فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات موسوي,سيد هادي
يازدهم خرداد سال1341 ه ش در خانواده اي متدين , در روستاي وردنجان در استان چهارمحال وبختياري چشم به جهان گشود .
از آنجا که پدر و مادرش ارادت خاصي نسبت به اهل بيت عليه السلام داشتند نام او را هادي نهادند . علاقه زياد به خاندان عصمت و طهارت از همان کودکي در او متجلي شد و به اميد بارور ساختن اين عشق پاي در مکتبخانه نهاد و به فراگرفتن قرآن مشغول شد. بعد از آن مشغول تحصيل در مقطع ابتدايي شد. او که در خانواده اي مذهبي پا به عرصه وجود گذاشته بود از بدو زندگي همراه کسب علم و دانش ,دروسي چون عشق به ميهن، اسلام، تواضع و فروتني نسبت به پدر و مادر و ديگران را مرور مي کرد و همواره اخلاق پسنديده را نصب العين خود قرار مي داد. دوران نوجواني او با سالهاي پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي همزمان بود. در اين سالها مقطع ابتدايي را پشت سر گذاشته و وارد دوران راهنمايي مي شد . در اين روزها بود که زمزمه هاي پيروزي انقلاب اسلامي به گوش مي رسيد. او نيز همچون ديگر هموطنان به چشمه جوشان انقلاب پيوست و گام در راه مبارزه با ستم نهاد. او به حمايت از اين جنبش اسلامي و مردمي به اتفاق ديگر همکلاسي هايش, کلاسهاي درس را تعطيل مي کردو در راهپيمايي ها و تجمعات اعتراض آميز نسبت به رژيم ستمگر پهلوي شرکت مي کردند و انزجار خود را از رژيم استبدادي اعلام مي داشت. مقلد امام خميني (ره) بودند و قبل ازپيروزي انقلاب که داشتن رساله آن حضرت ممنوع بود ايشان از آن استفاده مي کرد و در نشر افکار و ايده هاي آن حضرت فعال بود. اودرمغازه کتابفروشي که درآن به عنوان متصدي و عامل فروش مشغول فعاليت بودند ,مورد بازرسي نيروي مخوف ساواک قرار مي گيرد. اما او با زيرکي تمام رساله را زير سنگفرش کتابخانه جاسازي و از ديد نيروهاي ساواک مخفي نگه مي دارد. سيد هادي حساسيت ويژه اي نسبت به وقايع کشور داشت و کمابيش با شرکت در راهپيمايي ها و فعاليت هاي جمعي ضد شاهنشاهي خود را در روند شکل گيري اين انقلاب سهيم کرده بود. نهال نوپاي انقلاب اسلامي به همت چنين جواناني و تحت لواي رهنمودهاي آن امام بزرگوار جان گرفت و دست استکبار وغارتگران از اين مرز و بوم کوتاه شد . آنان چاره اي در برابر اين عزم راسخ نداشتند ,جنگ تحميلي را که حرکتي شتابزده و بي اساس بود براي مقابله با انقلاب اسلامي آغاز کردند. بعد از انقلاب او در بسيج به فعاليت پرداخت وبه پاسداري از انقلاب اسلامي مشغول شد. حضرت امام (ره) باصدور پيام تاريخي ,تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را براي حفاظت از دستاوردهاي انقلاب اعلام کردند. سيد هادي در شانزدهم ارديبهشت 1360 به عضويت سپاه درآمد . پس از کسب آموزش هاي لازم با سمت فرماندهي تانک به جبهه هاي نور عليه ظلمت رفت.اودر مدت حضور در جبهه درعمليات مختلفي شرکت کرد . پس از اتمام هر عمليات در مراکز آموزشي سپاه به عنوان مربي تخريب به فعاليت مي پرداخت. درسال1364 به دليل انفجار ناگهاني مين در حين آموزش به نيروهاي بسيجي ,دست راستش قطع شد اما اين نواقص و کاستي ها و حتي شهادت برادرش ,سيد مسلم موسوي که در تاريخ 27/12/63 در عمليات بدر مفقودالاثر گرديد ,کمترين خللي در اراده آهنين او نداشت و او همچنان بر عقائد خود پا مي فشرد . مدتي فرماندهي پادگان شهيد رجايي سپاه شهرکرد را به عهده داشت اما همواره شوق حضور در جبهه و رزم درکنار دوستان سراسر وجودش را فرا گرفته بود . از سر اشتياق ترک تعلقات مادي و دنيايي نمود و با وجود قطع عضو و داشتن ترکش هاي فراوان در بدن ,با اصرار زياد نام پدر را از فهرست نيروهاي اعزامي به جبهه خارج کرده و خود به جاي ايشان نداي عاشقانه حسين(ع) را لبيک مي گويد تا تحت رهبري معمار کبيرانقلاب ,عاشقانه به استقبال شهادت بشتابد. آخرين عملياتي که سيد هادي با سمت فرمانده گردان امام حسن(ع) در آن شرکت داشت عمليات والفجر 10 بود، به گفته همرزمان او توان حمل سلاح با يک دست را نداشت و با وجود 55% جانبازي همه ي شرايط براي شرکت نکردن در عمليات برايش مهيا بود اما علي رغم اصرار فرماندهان و همرزمان نارنجک هاي زيادي به کمر مي بندد و کوله بار به دوش پيشاپيش رزمندگان دلير اسلام با چهره گشاده و روحيه اي شاد قله هاي صعب العبور و سر به فلک کشيده شاخ شميران و شاخ سورمر را پشت سر مي گذارد. ا و در سخت ترين شرايط سعي مي کرد دين خود را نسبت به انقلاب اسلامي، امام خميني (ره) و مردم شهيد پرور ايران ادا کند. روح بلند ش تحمل قفس تنگ دنياي مادي را نداشت و سبکبال و آزاد بندهاي زندگاني فاني را گسست و با اقتدا به سرور شهيدان عالم ,حسين بن علي (ع) در اين عمليات در تاريخ 23/12/1366 در منطقه شاخ شميران نماز سرخ خون را قامت بست و سجاده نشين مسلخ عشق شد تا رضاي الهي را به اين وسيله به دست آورد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسماللهالرحمن الرحيم ولاتحسبنالذين قتلوا في سبيلالله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون. گمان نکنيد کساني که در راه خدا کشته شدهاند مردهاند، بلکه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزي ميخورند. با سلام بر بزرگمرد جهان، محمدبنعبدالله (ص) پيامبر اسلام و با سلام و درود بر چهارده نور مقدس و با سلام و درود بر منجي عالم بشريت امام زمان (عج) و نائب برحقش امام امت و با سلام و درود بر مردم شهيدپرور ايران به خصوص خانوادههاي شهدا و اسراء و مفقودين و مجروحين و معلولين و سلام و درود بر شهدايي که در حرم امن الهي يعني مکه معظمه به شهادت رسيدند. اينجانب سيدهادي موسوي وردنجاني اهل روستاي وردنجان، آن روستايي که همهاش در خون استقامت ميکند. چند کلمهاي سفارش به برادران حزبالله و مردم شهيدپرور ايران، به خصوص مردم شهيدپرور روستاي وردنجان دارم. اين که فقط به فرمان امام گوش دهيد و فرامين امام را با گوش و جان شنوا باشيد و در انجام آن کوشا باشيد. دومين توصيه که براي شما عزيزان دارم، جبههها را فراموش نکنيد؛ همانطور که تا به حال گرم نگهداشته ايد. اين توصيهام را به خصوص به مردم استان خودمان که بيشتر شامل حالشان ميشود ميکنم. چون دراين زمان که تيپ قمر بنيهاشم(ع) مستقل شده است و بايد کليه امکانات نيرويي و تدارکات از خود استان تهيه شود. پس مردم! استقامتتان را نشان دهيد و صبر داشتهباشيد که انشاءالله پيروزي با شماست. سومين توصيه که خدمت شما دارم اين که از آمدن فرزندان خود به جبهه جلوگيري نکنيد، بلکه تشويق هم بکنيد؛ چون جنگ ما جنگ بين اسلام و کفر است و مبارزه و جلوگيري از ظلم و تجاوز کفار، بر هر مسلمان واجب است. چهارمين توصيه که دارم اين که: اي مردم احترام خانوادههاي شهدا را داشته باشيد، چون اين عزيزان بودند که چنين جواناني را تربيت کردند که از دين و ناموس شما دفاع کردند و خون خود را در اين راه ريختند. و اما وصيتي با پدر و مادر و خانوادهام: پدر و مادر مهربانم! اي کساني که زحمت شاياني براي من کشيديد! من از زحماتي که براي من کشيديد تشکر ميکنم و به مصداق اصل: «من لم يشکر المخلوق، لميشکر الخالق» از شما عزيزان تشکر ميکنم و از شما ميخواهم اگر بنده توفيق پيدا کردم و در راه خدا شهيد شدم، ناراحت نشويد. به ياد زينب کبري (س) که غم هجران علياکبر و حسين(ع) و حسن (ع)و عباس را تحمل کرد و با خطبه دشمنشکن خود دهان دشمنان را خرد کرد، شما هم مانند امام سجاد(ع) و زينب کبري(س) صبر داشته باشيد. و بعد هم لازم است که اين جمله را بگويم که: آيا من خونم از جوانان بنيهاشم سرختر است؟ يا از شهداي ديگرمان سرختر است؟ يا بهتر بگويم از مسلم ، مجتبي و نگهدار عزيزتر هستم؟ ميدانم پدر و مادر عزيزم، با نبودن من و برادرم احساس تنهايي و غريبي ميکنيد؛ ولي امام سوم ما که همان امام حسين (ع) است که در بين مردم کوفه و شام تنهاي تنها ميباشد. لذا لازم دانستم آزادي قبر شش گوشه آقا اباعبدالله (ع) را اولويت دهم بر پدر و مادرم. در آخر از تمامي دوستان و آشنايان حلاليت ميطلبم و اميد دارم که نقايصي که اگر در اخلاق من ديده و رنج بردهاند، مرا به بزرگي خودشان ببخشند. والسلام عليکم و رحمهالله 19/10/1366 سيدهادي موسوي وردنجاني وصيت شهيد موسوي به خانواده و اما وصيت خودم نسبت به پدر و مادر و خانوادهام: پدر و مادر مهربانم! اي کساني که زحمت شاياني براي من کشيديد! من نميتوانم از زحماتي که براي من کشيديد تشکر کنم و به مصداق روايت:لميشکر المخلوق، لم يشکر الخالق از شما عزيزان تشکر ميکنم. از شما ميخواهم که اگر بنده توفيق شهادت پيدا کردم و در راه خدا شهيد شدم، ناراحت نباشيد. اما همسر اول از شما تشکر ميکنم که چند مدتي که مجروح بودم زحمت زيادي به شما دادم و شما آنها را تحمل کردي. شما مرا مورد عفو و بخشش قرار دهيد. شما حق زيادي به گردن من داريد. اميدوارم که مرا مورد عفو و بخشش خود قرار دهيد. و اما بچههايم، اول بگويم به جاي من ببوسيدشان. دوم اين که براي بزرگکردنشان اي همسرم شما مجاز هستيد اگر بخواهيد بمانيد و بچهها را بزرگ کنيد و اگر نميخواهيد هم اختيار با خودتان هست. اگر مانديد تا بچهها را بزرگ کنيد، توصيه ميکنم که طوري بچههايم را بزرگ کنيد که در راه اسلام تربيت کنيد و از تربيت اسلام دور نباشيد. و اما برادران کوچکم! شما هم مرا ببخشيد و حلال کنيد اگر تندي در اخلاق من ديديد و تنها درستان را خوب بخوانيد که زندهماندن ياد شهدا بستگي به خواندن درسهاي شما دارد؛ چون شما با درسخواندنتان راه شهدا را تشخيص داده و آن را ادامه خواهيد داد. همچنين خواهران بزرگ و کوچک! اول شما هم مرا حلال کنيد و سپس پيرو حضرت زهرا و حضرت زينب باشيد و سعي کنيد در شهادت من بيتابي نکنيد چون دشمن شاد ميشود. استقامت را پيشه خود قرار دهيد. و اما پدرجان ! باز هم از شما پدر و مادر عزيزم حلاليت ميطلبم و ميخواهم که چند مطلبي خدمتتان بنويسم. پدرجان سرپرستي همسرم و بچهها به عهده شماست و هر تصميمي که گرفتيد، درست است. در پايان از همه اقوام، عموها و پسرعموها، دايي و تمامي دوستان و آشنايان حلاليت ميطلبم و ميخواهم اگر بدي از اينجانب ديدهاند به بزرگي خودشان ببخشند. چون نميتوانم يکييکي نام ببرم، همه شما مرا حلال کنيد. اميدوارم که در زندگاني خشنود و خوشحال باشيد و در سايه خداوند متعال به زندگي ادامه دهيد. بيشتر از اين سر شما را به درد نميآورم و ايجاد مزاحمت نميکنم. خدا را از ياد نبريد. (والسلام عليکم و رحمهالله) 19/11/66 قربان شما سيدهادي موسوي وردنجاني خاطرات منصور موسوي: در مرحله سوم عمليات بيتالمقدس، در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر بوديم. آقاسيد در گردان زرهي بودند. پس از شروع پاتک عراقيها، جنگ سختي درگرفت. در آن مرحله و آن نقطه عراق موفق شد جلو نيروهاي ما را سد کند و تعدادي از خودروها و تانکهاي ما را منهدم کردند و گردان زرهي در محاصره افتاد. تانک آقاسيد هم در محاصره افتاد. آقاسيد با شجاعت قابل ملاحظهاي با عراقيها جنگيد و بعد از آن که تانکش توسط عراقيها هدف قرار گرفت، ما فکر کرديم آقاسيد شهيد شده، ولي به لطف خدا آسيبي نديدند و پس از مدتي سينهخيز خود را از محاصره عراقيها خارج و به لشکر اسلام پيوست. يکي از قسمتهاي پرخطر سپاه، واحد آموزش بود و از واحدهاي آموزش، سختترين قسمت آن واحد تخريب و انفجارات بود. آقاسيد از بدو ورود به سپاه، در اين واحد خدمت ميکرد که نشان از شهامت و شجاعت آن سردار دلاور داشت. آقاسيد از جمله فرماندهان و مربياني بود که اطلاعات نظامي و علمي بالايي داشت و هميشه سعي ميکرد که اين اطلاعات را افزايش دهد. اگر جزوه يا کتابي در خصوص مسائل عملي و نظامي به دست ميآورد، مطالب آن را دقيقاً مطالعه ميکرد. در آن زمان فرماندهان جنگ از آموزش کلاسيک، دل خوشي نداشتند و علت آن هم،کاربردي نبودن مطالب آموزشي بود. آقاسيد هميشه معتقد بود بايستي آموزشها را جنبه کاربردي داد و به صورت عملي انجام داد و اين که آموزش عملي، براي نيروها محور کار باشد. بارها اتفاق افتاده بود که دوستان ميخواستند به آقاسيد کمک کنند (چون آقاسيد دست راستش در اثر انفجار قطع شده بود.)مثلاً در شستن لباسها و غيره. هربار مطرح ميشد، ميگفتند: نه کمک نميخواهم و بايد خودم انجام دهم. به سختي و در وضع خاصي لباسهايش را ميشست، ولي حاضر نبود حتي نزديکترين افراد به او در اين خصوص کمک کند. کارهاي شخصياش را خودش انجام ميداد. او استعداد خاصي داشت . در مدت کوتاهي و با تمرين نوشتن با دست چپ را يادگرفته بود. انجام همه کارهايش را به راحتي انجام ميداد و کمبودي در خود احساس نميکرد. هميشه در سختترين شرايط، سرحال بود. آقاسيد در زمان جنگ مربي و مسئول واحد آموزش تخريب بود. آن زمان اجازه نميدادند اينگونه مربيان مستقيماً در جنگ شرکت کنند. ولي بهمحض اين که مطلع ميشدند که عمليات در حال انجامشدن است،به هر نحوي ميشد مأموريت ميگرفتند و در عمليات حضور مييافتند و هميشه جزء نيروهاي رزمي خطشکن بودند. آقاسيد براي بسيجيان و نيروهاي تحت امر خودش، احترام خاصي قائل بود و هميشه ميگفت اين بسيجيها تاج سر ما هستند و به اندازه برادر خودش به بسيجيها احترام ميگذاشت. آقاسيد را هيچگاه بدونوضو نميديديم. در همه حال وضو داشت و به ما هم سفارش ميکرد که باوضو باشيم، مخصوصاً در مناطق جنگي. کارهاي سخت و پرزحمت را خودش انجام ميداد و دوست نداشت هيچکس از دست او ناراحت شود. اگر در حين کار مشکلي پيش ميآمد که زمينه ناراحتي و دلتنگي ميشد، اولين نفري بود که از دوستان عذرخواهي ميکرد. آقاسيد ارادت خاصي به پيامبر (ص)و خاندان مطهرش و ائمه معصومين داشت و در محافل و مجالسي که به پاسداشت مقام و منزلتشان برگزار ميشد، شرکت ميکرد و در طول مراسم مرتباً اشک ميريخت. وقتي نام حضرت زهرا(س) برده ميشد، صداي ناله و گريه او بلند ميشد. آقاسيد براي شهدا و خانواده آنها احترام خاصي قائل بود. وقتي در روستا جلسهاي برگزار ميشد، بيشترين توجه او به خانواده شهدا بود و ميگفت اينها صاحبان اصلي انقلابند و بايد هرچه در توان داريم در جهت خدمت به آنها به کار گيريم. 1- آقاسيد به دوستان و همکاران توجه خاصي داشتند و وقتي ميفهميدند که يکي از همکاران مشکلي دارد، سعي داشت به هر نحوي که شده به او کمک کند. بنده بارها شاهد بودم عليرغم اين که خودش هم نياز به پول داشت، اما همکاران نيازمند را کمک ميکرد. در زمان تشييع جنازه آقاسيد و ده تن از شهداي مظلوم بسيجي روستاي وردنجان، آنچه که بيشتر جلب توجه ميکرد و دل هر عاشقي را به درد ميآورد، اين بود که دست مصنوعي آقاسيد بيرون از تابوتش قرارگرفته بود .او مانند مولايش علمدار دشت کربلا به ديدار معبودش شتافت. يکي از برادران بسيجي تعريف ميکرد در عمليات والفجر 8 در محور عملياتي تيپ 44 قمر بنيهاشم(ع)، مقابل گردان يازهرا (س)، يک قبضه سلاح تيربار دوشيکا عراق قرار داشت و باعث زمينگيرشدن نيروهاي گردان شده بود.آقاسيد با شجاعت تمام و به صورت سينهخيز تا زير سنگر تيربار پيش رفته و با يک نارنجک دستي آن تيربار را نابود کرده و مسير حرکت نيروهاي گردان را فراهم نمودهاست. قبل از عمليات والفجر 10 وقتي که براي توجيه عمليات، پشت دوربينهاي ديدهباني رفتهبوديم؛ ترس و وحشت عجيبي به ما دست داده بود. چون مسير بسيار صعب العبور بود و در تيررس نيروهاي عراقي قرارداشت. سيد با روحيهاي بالا، شجاع و مانند کوه مستحکم بود و اين روحيه باعث شده بود که بچهها هم روحيه بگيرند. قبل از شروع عمليات والفجر 10 از بنده خواسته شد که با آقاسيد صحبت کنم و او را از حضور در شب عمليات منصرف کنم. زيرا هم برادرش شهيد شده بود، هم اين که يک دست نداشت و برايش بسيار سخت بود که در منطقه کوهستاني حرکت کند. وقتي با آقاسيد در اين خصوص صحبت ميکردم و استدلال ميکردم که ممکن است در عمليات مجروح شوي و نتواني زخم خود را پانسمان کني، ايشان با روحيهاي بالا ميگفت من حتماً بايد در عمليات باشم، نگران نباش. انشاءالله ً شهيد ميشوم و ديگر احتياج با پانسمان زخمهايم نميشود. آقاسيد معاون گردان يازهرا (س)بودند. قبل از شروع عمليات،پابه پاي برادران بسيجي در آموزشها و مانورها شرکت ميکرد و چون جانباز بود، باعث روحيهگرفتن ما ميشد. قبل از شروع عمليات والفجر ده، يک روز در کنار هم نشسته بوديم. آقاسيد فرمود: از خدا ميخواهم اگر شهيد شدم، جنازهام مفقود نشود و به خانوادهام برگردد؛ چون آقاسيد برادرش قبلاً مفقودالاثر شده بود. ميگفت: پدر و مادرم طاقت نميآورند. اما بعد از عمليات که آقاسيد به شهادت رسيد، کسي فکر نميکرد جنازه مطهرش پيدا شود ولي به لطف خدا دعايش مستجاب شد و پس از مدتي جسداو توسط برادران عزيز تيپ قمر بنيهاشم يافته شد و به آغوش خانواده بازگشت. قبل از عمليات والفجر 10، يک روز با آقاسيد در يک نقطهاي تنها نشسته بوديم. آقاسيد خوابي را که شب ديده بود برايم تعريف کرد و گفت: خواب ديدم عمليات شده و بعد از عمليات من و برادر کاووسي (فرمانده گردان يا زهرا(س) که در عمليات والفجر 10 همراه با آقاسيد به شهادت رسيدند) وتعدادديگري ازبرادران راکه نام برد، در يک جايي جمع شده بوديم و شما نبوديد. فرداي عمليات، وقتي به اردوگاه برگشتيم؛ آنهايي را که آقاسيد نام برده بود به همراه خودش، همگي شهيد شده بودند و پيکرهاي مطهرشان در قله ي شاخ شميران مانده بود. 2- آخرين باري که با آقا سيد از روستا به جبهه ميرفتيم، از مقابل گلستان شهداء گذشتيم. آقاسيد با روحيه و حالت خاصي فرمود: اين آخرين ديدارمان در اين دنيا با شهداست. و همان هم شد، ديگر آقاسيد به روستا بازنگشت. البته از نظر ما دنياييها اينگونه است؛ ولي در حقيقت روح مطهر او و همه شهيدان زنده است و مطمئن هستم نظارهگر اعمال ما هستند و در حقيقت آنان زندها ند. منصور و حبيب مولوي همرزمان شهيد: شهيد سيد هادي از روزاول که وارد سپاه شد، در کار خود خيلي فعال بود. تا اين که مربي تخريب شد. در بيشتر عمليات شرکت داشت و خاطرات زيادي هم داشت،اما براي ما نگفت. يکي از خاطرات در عمليات فاو بود. ميگفت که تبرباري به طرف ما زياد شليک ميکرد. يکي از فرماندهان گفت کسي داوطلب ميشود تا تيربار را خاموش کند؟ من داوطلب شدم. نارنجک به خود بسته و سينهخيز به طرف تيربار دشمن رفتم. تا پشت خاکريز سنگر رسيدم. دشمن متوجه شد، چون نزديک بودم. خواست تيربار را بخواباند ومرابزند.ضامن نارنجک را کشيدم و داخل سنگر انداختم . چون خاکريز کوچک بود؛ يک ترکش کوچک هم به پاي خودم اصابت کرد. باز سينه خيز آمدم. به خاکريز خودمان رسيدم. از عمليات که برگشت، دوباره به پادگان امام حسن(ع) رفت. مربي آموزش مين بود. سر کلاس بود که در اثر حادثه انفجار مين،دست راستش قطع شد. مدتي در بيمارستان اصفهان بستري بود. از بيمارستان که آمد، باز فعاليت خود را شروع کرد و مسئول پادگان فرخشهر شد و مدتي در پادگان بود. اومدتي بعد دوباره عازم جبهه شد و به عمليات والفجر ده رفت و معاون گردان يازهرا(س) بود. شب عمليات چون دست راستش را نداشت که اسلحه به دست بگيرد، چندتا نارنجک به خود بست و وارد عمليات شد.برادران ميگفتند وقتي که به سنگر دشمن رسيديم، چون يک دست داشت ضامن نارنجک رابادندانش ميکشيد و در سنگر دشمن ميانداخت. با يک دست ابوالفضلگونه جنگيد تا به درجه رفيع شهادت رسيد. پدرشهيد: در رابطه با شهيد صحبتکردن، کاري بس مشکل است. ما کجا و شهداء و شهيد موسوي کجا؟ آنان "عند ربهم يرزقونند" و ما در دنياي فاني. شهيد موسوي داراي روحيهاي بسيار شاداب و اخلاقي نيکو و برخوردي بسيار جذاب بود. شهيد موسوي فرماندهي بود والا. واقعاً لياقت فرماندهي داشت و از چهره او نور ميدرخشيد. شهيد موسوي با يک دست به ميدان نبرد رفتند و همچون علمدار حسين بدون دست به ديار حق شتافتند. شهيد موسوي فرماندهي بود که با يک نگاه، بسيجيان شيفته او ميشدند و و از خلوص و رفتار او شاداب ميشدند. شهيد هادي موسوي همانند گل به روي انسان ميخنديد و انسان را به طرف خداوند هدايت ميکرد. کسي که شهيد موسوي را يکبار ملاقات ميکرد ديگر توان اين که مدتي طولاني او را نبيند نداشت. او فرماندهي بود که شبهنگام، اگر به سنگري سرکشي ميکرد و ميديد بسيجي از فرط خستگي توان نگهباني ندارد؛ جاي آن فرد بسيجي نگهباني ميداد. در سال 63 با شهيد موسوي آشنا شدم و در آن زمان، چون در سن پايين به سر ميبردم، داراي مشکلات زيادي بودم. شهيد موسوي فرمودند شما داراي مشکلات زيادي هستيد و به علت شناخت دقيق از وضع ما، به من گفتند شما درس را ادامه بدهيد و به مادر و برادران و خواهران کمک نماييد. اولين روز وقتي بنده وارد اتاق آموزش نظامي در بسيج شهرکرد شدم، ايشان داشت به يک گل بسيار زيبا آب ميداد. حال اين که باور کنيد گل به روي ايشان ميخنديد و ميدانست ايشان از سلاله پاک رسولالله (ص)است و به لقاءالله خواهدپيوست. از شهيد موسوي تنها خاطرهاي که در ذهن هر شخصي باقيميماند، اولاً برخورد بسيار شاداب و جذاب و رفتار بس شايسته ايشان بود که هر بسيجي با ديدن ايشان، کاملاً مطيع وي ميشد و شهيد در قلب او جا ميگرفت. هنگامي که بنده جزء نيروي آموزشي ايشان بودم، بسيار شيفته ايشان شدم و ميديدم هميشه در يک جا مشغول خواندن زيارت عاشورا بودند. در هنگام ورود به کلاس جهت آموزش بسيجيان، وضو ميگرفتند و وارد کلاس ميشدند. با ذکر خدا کار را شروع ميکردند و چون ايشان فرمانده پادگان و مسئول آموزش نظامي پادگان بودند، مين را جهت آموزش به کلاس ميآورند و موقعي که ايشان حدس ميزدند مين ميخواهد منفجر شود، دست و بدن خود را روي مين قرار ميدادند که به برادران بسيجي ضربهاي وارد نشود. دست و بازوي خود را سپر قرار داده و دچار حادثه کردند و جان بسيجيان را نجات دادند که اين مطلب، ازجانگذشتگي شهيد را نشان ميدهد. شهيد موسوي داراي خصوصيات بسيار زيادي ميباشدکه زبان از گفتن آن عاجز است. شهيد سيدهادي موسوي در برخورد با عزيزان بسيجي، بسيار مهربان، باملايمت و باصداقت برخورد ميکرد. در منطقه جنگي اولين برخورد بنده در مقر انرژي اتمي، سوله آموزش نظامي بود. موقعي بود که ايشان با لباس فرم سپاه از سنگر خارج شدند و در برخورد با اين حقير فرمودند من به شما گفتم چون داراي مشکلات هستي، نميخواهد بعد از آموزش به منطقه جنگي بيايي ولي حال که آمدهاي بيا در گروهان و گردان ما تا هواي شما را داشته باشم. در خط پدافندي، بنده را به سنگري هدايت کردند که از ديد دشمن در امان بود و بنده هم چون اولينبار بود که به مناطق رزم ميرفتم به هنگام نگهباني در نيمهشب بسيار ميترسيدم و حتي صداي خشخش علفها و زوزه باد مرا ميترسانيد. ايشان به سنگر من مراجعه کردند و فرمودند نترس! اين صداها، صداي باد و نيزارهاست و مشکلي نيست. اگر خوابت ميآيد، برو در سنگر بخواب. من خودم نگهباني ميدهم. من گفتم شما هم اين يک ساعت باقيمانده از پست را کنار من باش. ايشان دوري زدند و باز هم در چند نوبت به من مراجعه کردند و تا پست من تمام شد. ايشان شب به تمام سنگرها سرکشي ميکرد و بسيجيان را دلداري ميداد و چون سن کمي داشتيم، بسيار راهنمايي ميکرد. شهيد موسوي از هيچچيزي ترس به دل راه نميداد و تنها از خداي خود کمک ميخواست. با يک دست همچون علمدار کربلا ميجنگيد. خاطرات ديگري که از زبان بچهها دارم اين که وقتي با يک دست به مناطق رزم ميرود و تا آخرين قطره خون خود ميجنگد و به شهادت ميرسد، مدتي بعد، يکي از نيروهاي بعثي و عراقي، جنازه شهيد موسوي را ميبيند که با يک دست به ميدان نبرد آمده، از ديدن اين همه خلوص و رشادت به خشم آمده و با تير خلاصي، دست ديگرش را نيز قطع ميکند. آري ايشان دو دست از تن جدا، همانند علمدار کربلا به ديار حق شتافتند. راهش پررهرو و روحش شادباد. اسدالله جواديفر: بايد اشاره شود اينجانب اسدالله جواديفر خيلي کوچکتر از آنم که بخواهم از شهيدي چون فرمانده دلاور و شجاع سپاه اسلام، شهيد سيدهادي موسوي سخن بگويم. اما چه کنم که اداي تکليف و بيان رشادتها و حماسهها و مظلوميتهاي آن عاشقان پاکباخته را نميتوان ناديده گرفت. بايد گفت تا افراد ضدانقلاب که بعد از جنگ پا به عرصه مبارزه با ارزشها گذاشتند بدانند که ما چه عزيزاني را از دست داديم و شما الان راحت و آسوده به بيان مشکلات انقلاب ميپردازيد. بيان خاطرهاي از شهيد عزيز، فرمانده دلاور سيدهادي موسوي: بنده توفيق پيدا کردم در عمليات والفجر 10 با اين شهيد عزيز همراه باشم. زماني که گردان يازهرا(س) به فرماندهي سردار شهيد کاووسي به طرف اهداف از پيش تعيين شده در حال حرکت بود، دائم با شهيد موسوي در خصوص عمليات و چگونگي آن صحبت ميکرديم؛ تا اينکه نزديک دشمن رسيديم. از آنجاييکه فرمانده گردان شهيد کاووسي به من سفارش کرده بود که به او بگويم در عمليات شرکت نکند، بنده هم مرتب سفارش ايشان را به شهيد موسوي تکرار ميکردم که ديگر به نزديکي دشمن رسيده بوديم و بايد درگيري را شروع ميکرديم. من نتوانستم ايشان را قانع کنم که در عمليات شرکت نکند.به ايشان گفتم که شما با وضعيت جسمياي که داريد، کمي عقبتر بمانيد و بعد از شکستهشدن خط به جلو بياييد. ناگهان ديدم شهيد موسوي دست مصنوعي خود را از جا درآورد و پرتاب کرد. يعني اگر من دست ندارم، ميتوانم با دندان خودم ضامن نارنجک را بکشم و به طرف دشمن پرتاب کنم. در اوج درگيري با دشمن بوديم که ايشان با صداي اللهاکبر نيروها را تشويق به پيشروي و حمله به دشمن ميکرد . ناگهان و با اصابت چند گلوله خمپاره 60 و رگبار تيربارهاي دشمن به ما حمله شد و شهيد موسوي با ذکر يا امام زمان (عج) و اصابت ترکش و تير دشمن به شهادت رسيد و همه ياران خود را در گردان يازهرا(س) بيياور کرد. يادش گرامي و راهش پررهرو باد. نبيالله رفيعي: شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي، خصوصاً شهداي هشت سال دفاع مقدس و سرداران شهيدي که با رشادت و ايثار، صحنههاي جانانه نبرد هشت سال دفاع مقدس را به رزمگاهي مشابه کردند که ياد و خاطره شهداي گرانقدر کربلاي حسيني را در ذهنها تداعي ميکند. آري، سخن از سردار دليري است که از سلاله پاک پيامبر عظيمالشأن(ص) و از سادات عزيز و باصفايي بود که قلبش مالامال از عشق به مولايش حسين(ع) بود. بارها از او شنيدم که تشنه ديدار قبر فرزند زهرا(س) ميباشد. او را فردي جسور، باتدبير، شجاع و دلير يافتم. در مواقع مشکلات و فشار کار،بسيار باحوصله و داراي سعه صدر و ايماني قوي بود. چهارروز قبل از عمليات والفجر هشت، به همراه ايشان عازم جنوب شدم. هرچه به عمليات نزديکتر ميشديم، شور و هيجان ايشان زيادتر ميشد. وقتي در آبادان وارد منطقه شديم، او را به عنوان معاون گروهان در گردان يازهرا(س) معرفي کردند. يادم ميآيد که وقتي يک تيربار عراقي سد راه ستون بچهها شده بود، سيد با دلاوري و شجاعت با نارنجک دستي، آتش پرحجم اين سلاح را خاموش و راه را براي عبور بچهها باز کردند. او که يک مربي و استاد در پادگان امام حسن(ع) بود، خاطرات زيادي را از اخلاق نيکوي خود به جا گذاشت. روزي بر اثر مشکلي که در يک مين به وجود آمد، دست راست خود را از دست داد. از منطقه آمده بودم. موضوع را شنيدم. سريع خود را به بيمارستان اصفهان رساندم. ايشان خيلي راحت روي تخت دراز کشيده بود، بيآن که از فشار درد شکوه کند. سريع سراغ بچهها را در منطقه جنوب از من گرفت. روحيه بسيار بالايي داشت. قبل از عمليات والفجر ده که در غرب کشور انجام گرفت، ايشان با وجود داشتن يک دست، کار انفجارات و تخريب گردانهاي رزمي را در مانورها به عهده داشت. در مناطق خيلي بلند کوههاي کتونه شوشتر، مکانهايي را جهت اجراي مانور گردانهاي تيپ 44 قمر بنيهاشم آماده کرده بوديم. سيد هرچه در توان داشت، گذاشته بود تا کارها بر وفق مراد پيش رود. شبانهروز در آنجا بوديم. گردانها براي حرکت به سمت غرب آماده ميشدند. ما هم به اتفاق سيد در گردان يازهرا(س) سازماندهي و اعزام ميشديم. در سر پل ذهاب که مستقر بوديم و آماده عمليات ميشديم، حال و هواي ديگري داشت. عليرغم اين که فردي شوخطبع و باصفا بودند، ولي گاهي ميديدم با خود خلوت ميکند. اکثر نمازهايش با گريه توأم بود. خاطرات شهدا را خيلي بازگو ميکرد. هنگامي که قرار شد در آن شب، عمليات انجام شود، بچهها يکييکي با او تماس ميگرفتند و او را از آمدن به عمليات منع ميکردند. کسي نتوانست او را قانع کند. خورشيد داشت به طرف مغرب ميرفت و نور طلايي خود را در بين کوهها و شيارهاي منطقه گسترده بود. او را ديدم که در حال آماده شدن است. نزديک او رفتم و گفتم مشکل راه و مشکلات جسمي شما ميطلبد که امشب تشريف نياوري. انشاءالله فردا صبح بيا. او با لبخندي پرمعنا که روي لبانش نقش بسته بود، گفت رفتن من ديگر دست خودم و شما نيست و کسي ديگر مرا با خود ميبرد. شايد در عمر خود چنين جمله باصفا و بامعني نشنيده بودم. آري او آن شب آسماني شده بود و همين باعث شد که به ديدار جد خود و شهداي عزيز و صميمياش برود. محمد کياني: در اسفند 1366 در منطقه مأموريت تيپ 24 قمر بنيهاشم در استان ايلام، منطقه عمومي شاخ شميران، با توجه به مسئوليتي که بر عهده داشتم، با شهيد سيدهادي موسوي آشنا شدم؛ ولي از قبل ايشان را ميشناختم و از مسئوليت ايشان در پادگان آگاهي داشتم. با توجه به وضعيت جسمي نامبرده که يک دست خود را در راه خدا داده بود، در گردانهاي پياده ديده ميشد. چندينبار با ايشان صحبت شد و هميشه با خنده جواب ما را ميداد.از ايشان خواستيم که يا در گردانهاي غيررزمي شرکت کند يا در پشتيباني. اما شهيد با روحيه بسيار بالايي که داشت، در گردان همراه با بسيجيان تکتيرانداز شرکت مينمود. بنده قبل از شروع عمليات ايشان را در منطقه ديدم که نارنجک به کمر بسته و پشت سر گردان، پياده در حال حرکت است. براي آخرينبار خدمت ايشان رسيدم و خواهش کردم که در گردان پشتيباني بمانند. منطقه بسيار صعبالعبور بود، به طوري که تردد آدمهاي سالم هم مشکل بود. عبور از شيار رودخانهها و تپهها براي همه مشکل بود. دشمن با ايجاد موانع مصنوعي مانند مين و سيم خاردار و غيره، زمين را به نفع خود مسلح کرده بود. هرچه به اين بنده مخلص خدا از وضعيت منطقه گفته شد و همه فرماندهان به خصوص گردان پياده از ايشان خواهش کرديم که شما روز بعد از عمليات شرکت کنيد، قبول نکرد و با تمام توان شرکت کرد و به خدا پيوست. روح بلند شهيد سيدهادي آن شب زودتر از همه پرواز کرد و به ملکوت اعلي پيوست. شهيد سيدهادي چيزي را ميديد که ما توان مشاهده آن را نداشتيم. شهيد سيدهادي در عمليات والفجر ده در ارتفاعات شاخ سومر همراه با گردانهاي پياده يازهرا(س) شرکت نمود و با يک دست، همچون آقا قمر بنيهاشم (ع) به نداي رهبر و امام خود لبيک گفت. قلم از بيان ايثار ايثارگراني چون شهيد سيدهادي عاجز است که بنويسد آن شب به سيدهاديها چه گذشت. شب سختي بود ولي شهيد ميفهمد که چه ميکند. همه امکانات براي جلوگيري از حضور سيدهادي در منطقه آماده بود، ولي سيد با خداي خود عهد ديگري بسته بود. او عاشق مخلص خدا بود و با يک دست به ياري اسلام و رزمندگان آمده بود. يعضي وقتها از خود ميپرسم آيا آنها ملائکي در شکل انسان بودند؟ اي کاش ما قدر آنها را ميدانستيم و به عظمت روحي آنها فکر ميکرديم. خدا توفيقمان دهد که بتوانيم ادامهدهنده راه شهيدان به خصوص شهيدان جانباز باشيم. در رابطه با ايثارگري شهيد سيدهادي و مظلوميت ايشان بايد استادان جمع شوند و کتابها بنويسند. بنده کوچکتر از آن هستم که بتوانم در اين رابطه مطلبي بنويسم. احمدي: اينجانب سال 1360 افتخار آشنايي با برادر شهيد سيدهادي موسوي را پيدا کردم. وقتي که اينجانب به پادگان معرفي شدم، به عنوان مربي سلاح، در همان برخوردهاي اول با برادري آشنا شدم که از نظر اخلاق و منش، الگوي تمام نماي يک پاسدار حقيقي بود. در طول چند سالي که افتخار آشنايي با ايشان را داشتم، خاطرات زيادي از ايشان دارم که گفتن آنها احتياج به زمان زيادي دارد؛ اما چند خاطره به عنوان نمونه در ذيل ذکر ميشود. شهيد سيدهادي به عنوان مربي تخريب در پادگان خدمت ميکردند و با توجه به اين که کار تخريب کار دشواري است و هميشه با خطر مواجه است، ايشان با علاقه زيادي به کار تخريب ادامه ميدادند و در واقع در اين رشته استاد بودند. ايشان قبل از شهادت به عنوان فرمانده مرکز آموزش شهيد رجايي بودند. با اين که فرمانده بودند، هميشه با نيروهاي آموزشي غذا ميخوردند و خود را هيچگاه از صف نيروهاي آموزشي جدا نميکردند و در برخورد با آنها کمال خضوع و خشوع را داشتند. در اعزام به جبهه، ايشان با اين که جانباز بودند و يک دست خود را در راه دفاع از ميهن تقديم کرده بودند، و فرماندهي مرکز آموزش را نيز به عهده داشتند، ولي هيچ چيز مانع از رفتن ايشان به جبهه نشد و با اصرار فراوان عازم جبهه شدند. در عمليات والفجر ده در قلههاي سربه فلک کشيده کردستان "شاخ شميران" به شهادت رسيدند. ايشان علاقه عجيبي به اهل بيت(ع)، به خصوص سرور و سالار شهيدان اباعبداللهالحسين (ع) داشتند. هرگاه اسم امام حسين(ع) برده ميشد، اشک ايشان جاري بود. همچنين علاقه زيادي به مادرش زهرا(س) داشتند. شهيد سيدهادي به دنيا و متعلقات آن علاقهاي نداشت و از همه قيدوبندها و وابستگيها خود را رها ساخته بود و خود را به درياي بيکران معنويت متصل کرده بود. در برخوردهاي خود رعايت ادب و احترام را داشتند و با همه يکسان برخورد ميکردند. با نيروهاي آموزش يا همکاران و فرماندهان، برخورد متين و سازندهاي داشتند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 180 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
اميريان,عبدالصمد
در سال 1342 در شهرستان «فارسان»، يكي از شهرهاي استان «چهارمحال و بختياري» چشم به جهان گشود. در سال 1349 وارد دنياي كسب علم و دانش شد و با موفقيت اين دوران را طي كرد. در سال سوم دبستان مشغول تحصيل بود كه در تابستان آن سال به روستاي «مهدي آباد» در استان «فارس »رفت. برادر بزرگترش در آن موقع در آنجا به عنوان سپاه دانش خدمت ميكرد. او با ديدن شهيد« اميريان» در آنجا تعجب كرد. بچهايي در سن ده سالگي از خانواده جدا ميشود و كيلومترها آن طرفتر بدون دلتنگي مشغول كارهاي خارج از تصور ميشود. او در روستاي مهديآباد نه تنها احساس غريبي و گوشهگيري نميكند، بلكه با رهبري و هدايت بچههاي هم سن و سالش، آنها را در بازيهاي كودكانه هدايت ميكند. مسجد مقصد هميشگي او پس از فراغت از بازيهاي كودكانه و مدرسه بود. او پس از فارغ شدن از اين مسايل بلافاصله خود را به مسجد ميرساند و مشغول تلاوت قرآن ميشد. بسماللهالرحمنالرحيم يا ايهاالذين آمنوا هل ادلكم علي تجاره تنجيكم من عذاب اليم تومنون بالله و رسوله و تجاهدون في سبيلالله باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون اشهد ان لاالهالاالله و اشهدان محمد رسولالله و اشهد ان علي وليالله درود خدا بر مجاهدين خالص و مخلص خدا و سلام بر رهروانشان؛ كساني كه براي رسيدن به هدفشان از جان خود گذشتند. درود بر پرچمدارشان .درودي بس بيپايان .در اين لحظات حساس انقلاب اسلامي كه دشمنان از هر سو براي از بين بردن آن تلاش مي كنند، بايد حركت كرد و حسينگونه با لبيك بر امام خود بگوئيم تا آخرين لحظات زندگيمان دست از تو برنخواهيم داشت و فرياد بر ميآوريم الله اكبر، خميني رهبر، روح مني خميني بتشكني خميني، من ميخواهم با اين چند كلام و خطوط كوتاه بگويم اي امت حزب الله ،معلمين،محصلين ،کارمندان،کشاورزان وتمام مردم قهرمان ايران.راهي را که رفته ايم پشيماني برايمان تا آخرين لحظات زندگيمان ندارد و با آگاهي به اينكه مجاهد در راه خدا و رضايت حق است،اين راه راانتخاب کرده ايم .اي مردم! دنيا عرصه امتحان است و مرگ حتمي است و شيطان هميشه ميخواهد در همهجا ما را از ياد خدا غافل دارد. پدرومادرم ميدانم كه برايم گريهها ميكنيد ولي گريههايتان مبادا آنچنان باشد كه بعضي افراد بيدين بگويند ببين چه بحال و روزتان آمده و خداوند صابران را دوست ميدارد. بايد اي مردم كمرها را و كمربندها را محكم بست و براي رفع فتنه جهاد كرد. خداوند فرموده كه با كفار بجنگيد و آنها را بكشيد . اي خداي بزرگ تو شاهد باش كه ما تا آنجا كه مقدر بوده است حرفمان را زديم دوستان من صحنه را مبادا خالي كنيد كه دشمن در كمين است. سپاه پاسداران و بسيج را كه يكي از قويترين بازوهاي امام است؛پشتيبان باشيد. سنگرنشينان مدرسه بايد هركدام يك سنگر باشند و تيرهاي خود را بر پيكر دشمن از سنگر خود روانه سازند اما پدرومادرم اگر مقدر است چند سال برايم نماز و روزه بخريد و از همه برايم حلالي بطلبيد. انشاالله كه خداوند گناهانمان را ببخشايد و همچنين برادران ارجمندم اگرچه نميتوانم با اين چند جمله برايتان صحبت كنم و همين را بگويم كه گريههايتان را بر مردم ظاهر مكنيد و مرا ببخشيد همچنين خواهران ارجمندم حجاب كوبندهتر از خون شهيد است. مصائب زينب را در نظر بگيريد و به زندگي خود ادامه بدهيد و هميشه احكام اسلامي را در نظر بداريد. والسلام علي عبادالله الصالحين خاطرات اردشير رئيسي: اتوبوس ها آرام و هن هن کنان به سمت منطقه ي سومار در حرکت بودند. گاه به گاه زوزه اي مي کشيدند و پيچي را مي گذراندند و زماني هم انگار هيچ صدايي از آن ها شنيده نمي شد! ساعت ها بود که در اتوبوس نشسته بوديم. تمام کمر دست و پاهايمان درد مي کرد. همه خسته بوديم و همين باعث شده بود تا کمتر به مناظر اطراف نگاه کنيم. هوا کاملا تاريک شده بود که به ايست و بازرسي سومار رسيديم. اتوبوس ها يکي يکي چراغ هايشان را خاموش مي کردند و در دل تاريکي و در کور سوي جاده، به سمت منطقه ي عملياتي مسلم ابن عقيل در حرکت بوديم. دير وقت بود که به منطقه ي مورد نظر رسيديم. بچه ها از فرط خستگي هر کدام در گوشه اي از بيابان پناه گرفته بودند تا خود را از سرما و سوز شب هاي پاييزي که بدجوري به مغز استخوان آدم نفوذ مي کرد، حفظ کنند. به هر سختي شب را صبح کرديم و با روشن شدن هوا، تپه و ماهورهاي منطقه خبر از سيلاب هايي مي داد که بيشتر عوارض طبيعي را شسته بود و مسيل ها به صورت شيارهايي به هر بيننده تازه وارد، دهن کجي مي کرد. استقرار بچه ها يکي- دو ساعت بيشتر طول نکشيد. ميدانگاهي که بچه ها آن را آماده کرده بودند، با صداي اذان ظهر به محلي مناسب براي برپايي نماز تبديل شده بود. در سينه کش تپه ها، چادرها به رديف کنار هم قطار شده و ساير ابزارها و وسايل هم، هر کدام گوشه اي افتاده بودند. نماز جماعت را به امامت شهيد عارف حجت الاسلام شمس برگزار کرديم. شهيد شمس از معدود روحانيوني بود که نفوذ کلام زيادي داشت و بيشتر مواقع، هنگام سخنراني هايش اشعار زيادي از شاعران بزرگ خصوصا حافظ چاشني صحبت هايش مي کرد. خوب يادم هست که آن روز غزلي از حافظ را با بيت مطلع: «ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمديم از بد حادثه اين جا به پناه آمديم» با چنان لحني مي خواند که همه ي رزمندگان را مجذوب خود کرده بود. در همين حال، صداي وحشتناکي همه را نکران کرد. - بمب! با شنيدن صدا، هرکس به سمتي دويد. تکه هاي گوشت و استخوان بود که هر گوشه اي از زمين گرم منطقه ي مسلم ابن عقيل را رنگين کرد. سيلاب هاي ويرانگر، گويا ميني را از محل اصلي خود شسته و به محل استقرار ادوات ما آورده بودند. البته اين حدسي بود که بچه ها زده بودند. يکي از بچه ها هنگام وضو گرفتن پايش روي يکي از آن گوجه اي هاي حساس رفته بود و بعد هم ... حدس بيشتر بچه ها اين بود که اين انفجار اتفاقي بوده و اميدوار بودند که ديگر چنين حادثه اي رخ ندهد. صبح فردا بعد از بيدار باش شهيد عبدالصمد اميريان ميدان صبحگاه را پر کرده بود. حين اجراي مراسم، انفجاري مهيب، خبر از مين گذاري مي داد که پاي رزمنده اي را از گرفته بود. بچه ها که حالا خيلي عصباني شده بودند، سرنيزه به دست اطراف چادرهاي نزديک به شيارهاي مسيل را در جستجوي مين، دوباره شيار شيار کردند و در کمتر از يک ساعت، صدمين گوجه اي ضد نفر پيدا و خنثي شد. در همين بحبوحه، تانکر حمل آب هم روي مين ديگري رفت و تمام ترديدها به يقين تبديل شد. بله، محل استقرار، دقيقا وسط يک ميدان مين قرار داشت که هجوم سيلاب، کروکي دقيق آن را از بين برده بود. همه بسيج شدند و به جستجو پرداختند. حتي زير چادرها را هم گشتيم؛ دومين گوجه اي حاصل اکتشاف مين در چادر محل استقرار ما بود! واقعا که خدا به همه رحم کرد.
برگفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 188 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
جعفرزاده,امامقلي
بهمن ماه سال 1324 ه ش درشهر سامان زادگاه عمان ودهقان ساماني از شعراي به نام ايران؛ يکي از شهرهاي استان چهارمحال وبختياري ، در يك خانواده مستضعف بدنيا آمد. تنها فرزند اين خانواده بود ،او را نذر امام رضا(ع) كردند و مدت هفت سال لباس سفيد به او پوشاندند و كفنپوش امام رضايش ساختند . به اندازة موهاي سرش سكه به حرم امام حسين عليهالسلام ريختند .پدرومادرمتدين او از همان اول پيوندش را با ائمه طاهرين(ع) مستحكم ساختند. به لحاظ همين امر بود كه لحظهاي از ياد آنان غافل نميشد و همه کارهايش درجهت وخواست ائمه اطهار(ع)بود. تحصيلات ابتدائي خود رادر سامان به پايان رسانيد و بعد ازبه دليل فراهم نبودن شرايط ادامه تحصيل درسامان تحصيلات متوسطة خويش را در دبيرستان ادب اصفهان تمام كرد . در سن 17 سالگي پدرش را از دست داد و با مادر پيرش زندگي ميكرد . در سال 1341 وارد صحنة سياست شد و مشغول كارهاي زيرزميني كه بوسيلة روحانيت مبارز رهبري مي شد، گرديد و به پخش اعلاميه و نوارهاي امام و رسالة امام پرداخت . در سال 1345 به خدمت سربازي اعزام گرديد و در دوران سربازي خود سپاهي دانش ممتاز بود. دوستان هم دوره اش ميگويند ،در سال 1346 عكس امام(ره) را به آنها نشان مي دهد و مي گويد: روزي اين زعيم عاليقدر حكومت اسلامي را پياده خواهد كرد. در سال 1347 واردکارخانه ذوب آهن اصفهان گرديد و بعد از ديدن دوره يكسالة فني مشغول بكار شد.
در شهريور سال 1347 ازدواج كرد كه ثمرة اين ازدواج يك دختر و دو پسر است .در سال 1349 براي ديدن دورة يكساله ازطرف کارخانه ذوب آهن اصفهان عازم شوروي شد ولي به علت برخورداري از استعداد ونبوغ زياد، اين دوره را در مدت هفت ماه و نيم تمام كرد و به كشور بازگشت. در اين مدت كه در شوروي اقامت داشت تمام موازين شرعي را اجرا ميكردوقرارگرفتن در محيط فاسد وغيراسلامي کوچکترين خللي در ايمان واراده او ايجاد نکرد. بعد از بازگشت از شوروي فعاليتهاي خويش را دوباره از سرگرفت وبا مبارزان منطقه چهارمحال واصفهان مانند برادران؛ صلواتي، پرورش، آيتا... طاهري، حجهالاسلام ميرزائي امام جمعه زرين شهر و شهدائي چون تركي ، فولادي و... ارتباط تنگاتنگ داشت. در آن خفقان رژيم ديکتاتوري پهلوي، به ايجاد نمايشگاهاي كتاب در فولادشهر، شهركرد، سامان همت گماشت و همچنين در ساير شهرستانها نمايشگاههاي كتاب بسياري تشكيل داد. اودراين نمايشگاهها به روشنگري افكار تودههاي مردم مي پرداختند و به كارهاي تشكيلاتي اهميت بسيار ميداد . به همين جهت همراه با ساير برادران مكتبي و مبارز نسبت به تشكيل جلساتي چند در فولادشهر همت گماشت. شهري كه به دليل رواج فرهنگ فاسد طاغوتي از معنويت در آن اثري نبود .اوبارها هزاران اعلاميه حضرت امام(ره) را مخفيانه و با چابكي ، زيركي و بدون ترس از عوامل ساواك به داخل كارخانه ذوب آهن اصفهان ميبرد و پخش ميكرد. در چهلمين روز شهادت حاجآقا مصطفي خميني، در حالي كه در مسجد سيد اصفهان سخنراني ميكرد، دستگير شد. در زمان پيروزي انقلاب زحمات زيادي كشيد و بارها خطر راازسر گذراند اما به شهادت نرسيد. ا و تمام مال و جان خويش را فداي مكتب اسلامي ساخته بود. لحظهاي از ياد خانوادههاي زنداني، تبعيدي و خانوادههاي بيسرپرست و مستضعف غافل نميشد و با انجمن مددكاران و صندوق قرضالحسنه اصفهان همكاري داشت. وقتي كه نماز ميخواند با تمام وجودش به ياد خدا بود و با تمامي وجودش دعاي كميل ميخواند و اشك ميريخت. به معناي واقعي كلمه مقلد امام(ره) و معتقد به ولايت فقيه بود . به امام (ره)عشق ميورزيد و او را الگوي خويش قرار داده بود. در زمان پيروزي انقلاب به همراه ديگر برادران مبارز كارخانة ذوبآهن را به اعتصاب كشاندند. وي داراي بينش سياسي قوي بود و هيچگاه در مسائلي كه در مملكت بوجود ميآمد اشتباه نميكرد. دراول انقلاب که حجم زيادي ازحملات ناجوانمردانه ي منافقين وملي گراهاي دروغين متوجه آيت ا... مظلوم دکتر بهشتي وسايرشخصيتهاي انقلابي بود؛ايشان به آنها عشق ميورزيد و ميگفت: روزي شهيد بهشتي و حقانيت حزب جمهوري بر مردم ثابت ميگردد. توصيه ميكرد كه از روحانيت مبارز دفاع كنيد. به مال دنيا دل نبنديد كه شما را گرفتار ميكند. هميشه شهادت را از خدا آرزو ميكرد و در قبال خون شهداء احساس تعهد ميكرد . مرتب قيامت را يادآوري ميكرد و به آقاي رجائي ، رفسنجاني، خامنهاي و همراهان علاقة بخصوصي داشت و ميگفت: كه اينها بازوان امام هستند، بعد از پيروزي انقلاب به سمت مديريت انتظامات شهر صنعتي فولاد شهر انتخاب گرديد و در اين پست خدمات شاياني كرد. مدت هشت ماه در اين پست خدمت نمود و بعد به جهاد سازندگي شهركرد آمد و در مدت ده ماه در اين شغل خدمت كرد و بعد به علت حساسيت منطقه به انتظامات بازگشت . بعد وارد سپاه پاسداران شدودر قسمت اطلاعات مشغول خدمت گرديد . بعد از آن مسئول اداره حراست كارخانة ذوبآهن اصفهان شد و مدتي هم در اين قسمت خدمت كرد .او در بيست و نهم مهرماه 1360 به سمت فرماندار شهركرد انتخاب شد. در تاريخ يكم ديماه وقتي كه به اتفاق همراهانش از بازديد جبههها برميگشت تصميم ميگيرند به حرم امام رضا(ع) بروند و زيارت كنند. پس از زيارت معشوق و كمي استراحت در شهر مشهد موقع خروج از اقامتگاه خود مورد شناسائي قرار ميگيرند و به دست منافقين جنايتكار به درجة شهادت تابه آرزوي خود برسد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران شهرکرد ومصاحبه با خانواده و دوستان شهيد خاطرات عبدالله تراکمه : آقاي جعفرزاده فردي تحصيل كرده و مومن بود. هنگامي كه بچه بوديم در صحرا ودر کوههابا هم درکارهاي کشاورزي مثل درو وياکارهاي ديگر با هم کارمي کرديم.با وجود مشكلات ونبود وسيله مقداري آب براي رفع تشنگي باخود مي آورديم. ايشان باآبي که آورده بود وضو ميگرفت ونگران اين نبود که درآن گرماي طاقت فرسا وکارسخت درتابستان تشنگي بکشد. آقاي جعفرزاده فشار ميآوردند براي اينكه صرفهجوئي در مصرف آب شود وايشان بتواندوضوبگيرد ونماز بخواند. كاسه را از آب پر ميكرد و ميگفت: من اين آب را نميخورم، ميخواهم با آن وضو بگيرم و نماز بخوانم. اواز دوران كودكي فردي مقيد بود . پس از آنكه مدرك سيكل را در سامان گرفت توانست در اصفهان مدرك ديپلم را بگيرد. به خاطر اينكه با هم فاميل بوديم هميشه همديگر را ميديديم و در جريان انقلاب خيلي بيشتر با هم ارتباط داشتيم. تقريباً سال 52 ازدواج كردم غير از اينكه با خودشان فاميل بوديم، با همسرم نيز نسبتي داشتند (پسرخاله مادرم بودند) اكثر مواقع با هم بوديم. بعد از سالهاي 52 كه ديگر ايشان به ذوبآهن رفتند و ازدواج كردند. با بچههاي آن موقع كه مقلد حضرت امام(ره) بودند و گروههاي مختلفي در اصفهان فعاليت ميكردند و دعاهايشان هميشه امام بود. از جمله آقاي دكتر صلواتي و چند تن از نمايندگان مجلس مثل شهيد رحمان استكي كه از دوستان نزديك بودند و در آموزش و پرورش نفوذ زيادي داشتند، چون كارهاي ويژهاي را ميخواستند انجام دهند. مجموعاً كارش به خاطر خدا و انقلاب بود و پايگاههاي فعاليتشان هم فولاد شهر اصفهان بود تا اين اواخر هم در سال 60 بيشتر با امام جمعه زرين شهر –آقاي ميرزايي بود كه با ايشان ارتباط زيادي داشتند. با بچههايي كه در استانداري شهركرد كار ميكردند و با ايشان گروههاي مذهبي را تشكيل داده بودند و فعاليت ميكردند ،نيزارتباط داشت. هنوزمبارزات علني بارژيم طاغوت شروع نشده بود،سالهاي اوائل دهه پنجاه؛ ايشان خيلي مُصّر بر ايجاد انقلاب بود. شايد اين حرف در آن زمان سنگين بود. شايد نميتوانستيم بپذيريم كه مثلاً ظرف چند سال آينده به قول آقاي جعفرزاده انقلاب ميشود !! ايشان به صراحت مي گفتند : طولي نميكشد كه امام ميآيند و انقلاب اسلامي ميشود. شايد براي من اين حرف سنگين بود. اگر چه نظام شاهنشاهي يک نظام پوشالي بود. ولي با اين همه ما فکرمي کرديم ساواك و گارد شاهنشاهي باآن همه اختناق ورعب و وحشت ،مگر ميگذارند اين اتفاق بيفتد. ولي يادم هست زماني كه فدائيان اسلام به رهبري روحاني مبارز ،نواب صفوي ،نخست وزير خود فروخته شاه؛ منصور را ترور كردند، ايشان جشن گرفتند. زماني كه عنبر سادات از مصر به اسرائيل رفت ،ايشا ن خانه ما بودند من احساس شادي و شعف كردم كه سادات چه شهامتي دارد كه به اسرائيل رفته. ايشان گريه كردند!! گفتم: چرا گريه ميكنيد ؟ گفت: شما نميدانيد. اطلاعات مذهبي نداريد. اين همه من با شما حرف ميزنم شما هنوز نميفهميد كه سادات نبايد به اسرائيل برود. سادات بايد مهرة مذهبي باشد. نبايد با صهيونيستها ارتباط برقرار كند.( زماني كه سادات بعد از 30 سال از اورشليم ديدن كردند)شهيد جعفرزاده اطلاعات مذهبي خوبي داشت. تا اينكه انقلاب شد و ما به فولاد شهر رفتيم و يك شب آقاي جعفرزاده گفتند : قرار است من به فرمانداري بيايم. من به خاطر اينكه در شهركرد كار ميكردم و شناخت داشتم؛ گفتم: در شهركرد گروههاي سياسي فعال هستند، آمدن شما به آنجا صحيح نيست!! كمي ناراحت شد. فكر كرد كه من ميگويم او رياست طلب است وميخواهد فرماندار شود. اسرار كردم كه منظورم اين نيست. منظورم اين است كه آقائي مثل شما اگر شناخته شود به آن حدي كه در شکل گيري نظام جمهوري اسلامي نقش داشتيد، نميتواند با توجه به جو حاکم در اين شهر کار کند. قبل از آن اومسئوليت حفاظت کارخانه ذوبآهن اصفهان را داشت. به هر حال اين مسئوليت را پذيرفت ؛ يك هفته قبل از رفتن به جبهه كه با آقاي تقوي و آقاي استكي و گروهي بودند كه براي بازديد به جبهه رفته بودند. آقاي جعفرزاده قبل آنكه عازم جبهه شود، زنگ زد اداره و خداحافظي كرد. چند روز طول نكشيد كه خبر شهادتش را آوردند و ماخيلي متأثر شديم. به هر جهت تمام استان بخاطر شهادت آقاي استكي و آقاي جعفرزاده متأثر بودند. يادم هست زماني كه براي تحويل گرفتن جسد رفته بوديم، شب را در خانه آقاي صفاري يكي از بچههاي خوب آن روز بودند كه مسئوليت مديريت بازرگاني را داشتند، مانديم. صبح كه به فرودگاه رفتيم و جسدها را آورديم. من كه دوستش بودم جسد جعفرزاده و استكي را با اينكه منافقان كوردل بدنشان را سوراخ سوراخ كرده بودند به كمك برادران غسل داديم. تمامي جمعيت استان براي تشييع جنازه دو برادر عزيز حضور داشتند. شهيد استكي را به خاك سپردند. و شهيد جعفرزاده را به سامان آورديم و به خاك سپرديم . خدايش قرين رحمت كند. من يادم هست كه شهيد بزگوار امامقلي جعفرزاده وقتي كه درسمت فرماندار شهركرد بودند با آقاي مهندس محسن نيلي احمدآبادي كه معاون سياسي در همين استان بودند ؛رهسپار جنگ شدند . در واقع آقاي ميري آن را تعريف ميكرد. مي گفت : وقتي من ميخواستم عازم جبهه شوم آقاي جعفرزاده هم ميگفتند كه من هم همراه شما ميآيم. من گفتم كه شهركرد كسي نيست من كه معاون سياسي هستم ميروم. شهركرد هم كه بزرگترين شهرستان هست كسي نيست بالاخره كسي به عنوان مسئول بايد بماند.اما او اصرار داشت که بيايد. بالاخره اصرارهاي ايشان کارساز شدوقرارشدايشان نيز به جبهه بروند. باپسرش حسين تماس گرفت واز او خواست به محل كار ش بيايد.وقتي پسرش آمد او اسلحه ي کمري را که همراهش بود، به پسرش داد و گفت : من ميروم و برگشتني در كار نيست !! من شهيد ميشوم. حسين گفت: اين چه حرفي ميزنيد؟!گفت: به من الهام شده كه شهيد ميشوم !بعد از اينكه از جبهه به مشهد رفتيم ايشان با شهيد استکي توسط منافقين ترورشدند وبه شهادت رسيدند. قدرت الله تراکمه:
شهيد امامقلي جعفرزاده فرماندار شهيد شهركرد ، روزي كه براي فرزند امام حاج آقا مصطفي در مسجد سيد اصفهان مراسم چهلم گرفته بودند، با اتفاق دوستش مرحوم آقاي فولادي همراه خانوادهها در محل مسجد سيد اصفهان در مراسم شركت ميكنند. مأموران ساواك كه از قبل در كمين بودند و افراد را شناسايي كرده بودند شهيد را بهمراه چند نفر ديگر دستگير كرده و به حفاظت و اطلاعات اداره ساواك ميبرند و زنداني ميكنند. ايشان هرچه مدرك پيش خودشان بود ميجوند و ميخورند تا مدركي دست آنها نيفتد. ساعت مچي خود را كه ساعت شرعي بود و تغيير نداده بودند، عوض ميكنند. وقتي مأموران او را از سلول به محل محاكمه ميبرند ، مدركي از ايشان نميتوانند بگيرند . ايشان همه چيز را از بين برده بود، آزاد ميكنند و تا مدتها خانه و مكالمات تلفني ايشان تحت نظر بود. عبدالله تراکمه: روزي يكي از منافقين كه جعفرزاده و استكي را ترور كرده بود به پسرآقاي جعفرزاده : حسين كه سن كمي داشت، گفت: پسرم بيا ببوسمت. حسين از روي احساسات به طرف منافقين آب دهان انداخت.منافق گفت: پسرم تو از من ناراحت نباش !!من پدرت و آقاي استكي را به اين دليل كشتم كه پدرت و آقاي استكي در تحكيم مباني جمهوري اسلامي ايران نقش بسيار مهمي داشتند. او با حسين خيلي مؤدبانه برخورد ميكرد. فضلاللهي:
سابقة آشنايي ما با شهيد جعفرزاده بر ميگردد به زمان انتخاب ايشان به عنوان فرماندار شهركرد . به لحاظ اينكه من آن زمان بخشدار شهرستان كيار بودم و اين شهرستان يكي از بخشهاي تابعه شهرستان شهركرد بود .يعني حدود سال 61-60 شهرستان شهركرد شامل دو بخشدار بود و يكي بخشداري مركزي و ديگري بخشداري كيار كه خوب افتخار آشنايي ما از آن زمان و به لحاظ اين ارتباط كاري بود.
شهيد جعفرزاده از همان روز اول كه وارد كار اداري و فرمانداري شد روش و منش خاص خويش را به اجرا گذاشت. با هر كس با هر سن و هر طايفهاي به اصطلاح اتمام حجت ميكرد. من يادم هست كه يك روز بعدازظهر و قتي از شلمزار به شهركيان آمدم، به جهت كاري كه در فرمانداري برايم پيش آمده بود، به آنجا رفتم . با اينكه وقت اداري تمام شده بود، ديدم كه جلسهاي در فرمانداري داير شده است. از بچههايي كه دم در ايستاده بودند، پرسيدم: جلسه در رابطه با چيست؟ گفتند: آقاي جعفرزاده، فرماندار، قصابهاي شهر را جمع كرده و براي آنها صحبت ميكند . برنامهاي اساسي براي اكثر صنوف داشت. من به لحاظ اينكه ببينم بحث در مورد چه چيزي است و در جريان كار قرار بگيرم در زدم و وارد شدم . در گوشهاي نشستم. ايشان مشغول صحبت بود و صحبتهاي خودش را با لحني زيبا ادامه ميداد .او توصيههاي خوبي به قصابها ميكرد و به آنها هشدار ميداد كه فرق بين غني و فقير نگذاريد، گوشت خوب را به پولدارها و گوشت بد را به فقرا ندهيد. چون همة ما در مقابل مردم مسئوليم و غني و فقير نبايد در نظر ما فرق داشته باشند . هر كسي مشتري شما بود و در مقابل گوشت پول به شما داد بايد سعي كنيد كه اولاً همه را به يك چشم و با يك ديد ببينيد و نهايتاً جنس خوب به مشتري بدهيد . بعد به اين شكل استدلال ميكرد كه فكر نكنيد كه اگر جعفرزاده فرماندار يا مأمور فرمانداري در مغازة شما نيست ؛كس ديگري به عنوان ناظر نيست .عين كلام ايشان را شايد بتوانم بگويم. اوگفت: ما ناظري مثل خدا، ائمه و شهدا داريم .ملائكه موكلي كه، هر شخص دو ملائكه موكلشان است و كارهايشان راکه انجام ميدهند ،اينها شاهد هستند. فكر نكنيد كه اگر بازرس نيست اگر كسي نيست كه كار شما را درآن لحظه مورد بازرسي قرار دهد؛ شما آزاد هستيد. وقتي چاقوي قصابي را بدست ميگيريد و ميخواهيد براي كسي گوشتي وزن كنيد و به آن تحويل دهيد، از همان لحظة اول قصد قربت كنيد و به نيت اينكه خدمت به خدا و خلق خدا مي كنيد؛ وارد شويد. او بحثهاي مفصلي كرد و حدود يك ساعت، يك ساعت و نيم كه اين جلسه طول كشيد در جهت راهنمايي اين صنف صحبت كرد. و از سؤال و جواب، قيامت و خدا، پير و پيغمبر و مسائل اعتقادي كه فكر ميكنم تا آن زمان آنها در رابطه با اين مسائل چيزي نشنيده بودند، برايشان گفت .اين نشان ميداد كه تا چه حد شهيد به اوضاع شهر آشناست و از طرفي تا چه حد دوست دارد كه عدالت در همه جا برقرار شود و حتي قصابهاي شهر هم عادلانه برخورد كنند و همة مشتريان خود را به يك چشم ببينند. قاسم بهرامي:
او از سجاياي اخلاقي، تواضع واخلاق حسنه زيادي برخوردار بود. من يادم نميرود كه ايشان به سمت فرمانداري منصوب شده بود و در يك كوچهاي پايينتر از كوچة ما منزل مسكوني را ميساختند روز جمعهاي با يكي از كارگرهاي ايشان كار داشتيم و به محل كار آنها رفته بودم .ديدم ايشان درساخت خانه كار ميكنند و سنگ ميآوردند و كمك ميكنند. اين يك الگوي بسيار مناسبي ميتواند باشد. يك الگويي كه يادآور يك بازخواني و بازنگري به زندگي شهيد رجائي بود. در آن زمان هم كه ما كوچكتر بوديم و به ياد نداريم و چيزهايي ميشنيديم در زمان طاغوت نيز نجف آباد تنها شهري بود که درآن نماز جمعه برپامي شد. ايشان با يك وانت قديمي (پيكان) كه با آن مواد غذايي را حمل ميكردند، صبح روز پنجشنبه حركت ميكرد تا به نماز جمعه اين شهر برسد .با آن مشكلاتي كه داشت. با وجود آنكه تنها فرزند خانواده بود و پدرش را در اوان كودكي از دست داده بود و مادرش به قول او هزينه زندگي شان را با نگهداري مرغ و قاليبافي و هزاران زحمت مختلف تامين مي کرد.
اين بزرگواريكي از مبارزيني است كه عنوان ميكنند در زمان طاغوت فعاليتهاي سياسي وزيرزميني زيادي انجام ميداد. همان موقع با آقائي به نام مداح كه بعد از انقلاب شد مدير عامل فولادشهر فعاليت مي کردند. يادم هست موقعي كه آمده بودند در سامان دستگيرش كنند. كتابهاي حضرت امام (ره)را تبليغ ميكردند. وبه خاطرآن تحت تعقيب مقامات امنيتي بودند. برخورد و معاشرت شهيد بزرگوار با دوستان خيلي با تواضع و ايثارگرانه بود.اينكه ديگران را به خودش ترجيح ميداد و شديداً با منيت و انحصار مخالف بود. وقتي شهداي سامان را تشييع ميكردند، ايشان با پاي پياده در مراسم شهدا با وجود داشتن سمت فرمانداري شرکت مي کردند. هميشه با مردم همراه و غمخوار بودند. خود را تافته جدا بافته نميديدند. مسئوليتها يشان ايشان را به خودشان وانگذاشت. خود را برتر از ديگران ندانستند. روح ايثار، روح تواضع، روح تعاون در ايشان متبلور بود. از وصاياي اين شهيد اين بود كه اين منيتها را بشكنيم، از اين منيتها خارج شويم. عين جملهاش نيست ولي بحث بود كه اگر ميخواهيد آن سوي افقها را ببينيد، پردهها را برداريد. اين منيتها بازدارندهاند. اينها عامل بزرگي در بين مردم نخواهد بود. ممكن است اين چهار روز جبران كند ولي ممكن است با يك موج از بين برود . آن واقعيتها پندار ميشوند. در مورد مسائل مذهبي همين قدر كه در زمان خفقان با آن وضع مالي و با آن بگير و ببندها و تدابير شديد امنيتي، ايشان در زمان طاغوت برد نداشت. در اين قضايا از لحاظ سياسي بسيار بالا بودند. با بچههاي آن روز سپاه، بسيجيها در دل گرميشان و در جذبشان، بچهها را هدايت ميكردند. هر جا همه به هر بهانهاي از هر فرصتي استفاده ميكردند. براي اينكه بچهها را روشنگري بدهد. يادم هست آقاي آخوندوند روحاني بسيار بزرگي بود. همين آقاي محمد تقي رهبر كه امام جمعه اصفهان است و آقاي جوادي كه امام جمعه فولادشهر بودند و به رحمت خدا پيوستند، ايشان از دوستان ايشان بودند. در دوران خفقان كه صحبت كردن،نامبردن از شعائر مذهبي جرم حساب ميشد وپيگرد قانوني داشت؛ ايشان هيچوقت از از نمازش و دينداري دست برنميداشت به معني واقعي يك انسان خود ساخته بود. عبدالله تراکمه:
تمام دغدغه ايشان امورات مذهبي و قرائت قرآن بود. بيشتر هم معتقد به بچههائي بود كه قرآن را ميخواندند و تفسير ميكردند و به تفسيرش عمل ميكردند، نه اينكه قرآن را به همين صورت بخوانند. در فولادشهر جلسهاي بود همه نشسته بودند و آنها به ترتيب قرآن ميخواندند. يك نفر با صوت خيلي قشنگ قرآن را قرائت ميكرد. من به او گفتم: آقاي جعفرزاده: ايشان چقدر زيبا قرآن ميخوانند. گفت: خدا بكشدش اين خوب قرآن ميخواند ولي به قرآن خوب عمل نميكند.
به هر حال زندگي ايشان همه در جهت اسلام و خدا و قرآن بود. فكر نميكنم نمازشان قضا شده، تا آن جا كه من او را ميشناختم يك ضرورتي پيش بيايد يا اينكه اتفاقي بيفتد يا اينكه حالت فراموشي به او دست دهد كه نمازش قضا شود، در اين صورت او را به خوبي مي شناختم محال بود. براي انقلاب هم زحمات زيادي را تحمل كرد. تهمتهاي زيادي به او زدند به هر حال او دست از انقلاب نكشيد. ايشان جلسات زيادي تشكيل ميداد. حتي در خيابانها بر عليه گروهكها سخنراني ميكرد. يكي از جملاتش در سال 58 اين بود: ( مردم و لايت فقيه يك واقعيت است. بپذيريد اين واقعيت را) خب آن روز اكثر مردم نمي دانستند ولايت فقيه چيست. حالا بيائيم ادعا كنيم آن روز ميدانستند يا نه، اگر امروز بگوئيم ميدانستند درست نگفتهايم. چون مردم آن روز به مسائل اسلامي آگاهي نداشتند. آن زمان بيشتر سياسيون، مذهبي بودند. كه حكومت اسلامي را بر مبناي ولايت فقيه ميدانستند.ا و آن روز فرياد ميزد « ولايت فقيه» گروههاي مخالف اين ايده هم گروههايي بودند كه كم و بيش اطلاع داريد، بخصوص منافقين در چهرههاي مختلف ازجمله چريكهاي فدائي خلق بودند. به هر حال گروههائي بودند كه آن روز خيانتها كردند و قدر اين انقلاب را ندانستند . واقعاً اگر اينها قدر امام(ره) را ميدانستند. يك جوري به كنار ميآمدند و به مملكت خدمت ميكردند. نبايد اين طور بدبخت ميشدند و يك عده را بيچاره ميكردند. ترورهائي كه انجام دادند و استاد مطهري و مفتح و امثال اينها را به شهادت رساندند. آقاي جعفرزاده از همان روزهاي اول اينها را منافق ميدانستند. عين جملة امام ميفرمايند :« منافقين بدتر از كفارند» قرآن و نماز خواندنشان همه حالتهاي مارکسيسمهاي اسلامي را داشت. خلاصه ايشان به شهادت رسيدند و بچههاي خوبي از ايشان به جاي مانده. مادرش بسيار زن مهربان و با تقوي، كه از همان اوايل با بيچارگي آقاي جعفرزاده را بزرگ كرد. يادم هست مادرش نذري داشت كه موهاي جعفرزاده را قيچي كرد و به مشهد برد. اواخر هم همراه مادرش به مشهد رفتند. علاقة خاصي به امام رضا (ع)داشتند. شايد اين فطرت دروني اين بندة خدا بود كه ايشان را بعنوان زائر حرم امام رضا(ع) به آنجا كشاند و در آنجا به شهادت رسيد. آقاي جعفرزاده با روحانيت ارتباط زيادي داشتند و آنها به منزل ما هم رفت و آمد داشتند. آقاي جوادي كه امام جمعة فولادشهر بودو آقاي گنجي که بعدها رئيس بنياد شهيد شهركرد شدند. آقاي جوادي مفسر قرآن كريم بود كه براي امامت جمعة فودلاشهر انتخاب شد ودر يك سانحة تصادف روبروي بيمارستان فولاشهر به لقاءا... پيوست. پدرخانم آقاي جوادي كه شيخ حسين بود ودر حسينآباد اصفهان سكونت داشت، امام جمعة فولادشهر بود. پايگاه ومرکز فعاليت سياسيشان در سامان بود، دوستان و رفقاي زيادي در آنجا داشت. من از منافقان چيزهايي شنيده بودم به هر تقدير هيچ كس نميتوانست استكي را بشناسد ولي وقتي بدن مطهر استكي را شستم و غسل دادم خيلي ناراحت شدم. بدن جعفرزاده نيز سوراخ سوراخ شده بود و غير از آنها خيلي ديگر از شهدا كه به سامان ميآوردند آنچه كه از دستم برميآمدبرايشان انجام مي دادم. رزمنده نبودم ولي بعنوان شهروند انجام ميدادم. برادر خانمم دانشجو بودند او نيز به جبهه رفته بود. زماني كه به جبهه رفت مفقودالاثر شد. من با زني زندگي كردم كه 14 سال چشمش به در بود هر وقت در ميزدند زود بلند ميشد و دم در ميرفت . ميگفتم دنبال چيزي ميگردي؟و بعد از 14 سال استخوانهايش را آوردند. جعفرزاده اينها را آنقدر دوست داشت كه حد نداشت. اينها از شاگردان جعفرزاده بودند. زماني به من گفتند كه از آبادان كتاب مذهبي بياور و بين مردم توزيع كن. قبل از انقلاب يك سري كتابهايي آورند كه الان در مسجد جامع و مسجد حسينه خدابنده سامان هست ، فهرست آن را نيز دارم.کتابها بيشتر از عبدالرضا حجازي، محمدتقي جعفري و مبارزين ديگر بود. آن روز به راننده اتوبوس دو برابر كرايه ميداديم تا اينكه چهار جعبه كتاب را از آبادان به سامان بياورد. قبول نميكرد. شهيدجعفرزاده ميگفتند: كتابها را بياوريد و در بين مردم پخش كنيد. شاگردانش نيز اين كار را انجام ميدادند. سيامك كريمي از جملة آنها بود كه شهيد شد. خيلي از شاگردان جعفرزاده شهيد شدند. محمدرضا باباخاني كه الان در آموزش و پرورش هستند او نيز در انقلاب خيلي اذيت شدند. باباخاني از شاگردان شهيد جعفرزاده بودند. زماني كه ايشان مدرك ديپلم را گرفتند. انقلاب شد و او همراه جعفرزاده بود و كارهاي حفاظتي را انجام ميدادند. و هميشه توي جادهها بودند و او شش ماهي را از طرف ذوب آهن مأموريت داشت تا به عنوان يك تكنسين مأمور به خدمت به شوروي برود. صحبت خاصي نميكرد كه آنجا كارهاي مذهبي انجام ميداديم ، چيزي در اين مورد از او نشنيده يا بپرسيدم تا حداقل جوابي بدهد. بعد از اينكه در اصفهان در منزل پدرخانمم ساکن شد. من بيشتر با ارتباط داشتم ومي ديدم که با دوستان نزديكش ؛ آقاي پرورش، دكتر صلواتي، آقاي نيلي، مهندس حسنزاده كه به شهادت رسيد؛فعاليتهاي ضد رژيم شاه انجام مي دادند. اينها گروهي بودند كه كارهاي مذهبي انجام ميدادند،آن هم در زماني که صحبت ازمذهب ودين جرم بود.يادم هست هروقت سراغش را ازمادرش مي گرفتم اظهار بي اطلاعي مي کرد ومي گفت:اوبا اين کارهايي که مي کند سرش رابا باد مي دهد.انگار براي مادرش قطعي شده بود که اوشهيد خواهد شد! درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 206 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
استکي مجتبي استکي,مجتبي
تاريخ خونبار تشيح همواره خط سرخ شهادت را مسير رهروان حضرت سيد الشهدا عليه السلام و قرب لقاي حق نشان داده است. شهيد «مجتبي استکي» در اول فروردين ماه 1334 ه ش در يکي از خانواده هاي مذهبي «شهر کرد »به دنيا آمد.او تحت تربيت پدري مومن و مادري فداکار رشد نمود و با آشنايي کامل به قرآن و احکام اسلامي در آن دوره اي که توسل به حبل المتين جرم بود، به تحصيل ادامه داد تا در سال 1352 به اخذ ديپلم نايل گرديد .اومدتي بعد در انستيتوي تکنولوژي اهواز فوق ديپلمش را گرفت و در اواخر سال 1355 به خدمت سربازي رفت. در سال 1357 در جريان انقلاب به فرمان امام امت از خدمت نظام وظيفه سر باز زد و به شهرکرد آمد و در کنار برادر شهيدش «رحمان استکي»(که درحادثه هفتم تير درکنار 72تن از شهداي انقلاب اسلامي وهمرا ه شهيد«بهشتي» به شهادت رسيد) به ايجاد جلسات و تشکيلات مذهبي در همگاني با جريان عظيم انقلاب پرداخت . منزلشان مرکزي براي تجمع برادران در برنامه ريزي و سرو سامان دادن به تشکل هاي ضد رژيم شاه پرداخت. با قوام جمهوري اسلامي شبانه روز در خدمت انقلاب قرار گرفت. از اوايل انقلاب در تشکيل کميته انقلاب اسلامي نقشي فعال داشت. پس از مدتي تلاش در اين جهت با اصرار برادران همراهش مسئوليت شهرداري هفشجان را پذيرفت و پس از سرو سامان دادن به کار هاي آن به دادگاه انقلاب شهرکردرفت و در تحکيم پايه هاي اين نهاد انقلابي در استان نقش ارزنده اي ايفانمود. با علاقه و ايمان وافري که چون برادرش به آموزش و پرورش داشت؛مدتي را به خدمت درآموزش و پرورش شهرستان فارسان پرداخت. بعد از شهادت برادر ارجمند ش «رحمان» ،در ميعاد گاه عاشقان الله، سر چشمه خونين تهران که نمايندگي مردم «شهرکرد»در مجلس شوراي اسلامي را به عهده داشت؛ از طرف حزب جمهوري اسلامي د«ر شهرکرد» کانديد گرديد و با قاطعيت آراي مردم که در استان بي سابقه بود به نمايندگي مردم شهرکرد و حومه در مجلس شوراي اسلامي انتخاب شد .اوسخت مي کوشيد راه برادر شهيد خود را در سنگر مجلس و نمايندگي مردم محروم شهرستان شهرکردبه نحواحسن ادامه دهد. برد باري و متانت مجتني هنگام تشيع جنازه برادرش و سخنراني وي در تدفين پيکر پاک برادرش همه رابه اعجاب و شگفتي وا داشت .رفتاروگفتاراو نشاني از شهادت به همراه و استواري چون کوهش را گواهي مي داد. خدمات ارزنده اش در پذيرش مسئوليت هاي مختلف و فعاليت شبانه روزي ،نشان مي داد که عاشق کار وتلاش در جهت حاکميت خط امام (ره)در نظام جمهوري اسلامي بود . اوبه کار وخدمت گذاري به مردم عشق مي ورزيد وحمايت از خط امام را فريضه واجب مي دانست. در اين رابطه تلاش بسيار موثر او رادر شوراي مر کزي حزب جمهوري اسلامي در شهرکرد؛ همچون برادرش که همواره،راه گشايي بود به خوبي احساس مي شد. او معلمي دلسوز و فداکاربود که تمام وجودش را وقف خدمت به آموزش و پرورش مي نمود و در راه خدا و براي خدا خالصانه و بي ادعا به کار مي پرداخت . آراي قاطع مردم منطقه و استقبال پر شور از نامزدي و نمايندگي ايشان دليل روشني بر علاقه و اعتقاد مردم به اين جوان از خود گذشته و متدين بوده است.آري برادرمان مجتبي استکي هم ،راه برادرش رحمن استکي را پيمود و در کنار يکي از برادران هم خط و همراهش شهيد امامقلي جعفرزاده فرماندار مکتبي و مبارز شهرکرد، بدست جنايتکاران منافق وابسته به استکبار جهاني در مشهد مقدس فرياد خرو شنده امامش را لبيک گفت و به شرف شهادت نائل آمد .اين قرباني اسماعيل گونه مانند تمام سربازان امام (ره) بابدن خونين به ديدار حق شتافت. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد خاطرات فضل الهي: يکي از خصوصيات خوبي که اين شهيد بزرگوار داشت اين بود که پايگاه يا به اصطلاح پاتوق اصلي خود را مسجد محل قرار داده بود .يعني مسجد جامع شهرکرد پايگاه شهيد استکي بود و هر کسي که مي خواست با اين شهيد ملاقات داشته با شد، در وقت نماز خود رابه مسجد مي رساند. ايشان هم خود را موظف مي دانست که همه فعاليت ها ي سياسي و اجتماعي خودش را در مسجد متمر کز کند. برادراني که آن روز ها رابه ياد دارند مي دانند که هر کسي که مي خواست باشهيد ملاقات داشته باشد حتما بايدبه مسجد جامع مي رفت. مسجد جامع پايگاه اصلي شهيد بود و اين پيام مهمي است که ما بايدبه مساجد اهميت بدهيم و مساجد را براي کار هاي سياسي و اعتقادي خود قرار بدهيم که انشاءالله بتوانيم هم عبادت کرده با شيم و هم امور اجتماعي مان را با استعانت از خداوند متعال به نحو احسن به انجام برسانيم . آخرين ديدارشان قبل از شهادت سفري بود که از تهران به شهرکرد آمده بودند و بر اساس تعطيلي که در کارش پيش آمده بود . من در استا نداري ايشان راديدم و نماز جماعت همان جا برگزار شد و ايشان را ديدم که کنار حوض استانداري نشسته بود و مشغول وضو گرفتن بود. فواره هاي حوض را که ديد، از من سوال کرد: اين آب حوض شهر باشد اسراف حساب نمي شود؟ گفتم : چون هدر نمي رود، نه. يعني حوض را وقتي پر مي کنند، فواره فقط دور مي زند و اين طور نيست که فقط آب وارد حوض شود و از يک طرف ديگر خارج شود. يا از آب شهر باشد. وقتي من اين مسئله را توضيح دادم، قانع شد و گفت: من فکر کردم که آب از شبکه آب شهري وارد حوض مي شود و در اين صورت اسراف محسوب مي شد . من آن موقع فهميدم که اين شهيد تا چه حد در مسائل شرعي مقيد است. بالاخره آخرين ديدار همان نماز جماعت آن شب بود و نهايتا خبر شهادت ايشان را شنيدم و دو سه روز بعد براي آوردن پيکر پاکش همراه عده اي از استان رفتيم و پيکر اين شهيد راآورديم که با استقبال عظيم و پر شور مردم که شايد بتوان گفت در تاريخ تشيع هاي شهرکرد تشيع جنازه اين شهيد عزيز يکي از تشيع هاي بي سابقه و تاريخي بود . ساده زيستي شهيد بسيار زبان زد بود. باهمه کس را بطه داشت .با فقير، غني، کاسب، کارگر، دانش آموزو قشر هاي مختلف. براي اين شهيد فرق نمي کرد که با چه افرادي رابطه بر قرار مي کند، مهم اين بود که ار تباط دقيق با موکلين خودش داشته باشد .در فرصت هايي که پيش مي آمد حتما به شهرکرد سر مي زد و با مو کلين خود در مناطق مختلف شهرکردو شهر هاي اطراف ارتباط داشت و به آنها سرکشي مي کرد . در جلساتي که با بعضي از افراد شهر داشت مسائل و مشکلات مردم را از آنها مي پرسيد و به مر کز اطلاع مي داد . در مجموع نيرويي بود که اگر ما مي توانستيم از وجودش بيشتر استفاده کنيم و منافقين کور دل اين عزيز بزرگوار را از ما نمي گرفتند؛ بسيار کار گشا و اهل کار بود .شب و روز برايش فرق نمي کرد. اوايل انقلاب سال 58الي59 کار هايي که بايد حتما انجام مي گرفت، بسيار زياد بود. براي همين روز تعطيل و غيره تعطيل هيچ فرقي برايش نداشت. نمي کرد مهم اين بود که بتواند کاري براي مردم انجام دهد .نهايتا ديديم که اجر اين جهاد و اين زحماتي را که کشيد بوسيله شهادت گرفت و در خيل عظيم شهيدان هفتم تير همراه باسيد الشهداي انقلاب اسلامي شهيد بهشتي و هفتاد ودو تن ديگر به فيض عظيم شهادت نائل شد . مرتضي جهانبازي:
در کلاس اول راهنمايي خاطرم هست که شهيد مجتبي استکي از معلمين ما بودند رفتار ايشان رامي توانيم بگوييم يکي از سر سر مشق هاي معلمين که من تا حالادر طول مدت عمرم ديدهام قرار بدهيم .رفتارشان به صورتي بود که با ما به طوري برخورد کرده بودند که هنگام ظهر که براي نماز آماده مي شديم براي وضو گرفتن به شکلي رفتار مي کردند که بچه هاي هر کلاس کلاس هجوم مي بردند به طرف چشمه اي که در آموزشگاه بود و همچنين در تدريس قرآن طوري رفتار کرده بودند که ما هنگام تدريساين درس با شور و اشتياق فراوان مي رفتيم و خيلي چيز ها راحفظ مي کرديم اميدوارم که خداوند او را مورد رحمت و لطف خودش قراردهد و ما بتوانيم ادامه دهنده راه ايشان باشيم.
لطف الله داودي:
سابقه آشنايي ما از سالهاي قبل از انقلاب است به اين طريق که ايشان دبير ديني ما بود .دردبيرستان امر کبير سابق که بعد از انقلاب به نام شهيد استکي نامگذاري شد. از چهره هاي فعال شهر محسوب مي شد . يکي از کار هاي بنيادين که ايشان انجام مي داد اين بود که کلاس درس ديني به يک محل براي بحث و گفتگو در ارتباط با مسائل عقيدتي و سياسي روز وکارهايي که مي توان انجام داد و يانمي توان انجام دادومواردي از اين قبيل. در مورد آنها صحبت مي کرد .وبه صورت علني درباره چگونگي مبارزه ومسائل اين شکلي صحبت مي کرد.واين موضوع با توجه به اينکه ماموران مخفي شاه همه جا ريخته بودندازحساسيت بيشتري برخوردار بود . فعاليت هاي اين شکلي را گزارش مي دادند و جلوشان را مي گرفتند. ضمن اينکه ما بعد از انقلاب فهميديم که ناظم همان دبيرستان متاسفانه ساواکي بوده و گزارش بچه ها رابه ساواک مي داده.ضمن اينکه برنامه ريزهاي شهيد استکي در آن دبيرستان باعث شد که اولين دبيرستان باشد که در سطح شهرکرد تظاهرات کند و بچه هاي دبيرستان در گير شوند و نهايتاتعطيلي دبيرستان ها در آبان ماه سال 57از دبيرستان اميرکبير شروع شد که شهيد استکي در آن فعاليت مي کرد و دانش آمو زان را سازماندهي مي کرد.ا و برنامه هاي اعتقادي و سياسي بسياري انجام مي داد.به لحاظ اينکه ايشان از نيرو هايي بود که در همه زمينه ها صاحب نظر بود و کار سازماندهي را به عهده گرفت و به عنوان يک محور، بچه ها با اين شهيد بزرگوار فعاليت و همکاري مي کردند. استانداروهمه افراد ومسئولين که به استان مي آمدند، همه افراد با اين شهيد آشنايي کامل داشتند و باآن مشورت مي کردند و طرف مشورتشان، ايشان بود .اين شهيد نهايتا به عنوان مدير آموزش و پرورش استان محسوب شد و از اينکه انتخابات مجلس شروع شد باراي بالاي ايشان به عنوان نماينده شهرستان شهرکرد مجلس شوراي اسلامي راه پيدا کرد.
به اين موضوع فکر مي کنم که بيشترين راهنمايي که مي توانست يک نفر انجام دهد در رابطه با انحراف سازمان اين بزگوار بود انشاالله که بتوانيم ره رو اين بزرگوار باشيم به خاطر اختلاف سني که با ايشان داشتم ارتباط زيادي با ايشان نداشتم. ايشان به عنوان مکبر و موذن مسجد بو دند. آن زماني که توي شهرکرد تعداد نماز گزاران از تعداد انگشتان دست بيشر نمي شد، ايشان تنها جواني بودند که در مسجد حضور پيدا مي کردند . از لحاظ درسي هم در سطح خيلي بالابودند در حدي که دانش آموزان دبيرستاني که دو سال از خود شان کوچکتر بودند پيش ايشان کلاس حضوري مي رفتند . اخلاق و رفتارشان را هميشه در حد کساني که در مسجد داشتند مي ديدم با توجه به اختلاف سني که با ايشان داشتم که پانزده سال از من بزرگتر بودند دو سه ماه قبل از انقلاب بود که من جواني بيست ساله بودم و با اختلاف سني که باشهيد بزرگوار داشتم، ايشان به عنوان استاد بنده محسوب مي شدند.با توجه به جو نامناسب آن زمان که ناشي از عدم آشنايي جوانان با اعتقادات ديني بود ،تعدادي به سمت چپ و کمونيستها بودند .بنده و يکي از دوستان نيزبه دليل عدم آشنايي به سازمان ننگين منافقين گرايش داشتيم .روزي آرم اين سازمان رادرکليشه ايي در آورديم و تمام شهر را از اين آرم پر کرديم. بعضي از مردم شهر که مي دانستند سازمان منافقين چه وضعيت وطرزتفکري دارد؛تمام آرمها رااز سطح شهر پاک کردند .خيلي ها از دستشان ناراحت شده بودند که چرا اين کار را انجام داديد. خلاصه قرعه به نام من افتاد که بروم و يک مقاله اي را مبني بر اين که اين سازمان ؛سازماني اسلامي است ،بنويسم وپخش کنيم. چندروز بعد مراسمي در سالن تختي شهرکرد برگزار شد که پدر يکي از افراد سازمان منافقين که معدوم شده بود آمد و آنجا سخنراني کرد.( به نام صاحب اختياري) من رفتم خدمت شهيد بزرگوار آقاي استکي که آيا اجازه مي دهيد مقاله ي مبني بر اينکه سازمان منافقين سازماني اسلامي است راقرائت کنم؟ هر کاري کردم که از اين استاد بزرگوار جواب آره يا خير بگيرم نتوانستم. گفت: اختيار با خود شماست .واين براي من خيلي جالب توجه بود که ايشان در آن شرايط حاظرنشدند موضوعي را به من تحميل کنند.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 234 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
آذريان,حسينقلي
در گذر كوچه هاي زمان به دنبال رد پايي از تمناي عشق مي گشتم ، در گذر نيستي لحظات اسير لحظه هاي تنهايي مي شوم در كنارش كه مي نشينم آرام با من سخن مي گويد ، به زبان خودش هميشه زنده و جاويد است. عشقش معلمي و كلامش هميشه آموزنده بود. آنچه مي گفت دل ميبرد به سراي محبتش. آرام و متين و باوقار در طول مدتي كه زندگي را تجربه مي كرد.آموخته بود در ناملايمات روزگار ساكت و آرام باشد اما هيچ گاه اجازه نداد مسير زندگي او را بي هدف به جايي ببرد. در كلامش و راهش هميشه نشاني از برنامه بود. زندگي را با اهدافش زيبا مي ديد نگاهش به دنيا فرق مي كرد.او دنيا را همچون گلستاني مي ديد كه تنها از دور زيبا بود كمك به فقرا براي او شيرين تر از هر شيريني بود. خنده اش مستانه بود و حرفهايش همچون عسل شيرين.عادت به رنجاندن كسي نداشت وقتي سخن ميگفت و احساس ميكرد كسي از او رنجيده دست به دعا مي زد و از خداوند طلب بخشش مي كرد.خوبيهايي كه ديگران در حقش مي كردند هميشه در دلش مي ماند اما هرگز از بدي كسي سخن نگفت.وقتي بيست و پنجمين بهار زندگي اش را مي گذراند به امر خدا و رسولش زندگي مشترك را در سال 54 با همسري فداكار آغاز كرد. مدتي كوتاه از اين زندگي مشترك مي گذشت كه خداوند هديه اي بزرگ به آنها اهدا كرد به نام فرزند.
او بار زندگي را به همراه تحصيل به دوش مي كشيد.دوري از محل تولدش براي او بسيار سخت بود اما زندگي در كنار همسر و فرزندانش برايش شيرين بود.با وجود تمام سختي ها همه چيز را به جان مي خريد تا آنكه خداوند دو گل ديگر به باغ زندگي آنها افزود. زندگي هر روز برايش شيرين تر مي شد تا آنكه اين شيريني با سفر به خانه ي خدا تكميل شد.دوران سفر پر بود از اتفاقات گوناگوني كه او بعد از برگشتن از سفر تصميم مي گيرد كه خانه را به مقصد مبارزه در شهرهاي جنوب ترك كند اما در اين مدت هم فراموش نمي كند كه معلم است و با خود كتابها و لوازم تدريس را همراه مي كند .ساك دستي كوچك او بار ديگر همراهش مي شود.دوران جبهه را با شاگرداني جديد مي گذراند. شب عمليات همه نگرانند نه به خاطر ترس بعد از مرگ بلكه نگران اينكه عمليات بايد موفقيت آميز باشد او نيز چون ديگران بعد از نماز شب شروع به زمزمه مي كند با خداي خود و اين چنين در دل بيان مي كند: يارب از فرط گنه نامه سياهم چه كنم گر نبخشي ز ره لطف گناهم چه كنم بسته گر ديده به هر سو برسد راه نجات ندهي گر تو در اين معركه راهم چه كنم جز تو ما را نبود پشت و پناهي به جهان بي پناهم ندهي گر تو پناهم چه كنم يوسف افتاده به چاه از اثر بي گنهي من ز فرط گنه افتاده به چاهم چه كنم بخشش و لطف تو پاينده تر از كوه بود من كه ناچيزتر از يك پر كاهم چه كنم به هدف گر نخورد دست دعايم هيهات به اثر گر نرسد شعله آهم چه كنم و بالاخره مرغ سعادت بر شانه اش مي نشيند و شهد شيرين شهادت را سر مي كشد و به مرغان باغ ملكوت اضافه مي شود و چه سفر شيريني است.او رفت و به آنچه مي خواست رسيد.با خود عهد بسته بود كه شهادتش با سفر به خانه عشق مدت زيادي فاصله نداشته باشد و چه جانانه به عهد خوبش وفا كرد و چه مردانه ملقب به لقب سردار حاج «حسين قلي آذريان» شد. منبع :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکرد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
خاطرات
هوشنگ طالبي: زماني كه حاج حسينقلي آذريان معاون اداره آموزش و پرورش شهرستان بروجن بودند روزي براي بازديد و سركشي از مدرسه راهنمايي سروش روستاي گلوگرد كه ما درآنجا خدمت مي كرديم به همراه يك نفر ديگر به اين مدرسه آمدند.پس از ورود به مدرسه كه زنگ استراحت دانش آموزان نيز بود به ميان دانش آموزان رفت و با آنها مشغول صحبت و سوال و جواب شد و حدود نيم ساعت حضور در بين آنها به طول انجاميد. وقتي زنگ كلاس زده شد اكثر دانش آموزان باز هم دور او حلقه زده بودند و حاضر نبودند كه به سر كلاس بروند و هر چه از آنها مي خواستيم كه سريعتر به سر كلاس بروند آنها امتناع مي كردند و مي گفتند كه ما از صحبت با آقاي آذريان لذت مي بريم و مطالب زيادي در اين وقت كم ياد گرفتيم. پس از اينكه دانش آموزان با اصرار زياد ما به كلاس رفتند،مشكلات و كمبودهاي آموزشگاه را مطرح كرديم كه ايشان در جواب فرمودند بعضي موارد را همين الان مي توانيم حل كنيم، از جمله اينكه ساختمان نيمه تمام دستشويي ها كه حدود 20 سانتيمتر از ديوارهاي آن ساخته شده بود و به همين شكل باقي مانده بود و فرمودند كه اين مشكل را تا حدي كه مي توانيم همين امروز حل كنيم و ايشان به اتفاق ما و دو سه نفر از دانش آموزان كه از بقيه بزرگتر بودند مشغول به كار شديم و تا عصر ديوار سه باب از دستشويي ها را با كمك بچه ها ساختند و قابل استفاده نمودند. عباسقلي پرتوي: اينجانب در طي سالهاي 60 تا 65 بعنوان مدير مدرسه مشغول انجام وظيفه بودم.روزي شهيد آذريان مسئوليت معاونت اداره آموزشي و پرورش را بعهده داشتند كه براي سركشي و نظارت به مدرسه يادشده تنها آمدند. ضمن ورود به مدرسه با برخوردي متواضعانه و مودبانه وبي ريا گفتند كه يكي از كلاسها را بازديد نماييم.بنده به اتفاق نامبرده به كلاس خانم ياري رفتيم.نامبرده ضمن عرض سلام و خسته نباشي به آموزگار مربوطه و با اجازه ايشان به كلاس وارد و آخر كلاس نشستند. با مشاهده اين برخورد بي ريا از ايشان خانم بنده(ياري) آموزگار مربوطه بيرون از كلاس آمدند و گفتند كه يكي از اوليا آمده و در كلاس درس نشسته است.در جواب به ايشان گفتم كه نامبرده معاون اداره مي باشند. يك روز به اتفاق شهيد آذريان از محله خودمان (كوي فرهنگيان) با ماشين بنده به بازار جهت خريد مايحتاج رفتيم.خريد مورد نظر پرتقال بود كه ايشان بدون جدا كردن ميوه را داخل نايلون ريختند. از ايشان در مورد علت سوال كردم در جواب گفتند كه : اگر من جدا كنم ميوه اي نامرغوب و بد براي نفر بعد مي ماند ضمن اينكه مغازه دار قيمت آنان را كمتر نمي دهد. در نهايت صداقت، ايمان ، تواضع و قروتني ايشان براي بنده اثبات شد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 210 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
يوسف پور,زال
آخرين فرزند خانواده بود و در سال 1339 ه ش در روستان «ناغان» در استان «چهار محال و بختياري» ديده به جهان گشود . گر چه وي در خا نواده و منطقه اي محروم به دنيا آمده بود اما اين محرو ميت ودوري از امکانات آموزشي وفرهنگي هر گز موجب ضعف ايمان و اعتقادي اش نگرديد . منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
سلام و درود خدا بر فاتحان خونين شهر سلام و درود رسول خدا (ص) و ائمه اطهار (ع) بر سرداران و شهيداني که با نثار خونشان خونين شهر خرمشهر شد . بر بال هاي سرخ سيمرغ شهادت زال دلاور چو به خون خفته بود درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 221 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
نظري,ابو الفتح
ارديبهشت ماه سال 1341 ه ش در جنوب «شهر کرد» به دنيا آمد. پدرش کارگر بود و با سختي معاش زندگي را تامين مي کرد. خانواده شهيد از نظر مالي وضعيت مناسبي نداشتند و شهيد از همان دوران کودکي تابستان ها در کوره هاي آجرپزي شهر کرد به کار مشغول مي شد تا بتواند کمکي در جهت تامين حد اقل نياز هاي زندگي خود و خانواده باشد .با اين وضعيت او از همان ابتدا با گوشت و پوست خود تمام سختي هاي زندگي افراد مستضعف و فقير را درک کرد. لذا هميشه و در همه جا سعي مي کرد از افراد ضعيف و مظلوم دفاع کند و هيچ گاه در مقابل ظلم و ستم افراد زور گو ساکت نمي ماند . اين رويه را هم در دوران تحصيل و هم در محل زندگي رعايت مي کردو الگويي شده بود براي دوستان و همکلاسي ها ي خود. در انتهاي دوران تحصيلات راهنمايي حوادث انقلاب پيش آمد و او به خاطر همان حس ظلم ستيزي و دفاع از حق به محض اطلاع از پيام امام خميني که مبارزه با ظلم وفساد دولت شاه خائن بود، در تمام تظاهرات ومبارزات شرکت مي کرد .اودر مدرسه محل تحصيل هدايت مبارزات دانش آموزان را به عهده داشت و به عنوان رهبر بچه هايي که تلاش در همراهي انقلاب را داشتند معروف شده بود .
حيدر علي زاده: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 281 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
سعيدي,مراد علي
شهادت عروجي است به سوي روشنايي ،خوني است بر پيکر جامعه و تيري است بر پيکر ظلمت وجهالت ؛آبي است براي درخت اسلام ،گواهي است براي يگانگي آفريدگار ،شهامتي است براي انسان و راهي است براي رستگاري ملتهاي بزرگ .همه قله ها يي را که تا امروز فتح کرده اييم و از اين پس فتح خواهيم کرد،از عزم راسخ و همت بلند شهيدان وام گرفته که به قيمت جان خود صخره هايي عظيم را از سر راه بر داشته اند و معجزه ايمان و فدا کاري را به ما نشان داده اند .
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 125 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ترکي,حسينعلي
سال 1347 به خدمت سربازي رفت و دوران خدمت سربازي را در گارد جاويدان گذراند . او که فقر و بيچارگي مردم زادگاهش و ساير نقاط کشور را ديده بودبا ديدن رفتار هاي متکبرانه و عياشي شاه و اطرافيانش وساير مسئولين نظام فاسد شاهنشاهي بيش از پيش در مبارزه با اين رزيم فاسد مصمم شد.اودرباره ي خدمت سربازي چنين مي گو يد: زندگي من از سربازي شروع شد آن جا حس کردم وديدم که چه خيانتي درکشورميشودوآن زاغه نشينها واين کاخ نشينها وآن مردم محروم روستاهاواين مستشاران آمريکايي که دسته دسته براي مکيدن خون ملت مظلوم ايران وارد اين کاخها مي شوند. در اين باره درس هاي زيادي من آموختم و اين سربازي برايم همچون دانشگاهي بود که من حس کردم خودم را از آنها جدا نمي ديدم . در اين دوران بيش تر به ورزش مي پرداخت . تا دوره ي تکاوري را گذراند . پس از سربازي ازدواج کرد و در سازمان برنامه و بودجه تهران استخدام شد علاقه اش به کسب علم و تحصيل باعث شد روزها کار کند و شبها درس بخواند . سه سال در اين سازمان کار کرد وبا تحصيل شبانه موفق شد درکلاس سوم متوسطه قبول شود . داشتن چنين شغلي وبرخورداري از اين سطح تحصيلات براي هر جوان ايراني در آن دوره موفقيت ممتازي بود. که ميتوانست زندگي خوبي را براي خودش فراهم سازد . اماشهيد ترکي از سازمان برنامه و بودجه ي تهران استعفا داد . اين شهيد بزرگوار در مورد استعفايش ميگويد"نمي توانستم بي تفاوت درمقابل دزدي هاي سران طاغوت باشم. جايي که من خدمت ميکردم خدمت به اسلام نبود ،خدمت به يک عده از خدا بي خبر ووطن فروش بود. پس از استعفا به زادگاهش برگشت و يک دستگاه ميني بوس خريد .تا از اين طريق مخارج زندگي اش را تامين کند. مدتي بعد ميني بوس را فروخت ويک دستگاه اتوبوس خريد ودر ذوب آهن اصفهان هم مشغول کارشد اما هيچ کدام از اين ها مانع از کارهاي اجتماعي شهيد ترکي نشد. حدود بيست سال از زماني که شهيد ترکي مجبور بود براي ادامه ي تحصيل با دوچرخه مسافت پانزده کيلومتر ي روستاي هرچگان تانافچ را بپيمايد گذشته بود، اما هنوز روستاي هرچگان از مدرسه ي راهنمايي بي بهره بود و همين امر باعث ترک تحصيل بچه ها ميشد. شهيد ترکي روز ها درکارخانه ي ذوب آهن اصفهان کار ميکرد و شبها هم با همکاري اهالي روستا اقدام به ساخت مدرسه ي راهنمايي ميکرد.عوامل حکومت که از محبوبيت روز افزون او در ميان اهالي روستا ناراضي بودند شروع به مانع تراشي کردند. شهيدترکي بي توجه به اين مزاحمتها به ساخت مدرسه ادامه داد. وقتي عوامل رژيم شاه موفق به ممانعت از ساختن مدرسه نشدند با دسيسه چيني وايجاد اختلاف ودرگيري شهيدترکي رازنداني کردند . با زنداني شدن او کار ساخت مدرسه هم متوقف شد. اما پس از مدتي شهيدترکي از زندان آزاد شدو با فروش اتو بوس و حتي لوازم منز لش، مدرسه را ساخت و آن را افتتاح کرد.اين مدرسه، پل و خدمات عمراني ديگري که شهيد ترکي در هرچگان انجام داد هنوز مورد استفاده مردم قرار ميگيرد. سال1356که انقلاب اسلامي مردم ايران اوج گرفت اوهم به فعاليتها ي ضدرژيم طاغوت شدت بيشتري داد.
باکانونهاي انقلابي دراصفهان ارتباط برقرارکردوباپخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره)درزادگاهش وبخشهاي ديگر استان چهارمحال وبختيارينقش مهمي درآگاهي دادن به مردم ازستمهاومفاسدشاه داشت.حضورفعال درراهپيمايي هاوتظاهرات ضدرژيم وشرکت درتحصن کارگرانکارخانه ذوب آهن اصفهان ازجمله کارهاي شهيد ترکي درراه به ثمررساندن انقلاب اسلامي بود. انقلاب که پيروزشداودرهرجاکه نيازبه فعاليت وايثاربودحضورداشت.ابتدا به عضويت شوراي اسلامي روستاي هرچگان درآمداماحضوردرشوراي روستا روح پرعطش وفعل اورا ارضاء نميکرد پس واردسپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. چيزي از ورود او به سپاه نگذشته بود که لياقت و شايستگي اش به فرماندهان اثبات ميشود . و به فرماندهي سپاه بازفت دربلندترين وصعب العبور ترين نقطه ي استان چهارمحال و بختياري منصوب ميشود.اوکه حالافرصت طلايي خدمت به مردم را که سالها به دنبالش بود پيدا کرده با تمام تلاش وتوان خدمت به مردم محروم و عشاير اين منطقه راآغاز ميکند. باگذشت حدود سي سال از آن دوران اگرگذري به منطقه ي بازفت وکوهرنگ داشته باشيد و از شهيد ترکي بپرسيد از خدمات بي شمارآن شهيد بزرگوار حرف هاي زيادي را خواهيد شنيد. جنگ که آغاز شداو حتي يک لحظه به خود ترديد راه نداد وبااولين گروه از رزمندگان که از شهرکرد عازم جبهه بودند اعزام و وارد جبهه شوش شد. يک سال در جبهه ي شوش با مسئوليت فرماندهي محور اين جبهه مشغول خدمت شد وپس از آن به شهرکرد برگشت تا فرماندهي عمليات سپاه را در اين استان به عهده بگيرد. او همزمان گوينده ي راديويي برنامه هاي سپاه در استان نيز بود. اما تمام اين تاشها او را قانع نمي کرد و دوباره به جبهه برگشت و سه بار مجروح شد اولين بارپس از ده روز معالجه دوباره به جبهه برگشت و بار دوماز ناحيه ي پا مجروح شد که پس از ده روز معالجه مجددا به جبهه برگشت. سومين بارو براثراصابت ترکش خمپاره از ناحيه ي پاهاوسينه زخمي شد طوري که بيرون آوردن ترکش ازسينه اش ممکن نشد اما بااين وجود پس از يک هفته معالجه دوباره به جبهه برگشت اين در حالي بود که تنها پسر او روح الله به دليل ابتلا به بيماري سختي دربيمارستان بستري بود وتشخيص پزشکان معالج اين بود که بايد روح الله را به اصفهان ببرند تا شايدبشود آنجا کاري براي معالجه ي او کرد. و او پسر بيمار وهمسرش را به پدرو مادرش مي سپاردوعازم جبهه ميشودسه روزپس از اين تقدير خدا بر اين قرار مي گيردکه روح الله از اين دنيا بار سفر ببندد و شهيد ترکي از اين امتحان اللهي سربلند بيرون بيايد. او در جبهه فقط فرماندهي نمي کرد،درکنار جنگ با دشمن به تربيت نيرووتربيت کادر قوي از نيروهاي رزمنده نيز مي پرداخت.آموزش جرئت و جسارت به نيروهاعلاوه بر آموزش نظامي از جمله کار هاي شهيدترکي در جبهه است شهيدترکي فرماندهي بودکه با تلاشهايش خستگي را خسته ميکرد هيچ گاه نشد که او قبل از عمل به کاري آن را به نيروهاي تحت امرش دستور دهد فردي بود پر از فضايل و اخلاق حسنه هنوز هم اعضاي خانواده اش امر به معروف و نهي از منکروسفارشات مهربانانه ي او را از ياد نبرده اند که همواره آنها رابه حفظ حجاب برپايي نماز اخلاق نيک و توجه به رضايت اللهي دعوت ميکرد. اويک نمونه و سرمشق کامل در اطاعت از ولايت فقيه است او در يکي از نوشته هايش درباره ي ولايت چنين مي نويسد:"اي کساني که به جان هم افتاده ايد واين تحفه ي شهدا را به اينجا آنجا ميکشيدو صاحبانش را مي آزاريد به خود آييد و به وظايفتان عمل کنيد.چون مالک آن نيستيد رها کنيد وبه مالکان آن واگذاريد که در رأس آن ولايت است امامت است وآ نچه او صلاح بداند ، به خدا قسم اگر بر خلاف آن عمل کنيد هم دراين دنيا و هم در آن دنيا پس خواهيد داد." شهيد ترکي پس از افتخار آفريني هاي بي شمار درچهارم بهمن ماه1360درجبهه شوش وبراثراصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيدوپيکرمطهراودرگلزارشهداي روستاي هرچگان به خاک سپرده شدتاسندي باشدبراي سربلندي وافتخارابدي ايران بزرگ.ازاين شهيدبزرگوارسه فرزند دختربه يادگارمانده است. منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه ...امام رادرهرشرايطي تنها نگذاريدوحق رافداي مصلحت نکنيد،چون حق باقي است ومصلحت زودگذر....خوش رفتاري کنيدکه اخلاق نيک ازصفات نيک بشريت است ودرهرجرياني قرار گرفتيد؛فقط توجه شمابه خداباشدوکاري انجام دهيد که خداراضي شودنه هيچکس ديگر. حسينعلي ترکي خاطرات محمد کاظم پندار: آنقدر خستگي ناپذير بود که شب وروز را به هم ميدوخت. عصرها اسلحه را بر ميداشت و به طرف دشمن ميرفت و از نيروهاي دشمن شکارمي کرد. قنبرعلي کريمي: يکي از نيروهاي تحت امردر حين نگهباني احساس خطر ميکند وشهيد ترکي را خبر مي سازد. ترکي پس ازبررسي اوضاع رو به رزمنده ي بسيجي ميگويد ترسيديد؟ عيبي ندارد من هم ميترسم ولي سعي کنيد کم کم شجاعت را بياموزيد."بعد هم روي خاکريز رامسطح ميکند و همانجا ميخوابدتا به نيروهاي بسيجي بياموزد که بايد جرئت لازم را کسب کنند. سبزعلي کياني: ما از كودكي تقريباً با هم بوديم تا اينكه من از هرچگان عازم راستاب شدم. در حدود دو سال از هم جدا بوديم تا به خدمت اعزام شديم. بعد از چهارماه آموزش ايشان به گارد جاويدان انتقال يافت و من به تيپ هوابرد شيراز رفتم. سه ماه خدمت كردم و بعد فرار كردم در تهران مخفي بودم، ولي با شهيد هميشه در تماس بودم. يك روز كه به مرخصي آمده بود با من خيلي دعوا كرد. چنان عصباني شد كه ميخواست مرا بزند .در حالي كه در تمام اين مدت من هيچ وقت او را اينگونه در حال عصبانيت نديده بودم. اين شهيد چنان صبور و بزرگ مرد بود كه اگر بزرگترين اهانت را به او ميكردند، هيچ وقت ناراحت نميشد و با خنده جواب ميداد. موقعي كه سر من فرياد كشيد كه چرا از خدمت فرار كردي؟ من در جواب گفتم :من هرگز به يك فرد خائن خدمت نميكنم.منظورم شاه بود. ايشان با همان روي خنده جواب دادند : شما به وطن خدمت ميكنيد نه به فرد. من به ايشان گفتم: شما اگر به وطن خدمت ميكنيد چرا جاي ديگر را انتخاب نكرديد؟ چرا رفتهايد گارد ؟ شهيد چنان خندهاي كرد كه صداي خندهاش مدتي طول كشيد. بعد به من گفت: داداش مسلمان بودن شماها در چشمتان است.!!شماها اسلام را از روي ديد ظاهري مينگريد و همين ديد ظاهري است كه سرتان را به باد خواهد داد .درحالي كه هيچ خدمت مثبتي انجام ندادهايد. من دوباره گفتم :براي اينكه سرباز مخصوص خدا يگان (لقب فرعون ايران شاه خائن) نيستم. من حاضرم بميرم و سرباز گارد نشوم. ايشان دوباره خنديد و گفت: آقاي قهرمان تو، مو را ميبيني و من پيچش مو . من به خاطر سه چيز گارد را انتخاب كردم. اول بخاطر اينكه در آنجاي دورة تكاوري و رنجري ميبينم .دوم به خاطر آشنائي با فنون ديگري كه بجز سربازان گارد، سربازهاي ديگر از آن بينصيب هستند. سوم آنكه با افراد كه در آنجا هستند آشنائي كامل داشتهباشم. من دوباره گفتم آنهايي كه در آنجا هستند تمام سر تا پا يك كرباس هستند. همه شان فدائيان شاه و خانواده او ميباشند. شهيد دوباره خندهاي كرد و گفت: آيا در دادگاه حق هم اين نظر را ميدهي؟ گفتم: چطور؟دستهايش را به من نشان داد و گفت تمام انگشتان من يك اندازه هستند؟ من گفتم: انگشت كار خداست. ايشان گفتند: آنها هم بندگان خدا هستند. از آنجا كه من از حقيقت دور بودم چيزي از حرفهايش درك نكردم و سكوت اختيار كردم. مدتي بعد گفتم شما يك سرباز هستيد ،نميتوانيد از جريان داخلي گارد با خبر باشيد. ايشان گفت پس داداشت رانشناختهاي!! من در آنجا چنان خود را جاي كرده ام كه خود شاه بيچاره هم نمي داند چه كاري به سر ش خواهم آورد. گفتم: مثلاً چه كار؟ گفت: تازهگي چند بيت شعر نوشتهام كه خيلي پسند كرد است. چنان مرا از خود مي داند كه حرفهاي خصوصي را هم از من پنهان نميكند. ولي از آنجائي كه اين شهيد ديد وسيعي داشت، من نتوانستم درك كنم. اين مواردرا كه براي شما مينويسم ؛بعدازشهادت ايشان است ودر زمان حياتش راضي به افشاء اين حقايق نمي شد. بعد از دوران خدمت در سازمان برنامه وبودجه تهران استخدام شد .اوايل ماهي ده تومان حقوق ميگرفت تا بعد شد 400 تومان در حالي كه هفتصد تومان اجاره خانه مي داد. هر موقع حقوق ميگرفت من ميديدم كه مقداري ازآن را كنار ميگذاشت و ميگفت اين مال فلاني كه نام نامش را نميبرم چون زنده است و اين مقدار هم مال فلاني . من با او رفتم بازار و قدري چاي و پارچه خريد و گفت: اين هم مال پدر و مادر و خواهر م .اين شهيد مظلوم چنان گذشت از خود نشان ميداد كه در بعضي مواقع من گريه ميكردم و ميگفتم: حسين تو خانه نميخواهي؟ زندگي نميخواهي؟ چرا قدري هم به فكر خود نيستي!! پدر شما به اندازه كافي دارد. از آن گذشته برادرانت همه پول دارند و دركويت هستند ،آنها بدهند. در جواب به من ميگفت: برادرانم زن دارند، بچه دارند و آنهايي كه زن ندارند بايد زن بگيرند و سروسامان پيدا كنند. وانگهي سوال برادر را از من نخواهند كرد.!!من به دنيا نيامدهام كه سربار جامعه باشم .من به دنيا آمده ام كه باري از دوش بيچارهگان بردارم و چون هدف اينست از خود شروع ميكنم و تو اگر ميخواهي هميشه زنده باشي كاري ميكنم، قدري امتحان كن و اگر سود بردي ادامه بده و اگر ضرر كردي ادامه نده. آن شهيد هميشه به من ميگفت: ما از خود نيستيم. ما ما ل ديگران هستيم. تو خود را بساز، كاري به ديگر نداشته باش كه چه كار مي كند تو فقط راه خدا را برو. چيزي که خدا فرموده است. اين شهيد در هيچ موقع زمان به خود فكر نميکرد.اوهميشه مي گفت:دوست داشتم چنان قدرتي داشتم که ظلم را خرد ميكردم و حق مظلوم را ميگرفتم و حرفي هم كه ميزد ثابت ميكرد. براي اينكه من خدمت شما حرفهاي اين شهيد مظلوم را ثابت كنم به يك نمونه اشاره ميكنم شاهد زنده و حاضري توانيد برويد تحقيق كنيد هم فرد موردنظر را من نام ميبرم که محفوظ است. اين شخص اوايل معتاد بود به حشيش و فرد بيبندوباري بود. تا اين كه روزي ديدم حسين گفت: يك مغازه خريدم. من گفتم شما اداره ميرويد يا مغازه داري ميكنيد؟ ايشان گفتند: چه ضرري دارد. من يك اداري هستم وشايد فرداي بيكار شوم.خوب كار ميكنم . بعد از مدتي متوجه شدم كه شخص موردنظر را شريك كرده است .در جائي كه ما هيچگونه سنخيت ونسبتي با اين فرد نداشتيم. و اين فرد يكي از بستگانش ميلياردر بود.که آن فرد را از مغازه اش بيرون كرده بود .من گفتم حسين اين كار تو خوب نيست ،مردم حرف درميآورند. من ميدانم تو به خاطر خدا اين كار را ميكني. ولي زخم زبان مردم را چه كار ميكني؟ چه زحماتي كه اين شهيد مظلوم به پاي اين فرد كشيد. تا يك روز مادر همان شخص به حسين جسارت کرد!!حرف ناشايست اين زن چنان ضربه به سر من كوبيد كه هنوز هم فراموش نميكنم .در حالي كه اگر حسين نبود خدا ميداند كه اين فرد چگونه به خاري ميافتاد .من چنان گريه كرده بود كه تمام چشمانم باد كرده بود. شهيد از من پرسيد چي شده است؟ من از روي ناراحتي گفتم: خدا مرا بكشد تا ديگر نه اين حرفها را بشنوم و نه كارهاي بيخود تو را ببينم ؛من از دست تو چه خاكي به سرم بريزم !؟شهيد خندهاي كرد و گفت :خاك ايران بهترين خاكهاي جهان است. چقدر ميخواهي تا برايت بياورم .من خيلي ناراحت بودم چون تاب و تحمل اين كه حرف پشت سر او بزنندرا نداشتم. با گريه گفتم: تو بي غيرتي!! دوباره خندهاي کرد و بازوانش را به من نشان داد و گفت: اين هم غيرت مگر كوري!! من دوباره گفتم: اي كاش كور بودم! اي كاش كر بودم! آخر تا كي؟ تو چرا نميخواهي بفهمي! يك كس كه مي خواهد خود را چاه بيندازد، چرا تو مانع مي شوي!! فاميل او به او اعتنا نميکنند! آيا او خدا را نميشناسد. فقط تو يكي که ازروستاي خراب شده هرچگان آمده ايي؛ خداشناس هستي. باز خندهاي كرد و گفت: من خدا را ميشناسم و تمام جانداران از گياه حيوان و انسان، همه موجود خدا هستند. تو هنوز بچه هستي! تا صدسال ديگر هم اگر عمر كني باز هم بچه هستي!! آدم اگر بخواهد با حرف مردم زندگي كند –پل بعد از رودخانه است. كسي كه به خاطر خدا كاري ميكند چه باك از حرف بندهخدا. تو هنوز خدا را نشناختهاي! من گفتم :آره خداشناس فقط تويي!! در جواب گفت: اگر خدا ر اميشناختي مثل يك بچه به خاطر چند كلمه حرف خالهزنانه گريه نميكردي. برو جلو آيينه قيافه خود را ببين .چنان گريه كردهاي كه از شکل آدميت خارج شدهاي. بله آن شهيد مظلوم قلبي پر از مهر علي(ع) داشت. او حسين بود حسينوار زيست و حسينوار فدا شد. اينكه در ادامه خاطرات لقب مظلوم به ايشان دادهام براي اينكه هر تهمتي كه به ايشان ميزدند با خنده جواب ميداد. خاطرهديگري كه از اين شهيد دارم ؛ آمدم شهركرد وايشان را در سپاه ملاقات كردم. بعد از احوالپرسي معمولي، گفتند: فلاني چه كار ميكند؟ منظورش همان فرد معتادي بود که شهيد اورا حمايت کرده بود ونجات داده بود. گفتم: حالش خوب است. گفت: وضع مالي اش چطور؟ گفتم: تازهگي يك جفت فرش خريده 20 هزار تومان. گفت: نقد يا نسيه؟ گفتم: ميگويند نقد. چنان خوشحال شد كه بي اختيار دست به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا شكر .بعد رو كرد به من و گفت: داداش اگر بيايي و به من بگويي كه فلاني در تهران خانه براي خود خريده است ؛بهترين مژدگاني را پيش من داري . او عاشق خدا بودو به خدا پيوست. سبزعلي کياني 9/11/1360 آثارمنتشر شده درباه ي شهيد فيلمنامه پرستوي عاشق دستهاي پرستو در آسمان آبي در حال پروازند دوربين پان ميكند و سپس پرندهها فيكس ميشوند. تيتراژ ميآيد و با حروف درشت تمام كادر را پر ميكند ـ پرستوها سپس فيد ميشوند و پرستوها به حركت خود ادامه ميدهند. دوربين پرستوئي را نشان ميدهد كه بر روي سيم برقي نشسته است و ميخواند. بك راند نماي آبي آسماني است. تيتراژ دوم بر روي پرستو ميآيد ـ پرستوي اول شهيد حسينعلي تركي هرچگاني هنوز فيد نشده كه پرستو پرميزند و از كادر خارج ميشود ـ صداي رژه هماهنگ سربازان كم كم بلند ميشود و تصوير چند گروهان را نشان ميدهد البته تنها اينسرت پوتين نظاميان در كادر است كه در حال دريدن هستند. تمام تيتراژ بر پوتين نظاميان ميآيد تا پايان تيتراژ اينسرت پوتين سربازان (نظاميان) در كادر است. 2- منطقه عملياتي است ماشين لندكروز (يا موتور) استتار شده با گل و لاي ـ به طرف دژباني راه كه دو سرباز ايستاده و با زنجير راه را بسته و در حال نگهبانياند. ماشين ميآيد و پشت زنجير متوقف ميشود. سرباز مسلح ميرود جلو كارت تردد ميخواهد .راننده پس از سلام و خستهنباشيد،کارتش را به او نشان ميدهد .دژبان سپس مشخصات او را ميپرسد. نام ؟ راننده ميگويد: حسينعلي تركي هرچگاني. نام پدر؟ عبدالمناف . تاريخ تولد ؟ 1327 در اين حين درجهداري كه آن طرف، جزء نگهباني است نزديك ميشود و با ديدن پرس و جوي نگهبان، به او ميگويد (زنجير را بنداز) نگهبان چنين ميكند. راننده ماشين را حركت ميدهدو آنطرف زنجير ميرود. درجهدار سلام نظامي ميدهد .ماشين ميايستد و با او احوالپرسي ميكند. درجهدار لبخندزنان ميگويد: برادر ببخشيد!! اين نگهبان تازه به اين منطقه اعزام شده و به همين خاطر شما را نشناخت. راننده: اتفاقاً جوان خوب و وظيفه شناسيه. بعد ميگويد: اينجا كم و كسري ندارين كه؟ درجهدار: نه الحمدالله همهچيز هست. راننده: خوب فعلاً التماس دعا. درجه دار: محتاجيم به دعا. راننده: حركت ميكند و ميرود. سرباز مبهوت آنها را نگاه ميكند. بالاي نگهباني پارچهنويسي شده: تيپ 17 عليبنابيطالب (ع) 3- فضاي جبهه جنگ صداي انفجار و تير، موتورسوار آرپيجي بر دوش با سرعت حركت ميكند و از خط مقدم به طرف عقب باز ميگردد. جايي در مقابل سنگر ميايستد. چند نيرو در آنجا در حال جابجايي مهماتاند. در همين حين يك بسيجي كه با بيسيم حركت ميكند. گوشي را به او ميدهد و ميگويد: شما را ميخواهند. 4- در سنگري شب هنگام با چند بسيجي ديگر نشستهاند. و يك چراغ زنبوري در بالا آويزان كردهاند و نقشهاي در وسط گذاشته و مشغول بررسي و شناسايي براي فردا تركي: خوب، پس انشاءالله سحر بعد از نماز براي شناسايي حركت ميكنيم همه توجيه هستند؟ همه ميگويند: بله. سحرگاه: در سنگر به نماز ايستادهاند و مشغول ذكر و دعايند. پنج نفر يكييكي در سحرگاه از سنگر خارج ميشوند. سكوتي مطلق حاكم است. گاهگاهي منور بر آسمان روشن ميشود. 5- دوربين از پشت خاكريز 5 بسيجي را نشان ميدهد كه يكييكي به آنطرف خاكريز ميغلتند و آهسته و سينهخيز با ايما و اشاره حركت ميكنند. در كنار جادهها ميرسند و كمين ميكنند. يك گروه عراقي با نفربر (كاميون نظامي) به آنجا نزديك شده و همانجا پياده ميشوند. آن 5 نفر كاملاً استتار و مخفي شدهاند. موزيك نواخته ميشود كه بر شدت خطر ميافزايد. عراقيها دقيقاً از بالاي سر آنها حركت ميكنند. دوربين پوتينهاي آنها را نشان ميدهد كه از بالاي سر آنان حركت ميكند (دقيقاً در گودال اطراف جاده كمين كردهاند). پس از چند لحظه عراقيها دور ميشوند، و تركي سر خود را بلند كرده و آهسته بچهها را صدا ميزند اما صدايي نميشنود. خود را سينهخيز به سنگر ايرانيها نزديك ميكند. 6- چند بسيجي و از جمله 4 نفر كه با تركي براي شناسايي رفته بودند در كنار سنگر در حال خوردن غذا هستند. يكي از آن 4 نفر بسيجي: هيچ فكرش رونميكردم كه از بين ما 5 نفر تركي اسير بشه. بسيجي ديگر: خواست خدا بود. در همين حين. يك بسيجي آنجا را نگاه كنيد، تركي داره ميآد. دوربين او را نشان ميدهد كه آرام و خسته و خاكآلود نزديك ميشود. همه بسيجيها برميخيزند و ميخندند و صلوات ميفرستند. و او به جمع آنان ميپيوندد. يكي از آن چهارنفر: ما رو بگو كه فكر ميكرديم تو اسير شدي. 7- شب است باران شديد همراه رعد وبرق در حال بارش است. در سنگر بسيجيان نشستهاند و تركي خيس وارد ميشود. و كنار چراغ مينشيند و در جمع آنان يكي از فرماندهان: خوب به سلامتي فردا يك هفته به مرخصي ميروند ، برادران در جريان باشند كه بعضي كارها را با ايشون هماهنگ كنند. 8- مادرش: هي تقريباً 30 روز تو جبهه بود و يك هفته ميآمد مرخصي يادمه يه روز: فيد ميشود به خاطر آن روز. در حياط خانه دارد وضو ميگيرد. بچهها دورش حلقه زدهاند. تركي: بچهها خوب نگاه كنيد ياد بگيريد. و خود وضويش را گرفت. و بعد به بچهها گفت: حالا شما وضو بگيريد. مادرش از پشت پنجره نگاه ميكند و آنانرا در حياط زير نظر دارد .دوربين به طرف زوم ميشود. فيد ميشود به مادر كه ادامه ميدهد. و ميگويد: يك روز كت و شلوار خريده بود و روز بعد بدون كت و شلوار آمد خانه. با اصرار من و همسرش گفت: كت و شلوار را به يك نفر كه احتياج داشت بخشيدم. بخشنده بود و معروف به (آقاي قابل ندارد). 9- خواهرش (خواهر كوچكش) ميگويد: هميشه به ما سر ميزد و از ما دلجويي ميكرد. يادم هست يكروز: فيد ميشود به روز مذكور. خواهرش در حالي كه مشغول قاليبافي است و بچه شيرخوارهاش روي زمين در اتاق گريه ميكند و در همين وقت تركي ياالله ميگويد و وارد ميشود و ميبيند كه خواهرش در حال قاليبافي است و بچهاش در كف اتاق ميگريد و ميگويد: خواهر چرا بچه را برنمي داري. و بعد خودش بچه را بغل ميكند و او را ناز ميكند و. ميگويد: بايد از اين بچه نگهداري کني. خواهرش مي گويد: آخه ما وضع ماليمون خوب نيست. بايد روزگارمان را با قاليبافي سپري كنيم. تركي: ميخندد، اي بابا خدا را شكر كن، تو هم چه حرفها ميزني؟ بعد: بدون اينكه خواهرش بفهمد در حين آنكه بچه را بغل دارد مقداري پول كنار قالي ميگذارد. 20- همسرش (عصمت محمدي): مشكل مادي داشتيم ولي آنقدر زندگيمان شيرين بود كه اصلا ماديات برايمان ارزشي نداشت. ميگفت: شما راضي باشيد من شهيد شوم. اين دفعه آخر كه آمد مثل اينكه شهيد شده بود. ديگر اصلا روحش رفته بود. خودش خواب ديده بود كه شهيد ميشود. 21- مادرش: ميگفت مادر تا تو رضايت نداشته باشي من شهيد نميشوم تو را به حضرت علي(ع) از من راضي باش و از خدا بخواه كه من شهيد شوم و به همسر و فرزندانش هم ميگفت دعا كنيد كه من شهيد بشوم. 22- برادرش: ايشان خيلي مهربان بودند خصوصاً با پدر و مادر مهربان بود. ميخواستم بروم مشهد مادر تكه پارچه اي به من داد و گفت به ضريح ببند من آن تكه پارچه را گم كردم وقتي برگشتم گفتم مادر پارچه گم شد. مادر گفت: حسينعلي شهيد ميشود. 23- همسرش: جبهه كه بود بچهمان مريض شد: فيد به خاطره آن روز. باران به شدت ميبارد ـ رعد و برق ـ مادر بر بالين بچه نشسته ـ زن چهره نگران، غمگين و منتظري دارد و به عكس همسرش که در طاقچه گذاشته شده نگاه ميكند دوربين ذوم ميكند برعكس 24- منطقه عملياتي پشت خاكريز، صداي رگبار و انفجار به گوش ميرسد. بيسيم چي ميرود وسراغ تركي را ميگيرد. او را نشان ميدهند به او نزديك شده و ميگويد: آقا تماس گرفتند كه بچهتون مريضه، براي درمانش خانواده به حضور شما نياز دارد. گفتند هرطور شده چند روزي مرخصي بيائين. تركي: كمي فكرمي كندو آهي ميكشد. و ميگويد: اگه باز تماس گرفتند از طرف من پيغام بده نميتوانم. بسيجي دوستش: برو برادر، امكان داره بچهتون تلف بشه. تركي: نه نميشه (رو به بيسيمچي پيغام همينه) بيسيمچي برميگردد. رو به دوستش، خودت ميدوني كه عمليات نزديكه. نميتونم برگردم. برادرم هست. اينجا به حضور من بيشتر نيازه. خدا اگه بخواد او نو حفظ ميكنه. دوستش: اميد به خدا. 25- همسرش: (همسرش سياهپوش) در بيمارستان پرستار: ببخشيد از دست ما كاري ساخته نبود. آهنگي غمگين نواخته ميشود. صورت زن فيد ميشود به صورت شهيد تركي در جبهه: 26- تركي: در كنار موتور ايستاده و قرآن جيبياش را در دست گرفته و ميخواند سپس آن را بوسيده در جيب پيراهنش ميگذارد. موتور سوار اول حركت ميكند صداي تير و توپ انفجار شنيده ميشود پس از كمي پشت موتور سوار اول تركي با موتور سوار ديگر حركت ميكند خمپاره 120 كنار موتور منفجر ميشود و او به (حالت اسلو ميشن) بر زمين ميافتد و آهنگي غمين نواخته ميشود. دستهاي پرستو پرواز ميكنند. پايان آثار باقي مانده از شهيد ... برادر عزيزم در هيچ مقطع زماني نبوده كه افرادي اين چنين عاشقانه وظيفه ي اصلي انسانيت را باز شناخته و همچون بلبلان در جستجوي گلستاني باشند، كه امروز ما ميبينيم جوانانمان در اشتياق شمع وجود اسلام عالم افروز مي سوزندو جان تسليم ميكنند. انشاالله همة ما در راهش آن سعادت نهائي را پيدا نمائيم. شما را به خدا قسم ميدهم كه در شناخت وظيفهات قصور و در انجام وظيفهات كهولت و در ايثار و گذشت بيدريغ مباش. امام امت ما خميني بتشكن بسيخون دل خورده است. زحمات بسيار ارزنده اي به پاي اين انقلاب كشيده و همانطور كه ميدانيد جوانهاي بسياري را هم اين انقلاب از ما گرفته است. به خون همة شهدا، از صدر اسلام تا قيام امام زمان قسم ميدهم كه امام ما را در هر شرايط تنها مگذاريد و مصلحت را فداي حق نكنيد كه حق يافتني است و مصلحت زود گذر. و از زبان من به همة برادران بفرمائيد اي شمائي كه لحظهلحظههاي عمرتان در پرونده تان ضبط ميگردد، به شما هشدار ميدهم كه دست از بعضي افكارتان برداريد و زياد خود را فهميده ندانيد. برادران پاك و بيريائي كه در خدمت اسلام هستند را نرنجانيد . ميتوانيد به جاي ترد كردن؛ آنها را بسازيد كه از قول ائمه اطهار(ع)است که: اگر يك كلام به من بياموزيد من يك عمر بندة شما شدهام و شما اين كار را انجام بدهيد و عزيزان ما را نرنجانيد. كه خدا راضي نميشود. با برادران خوشرفتاري كنيد كه اخلاق حسنه از صفات نيك بشريت است در هر جرياني قرار گرفتيد فقط توجه شما به خدا باشد و كاري را انجام دهيد كه خدا راضي شود و نه هيچ كس ديگر. ميگويند كه بايد سواد بياموزيم و در اين مورد تأكيد ميكنند آيا از خود هيچ پرسيدهايد كه چرا سواد بياموزيم يا علمهاي مختلف فراگيريم؟ آيا هيچ پرسيدهايد كه چرا؟ اما تصور ميكنم همان شخصي كه بدون فراگرفتن سواد و دنبال علم رفتنهاي اينچناني؛ تمام صفات و اخلاق و خصلت معاني ذات پروردگار را شناخت و او الگويي براي ما و فرد لايق وحي برا ي خدا گرديد و بناي يك دين حق و بزرگترين روشها وپديدة انساني را براي بشريت به ارمغان آورد ونيك بدانيد كه انسان به سوادآموزي و فراگيري علمهاي گوناگون، نميتواند فقط در راه الله و بندگي خدا به مرتبة عالي برسد. بنا به گفته امام عزيز و بزرگوارمان: ممكن است با اندك آگاهي يك انسان با تزكية نفس به عاليترين مقام بشريت دست يابد و بندة عزيزي براي خدا باشد. اي دنيا تمام انسانها را از حب خودت در امان دار واين خدا گونهها را به مرتبة خودشان واگذار از هستي. و اي غرور اين حقپرستان را آنچنان بازي مده و برايشان آن رنگها را مريز، كه آنان جايگاه اعلاتري را لايقند. اي جهالت از اعماق اين وجود ملكوتي بيرون آي، كه او جايگاه تمام كهكشانهاست و افكارش تا مرزهاي بينهايت است. اي پدران و مادران دل ميازاريد و خود را غمگين مپنداريد كه خدا دوستدار شماست و از بين همة بشريت شما را برگزيد و از بوستان شما گلها را لايق چيدن جست و بسي شادي نمائيد كه باغبانان شايستهاي هستيد . اي برادران و خواهران از اين سينهچاكان درگاهش پند گيريد و به غافلة شان برسيد كه ديري نپائيد كه بمانيد و كاروان بگذرد. اي فرزندان خونرنگ پدرانتان را از ياد نبريد و از آن پاسداري نمائيد و اگر خلاف آن كنيد بدانيد كه در حق آنان ظلم كردهايد كه خدا از ظلم فرزند در حق پدر نگذرد . اي همسران خدا درآن روزي كه شما و ما را خلق كرد هركدام را خداي ديگر قرار نداد. زندگي را بارديگر از سرگيريد و بر روح ما؛ از درگاه پروردگار طلب مغفرت نماييد. اي كسانيكه در مكتب من؛ برادر ، خواهر ، مادر و پدر ميشويد. مگر ما نبوديم كه گرفتار آنچنان ظلمت و تباهي جهالت شده و فرعوني به ما حكومت ميكرد .مگر امروز نيست كه آزادي الهي را در جامعه با تمام ابعادش ميبينيد .پس چرا بيتفاوت نشسته و حركت نميكنيد و آن وجود بركت آميز امام عزيز و جان مسلمين، خميني را ياري نميكنيد .ما از شما انتظار داريم ، روز قيامت از شما نميگذريم و اين وديعهاي كه در برابر خدا و امام زمانش بر شما سپردهايم از شما طلب خواهيم كرد. اي كسانيكه به جان هم افتادهايد و اين تحفه ي خون شهدا را به اينجا و آنجا ميكشيد و صاحبانش را ميآزاريد، به خود آئيد و به وظايفتان عمل كنيد؛ يعني چون مالك نيستيد رها كنيد وبه مالكان آن وا گذاريد كه در رأس آن ولايت امت و امامت است و آنچه كه اوصلاح بداند به خدا قسم اگر برخلاف آن كنيد هم در اين دنيا و هم در آن دنيا پس خواهيد داد. همانطوركه وارثان پدر و مادر فرزند بحق آن خواهد بود و بعد از آن برادران و خواهران و در اسلام هم برادر و خواهري خطاب مي شوند البته بصورت حقيقي آن . شما اي برادراني كه در چشمه نور و رحمت بي بهره ايد و كام خود را سيراب نكرده ايد، به جز اين مكتب در هيچ جا شما اين آزادي ها را نخواهيد داشت . شما را به همان چيزي كه معتقديد و در آن هم باقي نيستيد؛ اگر به اسلام بخواهيد ضربه بزنيد؛ نابود ميشويد و جاي شما در اعماق جهنم خواهد بود. و بياييد و مكتب ما را مطالعه كنيد بعداً اگر به نظرتان بد بود؛ باز ميتوانيد راهتان را ادامه دهيد . قرآنخواندن و روح آن را فهميدن،از ياد همگان نرود. محتاج به دعائيم. السلام عليكم و رحمتالله و بركاته درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 160 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ارجمند,الياس
دشت «پا گرد»در« لردگان» در سال 1339 ه ش شاهد تولد کودکی بود که بعدها از بزرگترین فرماندهان یکی از تیپهای عملیاتی سپاه شد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 200 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |