فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ارجمند,الياس

 

دشت «پا گرد»در« لردگان» در سال 1339 ه ش شاهد تولد کودکی بود که بعدها از بزرگترین فرماندهان یکی از تیپهای عملیاتی سپاه شد.
«الیاس ارجمند» تا دوره ابتدایی را در زادگاهش حضور داشت و پس از اتمام این دوره و به دلیل نبودن مدرسه راهنمایی و دبیرستان به «اصفهان» رفت تا بتواند ادامه تحصیل دهد. اما دوری از خانواده و مشکلات زیادی که در« اصفها»ن به آن برخورد، امکان ادامه تحصیل را از او سلب کرد. او مجبور شد در سن نوجوانی وارد بازار کار شود. ابتدا در شرکت «هلی کوپتر سازی اصفهان »مشغول کار شد اما با شعله ور شدن خشم مردم از حکومت طاغوت و اوج گرفتن اعتراضات مردمی او هم کارش را رها کرد و عملا وارد مبارزه با رژیم شاه شد.
حضور در راهپیمایی ها، تحصن ها و درگیری با عوامل حکومت فاسد شاه از جمله کارهایی بود که شهید ارجمند انجام می داد که در این راه توسط دژخیمان شاه دستگیر و زندانی شد.
انقلاب که پیروز شد مدتی به کارهای متفرقه پرداخت و در سال 1359 به خدمت سربازی رفت. همین موقع بود که او وارد جنگ شد.
غيرت و شجاعت الياس ريشه در اجدادش داشت، پدرش لهراسب، پدربزرگش حيدر و جدش اسماعيل، همه از خوشنامان و نام آشنايان دشت فلارد در شهرستان لردگان بودند.مردان مردي كه مانند قله‌هاي سربه فلك كشيده زاگرس استوار و محكم؛ مانند درختان هميشه سبز سرو پايدار و در مردانگي و شجاعت شهره عام و خاص.
مادرش معصومه خانم از عشاير استان كهكيلويه و بويراحمد، او روزهاي كودكي الياس را به ياد دارد. بازيگوشي‌هايش را و ... اما يك چيز را بيشترو زلال‌تر به ياد مي‌آورد. انگار دوباره همان اتفاق افتاده است. لهراسب از كوه برگشته و مشغول كباب كردن بزكوهي است.
معصومه ، تا هر جا كه بوي اين كباب مي‌ره، كباب هم بايد بره و الياس كه با چابكي مي‌جهد جلو و آماده تا كبابها را به خانه همسايه‌ها ببرد.
در دوران خدمت وظيفه در ارتش كلاس‌هاي عقيدتي را داير كرد و نماز جماعت را رونق بخشيد. او سرباز بود ولي سربازان ديگر بيشتر از يك نيروي کادر ازش حرف شنوي داشتند. سربازان ديپلمه را تشويق مي‌كرد كه به ديگران قرآن خواندن، ياد دهند و حقوق ناچيزي را كه مي‌گرفت. كتاب و جزوه مي‌خريد تا سطح معلومات ديگر سربازان را بالاتر ببرد.

مزاحمت‌هاي ضدانقلاب بر عليه مردم كرد، ارتش را به آن داشت كه وارد عمل شود و شر آنها را از سر مردم ستمديده و مظلوم اين ديار بر دارد. يگاني كه وارد نبرد با ضدانقلاب شده بود، همان يگاني بود كه شهيد ارجمند در آن حضور داشت. در اين ميان اما افرادي هم بودند كه با تاثيرپذيري از وسوسه‌هاي بني‌صدر و همفكران او عزم جدي براي دفاع از مردم نداشتند و يا كار شكني مي‌كردند.
اما ارجمند كسي نبود كه اين چيزها سدي در راه او باشد. جنگ با ضد انقلاب شروع شد و اولين تجربه نبرد الياس در روستاي ني در كردستان رقم خورد. نيروهاي ضدانقلاب در همان ساعت اول درگيري تا رومار شدند و به سوي كوه‌ها فرار كردند.
ارجمند آخرين سربازي بود كه دست از تعقيب ضدانقلاب برداشت و با اصرار دوستانش از تعقيب دشمن منصرف شد و پيش نيروهاي ديگر برگشت. در راه برگشت بود كه پايش بر اثر اصابت تركش گلوله دشمن مجروح شد. پايش از دو جا شكسته بود و پزشكان پس از معاينه و گچ گرفتن پايش او را دو ماه به مرخصي فرستاند. الياس اما كسي نبود كه طاقت بياورد دو ماه از جبهه دور باشد سه هفته بود كه در خانه بود، اما حوصله‌اش سر رفت و با بريدن گچ پايش راهي منطقه شد. اما آنجا نتوانست دوام بياورد و با تشخيص پزشكان دوباره به خانه آمد.

از قله‌هاي دالانه در كردستان ايران، شهرهاي طويله، بياره، سيدصادق، حلبچه و ... پيدا بودند و به راحتي مي‌شد اين شهرها را با آتش خمپاره و توپ ويران كرد. اما چون مردم هنوز اين شهرها را ترك نكرده بودند اما خميني اجازه نمی داد گلوله‌اي به سوي اين شهرها شليك شود. غروب بود كه خودرو چشمك‌زن پليس در شهر سيدصادق، توجه الياس را جلب كرد. با خودش گفت، هر جا اين خودرو بايستد، بايد همان جا پاسگاه پليس باشد. وقتي خودرو ايستاد او گرای آن نقطه را به فرمانده توپخانه داد تا آنجا را بزنند، اما فرمانده توپخانه مخالفت كرد و گفت: مطمئن نيستم كه آنجا پاسگاه باشد. الياس اما دست بردار نبود با اصرار زياد موفق شد موافقت فرماندهان را جلب كند و براي شناسايي دقيق جبهه دشمن وارد خاك عراق شود. يكروز، دو روز، سه روز از رفتن الياس گذشته بود اما خبري از او نبود و اين براي فرماندهان و به خصوص دوستان الياس خيلي نگران كننده بود.
روز چهارم بود كه چند تعداد از دوستانش متوجه شدند يك نفر از پايين قله به طرف آنها حركت مي‌كند. با نزديك شدن او آنها آماده شليك شدند. نزديكتر كه شد ايست دادند كه بعد از آن اگر دشمن بود، شليك كنند، اما او گفت، قنبری نزن . منم ارجمند او با تعدادي نقشه و با لباس كردي برگشته بود.
هر چه اصرار كردند كه چند شبانه‌روز كجا بودي، چطوري به جبهه دشمن نفوذكردي و چطور اين نقشه‌ها را بدست آوردي، چيزي نگفت. و اين آغازي بود بر نفوذهاي بي‌شمار ارجمند به جبهه دشمن و به دست آوردن اطلاعات.

در آغاز تاريكي شب در منطقه‌ي طلائيه از مناطق كناري هورالعظيم ؛الیاس رو به سنگرهاي دشمن به راه افتاد. دعاي همرزمان بدرقه‌ي راهش بود. هيچ پيدا نبود الياس به طرف چه سرنوشتي گام بر مي‌دارد. مدعي دروغين نبود. از خطر هم استقبال مي‌كرد. در تاريكي شب از ديد يارانش پنهان شد.
آن شب سپري شد. روز بعد از آن نيز به پايان آمد و از الياس خبري به دست نيامد. از نيمه‌هاي شب بعد سنگرهاي كمين خودي به شدت منطقه را زير نظر داشتند و انتظار الياس را مي‌كشيدند. الياس براي يك شبانه‌روز جيره‌ي جنگي برداشته بود و اكنون ديگر آب و غذايي نداشت. پس از سحرگاه بود كه سنگرهاي كمين خودی اشباحي در حال حركت ديدند و آماده‌ي عكس‌العمل شدند. دو شبح نزديك و نزديك‌تر آمدند. دل بچه‌ها سنگر كمين مي‌تپيد. علامت مخصوص الياس را مشاهده كردند اما دو نفر بودنشان باور كردني نبود. الياس با يكي از درجه‌داران عراقي پيش مي‌آمد و با اشارات دست و سرانجام گفتن كلمه‌ي رمز وارد سنگرهاي كمين خودي شد و اسير همراه خود را به پشت سنگرهاي كمين انتقال داد. دوستانش منتظر توضيحات الياس بودند اما الياس از گرسنگي و تشنگي و خستگي ناي توضيح دادن نداشت. پس از ساعتي استراحت در جمع دوستانش چنين گفت:
«وقتي از اينجا رفتم از همان سرشب تا صبح راه رفتم. خستگي امانم را برديده بود. مي‌خواستم برگردم اما نمي‌شد، چرا كه هنوز كاري از پيش نبرده بودم و در روشنايي نيز ديده مي‌شدم. معابر و امكانات دشمن را تا حدي شناسايي كرده بودم اما هنوز يك چيز كم بود و آن اطلاعات دقيق از وضعيت و توان دشمن بود. براي كسب اين اطلاعات لازم بود چند روزي در جبهه‌ي دشمن بمانم اما فرصت نبود. به علاوه هيچ جاي مخفي شدن در آن منطقه وجود نداشت. يك زمين صاف با خاكريزهاي كوتاه. خلاصه داشتم كم‌كم به طرف خاكريزهاي خودمان حركت مي‌كردم. تخته‌سنگي آن نزديكي بود كه توجهم را جلب كرد. رفتم طرفش كمي استراحت كردم. در همين حين يك ستون از نيروهاي اطلاعات دشمن را ديدم كه به طرف تخته سنگ در حال حركت بودند. ضربان قلبم زياد شد اما ترس نداشتم، چون كه خدا با ما بود. ستون دوازده نفري دشمن به محل اختفاي من رسيد و بدون توقف به سمت خطوط پدافندي ما حركت كرد. تاريكي خوبي حكمفرما شده بود. از فرصت به دست آمده خدا را شكر كردم و از او استمداد طلبيدم. آخرين نفر از ستون عراقي‌ها كه رد مي‌شد، پريدم دهانش را گرفتم و كشيدمش پشت سنگ. ستون دور شد و اميدوارتر شدم. با يك ضربه عراقي را بيهوش كردم. حالا بايد تا خط مقدم خودمان او را پيش مي‌آوردم. با احتياط شروع كردم به حركت. دو سه ساعتي عراقي را بر دوش كشيدم تا اين كه به هوش آمد و خودش شروع به راه رفتن كرد. ديگر نگراني‌ام تمام شده بود. زيرا به سنگر نيروهاي خودي نزديك شده بود. با علامت مخصوص خودم نيروهاي كمين را خبر كردم و عراقي را به پشت خاكريز انتقال داديم».
سه روز بعد در تاريخ 3/12/62 نبرد خيبر آغاز شد. الياس در اين نبرد گرداني از نيروهاي تيپ 44 قمربنی هاشم (ع)را تا رسيدن به دجله همراهي كرد. دشمن كه حمله در هور را باور نمي‌كرد و با نيروهاي اندكي از مناطق هورالعظيم دفاع مي‌كرد به سرعت در هم كوبيده شد. شكست مفتضحانه‌ي آنها سبب روي آوردن به سلاح شيميايي شد و در نبرد خيبر عراق براي نخستين بار در حد گسترده از سلاح‌هاي شيميايي استفاده كرد. اما نتوانست جزاير مجنون را پس بگيرد. الياس در اين نبرد پي برد كه آنچه سبب پيروزي است اطلاعات كافي و تصميم‌گيري بر اساس اطلاعات است. هرگز از تهاجم شيميايي دشمن نهراسيد.
دو هفته پس از عمليات خيبر در حالي كه دفاع از جزاير مجنون تثبيت شده بود، الياس با خوشحالي در جمع همرزمانش غزلي را كه اما خميني براي رزمندگان نبرد خيبر سروده بود، خواند.

آن كه دل بگسلد از هر دو جهان درويش است
آن كه بگذشت زپيدا ونهان درويش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آن كه دوري كند از اين و از آن درويش است
نيست درويش آن كه دارد كُلَه درويشي
ناديده كلاه و سرجان درويش است
حلقه‌ي ذكر مياراي كه ذاكر يار است
آن كه ذاكر بشناسد به عيان درويش است
هر كه در جمع كسان دعوي درويشي كرد
به حقيقت نه كه با ورد زبان درويش است
صوفيي كو به هواي دل خود شد درويش
بنده‌ي همت خويش است چه سان درويش است

در سال 1362 ازدواج می کند. خانم «طلعت اکبری» از یک خانواده مذهبی و متدین با علم به اینکه تا روزی که جنگ هست ،ارجمند نیز در جبهه حضور خواهد داشت، قبول می کند به همسری او درآید .ثمره ي اين ازدواج مبارك فرزندي است كه نامش را محمد گذاشتند . شهید ارجمند با برخورداری از فضایل اخلاقی الگویی از شجاعت، ایثار و پاسداری بود. او کسی بود که به گفته دوستان و همرزمانش ترس در وجودش راه نداشت و عاشق واقعی اسلام بود. هنوز هم وقتی یادی از شهید ارجمند می شود، همرزمان و دوستانش یاد ابر مردی می افتند که رفتار و گفتارش درس شجاعت، ایمان و گذشت بود. عشق به شهادت و دیدار خدا مانند مولایش علی(ع) همیشه تکیه کلامش بود.
حوادث جنگ نشان از بروز یک حادثه مهم داشت. جلسات، شناسایی ها و ...قدیمی های جنگ متوجه بودند که اتفاق مهمی در حال شکل گیری است. و مردان بزرگی باید می بودند تا این اتفاق مهم و پیروزی درخشان را رقم زنند.
کار واحد اطلاعات و عملیات قبل از شروع هر عملیاتی نفوذ به جبهه دشمن و شناسایی است تا با اطلاعاتی که در اختیار فرماندهان عالی رتبه جنگ قرار می دهد. امکان طرح ریزی و انجام حمله فراهم شود. الیاس ارجمند که فرمانده این واحد در تیپ 44قمر بنی هاشم(ع) بود، در کار شناسایی عملیات والفجر 8 ، یکی از موفقترین عملیات ایران ، نقش به سزا و انکار ناپذیری داشت. او که به موفقیت و پیروزی این عملیات ایمان داشت، قبل از شروع حمله به نیروهای عمل کننده گفت: مطمئن باشید اگر زنده بودم مرکز فرماندهی دشمن را هنوز تصرف نکرده ائید، به شما ملحق خواهم شد. وعده من و شما وقت اذان صبح کنار مقر فرماندهی عراق.
و درست هنگام اذان صبح بود که خودش را به نیروهای خط شکن رساند.
بندراستراتژیک فاو سقوط کرده بود. صدام، فرماندهان عراقی و مستشاران اروپایی و غربی حیران از این عملیات و چگونگی گذر از رودخانه خروشان اروند، دست به انجام ضد حمله های کور زدند. و با گلوله باران میلیمتری منطقه تلاش می کردند، بندر فاو را از چنگ رزمندگان اسلام خارج کنند. در چنین شرایطی شهید ارجمند سوار بر موتورسیکلت به هدایت و کمک رزمندگان می شتافت. در حالیکه بر اساس شرح وظایف، کار او شناسایی منطقه بود که قبلاً انجام داده و از نظر قانونی او الان باید به استراحت بپردازد. در غروب23 بهمن 1364 ضد حملات دشمن سنگین و طاقت فرساست و شهید ارجمند برای مقابله با تعداد زیادی از تانکهای عراقی که در صدد نفوذ به جبهه خودی هستند با آرپی چی هفت به نبرد با تانکهای دشمن می رود و چند دستگاه تانک دشمن را از کار می اندازد که در این حین از ناحیه سر مجروح می شود و از شدت مجروحیت بر زمین می افتد.
گروه امدادی با تلاش او را به پشت جبهه می رسانند اما در این حال او به آرزوی دیرینه خود می رسد و شهید می شود.
منمبع:"بلو ط های دور دست"،نوشته ی ،حسن رضایی خیر آبادی،نشر شاهد-1383



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم مورخه 19/12/63

ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لاتشعرون.
نگویید آن ها که در راه خدا کشته شده اند مرده اند و لکن زنده اند، شما در نمی یابید.
با درود و سلام به منجی عالم بشریت مهدی موعود (ع) و نائب بر حقش امام امت این قلب تپنده ی ملت مسلمان ایران و با درود و سلام به ملت شریف ایران که با عشق در پشت جبهه ها حافظ جنگند و آرزوی شوم دشمنان را به یاس تبدیل می کنند.
خداوندا تو شاهد هستی که من فقط برای پایداری دینت پا به میدان نبرد می گذارم و فقط به خاطر رضای تو و عشق تو. چرا چون دین و قرآن تو است که سعادت و خوشبختی را برای مسلمانان به ارمغان می آورد و دین تو است که خواهان نابودی ستمگران است و حامی مظلومان. پس ما باید در راه پایداری این آیین مقدس کوشا باشیم و کسانی که در برابر این آیین قد علم می کند با آن بجنگیم. پس خداوندا من که قابلیت جنگیدن در راه تو را ندارم ولی باز تو بخشنده ای ما به مهربانی تو پناه می بریم. توفیق جهاد در راهت را به ما دادی شکر گزاریم و به این توفیق افتخار می کنیم چون شبی جنگیدن در راه خدا افتخار دارد و این افتخار نصیب همه کس نمی شود.
پس خداوند تا آخرین لحظه ی زندگی ما را در این صراط مستقیم حفظ بگردان. چون اگر به اندازه ی یک سر سوزن انحراف برویم از هدف اصلی که پایداری دین خداست. کیلومترها فاصله گرفتیم و دنیا و آخرت خود را به ویرانی تبدیل کردیم. خداوندا برای پایداری و ثابت قدمی در این را ه از شر شیطان به تو پناه می بریم. پس کمکمان کن که بسی به کمک تو محتاجیم و حرکتی که می کنیم به خاطر دین تو می باشد و احتیاج شدید به کمک تو دارد. ای یاری دهنده ی مجاهدان.
خداوندا در آخرین لحظه ای که گلوله ی دشمن قلب مرا می شکافت ذکر و یادت را از لب های ما دور نگردان. چون با یاد تو دردها را فراموش کرده و با آرامش خاطر جان ناقابلم را تسلیم ملکوت اعلا خواهم کرد.
خداوندا روح ما را با روح اصحاب خاص محمد (ص) محشور بگردان. خداوندا به خون پاک حسین (ع) و خون شهید بهشتی و مطهری ها و صدوقی ها و 72 تن قسمت می دهم. از گناهان ما درگذر و من را از اهل دوزخ قرار مده که ما آن قدر ضعیف هستیم که طاقت کشیدن عذاب را نداریم.
پس ما را ببخش.
و اما ای منافقین کوردل بدانید که جبهه آمدن و در راه خدا جنگیدن جنبه ی مادیاتی ندارد و این دید شماست که این طور قضاوت می کنید. چون ایمان ندارید و همه چیز شما مادیات است و آخرت را فراموش کرده اید و اما یک رزمنده زمانی که به جبهه های جنگ اعزام می شود. از دنیا و مادیات خداحافظی کرده و جان و روح خویش را تسلیم پروردگار می کند و پا به میدان جنگ می گذارد و این طور در راه خدا می جنگد. چون جنگیدن در راه خدا این صفت را می خواهد. اما شما بدانید که مرگ حتمی است و آخرت نزدیک است و سرنوشت شما عذاب جهنم خواهد بود. پس لحظه ای فکر بکنید و راه صراط مستقیم را پیش بگیرید که آخرش به جاویدان ابدی ختم خواهد شد.
و اما ملت شریف حزب الله خواهران و برادران امام را امام، امام را فراموش نکنید که حرکت ما آزادی ما شرف ما شناختن خود ما مدیون رهبری امام عزیز است. پس بدانید که یک لحظه نباید از دعا برای امام غافل شویم که ان شاءالله همیشه دعا می کنیم و برادران جبهه ها را فراموش نکنید و همیشه فکر آمدن به جبهه ها باشید. خواهران فکر حجاب باشید و رعایت بکنید که دشمن روی همین مسئله حجاب سرمایه گذاری می کند. شما، شما از حضرت فاطمه (س) درس بگیرید و شما با حجابتان ما هم با اسلحه مان که ان شاءالله با هم دشمن دین خدا را نابود بکنیم، انشاءالله.
پدر و مادرم از آن که مدت زیادی است شما را ملاقات نکردم. مرا ببخشید می دانید که دین اسلام والاتر از این هاست. در هر حال مرا ببخشید اگر فرزند خوبی برای شما نبودم. اگر شما را اذیت کردم. مرا به بزرگواری خودتان عفو بکنید. پدرم یادت باشد که مرا در راه خداوند بخشیدی پس دیگر جای هیچ نگرانی نیست و بسی افتخار دارد و برای من اشک نریز دلم می خواهد که همیشه روحیه ات قوی باشد. مادرم از زحمات تو بسیار سپاسگزارم و مرا خداوند صبر و استقامت را زیاد بکند و خواهشمندم که بر سرم که حاضر شدید، ناراحت نشوید و بگویید به خاطر خداوند بود و افتخار دارد. خداحافظ مادر.
برادرانم و خواهرانم بعد از من همیشه بر لبانتان خنده باشد که نشانه ی خوشحالی باشد و همیشه شما را به خدا می سپارم. از کلیه ی فامیل خداحافظی می کنم مرا ببخشید. همسرم بعد از من فراموش نکن که در راه خداوند شهید شدم. پس غصه خوردن ندارد. خداوند به شما صبر عنایت فرماید. از شما مردم محترم دشت پاگرد حلالیت می طلبم. اگر کسی از دست من ناراحت بود مرا ببخشند و از همه ی آن ها تقاضامندم که همیشه برای امام دعا بکنند. ان شاءالله که می کنند، خداوند همه ی خدمتگزاران اسلام را حفظ بکند، آمین.
خداحافظ برادران عزیز سپاه و بسیج لردگان. چون وقت نبود خط بد است ببخشید. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار آمین.
خداحافظ
الیاس ارجمند


خاطرات


وقتی فرمانده تیپ 4 قمر بنی هاشم(ع) در بیمارستان به عبادت همرزم و دوست شهید ارجمند، آقای قرمزی می رود، با حزن و اندوه به او می گوید تیپ قمر بنی هاشم «یلی» را از دست داد. وقتی قرمزی از او می پرسد شاهمرادی (قائم مقام فرمانده تیپ) یا ارجمند. سردار نصر جواب می دهد. ارجمند.
سردار شهید محمد علی شاهمرادی که او نیز در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید و سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه به مناسبت شهادتش در پیامی او را اینگونه توصیف کرد: شاهمرادی کسی بود که ترس از او فرار می کرد و به سنگرهای تاریک دشمن پناه می برد؛ در بیان شخصیت شهید ارجمند اینگونه می گوید: ارجمند از عزیزترین، شجاع ترین و بهترین افرادی است که ما او را از دست دادیم. حقیقتاً کمبودش را احساس می کنیم. همه ی اعمالش به خاطر خدا بود و هیچگونه انتظاری از کسی نداشت، مأموریتهای سختی که معمولاً داوطلب می خواست ( و از عهده هر کسی ساخته نبود) ایشان با جان و دل می پذیرفت و در تمام مأموریتهایی که برای شناسایی می رفت، موفق بود. شب و روز را در آبها می گذراند تا راهی پیدا کند و به عقبه ی دشمن نزدیک شود و اطلاعات دقیقی از وضعیت دشمن به دست آورد. مأموریتهای که ایشان قبول می کردند، واقعاً سخت بود.

سردار شهید محمد علی شاه مرادی قائم فرماندهی مقام تیپ 44 قمر بنی هاشم (ع) درباره شهید ارجمند چنین می گوید: نیروهای ما حدود 2 ماه روی منطقه عملیاتی بدر کار کردند، ولی نتوانستند آن اطلاعاتی که ما نیاز داشتیم را در اختیارمان بگذارند. وقتی شهید ارجمند از مرخصی که بواسطه مجروح شدن از ناحیه دست راست رفته بود بازگشت و ما او را در جریان عملیات و منطقه گذاشتیم و ایشان پذیرفتند، در مدت چهار روز موفق شدند موانع صعب العبور را پشت سر بگذارند و چند روزی در خاک دشمن بودند تا اینکه اطلاعات کاملی از وضعیت دشمن در اختیار ما گذاشتند.
ابوذر قرمزی یکی از همرزمان او نیز اینگونه می گوید: شهید ارجمند در فرماندهی دوش به دوش نیروها انجام وظیفه می کرد و خودش قبل از هر نیرویی وارد عمل می شد. در عملیات بدر به اتفاق مسئول گروه غواصی و مسئول شناسایی محور، کار شناسایی این منطقه را در مدت کوتاهی به اتمام رساند. قرمزی ادامه می دهد: مأموریت ما یعنی گروه غواص شکستن خط اول دشمن بود و دستور این بود که پس از سقوط خط اول دشمن ما حتماً به عقب برگردیم تا نیروهای پیاده ادامه عملیات را انجام دهند. اما پس از تصرف خط اول جبهه دشمن، شهید ارجمند با همان لباس غواص که تحملش در خشکی سخت است تا عصر فردای عملیات و تا پیش روی به کنار رودخانه دجله در کنار نیروهای پیاده ایستاده و به نبرد با دشمن پرداخت. در حالیکه حتی نیروهای پیاده هم با حالت خستگی به جنگ با دشمن می پرداختند. شهید ارجمند با شلیک های مداوم آرپی جی نیروهای دشمن را در آن سوی رودخانه دجله زیر آتش گرفته بود که در یکی از شلیکها از ناحیه دست مجروح شد. با اینکه تیر مستقیم اسلحه قناثه که یک سلاح دو برد برای شکار انسان است به بازوی او خورده بود، او هرگز حاضر به بازگشت به پشت جبهه نشد و حتی برای درمان به بهداری صحرایی در همان منطقه عملیاتی نیز مراجعه نکرد و تا آخر عملیات در بین نیروها حضور داشت و جزء آخرین کسانی بود که منطقه را ترک کرد. آقای قرمزی معتقدند بخش مهمی از موفقیت تیپ 44 قمر بنی هاشم(ع) در این عملیات، مدیون رشادتهای الیاس ارجمند است.

آثارباقی مانده از شهید

بخشی از سخنرانی شهید قبل از عملیات والفجر 8
بسم‌الله الرحمن الرحيم. حسبناالله و نعم الوكيل نعم المولي و نعم النصير. ان شاءالله در آينده‌اي نه چندان دور ضربه ي مهلك بر پيكر صداميان خواهيم زد. صدامياني كه توان رزميدن در جبهه را ندارند و به مردم بي‌گناه شهرها حمله‌ي موشكي مي‌كنند. هدف اين است كه به همين زودي‌ها به ياري خداوند بزرگ و به كمك امدادهاي غيبي عملياتي شروع شود كه هدفش ضربه به صدام و اربابان او در فاو است. تا جايي كه مسئولين رده بالا تعيين كنند. اهداف اين عمليات قطع رابطه‌ي عراق با دهانه خليج فارس است. قطع ارتباط جاده‌هاي مهم عراق با بندر بصره، سقوط نيروي دريايي عراق كه قادر به مانور در خور عبدالله و خليج فارس نباشد. خلاصه كلاً اميدي است ان اشاءالله براي كربلا يا قدس عزيز. اين عمليات پايگاه‌هاي مهم موشكي دشمن را از بين مي‌برد و ماه‌شهر و ديگر شهرهاي بندري ما را از زير برد موشكي و توپخانه‌اي دشمن رها مي‌كند و جزيره‌ي بوبيان نيز از استفاده‌ي صدام خارج مي‌گردد. اميدواريم از سربازان واقعي امام زمان باشيم و اين ضربه آخرين ضربه‌ي نابوده كننده‌ي صدام و دشمنان اسلام باشد......

آثارمنتشر شده درباره ی شهید


روستای «قَرَح» آفتاب را از دست داده بود. قلۀ دنا و روستای «دشت پاگرد» و چشمۀ سندگان زیر آخرین پرتوهای طلایی آفتاب نارنجی رنگ می نمود آسمان مغرب رنگ گل های ارغوان داشت یکی از آخرین شب های خرداد 1339 شمسی می آمد که با شتاب بگذرد.
بلوط های تپه های «خرس کنی» به روستای دشت پاگرد چشم دوخته منتظر واقعه بودند. شب آمد و چراغ ها را روشن کرد تاملی کرد راه افتاد. در امتداد شب چراغ های گردسوز خانه های دشت پاکرد یکی یکی خاموش شد اما چراغ خانه ی لهراسب روشن باقی ماند.
هنوز خروس کدخدا نخوانده بود که گریه های پی در پی پسر لهراسب سکوت دیرین شب دشت فلارد را شکست و دامنه های دنا را از تولد خود با خبر کرد.
لهراسب که تا آن روز حواسش به کار و شکار بود و دائم نگاهش در تعقیب گوسفندان کوهی و کبکان خرامان، در روشنایی صبح نزدیک نوزاد آمد. توری سبز نازک را از چهره اش کنار زد و برای نخستین بار به چهره ی نوزادی که دو سه ساعت از عمرش می گذشت خیره شد. دلش می خواست گیرایی نگاه گوسفندان کوهی را در چشمانش ببیند. اما دیدگان نوزاد هنوز بسته بود. لهراسب نومید شد و متوجه پیشانی فراخ و بینی کشیده و لطافت چهره ی نوزاد نشد. برای او زیبایی دو چیز بود نگاه آهویی و خرامیدن کبکانه.
با بالا آمدن روز شور و ولوله ایل درویش را دربر گرفت. به سرعت روستاهای سهل آباد، قرح، و اهالی دیگر روستاها از تولد نوزاد لهراسب باخبر شدند و به سمت دشت پاگرد و خانه ی لهراسب رهسپار شدند.
آب رودخانه ی دشت پاگرد تا پاشنه ی در خانه ی لهراسب را فرا گرفته بود. یکی از مهمانان گفت: «بالاخره یک روز سیل چشم لهراسب را به حساب خواهد انداخت».
بچه های کوچک ایل آن روز کنار رودخانه به بازی مشغول شدند. با دست در میان شن های نرم کنار رود جویی کندند و نهر کوچکی از رود جدا کردند و به میان خود آوردند و فریاد شادی و هلهله سر دادند. اما جوی آنان به سرعت پر شد و آب پس زد و به رود بازگشت و شادی کودکانه شان به غمی کودکانه تر تبدیل شد.
لهراسب پسر حیدر بود. گرچه حیدر از افراد خوشنام و صاحب نفوذ ایل درویش بود و از مال و مکنت بهره مند، اما مرگ زود هنگامش لهراسب را به دست غربت و یتیمی سپرده و تمام فرصت ها را از او گرفته بود. در این میان مامن و مکمن او صخره های سخت دنا بود که نغمه های محزونش را برمی تافت. لهراسب قدی متوسط چشمانی نافذ و چهره ای بور و اندامی چون فولاد محکم داشت.
نانش از آن قبیله ای و نامش را به قبیله ای دیگر بخشیده بود. آب گوارای چشمه ی سندگان به کامش تلخ بود ولی امروز که نخستین نوزادش به دنیا آمد. اعتبار حیدر را باز یافت و تمام غربت و تلخی ها را به دوش باد بست.
زمان به سرعت می گذشت. چشمه سندگان با ماهی های ریز و درشت و لاک پشت های تنبل و قورباغه های کم حوصله اش زیر تیغ آفتاب ظهر دشت فلارد با خزه های رقصان مثل شال سبزی بود در کمرگاه دشت پاگرد که مقهور نوازش بادهای دست تقدیر بود.
صدای اذان برخی از میهمانان لهراسب را به خود آورد. تا از خانه قدم بیرون گذاشتند خود را لب رود دیدند. تصویر چهره ی خندان و خوشحالشان در آب با ماهی های خرد و درشت قاطی شد. یکی شان با غبطه گفت: «این رود خانه ی لهراسب است» و مشت هایش را پر از آب کرد و نوشید. پس از نماز، سخن از نام نوزاد به میان آمد. لهراسب به هیچ کس اجازه ی اظهار نظر نداد. تکرار نام ها نه پسند ایل بود و نه میل لهراسب. همه ی نام های خوب اولیا و اسم های حماسی و ملی انتخاب شده بود. لهراسب بدون آگاهی از جنبه های اسطوره ای نام «الیاس» را انتخاب کرد. فقط شنیده بود که خدای دریاها و خدای خشکی ها و راهنمای ره گم کردگان بروبحر خضر و الیاس اند و بدین سان مروارید چشمه ی سندگان و الماس دامنه ی دنا و چلچله ی آسمان دشت فلارد در فصلی که آسمان پر از چلچله بود الیاس نامیده شد و اذان و اقامه را در گوشش فرو خواندند.
معصومه مادر الیاس که از مهاجران کهگلیلویه و بویر احمد بود، پس از سال ها بی قراری و بی تابی که همیشه نگاهش آن سوی قله ی دنا را دنبال می کرد، اکنون زندگی آرام یافته بود. حضور دو پرستار، دو پروانه ی سبک پرواز ـ مادر لهراسب و مادر خودش ـ خیال او را آسوده کرده بود.
حوالی غروب بود که اهالی ایل دسته دسته خانه لهراسب را ترک کردند و عالمی صفا و لبخند و شور و نشاط را برداشتند و با خود بردند.
معصومه از همان سر شب برای اولین بار پس از سال ها به خواب عمیقی فرو رفت و لهراسب از دریچه ی تنگ خانه ی گلی خویش به کرانه های غربی آسمان چشم دوخته بود. خورشید دیگر دیده نمی شد اما چند گله ابر ارغوان رنگ لهراسب را مبهوت خویش ساخته بود.
بدین سان نخستین روز زندگی الیاس سپری شد.
چند روز گذشت و چهره ی الیاس مثل گل شکفته شد. لهراسب هر غروب که از مزرعه یا از شکار برمی گشت سراغ گهواره ی الیاس می رفت معصومه می دوید اسفندی دود می کرد و می گفت:
ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد. بیا لهراسب دستتو بگیر رو اسفند.
ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد. آخه زن هیشکی که بچه ی خودشو چشم نمی زنه.
ـ کار از محکم کاری عیب نمی کنه، بچه ام چشاش هزار ماشاءالله درشته.
ـ حالا حواست باشه چهره ی بچه رو از در و همسایه بپوشونی.
معصومه بدون آن که جواب لهراسب را بدهد بینی الیاس را با خاکستر اسفند سیاه می کرد، منقل اسفند را به اطاق دیگری می برد و لهراسب به چهره ی الیاس خیره می شد. چانه ی باریک و پیشانی فراخ چهره ی الیاس را به شکل مثلث نشان می داد. بینی کشیده و ابروان با فاصله و چشمان درشت همه زیبا و جذاب بود. اما نگاه الیاس برای لهراسب رازآلود بود و کمی آرامش شکارچی جسور دنا را خط می انداخت.
روزهای داغ تابستان 1339 فرا رسید. الیاس از چله درآمد، کم کم وقت آن شده بود که معصومه الیاس را بغل کند و با افتخار کنار رودخانه بیاید و با زنان همسایه بگو بخند کند. غافل بود از این که الیاس در آغوش او چقدر خودش را برای ماهیان سبز و ریز روی آب رودخانه تکان می دهد.
چشمان سیاه و درشت ماهی های ریز، حرکت دسته جمعی آن ها روی آب، سبزی ملایم پشت گرده ی آن ها در میان امواج، تنها چیزی نبود که الیاس را بی آرام می کرد بلکه حرکت بال های براق و بی رنگ سنجاقک های نازک اندام به روی برگ های سبز و پهن قنترقه های کنار آب هم الیاس را از خانه ی گلین جدا می کرد و به آب و گیاه پیوند می داد.
این روزها به سرعت در آغوش مادر، کنار رودخانه، داخل گهواره پشت پنجره ی چوبی خانه و رو به بلوط های تپه های خرس کنی، همراه با نگاه های خیره ی پدر سپری شد.
همزمان با عید سال 1340 معصومه شاهد راه افتادن الیاس بود. پیش از آن که دستش را بگیرد و پا به پا ببرد، الیاس مادر را پا به پای خود می برد. معصومه خیلی خوشحال بود از این که بچه راه افتاده است اما وقتی به خود آمد و خروش سیل آسای بهارانه ی رودخانه ی دشت پاگرد را دید و الیاس را می دید که هر لحظه به طرف بیرون حیاط می رود و سراغ رودخانه می رود فهمید که دردسرش یک روز و دو روز نیست و چندین سال باید کشیک بکشد. رودخانه که در تابستان حدود صد قدم با در حیاط لهراسب فاصله داشت حوالی عید و ماه های بهار تا پاشنه ی در حیاط می رسید.
الیاس هر وقت در حیاط را باز می دید و بیرون می آمد، فقط به امواج خروشان و زلال آب نگاه می کرد و شاید فکر می کرد که این دیگر چیست؟ و یا کیست و چقدر خوب و خوش صدا و زیباست و از ماهیان ریز و سبز دائم در حال دم جنباندنش که هرچه حرکت می کردند باز سر جایشان بودند خیلی لذت می برد. هر وقت که دلش هوس رفتن سراغ بلوط های تپه ی رو به رو را داشت احساس می کرد رودخانه دیگر دوست خوبی برای او نیست چرا که او مانع او می شد.
معصومه و لهراسب هر دو متوجه ی علاقه ی الیاس به رودخانه شده بودند. لهراسب هر روز با نگرانی از خانه بیرون می رفت و هنگام رفتن می گفت:
ـ معصومه تو توی این خونه یک وظیفه بیشتر نداری خودت هم می دونی چیه.
ـ چیه؟
ـ الیاس بی خبر از خونه بیرون نره.
ـ پس کار خونه رو کی انجام بده؟ نون و غذا کی بپزه، رختا رو کی بشوره؟
ـ فقط حواست باشه الیاس تو آب نیفته.
معصومه هم در حیاط را می بست و الیاس را پشت در بسته نالان رها می کرد و سراغ کارها می رفت. وقتی نوبت شست و شوی ظرف ها می شد فرصت خوبی بود که الیاس هم در آغوش مادر به تماشای رودخانه برود.
یکی از روزهای آخر هفته قرار بود مهمانی برای لهراسب و معصومه بیاید. معصومه در فرصت مناسبی الیاس را خواب می کرد و مشغول سر و سامان دادن به کارها شد حواسش رفت دنبال زرق و برق ها.
قوری چینی بزرگ را آورد، دستمالی کشید و روی رف گذاشت. منقل ورشو را از پستوی خانه بیرون آورد. متکاهای استوانه شکل گلدوزی شده را از رختخواب ها درآورد، شیشه ها را پاک کرد و خلاصه با تمام حواس مشغول زینت اتاق پذیرایی بود.
الیاس پس از خوابی کوتاه بیدار شد. آرام از خانه بیرون آمد. در حیاط باز بود سریع بیرون رفت. لب رود رسید. خیلی خوشحال بود که بی دردسر مادر تنها و آزاد لب رود آمده است. به سرعت نگاهی به اطراف و آسمان انداخت سپس به زلالی آب خیره شد. «چقدر این ریزه ماهی های روی آب وسوسه کننده اند معلوم نیست این ها چه می گویند». چند لحظه خم شد روی آب و به آن ها خیره شد. دستش را به آب زد ماهی ها رم کردند اما دوباره برگشتند. الیاس به آرامی پایش را در آب رودخانه فرو کرد ماهی ها فرار کردند. به عقب برگشت پس از چند لحظه باز ماهی ها آمدند. الیاس پای راست و بعد پای چپ را در آب گذاشت دو قدم پیش رفت. احساس می کرد هرچه پیش می رود سبک تر می شود. آب تا سینه ی الیاس را فرا گرفته بود. ناگهان صدای برخورد گنجشکی به شیشه ی پنجره در فضا پیچید.
لحظاتی بعد دست های لرزان معصومه الیاس را از موج رودخانه ی دشت پاگرد باز پس گرفت. به سرعت او را به خانه آورد. در را بست و های های شروع به گریه کرد. آن روز از تمام روزهای عمرش به آسمان نزدیک تر بود. الیاس آن روز نفهمید که نزدیک بود آب او را با خود ببرد. فقط حالت خوش احساس سبکی روی آب در ذهنش مانده بود و با خود فکر می کرد که مادر خوب خوب هم نیست. مثل بندی است بر پای آدم. از آن روز خارخار حرکت سبک با آب در دل و ذهن الیاس خانه کرده بود و منتظر فرصتی بود تا دل به آب بزند. با آب برود و سپس از آن طرف رودخانه بیرون آید سری به تپه های سرسبز بلوط مقابل بزند و به هر شکل از حصار کوچک حیاط و رودخانه رها گردد.
معصومه سخت مراقب بود و سه چهار سال کودکی الیاس را با بیم و امید، دردسرها و نق نق های زیاد او سپری کرد.

فصل جدید
لهراسب زندگی مرفهی نداشت زمین های محدود و کشت ناچیز امکانی برای گسترش دامپروری ایجاد نمی کرد.
سفره از نان خالی نبود اما لهراسب با تلاش به زندگی رونق می بخشید. تفنگش را برمی داشت. بسم الله می گفت و پس از ساعت ها کوه پیمایی در دامنه های دنا به کله می نشست و از خداوند طلب رزق می کرد. گاه گاهی قوچ یا بزی کوهی شکار می کرد و با عالمی شوق به خانه می آورد. الیاس منتظر بازگشت پدر بود. از دور که او را می دید به سرعت به استقبال می رفت. لهراسب تمام خوشی های دنیا را با دویدن های زیبای الیاس عوض نمی کرد. محو حرکات دویدن و راه رفتن الیاس بود.
اندکی پس از آمدن لهراسب بوی کباب در محله می پیچید و معصومه می گفت:
ـ لهراسب، تا هر جا بوی کباب می ره گوشت شکار هم باید بره!
ـ اختیار با خودته برای همه ی همسایه ها ببر.
لهراسب می نشست و سر حوصله تکه های کباب را در دهان الیاس می گذاشت و نگاه او را که به دست هایش بود تعقیب می کرد ولی الیاس حتی برای خوردن کباب هم حوصله ی زیاد نشستن نداشت، بلند می شد و به اطراف پرسه می زد.
ـ بیا بشین پسر کباب بخور.
ـ بذار تا به سنگ بزنم به این سگا و برگردم.
ـ معصومه این بچه چرا آروم نمی گیره، چرا مدام باید راه بره؟
ـ من هم نمی دونم هر روز که با خودت نبریش تو دشت پاگرد ده تا شاکی داره یا سر اینو می شکنه یا شیشه ی اونو.
ـ آخه تو صحرا هم آروم و قرار نداره. تو زمین سر کار هم فقط دو دقیقه دوام می آره. بعد راهشو می گیره به این طرف و اون طرف.
ـ امروز که با خودت نبردیش وقتی بیدار شد دو ساعت گریه کرد.
ـ آخه کله ی سحر بچه رو کجا ببرم تو کوه و صحرا؟
ـ الیاس دیگه شش سالش تمامه این پاییز که اومد باید بره مدرسه.
ـ جدی می گی معصومه؟! پس مبارکه! ولی ... من چشمم آب نمی خوره الیاس تو مدرسه بند شه.
ـ منم از همین ناراحتم که وقتی بچه حوصله نکنه چهار ساعت یه جا بمونه چه جوری درس یاد می گیره.
ـ توکل بر خدا حالا کو تا پاییز و مدرسه.
تابستان 1345 شمسی بود. دشت پاگرد مثل یک بوته ی گون وسط دشت فلارد زیر آفتاب داغ لم داده بود و تمام تکیه گاهش چشمه ی سندگان بود که از پانصد متری روستا از زیر صخره ی بزرگی می جوشید، می آمد به رود تبدیل می شد و از کنار روستا عبور می کرد.
الیاس اکنون از تنهایی در آمده بود. برادرش فرهاد حدود یک سال داشت و لحظاتی از اوقات دیرگذر الیاس را پر می کرد. او را بغل می کرد. می بوسید. راه می برد. بازی می داد. می خنداند و گاهی دعوا می کرد که چرا این قدر آهسته آهسته راه می رود.
الیاس نخستین روزی که برای شکار همراه پدرش به ارتفاعات دنا رفت. وقتی بالای قله رسید به فکر فرو رفت. الیاس گاه گاه به فکر فرو می رفت. یک روز وقتی برای اولین بار پا در آب رودخانه سندگان گذاشت و ماهی ها را فراری داد. فرار ماهی ها او را به فکر فرو برد.
الیاس از آن بالا نگاهی به روستاهای کوچک و حقیر انداخت که در آن ته دشت چون گوسفندی وامانده از گله، گوشه ای کز کرده بودند. عقابی بالای دشت پایین تر از قله پرواز می کرد. الیاس پشت بال های عقاب را می دید. دلش می خواست او نیز بال داشت و پرواز می کرد. به پدرش گفت:
ـ بابا چرا مردم نمی یان این بالا زندگی کنن؟
ـ آخه این جا که جای زندگی نیست.
ـ چرا نیست؟
ـ الان اگه آب تموم بشه باید چی کار کنیم؟
الیاس از همان بالا رودخانه ی سندگان را پیدا کرد و تعقیب کرد که چگونه پیچ و تاب می خورد و پیش می رفت.
لهراسب با خود اندیشید که الیاس در این جا که خوشش آمده چقدر توقف می کند از الیاس پرسید:
ـ از این جا خوشت میاد؟
ـ اول خیلی خوشم اومد اما الان می خوام از این جا برم.
ـ چرا می خوای بری؟
ـ این جا رو که دیدیم چرا بایستیم؟
ـ باید بریم تو کله بشینیم تا شکاری بزنیم.
لهراسب الیاس را آرام با خود برد. پس از ساعتی راه پیمایی به نزدیکی چشمه رسیدند. در سنگ چین نزدیک چشمه منتظر نشستند تا شکاری به هوای آب بیاید. سر و صداهای مدام الیاس حرکاتش این که گه گاه بلند می شد و سرپا می ایستاد اجازه ی نزدیک شدن هیچ شکاری را نمی داد.
لهراسب با ناراحتی گفت:
ـ هیس، این قدر حرف نزن.
ـ چرا حرف نزنم مگه بچه بیدار می شه؟
ـ شکار از دور صدامونو می شنون و نمیان.
ـ باشه، حرف نمی زنم.
الیاس از عصبانیت و انفعال پدرش خنده سر داد. کم مانده بود لهراسب الیاس را بزند. آخر پیش تر هم وقتی پدرش برای عبور از رودخانه دنبال جای کم عمقی می گشت به او خندیده بود.
چند کبک به طرف چشمه آمدند. اما الیاس آن قدر پشت سنگ چین کله خودش را جا به جا کرد که کبک ها فهمیدند و فراری شدند. لهراسب برخاست و ناراحت راه بازگشت را پیش گرفت.
ـ تا من باشم دیگه تو رو دنبال خودم نیارم.
ـ من قول می دم جلو تو حرکت کنم بابا تا حالا بلد نبودم حالا دیگه بلدم.
راه بازگشت را نیز الیاس چالاک می پیمود و همیشه ده قدمی جلوتر از پدرش بود. لهراسب هم محو شیوه ی راه رفتن و دویدن الیاس بود.
ـ الیاس چند روز دیگه باید بری مدرسه؟
ـ نمی دونم کاش زودتر می رفتم.
ـ الیاس ده خودمون که مدرسه نداره باید بری سهل آباد. ناراحت که نیستی؟
ـ برا چی ناراحت باشم؟ مگه اون جا بچه زیاد نیست؟
همه بچه های دشت پاگرد و قرح و سهل آباد اونجا جمع می شن.

آغاز مدرسه
پاییز فرا رسیده بود. شش سال و سه ماه از سن و سال الیاس می گذشت. لطافت کودکانه را از دست داده بود. آفتاب سوخته و چغر شده بود. از بس راه پیمایی کرده بود عضلات پاهایش مثل سنگ سخت و محکم بود.
تمام هم سن و سال ها و حتی بچه های بزرگتر از خود را در روستای دشت پاگرد در کشتی گرفتن به زمین زده بود. در بازی های محلی همه را پشت سر می گذاشت.
الیاس همیشه دنبال گرهی بود تا باز کند. دنبال مشکلی بود تا حل کند. دنبال دردسر بود. دنبال حریف بود. هیچ کس نتوانسته بود طعم تلخ شکست را به او بچشاند. بدنی چابک، ورزیده، جمع و جور و سبک و نگاهی تند، چانه ای باریک پیشانی ای فراخ، ابروهایی با فاصله و کشیده داشت. برای رفتن به مدرسه، برای دیدن مکانی تازه و آدم هایی تازه لحظه شماری می کرد.
روز اول مهر فرا رسید. لهراسب تصمیم داشت به روستای سهل آباد نقل مکان کند. این روستا، در فاصله ی حدود پنج کیلومتری جنوب غربی دشت پاگرد در انبوه جنگل های بلوط جا خوش کرده بود. این روستاها به دشت فلارد منطقه ی لردگان از استان چهارمحال و بختیاری صفا داده بودند.
معصومه با الیاس به طرف سهل آباد حرکت کرد. قریب یک ساعت در راه بودند تا به سهل آباد رسیدند. معصومه فهمید که پیمودن این راه برای الیاس به صورت روزانه آن هم حداقل دو بار در روز کار آسانی نیست و الیاس را از درس و آموزش باز می دارد.
به مدرسه که رسیدند الیاس تا چشمش به انبوه بچه ها افتاد گفت:
ـ ننه تو دیگه برو. دیگه این جا نایست.
ـ صبر کن تا با معلمات صحبت کنم. بذار تا ...
ـ مگه نگفتم برگرد و برو.
ـ پسر، دیگه با کسی دعوا درست نکنی، یقه ندارم بدم دست مردم. بچه ها رو اذیت نکنی.
ـ برو دیگه. برو.
الیاس از مادر جدا شد، مثل ماهی بی قراری که از خشکی در آب بیفتد سریع به جمع انبوه بچه ها پیوست.
هیچ منظره ای به این زیبایی تاکنون ندیده بود. دسته دسته بچه های آشنا و نا آشنا از روستاهای اطراف آمده بودند، شلوغ شلوغ بود.
تعدادی از بچه ها یک طرف مدرسه با هم کشتی می گرفتند و هنوز هیچ خبری از معلم نبود. الیاس، پس از مکث کوتاهی، به جمع کشتی گیرها پیوست. وارد ماجرا شد و یکی یکی رقیبان را به زمین زد. بعضی از شدت درد گریه می کردند و برخی دنبال راه چاره ای بودند.
الیاس به اکثر جاهای حیاط مدرسه سر کشید با چند نفر درگیری های مختصری پیدا کرد. از دیدن بچه های ساکت که یک گوشه ایستاده بودند، تعجب می کرد.
معلم وارد مدرسه شد. همه ساکت شدند و به فرمان معلم جلوی دفتر جمع شدند و از همان اول صبح الیاس شش شاکی پیدا کرد که در حال گریه با لباس های خاکی از الیاس شکایت می کردند.
ـ چه کسی این بچه ها رو زده؟ کی شما رو زده؟
ـ اون آقا، اون پسره، الیاس آقا.
معلم الیاس را صدا زد. الیاس با همان گام های سبک به سرعت نزد معلم رفت و سلام کرد. معلم نوک چانه ی باریک الیاس را گرفت سرش را بلند کرد و گفت:
ـ پسر هنوز نیامده آزار و اذیت بچه ها رو شروع کردی؟
و ادامه داد:
ـ کیا از دست این بچه شکایت دارند؟
هر شش نفر دست بلند کردند. یکی دو نفرشان کلاس دوم بودند.
معلم با تعجب فریاد زد:
ـ همه ی شما رو همین یه الف بچه گریه انداخته؟
ـ بله آقا
ـ دستش درد نکنه. شما با این هیکل ها خجالت نمی کشید؟
معلم رو کرد به الیاس و گفت:
کلاس چندمی؟ اسمت چیه؟
ـ کلاس اول. الیاس ارجمندم آقا.
ـ چرا اینارو زمین زدی؟ چرا اذیت کردی؟
ـ آقا ما دوستشون داریم. با هم کشتی گرفتیم زمین خوردند.
معلم امتداد چهره ی الیاس را تا انتهای پیشانی بلندش، مرور کرد. الیاس فقط یک لحظه نگاهش را به چشمان معلم دوخت و معلم بلافاصله چانه ی کوچک الیاس را رها کرد و دیگر هیچ نگفت.
دانش آموزان کلاس های اول و دوم و سوم ابتدایی در یک کلاس جمع شده بودند. روی هر نیمکت چهار نفر به هم چسبیده بودند. نفرات کناری گاهی نزدیک بود بیفتند.
الیاس وسط نشسته بود و گاهی احساس می کرد نفسش می خواهد بگیرد. با یک حرکت شدید نفرات کناری را از میز به کنار پرتاب کرد. اواخر ساعت اول الیاس بلند شد که از کلاس بیرون برود.
ـ کجا داری می ری پسر؟
ـ می خوام برم خونه.
ـ بشین سر جات بشین. بی اجازه ی معلم هیچ کس حق نداره از جاش بلند بشه. فعلاً هم موقع خونه رفتن نیست ظهر می ری خونه.
ـ آقا ما می خواییم بریم خونه.
ـ برا چی می خوای بری خونه مگه نیومدی درس بخونی؟
ـ فردا می آییم آقا.
ـ بشین پسر پررو.
الیاس نشست و زنگ که خورد از مدرسه خارج شد و راه تپه های جنگلی سهل آباد را پیش گرفت. گشتی زد و احساس کرد دلش برای مادرش تنگ شده به سرعت به طرف دشت پاگرد راه افتاد. پیش از تعطیلی مدرسه خود را به خانه رساند و ماجرا را به مادرش گفت.
همان گونه که معصومه حدس می زد الیاس کسی نبود که حوصله کند چندین ساعت یک جا بماند. حتی یک ساعت هم برایش مشکل بود. معصومه فکر کرد که الیاس دیگر به مدرسه نمی رود ولی اشتباه می کرد. الیاس هرگز فضای پر جمعیت مدرسه را که برایش مثل دریا برای ماهی بود از دست نمی داد. الیاس در به در دنبال رقیب و رفیق و هم بازی می گشت و مدرسه پر بود از هر دو سه خواسته ی او. فردا صبح زودتر از هر روز برخاست.
ـ می خوام برم مدرسه.
ـ راس می گی پس چرا دیروز از مدرسه فرار کردی؟
ـ مدرسه خیلی خوبه فقط توی کلاس نشستن خیلی زیاده اگه کمتر تو کلاس باشیم مدرسه خیلی خوبه.
لهراسب به سهل آباد کوچ کرد و دو سال آن جا ماند و دوباره به دشت پاگرد بازگشت.
مدرسه فصل شگفتی برای الیاس بود هم ناب ناب مثل آب هم زندان و حصار. الیاس مثل کفتری نیم بسمل بی قرار رفتن به مدرسه بود و نیز بی قرار فرار از مدرسه. بچه ها و جمع و زد و خوردها و رقابت ها و ورزش و معلم و همه را دوست داشت. اما مدت ها ساکت سر کلاس نشستن را نمی پسندید و تحمل نمی کرد. یک ساعت ساکت و مودب جایی نشستن برایش مرگ تدریجی بود و تحمل نمی کرد یا شیطنت می کرد یا فرار می کرد یا حتی می خوابید. هرگز تسلیم نمی شد.
معصومه می دانست که معلم ها این بی انضباطی را برنمی تابند و با خشونت پاسخ می دهند. نگران بود اما چاره ای به ذهنش نمی رسید. البته در شیطنت هایش جاذبه ای بود که از خشم معلمان می کاست.
بدین شکل الیاس کج دار و مریز دوران پنج ساله ی ابتدایی را در سهل آباد و دشت پاگرد و لردگان سپری کرد و با نمره های نه چندان خوبی مقطع ابتدایی را پشت سر گذاشت. گرچه از خواندن و نوشتن بهره ی کافی نبرده بود اما در میدان تجربه و رقابت اندوخته های خوبی کسب کرده بود.
نه در سهل آباد و نه روستای خودشان دشت پاگرد و نه حتی لردگان هیچ کس نتوانسته بود بر الیاس غلبه کند نه در ورزش و چابکی و دویدن و کشتی گرفتن نه در جدال و درگیری های کودکانه. وقتی الیاس عصبانی می شد نمی شد او را تحمل کرد. هیچ کس تاب نگاه زهرآگین او را نداشت. خودش از نگاه نافذ و غالب خویش بی خبر بود و حتی از اراده ی عجیب خود. اما اطرافیان تا حدی پی برده بودند. بی قراری اش سبب می شد به بیشتر اقوام حتی در روستاهای دیگر مدام سرکشی کند و احوال بپرسند و مشکلاتشان را حل کند.
آمدن الیاس به خانه ی اقوام پیام غرور و افتخار و قدرت و امید بود. ولی زود رفتنش همه را دلگیر می کرد. هیچ کس از خود نپرسید الیاس بی قرار چیست. دنبال چه می گردد. تمام دامنه ها و قله های دنا تپه های بلوط زار خرس کنی و تمام صخره های اطراف دشت پاگرد را بارها و بارها زیر پا نهاده بود. تمام رودخانه های دور و نزدیک دشت فلارد و خانمیرزا را شنا کرده بود. چشمه ی سندگان آبشخور اصلی الیاس بود و رودخانه ی سندگان همسایه و بستر دیرین او بود.
رودخانه ی خرسان نیز از دست و پا زدن های الیاس بی بهره نبود. الیاس قرار نمی یافت. آن چه را می جست نمی یافت.

اول تابستان 1350 شمسی
الیاس پنجم ابتدایی را در لردگان به پایان رسانده بود. هنوز از نتیجه ی امتحان با خبر نبود. دوری از قیل و قال مدرسه و رقابت ها و مسابقه ها و زد و خوردها محزونش می کرد. الیاس زندگی را عبور از موانع می دانست اگر حریفی نبود و مانعی نبود یعنی زندگی متوقف شده است.
یک شب تابستان که جمع خانواده ی لهراسب جمع بودند پای چراغ توری با آن همه سر و صدایش وقتی نان و کنه ی برنج لردگان خورده شد، الیاس گفت: «پدر، فردا سری به مادربزرگ و عمو می زنیم و از همان جا به شکار می رویم». لهراسب گفت: «توامروز تازه از مدرسه تعطیل شدی، فوراً فیلت یاد هندستون کرد؟!»
معصومه هم گفت: بچه مو ببر یه تابی بخوره دو هفته می شه که به مادربزرگش سر نزده.
عصر فردا لهراسب و الیاس به طرف روستای رستم بگ به راه افتادند. حدود ده کیلومتر تا آن جا راه بود. بسیاری از اقوام لهراسب در این روستا زندگی می کردند. الیاس بارها خودش به تنهایی این جا آمده بود. این بار نیز با استقبال گرم مادر بزرگ، عمه، عمو و خانواده ی عمویش روبرو شد. مادربزرگ الیاس را در کنار خودش نشاند و در حالی که دست بر سر و روی الیاس می کشید و او را می بوسید و می خواند.
دین و دنیام الیاس
روز و شب هام الیاس
هرچه می کارم از الیاس
هرچه که دارم از الیاس
چشای الیاس باغ امیدم
صدای الیاس بانگ نویدم
الیاس الیاسم
برگ ریواسم.
مادر بزرگ شعرهایش را که خواند یک دستمال پر از نقل و نبات و بادام برای الیاس آورد. عمویش هم چهره ای الیاس را بوسه باران کرد. پسر عموها و دخترعموها دور الیاس جمع شدند.
انگار تمام امیدهای روزگار در چشم های الیاس بود. الیاس هم از مدرسه و تعطیلی و تابستان حرف می زد و از شکار فردا که صبح زود با پدرش خواهد رفت.
آن شب الیاس از شوق شکار خوابش نمی برد، شوقی که تمامی نداشت. سحرگاه فردا با اولین الیاس گفتن لهراسب برخاست. آرام وسایل و تفنگشان را برداشتند و به طرف کوه «آبزا» راه افتادند. هوا تاریک تاریک بود. لهراسب بارها این راه را کوبیده بود. الیاس پشت سرش حرکت می کرد.
باید قبل از روشن شدن هوا به کمینی که نزدیک چشمه با سنگ ساخته شده بود می رسیدند. با تلاش زیاد در گرگ و میش صبح به سنگ چین کمین رسیدند و درون سنگ چین نشستند. لهراسب آرام در گوش الیاس گفت: مراقب باش به سنگ ها تکیه نزنی ممکنه خراب بشن.
ـ باشه
ـ حواست باشه حرف نزنی وگرنه یه دونه کبک هم نمی تونیم شکار کنیم.
ـ حالا که کبکی نیومده.
مشغول همین بگومگوها بودند که یک مرتبه از صخره های بلند بالا دست و از نزدیکی های قله کوه آبزا مثل رگبار مسلسل صدای قدقد کبکی بلند شد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که ده ها کبک دیگر هم با آن ها هم نوا شدند. صدای کبک ها سکوت سهمناک و تاریک شب را شکست و لهراسب گفت: «حدود یک ساعت دیگه کبک ها می رسن لب چشمه». الیاس پرسید چرا این قدر دیر می یان؟ لهراسب گفت: « حین آمدن مشغول چرا هستن. باید اول غذایی بخورن تا بعد تشنه بشن. آرام آرام در حال چرا می یان. لهراسب تفنگ را آماده کرده بود و جای خود را درست می کرد و سوراخ لای سنگ ها را نگاه می کرد که برای شلیک موقعیتش را مناسب کند. ناگهان صدای پای عجیبی به گوش الیاس خورد و لهراسب قبل از آن که الیاس حرفی بزند انگشتش را روی لب های الیاس گذاشت و اجازه ی حرف زدن به او را ندارد. لهراسب از لای سنگ چین کله نگاه کرد و حیوان درشتی را دید که از سمت بالا برای خوردن آب به طرف چشمه می رود. هنوز هوا روشن نبود. خوب که دقت کرد متوجه گراز بزرگی شد که با دو دندان شمشیر مانندش لب چشمه رسید. بدون دست پاچه شدن فشنگ ساچمه ای را با یک فشنگ چارپاره عوض کرد. نگاهی به الیاس انداخت. آرام بود و بی خیال. هوا روشن تر شد. هر دو، گراز را از لای سنگ ها نگاه می کردند. گراز بدون آن که آب بخورد سرش را بالا آورد و قصد چرخیدن به سمت کله را نمود که لهراسب شلیک کرد و گراز به سمت مخالف فرار کرد. تا لهراسب لوله ی تفنگ را از لای سنگ چین درآورد. دید الیاس از کله بیرون رفته است. با عجله کمر تفنگ را گرفت و برخاست و دید الیاس به دنبال گراز می دود. آه از نهاد لهراسب برآمد و در حالی که از شدت عصبانیت بغض گلویش را گرفته بود فریاد زد: برگرد! الیاس برگرد!
لهراسب در حالی که به سرعت الیاس را دنبال می کرد. یک لحظه به ذهنش رسید که کار الیاس تمام است و گراز زخمی امانش نمی دهد. الیاس با صدای پدرش ایستاد و گفت: «بابا گزار تیر خورده، زخمی شده، خوب نمی تونست راه بره. دویدم که گمش نکنیم.»
لهراسب از بی باکی الیاس دوازده ساله تعجب کرد و خدا را شکر کرد که آسیبی به الیاس نرسید الیاس با پدرش رد خون های ریخته شده را دنبال کرد و حدود دویست متری بالای چشمه به جسد گراز رسیدند و کمی به تماشای آن ایستادند. حیوان از ناحیه ی پشت مورد اصابت چار پاره قرار گرفته بود و از پا در آمده بود. لهراسب که چندین بار مزرعه ی برنجش را گزارها خراب کرده بودند از کشتن گراز ابراز رضایت کرد.
با افسوس از با خبر شدن کبک ها باز هم درون کله آمدند و تا نزدیکی ظهر انتظار کشیدند تا بالاخره چند کبک شکار کردند و به سمت روستای مادر بزرگ بازگشتند.
دو تا کبک به خانواده ی عمو و مادربزرگ دادند و به طرف دشت پاگرد راه افتادند. حین عبور از رودخانه ی خرسان وقتی از گداری عبور کردند و در امتداد رود به سمت بالا رفتند. الیاس گفت: «بابا کمی صبر کن تا من شنا کنم بعد بریم». لهراسب خودش اهل شنا نبود. اما گرمای اوایل تابستان شدید بود و دلش نیامد با الیاس مخالفت کند. پیش خودش فکر کرد که الیاس در حاشیه ی کم آب رود آب تنی می کند. اما الیاس پیراهنش را در آورد. روی تخته سنگی کنار رودخانه ی وحشی و سنگلاخ خرسان رفت که مثل اژدها از لابه لای صخره ها با خروش و فریاد عبور می کرد. به هوا جست و در وسط رودخانه با سر در آب شیرجه زد. لهراسب با دو دست به سر خود می کوفت. هرچه نگاه می کرد اثری از الیاس نمی دید.
لهراسب سرگردان و حیران لحظه ای دست دعا به آسمان بلند کرد که ناگهان از چندین متر پایین تر الیاس فریاد زد: بابا نترس من اینجام. از آب بالا آمد. لهراسب گفت: این چه کاری بود؟ مرا نصف عمر کردی! الیاس گفت: «بابا تو چون شنا بلد نیستی این قدر می ترسی. من شنا گرم.» لهراسب نگذاشت الیاس دوباره شنا کند.
لهراسب در راه با خود فکر می کرد که الیاس با همسالان خود از نظر توانایی های جسمی و فکری بسیار متفاوت است، از این رو حسابی برای او باز کرد باز هم در فکر بود که الیاس با این سن کم چگونه این مهارت های شناگری و کوهنوردی را تا این حد یاد گرفته است.
از این پس الیاس یار ثابت کوهنوردی ها و شکار رفتن های پدر شد. در این سفرها بود که حرکت در شب و تاریکی و کوه را تجربه کرد. در کمین نشستن و سکوت و پاییدن رقیب و دشمن را بارها تجربه کرد. از بیراهه ها رفت و از راه های نکوبیده بازگشت. با کوه انس گرفت. ولی رودخانه را نیز فراموش نکرد. یکی از تفریحات جوانان دشت پاگرد و مالخلیفه در ظهرهای تابستان تماشای زیر آب رفتن های الیاس بود. وقتی پیش پایشان در آب فرو می رفت هیچ کس نمی دانست الیاس کجا سر از آب برمی آورد. گاه آن قدر دور می شد که خروجش را از آب نمی دیدند.
هیچ کس از همسالان حتی بزرگترها پیدا نمی شد که در بازی های محلی بتواند رقیب مناسبی برای الیاس باشد و این مشکل بزرگ الیاس بود. حریف می طلبید، رقیب آرزو می کرد اما نمی یافت دلش برای درک یک شکست در کشتی های محلی تنگ شده بود. احساس می کرد که دشت فلارد برایش قفسی بیش نیست. اگر جمع شلوغ و صمیمی خانواده که اکنون دو برادر و دو خواهر نیز داشت نبود، شاید یک شب هم در دشت پاگرد بند نمی شد. از میان تمام زیبایی ها و نعمت های طبیعت دشت فلارد، الیاس چند چیز را دوست داشت. یکی چشمه ی سندگان بود که هر وقت تشنه در هوای داغ تابستان به این چشمه می رسید، به روی زمین می خوابید و پس از آن که از نزدیک قل انداختن چشمه و پرتاب ماسه های ریز و زرد رنگ را به طرف بالا مشاهده می کرد مثل پازن های دامنه های دنا دهان بر آب می گذاشت و یک نفس خود را سیراب می کرد. دیگری تماشای بلوط های بالای سهل آباد و تپه های خرس کنی بود که بارها و بارها از آن تپه ها بالا رفته و از دور به چشمه ی سندگان چشم دوخته بود.
در فاصله ی میان مالخلیفه و دشت پاگرد مقابل صخره هایی که مزار اهل قبور را سایه می اندازد آن طرف جاده درختی درست از وسط یک صخره سر برآورده بود. الیاس همیشه صلابت آن درخت را می ستود که چگونه سنگ به آن بزرگی را از هم شکافته است.
ماهی های رودخانه ی سندگان بیش از هر چیز دیگری الیاس را وسوسه می کرد. گاهی با خود می گفت: «دلم می خواست یکی از ماهی های چشمه ی سندگان بودم».

فرازی دیگر
نبود مدرسه ی راهنمایی در منطقه سبب شد الیاس برای ادامه تحصیل راهی اصفهان شود. گرچه با درس و کلاس میانه ای نداشت اما از جمع و جمعیت و میدان رقابت لذت می برد. وارد مدرسه راهنمایی کورش اصفهان شد.
آن جا متوجه شد جثه و قواره ی بسیاری از دانش آموزان از او بزرگتر است، بعضی دو یا حتی سه برابر او وزن داشتند. از چالش های مسیر مدرسه دریافت که صرف داشتن عضلات قوی کافی نیست و باید کاستی های جسمی را با یادگیری تکنیک های لازم جبران کند و در این فرصت ها به آموختن برخی فنون رزمی ورزشی پرداخت. از شهر و شلوغی لذت می برد. تماشای پرواز هواپیماها و هلی کوپترها بر فراز شهر زیباترین تفریح های الیاس بود. تمام فکر و ذهنش و آرزویش رفتن به نیروی هوایی بود.
الیاس از یک نکته غافل ماند و آن این بود که پذیرش در نیروی هوایی مستلزم تلاش زیاد برای درس خواندن است و اخذ دیپلم از شرایط لازم بود. بی حوصلگی های الیاس در تحمل کلاس های تکراری سبب شد پس از چهار سال تحصیل در اصفهان به زحمت سیکل بگیرد و از تمام آرزوهایش باز بماند. وقتی فهمید با سیکل نمی تواند وارد نیروی هوایی شود گویی چشمه سندگان خشک شده بود. اکنون مخارجش بیشتر بود و پدرش عیالوار. مجبور بود همزمان با تحصیل شبانه، کارگری کند و پشتیبان خانواده باشد.
در اصفهان مدتی کارگری کرد. اما از تحصیل شبانه نتیجه ای نگرفت. او که محرومیت خود و بسیاری از هم وطنان را با تمام وجود لمس می کرد و شاهد اوضاع نابسامان و غرب زدۀ کشور بود، به دنبال روزنه ی امیدی برای نجات از این تنگناها بود. با شنیدن پیام های الهی، ستم سوز و شجاعانه ی امام خمینی به فکر فرو رفت. شجاعت و صلابت امام در جانش اثر کرد و جوانه های فطری و خانوادگی دینی او را شکوفا نمود. با مطالعه ی کتاب های شهید مطهری، پایه ی ایمان خویش را محکم کرد و با نماز انس گرفت.
الیاس سال های التهاب و انقلاب را نیز در اصفهان ماند و در درگیری های دوران انقلاب چند روزی نیز در بازداشت نیروهای حکومت پهلوی بود. در این فرصت ها جوان زیرک و شجاع دشت فلارد از مطالعه غافل نماند و از اخلاق و دانش جوانان مومن اصفهانی درس ها گرفت و رفته رفته چون فولادی آب دیده آماده می شد تا در کوره ی حوادث آبدیده تر شود.
پس از پیروزی انقلاب، تا سال 1359، در صنایع هلی کوپترسازی اصفهان به کار مشغول شد.

شکفتن در غربت
جوان بی رقیب دشت فلارد مرد صخره پیمای بلندی های دنا، وقتی خبرهای پی در پی حملات ضد انقلاب در غرب کشور را شنید، تصمیم رفتن به خدمت سربازی گرفت و پس از مراجعات پی در پی همراه با عده ای از همشهریان خود، در تاریخ 15/4/59 همراه پرویز قنبری و چند همشهری دیگر خود از پاسگاه فلارد به پادگان لشکرک تهران اعزام شد. با این که برخی مسئولین پادگان سربازان را به ترک خدمت ترغیب می کردند الیاس باقی ماند و پرویز را نیز با خود نگه داشت.
دوران آموزشی سربازی یکی از شیرین ترین و خواستنی ترین دوران های زندگی الیاس شمرده می شد. تمام جمعیت اطراف او جوان و سرکش و جویای نام بردند. و الیاس رقبایی می یافت تا گاهی با آنان مچ بیندازد و همزانو گردد. در همان روزهای اول آموزش تمام سربازان هم دوره ی او فهمیدند که الیاس ارجمند نام بی مسمایی نیست و اغلب شیفته ی ادب و مهربانی و کمال و قدرت او شدند.
الیاس در این فرصت محدود با مطالعاتی که داشت توانست در جو خشک ارتش کلاس های عقیدتی دایر کند و نماز جماعت را رونق بخشد. طولی نکشید که حمله ی عراق به ایران آغاز شد و با پایان دوره ی آموزش، الیاس و تعدادی از دوستانش از جمله پرویز قنبری به لشکر 28 کردستان اعزام شدند و به مریوان رفتند.
الیاس که جان خود را در طبق اخلاص قرار داده بود و همدوش دیگر همرزمان با دشمنان می جنگید با مهره های چندی از نیروهای ارتش روبرو شد که تحت وسوسه های بنی صدر از مقابله ی جدی با ضد انقلاب خودداری می کردند و با نیروهای هوادار انقلاب به تلخی برخورد می کردند.
الیاس که با شور و نشاط آمده بود تا با استفاده از قدرت جوانی، شجاعت و زیرکی های خاص خود پوزه ی ضد انقلاب را در کردستان به خاک بمالد، خود را در غربت و تنهایی یافت و می رفت که امیدهای بلندش در محاق نفاق کمرنگ گردد. اما با فرار بنی صدر اوضاع تغییر محسوس یافت و الیاس در میان نیروهای ارتشی اعتبار بیشتری پیدا کرد. مخصوصاً با سربازان صمیمی شد. از این حسن قبول استفاده کرد و سربازان دیپلمه را به یاد دادن قرآن به دیگران برمی انگیخت و حقوق ناچیز سربازی خود را برای تهیه ی کتاب و جزوه مصروف می کرد.
در تمام لحظات تکراری و اوقات اندک استراحت ذهن و قاد الیاس روح و جان او را به خدمت گرفته بود و در عالم تخیل به سنگ چینی بنای نبرد مشغول بود. دیگر رقابت های ورزشی و رقابت با خودی ها پاسخ گوی جسارت ها و اراده ی مخصوص او نبود. دریافته بود که در نبرد قابلیت های بی حسابی دارد. سربازان دیگر از پایان خدمت و کار و زندگی و ازدواج حرف می زدند. الیاس معنای این حرف ها را نمی فهمید و از نبرد با شیطان های کوچک و بزرگ، از تفنگ، از سرنیزه، از نبرد تن به تن و از عشقش به رویارویی با دشمنان سخن می گفت ولی خیلی از آن ها نمی فهمیدند.

نخستین نبرد (جنگ روستای نی)
سرانجام پس از روزها انتظار، واحدی از نیروهای ارتش که الیاس جزء سربازانش بود تصمیم گرفت برای پاکسازی روستای نی از گروهک های ضد انقلاب به آن ها حمله کند و این نخستین فرصتی بود تا دلیر دشت فلارد دستی بر آتش ببرد.
روستای نی روبروی دریاچه ی مریوان و در کنار ارتفاعات بلندی قرار دارد. شاید تنها کسی که با شوق و وجد فراوان پا به عرصه ی این نبرد گذاشت الیاس بود.
آن روز برای الیاس روز جشن بود. با هجوم مصمم نیروهای ارتشی تمام نیروهای ضد انقلاب تار و مار شدند و با دادن تلفات به کوه ها متواری شدند و روستا از وجودشان پاک گردید.
تعقیب نیروهای ضد انقلاب در کوه چند ساعت ادامه یافت. اما ناآشنایی نیروهای ارتشی با عوارض کوه سبب شد از تعقیب دشمن خودداری کنند.
ارجمند با دو سه نفر از همرزمانش تنها ماند و هرچه قدر فریاد زد و تلاش کرد دیگران را به تعقیب دشمن تا نابودی کامل ترغیب کند فایده ای نداشت. مدتی به تنهایی دشمن را دنبال کرد. خشم و کینه گلویش را می فشرد ولی یک تنه با یک تفنگ و چند فشنگ به مقابله ی ده ها نفر مسلح رفتن فکر سنجیده ای نبود. اصرار پرویز قنبری برای بازگشت را پذیرفت. هنگام بازگشت، دشمن که خیالش راحت شده بود شروع به پرتاب نارنجک تفنگی نمود که یکی از این نارنجک ها نزدیک الیاس به زمین خورد و پایش مجروح شد و نخستین قطره های خون الیاس با خاک اطراف روستای نی در مریوان آغشته شد.
دوستان به زحمت او را به مریوان انتقال دادند. پایش از دو جا شکسته بود؛ برای عمل جراحی به کرمانشاه اعزام شد. پزشک دو ماه معالجه برای او نوشت و پایش را نیز گچ گرفتند.
بعضی سربازان به حال او غبطه می خوردند که کاش ما جای او بودیم و الان دو ماه مرخصی می رفتیم. هرچند در این نبرد الیاس یاران همدل کم داشت و فضا فضای هجوم نبود، اما باز هم از پای گچ گرفته و خوابیدن در دشت پاگرد بهتر بود.
الیاس روحش را در ارتفاعات کوهستان گذاشت و جسم را به لردگان برد. سه هفته بیشتر نگذشت که حوصله اش سر رفت. خودش گچ را برید و پا به منطقه گذاشت. اما به زودی متوجه شد که اشتباه کرده و قادر به راه رفتن نیست.
دوباره پزشک پایش را گچ گرفت ولی باز هم زودتر از موعد گچ را باز کرد و اشتباه دوبارۀ او سبب عفونت پا و عمل جراحی مجدد گردید و بدین سان یکی از سخت ترین دوران عمر الیاس ارجمند سپری شد.
این فرصت های به ظاهر هدر رفته در اصل زمان هایی بود برای تکامل فکر و ذهن و طرح های ذهنی الیاس تا بتواند در فرصت های آینده جامه ی عمل به آن ها بپوشاند.

خاطره ی رفتن لهراسب به کردستان
مدت ها بود الیاس از کردستان نیامده بود. پدر و مادرش از رفقایش که به مرخصی می آمدند سراغ او را می گرفتند. تا این که لهراسب تاب نیاورد و همراه یکی از رفقای الیاس راهی کردستان شد. پس از رسیدن به سنندج نشانی الیاس را در منطقه ی دزلی دادند. به آن جا رفتند و در پایگاه ارتش منتظر بازگشت الیاس از مناطق اطراف بودند. عده ای سرباز در حال برگشتن بودند. لهراسب از راه رفتن یکی از آن ها فهمید الیاس است. اما هرچه در قیافه ی او دقت می کرد نشانی از الیاس نمی دید. وقتی نزدیک تر آمدند الیاس را شناخت که سر و لباسش پر از گرد و خاک بود و بسیار نحیف و عصبانی نشان می داد. لهراسب های های گریه سرداد و الیاس که پدرش را شناخت از گریه ی او بسیار ناراحت شد. با شتاب کنار پدر آمد، سلام کرد و آهسته در گوش او گفت: «چرا گریه می کنی پدر آبرویم را نبر گریه چه معنی دارد؟»
لهراسب گفت: «پسرم چرا این قدر داغون شده ای؟ چرا این قدر افسرده و خاک آلودی؟» الیاس گفت: «نان و حلوا که تقسیم نمی کنند جنگ است و بی خوابی و نگهبانی و ....».
لهراسب که سال ها با تفنگ سر پر و تک تیر به شکار رفته بود دیدن کلاش و ژ ـ سه برایش جالب بود و دوست داشت با این سلاح ها تیراندازی کند ولی الیاس مخالف بود. لهراسب سه روز در دزلی ماند. یک روز هنگام بازگشت به مقر در فاصله ی دورتری از جاده عقابی دید که روی سنگی نشسته است. به رفیق الیاس گفت: تفنگ رو بده تا عقابو هدف بگیرم. پس از آن تیری شلیک کرد. رگبار بچه های تامین جاده به طرف آن ها روانه شد. الیاس عصبانی شد. پدرش را پشت سنگی هدایت کرد و با داد و فریاد گفت: « نزنید ما خودی هستیم، تا آتش خاموش شد». سپس دوستش را به شدت سرزنش کرد که چرا اسلحه به پدرش داده و دردسر درست کرده است. ماجراهای لهراسب به این جا خاتمه نیافت. شب وقتی صداهای پی در پی رگبار ضدهوایی مانع استراحت لهراسب شده بود الیاس از تیربارچی آن خواسته بود کمتر تیراندازی کند تا پدرش کمی استراحت کند. وقتی جواب سربالای تیربارچی را شنید حسابی عصبانی شد و با او درگیر شد و آتشش را خاموش کرد. لهراسب روز آخر نارنجکی از پرویز قنبری گرفته و تمرینی پرتاب کرده بود و این عمل پرویز چنان الیاس را خشمگین کرد که با خشونت دست و پای پرویز را بست و در گوشه ی بیابان انداخت. گویا الیاس از هر فرصتی استفاده می کرده و در اصل آموزش های رزم انفرادی را قبل از درگیری با دشمن با دوستان تمرین می کرده تا در عمل تجربه ی کافی به دست آورد. پرویز قنبری پس از التماس های زیاد و با وساطت لهراسب نجات یافت و از بیت المال گفتن الیاس گله کرد. الیاس همیشه منتظر بود. منتظر یک اتفاق یک تغییر، باز شدن راهی دیگر، پنجره ای تازه و منتظر عبور از تکرارها. از هر چیز تازه ای حتی سخت و خطرناک استقبال می کرد تا بتواند روح بلند خود را از بودن رها کند. یک روز آفتابی دو تن از بچه های سپاه به تیپ 55 هوابرد آمدند و تقاضای دو خدمه ی تیربار کالبیر 50 برای ارتفاعات حصون و دالانه نمودند. الیاس اولین داوطلب بود و به تبع او حسن قربانی و پرویز قنبری هم داوطلب شدند. الیاس با آمدن پرویز قنبری مخالفت کرد و به وی گفت: تو این جا بمان تا من بروم. اگر اوضاع مناسب بود بعداً تو را هم می برم.
با آن که نمی دانست کجا می رود و چه بر سرش خواهد بود از این که با بچه های سپاه همراه می شد خرسند بود.
الیاس میان سربازان غریب بود. هر کدامشان سازی می زد. یکی به فکر گرفتن پایانی بود، یکی مخالف جمهوری اسلامی بود، یکی به بهشتی بد و بیراه می گفت و یکی هم پیدا می شد که بی طرف بود، کم تر کسی پیدا می شد به بقای جمهوری اسلامی امیدوار باشد هر روزی تروری انجام می شد و هر کدام از این نابسامانی ها خونی به دل الیاس می کرد.
حسن قربانی راهی ارتفاعات حصون گردید و الیاس به ارتفاعات دالانه برده شد.
پس از چند روز حسن قربانی به شهادت رسید.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 199
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,797 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,898 نفر
بازدید این ماه : 3,541 نفر
بازدید ماه قبل : 6,081 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک