فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دهم شهریور 1338 درخانواده ای مستاجر و فقیر در شهرستان بجنورد به دنیا آمد. پیش از مدرسه, او را به مکتبخانه فرستادند و سپس در دبستان منوچهری شهرستان علی آباد مشغول به تحصیل شد. علاقه ی زیادی به مدرسه داشت . اوقات فراغت را به مسجد می رفت و یا به ورزش می پرداخت. در مقایسه با کودکان دیگر بسیار آرام و ساکت بود. اخلاق و رفتارش از دیگر فرزندان خانواده بهتر بود. دوره راهنمایی را در مدرسه سپهر شهرستان علی آبادگذراند. در این ایام در اوقات فراغتش را درکارهای ساختمانی به فعالیت می پرداخت. دوره متوسطه را در هنرستان پی گرفت و سال دوم متوسطه بود که در آزمون ورودی دانشسرا قبول شد. یک روز که مادر فرح پهلوی – همسر شاه خائن – از دانشسرا بازدید می کرد, رحمانی از شرکت در مراسم خودداری کرده و در نتیجه از طرف مسئولین تنبیه شد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به شغل معلمی که آرزویش بود روی آورد و در دانشسرای تربیت معلم گرگان, تحصیلات خود را ادامه داد.در سال 1358 به عضویت سپاه در آمد. در سال 1358 با خانم فاطمه قزلسفلو – دیپلمه و بیست و یک ساله – با مهریه ای معادل یکصد هزار تومان ازدواج کرد. و پس از ازدواج در روستای حاجی کلاته, زندگی مشترک خود را آغاز کردند.
همسرش می گوید:
ایمان, تقوی, اخلاق و رفتار اسلامی و فرهنگی او سبب شد به پیشنهاد ازدواج او پاسخ مثبت بدهم. ما هیچ وقت در زندگی مشکل خاصی نداشتیم و او بسیار با صفا و صمیمی بود. فقط به علت نداشتن خانه شخصی, کمی به دردسر افتاده بودیم که بعد از چند سال با کمک هم منزلی آن هم نیمه ساز ساختیم. در اوقات فراغت در کار منزل, در پختن غذا و نگهداری بچه ها کمک می کرد. کتابهای گوناگون مطالعه می کرد و در بسیج و سپاه فعالیت داشت. تحولات روحی و معنوی او هر روز بهتر از روز قبل شد و همیشه سعی می کرد تقوی را پیشه کند. از اشخاص دروغگو و خانمهای بدحجاب دوری می جست. از حسن شهرت برخوردار بود. خیلی کم عصبانی می شد و در مشکلات با من مشورت می کرد. بزرگترین آرزویش زیارت خانه خدا و کربلا بود که به حج مشرف شد.
رحمانی از همراهان سیاسی جامعه روحانیت بود و در تشکیلات جزب جمهوری اسلامی فعالیت می کرد.
اولین فرزند وی – مریم – در سال 59 به دنیا آمد. از 1360 به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد. در محور بانه – سردشت از ناحیه پا مجروح شد. در سال 1361 فرزند دومش – زهرا – در حالی که او در جبهه ها حضور داشت. متولد شد در 24 فروردین 1362 آخرین وصیت نامه اش را نوشت .
در سال 1364 فرزند سوم رحمانی – مهدی – متولد شد و او در همین سال از طرف سپاه به سفر حج مشرف شد. در 6 فروردین 1365 مسئولیت فرماندهی گردان امام حسن (ع) را در جبهه به عهده گرفت. همرزمان رحمانی, صفات اخلاقی بارز وی را ,تواضع و شجاعت ذکر کرده اند. یکی از همرزمان وی که از سال 1359 به مدت شش سال با او آشنایی داشته است در این باره می گوید:
از وقتی او را شناختم با دیگران تفاوت چشمگیری داشت. هر روز صبح قبل از دیگران بیدا می شد. صبحانه را آماده می کرد و ضمن نظافت شخصی به نظافت چادر می پرداخت و سعی می کرد کسی متوجه نشود که ایشان این کارها را می کند.
غلامرضا کوگلانی – از همرزمان وی – می گوید: در شبهای رزم در داخل کانال, بیل به دست می گرفت وکانال می کند.
حاج ابراهیم علی آبادی, ذکر می کند که او همیشه از فرمانده لشکر درخواست می کرد گردان امام حسن (ع) تحت فرماندهی او را به عنوان خط شکن در عملیات شرکت دهد.
ابوالفضل منتظری کتولی, دربارۀ روحیه پرتلاش و خستگی ناپذیر وی در جبهه می گوید:
زمانی که در هفت تپه بودیم برای آموزش ما را به راهپیمایی برد و تمام شب راهپیمایی می کردیم. در هفته پنج شب کار ما همین بود و واقعاً بچه ها را ورزیده کرده بود.... نماز شب ایشان ترک نمی شد و اوقات بیکاری را (در جبهه) به مطالعه و قرائت قرآن می پرداخت.
در آخرین نامه به خانواده اش نوشت:
همسرم زندگی یک کلاس درس بیش نیست که انسان باید دیر یا زود امتحان پس بدهد و اگر من داوطلب به جبهه برای حق و اسلام عازم شدم شاید موقع امتحانم فرا رسیده باشد. به هر حال از این که تو را و فرزندانم را تنها گذاشتم ان شاءالله مرا ببخشید چون, ایمان دارم که نگهدار ما خداوند است و چون خدا را قادر مطلق می دانیم پس نگران نباش.
امیدوارم اگر من سعادت به سوی لقاءالله را پیدا کردم بعد از من بچه ها را خیلی خوب تربیت کنی و از تو خواهش می کنم برای گریه نکنی بلکه خوشحال باشی که همسر تو یک لبیک گوی حسین زمانه است.
ما ایرانیها مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که در کوفه حضرت مسلم (ع) و در صحرای کربلا امام حسنی(ع) را تنها گذاشتند. اکنون وقت انجام وعده هایی که من به خود داده ام فرارسیده است. با پیام حسین زمان, خمینی کبیر دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و برای احیای اسلام عزیز و انجام وعده خود داوطلبانه به جبهه رفتم. خداوند تبارک و تعالی این خدمت ناچیز را از ما قبول نماید. ضمناً از جانب من مهدی, زهرا و مریم را بوسیده وبرای آنان داستانهای حماسه آفرینان را تعریف کنید.....
رحمانی به عنوان فرمانده گردان امام حسن (ع) در کارها با نیروها مشورت می کرد و معمولاً کارهای سخت و مشکل را خود عهده دار می شد. در مواردی که عصبانی می شد عرق در پیشانیس می نشست و با صلوات و ذکر, عصبانیت را فرو می نشاند و سکوت می کرد. به خدمت در بسیج و سپاه خیلی علاقه مند بود و بیشتر به امور فرهنگی و تربیتی علاقه داشت. مدتی رئیس اولیا و مربیان آموزش و پرورش علی آباد کتول بود.
با آنکه در عملیات کربلای 5, گردان امام حسن (ع) در منطقه عملیاتی فاو خط نگهدار بود. غلامحسین رحمانی به فاو آمده و یکی از دوستانش را واسطه قرار داد تا از فرماندۀ لشکر – مرتضی قربانی – موافقت شرکت در عملیات را بگیرد. فرماندۀ لشکر درخواست او را پذیرفت و او هنگامی که خبر موافقت شرکت در عملیات را شنید از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. سرانجام در همین عملیات به شهادت رسید. دربارۀ نحوۀ شهادت غلامحسین رحمانی, غلامرضا کوگلانی می گوید:
در عملیات کربلای 5 در کانال زوجی – در سمت راست کانال ماهی – ابتدا ترکش خورد و زخمی شد. او را روی برانکارد گذاشتند ولی در همان وضعیت نیروها را هدایت می کرد. ناگهان خمپاره ای دیگر در نزدیکی او اصابت کرد که باعث متلاشی شدن سرش شد و روی برانکارد به شهادت رسید.
حسین علی اشرفی نیز دربارۀ نحوۀ شهادت رحمانی در 9 بهمن 1365 می گوید:
رحمانی در علمیات کربلای 5 در منطقه شلمچه برای سرکشی نیروها آمده بود که هواپیماهای بعثی اقدام به پرتاب بمبهای خوشه ای می کردند و او به بچه ها روحیه می داد ناگهان لحظه ای دیدم که نیروهای بسیجی زانوی غم به بغل گرفته و گریه می کنند. فهمیدم که او شهید شده است.
سردار رحمانی با وجود متلاشی شدن گردان تحت فرماندهی از خط مقدم عقب نشینی نکرد و بعد از بیست و چهار ساعت مقاومت در منطقه شلمچه در عملیات کربلای 5 با اصابت ترکش به شهادت رسید.
مزار این شهید در شهرستان علی آباد است. از این شهید چهار فرزند به یادگار مانده است.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید








وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
برخی از آن مومنان بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بسته اند کاملاً وفا کردند، پس برخی به آن عهد ایستادگی کردند تا در راه خدا شهید شدند و برخی به انتظار مقاومت کرده و عهد خود را تغییر ندادند. قرآن کریم
در مکتب اسلام هر فـرد مسلمانی موظف است که وصیت نامه ای از خودش بر جای گذارد، در این صورت تا آن جا که به یاد دارم تا کنون چند وصیت نامه نوشته ام و از آن جا که سعادت شهادت را نداشته ام آن ها قدیمی شده است و این وصیت نامه ی جدیدم است.
درود و سلام بر ائمه ی اطهار و درود و سلام بر امام زمان (عج) و نائب برحقش امام خمینی و شهدا و اولیا و اوصیا و صلحا و کسانی که در راه خدا جهاد می کنند.
وصایایم را به ترتیب ذیل در چند سطر ذکر می کنم امیدوارم که تمام دوستان خوب و معتقد در آخرت شفاعت ما را بنمایند .
1- دو چیز گرانبها، عترت و قرآن را که پیامبر اسلام سفارش نموده است به این دو چیز جامه ی عمل بپوشاند.
2- رمز پیروزی ما وحدت کلمه است، این وحدت را حفظ کنید و با شرکت نمودن در نماز جمعه که بزرگ ترین سلاح ماست در مقابل دشمن، مشت محکمی بر دهان ابرقدرت های جهان خوار بزنید.
3- هر شب جمعه در دعای کمیل که بر سر مزار شهدا برگزار می شود شرکت کنید، تا درس مبارزه و ایثار و گذشتن از دنیا و پیوستن به شهدای اسلام را فرا بگیرید.
4- همیشه به یاد خدا باشید تا گرفتار هوای نفس نگردید.
5- آموزش و پرورش کشور چون بنیادی است عظیم و گسترده و کمتر کسی است که با این بنیاد سر و کار نداشته باشد. لذا برای تعلیم و تربیت این نونهالان و دانش آموزان از معلمین مومن و معتقد و در خط امام استفاده شود و افرادی که افکار انحرافی دارند باید تصفیه شوند.
6- جهت ادامه ی انقلاب اسلامی به رهبری ام مینی و متصل شدن به انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) همیشه سراپا گوش به فرامین امام و یاران صدیق و مومن امام که عملاً در خدمت انقلاب و اسلام عزیز بوده اند باشید.
7- نیروهای جوان و مکتبی را جذب کنید و آنان را از جامعه طرد ننمائید.
8- از اختلافات جزئی به خاطر رضای خدا و خون شهدا دست بردارید و از آن ها بپرهیزید.
9- آنهائی که دست اندر کارند باید از افراد مخلص و صادق و با تقوا باشند تا بتوانند سیاست دین اسلام را پیاده نمایند.
10- من انتظار دارم که قانون اسلام در مورد همه ی افراد یکسان اجرا شود و فرقی بین افراد گذاشته نشود تا این که حق ضعیفی پایمال نگردد.
11- به ضد انقلاب فرصت ندهید و هر کجا آن ها را دیدید بلافاصله به مأمورین انتظامی خبر دهید تا حکم خدا در مورد آن ها پیاده شود.
12- اگر شخصی قبول مسئولیت کرد می بایست به نحو احسن آن طوری که قرآن و اسلام می خواهد انجام دهد و گرنه سلب مسئولیت کرده است.
13- مهم ترین عامل تعیین کننده ی جنگ حضور حزب الله در جبهه های نبرد می باشد. از امّت عزیز می خواهم که در میدان نبرد و به یاری رزمندگان بشتابند و در آنجا حضور داشته باشند.
14- از برادران و نونهالان و دانش آموزان تقاضا می کنم که رهرو شهدا بوده و درس را برای مدرک نخوانند. و درس را فقط برای این بخوانند که در آینده افرادی مفید و جامع الشرایط برای جامعه باشندو همیشه از روحانیت مبارز پشتیبانی نمایند.
15- مادر مهربانم قامتت را بلند گیر و ندای الله اکبرو خمینی رهبر سرده و سخن شهیدان راه خدابه مردم دنیا برسان که همانا سخن ما پیروی کردن از خدا و قرآن می باشد.
16- ای پدر گرامی از تو معذرت می خواهم که نتوانستم در این زمان عصای پیری شما شوم و به شما کمک نمایم.
17- از همسرم تقاضا می کنم که کتاب های مرا به کتابخانه تحویل دهد.
18- من ثروتی ندارم که دستور بدهم بین بی بضاعت ها تقسیم شود امّا بابت زمین خانه بدهکاری دارم که مشخص است و همسرم می داند.
19- همسرم این دنیا کلاسی بیش نیست لذا نوبت امتحان فرا رسیده حالا من آگاهانه و با بیداری هر چه تمام تر به جبهه ی نبرد حق علیه باطل اعزام گردیدم که شاید خداوند متعال مرا خریدار باشد. اگر شایستگی شهادت را داشتم و شهید شدم دختر هایم مریم و زهرا را زینب گونه تربیت کنید و به آن ها بگویید که پدرتان در راه حق رفته است و در ضمن از تو می خواهم که مرا ببخشی.
در پایان برادران و خواهران را به این نکته جلب می کنم که جنازه ی مرا در کنار فقیر ترین شخص و در روستا دفن کنید.
خداوندا این بنده ی حقیر و ضعیف و گناه کار را بیامرز و از گناهانش در گذر.
پروردگارا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
خداوندا هر چه زودتر رزمندگان ما را در جبهه های جنگ پیروز بگردان.
خداوندا منافقین و کسانی که با انقلاب مخالفت می کنند با دست توانای امت حزب الله و همیشه در صحنه سر جایشان بنشان.
والسلام علی من اتبع الهدی
29 رجب سال 1403 مصادف با 24/1/1362
برادر کوچک شما غلامحسین رحمانی


وصیت نامه ای دیگر
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر انبیا و سلام بر اوصیا و ائمه ی طاهرین، سلام و درود بر امام مهدی (عج) منجی عالم ، سلام و درود بر امام خمینی، این خمینی زمان، این بت شکن قرن، این ابر مرد زمان و قائد بزرگ.
سخنی چند به ملّت شهید پرور عرض می کنم :
از تمامی ملت انقلابی می خواهم پشتیبان ولایت فقیه باشند که ولایت فقیه استمرار راه انبیا است و از امام اطاعت کنید . به سخنان گهر بار این بزرگ مرد که فقط برای خدا، به نفع مستضعفین جهان بر علیه مستکبرین که رسالت خود را انجام می دهد ، گوش داده و یاری دهنده باشید ، که ان شا الله اسلام در سراسر جهان حاکم قرار گیرد و همیشه به یاد مستمندان و مستضعفان باشید و باید مانند امام حسین (ع) که مظهر فضیلت بود در مقابل دشمنان خدا و اسلام به پا خواسته و نابود نمائید.
پس سفارش می کنم که مبادا امام را تنها بگذارید ، چون تنها گذاشتن امام بر خلاف رضای خداست و تنها گذاشتن امام یعنی به بند کشیدن به بند کشیدن مستضعفین ایران بلکه مستضعفین جهان.
سخنی چند با پدرم:
درود بر تو که چون ابراهیم فرزند خود را به فرمان خدای بزرگ به قربانگاه فرستادی ، بدان و آگاه باش که اسماعیلت هرگز از فرمان باری تعالی سر باز نمی زند و مرگ در راه خدا را جز سعادت نمی داند و زندگی را جز جهاد در راه خدا نمی داند و شهادت را جز بهترین نعمت های خداوند می داند، پس بدانید که حیات دنیا هیچ ارزشی ندارد ، اصل حیات جاوید اخروی است.
مادرم :
سلام بر تو که بالاخره بر احساس مادرانه ات پیروز شدی و فرزندت را روانه ی میدان نبرد کفار و مسلمین کردی و گفتی که تو را در راه خدا هدیه می کنیم و من به وجود تو افتخار می کنم که مادری از سلاله ی فاطمه ی زهرات هستی.

خواهر :
تو نیز زینب زمان باش و از هر چه هوس کردی بپرهیز و در راه خدا مبارزه کن.
برادر :
راه خدا بهترین و برترین راه هاست پوینده و کوشنده در این راه باش.
همسرم :
زندگی یک کلاس درس بیش نیست که انسان باید دیر یا زود امتحان پس دهد و اگر من داوطلب به جبهه اعزام شدم شاید موقع امتحانم فرا رسیده است.
پس افتخار کن و به خود ببال. اگر من شهید شدم برایم اشک مریز، تو هم مانند زینب (س) بردبار باش و سعی کن به تنها کودکم درس خداشناسی و ایثار گری بدهی تا این که در آینده فردی لایق و مفید برای جامعه باشد.
به امید پیروزی رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل
و به امید پیروزی اسلام بر کفر جهانی
چهارم جمادی الاول سال 1401هجری
مطابق با 9/12/1360 شمسی غلامحسین رحمانی



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : رحماني , غلامحسين ,
بازدید : 185
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
بسطامي,غلامحسين

 

غلامحسين بسطامي سال 1338ه ش در شهر دامغان متولد شد.تحصيلات ابتدايي،‌متوسطه و دبيرستان را در همان شهر با موفقيت به اتمام رساند. در تمام مراحل تحصيل از دانش آموزان ممتاز به حساب مي آمد. پس از پايان دوره دبيرستان، در رشته مهندسي راه و ساختمان در دانشگاه« پلي تكنيك» پذيرفته شد. ورود او به دانشگاه مصادف با اوج گيري تحولات انقلاب اسلامي در سال 1357 بود. او در زادگاه خود درتظاهرات ضد رژيم پهلوي شركت مي كرد و مبارزاتي در راه پيروزي انقلاب اسلامي انجام داد. در تابستان سال 1358 به دنبال فرمان امام خميني (ره) مبني بر بسيج عمومي براي كردستان و خصوصا پاک سازي شهر پاوه از وجود اشرار مسلح و ضد انقلاب، عازم كردستان شد. پس از آن در 13 آبان ماه همين سال به همراه ساير دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، در اشغال سفارت« آمريكا »مشاركت كرد و بعد از آن در واحد عمليات، مسئول حفاظت از گروگانها بود. پس از آنكه تعدادي از گروگانها به منظور نگهداري و حفاظت بيشتر به شهرستانهاي مختلف انتقال داده شدند، حفاظت از گروگانها در شهرهاي «قم» و «محلات» را به عهده گرفت.
در اين ايام به فراگيري فنون و آموزشهاي نظامي پرداخت و با شروع جنگ تحميلي در شهريور ماه سال 1359، از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به طور داوطلبانه عازم جبهه هاي نبرد شد. در آنجا مسئوليتهايي ،از جمله، مسئوليت تداركات سپاه «سوسنگرد »را به عهده گرفت و علاوه بر اين در عمليات متعددي از جمله عمليات 26/12/1359 و عمليات 31/2/1360 شركت كرد كه در عمليات آخر از ناحيه دست مجروح شد. پس از بهبودي از مجروحيت با وجود آن كه هنوز كاملا خوب نشده بود، به «سوسنگرد» بازگشت و در عمليات 27/6/ 1360 ، مسئوليت رساندن تداركات به خطوط عملياتي را به عهده گرفت. در تاريخ 7/ 9/1360 در عمليات طريق القدس شركت و از ناحيه سينه مجروح شد. پس از اين عمليات فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سوسنگرد به او واگذار شد. شهيد «بسطامي» در عمليات بيت المقدس كه در تاريخ 10/12/1361 انجام شد، مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «سوسنگرد» را به عهده داشت و نقش به سزايي در اين عمليات ايفا كرد. اين عمليات در سه مرحله و طي 25 روز صورت گرفت و در نهايت موجب آزادسازي «خرمشهر»، «هويزه»، «پادگان حميد» و خارج شدن بخش وسيعي از خاك جنوب كشور از تير رس آتش دشمن شد.شهيد «بسطامي» در خرداد ماه سال 1361 به منظور شركت در عمليات رمضان، از سمت فرماندهي سپاه سوسنگرد استعفا نمود و علي رغم پيشنهاد مسئوليتهاي مختلف به او، مايل بود به عنوان يك رزمنده در عمليات شركت كند. او در اين عمليات از ناحيه دست راست به شدت مجروح شد. پس از ترخيص از بيمارستان به همراه عده اي از جانبازان و خانواده هاي شهدا عازم زيارت خانه خدا شد كه تاثير عميقي بر روحيه و رفتار او داشت.
پس از بازگشت از سفر حج، قصد حضور مجدد در جبهه را داشت ، اما دست راست او هنوز بهبود نيافته بود و نياز به انجام چند عمل جراحي استخوان داشت . به همين سبب پزشك معالجش، شش ماه حضور در «تهران» را براي انجام عمل هاي جراحي او لازم دانست. اين دوره مصادف با بازگشايي دانشگاه ها بود كه او ثبت نام نموده و در كلاسهاي درس حاضر شد اما دوري از جبهه براي او قابل تحمل نبوده و با شروع عمليات والفجرمقدماتي در ارديبهشت ماه سال 1362 بلافاصله عازم جبهه شد و در واحد مهندسي رزمي قرارگاه خاتم الانبياء (ص) در قسمت راه سازي مشغول به خدمت شد. در جريان عمليات والفجر 1 مسئوليت مهندسي رزمي تيپ سيدالشهدا را به عهده گرفت و با شروع عمليات براي احداث جاده حساسي به منطقه تپه دو قلو در جنوب فكه اعزام شد .او و چند تن از رزمندگان چندين شبانه روز بي وقفه بر روي جاده كار كردند. كار احداث جاده تقريبا به پايان رسيده بود و نيروهاي عراقي به شدت منطقه را زير آتش گرفته بودند.
شهيد« بسطامي» از رزمندگان خواست كه كار را تعطيل كنند و به عقب بازگردند. در حين بازگشت ، خمپاره اي به زمين نشست و او و «محمد صفري» ،‌مسئول تداركات قرارگاه مهندسي رزمي خاتم الانبياء (ص) به شدت مجروح شدند. لحظاتي بعد، «محمد صفري» به شهادت رسيد و شهيد «بسطامي» كه از چند ناحيه زخمي شده بود و خونريزي شديدي داشت ، با آمبولانس به پشت خط مقدم جبهه منتقل شد . او در حين بازگشت زمزمه مي كرد: الحمدلله ،الحمدالله، الهي رضآ برضائك ، تسليما بقضائك ، مطيعا لامرك.آخرين جملات او قبل از شهادت چنين بودند: مهدي جان، قربانت بروم، بيا تا ببينمت.
پيش از آنكه آمبولانس به بيمارستان برسد، «غلامحسين بسطامي» به فيض شهادت نائل شد. تاريخ شهادت او 7 ارديبهشت سال 1362 مصادف با 13 رجب يعني سالروز تولد امير المومنين علي(ع) بود.
اومتصف به اوصافي بود كه برخي از آنها عبارت بودند از :
توجه به معنويات و ارزشهاي والاي انساني و عبادت، اين مهم را با خواندن قرآن و نمازهاي همراه با توجه و حضور قلب انجام مي داد.
همواره از گناهان دوري مي جست. خصوصا از ريا بيم داشت كه مبادا ارزش اعمال او را از بين ببرد. مسئوليتهايي را كه به عهده داشت از دوستان و حتي خانواده خود پنهان مي كرد. حتي مجروحيت خود را از ديگران مخفي مي نمود. هنگامي كه دست راستش مجروح شد، درون آن ميله اي كار گذاشته بودند كه دو سر آن بيرون بود. در اين ايام به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شد. مادرش به دليل شلوغي حرم از او خواست كه با توجه به آنكه ممكن است بدن يا لباس مردم به ميله ها گير كند و دست او را ناراحت كند،دستش را بالا بگيرد. او نپذيرفت و اذعان داشت كه: دستم را بالا نگه دارم كه بگويند مجروح جنگي است؟ نه من اين كار را نمي كنم. او اغلب دست مجروحش را زير لباس پنهان مي كرد تا كسي متوجه آن نشود.
بردباري در مقابل سختي ها و مصائب خصوصا در جبهه.كمبودها و نارسايي ها به ويژه در اوايل جنگ بسيار بيشتر بود اما هيچگاه لب به شكوه نگشود.
انس عجيبي با فضاي روحاني جبهه يافته بود و تاب دوري از آن را نداشت. در يكي از دستنوشته هاي به جا مانده از او آمده است: اين مدت كه خارج از جبهه بودم،‌گرچه گاهي خود را راضي مي كنم كه خوب در اثر جراحت ناچار بودم بيرون باشم اما خود مي دانم كه ضرر كردم و بزرگترين ضرر هم اين بود كه با خروج از جبهه ها و زندگي عادي، حالتي را كه طي يك سال و نيم حضور در منطقه كمي در من به وجود آمده بود ، يعني آمادگي براي شهادت را از دست دادم و از طرف ديگر فهميدن اين مطلب و درك اين واقعيت را نكته مثبت بزرگي براي خود مي دانمو. چون فهميدم خارج از جبهه و عادي زيستن چه به روزم آورده. سخن شهيد بزرگ ولي الله تاك را بر من ثابت كرد كه مي گفت : من كه مي دانم خارج از مسجد نماز نمي خوانم، چرا از مسجد خارج شوم؟ من كه مي دانم بيرون از جبهه ،‌از خدا دور مي شوم، چرا خارج شوم؟ و درك اين مطلب را نشانم داد كه بايد در جبهه بمانم و خود را به مقام آمادگي براي شهادت برسانم وآنگاه با آمادگي كامل براي ملاقات خداي بزرگ به صحنه روم و هر كجا كه باشم نيز راهم اين باشد.
دلجويي از خانواده و تاكيد بر ادامه راه رزمندگان.
در نوشته هاي خود به دوستان و خانواده، همواره بر ضرورت تداوم راه رزمندگان تاكيد مي كرد.

هنگامي كه در جبهه بود ، با طلبه اي ازحوزه علميه قم به نام «ولي الله تاک» آشنا شد. ولي الله قبل از بسطامي به شهادت رسيد.او به حدي شيفته اخلاق و معنويات شهيد تاك شده بود كه در اغلب محافل و ضمن صحبت با دوستان، روحيات او را بازگو مي كرد و مقالات و وصيتنامه شهيد تاك را براي دوستان قرائت مي نمود. تاثيرپذيري شهيد بسطامي از شهيد تاك تا حدي بود كه او وصيتنامه خود را همان وصيتنامه شهيد تاك دانسته بود و اين مطلب بيانگر جنبه هاي مشترك روحي و معنوي هر دو شهيد بود.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصيت نامه

بسمه تعالي
ان كان دين محمدا لم يستقم الا بقتلي فياسيوف خذيني اشهد ان لا اله الاالله، اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علي ولي الله و اولاده المعصومين حجج الله . شهادت مي دهم به حقانيت راه امام بزرگوار و عزيزمان خميني روحي له الفداء. وصيت من همان وصيت برادر شهيدم ولي الله تاك مي باشد كه خداي بر درجاتش بيفزايد .از همگان تقاضا دارم اين وصيت نامه را مطالعه و به راهنمايي هايش عمل كنند كه نوري است به سمت خداي متعال.از همگان التماس دعا دارم" 22/4/1361
21 رمضان امضاء بسطامي بنده ذليل خدا

شهيد ولي الله تاك نيز احساس مشابهي نسبت به شهيد بسطامي داشت. او در يكي از يادداشتهاي خود آورده بود" نوشته هاي داخل كيف را قبل از مرگم دست نزنيد و اگر به شهادت رسيدم ، برادرم بسطامي كه درسها از او آموختم ، درباره اش تصميم بگيرد و اگر نبود و يا فرصت نداشت ، برادران ديگرلطف كنند و اختيار با آنهاست.
در پايان وصيتنامه شهيد ولي الله تاك را به دليل اهميت آن و نيز تاكيد شهيد بسطامي مي آوريم:
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله اشتري من المومنين اموالهم و انفسهم بان لهم الجنه
و شهيد پيش از آنكه به دام مرگ افتد و قبل از آنكه چنگال اجل را نظاره كند، به بازار رفته و از دام هزاران صياد پول و شهوت و مقام مي گذرد و آنگاه كه بر بارگاه خدا رسيد،‌دارو ندارش را بر كفه اي مي نهد و ديگر زبانش با او نيست و گوشش از او نيست و چشم كه او اين همه را فروخته و خودش از خود نيست كه از خداست . اينجاست كه چون سخن از شهادت مي شنوم ،‌خجالت مي كشم آرزو كنم چون هر كه خود را به شيطان فروشد و از خدا عوض خواهد بي حياست . سخني ديگرومن كان في هذه اعمي فهو في الاخره اعمي. اين گفته خداست. هر كه در اين ديار كور بود ،‌كورزاده و كور محشور مي شود و آن كه در هر لحظه عمر خود كورتر و كورتر مي شود، كدام زيبايي را نشانش دهند تا لذت برد. او كه به كوري خود رضايت داد چه زيبا و چه زشت . خدايا بنده ضعيف را رحم كن،‌همه وجودم دستي شده و به سوي تو دراز،‌كه العفو اي صاحب واسعه، ارحمني اي خداي كريم، العفو
اشهد ان لااله الاالله و ان محمد رسول الله و عليا و اولاده المعصومين حجج الله صلوات الله عليهم، شهادت مي دهم به راستي راه امام عزيز خميني ادام الله عمره. با عشق قدم به جبهه نهادم و هرزمان آماده امر امامم. برادرانم،‌خواهرانم، دنيا هم چون ابري مي گذرد، خوشي و ناخوشي دنيا
مي گذرد. همت كنيد و آن چه كنيد كه خدا خواهد.چشمان خود را باز كنيد و دنبال امام عزيز از چنگال شيطان رها شويد. اگر جز اين راه را برويد، به خون شهيدان خيانت كرده ايد. شهيد هرگز آرزوي حجله قاسم و مرقد چنان ندارد و چه بسيارند شهيداني كه جان تقديم خدا مي كنند و تنها رضايت خدا را مي طلبند و وارثاني خونخوار با پيراهن خونين شان عقايد باطل خود را تبليغ مي كنند و بزرگترين رنج به يك شهيد را وارثانش و بزرگترين هديه براي يك شهيد را نيز تابعيتش مي توانند داشته باشند.
درآخر پدرم، برادرم، خواهرم خدمتها به من كرديد، ببخشيدم. اگر كشته شدم خداي را شكر كنيد كه در راه خدا رفته ام. سلام بر همه رهروان راه خدا .غلامحسين بسطامي



آثار باقي مانده از شهيد
از نوشته هاي پاسدار شهيد فرمانده سپاه سوسنگرد و دانشجوي مسلمان پيرو خط امام شهيد حاج غلامحسين بسطامي
خدايا بيش از دو سال از جنگ مي گذرد و هر روز شاهد شهادت و پرواز عزيزي هستم .هر روز عاشقانت را مي بينم که تنها کالايشان ،جانها را به کف گرفته و براي هديه به پيشگاهت مي شتابند .بشارت بر آنها به خاطر معامله اي که با تو کرده اند يا الله .
خدايا معبودا ،عاشقم عاشق رويت ؛عاشق ديدارت ؛خدايا مرا جزکساني که موفق به ديدار جمالت مي گردند قرار ده .
خدايا ؛مي دانم صلاحيتش را ندارم اما چه کن آرزو دارم از آنان باشم تو را به مقام سرور شهيدان آقايم حسين (ع)نا اميدم نگردان .
اين مدت که خارج از جبهه بودم گر چه گاهي خودم را راضي مي کنم که خوب در اثر جراحات نا چار بودم بيرون باشم اما خود مي دانم که ضرر کردم و بزرگترين ضرر هم اين بود که با خروج از جبهه ها و زندگي عادي حالتي که در اثر يکسال و نيم در منطقه بودن، کمي در من بوجود آمده بود، يعني آمادگي شهادت را از دست دادم و از طرف ديگر فهميدن اين مطلب و درک اين واقعيت را نکته مثبت بزرگي براي خود مي دانم .
چون فهميدم خارج از جبهه و عادي زيستن چه به روزم آورد و سخن شهيد بزرگ ولي ا...تاک را بر من ثابت کرد که مي گفت :من که مي دانم خارج از مسجد نماز نمي خوانم، چرا از مسجد خارج شوم .من که مي دانم بيرون از جبهه از خدا دور مي شوم چرا خارج شوم ؟!
و درک اين مطلب ؛راه را نشانم داد که بايد در جبهه بمانم و خود را به مقام آمادگي براي شهادت برسانم و آنگاه با آمادگي کامل براي ملاقات خداي بزرگ به صحنه بروم و هر کجا که باشم نيز را هم اين باشد؛ همچون شهيد علي هادي عزيز ؛بايد هر لحظه با حالت حضور زيست و آماده لحظه ملاقات بود.در حال حاضر با کوله باري از گناه که بر دوش دارم و اينکه در چند ماه قبل تاکنون جديتي در جهت پاک کردن قلبم از تيرگي و ايجاد آمادگي براي ملاقات خدا؛ نداشته ام، احساس مي کنم اگر گلوله اي به سراغم آيد يا کشته شوم با اين چنين حالت و رو سياهي يکراست مرا به آنجا خواهند برد که هميشه از آن وحشت داشتم. هر چند از لطف خدا مايوس نيستم و تنها اميدم به فضل خداي تبارک و تعالي است .پس بايد آن حضور قلب و آمادگي را با توکل به خدا ي متعال داشته باشم.
عقيده ام :
اشهدو ان لا الاالله و ان محمدا رسول الله و لاائمه لامعصومين حجج الله صلوات الله عليهم اجمعين
و شهادت مي دهم به پاکي راه امام خميني روحي له الفدا و روحانيت اصيل در خط فقاهت و از هر راهي جز راه اسلام و روحانيت در خط امام بيزارم. خداي را شکر که اينگونه هدايتم کرد و از گمراهي گذشته نجاتم داد.
والحمدوالله علي ما هدانا
حساب و کتابم :
در سال گذشته ماه رمضان در مسافرت بوده و روزه يک ماه بدهکارم . کتابهايم در اختيار آقاي تاکي است. در بين کتاب هايم، کتاب هاي منحرف وجود دارد که شيخ اصغر تاکي زحمت کشيده و هرگونه صلاح مي داند آنها را معدوم کند.
به همه دوستان ستم کرده ام از آنان هلاليت بطلبيد .ضمنا از پدر ،خواهر ،برادر و دوستان التماس دعا و اميد صبر دارم و استقامت در راه اسلام و امام عزيز .
اما شهادت :
اسلام خون مي خواهد و فرياد( هل من ناصر ينصروني) حسين عليه السلام بر دشت اين د يار طنين افکن است و کفر و شرک مغرور شده و مبارز مي طلبند .صف شهيدان با وقار به سوي خدا در پرواز ديدگان پر اميد من ،گلوله اي که قلبم را بشکافد و خمپاره اي که قفس روحم را بشکافد و لحظه ملاقات با خدا را که شيرين ترين آرزوي من است ،نزديک سازد.خدايا تمام وجودم دو دست شده و به سوي تو دراز که پروردگارا امانتت را بپذير و به بنده گنهکارت نظري کن .بنده فراري و گنهکارت بودم ولي تو پروردگار رئوف و مهرباني . شاه مگر غلام سياه نمي خواهد ،خدايا بپذيرم ،قبولم کن .چه روشن و زيبا راه طغيان از راه ايمان و اسلام جدا شده و جز صدر اسلام ،تاريخ هرگز نديده كه اينگونه اسلام و كفر از هم جدا باشند. چه زيباست رهبري چون امام در پيش و قانوني چون قرآن حاكم و عزيزاني چون چمران و كلاهدوز و ... پرچمدار و شهيداني چون بهشتي و منتظري و رجائي و باهنر همراه. بايد بر اين قافله ملائك خدمتگذار باشند و خدا مقصودشان و شناي در خون راهشان . در صفي ديگر گروهي كه افسار به دست آمريكا سپرده و سر در آخور شوروي نموده و به ترانه هاي پوچ مصر و اردن و عربستان و ... دل سپرده و مقصدشان كفرستان. خداوندا: لطفي بنما و مرا در صف شهدا بپذير كه در انتظار چنين هنگامه اي ديگر بار سالها بايد نشست. پدرم اگر خدا فرزندت را قبول كرد ،بدان كه لطفي بزرگ بر تو نموده و بايد شكرگزار باشي. نكند مرا رنجيده كني و جز سپاسگذاري كاري كني . برادرانم وارث خون شهيد شما نيستيد. نكند با خون شهيدي خلاف رضاي خدا و امام، ادعا كنيد. شهيد خونش را هديه به اسلام نموده و بس و به جاست كه در جلسه ترحيم اين جمله را بنويسيد كه همه بدانند ؛من سرباز كوچك امام، دوستدار روحانيت، در خط امام و راهم اسلام فقاهت است. در خاتمه عزيزانم بر مزار من آيه عذاب نخوانيد كه از غضب خدا سخت هراسانم و اگر نبود گفته خدا كه ياس از درگاه او گناهي بزرگ است به يقين جايگاه خود را مي گفتم!!‌يا ارحم الراحمين.
خواهرانم به جاي ناراحتي و بي صبري بكوشيد فرزنداني تربيت كنيدكه فرداي اسلام را پاسداري كنند و سربازان فداكاري براي اسلام و رهروان راه حسين (ع) باشند. راه اسلام را به آنان بياموزيد كه در چنگال منافقان و
غرب زدگان گرفتار نشوند . پشتيبان ولايت فقيه و راه مستقيم باشند .
اي برادرانم همچون پتكي كوبنده باشيد. آنكه جز راه خدا رود و از اين همه عشق و اشتياق و نمازو نياز و درد و دل كه من مي بينم و از اين همه خضوع و خشوع و لذت و حضور قلب چشم بسته بگذرد و انكار كند،نباشيد. كور باد چشمي كه خدا را نبيند. چارپايي متولد شود و همانگونه بميرد.
خواهرانم هر چند به محبت شما آگاهم ولي بايد بدانيد كه زندگي تلخ و شيرين مي گذرد و آنچه مي ماند پاكي و نماز و روزه و اطاعت خداست. فرزندانتان را خوب تربيت كنيد و قرآن بياموزيد و همچنان كه در بيماري بدنشان ناراحتيد اگر خداي ناكرده كودكتان دروغ گفت هم او را موعظه كنيد. بايد محمد در بهشت تنها نماند و بايد مهدي واحسان و احمد و مهدي كوچك همه سرباز خدا و يار حسين شوند. به جاي گريه بر جسد بي جانم كه در گوشه بيابان افتاده و چه به زير خاك پنهان شود و يا در گوشه اي ديگر، بالاخره خاك مي شود و تمام و تنها عمل صالحش مي ماند؛ تبريك بگوييد. توصيه مي كنم هر كس در جلسه ترحيم و يا براي تسليت محفلي به پا كرد در محفل و ختم آن با اين كلمات مزين شود :
خدايا خدايا، تو را به جان مهدي، تا انقلاب مهدي، خميني را نگه دار.
ان شاءا...
والسلام
1/1/1361


بسمه تعالي
الان كه قلم در دست گرفته ام شب 7/9/1360 و در داخل سنگر خط اول جبهه سويداني در سوسنگرد و 2 يا 3 ساعت به آغاز حمله مانده است. ننه جان خدا به تو صبر بدهد، تو بايد افتخار كني و هميشه سرت را بالا بگيري كه پاره اي از وجودت(پسرت)را در راه خدا داده اي. آقا جان شما هم به خود بباليد و صبور باشيد و افتخار كنيد كه راه امام حسين(ع) را رفته اي و پسرت را در راه اسلام فدا كرده اي.
...مادر و پدر عزيزم، من هرگز نتوانستم تلافي آن همه زحمت كه شما براي من كشيده ايد، بكنم تا شما از من راضي باشيد اما اميدوارم شهادتم در راه خدا باعث شده باشد كه از من راضي شويد.
خواهر عزيزم، خيلي دوستت دارم.تو بايد خيلي صبور باشي و به بقيه قوت قلب بدهي. تو بايد نقش زينب را در جامعه ايفا كني. همانطور كه زينب(ع) پيام رسان خون شهيدان كربلا بود، تو هم بايد پيام خون ما را به همه كس و همه جا برساني و به همه بگويي كه ما در راه اسلام جان خود را داديم و از نظر ما اسلام تنها راه نجات بشريت است.به همه بگو ما در راه دفاع از انقلاب اسلامي ايران و امام خميني عزيز،‌جان خود را داده ايم.به همه بگو قاتل ما آمريكاي جهان خوار است. به همه بگو هر كس مي خواهد به خون ما وفادار باشد بايد گوش به فرمان امام خميني باشد.
برادر خوبم حسن،‌تو بايد راه مرا ادامه دهي.مطالعه بسيار كن.بدان كه تنها اسلام بزرگ راه سعادت انسانهاست. سعي كن در راه دفاع از اسلام حتي از دادن جانت نيز دريغ نكني.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : بسطامي , غلامحسين ,
بازدید : 315
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
قربانيان ,غلامحسين

 

پانزدهم دي هزار و سيصد و سي و شش ه ش در لاسجرد، از توابع سمنان پا به عرصه حيات گذاشت. تا ششم ابتدايي در مدرسه خيام لاسجرد درس خواند. قبل از سربازي در تهران تراشكاري مي‌كرد. شانزدهم خرداد پنجاه و هفت به سربازي رفت كه مصادف شد با انقلاب و به فرمان حضرت امام رحمت‌الله عليه فرار كرد و به انقلابيون پيوست. اول ارديبهشت پنجاه و نه كارگر راه‌آهن شد. ده ماه در لباس مقدس بسيجي به جبهه اعزام شد. يك بار از ناحيه پاي چپ در عمليات والفجر مقدماتي مجروح شد. ششم شهريور شصت ازدواج كرد كه ثمره آن يك پسر و يك دختر مي‌باشد. نهم خرداد سال شصت و دو به عضويت سپاه پاسداران اسلامي درآمد و بارها به جبهه رفت. سرانجام در بيستم دي شصت و پنج در حالي كه مسؤول تداركات گردان مهندسي رزمي تيپ دوازده قائم آل محمد عجل‌الله بود، در شلمچه به شهادت رسيد.
مزار شهيد غلامحسين قربانيان در گلزار شهداي روستاي لاسجرد است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوندا! مي‌دانم كه آمدن به جبهه سعادت مي‌خواهد و جبهه مركز رشد و تكامل بخشيدن به انسان مي‌باشد پس همانطوري كه دست مرا گرفتي و مرا شامل اين سعادت كردي، مرا از خودت دور مساز. آمين. غلامحسين قربانيان



خاطرات
بازنويسي خاطرات ازحسينعلي جعفري
احمد,برادر شهيد:
نازبانو بچه‌دار نمي‌شد و شوهرش به ناچار زن ديگري گرفت. نازبانو متوسل شد به امام حسين و در حسينيه پاي نخل خوابيد. حاجتش كه روا شد و بچه‌ به دنيا آمد، اسمش را گذاشت غلامحسين.
بيست و نه سال بعد تركش به گلوي غلامحسين خورد؛ در راهي كه به كربلا مي‌رفت و...

يكي از آشنايان آمد خانه ما. برگه‌هاي پاسور داشت و به غلامحسين گفت:« بيا بازي. ».
مكث غلامحسين را كه ديد گفت:« همين‌جوري، نه براي قمار. ».
غلامحسين هم روبه‌رويش نشست و او برگه‌ها را دو قسمت كرد و يك قسمت را گذاشت جلوي غلامحسين. او كارت‌ها را برداشت و از وسط پاره كرد. آن مرد گفت:« چي شده؟ مگه مي‌خواستيم قمار كنيم كه...؟ ».
غلامحسين گفت:« همين بازي دروغكي كم‌كم راست از آب در مي‌آد و كار دستمون مي‌ده. ».

محمدعلي,برادر شهيد:
سال پنجاه و هفت در فرودگاه مهرآباد سرباز بود. امام كه به سربازان فرمان فرار داد، با اسلحه فرار كرد و شبانه رفت خانه يكي از هم محلي‌هاي مقيم تهران. آنها اول ترسيدند و وقتي ديدند غلامحسين است چند روزي پناهش دادند. ما هيچ خبري از او نداشتيم و هي به ما خبر مي‌رسيد كه ديشب فلان جا بوده و پريشب فلان جا. حتي به پادگان نيروي هوايي مي‌رود براي مقابله با گارد شاهنشاهي و كمك به انقلابي‌ها. عاقبت برادرم رفت دنبالش و پيدايش كرد. خانه كه آمد، گفتيم:« چرا از خونه فراري هستي؟ ».
گفت:« نخواستم بيام خونه و براي شما دردسر درست كنم. ».

همسر شهيد:
رويش نمي‌شد رو در رو با من حرف بزند. پيغام داد:« من اهل جبهه‌ام، اگه راضي هستي جواب مثبت بده. ».

مي‌دانستند كه در كارهاي خانه به من كمك مي‌كند. برادرش ناراحت مي‌شد و مي‌گفت:« مرد نبايد توي كار زن دخالت كنه. ».
حرمت مي‌گذاشت و چيزي نمي‌گفت اما باز هم به من كمك مي‌كرد.

نمازش را كه مي‌ديدم، مي‌گفتم:« تو شهيد مي‌شي. ».
مي‌خنديد و مي‌گفت:« بادمجان بم آفت نداره. ».
چنان غرق نماز و راز و نياز مي‌شد كه مطمئن شدم او شهيد مي‌شود تا جايي كه بعد از به دنيا آمدن بچه اولمان گفتم:« ديگه نمي‌خوام بچه‌دار بشم. ».
گفت:« با خدا باش. هر چي خدا بخواد همون مي‌شه. ».
بغض كردم و گفتم:« برام سخته. ».

شب آخري كه پيش ما بود، گفت:« اين دفعه ديگه برنمي‌گردم. ».
گفتم:« تو كه مي‌گفتي بادمجان بم آفت نداره و من شهيد شدني نيستم.».
گفت كه امام را خواب ديده. گفت كه امام سر دو راهي ايستاده بود و راهي را به او نشان داد و فرمود:« اين راه رو مستقيم برو، مي‌رسي به كربلا. ».
آن شب دعاي كميل گوش مي‌كرد و اشك مي‌ريخت. گفتم:« چرا اين قدر بي‌قراري مي‌كني؟ ».
گفت:« من شهيد مي‌شم. ».
انگار براي رسيدن به آرزويش عجله داشت كه اين قدر بي‌قراري مي‌كرد.

بار آخر كه مي‌رفت جبهه، گفتم:« اگه تو بري و شهيد بشي، خودم رو ميندازم زير ماشين كه بچه‌هات دو طرفه يتيم بشن. ».
خنديد و گفت:« خودت رو بنداز زير تريلي كه كار يكسره بشه. دوست ندارم فقط دست و پات بشكنه و وبال اطرافيان بشي. ».
بعد مكثي كرد و گفت:« تو اين كار رو نمي‌كني. من مطمئنم. خدا بهت صبر مي‌ده. ».

محمدعلي,برادر شهيد:
پيغام كه از تيپ آمد، رفتم و به غلامحسين گفتم:« فاكس اومده كه بري تيپ. البته دو سه روزي وقت داري. ».
همان روز بعدازظهر رفت و بعد از مدتي شهيد شد.

همرزمانش مي‌گفتند كه راننده لودر را زده بودند. غلامحسين پريد سوار لودر شد كه خاكريز را تقويت كند. خمپاره آمد و تركش به گلويش خورد. او را سوار آمبولانس كردند كه بياورند عقب. خمپاره ديگري آمد و به آمبولانس خورد. غلامحسين و مجروحان ديگر به شهادت رسيدند.

فرزند شهيد:
مي‌گويند كه بابا عكس من را توي كيفش گذاشته بود و روزي دو سه بار مي‌بوسيدش. به همرزمانش نشان مي‌داد و مي‌گفت:« اين دخترمه. ».
مي‌گويند بابا كه شهيد شد من قاب عكسش را مي‌آوردم سر سفره كه بهش غذا بدهم. من كه چيزي يادم نمي‌آيد چون فقط يك سال و هفت ماه داشتم.

همسر شهيد:
خيلي تأكيد داشت براي كمك به جبهه. يك انگشتري داشتم كه يادگاري غلامحسين بود و خيلي دوستش داشتم. هديه كردم به جبهه.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : قربانيان , غلامحسين ,
بازدید : 204
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
يارجاني,غلامحسين

 

سال 1326 ه ش در روز عاشوراي حسيني درزنجان، در خانواده اي مذهبي و والا مقام چشم به جهان گشود. او دوران کودکي و نوجواني را با بهره برداري از سجاياي معنوي همراه با گذراندن مقاطع مختلف تحصيلي گذراند، طوري که به خاطر هوش و ذکاوتي که داشت، در شانزده سالگي موفق به اخذ ديپلم گشت. غلامحسين از دوران کودکي علاقه وافري به انجام فرائض مذهبي داشت و در نوجواني کاملا به آن معتقد بود و چون صداي خوشي داشت، به تلاوت قرآن کريم با صوت همت گماشت.
انساني تيز هوش، سخت کوش و متدين بود. پرداختن به علم و دانش و به جا آوردن مسائل ديني و اعتقادي از عشق و علاقه فطري او نشأت مي گرفت. وي در سال 42 به استخدام شهرباني (سابق) در آمد و پا به دانشگاه افسري گذاشت. پس از گذراندن حدود دو سال در «آبادان »به اداره کنترل شهرباني سابق، منتقل شد. در سال 53 به همراه گروهي از افسران شهرباني براي طي دوره آموزش کامپيوتر (برنامه نويسي عالي) به «آمريکا» اعزام شد و به دليل نتايج ممتاز در آنجا بورس «پورتريکو» را دريافت کرد و پس از گذراندن اين دوره بازگشت. او را مي توان به عنوان يکي از مهمترين برنامه نويسان «ايران» نام برد. با تعهدي که به کشور عزيزمان داشت، مصرانه در خواست کرد که آمريکايي ها را اخراج کنند و خود و همکارانش اين کار را بر عهده بگيرند. شهيد يارجاني از افسران انقلابي بود که قبل از انقلاب اسلامي حضرت امام را تنها راه نجات و عظمت کشور شناخته بود و در تمام راهپيمايي ها عليه رژيم ستمشاهي شرکت فعال داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي سر از پا نمي شناخت او را در آن هنگام به عنوان نيروي مؤمن و متعهد که رابطي بين افسران انقلابي شهرباني و سردمداران دولت انقلاب بود، مي شناختند. وي در سال 58 و روز بعد از ازدواجش که با سادگي تمام بر گزار شد، به سمت فرمانده شهرباني «مهاباد »منصوب گشت و با اينکه در رشته علوم سياسي دانشگاه« تهران» پذيرفته شده بود، تصميم خود را گرفت و به منطقه پر خطر و مسلح خيز مهاباد عزيمت کرد. در نوزدهمين روز مهر ماه سال 58 آقاي «خلخالي» و چند تن از محافظين که به شهر مهاباد عزيمت کرده بودند، با عده اي از منافقين درگير مي شوند. درگيري به حدي بود که شهيد «يارجاني» خود را به محل حادثه که در کلانتري بود، مي رساند. در اين درگيري او مورد اصابت تير از ناحيه دست و تحال قرار مي گيرد و با کوله باري از افتخار و دستاوردهاي بزرگ غرق در خون مي شود.
منبع:"روزگار مردها"نوشته ي ،اصغر فکور،ناشرنيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران،تهران -1382



خاطرات
اصغر فکور:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
در آن سال غلامحسين از عهده آزمونهاي دانشکده افسري شهرباني و ارتش به خوبي برآمد. رضا که فقط در آزمون دانشکده افسري ارتش قبول شده بود، کمي ناراضي بود.
- حالا تو واقعا تصميم گرفتي به شهرباني بروي؟
غلامحسين به چهره مغموم رضا نگاه کرد و گفت: بالاخره بايد امتحان کنم. حالا مگر چه شده؟ قرار نيست براي هميشه از هم جدا بشويم. در ضمن مگر از همان روزهاي اول دوست نداشتي به ارتش بروي؟ آمدن يا نيامدن من نبايد روي تصميم تو اثر بگذارد. رضا مثل هميشه گره به ابرو انداخت و به غلامحسين زل زد.
- من دوست داشتم با هم باشيم.
غلامحسين لبخند زد. رضا سرش را بالا گرفت و به جايي نامعلوم خيره شد. از اوضاع راضي به نظر نمي رسيد. غلامحسين اين را خوب مي فهميد، اما هيچ راهي به نظرش نمي رسيد.
- بهتر است عاقلانه فکر کنيم و به فکر علاقه هاي شخصي باشيم.
رفتن يا نرفتن آنها به يک جا، بحث آرامي را به وجود آورد و بيشتر از يک ساعت طول کشيد. عاقبت رضا تسليم حرفهاي عاقلانه و منطقي غلامحسين شد.
با اين حال هنوز اميدوار بود که او نظرش را تغيير دهد. غلامحسين نمي دانست با ورود به دانشکده افسري با ادامه تحصيل او در دانشگاه علوم مخالفت مي کنند. بنابر اين چاره اي به جز انصراف نداشت.
اولين روز ورودش به دانشکده افسري همراه با دلهره بود. دوباره مثل دوران مدرسه موي سرش را از ته تراشيدند. اين اولين گام براي قانون نظامي بود. براي همين در دفترچه خاطراتش نوشت: «بايد براي زندگي جديد، خودم را آماده کنم»
دوران آموزشي سخت بود، اما غلامحسين آمادگي بدني خوبي داشت. آنجا بود که فهميد ورزش چه تأثيرات مهمي مي تواند داشته باشد. هميشه به دوستانش مي گفت: با اينکه محيط نظامي ما خشک و بي روح است، اما با توکل به خدا و انجام فرائض مذهبي خودمان مي توانيم، هميشه روحيه خوبي داشته باشيم. روحيه شاد و اخلاق خوب او کم کم نظر ديگران را به طرفش جلب کرد. با داشتن همين روحيه و علاقه اش به کارهاي هنري و امور جمعي بود که نظر مساعد بعضي از فرماندهان را جلب کرد.
- از امروز شما مسئول گروه نمايشي دانشکده هستيد. يک ماه هم فرصت داريد سر و ساماني به اين گروه بدهيد. اميدوارم نکات مثبتي که از شما شنيده ام واقعيت داشته باشد.
غلامحسين خيلي زودتر از موعد تعيين شده، توانست گروه نمايش دانشکده را سر و سامان بدهد. محسن وقتي خبر موفقيت او را شنيد، از صميم قلب خوشحال شد و حالا ديگر آموزش هاي اوليه سبک شده بود و دانشجويان مي توانستد شبها بيرون از دانشکده باشند. غلامحسين و رضا هنوز در خانه عمو فيروز زندگي مي کردند. آن شب وقتي به خانه عمو فيروز رفت احساس عجيبي داشت. عمو فيروز با اينکه سعي مي کرد، خود را عادي نشان دهد اما در چشمانش اندوه موج مي زد. غلامحسين طاقت نياورد و پرسيد:
- از چيزي ناراحتي عمو جان؟
عمو فيروز لبخند زد و با دستپاچگي گفت: نه عمو جان! غلامحسين در حالي که خيره به او نگاه مي کرد، سکوت کرد. اين سکوت براي عمو فيروز دردناک بود. نمي توانست حرفي را که بايد مي گفت پنهان کند:
- يک قول مردونه به من مي دهي؟
غلامحسين جلو تر آمد و به چشمان نمناک عمويش نگاه کرد: چه قولي بايد بدهم عمو جان؟
عمو فيروز سر به زير انداخت. غلامحسين احساس بدي داشت:
- چه شده عمو؟ اتفاق بدي افتاده، چرا حرف نمي زني؟
بيژن در آستانه در ظاهر شد و از همان جا گفت: بيا تا من بگويم، بابام خيلي ناراحت است.
غلامحسين چند گام بلند برداشت. بيژن به اتاق ديگري رفت و غلامحسين به دنبالش:
بابام فردا صبح مي رود زنجان، عمو محسن حالش خوب نيست، مثل اينکه دکترها گفتند بايد به تهران اعزام شود.
غلامحسين آهي عميق کشيد و به ديوار تکيه داد. مي دانست چرا بايد پدرش را به تهران بياورند.
-لابد درد معده اش شديد شده؟ آره؟
شانه هاي بيژن خميده شد و آرام زير لب گفت: حالش خوب نيست! اشک در چشمان غلامحسين حلقه بست. چنان بغض به گلويش فشار آورده بود که نمي توانست حرف بزند. وقتي کمي آرامتر شد، صدايش مثل ناله ايي در گلويش شکست:
- حالش خوب نيست، يعني چه؟
عمو فيروز که کنار در ايستاده بود، جلو آمد و جواب غلامحسين را داد:
- خوب نسيت يعني اين که از درد به زمين و زمان چنگ مي زند. مادرت برايم پيغام فرستاده که زودتر خودم را برسانم.
غلامحسين که حالا ناخودآگاه اشک مي ريخت، از جا بلند شد و به طرف لباسش رفت. بيژن به طرفش دويد و گفت: چکار مي کني پسر عمو؟ غلامحسين مثل کودکي ناله ميزد. عمو فيروز سر او را در آغوش گرفت و مهلت داد تا او اشک بريزد. وقتي غلامحسين آرام شد، عمو فيروز به سر او دست کشيد:
- نگران نباش پسرم. من فردا مي روم، پدرت را به تهران مي آورم. به آمدن تو هم نيازي نيست. تو نظامي هستي و بالاخره نظام، حساب و کتابي دارد. هيچ فکر و خيالي هم نکن.
آن شب تا صبح خواب به چشم غلامحسين نيامد. عمو فيروز صبح زود رفته بود تا محسن را بياورد. وقتي غلامحسين به دانشکده رسيد، حال و حوصله نداشت. عصر رضا را ديد و ماجرا را برايش تعريف کرد. زودتر از روزهاي قبل به خانه عمو فيروز رفتند. وقتي داخل اتاق شدند، هر دو حيرت کردند. پدرشان به پشتي تکيه داده بود و با تسبيحي که در دست داشت، ذکر مي گفت. غلامحسين سراسيمه دويد و در آغوش پدر جا گرفت. احساس کرد هنوز کودکي حساس است.
- چطوري بابا جان؟ به خدا از ديروز هزار بار مرديم و زنده شديم.
محسن با صورتي رنگ پريده به غلامحسين نگاه کرد. رضا يک دست پدرش را گرفته بود. عمو فيروز با سيني چاي وارد و غم زده به برادرش نگاه کرد:
- مي بيني چه بچه هايي داري داداش؟
محسن به آرامي سر تکان داد و گفت: عاقبت به خير بشوند! عمو سيني چاي را به زمين گذاشت و دو دستش را بالا گرفت:
- خدا را شکر! امروز از معده اش عکس گرفتيم، انشا الله فردا به دکتر نشان مي دهيم و خيالمان راحت مي شود.
بعد دستش را دراز کرد و پاکت بزرگي را که در طاقچه بود، آورد:
- اين هم عکس!
رضا خم شد و پاکت را از جلو عمو فيروز برداشت. غلامحسين به صورت رنگ پريده پدر خيره شد و دلش براي او سوخت. رضا عکس را بيرون آورده بود و نگاه مي کرد. چيزي از عکس متوجه نمي شد. با ديدن چيزي مثل لکه يا استخواني کوچک سر تکان داد.
به نظر شما اين چيه؟
عمو فيروز تا بالاي عکس گردن کشيد و ابرو بالا برد:
- انشا الله که چيزي نيست. من مطمئنم وقتي دکتر عکس را ببيند، مي گويد: مريض فقط بايد پرهيز کند.
غلامحسين در حالي که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، گفت: اگر بابام خوب بشود، يک گوسفند نذر مي کنم.
عمو فيروز سرش را به زير انداخت و نگاهش را به گلهاي قالي دوخت.
تا فردا از راه برسد، براي غلامحسين هزار شب گذشته بود. در جلسات آموزشي فقط نگاه مي کرد و ذهنش را نمي توانست متوجه استاد کند. عصر وقتي دوباره به خانه عمو فيروز بر مي گشت، اضطرابش شروع شد. محسن با ديدن او لبخند زد:
-حسابي خودت را مشغول کردي ها!
چشمان غلامحسين منتظر تلنگري بود تا لبريز از اشک شود. عمو فيروز اين را از حالت پريشان او مي فهميد و خواست تا با گفتن حرفي، ذهن مغشوشش را آرام کند:
- خب عمو نگفتي، حالا تا کي بايد قدم رو بري؟ قديم نديم ها وقتي ما تازه رفته بوديم خدمت، سربازان قديمي دوره مان مي کردند و برايمان مي خواندند که آش خور ماش خور آمده، خوش آمده!
غلامحسين با تلخي لبخند زد و محسن شکمش را به چنگ گرفت و فشرد. درد دوباره آمده بود.
- باز هم شروع شد.
محسن روي شکمش خم شد و چشمانش را بست. غلامحسين به عمو فيزوز نگاه کرد و آرام پرسيد: دکتر چي گفت؟ بيژن که تازه آمده بود، ظرف ميوه را برداشت و جلو غلامحسين گذاشت.
- ميوه بخور!
غلامحسين چشم به دهان عمو فيروز دوخته بود. کلمات با خست از دهان عمو فيروز بيرون آمد:
- دکتر گفت: بايد بستري بشود!
غلامحسين زير لب گفت: بستري! و به پدرش خيره شد. صورت رنگ پريده محسن کبود شده بود و دهان نيمه بازش در طلب هوايي تازه بود.
- اين که اصلاً حالش خوب نيست، کاش همين امروز بستريش مي کرديد!
عمو فيروز به محسن نگريد و از جا بلند شد:
- يا ابوالفضل! چرا رنگش شده مثل قير؟ تا غلامحسين به خودش بيايد، عمو فيروز لحاف را از روي محسن کنار زده و او را روي شانه و گردنش گذاشت و به طرف در دويد. بيژن به رضا که تازه از راه رسيده بود، گفت: بابات حالش خراب شده. غلامحسين به کمک عمو فيروز رفتند و ساعتي بعد محسن را در بيمارستان هزار تخت خوابي بستري کردند.
غلامحسين تا صبح در بيمارستان قدم زد. وقتي خسته شد، نشست و سرش را به ديوار گذاشت. ميان خواب و بيداري بود که دستي شانه اش را فشرد:
- بلند شو صبح شده مگر نمي خواهي به دانشکده بروي؟
غلامحسين هراسان چشم باز کرد. عمو فيروز را ديد.
- بابام چطوره؟
عمو فيروز لحظه اي سکوت کرد. در حالي که به عبور پرستاران خيره شده بود، گفت: دکتر را همين چند دقيقه پيش ديدم، نظرش اين است که او را به بيمارستان مروستي ببريم. مي گفت اينجا نمي توانيم کاري برايش انجام دهيم.
- کاري نمي توانند انجام دهند؟ چرا؟
عمو فيروز دستش را روي شانه غلامحسين گذاشت و لب هاي رنگ پريده اش به لبخندي کم رنگ و تلخ جان گرفت. در نگاهش حرفي بود که دل غلامحسين را مي لرزاند:
-برو نمازت را بخوان. چند دقيقه ديگر آفتاب مي زند. بعد بيا تا مردانه با هم حرف بزنيم.
غلامحسين بي آنکه حرف بزند، سر تکان داد. مي ترسيد. دلش مي خواست بپرسد، پرسيد:
- چشم عمو، ولي ...
عمو فيروز دوباره دست به شانه او گذاشت و گفت ولي ندارد، برو نمازت را بخوان و براي همه دعا کن، شما جوان ها قلب پاکي داريد. غلامحسين نمازش را با دلي شکسته خواند و چنان بغضي به گلويش فشار آورد که نتوانست جلوي اشکش را بگيرد. وقتي يک دل سير گريه کرد، آرامتر شد. به سراغ عمو فيروز رفت که در سالن قدم مي زد:
- کي بايد بابام را ببريم بيمارستان مروستي؟
عمو فيروز آهي از سينه کشيد و گفت: همين امروز، من خودم او را مي برم. لازم نيست شما بياييد .فقط يک انتظار از تو دارم...
- چي؟ چه انتظاري داري عمو؟
عمو فيروز خيره به چشمان غلامحسين نگريست:
- صبور باش مثل همه مردان بزرگ.
غلامحسين سر به ديوار گذاشت و چشمانش را بست. ديگر لازم نبود عمو فيروز بيشتر بگويد. وقتي سر را از ديوار برداشت چشمانش دو کاسه خون بود:
- بابام مي ميره؟

عمو فيروز او را در آغوش گرفت و گفت: مرگ و زندگي دست خداست. فقط اين را مي دانم که بايد عمل جراحي شود. بابا سرطان معده دارد! غلامحسين دل دردمندش را در اختيار باران اشک گذاشت. ناخداگاه تمام روزگار کودکي در نظرش جان گرفت. روزهاي سرد و يخبندان زنجان و تا زانو فرو رفتن در برف براي رسيدن به مسجدي که براي پدر از همه چيز با ارزش تر بود.
- خيلي سخت است عمو جان، بابا براي ما تکيه گاه است، همه چيز است!
شانه هاي عمو فيروز هم از گريه بي صدا لرزيد. ديگر صبوري کافي است.
- محسن جان ...محسن جان، برادر عزيزم
سرماي دي ماه 1344 چندان آزار دهنده نبود، آفتاب بي رمق روي شهر مي تابيد و تابوت محسن روي دستها به طرف گورستان مي رفت.
-...وقتي مي خواستم پايان نامه ام را بنويسم به همه جاي اين شهر رفتم. با دزد، معتاد و هزار نوع آدم نشستم و حرف دلشان را شنيدم. اول فکر مي کردم خودشان مقصرند، نه اينکه نبودند، اما به اندازه خودشان. هر چه جلوتر رفتم، واقعيتي تلخ عذابم مي داد.
اين آدم ها به نوعي قرباني خود خواهي حکومت بودند. بيشتر که جلو رفتم، ديدم حکومت شاهنشاهي بر عکس آنچه تبليغ مي کند، به آدم هاي خمود و بدبخت احتياج دارد. همه به من مي گويند: افسر شهرباني هستي، بايد لال شوي، بايد کر و کور باشي. فقط اطاعت کني. آنها نميدانند که من اين لباس را براي خدمت به مردم تنم کردم. من خود فروخته نبودم. اگر هم باشم، خودم را به همين مردم کوچه و خيابان مي فروشم نه کس ديگري.
غلامحسين حالا دگر فرياد مي کشيد. منيژه به فکرش رسيد تا با گفتن حرفي او را آرام کند. مي دانست او لبريز از خشم است. ناگهان دستش را روي بوق گذاشت. غلامحسين عرق پيشاني اش را پاک کرد و لبخند زد:
- نترسيد خانم،ديوانه نشدم درد دارم.
سرعت ماشين را کم کرد و به طرف کوکاکولا حرکت کرد. وقتي رسيدند، منيژه سيب سرخي را از داخل کيفش بيرون آورد و به طرف او گرفت. غلامحسين خنديد و گفت: تجويز مي کنيد يا تعارف؟ منيژه نگاهش را به زمين دوخت و گفت: براي رفع خستگي و مشغولي لب و دهان و فراموشي بعضي چيزها هم تجويز مي کنم هم تعارف و هم توصيه!
با گذشت روزها دامنه تظاهرات بالا مي گرفت. غلامحسين بي آنکه به حرفهاي ديگران توجه کند، در تظاهرات خياباني شرکت مي کرد. حرفها را سنگين مي گفتند تا او را بشکنند.
- تو نان شاه را مي خوري و بر عليه او شعار مي دهي؟
غلامحسين بارها اين حرف را از زبان دوست و آشنا شنيده بود. اما حرف دلش را هم گفته بود:
- من نان شاه را نمي خورم، نان مردم را مي خورم. من متعلق به اين مردم هستم.
با اوج گيري تظاهرات منيژه گفت: بچه هاي آموزشگاه ديگر احساس امنيت نمي کنند. به نظر شما چيکار کنيم؟
کلاسها را تعطيل کنيم؟ غلامحسين هدف ديگري داشت و با تعطيلي موافق نبود:
- وجود اين کلاسها و اين بچه ها براي ما غنيمت است. ما با هم بايد به سهم خودمان براي بچه ها حرف بزنيم و آگاهشان کنيم تا با ارزشهاي انقلاب آشنا شوند.
منيژه حرف غلامحسين را قبول داشت، اما در درونش آتشي به پا بود. با شناختي که غلامحسين از ساواک به او داده بود، مي دانست نمي گذارند آب خوش از گلوي او پايين برود. با شروع حکومت نظامي، فريادها به پشت بام ها کشيده شد. شبها ديگر مفهوم تازه اي پيدا کرده بود. تکبير ها صداي همدلي بود. بعضي او را مسخره مي کردند، عده ي ديگري نان شاه را به رخش مي کشيدند. اما صداي غلامحسين پايين نمي آمد و فرو کش نمي کرد.
وقتي منيژه از غلامحسين بي خبر ماند، دلش به شور افتاد. تصميم گرفته بود از خانواده او پس و جو کند که غلامحسين پيدايش کرد. منيژه با ديدن رنو که شيشه هايش شکسته بود، فهميد که بايد چه اتفاقي افتاده باشد. بهترين نشانه زير گونه غلامحسين بود.
- چرا صورتت زخمي شده؟ اين زخم چيه؟
منيژه مي پرسيد و غلامحسين لبخند مي زد. از خونسردي او کلافه شده بود.
- چرا حرف نمي زنيد آقاي يارجاني. يک چيزي بگوييد.
غلامحسين کبودي صورتش را لمس کرد و به آرامي گفت: چي بايد بگويم. اين ها کمترين بهايي است که ما بايد براي انقلابمان بپردازيم.
اشک در چشم منيژه حلقه بست. با گذشت روزها رنگ و بوي شعار هم تغيير کرد.
- مرگ بر حکومت پهلوي
اين شعار اوج نفرت مردم بود. غلامحسين با موج خروشان مردم در همه جا بود.
- فردا مي خواهم دوربين را هم با خود ببرم.
منيژه به چهره مصمم غلامحسين نگاه کرد و گفت: فردا جمعه است، نمي خواهيد استراحت کنيد؟
- وقت براي استراحت زياد است.
هفدهم شهريور ماه 57 در راه بود. غلامحسين تا پاسي از شب گذشته را با دوستانش در مسجد بود. هنگام خداحافظي گفته بود که براي گرفتن عکس به ميدان ژاله مي رود. شب که به خانه بر گشت بي قرار بود. معصومه برايش چاي نبات درست کرد.
- شايد سرديت کرده!
غلامحسين نمي دانست چرا بي قرار است. بعد از نماز صبح بود که خواب سنگينش کرد. وقتي چشم باز کرد، آفتاب شهريور ماه دميده بود. دوربينش را برداشت و به راه افتاد. معصومه با نگراني بدرقه اش کرد:
مواظب خودت باش، شنيده ام امروز با روزهاي ديگر فرق مي کند.
غالمحسين گفت: چشم و از خانه بيرون آمد. تمام ديوارهاي شهر پر از شعار بود. هيچ وقت به ياد نداشت، روز جمعه خيابانها تا اين حد شلوغ بوده باشد ماشين هاي ارتش و نظامي در گوشه و کنار يا سر چهار راه ها به چشم مي خوردند. اوضاع خيلي بيشتر از روزهاي گذشته غير عادي به نظر مي رسيد. هنوز معلوم نبود امواج خروشان تظاهر کنندگان از کدام نقطه شهر سينه به آسمان مي کشد. غلامحسين از شعار هاي روي ديوار عکس مي گرفت. ميداند 24 اسفند از همه جا شلوغ تر بود. در چند ماه اخير اين محل جمعيت زيادي را به خود ديده بود. غلامحسين با شنيدن کشيده شدن لاستيک هاي اتومبيل کمي عقب رفت؛ بفرما بالا برادر.
غلامحسين سرش را خم کرد و به راننده ناشناس خيره شد؛ بي شک و ترديد سوار شد و از راننده تشکر کرد؛ از اين که اين روزها مردم با هم مهربان تر شده بودند، خوشحال بود.
- مزاحم که نشدم؟
راننده جوان لبخند زد و گفت: اختيار داريد برادر، من از روزي که مردم شروع به تظاهرات کردند، اين ماشين را دربست براي چنين کارهايي گذاشتم. غلامحسين در نزديک ترين مسير به ميدان ژاله پياده شد. بايد بقيه راه را پياده مي رفت. اين فرصت خوبي بود تا از صحنه هاي مختلف عکس بگيرد. آفتاب وسط شهر پهن شده بود. حالا ديگر صداي شعار ها از هر طرف به گوش ميرسيد. شعارها داغ و کوبنده بود. نيروي نظامي در حالي که ماسک به صورت داشتند، در هر طرف ديده مي شدند. غلامحسين عکس گرفت. صداي فرمانده سربازان که از بلندگوي دستي پخش مي شد، در ميان شعار هاي مردم به سختي به گوش مي رسيد: متفرق شويد، دستور تيراندازي داريم...
غلامحسين در اين فکر بود، چطور خودش را به طرف ديگر خيابان برساند. فاصله اش با مردم زياد بود. براي رسيدن به آنها چاره اي جز عبور از صف سربازاني که به زانو در عرض خيابان نشسته بودند، نداشت. تعداد مردم لحظه به لحظه بيشتر مي شد.
سربازها قنداق تفنگ ها را در گودي کتف جا دادند. صداي افسر ارتشي هنوز از بلند گوي دستي به گوش مي رسيد:
- مردم از خائنين فاصله بگيريد.
با صداي شکسته شدن چند بطري کوکتل، شليک تير هوايي از طرف نيروهاي نظامي شنيده مي شد. غلامحسين لاستيک هاي سوخته را که به خيابان پرت مي شد، ديد و عکس گرفت. تعدادي از جوانان در حالي که سينه شان را رو به نيرو هاي نظامي سپر کرده بودند، پر شور فرياد مي کشيدند:
- بگو مرگ بر شاه
ناگهان به فکر غلامحسين رسيد که از فرصت به دست آمده استفاده کند. همه حواس سربازان به روبه رو بود. بايد مي دويد تا خودش را به پياده رو خلوت برساند. با تمام توان شروع به دويدن کرد، فرمان ايست را شنيد. نبايد به عقب بر مي گشت. گامهاي بلندي برداشت، فقط جمعيت رو به رو را مي ديد. با شنيدن صداي گلوله سرش را خم کرد. بيشتر از خودش حواسش به دوربين بود تا سريع تر بدود. در اين بين شعار جديدي را شنيد که از شنيدن آن احساس غرور کرد:
- مردم به ما ملحق شويد شهيد راه حق شويد.
وقتي به صف به هم فشرده مردم رسيد که ديگر از نفس افتاده بود. يادش نمي آمد حتي در دوران دانشگاه هم، چنين چالاک دويده باشد.
- خبر نگاري؟
-نه!
- مواظب باش اينها از دوربين بيشتر از اسلحه مي ترسند.
غلامحسين لبخند زد و قول داد که مواظب باشد. از مهرباني و صميميت مردم در پوست نمي گنجيد. خوشحال بود که هيچ وقت نخواسته است که از مردم دور باشد. هر چه تعداد تظاهر کنندگان زيادتر مي شد، نيروهاي نظامي آرايش جديد تري مي گرفتند. حالا ديگر غلامحسين مي توانست عده اي از آنها را روي پشت بام خانه و مغازه ها ببيند. آرايش هاي انتظامي را مي شناخت. مي دانست اين نوع آرايش براي تسلط و در هم کوبيدن انجام مي شود. دلش لرزيد. اما باور نکرد که نظاهي ها بخواهند حمام خون به راه بيندازند. خورشيد آخرين ماه تابستان داغ بود. ناگهان عده اي با سنگ و چوب به طرف نيروهاي نظامي هجوم آوردند. فرياد الله و اکبر از هر طرف به گوش مي رسيد. غلامحسين شاهد شور و شجاعت بود چشم بر چشمي دوربين گذاشت و دکمه را فشار داد.
- متفرق شويد ...
هيچکس فرمان افسر نظامي را نمي شنيد. غلامحسين نگاهش را تا کنگره پشت بام ها کشيد. لوله تفنگ ها رو به جمعيت نشانه رفته بود. انگار منتظر فرمان شليک بودند. از رو به رو هم نظاميان مسلح به حالت ايستاده، به جلو مي آمدند و با صداي چرخش ملخک هاي هليکوپتري که در آسمان ميدان در پرواز بود، جمعيت به تکاپو افتاد. هر کس چيزي مي گفت:
- مردم را محاصره کردند.
- اينها آخر عمرشان است.
- بايد خلع صلاح شان کنيم.
با صداي شنيدن رگبار گلوله هايي که به آسفالت، ديوار و پنجره ها و مردم اصابت مي کرد، غلامحسين خودش را در جوي آب انداخت. اين تنها جان پناهي بود که مي توانست او را از رگبار گلوله ها در امان نگه دارد. براي لحظه اي سرش را بالا آورد؛ تعداد زيادي از مردم خون آلود و بي حرکت به زمين افتاده بودند. صداي ناله و فرياد از هر طرف شنيده مي شد. هليکوپتر هنوز در آسمان ميدان بود. يکي فرياد کشيد:
- کشتند اي مردم! شاه جوان هاي ما را کشت!
دوربين غلامحسين آماده بود. در حال عکس گرفتن بود که ناگهان چيزي مثل آوار به سرش فرو ريخت. نفس در سينه اش حبس شد. سعي کرد خودش را از زير سنگيني آن بيرو بياورد.
خون سر و صورت غلامحسين را رنگين کرد. مرد مجروح در همان لحظه به شهادت رسيده بود. اشک در چشم غلامحسين جوشيد. آخرين عکس از اولين حلقه را گرفت و به کف جوي دراز کشيد. آماده شد تا با دنيا وداع کند. شهادتين خواند همه چيز حاکي از آن بود که هيچ راه بازگشتي نخواهد داشت. ميدان خلوت شده بود و شعارها به گوش مي رسيد. دوباره سرش را بالا آورد تا براي آخرين بار خيابان را نگاه کند. جنازه ها در همه جا به چشم مي خورد. مجروحين نااميد کشان کشان مي رفتند تا از باران گلوله دور بمانند. با ديدن آنها سرش را پايين آورد و به سختي گريه کرد. نمي توانست خودداري کند. دراز کشيد و چشمانش را بست، آماده شهادت بود. وقتي چشم باز کرد، نمي دانست چند ساعت به آن حالت در جوي آب بوده. لباسش خيس از خون و خوناب بود. نظامي ها رفته بودند و مردم جنازه ها را کوله کش مي کردند. عکس مي گرفت و دوباره مي گريست.
منيژه هم با غلامحسين مي گريست.
غلامحسين به جمعيتي که در طلاتم بود، نگاه مي کرد. حالا ديگر نمي توانست صاحب صدا را تشخيص بدهد و خيال درگيري نداشت و نمي خواست اوضاع شهر را از آن که بود، بدتر کند.
- من از مردم با غيرت و مسلمان اين شهر مي خواهم، متفرق بشوند تا چهره اين مزدوران مشخص شود.
جمعيت به خودش تکاني داد. لبخند شادي روي لبهاي غلامحسين بازي کرد. ناگهان صداي چند شليک شنيده شد. غلامحسين خم شد. جوي کوچکي از خون، از شکمش به راه افتاد. جمعيت به هم ريخت و صداها به هم آميخت.
- برسانيدش بيمارستان!
روزگار مردها دردناک است. غلامحسين به زمين افتاد. غوغاي شهرباني و دير رسيدن آمبولانس باعث شد تا پيکر محتضر غلامحسين دير به بيمارستان برسد. کمبود خون و اصابت گلوله به طحال و چند جاي حساس، وقتي براي خداحافظي با کساني که داشت، باقي نگذاشت.
پيکر غرق در خون و بي جانش را در سردخانه بيمارستان گذاشتند. عصر همان روز خبرنگار يکي از روزنامه ها اين خبر را براي روز شنبه آماده کرد.
رئيس شهرباني مهاباد و سه نفر ديگر بر اثر حمله مهاجمان به شهرباني اين شهر به شهادت رسيدند. فرمانده سپاه عمليات مهاباد ديشب در تماس تلفني با خبر گذاري پارس گزارش داد که ديروز هفت تن از پاسداران انقلاب اسلامي با يک دستگاه اتومبيل رنجرور از اروميه به مهاباد مي آمدند که در داخل شهر مهاباد، در محاصره عده اي از مهاجمين قرار مي گيرند، آنها که نزديکي شهر باني بودند، به شهرباني پناه برده و از مرکز عمليات سپاه پاسداران کمک خواستند و ما به کمک آنها شتافتيم و آنها را با خود به مرکز ستاد عمليات برديم. پس از چندي گزارش داده شد که شهرباني در محاصره مهاجمين قرار گرفته و به سوي اين محل تيراندازي مي شود.
متاسفانه بر اثر اين حمله پنج گلوله به شکم سروان حسين يارجاني، رئيس شهرباني مهاباد اصابت کرد و بعدا اعلام شد که وي به شهادت رسيده است. فرمانده عمليات سپاه پاسداران مهاباد در گزارش خود تعداد شهدا را سه نفر و تعداد مجروحين شهرباني را هفت نفر اعلام داشت و افزود که مردم شهر اکثراً مسلح به نارنجک و آرپي جي هفت و انواع سلاح هستند. همه بي خبر بودند.
رضا با اتومبيل خودش به طرف پادگان مي رفت. از چند خيابان عبور کرد. نگاهش به آينه رو به رو افتاد. ناخودآگاه در چهار راه پر ترافيک توقف کرد. صداي بوق پي در پي ماشين هاي پشت سرش يک لحظه قطع نمي شد. رضا فرياد مي کشيد و اشک مي ريخت.
وقتي دوباره به خودش آمد، دوباره به آينه نگاه کرد. نمي دانست کجاست و گيج و منگ بود.
- چرا فرياد کشيدم؟ خدايا چرا ديوانه شدم؟ دوباره حرکت کرد. کنار کيوسک روزنامه فروشي ايستاد و روزنامه خريد. وقتي به پادگان رسيد احساس کرد، از همه دنيا سير شده است.
نمي دانست چرا؟ همکارانش به او اصرار کردند تا به خانه برگردد. وقتي اصرار، اجبار شد به خانه برگشت. در بين راه گريه کرده بود و چشم هايش دو کاسه خون بود. همسرش سيما با صداي زنگ تلفن گوشي را برداشت.
- آقا رضا با شما کار دارند.
رضا از جا بلند شد گوشي را گرفت و گوش داد. سيما به او خيره شده بود، رضا حرف نمي زد و فقط گوش مي کرد سيما لرزش پاهاي او را ديد. به طرفش رفت. رضا نقش بر زمين شد. نه صدايي، نه حرفي، نه گريه اي. رضا هم نمي خواست بي غلامحسين زنده بماند.
- نابود شدم سيما، برو بگو تابوتم را بياورند.
لحظاتي بعد ديگر هيچکس نمي توانست فرياد هاي جانسوز و جگر خراش او را خاموش کند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : يارجاني , غلامحسين ,
بازدید : 176
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,826 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,518 نفر
بازدید این ماه : 6,161 نفر
بازدید ماه قبل : 8,701 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک