. در غروب23 بهمن 1364 ضد حملات دشمن سنگین و طاقت فرساست و شهید ارجمند برای مقابله با تعداد زیادی از تانکهای عراقی که در صدد نفوذ به جبهه خودی هستند با آرپی چی هفت به نبرد با تانکهای دشمن می رود و چند دستگاه تانک دشمن را از کار می اندازد که در این حین از ناحیه سر مجروح می شود و از شدت مجروحیت بر زمین می افتد.
گروه امدادی با تلاش او را به پشت جبهه می رسانند اما در این حال او به آرزوی دیرینه خود می رسد و شهید می شود.
منمبع:"بلو ط های دور دست"،نوشته ی ،حسن رضایی خیر آبادی،نشر شاهد-1383



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم مورخه 19/12/63

ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لاتشعرون.
نگویید آن ها که در راه خدا کشته شده اند مرده اند و لکن زنده اند، شما در نمی یابید.
با درود و سلام به منجی عالم بشریت مهدی موعود (ع) و نائب بر حقش امام امت این قلب تپنده ی ملت مسلمان ایران و با درود و سلام به ملت شریف ایران که با عشق در پشت جبهه ها حافظ جنگند و آرزوی شوم دشمنان را به یاس تبدیل می کنند.
خداوندا تو شاهد هستی که من فقط برای پایداری دینت پا به میدان نبرد می گذارم و فقط به خاطر رضای تو و عشق تو. چرا چون دین و قرآن تو است که سعادت و خوشبختی را برای مسلمانان به ارمغان می آورد و دین تو است که خواهان نابودی ستمگران است و حامی مظلومان. پس ما باید در راه پایداری این آیین مقدس کوشا باشیم و کسانی که در برابر این آیین قد علم می کند با آن بجنگیم. پس خداوندا من که قابلیت جنگیدن در راه تو را ندارم ولی باز تو بخشنده ای ما به مهربانی تو پناه می بریم. توفیق جهاد در راهت را به ما دادی شکر گزاریم و به این توفیق افتخار می کنیم چون شبی جنگیدن در راه خدا افتخار دارد و این افتخار نصیب همه کس نمی شود.
پس خداوند تا آخرین لحظه ی زندگی ما را در این صراط مستقیم حفظ بگردان. چون اگر به اندازه ی یک سر سوزن انحراف برویم از هدف اصلی که پایداری دین خداست. کیلومترها فاصله گرفتیم و دنیا و آخرت خود را به ویرانی تبدیل کردیم. خداوندا برای پایداری و ثابت قدمی در این را ه از شر شیطان به تو پناه می بریم. پس کمکمان کن که بسی به کمک تو محتاجیم و حرکتی که می کنیم به خاطر دین تو می باشد و احتیاج شدید به کمک تو دارد. ای یاری دهنده ی مجاهدان.
خداوندا در آخرین لحظه ای که گلوله ی دشمن قلب مرا می شکافت ذکر و یادت را از لب های ما دور نگردان. چون با یاد تو دردها را فراموش کرده و با آرامش خاطر جان ناقابلم را تسلیم ملکوت اعلا خواهم کرد.
خداوندا روح ما را با روح اصحاب خاص محمد (ص) محشور بگردان. خداوندا به خون پاک حسین (ع) و خون شهید بهشتی و مطهری ها و صدوقی ها و 72 تن قسمت می دهم. از گناهان ما درگذر و من را از اهل دوزخ قرار مده که ما آن قدر ضعیف هستیم که طاقت کشیدن عذاب را نداریم.
پس ما را ببخش.
و اما ای منافقین کوردل بدانید که جبهه آمدن و در راه خدا جنگیدن جنبه ی مادیاتی ندارد و این دید شماست که این طور قضاوت می کنید. چون ایمان ندارید و همه چیز شما مادیات است و آخرت را فراموش کرده اید و اما یک رزمنده زمانی که به جبهه های جنگ اعزام می شود. از دنیا و مادیات خداحافظی کرده و جان و روح خویش را تسلیم پروردگار می کند و پا به میدان جنگ می گذارد و این طور در راه خدا می جنگد. چون جنگیدن در راه خدا این صفت را می خواهد. اما شما بدانید که مرگ حتمی است و آخرت نزدیک است و سرنوشت شما عذاب جهنم خواهد بود. پس لحظه ای فکر بکنید و راه صراط مستقیم را پیش بگیرید که آخرش به جاویدان ابدی ختم خواهد شد.
و اما ملت شریف حزب الله خواهران و برادران امام را امام، امام را فراموش نکنید که حرکت ما آزادی ما شرف ما شناختن خود ما مدیون رهبری امام عزیز است. پس بدانید که یک لحظه نباید از دعا برای امام غافل شویم که ان شاءالله همیشه دعا می کنیم و برادران جبهه ها را فراموش نکنید و همیشه فکر آمدن به جبهه ها باشید. خواهران فکر حجاب باشید و رعایت بکنید که دشمن روی همین مسئله حجاب سرمایه گذاری می کند. شما، شما از حضرت فاطمه (س) درس بگیرید و شما با حجابتان ما هم با اسلحه مان که ان شاءالله با هم دشمن دین خدا را نابود بکنیم، انشاءالله.
پدر و مادرم از آن که مدت زیادی است شما را ملاقات نکردم. مرا ببخشید می دانید که دین اسلام والاتر از این هاست. در هر حال مرا ببخشید اگر فرزند خوبی برای شما نبودم. اگر شما را اذیت کردم. مرا به بزرگواری خودتان عفو بکنید. پدرم یادت باشد که مرا در راه خداوند بخشیدی پس دیگر جای هیچ نگرانی نیست و بسی افتخار دارد و برای من اشک نریز دلم می خواهد که همیشه روحیه ات قوی باشد. مادرم از زحمات تو بسیار سپاسگزارم و مرا خداوند صبر و استقامت را زیاد بکند و خواهشمندم که بر سرم که حاضر شدید، ناراحت نشوید و بگویید به خاطر خداوند بود و افتخار دارد. خداحافظ مادر.
برادرانم و خواهرانم بعد از من همیشه بر لبانتان خنده باشد که نشانه ی خوشحالی باشد و همیشه شما را به خدا می سپارم. از کلیه ی فامیل خداحافظی می کنم مرا ببخشید. همسرم بعد از من فراموش نکن که در راه خداوند شهید شدم. پس غصه خوردن ندارد. خداوند به شما صبر عنایت فرماید. از شما مردم محترم دشت پاگرد حلالیت می طلبم. اگر کسی از دست من ناراحت بود مرا ببخشند و از همه ی آن ها تقاضامندم که همیشه برای امام دعا بکنند. ان شاءالله که می کنند، خداوند همه ی خدمتگزاران اسلام را حفظ بکند، آمین.
خداحافظ برادران عزیز سپاه و بسیج لردگان. چون وقت نبود خط بد است ببخشید. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار آمین.
خداحافظ
الیاس ارجمند


خاطرات


وقتی فرمانده تیپ 4 قمر بنی هاشم(ع) در بیمارستان به عبادت همرزم و دوست شهید ارجمند، آقای قرمزی می رود، با حزن و اندوه به او می گوید تیپ قمر بنی هاشم «یلی» را از دست داد. وقتی قرمزی از او می پرسد شاهمرادی (قائم مقام فرمانده تیپ) یا ارجمند. سردار نصر جواب می دهد. ارجمند.
سردار شهید محمد علی شاهمرادی که او نیز در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید و سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه به مناسبت شهادتش در پیامی او را اینگونه توصیف کرد: شاهمرادی کسی بود که ترس از او فرار می کرد و به سنگرهای تاریک دشمن پناه می برد؛ در بیان شخصیت شهید ارجمند اینگونه می گوید: ارجمند از عزیزترین، شجاع ترین و بهترین افرادی است که ما او را از دست دادیم. حقیقتاً کمبودش را احساس می کنیم. همه ی اعمالش به خاطر خدا بود و هیچگونه انتظاری از کسی نداشت، مأموریتهای سختی که معمولاً داوطلب می خواست ( و از عهده هر کسی ساخته نبود) ایشان با جان و دل می پذیرفت و در تمام مأموریتهایی که برای شناسایی می رفت، موفق بود. شب و روز را در آبها می گذراند تا راهی پیدا کند و به عقبه ی دشمن نزدیک شود و اطلاعات دقیقی از وضعیت دشمن به دست آورد. مأموریتهای که ایشان قبول می کردند، واقعاً سخت بود.

سردار شهید محمد علی شاه مرادی قائم فرماندهی مقام تیپ 44 قمر بنی هاشم (ع) درباره شهید ارجمند چنین می گوید: نیروهای ما حدود 2 ماه روی منطقه عملیاتی بدر کار کردند، ولی نتوانستند آن اطلاعاتی که ما نیاز داشتیم را در اختیارمان بگذارند. وقتی شهید ارجمند از مرخصی که بواسطه مجروح شدن از ناحیه دست راست رفته بود بازگشت و ما او را در جریان عملیات و منطقه گذاشتیم و ایشان پذیرفتند، در مدت چهار روز موفق شدند موانع صعب العبور را پشت سر بگذارند و چند روزی در خاک دشمن بودند تا اینکه اطلاعات کاملی از وضعیت دشمن در اختیار ما گذاشتند.
ابوذر قرمزی یکی از همرزمان او نیز اینگونه می گوید: شهید ارجمند در فرماندهی دوش به دوش نیروها انجام وظیفه می کرد و خودش قبل از هر نیرویی وارد عمل می شد. در عملیات بدر به اتفاق مسئول گروه غواصی و مسئول شناسایی محور، کار شناسایی این منطقه را در مدت کوتاهی به اتمام رساند. قرمزی ادامه می دهد: مأموریت ما یعنی گروه غواص شکستن خط اول دشمن بود و دستور این بود که پس از سقوط خط اول دشمن ما حتماً به عقب برگردیم تا نیروهای پیاده ادامه عملیات را انجام دهند. اما پس از تصرف خط اول جبهه دشمن، شهید ارجمند با همان لباس غواص که تحملش در خشکی سخت است تا عصر فردای عملیات و تا پیش روی به کنار رودخانه دجله در کنار نیروهای پیاده ایستاده و به نبرد با دشمن پرداخت. در حالیکه حتی نیروهای پیاده هم با حالت خستگی به جنگ با دشمن می پرداختند. شهید ارجمند با شلیک های مداوم آرپی جی نیروهای دشمن را در آن سوی رودخانه دجله زیر آتش گرفته بود که در یکی از شلیکها از ناحیه دست مجروح شد. با اینکه تیر مستقیم اسلحه قناثه که یک سلاح دو برد برای شکار انسان است به بازوی او خورده بود، او هرگز حاضر به بازگشت به پشت جبهه نشد و حتی برای درمان به بهداری صحرایی در همان منطقه عملیاتی نیز مراجعه نکرد و تا آخر عملیات در بین نیروها حضور داشت و جزء آخرین کسانی بود که منطقه را ترک کرد. آقای قرمزی معتقدند بخش مهمی از موفقیت تیپ 44 قمر بنی هاشم(ع) در این عملیات، مدیون رشادتهای الیاس ارجمند است.

آثارباقی مانده از شهید

بخشی از سخنرانی شهید قبل از عملیات والفجر 8
بسم‌الله الرحمن الرحيم. حسبناالله و نعم الوكيل نعم المولي و نعم النصير. ان شاءالله در آينده‌اي نه چندان دور ضربه ي مهلك بر پيكر صداميان خواهيم زد. صدامياني كه توان رزميدن در جبهه را ندارند و به مردم بي‌گناه شهرها حمله‌ي موشكي مي‌كنند. هدف اين است كه به همين زودي‌ها به ياري خداوند بزرگ و به كمك امدادهاي غيبي عملياتي شروع شود كه هدفش ضربه به صدام و اربابان او در فاو است. تا جايي كه مسئولين رده بالا تعيين كنند. اهداف اين عمليات قطع رابطه‌ي عراق با دهانه خليج فارس است. قطع ارتباط جاده‌هاي مهم عراق با بندر بصره، سقوط نيروي دريايي عراق كه قادر به مانور در خور عبدالله و خليج فارس نباشد. خلاصه كلاً اميدي است ان اشاءالله براي كربلا يا قدس عزيز. اين عمليات پايگاه‌هاي مهم موشكي دشمن را از بين مي‌برد و ماه‌شهر و ديگر شهرهاي بندري ما را از زير برد موشكي و توپخانه‌اي دشمن رها مي‌كند و جزيره‌ي بوبيان نيز از استفاده‌ي صدام خارج مي‌گردد. اميدواريم از سربازان واقعي امام زمان باشيم و اين ضربه آخرين ضربه‌ي نابوده كننده‌ي صدام و دشمنان اسلام باشد......

آثارمنتشر شده درباره ی شهید


روستای «قَرَح» آفتاب را از دست داده بود. قلۀ دنا و روستای «دشت پاگرد» و چشمۀ سندگان زیر آخرین پرتوهای طلایی آفتاب نارنجی رنگ می نمود آسمان مغرب رنگ گل های ارغوان داشت یکی از آخرین شب های خرداد 1339 شمسی می آمد که با شتاب بگذرد.
بلوط های تپه های «خرس کنی» به روستای دشت پاگرد چشم دوخته منتظر واقعه بودند. شب آمد و چراغ ها را روشن کرد تاملی کرد راه افتاد. در امتداد شب چراغ های گردسوز خانه های دشت پاکرد یکی یکی خاموش شد اما چراغ خانه ی لهراسب روشن باقی ماند.
هنوز خروس کدخدا نخوانده بود که گریه های پی در پی پسر لهراسب سکوت دیرین شب دشت فلارد را شکست و دامنه های دنا را از تولد خود با خبر کرد.
لهراسب که تا آن روز حواسش به کار و شکار بود و دائم نگاهش در تعقیب گوسفندان کوهی و کبکان خرامان، در روشنایی صبح نزدیک نوزاد آمد. توری سبز نازک را از چهره اش کنار زد و برای نخستین بار به چهره ی نوزادی که دو سه ساعت از عمرش می گذشت خیره شد. دلش می خواست گیرایی نگاه گوسفندان کوهی را در چشمانش ببیند. اما دیدگان نوزاد هنوز بسته بود. لهراسب نومید شد و متوجه پیشانی فراخ و بینی کشیده و لطافت چهره ی نوزاد نشد. برای او زیبایی دو چیز بود نگاه آهویی و خرامیدن کبکانه.
با بالا آمدن روز شور و ولوله ایل درویش را دربر گرفت. به سرعت روستاهای سهل آباد، قرح، و اهالی دیگر روستاها از تولد نوزاد لهراسب باخبر شدند و به سمت دشت پاگرد و خانه ی لهراسب رهسپار شدند.
آب رودخانه ی دشت پاگرد تا پاشنه ی در خانه ی لهراسب را فرا گرفته بود. یکی از مهمانان گفت: «بالاخره یک روز سیل چشم لهراسب را به حساب خواهد انداخت».
بچه های کوچک ایل آن روز کنار رودخانه به بازی مشغول شدند. با دست در میان شن های نرم کنار رود جویی کندند و نهر کوچکی از رود جدا کردند و به میان خود آوردند و فریاد شادی و هلهله سر دادند. اما جوی آنان به سرعت پر شد و آب پس زد و به رود بازگشت و شادی کودکانه شان به غمی کودکانه تر تبدیل شد.
لهراسب پسر حیدر بود. گرچه حیدر از افراد خوشنام و صاحب نفوذ ایل درویش بود و از مال و مکنت بهره مند، اما مرگ زود هنگامش لهراسب را به دست غربت و یتیمی سپرده و تمام فرصت ها را از او گرفته بود. در این میان مامن و مکمن او صخره های سخت دنا بود که نغمه های محزونش را برمی تافت. لهراسب قدی متوسط چشمانی نافذ و چهره ای بور و اندامی چون فولاد محکم داشت.
نانش از آن قبیله ای و نامش را به قبیله ای دیگر بخشیده بود. آب گوارای چشمه ی سندگان به کامش تلخ بود ولی امروز که نخستین نوزادش به دنیا آمد. اعتبار حیدر را باز یافت و تمام غربت و تلخی ها را به دوش باد بست.
زمان به سرعت می گذشت. چشمه سندگان با ماهی های ریز و درشت و لاک پشت های تنبل و قورباغه های کم حوصله اش زیر تیغ آفتاب ظهر دشت فلارد با خزه های رقصان مثل شال سبزی بود در کمرگاه دشت پاگرد که مقهور نوازش بادهای دست تقدیر بود.
صدای اذان برخی از میهمانان لهراسب را به خود آورد. تا از خانه قدم بیرون گذاشتند خود را لب رود دیدند. تصویر چهره ی خندان و خوشحالشان در آب با ماهی های خرد و درشت قاطی شد. یکی شان با غبطه گفت: «این رود خانه ی لهراسب است» و مشت هایش را پر از آب کرد و نوشید. پس از نماز، سخن از نام نوزاد به میان آمد. لهراسب به هیچ کس اجازه ی اظهار نظر نداد. تکرار نام ها نه پسند ایل بود و نه میل لهراسب. همه ی نام های خوب اولیا و اسم های حماسی و ملی انتخاب شده بود. لهراسب بدون آگاهی از جنبه های اسطوره ای نام «الیاس» را انتخاب کرد. فقط شنیده بود که خدای دریاها و خدای خشکی ها و راهنمای ره گم کردگان بروبحر خضر و الیاس اند و بدین سان مروارید چشمه ی سندگان و الماس دامنه ی دنا و چلچله ی آسمان دشت فلارد در فصلی که آسمان پر از چلچله بود الیاس نامیده شد و اذان و اقامه را در گوشش فرو خواندند.
معصومه مادر الیاس که از مهاجران کهگلیلویه و بویر احمد بود، پس از سال ها بی قراری و بی تابی که همیشه نگاهش آن سوی قله ی دنا را دنبال می کرد، اکنون زندگی آرام یافته بود. حضور دو پرستار، دو پروانه ی سبک پرواز ـ مادر لهراسب و مادر خودش ـ خیال او را آسوده کرده بود.
حوالی غروب بود که اهالی ایل دسته دسته خانه لهراسب را ترک کردند و عالمی صفا و لبخند و شور و نشاط را برداشتند و با خود بردند.
معصومه از همان سر شب برای اولین بار پس از سال ها به خواب عمیقی فرو رفت و لهراسب از دریچه ی تنگ خانه ی گلی خویش به کرانه های غربی آسمان چشم دوخته بود. خورشید دیگر دیده نمی شد اما چند گله ابر ارغوان رنگ لهراسب را مبهوت خویش ساخته بود.
بدین سان نخستین روز زندگی الیاس سپری شد.
چند روز گذشت و چهره ی الیاس مثل گل شکفته شد. لهراسب هر غروب که از مزرعه یا از شکار برمی گشت سراغ گهواره ی الیاس می رفت معصومه می دوید اسفندی دود می کرد و می گفت:
ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد. بیا لهراسب دستتو بگیر رو اسفند.
ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد. آخه زن هیشکی که بچه ی خودشو چشم نمی زنه.
ـ کار از محکم کاری عیب نمی کنه، بچه ام چشاش هزار ماشاءالله درشته.
ـ حالا حواست باشه چهره ی بچه رو از در و همسایه بپوشونی.
معصومه بدون آن که جواب لهراسب را بدهد بینی الیاس را با خاکستر اسفند سیاه می کرد، منقل اسفند را به اطاق دیگری می برد و لهراسب به چهره ی الیاس خیره می شد. چانه ی باریک و پیشانی فراخ چهره ی الیاس را به شکل مثلث نشان می داد. بینی کشیده و ابروان با فاصله و چشمان درشت همه زیبا و جذاب بود. اما نگاه الیاس برای لهراسب رازآلود بود و کمی آرامش شکارچی جسور دنا را خط می انداخت.
روزهای داغ تابستان 1339 فرا رسید. الیاس از چله درآمد، کم کم وقت آن شده بود که معصومه الیاس را بغل کند و با افتخار کنار رودخانه بیاید و با زنان همسایه بگو بخند کند. غافل بود از این که الیاس در آغوش او چقدر خودش را برای ماهیان سبز و ریز روی آب رودخانه تکان می دهد.
چشمان سیاه و درشت ماهی های ریز، حرکت دسته جمعی آن ها روی آب، سبزی ملایم پشت گرده ی آن ها در میان امواج، تنها چیزی نبود که الیاس را بی آرام می کرد بلکه حرکت بال های براق و بی رنگ سنجاقک های نازک اندام به روی برگ های سبز و پهن قنترقه های کنار آب هم الیاس را از خانه ی گلین جدا می کرد و به آب و گیاه پیوند می داد.
این روزها به سرعت در آغوش مادر، کنار رودخانه، داخل گهواره پشت پنجره ی چوبی خانه و رو به بلوط های تپه های خرس کنی، همراه با نگاه های خیره ی پدر سپری شد.
همزمان با عید سال 1340 معصومه شاهد راه افتادن الیاس بود. پیش از آن که دستش را بگیرد و پا به پا ببرد، الیاس مادر را پا به پای خود می برد. معصومه خیلی خوشحال بود از این که بچه راه افتاده است اما وقتی به خود آمد و خروش سیل آسای بهارانه ی رودخانه ی دشت پاگرد را دید و الیاس را می دید که هر لحظه به طرف بیرون حیاط می رود و سراغ رودخانه می رود فهمید که دردسرش یک روز و دو روز نیست و چندین سال باید کشیک بکشد. رودخانه که در تابستان حدود صد قدم با در حیاط لهراسب فاصله داشت حوالی عید و ماه های بهار تا پاشنه ی در حیاط می رسید.
الیاس هر وقت در حیاط را باز می دید و بیرون می آمد، فقط به امواج خروشان و زلال آب نگاه می کرد و شاید فکر می کرد که این دیگر چیست؟ و یا کیست و چقدر خوب و خوش صدا و زیباست و از ماهیان ریز و سبز دائم در حال دم جنباندنش که هرچه حرکت می کردند باز سر جایشان بودند خیلی لذت می برد. هر وقت که دلش هوس رفتن سراغ بلوط های تپه ی رو به رو را داشت احساس می کرد رودخانه دیگر دوست خوبی برای او نیست چرا که او مانع او می شد.
معصومه و لهراسب هر دو متوجه ی علاقه ی الیاس به رودخانه شده بودند. لهراسب هر روز با نگرانی از خانه بیرون می رفت و هنگام رفتن می گفت:
ـ معصومه تو توی این خونه یک وظیفه بیشتر نداری خودت هم می دونی چیه.
ـ چیه؟
ـ الیاس بی خبر از خونه بیرون نره.
ـ پس کار خونه رو کی انجام بده؟ نون و غذا کی بپزه، رختا رو کی بشوره؟
ـ فقط حواست باشه الیاس تو آب نیفته.
معصومه هم در حیاط را می بست و الیاس را پشت در بسته نالان رها می کرد و سراغ کارها می رفت. وقتی نوبت شست و شوی ظرف ها می شد فرصت خوبی بود که الیاس هم در آغوش مادر به تماشای رودخانه برود.
یکی از روزهای آخر هفته قرار بود مهمانی برای لهراسب و معصومه بیاید. معصومه در فرصت مناسبی الیاس را خواب می کرد و مشغول سر و سامان دادن به کارها شد حواسش رفت دنبال زرق و برق ها.
قوری چینی بزرگ را آورد، دستمالی کشید و روی رف گذاشت. منقل ورشو را از پستوی خانه بیرون آورد. متکاهای استوانه شکل گلدوزی شده را از رختخواب ها درآورد، شیشه ها را پاک کرد و خلاصه با تمام حواس مشغول زینت اتاق پذیرایی بود.
الیاس پس از خوابی کوتاه بیدار شد. آرام از خانه بیرون آمد. در حیاط باز بود سریع بیرون رفت. لب رود رسید. خیلی خوشحال بود که بی دردسر مادر تنها و آزاد لب رود آمده است. به سرعت نگاهی به اطراف و آسمان انداخت سپس به زلالی آب خیره شد. «چقدر این ریزه ماهی های روی آب وسوسه کننده اند معلوم نیست این ها چه می گویند». چند لحظه خم شد روی آب و به آن ها خیره شد. دستش را به آب زد ماهی ها رم کردند اما دوباره برگشتند. الیاس به آرامی پایش را در آب رودخانه فرو کرد ماهی ها فرار کردند. به عقب برگشت پس از چند لحظه باز ماهی ها آمدند. الیاس پای راست و بعد پای چپ را در آب گذاشت دو قدم پیش رفت. احساس می کرد هرچه پیش می رود سبک تر می شود. آب تا سینه ی الیاس را فرا گرفته بود. ناگهان صدای برخورد گنجشکی به شیشه ی پنجره در فضا پیچید.
لحظاتی بعد دست های لرزان معصومه الیاس را از موج رودخانه ی دشت پاگرد باز پس گرفت. به سرعت او را به خانه آورد. در را بست و های های شروع به گریه کرد. آن روز از تمام روزهای عمرش به آسمان نزدیک تر بود. الیاس آن روز نفهمید که نزدیک بود آب او را با خود ببرد. فقط حالت خوش احساس سبکی روی آب در ذهنش مانده بود و با خود فکر می کرد که مادر خوب خوب هم نیست. مثل بندی است بر پای آدم. از آن روز خارخار حرکت سبک با آب در دل و ذهن الیاس خانه کرده بود و منتظر فرصتی بود تا دل به آب بزند. با آب برود و سپس از آن طرف رودخانه بیرون آید سری به تپه های سرسبز بلوط مقابل بزند و به هر شکل از حصار کوچک حیاط و رودخانه رها گردد.
معصومه سخت مراقب بود و سه چهار سال کودکی الیاس را با بیم و امید، دردسرها و نق نق های زیاد او سپری کرد.

فصل جدید
لهراسب زندگی مرفهی نداشت زمین های محدود و کشت ناچیز امکانی برای گسترش دامپروری ایجاد نمی کرد.
سفره از نان خالی نبود اما لهراسب با تلاش به زندگی رونق می بخشید. تفنگش را برمی داشت. بسم الله می گفت و پس از ساعت ها کوه پیمایی در دامنه های دنا به کله می نشست و از خداوند طلب رزق می کرد. گاه گاهی قوچ یا بزی کوهی شکار می کرد و با عالمی شوق به خانه می آورد. الیاس منتظر بازگشت پدر بود. از دور که او را می دید به سرعت به استقبال می رفت. لهراسب تمام خوشی های دنیا را با دویدن های زیبای الیاس عوض نمی کرد. محو حرکات دویدن و راه رفتن الیاس بود.
اندکی پس از آمدن لهراسب بوی کباب در محله می پیچید و معصومه می گفت:
ـ لهراسب، تا هر جا بوی کباب می ره گوشت شکار هم باید بره!
ـ اختیار با خودته برای همه ی همسایه ها ببر.
لهراسب می نشست و سر حوصله تکه های کباب را در دهان الیاس می گذاشت و نگاه او را که به دست هایش بود تعقیب می کرد ولی الیاس حتی برای خوردن کباب هم حوصله ی زیاد نشستن نداشت، بلند می شد و به اطراف پرسه می زد.
ـ بیا بشین پسر کباب بخور.
ـ بذار تا به سنگ بزنم به این سگا و برگردم.
ـ معصومه این بچه چرا آروم نمی گیره، چرا مدام باید راه بره؟
ـ من هم نمی دونم هر روز که با خودت نبریش تو دشت پاگرد ده تا شاکی داره یا سر اینو می شکنه یا شیشه ی اونو.
ـ آخه تو صحرا هم آروم و قرار نداره. تو زمین سر کار هم فقط دو دقیقه دوام می آره. بعد راهشو می گیره به این طرف و اون طرف.
ـ امروز که با خودت نبردیش وقتی بیدار شد دو ساعت گریه کرد.
ـ آخه کله ی سحر بچه رو کجا ببرم تو کوه و صحرا؟
ـ الیاس دیگه شش سالش تمامه این پاییز که اومد باید بره مدرسه.
ـ جدی می گی معصومه؟! پس مبارکه! ولی ... من چشمم آب نمی خوره الیاس تو مدرسه بند شه.
ـ منم از همین ناراحتم که وقتی بچه حوصله نکنه چهار ساعت یه جا بمونه چه جوری درس یاد می گیره.
ـ توکل بر خدا حالا کو تا پاییز و مدرسه.
تابستان 1345 شمسی بود. دشت پاگرد مثل یک بوته ی گون وسط دشت فلارد زیر آفتاب داغ لم داده بود و تمام تکیه گاهش چشمه ی سندگان بود که از پانصد متری روستا از زیر صخره ی بزرگی می جوشید، می آمد به رود تبدیل می شد و از کنار روستا عبور می کرد.
الیاس اکنون از تنهایی در آمده بود. برادرش فرهاد حدود یک سال داشت و لحظاتی از اوقات دیرگذر الیاس را پر می کرد. او را بغل می کرد. می بوسید. راه می برد. بازی می داد. می خنداند و گاهی دعوا می کرد که چرا این قدر آهسته آهسته راه می رود.
الیاس نخستین روزی که برای شکار همراه پدرش به ارتفاعات دنا رفت. وقتی بالای قله رسید به فکر فرو رفت. الیاس گاه گاه به فکر فرو می رفت. یک روز وقتی برای اولین بار پا در آب رودخانه سندگان گذاشت و ماهی ها را فراری داد. فرار ماهی ها او را به فکر فرو برد.
الیاس از آن بالا نگاهی به روستاهای کوچک و حقیر انداخت که در آن ته دشت چون گوسفندی وامانده از گله، گوشه ای کز کرده بودند. عقابی بالای دشت پایین تر از قله پرواز می کرد. الیاس پشت بال های عقاب را می دید. دلش می خواست او نیز بال داشت و پرواز می کرد. به پدرش گفت:
ـ بابا چرا مردم نمی یان این بالا زندگی کنن؟
ـ آخه این جا که جای زندگی نیست.
ـ چرا نیست؟
ـ الان اگه آب تموم بشه باید چی کار کنیم؟
الیاس از همان بالا رودخانه ی سندگان را پیدا کرد و تعقیب کرد که چگونه پیچ و تاب می خورد و پیش می رفت.
لهراسب با خود اندیشید که الیاس در این جا که خوشش آمده چقدر توقف می کند از الیاس پرسید:
ـ از این جا خوشت میاد؟
ـ اول خیلی خوشم اومد اما الان می خوام از این جا برم.
ـ چرا می خوای بری؟
ـ این جا رو که دیدیم چرا بایستیم؟
ـ باید بریم تو کله بشینیم تا شکاری بزنیم.
لهراسب الیاس را آرام با خود برد. پس از ساعتی راه پیمایی به نزدیکی چشمه رسیدند. در سنگ چین نزدیک چشمه منتظر نشستند تا شکاری به هوای آب بیاید. سر و صداهای مدام الیاس حرکاتش این که گه گاه بلند می شد و سرپا می ایستاد اجازه ی نزدیک شدن هیچ شکاری را نمی داد.
لهراسب با ناراحتی گفت:
ـ هیس، این قدر حرف نزن.
ـ چرا حرف نزنم مگه بچه بیدار می شه؟
ـ شکار از دور صدامونو می شنون و نمیان.
ـ باشه، حرف نمی زنم.
الیاس از عصبانیت و انفعال پدرش خنده سر داد. کم مانده بود لهراسب الیاس را بزند. آخر پیش تر هم وقتی پدرش برای عبور از رودخانه دنبال جای کم عمقی می گشت به او خندیده بود.
چند کبک به طرف چشمه آمدند. اما الیاس آن قدر پشت سنگ چین کله خودش را جا به جا کرد که کبک ها فهمیدند و فراری شدند. لهراسب برخاست و ناراحت راه بازگشت را پیش گرفت.
ـ تا من باشم دیگه تو رو دنبال خودم نیارم.
ـ من قول می دم جلو تو حرکت کنم بابا تا حالا بلد نبودم حالا دیگه بلدم.
راه بازگشت را نیز الیاس چالاک می پیمود و همیشه ده قدمی جلوتر از پدرش بود. لهراسب هم محو شیوه ی راه رفتن و دویدن الیاس بود.
ـ الیاس چند روز دیگه باید بری مدرسه؟
ـ نمی دونم کاش زودتر می رفتم.
ـ الیاس ده خودمون که مدرسه نداره باید بری سهل آباد. ناراحت که نیستی؟
ـ برا چی ناراحت باشم؟ مگه اون جا بچه زیاد نیست؟
همه بچه های دشت پاگرد و قرح و سهل آباد اونجا جمع می شن.

آغاز مدرسه
پاییز فرا رسیده بود. شش سال و سه ماه از سن و سال الیاس می گذشت. لطافت کودکانه را از دست داده بود. آفتاب سوخته و چغر شده بود. از بس راه پیمایی کرده بود عضلات پاهایش مثل سنگ سخت و محکم بود.
تمام هم سن و سال ها و حتی بچه های بزرگتر از خود را در روستای دشت پاگرد در کشتی گرفتن به زمین زده بود. در بازی های محلی همه را پشت سر می گذاشت.
الیاس همیشه دنبال گرهی بود تا باز کند. دنبال مشکلی بود تا حل کند. دنبال دردسر بود. دنبال حریف بود. هیچ کس نتوانسته بود طعم تلخ شکست را به او بچشاند. بدنی چابک، ورزیده، جمع و جور و سبک و نگاهی تند، چانه ای باریک پیشانی ای فراخ، ابروهایی با فاصله و کشیده داشت. برای رفتن به مدرسه، برای دیدن مکانی تازه و آدم هایی تازه لحظه شماری می کرد.
روز اول مهر فرا رسید. لهراسب تصمیم داشت به روستای سهل آباد نقل مکان کند. این روستا، در فاصله ی حدود پنج کیلومتری جنوب غربی دشت پاگرد در انبوه جنگل های بلوط جا خوش کرده بود. این روستاها به دشت فلارد منطقه ی لردگان از استان چهارمحال و بختیاری صفا داده بودند.
معصومه با الیاس به طرف سهل آباد حرکت کرد. قریب یک ساعت در راه بودند تا به سهل آباد رسیدند. معصومه فهمید که پیمودن این راه برای الیاس به صورت روزانه آن هم حداقل دو بار در روز کار آسانی نیست و الیاس را از درس و آموزش باز می دارد.
به مدرسه که رسیدند الیاس تا چشمش به انبوه بچه ها افتاد گفت:
ـ ننه تو دیگه برو. دیگه این جا نایست.
ـ صبر کن تا با معلمات صحبت کنم. بذار تا ...
ـ مگه نگفتم برگرد و برو.
ـ پسر، دیگه با کسی دعوا درست نکنی، یقه ندارم بدم دست مردم. بچه ها رو اذیت نکنی.
ـ برو دیگه. برو.
الیاس از مادر جدا شد، مثل ماهی بی قراری که از خشکی در آب بیفتد سریع به جمع انبوه بچه ها پیوست.
هیچ منظره ای به این زیبایی تاکنون ندیده بود. دسته دسته بچه های آشنا و نا آشنا از روستاهای اطراف آمده بودند، شلوغ شلوغ بود.
تعدادی از بچه ها یک طرف مدرسه با هم کشتی می گرفتند و هنوز هیچ خبری از معلم نبود. الیاس، پس از مکث کوتاهی، به جمع کشتی گیرها پیوست. وارد ماجرا شد و یکی یکی رقیبان را به زمین زد. بعضی از شدت درد گریه می کردند و برخی دنبال راه چاره ای بودند.
الیاس به اکثر جاهای حیاط مدرسه سر کشید با چند نفر درگیری های مختصری پیدا کرد. از دیدن بچه های ساکت که یک گوشه ایستاده بودند، تعجب می کرد.
معلم وارد مدرسه شد. همه ساکت شدند و به فرمان معلم جلوی دفتر جمع شدند و از همان اول صبح الیاس شش شاکی پیدا کرد که در حال گریه با لباس های خاکی از الیاس شکایت می کردند.
ـ چه کسی این بچه ها رو زده؟ کی شما رو زده؟
ـ اون آقا، اون پسره، الیاس آقا.
معلم الیاس را صدا زد. الیاس با همان گام های سبک به سرعت نزد معلم رفت و سلام کرد. معلم نوک چانه ی باریک الیاس را گرفت سرش را بلند کرد و گفت:
ـ پسر هنوز نیامده آزار و اذیت بچه ها رو شروع کردی؟
و ادامه داد:
ـ کیا از دست این بچه شکایت دارند؟
هر شش نفر دست بلند کردند. یکی دو نفرشان کلاس دوم بودند.
معلم با تعجب فریاد زد:
ـ همه ی شما رو همین یه الف بچه گریه انداخته؟
ـ بله آقا
ـ دستش درد نکنه. شما با این هیکل ها خجالت نمی کشید؟
معلم رو کرد به الیاس و گفت:
کلاس چندمی؟ اسمت چیه؟
ـ کلاس اول. الیاس ارجمندم آقا.
ـ چرا اینارو زمین زدی؟ چرا اذیت کردی؟
ـ آقا ما دوستشون داریم. با هم کشتی گرفتیم زمین خوردند.
معلم امتداد چهره ی الیاس را تا انتهای پیشانی بلندش، مرور کرد. الیاس فقط یک لحظه نگاهش را به چشمان معلم دوخت و معلم بلافاصله چانه ی کوچک الیاس را رها کرد و دیگر هیچ نگفت.
دانش آموزان کلاس های اول و دوم و سوم ابتدایی در یک کلاس جمع شده بودند. روی هر نیمکت چهار نفر به هم چسبیده بودند. نفرات کناری گاهی نزدیک بود بیفتند.
الیاس وسط نشسته بود و گاهی احساس می کرد نفسش می خواهد بگیرد. با یک حرکت شدید نفرات کناری را از میز به کنار پرتاب کرد. اواخر ساعت اول الیاس بلند شد که از کلاس بیرون برود.
ـ کجا داری می ری پسر؟
ـ می خوام برم خونه.
ـ بشین سر جات بشین. بی اجازه ی معلم هیچ کس حق نداره از جاش بلند بشه. فعلاً هم موقع خونه رفتن نیست ظهر می ری خونه.
ـ آقا ما می خواییم بریم خونه.
ـ برا چی می خوای بری خونه مگه نیومدی درس بخونی؟
ـ فردا می آییم آقا.
ـ بشین پسر پررو.
الیاس نشست و زنگ که خورد از مدرسه خارج شد و راه تپه های جنگلی سهل آباد را پیش گرفت. گشتی زد و احساس کرد دلش برای مادرش تنگ شده به سرعت به طرف دشت پاگرد راه افتاد. پیش از تعطیلی مدرسه خود را به خانه رساند و ماجرا را به مادرش گفت.
همان گونه که معصومه حدس می زد الیاس کسی نبود که حوصله کند چندین ساعت یک جا بماند. حتی یک ساعت هم برایش مشکل بود. معصومه فکر کرد که الیاس دیگر به مدرسه نمی رود ولی اشتباه می کرد. الیاس هرگز فضای پر جمعیت مدرسه را که برایش مثل دریا برای ماهی بود از دست نمی داد. الیاس در به در دنبال رقیب و رفیق و هم بازی می گشت و مدرسه پر بود از هر دو سه خواسته ی او. فردا صبح زودتر از هر روز برخاست.
ـ می خوام برم مدرسه.
ـ راس می گی پس چرا دیروز از مدرسه فرار کردی؟
ـ مدرسه خیلی خوبه فقط توی کلاس نشستن خیلی زیاده اگه کمتر تو کلاس باشیم مدرسه خیلی خوبه.
لهراسب به سهل آباد کوچ کرد و دو سال آن جا ماند و دوباره به دشت پاگرد بازگشت.
مدرسه فصل شگفتی برای الیاس بود هم ناب ناب مثل آب هم زندان و حصار. الیاس مثل کفتری نیم بسمل بی قرار رفتن به مدرسه بود و نیز بی قرار فرار از مدرسه. بچه ها و جمع و زد و خوردها و رقابت ها و ورزش و معلم و همه را دوست داشت. اما مدت ها ساکت سر کلاس نشستن را نمی پسندید و تحمل نمی کرد. یک ساعت ساکت و مودب جایی نشستن برایش مرگ تدریجی بود و تحمل نمی کرد یا شیطنت می کرد یا فرار می کرد یا حتی می خوابید. هرگز تسلیم نمی شد.
معصومه می دانست که معلم ها این بی انضباطی را برنمی تابند و با خشونت پاسخ می دهند. نگران بود اما چاره ای به ذهنش نمی رسید. البته در شیطنت هایش جاذبه ای بود که از خشم معلمان می کاست.
بدین شکل الیاس کج دار و مریز دوران پنج ساله ی ابتدایی را در سهل آباد و دشت پاگرد و لردگان سپری کرد و با نمره های نه چندان خوبی مقطع ابتدایی را پشت سر گذاشت. گرچه از خواندن و نوشتن بهره ی کافی نبرده بود اما در میدان تجربه و رقابت اندوخته های خوبی کسب کرده بود.
نه در سهل آباد و نه روستای خودشان دشت پاگرد و نه حتی لردگان هیچ کس نتوانسته بود بر الیاس غلبه کند نه در ورزش و چابکی و دویدن و کشتی گرفتن نه در جدال و درگیری های کودکانه. وقتی الیاس عصبانی می شد نمی شد او را تحمل کرد. هیچ کس تاب نگاه زهرآگین او را نداشت. خودش از نگاه نافذ و غالب خویش بی خبر بود و حتی از اراده ی عجیب خود. اما اطرافیان تا حدی پی برده بودند. بی قراری اش سبب می شد به بیشتر اقوام حتی در روستاهای دیگر مدام سرکشی کند و احوال بپرسند و مشکلاتشان را حل کند.
آمدن الیاس به خانه ی اقوام پیام غرور و افتخار و قدرت و امید بود. ولی زود رفتنش همه را دلگیر می کرد. هیچ کس از خود نپرسید الیاس بی قرار چیست. دنبال چه می گردد. تمام دامنه ها و قله های دنا تپه های بلوط زار خرس کنی و تمام صخره های اطراف دشت پاگرد را بارها و بارها زیر پا نهاده بود. تمام رودخانه های دور و نزدیک دشت فلارد و خانمیرزا را شنا کرده بود. چشمه ی سندگان آبشخور اصلی الیاس بود و رودخانه ی سندگان همسایه و بستر دیرین او بود.
رودخانه ی خرسان نیز از دست و پا زدن های الیاس بی بهره نبود. الیاس قرار نمی یافت. آن چه را می جست نمی یافت.

اول تابستان 1350 شمسی
الیاس پنجم ابتدایی را در لردگان به پایان رسانده بود. هنوز از نتیجه ی امتحان با خبر نبود. دوری از قیل و قال مدرسه و رقابت ها و مسابقه ها و زد و خوردها محزونش می کرد. الیاس زندگی را عبور از موانع می دانست اگر حریفی نبود و مانعی نبود یعنی زندگی متوقف شده است.
یک شب تابستان که جمع خانواده ی لهراسب جمع بودند پای چراغ توری با آن همه سر و صدایش وقتی نان و کنه ی برنج لردگان خورده شد، الیاس گفت: «پدر، فردا سری به مادربزرگ و عمو می زنیم و از همان جا به شکار می رویم». لهراسب گفت: «توامروز تازه از مدرسه تعطیل شدی، فوراً فیلت یاد هندستون کرد؟!»
معصومه هم گفت: بچه مو ببر یه تابی بخوره دو هفته می شه که به مادربزرگش سر نزده.
عصر فردا لهراسب و الیاس به طرف روستای رستم بگ به راه افتادند. حدود ده کیلومتر تا آن جا راه بود. بسیاری از اقوام لهراسب در این روستا زندگی می کردند. الیاس بارها خودش به تنهایی این جا آمده بود. این بار نیز با استقبال گرم مادر بزرگ، عمه، عمو و خانواده ی عمویش روبرو شد. مادربزرگ الیاس را در کنار خودش نشاند و در حالی که دست بر سر و روی الیاس می کشید و او را می بوسید و می خواند.
دین و دنیام الیاس
روز و شب هام الیاس
هرچه می کارم از الیاس
هرچه که دارم از الیاس
چشای الیاس باغ امیدم
صدای الیاس بانگ نویدم
الیاس الیاسم
برگ ریواسم.
مادر بزرگ شعرهایش را که خواند یک دستمال پر از نقل و نبات و بادام برای الیاس آورد. عمویش هم چهره ای الیاس را بوسه باران کرد. پسر عموها و دخترعموها دور الیاس جمع شدند.
انگار تمام امیدهای روزگار در چشم های الیاس بود. الیاس هم از مدرسه و تعطیلی و تابستان حرف می زد و از شکار فردا که صبح زود با پدرش خواهد رفت.
آن شب الیاس از شوق شکار خوابش نمی برد، شوقی که تمامی نداشت. سحرگاه فردا با اولین الیاس گفتن لهراسب برخاست. آرام وسایل و تفنگشان را برداشتند و به طرف کوه «آبزا» راه افتادند. هوا تاریک تاریک بود. لهراسب بارها این راه را کوبیده بود. الیاس پشت سرش حرکت می کرد.
باید قبل از روشن شدن هوا به کمینی که نزدیک چشمه با سنگ ساخته شده بود می رسیدند. با تلاش زیاد در گرگ و میش صبح به سنگ چین کمین رسیدند و درون سنگ چین نشستند. لهراسب آرام در گوش الیاس گفت: مراقب باش به سنگ ها تکیه نزنی ممکنه خراب بشن.
ـ باشه
ـ حواست باشه حرف نزنی وگرنه یه دونه کبک هم نمی تونیم شکار کنیم.
ـ حالا که کبکی نیومده.
مشغول همین بگومگوها بودند که یک مرتبه از صخره های بلند بالا دست و از نزدیکی های قله کوه آبزا مثل رگبار مسلسل صدای قدقد کبکی بلند شد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که ده ها کبک دیگر هم با آن ها هم نوا شدند. صدای کبک ها سکوت سهمناک و تاریک شب را شکست و لهراسب گفت: «حدود یک ساعت دیگه کبک ها می رسن لب چشمه». الیاس پرسید چرا این قدر دیر می یان؟ لهراسب گفت: « حین آمدن مشغول چرا هستن. باید اول غذایی بخورن تا بعد تشنه بشن. آرام آرام در حال چرا می یان. لهراسب تفنگ را آماده کرده بود و جای خود را درست می کرد و سوراخ لای سنگ ها را نگاه می کرد که برای شلیک موقعیتش را مناسب کند. ناگهان صدای پای عجیبی به گوش الیاس خورد و لهراسب قبل از آن که الیاس حرفی بزند انگشتش را روی لب های الیاس گذاشت و اجازه ی حرف زدن به او را ندارد. لهراسب از لای سنگ چین کله نگاه کرد و حیوان درشتی را دید که از سمت بالا برای خوردن آب به طرف چشمه می رود. هنوز هوا روشن نبود. خوب که دقت کرد متوجه گراز بزرگی شد که با دو دندان شمشیر مانندش لب چشمه رسید. بدون دست پاچه شدن فشنگ ساچمه ای را با یک فشنگ چارپاره عوض کرد. نگاهی به الیاس انداخت. آرام بود و بی خیال. هوا روشن تر شد. هر دو، گراز را از لای سنگ ها نگاه می کردند. گراز بدون آن که آب بخورد سرش را بالا آورد و قصد چرخیدن به سمت کله را نمود که لهراسب شلیک کرد و گراز به سمت مخالف فرار کرد. تا لهراسب لوله ی تفنگ را از لای سنگ چین درآورد. دید الیاس از کله بیرون رفته است. با عجله کمر تفنگ را گرفت و برخاست و دید الیاس به دنبال گراز می دود. آه از نهاد لهراسب برآمد و در حالی که از شدت عصبانیت بغض گلویش را گرفته بود فریاد زد: برگرد! الیاس برگرد!
لهراسب در حالی که به سرعت الیاس را دنبال می کرد. یک لحظه به ذهنش رسید که کار الیاس تمام است و گراز زخمی امانش نمی دهد. الیاس با صدای پدرش ایستاد و گفت: «بابا گزار تیر خورده، زخمی شده، خوب نمی تونست راه بره. دویدم که گمش نکنیم.»
لهراسب از بی باکی الیاس دوازده ساله تعجب کرد و خدا را شکر کرد که آسیبی به الیاس نرسید الیاس با پدرش رد خون های ریخته شده را دنبال کرد و حدود دویست متری بالای چشمه به جسد گراز رسیدند و کمی به تماشای آن ایستادند. حیوان از ناحیه ی پشت مورد اصابت چار پاره قرار گرفته بود و از پا در آمده بود. لهراسب که چندین بار مزرعه ی برنجش را گزارها خراب کرده بودند از کشتن گراز ابراز رضایت کرد.
با افسوس از با خبر شدن کبک ها باز هم درون کله آمدند و تا نزدیکی ظهر انتظار کشیدند تا بالاخره چند کبک شکار کردند و به سمت روستای مادر بزرگ بازگشتند.
دو تا کبک به خانواده ی عمو و مادربزرگ دادند و به طرف دشت پاگرد راه افتادند. حین عبور از رودخانه ی خرسان وقتی از گداری عبور کردند و در امتداد رود به سمت بالا رفتند. الیاس گفت: «بابا کمی صبر کن تا من شنا کنم بعد بریم». لهراسب خودش اهل شنا نبود. اما گرمای اوایل تابستان شدید بود و دلش نیامد با الیاس مخالفت کند. پیش خودش فکر کرد که الیاس در حاشیه ی کم آب رود آب تنی می کند. اما الیاس پیراهنش را در آورد. روی تخته سنگی کنار رودخانه ی وحشی و سنگلاخ خرسان رفت که مثل اژدها از لابه لای صخره ها با خروش و فریاد عبور می کرد. به هوا جست و در وسط رودخانه با سر در آب شیرجه زد. لهراسب با دو دست به سر خود می کوفت. هرچه نگاه می کرد اثری از الیاس نمی دید.
لهراسب سرگردان و حیران لحظه ای دست دعا به آسمان بلند کرد که ناگهان از چندین متر پایین تر الیاس فریاد زد: بابا نترس من اینجام. از آب بالا آمد. لهراسب گفت: این چه کاری بود؟ مرا نصف عمر کردی! الیاس گفت: «بابا تو چون شنا بلد نیستی این قدر می ترسی. من شنا گرم.» لهراسب نگذاشت الیاس دوباره شنا کند.
لهراسب در راه با خود فکر می کرد که الیاس با همسالان خود از نظر توانایی های جسمی و فکری بسیار متفاوت است، از این رو حسابی برای او باز کرد باز هم در فکر بود که الیاس با این سن کم چگونه این مهارت های شناگری و کوهنوردی را تا این حد یاد گرفته است.
از این پس الیاس یار ثابت کوهنوردی ها و شکار رفتن های پدر شد. در این سفرها بود که حرکت در شب و تاریکی و کوه را تجربه کرد. در کمین نشستن و سکوت و پاییدن رقیب و دشمن را بارها تجربه کرد. از بیراهه ها رفت و از راه های نکوبیده بازگشت. با کوه انس گرفت. ولی رودخانه را نیز فراموش نکرد. یکی از تفریحات جوانان دشت پاگرد و مالخلیفه در ظهرهای تابستان تماشای زیر آب رفتن های الیاس بود. وقتی پیش پایشان در آب فرو می رفت هیچ کس نمی دانست الیاس کجا سر از آب برمی آورد. گاه آن قدر دور می شد که خروجش را از آب نمی دیدند.
هیچ کس از همسالان حتی بزرگترها پیدا نمی شد که در بازی های محلی بتواند رقیب مناسبی برای الیاس باشد و این مشکل بزرگ الیاس بود. حریف می طلبید، رقیب آرزو می کرد اما نمی یافت دلش برای درک یک شکست در کشتی های محلی تنگ شده بود. احساس می کرد که دشت فلارد برایش قفسی بیش نیست. اگر جمع شلوغ و صمیمی خانواده که اکنون دو برادر و دو خواهر نیز داشت نبود، شاید یک شب هم در دشت پاگرد بند نمی شد. از میان تمام زیبایی ها و نعمت های طبیعت دشت فلارد، الیاس چند چیز را دوست داشت. یکی چشمه ی سندگان بود که هر وقت تشنه در هوای داغ تابستان به این چشمه می رسید، به روی زمین می خوابید و پس از آن که از نزدیک قل انداختن چشمه و پرتاب ماسه های ریز و زرد رنگ را به طرف بالا مشاهده می کرد مثل پازن های دامنه های دنا دهان بر آب می گذاشت و یک نفس خود را سیراب می کرد. دیگری تماشای بلوط های بالای سهل آباد و تپه های خرس کنی بود که بارها و بارها از آن تپه ها بالا رفته و از دور به چشمه ی سندگان چشم دوخته بود.
در فاصله ی میان مالخلیفه و دشت پاگرد مقابل صخره هایی که مزار اهل قبور را سایه می اندازد آن طرف جاده درختی درست از وسط یک صخره سر برآورده بود. الیاس همیشه صلابت آن درخت را می ستود که چگونه سنگ به آن بزرگی را از هم شکافته است.
ماهی های رودخانه ی سندگان بیش از هر چیز دیگری الیاس را وسوسه می کرد. گاهی با خود می گفت: «دلم می خواست یکی از ماهی های چشمه ی سندگان بودم».

فرازی دیگر
نبود مدرسه ی راهنمایی در منطقه سبب شد الیاس برای ادامه تحصیل راهی اصفهان شود. گرچه با درس و کلاس میانه ای نداشت اما از جمع و جمعیت و میدان رقابت لذت می برد. وارد مدرسه راهنمایی کورش اصفهان شد.
آن جا متوجه شد جثه و قواره ی بسیاری از دانش آموزان از او بزرگتر است، بعضی دو یا حتی سه برابر او وزن داشتند. از چالش های مسیر مدرسه دریافت که صرف داشتن عضلات قوی کافی نیست و باید کاستی های جسمی را با یادگیری تکنیک های لازم جبران کند و در این فرصت ها به آموختن برخی فنون رزمی ورزشی پرداخت. از شهر و شلوغی لذت می برد. تماشای پرواز هواپیماها و هلی کوپترها بر فراز شهر زیباترین تفریح های الیاس بود. تمام فکر و ذهنش و آرزویش رفتن به نیروی هوایی بود.
الیاس از یک نکته غافل ماند و آن این بود که پذیرش در نیروی هوایی مستلزم تلاش زیاد برای درس خواندن است و اخذ دیپلم از شرایط لازم بود. بی حوصلگی های الیاس در تحمل کلاس های تکراری سبب شد پس از چهار سال تحصیل در اصفهان به زحمت سیکل بگیرد و از تمام آرزوهایش باز بماند. وقتی فهمید با سیکل نمی تواند وارد نیروی هوایی شود گویی چشمه سندگان خشک شده بود. اکنون مخارجش بیشتر بود و پدرش عیالوار. مجبور بود همزمان با تحصیل شبانه، کارگری کند و پشتیبان خانواده باشد.
در اصفهان مدتی کارگری کرد. اما از تحصیل شبانه نتیجه ای نگرفت. او که محرومیت خود و بسیاری از هم وطنان را با تمام وجود لمس می کرد و شاهد اوضاع نابسامان و غرب زدۀ کشور بود، به دنبال روزنه ی امیدی برای نجات از این تنگناها بود. با شنیدن پیام های الهی، ستم سوز و شجاعانه ی امام خمینی به فکر فرو رفت. شجاعت و صلابت امام در جانش اثر کرد و جوانه های فطری و خانوادگی دینی او را شکوفا نمود. با مطالعه ی کتاب های شهید مطهری، پایه ی ایمان خویش را محکم کرد و با نماز انس گرفت.
الیاس سال های التهاب و انقلاب را نیز در اصفهان ماند و در درگیری های دوران انقلاب چند روزی نیز در بازداشت نیروهای حکومت پهلوی بود. در این فرصت ها جوان زیرک و شجاع دشت فلارد از مطالعه غافل نماند و از اخلاق و دانش جوانان مومن اصفهانی درس ها گرفت و رفته رفته چون فولادی آب دیده آماده می شد تا در کوره ی حوادث آبدیده تر شود.
پس از پیروزی انقلاب، تا سال 1359، در صنایع هلی کوپترسازی اصفهان به کار مشغول شد.

شکفتن در غربت
جوان بی رقیب دشت فلارد مرد صخره پیمای بلندی های دنا، وقتی خبرهای پی در پی حملات ضد انقلاب در غرب کشور را شنید، تصمیم رفتن به خدمت سربازی گرفت و پس از مراجعات پی در پی همراه با عده ای از همشهریان خود، در تاریخ 15/4/59 همراه پرویز قنبری و چند همشهری دیگر خود از پاسگاه فلارد به پادگان لشکرک تهران اعزام شد. با این که برخی مسئولین پادگان سربازان را به ترک خدمت ترغیب می کردند الیاس باقی ماند و پرویز را نیز با خود نگه داشت.
دوران آموزشی سربازی یکی از شیرین ترین و خواستنی ترین دوران های زندگی الیاس شمرده می شد. تمام جمعیت اطراف او جوان و سرکش و جویای نام بردند. و الیاس رقبایی می یافت تا گاهی با آنان مچ بیندازد و همزانو گردد. در همان روزهای اول آموزش تمام سربازان هم دوره ی او فهمیدند که الیاس ارجمند نام بی مسمایی نیست و اغلب شیفته ی ادب و مهربانی و کمال و قدرت او شدند.
الیاس در این فرصت محدود با مطالعاتی که داشت توانست در جو خشک ارتش کلاس های عقیدتی دایر کند و نماز جماعت را رونق بخشد. طولی نکشید که حمله ی عراق به ایران آغاز شد و با پایان دوره ی آموزش، الیاس و تعدادی از دوستانش از جمله پرویز قنبری به لشکر 28 کردستان اعزام شدند و به مریوان رفتند.
الیاس که جان خود را در طبق اخلاص قرار داده بود و همدوش دیگر همرزمان با دشمنان می جنگید با مهره های چندی از نیروهای ارتش روبرو شد که تحت وسوسه های بنی صدر از مقابله ی جدی با ضد انقلاب خودداری می کردند و با نیروهای هوادار انقلاب به تلخی برخورد می کردند.
الیاس که با شور و نشاط آمده بود تا با استفاده از قدرت جوانی، شجاعت و زیرکی های خاص خود پوزه ی ضد انقلاب را در کردستان به خاک بمالد، خود را در غربت و تنهایی یافت و می رفت که امیدهای بلندش در محاق نفاق کمرنگ گردد. اما با فرار بنی صدر اوضاع تغییر محسوس یافت و الیاس در میان نیروهای ارتشی اعتبار بیشتری پیدا کرد. مخصوصاً با سربازان صمیمی شد. از این حسن قبول استفاده کرد و سربازان دیپلمه را به یاد دادن قرآن به دیگران برمی انگیخت و حقوق ناچیز سربازی خود را برای تهیه ی کتاب و جزوه مصروف می کرد.
در تمام لحظات تکراری و اوقات اندک استراحت ذهن و قاد الیاس روح و جان او را به خدمت گرفته بود و در عالم تخیل به سنگ چینی بنای نبرد مشغول بود. دیگر رقابت های ورزشی و رقابت با خودی ها پاسخ گوی جسارت ها و اراده ی مخصوص او نبود. دریافته بود که در نبرد قابلیت های بی حسابی دارد. سربازان دیگر از پایان خدمت و کار و زندگی و ازدواج حرف می زدند. الیاس معنای این حرف ها را نمی فهمید و از نبرد با شیطان های کوچک و بزرگ، از تفنگ، از سرنیزه، از نبرد تن به تن و از عشقش به رویارویی با دشمنان سخن می گفت ولی خیلی از آن ها نمی فهمیدند.

نخستین نبرد (جنگ روستای نی)
سرانجام پس از روزها انتظار، واحدی از نیروهای ارتش که الیاس جزء سربازانش بود تصمیم گرفت برای پاکسازی روستای نی از گروهک های ضد انقلاب به آن ها حمله کند و این نخستین فرصتی بود تا دلیر دشت فلارد دستی بر آتش ببرد.
روستای نی روبروی دریاچه ی مریوان و در کنار ارتفاعات بلندی قرار دارد. شاید تنها کسی که با شوق و وجد فراوان پا به عرصه ی این نبرد گذاشت الیاس بود.
آن روز برای الیاس روز جشن بود. با هجوم مصمم نیروهای ارتشی تمام نیروهای ضد انقلاب تار و مار شدند و با دادن تلفات به کوه ها متواری شدند و روستا از وجودشان پاک گردید.
تعقیب نیروهای ضد انقلاب در کوه چند ساعت ادامه یافت. اما ناآشنایی نیروهای ارتشی با عوارض کوه سبب شد از تعقیب دشمن خودداری کنند.
ارجمند با دو سه نفر از همرزمانش تنها ماند و هرچه قدر فریاد زد و تلاش کرد دیگران را به تعقیب دشمن تا نابودی کامل ترغیب کند فایده ای نداشت. مدتی به تنهایی دشمن را دنبال کرد. خشم و کینه گلویش را می فشرد ولی یک تنه با یک تفنگ و چند فشنگ به مقابله ی ده ها نفر مسلح رفتن فکر سنجیده ای نبود. اصرار پرویز قنبری برای بازگشت را پذیرفت. هنگام بازگشت، دشمن که خیالش راحت شده بود شروع به پرتاب نارنجک تفنگی نمود که یکی از این نارنجک ها نزدیک الیاس به زمین خورد و پایش مجروح شد و نخستین قطره های خون الیاس با خاک اطراف روستای نی در مریوان آغشته شد.
دوستان به زحمت او را به مریوان انتقال دادند. پایش از دو جا شکسته بود؛ برای عمل جراحی به کرمانشاه اعزام شد. پزشک دو ماه معالجه برای او نوشت و پایش را نیز گچ گرفتند.
بعضی سربازان به حال او غبطه می خوردند که کاش ما جای او بودیم و الان دو ماه مرخصی می رفتیم. هرچند در این نبرد الیاس یاران همدل کم داشت و فضا فضای هجوم نبود، اما باز هم از پای گچ گرفته و خوابیدن در دشت پاگرد بهتر بود.
الیاس روحش را در ارتفاعات کوهستان گذاشت و جسم را به لردگان برد. سه هفته بیشتر نگذشت که حوصله اش سر رفت. خودش گچ را برید و پا به منطقه گذاشت. اما به زودی متوجه شد که اشتباه کرده و قادر به راه رفتن نیست.
دوباره پزشک پایش را گچ گرفت ولی باز هم زودتر از موعد گچ را باز کرد و اشتباه دوبارۀ او سبب عفونت پا و عمل جراحی مجدد گردید و بدین سان یکی از سخت ترین دوران عمر الیاس ارجمند سپری شد.
این فرصت های به ظاهر هدر رفته در اصل زمان هایی بود برای تکامل فکر و ذهن و طرح های ذهنی الیاس تا بتواند در فرصت های آینده جامه ی عمل به آن ها بپوشاند.

خاطره ی رفتن لهراسب به کردستان
مدت ها بود الیاس از کردستان نیامده بود. پدر و مادرش از رفقایش که به مرخصی می آمدند سراغ او را می گرفتند. تا این که لهراسب تاب نیاورد و همراه یکی از رفقای الیاس راهی کردستان شد. پس از رسیدن به سنندج نشانی الیاس را در منطقه ی دزلی دادند. به آن جا رفتند و در پایگاه ارتش منتظر بازگشت الیاس از مناطق اطراف بودند. عده ای سرباز در حال برگشتن بودند. لهراسب از راه رفتن یکی از آن ها فهمید الیاس است. اما هرچه در قیافه ی او دقت می کرد نشانی از الیاس نمی دید. وقتی نزدیک تر آمدند الیاس را شناخت که سر و لباسش پر از گرد و خاک بود و بسیار نحیف و عصبانی نشان می داد. لهراسب های های گریه سرداد و الیاس که پدرش را شناخت از گریه ی او بسیار ناراحت شد. با شتاب کنار پدر آمد، سلام کرد و آهسته در گوش او گفت: «چرا گریه می کنی پدر آبرویم را نبر گریه چه معنی دارد؟»
لهراسب گفت: «پسرم چرا این قدر داغون شده ای؟ چرا این قدر افسرده و خاک آلودی؟» الیاس گفت: «نان و حلوا که تقسیم نمی کنند جنگ است و بی خوابی و نگهبانی و ....».
لهراسب که سال ها با تفنگ سر پر و تک تیر به شکار رفته بود دیدن کلاش و ژ ـ سه برایش جالب بود و دوست داشت با این سلاح ها تیراندازی کند ولی الیاس مخالف بود. لهراسب سه روز در دزلی ماند. یک روز هنگام بازگشت به مقر در فاصله ی دورتری از جاده عقابی دید که روی سنگی نشسته است. به رفیق الیاس گفت: تفنگ رو بده تا عقابو هدف بگیرم. پس از آن تیری شلیک کرد. رگبار بچه های تامین جاده به طرف آن ها روانه شد. الیاس عصبانی شد. پدرش را پشت سنگی هدایت کرد و با داد و فریاد گفت: « نزنید ما خودی هستیم، تا آتش خاموش شد». سپس دوستش را به شدت سرزنش کرد که چرا اسلحه به پدرش داده و دردسر درست کرده است. ماجراهای لهراسب به این جا خاتمه نیافت. شب وقتی صداهای پی در پی رگبار ضدهوایی مانع استراحت لهراسب شده بود الیاس از تیربارچی آن خواسته بود کمتر تیراندازی کند تا پدرش کمی استراحت کند. وقتی جواب سربالای تیربارچی را شنید حسابی عصبانی شد و با او درگیر شد و آتشش را خاموش کرد. لهراسب روز آخر نارنجکی از پرویز قنبری گرفته و تمرینی پرتاب کرده بود و این عمل پرویز چنان الیاس را خشمگین کرد که با خشونت دست و پای پرویز را بست و در گوشه ی بیابان انداخت. گویا الیاس از هر فرصتی استفاده می کرده و در اصل آموزش های رزم انفرادی را قبل از درگیری با دشمن با دوستان تمرین می کرده تا در عمل تجربه ی کافی به دست آورد. پرویز قنبری پس از التماس های زیاد و با وساطت لهراسب نجات یافت و از بیت المال گفتن الیاس گله کرد. الیاس همیشه منتظر بود. منتظر یک اتفاق یک تغییر، باز شدن راهی دیگر، پنجره ای تازه و منتظر عبور از تکرارها. از هر چیز تازه ای حتی سخت و خطرناک استقبال می کرد تا بتواند روح بلند خود را از بودن رها کند. یک روز آفتابی دو تن از بچه های سپاه به تیپ 55 هوابرد آمدند و تقاضای دو خدمه ی تیربار کالبیر 50 برای ارتفاعات حصون و دالانه نمودند. الیاس اولین داوطلب بود و به تبع او حسن قربانی و پرویز قنبری هم داوطلب شدند. الیاس با آمدن پرویز قنبری مخالفت کرد و به وی گفت: تو این جا بمان تا من بروم. اگر اوضاع مناسب بود بعداً تو را هم می برم.
با آن که نمی دانست کجا می رود و چه بر سرش خواهد بود از این که با بچه های سپاه همراه می شد خرسند بود.
الیاس میان سربازان غریب بود. هر کدامشان سازی می زد. یکی به فکر گرفتن پایانی بود، یکی مخالف جمهوری اسلامی بود، یکی به بهشتی بد و بیراه می گفت و یکی هم پیدا می شد که بی طرف بود، کم تر کسی پیدا می شد به بقای جمهوری اسلامی امیدوار باشد هر روزی تروری انجام می شد و هر کدام از این نابسامانی ها خونی به دل الیاس می کرد.
حسن قربانی راهی ارتفاعات حصون گردید و الیاس به ارتفاعات دالانه برده شد.
پس از چند روز حسن قربانی به شهادت رسید.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 200
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,759 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,451 نفر
بازدید این ماه : 6,094 نفر
بازدید ماه قبل : 8,634 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک