فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

يارجاني,غلامحسين

 

سال 1326 ه ش در روز عاشوراي حسيني درزنجان، در خانواده اي مذهبي و والا مقام چشم به جهان گشود. او دوران کودکي و نوجواني را با بهره برداري از سجاياي معنوي همراه با گذراندن مقاطع مختلف تحصيلي گذراند، طوري که به خاطر هوش و ذکاوتي که داشت، در شانزده سالگي موفق به اخذ ديپلم گشت. غلامحسين از دوران کودکي علاقه وافري به انجام فرائض مذهبي داشت و در نوجواني کاملا به آن معتقد بود و چون صداي خوشي داشت، به تلاوت قرآن کريم با صوت همت گماشت.
انساني تيز هوش، سخت کوش و متدين بود. پرداختن به علم و دانش و به جا آوردن مسائل ديني و اعتقادي از عشق و علاقه فطري او نشأت مي گرفت. وي در سال 42 به استخدام شهرباني (سابق) در آمد و پا به دانشگاه افسري گذاشت. پس از گذراندن حدود دو سال در «آبادان »به اداره کنترل شهرباني سابق، منتقل شد. در سال 53 به همراه گروهي از افسران شهرباني براي طي دوره آموزش کامپيوتر (برنامه نويسي عالي) به «آمريکا» اعزام شد و به دليل نتايج ممتاز در آنجا بورس «پورتريکو» را دريافت کرد و پس از گذراندن اين دوره بازگشت. او را مي توان به عنوان يکي از مهمترين برنامه نويسان «ايران» نام برد. با تعهدي که به کشور عزيزمان داشت، مصرانه در خواست کرد که آمريکايي ها را اخراج کنند و خود و همکارانش اين کار را بر عهده بگيرند. شهيد يارجاني از افسران انقلابي بود که قبل از انقلاب اسلامي حضرت امام را تنها راه نجات و عظمت کشور شناخته بود و در تمام راهپيمايي ها عليه رژيم ستمشاهي شرکت فعال داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي سر از پا نمي شناخت او را در آن هنگام به عنوان نيروي مؤمن و متعهد که رابطي بين افسران انقلابي شهرباني و سردمداران دولت انقلاب بود، مي شناختند. وي در سال 58 و روز بعد از ازدواجش که با سادگي تمام بر گزار شد، به سمت فرمانده شهرباني «مهاباد »منصوب گشت و با اينکه در رشته علوم سياسي دانشگاه« تهران» پذيرفته شده بود، تصميم خود را گرفت و به منطقه پر خطر و مسلح خيز مهاباد عزيمت کرد. در نوزدهمين روز مهر ماه سال 58 آقاي «خلخالي» و چند تن از محافظين که به شهر مهاباد عزيمت کرده بودند، با عده اي از منافقين درگير مي شوند. درگيري به حدي بود که شهيد «يارجاني» خود را به محل حادثه که در کلانتري بود، مي رساند. در اين درگيري او مورد اصابت تير از ناحيه دست و تحال قرار مي گيرد و با کوله باري از افتخار و دستاوردهاي بزرگ غرق در خون مي شود.
منبع:"روزگار مردها"نوشته ي ،اصغر فکور،ناشرنيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران،تهران -1382



خاطرات
اصغر فکور:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
در آن سال غلامحسين از عهده آزمونهاي دانشکده افسري شهرباني و ارتش به خوبي برآمد. رضا که فقط در آزمون دانشکده افسري ارتش قبول شده بود، کمي ناراضي بود.
- حالا تو واقعا تصميم گرفتي به شهرباني بروي؟
غلامحسين به چهره مغموم رضا نگاه کرد و گفت: بالاخره بايد امتحان کنم. حالا مگر چه شده؟ قرار نيست براي هميشه از هم جدا بشويم. در ضمن مگر از همان روزهاي اول دوست نداشتي به ارتش بروي؟ آمدن يا نيامدن من نبايد روي تصميم تو اثر بگذارد. رضا مثل هميشه گره به ابرو انداخت و به غلامحسين زل زد.
- من دوست داشتم با هم باشيم.
غلامحسين لبخند زد. رضا سرش را بالا گرفت و به جايي نامعلوم خيره شد. از اوضاع راضي به نظر نمي رسيد. غلامحسين اين را خوب مي فهميد، اما هيچ راهي به نظرش نمي رسيد.
- بهتر است عاقلانه فکر کنيم و به فکر علاقه هاي شخصي باشيم.
رفتن يا نرفتن آنها به يک جا، بحث آرامي را به وجود آورد و بيشتر از يک ساعت طول کشيد. عاقبت رضا تسليم حرفهاي عاقلانه و منطقي غلامحسين شد.
با اين حال هنوز اميدوار بود که او نظرش را تغيير دهد. غلامحسين نمي دانست با ورود به دانشکده افسري با ادامه تحصيل او در دانشگاه علوم مخالفت مي کنند. بنابر اين چاره اي به جز انصراف نداشت.
اولين روز ورودش به دانشکده افسري همراه با دلهره بود. دوباره مثل دوران مدرسه موي سرش را از ته تراشيدند. اين اولين گام براي قانون نظامي بود. براي همين در دفترچه خاطراتش نوشت: «بايد براي زندگي جديد، خودم را آماده کنم»
دوران آموزشي سخت بود، اما غلامحسين آمادگي بدني خوبي داشت. آنجا بود که فهميد ورزش چه تأثيرات مهمي مي تواند داشته باشد. هميشه به دوستانش مي گفت: با اينکه محيط نظامي ما خشک و بي روح است، اما با توکل به خدا و انجام فرائض مذهبي خودمان مي توانيم، هميشه روحيه خوبي داشته باشيم. روحيه شاد و اخلاق خوب او کم کم نظر ديگران را به طرفش جلب کرد. با داشتن همين روحيه و علاقه اش به کارهاي هنري و امور جمعي بود که نظر مساعد بعضي از فرماندهان را جلب کرد.
- از امروز شما مسئول گروه نمايشي دانشکده هستيد. يک ماه هم فرصت داريد سر و ساماني به اين گروه بدهيد. اميدوارم نکات مثبتي که از شما شنيده ام واقعيت داشته باشد.
غلامحسين خيلي زودتر از موعد تعيين شده، توانست گروه نمايش دانشکده را سر و سامان بدهد. محسن وقتي خبر موفقيت او را شنيد، از صميم قلب خوشحال شد و حالا ديگر آموزش هاي اوليه سبک شده بود و دانشجويان مي توانستد شبها بيرون از دانشکده باشند. غلامحسين و رضا هنوز در خانه عمو فيروز زندگي مي کردند. آن شب وقتي به خانه عمو فيروز رفت احساس عجيبي داشت. عمو فيروز با اينکه سعي مي کرد، خود را عادي نشان دهد اما در چشمانش اندوه موج مي زد. غلامحسين طاقت نياورد و پرسيد:
- از چيزي ناراحتي عمو جان؟
عمو فيروز لبخند زد و با دستپاچگي گفت: نه عمو جان! غلامحسين در حالي که خيره به او نگاه مي کرد، سکوت کرد. اين سکوت براي عمو فيروز دردناک بود. نمي توانست حرفي را که بايد مي گفت پنهان کند:
- يک قول مردونه به من مي دهي؟
غلامحسين جلو تر آمد و به چشمان نمناک عمويش نگاه کرد: چه قولي بايد بدهم عمو جان؟
عمو فيروز سر به زير انداخت. غلامحسين احساس بدي داشت:
- چه شده عمو؟ اتفاق بدي افتاده، چرا حرف نمي زني؟
بيژن در آستانه در ظاهر شد و از همان جا گفت: بيا تا من بگويم، بابام خيلي ناراحت است.
غلامحسين چند گام بلند برداشت. بيژن به اتاق ديگري رفت و غلامحسين به دنبالش:
بابام فردا صبح مي رود زنجان، عمو محسن حالش خوب نيست، مثل اينکه دکترها گفتند بايد به تهران اعزام شود.
غلامحسين آهي عميق کشيد و به ديوار تکيه داد. مي دانست چرا بايد پدرش را به تهران بياورند.
-لابد درد معده اش شديد شده؟ آره؟
شانه هاي بيژن خميده شد و آرام زير لب گفت: حالش خوب نيست! اشک در چشمان غلامحسين حلقه بست. چنان بغض به گلويش فشار آورده بود که نمي توانست حرف بزند. وقتي کمي آرامتر شد، صدايش مثل ناله ايي در گلويش شکست:
- حالش خوب نيست، يعني چه؟
عمو فيروز که کنار در ايستاده بود، جلو آمد و جواب غلامحسين را داد:
- خوب نسيت يعني اين که از درد به زمين و زمان چنگ مي زند. مادرت برايم پيغام فرستاده که زودتر خودم را برسانم.
غلامحسين که حالا ناخودآگاه اشک مي ريخت، از جا بلند شد و به طرف لباسش رفت. بيژن به طرفش دويد و گفت: چکار مي کني پسر عمو؟ غلامحسين مثل کودکي ناله ميزد. عمو فيروز سر او را در آغوش گرفت و مهلت داد تا او اشک بريزد. وقتي غلامحسين آرام شد، عمو فيروز به سر او دست کشيد:
- نگران نباش پسرم. من فردا مي روم، پدرت را به تهران مي آورم. به آمدن تو هم نيازي نيست. تو نظامي هستي و بالاخره نظام، حساب و کتابي دارد. هيچ فکر و خيالي هم نکن.
آن شب تا صبح خواب به چشم غلامحسين نيامد. عمو فيروز صبح زود رفته بود تا محسن را بياورد. وقتي غلامحسين به دانشکده رسيد، حال و حوصله نداشت. عصر رضا را ديد و ماجرا را برايش تعريف کرد. زودتر از روزهاي قبل به خانه عمو فيروز رفتند. وقتي داخل اتاق شدند، هر دو حيرت کردند. پدرشان به پشتي تکيه داده بود و با تسبيحي که در دست داشت، ذکر مي گفت. غلامحسين سراسيمه دويد و در آغوش پدر جا گرفت. احساس کرد هنوز کودکي حساس است.
- چطوري بابا جان؟ به خدا از ديروز هزار بار مرديم و زنده شديم.
محسن با صورتي رنگ پريده به غلامحسين نگاه کرد. رضا يک دست پدرش را گرفته بود. عمو فيروز با سيني چاي وارد و غم زده به برادرش نگاه کرد:
- مي بيني چه بچه هايي داري داداش؟
محسن به آرامي سر تکان داد و گفت: عاقبت به خير بشوند! عمو سيني چاي را به زمين گذاشت و دو دستش را بالا گرفت:
- خدا را شکر! امروز از معده اش عکس گرفتيم، انشا الله فردا به دکتر نشان مي دهيم و خيالمان راحت مي شود.
بعد دستش را دراز کرد و پاکت بزرگي را که در طاقچه بود، آورد:
- اين هم عکس!
رضا خم شد و پاکت را از جلو عمو فيروز برداشت. غلامحسين به صورت رنگ پريده پدر خيره شد و دلش براي او سوخت. رضا عکس را بيرون آورده بود و نگاه مي کرد. چيزي از عکس متوجه نمي شد. با ديدن چيزي مثل لکه يا استخواني کوچک سر تکان داد.
به نظر شما اين چيه؟
عمو فيروز تا بالاي عکس گردن کشيد و ابرو بالا برد:
- انشا الله که چيزي نيست. من مطمئنم وقتي دکتر عکس را ببيند، مي گويد: مريض فقط بايد پرهيز کند.
غلامحسين در حالي که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، گفت: اگر بابام خوب بشود، يک گوسفند نذر مي کنم.
عمو فيروز سرش را به زير انداخت و نگاهش را به گلهاي قالي دوخت.
تا فردا از راه برسد، براي غلامحسين هزار شب گذشته بود. در جلسات آموزشي فقط نگاه مي کرد و ذهنش را نمي توانست متوجه استاد کند. عصر وقتي دوباره به خانه عمو فيروز بر مي گشت، اضطرابش شروع شد. محسن با ديدن او لبخند زد:
-حسابي خودت را مشغول کردي ها!
چشمان غلامحسين منتظر تلنگري بود تا لبريز از اشک شود. عمو فيروز اين را از حالت پريشان او مي فهميد و خواست تا با گفتن حرفي، ذهن مغشوشش را آرام کند:
- خب عمو نگفتي، حالا تا کي بايد قدم رو بري؟ قديم نديم ها وقتي ما تازه رفته بوديم خدمت، سربازان قديمي دوره مان مي کردند و برايمان مي خواندند که آش خور ماش خور آمده، خوش آمده!
غلامحسين با تلخي لبخند زد و محسن شکمش را به چنگ گرفت و فشرد. درد دوباره آمده بود.
- باز هم شروع شد.
محسن روي شکمش خم شد و چشمانش را بست. غلامحسين به عمو فيزوز نگاه کرد و آرام پرسيد: دکتر چي گفت؟ بيژن که تازه آمده بود، ظرف ميوه را برداشت و جلو غلامحسين گذاشت.
- ميوه بخور!
غلامحسين چشم به دهان عمو فيروز دوخته بود. کلمات با خست از دهان عمو فيروز بيرون آمد:
- دکتر گفت: بايد بستري بشود!
غلامحسين زير لب گفت: بستري! و به پدرش خيره شد. صورت رنگ پريده محسن کبود شده بود و دهان نيمه بازش در طلب هوايي تازه بود.
- اين که اصلاً حالش خوب نيست، کاش همين امروز بستريش مي کرديد!
عمو فيروز به محسن نگريد و از جا بلند شد:
- يا ابوالفضل! چرا رنگش شده مثل قير؟ تا غلامحسين به خودش بيايد، عمو فيروز لحاف را از روي محسن کنار زده و او را روي شانه و گردنش گذاشت و به طرف در دويد. بيژن به رضا که تازه از راه رسيده بود، گفت: بابات حالش خراب شده. غلامحسين به کمک عمو فيروز رفتند و ساعتي بعد محسن را در بيمارستان هزار تخت خوابي بستري کردند.
غلامحسين تا صبح در بيمارستان قدم زد. وقتي خسته شد، نشست و سرش را به ديوار گذاشت. ميان خواب و بيداري بود که دستي شانه اش را فشرد:
- بلند شو صبح شده مگر نمي خواهي به دانشکده بروي؟
غلامحسين هراسان چشم باز کرد. عمو فيروز را ديد.
- بابام چطوره؟
عمو فيروز لحظه اي سکوت کرد. در حالي که به عبور پرستاران خيره شده بود، گفت: دکتر را همين چند دقيقه پيش ديدم، نظرش اين است که او را به بيمارستان مروستي ببريم. مي گفت اينجا نمي توانيم کاري برايش انجام دهيم.
- کاري نمي توانند انجام دهند؟ چرا؟
عمو فيروز دستش را روي شانه غلامحسين گذاشت و لب هاي رنگ پريده اش به لبخندي کم رنگ و تلخ جان گرفت. در نگاهش حرفي بود که دل غلامحسين را مي لرزاند:
-برو نمازت را بخوان. چند دقيقه ديگر آفتاب مي زند. بعد بيا تا مردانه با هم حرف بزنيم.
غلامحسين بي آنکه حرف بزند، سر تکان داد. مي ترسيد. دلش مي خواست بپرسد، پرسيد:
- چشم عمو، ولي ...
عمو فيروز دوباره دست به شانه او گذاشت و گفت ولي ندارد، برو نمازت را بخوان و براي همه دعا کن، شما جوان ها قلب پاکي داريد. غلامحسين نمازش را با دلي شکسته خواند و چنان بغضي به گلويش فشار آورد که نتوانست جلوي اشکش را بگيرد. وقتي يک دل سير گريه کرد، آرامتر شد. به سراغ عمو فيروز رفت که در سالن قدم مي زد:
- کي بايد بابام را ببريم بيمارستان مروستي؟
عمو فيروز آهي از سينه کشيد و گفت: همين امروز، من خودم او را مي برم. لازم نيست شما بياييد .فقط يک انتظار از تو دارم...
- چي؟ چه انتظاري داري عمو؟
عمو فيروز خيره به چشمان غلامحسين نگريست:
- صبور باش مثل همه مردان بزرگ.
غلامحسين سر به ديوار گذاشت و چشمانش را بست. ديگر لازم نبود عمو فيروز بيشتر بگويد. وقتي سر را از ديوار برداشت چشمانش دو کاسه خون بود:
- بابام مي ميره؟

عمو فيروز او را در آغوش گرفت و گفت: مرگ و زندگي دست خداست. فقط اين را مي دانم که بايد عمل جراحي شود. بابا سرطان معده دارد! غلامحسين دل دردمندش را در اختيار باران اشک گذاشت. ناخداگاه تمام روزگار کودکي در نظرش جان گرفت. روزهاي سرد و يخبندان زنجان و تا زانو فرو رفتن در برف براي رسيدن به مسجدي که براي پدر از همه چيز با ارزش تر بود.
- خيلي سخت است عمو جان، بابا براي ما تکيه گاه است، همه چيز است!
شانه هاي عمو فيروز هم از گريه بي صدا لرزيد. ديگر صبوري کافي است.
- محسن جان ...محسن جان، برادر عزيزم
سرماي دي ماه 1344 چندان آزار دهنده نبود، آفتاب بي رمق روي شهر مي تابيد و تابوت محسن روي دستها به طرف گورستان مي رفت.
-...وقتي مي خواستم پايان نامه ام را بنويسم به همه جاي اين شهر رفتم. با دزد، معتاد و هزار نوع آدم نشستم و حرف دلشان را شنيدم. اول فکر مي کردم خودشان مقصرند، نه اينکه نبودند، اما به اندازه خودشان. هر چه جلوتر رفتم، واقعيتي تلخ عذابم مي داد.
اين آدم ها به نوعي قرباني خود خواهي حکومت بودند. بيشتر که جلو رفتم، ديدم حکومت شاهنشاهي بر عکس آنچه تبليغ مي کند، به آدم هاي خمود و بدبخت احتياج دارد. همه به من مي گويند: افسر شهرباني هستي، بايد لال شوي، بايد کر و کور باشي. فقط اطاعت کني. آنها نميدانند که من اين لباس را براي خدمت به مردم تنم کردم. من خود فروخته نبودم. اگر هم باشم، خودم را به همين مردم کوچه و خيابان مي فروشم نه کس ديگري.
غلامحسين حالا دگر فرياد مي کشيد. منيژه به فکرش رسيد تا با گفتن حرفي او را آرام کند. مي دانست او لبريز از خشم است. ناگهان دستش را روي بوق گذاشت. غلامحسين عرق پيشاني اش را پاک کرد و لبخند زد:
- نترسيد خانم،ديوانه نشدم درد دارم.
سرعت ماشين را کم کرد و به طرف کوکاکولا حرکت کرد. وقتي رسيدند، منيژه سيب سرخي را از داخل کيفش بيرون آورد و به طرف او گرفت. غلامحسين خنديد و گفت: تجويز مي کنيد يا تعارف؟ منيژه نگاهش را به زمين دوخت و گفت: براي رفع خستگي و مشغولي لب و دهان و فراموشي بعضي چيزها هم تجويز مي کنم هم تعارف و هم توصيه!
با گذشت روزها دامنه تظاهرات بالا مي گرفت. غلامحسين بي آنکه به حرفهاي ديگران توجه کند، در تظاهرات خياباني شرکت مي کرد. حرفها را سنگين مي گفتند تا او را بشکنند.
- تو نان شاه را مي خوري و بر عليه او شعار مي دهي؟
غلامحسين بارها اين حرف را از زبان دوست و آشنا شنيده بود. اما حرف دلش را هم گفته بود:
- من نان شاه را نمي خورم، نان مردم را مي خورم. من متعلق به اين مردم هستم.
با اوج گيري تظاهرات منيژه گفت: بچه هاي آموزشگاه ديگر احساس امنيت نمي کنند. به نظر شما چيکار کنيم؟
کلاسها را تعطيل کنيم؟ غلامحسين هدف ديگري داشت و با تعطيلي موافق نبود:
- وجود اين کلاسها و اين بچه ها براي ما غنيمت است. ما با هم بايد به سهم خودمان براي بچه ها حرف بزنيم و آگاهشان کنيم تا با ارزشهاي انقلاب آشنا شوند.
منيژه حرف غلامحسين را قبول داشت، اما در درونش آتشي به پا بود. با شناختي که غلامحسين از ساواک به او داده بود، مي دانست نمي گذارند آب خوش از گلوي او پايين برود. با شروع حکومت نظامي، فريادها به پشت بام ها کشيده شد. شبها ديگر مفهوم تازه اي پيدا کرده بود. تکبير ها صداي همدلي بود. بعضي او را مسخره مي کردند، عده ي ديگري نان شاه را به رخش مي کشيدند. اما صداي غلامحسين پايين نمي آمد و فرو کش نمي کرد.
وقتي منيژه از غلامحسين بي خبر ماند، دلش به شور افتاد. تصميم گرفته بود از خانواده او پس و جو کند که غلامحسين پيدايش کرد. منيژه با ديدن رنو که شيشه هايش شکسته بود، فهميد که بايد چه اتفاقي افتاده باشد. بهترين نشانه زير گونه غلامحسين بود.
- چرا صورتت زخمي شده؟ اين زخم چيه؟
منيژه مي پرسيد و غلامحسين لبخند مي زد. از خونسردي او کلافه شده بود.
- چرا حرف نمي زنيد آقاي يارجاني. يک چيزي بگوييد.
غلامحسين کبودي صورتش را لمس کرد و به آرامي گفت: چي بايد بگويم. اين ها کمترين بهايي است که ما بايد براي انقلابمان بپردازيم.
اشک در چشم منيژه حلقه بست. با گذشت روزها رنگ و بوي شعار هم تغيير کرد.
- مرگ بر حکومت پهلوي
اين شعار اوج نفرت مردم بود. غلامحسين با موج خروشان مردم در همه جا بود.
- فردا مي خواهم دوربين را هم با خود ببرم.
منيژه به چهره مصمم غلامحسين نگاه کرد و گفت: فردا جمعه است، نمي خواهيد استراحت کنيد؟
- وقت براي استراحت زياد است.
هفدهم شهريور ماه 57 در راه بود. غلامحسين تا پاسي از شب گذشته را با دوستانش در مسجد بود. هنگام خداحافظي گفته بود که براي گرفتن عکس به ميدان ژاله مي رود. شب که به خانه بر گشت بي قرار بود. معصومه برايش چاي نبات درست کرد.
- شايد سرديت کرده!
غلامحسين نمي دانست چرا بي قرار است. بعد از نماز صبح بود که خواب سنگينش کرد. وقتي چشم باز کرد، آفتاب شهريور ماه دميده بود. دوربينش را برداشت و به راه افتاد. معصومه با نگراني بدرقه اش کرد:
مواظب خودت باش، شنيده ام امروز با روزهاي ديگر فرق مي کند.
غالمحسين گفت: چشم و از خانه بيرون آمد. تمام ديوارهاي شهر پر از شعار بود. هيچ وقت به ياد نداشت، روز جمعه خيابانها تا اين حد شلوغ بوده باشد ماشين هاي ارتش و نظامي در گوشه و کنار يا سر چهار راه ها به چشم مي خوردند. اوضاع خيلي بيشتر از روزهاي گذشته غير عادي به نظر مي رسيد. هنوز معلوم نبود امواج خروشان تظاهر کنندگان از کدام نقطه شهر سينه به آسمان مي کشد. غلامحسين از شعار هاي روي ديوار عکس مي گرفت. ميداند 24 اسفند از همه جا شلوغ تر بود. در چند ماه اخير اين محل جمعيت زيادي را به خود ديده بود. غلامحسين با شنيدن کشيده شدن لاستيک هاي اتومبيل کمي عقب رفت؛ بفرما بالا برادر.
غلامحسين سرش را خم کرد و به راننده ناشناس خيره شد؛ بي شک و ترديد سوار شد و از راننده تشکر کرد؛ از اين که اين روزها مردم با هم مهربان تر شده بودند، خوشحال بود.
- مزاحم که نشدم؟
راننده جوان لبخند زد و گفت: اختيار داريد برادر، من از روزي که مردم شروع به تظاهرات کردند، اين ماشين را دربست براي چنين کارهايي گذاشتم. غلامحسين در نزديک ترين مسير به ميدان ژاله پياده شد. بايد بقيه راه را پياده مي رفت. اين فرصت خوبي بود تا از صحنه هاي مختلف عکس بگيرد. آفتاب وسط شهر پهن شده بود. حالا ديگر صداي شعار ها از هر طرف به گوش ميرسيد. شعارها داغ و کوبنده بود. نيروي نظامي در حالي که ماسک به صورت داشتند، در هر طرف ديده مي شدند. غلامحسين عکس گرفت. صداي فرمانده سربازان که از بلندگوي دستي پخش مي شد، در ميان شعار هاي مردم به سختي به گوش مي رسيد: متفرق شويد، دستور تيراندازي داريم...
غلامحسين در اين فکر بود، چطور خودش را به طرف ديگر خيابان برساند. فاصله اش با مردم زياد بود. براي رسيدن به آنها چاره اي جز عبور از صف سربازاني که به زانو در عرض خيابان نشسته بودند، نداشت. تعداد مردم لحظه به لحظه بيشتر مي شد.
سربازها قنداق تفنگ ها را در گودي کتف جا دادند. صداي افسر ارتشي هنوز از بلند گوي دستي به گوش مي رسيد:
- مردم از خائنين فاصله بگيريد.
با صداي شکسته شدن چند بطري کوکتل، شليک تير هوايي از طرف نيروهاي نظامي شنيده مي شد. غلامحسين لاستيک هاي سوخته را که به خيابان پرت مي شد، ديد و عکس گرفت. تعدادي از جوانان در حالي که سينه شان را رو به نيرو هاي نظامي سپر کرده بودند، پر شور فرياد مي کشيدند:
- بگو مرگ بر شاه
ناگهان به فکر غلامحسين رسيد که از فرصت به دست آمده استفاده کند. همه حواس سربازان به روبه رو بود. بايد مي دويد تا خودش را به پياده رو خلوت برساند. با تمام توان شروع به دويدن کرد، فرمان ايست را شنيد. نبايد به عقب بر مي گشت. گامهاي بلندي برداشت، فقط جمعيت رو به رو را مي ديد. با شنيدن صداي گلوله سرش را خم کرد. بيشتر از خودش حواسش به دوربين بود تا سريع تر بدود. در اين بين شعار جديدي را شنيد که از شنيدن آن احساس غرور کرد:
- مردم به ما ملحق شويد شهيد راه حق شويد.
وقتي به صف به هم فشرده مردم رسيد که ديگر از نفس افتاده بود. يادش نمي آمد حتي در دوران دانشگاه هم، چنين چالاک دويده باشد.
- خبر نگاري؟
-نه!
- مواظب باش اينها از دوربين بيشتر از اسلحه مي ترسند.
غلامحسين لبخند زد و قول داد که مواظب باشد. از مهرباني و صميميت مردم در پوست نمي گنجيد. خوشحال بود که هيچ وقت نخواسته است که از مردم دور باشد. هر چه تعداد تظاهر کنندگان زيادتر مي شد، نيروهاي نظامي آرايش جديد تري مي گرفتند. حالا ديگر غلامحسين مي توانست عده اي از آنها را روي پشت بام خانه و مغازه ها ببيند. آرايش هاي انتظامي را مي شناخت. مي دانست اين نوع آرايش براي تسلط و در هم کوبيدن انجام مي شود. دلش لرزيد. اما باور نکرد که نظاهي ها بخواهند حمام خون به راه بيندازند. خورشيد آخرين ماه تابستان داغ بود. ناگهان عده اي با سنگ و چوب به طرف نيروهاي نظامي هجوم آوردند. فرياد الله و اکبر از هر طرف به گوش مي رسيد. غلامحسين شاهد شور و شجاعت بود چشم بر چشمي دوربين گذاشت و دکمه را فشار داد.
- متفرق شويد ...
هيچکس فرمان افسر نظامي را نمي شنيد. غلامحسين نگاهش را تا کنگره پشت بام ها کشيد. لوله تفنگ ها رو به جمعيت نشانه رفته بود. انگار منتظر فرمان شليک بودند. از رو به رو هم نظاميان مسلح به حالت ايستاده، به جلو مي آمدند و با صداي چرخش ملخک هاي هليکوپتري که در آسمان ميدان در پرواز بود، جمعيت به تکاپو افتاد. هر کس چيزي مي گفت:
- مردم را محاصره کردند.
- اينها آخر عمرشان است.
- بايد خلع صلاح شان کنيم.
با صداي شنيدن رگبار گلوله هايي که به آسفالت، ديوار و پنجره ها و مردم اصابت مي کرد، غلامحسين خودش را در جوي آب انداخت. اين تنها جان پناهي بود که مي توانست او را از رگبار گلوله ها در امان نگه دارد. براي لحظه اي سرش را بالا آورد؛ تعداد زيادي از مردم خون آلود و بي حرکت به زمين افتاده بودند. صداي ناله و فرياد از هر طرف شنيده مي شد. هليکوپتر هنوز در آسمان ميدان بود. يکي فرياد کشيد:
- کشتند اي مردم! شاه جوان هاي ما را کشت!
دوربين غلامحسين آماده بود. در حال عکس گرفتن بود که ناگهان چيزي مثل آوار به سرش فرو ريخت. نفس در سينه اش حبس شد. سعي کرد خودش را از زير سنگيني آن بيرو بياورد.
خون سر و صورت غلامحسين را رنگين کرد. مرد مجروح در همان لحظه به شهادت رسيده بود. اشک در چشم غلامحسين جوشيد. آخرين عکس از اولين حلقه را گرفت و به کف جوي دراز کشيد. آماده شد تا با دنيا وداع کند. شهادتين خواند همه چيز حاکي از آن بود که هيچ راه بازگشتي نخواهد داشت. ميدان خلوت شده بود و شعارها به گوش مي رسيد. دوباره سرش را بالا آورد تا براي آخرين بار خيابان را نگاه کند. جنازه ها در همه جا به چشم مي خورد. مجروحين نااميد کشان کشان مي رفتند تا از باران گلوله دور بمانند. با ديدن آنها سرش را پايين آورد و به سختي گريه کرد. نمي توانست خودداري کند. دراز کشيد و چشمانش را بست، آماده شهادت بود. وقتي چشم باز کرد، نمي دانست چند ساعت به آن حالت در جوي آب بوده. لباسش خيس از خون و خوناب بود. نظامي ها رفته بودند و مردم جنازه ها را کوله کش مي کردند. عکس مي گرفت و دوباره مي گريست.
منيژه هم با غلامحسين مي گريست.
غلامحسين به جمعيتي که در طلاتم بود، نگاه مي کرد. حالا ديگر نمي توانست صاحب صدا را تشخيص بدهد و خيال درگيري نداشت و نمي خواست اوضاع شهر را از آن که بود، بدتر کند.
- من از مردم با غيرت و مسلمان اين شهر مي خواهم، متفرق بشوند تا چهره اين مزدوران مشخص شود.
جمعيت به خودش تکاني داد. لبخند شادي روي لبهاي غلامحسين بازي کرد. ناگهان صداي چند شليک شنيده شد. غلامحسين خم شد. جوي کوچکي از خون، از شکمش به راه افتاد. جمعيت به هم ريخت و صداها به هم آميخت.
- برسانيدش بيمارستان!
روزگار مردها دردناک است. غلامحسين به زمين افتاد. غوغاي شهرباني و دير رسيدن آمبولانس باعث شد تا پيکر محتضر غلامحسين دير به بيمارستان برسد. کمبود خون و اصابت گلوله به طحال و چند جاي حساس، وقتي براي خداحافظي با کساني که داشت، باقي نگذاشت.
پيکر غرق در خون و بي جانش را در سردخانه بيمارستان گذاشتند. عصر همان روز خبرنگار يکي از روزنامه ها اين خبر را براي روز شنبه آماده کرد.
رئيس شهرباني مهاباد و سه نفر ديگر بر اثر حمله مهاجمان به شهرباني اين شهر به شهادت رسيدند. فرمانده سپاه عمليات مهاباد ديشب در تماس تلفني با خبر گذاري پارس گزارش داد که ديروز هفت تن از پاسداران انقلاب اسلامي با يک دستگاه اتومبيل رنجرور از اروميه به مهاباد مي آمدند که در داخل شهر مهاباد، در محاصره عده اي از مهاجمين قرار مي گيرند، آنها که نزديکي شهر باني بودند، به شهرباني پناه برده و از مرکز عمليات سپاه پاسداران کمک خواستند و ما به کمک آنها شتافتيم و آنها را با خود به مرکز ستاد عمليات برديم. پس از چندي گزارش داده شد که شهرباني در محاصره مهاجمين قرار گرفته و به سوي اين محل تيراندازي مي شود.
متاسفانه بر اثر اين حمله پنج گلوله به شکم سروان حسين يارجاني، رئيس شهرباني مهاباد اصابت کرد و بعدا اعلام شد که وي به شهادت رسيده است. فرمانده عمليات سپاه پاسداران مهاباد در گزارش خود تعداد شهدا را سه نفر و تعداد مجروحين شهرباني را هفت نفر اعلام داشت و افزود که مردم شهر اکثراً مسلح به نارنجک و آرپي جي هفت و انواع سلاح هستند. همه بي خبر بودند.
رضا با اتومبيل خودش به طرف پادگان مي رفت. از چند خيابان عبور کرد. نگاهش به آينه رو به رو افتاد. ناخودآگاه در چهار راه پر ترافيک توقف کرد. صداي بوق پي در پي ماشين هاي پشت سرش يک لحظه قطع نمي شد. رضا فرياد مي کشيد و اشک مي ريخت.
وقتي دوباره به خودش آمد، دوباره به آينه نگاه کرد. نمي دانست کجاست و گيج و منگ بود.
- چرا فرياد کشيدم؟ خدايا چرا ديوانه شدم؟ دوباره حرکت کرد. کنار کيوسک روزنامه فروشي ايستاد و روزنامه خريد. وقتي به پادگان رسيد احساس کرد، از همه دنيا سير شده است.
نمي دانست چرا؟ همکارانش به او اصرار کردند تا به خانه برگردد. وقتي اصرار، اجبار شد به خانه برگشت. در بين راه گريه کرده بود و چشم هايش دو کاسه خون بود. همسرش سيما با صداي زنگ تلفن گوشي را برداشت.
- آقا رضا با شما کار دارند.
رضا از جا بلند شد گوشي را گرفت و گوش داد. سيما به او خيره شده بود، رضا حرف نمي زد و فقط گوش مي کرد سيما لرزش پاهاي او را ديد. به طرفش رفت. رضا نقش بر زمين شد. نه صدايي، نه حرفي، نه گريه اي. رضا هم نمي خواست بي غلامحسين زنده بماند.
- نابود شدم سيما، برو بگو تابوتم را بياورند.
لحظاتي بعد ديگر هيچکس نمي توانست فرياد هاي جانسوز و جگر خراش او را خاموش کند.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : يارجاني , غلامحسين ,
بازدید : 175
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,473 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,165 نفر
بازدید این ماه : 5,808 نفر
بازدید ماه قبل : 8,348 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک