فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رجب پور,خداکرم

 


سال 1338 ه ش در شهر «فرخشهر» كودكي بدنيا آمد كه بعدها يكي از سرداران و قهرمانان ملي ايران شد .از دوران كودكي و دبستان بود كه اطرافيان، رفتار و اخلاق او را متمايز از كودكان هم سال خود مي‌ديدند. او هميشه جزء اولين كساني بود كه وارد مسجد امام حسين(ع) خرمشهر مي‌شد و معمولاً آخرين نفري بود كه از مسجد خارج مي‌شد. انگار در مسجد آرامش مي‌يافت.
دوران ابتدايي را در مدسه آصف سابق (شهيد زاهدي) طي كرد. دوران راهنمايي را نيز با موفقيت در اين شهر گذراند و وارد دوران دبيرستان شد. سال آخر دبيرستان را به دليل مشكلات مالي و براي كمك به خانواده يكسال ترك تحصيل كرد و سال بعد ادامه تحصيل داد و ديپلم گرفت.
او در اين دوران در كنار درس، كتابهاي زيادي را مطالعه مي‌كرد كه يا از طرف حكومت شاه ممنوع بود يا به دليل نوع محتوي، افراد خاصي آنها را مطالعه مي‌كردند.
بعد از اخذ ديپلم به دليل اشتياق زيادي كه براي انتقال مفاهيم و ارزشهاي ديني به بچه‌ها داشت، وارد عرصه تدريس شد و شغل معلمي را برگزيد. او در كنار تدريس با دانش‌آموزان به ورزش و كوهنوردي مي‌پرداخت و تلاش مي‌كرد در كنار درس مفاهيم ديني را به دانش‌آموزان منتقل كند. اين درحالي بود كه در آن دوران خفقان و ضدديني كه رژيم شاه به وجود آورده بود. دست زدن به اين كارها جرأت بالايي را مي‌طلبيد.
صداقت او و رضايت اهالي روستاي «خراجي» از كارهايش باعث شد وقتي مي‌خواستند او را از آنجا منتقل كنند، مردم آن روستا اجتماع كنند و يكصدا درخواست ماندن ايشان را در روستايشان باشند. يكي از رفتارهايي كه او را از همسالانش متمايز مي‌كرد. شجاعت خارج از تصور بود. در دوران ابتدايي در مسابقات كشتي در استان قهرمان مي‌شود. وقتي در مراسمي با حضور مسئولين استان مي‌خواهند مدال و جايزه به او بدهند. شهيد بر خلاف مرسوم وقتي اسم شاه آورده مي‌شود تنها كسي است كه در آن سالن از جايش بلند نمي‌شود و در آن سن كودكي به عظمت و جلال پوشالي حكومت شاه بي‌اعتنايي مي‌كند. هوش بالا و نبوغي كه شهيد رجب‌پور از آن برخوردار بود از يك طرف و علاقه‌ي شديدي كه خانواده به او داشتند از طرف ديگر باعث مي‌شود وقتي او در سال آخر دبيرستان ترك تحصيل مي‌كند، شرايطي را فراهم نمايند كه او مجدداً به ادامه تحصيل بپردازد و مشكلات مالي زندگي را خودشان تحمل كنند. در همين دوران است كه يك شب به همراه يكي از دوستانش براي نگهباني از خانه يكي از بستگان كه در مسافرت است، شب در خانه او تلويزيون را روشن مي كنند . وقتي شهيد با نمايش صحنه‌هاي رقص و فساد‌انگيز تلويزيون روبرو مي‌شود، آن را خاموش مي‌كند و براي دوستش هم توضيح مي‌دهد كه نبايد به اين تصاوير نگاه كند.
او در دوران تحصيل، تدريس و ورزش خود افتخارات زيادي آفريد. شعله‌هاي انقلاب اسلامي هر روز فروزان‌تر مي‌شدند و شهيد «رجب‌پور» هم كه يكي از فعالان انقلابي بود و فساد و بي‌عرضه‌گي حكومت خائن و وابسته شاه را با گوشت و پوست و استخوان خود حس كرده بود، شبانه‌روز در اين راه تلاش مي‌كرد. شركت در راهپيمايي، پخش نوارهاي سخنراني و اعلاميه‌هاي امام خميني(ره) نمونه‌هايي از كارهاي اين شهيد بود. انقلاب كه پيروز شد او با خوشحالي زياد مثل پرنده‌ايي كه از قفس آزاد شده باشد در هر جا كه احساس مي‌كرد محروميت و فقر ناشي از حكومت ديكتاتوري شاه مانده به آنجا مي‌شتافت. كمتر در خانه بود، يا در مسجد و شوراي محل بود يا در سطح شهر به دنبال برطرف كردن مشكلات و نارسايي‌ها . اين وضع طول نكشيد و دشمنان پيشرفت و آباداني ايران، يكي از ابله‌ترين رهبران عرب، يعني صدام را وادار كردند به نمايندگي از ائتلاف دهها كشور به ايران حمله كند و بازسازي و آباداني كشور را براي سالها عقب اندازد. جنگ كه شروع شد شهيد رجب‌پور كوچكترين ترديدي به خودراه نداد و از همان روزهاي اول وارد جنگ شد. او گردان پياده را كه در دفاع مقدس اصلي‌ترين كار جنگ را به عهده داشت انتخاب كرد و در طول حضورش در جنگ آنچنان رشادتها و جانفشاني‌هايي از خود نشان داد كه پس از مدتي كه از حضورش در جبهه مي‌گذشت به فرماندهي گردان امام سجاد(ع) كه يكي از گردانهاي عملياتي و شاخص تيپ 44 قمربني‌هاشم(ع) بود، رسيد. در هر عملياتي كه گردان امام سجاد(ع) به فرماندهي شهيد رجب‌پور حضور داشت، دشمن مي‌دانست كه چاره‌ايي جز قبول شكست و فرار ندارد. او در عمليات زياد حماسه آفريني‌هاي فراواني از خود نشان داد و سرانجام در عمليات كربالاي 5 به آرزوي ديرينه‌اش رسيد و با پروپال خونين به آسمان رفت تا در كنار سالار شهيدان نظاره‌گر پيشرفت و بالندگي انقلاب خميني كبير باشد.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهرکردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 
 
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند عزوجل مي‌فرمايد:
من جانشين شهيد در خانواده‌اش هستم. هر كس خانواده شهيد را راضي نگهدارد، مرا راضي نگه داشته و هر كس آن‌ها را به خشم آورد، مرا به خشم آورده.

متن وصيت‌نامه به خانواده‌ام:
همسرم! اميدوارم كه زندگي در كنار من، به شما تلخ نگذشته باشد و اكر تلخ بود، شما به كرم خود مرا ببخشيد كه شما از همه چيز براي من بهتر بوديد. مي‌گويند كسي كه در راه خدا شهيد شود، كساني كه او را از زميت برمي‌دارند حوريان بهشتي هستند؛ اما من در دنيا هم با حور زندگي كردم و براي من زندگي در كنار شما خيلي لذت داشت. اگر خداي‌ناكرده از دست من ناراحتي براي شما پيش آمده، مرا حلال كن؛ چون شما الگويتان حضرت زهرا و حضرت زينب (س) مي‌باشد. چند سفارش به شما مي‌كنم:
1- نام دخترم را با اجازه خواهرم، فاطمه بگذاريد؛ چون فاطمه در تاريخ خيلي مظلوم است. اگر فاطمه گذاشتيد، حق نداريد به صورتش سيلي بزنيد.
2- فرزندانم را به حوزه علميه بفرستيد كه راه رستگاري در آن‌جا بيشتر و بهتر پيدا مي‌شود.
3- از مال دنيا كه چيزي ندارم، هرچه هست در اختيار همسرم باشد تا فرزندانم را خوب تربيت كند.
4- همسرم كفيل و صاحب‌اختيار فرزندانم باشد.
5- همسرم اين حق را دارد كه بعد از من، هر تصيميم را كه خواست بگيرد. آزاد است يا در كنار فرزندانم بماند و يا همسر ديگري انتخاب كند.
6- هرچه‌قدر پول هست، مال همسرم مي‌باشد؛ اعم از طلبي و غيره. و مبلغ 8000 تومان از پول‌ها از پدرم مي‌باشد كه همسرم به او بازپس دهد.
7- مقداري پول از افراد طلبكار هستم كه در دفترچه نوشته‌ام و بر روي كتاب‌ها گذاشته‌ام كه آن‌ها نيز از همسرم مي‌باشد كه در رابطه با فرزندانم خرج كند.
8- حقوقم را هم مانند گذشته، سهم پدر و مادرم را تا زنده هستند بپردازيد (هر ماه 1000 تومان) و بقيه را هم خرج فرزندانم كنيد، طوري كه احساس نكنند پدر ندارند.
9- پدرم، مادرم مرا حلال كنيد كه برايم زحمت زيادي كشيديد و مرا بزرگ كرديد. اگر خداي‌ناكرده شما را ناراحت كردم، طلب بخشش دارم. برادران و خواهران! از شما هم انتظار دارم كه حلالم كنيد كه من گناهكارم.
10- اگر منزلي هم برايم خريداري شد، 3 دانگ آن براي همسرم و 3 دانگ ديگر براي فرزندانم و 2 دانگ خانه‌‌اي كه دارم در منزل پدري، يك دانگ كه از همسرم هست. يك دانگ ديگر هم براي فرزندانم با اختيار همسرم.
11- پدرم، مادرم و خواهران و برادران! اميدوارم بعد از من، همسرم را ناراحت نكنيد كه طبق فرمايش، خدا را ناراحت كرده‌ايد و با فرزندانم طوري رفتار كنيد كه احساس بي‌پدري نكنند. اگر سراغ پدر گرفتند، بگوييد به ديار عشق رفت. صادقم را چنان تربيت كنيد كه جايم را پر كند و دخترم را هم فاطمه‌گونه پرورش دهيد. مواظب صادقم باشيد. فاطمه‌‌ام را سيلي به صورتش نزنيد كه حضرت فاطمه ناراحت مي‌شود، چون پدر را نديده.
12- كتاب‌هايم را هر چه همسرم نمي‌خواهد، خود به مسجد بدهد ولي مهرشان كند وتفسيرها را هم براي پسرم (صادق) بگذارد.
13- حدود 1500 تومان هم پول خمس بدهكارم بپردازيد. به اميد زيارت قبر حسين (ع).
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار خداکرم رجب پورر


خاطرات
همسرشهيد:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
با درود وسلام بر پيشگاه آقا امام‌زمان ونايب برحقش رهبر معظم انقلاب اسلامي. من مريم كاووسي همسر شهيد حاج خداكرم رجب‌پور هستم. آشنايي ما به خاطر انقلابي كه خوب، صورت گرفت و در جريان فعاليتهاي انقلاب بود كه شهيد بزرگوار مرتب با برادرانم درارتباط بودندو به خاطر دوستي که با هم داشتند؛ بود .ايشان مرتب به خانه ي ‌ما مي‌آمدند و آشنايي زياد با هم داشتيم. رفت و‌ آمد داشتند وبه خاطر اينكه از رفتار واخلاق يکديگر با اطلاع بوديم و خانواده هايمان هم يکديگر را ميشناختند، خوب ديگه ما هم كم‌كم آشنا شديم و خواستگاري صورت گرفت. تا حدود دوسال رفت و آمد داشتند. به خاطر خواستگاري من.آن موقع من تازه ديپلم گرفته بودم و سركار مي‌رفتم. ولي خوب ديگه، چون قسمت بود با هم ازدواج كرديم.
خواستگاري و ازدواج ماخيلي ساده انجام شد.هم اوايل انقلاب بود و اصلاً جنگ هم شروع شده بود. بعد انقلاب بودو جنگ هم شروع شده بود. مادرش به همراه خانواده شان خواستگاري ‌كردند .ما زياد با هم رفتي آمدي نداشتيم. فقط از طريق آشنايي كه با برادرانم داشتند موضوع خواستگاري به همين صورت انجام شد.
علت اين که به درخواست ازدواج او پاسخ مثبت دادم ؛هم چون مسلمان واقعي بودنش همون اعتقاد خوبي كه داشتند و خلاصه چون رفتار و اخلاق خوبي كه ازش تعريف كرده بودند هم دوستانش و برادرانم .اينها كه كاملاً مي‌شناختنش و رفت و آمد داشتند.ازبين دوستان برادرانم ايشان بيشتر از بقيه خونمون مي آمد، برادرانم ،همه اورادوستش داشتند . چون اورامي‌شناختند. من هم ديگر فهميدم كه خصوصياتي خوبي داره و يك فرد انقلابي است. و تن به ازدواج دادم.
مشكل خاصي نداشتيم. ما زندگيمون خيلي با خوبي شروع شد. يعني طوري كه خداوند مي‌خواست . آشنايي که از قبل داشتيم نيز دراين امر کمک مي کرد.ما بيشتر به فكر نماز و مسجد و اين چيزها بوديم. اول ازدواجمان يکي دو روز ديگر داشتيم به شروع ماه رمضان. توفيق حضوردر مسجد، نماز و شبهاي احياء مخصوص اين ماه کمک زيادي به بعد معنوي زندگي ماداشت.به همين صورت زندگي را شروع كرديم و مشكلي هم نداشتيم.
از نظر مالي وضع خوبي‌ نداشتيم من كه تازه ديپلم گرفته بودم ومشغول کار شده بودم او هم تا زه فارغ التحصيل شده بود ودرشغل معلمي خدمت مي کرد. پدر و مادرش هم وضع مالي زياد خوبي نداشتند كه كمكي باشند. ماباکمک هم يك زندگي خيلي‌ ساده‌اي شروع كرديم. يعني با هيچ شروع كرديم. هيچي نداشتيم با همون حقوق معلمي ولي با صميميتي كه شهيد داشتند با هم زندگي خيلي خوبي را شروع كرديم.
شروع زندگيمون در منزل پدرشان بود، خانه نداشتيم ودر منزل پدرشان زندگي مي‌كرديم . چند سالي كه با هم زندگي كرديم در منزل پدرشان بوديم. خانه سازماني بعداً مي‌خواستيم بگيريم، ولي به خاطر اينكه هيچ‌وقت خانه نبود و مرتب جبهه بود، ما اين کاررانکرديم وآن را پس داديم .

ويژگيهاي اخلاقي شهيد رجب پور را اگر بخواهم توضيح دهم،او خيلي از نظر اخلاق و رفتار بالا بود من نمي‌توانم هيچ‌كس را در رديف اوقراردهم. يعني واقعاً اخلاقش خوب بود ، چه با من چه با پدرومادروخواهر و برادرهايش. با دوست و آشنا. يعني اينقدر خوب و باايمان و با صداقت بود كه نمي‌توانم خصوصياتش رابشمارم. خصوصيات خوب وپسنديده اخلاقيش خيلي زياد بودند. خيلي خوب بود، موقعي كه ديپلم گرفت بلافاصله سركار رفت. هميشه به فكر پدر و مادرش بود. يعني من اصلاً تعجب مي‌كردم كه شخصي اينقدر به فكر پدر و مادرش باشد، خيلي كم ديده بودم. با پدرش که مرد بسيار خوبي بود، خدا رحمتش كند، خيلي ساده ،صميمي و خوب بود.
رفتارش ازروز اول زندگي تا موقعي که آخرين روز زندگي مشترک عوض نشد. البته خوب روزبه روز روحيات معنويش بيشتر مي‌شد. يعني من روزي كه مي‌گذشت از روز قبلش مي‌ديدم كه ايمانش بيشتر شده بود.رفتارش به مسائل اسلامي روز به روز بيشتر مي شد. حضوردر جلسات مذهبي كه داشتندو مي‌رفتند و كلاً معنوياتش بيشتر مي‌شد. هيچوقت به فكر ماديات نبود. حتي موقعي كه بچه‌دار شديم، باز هم به فكر اين نبود كه خانه اي داشته باشيم.يا زندگي مجللي داشته باشيم. به اينصورت نبود اصلاً تو فكر ماديات نبودروز به روز ايمان و معنوياتش زياد مي‌شد.
اوقات فراغت نداشتنديا اوقات فراغتشان خيلي كم بود. آن موقع مدارس تمام وقت بودند. صبح كه مي‌رفتند مدرسه، عصر مي‌آمدند. يعني تا عصرکه از مدرسه روستاي خراجي مي آمدند مسجد يا بسيج مي رفتند. خيلي كم مي‌شد كه خونه تشريف بياورند يا بخواهند فقط به فكر خانه و زندگي و اين چيزها باشند.
بيشترمواقع در خانه نبودند گفتم كه تو خونه زياد نبودند ولي اگر كاري بود، كمك مي‌كردند در موقعي كه غذا مي‌خواستيم بپزيم. مي‌آمدند در آشپزخانه وكمك مي‌كردند. سفره مي‌انداختندوازاين کارها ميکردند.وقتي سفره مي انداختيم منتظربرنج وخورش نمي شدند.مي گفتند : تو جبهه نان خشك‌هاي تو سفره را مي‌خوريم. حالا حتماً نبايدغذاي آنچناني بخوريم. سفره را كه پهن مي‌كرديم نان و ماست يا چيزديگري بود شروع مي‌كرد به غذاخوردن و بعد هم در جمع كردن سفره وكارهاي ديگر مثلاً بچه‌داري وکارهاي ديگر خيلي كمك مي‌كردند.هر موقعي كه خانه بود در اين كارها كمك مي‌كردند.
فکرنکنم به هيچ موضوعي مثل جبهه رفتن علاقه داشت. بيشتر دوست داشت جبهه برود، يعني علاقه‌ وزندگي اش بيشتر در جبهه ها بود و موقعي هم كه خانه مي آمدند نه اينكه ديگرجبهه ا ز يادشون رفته باشه، نه موقعي هم كه از جبهه مي آمدند درآنجا خبري نبود .وعلاقه زيادي که به بچه‌هاي بسيج ومسجد داشت به بسيج و مسجد مي رفت ودر مراسم مسجد و بسيج شركت مي‌كرد. علاقة زيادي به كلاسهاي قرآن داشت.خيلي مي خواست كلاسهاي قرآن را گسترش بدهند. درفرخ شهر با بچه‌هاي كوچك مجالس قرآن راتشکيل مي داد.
از بي‌حجابي خيلي متنفر بود. موقع‌اي كه بيرون مي‌رفت فقط عذابي كه مي‌كشيد از بي‌حجابي افرادي بود كه مي ديد. حالا چه مرد و چه زن. مي‌گفت: فقط زن نبايد حجابش را رعايت كند، بعضي از مردها و جوانهايي را كه مي ديد با يك تيپي مي‌گشتند خيلي ناراحت مي‌شد. از اين افراد دلگير بود و مي‌گفت: با يد اينها راهنمايي بشوند. از ضدانقلاب وکساني که درراه پيشبرد اهداف انقلاب مانع تراشي مي کردند ناراحت مي‌شد.

عصبانيتش را ن‌ديدم. يعني حساسيتش بيشتر به خاطر انقلاب بود . موقعي كه حتي ديد با اين همه مشكلات و با اين همه سختيهايي كه انقلاب ما به پيروزي رسيده، يك عده‌اي ضدانقلابند و بر ضدانقلاب كار مي‌كنند. حساسيت نشان مي‌داد و عصباني مي شد.تنها از اين افرادناراحت وعصباني بود.وقتي هم که عصباني مي شد، فقط ذكر خداو لااله‌الا‌الله مي‌گفت . اومي گفت:خدايا تو به ما عقل دادي شعور دادي پس چرا بعضي‌ها بايد اينقدر بي‌بند و بار باشند. خيلي مواقع‌ وبيشتر موقعي که عصباني مي شد، مي‌ديدم مي‌نشست قرآن مي خواند . اومي‌گفت: قرآن كه بخوانيم با خدا راز و نياز مي‌كنيم.وقتي خدا دارد با ما صحبت مي كند يك جوري است كه مي‌توانيم عصبانيت را از خود دور كنيم. نماز مي خواند در مواقع عصبانيت بيشتر مي‌ديدم نماز مي‌خواند يا خودش را طوري نشان مي‌داد كه نمي شد تشخيص داد او ناراحت يا عصباني است. مي گفت در موقعي که من خشمگين يا عصبانيم شروع مي کنم قرآن خواندن يا نماز خواندن كه تصميم بد يا اشتباهي نگيرم.
اگرمشکلي در زندگي پيش مي آمد،تا جاييكه مي‌توانست مشكل را حل كند، خودش آن را حل مي‌كرد. اما اگر مشكلات زياد بوديا گرفتاري زياد بود، با افرادي كه بيشتر صاحب‌نظر بودند مشورت مي کرد وازآنها كمك مي‌گرفت .البته خداراشکر مادرزندگي به آن صورت مشكل و گرفتاري نداشتيم .ناراحتي ومشکلات او بيشتر درمورد انقلاب وجنگ بود .بااين حال هميشه در مواقع مشكلات يا گرفتاري يا سختي ها فقط مي‌گفت: به ياد خدا باشيد. فقط از خدا كمك بگيريد. اول خدا بعد ديگران .براي مشکلات ديگران هم تا آنجا كه مي‌توانست مي‌رفت دنبال كارشان وسعي ميکردمشکلات وگرفتاري مردم را حل کند.. همسايه‌اي يا فاميلي كه مشکل يا كار داشتند وبه او مراجعه مي‌كردند، قبول مي‌كرد و تا آنجا كه مي‌توانست مشكلشان را حل مي كرد و فرقي نمي‌كرد که کار يا مشکل براي خودمان باشد يا ديگران ؛در اين موارد كمك مي‌كردند.
ارتباطش بامردم خيلي خوب بود. من كمتر كسي را ‌ديدم كه يك وقت شكايتي يا گله‌اي از او داشته باشد. از همسايه‌ها كه مي‌پرسم فقط از خوبيهايش مي‌گويند. فاميل‌ بيشتر، خصوصيات اخلاقيش آنقدر خوب بود و رابطه‌اش با مردم خوب بود كه هيچ كس بدي ازش نديده‌است. رابطه اش خيلي خوب بود. ديگران و هركسي که اورا مي‌شناخت اگر الان درباره‌اش صحبت كنيم از خوبيهاي اوسخنها مي‌گويد.از همسايه هايشان كه مي پرسم، همه از خاطرات خوبي كه با او داشته اند حرفها مي زنند.با يكي از همسايه ها در سن 18سالگي به مشهد رفته بودند. ايشان مي گويد در اين سفراو از هيچ تلاشي براي کمک به ديگران فروگذاري نمي کرد. رفتارش با بقيه همسفران به گونه ايي بود که نمي شد پدر ومادرش وديگران را تشخيص داد.
روابطش با پدر ومادرش در حد عالي بود.تاحالا هيچ فرزندي را نديدم با پدر و مادرش اينگونه باشد. اين رفتار بزرگوارانه را نه تنها با والدين خودش داشت بلکه با پدر ومادرمن هم اينگونه بود. فرقي نمي كرد كه پدر و مادر من است يا پدر و مادر خودش ، خيلي دوستشان ‌داشت. و آنها هم خيلي اورا دوست ‌داشتند.
هميشه توصيه داشت با بچه ها برخورد خوب ومناسب داشته باشيم وخودش نيز اينگونه بود. يکي از برادرانم در جنگ اسير شده بود وخوب من خيلي مواقع به فکر او بودم يا دلگير مي شدم .او به من دلداري مي داد ومي گفت: همه ما درراه اسلام وانقلاب يا مجروح مي‌شويم يا مفقود يا شهيد. مابايد زندگي مان را وقف خدمت به اسلام کنيم. خدا هر روزوهر موقع كه اراده کند مي‌تواند هر بلايي را سر ما بياورد ويا شرايطي هست که ما به راههاي ديگر کشيده شويم .پس شکر خداراازاينکه به ما توفيق داده درراه دينش قدم برداريم وخدمتگذار اسلام باشيم ،بايدشکرگذار باشيم . هيچ‌وقت نبايد ياد خدا را فراموش كنيم . خدا الان ناظر كار ما است . در همه‌حال مابايد فقط خدا را در نظر بگيريم.
وقتي صحبت از آرزومي شد ، او مي گفت :بزرگتر آرزوي من اين است که بروم كربلا. يعني هميشه آرزو داشت كه اگر ايندفعه رفت جبهه ان‌شاء‌الله بتواند برسد به كربلا وآرزو مي کرداگرتوفيق اين را نداشت که به کربلابرسد خدا هيچ‌وقت از راهي كه مرود اوراباز ندارد. اومعتقد بوداگربه آرزوي بزرگ خود نرسيديم و كربلا نرسيديم، خداکمک کند که بتوانيم براي مملكت وايران مفيد باشيم وقدمي در راه خدمت به اسلام ومردم برداريم. خيلي دوست داشت شهيد بشود .بارها اين را مي گفت. او مي‌گفت نمي‌خواهم به اين زودي شهيد شوم. ولي اگر رفتم وخواست خدا اين بود که به كربلا نرسم ،شهيد بشوم . اگرشهيد شدم مثل اينست كه به كربلا رسيدم.
رفتارش بابچه هاخيلي خوب بود.خيلي کم در خانه بود اما همين مدت كمي را كه در خانه بود بيشتر سرگرم بچه‌ها بود .اينقدر محبت مي کرد که نبودنهايش جبران مي شد.با صبروحوصله انتظارات بچه هارابراورده مي کرد ودربرابرشلوغي وشيطنتهاي آنها اصلا ناراحت نمي شد.
اگر بخواهيم فعاليتهاي ايشان را تقسيم بندي کنيم بيشتر فعاليتهايش را امور مذهبي تشکيل مي داد. مسجدو فعاليت در آن. بسيج و فعاليتهايي که در آن انجام ميداد. مدرسه و كلاس‌هاي قرآن و مذهبي كه درآنجا تشکيل مي دادوبرگزار مي‌كرد. بيشتر فعاليتهايش بيشتر متوجه بچه ها بود .او به تربيت نيروهاي مذهبي باي آينده خيلي اهميت مي داد.
فعاليتهاي سياسي ايشان از دوران دبيرستان شروع شد.دراين مقطع ايشان از جريانات مملكت با خبر بودند. جلساتي كه با دوستانش داشتند باتجزيه وتحليل اوضاع کشور، تصميم‌هايي مي‌گرفتندکه در رابطه با زندگي عادي و جامعه تاثيرداشت. درتمام جريانات وفعاليتهاي انقلاب در شهركردو فرخشهر حضوري فعال داشت. درتظاهرات ومبارزاتي که در استان با رژيم طاغوت انجام مي شد ؛از اولين مبارزين بود وهمه جا پيشتاز بود.هيچگاه در مبارزه باطاغوت ويادرجنگ نشنيدم که اوترسيده باشد.نه از خودش ونه ازديگران.
جبهه رفتن را اوخودش انتخاب کرده بود .مي گفت :تکليف ووظيفه است .مابايد قدر لطف وعنايت خدارابدانيم که به مااين لياقت راداده که توسط ما دينش حفظ شود.خوب اين يك راهي بود كه خودش انتخاب كرده‌بودوآن را يك تكليف مي‌دانست. امام تكليف كرده بود و اينها مي‌دانستند كه اگر جبهه نروند چطور مي‌شود . به خاطر حفظ دين و اسلام و قرآن و به خاطر زنده نگهداشتن اينها راهي جبهه مي‌شدند.
وقتي از جبهه برمي گشتند از کارهايي که آنجا انجام ميدادند برايمان تعريف مي کردند. به گونه ايي که احساس مي کرديم خودمان آنجاييم. ازعواقب خالي بودن جبهه ها واينکه اگر او وامثال او به جنگ نروند چه مي شود ،ميگفت وبه من دلداري مداد که اگر دراين دنيا سختي مي بينيم وازيکديگر دوريم ،خدا درآن دنيا با الطافش همه ي اين سختيها را جبران مي کند.
اوآخر اجرزحماتش راگرفت وبه شهادت رسيد. بر اثر تير ي كه به سرش خورده بود. البته قبل از شهادت چندبار مجروح شده بود. هرسال چندباربه جبهه مي‌رفتند. درهمة عملياتهايي که بود ،شركت مي‌كردند و با آغوش باز به استقبال شهادت رفت. در عمليات كربلاي 5 بر اثر اصابت تيري كه به سرشون خورده بود، شهيد شدند. قبل شهادتشان هروقت جبهه مي‌رفتند. سفارششان فقط اين بود كه ما زينب‌وار باشيم. بعضي وقتها صحبت مي‌كرد كه اگر من شهيد شدم تو چطور بايد باشيواز اين حرفها. من قبول نمي‌كردم و مي‌گفتم حالا زوداست. شماكه مي‌توانيد برويدجبهه و دفاع كنيد،بايد زنده باشيد وبه اسلام خدمت کنيد،حالا زود شما پيش خدا برويد، خدا نبايد شما را پيش خودش ببرد و شهيد شويد. مي‌گفت: نه تا هر موقعي كه تقدير الهي باشه زنده اييم و شما دعا كنيد که عاقبت عمرمارا خداوند شهادت قرار دهد. قبلاً چند بارمجروح شده بود. درمواقعي که ايشان مجروح مي شدند من بي‌تابي مي‌كردم .شهيد دلداري مي دادند ومي‌گفتند: با توکل به خدا وبا کمک از ايمانت صبورباش روزي مي رسد كه جنازه ام را مي‌آورند. شما بايد خيلي صبور باشي. من هم مي دانستم او روزي شهيد خواهد شد.به من الهام شده بود.
به خاطر شخصيت واخلاق پسنديده اي که داشت ودليري اش؛ از شجاعت خيلي صحبت مي کنند. ازکارهاي فرهنگي که در آنجا انجام مي داده . چون او معلم بود جبهه هم که مي‌رفت کارهاي فرهنگي را ازياد نمي برد. كلاس قرآن براي بچه‌هاي رزمنده دائر مي‌کرد.
اگر بخواهيم از خصوصيات بارز ايشان حرف بزنيم ،در درجه اول ايمانش خيلي زياد بود و بعد هم شجاعتش كه اينها را مي‌توانيم در يك سطح قراربدهيم .كه شايد همان ايمان به خدا كه داشتند باعث مي‌شد كه اينقدر شجاع باشند و از چيزي نترسند. از اينكه حالا آيا چه به سرشان بيايد. يااينکه چه به سر ما بيايد ،واهمه نداشتند. فقط به تکليفي که احساس مي کردند ،عمل مي کردند.البته نگراني مارا هم داشتند وخب طبيعي بود اما اين نگراني هيچ گاه اورا از کارش باز نمي داشت.
هرموقع هم که مشکلي پيش مي آمد وبااودر ميان مي گذاشتم ،با استناد به آيات قرآن واحاديث ائمه (ع)سعي مي کرد به من دلداري بدهد ودررفع آن مشکل تلاش مي کرد.
زندگي با شخصيتهايي مثل شهيد رجب پور واقعا همه اش خاطره است.
براي سومين بار بود که بعداز ازدواجمان مي خواست به جبهه برود.براي بدرقه رفتم بسيج فرخشهر آن موقع پسرم صادق چهارماهش بود.اوراازمن گرفت وميان جمعيتي که براي اعزام وبدرقه آمده بودند،بالاي دستانش گرفت.اين کار او احساسات ديگران را برانگيخت. وقتي يکي از رزمندگان از اوخواست اين کاررا نکند ،او گفت:هربار که به جبهه مي رويم احساس مي کنم ديگر برنمي گرديم.پس بايد بچه هايمان راسير ببينيم. خيلي دوست داشت به مکه برود وخانه خدا را ريارت کند.چندماه قبل از شهادتش اين توفيق نصيبش شد .روزي كه از مكه برگشته بود خيلي نوراني شده بود . يك حالت نورانيتي در صورتش بود. پيراهن آبي تنش بود.احساس کردم اوباقبل ازمکه رفتنش خيلي فرق کرده. چند نفر ‌گفتند حاجي جور ديگه اي شده. واين احساس در من تقويت شد. بين حاجيها كه مي‌آمد، به صورت نوراني وروحاني شده بود . هيچ موقع من آن صحنه هاازيادم نمي رود. نمي دانم در مکه از خدا چه خواسته بود!!
الان هم حرف من، حرف شهداست كه به اين راه رفتند و من چون هميشه هم همسرم و هم برادرهايم به جبهه مي‌رفتند. دو تا از برادرهايم شهيد حاج غلامرضا كاووسي و عليرضا كاووسي اينها هم باهم شهيد شدند ويكسال بعد از شهادت همسرم بودند. هميشه سفارششان اين بود كه صبر داشته باشيد. به خواهرها سفارششان اين بود كه حجابشان را رعايت كنند و ما هم صحبتي كه خواهران مسلمان داريم من مي‌توانم صحبتي در اين رابطه کرده باشم، اين است كه حجابشان را رعايت كنند در جلسات مذهبي شركت كنند. شهدا خيلي از غيبت بدشان مي‌آمد. غيبت نكنند در مجالس . مجالس به طرز ساده‌تري برگزار شوند. همه شهدا به خاطر حفظ ناموس رفتند وبه خاطر دين و قرآن رفتند ما همان قرآن خواندن و جلسات مذهبي داشتن و خواهران عزيز در رابطه با رعايت‌كردن حجابشان، ان‌شاء‌الله بتوانيم حداقل در اين رابطه ادامه‌دهنده راه شهدا باشيم. خوشحال هستم كه سهمي در انقلاب و جنگ داشته باشيم و زماني كه شوهرم شهيد شد بعد از آن در وصيت‌نامه‌اش نوشته بود كه بچه‌هايم را اول به دست برادران من سپرده بود و بعد برادران خودش، خيلي دوستشان داشت. چون همرزم و همسنگر بودند. يكسال بعد دو تا برادرانم شهيد شدند و حتي قبل از شهادتشان من گفتم حاجي (شهيد رجب‌پور) بچه‌ها را به دست شما سپرده است تو را خدا الان شما جبهه نرويد .بگذاريد بچه‌هاي من بزرگتر شوند كه برادرم عليرضا گفت : اين اصلاً حرف درستي نيست و من اصلاً از تو انتظار ندارم كه اين حرف را بزني و بچه‌هاي تو وجود ما و خودمان خدا را داريم. اگر كه حاجي شهيد شد خوب آن راه را خودش خواست و خودش انتخاب كرد. ما هم كه دوست و همسنگر او هستيم بايد راه او را ادامه دهيم و شما هم خدا بالاي سرتان است. هركار خواستيد بكنيد فقط توكل به خدا داشته باشيد. ما هم حرف آنها هميشه در ذهنمان است و به يادمان است. هرچند كه زندگي سخت است ولي خيلي خوشحال هستيم كه در اين راه رفتند و خودشان مي‌گفتند : اگر مرگ با سعادت راخدا بخواهد نصيب ما كند ،همان شهادت است. ما خيلي خوشحال هستيم كه بعد از سالهاکه از شهادتشان مي‌گذرد هيچ موقع يك روز، يك ساعت، يك ثانيه نمي‌توانيم ياد آنها را و حرفهايي كه آنها مي‌زدندرا از يادمان ببريم و در اين رابطه خيلي خوشحال هستيم.
 
 
 

نجفقلي رجب‌پور (برادر شهيد):
عكس يک روحاني را در اتاقش پيدا كردم .اورا نمي‌شناختم . عكس را به برادرم نشان دادم و گفتم : اين عكس كيه؟ گفت: اول 3 تا صلوات بگو تا بگويم !! پس از اينكه صلوات گفتم. او گفت: ايشان امام خميني هستند روزي مي‌آيد كه ايشان رهبر انقلاب اسلامي ايران شود.
من در اهواز بودم كه از طرف حکومت آمده بودند و خانه را بازرسي كرده بودند. شهيد يك سري كتاب داشت كه آنها را درخانه مخفي كرده بود اما مأمورين پس از بازرسي آنهارا پيدا نكرده بودند. يك روز صبح ساعت 5 شهيد به اتفاق حاج غلام (شهيد كاووسي) آمدند آنجا. گفتم: كجا بوده‌ايد؟ گفتند: آمده‌ايم تا كمي اوضاع آرام شود . ماموران حکومت شاه در تعقيب آنها بودن.چندروزي آنجا بودندو هر روز در تظاهرات مردم اهواز شركت مي‌كردند .
قبل از اينکه جنگ شروع شود ،ايشان معلم بودند يادم هست يكبار سيلي به گوش دانش آموزي زده بود. فردا آن دانش آموز به مدرسه نيامده بود.او گفته بود اورابه مدرسه آورده بودند ودر حضور ياير دانش آموزان از او عذرخواهي كرده بود.اين در حالي بود که درآن زمان به خصوص در روستاها ومناطق در افتاده معلمان به بدترين شکل دانش آموزان را کتک مي زدند يا فلک مي کردند ووالدين دانش آموزان هم جرات اعتراض نداشتند.
يكبار در مسابقات کشتي او قهرمان شده بود .براي اهداء جوايز مراسمي گرفته بودند. با هم رفته بوديم آنجا زمان حکومت شاه بود.در حين اجراي مراسم وقتي اسم شاه را مجري اعلام کرد همه حاظران در مراسم طبق رسم غلط رايج در کشور در آن زمان ،بلند شدند وايستادندوشروع کردند به دست زدن. يک نفر از حاظران به شهيد گفت :بلندشو !!چرانشسته ايي ؟شهيدباناراحتي گفت: اسم شاه كه مي‌آيد آدم بايد بلند شود؟!نه بايد بنشيند روي زمين. وقتي صدايش كردند كه که برود روي سن ومدال وجايزه اش رابگيرد ،باز کساني که در آنجا بودند شروع کردند به دست زدن .چون دوباره مجري اسم شاه را آورده بود. او همانجا ايستاد و بالا نرفت. شهردارفرخشهر آنجا بود. گفت: چرا بالا نمي‌آيي؟شهيد گفت: منتظرم دست‌زدنتان تمام شود. وقتي كه دست زدند پس از آن رفت و جايزه‌اش را گرفت. وقتي به او گفتم چرا اينجوري مي‌كني؟! گفت اينها كساني نيستند كه بتوانند جلوي ما بايستند و مقاومت كنند.
بعد از ديپلم شغل معلمي را برگزيد وبه روستاي خراجي رفت مدتي در اين روستا مشغول تدريس بود ومي خاست ازآنجا خودش را منتقل کند.مردم خراجي خيلي از اورضايت داشتند.وتلاش مي کردند از انتقال او به جاي ديگر ممانعت کنند چون شهيد رجب پور درآنجا علاوه بردرس ،به بچه ها ريالرآن ونماز ومسائل مذهبي وفرهنگي هم آموزش مي داد.

براي اولين باربود كه دراستان امتحان گزينش معلم توسط آموزش و پرورش برگزارمي شد. تمام كساني كه براي امتحان شركت كرده بودند خيلي شيك و مرتب در‌ آنجا حاضر شده بودند . وقتي كه رفتيم آنجا برادرم با وضع سر و ساده‌اي به آنجا آمده بود . نصيحتش كرديم كه وضعش را كمي مرتب كند . گفت اگر بخواهند مرا بپذيرند با همين سرو وضع مي‌پذيرند.

ايشان در طول حضور درجبهه چند بار مجروح شدند.دريک نوبت که به علت مجروحيت در خانه بودند ،خواستنداورابه روستاي دستگردببريم .قبل جنگ مدتي هم دراين روستا تدريس ميکرد. وقتي رفتيم آنجا او به مدرسه رفت .همه ي دانش آموزان به ديدنش آمدند.اوسراغ يکي از بچه ها راگرفت .بقيه گفتند:اودر کلاس است.موضوع راازشهيد پرسيدم .اوگفت :امروز به خاطر اين دانش آموز من به اينجا آمده ام!!رفت داخل کلاس وصورت اورابوسيد وازاوعذر خواهي کرد. درراه برگشت شهيد گفت:اين دانش آموز يک رفتار بدي داشت وهرچه سعي کردم آن رفتار راترک نکرد ،من هم مجبور شدم اوراتنبيه کنم .امروز آمدم اينجا تا از اوحلاليت به طلبم ورضايتش را جلب کنم.اين درحالي بود که شهيد به خاطر شدت مجروحيت قادر به راه رفتن نبودند.
خصوصياتش در خانه با همة ما فرق مي‌كرد. رفتارش غير از بقيه بود. اگر يكي از خواهران و برادرانش با ناراحتي از بيرون مي‌آمد ،كمي صبر مي‌كرد و بعد با پختگي او را قانع مي‌كرد . من بعضي مواقع كه از بيرون مي‌آمدم و مسائل در رابطه با انقلاب مي‌شنيدم و ناراحت مي‌شدم. وقتي خانه مي‌آمدم و داد و بيداد مي‌كردم ،او مي‌گفت : بنشين و شروع مي‌كرد با من صحبت ‌كردن و مرا قانع مي‌كرد و راه درست را جلوي پايم مي‌گذاشت از لحاظ رفتار و كردار قابل مقايسه با ساير برادرانم نبود.
مي‌گفت اگر منزل كسي مي‌رويد كه نماز نمي‌خواند در آن خانه چيزي نخوريد .
به كساني كه نماز مي‌خواندند پيرو دين بودند پيرو قرآن بودند علاقه داشت يكبار از جبهه برگشته بود. بچه‌هاي رزمنده به او گفته بودند كه بايد مهماني بدهي . آمد نزد من و گفت من حدود 50-60 نفر دعوت كرده‌ام چه غذايي تهيه كنم؟ باکمک هم غذايي آماده کرديم .وقتي كه مهمانانش آمدند، ديديم همه بچه‌هاي اهل مسجد هستند. گفت: ببين من با اينها رفت و آمد دارم .گفتم: خيلي هم خوب است. پدر مرحومم بود و ايشان هم راضي بود. بيشتر با كساني بود كه اهل دين و ديانت بودند .به ورزش باستاني خيلي علاقه داشت. جزء هيئت ورزش باستاني بود و شركت مي‌كرد. ورزش باستاني را از همه‌چيز بيشتر دوست داشت و در مسابقات دو و ميداني نيز شركت مي‌كرد ومقام مي آورد.
اگر مشكلي براي كسي پيش مي‌آمد تا آنجا كه در توانش بود کمک مي کرد. چه براي من ويا ساير دوستانش. اگر هم نمي‌توانست كمكي بكند راهنمايي مي‌كرد كه مثلاً پيش چه كسي برويد و يا چه كار كنيد تا مشكلتان حل شود .يكبار مشكلي برايم پيش آمده بود رفتم پيشش و گفتم من مشكل پول دارم. قبلش يكبار به او گفته بودم كه راستش من وسيله‌اي ميخواهم بخرم وپيشنهاد کرده بودم که باهم شريک شويم.او گفت: براي تو تهيه مي‌كنم. اگر خودم هم نداشته باشم از جايي تهيه مي‌كنم .
او مشكل مرا حل كرد. ما آن خودرو را خريديم و دو سالي هم از آن استفاده كرديم. ولي چون شهيد از آن استفاده نكرد و به هر حال مقداري از پول آن وسيله از شهيد بودو من راضي نشدم و وسيله را فروختم . شهيد وقتي شنيد خيلي ناراحت شد كه چرا شما وسيلة دستت را فروختي تا پول مرا بدهي !!من هم گفتم: به هر حال برادريمان به جا بهر حال بايد خط و نشاني باشد .

زماني كه بيكار بود اكثر وقتها مي‌رفت كارگري و كار مي‌كرد وضع ما آنچنان خوب نبود و پدرمان نيز كشاورز بود و زمين مردم در دستش بود. تابستانها مي‌رفتيم در كوره آجرپزي کارمي کرديم و پول درس و تحصيل را در مي‌آورديم. همان زمان هم كه معلم بود هر موقع هركس كاري داشت ،مي‌گفت: ما هستيم و مي‌رفت و دوران بيكاري‌اش را در كار و كارگري طي مي‌كرد .
از همان ابتداي نهضت؛ امام خميني (ره) رامي‌شناختند. كارهاي اجتماعي بيشتر انجام مي‌دادکه از طريق بسيج بود. هر موقع مي‌خواستيم او را پيد كنيم يا در بسيج بود يا در مسجد جامع، در مراسم‌ مذهبي. هرجا برگزار مي‌شد شركت مي‌كرد. مي‌گفت در اين مراسم بايد شركت كرد تا چيزي ياد بگيريم در هر كجا مراسمي بود شركت مي‌كرد و عشق و علاقه زيادي داشت.
خيلي آرزو داشت كه انقلاب به پيروزي برسد كه رسيد و هميشه هروقت دعا مي‌كرد (بعد از نماز براي امام و سلامتي ايشان دعا مي‌كرد )مي‌گفت: كه آرزويمان اين است امام هميشه صحيح و سالم باشند، بالاي سرمان باشند و بتوانيم از امام واقعاً چيزهاي خوب ياد بگيريم و هميشه پيرو امام باشيم و بزرگترين آرزويش شهادت بود هر وقت كه مي‌خواست برود مي‌گفت دعا كنيد كه من بروم شهيد بشوم. يك وقت نيايم و پايم قطع شده باشد و بيايم و كاري نتوانم انجام بدهم .تا آنجا كه با من بود آرزوي شخصي نداشت.
يکبارمقداري وسائل پشتيباني براي رزمندها برده بودم جبهه جنب .خيلي دوست داشتم اوراببينم .چند وقت بود اورانديده بودم .وقتي براي تحويل اموال مراجعه کردند ،تحويل ندادم وگفتم فقط به برادر رجب پور تحويل مي دهم .مدتي گذشت او آمد وبا اين کار ديداري تازه کرديم.

سيدرحيم موسوي:
قبل از انقلاب جلسات قرآن و حديث و ... با بچه‌هاي نوجوان آن زمان داشتند. در اوجگيري انقلاب، جلسات توزيع اعلاميه و تفسير قرآن داشتند، فعاليت را مختص به بعداز انقلاب نبود ، قبل از انقلاب شروع كردند و به عنوان يك چهره مذهبي كارهاي مذهبي را گام به گام با انقلاب پيش بردند.
در رابطه با ورزش، نظرات خاصي داشتند و منعكس كرده بودند اين نظرات را. يك هيئتي از تهران آمده بود با ايشان صحبت کرد.، ايشان با صراحت تمام نظراتش رادر موردورزش وسالنهاي ورزشي بيان کردند. که مورد توجه واقع شد.

محمدتقي شفيعي:
براي عمليات كربلاي 5 با گردان مقدس امام سجاد (ع) از تيپ 44 قمر بني هاشم همراه بوديم. بعد از اينكه مقداري از راه را با ماشين طي كرديم ما را پياده كردند. خاكريز بلندي جلو چشمانمان نمايان بود. به ستون شديم و پياده به طرف خاكريز حركت نموديم وقتي كه به بلندي خاكريز رسيديم، در آن تاريكي شب تا چشم كار مي‌كرد آب بود و در آن طرف آبها، گردانهايي كه قبل از ما رفته بودندو شديداً با دشمن بعثي درگير بودند. از دو طرف چنان گلوله مي‌باريد كه گويي ديگر موجود زنده‌اي در آن منطقه باقي نخواهد ماند. چند لحظه بعد، آسمان و زمين مثل روز روشن شد. چون هواپيماها و توپخانه دشمن منور مي‌ريختند. سوار بر قايق از آب عبور كرديم تا به آن طرف آب رسيديم. نمي‌دانم چقدر روي آب بوديم، دوباره به خاكريز بلندي رسيديم .مي‌گفتند كه اين خط عراق بود كه گردانهايي قبل از ما به تصرف خود درآورده اند (آبگرفتگي، سنگرهاي بتوني، كانالهاي سيماني و سيم‌ خاردار، تله‌هاي انفجاري و خورشيديها و ميادين مين) و نيز يك ضدهوايي 23 ميليمتري كه از ديد و تير نيروهاي قبلي جان سالم به در برده بود. به محض اينكه روبروي آنها قرار گرفتيم ما را شديداً زير رگبارهاي خود گرفتند . همه هدف را مي‌دانستند، غير از چند نفر كه جهت خاموش كردن ضدهوايي از ستون جدا شده بودند بقيه به طرف جلو حركت كرديم. به نيروهاي زخمي و شهداي گردان مقدس يازهرا (س) رسيديم به هركدام از زخمي‌ها كه مي‌خواستيم كمك كنيم فقط روبرو را نشان مي‌دادند و مي‌گفتند: «هدف جلو است به جلو برويد» به هدف كه رسيديم، پس از مدت زمان اندكي تعدادي از نيروها به جهت پاكسازي مقري كه در جلو ما بود، به آن سو حركت كردندو گروه بعد شهداي عزيز سردار حاج خداكرم رجب‌پور و حميد زاهدي بودند كه به ما ملحق شدند.آن شب شهيد رجب پور رشادتهاي زيادي از خود نشان دادندودرهمين عمليات به شهادت رسيدند.

مي‌بايست مقر را دور مي‌زدند. پس از طي مسافتي، كنار خاكريزي در جلو ما، يك تانك روشن و آماده حركت بود يکي ازرزمندگان در اين حين نارنجكي به داخل تانك انداخت وآن رامنفجر کرد. در سمت چپ ما يك تپه نسبتاً بلند بود كه ما را تهديد مي‌كرد. شهيد رجب‌پور به من و چند نفر ديگر گفت: برويد روي اين تپه تا برگشتن ما مستقر شويد، وقتي ما مقر را پاكسازي كرديم به شما علامت مي‌دهيم برگرديد. وقتي ما از خاكريز بالا مي‌رفتيم تصور مي‌كرديم كه اين خاكريز هم مثل بقيه خاكريز‌هاست، ولي وقتي به بالاي آن رسيديم به تفاوت آن با ديگر خاكريز‌ها پي برديم. روي اين خاكريز پهن بود و وسط اين خاكريز كانالي احداث كرده بودند. پس از كمي بررسي متوجه شديم كه خاكريز به صورت نيم‌دايره‌اي (نوني) شكل است. پس از مدتي، گروهي كه با شهيد رجب‌پور رفته بودند به ما علامت دادند و ما نيز به هدف اول برگشتيم. ديگر من شهيد رجب‌پور را نديدم. نمي‌دانستم كجا رفته است به ما اعلام كردند مواظب باشيد و كمي استراحت كنيد در حال قدم‌زدن در پشت خاكريز بودم كه صداي خوش شهيد رجب‌پور را شنيدم. روحيه‌اي مضاعف گرفتم و به طرف صدا رفتم. ايشان سنگري در دل خاكريز درست كرده بودند. من نيز به آنجا رفتم. گفتند: بيا با هم اينجا استراحت كنيم. به داخل سنگر رفتم. قدري نشستم. اين شهيد عزيز آرام و قرار نداشت گويي منتظر چيزي بود و به دنبال گم‌شده‌اي مي‌گشت. به من گفت:شما همين‌جا باشيد و استراحت كنيد تا من در طول خاكريز سري به نيروها بزنم و برگردم. موقع برگشت اگر مرا ديديد صدا بزنيد كه به دليل تاريكي شب اشتباهي جاي ديگري نروم. ايشان رفتند و من هرچه منتظر به انتظار نشستم برنگشتند !!از هركسي عبور مي كرد سراغ گرفتم ولي كسي چيزي نمي‌دانست. از جا بلند شدم و در طول خاكريز به دنبال اين شهيد عزيز مي‌گشتم، گمشده‌اي داشتم و او را نمي‌يافتم. ديگر به آخر خاكريز رسيده بودم كه صداي حاج محمد كياني، فرمانده گردان امام سجاد (ع) توجه مرا به خود جلب كرد. گفت: كجا مي‌روي؟ بيا اينجا. به طرف ايشان رفتم. گفت: حاج رجب‌پور تير خورد و زخمي شد، گفته‌ام آمبولانس بيايد اينجا، شما و چند نفر ديگر او را بيمارستان صحرايي ببريد. در همين حين يك تويوتا در تاريكي شب به طرفمان آمد، جلوي او را گرفتيم، از ماشين‌هاي خودمان بود و مهمات آورده بود به سرعت مهمات را خالي كرديم و در حال سواركردن حاجي رجب‌پور بوديم كه يك دفعه صداي انفجاري بلند شد. ديديم كه سيدرحيم موسوي و چند نفر ديگر نيز مجروح گرديدند. همه زخميها را سوار خودرو كرديم و به طرف بيمارستان عقبه انتقال داديم. بالاي سر شهيد رجب‌پور نشستيم تير به سر او اصابت كرده بود و بي‌هوش بود، به بيمارستان فاطمه زهرا «س» حركت كرديم در آنجا خون و سرم به مجروح تزريق نمودند . هنوز روشنايي صبح پديدار نگشته بود كه سوار بر آمبولانس به طرف اهواز حركت كرديم .من با تجهيزات نظامي که همراهم به همراه شهيد رجب‌پور وارد بيمارستان شدم. ايشان هنوز بيهوش بودند. پرستارها آمدند و سر او را تراشيدند، حال او را از پرستارها پرسيدم در جواب گفتند: ان‌شاء‌الله خوب مي‌شود چون همين‌حالا او را به اتاق عمل خواهيم برد.
فرداي آن روز مجدداً به خط برگشتيم و هركس كه سراغ حاجي را مي‌گرفت مي‌گفتم حاجي خوب مي‌شود فقط سر او زخمي شده، چون اتاق عمل رفته، ديگر خوب خواهد شد.
چند روزي گذشت و عمليات به پايان رسيد و ما هم به مرخصي آمديم. از وضعيت شهداي عمليات اطلاعي نداشتم كه آيا تشيع شده اند يا خير. وقتي كه به شهركرد رسيديم، به ستاد ناحيه رفتيم. با شهيد براتپور و شهيد كاووسي و شهيد رياحي داخل ستاد شديم. پرسيديم كه شهداي فرخشهر تشييع كرده‌اند يانه؟ در جواب گفتند: نه فردا تشيع مي شوند. مجدداً پرسيديم كه چه كساني را آورده‌اند؟ در جواب ما اولين كسي را كه گفتند شهيد عزيز حاج خداكرم رجب‌پور بود. يكدفعه همه ما سرجايمان خشكمان زد. چون همه انتظار زخمي‌بودن حاجي را داشتيم نه شهيد‌شدن او را. ولي شهيد علي شمس كه شهيد شده بود در ليست نبود.
همه به من گفتند كه شما اطلاع داشتيد كه ايشان شهيد شده‌اند گفتم: نه من مثل شما فقط از زخمي‌بودن او اطلاع داشتم.
بعضي مواقع به او مي‌گفتيم : شما كه معلم هستيد پس كلاس و مدرسه‌تان چه مي‌شود؟ مي‌گفت : من خودم احتياج به معلم و كلاس و مدرسه دارم كه اينجا (جبهه)، پيدا كرده‌ام. بهترين معلم‌هاي من همين بسيجيان مخلص و عاشقان امام خميني (ره) و سربازان آقا امام زمان(عج) هستند. بهترين كلاس و مدرسه من همين جبهه‌هاست. من كه خود احتياج به معلم و مدرسه دارم بهترين معلم‌ها و مدرسه‌ها اينجا هستند.

نجفقلي رجب‌پور (برادر شهيد:)
حاج خداكرم با همراهي چند نفر از دوستان به شهركرد رفتند و در سپاه اسم‌نويسي كردند كه به كردستان بروند. به خاطر دارم در آن موقع مادر خدابيامرزم به من گفت: خداكرم كجا رفته؟ من گفتم: نمي دانم كجاست. ولي او در جواب من گفت: خودم خوب مي دانم بيا با هم به شهركرد برويم كه من تنها نباشم. من هم قبول كردم و با مادرم رفتيم و وقتي به شهركرد و به سپاه رسيديم بچه‌ها سوار اتوبوس شده بودند. مادرم به كنار اتوبوس رفت و يكي از بسيجيان شيشه را كنار كشيد و با مادرم تعارف كرد.
مادر آمد به اوگفت: عازم كجاييد؟ و شهيد جواب داد: كردستان جنگ است، به كردستان مي‌رويم. اشك در چشمان مادرم جمع شد ولي اشكهايش را پاك كرد و گفت: برو پسرم. برو كه شيرم حلالت و خدا پشت و پناه تو و دوستان ديگرت.
من و شهيد و ديگر دوستان انتظار همه‌چيز را داشتيم غير از اين ،به شهيد حاج خداكرم نگاه كردم و ديدم صورت ايشان چقدر نوراني و شاد شده است. و پس از چند لحظه اتوبوس به راه افتاد ... .

سيدحجت‌الله منافيان
شهيد رجب‌پور علاوه بر اينكه در ميدان‌هاي جنگ و نبرد حق و باطل انسان كارآمدي بود، در جبهه نفاق و كفر و الحاد و التقاطي نيز مبارزي خستگي‌ناپذير و بيدار بود. به عنوان مثال خاطره‌اي را در اين‌باره ذكر مي‌كنم.
در سال 1365 كه باند مهدي هاشمي معدوم و سينه‌چاكان منتظري (كه همان باند بني‌صدر و فدايي‌ها و منافقين اول انقلاب بودند) در شهر فعاليت زيادي داشتند. پس از شهادت امام جمعه عزيز فرخ‌شهر (شهيد حاج آقا توسلي) با نفوذ در دبيرخانه ائمه جمعه سيد ساده‌لوحي را براي امامت جمعه فرخ‌شهر آوردند.
ايشان چشم و گوش بسته در دام اين خطرات افتاده بود و هرچه آنها به او القاء مي‌كردند در خطبه‌ها و سخنراني‌هايش مي‌گفت. تا اينكه در آبانماه سال 65 بعد از مراسم سالگرد شهادت شهيد توسلي در يكي از خطبه‌هاي نماز جمعه ايشان گفتند: عده‌اي در اين شهر منافقند و به جبهه هم مي‌روند. و شروع كرد به اهانت به رزمندگان، در همان گير و دار جنگ. شهيد رجب‌پور كه به مرخصي‌ آمده بود خيلي ناراحت شد و خواست كه جوابش را بدهد. من نگذاشتم و او را آرام كردم تا اينكه فرداشب بين دو نماز امام جمعه شروع كرد به صحبت و دوباره همان مسائل را تكرار كرد.
در اين هنگام يكي از رزمندگان سؤال كرد: حاج‌آقا شفاف بگو اين افراد كه شما مي‌گوييد چه كساني هستند تا ما تكليف خودمان را بدانيم، ايشان گفتند: هم شما كه به جبهه مي‌رويد و بر عليه من طومار مي‌نويسيد. كه در اين هنگام شهيد رجب‌پور بلند شد و جواب ايشان را دادند، كه افراد طرفدار ايشان مسجد را به تشنج و درگيري كشيدند.
پس از آن و همان شب كار به استانداري و ديگر مسئولين كشيده شد و تا فردا صبح ايشان از امامت جمعه خلع كردند و پس از مدتي سيدمهدي هاشمي دستگير شد و خيلي از مسائل براي مردم روشن شد و اما متأسفانه كساني كه زير چتر منتظري و مهدي هاشمي بودند بعدها با توسل به ديگران حركات خود را ادامه دادند كه هنوز هم مي‌دهند.
 
حاج حسين كريمي:
در زمان طاغوت كه زمان اوج رشد جسمي و شور جواني شهيد بود و نسبت به مسائل ديني چندان اطلاعي نداشتيم و منحصر بود به نمازخواندن ساده و احياناً روزه گرفتن نامنظم و منبع تغذيه فكري صحيحي نداشتيم. در ايام عيد يكي از فاميل‌هاي ما به مسافرت رفته بودند و كليد خانه را به ما دادند تا شبها در آن بخوابيم و محافظت نماييم در آن موقع هم كه تلويزيون خيلي كم بود و از طرفي برنامه‌هاي مبتذلي داشت. يك روز به حاج خداكرم رجب‌پور گفتم: من شبها در خانه فلاني مي‌خوابم تو هم بيا پيش هم باشيم كه ايشان قبول كردند. وقتي آمد، من تلويزيون را روشن كردم كه مدتي سرگرم شويم. اما همينكه كمي طول كشيد و شهيد خداكرم رجب‌پور صحنه‌هاي آن را مشاهده كرد بدون درنگ ناراحت شد و تلويزيون را خاموش كرد و از من هم خواست كه ديگر آن را روشن نكنم و چون ايشان را قبول داشتم انجام دادم ولي به فكر افتادم كه ما هميشه با هم هستيم و آنها كه در خانه‌شان حتي راديو هم ندارند كه كسي آنها را نهي كند و راهنمايي كند. چه نيرويي باعث شده كه ذاتاً به اين سمت كشيده شده و به چنين رشدي رسيده. و از اين نمونه رفتارها بسيار اوقات از ايشان ديده شد.

شهيد شهاب‌الدين كاووسي:
غروب آفتاب و قرمزي و گرفتگي آن دل آدمي را به درد مي‌آورد .انگار آسمان مي‌خواست خون گريه كند، مثل اينكه قرار است پرندگان مهاجر در اين سرزمين پر و بال‌شان شكسته شود. مثل اينكه قرار است امشب خون بهترين عزيزان براي آبياري درخت اسلام در كربلاي ايران ريخته شود. آري هنوز شيعيان شهيد محراب، پيروان امام حق و عدالت در كربلاي ايران آماده جانفشاني مي‌باشند. آماده هزار بار در راه خدا كشته‌شدن مي‌باشند. رزمندگان اسلام شب گذشته از آب و گل و چندين رديف سيم خاردارد وميدان مين عبور كرده بودند و دشمن را غافلگير و بسياري از آنان را به درك واصل كرده بودند.
كم‌كم خورشيد رنگ طلايي خودش را از زمين برمي‌چيد و ما هم با زمان حرکت مي کرديم. هنگام اقامه نماز مغرب و عشا ‌شد.
لحظات مي‌گذشت سردار رشيد اسلام حاج خداكرم رجب‌پور و چند تا از برادران وضو ساختيم نماز مغرب و عشا را به جاي آورديم. راز و نياز حاجي به گونه‌اي ديگر بود. از چهره‌اش نوري خاص و عميق نمايان بود با نگاهش مثل اينكه چيزي مي‌خواست بگويد. شايد مي‌خواست بگويد كه قبل از نماز صبح به ديدار يار مي‌شتابم. نمي‌دانم در بعضي از لحظات سرنوشت آدمي اينطور مي‌شود. مي‌خواهد بگويد ولي نمي‌تواند همه‌چيز را مي‌داند و مي‌خواهد بيان کند اما .... آخرين نماز را در شلمچه خواند و ساعتي بعد از اين ارض خاكي به ملكوت پر كشيد و جان خويش را فداي اسلام و انقلاب نمود.
محمد كياني:
در عمليات والفجر 8 فرماندهان تيپ فكر مي‌كردند كه با توجه به بازندگي دشمن زمين گير شده و بهترين شب بررسي عمليات همين شب است. طرح عمليات توسط شهيد شاهمرادي ريخته شد. و قرار شد گردان امام سجاد (ع) بعد از نماز مغرب و عشاء به طرف خط پدافندي دشمن حركت كند. وقتي كه ما حركت را آغاز كرديم. و دشمن هم در اين فكر بود كه نيروهاي ايراني تازه وارد منطقه فاو شده و عقبه هم ندارد و امشب بهترين زمان حمله به خط پدافندي ما است. هم ما و هم عراقي‌ها به طرف خط هم ديگر حركت مي‌كرديم. در بين راه به همديگر برخورد كرديم . درگيري شروع شد . مدتي که از درگيري گذشت. ،شمن تانكهاي خود را عقب كشيد . در همين زمان شاهد درگيري در خط خودي بوديم كه با راهنمايي شهيد شاهمرادي گردان مقدس امام سجاد در سمت چپ و به خط خود الحاق شد. شهيد رجب‌پور به اين كار انتقاد زيادي كردند او فكر مي‌كرد نبايد اين كار انجام مي‌شد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان چهارمحال و بختياري ,
بازدید : 192
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,598 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,290 نفر
بازدید این ماه : 5,933 نفر
بازدید ماه قبل : 8,473 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک