فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

عاشوراي سال 1341 خورشيدي در خانواده اي متدين , مذهبي و زحمت کش ديده به جهان گشود . دوران کودکي را با تربيت اسلامي والدين خود طي نمود. در دوران کودکي مهربان و خوش رفتار بود و از اخلاق و سيرتي نيکو برخوردار ؛ بين دوستان و آشنايان به خوش خلقي معروف بود. در سن 6 سالگي براي تحصيل و فراگيري علم به دبستان رفت و تحصيلات خود را تا پايان هنرستان ادامه داد و با جديت تمام و خلاقيت زياد به تحصيلات پرداخت. شهيد رحماني علاوه بر جديت در امر تحصيل در کارهاي روزمره هم کمک خوبي براي والدين بود و لحظه اي دست از تلاش نمي کشيد. در کارهاي منزل به پدر و مادر خود کمک مي کرد.
در اوج سالهاي خفقان ومبارزات انقلاب علاوه بر تحصيل ؛در فعاليت هاومبارزات سياسي , راهپيمايي و تظاهرات حضوري فعال داشت و با دوستان خود در هدايت اعتراضات مردمي نقش به سزايي ايفاء مي کرد.
پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي و تجاوز ارتش بعث عراق به خاک جمهوري اسلامي به عضويت بسيج درآمد و با فراگيري آموزش هاي لازم به جبهه غرب کشور درمنطقه قصر شيرين رفت.
اوتا سال 1363 به طور مستمر در جبهه هاي مختلف به دفاع از کيان جمهوري اسلامي مشغول بود و در خطوط عملياتي متعدد حضوري تاثير گذار داشت .
در عمليات مختلف چون رزمنده اي شجاع به استقبال شهادت مي رفت .سرانجام در سال 1363 در جبهه جنوب با سمت جانشين فر مانده گردان امام علي (ع) در منطقه شرق دجله در عمليات بدر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ديدار حق شتافت.
اودر بخشي از وصيت نامه ا ش مي گويد:
امت حزب الله اميدوارم که وصيت نامه ام بتواند اثر بخش براي اسلام و حکومت اسلامي باشد.
من خجالت مي کشم که در دوران عمرم سودي براي اسلام و انقلاب اسلامي نداشته ام. اميدوارم که ريختن خون سرخ و پر از گناهم اثر و سودي براي اسلام داشته باشد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت‌نامه  
بسم‌الله الرحمن الرحيم
السلام على يااباعبدا...
السلام عليك يا صاحب الزمان السلام
عليك يا انصاردين‌ا....
من كلام على (ع): ان‌الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه‌ا... لخاصه اولياء      حضرت على(ع) مى‌فرمايد:
 جهاد درى است از درهاى بهشت كه خداوند بر روى بندگان خاصش
گشوده است.
از وظايف هرمسلمان است كه در مقابل تجاوزات دشمنان اسلام از ناموس,دين,وطن و حيثيت خود دفاع کند ,ايستادگى نمايد و تا آخرين نيرو آنان را  نابود كند و براى به وجود آوردن شرايط اقامه دين و نماز و صلح و امنيت در جهان با اراده اي راسخ و توكل به خدا جهاد كند.
 اكنون جبهه‌هاى جنگ كعبه مشتاقان الله و وعده‌گاه راهيان حسين است و آنجا مدرسه عشق و مكتب عرفان و تجليگاه ايمان و ايثار است .
جبهه‌ها نزديك‌ترين مقام به پيامبر (ص)و على(ع) و حسين (ع)و امام زمان(عج) است. آنجا تجليگاه ايمان و اخلاص و عبوديت خداست, آنجا هر چه هست خدا است و عشق به خدا.
درآنجا بهترين بندگان شايسته خدا و مقربان درگاه حق دل از همه تعلقات مادى شسته و در محضر خداوند به عبادت و مناجات و نيايش مشغولند, و دلهايشان در انتظار لقاء الله مى‌تپد.
ايكاش خفتگان و اسيران هواى نفس توفيق مى‌يافتند تا از نزديك با فضاى ملكوتى جبهه‌ها و نور معنويت رزمندگان اسلام آشنا شوند كه درآنجا دل سنگ آب مي شود و آنان هر چقدر هم آلوده باشند, منقلب مي شوند و درعالم ديگر پاى ميگذارند.
نيروى شگفت‌انگيز اين رزمندگان‌خداجوى وشهادت طلب است كه عزم جزمشان بر جنگ تا پيروزى نهايى و آمادگيشان براى عمليات است.
اكنون زمانى فرارسيده كه با يورش به متجاوزين نشان‌دهيم كه قدرت خدا تا چه حد است .
با عمليات سرنوشت‌ساز آينده لرزه بر اندام جهانخواران شرق و غرب اندازيم و تا آنجا كه امروزآمريكا و شوروى و اسرائيل با اضطراب و نگرانى از سرنوشت جنگ سخن‌مى‌گويند و پرده از و حشت روز افزونشان در مورد به خطر افتادن منافع حياتيشان با ادامه روال موجود جنگ برمى‌دارند.  
امروزتمام ملتهاى مسلمان به خوبى دريافته‌اند كه همه مشكلات و مصيبتهاى كشورهاى اسلامى دركازابلانكا يا پايتختهاي ديگر اسلامي وعربي وبا حضور سران بي خاصيت وسرسپرده کشورهاي اسلامي حل نمى‌شود بلكه مي دانند آنها آنجا جمع شدند و همگى عامل فراهم كننده همه سلطه ي بيشتر جهانخواران بر ملتهاي اسلامي هستند.
مردم مسلمان با الهام ازامام خمينى دريافته‌اند كه تنها راه نجاتشان اسلام و انقلاب اسلامى است و بزرگترين اميد و پشتوانه خود را جمهورى اسلامى ايران دانسته و چشم اميد و پيروزى لشكريان اسلام
در عمليات گسترده آينده دوخته‌اند .
اميدواريم اين بار مسئله جنگ را با نابودى صدام ,راه براى رسيدن به قدس هموار و دست ابرقدرتها از منطقه و مردم مستضعف كوتاه شود.
بيش از چهل ماه جنگ خداوند بر ما منت گذاشته كه ما در جبهه حق مي جنگيم و اين خود شكر بي نهايت مي خواهد كه ما بندگان هرگز قادر نيستيم كه شكرنعمتهاى بي كران خدا را در جنگ  به جاآوريم.
اميد به اينكه تمام ما بندگان خداوند در پى آن باشيم كه اسلام را شناخته و به آن عمل كنيم كه در اين صورت رضايت خدا را فراهم‌كرده‌ايم .
 حال‌كه آمده‌ايم تا در راه خدا جهاد كنيم سلاح شهادت خودرا به همراه داريم و تا زمانى كه اين سلاح در اختيارماست پيروزى و فتح ما بدون شك حتمى‌خواهد بود. واى كاش هزاران جان داشتيم و فداى اسلام و امام مى‌كرديم ,مگر مى‌شود بگذاريم كه اين كافران صدامى برمسلمانان چيره شوند .
اى امت حزب‌الله واى رسالتمداران خون شهدا ,خود را مهيا كنيدو استوار و ثابت قدم با توكل به خدا با رشادت و مردانگى راه شهدا كه  فتح يا شهادت است را ادامه دهيد.
با كفار و استكبار جهانى مبارزه كنيد و بدانيد با توكل برخدا و اخلاص و پشتيبانى ولايت فقيه و ادامه راه شهدا و به وظيفه خود عمل كردن و سازش  نكردن پيروزى ميسر است و غير از آن ذلت و خوارى و دورى از عنايات خداوند وسقوط به اسفل السافلين مي باشد.
اللهم‌اجعل مماتى ممات محمدوآل محمد .      
خداوندا خود اعتراف دارم خطا كارم و آنچه گفتم عمل نكردم و وظيفه خود را انجام نداده‌ام ولى از تو مى‌خواهم به من عنايت و لطف وكرامت كنى كه پس از گذشت دو سال افتخار سربازي كوچك براي امام زمان(عج) بودن ,در راه اقامه دين تو مرا هدايت فرمائى و مرا قبول فرمائى و اراده و عزمم كه به خاطر تو و به ياد تو و براى رضاى توست و ارمغانم كه شهادت است به من عطا فرمايى و شهادتم كه در راه اسلام و قرآن است را پذيرا باشى.
چند كلمه‌اى به تو اى پدر و مادر عزيزم و اى چهره‌هاى رئوف و مهربانم كه رنجهاى زندگى را تحمل كرديد . اميدوارم كه مرا ببخشيد و از اينكه قرار بود بعد ازمأموريتم به يزد بيايم و نيامدم چون كه بنا به وضعيت منطقه و موقعيت حساس جنگ از همه مهمتر وظيفه شرعى بر خود دانستم در جبهه‌هاى جنوب بمانم و دين خود را  ادا كنم.
اگر خطائى ازمن سر زده مرا عفو و دعا كنيد.
والدين گراميم اگر مى‌خواهيد در آخرت در نزد حضرت محمد(ص) و امام حسين(ع) و حضرت فاطمه(س) و زينب كبرى رو سفيد باشيد و در زمره آنها باشيد, بايد درمرگ من صبر كنيد . همانطوري كه  تاكنون زينب گونه بوده‌ايد و مفتخر بوده‌ايد كه چنين فرزندى را براى اسلام تربيت كرده‌ايد .
 خداوند شما را با شهادت من امتحان مي كند . مبادا با شهادت من خللى در اراده آهنين شما وارد شود ,همچنان باشيد كه براى همه الگو و براى پدر ومادران ديگر  شهدا نمونه.
اى مادرو پدرگ و خواهر  و برادرم  و تمام  دوستان و آشنايان مبادا شهادت من باعث آن شوداز انقلاب و امام و ولايت‌فقيه طلبکار باشيد.
اميدوارم شهادت اين سرباز کوچک باعث شود با عزمي راسخ تر وتوفنده تر از گذشته انقلاب را به رهبرى امام خمينى يارى نمائيد و آن را به انقلاب حضرت مهدى(عج) متصل نمائيد.
والسلام عليكم و رحمه‌الله وبركاته 
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى حتى كنار مهدى خمينى را نگهدار
باميد پيروزى رزمندگان اسلام و گشوده‌شدن راه كربلاى حسين
دعاى امام و رزمندگان اسلام را هيچوقت فراموش نكنيد.
                                                                                            حسين رحماني



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان يزد ,
برچسب ها : رحماني , حسين ,
بازدید : 184
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

پنجمين فرزند خانواده ي متوسط  و مذهبي ,رحماني در 26 بهمن 1340 مصادف با هشتم ماه رمضان در شهرستان رشت به دنيا آمد . پدرش كارمند اداره مخابرات رشت بود .
مادرش درباره چگونگي تولد او مي گويد :
پيش از تولد ,همواره آرزو مي كردم فرزندم سالم به دنيا بيايد . در روز تولد تنها بودم و او غريبانه به دنيا آمد .
به هنگام تولد اردشير ، خانواده رحماني در منزلي شخصي از سطح زندگي متوسطي برخوردار بودند . مادرش علاقه زيادي به اهل بيت داشت و فرزندان خود را با عشق به آنان تربيت كرد . اكبر – برادر بزرگش – الگو و راهنماي او بود . به گفته مادرش در بازي ، جنب و جوش و شور حا ل عجيبي داشت و به دوچرخه سواري و فوتبال علاقمند بود . والدين او به تربيت فرزندان اهميت بسياري مي دادند لذا با توجه به آلودگيهاي جامعه قبل از انقلاب بيشتر وقت خود را در خانه مي گذراند . وي كودك باهوشي بود . از خصوصيات بارز وي در كودكي جسارت و شجاعت بود . از ارتفاع نمي ترسيد . در برخورد با بچه هاي محل شهامت زيادي داشت و در درگيريها جا نمي زد . به علاوه ميل شديدي به فراگيري و افزايش و توانايي هاي خود داشت . بسيار مشتاق كوهپيمايي بود .
در سال 1347 در دبستان رشيدي رشت – كه بعدها به نام شهيد نجفي تغيير نام يافت – تحصيلات ابتدايي خود را آغاز كرد و در سال 1352 آن را به پايان برد .
اردشير رحماني بعد از اتمام دوره دبستان ، تحصيلات خود را از سال تحصيلي 53-1352 تا 56-1355 در مقطع راهنمايي در مدرسه نظام الملك (شهيد عالي فعلي) شهرستان رشت ادامه داد . سپس به دبيرستان شاهپور سابق (شهيد بهشتي كنوني) راه يافت . از آدمهاي شلوغ و بي محتوا و بي منطق بيزار بود و دوست داشت كه با ادلّه و استدلال سخن بگويد . از كساني كه جز غيبت كردن و تهمت زدن كاري نداشتند متنفر بود و به شدت با اين گونه اعمال مبارزه مي كرد و نهي از منكر مي نمود . به هنگام عصابانيت سعي مي كرد خشم خود را فرونشاند و تا حد امكان عصباني نمي شد . به هنگام بروز مشكلات در حل آنها پيشقدم مي شد .
با وجود آنكه براي او و برادرش امكانات تحصيل در كشورهايي مثل دانمارك ، هندوستان و انگليس فراهم بود ، ولي اردشير همزمان با تحصيل ، دوره آموزش نظامي را براي ورود به سپاه را مي گذراند .
برادرش مي گويد :
در اين زمان مرخصي مي گرفت و امتحانات سال چهارم خود را مي داد و دوباره به مركز آموزشي نظامي بر مي گشت . يك همكلاسي به نام آقاي داود حق ورديان – كه بعدها شهيد شد – داشت كه يك هفته او در كلاس درس مي نشست و يادداشت بر مي داشت و يك هفته اردشير به كلاس مي رفت .
اردشير بعد از گرفتن ديپلم تجربي از دبيرستان آزادگان رشت براي انجام خدمت سربازي در تاريخ 1 تير 1359 وارد سپاه پاسداران شد و در قسمت تبليغات و انتشارات سپاه پاسداران به كار مشغول شد . او مسئوليت قسمت صوت و تكثير واحد روابط عمومي سپاه گيلان در منطقه سه را بر عهده گرفت .
در امور فرهنگي بسيار فعال و پر تلاش بود و روحيه اي نرم و انعطاف پذير داشت . به مسائل مادي و دنيوي علاقه اي نداشت . اول وقت نماز مي خواند . از دروغ و غيبت پرهيز داشت و سعي مي كرد كه با رفتارش باعث جذب و گرايش افراد شود .
اردشير به شخصيتهاي سياسي و مذهبي به خصوص به شهيد آيت الله سيد محمد حسيني بهشتي بسيار علاقه مند بود . او به خوبي از مسائل سياسي كشور آگاهي داشت و جناحهاي سياسي كشور را مي شناخت . در مسائل شخصي خونسرد بود و كمتر عصباني مي شد ولي در خصوص انحرافات بارز ، حساسيت نشان مي داد . نمونه آن خط بني صدر كه در آن زمان براي بسياري از افراد روشن نبود . ناراحتي او بيشتر از اين جهت بود كه مردم نتوانند بينش و شناخت درستي در مورد اين مسائل داشته باشند . علاقه زيادي به امام داشت و سعي مي كرد كه تمامي توصيه هاي امام را رعايت كند . در مواضع سياسي در خط امام بود . نسبت به گروه هاي ضد انقلاب حساسيت نشان مي داد و سخت با آنان مبارزه مي كرد .
اردشير رحماني همزمان با فعاليّت در سپاه پاسداران در محله ي دانشسرا اقدام به تشكيل انجمن اسلامي مي كرد و در راه اندازي اولين كتابخانه آن مشاركت داشت . سپس در سازماندهي هيئت پاكسازي كه به مسئوليت حاكم شرع – كه از روحانيون قم بود – شركت داشت . سپس يك سالي را در عناصر سياسي نامطلوب در دستگاههاي اداري گذراند . با تمام اين احوال ، فعاليّت در سپاه بيشتر وقت او را مي گرفت و روزي هجده الي نوزده ساعت كار مي كرد . اردشير با اين كه بيشتر وقت خود را در سپاه مي گذرانيد ، به تفريحاتي نظير موتور سواري علاقه مند بود و در آن مهارت خاصي داشت . علاوه بر اين به فوتبال مي پرداخت و به همراه سردار شهيد علي پور ، شهيد سعيد آلياني و شهيد داوود حق ورديان از بازيكنان ثابت تيم فوتبال سپاه بودند .
اولين بار در حادثه اي در سپاه رشت مجروح شد به اين نحو كه در حين مأموريت ، سوار بر موتور يكي از دوستان تصادف كرد و از ناحيه  كشكك زانو آسيب ديد . مدتي در بيمارستان حشمت رشت بستري شد و چون كه نمي خواست از بيت المال استفاده كند خيلي زود به منزل انتقال يافت . مدت پانزده روز در منزل بستري بود و سپس به سپاه برگشت . به دليل همين محروميت ، از فعاليّت او در تيم فوتبال سپاه كاسته شد . در 15 مهر 1360 براي انجام كارهاي فرهنگي در واحد روابط عمومي سپاه مأموريتي به مدت هفت روز به زاهدان داشت . در اين زمان گروهكهاي تروريستي بسيار فعال بودند و منافقين به نيروهاي سپاهي و حزب اللهي حمله مي كردند . طرح ترور اردشير و اكبر و بچه هاي حزب اللهي محل را تهيه كرده بودند ولي در اجراي آن موفق نشدند و عوامل آن دستگير شدند .
اردشير در كشف خانه هاي تيمي با واحد اطلاعات سپاه و با انجمن اسلامي در شناسايي گروهكها منافقين همكاري داشت . دومين بار در مهر ماه سال 1361 مجروح شد . به اين ترتيب كه در درگيري بيش از يازده خانه ي تيمي در طول يك شب در رشت تصرف شد و وي هماهنگ كننده عمليات بود . در حين اين عمليات تصادف سختي كرد و مجروح گرديد .
بعد از بهمن ماه 1362 كه طرح اعزام سراسري «لبيك يا خميني» شروع شد اردشير به همراه سيد جعفر دليل حيرتي – كه از بستگان و دوستان صميمي وي بود – به مدت شش ماه مأموريت به جبهه گرفتند . اردشير و سيد جعفر ، پيمان برادري بستند بودند . علي رغم نارضايتي مسئولين سپاه رشت و با اصرار حيرتي ، اردشير و برادرش – اكبر – به منطقه عمليات والفجر 6 در دهلران اعزام شدند . در اين عمليات سيد جعفر دليل حيرتي به شهادت رسيد جنازه اش در منطقه عملياتي ماند . اين اتفاق در روحيه ي اردشير تأثير زيادي گذاشت به طوري كه تصميم گرفت كه هيچگاه سنگر جبهه را خالي نگذارد .
او بسيار متحول شده بود و اين تغييرات حالت در اقامه نماز ، وضو يا نوع راه رفتن و برخوردهايش كاملاً مشهود بود . از سال 1362 در لشكر 25 كربلا مشغول شد و دوره هاي آموزشي جنگ افزارهاي زرهي و ضد زره را فرا گرفت .
در عمليات والفجر 6 كه سمت فرماندهي گردان را به عهده داشت مجروح گرديد و از ناحيه شكم ، ساق پا و ران و دست و گردن مورد اصابت تركش قرار گرفته بود . در بيمارستان آزادي تحت عمل جراحي قرار گرفت و به مدت يك ماه بستري شد . مجروحيت او از ناحيه كمر و شكم بقدري وسيع بود كه بالغ بر چهل و پنج بخيه خورده بود اما فقط يك روز بعد از كشيدن بخيه ها مستقيماً به جبهه رفت . سپس در عمليات فاو در سال 1364 شركت كرد و در اين عمليات نيز به شدت مجروح شد . به طوري كه در اثر موج گرفتگي و اصابت تركش هيچ تحركي نمي توانست داشته باشد .
مدتي در بيمارستان شهيد اشرفي اصفهاني تهران بستري بود و روي برانكار به منزل منتقل گرديد . مجروحيت بعدي وي در عمليات مهران بود . روزي كه از مرخصي به جبهه باز مي گشت به سه راهي اهواز – انديمشك رسيده بود كه باخبر شد لشكر 25 كربلا به مهران عزيمت كرده است . اردشير از همانجا سوار اتوبوس شد و راهي مهران گرديد در عمليات آزاد سازي مهران (كربلاي 1)‌شركت كرد و در حين عمليات از ناحيه دست راست مجروح شد و بلافاصله با هواپيما به تهران انتقال يافت . ششمين مجروحيت او در عمليات كربلاي 4 در سال 1365 اتفاق افتاد كه ناشي از اصابت مستقيم تير به دست راست او بود . در عمليات كربلاي 5 به فرماندهي گردان زرهي منصوب شد و به خاطر حساسيت عمليات با وجود جراحت به پشت جبهه برنگشت .از ديگر خصوصيات او اين بود كه دوست نداشت خود را مطرح كند و در كارهاي جمعي سعي مي كرد تقسيم كار كند . هميشه در كارهاي گرافيكي سپاه نقش داشت ولي طوري وانمود مي كرد كه همه ي دوستان در آن سهيم هستند بدون اينكه مطلب را به رخ آنها بكشد . روزي يكي از خبرنگاران از او خواست تا مصاحبه اي با وي داشته باشد ، اما با وجود اصرار زير بار نرفت كه تصوير و صدايي از او گرفته شود . با وجود اين ، خبرنگار از او مخفيانه فيلم گرفت . روزي يكي از دوستانش به او گفت : «تو چطور بچه گيلاني كه به جنوب آمدي؟» گفت : «مي خواهم جايي باشم كه شناخته نشوم.» روزي بچه هايي از لشكر 25 كربلا به منزل آمدند و از او بسيار تعريف كردند و گفتند كه كفشهاي ما را واكس مي زند ؛ سنگر را تميز مي كند ؛ براي بچه ها غذا درست مي كند . دوستانش او را پير پسر مي خواندند چون مدت زيادي را در جبهه به سر مي برد .
يكي از دوستانش تعريف مي كرد :
شبي به چادرش رفتيم ، او بيروم چادر در سرما به محافظت پرداخت و گذاشت تا ما استراحت كنيم . صبح كه شد بيرون رفتيم ديديم دارد چرت مي زند . احساس مسئوليت او در قبال بچه ها زياد بود و سعي مي كرد در جبهه كار زيادي انجام دهد . خانه براي او حكم غربت را داشت و جبهه وطن او بود . هيچ علاقه اي نداشت كه به پشت جبهه بيايد .
روزي مادرش در نامه اي خطاب به وي نوشت : «ما به شما افتخار مي كنيم واقعاً زحمت مي كشيد».
در جواب نوشت : «هزاران سال اگر زحمت بكشم به يك شب بي خوابي شما نمي ارزد» .
علي رغم بيماري قلبي پدر و بستري شدن او در بيمارستان از ادامه حضور در جبه دست نكشيد و صحنه هاي نبرد و نيروهايش را ترك نكرد . آرزوي شهادت داشت و مي گفت : «خدا نكند زخمي يا اسير شوم.» و سرانجام در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه (3 بهمن 1365) در حالي كه فرماندهي گردان مكانيزه زرهي را بر عهده داشت در اثر اصابت تركش به سر به شهادت رسيد . محل شهادت وي پشت كانال درياچه ي ماهي بود .
مراسم تدفين شهيد با حضور جمع كثيري از مردم رشت برپا شد . پيكر او در گلزار شهداي تازه آباد شهرستان رشت به خاك سپرده شد .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382



خاطرات
مادرشهيد :
اردشير خيلي راحت ، رفتن به مدرسه را پذيرفت و با اشتياق و علاقه ي فراوان اين دوران را با موفقيت سپري كرد . خيلي مشتاق شنيدن داستان زندگي ائمه خصوصاً امام علي (ع) بود و بعد از مطالعه ي كتاب درسي و دانستنيها از مادرش مي خواست كه داستان زندگي پيامبران را برايش تعريف كند .

در خريد مايحتاج خانه و آشپزي ، كمك مادر بود و بيشتر پولي را كه بدست مي آورد براي خواهران و برادران خود خرج مي كرد .

يك بار با دايي خود كه در منزل آنها زندگي مي كرد و تريلي داشت براي كار به انزلي رفت و وقتي برگشت براي من و خواهرش يك رحل قرآن آورد . وقتي گفتم اين چيست ؟ گفت :‌«اين اولين مزد كار من است . آن را براي شما يادگاري آورده ام.»

اكبر رحماني , برادر شهيد :
در محفل خانواده بسيار با محبت و دلسوز بود و در برخورد با ميهمانان بسيار راحت و بي تعارف . فوق العاده به طيور و حيوانات علاقه مند بو و از آنها تيمار و پرستاري مي كرد . پدرم اسم او را كبوتر سفيد گذاشته بود. در برخورد با ديگران خجول نبود و به راحتي با افراد ارتباط برقرار مي كرد . در مدرسه دانش آموز زرنگ و فعالي بود اما نه در حد عالي ولي مشكل درسي نداشت و معلمها در تمام مدت تحصيل فوق العاده به وي علاقه مند بودند .

برادرشهيد :
 در خانواده اگر مشكلي پيش مي آمد كه عمومي ترين آن مادي بود در جهت حل آن به پدر و مادر مساعدت مي كرد . در آن زمان هر دو خواهر تحصيل مي كردند و به آنها نيز كمك مي كرد . در امور تحصيلي و يا مالي و يا مشكلات اجتماعي كه براي خانواده پيش مي آمد معمولاً قبل از من اقدام مي كرد . در رابطه با دوستان بارها خودم ديدم كه درصدد رفع مشكلات آنها بر مي آمد ؛ اگر مشكل درماني داشتند پيگيري مي كرد و مسائل اجتماعي و قضايي و ... را نيز دنبال مي كرد تا مشكلات آنان را حل كند . در مجموع صبر نمي كرد كه مشكلات بر او احاطه كند و بعد درصدد رفع آنها برآيد .
به افراد بزرگتر احترام مي گذاشت و در برخورد با والدين فوق العاده شوخ طبع بود . با اين كه نقش اساسي در خانواده داشت ولي هميشه سعي مي كرد محوريت پدر و مادر در خانواده حفظ شود .
زماني كه در دبيرستان مشغول تحصيل بود و همزمان با شروع انقلاب كم كم توسط برادرش اكبر ، وارد فعاليتهاي سياسي و مذهبي شد . در راهپيماييها و مناسبتهاي مذهبي و سياسي و پخش اعلاميه هاي امام عليه شاه شركت مي كرد . حتي يك بار در تظاهرات دانش آموزي توسط گروه ضربت دستگير شد و او را به كلانتري بردند .

مادرشهيد :
وقتي كه توسط گروه ضربت دستگير شد ، نزديك كلانتري منتظر مانديم . اولياي بچه ها همه آنجا بودند و گفتند وقتي بچه ها را گرفتند به داخل ميني بوس ريختند و با قنداق اسلحه و لگد به جانشان افتادند . همه صلوات مي فرستاديم و مأموران نيز كار ما را عقب مي انداختند . بالاخره ساعت دو بعد از نيمه شب بچه ها را آزاد كردند . اردشير را به خانه آورديم به او غذا داديم و خوابيد . به هنگام خواب آهسته لباسش را بالا كشيدم تا ببينم چقدر كتك خورده است ، پشتش كاملاً كبود بود .

برادرشهيد :
همزمان با اوج گيري انقلاب ، سال سوم نظري بود كه در تظاهرات مردمي شركت داشت . خصوصاً در دبيرستان در يكي از روزهاي مهر 1357 كه اولين تظاهرات دانش آموزي از دبيرستان شاپور (شهيد بهشتي فعلي)‌آغاز شد اردشير به همراه ديگر بچه ها با نيروهاي گارد شاهنشاهي و پليس درگير مي شد و با چوب و هر وسيله ممكن به مقابله با پليس مي پرداخت تا اينكه پليس مجبور مي شد از گاز اشك آور استفاده كند . در يكي از اين درگيريها اردشير به همراه شصت ، هفتاد نفر از دانش آموزان دستگير شدند و بيست و چهار ساعت در بازداشت به سر بردند . البته عده اي از پشت دبيرستان فرار كردند . من هم جزء گروهي بودم كه موفق به فرار شدم . پاسباني ، اردشير را به پشت خوابانيده بود و سر و بيني او را به زمين مي ماليد و پاي خود را پشت سرش گذاشته بود و فشار مي داد . هر وقت اين خاطره را به ياد مي آورم دچار تألم روحي مي شوم . اين تظاهرات بزرگ ترين و علني ترين تظاهرات در شهرستان رشت بود .
يك بار اردشير ، نوار امام را آورد و در منزل گذاشت و گفت : «اگر نيروهاي شاهنشاهي نوار را از ما بگيرد سه ماه بدون بازجويي زنداني دارد.» و نوارها را در كتابخانه خود نگه مي داشت .
تا قبل از پيروزي انقلاب گرايش به كتابهاي افسانه اي ، تخيلي خصوصاً فضايي داشت . با شكل گيري انقلاب گرايش او به سوي كتابهاي دكتر شريعتي و بعد از آن به كتابهاي آقاي طالقاني و مطهري و رساله امام خميني تغيير كرد . بعد از انقلاب اولين فعاليّت متمركز او شركت در انجمن اسلامي دبيرستان بود . به علاوه به كارهاي فرهنگي گروهي چون كوهنوردي و شركت در اردوهاي فرهنگي مي پرداخت و تابستانها در چهار سازمان فعاليّت داشت .

علي ندافيان :
بعد از شهادت دليل حيرتي ، اردشير با خودش تصميم گرفته بود تا لحظه ي آخر جبهه را خالي نكند تا شهيد شود ، البته هيچ وقت اين موضوع را مستقيم نمي گفت.

مادر شهيد :
موقعي كه زخمي مي شد ، درد خود را پنهان مي كرد . وقتي عصباني بود خشم خود را فرو مي نشاند . يك بار او را بدون تبسم نديديم . هميشه خوش رو ، خوش اخلاق و زيبا بود . روز به روز وضع روحي او متعالي مي شد .
بعضي اوقات كه از جبهه مي آمد در خواب مي گفت : «گردان حمله!» مي گفتيم بخواب پسر جان اينجا منزل است . مي گفت ‌: «مادر خيال كردم جبهه است.» تمام كارهايش خدايي بود .
روزي براي آموزش كوهنوردي رفته بود ؛ نارنجك در دستش داغ شد و دستش را سوزاند . به علّت سوزش از كوه پايين آمد و دستش را پانسمان كرد . سپس به منزل آمد و اوركت خود را روي دستش گذاشت و يك هفته آن را از ما پنهان كرد . در حالي كه ناخنهاي دستش سوخته بود ,مي خنديدي و شوخي مي كرد و دردش را پنهان مي كرد .
دوست داشت به درسش ادامه دهد و راضي به ازدواج نبود . يك بار به او گفتم برادرت ازدواج كرده ,خواهرانت هم ازدواج كرده اند ، مي خواهم خانه تو را هم بلد باشم . گفت : «آدرس مي خواهي؟» گفتم بله . گفت : «اول خيابان لاهيجان ، گلزار شهدا ، قبر 255.» سپس افزود : «تا زماني كه جنگ است من خيال ازدواج ندارم تا آرامش برقرار شود.»

مادرشهيد :
هر وقت از جبهه مي آمد با يك كوله پشتي از راه مي رسيد و سر تا پا خاك آلوده بود . مي گفت : «اول اجازه بدهيد بروم خودم را تميز كنم چون آلوده هستم.» پس از استحمام مي گفت : «صبركنيد و صف ببنديد ؛ اول مادر بيايد روبوسي كند بعد پدر و بعد خواهران و سپس به منزل برادرش مي رفت . روز آخري كه براي آخرين بار به سوي جبهه رفت براي برادرزاده اش يك دوچرخه خريد .

وقتي از او پرسيدم كه چه سمت و مسئوليتي در جبهه داري ، گفت من غلام امام حسين و يك سرباز ساده هستم . بعدها فهميديم كه فرمانده گردان بوده است .

سال 1365 در ماه مبارك رمضان زخمي شده بود . هر چه گفتيم مجروح هستي و روزه برايت واجب نيست ، گفت : «نه شايد سال 1366 اردشير رحماني وجود نداشته باشد . حالا كه توان روزه گرفتن را دارم پيش خدا مسئول هستم و مديون مي شوم.» پانزده روز با ما بود و سپس به جبهه برگشت . وقتي مي رفت براي آخرين بار بلند شد و وسط اتوبوس ايستاد و همه را دقيق نگاه كرد . او هرگز اين كار را نمي كرد . به خدا قسم آرامشي را كه آن روز داشتم برايم بي سابقه بود . هر وقت مي رفت ناراحت بودم ولي آن روز اصلاً انگار نه انگار ، مثل اينكه در كنار من است .


برادرشهيد :
بعد از آخرين سفري كه آمد كاملاً متحول شده بود . يك انگشتري يادگاري داشت كه يكي از شهداي همرزم – از بچه هاي مازندران – قبل از شهادتش به او داده بود و گفته بود به او «من ديگر بر نمي گردم.» اردشير تا مدتها آن انگشتر را نگه داشت تا آخرين مرتبه كه آمد . به هنگام عزيمت آن را به من داد و گفت : «شما انگشتري را نگه داريد بهتر است.» و افزود : «شرايط به نحوي است كه احتمال برگشتن ضعيف است.»

برادرشهيد :
در سنگر فرماندهي بود و بي سيم چي نيز به همراه يكي از نيروهاي گردان با او بودند هر سه با هم شهيد مي شوند . جنازه ي او را دوستانش ، بدون اينكه به ستاد معراج شهدا تحويل دهند در عرض بيست و چهار ساعت به رشت منتقل كردند .

مادرشهيد :
اردشير چند روزي را به مرخصي آمده بود و بعد به جبهه برگشت . بعد از عمليات كربلاي 4 نگران بودم . به بيمارستان براي ديدن جنازه سي و سه تن از شهدا رفتم . نمي دانستم كه اردشير شهيد شده است . پسرم اكبر آمد و گفت : «مادر از صبح دنبالت مي گردم.» گفتم رفته بودم زخميها را ببينم . گفت : «اردشير زخمي شده.» گفتم از چه ناحيه اي ؟ گفت : «دستش زخمي شده!» گفتم مي روم بيمارستان . گفت : «بيمارستان نيست ، شهيد شده است.» ديگر نتوانستم خودم را نگه دارم .
مرا به سردخانه بردند . ديدم كه اردشير آنجا خوابيده . صورتش سالم بود ولي كاسه سر و مغز نداشت و تمام اعضايش متلاشي شده بود . همه اعضاي بدنش را داخل يك پلاستيك ريخته بودند . وقتي به سردخانه رفتم خوابي را به ياد آوردم .
وقتي اردشير يازده ساله بود خواب ديدم داخل اتاقي شدم كه سه جوان در آن هستند كه يكي از آنها لباس سفيد پوشيده و شمشيري براق و چكمه تا زانو به پا دارد . بلند شد ايستاد و سلام كرد . دو نفر ديگر خوابيده بودند . گفتم آقا شما كي هستيد ؟ گفت : «شما براي چه كسي نذر مي كنيد ؟ - من هميشه براي اباالفضل العباس (ع) نذر مي كردم – گفتم شما اباالفضل العباس هستيد . وقتي اردشير شهيد شد من اين صحنه را در سردخانه ديدم . تا شب سوم مقاومت كردم و بي تابي نكردم ولي ناگهان شب سوم حالم به هم خورد و تا شب هفتم در بيمارستان بستري شدم زيرا سكته ي خفيف كرده بودم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گيلان ,
برچسب ها : رحماني , اردشير ,
بازدید : 228
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

دهم شهریور 1338 درخانواده ای مستاجر و فقیر در شهرستان بجنورد به دنیا آمد. پیش از مدرسه, او را به مکتبخانه فرستادند و سپس در دبستان منوچهری شهرستان علی آباد مشغول به تحصیل شد. علاقه ی زیادی به مدرسه داشت . اوقات فراغت را به مسجد می رفت و یا به ورزش می پرداخت. در مقایسه با کودکان دیگر بسیار آرام و ساکت بود. اخلاق و رفتارش از دیگر فرزندان خانواده بهتر بود. دوره راهنمایی را در مدرسه سپهر شهرستان علی آبادگذراند. در این ایام در اوقات فراغتش را درکارهای ساختمانی به فعالیت می پرداخت. دوره متوسطه را در هنرستان پی گرفت و سال دوم متوسطه بود که در آزمون ورودی دانشسرا قبول شد. یک روز که مادر فرح پهلوی – همسر شاه خائن – از دانشسرا بازدید می کرد, رحمانی از شرکت در مراسم خودداری کرده و در نتیجه از طرف مسئولین تنبیه شد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به شغل معلمی که آرزویش بود روی آورد و در دانشسرای تربیت معلم گرگان, تحصیلات خود را ادامه داد.در سال 1358 به عضویت سپاه در آمد. در سال 1358 با خانم فاطمه قزلسفلو – دیپلمه و بیست و یک ساله – با مهریه ای معادل یکصد هزار تومان ازدواج کرد. و پس از ازدواج در روستای حاجی کلاته, زندگی مشترک خود را آغاز کردند.
همسرش می گوید:
ایمان, تقوی, اخلاق و رفتار اسلامی و فرهنگی او سبب شد به پیشنهاد ازدواج او پاسخ مثبت بدهم. ما هیچ وقت در زندگی مشکل خاصی نداشتیم و او بسیار با صفا و صمیمی بود. فقط به علت نداشتن خانه شخصی, کمی به دردسر افتاده بودیم که بعد از چند سال با کمک هم منزلی آن هم نیمه ساز ساختیم. در اوقات فراغت در کار منزل, در پختن غذا و نگهداری بچه ها کمک می کرد. کتابهای گوناگون مطالعه می کرد و در بسیج و سپاه فعالیت داشت. تحولات روحی و معنوی او هر روز بهتر از روز قبل شد و همیشه سعی می کرد تقوی را پیشه کند. از اشخاص دروغگو و خانمهای بدحجاب دوری می جست. از حسن شهرت برخوردار بود. خیلی کم عصبانی می شد و در مشکلات با من مشورت می کرد. بزرگترین آرزویش زیارت خانه خدا و کربلا بود که به حج مشرف شد.
رحمانی از همراهان سیاسی جامعه روحانیت بود و در تشکیلات جزب جمهوری اسلامی فعالیت می کرد.
اولین فرزند وی – مریم – در سال 59 به دنیا آمد. از 1360 به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد. در محور بانه – سردشت از ناحیه پا مجروح شد. در سال 1361 فرزند دومش – زهرا – در حالی که او در جبهه ها حضور داشت. متولد شد در 24 فروردین 1362 آخرین وصیت نامه اش را نوشت .
در سال 1364 فرزند سوم رحمانی – مهدی – متولد شد و او در همین سال از طرف سپاه به سفر حج مشرف شد. در 6 فروردین 1365 مسئولیت فرماندهی گردان امام حسن (ع) را در جبهه به عهده گرفت. همرزمان رحمانی, صفات اخلاقی بارز وی را ,تواضع و شجاعت ذکر کرده اند. یکی از همرزمان وی که از سال 1359 به مدت شش سال با او آشنایی داشته است در این باره می گوید:
از وقتی او را شناختم با دیگران تفاوت چشمگیری داشت. هر روز صبح قبل از دیگران بیدا می شد. صبحانه را آماده می کرد و ضمن نظافت شخصی به نظافت چادر می پرداخت و سعی می کرد کسی متوجه نشود که ایشان این کارها را می کند.
غلامرضا کوگلانی – از همرزمان وی – می گوید: در شبهای رزم در داخل کانال, بیل به دست می گرفت وکانال می کند.
حاج ابراهیم علی آبادی, ذکر می کند که او همیشه از فرمانده لشکر درخواست می کرد گردان امام حسن (ع) تحت فرماندهی او را به عنوان خط شکن در عملیات شرکت دهد.
ابوالفضل منتظری کتولی, دربارۀ روحیه پرتلاش و خستگی ناپذیر وی در جبهه می گوید:
زمانی که در هفت تپه بودیم برای آموزش ما را به راهپیمایی برد و تمام شب راهپیمایی می کردیم. در هفته پنج شب کار ما همین بود و واقعاً بچه ها را ورزیده کرده بود.... نماز شب ایشان ترک نمی شد و اوقات بیکاری را (در جبهه) به مطالعه و قرائت قرآن می پرداخت.
در آخرین نامه به خانواده اش نوشت:
همسرم زندگی یک کلاس درس بیش نیست که انسان باید دیر یا زود امتحان پس بدهد و اگر من داوطلب به جبهه برای حق و اسلام عازم شدم شاید موقع امتحانم فرا رسیده باشد. به هر حال از این که تو را و فرزندانم را تنها گذاشتم ان شاءالله مرا ببخشید چون, ایمان دارم که نگهدار ما خداوند است و چون خدا را قادر مطلق می دانیم پس نگران نباش.
امیدوارم اگر من سعادت به سوی لقاءالله را پیدا کردم بعد از من بچه ها را خیلی خوب تربیت کنی و از تو خواهش می کنم برای گریه نکنی بلکه خوشحال باشی که همسر تو یک لبیک گوی حسین زمانه است.
ما ایرانیها مثل مردم بی وفای کوفه نیستیم که در کوفه حضرت مسلم (ع) و در صحرای کربلا امام حسنی(ع) را تنها گذاشتند. اکنون وقت انجام وعده هایی که من به خود داده ام فرارسیده است. با پیام حسین زمان, خمینی کبیر دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و برای احیای اسلام عزیز و انجام وعده خود داوطلبانه به جبهه رفتم. خداوند تبارک و تعالی این خدمت ناچیز را از ما قبول نماید. ضمناً از جانب من مهدی, زهرا و مریم را بوسیده وبرای آنان داستانهای حماسه آفرینان را تعریف کنید.....
رحمانی به عنوان فرمانده گردان امام حسن (ع) در کارها با نیروها مشورت می کرد و معمولاً کارهای سخت و مشکل را خود عهده دار می شد. در مواردی که عصبانی می شد عرق در پیشانیس می نشست و با صلوات و ذکر, عصبانیت را فرو می نشاند و سکوت می کرد. به خدمت در بسیج و سپاه خیلی علاقه مند بود و بیشتر به امور فرهنگی و تربیتی علاقه داشت. مدتی رئیس اولیا و مربیان آموزش و پرورش علی آباد کتول بود.
با آنکه در عملیات کربلای 5, گردان امام حسن (ع) در منطقه عملیاتی فاو خط نگهدار بود. غلامحسین رحمانی به فاو آمده و یکی از دوستانش را واسطه قرار داد تا از فرماندۀ لشکر – مرتضی قربانی – موافقت شرکت در عملیات را بگیرد. فرماندۀ لشکر درخواست او را پذیرفت و او هنگامی که خبر موافقت شرکت در عملیات را شنید از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. سرانجام در همین عملیات به شهادت رسید. دربارۀ نحوۀ شهادت غلامحسین رحمانی, غلامرضا کوگلانی می گوید:
در عملیات کربلای 5 در کانال زوجی – در سمت راست کانال ماهی – ابتدا ترکش خورد و زخمی شد. او را روی برانکارد گذاشتند ولی در همان وضعیت نیروها را هدایت می کرد. ناگهان خمپاره ای دیگر در نزدیکی او اصابت کرد که باعث متلاشی شدن سرش شد و روی برانکارد به شهادت رسید.
حسین علی اشرفی نیز دربارۀ نحوۀ شهادت رحمانی در 9 بهمن 1365 می گوید:
رحمانی در علمیات کربلای 5 در منطقه شلمچه برای سرکشی نیروها آمده بود که هواپیماهای بعثی اقدام به پرتاب بمبهای خوشه ای می کردند و او به بچه ها روحیه می داد ناگهان لحظه ای دیدم که نیروهای بسیجی زانوی غم به بغل گرفته و گریه می کنند. فهمیدم که او شهید شده است.
سردار رحمانی با وجود متلاشی شدن گردان تحت فرماندهی از خط مقدم عقب نشینی نکرد و بعد از بیست و چهار ساعت مقاومت در منطقه شلمچه در عملیات کربلای 5 با اصابت ترکش به شهادت رسید.
مزار این شهید در شهرستان علی آباد است. از این شهید چهار فرزند به یادگار مانده است.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید








وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
برخی از آن مومنان بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بسته اند کاملاً وفا کردند، پس برخی به آن عهد ایستادگی کردند تا در راه خدا شهید شدند و برخی به انتظار مقاومت کرده و عهد خود را تغییر ندادند. قرآن کریم
در مکتب اسلام هر فـرد مسلمانی موظف است که وصیت نامه ای از خودش بر جای گذارد، در این صورت تا آن جا که به یاد دارم تا کنون چند وصیت نامه نوشته ام و از آن جا که سعادت شهادت را نداشته ام آن ها قدیمی شده است و این وصیت نامه ی جدیدم است.
درود و سلام بر ائمه ی اطهار و درود و سلام بر امام زمان (عج) و نائب برحقش امام خمینی و شهدا و اولیا و اوصیا و صلحا و کسانی که در راه خدا جهاد می کنند.
وصایایم را به ترتیب ذیل در چند سطر ذکر می کنم امیدوارم که تمام دوستان خوب و معتقد در آخرت شفاعت ما را بنمایند .
1- دو چیز گرانبها، عترت و قرآن را که پیامبر اسلام سفارش نموده است به این دو چیز جامه ی عمل بپوشاند.
2- رمز پیروزی ما وحدت کلمه است، این وحدت را حفظ کنید و با شرکت نمودن در نماز جمعه که بزرگ ترین سلاح ماست در مقابل دشمن، مشت محکمی بر دهان ابرقدرت های جهان خوار بزنید.
3- هر شب جمعه در دعای کمیل که بر سر مزار شهدا برگزار می شود شرکت کنید، تا درس مبارزه و ایثار و گذشتن از دنیا و پیوستن به شهدای اسلام را فرا بگیرید.
4- همیشه به یاد خدا باشید تا گرفتار هوای نفس نگردید.
5- آموزش و پرورش کشور چون بنیادی است عظیم و گسترده و کمتر کسی است که با این بنیاد سر و کار نداشته باشد. لذا برای تعلیم و تربیت این نونهالان و دانش آموزان از معلمین مومن و معتقد و در خط امام استفاده شود و افرادی که افکار انحرافی دارند باید تصفیه شوند.
6- جهت ادامه ی انقلاب اسلامی به رهبری ام مینی و متصل شدن به انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) همیشه سراپا گوش به فرامین امام و یاران صدیق و مومن امام که عملاً در خدمت انقلاب و اسلام عزیز بوده اند باشید.
7- نیروهای جوان و مکتبی را جذب کنید و آنان را از جامعه طرد ننمائید.
8- از اختلافات جزئی به خاطر رضای خدا و خون شهدا دست بردارید و از آن ها بپرهیزید.
9- آنهائی که دست اندر کارند باید از افراد مخلص و صادق و با تقوا باشند تا بتوانند سیاست دین اسلام را پیاده نمایند.
10- من انتظار دارم که قانون اسلام در مورد همه ی افراد یکسان اجرا شود و فرقی بین افراد گذاشته نشود تا این که حق ضعیفی پایمال نگردد.
11- به ضد انقلاب فرصت ندهید و هر کجا آن ها را دیدید بلافاصله به مأمورین انتظامی خبر دهید تا حکم خدا در مورد آن ها پیاده شود.
12- اگر شخصی قبول مسئولیت کرد می بایست به نحو احسن آن طوری که قرآن و اسلام می خواهد انجام دهد و گرنه سلب مسئولیت کرده است.
13- مهم ترین عامل تعیین کننده ی جنگ حضور حزب الله در جبهه های نبرد می باشد. از امّت عزیز می خواهم که در میدان نبرد و به یاری رزمندگان بشتابند و در آنجا حضور داشته باشند.
14- از برادران و نونهالان و دانش آموزان تقاضا می کنم که رهرو شهدا بوده و درس را برای مدرک نخوانند. و درس را فقط برای این بخوانند که در آینده افرادی مفید و جامع الشرایط برای جامعه باشندو همیشه از روحانیت مبارز پشتیبانی نمایند.
15- مادر مهربانم قامتت را بلند گیر و ندای الله اکبرو خمینی رهبر سرده و سخن شهیدان راه خدابه مردم دنیا برسان که همانا سخن ما پیروی کردن از خدا و قرآن می باشد.
16- ای پدر گرامی از تو معذرت می خواهم که نتوانستم در این زمان عصای پیری شما شوم و به شما کمک نمایم.
17- از همسرم تقاضا می کنم که کتاب های مرا به کتابخانه تحویل دهد.
18- من ثروتی ندارم که دستور بدهم بین بی بضاعت ها تقسیم شود امّا بابت زمین خانه بدهکاری دارم که مشخص است و همسرم می داند.
19- همسرم این دنیا کلاسی بیش نیست لذا نوبت امتحان فرا رسیده حالا من آگاهانه و با بیداری هر چه تمام تر به جبهه ی نبرد حق علیه باطل اعزام گردیدم که شاید خداوند متعال مرا خریدار باشد. اگر شایستگی شهادت را داشتم و شهید شدم دختر هایم مریم و زهرا را زینب گونه تربیت کنید و به آن ها بگویید که پدرتان در راه حق رفته است و در ضمن از تو می خواهم که مرا ببخشی.
در پایان برادران و خواهران را به این نکته جلب می کنم که جنازه ی مرا در کنار فقیر ترین شخص و در روستا دفن کنید.
خداوندا این بنده ی حقیر و ضعیف و گناه کار را بیامرز و از گناهانش در گذر.
پروردگارا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
خداوندا هر چه زودتر رزمندگان ما را در جبهه های جنگ پیروز بگردان.
خداوندا منافقین و کسانی که با انقلاب مخالفت می کنند با دست توانای امت حزب الله و همیشه در صحنه سر جایشان بنشان.
والسلام علی من اتبع الهدی
29 رجب سال 1403 مصادف با 24/1/1362
برادر کوچک شما غلامحسین رحمانی


وصیت نامه ای دیگر
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر انبیا و سلام بر اوصیا و ائمه ی طاهرین، سلام و درود بر امام مهدی (عج) منجی عالم ، سلام و درود بر امام خمینی، این خمینی زمان، این بت شکن قرن، این ابر مرد زمان و قائد بزرگ.
سخنی چند به ملّت شهید پرور عرض می کنم :
از تمامی ملت انقلابی می خواهم پشتیبان ولایت فقیه باشند که ولایت فقیه استمرار راه انبیا است و از امام اطاعت کنید . به سخنان گهر بار این بزرگ مرد که فقط برای خدا، به نفع مستضعفین جهان بر علیه مستکبرین که رسالت خود را انجام می دهد ، گوش داده و یاری دهنده باشید ، که ان شا الله اسلام در سراسر جهان حاکم قرار گیرد و همیشه به یاد مستمندان و مستضعفان باشید و باید مانند امام حسین (ع) که مظهر فضیلت بود در مقابل دشمنان خدا و اسلام به پا خواسته و نابود نمائید.
پس سفارش می کنم که مبادا امام را تنها بگذارید ، چون تنها گذاشتن امام بر خلاف رضای خداست و تنها گذاشتن امام یعنی به بند کشیدن به بند کشیدن مستضعفین ایران بلکه مستضعفین جهان.
سخنی چند با پدرم:
درود بر تو که چون ابراهیم فرزند خود را به فرمان خدای بزرگ به قربانگاه فرستادی ، بدان و آگاه باش که اسماعیلت هرگز از فرمان باری تعالی سر باز نمی زند و مرگ در راه خدا را جز سعادت نمی داند و زندگی را جز جهاد در راه خدا نمی داند و شهادت را جز بهترین نعمت های خداوند می داند، پس بدانید که حیات دنیا هیچ ارزشی ندارد ، اصل حیات جاوید اخروی است.
مادرم :
سلام بر تو که بالاخره بر احساس مادرانه ات پیروز شدی و فرزندت را روانه ی میدان نبرد کفار و مسلمین کردی و گفتی که تو را در راه خدا هدیه می کنیم و من به وجود تو افتخار می کنم که مادری از سلاله ی فاطمه ی زهرات هستی.

خواهر :
تو نیز زینب زمان باش و از هر چه هوس کردی بپرهیز و در راه خدا مبارزه کن.
برادر :
راه خدا بهترین و برترین راه هاست پوینده و کوشنده در این راه باش.
همسرم :
زندگی یک کلاس درس بیش نیست که انسان باید دیر یا زود امتحان پس دهد و اگر من داوطلب به جبهه اعزام شدم شاید موقع امتحانم فرا رسیده است.
پس افتخار کن و به خود ببال. اگر من شهید شدم برایم اشک مریز، تو هم مانند زینب (س) بردبار باش و سعی کن به تنها کودکم درس خداشناسی و ایثار گری بدهی تا این که در آینده فردی لایق و مفید برای جامعه باشد.
به امید پیروزی رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل
و به امید پیروزی اسلام بر کفر جهانی
چهارم جمادی الاول سال 1401هجری
مطابق با 9/12/1360 شمسی غلامحسین رحمانی



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : رحماني , غلامحسين ,
بازدید : 184
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
شهيد« محمد باقر رحماني» ،فرزند مرحوم آيت الله« حسينعلي رحماني» در سال 1331 در شهرستان «بيجار» زاده شد. در سال 1337 به مدرسه رفت .مقطع ابتدايي رادر« بيجار» گذرانيد وسپس به« تبريز »مهاجرت کرد و در رشته ي رياضي به تحصيل ادامه داد .پس از مدتي به دبير ستان «دارالفنون»در« تهران» رفت و در سال 1351 موفق به در يافت مدرک ديبلم رياضي شد .در همان سال در مدرسه ي عالي رياضيات و مديريت اقتصاد کرج پذيرفته شد و به ادامه تحصيل پرداخت .در خرداد ماه سال 1355تحصيلات خود را خاتمه داد وموفق به اخذ ليسانس مديريت اقتصاد شد .در همان سال به خد مت سر بازي رفت و درپايگاه نيروي دريايي ارتش در کرج خد مت کرد .بعد از آنکه خدمت سر بازي را به پايان رسانيد در کرج ازدواج کرد و در همان شهر مشغول کار شد .در اوايل سال 1357 در فعاليتهاي سياسي عليه رژيم منفور پهلوي حضور يافت و به جمع حاميان انقلاب پيوست . با شعله ور تر شدن آتش خشم نردم بر عليه حکومت شاه ، شهيد رحماني نيز کار خود را در کرج تعطيل کرد و همراه ساير مردم در شهر هاي تهران و کرج به تظا هرات و راهپيمايي عليه رژيم ستمشاهي پر داخت .در جريان تشييع جنازه ي استاد کامران نجات اللهي که از همدوره هاي او در دبيرستان دارالفنون تهران به شمار مي رفت ، حرکت گسترده مردم را عليه مزدوران رژيم سازماندهي کرد و با وجود آنکه عوامل رژيم ستمشاهي ،تشييع کنندگان را به رگبار گلوله بستند ؛اوبا ياري مردم انقلابي و با عنايت به ايثار و شجاعت سر شاري که از خود نشان دادند؛ موفق شدند جنازي مطهر آن شهيد گرانقدر را تشييع کنند .بعد از حادثه ي روز 12 محرم سال 1357 که طي آن چماقداران رژيم منحوس پهلوي به منزل مسکوني پدر بزرگوار او در شهرستان بيجار حمله کرده بودند ؛از کرج به بيجار آمد و در مقابل ناراحتي مادر محترمه اش گفت :مادر جان ،حمله طاغو طيان به منزل ما افتخار است و بايد آماده ي مصيبتهاي سنگين تري باشيد و دل به خدا ببنديد.پس از پيروزي انقلاب باتشخيص مقامات انقلاب به ساوه رفت و ضمن سازمان بخشيدن به او ضاع آشفته ساوه ،کميته انقلاب اسلامي رادر آن شهر تشکيل داد و دوباره به کرج باز گشت .اومدتي بعد به بيجار آمد و علي رغم مشکلات و موانع عديده اي که وجود داشت ،سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آن شهرستان راتاسيس کرد و خود به عنوان اولين فر مانده آن سپاه انتخاب شد .در تاريخ 29/5/58/برابر 26 رمضان 1400 ه ق که هنوز چند ماهي از تاسيس سپاه بيجار نگذشته بود به شهيد خبر مي رسد که چند نفر از نيرو هاي سپاه زنجان در منطقه تکاب مورد محاصره ي نيرو هاي ضد انقلاب قرار گرفته اند .شهيد رحماني هم درنگ را جايز نمي داند و بلافاصله همراه پنجاه نفر از نيرو هاي سپاه ابهر وبيجار به سوي منطقه ي تکاب حرکت مي کند. وقتي که به دو راهي سقز، تکاب مي رسند ميان آنها و نيرو هاي ضد انقلاب در گيري شديدي رخ مي دهد و در جريان همين در گيري فرمانده و موسس سپاه بيجار با زبان روزه به شهادت مي رسد و با گلوله و خون افطار مي نمايد

او بيش از اندازه شجاع و پر جنب و جوش بود . وقتي که از وقو ع در گيري اطلاع مي يا فت ،آنچنان خوشحال مي شد که تعجب همگان را بر مي انگيخت .او زندگي را در مبارزه و حرکت خلاصه مي کرد و همواره در حال پيکار و سازندگي بود . هنگامي که در راهپيمايي هاي ضد رژيم شاه شرکت مي کرد ، درصف اول قرارمي گرفت و نقش مهمي را ايفا مي کرد . پر تحرک بود، آرامش چنداني نداشت . به جرات مي توان او را يکي از مصاديق بارز اين ضرب المثل معروف دانست که مي گويند :(فلاني به کام شير هم مي رود )شهيد رحماني بسيار صبور و مقاوم بود . در برابر مشکلات خود را نمي باخت و با صبر و درايت در صدد رفع آنها بر مي آمد . با دقت برنامه ريزي مي کرد . هيچ کاري را بدون برنامه انجام نمي داد و با تعمل و تعمق خاصي نسبت با انجام هر کاري اقدام مي نمود .علاقه ي عجيبي به ورزش کشتي داشت . او ورزش را وسيله اي براي کشتن غرور نفساني و تقويت رو حيه تواضع و کمتر بيني مي دانست . هر چند در مسا بقات سراسري کشتي دانشجو يي کشور در سال 1352
مقام نايب قهرماني را تصا حب کرد و مدال نقره گرفت اما هيچ گاه کشتي راراهي براي رسيدن به مقام و مدال ندانست و به ذات کشتي انديشيد .تواضع و فرو تني در وجود او موج مي زد .او به نيرو هاي تحت امر خود توصيه مي فر مود : هنگام وارد شدن به مساجد يا ساير اماکن نهايت خشوع و تواضع رارعايت نمايند و در پايين ترين قسمت مجلس قرار گيرند. .شهيد رحماني سپاه را به خاطر پول و ساير امکانات مالي نمي خواست . او سپاه را مکاني براي رسيدن به ا هداف متعالي ميدانست.در غير اين صورت مي توانست با مدرک تحصيلي وشرايطي که داشت در پر در آمد ترين شغلها استخدام شود .

 

منبع:"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،13860تهران




خاطرات
مجيد سرکاني:
شهيد محمد باقر رحماني فرزند حسينعلي دانشجوي رشتة مهندسي بودند و از دانشجويان پيرو خط امام بودند که در سال 58 از طرف امام (قدس سره) به فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بيجار منصوب گرديدند .
آن شهيد بزرگوار مردي مؤمن ، پاک و پيرو خط ولايت فقيه بودند . ودر عين اينکه از نظر معنوي در مرتبة بسيار والايي قرار داشتند و هيچ وقت نماز شبشان ترک نمي شد بسيار شوخ طبع نيز بودند . اخلاق و رفتار بسيار نيکو وحسنه اي داشتند و پيوسته ديگران را به تقوا و پرهيزگاري دعوت مي کردند و هميشه بازبان نيک و به نرمي با ديگران صحبت مي کردند و همين اخلاق خوب و مانند مولايش علي بودن ديگران را به طرف او جذب ميکرد بطوري که همه از هم صحبتي و هم نشيني با او لذت مي بردند .آن بزرگوار هميشه شاداب و خندان بودند و مصداق بارز « اَلمؤمِنُ بِشرُهُ فِي وَجهِهِ وَ حُزنُهُ فِي قَلبِهِ » بودند البته حزن ايشان شهادت بود که بالاخره به بشر تبديل شد و به ديدار معشوق شتافت «ياد و خاطره اش جاويد باد » .
از خاطرات ديگر شهيد رحماني خواب عجيبي بود که دربارة آن شهيد بزرگوار ديدم . خواب به اين صورت بود که بعد از شهادت آن شهيد بزرگوار چند ماه بيشتر نگذشته بود که من ايشان را در حالت رؤيا ديدم به اين ترتيب که: من همراه عدة زيادي از مردم که در بين ما پدر شهيد رحماني نيز حضور داشتند به سمت گلزار شهدا در حرکت بوديم که برسر مزار شهدا برويم و من جلوتر از همة آنها حرکت مي کردم وقتي که به قبور شهدا نزديک شديم من به سمت قبر شهيد رحماني دويدم ناگهان ديدم در قبر باز شد و نوري از قبر ساطع شد و آن شهيد گرانقدر در حاليکه يک لباس پلنگي نو و تميز بر تن و يک جام زرد طلايي در دست داشتند از قبر بيرون آمدند من جلو رفته سلام کردم و ايشان جواب مرا دادند و سؤال کردند که : « آقاي سرکاني اين جمعيت کجا مي آيند ؟ « فرمودم: سر قبر شهدا .فرمودند : برگرديد و به اين مردم بگوييد که ما نمرده ايم و زنده ايم ببينيد که من نمرده ام و من همراه ديگر شهدا قبل از اينکه شما بياييد آماده شده بوديم که برويم غذا بخوريم اما من همينکه شما را ديدم آمدم که اين را بگويم » بعد آن شهيد گرامي داخل قبر شدند در قبر بسته شد من نيز فرياد زدم که اي مردم آقاي رحماني مي فرمايند : ما زنده ايم ودر همين هنگام بود که از خواب پريدم و اين خواب بر يقين من افزود که : شهيدان زنده اند الله اکبر .

از خاطرات ديگر آن بزرگوار اين است که : هر موقع که در سپاه مي خواستيم نهار يا شام بخوريم ، از ويژگيهاي آن شهيد بزرگوار اين بود که هر وعده غذا را با يکي از برادران ميل مي فرمودند . يک روز که نوبت من بود که با ايشان غذا را صرف کنم من رفتم و مقداري آب سرد و چند تا نان نرم و تازه آوردم ناگهان ديدم که آن شهيد گرامي بلند شدند و رفتند . من گفتم آقاي رحماني کجا مي رويد ؟ فرمودند :شما بنشينيد من الآن بر مي گردم « ديدم که رفتند و مقداري نان خشک و يک پارچ آب معمولي آوردند . گفتم من که آب و نان آورده بودم چرا شما دوباره زحمت کشيديد ؟ اما ايشان باز با آن بيان زيباي خويش فرمودند : « ما اين آب و نان را به ياد کساني که يخچال ندارند که آب يخ بخورند و فقيراني که پول ندارند که نان نرم و تازه بخورند مي خوريم و بعد از ذکر خدا ثناي او شروع کردند به خوردن آن .

از ديگر خاطرات شيرين و بياد ماندني آن شهيد بزرگوار اينکه در آن زمان سپاه وسيله اي براي عمليات و ديگر امور داخل و خارج از شهر نداشت و از ماشين مازادي اينجانب استفاده مي کرديم . لذا آن شهيد بزرگوار بعد از مدتي به من گفتند که : «آقاي سرکاني شما که ماشين خودتان را وقف امور سپاه کرده ايد لااقل پول بنزين آن را از جيب خودتان پرداخت نکنيد تا ما از بودجة سپاه به شما بدهيم . »
اما من قبول نکردم . لذا آن شهيد بزرگوار فرمودند :« من نيز اجر و مزدي ندارم که در قبال اين کار به شما بدهم و اَجرِکُم عِندَ اللهِ . »
واما نکته جالب اين بود که يک روز که با چند تا از بچه هاي سپاه با همان ماشين مازادي من جهت دستگيري عوامل ضد انقلاب به روستاهاي اطراف رفته بوديم هنگام غروب که به شهر (بيجار) برگشتيم چون جاده ها خاکي بود ماشين در خاک گم شده بود بطوريکه شيشه هاي آن ديده نمي شد لذا من ماشين را داخل حياط سپاه نزديک شير آب پارک کردم که مقداري آن را خصوصاً شيشه هايش را بشويم و مشغول شستن شيشه هاي آن بودم که ناگهان ديدم که شهيد رحماني در حاليکه مي دويدند و حالت مضطرب و نگراني داشتند و به طرف من مي آمدند فرياد زدند که آقاي سرکاني فوراً شير آب را ببنديد و بياييد که با شما کار دارم من نيز که فکر کردم حتماً مشکلي پيش آمده فوراً شير آب را بسته ونزد ايشان رفتم . سؤال کردم که باقر جان مشکلي پيش آمده ؟ ايشان در جواب فرمودند : « نه نگران نباشيد فقط يک کار کوچک با شما داشتم »
گفتم بفرمائيد و ايشان باز هم با همان سخنان زيبا و دلنشين خود که مصداق :« آنچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند » بود فرمودند : « آقاي سرکاني شما که شير آب را باز کرده ايد که ماشين را بشوييد آيا هيچ فکر کرده ايد که همين حالا ممکن است که پير زن يا يک بچه يا هر فرد ديگري در يکي از نقاط پايين شهر آب را باز کند و آب نيايد دلش بشکند ؟ آيا شما در قيامت جوابگو هستيد ؟ « من نيز بالافاصله گفتم نه !
لذا آن شهيد بزرگوار فرمودند پس اکنون برويد که من براي ماشين هم فکري کرده ام و يک کهنة نم دار به من دادند که ماشين را پاک کنم من نيز در حاليکه سخنان شهيد در قلبم نشسته بود و از طرفي هم خوشحال بودم که آب زيادي را مصرف نکرده ام رفتم و شروع به پاک کردن ماشين کردم .

يکبار در ماه مبارک رمضان نزديک افطار همراه آن شهيد بزرگوار به خانة ايشان رفتم . من دَمِ در حياط داخل ماشين منتظر ايشان شدم که با هم به سپاه برگرديم آخه آن شب قرار بود بعد از افطار جهت عمليات به تکاب بروند لذا آمده بودند که از خانواده خداحافظي کنند ايشان برگشتند ودر حاليکه مادر گراميشان نيز پشت سر ايشان جهت بدرقة آن بزرگوار بودند فرمودند : پسرم باقر جان : « فَا اللهُ خَيرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الَّراحِمين »
اما شهيد رحماني با آن بيان زيبا و دلنشين و نافذ و جذاب خويش اينگونه فرمودند نه مادر جان اينطور نگوييد ، بلکه بگوييد : « إنَّا لِلهِ وَ إِنّا إِلَيهِ راجِعُونَ »
دوباره مادرشان فرمودند پسرم خوب بود که امشب را در خانه افطار کني و شهيد رحماني فرمودند نه مادر جان چگونه خدا راضي مي شود که من در خانه ودر کنار خانواده افطار کنم و حال آنکه دوستان ديگر در سپاه افطار کنند نه ! پسر همان بهتر که من نيز کنار آنها باشم واز مادرشان خداحافظي کرده و سوار ماشين شدند و حرکت کرديم به سمت سپاه . در بين راه که مي رفتيم من به ايشان گفتم که : آقاي رحماني اجازه دهيد من نيز در اين عمليات همراه شما باشم اما ايشان در جواب فرمودند :« نه بهتر است که شما تشريف نياوريد »
من علت را سؤال کردم و ايشان فرمودند :« من مي خواهم اولين شهيد سپاه بيجار باشم چون اگر شما ها شهيد شويد من چگونه طاقت و تحمل نگاه کردن به صورت بچه ها و پدر و مادر و يا ديگر اقوام شما را داشته باشم ؟ و آنوقت است که من از روي آنها شرمنده ام پس بهتر است که من شهيد شوم .» آنشب بعد از افطار همراه چند تن ديگر از برادران راهي عمليات شدند و همانطور هم که خود آن بزرگوار فرمودند روز بعد ايشان در گردنة گوربابالي به درجة رفيع شهادت نائل شدند و اولين شهيد سپاه بيجار بودند . و به ديدار معشوق شتافتند و به وصال حق رسيدند . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : رحماني , محمد باقر ,
بازدید : 311
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]

محمد امين رحماني فرمانده گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه کردستان
اومعروف به (حامه مين که لاتي )بود.در سال 1331 در روستاي «کلاته» در شهرستان «سنندج» متولد شد .تا پايان مقطع راهنمايي به تحصيل ادامه داد . در سال 1345 از تحصيل کناره گيري کرد و به کار هاي کشاورز ي پرداخت .در سال 1348 ازدواج کرد .پس از چندي به خدمت سر بازي فرا خوانده شد ،اما به خاطر شناختي که از ماهيت پليد رژيم منفور پهلوي داشت از انجام خد مت سر بازي امتناع کرد و هر گز حاضر نشد براي رژيمي که خون مردم ستمديده خود را در کالبد بيگا نگان جاري مي ساخت خد مت کند .بعد از پيرو زي شکوهمند انقلاب اسلامي و پيدايش گرو هکهاي ضد انقلاب در منطقه به مبارزه با آنان پرداخت و اجازه نداد که اهالي روستاي «کلاته» مورد آزار و اذيت آنها قرار بگيرند .در سال 1359 به شهرستان «سنندج» مهاجرت کرد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آن شهرستان در آمد .چهار ماه در پاسگاه «فيض آباد» اين شهر خدمت کرد و پس از آن به گردان ضربت حضرت رسول (ص)رفت . به دليل شايستگي و شجاعتي که از خود نشان داد به سمت فر ماند هي آن گردان منصوب شد .در سال 1361 طي يک سوءقصدازسوي نيرو هاي ضد انقلاب از ناحيه پاي چپ به شدت مجروح گرديد.
او پس از سالها مجاهدت وجانفشاني در راه پاسداري از اسلام ناب محمدي وجمهوري اسلامي ايران در تاريخ 7/4/1363 توسط عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسيد. مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان «سنندج» (بهشت محمدي )مي باشد .از شهيد رحماني چهار فرزند پسر و سه دختر به يادگار مانده است
او بيش از اندازه شجاع و نترس بود ؛شجاعت و دلاوري عجيبي داشت .از هيچ مو قعيتي نمي هراسيد .در سخت ترين شرايط زماني و مکاني هم مغلوب دشمن نمي شد .نيرو هاي ضد انقلاب با شنيدن نام او به لرزه مي افتادند و حتي خود آنها نيز به اين امر معترف بودند .احساس خستگي نمي کرد .زخمها و درد هاي جانفر ساي حاصل از مجرو حيت نيز او را از مسير مبارزه باز نمي داشت .نيرو هاي ضد انقلاب را به ستوه در آورده بود ؛سوء قصد ،تهديد، آزار و شکنجه هم تا ثيري درروحيه ظلم ستيزي او نداشت . ضد انقلاب که از اوونيروهاي تحت امرش ضربات جبران ناپذيري متحمل شده بود ؛به هر تر فندي متوسل مي شد اما نمي توانست او را از سر راه خود بردارد .يک بار در سال 1361 زير ماشين او بمبي را جا سازي کردند و براثر انفجاربمب، پاي چپ او به شدت زخمي شد . با وجود آنکه پاي او عفونت شديدي داشت و درد زيادي را تحمل مي کرد اما باز هم به مبارزه بي امان خود باضد انقلاب ادامه مي داد و شيريني آن مبارزه رابردرد جانکاه پاي زخمي شده اش رجحان مي داد . نفرت و کينه عجيبي نسبت به ضد انقلاب داشت .وقتي که خبر هلاکت حتي يک نفر از آنها را مي شنيد خدا راشکر مي کرد. چيزي را که مي گفت حتما عملي مي ساخت .او دوست داشت هر کاري که انجام مي دهد فورا به نتيجه برسد .از کمترين امکانات نهايت استفاده را مي کرد ,هر کاري که به او محول مي شد به نحو احسن انجام مي داد . نظم در کار ها را را رعايت مي کرد .وقار و متانت عجيبي داشت. ساده و بي تکبر بود ،غروري در وجود او احساس نمي شد . نحوه شهادت او اينگونه بود: يک روز شهيد رحماني نزديکي هاي اذان مغرب به خانه مي آيد و چون مي بيند که چند دقيقه اي به اذان مغرب مانده است ، پسر خرد سال خود را در آغوش مي گيرد و به افراد خا نواده مي گويد که من چند دقيقه اي بيرو ن هستم . وقت اذان که شد مي آيم و روزه ام را افطار مي کنم . بعد از آنکه چند دقيقه اي از رفتن او سپري مي شود که نا گهان صداي شليک گلوله به گوش مي رسد .با شنيدن صداي گلوله افراد خانواده به بيرون مي روند و مي بينند که شهيد «رحماني» جلوي در افتاده و خون از سرش مي ريزد .وقتي که شهيد «رحماني» به بيرون مي آيد سه نفر موتور سوار کنار او مي ايستند و يکي از آنها نا مه اي را از جيبش بيرون مي آورد و به او مي دهد .وقتي که شهيد شروع به خواندن نامه مي کند يکي ديگر از آنها او را مورد هدف قرار مي دهد و هر سه از محل حادثه فرار مي کنند . بدين تر تيب آن فرمانده شجاع که زندگاني خود را و قف اسلام و نظام مقدس اسلامي کرده بود به شهادت مي رسد و يکي ديگر از جنايتهاي غير انساني ضد انقلاب رقم مي خورد.
منبع:"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،13860تهران

 



خاطرات
رحيم احمدي:
پس از آنکه گروهک ها بر کردستان حاکميت پيدا کردند ، با عناوين مختلفي به تبليغ پرداختند و سعي کردند با تحريک احساسات مردم ، به خصوص قشر جوان ، آنها را جذب نمايند و بعضا در اين کار موفق شدند و عده اي را با شعارهاي فريبنده به دام انداختند .
پس از آزادسازي شهرهاي کردستان و حضور نيروهاي نظامي و مردمي مانند سپاه و پيشمرگان مسلمان و با عنايت به عفو عمومي حضرت امام به عناصر گروهکي ، يکي از کارهاي بسيار خوبي که سازمان پيشمرگان انجام داد ، دعوت از افرادي بود که فريب خورده بودند و از اتصال خود اظهار ندامت و پشيماني مي کردند . با توجه به آموزه هاي قرآني و دستورات اکيد ديني زمينه بسيار خوبي توام با مهر و محبت فراهم شده بود و اين زمينه خوب موجب شد تعداد فراواني از اين عناصر به دامان اسلام و مردم بر گردند .
کساني که توبه مي کردند و مي توانستند در اختيار خود باشند و در جامعه شغل دلخواه خود را بر گزينند . بر اين اساس بود که تعدادي از آنها به دلخواه براي جبران گذشته خود اسلحه به دست مي گرفتند و به صف پيشمرگان مسلمان کرد پيوستند و خيلي از انها منشاخدمات ارزنده اي براي نظام شدند .
شهيد محمد امين رحماني که امروز از شهداي شاخص استان کردستان به حساب مي آيد ، از اعضاي گروهک" رزکاري" بود. از در يک عمليات با مقدار زيادي تي ان تي و چندين قبضه سلاح از انواع مختلف توسط پيشمرگان مسلمان دستگير شد .ما اسناد کافي براي اعدام ايشان داشتيم .
چون مقادير فراواني اسلحه و مهمات از ايشان به دست آورده بوديم و رو در روي نيروهاي ما جنگيده بود .اما چون تعهد به دستورات قرآني و اجراي فرامين رهبري معظم انقلاب حضرت امام ( ره) سر لوحه کار ما قرار داشت ، لذا با او به عنوان يک اسير جنگي برخورد مي کرديم .شهيد رحماني پس از دستگيري وقتي برخورد بسيار خوب و انساني ورافت و عطوفت اسلامي را ملاحظه کرد ، توبه نمود وما هم به ايشان اطمينان کرديم ، مسئوليت داريم و اسلحه و نيرو در اختيارش گذاشتيم .اين مجاهد واقعي توانست به عنوان يکي از فرماندهان موفق در حوادث کردستان نقش ايفا کند و به آن عظمتي بر سد که امروز ما مي بينيم .
اگر عمل به دستورات قرآني نبود ،آيا شهيد رحماني به اين جايگاه والا مي رسيد ؟اگر اين شهيد در دامان پر مهر و عطوفت اسلام ادامه خدمت نمي داد ، آيا از او نام و نشاني مانده بود .اين نمونه اي از صدها تواب بود که امروزه همچنان در کمال گمنامي با همان روحيه در خدمت به نظام مقدس جمهوري اسلامي جان فشاني و ايثار مي کنند ، بدون اينکه توقع و چشم داشتي داشته باشند .

 

عبدالله حاج ميرزايي:
در تاريخ بيست و چهارم آبان ماه سال 59 شهيد محمد امين رحماني به بنده ماموريت دادند که به اتفاق 8 نفر ديگر از پيشمرگان جهت انجام عمليات به منطقه" سورآزه" و "آرندان" عزيمت کنيم .مقدمات ماموريت فراهم شد و بي درنگ حرکت کرديم .در روستاي ارندان به کمين ضد انقلاب برخورد کرديم و در محاصره کامل قرار گرفتيم .
حدود 12 ساعت در محاصره بوديم و هيچ راه گريزي نداشتيم به هر طريق ممکن به شهيد رحماني اطلاع داديم و او به کمک ما آمد .ضد انقلاب وقتي فهميد شهيد رحماني به منطقه آمده است ، بلافاصله عقب نشيني کرد .
شهيد رحماني رزمنده اي بود که ضد انقلاب از شنيدم اسمش هم وحشت داشت .او کسي بود که به تنهايي حريف 500 نفر از دشمن بود .در عمليات مختلفي اتفاق مي افتاد که رزمندگان لحظاتي را به استراحت مي پرداختند .شهيد رحماني به اين موضوع بسيار حساس بود و مي گفت :ما آمده ايم با دشمن بجنگيم ، نه اينکه بنشينيم تا دشمن از تيرس ما خارج شود ! خلاصه ايشان ما را نجات دادند و گفتند که يکي از نيروهاي نفوذي ، شما را لو داده است !

شهيد محمد باقر رحماني فرزند حسينعلي دانشجوي رشتة مهندسي بودند و از دانشجويان پيرو خط امام بودند که در سال 58 از طرف امام (قدس سره) به فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بيجار منصوب گرديدند.
آن شهيد بزرگوار مردي مؤمن، پاک و پيرو خط ولايت فقيه بودند و در عين اينکه از نظر معنوي در مرتبة بسيار والايي قرار داشتند و هيچ وقت نماز شبشان ترک نمي شد بسيار شوخ طبع نيز بودند. اخلاق و رفتار بسيار نيکو وحسنه اي داشتند و پيوسته ديگران را به تقوا و پرهيزگاري دعوت مي کردند و هميشه با زبان نيک و به نرمي با ديگران صحبت مي کردند و همين اخلاق خوب و مانند مولايش علي بودن ديگران را به طرف او جذب ميکرد بطوري که همه از هم صحبتي و هم نشيني با او لذت مي بردند.آن بزرگوار هميشه شاداب و خندان بودند و مصداق بارز « اَلمؤمِنُ بِشرُهُ فِي وَجهِهِ وَ حُزنُهُ فِي قَلبِهِ » بودند البته حزن ايشان شهادت بود که بالاخره به بشر تبديل شد و به ديدار معشوق شتافت «ياد و خاطره اش جاويد باد ».
از خاطرات ديگر شهيد رحماني خواب عجيبي بود که دربارة آن شهيد بزرگوار ديدم. خواب به اين صورت بود که بعد از شهادت آن شهيد بزرگوار چند ماه بيشتر نگذشته بود که من ايشان را در حالت رؤيا ديدم به اين ترتيب که: من همراه عدة زيادي از مردم که در بين ما پدر شهيد رحماني نيز حضور داشتند به سمت گلزار شهدا در حرکت بوديم که برسر مزار شهدا برويم و من جلوتر از همة آنها حرکت مي کردم وقتي که به قبور شهدا نزديک شديم من به سمت قبر شهيد رحماني دويدم ناگهان ديدم در قبر باز شد و نوري از قبر ساطع شد و آن شهيد گرانقدر در حاليکه يک لباس پلنگي نو و تميز بر تن و يک جام زرد طلايي در دست داشتند از قبر بيرون آمدند من جلو رفته سلام کردم و ايشان جواب مرا دادند و سؤال کردند که:« آقاي سرکاني اين جمعيت کجا مي آيند؟ « فرمودم: سر قبر شهدا. فرمودند: برگرديد و به اين مردم بگوييد که ما نمرده ايم و زنده ايم ببينيد که من نمرده ام و من همراه ديگر شهدا قبل از اينکه شما بياييد آماده شده بوديم که برويم غذا بخوريم اما من همينکه شما را ديدم آمدم که اين را بگويم» بعد آن شهيد گرامي داخل قبر شدند در قبر بسته شد من نيز فرياد زدم که اي مردم آقاي رحماني مي فرمايند: ما زنده ايم ودر همين هنگام بود که از خواب پريدم و اين خواب بر يقين من افزود که: شهيدان زنده اند الله اکبر .

هر موقع که در سپاه مي خواستيم نهار يا شام بخوريم، از ويژگيهاي آن شهيد بزرگوار اين بود که هر وعده غذا را با يکي از برادران ميل مي فرمودند. يک روز که نوبت من بود که با ايشان غذا را صرف کنم من رفتم و مقداري آب سرد و چند تا نان نرم و تازه آوردم ناگهان ديدم که آن شهيد گرامي بلند شدند و رفتند. من گفتم آقاي رحماني کجا مي رويد ؟ فرمودند: شما بنشينيد من الآن بر مي گردم « ديدم که رفتند و مقداري نان خشک و يک پارچ آب معمولي آوردند. گفتم من که آب و نان آورده بودم چرا شما دوباره زحمت کشيديد ؟ اما ايشان باز با آن بيان زيباي خويش فرمودند : « ما اين آب و نان را به ياد کساني که يخچال ندارند که آب يخ بخورند و فقيراني که پول ندارند که نان نرم و تازه بخورند مي خوريم و بعد از ذکر خدا ثناي او شروع کردند به خوردن آن .

 

از ديگر خاطرات شيرين و بياد ماندني آن شهيد بزرگوار اينکه در آن زمان سپاه وسيله اي براي عمليات و ديگر امور داخل و خارج از شهر نداشت و از ماشين مازادي اينجانب استفاده مي کرديم . لذا آن شهيد بزرگوار بعد از مدتي به من گفتند که : «آقاي سرکاني شما که ماشين خودتان را وقف امور سپاه کرده ايد لااقل پول بنزين آن را از جيب خودتان پرداخت نکنيد تا ما از بودجة سپاه به شما بدهيم . »
اما من قبول نکردم . لذا آن شهيد بزرگوار فرمودند :« من نيز اجر و مزدي ندارم که در قبال اين کار به شما بدهم و اَجرِکُم عِندَ اللهِ . »
واما نکته جالب اين بود که يک روز که با چند تا از بچه هاي سپاه با همان ماشين مازادي من جهت دستگيري عوامل ضد انقلاب به روستاهاي اطراف رفته بوديم هنگام غروب که به شهر (بيجار) برگشتيم چون جاده ها خاکي بود ماشين در خاک گم شده بود بطوريکه شيشه هاي آن ديده نمي شد لذا من ماشين را داخل حياط سپاه نزديک شير آب پارک کردم که مقداري آن را خصوصاً شيشه هايش را بشويم و مشغول شستن شيشه هاي آن بودم که ناگهان ديدم که شهيد رحماني در حاليکه مي دويدند و حالت مضطرب و نگراني داشتند و به طرف من مي آمدند فرياد زدند که آقاي سرکاني فوراً شير آب را ببنديد و بياييد که با شما کار دارم من نيز که فکر کردم حتماً مشکلي پيش آمده فوراً شير آب را بسته ونزد ايشان رفتم. سؤال کردم که باقر جان مشکلي پيش آمده؟ ايشان در جواب فرمودند: «نه نگران نباشيد فقط يک کار کوچک با شما داشتم»
گفتم بفرمائيد و ايشان باز هم با همان سخنان زيبا و دلنشين خود که مصداق: «آنچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند » بود فرمودند: «آقاي سرکاني شما که شير آب را باز کرده ايد که ماشين را بشوييد آيا هيچ فکر کرده ايد که همين حالا ممکن است که پير زن يا يک بچه يا هر فرد ديگري در يکي از نقاط پايين شهر آب را باز کند و آب نيايد دلش بشکند؟ آيا شما در قيامت جوابگو هستيد؟ « من نيز بالافاصله گفتم نه!
لذا آن شهيد بزرگوار فرمودند پس اکنون برويد که من براي ماشين هم فکري کرده ام و يک کهنة نم دار به من دادند که ماشين را پاک کنم من نيز در حاليکه سخنان شهيد در قلبم نشسته بود و از طرفي هم خوشحال بودم که آب زيادي را مصرف نکرده ام رفتم و شروع به پاک کردن ماشين کردم.

يکي از خاطرات شيرين و فراموش نشدني آن شهيد بزرگوار اينکه يکبار در ماه مبارک رمضان نزديک افطار همراه آن شهيد بزرگوار به خانة ايشان رفتم. من دَمِ در حياط داخل ماشين منتظر ايشان شدم که با هم به سپاه برگرديم آخه آن شب قرار بود بعد از افطار جهت عمليات به تکاب بروند لذا آمده بودند که از خانواده خداحافظي کنند. ايشان برگشتند و در حاليکه مادر گراميشان نيز پشت سر ايشان جهت بدرقة آن بزرگوار بودند فرمودند: پسرم باقر جان: «فَا اللهُ خَيرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الَّراحِمين»
اما شهيد رحماني با آن بيان زيبا و دلنشين و نافذ و جذاب خويش اينگونه فرمودند نه مادر جان اينطور نگوييد، بلکه بگوييد: «إنَّا لِلهِ وَ إِنّا إِلَيهِ راجِعُونَ »
دوباره مادرشان فرمودند پسرم خوب بود که امشب را در خانه افطار کني و شهيد رحماني فرمودند نه مادر جان چگونه خدا راضي مي شود که من در خانه و در کنار خانواده افطار کنم و حال آنکه دوستان ديگر در سپاه افطار کنند نه! پس همان بهتر که من نيز کنار آنها باشم واز مادرشان خداحافظي کرده و سوار ماشين شدند و حرکت کرديم به سمت سپاه. در بين راه که مي رفتيم من به ايشان گفتم که: آقاي رحماني اجازه دهيد من نيز در اين عمليات همراه شما باشم اما ايشان در جواب فرمودند: «نه بهتر است که شما تشريف نياوريد»
من علت را سؤال کردم و ايشان فرمودند: «من مي خواهم اولين شهيد سپاه بيجار باشم چون اگر شما ها شهيد شويد من چگونه طاقت و تحمل نگاه کردن به صورت بچه ها و پدر و مادر و يا ديگر اقوام شما را داشته باشم و آنوقت است که من از روي آنها شرمنده ام پس بهتر است که من شهيد شوم.» آن شب بعد از افطار همراه چند تن ديگر از برادران راهي عمليات شدند و همانطور هم که خود آن بزرگوار فرمودند روز بعد ايشان در گردنة گوربابالي به درجة رفيع شهادت نائل شدند و اولين شهيد سپاه بيجار بودند که به ديدار معشوق شتافتند و به وصال حق رسيدند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کردستان ,
برچسب ها : رحماني , محمد امين ,
بازدید : 204
[ 1392/05/10 ] [ 1392/05/10 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,243 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,344 نفر
بازدید این ماه : 1,987 نفر
بازدید ماه قبل : 4,527 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک