فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات موسوي,سيد هادي
يازدهم خرداد سال1341 ه ش در خانواده اي متدين , در روستاي وردنجان در استان چهارمحال وبختياري چشم به جهان گشود .
از آنجا که پدر و مادرش ارادت خاصي نسبت به اهل بيت عليه السلام داشتند نام او را هادي نهادند . علاقه زياد به خاندان عصمت و طهارت از همان کودکي در او متجلي شد و به اميد بارور ساختن اين عشق پاي در مکتبخانه نهاد و به فراگرفتن قرآن مشغول شد. بعد از آن مشغول تحصيل در مقطع ابتدايي شد. او که در خانواده اي مذهبي پا به عرصه وجود گذاشته بود از بدو زندگي همراه کسب علم و دانش ,دروسي چون عشق به ميهن، اسلام، تواضع و فروتني نسبت به پدر و مادر و ديگران را مرور مي کرد و همواره اخلاق پسنديده را نصب العين خود قرار مي داد. دوران نوجواني او با سالهاي پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي همزمان بود. در اين سالها مقطع ابتدايي را پشت سر گذاشته و وارد دوران راهنمايي مي شد . در اين روزها بود که زمزمه هاي پيروزي انقلاب اسلامي به گوش مي رسيد. او نيز همچون ديگر هموطنان به چشمه جوشان انقلاب پيوست و گام در راه مبارزه با ستم نهاد. او به حمايت از اين جنبش اسلامي و مردمي به اتفاق ديگر همکلاسي هايش, کلاسهاي درس را تعطيل مي کردو در راهپيمايي ها و تجمعات اعتراض آميز نسبت به رژيم ستمگر پهلوي شرکت مي کردند و انزجار خود را از رژيم استبدادي اعلام مي داشت. مقلد امام خميني (ره) بودند و قبل ازپيروزي انقلاب که داشتن رساله آن حضرت ممنوع بود ايشان از آن استفاده مي کرد و در نشر افکار و ايده هاي آن حضرت فعال بود. اودرمغازه کتابفروشي که درآن به عنوان متصدي و عامل فروش مشغول فعاليت بودند ,مورد بازرسي نيروي مخوف ساواک قرار مي گيرد. اما او با زيرکي تمام رساله را زير سنگفرش کتابخانه جاسازي و از ديد نيروهاي ساواک مخفي نگه مي دارد. سيد هادي حساسيت ويژه اي نسبت به وقايع کشور داشت و کمابيش با شرکت در راهپيمايي ها و فعاليت هاي جمعي ضد شاهنشاهي خود را در روند شکل گيري اين انقلاب سهيم کرده بود. نهال نوپاي انقلاب اسلامي به همت چنين جواناني و تحت لواي رهنمودهاي آن امام بزرگوار جان گرفت و دست استکبار وغارتگران از اين مرز و بوم کوتاه شد . آنان چاره اي در برابر اين عزم راسخ نداشتند ,جنگ تحميلي را که حرکتي شتابزده و بي اساس بود براي مقابله با انقلاب اسلامي آغاز کردند. بعد از انقلاب او در بسيج به فعاليت پرداخت وبه پاسداري از انقلاب اسلامي مشغول شد. حضرت امام (ره) باصدور پيام تاريخي ,تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را براي حفاظت از دستاوردهاي انقلاب اعلام کردند. سيد هادي در شانزدهم ارديبهشت 1360 به عضويت سپاه درآمد . پس از کسب آموزش هاي لازم با سمت فرماندهي تانک به جبهه هاي نور عليه ظلمت رفت.اودر مدت حضور در جبهه درعمليات مختلفي شرکت کرد . پس از اتمام هر عمليات در مراکز آموزشي سپاه به عنوان مربي تخريب به فعاليت مي پرداخت. درسال1364 به دليل انفجار ناگهاني مين در حين آموزش به نيروهاي بسيجي ,دست راستش قطع شد اما اين نواقص و کاستي ها و حتي شهادت برادرش ,سيد مسلم موسوي که در تاريخ 27/12/63 در عمليات بدر مفقودالاثر گرديد ,کمترين خللي در اراده آهنين او نداشت و او همچنان بر عقائد خود پا مي فشرد . مدتي فرماندهي پادگان شهيد رجايي سپاه شهرکرد را به عهده داشت اما همواره شوق حضور در جبهه و رزم درکنار دوستان سراسر وجودش را فرا گرفته بود . از سر اشتياق ترک تعلقات مادي و دنيايي نمود و با وجود قطع عضو و داشتن ترکش هاي فراوان در بدن ,با اصرار زياد نام پدر را از فهرست نيروهاي اعزامي به جبهه خارج کرده و خود به جاي ايشان نداي عاشقانه حسين(ع) را لبيک مي گويد تا تحت رهبري معمار کبيرانقلاب ,عاشقانه به استقبال شهادت بشتابد. آخرين عملياتي که سيد هادي با سمت فرمانده گردان امام حسن(ع) در آن شرکت داشت عمليات والفجر 10 بود، به گفته همرزمان او توان حمل سلاح با يک دست را نداشت و با وجود 55% جانبازي همه ي شرايط براي شرکت نکردن در عمليات برايش مهيا بود اما علي رغم اصرار فرماندهان و همرزمان نارنجک هاي زيادي به کمر مي بندد و کوله بار به دوش پيشاپيش رزمندگان دلير اسلام با چهره گشاده و روحيه اي شاد قله هاي صعب العبور و سر به فلک کشيده شاخ شميران و شاخ سورمر را پشت سر مي گذارد. ا و در سخت ترين شرايط سعي مي کرد دين خود را نسبت به انقلاب اسلامي، امام خميني (ره) و مردم شهيد پرور ايران ادا کند. روح بلند ش تحمل قفس تنگ دنياي مادي را نداشت و سبکبال و آزاد بندهاي زندگاني فاني را گسست و با اقتدا به سرور شهيدان عالم ,حسين بن علي (ع) در اين عمليات در تاريخ 23/12/1366 در منطقه شاخ شميران نماز سرخ خون را قامت بست و سجاده نشين مسلخ عشق شد تا رضاي الهي را به اين وسيله به دست آورد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسماللهالرحمن الرحيم ولاتحسبنالذين قتلوا في سبيلالله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون. گمان نکنيد کساني که در راه خدا کشته شدهاند مردهاند، بلکه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزي ميخورند. با سلام بر بزرگمرد جهان، محمدبنعبدالله (ص) پيامبر اسلام و با سلام و درود بر چهارده نور مقدس و با سلام و درود بر منجي عالم بشريت امام زمان (عج) و نائب برحقش امام امت و با سلام و درود بر مردم شهيدپرور ايران به خصوص خانوادههاي شهدا و اسراء و مفقودين و مجروحين و معلولين و سلام و درود بر شهدايي که در حرم امن الهي يعني مکه معظمه به شهادت رسيدند. اينجانب سيدهادي موسوي وردنجاني اهل روستاي وردنجان، آن روستايي که همهاش در خون استقامت ميکند. چند کلمهاي سفارش به برادران حزبالله و مردم شهيدپرور ايران، به خصوص مردم شهيدپرور روستاي وردنجان دارم. اين که فقط به فرمان امام گوش دهيد و فرامين امام را با گوش و جان شنوا باشيد و در انجام آن کوشا باشيد. دومين توصيه که براي شما عزيزان دارم، جبههها را فراموش نکنيد؛ همانطور که تا به حال گرم نگهداشته ايد. اين توصيهام را به خصوص به مردم استان خودمان که بيشتر شامل حالشان ميشود ميکنم. چون دراين زمان که تيپ قمر بنيهاشم(ع) مستقل شده است و بايد کليه امکانات نيرويي و تدارکات از خود استان تهيه شود. پس مردم! استقامتتان را نشان دهيد و صبر داشتهباشيد که انشاءالله پيروزي با شماست. سومين توصيه که خدمت شما دارم اين که از آمدن فرزندان خود به جبهه جلوگيري نکنيد، بلکه تشويق هم بکنيد؛ چون جنگ ما جنگ بين اسلام و کفر است و مبارزه و جلوگيري از ظلم و تجاوز کفار، بر هر مسلمان واجب است. چهارمين توصيه که دارم اين که: اي مردم احترام خانوادههاي شهدا را داشته باشيد، چون اين عزيزان بودند که چنين جواناني را تربيت کردند که از دين و ناموس شما دفاع کردند و خون خود را در اين راه ريختند. و اما وصيتي با پدر و مادر و خانوادهام: پدر و مادر مهربانم! اي کساني که زحمت شاياني براي من کشيديد! من از زحماتي که براي من کشيديد تشکر ميکنم و به مصداق اصل: «من لم يشکر المخلوق، لميشکر الخالق» از شما عزيزان تشکر ميکنم و از شما ميخواهم اگر بنده توفيق پيدا کردم و در راه خدا شهيد شدم، ناراحت نشويد. به ياد زينب کبري (س) که غم هجران علياکبر و حسين(ع) و حسن (ع)و عباس را تحمل کرد و با خطبه دشمنشکن خود دهان دشمنان را خرد کرد، شما هم مانند امام سجاد(ع) و زينب کبري(س) صبر داشته باشيد. و بعد هم لازم است که اين جمله را بگويم که: آيا من خونم از جوانان بنيهاشم سرختر است؟ يا از شهداي ديگرمان سرختر است؟ يا بهتر بگويم از مسلم ، مجتبي و نگهدار عزيزتر هستم؟ ميدانم پدر و مادر عزيزم، با نبودن من و برادرم احساس تنهايي و غريبي ميکنيد؛ ولي امام سوم ما که همان امام حسين (ع) است که در بين مردم کوفه و شام تنهاي تنها ميباشد. لذا لازم دانستم آزادي قبر شش گوشه آقا اباعبدالله (ع) را اولويت دهم بر پدر و مادرم. در آخر از تمامي دوستان و آشنايان حلاليت ميطلبم و اميد دارم که نقايصي که اگر در اخلاق من ديده و رنج بردهاند، مرا به بزرگي خودشان ببخشند. والسلام عليکم و رحمهالله 19/10/1366 سيدهادي موسوي وردنجاني وصيت شهيد موسوي به خانواده و اما وصيت خودم نسبت به پدر و مادر و خانوادهام: پدر و مادر مهربانم! اي کساني که زحمت شاياني براي من کشيديد! من نميتوانم از زحماتي که براي من کشيديد تشکر کنم و به مصداق روايت:لميشکر المخلوق، لم يشکر الخالق از شما عزيزان تشکر ميکنم. از شما ميخواهم که اگر بنده توفيق شهادت پيدا کردم و در راه خدا شهيد شدم، ناراحت نباشيد. اما همسر اول از شما تشکر ميکنم که چند مدتي که مجروح بودم زحمت زيادي به شما دادم و شما آنها را تحمل کردي. شما مرا مورد عفو و بخشش قرار دهيد. شما حق زيادي به گردن من داريد. اميدوارم که مرا مورد عفو و بخشش خود قرار دهيد. و اما بچههايم، اول بگويم به جاي من ببوسيدشان. دوم اين که براي بزرگکردنشان اي همسرم شما مجاز هستيد اگر بخواهيد بمانيد و بچهها را بزرگ کنيد و اگر نميخواهيد هم اختيار با خودتان هست. اگر مانديد تا بچهها را بزرگ کنيد، توصيه ميکنم که طوري بچههايم را بزرگ کنيد که در راه اسلام تربيت کنيد و از تربيت اسلام دور نباشيد. و اما برادران کوچکم! شما هم مرا ببخشيد و حلال کنيد اگر تندي در اخلاق من ديديد و تنها درستان را خوب بخوانيد که زندهماندن ياد شهدا بستگي به خواندن درسهاي شما دارد؛ چون شما با درسخواندنتان راه شهدا را تشخيص داده و آن را ادامه خواهيد داد. همچنين خواهران بزرگ و کوچک! اول شما هم مرا حلال کنيد و سپس پيرو حضرت زهرا و حضرت زينب باشيد و سعي کنيد در شهادت من بيتابي نکنيد چون دشمن شاد ميشود. استقامت را پيشه خود قرار دهيد. و اما پدرجان ! باز هم از شما پدر و مادر عزيزم حلاليت ميطلبم و ميخواهم که چند مطلبي خدمتتان بنويسم. پدرجان سرپرستي همسرم و بچهها به عهده شماست و هر تصميمي که گرفتيد، درست است. در پايان از همه اقوام، عموها و پسرعموها، دايي و تمامي دوستان و آشنايان حلاليت ميطلبم و ميخواهم اگر بدي از اينجانب ديدهاند به بزرگي خودشان ببخشند. چون نميتوانم يکييکي نام ببرم، همه شما مرا حلال کنيد. اميدوارم که در زندگاني خشنود و خوشحال باشيد و در سايه خداوند متعال به زندگي ادامه دهيد. بيشتر از اين سر شما را به درد نميآورم و ايجاد مزاحمت نميکنم. خدا را از ياد نبريد. (والسلام عليکم و رحمهالله) 19/11/66 قربان شما سيدهادي موسوي وردنجاني خاطرات منصور موسوي: در مرحله سوم عمليات بيتالمقدس، در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر بوديم. آقاسيد در گردان زرهي بودند. پس از شروع پاتک عراقيها، جنگ سختي درگرفت. در آن مرحله و آن نقطه عراق موفق شد جلو نيروهاي ما را سد کند و تعدادي از خودروها و تانکهاي ما را منهدم کردند و گردان زرهي در محاصره افتاد. تانک آقاسيد هم در محاصره افتاد. آقاسيد با شجاعت قابل ملاحظهاي با عراقيها جنگيد و بعد از آن که تانکش توسط عراقيها هدف قرار گرفت، ما فکر کرديم آقاسيد شهيد شده، ولي به لطف خدا آسيبي نديدند و پس از مدتي سينهخيز خود را از محاصره عراقيها خارج و به لشکر اسلام پيوست. يکي از قسمتهاي پرخطر سپاه، واحد آموزش بود و از واحدهاي آموزش، سختترين قسمت آن واحد تخريب و انفجارات بود. آقاسيد از بدو ورود به سپاه، در اين واحد خدمت ميکرد که نشان از شهامت و شجاعت آن سردار دلاور داشت. آقاسيد از جمله فرماندهان و مربياني بود که اطلاعات نظامي و علمي بالايي داشت و هميشه سعي ميکرد که اين اطلاعات را افزايش دهد. اگر جزوه يا کتابي در خصوص مسائل عملي و نظامي به دست ميآورد، مطالب آن را دقيقاً مطالعه ميکرد. در آن زمان فرماندهان جنگ از آموزش کلاسيک، دل خوشي نداشتند و علت آن هم،کاربردي نبودن مطالب آموزشي بود. آقاسيد هميشه معتقد بود بايستي آموزشها را جنبه کاربردي داد و به صورت عملي انجام داد و اين که آموزش عملي، براي نيروها محور کار باشد. بارها اتفاق افتاده بود که دوستان ميخواستند به آقاسيد کمک کنند (چون آقاسيد دست راستش در اثر انفجار قطع شده بود.)مثلاً در شستن لباسها و غيره. هربار مطرح ميشد، ميگفتند: نه کمک نميخواهم و بايد خودم انجام دهم. به سختي و در وضع خاصي لباسهايش را ميشست، ولي حاضر نبود حتي نزديکترين افراد به او در اين خصوص کمک کند. کارهاي شخصياش را خودش انجام ميداد. او استعداد خاصي داشت . در مدت کوتاهي و با تمرين نوشتن با دست چپ را يادگرفته بود. انجام همه کارهايش را به راحتي انجام ميداد و کمبودي در خود احساس نميکرد. هميشه در سختترين شرايط، سرحال بود. آقاسيد در زمان جنگ مربي و مسئول واحد آموزش تخريب بود. آن زمان اجازه نميدادند اينگونه مربيان مستقيماً در جنگ شرکت کنند. ولي بهمحض اين که مطلع ميشدند که عمليات در حال انجامشدن است،به هر نحوي ميشد مأموريت ميگرفتند و در عمليات حضور مييافتند و هميشه جزء نيروهاي رزمي خطشکن بودند. آقاسيد براي بسيجيان و نيروهاي تحت امر خودش، احترام خاصي قائل بود و هميشه ميگفت اين بسيجيها تاج سر ما هستند و به اندازه برادر خودش به بسيجيها احترام ميگذاشت. آقاسيد را هيچگاه بدونوضو نميديديم. در همه حال وضو داشت و به ما هم سفارش ميکرد که باوضو باشيم، مخصوصاً در مناطق جنگي. کارهاي سخت و پرزحمت را خودش انجام ميداد و دوست نداشت هيچکس از دست او ناراحت شود. اگر در حين کار مشکلي پيش ميآمد که زمينه ناراحتي و دلتنگي ميشد، اولين نفري بود که از دوستان عذرخواهي ميکرد. آقاسيد ارادت خاصي به پيامبر (ص)و خاندان مطهرش و ائمه معصومين داشت و در محافل و مجالسي که به پاسداشت مقام و منزلتشان برگزار ميشد، شرکت ميکرد و در طول مراسم مرتباً اشک ميريخت. وقتي نام حضرت زهرا(س) برده ميشد، صداي ناله و گريه او بلند ميشد. آقاسيد براي شهدا و خانواده آنها احترام خاصي قائل بود. وقتي در روستا جلسهاي برگزار ميشد، بيشترين توجه او به خانواده شهدا بود و ميگفت اينها صاحبان اصلي انقلابند و بايد هرچه در توان داريم در جهت خدمت به آنها به کار گيريم. 1- آقاسيد به دوستان و همکاران توجه خاصي داشتند و وقتي ميفهميدند که يکي از همکاران مشکلي دارد، سعي داشت به هر نحوي که شده به او کمک کند. بنده بارها شاهد بودم عليرغم اين که خودش هم نياز به پول داشت، اما همکاران نيازمند را کمک ميکرد. در زمان تشييع جنازه آقاسيد و ده تن از شهداي مظلوم بسيجي روستاي وردنجان، آنچه که بيشتر جلب توجه ميکرد و دل هر عاشقي را به درد ميآورد، اين بود که دست مصنوعي آقاسيد بيرون از تابوتش قرارگرفته بود .او مانند مولايش علمدار دشت کربلا به ديدار معبودش شتافت. يکي از برادران بسيجي تعريف ميکرد در عمليات والفجر 8 در محور عملياتي تيپ 44 قمر بنيهاشم(ع)، مقابل گردان يازهرا (س)، يک قبضه سلاح تيربار دوشيکا عراق قرار داشت و باعث زمينگيرشدن نيروهاي گردان شده بود.آقاسيد با شجاعت تمام و به صورت سينهخيز تا زير سنگر تيربار پيش رفته و با يک نارنجک دستي آن تيربار را نابود کرده و مسير حرکت نيروهاي گردان را فراهم نمودهاست. قبل از عمليات والفجر 10 وقتي که براي توجيه عمليات، پشت دوربينهاي ديدهباني رفتهبوديم؛ ترس و وحشت عجيبي به ما دست داده بود. چون مسير بسيار صعب العبور بود و در تيررس نيروهاي عراقي قرارداشت. سيد با روحيهاي بالا، شجاع و مانند کوه مستحکم بود و اين روحيه باعث شده بود که بچهها هم روحيه بگيرند. قبل از شروع عمليات والفجر 10 از بنده خواسته شد که با آقاسيد صحبت کنم و او را از حضور در شب عمليات منصرف کنم. زيرا هم برادرش شهيد شده بود، هم اين که يک دست نداشت و برايش بسيار سخت بود که در منطقه کوهستاني حرکت کند. وقتي با آقاسيد در اين خصوص صحبت ميکردم و استدلال ميکردم که ممکن است در عمليات مجروح شوي و نتواني زخم خود را پانسمان کني، ايشان با روحيهاي بالا ميگفت من حتماً بايد در عمليات باشم، نگران نباش. انشاءالله ً شهيد ميشوم و ديگر احتياج با پانسمان زخمهايم نميشود. آقاسيد معاون گردان يازهرا (س)بودند. قبل از شروع عمليات،پابه پاي برادران بسيجي در آموزشها و مانورها شرکت ميکرد و چون جانباز بود، باعث روحيهگرفتن ما ميشد. قبل از شروع عمليات والفجر ده، يک روز در کنار هم نشسته بوديم. آقاسيد فرمود: از خدا ميخواهم اگر شهيد شدم، جنازهام مفقود نشود و به خانوادهام برگردد؛ چون آقاسيد برادرش قبلاً مفقودالاثر شده بود. ميگفت: پدر و مادرم طاقت نميآورند. اما بعد از عمليات که آقاسيد به شهادت رسيد، کسي فکر نميکرد جنازه مطهرش پيدا شود ولي به لطف خدا دعايش مستجاب شد و پس از مدتي جسداو توسط برادران عزيز تيپ قمر بنيهاشم يافته شد و به آغوش خانواده بازگشت. قبل از عمليات والفجر 10، يک روز با آقاسيد در يک نقطهاي تنها نشسته بوديم. آقاسيد خوابي را که شب ديده بود برايم تعريف کرد و گفت: خواب ديدم عمليات شده و بعد از عمليات من و برادر کاووسي (فرمانده گردان يا زهرا(س) که در عمليات والفجر 10 همراه با آقاسيد به شهادت رسيدند) وتعدادديگري ازبرادران راکه نام برد، در يک جايي جمع شده بوديم و شما نبوديد. فرداي عمليات، وقتي به اردوگاه برگشتيم؛ آنهايي را که آقاسيد نام برده بود به همراه خودش، همگي شهيد شده بودند و پيکرهاي مطهرشان در قله ي شاخ شميران مانده بود. 2- آخرين باري که با آقا سيد از روستا به جبهه ميرفتيم، از مقابل گلستان شهداء گذشتيم. آقاسيد با روحيه و حالت خاصي فرمود: اين آخرين ديدارمان در اين دنيا با شهداست. و همان هم شد، ديگر آقاسيد به روستا بازنگشت. البته از نظر ما دنياييها اينگونه است؛ ولي در حقيقت روح مطهر او و همه شهيدان زنده است و مطمئن هستم نظارهگر اعمال ما هستند و در حقيقت آنان زندها ند. منصور و حبيب مولوي همرزمان شهيد: شهيد سيد هادي از روزاول که وارد سپاه شد، در کار خود خيلي فعال بود. تا اين که مربي تخريب شد. در بيشتر عمليات شرکت داشت و خاطرات زيادي هم داشت،اما براي ما نگفت. يکي از خاطرات در عمليات فاو بود. ميگفت که تبرباري به طرف ما زياد شليک ميکرد. يکي از فرماندهان گفت کسي داوطلب ميشود تا تيربار را خاموش کند؟ من داوطلب شدم. نارنجک به خود بسته و سينهخيز به طرف تيربار دشمن رفتم. تا پشت خاکريز سنگر رسيدم. دشمن متوجه شد، چون نزديک بودم. خواست تيربار را بخواباند ومرابزند.ضامن نارنجک را کشيدم و داخل سنگر انداختم . چون خاکريز کوچک بود؛ يک ترکش کوچک هم به پاي خودم اصابت کرد. باز سينه خيز آمدم. به خاکريز خودمان رسيدم. از عمليات که برگشت، دوباره به پادگان امام حسن(ع) رفت. مربي آموزش مين بود. سر کلاس بود که در اثر حادثه انفجار مين،دست راستش قطع شد. مدتي در بيمارستان اصفهان بستري بود. از بيمارستان که آمد، باز فعاليت خود را شروع کرد و مسئول پادگان فرخشهر شد و مدتي در پادگان بود. اومدتي بعد دوباره عازم جبهه شد و به عمليات والفجر ده رفت و معاون گردان يازهرا(س) بود. شب عمليات چون دست راستش را نداشت که اسلحه به دست بگيرد، چندتا نارنجک به خود بست و وارد عمليات شد.برادران ميگفتند وقتي که به سنگر دشمن رسيديم، چون يک دست داشت ضامن نارنجک رابادندانش ميکشيد و در سنگر دشمن ميانداخت. با يک دست ابوالفضلگونه جنگيد تا به درجه رفيع شهادت رسيد. پدرشهيد: در رابطه با شهيد صحبتکردن، کاري بس مشکل است. ما کجا و شهداء و شهيد موسوي کجا؟ آنان "عند ربهم يرزقونند" و ما در دنياي فاني. شهيد موسوي داراي روحيهاي بسيار شاداب و اخلاقي نيکو و برخوردي بسيار جذاب بود. شهيد موسوي فرماندهي بود والا. واقعاً لياقت فرماندهي داشت و از چهره او نور ميدرخشيد. شهيد موسوي با يک دست به ميدان نبرد رفتند و همچون علمدار حسين بدون دست به ديار حق شتافتند. شهيد موسوي فرماندهي بود که با يک نگاه، بسيجيان شيفته او ميشدند و و از خلوص و رفتار او شاداب ميشدند. شهيد هادي موسوي همانند گل به روي انسان ميخنديد و انسان را به طرف خداوند هدايت ميکرد. کسي که شهيد موسوي را يکبار ملاقات ميکرد ديگر توان اين که مدتي طولاني او را نبيند نداشت. او فرماندهي بود که شبهنگام، اگر به سنگري سرکشي ميکرد و ميديد بسيجي از فرط خستگي توان نگهباني ندارد؛ جاي آن فرد بسيجي نگهباني ميداد. در سال 63 با شهيد موسوي آشنا شدم و در آن زمان، چون در سن پايين به سر ميبردم، داراي مشکلات زيادي بودم. شهيد موسوي فرمودند شما داراي مشکلات زيادي هستيد و به علت شناخت دقيق از وضع ما، به من گفتند شما درس را ادامه بدهيد و به مادر و برادران و خواهران کمک نماييد. اولين روز وقتي بنده وارد اتاق آموزش نظامي در بسيج شهرکرد شدم، ايشان داشت به يک گل بسيار زيبا آب ميداد. حال اين که باور کنيد گل به روي ايشان ميخنديد و ميدانست ايشان از سلاله پاک رسولالله (ص)است و به لقاءالله خواهدپيوست. از شهيد موسوي تنها خاطرهاي که در ذهن هر شخصي باقيميماند، اولاً برخورد بسيار شاداب و جذاب و رفتار بس شايسته ايشان بود که هر بسيجي با ديدن ايشان، کاملاً مطيع وي ميشد و شهيد در قلب او جا ميگرفت. هنگامي که بنده جزء نيروي آموزشي ايشان بودم، بسيار شيفته ايشان شدم و ميديدم هميشه در يک جا مشغول خواندن زيارت عاشورا بودند. در هنگام ورود به کلاس جهت آموزش بسيجيان، وضو ميگرفتند و وارد کلاس ميشدند. با ذکر خدا کار را شروع ميکردند و چون ايشان فرمانده پادگان و مسئول آموزش نظامي پادگان بودند، مين را جهت آموزش به کلاس ميآورند و موقعي که ايشان حدس ميزدند مين ميخواهد منفجر شود، دست و بدن خود را روي مين قرار ميدادند که به برادران بسيجي ضربهاي وارد نشود. دست و بازوي خود را سپر قرار داده و دچار حادثه کردند و جان بسيجيان را نجات دادند که اين مطلب، ازجانگذشتگي شهيد را نشان ميدهد. شهيد موسوي داراي خصوصيات بسيار زيادي ميباشدکه زبان از گفتن آن عاجز است. شهيد سيدهادي موسوي در برخورد با عزيزان بسيجي، بسيار مهربان، باملايمت و باصداقت برخورد ميکرد. در منطقه جنگي اولين برخورد بنده در مقر انرژي اتمي، سوله آموزش نظامي بود. موقعي بود که ايشان با لباس فرم سپاه از سنگر خارج شدند و در برخورد با اين حقير فرمودند من به شما گفتم چون داراي مشکلات هستي، نميخواهد بعد از آموزش به منطقه جنگي بيايي ولي حال که آمدهاي بيا در گروهان و گردان ما تا هواي شما را داشته باشم. در خط پدافندي، بنده را به سنگري هدايت کردند که از ديد دشمن در امان بود و بنده هم چون اولينبار بود که به مناطق رزم ميرفتم به هنگام نگهباني در نيمهشب بسيار ميترسيدم و حتي صداي خشخش علفها و زوزه باد مرا ميترسانيد. ايشان به سنگر من مراجعه کردند و فرمودند نترس! اين صداها، صداي باد و نيزارهاست و مشکلي نيست. اگر خوابت ميآيد، برو در سنگر بخواب. من خودم نگهباني ميدهم. من گفتم شما هم اين يک ساعت باقيمانده از پست را کنار من باش. ايشان دوري زدند و باز هم در چند نوبت به من مراجعه کردند و تا پست من تمام شد. ايشان شب به تمام سنگرها سرکشي ميکرد و بسيجيان را دلداري ميداد و چون سن کمي داشتيم، بسيار راهنمايي ميکرد. شهيد موسوي از هيچچيزي ترس به دل راه نميداد و تنها از خداي خود کمک ميخواست. با يک دست همچون علمدار کربلا ميجنگيد. خاطرات ديگري که از زبان بچهها دارم اين که وقتي با يک دست به مناطق رزم ميرود و تا آخرين قطره خون خود ميجنگد و به شهادت ميرسد، مدتي بعد، يکي از نيروهاي بعثي و عراقي، جنازه شهيد موسوي را ميبيند که با يک دست به ميدان نبرد آمده، از ديدن اين همه خلوص و رشادت به خشم آمده و با تير خلاصي، دست ديگرش را نيز قطع ميکند. آري ايشان دو دست از تن جدا، همانند علمدار کربلا به ديار حق شتافتند. راهش پررهرو و روحش شادباد. اسدالله جواديفر: بايد اشاره شود اينجانب اسدالله جواديفر خيلي کوچکتر از آنم که بخواهم از شهيدي چون فرمانده دلاور و شجاع سپاه اسلام، شهيد سيدهادي موسوي سخن بگويم. اما چه کنم که اداي تکليف و بيان رشادتها و حماسهها و مظلوميتهاي آن عاشقان پاکباخته را نميتوان ناديده گرفت. بايد گفت تا افراد ضدانقلاب که بعد از جنگ پا به عرصه مبارزه با ارزشها گذاشتند بدانند که ما چه عزيزاني را از دست داديم و شما الان راحت و آسوده به بيان مشکلات انقلاب ميپردازيد. بيان خاطرهاي از شهيد عزيز، فرمانده دلاور سيدهادي موسوي: بنده توفيق پيدا کردم در عمليات والفجر 10 با اين شهيد عزيز همراه باشم. زماني که گردان يازهرا(س) به فرماندهي سردار شهيد کاووسي به طرف اهداف از پيش تعيين شده در حال حرکت بود، دائم با شهيد موسوي در خصوص عمليات و چگونگي آن صحبت ميکرديم؛ تا اينکه نزديک دشمن رسيديم. از آنجاييکه فرمانده گردان شهيد کاووسي به من سفارش کرده بود که به او بگويم در عمليات شرکت نکند، بنده هم مرتب سفارش ايشان را به شهيد موسوي تکرار ميکردم که ديگر به نزديکي دشمن رسيده بوديم و بايد درگيري را شروع ميکرديم. من نتوانستم ايشان را قانع کنم که در عمليات شرکت نکند.به ايشان گفتم که شما با وضعيت جسمياي که داريد، کمي عقبتر بمانيد و بعد از شکستهشدن خط به جلو بياييد. ناگهان ديدم شهيد موسوي دست مصنوعي خود را از جا درآورد و پرتاب کرد. يعني اگر من دست ندارم، ميتوانم با دندان خودم ضامن نارنجک را بکشم و به طرف دشمن پرتاب کنم. در اوج درگيري با دشمن بوديم که ايشان با صداي اللهاکبر نيروها را تشويق به پيشروي و حمله به دشمن ميکرد . ناگهان و با اصابت چند گلوله خمپاره 60 و رگبار تيربارهاي دشمن به ما حمله شد و شهيد موسوي با ذکر يا امام زمان (عج) و اصابت ترکش و تير دشمن به شهادت رسيد و همه ياران خود را در گردان يازهرا(س) بيياور کرد. يادش گرامي و راهش پررهرو باد. نبيالله رفيعي: شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي، خصوصاً شهداي هشت سال دفاع مقدس و سرداران شهيدي که با رشادت و ايثار، صحنههاي جانانه نبرد هشت سال دفاع مقدس را به رزمگاهي مشابه کردند که ياد و خاطره شهداي گرانقدر کربلاي حسيني را در ذهنها تداعي ميکند. آري، سخن از سردار دليري است که از سلاله پاک پيامبر عظيمالشأن(ص) و از سادات عزيز و باصفايي بود که قلبش مالامال از عشق به مولايش حسين(ع) بود. بارها از او شنيدم که تشنه ديدار قبر فرزند زهرا(س) ميباشد. او را فردي جسور، باتدبير، شجاع و دلير يافتم. در مواقع مشکلات و فشار کار،بسيار باحوصله و داراي سعه صدر و ايماني قوي بود. چهارروز قبل از عمليات والفجر هشت، به همراه ايشان عازم جنوب شدم. هرچه به عمليات نزديکتر ميشديم، شور و هيجان ايشان زيادتر ميشد. وقتي در آبادان وارد منطقه شديم، او را به عنوان معاون گروهان در گردان يازهرا(س) معرفي کردند. يادم ميآيد که وقتي يک تيربار عراقي سد راه ستون بچهها شده بود، سيد با دلاوري و شجاعت با نارنجک دستي، آتش پرحجم اين سلاح را خاموش و راه را براي عبور بچهها باز کردند. او که يک مربي و استاد در پادگان امام حسن(ع) بود، خاطرات زيادي را از اخلاق نيکوي خود به جا گذاشت. روزي بر اثر مشکلي که در يک مين به وجود آمد، دست راست خود را از دست داد. از منطقه آمده بودم. موضوع را شنيدم. سريع خود را به بيمارستان اصفهان رساندم. ايشان خيلي راحت روي تخت دراز کشيده بود، بيآن که از فشار درد شکوه کند. سريع سراغ بچهها را در منطقه جنوب از من گرفت. روحيه بسيار بالايي داشت. قبل از عمليات والفجر ده که در غرب کشور انجام گرفت، ايشان با وجود داشتن يک دست، کار انفجارات و تخريب گردانهاي رزمي را در مانورها به عهده داشت. در مناطق خيلي بلند کوههاي کتونه شوشتر، مکانهايي را جهت اجراي مانور گردانهاي تيپ 44 قمر بنيهاشم آماده کرده بوديم. سيد هرچه در توان داشت، گذاشته بود تا کارها بر وفق مراد پيش رود. شبانهروز در آنجا بوديم. گردانها براي حرکت به سمت غرب آماده ميشدند. ما هم به اتفاق سيد در گردان يازهرا(س) سازماندهي و اعزام ميشديم. در سر پل ذهاب که مستقر بوديم و آماده عمليات ميشديم، حال و هواي ديگري داشت. عليرغم اين که فردي شوخطبع و باصفا بودند، ولي گاهي ميديدم با خود خلوت ميکند. اکثر نمازهايش با گريه توأم بود. خاطرات شهدا را خيلي بازگو ميکرد. هنگامي که قرار شد در آن شب، عمليات انجام شود، بچهها يکييکي با او تماس ميگرفتند و او را از آمدن به عمليات منع ميکردند. کسي نتوانست او را قانع کند. خورشيد داشت به طرف مغرب ميرفت و نور طلايي خود را در بين کوهها و شيارهاي منطقه گسترده بود. او را ديدم که در حال آماده شدن است. نزديک او رفتم و گفتم مشکل راه و مشکلات جسمي شما ميطلبد که امشب تشريف نياوري. انشاءالله فردا صبح بيا. او با لبخندي پرمعنا که روي لبانش نقش بسته بود، گفت رفتن من ديگر دست خودم و شما نيست و کسي ديگر مرا با خود ميبرد. شايد در عمر خود چنين جمله باصفا و بامعني نشنيده بودم. آري او آن شب آسماني شده بود و همين باعث شد که به ديدار جد خود و شهداي عزيز و صميمياش برود. محمد کياني: در اسفند 1366 در منطقه مأموريت تيپ 24 قمر بنيهاشم در استان ايلام، منطقه عمومي شاخ شميران، با توجه به مسئوليتي که بر عهده داشتم، با شهيد سيدهادي موسوي آشنا شدم؛ ولي از قبل ايشان را ميشناختم و از مسئوليت ايشان در پادگان آگاهي داشتم. با توجه به وضعيت جسمي نامبرده که يک دست خود را در راه خدا داده بود، در گردانهاي پياده ديده ميشد. چندينبار با ايشان صحبت شد و هميشه با خنده جواب ما را ميداد.از ايشان خواستيم که يا در گردانهاي غيررزمي شرکت کند يا در پشتيباني. اما شهيد با روحيه بسيار بالايي که داشت، در گردان همراه با بسيجيان تکتيرانداز شرکت مينمود. بنده قبل از شروع عمليات ايشان را در منطقه ديدم که نارنجک به کمر بسته و پشت سر گردان، پياده در حال حرکت است. براي آخرينبار خدمت ايشان رسيدم و خواهش کردم که در گردان پشتيباني بمانند. منطقه بسيار صعبالعبور بود، به طوري که تردد آدمهاي سالم هم مشکل بود. عبور از شيار رودخانهها و تپهها براي همه مشکل بود. دشمن با ايجاد موانع مصنوعي مانند مين و سيم خاردار و غيره، زمين را به نفع خود مسلح کرده بود. هرچه به اين بنده مخلص خدا از وضعيت منطقه گفته شد و همه فرماندهان به خصوص گردان پياده از ايشان خواهش کرديم که شما روز بعد از عمليات شرکت کنيد، قبول نکرد و با تمام توان شرکت کرد و به خدا پيوست. روح بلند شهيد سيدهادي آن شب زودتر از همه پرواز کرد و به ملکوت اعلي پيوست. شهيد سيدهادي چيزي را ميديد که ما توان مشاهده آن را نداشتيم. شهيد سيدهادي در عمليات والفجر ده در ارتفاعات شاخ سومر همراه با گردانهاي پياده يازهرا(س) شرکت نمود و با يک دست، همچون آقا قمر بنيهاشم (ع) به نداي رهبر و امام خود لبيک گفت. قلم از بيان ايثار ايثارگراني چون شهيد سيدهادي عاجز است که بنويسد آن شب به سيدهاديها چه گذشت. شب سختي بود ولي شهيد ميفهمد که چه ميکند. همه امکانات براي جلوگيري از حضور سيدهادي در منطقه آماده بود، ولي سيد با خداي خود عهد ديگري بسته بود. او عاشق مخلص خدا بود و با يک دست به ياري اسلام و رزمندگان آمده بود. يعضي وقتها از خود ميپرسم آيا آنها ملائکي در شکل انسان بودند؟ اي کاش ما قدر آنها را ميدانستيم و به عظمت روحي آنها فکر ميکرديم. خدا توفيقمان دهد که بتوانيم ادامهدهنده راه شهيدان به خصوص شهيدان جانباز باشيم. در رابطه با ايثارگري شهيد سيدهادي و مظلوميت ايشان بايد استادان جمع شوند و کتابها بنويسند. بنده کوچکتر از آن هستم که بتوانم در اين رابطه مطلبي بنويسم. احمدي: اينجانب سال 1360 افتخار آشنايي با برادر شهيد سيدهادي موسوي را پيدا کردم. وقتي که اينجانب به پادگان معرفي شدم، به عنوان مربي سلاح، در همان برخوردهاي اول با برادري آشنا شدم که از نظر اخلاق و منش، الگوي تمام نماي يک پاسدار حقيقي بود. در طول چند سالي که افتخار آشنايي با ايشان را داشتم، خاطرات زيادي از ايشان دارم که گفتن آنها احتياج به زمان زيادي دارد؛ اما چند خاطره به عنوان نمونه در ذيل ذکر ميشود. شهيد سيدهادي به عنوان مربي تخريب در پادگان خدمت ميکردند و با توجه به اين که کار تخريب کار دشواري است و هميشه با خطر مواجه است، ايشان با علاقه زيادي به کار تخريب ادامه ميدادند و در واقع در اين رشته استاد بودند. ايشان قبل از شهادت به عنوان فرمانده مرکز آموزش شهيد رجايي بودند. با اين که فرمانده بودند، هميشه با نيروهاي آموزشي غذا ميخوردند و خود را هيچگاه از صف نيروهاي آموزشي جدا نميکردند و در برخورد با آنها کمال خضوع و خشوع را داشتند. در اعزام به جبهه، ايشان با اين که جانباز بودند و يک دست خود را در راه دفاع از ميهن تقديم کرده بودند، و فرماندهي مرکز آموزش را نيز به عهده داشتند، ولي هيچ چيز مانع از رفتن ايشان به جبهه نشد و با اصرار فراوان عازم جبهه شدند. در عمليات والفجر ده در قلههاي سربه فلک کشيده کردستان "شاخ شميران" به شهادت رسيدند. ايشان علاقه عجيبي به اهل بيت(ع)، به خصوص سرور و سالار شهيدان اباعبداللهالحسين (ع) داشتند. هرگاه اسم امام حسين(ع) برده ميشد، اشک ايشان جاري بود. همچنين علاقه زيادي به مادرش زهرا(س) داشتند. شهيد سيدهادي به دنيا و متعلقات آن علاقهاي نداشت و از همه قيدوبندها و وابستگيها خود را رها ساخته بود و خود را به درياي بيکران معنويت متصل کرده بود. در برخوردهاي خود رعايت ادب و احترام را داشتند و با همه يکسان برخورد ميکردند. با نيروهاي آموزش يا همکاران و فرماندهان، برخورد متين و سازندهاي داشتند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 180 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |