فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات اسماعيل زاده,مرتضي
شهيد «مرتضي اسماعيل زاده» در تاريخ 20/3/1344 ه ش مطابق با بيست و يكم ماه مبارك رمضان شب شهادت مولايش علي (ع) در يك خانواده مستضعف در شهرستان «بروجن» در استان «چهار محال و بختياري» ديده به جهان گشود.دوران قبل از دبستان را سپري نمود و به دبستان رفت و از همان كودكي داراي ذكاوت و شجاعت عجيبي بود تا به مدرسه راهنمايي رفت و پس از اتمام وارد هنرستان فني شهيد مصطفي شبانيان بروجن گرديد.
خاطرات علي مسلمي، همرزم شهيد: علي زماني همرزم شهيد: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 226 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
شيرزاد طاقانکي,حسين
شهيد سعيد «حسين شيرزاد» در يكم فروردين هزارو سيصد و سي و نه ه ش در شهر«طاقانك» يكي ازشهرهاي استان «چهارمحال وبختياري» ، در خانوادهاي كشاورز پا به عرصه وجود نهاد. او پس از سپريكردن ايام طفوليت جهت تحصيل علم و ادب راهي مدرسه شد و تحصيلات خويش را آغاز كرد. هنوز دو سال از تحصيل وي نميگذشت كه پدرش به بيماري سختي مبتلا شد به گونه اي که شهيد «شيرزاد»، تحت سرپرستي عموي دلسوز خود در «آبادان» به ادامه تحصيل مشغول گشت. با اوجگيري قيام مردم مسلمان ايران او كه در سال سوم دبيرستان تحصيل ميكرد ؛ دست از تحصيل كشيد و جهت سرنگوني رژيم منحوس پهلوي وارد مبارزه شد. در تظاهرات و درگيريها شركت مي جست و همواره با پخش اعلاميههاي امام (ره) نقش خويش را به خوبي ايفاء مينمود به طوريكه چندين بار توسط مامورين رژيم تحت تعقيب قرارگرفت و دستگيرشد. اما با هوشياري توانست از چنگ آنان بگريزد. او همواره با عشق و علاقه به ديگران ميگفت: دعا كنيد رهبر ما بسلامت به ايران بازگردد و در همين گيرودار بود كه پدرش به علت بيماري نقاب خاك بر چهره كشيد و به سراي باقي شتافت . او كه اولين فرزند پسر خانواده بود جهت تقبل سرپرستي خانواده از آبادان به زادگاه خويش هجرت نمود. با پديدارشدن طليعه فجر پيروزي او با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پرداخت. شهيد از خصوصيات اخلاقي بسيار خوبي برخوردار بود و همواره به ديگران احترام ميگذاشت و هميشه تبسمي بر لبانش نقش بسته بود. او از سن يازده سالگي واجبات خويش مثل نماز و روزه را شروع كرد و اخلاق اسلامي او واقعاً نمونه و الگو بود به طوريكه فعاليتهائي كه در سپاه ميكرد به جهت پاكي نيت و عدم ريا مايل نبود مطرح شود . فعاليتهائي كه داشت چه بسا مسئولين سپاه نيز مطلع نبودند.
در سال 59 به سمت معاون فرماندهي سپاه در منطقه «كوهرنگ »از مناطق عشايرنشين برگزيده شد و در آن ايام اين منطقه به جهت پائينبودن سطح دانش وآگاهي مردم که به واسطه عدم توجه حکومت شاه و عدم برخورداري از آموزشها وتوجهات ديگر بود ؛شرايط مناسبي براي شرارت وخرابکاري خوانين و قاچاقچيان و ديگر مفسدان به وجود آمده بود.آنها با سوءاستفاده از اين مسائل در اين منطقه نفوذ و به درگيري و اغتشاشات دست ميزدند، شهيد با فعاليتهاي خستگيناپذير توانست دست وابستگان و خوانين را از اين منطقه كوتاه و صلح و آرامش و امنيت را براي مردم به ارمغان آورد. او گاهي اوقات براي دستگيري فراريان حتي تا شهرهاي استان «خوزستان» مثل «مسجد سليمان» هم مي رفت وبه تعقيب آنهاميپرداخت. شهيد در سال 61 توانست با اصرار زياد از فرماندهي سپاه «شهركرد» اجازه بگيرد و راهي جبهه هاي نورعليه ظلمت شود و دامن پر از مهر و نگاه پر از عشق و محبت مادر را رها و پا به عرصه پيكار و جهادبگذارد. آنجا كه سرزمين عشق نامند .آنجا كه آسمانش رنگ شجاعت و زمينش رنگين از لالههاي خونين بود.جايي که شبهايش زمزمه ذكر و دعاي سحر و نالههاي الهي ،الهي... در سينه داشت و فضايش عطرآگين از مناجات رزمندگاني كه بازوانشان بوسهگاه رهبرشان بود. اين ايام مصادف بود با شروع عمليات فتحالمبين و او نيز توفيق و سعادت پيدا كرده كه در اين عمليات پيروزمند شركت كند. پس از بازگشت از جبهه به فرماندهي سپاه« كوهرنگ» برگزيده شد. مقام فرماندهي مسئوليت او را شديدتر ميكرد به طوري كه باعث شده بود به ندرت يكبار به مرخصي بيايد و آنقدر شيفته خدمت بود كه هرگاه درمقابل پرسشهاي خانواده كه چرا ازدواج نميكني تبسمي ميكرد و به آينده واگذار مي كرد. او پس از مدتي فعاليت در سپاه براي بار دوم راهي جبهه شد و در عمليات «والفجر مقدماتي» به عنوان معاون گردان مشغول خدمت شد و بعد از اتمام عمليات مجدداً به «کوهرنگ» بازگشت. اخلاق اسلامي او آنچنان بود كه حتي خوانين و خائنين كه توسط شهيد دستگير ميشدند همواره از اخلاق اسلامي او در شگفت بودند. او مجدداً براي بار سوم در سال 64 در عمليات پيروزمندانه والفجر 8 به عنوان فرمانده گروهان شركت كرد كه از ناحيه پا مجروح شد و در بيمارستان امام رضا (ع)در«مشهد» بستري شد و در آنجا پزشكان بعد از عكسبرداري به او گفتند جهت درآوردن تير از قسمت لگن بايد از ناحيه شكم عمل جراحي صورت گيرد كه موجب ميشود كه قدرت بدني شما كم شود . او بلافاصله اعتراض ميكند و ميگويد راضي نيستم. چرا كه اگر قدرت بدنيم ضعيف شود ميترسم كه ديگر نتوانم در جبهه شركت كرده و يا به مردم محروم عشاير خدمت كنم. بعد از بهبودي ،او در ادامه فعاليتهاي بيشائبه و بيدريغ خود در سال 65 به سمت فرماندهي عمليات سپاه فارسان انتخاب شد و در آنجا به فعاليت پرداخت. براي چندمين بار در بهمن 65 راهي جبهه شد و در عمليات افتخارآفرين كربلاي 5 در جريان آزادسازي يكي از مقرهاي فرماندهي سپاه دشمن با سمت معاون فرماندهي گردان امام سجاد(ع) وارد عمل گرديد و پس از فتح آن در مورخه 7/12/65 در جريان پاتك سنگين دشمن بر اثر اصابت تركش از ناحيه پهلو به شدت زخمي شدو به شهادت رسيد. و پيكر مطهرش پس از چند روزي به زادگاهش انتقال يافت و طي مراسم باشكوهي در «كوهرنگ» وشهرستان «فارسان» تشيع و سپس در زادگاه خودشهر«طاقانک» نيز باشکوه خاصي تشعييع وبه آغوش خاک پرافتخار ايران بزرگ سپرده شد تا سندي باشد بر سربلندي ابدي ايرانيان. منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم اين بنده حقير و ضعيف الهي حسين شيرزاد طاقانكي فرزند غلامحسين به يگانگي وحدانيت خداوند شهادت ميدهم. اشهدانلاالهالاالله و شهادت ميدهم كه محمد(ص) رسول و پيامبر خداوند است كه براي هدايت بشر برانگيخته شده است. اشهد ان محمداً رسول الله و شهادت مي دهم كه علي عليهالسلام جانشين پيامبراكرم و اميرالمومنين است و حكومت خدا در روي زمين از علي و خاندان مطهر اوست و ولايت فقيه را همان راه ائمه مي دانم و اگر بخواهيم حكومت خدا پياده شود بايد به ولايت فقيه معتقد باشيم. ما را خداوند آفريده است و هر آن اراده كند ميميراند. پس سپاس بيكران خداي باريتعالي را كه اين همه نعمت به ما داده است و ما از شكر آن عاجزيم. از دست و زبان كه برآيد كز عهدة شكرش بدر آيد بنده همان به كه زتقصير خويش عذر به درگاه خداي آورد ورنه سزاوار خداونديش كس نتواند كه بجاي آورد خدايا: تو براي ما پيامبران و امامان و هاديان فرستادي: تو زمين وحشي را گاهوارهاي امن براي زيستن ما قرار دادي. تو براي هدايت ما آيات و بينات نازل نمودي. تو بهترين نعمتها را براي ما فراهم ساختي. از انواع خوردنيها ـ آشاميدنيها و ديگر اسباب و ما بندگان عاصي و خاطي و گنهكار با اين همه نعمت باز هم دست به عصيان زده و مرتب در حال ارتكاب گناه هستيم. خدايا اگر ما را نبخشي و عفو نكني واي بر احوال ما .چكار خواهيم كرد؟ كجا خواهيم رفت؟ خدايا ميدانم تو رئوف و مهربان هستي ميدانم تو رحيمي تو كريمي. بر جرائم اعمال ما قلم عفو كشيده از گناهان ما درگذر .خدايا يك آن ما را به خودمان وامگذار. خدايا حق محمد و آل محمد بر ما عظيم است پس اللهم صلي علي محمد و آل محمد(ص). خدايا بر محمد و خاندانش درود فرست و محبت آنان را در قلوب ما هميشه مستدام بدار. اين بنده با شناختي كه از اسلام و احكام آن دارم و مي دانم كه كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا در همة زمانها صدق مي كند و با شنيدن صداي هل من ناصراً ينصرني فرزند زهرا خميني كبير رهبر بيدار و هوشيار امت اسلامي به ياري دين خدا شتافتم. آمدم تا اگر خداوند توفيق دهد و عنايت خويش را شامل حالم بنمايد قدمي هرچند كوچك در راه قطع سلطة اجانب شرقي و غربي و اين شيطانهايي كه بر سر راه دين خدا سد ايجاد كردهاند برداشته و جهاد نمايم. آمدم تا برادر سياهم را كه در آفريقا با آن همه ذخاير عظيم اقتصادي از ريشه علف تغذيه ميكند و هر روز از فرط گرسنگي و بيماري جان ميدهد ياري دهم. آمدم تا برادر استعمارزده آسياييام را ياري دهم براي رها شدنش از چنگال طاغوتيان. آمدم تا به دشمن بگويم اگر مردي بيا و با من و امثال من بجنگ. چرا بر روي كودكان ـ زنان و پيران بمب و موشك پرتاب ميكند. آمدم تا برادران فلسطيني و لبنانيام را ياري نمايم. اي آوارگان جنوب لبنان و فلسطين من به ياري شما به اينجا آمدهام. اي مسلمانان مبارز فيليپين من به ياري شما به اينجا آمدهام ـ اي ارض طاهره قدس من براي آزادي تو و رهايي تو از وجود كفار ـ مشركين و ملحدين به اينجا آمدهام. اي مستضعفين من براي رهاشدن شما از چنگال ابرقدرتها و طاغوتها و شيطانها به اينجا آمدهام، اي خانوادههاي شهدا ـ اسرا ـ مفقودين هروقت به روي شما نگاه ميكنم شرمنده ميشوم و از خودم خجالت ميكشم آمدهام تا آنجا كه در توان دارم راه فرزندان شما را ادامه دهم. بدانيد كه اسلحههاي آنان به زمين نميماند و هرچه بيشتر شهيد ميدهيم صف عاشقان شهادت بيشتر ميشود. چرا كه خون شهيدان محرك حركت ما است. ببينيد پس از هزار و چندين سال چگونه خون حسين(ع) هنوز ميجوشد و صداي او در گوشهاي رهروانش طنينانداز است .اي آنانكه نشستهايد ديگر نشستن سزاوار نيست. بپاخيزيد و به ياري فرزند زهرا رهبر امت بشتابيد و اگر ميخواهيد اسلام باشد به جبهه بيائيد كه امروز ماندن اسلام بستگي به پيروزي در جبهههاي نبرد حق عليه باطل دارد. به جبههها بيائيد و به مسئوليت انسان بودن عمل كنيد. اگر قدرت اسلام نبود كدامين نيرو ميتوانست حكومت تا بن دندان مسلح طاغوت و فرعون زمان را بشكند. اگر قدرت اسلام نبود ،كدامين نيرو ميتوانست با دست خالي در مقابل دشمنان قدار مقاومت كند . اگر قدرت اسلام نبود كدامين نيرويي مي توانست اين دشمن را كه داخل خانة ما آمده بود پيروز كند و الآن هم او را در خانهاش تعقيب نمايد. خدايا اسلام و اين حكومت جمهوري اسلامي را كه زمينهساز حكومت مهدي موعود(عج) ميباشد در پناه حمايت خود پيروز و موفق و پايدار كن. از تمامي دوستان و آشنايان خود و تمامي آناني كه امكان دارد از من ناراحتي داشته و يا آزاري به آنان رسانده باشم طلب حلاليت ميكنم و انشاءالله اين حقير را عفو فرمايند. و به آنان ميگويم كه زرق و برق دنيا شما را گول نزند .دنيا هيچ ارزشي ندارد. تقوي الهي را در نظر داشته باشيد. از دلبستگي به دنيا بپرهيزيد تا سعادت آخرت نصيب شما گردد. برحذر باشيد از غيبت ـ تهمت ـ افتراء ـ دروغ و سستي و تكبر. بار ديگر از دوستانم چنانچه از من رنجشي در دل داشتهاند عذر خواسته طلب حلاليت مينمايم و ميدانم كه دوست خوبي براي آنان نبودهام و لياقت دوستي آنان را نداشتهام. از مردم كوهرنگ اعم از عشايرو روستاييان، طلب حلاليت ميكنم و ميدانم كه بنحو احسن نتوانستم به شما خدمت كنم ولي شماها انشاءالله عفو مينمائيد. اي عشاير سلحشور و قهرمان كوهرنگ اي غيور مردان؛ به حمايت از امامتان رهبركبير انقلاب بپاخيزيد و براي نبرد با صداميان كافر به جبهههاي جنگ حق عليه باطل حملهور شويد. اين زندگي هيچ ارزشماندن ندارد. به ماديات و دنيا دل نبنديد. امام در مورد شما فرمود: عشاير ذخاير انقلابند. پس شما پشتيبان هستيد و وظيفه داريد از انقلاب و اسلام حمايت و پشتيباني نماييد. با آمدن به جبهه و پيوستن به صفوف مجاهدان فيسبيلالله به نداي امام لبيك گوييد. از خداوند توفيق همه شما را خواستارم. اي مردم امروز روز امتحان است و خداوند الآن دارد ما را امتحان ميكند .بايد مواظب باشيم كه از قافله عقبنمانيم. مگر نه اين است كه همه ما بايد بميريم. اگر اين چنين است چرا نبايد در راه حق كشته شويم؟ نماز را بپاي داريد كه نماز ستون دين است. و روزه بگيريد كه باعث تقرب نفس است و به احكام الهي عمل نمائيد. والسلام و عليكم حسين شيرزاد طاقانکي خاطرات
خواهر شهيد: او نميتوانست كسي را ناراحت ببيند حتي يك فرد غريبه را .لذا براي حل مشكل خانواده و ديگران از هر تلاش و از خودگذشتگي فروگذار نميكرد. با وقت اندكي كه داشت به فاميل و بستگان سرميزد و مطالعه ميكرد بيشتر قرآن را مطالعه ميكرد. بيشتر در مساجد و بسيج و سپاه به فعاليتهاي مذهبي ـ سياسي ميپرداخت. او هرگز چيزي را براي خودش نميخواست ولي آرزوي قلبي او اين بود كه افراد خانواده، ديگران و به خصوص قشر مستضعف در همه امور به سعادت واقعي دست يابند. رفتار و شخصيت ثابتي داشت ولي از زماني كه فعاليتهاي بسيج و سپاه را آغاز نمود.اين خصايص دراوچندبرابرشد. از آنجائي كه بياد دارم در دوراني كه با هم بوديم «دوران كودكي» و از دهه عاشورا صحبت ميكرديم و به هم ميگفتيم كه كاش ما آن زمان بوديم و در ركاب امام حسين «ع» شهيد ميشديم. او هميشه به فكر مردم فلسطين و كشورهاي زيرسلطه بود و آنان را دعا ميكرد. پس چگونه ميتوانست بيتفاوت باشد به جبهه نرود و بنابرتوصيهها و سفارشات امام (ره)براي كوتاهي دست اهريمن جنايتكار از كشورمان وظيفه خود ميدانست كه به مقابله با دشمن برود. كارهاي فرماندهي و خدمات او به مردم محروم عشاير دركوهرنگ و فارسان که ازمحرومترين مناطق کشوراست زبانزد مردم است. در دوره قبل از انقلاب درآبادان در پخش اعلاميه ومبارزه برعليه رژيم شاه فعاليت ميكرد. ايشان مجرد بودند واصرارهاي خانواده اورا راضي به ازدواج نکرد ولي با افراد خانواده به خصوص من كه خواهر بزرگش بودم بسيار صميمي و مهربان بود. و احترام زيادي براي من و افراد خانواده قائل بود پدر كه فوت نموده بودندمهرباني عطوفت اوبه خانواده بيشتر شده بود.ا و بسيار مهربان و رئوف بودند. با بنده كه خواهر بزرگ او بودم صميمي نيز بود به دلائلي كه در كودكي پدرمان به بيماري لاعلاجي مبتلا شده بود و ما از محبت پدري محروم شديم و من كه فرزند بزرگ خانواده بودم و سختيهاي زندگي بر من بيشتر اثر گذاشته بود از اين محبت او سعي ميكرد جاي خالي پدر مرا برايم پر كند و حتي يك بار نشد او مرا به اسم و خواهر صدا كند و هميشه دخترم صدا ميكرد. به ايمان و تقوا و پرهيز از غيبت و دروغ و خواندن نماز اول وقت توصيه ميكرد. تمام خصوصياتش به ويژه شجاعت و تواضع او قابل تحسين بود. عصر يك روز ماه رمضان بود كه برادرم از منطقه كوهرنگ براي مرخصي به خانه ما آمد. وقت اذان بود براي وضوگرفتن جورابهايش را درآورد ديدم پوست انگشت پاها به جوراب چسبيده است پرسيدم چرا وضعيت پاهايت اينطور است!! تبسمي کرد و گفت: نگران نباش چيزي نيست . من فهميدم كه به خاطر فعاليت زياد درمنطقه صعبالعبوروکوهستاني كوهرنگ است. او تمام كارها و قدمهايش خالصانه براي خدا بود. همايون اميرخاني : خاطرهها و گفتني زياد است شهيد به لحاظ تيزبيني و اراده قوي در انجام ماموريتها خصوصاً در رابطه با سركوب خوانين و سارقين منطقه موردتوجه مردم و عشاير بود. و حتي ژاپنيها كه در شركت (كوماگايي) در تونل كوهرنگ كار ميكردند براي شهيد شيرزاد احترام خاصي قائل بودند و يك نمونه آن اينكه وقتي سارقين ماشين پاترول ژاپنيها را سرقت كردند و به خوزستان بردند. شهيد شيرزاد با تعقيب سارقين در منطقه خوزستان موفق گرديد سارقين را دستگير و خودرو را به ژاپنيها برگرداند. كه رئيس شركت از ايشان بسيار تقدير نمودند. وقتي در عمليات والفجر مقدماتي گردان ذوالفقار موفق شد خطوط دفاعي و استحكامات مستحكم و پيچيده دشمن را درهم بشكند و به جاده العماره- بصره برسد. و فرداي عمليات به لحاظ عدم موقعيت جناحين و انجامنگرفتن الحاق در سمت چپ و راست و اطلاع قبلي دشمن از عمليات ؛ رزمندگان اسلام و نيروها مجبور شدند از مواضع تصرف شده عقبنشيني كنند. وقتي به پشت جبهه آمديم، فرداي آنروز برادر بنام خيري كه مسئوليت معاونت نيروي لشگر 8 نجف را عهدهدار بودند؛ از طرف سردارشهيد كاظمي، مأموريت داشتند كه دوباره گردان ذوالفقار بازسازي کنند تا براي عمليات ديگر آماده شويم. وقتي اين برادر سخنراني كرد و خواستار آمادگي رزمندگان براي عمليات شد و گردان هم تعداد قابلتوجهي شهيد و مجروح داده بود. در اين موقع شهيد شيرزاد اولين كسي بود كه اعلام آمادگي نمود و خطاب به نيروها گفت برادران تعدادي از همرزمان ما شهيد شدند و اين دور از انصاف است كه ما برگرديم خانه بيائيد تا سازماندهي شويم و دوباره وارد نبرد شويم كه تعدادي از برادران اعلام آمادگي كردند آثارباقي مانده از شهيد بخشي از مناجات سردار شهيد شهرزاد در جبهه خدايا، بارالها اين پير کهن سال که ريشه يک هزار و چهار صد سال اصالت در عمق مکتب دارد و آينده اسلام و ماندن آن مديون اوست، او که هميشه زنده است و با اين همه کهن سالي در آينده هم زنده است و هر روز متولد خواهد شد. اين پير جماران ،اسطوره مقاومت و ايمان، ابراهيم بت شکن زمان، نايب مهدي صاحب زمان در پناه خودت از هر گزندي محفوظ فرما و عمر گرامي وشريف او را به بلندي آفتاب طولاني بگردان، باشد که به هدايت او و رهبريت ايشان اسلام جهانگير شود و زمينه حکومت مهدي موعود فراهم گردد و مستضعفان و رنجکشان وادي محنت و بلا ،زنجيره هاي اسارت را گسسته و با در دست گرفتن سرنوشت خويش حاکمان زمين گردند (آري آنان که وارثان حقيقي زمين هستند) بارالها خميني اين نام محبوب قرن ها و قلب ها را با جوهري از مهر با خطي زرين بر لوح دل هاي جهانيان بنگار. بارالها روحانيت اين دژ محکم و استوار در مقابل سلطه و تعرض بيگانگان و کفار را در پناه حمايت خويش محافظت فرماي و عزت آنان را افزون فرما. خدايا جهان را ظلم و جور فرا گرفته است در فرج مولاي ما تعجيل فرما. بارالها تمامي خادمين صديق اسلام و انقلاب اسلامي را در کنف حمايت خويش محافظت فرموده توفيق بيشتر ؟ خدمت به آنان عنايت فرما. خدايا رياست جمهور محترم، محبوب و مکتبي شاگرد مکتب ولايت و فرزند امام امت حضرت حجت الاسلام سيدعلي خامنه اي را در پناه خويش محفوظ بدار. خدايا رياست محترم مجلس شوراي اسلامي حضرت حجت الاسلام هاشمي رفسنجاني را محافظت فرموده توفيق خدمت بيشتر به اسلام و مسلمين عطا فرماي. بارالها اينان افتخاران و مهره هاي پرارزش انقلابند آنان را از هر خطري مصون بدار. خدايا خوف و وحشت و اضطراب را بر دل هاي دشمنان دين و ميهن حاکم گردان.خدايا شهيدان اسلام از بدر احد، خندق، حنين تا کربلاي حسين (ع) و از کربلاي حسين (ع) تا کربلاهاي ايران غريق رحمت خويش ساخته، شهداي انقلاب اسلامي با شهداي صدر اسلام و شهداي کربلا محشور گردان. خدايا حق شهدا، اين سالکان طريق حقيقت به گردن ما بسيار است ، بر ما توفيق عنايت فرماي که بتوانيم به وظيفه اسلامي و ميهني خويش چنان عمل نموده که فردا در مقابل آنان روسياه و شرمنده نباشيم. خدايا هر چه بيشتر شهيد مي دهيم صف هاي عاشقان شهادت بيشتر مي شود. چرا که اينان شاگردان مکتب حسيني اند و کاروان هاي کربلاي تاريخند، مي سوزند تا نور همان شعله اي باشند که فراراه ديگران و گرمي بخش و رونق محفل ياران است،خدايا اينان راه را يافته اند و ما گمراهان گيح و سرگشته از اين سو به آن سو مي رويم و از يافتن راه عاجزيم . پس ما را به اين راه هادي باش و همت والا و استوارتر و عزمي راسخ و ايماني بيشتر بر ما ارزاني فرما. خدايا ياران و دوستان يکي پس از ديگري رفته اند و من مانده ام و کوله بار مصيبت ،بر من غمزده و مدهوش سرگردان کرمي کرده و مرا به آنان برسان. خدايا خوف و وحشت و اضطراب را بر دل هاي دشمنان دين و ميهن حاکم گردان. خدايا هنگام برخورد با دشمن جرأت و شهامت و جسارت عطا کن، خدايا نمي خواهم پوچ باشم، نمي خواهم نادان بيايم و نادان بروم ،مي خواهم در مسير تو گام بردارم و به سوي حق حرکت کنم. خدايا نمي¬خواهم در بستر بميرم، خدايا مرا از باده سرخ شهادت جامي ده، خدايا قلبم را از نور ايمان معرفت مملو فرما، خدايا اعضاء و جوارهم را از گناه و لغزش دور دار، خدايا قفلي محکم بر زبانم بزن ،همين زباني که مي دانم مرا به آتش دوزخ خواهد افکند. اي زبان از غيبت و تهمت و خطا لحظه اي باز ايست. ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الکافرين. بارالها بر من صبر عطا فرما و قدم اي مرا ثابت و استوار گردان و مرا بر کفار پيروز گردان. خدايا چشمهايي به من عطا فرما که جز حق نبينم و از هر آنچه باطل است چشم بپوشم. خدايا ترس، زبوني و سستي را از ما دور گردان. خدايا گوش هايي به من عطا فرما که جز حق نشنوم و از شنيدن تهمت، غيبت و افترا کر شوند. خدايا دست هايي به من عطا کن که اسلحه جهاد بر عليه کفر بر گيرم و با آن به ياري مظلومان بشتابم. به دست هايم نيرو و قدرت عطا کن تا خدمت مستضعفان توانم کرد، خدايا پاهايم را نيرومند و استوار و مقاوم گردان تا بتوانم در راه تو گام بردارم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 229 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
کاووسي,غلامرضا
در صبحدم يك روز سرد پاييزي در سال 1337 ه ش در دامان پاك مادري عفيف و متدين ودر يك خانواده متدين ومتوسط خورشيدي طلوع كرد كه در طول مدت كوتاه عمرش، همواره حرارت وجودش، به دلهاي بسياري گرمي اميد و ايمان بخشيد . در حالي كه در سوزسرماي پاييزسرد«فرخشهر »گلها يكييكي پژمرده ميشدند، نوگلي شكوفه زد كه به تنهايي يك بهار بود. او اولين فرزند خانواده بود كه در دامان مادري دلسوز كه الگويش فاطمه (س) و پدري فداكار كه الگويش علي (ع) بود رشد كرد و از همان كودكي با معارف دين اسلام از طريق پدر و مادر آشنا شد.
عشق و علاقة خانوادهاش به حضرت ثامنالحجج باعث شد او را غلامرضا بنامند. كودك دوستداشتني باليد و باليد و آرام آرام به شخصيتي تبديل شد كه براي همة دوستان ، آشنايان ، همشهريان و ايران بزرگ واسلام ناب محمدي(ص) موجب افتخار و سربلندي شد. دوران ابتدايي و راهنمايي را در مدارس فرخشهر سپري كرد. از همان دوران همت بلند، تواضع، پاكي، ايثار و شجاعت در رفتار و سيمايش آشكار بود. ازهمان دوران نوجواني روحيه ايثاروازخود گذشتگي در شخصيت او نمودار بود.در حالي كه جوان كم سن و سالي بود وقتي با صحنة سوختگي يكي از كودكان همسايه مواجه ميشود، بچه را به بغل ميگيرد و به بيمارستان مي برد.درآنجاپزشکان براي درمان آن کودک به خون نياز پيدا مي کنند که شهيد کاووسي بي درنگ براي اين کار داوطلب مي شود.پدر ومادر کودک وقتي به بيمارستان مي رسند مي بينند فرشته اي تمام کارها بستري وعمل جراحي کودکشان را انجام داده است. سال1352 بود که اودوست داشت در رشته فني مشغول تحصيل شود تا بتواند قدمي در جهت کم کردن فاصله نجومي عقب ماندگي ايران از کشورهاي صنعتي بردارد. به «اصفهان »مهاجرت نمود و در هنرستان فني شماره «1 اصفهان »(ابوذر فعلي) در رشته صنايع اتومبيل مشغول به تحصيل شد. سپس در سال 1355 وارد انستيتوتكنولوژي «شهركرد» شد و در آستانه انقلاب موفق به اخذ فوق ديپلم گرديد. در روزهاي پرخطر و شورانگيز انقلاب در سال 57 از هيچ ايثار و تلاشي در راه انقلاب دريغ نكرد. شركت در راهپيماييها و سازماندهي جوانان، پخش شبنامهها، شبگرديهاي طولاني براي كنترل نظم شهر ازجمله اقدامات شهيد درمبارزات قبل ازانقلاب اوبود. شجاعت او در همان دوران زبانزد همه بود. در روز عاشورا كه راهپيمايي مردم در فرخشهر با تيراندازي مأموران ستمشاهي به خاك و خون كشيده شد، يكي از دوستانش به نام سيدعباس صالحي با گلوله مأموران به شدت مجروح شد. گرچه غلامرضا او را از صحنه خارج كرد اما سرانجام سيدعباس به شهادت رسيد. برخي از دوستان هنوز شجاعت و رشادت او را در آن لحظات كه همراه چند تن ديگر، و با دست خالي به تعقيب مأموران پرداختند و آنها را فراري دادند ؛ به ياد دارند. دوران پس از پيروزي انقلاب تا شهادت براي او دوراني سرتاسر كوشش و تلاش در راه حفظ دستاوردهاي انقلاب بود. مدت كوتاهي را به همراه چندي از دوستانش به كشاورزي پرداخت.اوخوشحال بود که فضاي ظلم واختناق ستمشاهي از کشوربرچيده شدهوباخيالي آسوده درراه آباداني وسازندگي کشورمشغول تلاش وکوشش شد.چيزي از پيروزي انقلاب نگذشته بود که صدام يکي از نوکران آمريکا به ايران حمله کرد.جنگ که شروع شد،شهيد «کاووسي» لحظه اي درنگ نکرد و وارد جنگ شد.اوکه به عضويت سپاه آمده بود،درجبهه ها ودرپستهاي گوناگون فداکاري وجانفشاني هاي زيادي انجام داد. در عمليات «رمضان» برادر او حاج عبدالرضا كاووسي به اسارت نيروهاي عراقي درآمد ودامادشان شهيد«خداكرم رجب پور» از ناحيه سر زخمي شد و شهيد«کاووسي» نيز از ناحيه دست زخمي شد. اوپس از بهبودي دوباره عازم جبههها شد و در چندين عمليات از جمله:« والفجر مقدماتي»،« بدر»،« كربلاي 4»، «كربلاي 5»، «والفجر 8»و« والفجر 10 »شركت نمود و رشادتهاي زيادي از خود نشان داد. «غلامرضا» و برادرش« عليرضا كاووسي» هر دو در عمليات والفجر 10 در تاريخ 12/12/1366 در منطقه «شاخ شميران» به مقام والاي شهادت نائل آمدند. تادرسراي جاويدان بهشت،به داماد بزرگوارشان خداكرم رجبپورکه قبل از آنها در عمليات« كربلاي 5 »به شهادت رسيد،به پيوندند. سردار شهيد «غلامرضاكاووسي» از نظر ايمان، تقوا، اخلاق و ... الگوي بسياري از همرزمان و مردم ديگر بود. حضوردر مبارزات وجنگ باعث نشد اوراازعمل به سنت اسلام يعني ازدواج بازدارد.ثمره ازدواج حاج غلامرضا دو پسر و يك دختر به نامهاي« حسين» ،« محسن» و« هاجر» است. منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم انالله و انا اليه راجعون با حمد و ثناي خداوند متعال و با شهادت بر وحدانيت خداوند عزوجل و شهادت بر رسالت حضرت محمد مصطفي(ص) خاتمالانبياء و شهادت بر امامت اولياء عظام كه درود و صلوات خداوندبرآنها باد، بالاخص خاتمشان حضرت حجهابن الحسن(ع) .و با سلام و درود بر نايبش حضرت آيتالله العظمي خميني رهبر كبير و بتشكن وبيدار کننده نفسهاي مرده؛ كه خداوند تا انقلاب حضرت حجت طول عمر با عزت به ايشان عنايت بفرمايد. انشاءالله. با سلام و درود بر شهيدان از صدر اسلام تاكنون و خانوادة معظم شهداء و اسرا و مفقودين كه با اهداء مهمترين سرماية زندگي خود درخت اسلام را آبياري نمودند. و با سلام و درود بر شهيدان زنده آن عزيزاني كه براي زنده و پايدارماندن ا سلام از سلامتي خود گذشتند كه انشاءالله خداوند به آنها صبرو استقامت و شفاي عاجل عنايت بفرمايد. و با سلام و درود بر كفر ستيزان جبهه توحيد اين دلاوران اباعبدالله الحسين که عاشورا وکربلايي ديگر آفريدند.آنها که نگذاشتند کربلا وعاشوراي اباعبدالله (ع) ويارانش فراموش گردد. و انشاا.... ادامه مي دهند تا انتقام خونهاي پاک به ناحق ريخته شده آن عزيزان و تمامي شهيدان را بگيرند. ان تنصرالله ينصرکم و يثبت اقدامکم و بالاخره نصرت خداوند تبارک و تعالي رسيد و اسلام بر کفر غلبه کرد و اين وعده خداست. زيرا که وعده خداوند دروغ نيست. اما اي عزيزاني که مي خواهيد جاي خالي شهدا را پر و راه شهدا را ادامه دهيد، بدانيد که نصرت خدا به همين سادگي انجام پذير نخواهد بود. زيرا که راه حق سختي ها دارد و سختي ها را عاشقان به جان مي خرند .مانند شمع مي سوزند تا روشن نگه دارند محفل خاموش نشدني اسلام را. پس شما هم اگر مي خواهيد در آخرت با سرفرازي بايستيد. سختي هاي بعدي را تحمل کرده و با آنها مبارزه کنيد تا انشاا.. حکومت ولي خدا تعيين گردد. همانطوريکه امام عزيزمان فرمودند، نهضت را به دست آقا امام زمان (عج)تحويل دهيم .نکند خداي ناکرده اندوهگين گرديد در برابر مشکلات. اي عزيزان ادامه دهنده نهضت حسيني ، خودخواهي ها و خودپسندي ها را کنار بگذاريد زيرا آفت انسانهاست که منحرف مي کند و به تباهي مي کشاند. از ولايت دورنشويد و با ولايت بايستيد که اگر با ولايت فقيه باشيد آسيبي به شما نخواهد رسيد. اما اگر خودسر شويد منحرف خواهيد شد. اي عزيزان به ياد بياوريد بعد از پيغمبر(ص) را که با علي(ع) چه کردند. اينها عبرت است براي همه و قرآن هم زياد به اينطور مسائل اشاره نموده است. اگر گوش شنوا و چشم بينا باشد. البته نه اين چشم و گوش ظاهري زيرا که اين چشم وگوش را صداميها وريگانها و ...هم دارند؛ بلکه چشم وگوش که بشنود وببيند و عبرت بگيرد و بالاخره عبرت که پيش آمد انسان نظر به روز آخر عمر خود مي افکند و چون نمي داند که روزآخر عمرش چه موقع است، لذا لحظه ها را لحظه آخر مي داند و اينجاست که ( حاسبو انفسکم قبل ان تحاسبو ) پيش مي آيد. انسان به حساب خودش مي رسد قبل از آنکه به حسابش برسند و در نتيجه از مرگ ابايي ندارد .زيرا ترس از مرگ ترس ازعذاب آخرت است و انساني که قبلا به حساب خود رسيده باشد ديگر از حساب آخرت ترسي ندارد . شاعر دنيا را اينطور بيان مي کند: حال دنيا را پرسيدم من از فرزانه اي. گفت: يا باد است يا خواب است يا افسانه اي. گفتمش احوال عمرم را بگو تا عمر چيست؟ گفت: يا شمعي است يا بزمي است با پروانه اي. گفتمش اينها که ميبيني چرا دل بسته اند؟ گفت يا کورند يا مستند يا ديوانه اي. و اما کوردلان بدانيد که من با چشمان باز و آگاهي کامل دراين راه قدم گذاشتم و با آغوشي باز به سراغ شهادت رفتم؛ نه از روي احساسات و نه براي حقوق و مزايا و نه براي پست و مقام. زيرا که در زير آتش توپخانه و گلوله ،رفتن براي پست و مقام حماقت است . اينرا بدانيد بنده اگر مي خواستم ميتوانستم در شهر بمانم و بيشترين حقوق را دريافت نمايم و هيچ به جبهه نروم مثل خيلي افراد ديگر. اما احساس مسئوليت و دفاع از کيان اسلام و انقلاب اسلامي و خون شهيدان به بنده اجازه ماندن در شهر را نداد و نتيجه اينکه: من نمي گويم صمندر باش يا پروانه باش گر به عشق رفتن افتاده اي مردانه باش و اما وصيتي به خانواده و پدر و مادر و خويشان و بستگان محترم: پدر و مادر عزيزم انشاا... که مرا ببخشيد زيرا نتوانستم حق فرزندي را خوب ادا کنم .برادران و خواهر عزيزم مرا ببخشيد و در شهادت من گريه نکنيد. بلکه اگر خواستيد گريه کنيد به ياد ابا عبدالله(ع) و اصحاب مظلومش و خانواده به اسارت رفته اش گريه کنيد. زيرا زينب کبري(س) و ديگر خانواده هاي شهدا ي کربلا را نه تنها احترام نکردند بلکه به صورت آنها سيلي هم زدند. عزيزان در گريه کردن صدايتان را بلند نکنيد و به سر و صورت خود نکوبيد. زيرا اينکار را براي آنهايي که در راه غير خدا و در فساد از بين مي روند بايستي انجام داد و براي آخرت آنها غصه خورد . اين راه و اين مرگ ( شهادت) غصه ندارد، بلکه اي پدر و مادر عزيزم خوشحال باشيد که فرزندان اين چنين بزرگ کرديد. مگر سعادت و خوشبختي فرزندتان را نمي خواهيد پس سعادت ما در اين مرگ و اين شهادت است. و چند کلمه اي با همسر و فرزندان عزيزم: همسر عزيزم مي دانم که سختي هاي زيادي را براي خدا تحمل کرده و صبر کرده اي که ( ان ا... مع الصابرين) پس در اين شهادت هم صبور باش که نزد خدا اجر عظيمي براي خود اندوخته اي و اين را بدان که انسان عاقبت يک روز خواهد مرد و عمل اوست که او را نجات خواهد داد .هاجر جان ، حسين جان و محسن جان را بجاي من ببوس و خوب نگهداري کن و به راه اسلام آنها را هدايت کن که خوشبختي انسانها در اسلام است و لا غير. به آنها خوب احترام کن تا انشاا... بتو احترام کنند. حاجي يداا... و حاجيه خانم انشاا... مرا ببخشيد و حلال کنيد و بدانيد اجر عظيمي در نزد خداوند داريد. پس صبور باشيد و نکند سختي ها شما را از پاي درآورد. زيرا انسانها هميشه در حال امتحان مي باشند و بدانيد که يکروز مرگ فرا خواهد رسيد .خويشان و بستگان و دوستان و آشنايان مرا حلال کنيد و ببخشيد .همگي را التماس دعا دارم.والسلام- غلامرضا کاووسي16/11/61 خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار خاطرات محمد کياني : شب عمليات والفجر ده ؛ عصر با هم حركت كرديم. نماز مغرب را خوانديم اما بعد متوجه شديم هنوزوقت اذان نشده. براي دومين بار نماز مغرب را خوانديم و بعد حركت كرديم در بين راه با هم خيلي صحبت كرديم . در جايي كه گردانهاي مقدس امام سجاد(ع) و يا زهرا(س) از هم جدا مي شدند؛ چند لحظه با هم ايستاديم و بعد با يك خداحافظي جانانه از هم جدا شديم. ساعت نزديك به 12 شب را نشان ميداد كه صدا شهيد كاووسي از بي سيم ها قطع شد . براي ما فرماندهان بسيار سخت بود كه صدا يك فرمانده گردان قطع ميشد. او شهيد شده بود و شهادت او سخت روي همه تأثير داشت . حسينعلي کريمي : پس از مدتي كه در كوهها ي كردستان آموزش و تمرينات نظامي ديديم. و نسبت به عمليات والفجر 10 در اطراف شهر حلبچه و ارتفاعات سد دربندي خان عراق توجيه شديم . بر روي ارتفاعاتي که خط پدافندي نيروهاي خودي بود رفتيم .از دور مواضع دشمن و مسير عبوري را توجيه شديم. چند ساعت قبل از عمليات آخرين توضيحات بر روي نقشه و كالك عمليات براي ما داده شد .در جنگ يكي از تاكتيكهاي نظامي براي رسيدن به هدف استراتژيك و مهم قراردادن عدهاي براساس تشخيص در پشت سر دشمن و يا جلو دشمن به عنوان اصطلاحاً (لقمه)است. تا دشمن مشغول درگيري با اين نيروها شود و در نقطه ي ديگربا انجام عمليات اصلي به هدف رسيد. لذا در اين عمليات وقتي نقشه را توجيه شديم .من گفتم : ما لقمهايم زيرا ما قصد داريم به ارتفاعات مشرف بر سد دربنديخوان عراق برويم. دشمن فكر ميكند كه ما قصد منفجر نمودن سد آنها را داريم و باعث ميشود چند شهر عراق در معرض آب گرفتگي قرار گيرد. لذا تمام توان خود را به كار ميگيرد و مانع ميشود و در صورتيكه اصلاً چنين مسئلهاي (انفجار سد نبود) بلكه آزادي حلبچه و ارتفاعات مشرف به آن براي تسلط بر دشمن بود. پس از طي مسافت طولاني از نقطه رهائي رزمندگان اسلام به نزديك ميدان مين رسيديم. قبل از ميدان مين آبشاري بود نزديک آبشارکه رسيديم كاملاً در ديد دشمن قرار گرفتيم . شهيدکاووسي از نقطه رهائي به عنوان فرمانده گردان در جلو گردان با نيروهاي اطلاعات تيپ حركت مينمود. پائين آبشار ما را در ستوني نشاندو منتظر دستور حمله ماند، به محض اعلام شروع عمليات؛ ايشان همچنان در جلو گردان حركت نمود. او به ساير نيروها دستور پيشروي را داد.درطول جنگ اينگونه بود که فرماندهان بسيج و سپاه خود شان پيشاپيش نيروها حرکت مي کردند . شهيد کاووسي نيز چنين بود . به محض اينكه از آبشار بالا آمديم تير بارها و ساير سلاحهاي دشمن به كار افتاد. آنچه در خاطرم است.اولين شهيد در اين قسمت ازعمليات شهيد كاووسي بود كه به آرزوي ديرينه خود رسيد. اميدوارم ما بتوانيم ادامهدهنده راه اين شهيدان باشيم و در روز قيامت ما را شفاعت نمايند. سيد حجت هاشمي:
شهيد حاج غلامرضا كاووسي از جمله رزمندگاني بودند كه در تمام ابعاد جهاد ميكردند و در مقابل هرگونه لغزشي ميايستادند . از همان ابتدا با تفكرات الحادي و التقاطي درگيري داشت. خاطرهاي از ايشان يادم است كه مينويسم: در سال 1359 كه به جبهه رفتند در عمليات سوسنگرد مجروح شدند و براي مدتي به فرخ شهر آمدند . همان زمان اوج جهتگيري بنيصدر و طرفدارانش با مردم ونيروهاي انقلابي بود.يکي از روزهاي اسفندماه سال 59 اعلام كردند: فردا شيخ علي تهراني در سالن انقلاب شهركرد سخنراني ميكند. در مسجد شب اعلام شد كه بايد فردا براي سخنراني به شهركرد رفت. بعضي بچهها مانع شدند، وعده گذاشتيم فردا ساعت 3 به شهركرد برويم. فردا ساعت 3 آمديم، ديديم بجز شهيد كاووسي و برادرش شهيد عليرضا كاووسي و چند نفر نوجوان ديگر كسي نيامده. به شهيد كاووسي گفتم جز اين 4 نفر بزرگ و هشت نفر نوجوان كسي نيامده، چه كار كنيم. گفت تكليف است بايد برويم. حركت كرديم و با مينيبوس به شهركرد رفتيم . با عجله خود را به سالن انقلاب رسانديم وقتي به ميدان بسيج فعلي رسيديم، ديديم كه مردم به صورت گروه گروه در ميدان و اطراف خيابان ايستاده و بحث ميكنند. توجهي به مردم نكرديم و به طرف سالن رفتيم. جلو درب متوجه شديم كه يك نفر يك مقواي بزرگ در دست گرفته در چيزي روي آن نوشته شده بود. جلو رفتيم و روي مقوا را خوانديم كه نوشته شده بود (به علت مجروح شدن شيخ علي تهراني به دست چماقداران!! حزب جمهوري اسلامي در اصفهان، جلسه سخنراني تعطيل است) تا اين مطلب را خوانديم به شهيد كاووسي گفتم الحمدالله خبري نيست . بيا تا شب نشده برگرديم ، اين بچهها گم نشوند. آمديم به ميدان انقلاب شهركرد كه با مينيبوسها به فرخشهر برگرديم. در كنار ميدان انقلاب يك دكة مطبوعاتي از منافقين بود كه مقداري كتاب و مجله و روزنامه دور آن چيده بودند.بچهها رفتند به طرف آن كتابها و آنها را تماشا ميكردند . ناگهان چندتاي آنها داخل کانال آب افتادند .مسئول دكه كه دنبال بهانهاي براي مظلومنمايي بود با بچهها درگير شد . من مداخله كردم و جريان فيصله پيدا كرد. ولي در همين لحظه متوجه شدم كه تمام ياران آنها از گوشه و كنار جمع شدند و درگير شديم . شهيد حاج غلامرضا كاووسي با اينكه پايش مجروح بود با آنها درگير شد وبا آن پاي مجروحش بيشترين نقش را در درگيري آن روز داشت .
مريم كاووسي (خواهر شهيد): ابتداي سال 1360 كه بسيج يك واحد از سپاه شد، يك روز مرحوم شهيد توسلي كه در آن زمان در فرخ شهر بود فرستاده بود به دنبال من كه با من كار دارد. من در همانوقت رفتم خدمت ايشان ديدم كه شهيد كاوسي هم آنجا نشسته است، وقتي داخل شدم و احوالپرسي تمام شد و نشستم به آقاي توسلي گفتم چه فرمايشي داريد. ايشان فرمودند كه ميدانيد كه بسيج از تحت نظر آقاي مجد و بنيصدر خارج شده و يك واحد از سپاه گشته، گفتم بله گفت: آقايان سازمان مجاهدين انقلاب و با ند هاشمي (البته آنروز غير از خواص كسي اين را نميدانست) سعي دارند كه اينجا را در فرخ شهر در دست بگيرند. با توجه به اينكه سركردگان اينها در فرخ شهر زندگي ميكنند، مسئله حساس است. من گفتم: خوب حالا چكار كنيم. فرمودند: من به شما دو نفر تكليف ميكنم كه بايد مسئوليت آن را به عهده بگيريد. گفتم: من دانشجو هستم و فعلاً دانشگاه تعطيل است ولي بعد .... ايشان فرمود فعلاً مسئول شويد تا زماني كه دانشگاه باز شود. شهيد كاوسي هم امتناع كرد. ولي پس از آنكه يك سري مسائل را ايشان براي ما روشن كرد، پذيرفتيم و قبول كرديم . ايشان با سپاه شهركرد صحبت كرد. بعد از آن وقتي دانشگاه بازگشائي شد من برگشتم. ولي شهيد کاووسي تا آخرين لحظة عمر به آن وفادار ماند. محمد حسين قاسمي :
ساعت 3 بعدازظهر بود كه فرماندهي محترم گردان، شهيد بزرگوار حاج غلامرضا كاووسي دستور دادند كه گروهانها به خط شوند. من كه خودم فرمان را مستقيماً گرفته بودم .سريعاً پيام را به پيك گردان رساند و از او خواستم كه به فرماندهان دسته ابلاغ و فرمان را اجراء نمايند. چند دقيقهاي از فرمان صادر شده از طرف فرماندهي محترم گردان نگذشته بود كه ايشان مقابل چادر كوچك ما ظاهر شد انتظار داشت نيروها با تعجيل بيشتري آماده شوند. بنده هم احساس و خواسته قلبي او را به خوبي درك كردم و در ميان چادرها قرار گرفتم و با صداي بلند از دستهها خواستم كه سريعتر بخط شوند. بسيجيان حماسهآفرين سريعاً با تمام تجهيزات عملياتي به خط شدند. و آنها را در جريان اينكه فرماندهي محترم گردان قصد دارند با گروهان صحبت نمايند قرار دادم و گروهان به طور منظم آماده شنيدن سخنان فرماندهي محترم گردان خود شدند . اين شهيد عزيز با يك صلابت و حالات عرفاني خاصي كه داشتند در مقابل گروهان قرار گرفتند و سخنان و تذكراتي كه قبل از هر عمليات لازم بود متذكر شود؛ فرمودند. سخنان شيوا و دلپذير ايشان هنوز در گوشها طنينانداز است و هر موقع آن لحظات تاريخي را به ياد ميآورم با تمام وجود چهرة زيبايش را در مقابل خود احساس ميكنم. چرا كه شايد قابل باور نباشد اما برايم يقين حاصل شده بود كه او ساعات آخر عمرش را طي ميكند. حواسم را به او دوختم و با علم به اينكه او را فردا در عمليات غرق به خون مشاهده ميكنم. يادم هست وقتي او صحبت ميكرد از شهادت بسيار ميگفت و بيشتر کلماتش، واژه آشناي شهادت را خبر ميداد. به ياد دارم در اواخر سخنرانيش چند مرتبه اين جمله را تكرار فرمودند: شهادت براي ما سعادت است و سعادت ما در گروه شهادت ما نهفته است. آن لحظات دلانگيز و بسيار معنوي با سخنان دلنشين به پايان رسيد و نيروهاي گروهان با فرمانده خويش آخرين ملاقات وخداحافضي را پشت سر گذاشتند. ولي اي كاش آن لحظات پايانيافتني نبود. و آن سبكبالان عاشق هميشه مقابل چشمانمان ظاهر و از ما جدا نميشدند تا شايد ما هم ....
در پس كوههاي سر به فلك كشيده منطقه عملياتي در غرب شرايط آماده بود تا سفيدي روز جايش را به سياهي شب بسپارد. اما اين شب، شبي بود كه ميبايست با خون جمعي از حسينيان ازجمله سردار دلاور گردان امام سجاد(ع) و تني چند از فرماندهان ديگر رنگين گردد. اينگونه شبها در ميان رزمندگان به شب (ميعاد) معروف بود.چرا كه عدهاي بايستي به ديدار حق مي شتافتند و از بين دوستان پر ميكشيدند. كه در مسلخ عشق جز نكو را نكشند.کساني که به قول علماء ره صدساله را يك شبه طي ميكردند. در اين لحظات عدهاي در حال گرفتن وضو، تعدادي در حال به آغوش كشيدن همرزمان خود و حلاليت طلبيدن از يكديگر. جمعي در گوشهاي نشسته و قرآن جيبي خود را درآورده و قرآن ميخواندند. عدهاي هم مشغول چك كردن تجهيزات خود بودند. تعداد زيادي تويوتا هم در كنار مقر براي رساندن رزمندگان به نزديكي خط آماده شده بود . چند دقيقه پس از غروب آفتاب دستور سوار شدن به تويوتاها داده شد و برادران به طور منظم دسته به دسته سوار تويوتاها شدند و بعد از هماهنگي لازم حركت كردند. پس از مدتي در ابتداي محور عمليات قرار گرفتيم. از تويوتاها بيرون آمده و به طرف درهاي كه قراربود ما عمليات کنيم ،رفتيم. تاريكي همهجا را گرفته بود .در حالي كه هنوز برادران موفق به خواندن نماز خود نشده بودند . از طرفي وقتي نبود که نمازرا نشسته خواند. بايستي گردان سريعتر حركت ميكرد تا به موقع به محل عمليات برسد. لذا دستور دادند همينطور كه ستون در حال حركت است نمازهاي خود را بخوانند. برادران در حاليكه صورتشان را رو به قبله ميكردند نماز خود را خواندند. درهاي كه گردان ما از آن حركت ميكرد دو طرف آن از كوههاي بلند تشكيل شده بود و در وسط دره آب با سرعت بسيار زياد به طرف رودخانه آن منطقه سرازير بود. گاهي ستون از طرف راست بسيار حركت ميكرد و گاهي از سمت چپ آن. در جابجايي، چون برادران مجبور بودند به آب بزنند. همه برادرها تا زانوهايشان خيس آب بود. در حالي كه منطقه عملياتي از سرماي شديدي برخوردار بود. ولي عشق عمليات اداي تكليف و احساس مسئوليّت در برابر دين خدا تحمّل سرما و همه مشكلات را آسان ميكرد. برادران بسيجي با تمام توان به حركت خود ادامه ميدادند. در راه حركت ستون ناهمواريهاي زيادي وجود داشت. برادران مجبور بودند از طنابهايي كه از قبل تهيه شده بود استفاده نمايند. و در بعضي از جاها استفاده از طناب هم جايز نبود اگر ميخواستند به نوبت با طناب از تپهها بالا روند؛ گردان با كمبود وقت مواجه ميشد .برادران بسيجي مجبور بودند به هر طريق ممكن خود را به بالا ي قله بكشند و به راه خود ادامه دهند. در آن لحظات به آسمان كه نگاه ميكردم، سكوت همهجا را فراگرفته بود و درست مثل اينكه ستارگان آسمان با گردان در حركت بودند و همه حركات ما را زيرنظر داشتند . شايد هم خوشحالي مي كردند. زيرا عدهاي از برادران مسافر آسمان بودند و بايد به طرف آن پرواز ميكردند. اما وقتي به اطراف نگاه ميكردي براي سكوت جايي نبود و سروصداي حركت گردان و صداي آبشار آن منطقه سكوت را كاملاً به هم ميزد. دشمن هم هر از گاهي يك خمپاره جنگي و يك منور شليك مي كرد.شايد اهداف خاصي از اين شليكها داشت و ميخواست كه ما فكر كنيم كه او متوجه حركات ما نيست و طبق معمول آنها را شليك ميكند امّا اين مسئله برايمان كاملاً آشكار به نظر ميرسيد كه دشمن تمام حركات ستون ما را زيرنظر دارد و متوجه همه حركات ما شده است. به هرحال بايستي تكليف خودمان را انجام ميداديم . ما مامور به انجام وظيفه بوديم نه نتيجه. گردان به حركت خود ادامه ميداد و در طي اين مسافت من شايد بيشتر از ده بار كل گروهان را دور زده بودم و ضمن روحيه دادن و روحيهگرفتن از نيروهاي گروهان. مكرراً آنها سفارش ميكرديم كه آيه وجعلنا.... را بخوانند و از ذكر خدا غافل نباشند . وقتي كه از كنار گروهان حركت ميكرديم. بلااستثناء همه آنها ذكر ميگفتند و از حال و هواي عجيبي برخوردار شده بودند. هشت ساعت ازحرکت نقطه رهايي گردان ما به طرف منطقه عملياتي گذشته بود .گروهانها هركدام بايستي جداگانه مأموريت خود را آغاز ميكردند. هنوز ما براي رسيدن به معبرها فاصله زيادي را بايد طي ميكرديم . من در اول گروهان قرار داشتم وبه مسيرمان ادامه مي داديم. يكدفعه متوجه شدم كه بر اثر تاريكي شديد ستون گروهان بريده است. اما چون برادراني كه از جلو رفته بودند لباسهايشان خيس بود از رد پاي آنها ميشد تشخيص داد كه ستون از كدام طرف حركت كرده است. ستون گروهان را ازروي ردپا هايي که قبل از ما رفته بودند حركت دادم. ناگهان آسمان ميزبان هزاران گلوله آتشين شد. غرش شليك خمپارههاي جنگي و منور از يكطرف، صداي رگبار تيربارها از طرف ديگر و صداي نهيب صدها انفجار آتشبار و كاتيوشا و گلولههاي تانك زمين و آسمان را به لرزه درآورده بود . تمام منطقه روشن شد. طوري كه با روشنايي روز چندان تفاوتي نداشت و به راحتي هر شيء را ميشد تشخيص داد . لحظات اوّل من خونسرديم را از دست داده بودم چرا كه در يك لحظه چند مسئله مرا به محاصرة خود درآورده بود. ستون بريده بود. بيسيم ما از كار افتاده بود و دشمن متوجه ماشده بود . از همه مهمتر بايستي هرچه سريعتر خودمان را به اهداف از قبل تعيين شده مي رسانديم. يک لحظه با سرعت ستون را دور زدم. شايد روحيهاي باشد براي نيروهاي گروهان و از آنها خواستم سريع پشت سرم حركت كنند. سروصداي فوقالعادهاي در منطقه حاكم شده بود امّا ما هم به سرعت به طرف معبر گروهان ميدويديم. يادم هست در آن لحظات از حضرت زهرا «س» كمك خواستم كه براي تقويت روحيهام خيلي عالي بود و ... بعد از آن احساس كردم همهچيز به راحتي قابل حل است . با عنايت خداوند همه چيز آسان خواهد شد. در اين لحظه متوجه شخصي شدم كه به سرعت طرفمان ميآيد و از ما ميخواهد كه سريعتر به طرف او حركت كنيم او معاون گردان ما بود كه وقتي به من نزديك شد راهنمائي هاي لازم را فرمودند و خواستند سريع حركت كنيم چون آتش بسيار سنگين بود. احتمال شهيدشدن نيروها خيلي زياد است. ناگفته نماند در اين لحظه عدّهاي از برادران به فيض شهادت نائل آمده بودند که خبر به شهادت رسيدن سردار شهيد حاج غلامرضا كاووسي فرمانده محترم گردان بسان خرابشدن دنيا بر سرم بود.او در معرض تيربار دشمن قرار گرفته و شربت شهادت را مظلومانه نوشيده بود. بعد از آن پرچم عمليات به معاون او سپرده شده بود و نيروها به فرماندهي ايشان با تمام قدرت و توان با هيجان عجيبي به طرف نوك قلّه پيشروي ميكردند. نيروها با صداي ياحسين(ع) و يا زهرا (س) كه سرداده بودند و با فرياد اللهاكبر روحيه ميگرفتند وبه پيش ميرفتند. گروهان درست در اوّل معبر (ميدان مين) قرار گرفته بود. از هر طرف که پيش ميرفتيم ناگهان انفجاري صورت مي گرفت. يک دفعه به هوا پرتاب شدم و به صورت شيء معلق در آسمان قرار گرفته و به زمين خوردم. اول هيچ چيز را احساس نميكردم و در اولين حركت بلند شدم تا به راه خود ادامه دهم. امّا هرگونه حركتي از من سلب شده بود و احساس كردم پاي چپم به حالت غيري درآمده است. پاشنة پاي چپم به شدت مجروح شد. و خون از آن فوران مي زد. امدادگر به سرعت خودش را به من رساند و بلادرنگ مشغول پانسمان محل جراحت شد. پانسمان زخم به اين بزرگي چندان سودي نداشت. خودم كشي را كه به عنوان گتر از آن استفاده ميكردم بالاي زخم بستم تا شايد از رفتن خون جلوگيري به عمل آيد. امّا آنطور كه مي خواستم نشد و خون هم چنان جاري بود. گلوله از هر طرف به سويمان سرازير بود و دشمن تك تك نيروها را زير آتش گرفته بود. در اين لحظه مورد هجوم چندين رگبار مسلسل قرار گرفتم كه بر اثر يك رگبار احساس كردم. تنم ميسوزد و خون گرمي بدن سردم را نوازش ميدهد. از امدادگر خواستم آن را پانسمان نمايد . چند دقيقه در كنار تخته سنگي نظارهگر رزم بي امان دلاوران بسيجي بودم. برادران بسيجي حماسهسازي را ميديدم كه گلوله سرخ چگونه سينة آنها را ميشكافت اما فرياد اللهاكبر آنها لحظهاي قطع نميشد و با فرياد اللهاكبر و يا حسين(ع) هرگونه ارادهاي را از دشمن سلب مي کردندو به پيش ميتاختند. آتش سنگين و سنگينتر ميشد و بسيجيان مقاوم به پيش ميتاختند. من احساس كردم ميبايستي خودم را از ديد و تير دشمن محفوظ نگه دارم تا از ديد و تير دشمن در امان بمانم. تصميم گرفتم از جا بلند شوم امّا اصلاً برايم مقدور نبود. چند لحظه بيآنكه به چيزي فكر كنم نشستم و به اطراف نظارهگر بودم... تا اينكه دو برادر بسيجي را ديدم كه يكي از آنها مورد اصابت تركش از ناحيه پا قرار گرفته بود و ديگري برانكاردي در دست داشت. من از آنها خواستم در صورت امكان مرا از اين منطقه دور كنند. آنها قبول كردند مرا تا پايين قلّه آوردند. در پائين قله صحنه دلخراش را ديدم گروهاني كه ميبايست سمت چپ گردان عمليات كند مورد هجوم گلولههاي آتشين خمپاره قرار گرفته بودند و مظلومانه همانند شاخه هاي گُل روي هم افتاده بودند. بعضي به شهادت رسيده بودند و بعضي هم سخت مجروح شده بودند . هركدام زمزمهاي داشتند و طلب كمك و ياري مينمودند. هوا در حال روشن شدن بود و سياهي شب كه با خون رنگين شده بود و با منورهاي دشمن و با غرش توپها و تانكها قهقهه شادي مي زد. چه زيبا آن خورشيدي كه در دقايق اوليه طلوع بر چشم پاك و مطهر شهدايي ميتابيد كه به جنگ سياهي و ظلمت آمده بودند. دو امدادگر را ديدم که با سرعت از عقب به سوي منطقه در حركتند. با ديدن من به طرفم آمدند و مرا روي برانكارد گذاشته و به عقب حركت دادند. تا اينكه يكي ديگر از برادران گروهانمان رسيد و كمك کرد تا سريعتر به عقب انتقال داده شوم. مقداري به عقب آمده بوديم كه سيّد تداركات گروهانمان را ديدم كه با قاطري به طرف خط در حركت است. سيّد يك مرد متديّن و مؤمن بود كه حالات عجيبي داشت. او يكدفعه با ديدن من اشك از چشمانش سرازير شد و با صداي بلند شروع به گريه و زاري كردن نمود. گريه و زاري سيّد به خاطر علاقهاي كه من و او به همديگر داشتيم و از طرفي هم روز قبل من به شوخي به سيّد گفته بودم كه فردا يك قاطر به خط بياور و مرا كه مجروح ميشوم به عقب انتقال بده. مرا سوار بر آن قاطر كه مخصوص حمل مجروح بود نمودند تا به عقب برگرديم افسار قاطر را بدست يكي از رزمندگان كه سنش شايد بيشتر از 13 سال نبود، داده بودند كه به عقب هدايت كند . هيچگونه حركتي از من سر نميزد و ضعف كاملاً بر من غلبه كرده بود. چشمانم را براي يك لحظه باز كردم و بالاي آبشار را نگاه كردم واشاره کردم كه مرا زود نجات بدهيد. چون موقعيت منطقه عملياتي خيلي حساس شده بود و من حقيقتش را اگر بخواهيد نميخواستم بدست عراقيها اسير شوم. مسئول تداركات گردانمان را ديدم كه با يك قاطر همراه با برانكارد كه روي آن بسته شده بود به ما رسيد. و از آنها خواست تا مرا سوار آن برانكارد نمايند. مرا سوار بر آن برانكارد نمودند و قاطر به حركت درآمد . يك لحظه احساس كردم همراه من و مجروح ديگري در نفربر هستيم ودوباره از هوش رفتم. تا زمانيكه خود را در بيمارستان سيار پشت خط روي تخت مشاهده كردم. مادر شهيد:
در همكاريهاي خانه و بيرون از خانه كمك فراوان ميكرد و هميشه خوشرو و مهربان بود به طوري كه وقتي پاي آن زخمي شده بود و به خانه آمد من از شدت خوشحالي او را در بغل گرفتم و او با وجود درد فراوان، ميخنديد. او و برادرشهيدش عبدالرضا و يكي از دوستانش، سه نفري وبدون هيچ مزدي خانهاي براي خاله خود ساخت.
يك زن و شوهر از فاميل با همديگر جروبحث كرده و قهر بودند كه روزي غلامرضا براي خانه تكاني به خانه آنها رفت و هر دو آنها را با همديگر آشتي داد و دوست كرد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 241 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
بياتي,کريم
در سال 1341 ه ش در روستاي «اشکفتک» دراستان «چهارمحال وبختياري» ودريك خانواده مذهبي ، متدين و زحمتكش چشم به جهان گشود . تحصيلات خود را در« شهركرد» وبا موفقيت تمام به پايان رسانيد. او در محيط گرم خانواده با تعاليم اسلامي آشنائي پيدا كرد وهمين امر باعث شد او در راه تبليغ اهداف انقلاب اسلامي كوشش و فعاليت نمايد كه ميتوان كمك به تشكيل اولين كتابخانه روستا و همچنين برگزاري مراسم مناسبتهاي مذهبي از جمله ميلاد با سعادت حضرت وليعصر «عج» و ديگر ايام مذهبي رانامبرد. وي علاقه زيادي جهت خدمت به اسلام و ميهن داشت با توجه به اينكه در رشته دندانپزشكي دانشگاه مشهد قبول شده بود بنا به شرايط جنگي كشور؛ دانشكده افسري را انتخاب و با موفقيت و سرعت دوران آموزش دانشكده را سپري نمود و با درجه ستوان سومي از دانشكده افسري فارغالتحصيل و بعد از تقسيم در« لشكر 77 پيروز ثامنالائمه خراسان» شروع به كارنمود و بلافاصله داوطلبانه عازم جبهههاي نبرد حق عليه باطل شد. در جبهه با توجه به فعاليتهاي بيوقفه و مخلصانه و رشادتهاي زيادي كه از خود نشان داد؛ در عمليات پيروزمند بدر شركت فعال داشت و در اين عمليات مجروح گرديد. در عمليات «ظفر 4 »در تيرماه سال 64 رشادت زيادي به خرج دادو پس از انجام مأموريت و در حالي كه مجروح و زخمي شده بود با موفقيت كامل از محاصره دشمن رهائي يافت . اين عمل او باعث تشويقهاازسوي فرماندهي وقت نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران يعني امير سپهبدشهيد صياد شيرازي و فرماندهان لشكر 77 پيروز ثامنالائمه(ع) خراسان شد. شهيد بزرگوار ما در گردان ويژه شهادت كه يك گردان مشترك از نيروهاي سپاه و ارتش تشكيل شده بود با اهداف خاص جنگي و با آمادگي هميشگي و كامل ،به عنوان يكي از فرماندهان مقتدر و شجاع و با تقوا در مأموريتها و عملياتهاي زيادي از جمله عمليات بدرـ ظفر4 ـ آزادسازي تپههاي 56 و 57 و 58 غرب كشور و عمليات والفجر 8 و گشتي شناسائيهاي متعدد و بسيار شركت كرد. جبهههاي شمال غرب ـ غرب و جنوب كشور شاهد رشادتها و دلاوريها و از خودگذشتگي ايشان است. در عمليات بزرگ والفجر 8در فاو؛ با توجه به اينكه ايشان به عنوان جانشين و فرمانده گردان ويژه شهادت بود با اصرار خودش عليرغم نظر فرماندهان به عنوان فرماندهي گروه غواص در حالي كه سر و صورت، دست خود را حنا بسته و بعد از قرائت زيارت عاشورا با غسل و وضو وارد عمليات شد. پس از تسخير و شكستن خط دشمن با رشادت زياد شربت شيرين شهادت را به همراه ده تن از يارانش نوشيد .امير سرافراز شهيد «بياتي» هميشه جلودار قافله و پيشتاز ميدان رزم عليه دشمنان اسلام بود. شهيد عزيز ما پس از چندين سال حضور در جبههها ،رشادتهاي فراوان از خود نشان دا د و به سرعت مراحل ترقي را طي كرد كه به قول يكي از فرماندهان لشكر درجه براي او اهميتي نداشت و آنچه برايش مهم بود، كسب درجه و منزلت در نزد خداوند باريتعالي و سرباز بودن در ركاب امام زمان «عج» و نائبش امام امت بود تا اينكه آخر الامر به نداي حق لبيك گفت و به سوي معشوق خود شتافت و در عمليات والفجر 8 پس از تصرف پاسگاه كوت سواري عراق در منطقه شلمچه و پيشروي به سوي نيروهاي دشمن در مورخه 20/11/1364 ساعت 23 شب بر اثر آتش پرحجم و كمينهاي دشمن در جنگ تن به تن به شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا تو مي داني كه من در اين لحظه خالصانه و مخلصانه قدم در اين راه نهادم و از همه چيز زندگي گذشتم و همه ماديات و معنويات زندگي را ناديده گرفتم. خدايا تو به من كمك كن كه با قلبي پاك بتوانم اين راه را ادامه دهم. اي خداي بزرگ خوب ميداني كه در اين دنيا خيلي كم انسانهايي پيدا مي شوند كه به فكر هم يا هم نوع خود باشند. خدايا ما را از اسارت دنيا برهان و به سعادت آخرت برسان . در جامعه اي كه هر كس فكر خويش و فكر دنيا داري خويش باشد هيچ پيشرفتي حاصل نمي شود و بشر را به منجلاب يأس مي كشاند و انسان را در گردابهاي نيستي و باتلاقهاي پستي مفقود مي سازد، گيرم كه من حالا هم زنده بمانم آيا مي توانم ميليارد ها سال به زندگي خود ادامه دهم ؟ سرنوشت آخر من چيست و چه خواهد شد؟ مگر من نمي ميرم، پس بهتر است راه را خودم انتخاب كنم و با شرافت زانو هاي من به زمين بيفتد و سر تعظيم در برابر پروردگار خود فرود آورم، اگر بناست انسان بميرد چرا مرگ با افتخار و عزت نباشد و چرا به استقبال مرگ نرود، و صبر كند مرگ به سراغ او بيايد و او را به ذلت و خواري بكشاند. چرا انسان بايد همانند چوبي باشد كه در آب شناور است و موقعي كه به گرداب مي رسدآنقدر در آب بچرخد تا آب مسير حركت او را تعيين كند. چرا انسان بايد مثل كسي باشد كه او را مي كشي و رها مي كني و اين كار را ميليارد ها بار تكرار مي كني. چرا زندگي ما هم مانند آن اينقدر تكراري شده. چرا ما از منيت ها و شيطنت ها خودستايي ها و خود روي ها دست بر نمي داريم؟ چرا ما در مقابل انسانها احساس مسئوليت نمي كنيم؟چرا ما از گرسنگان آفريقا خجالت نمي كشيم ؟چرا ما به آوارگان فلسطين كمك نمي كنيم ؟چرا شيطان ، ماديات و زن و فرزند دست و پاي ما را بسته، چرا ما حركت نمي كنيم؟چرا ما معتقد نيستيم و اگر هستيم قدم بر نمي داريم. جواب اينها را نمي دانم چه كسي بايد بدهد! من با خون خودم به عنوان يادگاري اينها را امضا مي كنم زيرا بندگان خدا را تنها مي بينم و كاري بيش از اين از من ساخته نيست. الان من همه چيز را مي بينم و فكر مي كنم چرا خدا به ما عقل داده ، چرا شعور داده، بينش داده، فهم و درك داده و چرا از اين ها در راه خود او استفاده نكنم؟ چرا الان كه فرصت دارم صبر كنم تا فردا دست و پاي من بسته شود و چشم من نبيند و گوش من نشنود و زبان من نگويد حقايق را. در جهان امروز ما، اسلام تنهاست . مستكبران مي رفتند با سياست هاي استعمار گرانه خود معنويات مكتب ما را از بين ببرند و ظواهر كفرآميزي جايگزين آن سازند. ولي صاحب آن به موقع دست آنها را قطع و چشم آنها را كور و پاي آنها را بريده و ما را كه در خواب غفلت و ذلت بوديم بيدار كرد و نور امامت را در جامعه ما دميد و راه عدالت را به ما نشان داد تا ببينيم لياقت سربازي او را داريم، آيا ما شايستگي اطاعت از وي را داريم ، ما همه چيز را همانطوريكه ايثارگران نشان دادند نشان خواهيم داد. آنها در زماني كه كشتي طوفان زده اسلام را بر فراز آن دريا شناور سازند و از نيستي نجات دهند و ما نيز آنقدر خون خواهيم داد وآنقدر حماسه آفريني خواهيم كرد تا درياي خروشان از خون و حماسه به وجود آوريم و كشتي اسلام و انقلاب را بر فراز آن به حركت دهيم و به ساحل نجات رسانيم . همانند باد وحشي اقيانوس كه خالق امواج طوفنده است و از دور به بيگانه اي لبخند مي زند و در نزديك آنها را به كام مرگ مي كشاند و به هيچ بيگانه اي رحم نمي كند ؛همه مفسدين را از سطح گيتي محو كنيم.((انشاءالله)) کريم بياتي خاطرات رحمت الله خداياري از دوستان شهيد: آشنايي بنده با اين شهيد عزيز برميگردد به دوران كودكي كه در يك محل زندگي ميكرديم . دوران ابتدايي را هم در يك دبستان درس خوانده و اكثر اوقات با هم بوديم. شهيد عزيز از همان دوران كودكي به مقدسات اسلام و مسائل ديني اهميت زيادي ميدادند. شركت در مراسم مذهبي از جمله ايام سوگواري امام حسين(ع) و ايام سوگاري حضرت علي(ع) و به خصوص نقش اين شهيد را در مراسم جشن نيمه شعبان نبايد فراموش كرد زيرا كه عنايت خاصي نسبت به اين روز داشت. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي اين شهيد عزيز در تشكيل كتابخانه امام خميني (ره) نقش بزرگي داشت و يكي از اعضاي فعال آن بود. با تشكيل بسيج در محل ؛آن بزرگوار يكي از اعضا فعال بسيج بودند. در درسخواندن خيلي كوشا بود و هميشه فكر و ذهنش خدمت به مردم مظلوم بود. به همين خاطر با اتمام تحصيلات در كنكور سراسري شركت كرد و در دانشگاه مشهد در رشته دندانپزشكي قبول شد. با اينكه از قبولي در اين رشته خوشحال بود ولي ميگفت دلم ميخواهد كه در ارتش باشم و به كمك رزمندگان بروم. وقتي به او ميگفتم كه در همين رشته هم ميشود به مردم خدمت كرد؛ او همچنان به تصميم خود پايبند بود و راه خود را انتخاب كرده بود. سرانجام هم دانشكده افسري را انتخاب كرد و با موفقيت دوران آموزشي را طي كرد و در لشگر پيروز ثامنالائمه شروع به خدمت نمود و از آنجا عازم جبهه گرديد. در جبهه هم از خود رشادتهاي زيادي نشان داد و بارها زخمي گرديد. به خاطر اين رشادتها بارها مورد تشويق از طرف فرمانده نيروي زميني وقت ارتش اسلام سرلشگر شهيد صياد شيرازي و فرمانده عالي لشگر 77 خراسان گرديد. يادم هست براي آخرين باري كه اين شهيد عزيز از جبهه به مرخصي آمده بودند براي ديدنش به سراغ او رفتم و آن شهيد عزيز براي من از جبهه و از جانفشاني رزمندگان صحبت كرد و گفت 3 يا 2 روز بيشتر نميمانم و دوباره به جبهه برميگردم. آمدهام براي رزمندگان كمك ببرم. چون آنجا به كمك ما خيلي احتياج است. وقتي كه به چهرة معصومانه و نوراني آن شهيد نگريستم، شهادت را در چهرة او به خوبي احساس كردم. او كه روحي بلند و والا داشت نداي هل من ناصر ينصرني حسين زمان خود را لبيك گفت و به ديدار معبود و معشوق خود شتافت.ا و سرانجام به آرزوي ديرينهاش كه همان شهادت در راه خدا بود رسيد. پيكر پاك اين شهيد چندين ماه دور از وطن بود و سرانجام پس از چندماه وقتي كه پيكر پاكش شناسايي شد به زادگاهش انتقال يافت. كرامت بياتي اشكفتگي(جانباز): در يك محله بزرگ شديم و زندگي ميكرديم، علاقه وافري به حضرت حجت روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء و ائمة معصومين(ع) داشت. هميشه از بنيانگذاران جشن ميلاد حضرت حجت(عج) بود و يكي از بانيان كتابخانه روستا بود كه با هزينه شخصي تعدادي از برادران در محل مسجد جامع تأسيس شد. تا كلاس پنجم ابتدايي در يك كلاس بودم از آن زمانها بجز شيطنت و بازي و دوستي و مهر و صفا چيز ديگري ندارم كه بگويم. اما خاطرهاي كوچك دارم. امتحان جغرافيا داشتيم .كلاس چهارم ابتدايي بوديم در صحن خاكي مدرسه نشسته بوديم قرار شد كه تقلب كنيم. من جلو بودم و كريم پشت سر من نشسته بود. شهيد مجيد بياتي سمت راست و شهيد يدالله تاجيک هم سمت چپ من قرار داشتند. جواب اكثر سوالات را به كريم گفتم.اما نمره من شد هيجده و نمره كريم شد بيست. در اواخر دوران راهنمايي كه همزمان بود با سال 1356 و 57 در اوج درگيريهاي تهران و شهرستانها؛ دور از چشم بعضيها به بهانه كوه رفتن در تظاهرات شهركرد شركت ميكرديم و از طرف ديگر پياده به خانه برميگشتيم در پائيز و زمستان سال 57 از كلاس درس فرار كرده و با مردم شهر هم آواز ميشديم و شعار «مرگ بر شاه و ...» سر ميداديم آن وقتها شانزده سال داشتيم. در اوج درگيري مسلحانه مردم تهران با عوامل شاهنشاهي كه خبر آن كم بيش به شهرهاي ديگر ميرسيد. ايشان به من پيشنهاد ميداد كه برويم و تفنگ بسازيم براي مقابله با نيروهاي امنيتي شاه. من به اين شهيد گفتم: ما كه هيچچيزي از ساختن تفنگ و مواد منفجره نميدانيم او گفت: من بلد هستم . در تكاپو و پيدا كردن لوازم و وسايل بوديم و مقداري از آنها را منجمله لوله فرمان ماشين جيپ، جهت لوله تفنگ را پيدا كرديم كه انقلاب شكوهمند اسلامي به پيروزي رسيد و از اين كار منصرف شديم. شهيد والامقام كريم بياتي در تمامي كارها يك قدم معمولاً از ساير دوستان و آشنايان جلوتر بود. نبوغ خوبي داشت و خيلي از مسائل را بيشتر از ديگران ميفهميد. دوران دبيرستان را در با مبارزه بر عليه گروههاي الحادي و منافقين بسر كرديم سال چهارم دبيرستان من از طرف بسيج به جبهههاي جنگ در كردستان اعزام شدم ولي كريم درسش را تمام كرد و ديپلم گرفت و در دانشگاه افسري ارتش پذيرفته شد . بعد از اتمام تحصيلات دانشگاهي با درجه ستوان سومي در ارتش مشغول به خدمت شد در اين موقعيت كمتر همديگر را ميديديم اما از هم بيخبر نبوديم من عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شده بودم و ايشان عضو ارتش جمهوري اسلامي ايران. ايشان بعد از رشادتهايي كه از خود نشان داده بود به عنوان فرمانده گروهان و بعد معاون گردان ارتش منصوب شده بودند. از خاطراتي كه خود ايشان برايم تعريف كرده بود فرار از محاصره دشمن و نجات دادن جان درجهداران و سربازان تحت امر خود بود كه با شيريني زائدالوصفي تعريف ميكرد. ايشان بعداً به فرماندهي يكي گردانهاي مشترك ارتش و سپاه منصوب شد. در عملياتي دچار موجگرفتگي شده بود به ملاقات ايشان كه رفتم بعد از حال و احوالپرسي از اوضاع جبههها و جنگ تعريف ميكرديم .صحبت از شهيد و شهداء و جايگاه و منزلت شهداء شد، مرا در آغوش كشيد و با گريه گفت :كرامت ديدي خدا مرا دوست نداشت و شهيد نشدم!! به او گفتم :خدا شما را دوست داشت كه بيشتر به اسلام وسربازان امامزمان(عج) خدمت نمائيد. قربانعلي تاري : ايشان بعد از عمليات بدر و فراخواني گردان شهداء از طرف سپهبد شهيد صيادشيرازي فرمانده(وقت) نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران بعنوان عضو گردان داوطلب شهادت انتخاب شد. او از پرسنل جان بركف و مخلص ارتش بود و ايثار و خلوص و از جان گذشتگي در عمليات مختلف از خود نشان داد. بنده قريب به دو سال افتخار همسنگري با ايشان را داشتم و در عمليات والفجر 8 در منطقه شلمچه كه لشگر 77 پيروز خراسان حمله سنگين خود را داشت ايشان را به عنوان معاون گردان انتخاب كرده بودند كه در عمليات هدايت و فرماندهي را انجام دهد. با توجه به عشق و علاقه و خلوصي كه در ايشان بود در شب عمليات به بنده .مراجعه و با ردخواست خود خواست به عنوان فرمانده گروه غواص در عمليات شركت كند. به سرتيپ شهيد كريم بياتي گفتم: كه شما جانشين گردان هستيد و بايد در عمليات افراد را هدايت كنيد. ايشان با توجه به اخلاصي كه داشت و ميخواست با اصرار و التماس زياد و اشك چشم به عنوان غواص در سختترين شرايط در نوك حمله باشد. با توجه به اصرار و التماسهاي ايشان و با توجه به اينكه ايشان جانشين گردان بود عليرغم ميل خودمان قبول كرديم كه ايشان به عنوان فرمانده گروه غواص در عمليات شركت كند و ايشان به همراه 9 نفر از گروه غواص با رشادتها و از خودگذشتگيهاي بسيار زياد در آن عمليات بسيار سنگين كار خود را به خوبي انجام دادند و توانستند خط دشمن را بشكنند و ما وارد عمليات شديم . در حين عمليات رشادتهاي بسيار به خرج داد و در جنگ تن به تن با دشمن به شهادت رسيد و پيكر مطهرش بعد از چندين سال پيدا و به زادگاه منتقل شد .ميتوانيم بگوئيم ايشان يكي از مخلصين و متعهدين کارکنان زحمتكش ارتش جمهوري اسلامي ايران بودند كه آثار بسيار خوبي از خود بجاي گذاشتند اينها نشاندهنده اخلاص ديانت و از جانگذشتگي انسانهايي هست كه خود را فدا كردند. ابراهيم بياتي ،پسرعموي شهيد: سال 64ـ 63 بود كه من با داشتن 15 سال سن تب و تاب عجيبي براي رفتن به جبهههاي نبرد حق عليه باطل داشتم، ليكن به علت كمي سن و كوچكي جثه به هيچ عنوان مسئولين بسيج و هلال احمر مرا به جبهه اعزام نميكردند. حتي با دستگاري شناسنامه هم موفق نميشدم. شهيد كريم در آن موقع از دلاوران جنگ در ارتش و فرمانده گردان شهادت لشگر 77 پيروز خراسان بود. خوشحال بودم كه يكي از فاميل از فرماندهان جنگ است. لحظهشماري مي كردم كه ايشان به مرخصي بيايند تا بلكه از طريق ايشان به جبهه بروم يا بتواند برايم كاري بكند. انتظار به سر آمد و ايشان به مرخصي آمدند و من خوشحال با آن شور و حال نوجواني خواستهام را بيان كردم. ايشان لبخندي زد و گفت: تو هنوز كوچك هستي عراقيها از تو خيل بزرگترند. من گفتم: خيلي از نوجوانها در جبهه هستند. ايشان از پائين ايوان منزلشان به صورت پرش بالا پريد (ارتفاع ايوان بيش از 5/1 متر است) و در ايوان ايستاد و گفت: اگر ميخواهي به جبهه بروي، ورزش كن تا قوي شوي و بعد حركات رزمي انجام داد و من و برادرش محمد را نصيحت كرد كه براي جبهه رفتن هنوز كوچك هستيم. آنقدر كوچك كه توانايي مقابله با عراقيها را نداريم. چون خيلي علاقة زيادي به جبهه داشتم و دوست داشتم هرطوري شده به جبهه بروم ،بايد كاري ميكردم كه قدم بلند شود. يك روز به خانه عمهام رفتم در آنجا كفشهاي پسر عمهام را پايم كردم. با تعجب ديدم كه قدم بلندتر شده است اين موضوع را به شهيد كريم گفتم. بسيار خنديد و گفت با اين كفشها باز هم قدت كوتاه است.
شهيد سرفراز كريم با همة اعضاي فاميل مأنوس و صميمي بود .به خصوص با مرحوم پدرم كه هميشه علاوه بر عمو و برادرزاده با هم دوست بودند زيرا منزل ما و عمويم (پدر شهيد) كنار هم و يكي بودند. براي اهل محل قابل تشخيص نبود كه ما با هم برادريم يا پسرعمو. شغل پدر بنده كشاورزي بود و در مزارع كار ميكرد .شهيد بزرگوار وقتي به مرخصي ميآمد (شب يا روز) به منزل نميرفت و يك راست به خانة ما ميآمد و به پدرم سر ميزد. پدرم از ديدن او بسيار خوشحال ميشد. و شهيد كريم به اتفاق پدرم با همان لباسها و با اصرار از پدرم ميخواست كه به مزرعه برود و در كارهايش كمكش كند. پدرم از قبول اين خواسته صرفنظر ميكرد و به او ميگفت كه كار هميشه هست ولي امير شهيد کمک مي کرد و كارهاي پدر را در كمال سخاوت و مردانگي انجام ميداد و اجازه نميداد كه پدر دست به چيزي بزند. ما همگي به داشتن چنين پسرعمويي افتخار ميكرديم و خواهيم كرد. در سال 64 بود كه به جبهه اعزام شدم و در عمليات والفجر 8 شركت كردم و از خدا ميخواستم كه شهيد كريم را در جبهه ببينم و به او نشان بدهم كه بزرگ شده ام و به جبهه آمده ام. هركدام از بچههاي ارتش را كه ميديدم از آنها سراغ او را ميگرفتم و هميشه به خودم ميگفتم من حتماً او را ميبينم .ميخواستم به او بگويم تا ترتيبي بدهد تا من هم وارد ارتش بشوم ولي موفق به ديدن او نشدم و به خانه آمدم. چندروز بعد خبر شهادت اين دليرمرد ارتش اسلام را آوردند. حرفها در دل داشتم كه باقي ماند او با سرفرازي و رشادت و تواضع به همراه ساير افسران و درجهداران و سربازان تحت امرش در شلمچه جبهه عراق را به هم ريخته بود و عراق به اين خيال كه ايران ميخواهد از شلمچه حمله كند نيروها و امكاناتش را به آنجا برده بود كه ايرانيها از فاو حمله كردند و آنجا را فتح كردند و اين تاكتيك شهيد كريم براي هميشه در ذهن عراقيهاي بعثي باقي ماند . آثار باقي مانده از شهيد
... شهدا در روز قيامت درحالي ظاهرمي شوندکه خون از گلوي آنها جاري ست. روز قيامت از گروهي سؤال ميشود در روي زمين چه كار ميكرديد؟ ميگويند: "ضعيف و ناتوان بوديم." فرشتگان قبول نمي كنند و ميگويند: "زمين خدا به اين بزرگي شما بايد مهاجرت ميكرديد. از كفر، از ظلم و فساد، جايگاه آنان جهنم است.
در قرآن بر اصل مهاجرت تأكيد شده. هركجا كه ميگويد آمنوا ايمان بياوريد، آيه بعد به مهاجرت اشاره ميكند (هاجروا). به خاطر اين كه فرد در جايگاه خود كمتر مورد پذيرش قرار ميگيرد و بعد از هجرت، جهاد است. انسان به اين خاطر مؤمن ميشود كه جهاد كند و مبارزه كند با كجي و نادرستي. نشانه مؤمن، مجاهدت است و لازمه همه اينها اين مقاومت است. همانند پيامبر كه اسوه و الگوي مقاومت است طي 23 سال پيامبري خويش. شهري كه سياستمداران سر، جنگآوران بازو، دانشمندان قلب و عامه مردم به منزله شكم باشند (نظر افلاطون) و ازدواج زير نظر سياستمداران طوري باشد كه مردان و زنان برجسته با هم ازدواج كنند و مردان و زنان پست با هم (همين سوسياليسم امروز)... شنبه 12 خرداد 1363 من نميدانم احساسات خود را در اولين روز ورود به منطقه جنگي چگونه بر زبان آورم كه اصولاً بر زبانآوردني نيست و اتفاقاتي كه در آن روز رخ داد و اعمالي كه ما انجام داديم، از اهواز به سهراه خرمشهر رفتيم و سرانجام از آنجا به ستاد عملياتي لشكر 77 و بعد از تقسيم و انتخاب ،ما تيپ 1 گردان 136 را انتخاب كرديم و به گردان نقل مكان كرديم. فرمانده گردان ما را بين گروهانها تقسيم كرد و ما همان شب به گروهان سوم رفتيم و همان برخورد اول با همقطاران نظامي درس بزرگي براي من شد كه هرگز آن را فراموش نخواهم كرد. زيرا تا آن لحظه از طريقه ي برخورد نظامي درگوش ما چيز ديگري خوانده و در ذهن ما جايگزين شده بود. شنبه 23 تير 1363 بسماللهالرحمنالرحيم خدايا تو ميداني كه من در اين لحظه خالصانه در اين راه قدم نهادم و از همه چيز زندگي گذشتم و همه ماديات و معنويات زندگي را ناديده گرفتم. خدايا تو به من كمك كن كه با قلبي پاك بتوانم اين راه را ادامه دهم. اي خداي بزرگ تو خوب ميداني كه در اين دنيا خيلي كم انسانهايي پيدا ميشوند كه به فكر هم يا همنوع خود باشند. خدايا ما را از اسارت دنيا برهان و به سعادت آخرت برسان. در جامعهاي كه هر كس فكر خويشتن و فكر دنياداري خود باشد، هيچ پيشرفتي حاصل نميشود و بشر را به منجلاب يأس مي كشاند و انسان را در گردابهاي نيستي و باطلاقهاي پستي مفقود ميسازد. ولي به هرحال هر كس ايده و عقيدهاي دارد، اما از عقيده خود درست استفاده نميكند. گيريم كه من الان هم زنده بمانم آيا ميلياردها سال به زندگي خود ادامه مي دهم؟ سرنوشت آخر من چيست و چه خواهدشد؟ مگر من نميميرم؟ پس بهتر است راه را خودم انتخاب كنم و با شرافت زانوهاي من به زمين بيفتد و سر تعظيم در برابر پروردگار خود فرودآورم. اگر بناست انسان بميرد، چرا مرگ با افتخار و عزت نباشد و چرا خودش به استقبال مرگ نرود و صبر كند مرگ سراغ او بيايد و او را به ذلت و خواري بكشاند. چرا انسان بايد همانند چوبي باشد كه در آب شناور است و موقعي كه به گرداب برسد، آنقدر در آب بچرخد تا آب مسير حركت او را تعيين كند. چرا انسان بايد همانند كشي باشد كه او را ميكشي و رها ميكني و اين كار را ميلياردها بار تكرار ميكني. چرا زندگي ما هم مانند اينها اينقدر تكراري شده و چرا ما از منيتها و شيطنتها و خودستاييها و خودرويها و خودشناسيها دست برنمي داريم. چرا ما در مقابل انسانها احساس مسئوليت نميكنيم. چرا ما از گرسنگان آفريقا خجالت نميكشيم؟ چرا ما به آوارگان فلسطين كمك نميكنيم؟ چرا شيطان، ماديات و زن و فرزند دست و پاي ما را بسته؟ چرا ما حركت نميكنيم؟ چرا ما معتقد نيستيم و اگر هستيم قدم برنميداريم؟ جواب اينها را نميدانم چه كسي بايد بدهد؟ من با خون خودم به عنوان يادگاري اينهارا امضا ميكنم .زيرا مجبور به پاسخگويي نيستم. زيرا بندگان خدا را تنها ميبينم. زيرا كاري بيش از اين از من ساخته نيست. الان همه چيز را فكر ميكنم و ميبينم چندشب پيش، چند تا از دوستانم را خواب ديدم كه شهيد شده بودند. آنها در عالم برزخ بودند. من از آنها پرسيدم آنجا چه خبر؟ گفتند: كه خوب است ولي مثل اين كه مرا تنها گذاشتند و گفتند: نامه عمل تو شايد از پشت سر به دست چپت داده شود و من خيلي ناراحت شدم. بيدار شدم و تصميم گرفتم از فرداي آن روز كه اين راه را مردانه ادامه دهم و در آن قدم بردارم. چراكه خدا به ما عقل داده، شعور داده، فهم و درك داده و... چرا از اينها در راه خود او استفاده نكينم؟ چرا الان كه فرصت دارم ،صبر كنم تا فردا دست و پاي من بسته شود و چشم من نبيند و گوش من نشنود و زبان من نگويد حقايق را. در جهان امروز ما؛ اسلام تنهاست. اسلام فقير و بيكس است و مستكبرين ميرفتند كه با سياستهاي استعمارگرانه خود ،معنويات مكتب را از بين برده و ظواهر كفرآميزي جايگزين آن سازند ولي صاحب اسلام دست آنها را قطع و چشم آنها را كور و پاي آنها را بريد و ما را كه در خواب غفلت و ذلت بوديم، بيدار كرد و نور امامت را در جامعه ما دميد و راه عدالت را به ما نشان داد، تا ببيند آيا ما لياقت سربازي او را داريم؟ ولي ما همه چيز را همانطوري كه ايثارگران نشان دادهاند، نشان خواهيم داد. آنها در زمانيكه كشتي طوفانزده اسلام داشت، در باطلاقها فروميرفت ،با گامهايي استوار، دريايي از خون به وجود آوردند، تا كشتي طوفانزده اسلام را بر فراز آن دريا شناور سازند و از نيستي نجات دهند و ما نيز آنقدر خون خواهيم داد و آنقدر حماسهآفريني خواهيم كرد تا دريايي خروشان از خون و حماسه به وجود آوريم و كشتي اسلام و انقلاب را در فراز آن حركت دهيم و به ساحل نجات برسانيم . همانند طوفان اقيانوس كه خالق امواج طوفنده است، و از دور به بيگانگان لبخند ميزند و در نزديك آنها را به كام مرگ ميكشاند و به هيچ بيگانهاي رحم نميكند. همه ي مفسدين را از سطح گيتي محو مي كنيم. ... همه در زندگي اميدها داشتيم و براي ما آرزوها داشتند و پدر و مادر ما حق داشتند انشاءالله كه پاسخگوي حقوق آنها باشيم. چهارشنبه 3 بهمن 1363 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 202 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
نوروزي، سهراب نوروزي,سهراب
در سال 1336 ه ش در خانوادهاي مذهبي و كشاورز در« چليچه»، يكي از روستاهاي محروم استان« چهارمحال و بختياري» ديده به جهان گشود. نه سال بيشتر نداشت كه مادرش را از دست داد و با غم غروب حزنانگيز مادر سالياني سوخت و در پرتو حمايت پدري فداكار، پرورش يافت. تلخيها و ناملايمات زندگي او را در برابر حوادث روزگار صبور و مقاوم كرده بود و از همان دورهي كودكي به نظر ميرسيد انساني اميدوار و فعال است. پيش از ورود به دبستان نسبت به مسائل و فرائض ديني حساس و مقيّد بود. همراه پدر در مراسم عزاداري شركت ميكرد و براي گزاردن نماز در مسجد حاضر ميشد. اين ويژگي تا پايان عمر در اوماند وتقويت شد. بعدها در جبهه نيز نمازهايش را به اصطلاح «عملياتي» به جاي ميآورد . شهيد هيچ نماز و عبادتي را تا لحظهي شهادت از دست نداد. توجه او به فرائض، احساس وظيفه در امر به معروف را نيز در او پروراند. چنان كه در كودكي هنگام حضور در مساجد، همسالان را به برگزاري نماز جماعت ترغيب ميكرد. سهراب درتمام طول عمر براي همسالان خود يك الگو بود. از ويژگيهاي شخصيتي او در كودكي بايد احترام گذاشتن به بزرگترها را نام برد. او حتي براي انجام عبادات نيز از پدر اجازه ميگرفت.
دوران تحصيل و مقطع ابتدايي را در روستاي چليچه به پايان رسانيد و پس از دريافت مدرك ششم ابتدايي وبه دليل نبودن مدرسه راهنمايي ودبيرستان، براي گذراندن تحصيلات بالاتر به« شهر كرد» عزيمت كرد. در دوران متوسطه با آگاهي از علوم اسلامي اكثر اوقات فراغت را به يادگيري احاديث و آيات قرآن صرف مي كرد و همكلاسيها و دوستان خود رانيز به يادگيري علوم ديني دعوت ميكرد.« سهراب» براي ادامه تحصيل وارد دانشسراي« تربيت معلم»در« بروجن »شد. در مدت تحصيل در دانشسرا به لحاظ هوش سرشار و اخلاق نيكو زبانزد همكلاسي ها و استادان خود بود و بعد از اتمام اين دوره، به عنوان معلم در زادگاهش «چليچه» ، روستاي «كران» و شهر «سورشجان» مشغول تدريس شد. اوهنگام تحصيل، پدر زحمتكش خود را در مزرعه و كارهاي كشاورزي ياري ميكرد. همچنين در ادارهي امور خانواده نقش به سزايي داشت. همين زحمات و تجربيات باعث شد بعدها كشاورزان و محرومان را همواره به ياد داشته باشد و به آنها كمك كند. شهيد نوروزي در سال 1357 همسري از خانواده اي متدين و مذهبي برگزيد. ثمره ازدواجش سه فرزند بود. اما مدت زيادي نتوانست در كنار خانواده باشد و با شروع جنگ در ميادين مبارزه حاضر شد . علاقهي وافرش به خانواده او را از رفتن به جبهه باز نداشت. بسيار قانع و شكرگزار بود. سادهزيستي و سادهپوشي را بر زندگي تجملاتي ترجيح مي داد. با زن و فرزند مهربان و صميمي و گشاده رو بود. ساده زندگي ميكرد. با آن كه زندگياش در فقر و تنگدستي بود اما يأس و نوميدي بر وي غلبه نميكرد . صبور و با اراده بود. وقتي هم ناراحت ميشد ميگفت « پناه ميبرم به خدا» و بعد از مدت كوتاهي؛ موضوعي را كه باعث ناراحتياش شده بود فراموش ميكرد . آن قدر با اخلاص بود كه وقتي از جبهه بر ميگشت دوستان وي فكر ميكردند كه او تا به حال اصلاً رنگ جبهه را هم نديده است. وقتي رزمندگان او را فرمانده خطاب ميكردند، مي گفت «فرمانده شما آقا امام زمان است، من مثل شما يك بسيجيام» يكي از بازرترين ويژگيهاي سردار« نوروزي» احساس مسئوليت و امانتداري بود. در روزگاران جنگ، وداع و ترك خانواده كار مشكلي بود اما اين كار براي يك مبارز و جهادگرمثل شهيدنوروزي، چندان مشكل نبود. يكي از همرزمان ميگويد: قبل از عمليات خيبر سردار به من گفت: «فلاني بعد از عمليات، به« شهركرد» كه برگشتي دو خواهش از شما دارم: اول به روستايمان چليچه برويد؛ خانه ما در كنار آبادي است به آنان بگو سري به آموزش و پرورش «فارسان» بزنند؛ چند قسط وام دارم، تسويه حساب كنند و برادرم را كه در شهركرد در حال مأموريت است به فارسان جهت سرپرستي خانوده ام بفرستند» .گويا از قبل ازشهادتش آگاه شده بود. روابطش با هر كس بر اساس توقع فرد و فروتنانه و همسان خود او بود. مثلاً وقتي كه به مزرعه ميرفت طوري رفتار ميكرد كه اگر كسي او را نميشناخت نميتوانست تشخيص بدهد كه او يك فرهنگي است . وقتي كه در كلاس درس حاضر ميشد يك معلم دلسوز بود و در پايگاه بسيج نيز يك فرمانده مقتدرو نمونه بود. دوستان او را به عنوان راهنماي فداكار قبول داشتند و دشمنان وي را دژي تسخير ناپذير در مقابل خود مي ديدند. در عرصه ي آموزش نيز چنان تبحر داشت كه دانش آموزان مانند سربازان براي اجراي فرامين او از همديگر پيشي ميگرفتند و با جرأت و جسارت درراه آموزش حركت ميكردند. در جبهه هنگامي كه به سنگر رزمندگان ميآمد، مانند پدري مهربان دست بر سر رزمندگان ميكشيد و مي گفت شما رزمندگان دين خود را به اسلام ادا كرده ايد. در عمليات والفجر مقدماتي با آن كه هفت فشنگ به بدنش اصابت كرده بود به خود اجازه نداد به امدادگران بگويد كه زخمي شده ام. در شب عمليات والفجر 1 با چشماني گريان از نيروهاي تحت امر خود حلاليت ميطلبيد و ميگفت: برادران در اين مدت اگر شما را اذيت كردم مرا ببخشيد و تقاضاي عفو ميكرد. در عمليات والفجر مقدماتي هنگامي كه عناصر تخريبچي به شهادت رسيدند. سردار با تني مجروح به طرف ميدان مين حركت كرد. تني چند از بچهها مانع رفتن وي شدند اما سردار گفت: فضيلت شهادت را از من نگيريد. تمام امور شخصي را خود انجام ميداد. او بعضي مواقع غذاي رزمندگان را تقسيم ميكرد به طوري كه بسيجيان تازه وارد در نمييافتند كه او فرمانده است. هيچگاه از مقام فرماندهي به نفع شخصي استفاده نكرد. چند بار مسئوليت هايي در پشت جبهه به او پيشنهاد كردند اما قبول نكرد. وقتي مسئوليت سپاه و بسيج شهرستان فارسان را به او سپردند ( بعد از مجروح شدن در يكي از عملياتها) نپذيرفت و گفت: ميترسم مانع از رفتنم به جبهه شود. حفظ جان رزمندگان آن قدر برايش مهم بود كه وقتي به عنوان فرمانده اين اختيار را داشت كه در جزيره مجنون پيش از ديگران سوار هاوركرافت شود وازمنطقه عملياتي خارج شود، خودداري كرد و همين امر موجب شهادت وي شد. او به ائمه اطهار ارادت خالصانه داشت. ارادتي كه در ادعيه و توسلات او متبلور است. عاشق امام مهدي (عج) بود .گويي خودش را در حضور معشوق مي ديد. ارادت به امام مهدي (عج) يقيني و معرفتي بود زمزمه عارفانهاي را كه در قالب شعر: از شوق وصال اما زمان گويم ادركني ادركني بود؛هميشه تكرار ميكردند. آرزويش وحدت مسلمانان جهان و بسيج آنان براي مبارزه با كفر بود. تا زمينه ظهور اما عصر (عج) فراهم شود. او شرط توبه و استغفار را يقين، و آمادگي براي مرگ ميدانست. مي گفت: در شب عمليات تمام گناهان رزمندگان بخشوده ميشود. چون مرگ را با چشمان خود ميبينند و استغفار ميكنند، به شرطي كه بعداً بتوانند اين حالت را نگه دارند. يكي از همرزمانش ميگويد بارها در سخنانش به نيروهاي خود ميگفت: بايد آمادگي تان براي حفظ تقوا بيشتر از آمادگي شما در آموزش نظامي باشد.يکي ازهمرزمانش (رزاق قاسمپور)درباره اوچنين مي گويد: يك شب را صبح نميكرد. مگر با خواندن نماز. شبها آرام از خواب بيدار ميشد، در كنار سنگر اجتماعي، جايي را براي خود خلوت كرده بود و نماز شب را آنجا ميخواند . يكي از شبها صداي نالهاي شنيدم، احتمال دادم از برادران كسي زخمي شده است. صداي العفوالعفو ميآمد. جلوتر كه رفتم سردار را ديدم كه در حال مناجات با خداست. با خود گفتم خدايا اين صداي بندهاي از بندگان مخلص توست. خدايا به من نيز توفيق ده كه در جوار چنين عزيراني خدمت كنم. به «جهاد» بسيار اهميت مي داد و براي آن ارزش و اهميت خاصي قائل بود. جوانان را به جهاد با نفس دعوت ميكرد و اين حديث و دستور ديني « جهاد با دشمن جهاد كوچك است و جهاد بزرگ، مبارزه با نفس است» را مكرر به زبان ميآورد .به عقيدهي او؛ باور به اين حديث، باعث ميشود سرباز با جرأت بيشتري با دشمن مبارزه كند و همچنين باعث كنترل اعمال و آگاهي در رفتار ميشود. همين باور بود كه سهراب را واداشت با شروع جنگ تحميلي ،مصمم شود تا لحظهي شهادت دست از مبارزه برندارد. به دوستان و همرزمان مي گفت: در ميدان نبرد و در گردانهاي رزمي است كه روح انسان جلا پيدا ميكند وبه خدا نزديك ميشود. هر قدر در رزم ونبرد عرق بريزيد از گناهانتان كاسته ميشود. او يك بسيجي نمونه بود و به فعاليت هاي بسيجي افتخار ميكرد. وقتي قبل از عمليات والفجر مقدماتي، همرزمانش او را به قرارگاه دعوت كرده بودند، از رفتن به آنجا خودداري كرد و گفت : ميخواهم تا آخر عمر در كنار برادران بسيجي باشم. ارزش بسيجي بودن را از من نگيريد. به گفتهي پدرش بعد از تشكيل بسيج در روستا او اولين مسئول بسيج بود ودوستان بسيجياش با وجود او روحيه ميگرفتند. از نظر او نبرد در جبهه عليه رژيم بعث؛ حقيقتاً جنگ حق عليه باطل بود. بسيار به جوانان و همرزمان ميگفت بايد همواره براي نبرد عليه باطل آماده باشيم. دشمنان كمر به نابودي كشورمان بسته اند، بايد خوابشان را آشفته سازيم. از جهل و كوتهفكري ابزار انزجار ميكرد و تمام تلاشش درجهت ايجاد اتحاد وبرادري بود.غالباً آيهي « و اعتصمو بحبلالله جميعاً و لاتفرقوا» را بر زبان ميآورد. «شهادت» را در نظر ياران و همرزمان به گونهاي جلوه داده بود كه آنها براي رسيدن به آن با تمام توان تلاش ميكردند. اوبه اين فرموده امام خميني (ره): معتقد بود که عالم محضر خداست و بندگان همه در حضور اويند.ا ومي گفت :در محضر سلطان عادل بكوشيد تا عبد معشوق باشيد و از عالم برزخ به سلامت در آييد. راه رسيدن به اين هدف بزرگ در جهاد و نماز نهفته است. نماز عروج انسان و جهاد عين اقامه نماز است. كافراني كه امروز در مقابل اسلام عزيز مقاومت مي كنند، بدانند چند صباحي بعد هم در محضر خدا حاضر خواهند شد. به پدرش گفته بود: « وقتي مُردم لباس سياه برايم نپوشيد. چون به آرزوي ديرينهام رسيدهام » در مبحث ولايت آگاهي بسيار قوي داشت و از ابتداي مبارزه و نهضت به صورت واقعبينانه مسائل را تحليل ميكرد. چنان كه درمواقعي، با گذشت زمان تحسين همرزمانش را به دنبال داشت. سهراب از كودكي پدر را در كارهاي كشاورزي و نيز اداره امور خانواده كمك ميكرد. زحمات او در دوره كودكي باعث شد، طعم سختي زندگي فقيرانه كشاورزان و روستاييان را بچشد و همواره محرومان و كشاورزان را به ياد داشته باشد. او اقدامات ويژهاي براي برقرساني به چاههاي آب كشاورزان انجام داد. در كار زهكشي اراضي كشاورزي و حفر كانال آب نيز به آنها ياري ميرساند. همچنين در احداث چند باب خانه براي فقرا و نيازمندان پيشقدم شد. مدتي به عنوان مسئول بسيج عشايري در بازفت به سازماندهي بسيج براي ايجاد نظم و امنيت مشغول شد و در راهاندازي كتابخانه عمومي در مسجد صاحب الزمان(عج) و ايجاد انجمن اسلامي و تأسيس مدرسه قائم (عج) اقدامات مؤثري انجام داد. شهيد نوروزي در راه اندازي صندوق حمايت قرضالحسنه روستاي چليچه، زحمات زيادي کشيد. در زمينهي مسائل فرهنگي نيز فرد كوشايي بود. و در بسياري از جلسات آموزش و پرورش طرف مشورت مسئولين بود و از نظرات او استفاده ميشد. شهيد نوروزي براي همكاري و شركت در مراسم گروهي و مذهبي ارزش ويژهاي قائل ميشد و مردم را به اين كار دعوت ميكرد. در ايام انقلاب، كلاس آموزش قرآن و درس اخلاق در مسجد روستا داير كرد. اين جلسات روزهاي زوج در مسجد برگزار ميشد و همراه با تعدادي از برادران انقلابي روستا، به كلاس پرجنب و جوش و تاثيرگذاري مبدّل شده بود. به جلسات روضهخواني و سخنراني نيز علاقهي فراواني داشت و با دوستانش؛ شهيدان مجتبي و رحمان استكي؛نمايندگان مردم استان در مجلس شوراي اسلامي؛ رابطهاي صميمي داشت و همراه آنان در اين جلسات شركت ميكرد. پس از پيروزي انقلاب فعاليتهاي گستردهاي شروع كرد. در كنار تدريس در امر بسيج مردمي و فعاليت در سپاه فارسان در ردهي فرماندهي اين سپاه را رونق داد. هنگام پيروزي انقلاب فرماندهي گروههاي شناسايي و بازرسي جاده هاي فارسان و جونقان را به عهده گرفت. او يك مدير قوي و کارامد بود. در جريان انقلاب با تمام توان تلاش ميكرد با تشكيل پايگاههاي بسيج، ارتشي منسجم از نيروهاي مردمي ايجاد كند كه روز به روز بر تعداد آنان افزوده شد . وقتي جنگ تحميلي شروع شد، فرماندهي گردان ذوالفقار و توحيد را بر عهده گرفت. سردار شهيد«نوروزي» در اول جنگ در سال 1359 به عنوان فرمانده گروهي از رزمندگان استان به سوي جبهههاي جنگ شتافت. اودر ميدان هاي نبرد حق عليه باطل ؛ در عمليات مختلف شركت كرد. شامگاه 29 اسفند سال 1360 كه تمام فرماندهان مناطق سپاه الزاماً در «اهواز »در جلسهي توجيهي براي عمليات« فتحالمبين» گرد آمده بودند، سردار نوروزي به خاطر حفظ امنيت و نظم در قرارگاه فرماندهي حضور داشت و در شب عمليات «فتحالمبين» قرارگاه را ترك نكرد. در آن عمليات به عنوان فرمانده گردان عملكننده بود و در منطقهي پدافندي بر اثر هدف قرارگرفتن؛ سنگر مجروح شد. عمليات فتحالمبين و رزم بيامان شهيد نوروزي را رزمندگان فراموش نميكنند. در اين عمليات براي چندمين بار به شدت مجروح شد و هشت شبانه روز بيهوش بود و بعد از آن به فارسان برگشت تا نيروهاي بسيج آنجا رابراي عمليات بعدي سازماندهي كند . بعد مدت سه ماه براي گذراندن دورة آموزش فرماندهي به «تهران »رفت و بعد از اتمام اين دوره به «شهركرد» بازگشت. در تاريخ 20/3/1361 فرمانده گردان ذوالفقارشد و در تاريخ 21/6/1361 به سمت فرمانده سپاه ناحيه استان منصوب شد.ا و در تاريخ 22 مهرماه همان سال به سمت قائممقام فرماندهي تيپ 44قمر بنيهاشم(ع) منصوب شد. در عمليات« والفجر مقدماتي» عملياتي كه از مدتها قبل برنامهريزي شده بود. فرماندهي گردان را به عهده داشت و دشمن بعثي در برابر فرمانده شجاع و دلير جز پذيرفتن شكست چارهاي نداشت. يكي از همرزمان مي گويد چهار ماه قبل از عمليات، نيروهاي گردان را با آموزشهاي مختلف آشنا ميكرد و آنان را شبانهروز با پيادهروي هاي زياد آماده كرد. در اين عمليات براي خاموش كردن كمين دشمن، وقتي تعدادي از نيروها مي خواستند حركت كنند، او خودش مسئول اين كار شد، و كمين دشمن را در هم شكست و با وجود اين كه زخمي شده بود همراه گردان، كانال ميدان مين را پشت سر گذاشت و گردان را به اهداف از پيش تعيين شده رساند. پيشروي نيروهاي تيپ 44قمربني هاشم(ع) اين عمليات براي فرماندهان ايران حيرت انگيز بود . گردان تحت فرماندهي شهيدنوروزي تا جاده بغداد – الاماره پيشروي كرد. حماسهي گردان« ذوالفقار» از ياد نرفتني است، حماسهاي كه «سهراب» آفريد. در عمليات خيبر شهيد نوروزي در خط اول صفشكنان گردان توحيد قرار داشت. سه شبانهروز پياپي جنگيد تا «جزايرمجنون» تثبيت شدو تا لحظهي شهادت در كسوت فرماندهي گردان توحيد به ايثارگري و جانفشاني پرداخت. هنگام پاتك دشمن مقاومت وي و گردانش آخرين اميد ايران براي حفظ جزيره مجنون بود. وقتي كه مهمات در حال اتمام بود و اميدي به رسيدن مهمات نيز نبود به ياران خود توصيه كرد تا وقتي كه تانكهاي دشمن به خاكريز نزديك نشوند كسي حق تيراندازي ندارد و حتي يك گلوله هم نبايد هدر شود. وقتي كه دشمن در تيررس قرار گرفت ،دستور تيراندازي داد و تمام تانکهاي دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفت ودشمن از باز پس گيري جزاير مجنون نا اميد شد. در خط پدافندي عمليات «محرم»، دشمن شبانهروز درحال آتش باري بود و تعداد زيادي از بچهها كشته و زخمي شدند، شهي«د نوروزي» تدبيري انديشيد و شبانه دو تيم از برادران رزمنده را سازماندهي كرد و به عمق مقر دشمن براي شناسايي فرستاد. آنان خطوط و توپخانههاي دشمن را شناسايي كردند و تعداد زيادي از كمينهاي دشمن را از بين بردند. دشمن فرصت دفاع نداشت. نيروهاي آموزش ديده در گروههاي مختلف آمادگي خود را به فرمانده اعلام داشتند و با صبر و شجاعت در مقابل سختيها ايستادگي كردند. در شب عمليات خيبر، وقتي كه فرماندهان ارشد ايران دستور عقبنشيني از بخشي از منطقه عملياتي را دادند؛ا و با هوشياري تمام و با قطع ارتباط بيسيم دشمن را فريب داد و توانست خط را تثبيت كند. يكي از همرزمان گفت: قبل از عمليات خيبر من و شهيد شاهمرادي، درميان رزمندگان بوديم. بچهها احساس عجيبي داشتند، به همديگر مژده ميدادند و مي گفتند كاكانوروز(نامي که شهيد نوروزي درميان رزمندگان به آن معروف بود) آمده است. سردار از مرخصي برگشته بود. آمدن سردار و حضور او در عمليات بسيار مهم بود . سردار آمد و پيش بچهها نشست. صحبتهاي شيرين و دلنشيني براي بچهها كرد. اول صحبتهايش در حالي كه چشمانش پر از اشك بود، فرمود: فرمانده شما آقا امام حسين(ع) است. فرمانده شما آقا امام زمان(عج) است. من مثل شما يك بسيجيام . تمام نيروهاي گردان گريه كردند و اشك ريختند.شما براي نبرد با دشمن آماده ميشويد. خودتان را آماده كنيد. از لحاظ تقوا و معنويت، قدرت تسلط بر نفس داشته باشيد. در موقع رويارويي با دشمن دستتان نلرزد، انگشت روي ماشه بگذاريد و دشمن را زمينگير كنيد. يكي از همرزمان شهيد ميگويد: «حفظ جزاير مجنون براي ما بسيار اهميت داشت؛ حفظ قسمتي از جزيره به دو گردان از تيپ قمر بنيهاشم (ع) سپرده شده بود و فرماندهي يكي از دو گردان به عهده سردار نوروزي بود. اين گردان ، نقش اساسي و تعيين كنندهاي در حفظ جزاير و سركوبي ضد حملات جنونآميز دشمن داشت. اسفند ماه سال 1362 گردان توحيد در خط پدافندي مستقر بود و دو گروهان از سه گروهان براي احتياط ، چند كيلومتر عقبتر مستقر بود. آتش دشمن سنگين وسنگين تر ميشد. بنده با توجه به وضعيتي كه داشتيم، خيلي نگران بودم و آرامش نداشتم . به سنگر فرماندهي رفتم و نزد شهيد نوروزي كه خيلي با هم مأنوس بوديم نشستم. آن بزرگوار چنان با وقار و آرامش در سنگر نشسته بود و دانههاي تسبيح را ميگرداند كه گويي در محراب مسجد نشسته است . اما آگاه بود كه به زودي تانكهاي دشمن به سوي ما حركت خواهند كرد و حماسهي برادران رزمنده آغاز خواهد شد. ناگهان صداي بيسيم بلند شد و فرماندهي تيپ اعلام نمود وضعيت 103 است. بنده از وي سؤال كردم يعني چه؟ شهيد نوروزي گفت: يعني دشمن ميخواهد پاتك بزند. به ايشان گفتم اگر ممكن است با فرماندهي تماس بگير تا اجازه دهند ما چند گروه شويم و از نقاط مختلف به دشمن حمله كنيم تا سازمان دشمن به هم ريزد و فرصتي جهت ترميم نقاط ضعف خود به دست آوريم. با همان خونسردي فرمودند، چيزي نيست به خدا توكل كنيد و نگران نباشيد!! گفتم: وضعيت مناسبي نداريم، خاكريز ما استحكام چنداني ندارد. در مقابل آتش دشمن چيزي از آن باقي نخواهد ماند و در مقابل ما هم چيزي نداريم كه از خود دفاع كنيم . نيروها نيز در مقابل دشمن تاب مقاومت ندارند و حاصل جانبازي برادران و عمليات به باد خواهد رفت. او گفت شما خاطرتان آسوده باشد، خدا با ماست. ساعت 30/1 بامداد بود و تمام برادران به جز نگهبانان خواب بودند. گفتم لااقل اجازه بده برادران را بيدار كنم. فرمود چكارشان داريد؟ بگذاريد استراحت كنند.دوباره و در حالي كه اضطرابم بيشتر شده بود خدمت ايشان برگشتم و پيشنهادم را تكرار كردم . باز هم با خونسردي كامل و اطمينان قلبي او مواجه شدم. رفتم و بدون اجازه ايشان برادران تيربارچي را بيدار كردم و نسبت به موقعيت توجيه كردم .اما تاكتيكهاي سنجيده ايشان و جابجايي به موقع؛ نيروها را از ضربات آتش دشمن حفظ كرد.او دشمن را فريب داد كه ديگر هيچ رزمندهاي زنده نمانده است و آنان به سهولت ميتوانند مواضع را فتح نمايند. بدون عكسالعمل اجازه دادند دشمن به خاكريز ما نزديك شود و با فرماندهي ايشان دشمن را زير رگبار گلوله و نارنجك و آر.پي. چي قرار داديم. دشمن آن چنان مات و مبهوت شد كه حتي تانكهايشان به هم برخورد كردند ومجبوربه عقب نشيني وشکست شد. شجاعت وي زبانزد عام و خاص بود .هر چه تير به طرفش ميآمد يا انفجاري در كنارش رخ ميداد ،احساس هراس نداشت و اين امر باعث بالا بردن روحيه جنگجويي در گردان مي شد. در اين عمليات يك دسته از نيروهاي تحت امر خود را به كمك گردان سلمان كه در جناح راست بود، فرستاد و آنجا را نيز با فداكاري حفظ نمود. در حالي كه گروهان سوم را به خاطر آتش شديد دشمن نتوانسته بود به ياري بطلبد و اين گونه با حماسه آفريني هاي نيروهاي گردان توحيد و فرماندهي اين سردار شهيد، حماسه مجنون خلق شد . اما افسوس که اين شهيد بزرگوار در اين عمليات وبراثر استنشاق گازهاي شيميايي دشمن به شهادت رسيد وايران بزرگ را از داشتن سرداري دلاور محروم کرد . سردار نوروزي در 25 بهمن 1362 به عنوان فرمانده گردان توحيد به سوي عمليات خيبر شتافت در عمليات خيبر بسيار تلاش كرد تا در مقابل دشمنان بايستد. اما دشمن زبون در اين عمليات دست به بمباران شيميايي زد. سهراب سعي كرد نيروهايش را از آلودگي شيميايي دور نگه دارد و همين كار را نيز كرد. يعني موقعي كه تمام نيروها را سوار بر هاوركرافت كرد و به آن طرف جزيره انتقال داد ديگر جايي براي سوار شدن خود نبود. حفظ جان سربازان آن قدر برايش مهم بود كه حتي موقعي كه به عنوان فرمانده اين اختيار را داشت تا اول خود سوار شود اين كار را نكرد و تا حفظ جان كليهي سربازان ايستاد. وقتي ظرفيت خودرو حامل رزمندگان پر شد، همراه تعدادي از رزمندگان در جزيره ماند و بر اثر اصابت بمب به شدت مجروح شد. انفجار آن قدر در نزديكي وي صورت گرفت كه حتي آثاري از مواد بر لباس وي پيدا بود. به بيمارستان منتقل شد. فرماندهي قرارگاه تاكيد داشتند هر طوري كه شده سهراب را نجات دهيد. او بايد زنده بماند اما لحظهي ديدار با معبود فرا رسيده بود و پس از چند ساعت روح آسمانياش به سوي يار شتافت. روحش شاد و راهش پر فروغ باد. نحوه شهادت به نقل از مجله پزشكي كوثر در اين حادثه 543 نفر از رزمندگان كه اكثراً در جزيره بودند توسط گاز خردل مسموم شدند. آقاي سهراب نوروزي که درآن زمان يک جوان 26 ساله بود؛ فرمانده گروهي از رزمندگان بود كه 5 روز مقاومت دليرانه در برابر تانكهاي عراق و در خط مقدم جزيره مجنون را پشت سرگذاشته بودند. او و همرزمانش تجهيزات خود از جمله ماسكها را به نيروهاي تازه وارد دادند و آماده خروج از جزيره بود كه در بعد از ظهر 19/12/62 هدف بمباران شيميايي 3 فروند هواپيماي عراق قرار گرفتند. به همين علت همگي به شدت آسيب ديدند. بمب در فاصله چند متري اصابت كرده بود، به طوري كه لباسهايش به ذرات سياه رنگ مايع خردل آغشته شده بود و به دليل كمبود نسبي وسيله نقليهي هوايي و آبي و فعاليت توپخانه دشمن، اين مصدوم و عدهاي ديگر 4-5 ساعت بعد موفق به خروج از جزيره شدند. بيمار در ابتداي مراجعه به نقاهتگاه تختي حالت آپاتي داشت. پس از گذشت 24 ساعت تاولهاي بزرگ و متعددي حدود 60% بدن وي را فراگرفت. معمولاً درمانها تأثيري در بهبودي بيماري نداشت. تدريجاً ضعف بيمار شديدتر شد و ناراحتي تنفسي به شدت وجود داشت. در ابتدا بيمار لوكوسيتوز 23000 و هموگلوبين 19-18 داشت با توجه به اين كه از زانو به پايين آمپوته شده و بيمار تحت مراقبت قرار گرفت. فشار خون بيمار پس از عمل 4-3 ساعت 70-80 mmHg بوده اما بعداً به حدود صفر رسيد. با توجه به وضعيت تهديد كنندهي فشارخون و بدي حال عمومي بيمار به نقاهتگاه تختي منتقل گشت و در هنگام مراجعه به نقاهتگاه فشار خون نزديك به صفر بود و قلب تاكيكارد و هيپرنه شديد وجود داشت ترشحات زياد ريوي از لوله تراشه خارج ميشد بدن كاملاً سرد و بوي گوگرد از بدن و موهاي بيمار استشمام ميشد. پلكها كمي متورم بودند. در صورت تاول وجود نداشت. در خلاصه پروندهي بيمار «در اصطلاح پزشكي لازيكس ايامين» دريافت كرده بود فوراً حدود 4 ليتر سرمها كسل و نمكي به بيمار تزريق شد و از درد پوست در تمامي بدن شاكي بود. بيمار صحبت نميكرد اما هنگام دست زدن به پوست جهت پانسمان و معاينه تحريك ميشد. با گذشت زمان و عليرغم تزريق خونهاي تازه به شهادت رسيد منبع:" شقايق مجنون" نوشته قربانعلي صادقي وخسرو محمدي، نشر بنياد حفظ آثار ونشر ارزشهاي دفاع مقدس چهارمحال وبختياري-1384 وصيتنامه ...عالم محضر خداست و بندگان همه در حضور اويند. مواظب باشيد در حضور سلطان عادل و در محضر ربوبيت خود را فراموش نكنيد و كوشش كنيد خود را عبد معشوق خدا نماييد. همه انسانها بايد سالك باشند و در اين مسير مراقبت كامل خود را بنمايند تا بتوانند از عالم برزح كه همان درون خود ميباشد به سلامتي درآيند و راه نجات و رسيدن به اين هدف بزرگ در جهاد و نماز نهفته است. نماز عروج انسانهاست و جهاد اقامه كنندهي صلوه است. اين كافران كه امروز در مقابل اسلام عزيز مقاومت ميكنند بدانند كه چند صباحي ديگر در محضر حقتعالي حاضر خواهند شد و كاري از پيش نخواهند برد جز اين كه تيشه به ريشهي خود بزنند. پدر وقتي كه شهيد شدم لباس سياه برايم نپوشيد چرا كه من به آرزوي ديرينهام رسيدهام... سهران نوروزي خاطرات قاسم خدادادي: در تاريخ 22/11/62 با عدهاي از برادران بسيج به جبهههاي حق عليه باطل اعزام شديم. يكروز از اهواز به انرژي اتمي كه مقر تيپ 44 قمر بنيهاشم (ع) بود با سيدمرتضي هاشمي ميرفتيم كه يك برادر آمد و سوار شد. پرسيديم كه اين شخص كيست؟ سيدمرتضي جواب داد: سهراب نوروزي است. ايشان فرمانده گردان ميباشند. بنده با تعجب پرسيدم: ميتواند فرماندهي كند؟ براي عمليات آماده ميشديم. صبحها براي دو و ورزش ميرفتيم، شبها هم براي رزم شبانه. يك روز صبح كه به منطقه خيبر براي دو رفته بوديم، هواپيماهاي دشمن در سطح خيلي پايين آمده بودند؛ به طوري كه خلبانهاي آنها را ميديديم و با تيربارهاي خود، ما را زير رگبار گلوله گرفتند. سهراب نوروزي با خونسردي گفت: برادران پخش شويد. ما روي زمين خوابيده بوديم و منتظر بوديم گلولهاي به ما اصابت كند كه به حمدالله كسي طوري نشد. عمليات خيبر شروع شد. شهيد سهراب نوروزي فرمانده گردان توحيد بود. نيروها را از مقر پشتيباني با هليكوپتر به جزيره مجنون شمالي انتقال دادند. وضعيت منطقه را كه بررسي كرد، گردان را به چهار گروهان و گروهان را به چهار دسته تقسيم كرد. شهيد نوروزي يك معلم بود، ولي در جنگ يك فرمانده بود. در سختترين وضعيت تصميم ميگرفت كه چه بايد كرد. سه گروهان خود را زير آتش توپخانه و بمباران دشمن بدون تلفات از جزيره شمالي به جزيره جنوبي انتقال داد و يك گروهان براي پشتيباني آنجا ماند. در جزيره جنوبي دشمن خود را براي پاتك آماده ميكرد. شهيد نوروزي براي نيروها سخنراني كرد و گفت: برادران، 40 كيلومتر مرز آبي آمدهايم و 90 كيلومتر پيشروي كردهايم. راه برگشت نداريم. اگر بخواهيم عقبنشيني كنيم، دشمن ما را در باتلاقهاي جزيره محاصره ميكند و همه ما را ميكشد. بايد مثل دژ محكم ايستادگي كنيم يا همگي شهيد شويم يا پيروز. راه ديگري نداريم. همينطور هم شد. در سختترين موقع با كمترين نيرو جواب پاتك دشمن را داديم. يك شب سيدمرتضي پيش ما آمد و گفت: سهراب نوروزي گفت يك دسته نيرو برود جلوي تانكها و نيروهاي دشمن تا بلدوزرها بتوانند قسمتي از خاكريز را آماده كنند. ساعت 9 شب حركت كرديم داخل يك كانال كه كشتههاي عراقي همه آنجا بودند. رفتيم جلوي تانكها و نيروهاي دشمن تا صبح گلوله ريختند. برادران مردانه و شجاعانه جلوي دشمن را گرفتند تا خاكريز آماده شد. صبح كه آفتاب بالا آمد، برادران يكديگر را شناسايي كردند. هيچيك از برادران زخمي يا شهيد نشده بود. بيسيمچي با شهيد نوروزي تماس گرفت و گفت برادران خيلي خسته هستند. ايشان جواب داد همان جا بمانيد تا من خودم بيايم. خودش با يك دسته نيرو آمد. قبلاً هم گفتيم كه در سختترين مكان، با كمترين نيرو جواب تك دشمن را ميداد. در سختترين موقع تصميمگيري ميكرد كه چه بايد بكند. فرداي آن روز تك دشمن آغاز شد. شهيد نوروزي با برادران صحبت كرد و گفت ما پشتيباني توپخانه و سلاح سنگين نداريم. مهمات هم نداريم. همين است كه با خود آوردهايم. تا اين كه تانك دشمن با نيروهاي پياده خود را به خاكريز نزديك نكند، آرپيجي شليك نكنيد. مهمات خود را بيخودي هدر ندهيد. نيروهاي دشمن خود را با تانك به خاكريز نزديك ميكردند. برادران با يك تكبير و توكل بر خدا آرپيجي شليك ميكردند و تانك دشمن منهدم ميشد. 48 آب به برادران نرسيد. از تشنگي شهيد ميشدند. يكي از برادران گفت در جنگهاي صدر اسلام، براي رفع تشنگي يك هسته خرما يا يك ريگ كوچك زير زبان ميگذاشتند تا رفع تشنگي شود. همين كار را برادران رزمنده انجام دادند. در آن قسمت كه خود شهيد نوروزي با يك دسته نيرو بود. يك كانال روبروي آنها بود. عراقيها با ستون از آن كانال ميآمدند كه منطقه را تصرف كنند. شهيد نوروزي به برادران گفت كه هيچ كس حق تيراندازي ندارد. وقتي عراقيها نزديك شدند، نارنجكهاي خود را آماده ميكردند. شهيد نوروزي تكبير گفت و دستور آتش داد. هر كس، هر اسلحهاي كه به دست داشت، تيربارچي با تيربار، آرپيجيزن با آرپيجي، تكتيرانداز با اسلحه خود و با نارنجك آتش گشودند و همه عراقيها را كشتند و چند نفر هم اسير گرفتند. اسيران گفتند: فرماندهان ما گفتهاند كه ديگر از نيروي ايران كسي زنده نيست، يا كشته يا زخمي شدهاند. وقتي ما نزديك آمدهايم از زمين و هوا بر سر ما گلوله ميباريد. عمليات خيبر 72 ساعت طول كشيد. يك ميليون و هفتصدوسيهزار گلوله توپخانه به جزيره شليك شد. غير از توپ فرانسوي، خمپاره MM 120-82 و بمبارانهاي هواپيما و هليكوپتر كه همه جا را به آتش ميكشيدند. در اوج درگيري كه عراقيها فشار آوردند، از قرارگاه با شهيد نوروزي تماس گرفتند كه عقبنشيني كن. ايشان ارتباط بيسيم را با قرارگاه قطع كرد. گردان و گروهان را خودش هدايت مي كرد. همانطور كه روزهاي اول گفته بود، همان طور عمل كرد. استقامت كرد تا دشمن را شكست داد. بعد از شكست تك دشمن، عراقيها عقبنشيني كردند. خاكريز و سيم خاردار جلوي خود زدند. با اين همه درگيري، كمترين شهيد و زخمي را سهراب نوروزي از گردان داده بود. بعد از چند شب كه از لشكر امام حسين(ع) نيرو آمده بود كه ما به عقب برگرديم. برادران آنقدر روحيه داشتند كه كسي حاضر به برگشتن به عقب نبود. وقتي عراقيها زياد فشار ميآوردند و ما هم سلاح سنگين نداشتيم. همگي سنگر كوچكي كنده بوديم كه تركش نخوريم و به درگاه خدا دعا ميكرديم. خداوند هم پيروزي را نصيب برادران كرد و قدرت خدا بود كه با آن همه تانك و نيروي دشمن، شهيد نوروزي با يك گردان بر آنها پيروز شد. دور نيروزهايش ميگشت تا ببيند كسي زخمي يا شهيد نشده باشد. از جزيره جنوبي شب 19/12/62 حركت كرديم آمديم جزيره شمالي تا با وسيلهاي ما را به طرف ايران بياورند. صبح 19/12/62 حركت كرديم به سمت هاوركرافت. دو گروهان سوار شدند اما شهيد نوروزي ماند تا با گروهان آخري كه ـ ما بوديم ـ بيايد. ما به طرف باند هليكوپتر برگشتيم. رفت آن جا و گفت: نيروهاي من را ببريد. گفتند ما دستور داريم كه مهمات بياوريم و زخميها را ببريم. همينطور دور نيروهاي خود را ميگشت و ميگفت: انشاءالله وسيله جور ميشود و ميرويم. ساعت 12 ظهر 19/12/62 بود. هواپيماهاي دشمن آمدند و بمباران شيميايي كردند. شهيد نوروزي در منطقه ميدويد و به نيروهاي خود روحيه ميداد. تا بعد از ساعتي كه برادران سرگيجه ميگرفتند و از حال ميرفتند. ساعت 9 شب بود كه من خودم سرگيجه گرفتم و از هوش رفتم و ديگر هيچچيز نفهميدم. ما را آورده بودند به طرف ايران و بعد ما را به نقاهتگاههاي اهواز انتقال دادند. در بيمارستان اهواز كه بوديم، همه كور بوديم. يكي از همرزمان "حاج سيد مرتضي حجازي" ميگفت: برادران غصه نخوريد. چشم چيزي نسيت كه خدا شفا ندهد. ما اگر دستمان يا پايمان قطع شود، باز هم ميتوانيم به جبهه بياييم؛ اما اگر كور شويم، ديگر نميتوانيم به جبهه بياييم. بدانيد كه خدا چشمانتان را شفا ميدهد. جانمحمدآقابابايي: بالاخره روز موعود فرارسيد. فرمانده گردان در جمع بسيجيان حاضر شد و سخنراني كرد. حلاليت طلبيد و گفت: "بچهها حاضر شويد". نسبت به عمليات بسيار رازدار بود. گفتيم كاكا حالا بايد كجا برويم؟ گفت: "جهاد. كجايش مهم نيست" با اخلاقش عادت داشتيم. گردان آماده شد. با تجهيزات انفرادي لازم، هليكوپترهاي دو پروانه قرار شد بچهها را به جزاير مجنون برسانند. نميدانستيم كجاست. بچهها به شوخي گفتند: "اگر اين جزاير مجنون است پس ليلياش كجاست؟" چندروز جلوتر تيپ عاشورا و ديگر رزمندگان عملياتي انجام داده بودند و جزاير مجنون را از تصرف عراقيها خارج كرده بودند و اكنون، نوبت به گ ردان توحيد رسيده بود كه جزاير را حفظ كند و در واقع امانتدار خون شهدا باشد. امام (ره) نيز فرموده بودند بايد جزاير حفظ شوند. دشمن نيز متوجه نقل و انتقال نيرو و امكانات به جزاير شده بود. هنوز هم دسترسي به پل نداشتيم. هليكوپتر نيز در ارتفاع پايين حركت ميكرد، آن هم در هورالعظيم و نيهاي سر به فلك كشيده كه در آن لحظه، عبور كار آساني نبود و گاهي هواپيماهاي دشمن به تعقيب هليكوپترها ميپرداختند و موشك شليك ميكردند كه عمدتاً اصابت نميكرد. هليكوپتر نيز ميتوانست روي زمين بنشيند. در چند متري زمين نگه ميداشت و رزمندگان بيرون ميپريدند. آنگاه اوج ميگرفت تا عده ديگري را به جزيره منتقل نمايد. شهيد نوروزي هنگام حركت، به خط مقدم جلو گردان حركت ميكرد و موقع عزيمت از خط، آخر گردان را جمعآوري ميكرد. به دستور ايشان رزمندگان سوار بر خودروها شدند و در جاده مواصلاتي كه توسط عراقيها ايجاد شده بود، به راه افتادند. اين جزاير به شكل طبيعي وجود نداشت. عراق اين محدوده از هورالعظيم را خشك كرده بود تا در آينده بتواند از آن نفت خارج كند كه با شروع جنگ نتوانست كاري انجام دهد. كاكا نوروزي با تدبير خاصي بچهها را پشت خاكريز مستقر نمود و به بچهها سفارش ميكرد: "به اندازه كافي استراحت كنيد. سنگر انفرادي بسازيد. آب و غذا ذخيره نماييد." او ميدانست كه در روزهاي آينده چه خبر است. از آمد و شدهاي غيرضروري به شدت جلوگيري ميكرد. برخي از نيروها از جمله آرپيجيزنهاي ماهر را جلوتر از خاكريز اصلي در پشت خاكريزي كوچكتر در كمينگاهها و برخي نيروها را در خاكريز دوم كه نقش پشتيبان را داشت، مستقر نمود. آمد و شد نيروها را كاملاً كنترل ميكرد. گفتوگوي نيروهاي خودي را از بيسيم نظارت ميكرد. گاه سكوت راديويي اعلام ميكرد و حرفهاي دشمن را گوش ميداد. فرماندهان دسته و گروهانها را جهت شناسايي و توجيه به اطراف تا مسافت حدوداً يك كيلومتري اعزام ميكرد. يك دو روز از پاتك عراقيها خبري نبود و اين فرصت خوبي بود تا رزمندگان مخصوصاً فرماندهان نسبت به راههاي نفوذ دشمن توجيه شوند. در اهواز و در جاده مواصلاتي، دو شيار در دو طرف جاده كه خاكريز پدافندي عمود بر آن ايجاد شده بود، وجود داشت. كاكا نوروزي با درايت خاص نسبت به شناسايي اين شيارها اهميت ويژهاي قائل شد و اين شيارها را تنگه احد منطقه پدافندي ناميد و يك دسته ويژه را مأمور حفاظت از آن انتخاب كرد و بسيار تأكيد داشت كه اگر دشمن از اين شيار وارد شود خاكريز را محاصره ميكند و سقوط جزاير حتمي است. بعد از يكي دو روز كه گردان توحيد در جزاير استقرار يافت، پاتك عراقيها شروع شد. پاتكي كه به اعتراف فرماندهان در طول 8 سال دفاع مقدس كمتر شبيه آن مشاهده شده بود. دشمن با تمام تجهيزات حداكثر تلاش خود را به آن معطوف داشت تا جزاير را پس بگيرد؛ اما كاكا نوروزي گردان را طوري سازماندهي كرده بود كه دشمن فكر ميكرد يك لشكر در جزاير استقرار دارد و با اين كه دشمن، صبح و شب آتش بر سر نيروها ميريخت، اما سردار نوروزي با خونسردي نيروها را به داخل سنگر هدايت ميكرد تا از تير و تركش در امان باشند. اما با اين حال تانكهاي پيشرفته عراقي، خاكريز را مستقيماً مورد هدف قرار دادند كه موجب كشته و زخمي شدن جمع زيادي از رزمندگان شد. سردار نوروزي از تنگه غافل نبود و مدام سركشي ميكرد و الحق بچهها دفاع ميكردند. عدهاي كه شهيد ميشدند، سردار عده ديگري را به آن محل اعزام ميكرد. حتي در چند نوبت عراقيه خود را به آنجا رساندند اما رزمندگان آنها را به هلاكت رساندند و به شدت آنها را درهم كوبيدند. آنها دستبردار نبودند؛ چراكه صدام گفته بود هرطور شده بايد جزاير را پس بگيرند. غذا و آب نيز به اتمام رسيده بود و بسياري از بچهها با لب تشنه شهيد شدند. اما مديريت، تدبير و آيندهنگري و قدرت فرماندهي سردار نوروزي در اين مدت چنان بر همگان عيان گشت كه آوازه او در سراسر جبههها پيچيد و خبر شهادت او همه را مات و مبهوت كرد. هرچند كاكا منتظر چنين روزي بود و انتظار آن را ميكشيد تا به ديدار معبود خويش بشتابد. در بيمارستان نيز مشاهده بدن تاولزده، چشمان و صورت سوخته كاكا نوروزي و ديگر بچهها دل هر رزمندهاي را آتش ميزد. اكنون در وجود سردار نوروزي كه ساعتي قبل مانند شير بر خيل عظيم لشكريان عراقي ميغريد، رمقي باقي نمانده بود. او ديگر آرام گرفته بود و اينگونه نام شهيد نوروزي با جزاير مجنون معجون گشت. جزايري كه براي حاكم عراق حكم در قلعه خيبر را داشت. سردارشهيدسيد مرتضي هاشمي: در عمليات مجنون شهيد نوروزي بيشتر از همه مجروح شده بود. به طوري كه ديگر قادر به راهرفتن نبود و صدايش نيز گرفته بود. با صداي ضعيف به بنده گفتند: "آقاي هاشمي بچهها را به عقب برگردانيد. نگذاريد اينجا بمانند." و به ايشان قول دادم كه حتماً اين كار را ميكنم. اما بعداً خبر شهادتش را از شهيد محمدعلي باغباني شنيدم. طراحي عمليات نيز طوري صورت گرفته بود كه ابتدا نيروي عمل كننده را به طرف غرب كشور (شهرستان سنندج) حركت داديم براي اينكه دشمن را فريب دهيم و افكار آنان را در غرب متمركز كرده باشيم، مدتي جهت سازماندهي آنجا مانديم و هيچكس اطلاع نداشت كه عمليات از كجا شروع ميشود. و بعد از چند روز نيروها را با تمام تجهيزات از آنجا به طرف باختران و سپس به جنوب كشور حركت داديم. در منطقه جوفير در جنوب كشور مستقر شديم تا شب عمليات كه از قرارگاه دستور عمليات صادر شد و يك شب قبل از درگيري، با استفاده از چهار دستگاه بولدوزر كه از دشمن گرفته بوديم، در تاريكي شب شروع به احداث خاكريز نموديم و تا فرداي آن شب كار ادامه داشت و سپس دشمن متوجه ما شد و درگيري آغاز شد. عراق به مدت 3 روز پياپي پاتك ميزد، اما نتوانست نيروها را از خاكريز جدا كند و به وسيله آتش سنگين خاكريز به كلي از ميان رفت و بعد از چند روز كه نيروهاي عراقي با شكست روبرو شدند، به ناچار از بمب شيميايي استفاده كردند. نيروهاي عراقي فكر كردند كه ما قصد حمله به بصره را داريم و طرح دفاعي به خود گرفتند؛ به طوري كه جلو نيروهايشان خاكريز زدند كه هيچچيز از آن عبور نكند و به وسيله چند موتور كه از هورالعظيم آب كشيده بودند و با راهاندازي آب در مسير حركت، مانع از نفوذ عناصر خودي (نيروهاي ايراني) ميشدند. در اين عمليات به گفته خود صدام، به غير از ادوات زرهي و سلاح سبك، فقط با توپخانه يكميليون و چهارصدهزار گلوله شليك كردند و در اين حجم سنگين آتش، تعداد زيادي از نيروها با كمآبي شديد مواچه شدند. قاسم رزاق قاسمپور: عمليات والفجر مقدماتي بود. بچهها براي خود وصيت مينوشتند. عدهاي بند حمايل را درست ميكردند. عدهاي حنا آب كرده بودند و به دست و پاي خود ميبستند. سردار نوروزي نيز گوشهاي نشسته بود و نامه مينوشت. احساس كردم گزارش به قرارگاه مينويسد. اما نزديك كه رفتم، متوجه شدم وصيتنامه مينويسد. به او گفتم: سردار تماس بيسيم داري. از قرارگاه سراغتان را گرفتهاند. به سرعت خود را به مخابرات گردان رسانيدد و بعد از سلام و احوالپرسي، به قرارگاه احضار شد. سهراب با موتور خود را به مقر گردان رساند. به من گفتند فرمانده گروهان را احضار كنيد تا سريعاً به چادر فرماندهي بيايد. سپس فرماندهان در چادر فرماندهي تجمع كردند. شهيد نوروزي به يكي از برادران گفت: "چند آيه قرآن تلاوت كن." بعد از آن شهيد نوروزي گفت: "عزيزان خودتان را آماده كنيد. فردا بايد به منطقه دشمن حركت كنيم. عملياتي كه از مدتها انتظار آن را ميكشيديد، بايد انجام دهيم." فرماندهان گروهان خيلي خوشحال بودند. به محل مأموريت برگشته و نيروهاي خود را آماده كردند. ساعت 10 صبح بود كه شهيد نوروزي، نقشه عمليات را براي كليه نيروهاي گردان توجيه كردند و محور گروهان و دستهها را مشخص كردند. ساعت 4 عصر تمام گروهان تجهيزات خود را بسته بودند و آماده حركت به طرف منطقه دشمن بودند. سردار نوروزي در كنار رزمندگان آمد و به آنها گفت: "برادران عزيز شما مدت زيادي است كه خودتان را آماده چنين عملياتي ميكنيد. لازم ميدانم كه از شما حلاليت بطلبم و اگر قصوري كردم، بنده را ببخشيد. و از همه شما تشكر ميكنم. خودتان را آماده عمليا ت کنيد." تمامي نيروها اطراف او را گرفتند. صورت او را بوسيدند. احساس كردم كه شهيد نوروزي از زيارت خانه خدا آمده است كه عزيزان اينگونه با او برخورد ميكنند. ساعت 5/4 عصر شروع به ستونكشي كرديم و در ساعت 1 شب با دشمن روبهرو شديم. با وجود اين كه دشمن محورهاي زيادي را جلو رزمندگان سد كرده بود، چهار كانال به عمق 6 متر و به عرض 4 متر و در داخل كانال، مواد منفجره كار گذاشته بود بين اين كانال و كانال ديگر، 500 متر فاصله بود و اين مساحت مينگذاري شده بود.
نيروهاي گردان به دستور شهيد نوروزي از كانال عبور كردند. مينها را گروه تخريب خنثي كردند. به كانال دوم رسيديم. دشمن آتش سنگين روي نيروها ميريخت. اما با وجودي كه سردار نوروزي فرمانده شجاع و دليري بود؛ نيروهاي گردان ترس و هراس از آتش دشمن نداشتند، يا مجروح و يا شهيد ميشدند. مينهاي دوم كانال بود كه بايستي خنثي شوند، اما گروه تخريب شهيد شده بودند. بنا به دستور سردار نوروزي، چند نفر داوطلب شدند تا مينها را خنثي كنند و خودشان را روي مينها انداخته تا به ديدار معبود خويش بشتابند. و اينگونه دشمن را غافلگير كردند و نيروهاي گردان به اهداف خود رسيدند. سردار نوروزي هفت تير به بدنش اصابت كرده بود و خون از تمام بدنش سرازير ميشد، اما به خود اجازه نداد تا به امدادگران بگويد كه زخمي شدهام. بنده با چفيهاي كه داشتم و با چفيه ايشان دو پاي او را بستم تا خون سرازيز نشود. سيدمجتبي حجازي: عمليات جزيره مجنون، گوياي ازخودگذشتگي و فداكاري جوانان و رزمندگان غيور ايراني بود. در اين عمليات امكان عقبنشيني وجود نداشت و دو راه باقي بود: شكست يا پيروزي! عده زيادي از رزمندگان شهيد شدند و عده زيادي نيز زخمي شدند كه هنوز هم زخم آنان گوياي زخم زمانه و صداي گرفته آنان، نشان از خفقان زمان جنگ و دفاع ايران را دارد. در اين عمليات سردار نوروزي، توان و قدرت يك لشكر را داشت. ايوب زماني:
همه فرماندهان و رزمندگان به او اعتماد ميكردند. سردار علي زاهدي جانشين محترم نيروي زميني سپاه گفت: "وقتي در عمليات خيبر قرار شد من به لشكر قمر بنيهاشم (ع) وقت مأمور شوم و به عنوان فرمانده در آنجا باشم، با توجه به جو سياسي موجود، در فكر بودم و آرزو داشتم در اولين لحظه ورود با سه شخصيت بزرگوار، شاهمرادي، فاضل و سردار نوروزي روبهرو شوم و اتفاقاً اينگونه شد و دلم آرام گرفت.
صدرالدين حسيني: يكي از معجزاتي كه رزمندگان در جزيره مجنون شاهد آن بودند، زماني بود كه جلو ماشينهاي عراقي نورافكن بسته بودند و نور تا پشت سنگرها را روشن كرده بود؛ ولي آنان نتوانستند نيروهاي ايراني را ببينند1و انسان را به ياد آيه شريفه قرآن "و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فأغشيناهم فهم لايبصرون". ميانداخت. موقعي كه سهميه لباس براي سربازان و فرماندهان ميآوردند، از پوشيدن لباس خودداري ميكرد و ميگفت: ميخواهم با همين لباس بسيجي باشم و در مواقع عمليات خيبر، فرمانده توحيد يك لحظه دريغ نكرد و پروانهوار دور ياران خود ميچرخيد و سربازان را چون امانتي در دستان خود ميدانست و در حفظ جان آنان، تا سرحد توان ميكوشيد. سيدعلي احمدي: يك بار خواستيم به عنوان مسئول بسيج ناحيه شهركرد معرفياش نماييم. هرچه با او صحبت كرديم، قبول نكرد و گفت: "ميترسم مانع رفتنم به جبهه شود. در منطقه شوش منطقه شهيد تركي، وي مسئول خمپاره بود. در همانجا با هم آشنا شديم ودر منطقه شوش، دشمن تكي زد كه اكثر نيروها منطقه را خالي كردند. ايشان با صبر و بردباري، نيروها را جمع كرد و دشمن را تارومار كرد. در يكي از روزها كه او در منطقه شوش زخمي شده بود و روزهاي نقاهت را بعد از برگشتن از بيمارستان ميگذراند؛ مجدداً به جبهه برگشت. با بيسيم به وي گفتم: "به سراغت بيايم يا پيشم ميآيي؟" او پيش ما آمد و شب را در سنگر با هم بوديم. فردا صبح بعد از نماز گفت: "فلاني من دارم ضعف ميكنم؛ گرسنهام." براي او غذا آماده كردم. از سنگر بيرون رفتم. شهيد تركي را ديدم كه به طرف خط دشمن ميرفت. ايشان گفت: برادر سيد، داخل سنگر بمانيد، من زود برميگردم تا صبحانه در خدمت شما باشم." بعد از مراجعه سردار نوروزي به شهيد گفتند: "برادر تركي ميترسم فردا از مجلس سر دربياوري. امروز فرمانده تيپ و فردا رئيس مجلس بشوي." اما همانروز ساعت 4 عصر سردار تركي به شهادت رسيد. محمد محمدي ثاني:
در عمليات محرم كه گردان وي با كمبود نيرو مواجه شده بود، شايع شده بود، سردار نوروزي شهيد شده است. اما بعد که منطقه را شناسايي كردند ونزديک عمليات شد. به او ابلاغ دادند كه بايد به عنوان معاون عمليات تيپ باشد؛ اما وي قبول نكرد. بعدازاين پيشنهاد فرماندهي گردان ذوالفقار را به وي دادند، قبول كرد.درحاليکه مقام معاون عمليات تيپ بالاتر بود.اما شهيد احساس کرد در مقام فرماندهي گردان بهتر مي تواند با دشمن بجنگد.
عمليات والفجر مقدماتي بود. سردار نوروزي ياران را جمع كرده و در محل تجمع گردان به گفتگو با آنان پرداخت. از آنان حلاليت طلبيد و گفت: "ياران من، شما براي نبرد آماده ميشويد. دوست دارم خالصانه به جنگ برويد. به شما فرصت چندي ميدهم و آنان كه براي خانه دلشان تنگ ميشود، آناني كه دل به دنيا بستهاند و آناني كه دوست ندارند در عمليات شركت كنند، با استفاده از تاريكي شب برگردند. شركت در عمليات و ماندن در جبهه، از لحاظ بنده اجباري نيست." اما سخنان شيوا و دلنشين سردار، آنچنان تأثيري بر روحيه آنها ايجاد كرد كه رزمندگان غيور تا پاي جان ايستادند. در تنگه چزابه نيز، هنگامي كه بچهها خود را براي نبرد آماده ميكردند؛ فرمانده نيز به جمع ما پيوست وشروع به خداحافظي كرد. ناگهان عراق منور پرتاب كرد و نيروها پيدا شدند. شروع به آتشباري كردند. بسياري از نيروها كشته و زخمي شدند. يكي از معجزاتي كه در آن عمليات شاهد آن بوديم، قرارداشتن بشكههاي تيانتي بر سر راه نيروها بود و با آنكه عراق آتشباري بسياري ميكرد، به آن بشكهها آسيبي نرسيد و فرداي آن روز از طريق راديو عراق، موضوع اعلام شد. رضا شاهمحمدي :
عمليات والفجر مقدماتي با رمز يا زهرا(س) به فرماندهي شهيد نوروزي شروع شد. گردان ذوالفقار تنها گرداني بود كه، پيشنهاد گذر از محور عمليات را پذيرفته بود. اين عمليات نيز لو رفته بود و رزمندگان مجبور شدند، مسافت زيادي را پيادهروي كنند. در ابتدا عناصر تخريبچي، ميدان مين را خنثي كردند. نيمههاي شب بود كه دشمن با پرتاب گلوله منور، متوجه عمليات شد و با تمام تجهيزات، روي ما آتش گشود. در مسير عبور كانال دو متري بوديم كه تعدادي از نيروها در كانال و موانع گير كردند و قادر به حركت نبودند. فرمانده با خونسردي و ترفند خاصي آنها را به جلو هدايت كرد. دشمن موانع زيادي از جمله سه كانال بزرگ كار گذاشته بود و رزمندگان توانستند از آن عبور كنند. با توجه به اين كه اين محور به طور كامل مينگذاري شده بود و مأموريت نيروها نيز گرفتن آسفالت بود؛ درست در ساعت 10 صبح آنجا را به تصرف درآورديم و درحين پاكسازي منطقه، يك درجهدار سوداني كه از افسران ارشد بعثي بود و قصد عبور از جاده را داشت، به اسارت ما درآمد. بچهها ميخواستند با گلوله آرپيجي او را بكشند اما شهيد نوروزي مانع از انجام اين كار شد؛ چون ميخواست از او اطلاعات بگيرد و در ساعت 11 صبح بود كه دشمن پاتك را آغاز كرد و ما راه را گم كرده بوديم. در محاصره قرار گرفتيم. شهيد نوروزي ناچار شد ما را با يك دستگاه لودر كه در آنجا مشغول احداث خاكريز بود، به عقب انتقال دهد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 176 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
صالحي, نوروز
وي تعطيلات تابستاني خود را به علت علاقه به كارهاي تبليغي در جهاد سازندگي بعنوان مسئول كميته فرهنگي مي گذراند و جهت بالا بردن سطح فرهنگ و آگاهي مردم در روستاهاي دور افتاده اقدام به پخش فيلم، ايجاد نمايشگاه پوستر و عكس و سخنراني مينمود و علاقه زيادي به مردم محروم منطقه داشت، بطوريکه هنگام ماموريت بدون صرف غذا از صبح تا شب مشغول فعاليت بود. در سال 1361 موفق به اخذ ديپلم گرديد و افتخار بسيجي بودن نصيب وي شد و در تاريخ 14/1/61 براي اولين بار در شهرشان به اتفاق جمعي از دوستان راهي كربلاي خونين خوزستان شد. مدت كوتاهي در جبهه« شوش» بود «14/1/61 الي 7/3/61» و بعد به زادگاه خود برگشت و پس از مدتي دوباره به جبهه اعزام و در عمليات« فتحالمبين» و« بيتالمقدس »شركت نمود . او علاقه زيادي به جنگ و كارزار با دشمنان داشت و از همين رو پاسدار بودن را بر هر شغل ديگر ترجيح داد و جذب سپاه پاسداران اسلامي شهرستان «بروجن» شد.ا و در قسمتهاي واحد بسيج ، پرسنلي، پذيرش ، آموزش عقيدتي سياسي انجام وظيفه نمود ودر تاريخ 14/3/62 عازم كردستان شد و در آنجا وارد گردان جندالله سنندج شد.ا و درآنجافرماندهي گروهان امام حسن (ع) رابه گرفت و اكثر اوقات به عمليات و پاكسازي مناطق از لوث وجود ضدانقلاب ميرفت. وي در يكي ازاين عملياتبر اثر تركش نارنجك از ناحيه بازو مجروح گرديد كه در طول عمليات در حالي كه گرمي خون خود را احساس ميكرد تا پيروزي كامل مقاومت نمود . در عمليات ديگري دو شبانه روز به محاصره دشمن درآمدند در حالي كه هيچ گونه آب و غذايي نداشتند و غذاي آنان برگ درختان و پوست انارهاي بجا مانده از دشمن بود.
شهيد صالحي در تاريخ 7/10/1362 در عمليات وحدت كه فرماندهي يكي از گروههاي عملياتي را عهدهدار بود پس از نبردي گسترده به اسارت حزب منحله دمكرات در ميآيد و با اينكه اسير دشمن بود و علاقهاي كه به ائمه اطهار(ص) داشت لحظهاي از عبادت و ستيز با بيبندو باري و كفر دشمن دريغ نورزيد و چراغ هدايت اسرا در زندان شد. وي زمان اسارت را با سختترين و طاقتفرساترين شكنجههاي روحي و جسمي سپري نمود اما همچون كوه مقاومت كرد. خواندن نماز، قرائت و زمزمههاي دعاي كميل و نماز شب وي به گوش آن گريختگان از وطن و منافقان كور دل آشناست از فعاليتهاي او در مدت اسارت ميتوان تبليغ بر روي ضدانقلاب و افراد سرسپرده گروهكي و خود فروخته، طرح فرار از زندان و ستيز با مقامات تشكيلاتي زندان را نام برد، بطوريكه چنان بر روحيه و افكار نيروهاي فريب خورده غالب شد كه چند نفر از آنان از حزب دمكرات بريده و به جمهوري اسلامي ايران پناهنده شدند و همين امر باعث شد كه مسئولين زندان به وي مشكوك شده و او را دوباره تا مرز شهادت تهديد كنند اما از آنجايي كه لطف خدا شامل حال بندگان مخلص و متقّي ميباشد آنها از نقشه خود منصر ف شدند. وي حدود 16 ماه در اسارت ضد انقلاب«دمكراتها» بود كه با راهنمائيهاي خانواده توسط دوستاني كه از زندان آزاد شده بودند در دو مرحله ملاقات برادران و يكي از دوستان ايشان دريکي از روستاهاي استان« سليمانيه»در« عراق»؛ مقدمات آزادي وي از چنگال ضدانقلاب فراهم و در تاريخ 5/1/1364 از زندان حزب دمكرات آزاد و در تاريخ 12/1/1364 در ميان استقبال گرم و فراموش نشدني مردم خوب و نجيب اردل وارد زادگاهش شد .او فقط مدت دوازده روز در كنار خانواده و منطقه به افشاي جنايات منافقين و آگاه سازي افكار مردم درباره مسائل كردستان پرداخت و پس از آن جهت زيارت مرقد مطهر حضرت ثامنالائمه عليبن موسيالرضا (ع) به« مشهد مقدس» مشرف و از همانجا مجدداً عازم «كردستان» شد. او بارها به دوستان مي گفت آنچه مرا رنج ميدهد مظلوميت مردم كردستان است و حرفش اين بود كه اي كردستان بايد آنقدر بمانم تا جواب خون نيروهايي را كه اين ديوسيرتان به شهادت رساندند بدهم. پس از حضور مجدد در كردستان معاونت گردان حمزه سيدالشهدا از تيپ بيتالمقدس را عهدهدار شد و به رزم بيامان خود ادامه داد و در بيش از 25 عمليات در كردستان شركت کرد تا سرانجام در تاريخ 5/7/1364 درمنطقه سروآباد مريوان با چند تن از سرداران اسلام به شناسايي دشمن رفتند كه به كمين ضدانقلاب برخورد نموده و ضمن درگيري با دشمن از ناحيه شكم مجروح و بلافاصله به« تهران» اعزام شدند كه به علت شدت جراحات در تاريخ 7/7/1364 به شهادت رسيد. شهيد نوروز صالحي فردي بيآلايش با وقار و خوشرو و آراسته به صفات متعالي اخلاقي اسلامي بود هميشه به افراد كوچكتر از خود احترام ميگذاشت. با بينوايان به مهرباني رفتار ميكرد و دوستان را به تهذيب نفس سفارش مينمود. به واجبات عمل ميكرد و ديگران را به انجام واجبات و رعايت تقوا دعوت و سفارش مينمود. لباس ساده ميپوشيد و به پدر در كارهاي كشاورزي كمك ميكرد. از برجستهترين ويژگيهاي آن شهيد ميتوان از مقاومت در برابر مشكلات و گرفتاريها و ناصح و عارف بودن نام برد. منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه وصيتنامه شهيد نوروز صالحي به لهجه بختياري وصيت نومنه واخين نوشتُم اول از دين و از آئين نوشتُم سي يو كه تا قيومت دين بمئنه كدهو سوره ياسين نوشتم بسنگرم شوون روزون نشستم بدادُم جون و سدها نه شكستم مپرس از حال و از هنگوسهمُ گواهم هد بوميني جومة مُ سخن ازداغ لاله شرح حالم نه از حرف وصيّت نومه مُ مكنن دا و ويل چروليك سيم بيدم شير و نه بيدك ار كسم بيم اسير دشمنون آبيدم اما ذليل دشمنون هرگز نه وا بيم اير آبيده صحرا سر زچينم ري اسبيدم تي آئين و دينم از اي دينا به بستم بارو رئدم كه دي ري دشمن دينه نه و نيم نيبو هه گئد هر نامزد مرده بدين كارش چنه سي دين چه كرده از اي عرم دراز چند ساله سي يهن يا كه سي ملت چه ورده واژه ادبيات لهجه بختياري وصيت نومنه = وصيت نامه را اَيَرْ= اگر واخين= با خون سُر= سرخ سييُو= براي اين ري= صورت، چهره بمئنه= بماند تي آيين= پيش آتين كدهو= در آن رَيدُم= رفتم هو= آن نهوينم= نهبينم مُ= من ينبوهه= نميشود شوون روزون= شبها روزها گُئد=گفت نبوهه= نباشد بوين=ببين دا و ويل= مادروخواهرها عُرم=عمر چهورده= چه آورده چروليك+ ناله و فرياد در عزاداري سيم= برايم بيدم= بودم آبيدم=شدم نه وابيم= نشدم نادعلي طهماسبي ( فرشيد) 6/8/64 خاطرات بهرام صالحي ،برادر شهيد: هنگاميكه در تاريخ 26/10/63 جهت ملاقات برادرم نوروز به سفره واقع در خاك عراق مسافرت كرده بودم پس از دو ساعت سوال و جواب مسئولين تشكيلات حزب منحله دمكرات به من قول دادند كه فردا ساعت 10 صبح او را جهت ملاقات به پيشم ميآورند.ساعت مقرر شده داشت نزديك مي شد و من بر روي سنگهاي نمناك كنار جوي آبي نشسته بودم ناگهان افراد سياه پوشي راديدم که به ما نزديك مي شدند. فهميدم كه آنها اسرا مي باشند و اطرافيان آنان هم عدهاي افرادمسلح هستند كه آنان را براي ملاقات ميآورند. همه آناني كه زنداني خود را ديدند همه از شوق ديدار اشك ميريختند و من در حاليكه اشك شادي در چشمانم حلقه زده بود پس از ماهها اسارت برادر خود را در آغوش كشيدم پس از ديدار ما را به داخل چادري بردند كه برنامه اسرا در آنجا معلوم ميشد، پس از اينكه نشستيم معاون زندان درباره هر كدام از اسرا صحبت ميكرد كه در اين ميان بين نوروز و معاون زندان برخوردي بوجود آمد . معاون زندان از شدت خشم چهرهاش برانگيخته شد و در حاليكه دستهايش را بر روي صندلي ميفشرد ،خطاب به نوروز گفت كه 16 ماه زندان بودي 16 ماه ديگر در زندان ميماني هنوز حرف او تمام نشده بود كه نوروز با نهايت جرئت و حالتي تمسخرآميز در جواب او گفت كه من 16 ماه بودم و 16 ماه ديگر هم تحمل ميكنم تا ببينم آقاي قاسملو درباره من چه تصميمي ميگيرد. ازديدن اين همه جسارت وجرات برادرم به او افتخارکردم. غلامعلي سيرجاني: من در دوران اسارت با شهيد آشنا شدم در روزهاي سخت كه اسير گروهك دمكرات بودم مانند ساير اسرا بدنبال پيدا كردن همنشين و دوست مورد اعتماد بودم كه شهيد صالحي با رخسار آراسته و متواضع كه بسيار متمايز از ديگران نيز بود نظر مرا جلب كرد . در يك شب كه نيمههاي شب بيخوابي وجود مرا فراگرفته بود متوجه زمزمهاي شدم خوب كه دقت كردم ديدم چهره نوراني شهيد صالحي است پس در تصميم خود عزم جزم كردم و مصمم شدم كه با شهيد دوست شوم. يكي از روزها چند نفر بازديد كننده در قالب كادر پزشكي وارد اردوگاه اسرا شده و پس از سوال از نوع بيماري يا درد هر كدام از اسرا متاسفانه فقط يک نوع قرص كه همراه داشتند به آنها مي دادند و ضمنا فيلمبرداري نيز صورت ميگرفت و تا نوبت شهيد صالحي رسيد. ايشان چپه اي را بر روي صورت انداختند ؛ دليل اين امر را پرسيدم پاسخ داد كه چون نميخواهم دشمن از مظلوميت ما سو استفاده كند . اين خود در آن شرايط زماني و مكاني تصميم بسيار شجاعانهاي بود. از خصوصيات بارز هميشه راهنمايي و ارشاد نسبت به كليه اسرا بود مثلا يكي از روزها جاسوسي كه پي به هويت من برده بود و تقريبا اطلاعات كاملي از من داشت براي اين كه بنده را تحت فشار شديد قرار دهد اقدام افشاي اطلاعات شخصي و نظامي اينجانب نمود ولي با راهنمايي و ارشاد برادر شهيد صالحي من خود را به سادگي زده و آن فرد جاسوس و سايرين با اين حربه شهيد صالحي دست از سرم برداشتند .در دوران اسارت معمولا غم و اندوه سرتا پاي ما را فراگرفته بود و براي توسل جستن به پروردگار و ائمه اطهار كتاب دعايي در دسترس نبود. شهيد صالحي با گوش كردن راديو دعا را براي رزمندگان دربند تهيه و روحيه اسرا كلا با اين اقدام شهيد صالحي بسيار بالا رفت و ادعيه استجابت كننده برخي از آيات مهم قرآن كريم را انتخاب در اختيار رزمندگان قرار مي داد. البته تمامي لحظات حكايت از خاطرات شهيد دارد كه به همين تعداد بسنده ميكنم اميد آن دارم كه مردم رشيد ايران براي بويژه نسل جوان امانت دار راه شهدا باشند. مجتبي پورزلفي : ساعت چهار بعدازظهر يكي از روزها، دو تن از اسرا ايراني كه در بيرون از زندان براي حزب منحله دمكرات آشپزي ميكردند فرار كرده بودند، غروب كه شد (ممجوخوا) مدير داخلي زندان شتابزده به سلول ما آمد، آمارگيري كرد سپس خبر آن دو اسير آشپز را از ما جويا شد. بعد از شنيدن جواب منفي، نام شهيد عزيز صالحي و چهار نفر ديگر كه مدنظرشان بودرا خواند .سپس اعلام كرد شما پنج نفر حق بيرون آمدن از زندان را نداريد. فكر كردند ما در فرار آنها دست داشتيم .شب كه شد .عزيز(يکي اززندانيان) خود را به ما نزديك كرد. فرمود اگر اقدام به فرار نكنيم هر پنج نفر را صبح تيرباران ميكنند، از نقشهاش مطلع شديم .قبول كرديم كه نصف شب، با يك تاكتيك نظامي، اول آنها را خلع سلاح، سپس به اتفاق بقيه زندانيان به ايران برگرديم، شب شد هر جور نقشه كشيديم كه از زندان بيرون بيائيم متاسفانه نشد حتما مصلحت همين جوري بود، برنامههاي آن شب را با شبهاي قبل بسيار عوض كردند بودند. اكثر اسرا به شهيد صالحي بسيار دل بسته بودند تصميم گرفت موضوع را به شكل ديگري عوض كند، اول صبح آقا عزيز به كليه اسرا اعلام کرد تا نسبت به سوءظني كه به اين پنج نفر پيدا كرده بودند، به رئيس زندان اعتراض كنند تا شايد نظرشان عوض شود. به لطف خدا، نقشهاش گرفت، بعداز ظهر كه شد اعلام كردند شما هم مثل بقيه برويد كار كنيد. اما كينه اي كه نسبت به ما پيدا كرده بودند فراموش نشدني است، آنها در حين بيگاري، بزرگترين سنگ و چوب رابر دوش ما مي گذاشتند و در كارهاي ديگر سختترين كارها را تحويل ما مي دادند تا برايشان انجام دهيم. سيد کاظم رضوي : زمانيكه خانوادهاش به كمك مردم و دولت توانستند او را از اسارت آزاد نمايند و به اردل آمد جمعيت بسيار زيادي به استقبال ايشان از تمام شهرها و روستاهاي شهرستان و استان آمدند. ايشان مستقيم به گلزار شهدا رفتند و فقط كلامش تشكر از زحمات مردم بود و تنها ميگفت من هيچوقت نميتوانم محبت مردم را فراموش و جبران نمايم. بعد از چند روز به اصرار من شب به منزلم آمد .من اصرار داشتم كه شبانه ايشان را به حمام ببرم و او راضي نشد . خلاصه با يك نفر ديگر همان شب او را به حمام قديمي شهر برديم ، بدن ايشان از سوختگي جاي سيگار ضدانقلاب جاي سالم نداشت. هيچوقت از كارهايي كه انجام ميداد از رشادتهايش و اينكه فرمانده بودنش براي مردم مطرح نميكرد و نمي خواست از خودش تعريف كند ايشان فردي نمونه از هر نظر بود و با نوشتن نميشود ايشان راوصف کرد. چقدر شايسته و با وقار و انساني صالح و پرهيزكار بود. خداوند روحش را با ائمه اطهار مشهور گرداند . بهمن صالحي : بنده دوره اول راهنماي بودم وشهيد بزرگوار سال آخر دبيرستان بود .شروع كلاسهاي دبيرستان در بعدازظهر بود ظهر كه از مدرسه ميآمدم ايشان يك نوار كاست خالي و يا احيانا نوار ترانه مبتذل كه از قبل تهيه كرده بود در اختيار من ميگذاشت و مبلغي بين 20 ريال تا 50 ريال به عنوان اجرت و دستمزد به من ميداد و مرا موظف ميكرد كه سخنرانيهايي كه پيش از اخبار يعني ساعت 1 بعدازظهر كه از طريق راديو سراسري پخش ميشد را براي ايشان ضبط كنم . سخنرانيهاي مسئولين وقت نظام را شامل ميشد. از جمله سخنان حضرت امام (ره) حضرت آيتاله خامنهاي – شهيد مطهري- شهيد رجايي و باهنر و احيانا خطبههاي نماز جمعه تهران و اصفهان که توسط آيتاله طالقاني و طاهري ايراد مي شد را ضبط و به ايشان تحويل مي دادم. شهيد صالحي نوارها را روي كاغذ پياده ميكردند و در طول روز و هفته مطالب مهم را يادداشت ميكرد ودر مدارس در بين معلمان و دوستان خود انتشار ميداد تا مطالب آن سرلوحه كار خود و دوستانش باشد. و از اين طريق افكار عمومي را نسبت به انقلاب آگاه ميساخت و معلومات اطرافيان را اضافه ميكرد. علي بهراميان : اينجانب خاطرهاي از اين شهيد عزيز در دوران اسارت ايشان در بند دمكرات كه برايم نقل كرده بود مطرح ميكنم. ايشان فرمودند بعد از عمليات در اطراف كوههاي سليمانيه .ارتباط با فرمانده گردان و مركز قطع شد ( در آن زمان ايشان فرمانده گروهان بودند) و مدت 48 ساعت مقاومت كرديم و تمام فشنگهايي كه داشتيم تمام شد .هيچ غذايي هم نداشتيم . پس از 48 ساعت محاصره شديم. لذا به بچههاي گروهان گفتم تمام اسلحههاي خود را يا در آب رودخانه يا زير خاك پنهان كنند كه به دست دشمن نيفتد . در بين راه ما را به ستون ميبردند و من برگ كد و رمز را بلعيدم كه دشمن متوجه نشود. آنها ما را از كوههاي سليمانيه مدت زيادي چرخاندند و هر كس پشت سرش نگاه ميكرد با قنداق تفنگ به سر ش ميزدند. بسياري از برادران زخمي شدند و گرسنگي هم از يك طرف آنها را آزار ميداد تا اينكه ما را داخل يك مسجد در يك روستا بردند تا براي خودشان تبليغي كرده باشند. پس از چند روز گرسنگي و تشنگي و زخمي شدن؛ اولين چيزي كه ما در آن مسجد اجرا كرديم نماز بود. طوري كه خاطره اسارت حضرت زينب(س) در آنجا زنده شد و تاثير زيادي در روي افراد حاضر در مسجد گذاشت و دشمن نتيجه معكوس از اين تبليغ گرفت. ايشان در دوره راهنمايي فردي صادق و دوست داشتني بود پس از انقلاب علاقه زيادي به خدمت به نظام داشت و به همين خاطر ضمن ادامه تحصيل در مدرسه راهنمايي و دبيرستان با جهاد سازندگي و بسيج همكاري زيادي داشت در کارهاي فرهنگي و آگاهي دادن مردم فعاليت داشت پس از اخذ ديپلم وارد سپاه شد و در همان سالهاي اول به كردستان اعزام شد و با توجه به علاقمندي به خدمت و مديريت و فرماندهي خوب و شجاعت در مدت كوتاه جزء فرماندهان شايسته قرار گرفت. ايشان زماني كه وارد سپاه شد مدتي بعنوان مسئول تبليغات بسيج فعاليت داشتند و در انجام ماموريت خود موفق بودند. احمدرئيسي: در فروردين سال 1364 كه بنده به اتفاق برادرش آقاي بهرام صالحي جهت آزاد سازي ايشان كه در دست حزب منحله دمكرات اسير بود ،عازم منطقه سردشت دركردستان شديم و در روز عيد نوروز از روستاي بيتوش سردشت كه آخرين پايگاه نيروهاي رزمنده ايران بود بوسيله راهنمايي كردهاي محلي به نقطه صفرمرزي رسيديم . از رودخانه وحشي شيلر كه مرز ايران و عراق عبور كرديم و پس از چند ساعت پيادهروي به شهرك صفري در سليمانيه عراق كه مقر حزب منحله دمكرات و پاتوق ديگر گروههاي ضد انقلاب بود رسيديم . پس از ملاقات با تعدادي از مسئولين دفتر حزب منحله دمكرات چند روز در همان شهرك مانديم تا روز 5 فروردين با پرداخت مقداري پول به ضد انقلاب شهيد صالحي را ( پس از 16 ماه اسارت ) از زندان آزاد کرديم .وقتي به ايشان رسيديم او را در آغوش گرفتيم و شروع به بوسيدن و احوالپرسي کرديم. وقتي خبر آزادي را به ايشان داديم اصلا خوشحال نشد. اين براي من خيلي عجيب بود. كمتر از 12 روز پس از آزادي اواز اسارت ضد انقلاب مي گذشت که دوباره به جبهههاي كردستان اعزام شد و تحمل دوري از جبهههاي مقدس حق عليه باطل را نداشت .
آثارباقيمانده ازشهيد ......مهمات و فشنگهاي برادران به اتمام رسيده بود و حلقه محاصره دشمن هم کامل شده بود. انگار تقدير الهي بر آزمايش ما در اسارت دشمن قرار گرفته بود.....
وقتي كه به اسارت دشمن درآمديم، بعد از سه شبانهروز پيادهروي به مقر و زندان حزب دمكرات رسيديم، وقتي كه وارد زندان شديم برادراني را مشاهده كرديم كه مثل يك برده با چهرههاي آنچناني (سياه پوست) و لباسهاي زنداني – لاغر اندام- سنگهاي بسيار بزرگ بر دوش دارند و آنها را جلوي ديوار خانهاي ميريزند .بعد از نيم ساعت بازرسي بدني ما را به داخل زندان هدايت كردند در داخل زندان زيلوهايي بود كه پر از حشرات گوناگون از جمله شپش – كك- و يا رتيل و عقرب بود كه چند نفر از برادران بر اثر مريضي همين حشرات شهيد شدند، آنجا دارو و يا دكتر داشتند اماکاري براي اسرا انجام نمي دادند. در سرماي زمستان به هرنفر يك پتوي پاره بيشتر نمي دادند و با همان پتو شب را تا به صبح تحمل ميكرديم. در موقع خوابيدن با كمبود جا مواجه بوديم و در آن سرماي زمستان با بودن يك متر برف، با آن يك پتوي پاره چشمانمان بسته نميشد، دعا ميكرديم هر چه زودتر شب به صبح برسد. تا يك هفته اول هيچكس را نميديديم بپا ايستد و نماز بخواند چه زندانيهاي قبلي و چه جديديها، بعلت نداشتن آب؛ تيمم ميكرديم و نمازهايمان را درخفا بجا ميآورديم. تا اينكه بعد از چند روز كه گذشت يك شب آقا عزيز ( نوروز صالحي) و احمد مرحبا نماز خود را ايستاده خواندند، مثل اينكه همه منتظر استارت بودند بعد از چند دقيقه يكييكي بلند شدند بدون اينكه هراسي از كسي داشته باشند. نماز خود را خواندند، تا چند روز قديمي ها منتظر بودند ببينند كه چه اتفاقي خواهد افتاد همه تعجب كرده بودند چرا تا آن روز كسي جرات نميكرد نمازش را در آشکارا بجا آورد واقعا شجاعت و ايماني بسيار بالا ميخواست كه كسي پيش قدم بشود. صبحها ساعت 6 بر پا ميزدند و 7 صبح مدير داخلي زندان آمارمي گرفت وهر کسي رابه کاري وامي داشت . بعلت زمستان پربرف و هواي سردش نياز به خانههاي خشتي بود. در آن زمستان سرد بعضي از برادران سنگ ميآوردند، بعضي گل ميكندند و بعضي هم با علفهاي هرز كاه درست ميكردند تا خشت بسازند. مجبور ميكردند پاي برهنه درسرماي بيش از 20درجه زير صفر ، گل را خيس و با كاه مخلوط كنيم وسپس لگد كنيم. كسي جرات روشن كردن آتش را نداشت، برادران مان يكي پس از ديگري كمردرد- پادرد و مرضهاي داخلي گرفته بودند، اما هرگز آنها را به دكتر نميبردند حتي يك قرص هم به آنهايي كه بسيار ناراحتي ميكردند نميدادند تا شبي را بيدرد بخوابند. افراد حزب به برادران مان كه مريض بودند مي گفتند شما دروغ ميگوئيد بهانه ميآوريد تا از كار فرار كنيد، در صورتي كه خدا گواه است پاي يكي از بچهها بر اثرروماتيسم چنان ورم كرده بود كه بعضي اوقات در اثر درد زياد از حال ميرفت . سخن شهيد با خانواده ....پدرجان من بخوبي درك كردم كه در اول عمر پسر خوبي براي تو نبودم و اين قطعه نوشته آخرين نوشتهاي است كه از پسرت بدست تو ميرسد. پدرجان ما در يك سير تعالي و تكاملي داريم حركت ميكنيم.... سخنان شهيد با مدرسه مدرسه سلام. اي سنگر هميشگيام سلام. سلام اي مدرسهاي كه رازها داري و هر گوشهات خاطره اي دارد. اي جايي كه ميعاد بستيم يا آمريكا را نابود كنيم يا خودمان بايد نابود شويم.. سلام اي استادان و برداران.اي همرزمان، درود بيكران بر شما. در آن سنگر بجنگيد و من هم در اينجا. يادداشتهاي شهيد در كردستان تاريخ 1/1/64- در اين روزدر زندان دو حالت داشت 1- ماتم 2- شادي ماتم، براي آنهايي كه اميدي به آزادي نداشتند و شادي براي آن عده اي كه بوئي برده بودند كه در اين روز از زندان آزاد ميشوند. در حالي كه وطن عزيزمان زير بمباران هواپيماهاي عراقي و موشكهاي اهدائي ابرقدرتها بود، ما هم زير چكمه فرزندان صدام له ميشديم و ما را با تهمت و افترا، بمباران ميكردند .هر دو بمباران يك هدف را تعقيب ميكردند آن هم ضعيف كردن ايرانيان و اسرايشان را. تاريخ 3/1/64 در چنين روزي همراه سه نگهبان از زندان( تاميش) با برادرانم خداحافظي كردم و جهت ملاقات عازم يكي از روستاهاي تخريب شده عراق شدم در ضمن 8 نفر ؛ سروان احمدي ومحمدحسن نشاط ثاني و 7 سرباز ديگر به نامهاي 1- عبدالله 2- عبدالهي 3- مصيب خادمي 4- عليرضا 5 -شجاع عزيز 6- قليچخاني 7- هادي مقدم پناه از همدان و 6 نفر ديگر از آمل و شيروان، تربت حيدريه بودند؛ آزاد شدند. در بين راه حسن معاونت زندان مرا تهديد ميكرد و ميگفت ريشهايت را بزن كه من مكرراً پشت گوش انداخته و جواب سربالائي ميدادم ولي چنان ناراحت شد كه مرا در حضور تقريبا 20 نفر كرد- منافق و زنداني تحقير كرد ؛ من هم موقعيت را غنميت شمرده و با تمام وجودم گفتم كه من 16 ماه زنداني كشيدم و خم به ابرو نياوردم 16 ماه ديگر هم ميكشم. و با اين جمله دوستم جنگي شروع به گريه كرد و بهرام «برادرم» از شدت ناراحتي پك عميقي به سيگار ش زد . سكوت شد و معاون زندان و مسئول تشكيلات حزب دمکرات سرخ شدند. مرا همراه نگهبان به زندان قبلي( باساوه) فرستادند. شب را در مسيرراه تارسيدن به زندان در مقر(يكتي لارن) گذراندم كه در آنجا گوشه هائي از جنايت حميد گوهري يکي از سران حزب جنايتکار کومله را بيان نمودم. 4/1/1364 در اين روز به زندان قاميش رسيديم . با يك تاكتيك ضربالعجلي وبااستفاده از غيبت حسن معاون زندان که رفته بود دفتر سياسي حزب دمکرات جهت تمديدمدت زنداني من ؛با مسئول زندان صحبت كردم و 7 صبح از زندان آزاد شدم و به سفره آمدم. مسئول تشكيلات خيلي ناراحت و نگران بود و با تمام عصبانيت پاكت «برگه آزادي» را رو به آفتاب گرفت و آن را باز كرد. وقتي ديد كه نامه آزادي است و از شدت عصبانيت حتي با برادرم كه ادعاي رفاقت مي کرد.؛خداحافظي نكرد و اين جمله راتکرار مي کرد: اين پاسدار است و نبايد آزاد شود. برگه آزادي را گرفتيم از اينكه مبادا دوباره به دام بيفيتم راه 5 ساعته را 5/2 ساعته آمديم. سرتاسر اين راه را در آب حركت كرديم. دراين روز بعدازمدتها كباب خوردم كه اصلاً با آن بيگانه شده بوده بودم. تاريخ 5/1/64 در اين روز همراه برادرم بهرام ازروستاي سفره درسليمانيه عراق به طرف وطن عزيز حركت كرديم. نزديكهاي ظهر از خاك عراق خارج شديم و به ايران رسيدم .در چنين لحظهاي گو اينكه اصلاً من زندان نبودم و يك نفس در خاك وطن تمام مشكلات و مرارتها را فراموشم كرد. خود را از جهنم آزاد شده يافتم. بعد از ده دقيقه پياده روي در خاك ايران به اولين روستاي مرزي به نام «هرزنه» رسيديم .دردومين روستاي مرزي بنام «اشكان» اولين برخوردم با رزمندگان اسلام ؛اشك را در چشمانم حلقه زد و با آنها شروع به شوخي كردم . بازگشت مجدد به كردستان پنجشنبه 23 خرداد ماه 1364 در اين روز به توصيه فرماندهي از پادگان خارج شده و به تفريح رفتيم و نهار را در باغات اطراف سنندج خورديم وبه پادگان آمديم و عازم محور ديواندره شديم .درآنجا ضدانقلاب را تا نزديكي مريوان تعقيب كرديم. نزديك غروب به محل درگيري رسيديم و همان موقع به استعداد يك گروهان نيرو عازم ارتفاعات حسين آباد- گله سور شديم و ساعت 10 با موفقيت تمام ارتفاعات را تصرف کرديم و سحرگاه همراه يكدسته عازم حسين آباد شديم. جمعه 24 خردادماه 1364 در حسين آباد پس از پرس و جود ازاهالي سراغ ضدانقلاب رفتيم و باچند تويوتا در منطقه راه افتاديم و تمامي آن منطقه را گشتيم ولي از ضدانقلاب خبري نبود. يكشنبه 27 مردادماه 1364 در ابتداي حركت بچهها بوسيله فرمانده توجيح شدند .چون مكررا خبر ميآمد كه دشمن در منطقه هست و تعداد آنها به 120 نفر ميرسد. لذا بچه ها آمادگي كامل براي انجام عمليات داشتند. در بين راه فقط ذكر خدا ميگفتيم و خيلي مشتاق درگيري بوديم. بچهها را از زير قرآن رد كرديم و در بين راه آياتي كه از قرآن حفظ بوديم خوانديم . به احتمال اينکه باضد انقلاب درگير خواهيم شد؛ حركت كرديم .پس از مدتي حرکت بچههاي ما در دهانه دو يال ارتفاعاتي که هدفمان بود؛ با دشمن شديداً درگير شدند و او را عقب راندند و تعدادي از آنها را به درك واصل نمودند. من در طول درگيري مرتب با هادي و رشيد در تماس بودم. همچنين كنترل يال سمت چپ كه به بچههاي ماتيراندازي ميكردند را به عهده داشتم. مدتي که گذشت مقداري پيشروي کرديم. 100 متر مانده به محل درگيري بعلت شدت آتش دشمن زمينگير شدم و نميتوانستم حركتي از خود نشان بدهم . خودم را به مردن ميزدم تا ديگر دشمن به طرف من تيراندازي نكند. بچهها كمكم عقبنشيني ميكردند و من خيلي نگران شدم و با خود زمزمه ميكردم و گاهي گريه. خدايا تو خودت اصحاب خودت را ياري فرما. خدايا شرمندهايم شرمندهترمان مكن . خدايا تو خود حافظ اين عزيزان باش. و چون بيسيم همراه نداشتم سريع خود را به بيسيمچي رساندم و عدهاي را هم با تيربار به پشتيباني نيروها عملياتي فرستادم . تااينکه نيروها ي کمکي رسيدند وضد انقلاب با تعدادي تلفات فراري شد. سخنان شهيد در رابطه با مبلغين : وظيفه داريد تبليغ كنيد من خود عاشق تبليغ اسلام هستم. تبليغات خود را وسيع و گسترده كنيد و پيام خون اين همه شهيد را برسانيد. وظيفه داريد اين جنگ را تبليغ كنيد و از من اين پيام را به مردم رسانيد كه اي مردم مسلمان، اين جنگ،جنگ فرهنگ اسلامي با فرهنگ كفر است و كسانيكه جنگ رارد ميكنند جلو آنها را بگيريد. جنگ نعمت خداست. و او ميفرمايد :(كتبعليكم القتال و هو كره لكم و عسي تكرهوانها و هو خيرلكم و عسي ان تحبواشيئا و هو شرلكم والله يعلم و انتم لاتعلمون) بر شما جنگ و جهادواجب شد، در حاليكه اين فرمان بر شما گران و سنگين و مورد كراهت شماست ولي بدانيد كه چه سختيهايي كه مورد ناگواري شماست امادر حقيقت به نفع شماست .و به عكس برادران همانطور كه ديديد جنگ نعمت است . فرهنگ است .از جنگ و جهاد نهراسيد كه جنگ و جهاد استعدادها را شكوفا ميكند .لياقتها را بروز ميدهد و به فرموده رهبر انقلاب جوهر وجود انسانها در جنگ رشد ميكند. در جنگ صفوفي كه شعار ميدهند با صفوفي كه عمل ميكنند از هم جدا ست.آنچه امروزنيروهاي حزبالهي انجام ميدهند؛ جنگ شرف است. جنگ به انسان ارزش ميدهد و اساسا نشانه زنده بودن است. چاره ما و خصوصا مستضعفين و مسلمين جهان جنگيدن است و در جنگ است كه انسان در ميان انبوه مصيبتها محكم ميشود و به قول علي(ع) درختانيكه در دامن بيابانهاي خشك ميرويند چوب محكمتري دارند و يا آن حرف امام حسن (ع) كه ميگويد در نهاد بلاها خيرهاست. نامه هاي شهيد اولين نامه شهيد به خانواده بعد از حضور در كردستان با درود و سلام به روان پاك شهداي انقلاب اسلامي و خواستاري طول عمر براي امام عزيز كه خدا ايشان را تا ظهور امام زمان (عج) نگهدارد و شما خانواده گرامي از پدرو مادر و خواهران و برادران و همه اقوام. باري اگر از طرف فرزند كوچك خود نوروز صالحي خواسته باشيد الحمدالله سلامتي برقرار است و اميدواريم با ريشهكن كردن كومله و دمكرات بار ديگر در كانون گرم خانواده همديگر را ببنيم. وقتي وارد سنندج شدم يك تصور خيلي غلطي از آن داشتم كه نكند تا به پادگان برسم سرم راببرند. بعد كه وارد شديم ديديم خير اين خبرها نيست. همانند شهركرد همه ميروند و ميآيند و كسي كار به كار كسي ندارد. ولي اين آرامش ثمر خون آن پاسداراني است كه خون 900 تن آنها در چند سال پيش در وسط سنندج بر زمين ريخت و چه عزيزاني را سربريدند و بدنهايشان را تكهتكه كردند تا كردستان دوباره به دامان جمهوري اسلامي برگردد و چه خوش گفت آيت ا.. شهيد دستغيب كه در زير اين آسمان كبود عبادتي بالاتر از خدمت در كردستان نيست. سرتان را درد نياورم حدود چهار روز متوالي تلاش كردم تا آخر موفق شدم دستم را از كارهاي اداري سپاه دور كنم و افتخاري نصيب شد و سعادتي ياري كرد كه وارد گردان جند ا... كه تمام عمليات كردستان را عهدهدار است؛ شوم و غصه نخوريد پدري از اين كومله و دمكراتها در بياوريم كه آنطرفش پيدا نباشد و ستارگان شب را روز بشمارند. اميدوارم كه در پناه آقا امام زمان (عج) موفق باشيد. انشاءا... از اين حرف و سخنهاي كه مردم ميزنند ناراحت نباشيد ..خدا ميخواهد شما را امتحان كند و انشاءا.. جزايشان را خدا خواهد داد. از زخم زبانها نهراسيد و خوف به دل راه مدهيد و هميشه بياد خدا باشيد كه دادرس دادرسان خداست و هميشه دعاگوي اين پير بزرگوار (امام خميني )باشيد. گاهگاهي به قبرستان شهدا سربزنيد و يادشان را گرامي بداريد.
فرزند حقيرتان نوروز صالحي- 21/3/62 «دومين نامه شهيد از زندان دمكرات به خانواده» خدمت پدر گرامي و مادر مهربان، خواهران و برادران و دوستان عزيزم سلام. اميدوارم كه از دوري ما نگران نباشيد باري اگر، احوال از فرزند حقير خود نوروز صالحي خواسته باشي سلامتي برقرار است و ما سالم هستيم و در آيندهاي نزديك همديگر را ملاقات خواهيم كرد در ضمن به رضا، شاهين ، فضلا... و مجيد «چهار نفر از شهيدان شهرمان» و عموهايم «پدران شهيد». سلام برسانيد. والسلام- نوروز صالحي – 22/12/1362 سخن شهيد با خانواده ....پدرجان من بخوبي درك كردم كه در اول عمر پسر خوبي براي تو نبودم و اين قطعه نوشته آخرين نوشتهاي است كه از پسرت بدست تو ميرسد. پدرجان ما در يك سير تعالي و تكاملي داريم حركت ميكنيم.... سخنان شهيد با مدرسه مدرسه سلام. اي سنگر هميشگيام سلام. سلام اي مدرسهاي كه رازها داري و هر گوشهات خاطره اي دارد. اي جايي كه ميعاد بستيم يا آمريكا را نابود كنيم يا خودمان بايد نابود شويم.. سلام اي استادان و برداران.اي همرزمان، درود بيكران بر شما. در آن سنگر بجنگيد و من هم در اينجا. يادداشتهاي شهيد در كردستان تاريخ 1/1/64- در اين روزدر زندان دو حالت داشت 1- ماتم 2- شادي ماتم، براي آنهايي كه اميدي به آزادي نداشتند و شادي براي آن عده اي كه بوئي برده بودند كه در اين روز از زندان آزاد ميشوند. در حالي كه وطن عزيزمان زير بمباران هواپيماهاي عراقي و موشكهاي اهدائي ابرقدرتها بود، ما هم زير چكمه فرزندان صدام له ميشديم و ما را با تهمت و افترا، بمباران ميكردند .هر دو بمباران يك هدف را تعقيب ميكردند آن هم ضعيف كردن ايرانيان و اسرايشان را. تاريخ 3/1/64 در چنين روزي همراه سه نگهبان از زندان( تاميش) با برادرانم خداحافظي كردم و جهت ملاقات عازم يكي از روستاهاي تخريب شده عراق شدم در ضمن 8 نفر ؛ سروان احمدي ومحمدحسن نشاط ثاني و 7 سرباز ديگر به نامهاي 1- عبدالله 2- عبدالهي 3- مصيب خادمي 4- عليرضا 5 -شجاع عزيز 6- قليچخاني 7- هادي مقدم پناه از همدان و 6 نفر ديگر از آمل و شيروان، تربت حيدريه بودند؛ آزاد شدند. در بين راه حسن معاونت زندان مرا تهديد ميكرد و ميگفت ريشهايت را بزن كه من مكرراً پشت گوش انداخته و جواب سربالائي ميدادم ولي چنان ناراحت شد كه مرا در حضور تقريبا 20 نفر كرد- منافق و زنداني تحقير كرد ؛ من هم موقعيت را غنميت شمرده و با تمام وجودم گفتم كه من 16 ماه زنداني كشيدم و خم به ابرو نياوردم 16 ماه ديگر هم ميكشم. و با اين جمله دوستم جنگي شروع به گريه كرد و بهرام «برادرم» از شدت ناراحتي پك عميقي به سيگار ش زد . سكوت شد و معاون زندان و مسئول تشكيلات حزب دمکرات سرخ شدند. مرا همراه نگهبان به زندان قبلي( باساوه) فرستادند. شب را در مسيرراه تارسيدن به زندان در مقر(يكتي لارن) گذراندم كه در آنجا گوشه هائي از جنايت حميد گوهري يکي از سران حزب جنايتکار کومله را بيان نمودم. 4/1/1364 در اين روز به زندان قاميش رسيديم . با يك تاكتيك ضربالعجلي وبااستفاده از غيبت حسن معاون زندان که رفته بود دفتر سياسي حزب دمکرات جهت تمديدمدت زنداني من ؛با مسئول زندان صحبت كردم و 7 صبح از زندان آزاد شدم و به سفره آمدم. مسئول تشكيلات خيلي ناراحت و نگران بود و با تمام عصبانيت پاكت «برگه آزادي» را رو به آفتاب گرفت و آن را باز كرد. وقتي ديد كه نامه آزادي است و از شدت عصبانيت حتي با برادرم كه ادعاي رفاقت مي کرد.؛خداحافظي نكرد و اين جمله راتکرار مي کرد: اين پاسدار است و نبايد آزاد شود. برگه آزادي را گرفتيم از اينكه مبادا دوباره به دام بيفيتم راه 5 ساعته را 5/2 ساعته آمديم. سرتاسر اين راه را در آب حركت كرديم. دراين روز بعدازمدتها كباب خوردم كه اصلاً با آن بيگانه شده بوده بودم. تاريخ 5/1/64 در اين روز همراه برادرم بهرام ازروستاي سفره درسليمانيه عراق به طرف وطن عزيز حركت كرديم. نزديكهاي ظهر از خاك عراق خارج شديم و به ايران رسيدم .در چنين لحظهاي گو اينكه اصلاً من زندان نبودم و يك نفس در خاك وطن تمام مشكلات و مرارتها را فراموشم كرد. خود را از جهنم آزاد شده يافتم. بعد از ده دقيقه پياده روي در خاك ايران به اولين روستاي مرزي به نام «هرزنه» رسيديم .دردومين روستاي مرزي بنام «اشكان» اولين برخوردم با رزمندگان اسلام ؛اشك را در چشمانم حلقه زد و با آنها شروع به شوخي كردم . بازگشت مجدد به كردستان پنجشنبه 23 خرداد ماه 1364 در اين روز به توصيه فرماندهي از پادگان خارج شده و به تفريح رفتيم و نهار را در باغات اطراف سنندج خورديم وبه پادگان آمديم و عازم محور ديواندره شديم .درآنجا ضدانقلاب را تا نزديكي مريوان تعقيب كرديم. نزديك غروب به محل درگيري رسيديم و همان موقع به استعداد يك گروهان نيرو عازم ارتفاعات حسين آباد- گله سور شديم و ساعت 10 با موفقيت تمام ارتفاعات را تصرف کرديم و سحرگاه همراه يكدسته عازم حسين آباد شديم. جمعه 24 خردادماه 1364 در حسين آباد پس از پرس و جود ازاهالي سراغ ضدانقلاب رفتيم و باچند تويوتا در منطقه راه افتاديم و تمامي آن منطقه را گشتيم ولي از ضدانقلاب خبري نبود. يكشنبه 27 مردادماه 1364 در ابتداي حركت بچهها بوسيله فرمانده توجيح شدند .چون مكررا خبر ميآمد كه دشمن در منطقه هست و تعداد آنها به 120 نفر ميرسد. لذا بچه ها آمادگي كامل براي انجام عمليات داشتند. در بين راه فقط ذكر خدا ميگفتيم و خيلي مشتاق درگيري بوديم. بچهها را از زير قرآن رد كرديم و در بين راه آياتي كه از قرآن حفظ بوديم خوانديم . به احتمال اينکه باضد انقلاب درگير خواهيم شد؛ حركت كرديم .پس از مدتي حرکت بچههاي ما در دهانه دو يال ارتفاعاتي که هدفمان بود؛ با دشمن شديداً درگير شدند و او را عقب راندند و تعدادي از آنها را به درك واصل نمودند. من در طول درگيري مرتب با هادي و رشيد در تماس بودم. همچنين كنترل يال سمت چپ كه به بچههاي ماتيراندازي ميكردند را به عهده داشتم. مدتي که گذشت مقداري پيشروي کرديم. 100 متر مانده به محل درگيري بعلت شدت آتش دشمن زمينگير شدم و نميتوانستم حركتي از خود نشان بدهم . خودم را به مردن ميزدم تا ديگر دشمن به طرف من تيراندازي نكند. بچهها كمكم عقبنشيني ميكردند و من خيلي نگران شدم و با خود زمزمه ميكردم و گاهي گريه. خدايا تو خودت اصحاب خودت را ياري فرما. خدايا شرمندهايم شرمندهترمان مكن . خدايا تو خود حافظ اين عزيزان باش. و چون بيسيم همراه نداشتم سريع خود را به بيسيمچي رساندم و عدهاي را هم با تيربار به پشتيباني نيروها عملياتي فرستادم . تااينکه نيروها ي کمکي رسيدند وضد انقلاب با تعدادي تلفات فراري شد. سخنان شهيد در رابطه با مبلغين : وظيفه داريد تبليغ كنيد من خود عاشق تبليغ اسلام هستم. تبليغات خود را وسيع و گسترده كنيد و پيام خون اين همه شهيد را برسانيد. وظيفه داريد اين جنگ را تبليغ كنيد و از من اين پيام را به مردم رسانيد كه اي مردم مسلمان، اين جنگ،جنگ فرهنگ اسلامي با فرهنگ كفر است و كسانيكه جنگ رارد ميكنند جلو آنها را بگيريد. جنگ نعمت خداست. و او ميفرمايد :(كتبعليكم القتال و هو كره لكم و عسي تكرهوانها و هو خيرلكم و عسي ان تحبواشيئا و هو شرلكم والله يعلم و انتم لاتعلمون) بر شما جنگ و جهادواجب شد، در حاليكه اين فرمان بر شما گران و سنگين و مورد كراهت شماست ولي بدانيد كه چه سختيهايي كه مورد ناگواري شماست امادر حقيقت به نفع شماست .و به عكس برادران همانطور كه ديديد جنگ نعمت است . فرهنگ است .از جنگ و جهاد نهراسيد كه جنگ و جهاد استعدادها را شكوفا ميكند .لياقتها را بروز ميدهد و به فرموده رهبر انقلاب جوهر وجود انسانها در جنگ رشد ميكند. در جنگ صفوفي كه شعار ميدهند با صفوفي كه عمل ميكنند از هم جدا ست.آنچه امروزنيروهاي حزبالهي انجام ميدهند؛ جنگ شرف است. جنگ به انسان ارزش ميدهد و اساسا نشانه زنده بودن است. چاره ما و خصوصا مستضعفين و مسلمين جهان جنگيدن است و در جنگ است كه انسان در ميان انبوه مصيبتها محكم ميشود و به قول علي(ع) درختانيكه در دامن بيابانهاي خشك ميرويند چوب محكمتري دارند و يا آن حرف امام حسن (ع) كه ميگويد در نهاد بلاها خيرهاست. نامه هاي شهيد «اولين نامه شهيد به خانواده بعد از حضور در كردستان» با درود و سلام به روان پاك شهداي انقلاب اسلامي و خواستاري طول عمر براي امام عزيز كه خدا ايشان را تا ظهور امام زمان (عج) نگهدارد و شما خانواده گرامي از پدرو مادر و خواهران و برادران و همه اقوام. باري اگر از طرف فرزند كوچك خود نوروز صالحي خواسته باشيد الحمدالله سلامتي برقرار است و اميدواريم با ريشهكن كردن كومله و دمكرات بار ديگر در كانون گرم خانواده همديگر را ببنيم. وقتي وارد سنندج شدم يك تصور خيلي غلطي از آن داشتم كه نكند تا به پادگان برسم سرم راببرند. بعد كه وارد شديم ديديم خير اين خبرها نيست. همانند شهركرد همه ميروند و ميآيند و كسي كار به كار كسي ندارد. ولي اين آرامش ثمر خون آن پاسداراني است كه خون 900 تن آنها در چند سال پيش در وسط سنندج بر زمين ريخت و چه عزيزاني را سربريدند و بدنهايشان را تكهتكه كردند تا كردستان دوباره به دامان جمهوري اسلامي برگردد و چه خوش گفت آيت ا.. شهيد دستغيب كه در زير اين آسمان كبود عبادتي بالاتر از خدمت در كردستان نيست. سرتان را درد نياورم حدود چهار روز متوالي تلاش كردم تا آخر موفق شدم دستم را از كارهاي اداري سپاه دور كنم و افتخاري نصيب شد و سعادتي ياري كرد كه وارد گردان جند ا... كه تمام عمليات كردستان را عهدهدار است؛ شوم و غصه نخوريد پدري از اين كومله و دمكراتها در بياوريم كه آنطرفش پيدا نباشد و ستارگان شب را روز بشمارند. اميدوارم كه در پناه آقا امام زمان (عج) موفق باشيد. انشاءا... از اين حرف و سخنهاي كه مردم ميزنند ناراحت نباشيد ..خدا ميخواهد شما را امتحان كند و انشاءا.. جزايشان را خدا خواهد داد. از زخم زبانها نهراسيد و خوف به دل راه مدهيد و هميشه بياد خدا باشيد كه دادرس دادرسان خداست و هميشه دعاگوي اين پير بزرگوار (امام خميني )باشيد. گاهگاهي به قبرستان شهدا سربزنيد و يادشان را گرامي بداريد. فرزند حقيرتان نوروز صالحي- 21/3/62 «دومين نامه شهيد از زندان دمكرات به خانواده» خدمت پدر گرامي و مادر مهربان، خواهران و برادران و دوستان عزيزم سلام. اميدوارم كه از دوري ما نگران نباشيد باري اگر، احوال از فرزند حقير خود نوروز صالحي خواسته باشي سلامتي برقرار است و ما سالم هستيم و در آيندهاي نزديك همديگر را ملاقات خواهيم كرد در ضمن به رضا، شاهين ، فضلا... و مجيد «چهار نفر از شهيدان شهرمان» و عموهايم «پدران شهيد». سلام برسانيد. والسلام- نوروز صالحي – 22/12/1362 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 285 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
فاضل دهکردي، سيدکمال فاضل دهکردي,سيدکمال
درسوم تير ماه سال 1342ه ش در«شهرکرد» چشم به جهان گشود . در بدو تولد مثل تمام بچه هايي که توسط والدينشان براي خدمت به اسلام ناب محمدي؛ با تربت پاک امام حسين عليه السلام کامشان حلاوت ميگيرد، با تربت پاک حسيني زندگياش شروع شد. طنين ملکوتي اذان و اقامه در گوش او، آغاز يک زندگي روحاني را نويد ميداد. نامش را کمال نهادند.
با شروع دوران تحصيل و آشنايي با خواندن و نوشتن، عشق و علاقه اش به معارف ديني بيشتر شد .به خاندان عصمت وطهارت( ع ) به ويژه مادر بزرگوارش صديقه طاهره، حضرت زهرا( س) . عشق مي ورزيد . انقلاب اسلامي که آغاز شد انگار سيد کمال مدتها بود منتظر اين رويداد بود .با عشقي که به امام خميني( ره) داشت، فعالانه در مجالس ومراسم سياسي ومذهبي شرکت مي کرد. با شهامتي انقلابي، کلاسهاي درس را به کلاس مبارزه با طاغوت تبديل کرد و در راه مبارزه با طاغوت، از خود شجاعت بي نظيري نشان داد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به پاسداران پيوست و در راه پاسداري از ارزشهاي اسلامي لحظهاي از پاي ننشست. در کنار اين اين وظيفه مقدس در انجمن اسلامي هنر ستان فني شهرکرد براي ارتقاء و رشد افکار هنر جويان، شبانه روز تلاش ميکرد. از ديگر فعاليتهاي ايشان، تشکيل پايگاه مقاومت شهيد ترکي در مسجد صاحب الزمان« شهر کرد» بود .همچنين اخلاق عملي ايشان در ورزشهاي کوه نوردي و باستاني؛ اثر بايستهاي در پرورش و تربيت دوستان و شاگردانش داشت. باشروع جنگ تحميلي پرواز ديگري به سوي آسمان کمال آغاز کرد و همراه سه برادر خود مشتاقانه به سوي جبهههاي حق عليه با طل شتافت به خاطر شجاعت و لياقتي که از خود نشان داد .در عمليات محرم به عنوان فرمانده گروهان انتخاب گرديد و در همين عمليات به شدت مجروح شد . طوري که پزشکان معالج از بهبودش نااميد شدند. از آنجا که تقدير خداوند بر زندهماندنش بود؛ در عالم خواب مادر بزرگوارش حضرت زهرا( س) او را شفا داد و خطاب به او فرمود: پسرم تو شفا پيدا کردي. بر خيز! ولي بايد قول بدهي که جبهه راترک نکني. اين رخداد به عنوان خاطرهاي فراموش نشدني، هميشه در وجودش ميجوشيد و تاب و قرار را از او ميگرفت. پس از آن بلافاصله در عمليات والفجر مقدماتي شرکت کرد و دوباره مجروح شد. پس از مدتي استراحت دوباره به جبهه برگشت و در عمليات والفجر4 باايمان واخلاص عجيبي که داشت حماسهها آفريد و قسمتهاي زيادي ازمواضع دشمن را به همراه 15 نفر از ياران باوفايش، بدون آب وغذا و مهمات ؛ به قول خودش تنها با استعانت از امام زمان( عج) و بعد از چندين ساعت درگيري فتح نمود و حفظ کرد که مورد تشويق فرماندهان به ويژه سردار سيد رحيم صفوي فرمانده کنوني سپاه قرار گرفت. از آن به بعد بود كه به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد در عمليات خيبر فرماندهي گردان حضرت علي اکبر (ع) را به عهده گرفت. مدتي بعد و با توجه به شدت علاقه اش به حضرت زهرا (س) نام گردان را يا زهرا (س) گذاشت .در همين زمان بود که ازدواج کرد و چند روزي از جبهه نبرد دوربود؛ ولي طولي نکشيد که دوباره به جبهه باز گشت در عمليات بدر پس از يکي دو ساعت درگيري و نبرد با عراقيها با همراهي برادرش سيد احمد فاضل، خط دشمن را شکست. در اين عمليات بود که سيد احمد به درجه رفيع شهادت رسيد و برادر ديگرش نيز كه در عمليات حضور داشت، مجرح شد. پس از اين عمليات بود که به توصيههاي برخي از برادران از جمله سردار زاهدي (فرمانده فعلي نيروي زميني سپاه) سيد کمال به حج رفت .پس از بازگشت از سفر حج به جذب نيروهاي بسيجي پرداخت وباتوجه به جاذ بهي عجيبي كه داشت؛ كار چندان سختي نبود. او الگوي اخلاق بود. ايمان واقعي در رفتار و نوع برخوردش کاملا نمايان بود. او آنقدروالا و بزرگمنش بود که دوستان در پي سلوک و طرز رفتارش قدم برميداشتند. به عنوان نمونه برخي از بسيجياني که در جبهه نبرد گاهي سيگار مي کشيدند يا با هم شوخي خارج از عرف ميکردند؛ با برخورد منطقي شهيد فاضل، که در ميان عرفا ميتوان نمونه آن را ديد،رفتارشان را تغيير ميدادند. شهيد سيد کمال علاقه زيادي به معصومين عليهم السلام به ويژه حضر ت زهرا (س)داشت و همين علاقه و انگيزه يايشان باعث شد نام يا زهرا را براي گردان تحت امر خود انتخاب کند .البته سبب وعلت اصلي انتخاب شان هم الهامات غيبي بود که خود آن بزگوار آن رااين گونه تعريف کرده است (اين موضوع را تا لحظه شهادتشان کسي نمي دانست وپس از آن شهيد ايرج آقابزرگي آن رابازگوکرد.) درعمليات محرم مجروح شدم.مرا به بيمارستان پشت جبهه انتقال دادند.چندروزي که گذشت حالم بهتر شد.دلم هواي جبهه کرد؛بسيجيان ،پاسداران وآن خلوص بي ريايشان،هميشه درنظرم مجسم بود .درست نبود که من پشت جبهه باشم ودوستانم در ميدان کارزار.اينها رابه دکتر معالجم گفتم اما اوهنوز معالجاتم را کافي نمي ديد. هرچه اصرارکردم اونپذيرفت وگفت:بايد تاچندروزديگرهم بستري باشم واستراحت کنم. راستش دلم گرفت،بغض گلويم رافشرد.شب جمعه بود باناراحتي به خواب رفتم .درعالم خواب بانوي مجلله اي،به سويم آمد،باورم نمي شد ،به نظرم آمد حضرت زهرا(سلام الله عليه )را زيارت مي کنم .خودش بود،جذبه معنوي اش چنان بود که باسنگيني خاصي لفظ مادر برزبانم جاري شد.وقتي گفتم :مادر.درجواب شنيدم:من مادرت خواهم بود به يک شرط!عرض کردم:چه شرطي؟ فرمود:به شرط آن که پيمان ببندي جنگ وجهاددرراه خداراهيچگاه ترک نکني. خواستم چيزي بگويم که آ ن بزرگوار ازنظرم ناپديدشد. ازآن پس شهيدفاضل تصميم ميگيرد لحظه اي جبهه وجنگ را ترک نکند.حتي زماني که سردار زاهدي (فرمانده نيروي زميني سپاه) که آن موقع فرمانده تيپ 44قمربني هاشم (ع)بود وعلاقه زيادي به سردار فاضل داشت؛ازاو مي خواهد که به مکه معظمه مشرف شود ،قبول نمي کندواصرار مي کند که درجبهه بماندومي گويد:هنوز فرصت زياد است، زمانش که شد ، ميروم . چند وقت بعد با پافشاري واصرار دوستان به خصوص سردار زاهدي شهيد فاضل به مکه مشرف مي شود. ازمکه معظمه بلافاصله عازم منطقه عملياتي شد به طوري که مراسم ديد و بازديد ايشان در جبهه صورت گرفت .سردار شهيد شاهمرادي در اين زمينه با او شوخي ميکرد. من در تعجبم که حاج کمال طاقت آورد يکماه در مکه بماند پس از سفر حج، حاج کمال بيتابي زيادي براي شهادت ميكرد. وي در نمازهايش بخصوص در نماز شب که در آن بسيار زبانزد بود، همواره دعايش اين بود که خدايا مرابه پيشگاه خود فرا خوان او سرانجام در 23بهمن ماه 1365 که مصادف با دهه فاطميه بود در عمليات پيروزمندانه والفجر 8 از ناحيه پيشاني و پهلو مورد اصابت ترکش قرارگرفت و به ديدارحق شتافت . منبع:سردار فضائل" نوشته ي علي گرجي،نشر بنياد حفظ آثار ونشر ارزشهاي دفاع مقدس چهارمحال وبختياري-1385 وصيتنامه بسمه تعالي "اناللهاشْتَري منالمؤمنينَ أنْفُسَهُمْ و اموالَهُمْ بِأن لهمُ الجنّه يقاتلون فيسبيل الله فَيَقْتُلونَ و يُقْتَلون..." "خدا جان و مال اهل ايمان را به بهشت خريداري كرده و آنها در راه خدا جهاد ميكنند كه دشمنان دين را بكشند، يا خود كشته شوند..." خشنودم كه خدا پروردگار من است و اسلام دين من و حضرت محمد (ص) كه درود خدا بر او و آلش باد، پيغمبر من است. حضرت علي (ع) امام من و حسن و حسين و علي و محمد و جعفر و موسي و علي و محمد و حسن و فرزند شايسته او مهدي (عج) كه درود خدا بر او باد، پيشوا و آقايان و رهبر منند. با ايشان دوستم و از دشمنانشان، بيزاري ميجويم. "انا لله و انا اليه راجعون" "ما از خداييم و به سوي او بازگشت ميكنيم." انسان به اين دليل به سوي خدا بازميگردد كه از خداست. همه ما در حال حركت به سوي خدا هستيم. چرا ما قادر به درك او نيستيم؟ واضح است، زيرا ما خود را از خدا نميدانيم. ميگوييم ما كجا و خدا كجا! در حالي كه نميتوانيم بفهميم كه انسان مظهر اوست. خدايا مرا در راهت ثابتقدم بدار. خدايا هدايتم كن زيرا ميدانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است. خدايا مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات بده تا حقايق وجود را ببينم و جمال و زيبايي تو را مشاهده كنم. خدايا من كوچكم، ضعيفم، ناچيزم، پر كاهي در مقابل طوفانها هستم. به من ديدهاي بينا ده تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت و جلال تو را به راستي بفهمم. خدايا دوست دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغاي كشمكشهاي پوچ و بيهوده، مدفون نشوم. خدايا! دردمندم! روحم از شدت درد ميسوزد، قلبم ميخروشد، احساسم شعله ميكشد و بند بند وجودم از شدت درد صيحه ميزند. تو مرا در بستر مرگ آسايش بخش. خسته شدهام، دلشكستهام، ديگر آرزويي ندارم. احساس ميكنم كه ديگر اين دنيا جاي من نيست. با همه وداع ميكنم. ميخواهم فقط با خداي خود تنها باشم. خدايا به سوي تو ميآيم. از عالميان ميگريزم. تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده. با درود و سلام بر ساحت مقدس امام زمان (عج) و درود و سلام بر نائب برحقش امام امت و درود و سلام به روان پاك شهدا از صدر اسلام تا كنون و درود و سلام بر شما امت حزب الله و هميشه در صحنه. همه ما ميدانيم كه فرزند امانتي است نزد پدر و مادر. انسانها همه امانتي هستند در اين دنيا كه دير يا زود به نزد صاحبش برميگردند. پس چه بهتر كه انسان با دست خود اين امانت را به صاحب اصلياش بدهد. شما اي پدر و مادر شهدا، تكليف الهي خود را خوب انجام داديد. فرزنداني در دامان پاك خودتان پرورش دادهايد و چون ابراهيم، اسماعيلتان را روانه قربانگاه كرده و گفتهايد: "خدايا من كه چيزي ندارم تا در راه اسلام و قرآن و جمهوري اسلامي هديه كنم. اين هديه ناقابل را از ما بپذير..." شما اي امت شهيدپرور! در همه كارهايتان خدا را در نظر داشته باشيد و يك لحظه از ياد خدا غافل نشويد. بدانيد كه اگر هميشه به ياد خدا باشيم، خدا به ياد ما خواهدبود و در همه كارها و مصيبتها ما را ياري خواهدكرد. ببينيد اين دنيا چقدر بيوفاست كه وقتي انسان ميخواهد از دنيا برود، هيچ چيز از اين دنيا به درد او نميخورد! امروز كه مرا به خاك ميسپارند، مشاهده كنيد كه چه چيز از اين دنيا با خود ميبرم؟ تنها چيزي كه به درد انسان ميخورد، اعمال و كردار نيك او در اين دنيا بوده است. شما را به خدا در اين روز كه ديگر من در ميان شما نيستم، قسم ميدهم، زياد دل به دنيا و پست و مقامهاي آن نبنديد. اگر به شما مسئوليتي داده ميشود آن را به نحو احسن انجام دهيد. مساوات و برابري را رعايت كنيد و بيشتر به فكر محرومين باشيد. امروز پس از گذشت چند سال از انقلاب، از خود سؤال كنيد كه براي انقلاب چه كردهايد؟ آيا به راستي خون پاك شهدا را پاس داشتهايد؟ آيا وارثان به حقي براي سفارشهاي آنها بودهايد؟ برادر و خواهر! نكند خدايناكرده، پست و مقام اين دنياي مادي، ما را از خدا دور كند! خدا ناظر بر كارهاي ماست. دست از اين اختلافها و كشمكشهاي پوچ و توخالي برداريد. قلب امام را بيشتر از اين به درد نياوريم. دست به دست هم بدهيم و اگر تا كنون موفق نشدهايم دين خود را نسبت به خون شهداي اسلام از جان عزيزتر، ادا كنيم. با تلاش و كوشش پيگير به نگهدراي از دستآوردهاي انقلاب بكوشيم و زمينه صدور واقعي آن را با عمل صحيحمان فراهم كنيم انشاءالله. اي برادر! ثابت قدم و استوار پيش برو. گمان مبر كه شهيدان مردهاند. شهيد، شاهد است و جاودانه شاهدي بر ظلم ابرجنايتكاراني كه هر روز بر مردم محروم ستم ميكنند. اي مادر عزيز! چون كوه استوار و ثابت باش. جاودانه بمان و از حق خود و فرزندان اين آب و خاك حمايت كن. هان! بيدار باش كه هادت من، تو را از هدف باز ندارد. چراكه هدفمان بسي بالاتر از اينهاست كه در راه آن بيتوجهي شود. زينبوار، بار مصيبت را بر دوش بكش و رسالت شهيدان را بر هر كوي و برزن بانگ بزن و برسان. برادران و خواهران! شما امام حسين (ع) و زينب (س) را در زندگي خود الگو قرار دهيد و زمينه را براي انقلاب حضرت مهدي (عج) فراهم نماييد. از خداوند ميخواهم كه شما را در تمام امتحانات الهي موفق بدارد. چون مقصد امتحان عمل است و اين دنيا فقط محل امتحان است، و هر كس با اعمال خود، نتيجه امتحان را در روز قيامت مشخص ميكند؛ همگي در خط اسلام بايستيد. قدر اين رهبر عظيمالشأن را بدانيد. چرا كه، ما هر چه داريم از اين رهبر داريم. تا ميتوانيد براي رهبر دعا كنيد. شبها دو ركعت نماز براي سلامتي امام و براي ظهور حضرت مهدي (عج) به جاي آوريد. دعاي كميل و توسل بخوانيد و ادعيه ديگر را نيز فراموش نكنيد. اي پدر و مادر عزيزم! اگر نتوانستم وظيفه فرزندي خود را انجام دهم، مرا ببخشاييد. اگر از من خطايي سرزده، به بزرگواري خودتان عفو و بخشش كنيد. مرا حلال كنيد. از همه دوستان و كساني كه مرا ميشناسند ميخواهم اگر از من بدي ديدهاند يا خطايي از من سر زده يا غيبتي از آنها كردهام،مرا ببخشند و حلال كنند. "والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته" "سيدكمال فاضل دهكردي" 8/5/1364 خاطرات حسن سميع:
عمليات والفجر 8 شروع شده بود .من چون در دانشگاه امتحان داشتم براي عمليات دير رسيدم و از عمليات اصلي جا ماندم .به وسيله بي سيم از حاجي کسب تکليف کر دم .ايشان فرمودند :بايد به گروهاني که شهيد ابوالفتح نظري فرماندهي آن رابه عهده دارد؛به پيوندي. من هم اين کار را کردم .همان شب برادر نظري شهيدشد .بنا بر اين به دستور حاج کمال ،فرماندهي گروهان به من واگذار شد .
گروهان ما پس از طي مسيري به گردان يا زهرا (س)رسيد. سر از پا نمي شناختم .حقيقتش به حاجي و کمالاتش ،عادت و ارادت پيدا کرده بودم و حالا که او را مي ديدم ،سر از پا نمي شناختم ،گفتم : گروهان کجا مستقر شود ؟با همان شادابي هميشگي اش گفت :همين جا پشت خاکريز خودمان . برادران از اين هماهنگي و اين که توفيق پيدا کرده بودند با گر دان حاج کمال همنشين و همرزم باشند ،سر از پا نمي شناختند .بدون احسا س خستگي ،شروع کر دند به آماده سازي سنگرهايشا ن تا در مقا بل حملاتي که تا لحظات ديگرازسوي عراقيها شروع مي شود؛مقاومت کنند. همه مشغول بودند .پس از آماده سازي سنگر ها ،داشتم استراحت مي کر دم که حاجي رادرکنارم ديدم .دست گرمش را بر شانه ام گذاشت و گفت :جوون !خسته شدي ؟و من از شدت خستگي قدرت پاسخگويئ نداشتم ،فقط لبخند زدم و به خواب رفتم .وقتي بيدار شدم حاجي نبود . پرسيدم حاجي کجاست ؟ يکي از برادران دوان دوان خودش رابه من رساند آمد و با گريه و ناله گفت (حاجي ...ترکش خورده و شهيد شده )با شنيدن اين حرف غم تمام وجودم را گرفت.چرا حاجي تنها ؟روزهاي طو لاني جبهه ،دوستي و صميميت خاصي که با هم داشتيم،.همه و همه مثل تصويري از مقا بل چشمانم عبور مي کرد .گويي زمان گذشته زنده و در جريان بود. گويي حاجي مثل هميشه به سجده اي طولاني رفته بود ...و در آن لحظه فراموش نشدني ،غم بزر گي بر دلم نشست .چرا که او افتخار پيدا کرده و جاودانه شده بود و من هنوز اينجا ،تنها ... اوايل عمليات والفجر 8 بود ،پشت خط پدافندي مستقر شده بودم چند صد متر آن سو تر تعداد زيادي نخل جلو ديدگانمان را گرفته بود و همين امر سبب شد تا حرکت و شناسايي دشمن به دشواري صورت گيرد . حاج کمال ،چند نفر از برادران را مامور کرد تا آن نخل هاي مزاحم را از بين ببرند ماموريت آنان ،سو زاندن نخلها بود تا هم ديد کافي براي نيرو ها به وجود آيد و هم اين که شعله هاي آتش ،باعث رعب و وحشت دشمن زبون گردد.ماموريت کار هم به عهده عزيزان شهيد سيد عبدالله حسيني ،شهيد جهانبخش مبيني ،شهيد علياري و شهيد سهراب شريفي و تعدادي ديگر از برادران سپرده شد . قبل از حرکت برادران ،ناگهان هواپيماي دشمن ،دل آسمان راشکافت ،راکتي شليک کرد و پشت خط باانفجار مهيبي لرزيد .فرياد شهيد حاج کمال در اين ميان شنيده مي شد که خطاب به برادران مي گفت : بخوابيد ...سنگر بگيريد ...و لحظه اي بعد همه دراز کشيدند و يا در سنگر ها مستقر شدند .اما تنها سردار فاضل بود که دلسوزانه سعي مي کرد به افراد کمک کند و هيچ هراسي به خود راه نمي داد. هرچقدر مي گفتيم :حاجي !تو هم سنگر بگير !!!او بدون اين که به فکر خودش با شد دلسوزانه نيرو هايش راهدايت مي کرد .دوباره از سوي هواپيماهاي عراقي راکتهاي ديگري شليک شد ودر چند متري شهيد فاضل فرود آمدومنفجرشد. لحظاتي بعدخودم رابه اورساندم آرام وراحت خوابيده بود. او شهيد شده بودومابايد تا ابدحسرت بي اوبودن را داشته باشيم. حجت السلام شيرمردي: در گردان يا زهرا( س) به عنوان مبلغ انجام وظيفه مي کردم. هر گاه بحثي پيرامون فريضه امر به معروف و نهي از منکر پيش مي آمد حاج کمال با صبر وحوصله به توضيح وصحبت در مورد آن مي پرداخت .از طرفي در برابر خطا هاي ديگران گذشت و تواضع غير قابل توصيفي داشت به طوري که خود مصداق و نمونه ي بارز موردبحث بود. همواره به دعا و نيايش متوسل مي شد. اگر به کسي نکته اي را گوشزد مي کرد خود بارهاآن رابه بهترين شيوه عمل کرده بود .زينت جملات و دلايل اعمالش هميشه سخنان ائمه معصومين ( ع) بود .آنقدر متواضع بود که اگر کسي مسوليت و رتبه ي نظامي او را نمي دانست خيال مي کرد که فردي عادي است .هيچگاه احساس غرور نداشت و اين مسئله راهر کسي با اولين برخورد متوجه مي شد .اين اخلاق و صداقت او باعث شد در ميان رزمندگان و جبهه زبانزد باشد. ازويژگي هاي اخلاقي شهيد فاضل اين بود که کمتر حالات معنوي خود رابروزمي داد و هميشه عادت داشت صادق و بي ريا و خودماني در محافل حاضر شود .يادم هست زماني که از طريق راديو و تلويزيون براي مصاحبه خدمت ايشان رسيدند؛ گفت: حاضر نيستم از من در تلويزيون به عنوان فرمانده نامي برده شود و همين لقب بسيجي برايم کافي است.هر چه اصرار کردند که مصاحبه تلويزيوني انجام دهد ؛ايشان با تاکيد فرمودند: اگر کاري انجام مي گيرد براي رضاي حق تعالي است و من در حدي نيستم که حتي چند دقيقه اي مزاحم امت حزب اله شوم و اين بيانگر نهايت فروتني و بزرگواري ايشان بود. ايرج مسعودي: افتخارداشتم به عنوان يکي از نيروهاي گردان يا زهرا(س)باشم.گردان در نيرو گاه انرژي اتمي مستقرو ازفرمانده دلاوري چون حاج کمال فاضل برخوردار بود. يک روز مارا براي اردوبه شوش دانيال بردندونماز رادر زيارتگاه دانيال نبي(ع)،(باآن نماي زيبا و ديدني اش)خوانديم.يک دوربين عکاسي همراه داشتم که با آن دو تا عکس از حاج کمال گرفتم . متاسفانه يکي از عکسها سوخت ولي ديگر ي عکسي است ديدني وجالب .به اين صورت که در داخل محو طه آرامگاه دانيا ل نبي (ع ) حاجي به همراه جمعي از نيروهاي بسيجي ايستاده بود در آن حالت خاص موقعي که همه آماده شده بودند تا از آنها عکس بگيرم، متو جه چهره و حالت سيد کمال شدم که با صفا ترين و بي ريا ترين آنهابود .خيلي متواضع بين بچه ها ايستا ده بود و حالت متواضعانه ايشان مرا به فکر فرو برد که او پرستوي مهاجري است که متعلق به اين عالم خاکي نيست. دنياي او دنياي ديگري است که اوبه آن تعلق دارد... برادرسميع: يک روز خيلي دلم گرفته بود از بعضي برادران کمي گلايه داشتم مثل هميشه دواي اين کار .يعني حاجي رايافتم به سراغش رفتم و گفتم حاجي بچه ها مثل گذ شته نيستند. برخي خود ساخته نيستند. معنويت آنها کم شده و کلي گله و شکايت. وقتي همه حرف هايم را زدم حاجي با متانت خاصي گفت اشکال از خودمو نه .به خودت برگرد .فکر نمي کني ما هم مقصريم .بيشتر به اعمالت فکر کن به خودت بيا . اين گفتارحاجي به طور عجيبي بر من اثر گذاشت .انگار از آن زمان واقعا خواستم که به خودم بيايم وکمترشکوه وشکايت کنم. ايوب زماني: جذ به و روحانيت فرماندهي چون حاج کمال به گونه اي بود که نيروهايي که وارد گردان يا زهرا (س) مي شدند هيچ گاه و به هيچ نحو از گردان خارج نمي شدند .آنقدر مي ماندند تا شهيد مجروح و يا جانباز شوند و يا اين که پرچم پيروزي را به اهتزاز درآورند .پر و پا قرص مي ماندند و در کنار فر مانده مخلص اين گردان به مبارزه و مقاو مت مي پرداختند. گردان يا زهرا( س) نيروهايي داشت تضمين شده از هر جهت که تا آخرين لحظه در برابر دشمن بعثي مي جنگيدند و حماسه ها مي آفريدند. سعيد عبداللهيان: چهره خاص ونوراني برخي ازبرادران درجبهه به قول معروف تابلوبود. چهره حاج کمال هم ازهمان چهره ها بود. هرکس به او نگاه مي کرد ناخواسته مي گفت:اوشهيدخواهدشد.چهره اي مظلوم،باوقار و عاشقانه داشت.طوري که انسان را شيفته خود مي کرد .يادم هست هنگامي که بعضي ازبرادران سربه سرم مي گذاشتندوازشهادت حرف مي زدند،حاجي مي گفت:به خوبي از همديگرکسب فيض کنيم که اين آخرين ديدار است. و عجيب بود که کسي ازاين سخن تاثير منفي نمي گرفت.نه مايوس مي شدونه وحشت زده؛بلکه همگي مصمم مي شدند که بااراده قوي به قلب دشمن حمله ببرندوبدون هيچ احساس ترسي ،دشمن بعثي رابه هلاکت برسانند .همين روحيه قوي وعشق به شهادت يکي ازاساسي ترين رموز پيروزي رزمندگان اسلام بود. ايوب زماني: حاجي اجازه نمي داداوقات فراغت بچه هادرجبهه به بطالت سپري شود.همواره سعي مي کرد تا آنهارابانشاط وآماده نگه دارد.چه ازنظرجسمي وچه ازنظرروحي.خيلي خودماني بچه هارا درجمع مي کرد و موضوعي را متناسب با شرايط روز مطرح مي کرد وآن رابه بحث مي گذاشت. درخصوص ائمه اطهار،سخنان وخصوصيات آنها سخن مي گفت. درموردعمليات وچگونگي استراتژي دشمن سخن مي گفت وازرزمندگان ونيروهاي تحت امرش ،نظرمي خواست. هميشه ازحداقل زمان حداکثر استفاده رامي بردودرپايان اين جلسات همه رابه دعا فرامي خواند تابرايش دعاکنندکه خداوند شهادت را نصيبش کند. حسن سميع: زماني که به مرخصي مي آمديم حاجي در پشت جبهه هم بيکار نمي نشست .مرتب با بچه ها ارتباط داشت و جلساتي در منازل آنها تشکيل مي داد .روحيات افراد را مي سنجيد و سعي مي کرد به همه ي آنها رشد عرفاني دهد .بچه ها همه تحت تاثير اخلاق و منش و سخنان او قرار گرفته بودند برخي مواقع خود اوميزان مي شد .شبهايي که به خانه ايشان مي رفتيم قبل از هر چيزي پيشنهاد ميکرد که هر کدام از بچه ها يک حديث بخوانند .حديث ها که خوانده مي شد ، نوبت به بحث و تبادل نظر مي رسيد که غا لبا در مورد مسائل سياسي نظا مي و ديني بود و نتايج حاصله باعث رشد فکري و معنوي برادران مي شد. همه اينها از ثمرات اين گونه جلسات و مهماني ها به شمار مي رفت. مظاهر داودي دهکردي: سا لروز وفات حضرت زهرا ( س) بود حاج کمال به دليل ارادت خاصي که به حضرت زهرا ( س) داشت تصميم گرفتند تا گردان را که به همين نام اسم گذاري کرده بودند؛ براي سوگواري و بر گزاري مراسم به مقر گردان امام سجاد (ع) ببرند .فرمانده گردان امام سجاد( ع).سردار شهيد رضا رحماني دوست وفادار حاجي بودند که در سال1365درجزيره مجنون به شهادت رسيدند. اوبا احترام زياد به پيشوازمان آمد و آن چنان با ما خوشامد گويي کرد که همه از اين همه صفا و صميميت به وجد آمده بوديم. .حتي يادم هست که تاکيد مي کرد .اين وظيفه گردان ما بود که به خدمت شما برسيم.اين برخورد خاضعانه و مخلصانه چنان صفا و صميميتي در بين بچه ها ايجاد کرده بود که گويي گرداني وجود ندارد و همه غرق در آن فضاي معنوي؛يکي بودند عبداله علي بيگي: تا زماني که من با ايشان بودم به ياد ندارم که به تنهايي و در سنگر خود غذا بخورد .هميشه با اخلاص تمام سنگر به سنگر مي رفت .خودماني و بي ريا همسفره بسيجي ها مي شد و با آنان غذا مي خورد .برادران با مشاهده اين عمل مخلصانه فرمانده خود ،احساس شوق وشور و شعف مي کردند و او را بيش از پيش در جمع خود پذيرا بودند و شادمان وذ وق زده ديگران را خبر مي کردند . درهرسنگري که او مهمان بود.غلغه به پا بود و همگي نسبت به اين مسئله افتخار مي کردند. يک روز به شوخي به حاجي گفتم : چرا تو سنگر خودت غذا نمي خوري.با خنده جواب داد .پيش بچه ها غذا مي چسبه؛ تنهايي غذا هضم نمي شه . جداي از اين ما با بقيه افراد فرقي نداريم و غذاي ما همين است که ديگران تناول مي کنند. زماني که خسته و کوفته از شناسايي برمي گشت، کمپوتي را باز مي کردم و به دستش مي دادم و مي گفتم: بخور تا خستگي راه از تنت در بيايد .اما نمي خورد و مي گفت بگذاريد بچه ها بيا يند باهم بخوريم .صبر مي کرد تا برادران و يارانش در اطراف او حلقه مي زدند، آن وقت مي گفت .حالا يکي يک کمپوت هم به آنها بده تا با هم بخوريم .آري او را هيچ وقت تنها نديدم .در جمع بود و دلش پيش خدا و معبودش . حبيب اله رحمتي: در ساليا ن جنگ من و تعداد ديگري از برادران مسئوليت تا مين نيرو هاي بسيجي رادر پشت جبهه به عهده داشتيم .برخي مواقع سردار حاج کمال فاضل براي تدارک نيرو به سراغ ما مي آمد .بيشتر موارد دوست همرزمش سر دار شهيدحاج غلام رضا کاووسي نيز در کنارش بود .يعني ما بيشتر آن دو را کنار هم مي ديدم و چنان عادت به ديدن آنها در کنار هم داشتيم که مي دانستيم ، وقتي که يکي از آنها هست ديگري هم خواهد بود .روزي به شوخي گفتم :حاجي چه حکمتي است که شما دو نفر هميشه با هم هستيد ؟حاج کمال با تبسم پر معنايي گفت: حکمت دانه هاي تسبيح وبند است. همان طور که تسبيح بدون بند معنايي ندارد .ما هم بدون هم معنايي نداريم .اين را که گفت حاج غلام رضا کاووسي از اين همه ارادت و دوستي اشک شوق در چشمانش حلقه زد و پيشاني حاج کمال را بوسيد .حرکت خالصانه و عارفانه اين دو برادر مرا به فکر فرو برد .چنان که از اين همه ارادت و صميميت به ياد دوستي ابوذر و سلمان درپناه حضرت علي( ع) افتادم. سعيد عبداللهيان: شهيد فاضل هيچ دلبستگي به ماديات نداشت. همواره ازاموردنيايي پرهيزمي کرد.به عنوان نمونه زماني که ازطرف اداره زمين شهري، قطعه زمين کوچکي به او تعلق گرفت، ايشان رغبت چندا ني به ساختن آن نشان نمي دادحتي برخي مواقع که از اومي پرسيديم: حاجي چرادست به ساختن اين خانه نمي زني؟ چشمانش به وضوح شهادت مي داد که تعلقات مادي رادوست ندارد. به زبانش مجال ادعا نمي داد وعملا توجه وفهم خود را معطوف به مسائل معنوي زندگي مي کرد .درهمان حالي که همه مي گفتند حاجي دست به کار زمين شو. با اراده ي مصمم دست به تاسيس وتجهيز بسيج حوره يک شهرکرد شد وبانقش فعال خود دراين حوزه در پيشبردمقاصدعاليه آن همت گمارد.برادران راسازماندهي کرد وسايل خريد ...و کارهاي بسيار ديگري که در حوصله اين خاطره ي کوتاه نمي گنجد .هميشه اين جمله رسا و آرماني اش در گوش بچه ها خواهد ماند که گفت : با ذکر و توسل به ائمه اطهار ( عليهم السلام )خانه آخرت را محکم بنا کنيد . کمال صمد زاده: زماني که حاج کمال ازدواج کرد از ايشان دعوت کرديم که به اتفاق همسرشان به خانه ما بيايند .حاجي با صفا ي هميشگي اش قبول کر د و آمد .بعدا از دوستان شنيدم که آن شب به خانه پدر و مادر همسرشان نيز دعوت شده بود و ليکن دعوت مرا اجابت کرده بود .از اين مسئله سخت ناراحت شدم و با خودم گفتم شايد به تعارف و رو دربايستي افتاده و دعوتم راپذيرفته .بنابر اين موضوع را به حاجي گفتم .ايشان با تبسم شيريني گفت :هيچ مسئله اي نبود هر دو برايم عزيز و گرامي هستيد منتهاوقتي تقاضا و دعوتي از سوي بسيجيان جان بر کف باشد .بهتر مي دانم که به آن عمل کنم .خويشان اولي و بسيجيان اولي ترند... ايوب زماني: شهيد سيد کمال علاقه زيادي به معصومين عليهم السلام به ويژه حضر ت زهرا (س)داشت و همين علاقه و انگيزه ي ايشان باعث شد نام يا زهرا را براي گردان تحت امر خود انتخاب کند .البته سبب وعلت اصلي انتخاب شان هم الهامات غيبي بود که خود آن بزگوار آن رااين گونه تعريف کرده است (اين موضوع را تا لحظه شهادتشان کسي نمي دانست وپس از آن شهيد ايرج آقابزرگي آن رابازگوکرد.) درعمليات محرم مجروح شدم.مرا به بيمارستان پشت جبهه انتقال دادند.چندروزي که گذشت حالم بهتر شد.دلم هواي جبهه کرد؛بسيجيان ،پاسداران وآن خلوص بي ريايشان،هميشه درنظرم مجسم بود .درست نبود که من پشت جبهه باشم ودوستانم در ميدان کارزار.اينها رابه دکتر معالجم گفتم اما اوهنوز معالجاتم را کافي نمي ديد. هرچه اصرارکردم اونپذيرفت وگفت:بايد تاچندروزديگرهم بستري باشم واستراحت کنم .راستش دلم گرفت،بغض گلويم رافشرد.شب جمعه بود باناراحتي به خواب رفتم .درعالم خواب بانوي مجلله اي،به سويم آمد،باورم نمي شد ،به نظرم آمد حضرت زهرا(سلام الله عليه )رازيارت مي کنم .خودش بود،جذبه معنوي اش چنان بود که باسنگيني خاصي لفظ مادر برزبانم جاري شد.وقتي گفتم :مادر.درجواب شنيدم:من مادرت خواهم بود به يک شرط!عرض کردم:چه شرطي؟ فرمود:به شرط آن که پيمان ببندي جنگ وجهاددرراه خداراهيچگاه ترک نکني. خواستم چيزي بگويم که آ ن بزرگوار ازنظرم ناپديدشد. ازآن پس شهيدفاضل تصميم مي گيرد لحظه اي جبهه وجنگ را ترک نکند.حتي زماني که سردار زاهدي (فرمانده نيروي زميني سپاه) که آن موقع فرمانده تيپ 44قمربني هاشم (ع)بود وعلاقه زيادي به سردار فاضل داشت؛ازاو مي خاهد که به مکه معظمه مشرف شود ،قبول نمي کندواصرار مي کند در جبهه بماند و مي گويد:هنوز فرصت زياد است، زمانش که شد ، ميروم . چند وقت بعد با پافشاري واصرار دوستان به خصوص سردار زاهدي، شهيد فاضل به مکه مشرف مي شود. به راستي که او مرد عمل بود نه حرف سخن . به شهيد آقابزرگي گفته بود:تابه شهادت نرسم از قول وعهدي که باحضرت زهرا (س) بسته ام سرباز نخواهم زد. شکرالله شکرچيان: سال 1362درجبهه کوشک درفاصله 500متري عراقي ها سنگر کمين داشتيم که اين سنگر تاخط مقدم نيروهاي خودي 700،800مترفاصله داشت. ماازراه کانالي که حفر کرده بوديم به جبهه دشمن نفوذ مي کرديم وعمليات گشت وشناسايي انجام مي داديم . يکروز صبح هنگامي که همراه شهيد فاضل مقداري از کانال را طي کرديم ،دشمن شروع کرد به سمت ماو باشدت زياد تيراندازي کردن . وضعيت خطر ناکي پيش آمده بود. مثل مواقع اينطوري شروع کردم آيه مبارکه وجعلنا من بين ايديهم سدا ومن خلفهم سدا ،راخواندن .گلوله ها به اينطرف وآن طرف مي خوردند. شهيد فاضل گفت:آتش دشمن خيلي شديد است وحالا نمي توانيم برگرديم به سمت جبهه خودي، خطرناک است . بنشين وآيه وجعلنا را بخوان تا بلند شويم وبه راحتي به سمت نيروهاي خودي برويم. گفتم :دو،سه بار خوانده ام .ايشان فرمود دوباره بخوان! از صميم قلب بخوان!. دوباره باتوجهي عميق وبه همراهي شهيد فاضل آيه راخواندم . بعد بلند شديم وبا کمال تعجب وبه راحتي آمديم به سمت نيروهاي خودمان . بدون اينکه هيچ گلوله اي به ما شليک شود!! در نيروگاه اتمي آبادان مستقر بوديم .يک روز قرار شد به ميدان تير برويم . به آنجا رفتيم وشروع به تيراندازي کرديم . يکي از رزمندگان به نام محبي که بعد ها شهيد شد ؛ مي خواست با آر پي جي 7 به سوي يک تانک از کار افتا ده شليک ، کند . نشانه گرفت وماشه را فشار داد ، اما آر پي جي 7 شليک نشد. گلوله گير کرده بود .درآن لحظه شهيد فاضل به کمک آن رزمنده رفت تا کمک کند ،گلوله را درآورد. ناگهان گلوله منفجر شد وگردو غبار همه جا راگرفت .ما ديگر چيزي نفهميد يم لحظاتي بعد متوجه شديم هر کدام به طرفي افتاده و در هر حالي که سر تا پا يمان ازانفجار سوخته است .تقريبا جايي را نمي ديدم .به سرعت ما را سوار خودرو کردند و به بهداري انتقال دادند.به محض اينکه دکتر ما را معاينه کرد ،گفت :اين سه نفر (يعني فاضل ،محبي و بنده )وضعشان وخيم است ،آنها رابه اورژانس انتقال دهيد .سوار خودرو شديم وبه سمت اورژانس اهواز حرکت کرديم .در بين را درحاليکه شانه به شانه شهيد فاضل بودم ،گفتم سيد تو گلوله را گرفته بودي!!طوري نشدي؟د ستت سالم است؟ سعيد عبداللهيان:
به آرامي گفت :چيزي نيست ،دستم کمي سوخته است ولي خوشحالم!! پرسيدم :از چي خوشحالي ؟ گفت:
ازاين که ديگر به آتش جهنم نخواهم سوخت!! دراهواز پس از معاينه ؛ دکتر تشخيص داد بايد مارا به تهران اعزام کنند . شب اول که در بيمارستان تهران بستري بوديم تخت من کنار تخت فاضل بود .آن شب کلي باهم حرف زديم . سيد کمال گفت:سعيد ديشب براي دومين بار خواب حضرت زهرا (س) راديدم . او اين راگفت واشک از چشمانش سرازير شد.هردوي ما ازناحيه چشم دچار سوختگي شده بوديم. دوروز بعد از آن که فاضل آن خواب عجيب را تعريف کرد ؛ چشمان ما به طور معجزه آسايي روبه بهبودي نهاد. دکتر معالج از ديدن اين شرايط متعجب شدوگفت: سوختگي شما به طور معجزه آسايي روبه بهبودي است .باکمي مراقبت تا چند روز ديگر مرخص مي شويد. يکروز درهمان بيمارستان امير ظهيرنژاد که آن موقع رئيس ستاد مشترک ارتش، بود وبراي عيادت از مادرش به بيمارستان آمده بود ؛ به ملاقات ما آمد.کلي مارا تحويل گرفت .وقتي ماجراي انفجار گلوله آر پي جي 7 وزخمي شدن مارا شنيد، با خنده گفت:آفرين به شما بسيجي هاوپاسدارها يک گلوله آر پي جي ، تانک 40تني را منفجر مي کند ،اما حريف شما نشده است. کمال صمد زاده: اولين بار که با حاج کمال آشنا شدم در منطقه طلائيه بود .من در آن موقع مسئول پرسنلي گردان بودم .به همين جهت اکثر اوقات همراه حاجي بودم. يادم هست در جزيره مجنون سنگر کميني بود که رزمندگان درآن کمين مي کردندومواضع دشمن را شناسايي مي کردند. اين سنگر با خط نيروهاي عراقي فاصله خيلي کمي داشت. يک شب حاجي به من گفت: بياباهم برويم سنگر کمين.باهم رفتيم. از هرطرف گلوله خمپاره مي باريد.سنگر کمين هم به خاطر اين گلوله بارانها استحکامش را ازدست داده بود.روبه حاجي گفتم :موقعيت خيلي خطرناکه ؛ماندن صلاح نيست. حاجي حرفي نزد ؛مدتي سکوت کرد بعد روبه قبله برگشت آرام شروع کرد آيه شريف وجعلنا.... راخواندن .قرآن خواندن حاجي آرامش خاصي به من داد . پس از آن به طور باور نکردني ،ديگر گلوله ايي ازطرف دشمن شليک نشد.بلند شديم وازسنگر کمين بيرون آمديم.درحال برگشت به سمت خط نيروهاي خودي يک لحظه به طرف خط عراقي ها نگاه کردم.انگارآنها کور شده بودند. هيچ عکس العملي از آنها ديده نمي شد . آري.خداوند سدي در برابر ديدگان دشمن قرار داده بود که ما را نبينند و اين هم از هيچ نيروي ديگري بر نمي آمد .دست خدا در کار بود و آيه نجات او ايوب زماني: قد افلح المومنون..... به راستي مومنان رستگار شدند .
آيات سوره مومنون، آياتي بودند که همواره بر زبان گوياي شهيد حاج سيد کما ل جاري بود .همه جا و در همه احوال زمزمه مي کرد و جزئي از زندگي عارفانه اش شده بود . هنگام دعا و نيايش با گريه ي شوق از آيات اين سوره مي خواند و در آنها غرق مي شد. مثل آن بود که با اين سوره و يکايک آيه هاي آن پيوند دروني و وا لايي بر قرار کرده است. بعد از شهادت افتخار اميزش من و تعداد ديگري از دوستان بسيجي اش؛ از جمله دوست وفادارش شهيد کاووسي تصميم گرفتيم تا بر اساس قراعن موجود، زندگي نامه ايشان رامرتب و به صورت هماهنگي بنويسيم .براي حسن آغاز کار تفالي به قرآن کريم زديم .الله اکبر، سوره مو منون؛ نگا همان را به خود معطوف کرد و اشک شوق و شگفتي از خاطر ات اين سردار بزرگ بود که در چشمانمان نقش بست. طنين آيه هارا از زبان او مي شد شنيد... الذ ين هم في صلاتهم خاشعون .انگار مثل هميشه در نماز با تمام وجود مي گريست. کما ل صمد زاده: نماز شب حاجي هيچ گاه ترک نمي شد حتي در سخت ترين شرايط عمليات ،هميشه موقعي که به نماز مي ايستاد ،چشمانش پر از اشک و چهره اش نوراني مي شد، چنان که آدمي رامجذوب خود مي کرد و بذ ر صفا و لطف را در دل مي کاشت . در رفتارش با بچه ها بسيار مهربان و گشاده رو بود .به طو ري که هر گاه فرستي دست مي داد ،بين آنها مي نشست و با حالتي که ناشي از صداقت و اخلاص بود ،درباره نماز ،به خصوص نماز شب و نتايج و آثار و مزاياي آ ن سخن مي گفت .حاجي حتي مسائل مربوط به امر به معروف و نهي از منکر را از طريق احکام نماز بيان مي کرد و عجيب اين که در کارش بسيار موفق بود مظاهر داوودي دهکردي: وقت نمازصبح بود .با برادران ديگر به مسجد رفتيم ،حاج کمال طبق معمول زودتر از همه در مسجد حا ضر شده بود .شب گذشته به شدت باران آمده بود و به همين جهت از سقف مسجد آب مي چکيد به طوري که حتي محراب هم از آب پر شده بود و به نظر مي رسيد خواندن نماز جماعت غير ممکن باشد . با توجه به چنين شرايطي ،برادران پيشنهاد کردند نمازشان رابه صورت فرادي و در داخل سنگر بخوانند .حاج کمال که از دوستاران واقعي اهل بيت و ازطرفداران پرو پا قرص نماز جماعت بود ،با صداي رساي خود به همه گفت : برادران حتي اگر شده لباس غواصي بپو شيد و داخل آب نماز بخوانيد ،نماز جماعت بايد برگذار شود.باشنيدن سخنان پر شور حاجي ،برادران همه به ذوق و شوق آمدند و آماده گي خود را براي برگزاري نماز جماعت اعلام کردند . اسکندر شاهوردي: در پاسگاه زيد با شهيد حاج کمال بوديم .ايشان در آن زمان مسئول محور بود .ازاوصاف اوبسيارشنيده بودم اماباورم نمي شدکه وي تاآن حدمراتب اخلاص راکسب کرده باشد.هرشب به يک سنگرمي رفت بابرادران بسيارمهربان ويکرنگ بود .اولين کلام وسفارشي که برزبان مبارکشان جاري مي شدنمازوبخصوص نمازشب بود. همواره برادران راتشويق به خواندن نمازشب مي کرد.هنگامي که درباره ي نمازشب سخن مي گفت، حالت عجيبي پيدامي کردواشک درديدگانش حلقه مي زد .توجه به نماز شب ،چنان در ميان بچه هاي جبهه اهمييت داشت که هنگامي که نام گردان يا زهرا(س)،مي آمد همه ميگفتند: گردان يا زهرا(س)همان گردان نماز شب خوانهاست . )) حجت الاسلام شير مردي: يک شب مثل هميشه سيد کمال براي خواندن نماز شب در دل تاريکي شب وبا آرامي به سمت صحرا رفت و برادران رزمنده را براي لحظه اي،دقيقه اي و دنيايي تنها گذاشت .تنها با خود و خداي خود . مدتها بود تمناي دروني ام را مي شنيدم که تکرار مي کرد :سيد خدا چگونه نماز مي خواند ؟ و مدام طنين اين سئوال،کنجکاوم مي کرد تا از اسرار نماز اين سيد و عارف اطلاع پيدا کنم و چگو نگي آن رادر يا بم .بنابر اين آن شب بدون اين که کسي متوجه شود ،سيد را پيدا کردم. آهسته آهسته به دنبالش گام بر داشتم و او را دنبال کردم .مدتي که راه رفتيم ،سيد را ديدم که با سکوتي ژرف به آسمان مي نگرد و چيز هايي زمزمه مي کند .جلو تر رفتم تا چهره نوراني او رابهتر ببينم که مرا ديد .انگار نگاهش چيزي رادر درونم شکست .مانده بودم حرکت و قصدم راچگونه توجيه کنم که خو دش بزرگوارانه به سخن آمد : برادر ،عبادت خدا سر شار از ناگفته ها ست و مومن واقعي کسي است که در خلوت و تنهايي عبادت رادر يابد .انگار فهميده بود که به نيت ( کنجکاوي)او را دنبال کرده ام .با دستپاچگي گفتم :حاجي مي شود من هم با شما نماز شب بخوانم ؟لبخندي زد سپس آرام گفت :نماز شب، گريه و ناله براي حق ؛درتنهايي بهتر است. با اين حرف، ناخواسته اشک در چشمانم حلقه زد. با خود گفتم :حاجي چيزي رامي بيند که ما قادر به ديدن آن نيستيم ،چيزهايي درک مي کند و مي فهمد که ما هنوز ياراي انديشه آن را نداريم . آنگاه گام هاي استوارش بود که به جلو حرکت کرد و در شب ناپديد شد .فردا صبح هنگام نماز چهره نوراني سيد بر افروخته تر از پيش شده بود. چشمانش از گريه ،سرخ و متورم شده بود .انگار ساعت ها گريه کرده بود خدايا آيا در آن ساعت ما را هم دعا کرده است ...؟ شکراله چراغيان: يک شب در مراسم دعاي کميل ،متوجه شدم در سياهي شب فردي پيوسته و خالصانه گريه مي کند و صداي ناله اش لحظه يي قطع نمي شود و همين طور از ابتداي دعا تا انتهاي آن مشغول تضرع و انابه است .نزديکي هاي اتمام دعا و قبل از روشن شدن چراغ هاي مسجد ،بلند شد و به گوشه اي جهت اقامه نماز رفت .وقتي به فرش مسجد دست گذاشتم ،احساس کردم ليوان آبي روي آن ريخته اند به طرفي که مشغول نماز بود رفتم .حدسم درست بود او کسي نبود جز(حاج کمال فاضل ) به قدري خالصانه و عا رفانه مناجات مي کرد که مناجات او سرمشق همه رزمندگان اسلام بود و همه از او درس مي گرفتيم .هيچ گاه نماز شبش ترک نمي شد .براي مثال :در يکي از روز ها ،پيا ده روي زيادي داشتيم و شايديک شبانه روز استراحت نکرده بوديم .پس از بازگشت از پياده روي حدود ساعت 12 شب بود که آماده خوابيدن شديم .همه برادران از شدت خستگي به خواب رفتند . من در انديشه بودم که امشب ديگر اين سيد بزرگوارخوابيده است و ديگرکسي براي نماز شب بيدار نمي شود .خوف آن داشتم که براي نماز صبح بچه ها از اول وقت ،دير تر بيدار شوند.درهمين گير ودار ،هنگامي که سکوت همه جا رافرا گرفته بود ،ناگهان ديدم بنده خاص خدا به آرامي و بدون سر و صدا بلند شد و به سمت تانکر آب رفت .وضوگرفت و به گوشه اي جهت مناجات شب رفت و همان شب نيز به هنگام اذان ،نماز صبح را اقامه کرد . عبد اله علي بيگي: هنگام بيکاري و اوقات فراغت در جبهه ،شهيد فاضل برادران را به ورزش و جنب و جوش فرا مي خواند .آنان راتشويق و ترغيب مي کرد تا با ورزش هاي گوناگون به توانايي هاي جسمي و رزمي خود بيفزايند و در اين مسير فعاليت هاي زيادي از خود نشان مي داد .مثلا يک روز به من گفت :تعدادي از برادران اهل ورزش باستاني هستند ،بگو يا علي و برو شهرکرد و وسايل مورد نياز اين ورزش راتهيه کن .من هم به شهرکرد رفتم و تعدادي وسايل ورزش باستاني را تهيه کردم .وقتي شهيد فاضل آنها راديد خيلي خوشحال شد .آنها را بين بچه ها تقسيم کرد و به همراه تعدادي از برادران مشغول ساختن (گود)شد. گود که آماده شد ، اولين کسي بود که به داخل آن رفت و احترامات خاص اين ورزش و وارد شدن به گود را به جا آورد.شهيد فاضل بود. به دنبال او برادران يکي يکي به داخل گود رفتند و اين ورزش را در دل سنگر ها رواج دادند . اکبر سياح: قبل از عمليات بود .يک شب قرار شد براي آماده سازي نيرو ها ،يک راهپيما يي طولاني شبانه انجام شود. بعد از صر ف شام ،گردان آماده راهپيما يي شد .قرار بود مسافتي راکه از نيرو گاه انرژي اتمي آبادان امتداد داشت؛ طي کنيم .سيد کمال فرمانده گردان ،پيشا پيش بچه ها قرار گرفت و گفت :همه نيرو ها قمقمه هاي خود راپر از آب کنندولي حق خوردن ندارند. حرکت آغاز شد و چند ساعت بعد از شدت خستگي ،در مکاني به استراحت پر داختيم . همه مي گفتند :تشنه مان شده حاجي |اجازه مي دهي آب بخوريم ؟ شهيد فاضل در برابر چشمان همگان قمقمه خود رادر آورد و آب آن راروي زمين خالي کرد .همه از اين کار او تعجب کر دند .سپس حاجي رو به برادران گفت : همه اين کار رابکنند .بچه ها با اعتراض گفتند :حاجي خيلي تشنه مان است !ايشان در جواب گفت :اين يک آزمايش و امتحان است تا توان و تحمل و طاقت شما محک زده شود، اين کار انجام شد.نيروها به راه خود ادامه دادند و فر داي آن شب به آبادان رسيدند . در آنجا بود که آب نوشيدند و با اين عمل فرمانده گردان به شناسايي دقيق توانمندي هاي جسمي و روحي برادران پر داخت و آنان را براي عملياتي دشوار ،آماده کرد سال64در پادگان غدير اصفهان آموزش شناوغواصي، مي ديديم . يک روز وقتي از استخر شنا بيرون آمديم در مسير بر گشت به پادگان ،جواني تازه به دوران رسيده به يکي از برادران حرف نا شايستي زد. حاج کمال متوجه موضوع شد و بر خلاف انتظار ما با روش امر به معروف و نهي از منکر و نصيحت با آن جوان صحبت کرد .جوان اول ترسيده بود ولي بعد از عذرخواهي خداحافظي کردو رفت .
حسن سميع:
شدت و وسعت عمليات والفجر 8به قدري بود که آدمي را نا خداگاه به ياد جنگ صفين مي انداخت .
درآنجا حضرت علي (ع)فرموده بود : سپاهيان دشمن چون گرگان ،زوزه کشان به طرف ما حمله ور مي شوند . اين عمليات مصداقي بود براي تکرار جنگي که دو باره سر گرفته بود . نيرو هاي دشمن واقعاچون گرگ ها زوزه کشان به طرف سنگر ها و خاکريز ها ي ما حمله مي کر دند و اين بسيجيان دلاور و گردان هميشه جاويد يا زهرا (س)بود که در برابر آنان چون ذالفقار علي (ع)مي ايستاد و مي جنگيد آري گذشت و ايثار آن جانبازان و دليران آن قدر زياد است که شايد زبان از گفتن و قلم از نوشتن باز بماند و اين حقيقتي است که درنهايت پيروزي را براي رزمندگان اسلام به ارمغان آورد. عمليات والفجر 4 در مهر ماه سال 62 در ارتفاعات استراتژيک منطقه (پنجو ين )عراق صو رت گرفت .در آن عمليات (حاج کمال )فر ماندهي گروهان شهيد بهشتي از گردان سلمان را بر عهده داشت . شب عمليات بود .گر دان ها ي عملياتي زير نظر فر ماندهان خود با اشک شوق و دلي آکنده از عشق به معبود بر قلب سياه دشمن حمله ور شدند .ما مو ريت ما تسخير ارتفا ع (خلوزه 1 )در منطقه عملياتي بود .براي اين کار بايد کيلو متر ها راه را طي مي کر ديم و پس از عبور از چند ميدان مين و پشت سر گذاشتن قله و ارتفاعات ،به پاي قله ها يي که قراربود عمليات انجام شود ؛مي رسيديم اين منطقه بلند ترين نقطه به شمار مي رفت و دشمن با امکانات و تجهيزات کامل بر آن استقرار داشت . فرزندان اسلام سينه خيز خود راسپر گلوله ها ي دشمن کرده بودند و با عز مي راسخ به حرکت خود ادامه مي دادند .ساعت 5بود که به محل ماموريت مان رسيديم .هوا کمي روشن شده بود .نماز صبح را در حرکت به جا آورديم .ميدان مين بسيار وسيعي در دامنه قله خلوزه وجود داشت .گر دان متوقف شد تا معبر باز شود .ميدان مين تقريبا بازشده بود.هواهم روشن تر شده بود. فرمانده گر دان به حاج کمال دستورداد : گروهان خود راحرکت دهد و قله خلوزه را تصرف کند . آخرين قسمت معبر در حال باز شدن بود که دشمن متوجه ما شد .تير بار هاي دشمن شروع به شليک کر دند .حاج کمال به سرعت گرو هان راحر کت داد و خو د در جلو نيرو ها و بقيه پشت سر او به سوي قله و هدف اصلي روانه شدند .صداي الله اکبر رزمندگان اسلام لرزه بر اندام دشمن مي انداخت . سنگر هاي دشمن يکي يکي فتح مي شد البته اين پيروزي ميسر نبود مگر به لطف خدا و خون سرخ آناني که شهيد مي شدند .قله خلوزه در دود و آتش فرو رفته بود و بلاخره پس از درگيري تن به تن اين قله فتح شدو در همان لحظات حاج کمال از ناحيه سر و صو رت به شدت زخمي شد .بچه ها به بالاي قله رسيدند .تعداد زيادي از نيرو هاي دشمن کشته و بقيه متواري شده بو دند و رزمندگان اسلام بر فراز قله مستقر شدند . در همين حين ،توپخانه دشمن شديدا روي قله گلو له مي ريخت .حاج کمال منتظر دستور بعدي بود.ظهر بود که يک دفعه ستوني ازنيروهاي دشمن از کانالي مخفي درجلومان نمايان شد .دوباره درگيري تن به تن شروع شد،بسياري از آنان کشته و بقيه هم پا به فرار گذاشتند و اين اولين پاتک دشمن بود که خنثي شد . حدود ساعت 3 بعد از ظهر دشمن پاتک ديگري را آغاز کرد وشدت آتش دشمن به گونه اي بود که اطراف قله از شدت انفجارها ديده نمي شد .دشمن ما را دور زده بود و قصد داشت که از چند طرف به خط ما نفوذ پيداکند .حاج کمال از درد زخمهايش به خود مي پيچيد ،اما با روحيه اي عالي به نيرو ها قوت مي داد و مرتب در اطراف قله خلوزه حرکت مي کرد .از گردان حدود 25رزمنده باقي مانده بودکه براي حفظ قله مقا ومت مي کر دند .دشمن با تمام قوا وار د عمل شده بود .آمده بود تا قله راپس بگيرد. لطف خدا و هوشياري فرمانده دلاورمان حاج کمال و امداد هاي غيبي سبب شد تا متوجه شويم دشمن قصد محاصره ما را دارد و سعي مي کند بيشتر ازپشت سر؛ ما راغافلگير کند. وضعيت را که اينچنين ديديم ؛چند نفر در آن سمت که نيروهاي دشمن قصد محاصره ماراداشتند،مستقرشديم و موضع گرفتيم .چندين نارنجک به پايين پر تاب کر ديم .درست اين نارنجک ها مانند تير هاي ابابيل به امر خدا هدايت شدند و در وسط ستون دشمن منفجر شدند و اين انفجار ها باعث شد ستون دشمن به هم بريزد .فرياد و همهمه ي دشمن بلند شد با دادو فرياد دشمن متوجه شديم که نارنجکهادرجايي که دشمن حضوردارد؛فرود آمده. در اين موقع آتش رزمندگان اسلام بود که بر آنها باريدن گرفت و آنها رابه درک واصل کرد . با اين حال به دليل کمبود نيروي کافي ،موقعيت خطر ناکي به وجود آمده بود . حاج کمال دائما با بيسيم تماس مي گرفت و در خواست نيروي کمکي مي کرد .فر مانده گر دان اعلام مي کرد قلعه راتر ک کنيد و به پايين بر گر ديد اما حاج کمال در جواب مي فر مود :خون سرخ دوستانم قله رارنگين کرده . ما حاضر نيستيم قله رااز دست بدهيم . پس از ساعاتي درگيري؛ به لطف خدا و مقا ومت برادران پاتک اول دشمن خنثي شد اما دشمن دست بر دار نبود ديگر باره دشمن از هوا و با توپخانه و نيرو هاي پياده پاتک ديگري راآغاز کرد .در اين زمان ،بيش از15نفر از برادران باقي نمانده بودند .مهماتما ن هم در حال تمام شدن بود. تعدادي سنگر مهمات در جلو قله و با فاصله خيلي نزديک به دشمن وجود داشت که بچه ها به صو رت سينه خيز ،زير بارش گلوله و خمپاره به داخل آنها رفته و مقداري از آنها را بيرون آوردند. يکي دو سنگر مهمات هم منفجر شد که خوشبختانه کسي آسيب نديد .مهمات بين بچه ها تقسيم شد و با از خود گذشتگي بسيار مقاومت ادامه يافت .مقاومتي غير قا بل تصور؛بالاخره اين پاتک دشمن هم دفع شد .خورشيد فروزان در حال غروب بود هوا رو به تاريکي مي رفت و نيرو هاي باقيمانده ،زخمي و خسته مقاومت مي کردند جود فرمانده نستوهي مانند حاج کمال از شدت جراحات ديگران مي کاست.درحالي که خودش مجروح وزخمي در گوشه ي سنگر دراز کشيده بود .هواکاملا تاريک شد .بچه ها اطراف قله رادو نفر دو نفر و با فاصله زيادي نسبت به هم پوشش دادند .فرمانده مخلص هم با حرفهايش به بچه ها روحيه مي داد و مي فرمود : الان نيروي کمکي مي رسد ،مقاومت کنيد .و منتظر پيام بي سيم بود .وقتي دور قله حرکت مي کر ديم به هر دو نفري که مي رسيديم و آنها احيانا از شدت خستگي خوابيده بودند با آرامش آنها رابيدار مي کرديم .آنها سراغ نيرو هاي کمکي را مي گرفتند ، مي گفتيم :حاجي گفته نيرو هاي کمکي حرکت کرده و تا چند دقيقه ديگر به قله خواهند رسيد. در آن هنگام انگار کس ديگري بود که از قله حفاظت و پاسداري مي کرد .گويا آقا امام زمان (عج) خود بر قله مستقر شده بود و با دست هاي مبا رکش بچه ها را نوازش مي داد. خداوند دشمن را کور کر ده بود و يا اينکه در چند قدمي ما مستقربود. آثار منتشر شده درباره ي شهيد سردارفضائل اين کتاب که از انتشارات بنياد حفظ آثار ونشر ارزشهاي دفاع مقدس استان چهارمحال وبختياري است؛حاوي زندگي نامه ؛خاطرات جذاب وخواندني از سرگذشتهاي سردار شهيد کمال فاضل دهکردي است . شناسنامه کتاب به اين شرح است : سردار فضايل يادنامه سردار شهيد حاج سيد کمال فاضل فرمانده « گردان يا زهرا (س) » شامل : خاطرات همرزمان، خلاصه زندگي نامه و وصيّت نامه * تهيه و تدوين : علي گرجي * ويراستار : حسن رضايي خيرآبادي * ناشر : بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان چهار محال و بختياري * طرح جلد : محمد رستميان فر * حروفچيني و پردازش متن : خديجه شيرعلي زاده – محمد قاسمي * شمارگان : 2000 نسخه * ليتوگرافي و چاپ : سروش 3345409 (0381) * چاپ يکم : ارديبهشت 1385 * شهرکرد، بلوار آيت الله کاشاني، جنب خيابان شهيد رجايي، بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس استان چهار محال و بختياري، درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 256 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
سعيدي,هادي
در روز پانزدهم شهريور ماه سال 1347 ه ش گلي از خانواده متدين و مذهبي در روستاي ابو اسحاق از توابع شهرستان لردگان از استان چها محال و بختياري متولد شد که به دليل داشتن اخلاق خوب و شجاعت کم نظيرش مايه افتخار مردم اين ديار شد .زندگي درکوههاي زاگرس ومحيط محروم بخش فلارد هادي را فردي دليرو شجاع بار آورد.از دوران نوجواني تلاش مي کرد تا به هر طريق ممکن به لحاظ مانوس بودن با بسيج در اين ار گان مقدس ثبت نام کند تا بتواند به عرصه هاي نبرد اعزام شود . هادي علاقه زيادي به حضرت امام (ره) و حضرت آيت الله خامنه اي داشت . گذشت ايام وحضور درعرصه هاي گوناگون دفاع مقدس از هادي، آن نوجوان روستايي ، يک اسطوره وقهرمان ملي ساخته بود .تمام واحدهاي تيپ 44قمربني هاشم(ع)ازگردانهاي پياده وعملياتي گرفته تا توپخانه ،بهداري،واحد ضدزره و...شاهد حماسه آفريني شجاعت بي مثال هادي بود.
خاطرات
هادي گمگشته باز آيد به ميدان غم مخور بنام خداوند هفت آسمان تصاريف اين چرخ دادگر همه کشته گشتند در آن کار وزار سپهدار لشگر هم اندر زمان تو رفتي در جنان سرور مشعوف بيا اي کلک کن يک دم تو يادي درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 180 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
محمدي,فرهاد
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي و با سلام و درود بر كلية خانوادههاي شهيد داده و شهداي گرانقدر از صدر اسلام تاكنون و با سلام بر شما همشهريان و همروستائيان عزيزم، لازم دانستم كه چند كلمهاي از وصاياي خود را براي شما بازگو كنم. خدا را شكر ميكنم كه توفيق پيدا كردم تا اسلام را ياري كنم و به اين درياي بيكران سربازان اسلام بپيوندم. همان طور كه ميگويند قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود. من هم آمدم تا قطرهاي از اين دريا شوم. من به عنوان يك پاسدار كوچك آقا امام زمان(عج) از شما امت شهيدپرور ايراني و خصوصاً امت حزبا... چهارمحال و بختياري ميخواهم كه هميشه در صحنة مبارزه با كفر و استكبار جهاني باشيد و اسلام را ياري كنيد. حسين ابن علي(ع) را ياري كنيد. فرزند خلف ايشان، امام امت، خميني بتشكن را ياري كنيد و سلاح فرزندان شهيد تان را بدوش كشيد. همانطور كه از اول جنگ تا حالا جبههها را ياري كردهايد، تا پيروزي نهائي از ايثار جان و مال و فرزندانتان كوتاهي نكنيد. بخدا همة ما در حال امتحان هستيم. پروردگار حضرت ابراهيم خليل(ع) را امتحان كرد. پيامبر اسلام(ص) را امتحان كرد. علي ابن ابيطالب(ع) را امتحان كرد. فاطمة زهرا(س) را امتحان كرد. پس واي به حال ما. بايد حساب كار خودمان را بكنيم. بكوشيد كه از امتحان الهي سرفراز بيرون بيائيد. جنگ يك امتحان است. الحمدا... شماها تابحال از اين امتحان موفق بيرون آمدهايد اما در اين راه مشكلات زيادي وجود دارد وليكن بايد صبر كرد زيرا خداوند صابرين را دوست دارد. همان طور كه در قرآن مجيد فرموده ؛ خود ياور صابرين است. «اي اهل ايمان در پيشرفت كار خود صبر و مقاومت پيشه كنيد و به ذكر خدا و نماز توسل جوئيد.» بقره 153 سلام بر تو اي پدر گرامي پدري كه درس شجاعت به من آموختي. من از شما تشكر ميكنم كه زحمت مرا كشيدي و مرا بزرگ كردي و به جامعة اسلامي تحويل دادي. خداوند به شما صبر جميل و اجر جزيل اعطاء فرمايد و سلام بر تو اي مادر گرامي. مادر عزيزم، ميدانستم كه چه آرزويي براي من داشتي. ميخواستي كه در پيري عصاي دست شما باشم. اما چه كنم كه دشمنان بر سرزمين ما حملهور شدهاند و بايد جلوي اين متجاوزين را گرفت .مادر گرامي من شما را خيلي دوست دارم اما عشق و علاقة بزرگتري در قلبم وجود دارد كه نميتوانم از آن دست بردارم و آن عشق به اسلام و قرآن و خداست كه همگي ما بايد فداي آن شويم و براي ياري آن بايد خون داد .من آمدم به جبهه تا با نثار خون خود به پاي درخت تنومند اسلام پايبندي خود را به آن به اثبات برسانم. انشاءا... كه خدا قبول كند. مادر غم مخور كه من شهيد شدم، خوشحال باش كه من به اين راه كشيده شدم و با اين كار خود به دشمنان اسلام اعلام كردم كه ما؛ زن و مرد و پير و جوان ،هرگز دست از دين خود برنميداريم. بلكه با افتخار تمام جان خود را در اين راه فدا ميكنيم و اميد به عفو و بخشش پروردگار داريم. از شما برادران عزيزم ميخواهم كه ادامهدهندة راه من و ديگر شهيدان باشيد . از خواهران گرامييم نيز ميخواهم كه زينبوار در برابر مصائب صبر كنند و پيشاپيش ديگران از اسلام و قرآن دفاع كنند. تو همسر مهربانم كه در دوران زندگي در سختيها و خوشيها همراه من و غمخوار من و پيشتيبان من و مادر فرزندان من بودي؛ اميدوارم كه مرا حلال كني و از اينكه شهيد شدم ناراحت نشوي . اميدوارم كه بتواني فرزندانمان را بزرگ كني و برايشان هم پدر باشي و هم مادر. از شما فرزندانم ميخواهم كه در فراق من ناراحت نشويد و مادرتان را اذيت و ناراحت نكنيد و به مادرتان دلداري بدهيد و به مادرتان بگوييد كه جاي پدرمان خوب جايي است كه تمام شهيدان رفتهاند. جايي است كه اولياء دين رفتهاند جايي كه خدا از آن ياد كرده: اي اهل ايمان ،اي نفس مطمئن و دل آرام. با ياد خدا امروز به حضور پروردگارت بازآي كه تو خشنود به نعمتهاي ابدي او و او راضي از اعمال نيك تو است .بازآي و در صف بندگان خاص من درآي و در بهشت رضوان من داخل شود. بلد 26 تا 30 خوب ديگر بيش ازاين حرف نميزنم. از همة دوستان و آشنايان و خويشان و برادران و خواهران التماس دعا دارم. فقط يك حرف ديگر دارم؛ امام را تنها نگذاريد. امام را ياري كنيد .به خدادر برابر خون شهدا؛ روز قيامت مسئوليد. از همگي طلب حلاليت ميكنم. به اميد پيروزي اسلام بر كفر و ظهور آقا امام زمان(عج) و طول عمر امام امت. منا... توفيق 3/10/1366 فرهاد محمدي درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 119 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
شهراني, وهاب
در سال 1339 ه ش در روستان «كران »درشهرستان «فارسان» ودر استان «چهارمحال وبختياري»، در خانوادهاي بسيار مستضعف و ستم کشيده از حکومت فاسد پهلوي وخانهاي ظالم که درآن دوران در روستاها حاکم جان ومال مردم بودند ؛بدنيا آمد.
شهيد شهراني خود دراين باره مي فرمايد: دوران تحصيلات ابتدائيم را در همان روستاي كران تمام كردم و سه سال دوة راهنمائي را با مشقت فراوان كه همكلاسيهايم شايد بيشتر بياد داشته باشند در آن سرما و كولاك شديد منطقه خودمان از كران به فارسان ميرفتم و درس ميخواندم. بعد از آن با همّت برادر عزيز و بزرگوارم ،مظاهر عزيز كه شبانه درس ميخواند و روزها در ذوبآهن اصفهان كار ميكرد و فشار طاقتفرسايي را تحمل ميكرد، بنده توانستم در اصفهان ادامه تحصيل بدهم و تا دوم نظري ( رشته فيزيك رياضي) در آنجا بودم. بعد هم در دبيرستان آيتا... شهيد دکتربهشتي شهركرد به تحصيل ادامه دادم. آمدنم به شهركرد مصادف با اوج انقلاب اسلامي بود. كم و بيش با برادران در تظاهرات و راهپيمائيها شركت داشتم و برنامههاي مختلفي را دنبال ميكردم. بعد از پيروزي انقلاب به كميته رفتم و مدتي در آنجا بودم. بعد از مدتي سپاه تشكيل شد به سپاه آمدم و فعاليتهاي خود را در غالب سپاه انجام دادم و دوباره به كميته برگشتم. در كميته فعّاليت ميكردم تا اينكه از همه دست كشيده تا تحصيلات خود را ادامه دهم، اين بود كه برادران از صدا و سيماي جمهوري اسلامي شهركرد بنده را دعوت كردند و خواستند كه با آنها همكاري كنم. مدّت 9 ماه در آن مركز مشغول نويسندگي و گويندگي بودم. در همين اوقات بود كه جنگ تحميلي شروع شد .بارها خواستم به جبهه بروم امّا چون پاسدار نبودم موافقت نكردند. زيرا آن زمان فقط پاسداران به جبهه ميرفتند. لذا تصميم گرفتم، دوباره به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بازگردم .از زماني كه به سپاه رفتم بر حسب وظيفه شرعي مسئوليتهاي مختلفي را بر عهده گرفتم. اكثر كارم در روابط عمومي سپاه بود. برنامة راديوئي سپاه را ادامه و اجرا ميكردم. مدتي هم به ادارة كل ارشاد اسلامي استان دعوت شدم و در آنجا بخدمت مشغول گرديدم. پس از طي مدتي از ارشاد به سپاه برگشتم و در سپاه شهركرد در واحدهاي مختلف كار كردم. دوباره از طرف ارشاد اسلامي دعوت كردند كه به آنجا بروم و باز هم با مسئوليت قبلي و اضافه بر آن سرپرستي اداره كل ارشاد اسلامي رانيز به بنده واگذار كردند. تا اينكه مأموريتم در آنجا به پايان رسيد و به سپاه رفتم و فعاليتهاي خود را بار ديگر در قسمتهاي مختلف آن، از جمله عمليات سپاه ادامه دادم تا اينكه به اصرار برادرم به روابطه عمومي رفتم و اين دفعه نيز مسئوليت برنامة راديويي را به عهدهام گذاشتند . پس از مدتي بعنوان مسئوليت هماهنگي روابط عمومي سپاه پاسداران شهر كرد منصوب شدم. در تمام مسئوليتها سعي كردم آنطور كه بايد و شايد به نحو احسن كارم را انجام دهم. خودم ميدانم و بيش از هر كسي هم ميدانم كه لغزشهايي هم داشتهام. من در زندگي سه اميد و آرزو داشتم. اول آرزو داشتم كه امام عزيز را زيارت كنم كه خوشبختانه موفق شدم و با خانوادههاي شهدا بزيارتش رفتم. دوّم اينكه به مكّه مُعَظّمه بروم، اين آرزو برآورده نشد. سوم اينكه قبرآقا امام حسين(ع) را زيارت كنم كه با اين اميد و آرزو در اين راه گام برميدارم. اگر خدا بخواهد و مصلحت بداند. اين شهيدگرامي پس ازمجاهدات وحماسه آفريني هاي بي شمار درعمليات والفجر مقدماتي به شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيت نامه (ما همه از خدائيم و بسوي خداوند باز ميگرديم) بنده حقير سراپا تقصير وهّاب شهراني فرزند شيرآقا اهل و ساكن كُرّان وظيفهام پاسداري از انقلاب و عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهركرد متاهل داراي زن و يك پسر بنام ياسر هستم. از آنجا كه امروز و امشب كه دارم اين صحبتها را ميكنم شب حمله وسيعي به بعثيون عراقي است. با توجه به صحبت بعضي دوستان و در خواستهاي اين عزيزان بخود اجازه دادم كه چند كلمهاي هم از خودم صحبت كنم، من كه برنامه راديوئي تهيه ميكردم، در رابطه با خانوادههاي شهدا، اگر پيام مكتوب يا بصورت گفتاري از شهيدان باقي مانده بود، برايم جاي بسي خوشحالي بود، زير ميتوانستم آنها را به خوبي به مردم برسانم . با توجه به اينكه هر كسي خودش پيامي دارد و بايد روشنگر راه عدهاي ديگر گردد. هر چند حقير آن لياقت را ندارم و مطئمن هستم، لازم دانستم امشب كه با كولهباري از گناه و معصيت ميروم تا اگر خدا قبول فرمايد به ديدارش نائل شوم، كلماتي چند براي عزيزان صحبت ميكنم. بنده در سال 1339 در روستان كران در خانوادهاي بسيار مستضعف و خانزده بدنيا آمدم. همانطور كه بعضي دوستان و اهالي منطقه ميزدج و شهركرد و بعضي جاهاي ديگر با بنده آشنائي دارند، دوران تحصيلات ابتدائيم را در همان روستاي كران تمام كردم و سه سال دورة راهنمائي را با مشقت فراوان كه همكلاسيهايم شايد بيشتر بياد داشته باشند در آن سرما و كولاك شديد منطقه خودمان از كران به فارسان ميرفتم و درس ميخواندم. بعد از آن با همّت برادر عزيز و بزرگوارم اين نور چشمم اين برادري كه همه چيزم از اوست، مظاهر عزيز كه شبانه درس ميخواند و روزها در ذوبآهن اصفهان كار ميكرد و فشار طاقتفرسايي را تحمل ميكرد، بنده توانستم در اصفهان ادامه تحصيل بدهم و تا دوم نظري ( رشته فيزيك رياضي) در آنجا بودم. بعد هم در دبيرستان آيتا... شهيد دکتربهشتي شهركرد به تحصيل ادامه دادم. آمدنم به شهركرد مصادف با اوج انقلاب اسلامي بود. خوب كم و بيش با برادران در تظاهرات و راهپيمائيها شركت داشتيم و برنامههاي مختلفي را دنبال ميكرديم. بعد از پيروزي انقلاب به كميته رفتم و مدتي در آنجا بودم. بعد از مدتي سپاه تشكيل شد به سپاه آمدم و فعاليتهاي خود را در غالب سپاه انجام دادم و دوباره به كميته برگشتم. در كميته فعّاليت ميكردم تا اينكه از همه دست كشيده تا تحصيلات خود را ادامه دهم، اين بود كه برادران از صدا و سيماي جمهوري اسلامي شهركرد بنده را دعوت كردند و خواستند كه با آنها همكاري كنم. مدّت 9 ماه در آن مركز مشغول نويسندگي و گويندگي بودم. در همين اوقات بود كه جنگ تحميلي شروع شد .بارها خواستم به جبهه بروم امّا چون پاسدار نبودم موافقت نكردند. زيرا آن زمان فقط پاسداران به جبهه ميرفتند. لذا تصميم گرفتم، دوباره به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بازگشتم و تا كنون كه تقريباً مدّت 22 ماه است كه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهركرد فعاليت دارم. از زماني كه به سپاه رفتم بر حسب وظيفه شرعي مسئوليتهاي مختلفي را بر عهده گرفتم. اكثر كارم در روابط عمومي سپاه بود. برنامة راديوئي سپاه را ادامه و اجرا ميكردم. مدتي هم به ادارة كل ارشاد اسلامي استان دعوت شدم و در آنجا بخدمت مشغول گرديدم. پس از طي مدتي از ارشاد به سپاه برگشتم و در سپاه شهركرد در واحدهاي مختلف كار كردم. دوباره از طرف ارشاد اسلامي دعوت كردند كه به آنجا بروم و باز هم با مسئوليت قبلي و اضافه بر آن سرپرستي اداره كل ارشاد اسلامي را به بنده واگذار كردند. تا اينكه مأموريتم در آنجا نيز به پايان رسيد و به سپاه رفتم و فعاليتهاي خود را بار ديگر در قسمتهاي مختلف آن، از جمله عمليات سپاه ادامه دادم تا اينكه به اصرار برادرم به روابطه عمومي رفتم و اين دفعه نيز مسئوليت برنامة راديويي را به عهدهام گذاشتند . پس از مدتي كه اين لحظات عمرم جز آن حساب ميشود بعنوان مسئوليت هماهنگي روابط عمومي سپاه پاسداران شهر كرد منصوب شدم. در تمام مسئوليتها سعي كردم آنطور كه بايد و شايد به نحو احسن كارم را انجام دهم. خودم ميدانم و بيش از هر كسي هم ميدانم كه لغزشهايي هم داشتهام و الان كه شايد آخرين لحظات عمرم را ميگذرانم از خدا ميخواهم كه مرا عفو كند. امّا همينجا وصيتي به پدر و مادر و برادران و خواهران و دوستانم و كساني كه بنده را ميشناسند بكنم. اوّل حضور همه سلام عرض كرده و اميدوارم كه مرا ببخشند و آنچه حق برگردنم دارند حلال كنند. دوّم از برادر عزيزم برادر بزرگوارم مظاهر عزيز ميخواهم كه مرا ببخشد و آنچه خدمت به من كرده و مرا در زندگيم ياري كرده و در اين مسير حق قرار داده حلال كند و ببخشد . همينطور شيرويه عزيزکه در حركتهاي بنده و زندگيم نقش مؤثري داشت. سلام عرض ميكنم و از او نيز ميخواهم كه مرا ببخشد و حقش را بر من حلال كند. از پدر عزيز ، اين پدر بزرگوارم اين فرد فهميده اين مرد زحمت كشيده ميخواهم كه بنده را عفو كند و ببخشد. از مادر مهربانم نيز كمال تشكر را دارم و بگويم اي مادر عزيز از اينكه ميروم ناراحت نباش و مطمئن باش كه در اين راه جوانان بزرگي رفتند. عزيزان عزيزتر از حقير رفتند. بزرگاني چون سردار شهيد اسلام چمران عزيز و بهشتي رفتند. چه بگويم ،امام حسين(ع) و علياكبر در اين راه رفتند. از مادرم ميخواهم كه در همة حالت صبور باشد، ناراحت نباشد. مادرم من دوست دارم كه تو با همين روحيه قوي كه اكنون داري به زنان روستايمان درس شهامت و شهادت طلبي بدهي. دوست دارم باز هم در جلسههايي كه گرفته ميشود. دعوتهايي كه ميشوي جاهايي كه ميروي خانه اقوام و ... آنها را ارشاد و راهنمائي كني، دوست دارم كه تنها فرزندم ياسر عزيزم را مواظبت كني و نگذاري كه به او بد بگذرد. همينجا بگويم كه چرا من اينطور حرف ميزنم اوّل اينكه جلو احساساتم را و بار محبتهايي را كه به من كردهاند نميتوانم بگيرم. مدّتي كه در جبهه بودم مريض شدم و سرماخوردگي شديدي پيدا كردم و درست نميتوانم صحبت كنم. از خواهرانم نيز ميخواهم كه مرا ببخشند و در سوگم گريه نكنند. از برادر عزيزم علي ميخواهم كه همچنان در راه اسلام برود و بيشتر مواظب خودش باشد و از ديگر برادرانم نيز تقاضا ميكنم كه درس خودشان را ادامه بدهند. داريوش عزيز (نورا...) از اين طلبه عزيز هم ميخواهم كه واقعاً به تحصيل خود ادامه دهد و در آينده روحاني بزرگواري بشود تا بتواند به جامعه خدمت زيادي بكند. اما از كليه دوستان، پسرعمويم، دائيهايم، پسرانشان، عموها و از همه خداحافظي ميكنم و اميدوارم كه اگر از بنده بدي ديدند مرا ببخشند و عرض كنم كه بنده در دنيا چيزي نداشتم و اقساط وامي كه به بانك استان شهركرد بدهكارم ماهانه 930 تومان از حقوقم بپردازند . مقداري پول هم به يكي از برادران بدهكارم كه همان مقدار را هم از يكي از برادران طلبكارم و به شيرويه گفتهام بگيرد و بپردازد. از همسرم ميخواهم كه فرزندم را در راهي كه خودم رفتم تربيت كند. از كليه عزيزان كه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و در مأموريتهاي بازفت، اردل، ناغان، كوهرنگ، و تمام اين استان، در راديو و تلويزيون، اداره كل ارشاد اسلامي، كميته انقلاب و دادگاه انقلاب، حزب جمهوري اسلامي و هر جاي ديگر با بنده آشنا شدند و به هر طريق رفت و آمد داشتند، طلب بخشش ميكنم. در اين شب خدا، در اين شب قدر، در اين لحظاتي كه آمادهايم تا براي حمله به خط مقدم اعزام شويم، به خون همه ي شهداي انقلاب اسلامي و شهداي آينده و شهداي اسلام قسمتان ميدهم كه جز راه اسلام فقاهتي راهي را نپيمائيد. بيشتر به خودسازي پرداخته و غل و غشها و سياست بازيها و ديگر راههائي كه انسان را به انحراف ميكشند نرويد. به خدا بيشتر توجه كنيد. انشاءا... خداوند اسلام و امام امت را ياري ميكند و خداوند اين بت شكن زمان روح خدا و اسطوره و اسوة تقوي را حفظ فرمايد. من در زندگي دو اميد و آرزو داشتم و حالا به سه اميد و آرزو مبدل شده، اول آرزو داشتم كه امام عزيز را زيارت كنم كه خوشبختانه موفق شدم و با خانوادههاي شهدا بزيارتش رفتم. دوّم، اينكه به مكّه مُعَظّمه بروم، اين آرزو برآورده نشد. سوم، اينكه قبرآقا امام حسين(ع) را زيارت كنم كه با اين اميد و آرزو در اين راه گام برميدارم، اگر خدا بخواهد و مصلحت بداند. دوباره تكرار ميكنم امشب كه دارم صحبت ميكنم هفدهم بهمن ماه سال 1361 است. در منطقه رقابيه، گردان ذوالفقار با مأموريت تهيه گزارشات راديوئي و عكسبرداري از جبهه به اينجا آمدم كه البته برادران با اعزام بنده مخالف بودند . به هر حال با اصرارهايي كه شد اجازه دادند به جبهه بيايم. و خوب شد يادم آمد سلامي هم خدمت امام جمعه عزيز و محترم و بزرگوار و دانشمندمان جناب آقاي تقوي عرض كنم. گاهي اوقات در حضورش تندي كردم. اميدوارم كه مرا ببخشيد و سعي فرمايند مّدت بيشتري در اين استان تشريف داشته باشند و مسائل واقعي جامعه را همانطور كه ميفرمايند باز هم گوشزد كنند. تا اينكه خطوط انحرافي در بين مردم رشد نكند و افرادي كه مانند طبل توخالي هستند در رأس امور قرار نگيرند . از استاد عزيزم جناب آقاي نبوي فرمانده محترم سپاه پاسداران (استان چهارمحال وبختياري )نيز معذرت ميخواهم زيرا ايشان به بنده فرمودند تا قبل از حمله ميتواني در جبهه باشي. امّا نتوانستم خودم را كنترل كنم. زيرا پيرمرداني نودساله و كودكاني 13 ساله در رزم شركت كنند و جواناني چون سرو، نوعروسان خودشان را در خانه گذاشته و بدون هيچگونه چشمداشتي در اين جهاد مقدس شركت كنند وبنده بينصيب بمانم؟ لذا من با اسلحهاي كه دارم، با همين دوربين و ضبط صوت و ميكروفونم امشب به خط مقدم ميروم و با ياران باهم و پا به پاي آنها حركت ميكنم و ميجنگم. اميدوارم كه خداوند قبول كند و خداوند ظهور آقا امام زمان(عج) را نزديك گرداند. همچنين به روان پاك شهداي عزيزي چون شهيد مظلوم آيتا... دكتر بهشتي، شهيد دستغيب، شهيد رجائي، شهيد باهنر و ديگر شهيدان و شهيد عزيزم اين برادر عزيز بنده سعيد لطفي كه مظلوم زندگي كرد و مظلوم شهيد شد درود ميفرستم. اميدوارم كه بتوانم بزودي با آنها ديدار كنم و از خداوند متعال عاجزانه طلب مغفرت مينمايم. ديگر مزاحم عزيزان نميشوم فقط دعايم اين است: اللهم انا نرغب عليك في دوله الكريم تعذ به الاسلام و اهله و تذل به النفاق و اهله. والسلام درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري , بازدید : 222 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |