فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

غنيمت پور ,حسين

 

دهم فروردين هزار و سيصد و چهل و يك  ه ش در خانه محمدعلي غنيمت‌پور در تهران ديده به جهان گشود. دو برادر و سه خواهر دارد.از كودكي آرام و صبور بود. شركت در نماز جماعت وجلسات مذهبي شخصيتش را در راه الهي رشد داد.
با شروع جرقه‌هاي انقلاب، حسين در مقطع راهنمايي درس مي‌خواند. او از تك‌تك اعلاميه‌هاي امام پس از مطالعه، يادداشت برمي‌داشت و در كتابخانه‌اش حفظ مي‌نمود. همچنين در راهپيمايي‌ها هم شركت مي‌کرد. تحصيلاتش را تا ديپلم در تهران به پايان رساند. همزمان با آن دان چهارم ورزش تكواندو را با موفقيت پشت سر گذاشت. مدتي رئيس هيئت تکواندو شهرستان شاهرود بود. در كلاس‌هاي بسيج هم حضور فعال داشت.وقتي در سن هجده سالگي همراه خانواده به شاهرود نقل مكان كردند، از طرف سپاه پاسداران عازم جبهه شد. مدت سي ماه در گردان كربلا به عنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان جانفشاني كرد. در عمليات‌هاي كربلاي چهار، پنج و والفجر هشت هم حضور داشت.بيست و چهارمين روز دي ماه سال هزار و سيصد و شصت و پنج، در منطقه شلمچه تركش خمپاره‌اي در قلب حسين فرو رفت و او را به شهادت رساند.پيكر مطهرش پس از تشييع در گلزار شهداي شاهرود آرام يافت.اودر زمان شهادت فرمانده گردان کربلا بود.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان

 



خاطرات
بازنويسي خاطرات از فاطمه آلبويه
مادر شهيد:
از بچگي ارادت خاصي به ائمه مخصوصاً حضرت اباعبدالله و حضرت ابوالفضل عليهم‌‌السلام داشتم. بعد از ازدواج نذر كردم اگر خداوند يك پسر به من بدهد، نامش را حسين بگذارم. وقتي سومين فرزندم به دنيا آمد. نذرم را ادا كردم.

خواهر شهيد:
در را باز كردم. حسين پشت در بود. سلام و عليكي كرديم. در حالي كه چند جلد كتاب دستش بود، به داخل خانه آمد. كتابها را از او گرفتم. نگاهي به آن انداختم و گفتم:« مگه تو كتابهاي استاد مطهري و آيت‌الله بهشتي رو نداري؟ ».
گفت:« اينها رو نداشتم. ».
گفتم:« تو كه از کتاب سير نمي‌شي. ».
گفت:« آدم بايد از همه لحظه‌هاي عمرش استفاده كنه. ».
گفتم:« خوندن اينها به چه دردي مي‌خوره؟ ».
گفت:« بايد اين قدر اطلاعاتم رو بالا ببرم که اگه يک كمونيسم ازم سؤال مذهبي ‌كنه بتونم قانعش كنم. ».
هنوز هم بعد از گذشت سالها، كتاب‌هايش در كتابخانه جا خوش كرده‌اند.

حسين رضواني:
قرار بود فردا عمليات كربلاي پنج شروع شود. من و دوستانم در رفت‌و آمد بوديم تا مقدمات كار را فراهم كنيم. وقتي كارها سر و سامان گرفت، به سمت تداركات گردان ذوالفقار رفتم. بيرون چادر كفش‌هاي آشنايي را ديدم. به آرامي وارد چادر شدم. پشتش به من بود. گوشه‌اي ايستادم. حسين رو به قبله دستهايش را رو به آسمان بالا برده بود و به آرامي مي‌ناليد. انتهاي دعايش را با سه سلام خاتمه داد.
سرش را كه برگرداند، چشمش به من افتاد. در حالي كه با دست اشك‌هايش را پاك مي‌كرد، گفت:« اين جا چكار مي‌كني؟ ».
گفتم:« اول تو بگو اين جا چه خبره؟ ».
گفت:« بچه‌ها دارن با هم خداحافظي مي‌كنن. من طاقت ديدن اين صحنه‌ها رو ندارم. ».
نگاهم را به چشم‌هاي قرمزش دوختم. حس كردم با دفعات قبل خيلي فرق كرده است. گفتم:«حسين! به دلم افتاده اگه تو اين عمليات شركت كني...».
نگذاشت حرفم را تمام كنم كه با خوشحالي گفت:« يعني مي‌شه؟ ».
گفتم:« تو اين‌جا فرمانده‌ي گردان نيستي. گردان تو مالك اشتره كه توي خط نياوردي. تو جزء پشتيباني گردان ذوالفقاري. ».
با لبخندي شيرين گفت:« گردان چيه، اصل سه نفرن؛ اول خدا، دوم امام زمان و سوم رهبر بزرگمون. ».
بعد دست در گردنم انداخت. مرا بوسيد و گفت:« هر بدي ازم ديدي، حلالم كن! ».
با شروع عمليات لحظه‌اي احساس خستگي نكرد تا حاجتش برآورده شد.

خواهر شهيد:
مي‌خواست برود. با همه خداحافظي كرد. تا جلوي در دنبالش رفتم. آخرين لحظه نگاهي به من كرد و گفت:« نمي‌دونم چرا خدا لياقت شهيد شدن رو به من نمي‌ده؟ ».
گفتم:« اين چه حرفيه؟ ان‌شاءالله كه مي‌ري و صحيح و سالم برمي‌گردي! ».

مادر شهيد:
قبل از شروع جنگ تحميلي، به خانه‌ي همسايه رفتم. گفت:« حاج خانم، خوش به سعادتتون! ».
گفتم:« مگه چي شده؟ ».
گفت:« ديشب خواب شيريني ديدم. ».
گفتم:« برام تعريف كن! ».
گفت:« خواب ديدم حسين شما در ركاب امام حسين در صحراي كربلا مي‌جنگه. به خاطر گرماي هوا حسين تشنه شد. پيش امام رفت و از او آب خواست. امام كاسه‌اي پر از آب به او داد. حسين آب را تا آخر خورد و چيزي نگفت. امام حسين نگاهي به او انداخت و گفت:’ چرا السلام عليك نمي‌گي؟‘
حسين پيش پاي امام زانو زد و گفت:’ من عاشق شمام.‘ بعد در حالي‌كه اشك در چشمانش موج مي‌زد، گفت:’ السلام عليك يا ابا عبدالله!‘ ».

حسين رضواني:
صبح فرداي عمليات كربلاي پنج برگشتيم عقب تا مقدمات كارهاي پدافندي را انجام دهيم و در جلسه‌اي كه با فرمانده تيپ داشتيم شركت كنيم. وقتي حسين مرا ديد، جلويم را گرفت و گفت:« منم مي‌خوام بيام منطقه.».
گفتم:« اون‌جا خيلي شلوغه، هنوز پاكسازي نشده. ».
سعي كردم او را قانع كنم ولي او حرف خودش را تكرار مي‌كرد. حاج آقا احمدي و چند تا از رزمنده‌ها به كمكم آمدند. با او صحبت كردند ولي او تصميمش را گرفته بود.
وقتي راه افتاديم، همراهمان آمد. به منطقه كه رسيديم، حسين دست به كار شد. سراغ سنگرها رفت. توي هر سنگري چند مجروح بودند. او با زخمي‌ها شوخي مي‌كرد و در حالي‌كه آنها قاه‌قاه مي‌خنديدند، كمكشان مي‌كرد تا روي برانكار بخوابند و توي آمبولانس قرار بگيرند.
تا ظهر همين طور اين طرف و آن طرف مي‌دويد و به بقيه كمك مي‌كرد. نزديك اذان بود. داد زدم:« حسين! وقت نمازه. ».
به طرفم آمد. گفتم:« مي‌خوايم نماز جماعت بخونيم. ».
گفت:« بيا برگرديم عقب. ».
با تعجب گفتم:« عقب؟ نماز دير مي‌شه. ».
اشاره‌اي به لباس‌هايش كرد و گفت:« لباس‌هام خونيه، نمازم درست نيست. ».
قبول كردم. دو نفري سوار موتور شديم. من جلو نشستم و او پشت سرم. هوا گرگ و ميش شده بود. منطقه هم در تيررس آتش دشمن قرار داشت. ناچار راهم را كج كردم. سعي داشتم از لابه لاي درختان نخلستان جلو بروم ولي باز هم رگبار گلوله‌ها به سمت ما مي‌آمد. هنوز خيلي از منطقه دور نشده بوديم. ناگهان گلوله‌اي در سينه‌ام فرو رفت و از پشتم درآمد.
درد شديدي در وجودم پيچيد. تعادلم را از دست دادم. از روي موتور افتادم. غلت خوردم و سمت چپ جاده نقش زمين شدم.
چند لحظه بعد حسين هم روي زمين افتاد. گلوله‌اي در سينه حسين فرو رفته و غرق در خون گوشه‌اي افتاده بود. با خود فكر كردم حتماً شهيد شده است.
ناگهان حسين در حالي‌كه دستش روي سينه‌اش بود و قطرات خون از لابه‌لاي انگشتانش بيرون مي‌زد، از جا بلند شد. پريد روي موتور، آن را روشن كرد و به سمت راست جاده كه يك خاكريز بود، رفت. با خودم گفتم حتماً حسين زنده مي‌ماند.
او موتور را تا خاكريز جلو برد. پشت خاكريز ديگر صداي موتور نمي‌آمد. به سختي ناليدم:« حسين، حسين! كجايي؟ ».
كسي جوابم را نداد. با وجود خونريزي شديد، آهسته آهسته خودم را به سمت خاكريز كشاندم. وقتي بالاي آن رسيدم، چشمم به کانال آبي افتاد كه پشت خاكريز وجود داشت. حسين در حالي كه تمام تنش غرق در خون شده بود، نصف بدنش داخل آب و بقيه بيرون آب جا مانده بود. كشان كشان به طرفش رفتم. تمام نيرويم را جمع كردم و داد زدم:« يكي بياد كمك! ».
چند دقيقه‌اي طول كشيد تا نيروي كمكي از راه برسد. به حسين نزديك شدم. لب‌هايش تكان مي‌خورد. صورتم را نزديكتر بردم. از صداي ناليدنش شنيدم ذكر السلام عليك يا ابا عبدالله را مي‌گويد. چند نفري از رزمنده‌ها او را داخل برانكار گذاشتند و به سمت آمبولانس دويدند. رفت و من زنده ماندم.

خواهر شهيد:
يك روز وقتي حسين از مدرسه برگشت، پدرم با عصبانيت شروع به دعوا با او كرد. حسين نگاهي به صورت خشمگين پدر كرد. سرش را پايين انداخت. با ادب گوشه‌اي ايستاد و به حرف‌هايش گوش مي‌كرد.
كار هميشگي‌اش بود. در سكوت و با احترام به حرف‌هاي پدر و مادر گوش مي‌داد.

من و حسين فاصله‌ي سني چنداني نداشتيم. به همين خاطر رابطه‌ي ما گرم و صميمي بود و با هم بازي مي‌كرديم. درك حسين از بچگي بيشتر از سنش بود. در لابه‌لاي حرف‌هايش مي‌گفت:« آبجي! يادت باشه هميشه نمازت رو اول وقت بخون. دروغ هم نگو! ».

شير آب را باز كرد و مشغول وضو گرفتن شد. نگاهي به لباس‌هايش انداختم. با تعجب گفتم:« حسين! مي‌خواي بري باشگاه؟ ».
گفت:« آره، چطور مگه؟ ».
گفتم:« نمي‌دونم چرا يادم مي‌ره تو هميشه وضو مي‌گيري. فکر ‌کردم مي‌خواي نماز بخوني. ».
گفت:« با وضو مي‌رم باشگاه تا روح و جسم با هم پرورش پيدا کنه. يعني اميدوارم اين طوري باشه. ».

مادر شهيد:
چادر را سر كردم. نگاهي به حسين انداختم. مشغول بازي كردن بود. گفتم:« حسين جان! چيزي نمي‌خواي؟ من دارم مي‌رم بيرون. ».
پرسيد:« كجا؟ ».
گفتم:« خونه همسايه روضه دارن. ».
فوري اسباب بازي‌اش را كنار گذاشت و گفت:« منم مي‌آم. ».
گفتم:« تو بازي کن من زود برمي‌گردم. ».
گفت:« بعداً بازي مي‌کنم. ».
با هم به مجلس رفتيم. لابه‌لاي زمزمه‌هاي روضه‌خوان همه اشك مي‌ريختند. حسين نگاهمان مي‌كرد. وقتي جلسه تمام شد، از خانه همسايه بيرون آمديم. حسين گفت:« دعا كن زودتر بزرگ شم و برم شمر رو بكشم كه اين همه امام حسين و خونواده‌اش رو اذيت نکنه. ».

زماني كه احساس كردم باردار هستم، بيشتر سعي داشتم نمازم را اول وقت بخوانم. هميشه وضو مي‌گرفتم، بعد كارهايم را انجام مي‌دادم.
اگر به خانه كسي مي‌رفتم، قبل از خوردن چيزي اول بايد مطمئن مي‌شدم كه مال صاحب خانه پاك است، بعد غذا مي‌خوردم.

خواهر شهيد:
يك روز صبح در خانه پدرم، همه دور سفره نشستيم و مشغول خوردن صبحانه شديم. يك دفعه دخترم از بيرون آمد. نفس نفس مي‌زد. مادرم از او پرسيد:« چي شده؟ کجا بودي؟ ».
دخترم هول شد. نگاه پر از غصه‌اش را به صورتم دوخت و با ترديد گفت:« هيچ جا! ».
کنار خواهرم نشست و چيزي در گوشش گفت. خواهرم لقمه از دستش افتاد. رنگ از صورتش پريده بود. او هم سر در گوش بغل دستي‌اش گذاشت و آن حرف را تكرار كرد و...
چند لحظه بعد، انگار همه مي‌دانستند چه اتفاقي افتاده، جز من و مادرم. دلم شور مي‌زد. همه به مادرم نگاه مي‌كردند.
در اين بين برادرم هم از راه رسيد و پرسيد:« اين جا چه خبره؟ چقدر ساکته؟».
گفتم:« فكر كنم يک چيزي هست که فقط من و مامان نبايد بدونيم. ».
برادرم به مادر گفت:« مامان جان! همه موندن چطوري به شما بگن. مگه نه اين که آرزوي حسين شهادت بود؟ خوب به آرزوش رسيده. ».

مادر شهيد:
چند روز با خانواده به مشهد رفتيم. وقتي برمي‌گشتيم، توي راه حسين خيلي سرفه مي‌كرد. دستم را روي پيشاني‌اش گذاشتم. تبش بالا بود. سعي كردم با پاشويه تب او را پايين بياورم. هر چند راه طولاني به نظر مي‌رسيد، ولي به لطف خدا بالاخره به شهر رسيديم. من و پدرش او را به بيمارستان برديم. دكتر پس از معاينه او از اتاقش بيرون آمد. گفتم:« آقاي دكتر! حالش چطوره؟».
دكتر با ناراحتي سري تكان داد و گفت:« سينه پهلوي سختي كرده. بايد امشب همين جا بمونه تا بهش دارو بديم. ».
دلم پر از غصّه شد. وقتي كارهاي تشكيل پرونده و بستري شدنش تمام شد، به اصرار همسرم، او پيش حسين ماند. من به خانه دخترم رفتم. وقتي وارد شدم، دم در ساك‌ها را ديدم. پرسيدم:« اينها چيه؟ ».
دخترم گفت:« مامان! قراره فردا صبح بريم مشهد. ».
گفتم:« زينت! حسين حالش خيلي بده، چكار كنم؟ ».
دخترم با مهرباني دستش را روي شانه‌ام گذاشت و گفت:« غصه نخور، اگه امشب شفاش رو از امام نگيرم، زوّار امام رضا نيستم. ».
بعد از خوردن شام، دخترم رختخواب‌ها را پهن كرد. من هم توي رختخواب دراز كشيدم. دخترم گوشه‌ اتاق جانمازش را پهن كرد. تا دم‌دماي صبح نماز مي‌خواند. سر به سجده گذاشته بود و ناله مي‌كرد.
وقتي اذان صبح را گفتند، با هم نماز صبح را خوانديم و بعد همراه هم راه افتاديم. در بيمارستان سراغ دكتر رفتيم. دكتر وقتي ما را ديد، در حالي كه مي‌خنديد، گفت:« خدا رو شکر! تب کاملاً قطع شده و حال بچه‌تون الان خيلي خوبه. ».

پدر شهيد:
از اول جواني هميشه سعي مي‌كردم نان حلالي را براي خانواده‌ام تهيه كنم. مراقب بودم از مال مردم كوچكترين لقمه‌اي سرسفره‌ام نيايد. به همين خاطر سراسر زندگي‌ام پر از خير و بركت بود.

ابراهيم سلماني:
در بذله‌گويي‌هايش كم نمي‌آورد. گفتم:« حسين! كي مي‌خواي به ما شيريني عروسيت رو بدي؟ ».
گفت:«من خيلي وقته عروسي كردم. ».
با تعجّب گفتم:« كي؟ چرا به ما خبر ندادي؟ ».
خنديد و گفت:« عروسم جنگه و حجله‌ام سنگر، تير و تركش‌ها هم نقل و نبات عروسيمه؛ حالا از كدومشون تقديم كنم؟ ».

حسين كوثري:
پرسيدم:« به‌نظرت يک پاسدار واقعي كيه؟ ».
گفت:« كسي كه از تمامي جهات اخلاقي، علمي و اجتماعي خودش رو براي سرباز امام زمان بودن آماده كنه. ».

پدر شهيد:
با هم در تشييع جنازه شهيدي شركت كرديم. حسين از هيچ كمكي دريغ نمي‌كرد. وقتي تابوت شهيد را كنار قبرش قرار مي‌دادند، با حسرت گفت:« بابا! خوش به حالش، دعا كن منم مثل اون شهيد بشم. ».

زين‌العابدين عربيارمحمدي:
به عنوان رئيس هيئت تكواندو در جلسه‌اي حضور داشت. من هم جز مدعوين بودم. وقتي صداي اذان ظهر از گلدسته‌هاي مسجد به گوشمان رسيد، هنوز جلسه تمام نشده بود. حسين از جايش بلند شد. ساعتش را نگاه کرد وگفت:« امروز چه زود اذان شد؟ ».
يكي از حاضران گفت:« هنوز كه نتيجه‌اي نگرفتيم. ».
او گفت:« اول نماز بعد كار. ».

با اين كه امكانات زيادي از طرف هيئت تكواندو در اختيارش قرار داشت، با وسواس زياد آنها را فقط براي كارهاي باشگاه استفاده مي‌كرد.
اگر كسي ذره‌اي از آن وسايل را درخواست مي‌كرد، با عصبانيّت مي‌گفت:« اينها بيت‌الماله و من مسؤولم. ».


از سال هزار و سيصد و پنجاه و نه در باشگاه تكواندو با حسين آشنا شدم. به خاطر اخلاق خوش او روابط ما روز به روز صميمي‌تر از قبل شد.
هميشه سر وقت در باشگاه حاضر مي‌شد و همراه بقيه ورزش مي‌كرد. به خاطر پشتكار و استعداد زيادش مراحل ترقي را طي كرد و در مدت كوتاهي كمربند قرمز را در آزمون سراسري كشور از آن خود ساخت.
در كارهاي مديريتي، برنامه‌ريزي و سازماندهي هم فعّال بود. به همين خاطر به عنوان رئيس هيئت تكواندو شهرستان شاهرود منصوب شد.
با وجود عناويني كه صاحب آن بود، ولي همچنان با رفتار خوب و شايسته همه را مجذوب خود مي‌كرد.

مادر شهيد:
حسين شانزده هفده ساله بود. يك شب خواب ديدم در مجلسي هستم كه همه خانم‌ها سر تا پا سياه پوشيده‌اند. خانمي هم بالاي منبر سخنراني مي‌كرد.
وقتي سخنراني‌اش تمام شد، به تعدادي از خواهران كادو داد. منتظر بودم به من هم هديه‌اي بدهد ولي خبري نشد. اعتراض كردم:« چرا به من كادو نمي‌دين؟ ».
آن خانم اشاره‌اي كرد و گفت:« هديه خانم غنيمت‌پور رو بيارين! ».
نگاهم را به جايي كه او نشان داده بود دوختم. چند نفر سيني بزرگي كه روي آن پارچه‌اي كشيده شده بود، برايم آوردند. سيني را جلويم گذاشتند و رفتند. خم شدم. پارچه را كنار زدم. نيم تنه حسين با چشمان بسته‌اش توي سيني بود. خشكم زده بود.
آن خانم گفت:« اينم هديه شما! ».
نگاهي به آن انداختم و گفتم:« حسين‌جان! نمي‌خواي با من حرف بزني؟ ».
حسين لحظه‌اي چشمانش را باز كرد. لبخندي زد و دوباره پلك‌هايش را روي هم گذاشت. از خواب پريدم. تمام تنم خيس عرق شده بود. نفسم به سختي بالا مي‌آمد.
با خودم گفتم:« ان‌شاءالله كه خيره! ».
حدود پنج سال بعد با ديدن جنازه حسين توي تابوتش، خوابم تعبير شد.

پدر شهيد:
قبل از انقلاب يك شب در خواب ديدم، امام خميني به منزل ما آمد و گفت:« فلاني! بچه‌ها رو جمع كن تا نصيحتي به شما بكنم. ».
حرف ايشان را گوش كردم. وقتي بچه‌ها دور هم نشستند، در حالي‌كه نگاهش به حسين بود، گفت:« شما از اول راه راست رفته‌اي، از حالا به بعد هم همين راه رو ادامه بده! ».
حسين هم محو صورت نوراني امام بود. از امام پرسيدم:« چرا شما اين‌قدر به حسين توجه داري؟ ».
گفت:« او در آينده سرباز امام زمان مي‌شه. ».
بعد از چند لحظه امام ايستاد. در حالي‌كه به سمت در مي‌رفت، گفت:«مراقب حسينت باش كه سرباز امامه. ».
قبل از اين‌كه از در بيرون برود، براي سومين بار سفارش حسين را به من كرد و رفت.

ابراهيم سلماني:
با هم مرخصي ده روز گرفته بوديم. وقتي به تهران آمديم، هر كدام سراغ كارهاي‌مان رفتيم. دو روز بعد، تنگ غروب حسين در خيابان مرا ديد. گفت:« فکر کنم بوي عمليات مي‌ياد. مي‌ياي برگرديم منطقه؟ ».
گفتم:« قبوله، بريم. ».
من و اشرفي همراه حسين سراغ فرمانده رفتيم. حسين مدارك را روي ميز گذاشت و گفت:« مي‌خوايم برگرديم منطقه. ».
فرمانده نگاهي به مدارك انداخت و گفت:« حق ندارين برين! ».
حسين هم زود قبول كرد. با هم تا جلوي در آمديم. گفتم:« حسين! تو كه تصميميت رو گرفته بودي، چرا پشيمون شدي؟ ».
گفت:« ترسيدم رفتنمون مورد رضاي خدا نباشه. ».
هنوز از در بيرون نرفته بوديم. توي حياط سپاه حدود صد هزار نفري نيرو براي اعزام آماده بودند. او نگاهي به چهره‌هاي مشتاق آنها انداخت و گفت:« ما بايد به تكليفمون عمل كنيم! ».
دوباره پيش فرمانده برگشتيم. تا ساعت يك يا دو نيمه شب با فرمانده صحبت كرد و توانست حكم اعزام به منطقه را بگيرد.

سعيد اللهياري:
وقتي عمليات والفجر هشت در بهمن ماه شروع شد، فاصله ما با عراقي‌ها فقط ده بيست متر بود. ما اولين گردان خط شكن بوديم كه جلو مي‌رفتيم.
وقتي به لب كانال رسيديم، هوا سردتر از قبل شده بود. نگاهي به آب انداختيم. آنقدر متلاطم بود كه پل رويش هم به شدت تكان مي‌خورد و كسي نمي‌توانست لحظه‌اي روي آن بايستاد.
همراه بقيه نيروهاي گردان مانده بوديم چه كنيم. ناگهان باران هم شروع به باريدن كرد. كار لحظه به لحظه سخت‌تر مي‌شد. در اين بين حسين نگاهي به آسمان كرد. يا ابوالفضل گفت و توي آب پريد. دست‌هايش را به پل گره كرده بود. داد زد:« زودتر رد شين، وقت نداريم. ».
چند نفري بعد از او داخل آب پريدند. پل را نگه‌داشتند تا بقيه نيروها به سلامت از روي پل رد شدند.
حسين جزء آخرين نفراتي بود كه از روي پل رد شد. آن طرف پل شانه به شانه نيروها با عراقي‌ها مي‌جنگيد.

پدر شهيد:
هر بار كه از جبهه برمي‌گشت اول به مشهد مي‌رفت، بعد به خانه مي‌آمد. يك بار از او پرسيدم:« حکايت چيه که اين قدر زيارت امام رضا مي‌ري؟ ».
گفت:« حاجت مهمي دارم، ولي عجيبه كه پام به حرم مي‌رسه آروم آروم مي‌شم. ».
بعد از شهادتش، پانزده روز همه جاي تهران دنبال جنازه گشتيم اما پيدا نشد.
از طرف بنياد شهيد تماس گرفتند و گفتند:« جنازه شهيدتون توي مشهده. ».
با تعجب پرسيدم:« شهيد ما چطوري به اون‌جا رسيد؟ ».
گفتند:« امروز شهدا رو دور حرم امام رضا طواف داديم. كسي به استقبال شهيد شما نيامده بود. ناچار كفن رو باز كرديم و اسم و آدرس شما رو توي جيبش پيدا كرديم. ».



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : غنيمت پور , حسين ,
بازدید : 218
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
يحيايي ,حسين

 

سال هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در اولين روز از دومين ماه سرد زمستان، مصادف با نيمه شب بيست و دوم ماه مبارك رمضان، حسين با تولدش گرمي و نشاط خاصي به كانون خانواده بخشيد.
چون دو پسر قبل از حسين فوت كردند، پدر و مادرش نذر كردندتا او زنده بماند. در يازده ماهگي‌اش او را به پابوس امام رضا عليه‌السلام بردند تا نذرشان را ادا كنند.
تا سن پنج سالگي در روستاي آبخوري بود. بعد از آن به روستاي فضل‌آباد عطاري نقل مكان كردند. پدرش قهوه‌چي بود و به اين طريق امرار معاش مي‌كرد. تا كلاس چهارم ابتدايي را در اين روستا خواند. با مهاجرت به سمنان، پنجم را در دبستان رفعت خواند. پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدايي به مدرسه راهنمايي رفت. كلاس سوم راهنمايي بود كه انقلاب پيروز شد. مثل بچه‌هاي هم سن و سالش در تظاهرات و راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد.
براي دبيرستان در مدرسه شبانه هفت تير مشغول تحصيل شد. روزها سركار مي‌رفت و شب‌ها درس مي‌خواند. او در كارهاي نقاشي و بنايي مهارت خاصي داشت و از اين طريق خرج تحصيلش را در مي‌آورد. همزمان با تحصيل در دبيرستان، در حوزه علميه سمنان درس مي‌خواند و طلبه بود.
بعد از پايان ديپلم در دانشگاه تربيت معلم شهيد بهشتي تهران قبول شد. در دوران تحصيل در تهران، دو بار به جبهه رفت و هر دفعه يك ماه ماند. پس از گرفتن مدرك فوق ديپلم به سمنان آمد. در آموزش و پرورش مشغول شد. او روستاهاي محروم را جهت تدريس انتخاب مي‌كرد. همزمان با تدريس در مدرسه راهنمايي در روستاي سطوه، شب‌ها كلاس نهضت سوادآموزي تشكيل مي‌داد. او در اين راه سختي‌هاي زيادي كشيد. زماني كه در روستا بود، بعد از تعطيل شدن از مدرسه به مسجد مي‌رفت. نماز جماعت برپا مي‌كرد. بعد از نماز سخنراني مي‌كرد و احكام را به مردم ياد مي‌داد. او مردم فقير و نيازمند روستا را مي‌شناخت و به آنها كمك مي‌كرد.
سال اول تدريس او كه به پايان رسيد، سپاه از او دعوت به همكاري كرد. براي گذراندن دوره نظامي به پادگان شاهرود رفت. به مدت پانزده روز آموزش نظامي ديد و سپس براي امتحان به قم رفت. او از آن‌جا در شهريور سال شصت و پنج به جبهه اعزام شد. در لشكر هفده علي‌بن ابيطالب به سِمت معاون عقيدتي سياسي مشغول خدمت شد. بعد از يك ماه به مرخصي آمد. براي تعيين تكليف به آموزش و پرورش رفت و حكم مأموريت نامحدود براي جبهه گرفت. او ازدواج نکرد تا سر انجام در بيست و دوم دي ماه شصت و پنج، در عمليات كربلاي پنج در شلمچه، با اصابت تركش به سر به شهادت رسيد.
پيكر مطهر طلبه و معلم شهيد در امامزاده يحيي سمنان به خاك سپرده شد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان عزيز كه با خون مطهر و معطّر خود جبهه‌ها را آذين بسته و چراغاني نموده‌اند. گرمي و خروش اين خون‌ها، فريادگر آزادي و استمرار دهنده راه خاندان علي عليه‌السلام است.
درود و سلام بر خاندان اكبر و سرور بزرگ عالميان حضرت محمد مصطفي صلي‌الله عليه و آله. درود بيكران از كران تا كران بر امام، مولا و عزيز دلم امام خميني، رهبر فرزانه انقلاب ايران.
خدايا! ما را حسيني واقعي بميران.
خدايا! رزمندگان اين مردان پاك‌باخته حسين را پيروز گردان.
خدايا! دلم از زندان دنيا گرفته است. زنداني كه در هر قسمت حيله‌گري انسان‌هاي شرق و غرب در آن وجود دارد.
خدايا! دلمان را به نور ايمان و معرفت نسبت به خودت روشن و منور فرما؛ زيرا، دل‌هاي خاموش بوي عطر دل‌انگيز عشق به تو را استشمام نكرده‌اند. اين دل‌هاي مرده فقط در بند مال دنياست.
خيلي عجيب است كه انسان‌ها در اين دنياي فاني كه هيچ دلخوشي در آن نيست، دور خود را حصاري كه از دروغ، تهمت، تكبر، غيبت، خودپسندي، شرك و نفاق درست شده، كشيده‌اند. اينان در حقيقت مرده‌هاي متحرك مي‌باشند.
بارالها! دل، جان و روحم فقط تو را مي‌خواهد. مهربانا! ديگر طاقت ماندن در ميان دنيا و مردمانش را ندارم. مرغ روحم مي‌خواهد از وادي گناه و ماده كوچ كند و به ماوراي عشق و صفاي روحاني فرود آيد.
اي انسان‌ها! روح را الهي كنيد و از مسير دنيا خارج شويد. فقط و فقط رضاي خدا را بطلبيد.
پدرم! كه رنج فراوان كشيدي و سختي‌ها را برخودت هموار كردي تا مرا بزرگ كني، خداوند به تو جزاي خير و توفيق عبادت و بندگي عنايت فرمايد!
پدرجان! دعا كنيد، چون دعا مخ عبادت، بنيان و اساس دين و سلاح بزرگ مبارزه با شيطان و نفس مي‌باشد. من در اين سال‌هاي آخر در بيشتر نمازهايم شما را دعا مي‌كردم.
پدر گرامي‌ام! از خدا خواسته‌ام به شما مقاومت و صبر در برابر مشكلات بدهد. مرا ببخشيد! با شهادتم امام حسين عليه‌السلام را در نظر داشته باشيد كه عباس داد، علي‌اكبر و علي‌اصغر كوچكش را در راه خدا داد، براي مظلوميت او گريه كنيد.
مادرم! شب‌هاي سختي را كه براي پروراندن من رنج كشيدي، گريه‌هايي كه كردي و غصه‌هايي كه خوردي هرگز فراموش نمي‌كنم.
مادرم! قبول دارم كه فرزند خوبي براي شما نبوده‌ام، اما عاجزانه مي‌خواهم كه از همه برايم حلاليت بطلبيد.
برادران عزيزم! راه شما را شهدا و راه شهدا را امام حسين عليه‌السلام مشخص كرده است. جبهه‌ها را در همه حال تقويت كنيد.
و شما خواهران ارجمندم! تكليف شما را حضرت زينب‌سلام‌الله عليها مشخص نموده است. مثل او با مشكلات مبارزه كنيد و آنچه را كه براي يك زن مسلمان در اسلام سفارش شده:« حجاب، تربيت خوب بچه‌ها، مهرباني با همسران. » را به نحو احسن انجام دهيد تا شهدا از شما راضي باشند.
دامادهاي عزيزم! شما نيز حسيني عمل كنيد. زندگي، سخن و كردارتان را حسيني كنيد.
اي روحانيون! اي حزب‌الله، اي سپاهيان و اي همه جان‌هاي عاشق، مسؤوليت شما سنگين بود و حالا سنگين‌تر شد. حركت بزرگ خود را آغاز كنيد! دل‌هاي خود را راهي كوي عاشقان كنيد! فرياد بلند خود را از بلنداي قله عشق و ايمان بر سر نفس امّاره فرود آوريد؛ زيرا، همه مصيبت‌هاي دنيا از نفس امّاره است.
اگر مرارت‌هاي دنيا را به خود نچشانيد و در حقيقت اگر الهي نشويد غير الهي هستيد. سختي‌هاي دنيا را بچشيد تا رضاي خدا را درك كنيد.
امت حزب‌الله! سنگرنشينان اسلام را در جبهه‌ها ياري و از خانواده‌هاي شهدا دلجويي كنيد.
اي دليران وادي عشق! شربت محبت امام حسين عليه‌‌السلام را نوش كنيد. با همديگر مهربان و با محبت باشيد. قدر يكديگر را بدانيد و به هم‌نوع ياري رسانيد.
اي انسان‌ها! از خبرچيني و گره در كار هم انداختن بپرهيزيد. ذلت و تنهايي انسان، لحظه‌اي كه وارد قبر شود، بند كفنش را باز كنند و صورت او روي خاك كف قبر قرار گيرد مشخص مي‌شود. تنها همدم انسان در اين لحظه‌ها عمل اوست. مونس محتكران احتكار و مونس غيبت‌كنندگان غيبتهاشان مي‌باشد.
پدر بزرگوارم! شما وصي من هستيد، در اجراي وصيت‌نامه‌ام. كتابهايم را بعد از بررسي اهل فن به كتابخانه عمومي سمنان واگذار نماييد.
مبلغ دو هزار تومان از پولم را به مدرسه راهنمايي سطوه هديه كنيد!
مدت سه پنج‌شنبه و جمعه روزه نذري بدهكارم. مبلغ پانصد تومان از پولم را خمس بدهيد.
اگر در توان شما بود بعد از هر نماز صبح برايم زيارت عاشورا بخوانيد، همانطور كه من انجام مي‌دادم. اگر نتوانستيد حداقل صبح دوشنبه هر هفته يا ماهي يك مرتبه زيارت عاشورا بخوانيد، چون خيلي ثواب دارد.
اي انسان‌هاي مسلمان! قرآن بخوانيد و حق مسجد را برآوريد و حقوق مومنين را درست به جاي آوريد.
از همه دوستان، آَشنايان و همسايه‌ها طلب بخشش و حلاليت مي‌طلبم.
از دوستان معلم و دانش‌آموزانم طلب بخشش دارم. اگر تندي، بدي، خشونت و هر عمل بدي را كه از من ديده‌اند، بر من فقير و بدبخت ببخشند.
خداوند ان‌شاءالله به همه شما پاداش خير عنايت كند!
خرم آن روز كه از اين منزل ويران بروم
راحـت جان طلبم و ز پي جانـان بروم
چون صـبا بـا تـن بـيمار و دل بي‌طاقت
به هـوا داري آن ســرو خرامــان بروم
دلم از وحشـت زنـدان سكندر بگرفت
رخـت بربندم و تا ملك سليـمان بروم
ور چو حافظ بـزنم ره به بـيابـان جنون
هـمره قـافــله سـالار شهـيــدان بروم حسين يحيايي

 

خاطرات
باز نويسي خاطرات از فاطمه روحي
پدر شهيد:
يك بار به اعتراض بهش گفتم:« حسين جان! مي‌شه يک كم وقتت رو براي ما هم بگذاري تا تو رو ببينيم؟ هميشه خدا يا پايگاهي و يا مدرسه. ».
كمرش را خم كرد. دستم را گرفت بوسيد و گفت:« بابا! من خاك پاتم. منو ببخش! ».
گفتم:« عزيزم! خدا تو رو به ما ببخشه. مي‌دوني كه ما هم حق داريم. ».
چند لحظه سكوت همه جا را فرا گرفت. به ساعتش نگاه كرد و گفت:«بابا! با اجازه شما بايد برم. بچه‌ها توي پايگاه منتظرم هستن. ».
از حرفش خنده‌ام گرفت. گفتم:« بعد از اين همه بگو و مگو باز كه تو برگشتي به سر خط. ».
بعد گفتم:« برو بابا، خدا به همرات! مواظب سلامتي خودت هم باش!».

محمدعلي ,برادر شهيد :
زماني كه كوچك بوديم، بچه‌ها را جمع مي‌كرد داخل اتاق ما، بعد از اذان ظهر نماز جماعت مي‌خوانديم. او به مادر مي‌گفت:« مامان! بنشين و به نماز خوندن ما نگاه كن، اگه اشكالي در نماز خوندن بچه‌ها است بعد از نماز بگو تا رفع اشكال كنيم. ».
مادر وقتي شور و شوق ما و حسين را مي‌ديد، خيلي خوشحال مي‌شد. ما به اين طريق سعي مي‌كرديم درست نماز خواندن را ياد بگيريم. از زمان كودكي زمينه روحانيت در وجودش پيدا بود.

پدر شهيد:
گفتم:« حسين! مي‌دوني وقتي بچه آدم بزرگ مي‌شه، پدر و مادر چه نقشه‌ها براش دارن؟ ».
با لبخند مليحي گفت:« نه بابا، چون پدر نشدم كه اين احساس رو درك كنم. ».
گفتم:« دلمون مي‌خواد يک دختر خوب رو برات بگيريم. ».
گفت:« باشه براي بعد. ».
هيچ وقت به اين آرزوي‌مان نرسيديم.

مادر شهيد:
در تربيت معلم دانشگاه تهران كه بود، دوبار به صورت بسيجي اعزام شد. هر دفعه بعد از آموزش به سمنان مي‌آمد و مي‌گفت كه جبهه رفته بوده است. با ذوق و شوق از حال و هواي جبهه تعريف مي‌كرد:« بابا! خودت بايد بياي اونجا رو ببيني وگرنه هر چي بگم، حتي نمي‌توني تصور كني كه چطور جايي است. ».

مهدي آقايي:
آقاي حيدري مي‌گفت:« حسين معلم ما بود در نهضت سوادآموزي. غروبها به خاطر كار زياد و رسيدگي به گاو و گوسفند وقت رفتن به كلاس رو پيدا نمي‌كرديم. اگه هوا باروني و سرد بود، وضع بدتر از اين مي‌شد. اصلاً نمي‌تونستيم به مدرسه بريم. وقت امتحان شده بود. اگه كسي هم مثل من موقع امتحان غايب بود، حسين برگه امتحاني رو به خانه آن شخص مي‌برد و از او امتحان مي‌گرفت. شخصي به نام آقاي محمدخاني چوپان بود. با برف و باروني شدن هوا احتمالاً گوسفندان جو و علف نداشتن. چوپانها دلشون خون مي‌شد و اصلاً حال و حوصله امتحان و مدرسه رو نداشتن. وقتي حسين ديد آقاي محمدخاني غايبه، پنجاه تومن از جيبش در آورد. به من داد و گفت:’ اين پول رو به يک موتور سوار بدين تا دنبال او بره.‘ ايشون توي روستاي كلاته بودن. فرستاد دنبالش. او هم مجبور شد بياد امتحان بده. حسين براي از بين بردن بي‌سوادي خيلي تلاش كرد. ».

محمد اسماعيل‌زاده :
در خانه نشسته بودم و داشتم مطالعه مي‌كردم. با شنيدن صداي زنگ، خودكاري را كه در دستم بود، لاي كتاب گذاشتم و كتاب را بستم. به طرف در حياط حركت كردم. در را كه باز كردم، با دو سه تا از بچه‌ها رو به رو شدم. گفتند:« آقاي مدير! يک ماشين اومده كه با شما كار دارن. ».
گفتم:« باشه، الان مي‌يام. ».
لباسم را پوشيدم و از منزل خارج شدم. جواني را با چهره‌ي مهربان و تو دل برو همراه مردي مسنّ ديدم كه داخل ماشين نشسته بودند. با ديدن من از ماشين پياده شدند. چنان گرم و صميمي با همديگر احوال پرسي كرديم كه گويا آشنايي چند ساله بوديم و فقط چهره همديگر را گم كرده بوديم.
او خودش را حسين يحيايي معرفي كرد و گفت:« اگه خدا بخواد، مي‌خوام بيام به بچه‌هاي اين روستا خدمت كنم. ».
حكم ابلاغ را به من نشان داد و گفت:« ابلاغم رو براي مدرسه راهنمايي ميرزا رضاي كرماني زدن. ».
گفتم:« قدمت روي چشم حسين آقا! بچه‌هاي اين روستا به شما نياز دارن! كي بهتر از شما؟ ».
بعد از كلي گپ و گفتگو گفتند:« بايد يک خونه براي حسين پيدا كنيم.».
گفتم:« كلبه درويشي ما قابل شما رو نداره. ».
پدر حسين مردي محترم و متواضع بود. او دست روي شانه‌ام گذاشت و گفت:« پسرم! شما لطف دارين، اما حسين مي‌خواد توي اين روستا زندگي كنه؛ بايد يک خونه داشته باشه. ».
با هم گشتيم و يك خانه خوب و مناسب برايش تهيه كرديم.

وحيد محبي:
او در تحصيل راسخ و استوار بود و سختي‌هاي زيادي را تحمل مي‌كرد. حسين اگر حرفي به زبان مي‌آورد، به ياد اهل بيت بود. سكوتش ذكر و فكر بود.
هرگاه در محفلي دوستانه سخني از عرفان و عارفان مي‌زديم، او چنان تحت تأثير قرار مي‌گرفت كه شور و شعف را در وجناتش احساس مي‌كرديم. آنقدر شيفته و دلباخته خداوند بود كه روح لطيفش در ملكوت پرواز مي‌كرد.

محمد اسماعيل‌زاده:
سال شصت و چهار مدرسه ميرزا رضاي كرماني، با كمبود معلم مواجه بود. حسين وظيفه داشت بيست و چهار ساعت در هفته تدريس كند. من و او اين مدرسه را اداره مي‌كرديم. به خاطر كمبود نيرو او پنجاه و چهار ساعت به تدريس مي‌پرداخت؛ بدون هيچ شكايت و چشم‌داشتي. با اخلاق و رفتارش طفل گريز پاي را جمعه به مكتب مي‌آورد.
يك روز بهش گفتم:« حسين‌جان! بيشتر از حد توان از جسم خود كار مي‌كشي. با اين وضعيت خيلي خسته مي‌شي. ».
با چهره‌اي گشاده و متبسم گفت:« اين بچه‌هاي معصوم، امكان تحصيل در شهر رو ندارن. اگه كم كاري كنيم از تحصيل محروم مي‌شن. ».
بعد مي‌گفت:« محمدآقا! خدا كمك مي‌كنه كه كار رو خوب پيش ببريم.».
با كار و تلاش خستگي ناپذيرش آن سال، در مجموع مدرسه نود درصد قبولي داشت.

بعد از پايان كلاس به جاي اين كه به خانه‌اش برود، به مسجد محل مي‌رفت و نماز جماعت را برگزار مي‌كرد. دانش‌آموزان پشت سرش به طرف مسجد حركت مي‌كردند.
مردم روستا، در قلب كوير تشنه فرهنگ، از اين كار حسين استقبال كردند و دعاگويش بودند. بعد از نماز سخنراني مي‌كرد. دعاي كميل و دعاي توسل را با لحن زيبا مي‌خواند. به قول حضرت امام خميني رحمت‌الله عليه كه فرمودند:« وظيفه معلم هدايت جامعه به سوي الله است. » او به وظيفه‌اش خوب عمل كرده بود.

مسؤول پايگاه مقاومت بسيج بودم. شور و شوق بچه‌ها براي انجام كار در پايگاه، غير قابل وصف بود. از جمله اين افراد حسين بود. معاونت پايگاه را به عهده گرفته بود. در كارش خيلي احساس مسؤوليت مي‌كرد.
كارهاي متعددي مثل آموزش نظامي، تمرين رژه، تشويق نيرو جهت اعزام به جبهه و جمع‌آوري كمكهاي مردمي به عهده‌اش بود.

« اگر فرهنگ جامعه بالا برود، فقر فرهنگي از جامعه زدوده مي‌شود و بسياري از مشكلات حل مي‌شود. » اين طرز فكر حسين بود. مشغله كاري‌اش خيلي زياد بود. منزل او در روستاي مهدي‌آباد بود. به خاطر كمبود امكانات رفاهي، وسيله نبود كه او بتواند مسير دو تا روستا را طي كند.
ساعت شش عصر، از روستاي خود پياده به روستاي مجاور مي‌رفت. به خاطر تاريكي هوا و نبودن چراغ برق در امتداد جاده‌ها، مجبور مي‌شد، چراغ توري كوچكش را با خود ببرد. در تك‌تك خانه‌ها را مي‌زد و به هر سختي‌اي كه بود افراد بي‌سواد را جمع مي‌كرد و كلاس نهضت سواد آموزي تشكيل مي‌داد.
يك شب هوا طوفاني شده بود. باد زوزه مي‌كشيد و شلاق‌وار بر سر و صورت رهگذران فرود مي‌آمد. با چراغ توري‌اش از منزل بيرون آمد. هنوز چند قدمي نرفته بود كه باد چراغ را خاموش كرد.
به خاطر سردي هوا، كنار بخاري دراز كشيده بودم. ناگهان صداي در را شنيدم. رفتم در را باز كردم. حسين بود. سلام و احوال‌پرسي كرديم. گفتم:« بيا تُو! ».
گفت:« نه، مزاحم نمي‌شم. يک كبريت مي‌خوام چراغم رو روشن كنم.».
گفتم:« توي اين سرما و تاريكي كسي سر كلاس حاضر نمي‌شه، نمي‌خواد بري! ».
با لبخند مليحي گفت:« كبريت برام بيار، داره ديرم مي‌شه. ».
گفتم:« حسين! امشبه رو كوتاه بيا و نرو! ».
كبريت را از من گرفت. بعد از اين كه چراغ را روشن كرد، گفت:«محمود آقا! فكر نمي‌كني تاريكي جهل بدتر از تاريكي هوا باشه؟ ».
گفتم:« خوب چرا! ».
گفت:« الان زمستونه، ممكنه بيشتر وقت‌ها هوا سرد و طوفاني باشه، اگه بخوام طبق شرايط جوي پيش برم كلاسم تعطيله. ».
هر دو با هم خنديديم. دست بر شانه‌اش زدم و گفتم:« احسن بر اين غيرت و همت پسر! ».

بار دوم كه به مرخصي آمده بود، خيلي خوشحال بود. گفت:« شنيدم ديگه مدرسه كمبود نيرو نداره. ».
گفتم:« آره، درست شنيدي. ».
به مدرسه آمده تا به همكاران و دانش‌آموزان سر بزند. بهش گفتم:«مأموريت جبهه كي تموم مي‌شه؟ ».
گفت:« با خداست. »
ديدم چيزي را كادو كرد و به من داد. گفتم:« حسين جان! اين چيه؟ ».
گفت:« چيز قابل داري نيست، كادوي عروسيته. ».
بوسيدمش و گفتم:« شرمنده‌ام كردي. ان‌شاءالله براي عروسي تو هديه بگيرم! ».
لبخند زد و گفت:« راضي‌ام به رضاي او. ».
خداحافظي كرد و رفت. ديدارمان به قيامت كشيد.

عليرضا,برادر شهيد:
يكي از اهالي روستاي سطوه تعريف مي‌كرد:« برو بياي پنهاني و رفتارهاي مشكوكش كنجكاوم كرده بود. تصميم گرفتم ماجرا رو دنبال كنم تا بفهمم اون وقت شب، براي چي و به كجا مي‌ره؟ او نيمه شب‌ها از خانه بيرون مي‌رفت. يک شب بيدار موندم. به ساعت كه نگاه كردم، دوازده و نيم رو نشان مي‌داد. شال و كلاه كردم. كشيك دادم تا او از خانه خارج شد. او جلو و من تقريباً با فاصله پشت سرش حركت كردم. بعد از طي مسافت بين دو روستا، از اين كوچه به اون كوچه، پيچ و خم و... رو پشت سرگذاشت. پلاستيكي كه من توي تاريكي غليظ شب نتونستم محتويات اون رو ببينم، روي دوشش بود. فكرهاي جورواجوري مثل يک خط ممتد از ذهنم عبور كرد. خودم رو جمع و جور كردم و باز هم با نگاه دنبالش كردم. به در خانه‌اي رسيد. توقف كرد. از در و ديوار خانه مي‌شد فهميد كه آدم‌هاي توي اون چه حال و روزي دارن. در زد. خودش رو گوشه‌اي گرفت تا ديده نشه. در باز شد. پسر بچه‌اي كه دست به چشمان خواب آلودش مي‌كشيد، نيم تنه‌اش داخل چارچوب در بود و سرش رو بيرون آورد. او جز بسته داخل پلاستيك كسي رو نديد. براي اون بچه‌ اون‌قدر عجيب نبود كه براي من بود.
او پلاستيك رو برداشت و در رو بست. حسين از همون راهي كه اومده بود به طرف خانه‌اش برگشت. نفس در سينه‌ام حبس شد. احساس حقارت كردم. ».



آثار باقي مانده از شهيد
تا زنده‌ام راهي جز راه حسين را نخواهيم و نخواهم رفت. اينها حسينيان هستند كه چندين روز بدون مهمات و بدون آب و غذاي كافي، در مشهد شهادت مي‌ايستند و راه را بر كافران مي‌بندند.
تفكر و دورانديشي از اهم اموري است كه مسلمان بايد داراي اين حكم باشد و در اين راه حكيم و حاكم باشد.

سلام بر حضرت ولي عصر عجل‌الله كه همه جهان منتظر فرج مولا و صاحبش مي‌باشند.
سلام گرم و صميمي از پشت كوههاي زاگرس، از منطقه جنگي و بزرگ و پر از روح ايمان جنوب. سلام به شما پدر و مادر جليل‌القدرم. درود خدا بر شما عزيزان باد! اميدوارم كه حال شريفتان خوب و خوش بوده باشد و هيچ كسالت روحي و جسمي نداشته باشيد.
مادرعزيزم! خدا مي‌داند و به خودش قسم كه شما را دوست مي‌دارم؛ ولي چه كنم كه جبهه و هواي جبهه نمي‌گذارد راحت بنشينم.
شايد فكر كنيد جبهه سختي‌هايي دارد، اما صفاي مناجات و نماز رزمندگان در سنگر و حسينيه ياد كربلا را در دلها زنده مي‌كند.
ان‌شاءالله خدا قسمت كند تا همه به جبهه بيايند و دلها را نوراني كنند. براي من هيچ دل نگراني نداشته باشيد و با خيال راحت زندگي كنيد. ان‌شاءالله روزي پيچ راديو را باز كنيد كه مي‌گويد:« راه كربلا آزاد شد! ». سلامم را به اخوي‌هاي عزيز، خواهران مكرمه و دامادهاي گرامي برسانيد.

اعوذ بالله من‌الشيطان الرجيم. بسم‌الله الرحمن الرحيم. الحمدالله علي رب العالمين...
خداوند كسي را كه محبوب اوست به بلا، گرفتاري و مشكلات دچار مي‌كند. به قول شاعر كه مي‌گويد:
هـركـه در اين بزم مقرب‌تراســت جـام بــلا بيـشترش مي‌دهند
هركه بود طالب ديــدار دوسـت آه و دم نيــشتـرش مي‌دهند
انسان بايد هر لحظه از خودش بپرسد:« هدفم از آمدن به اين دنيا چه بود؟ ». ما انسان‌ها فقط براي اين به دنيا نيامده‌ايم كه بخوريم و بخوابيم. به دنيا آمده‌ايم تا به كمال برسيم و دل‌هايمان را بتخانه گناه نكنيم.
خان بي‌درد چه ‌داند اشك‌گرم وآه سرد دردمند پخته بايد تا شناسد درد ما
شدگواه عقل عاقل گونه‌هاي سرخ او شاهدان عشق ما اين‌گونه‌هاي ‌زرد ما
كسي كه در بند دنيا باشد، معني اين جمله‌ها را نمي‌فهمد. انسان واقعي بايد از تمجيدهاي بي‌ارزش، هواهاي دنيوي و از عشق‌هاي مجازي ببُرد تا به وصل او برسد. در حقيقت به دنيا پشت پا بزند.
خوشا آنان كه با عزت زگيتي بساط خويش برچيدند و رفتند.
زكالاهاي ايـن آشـفـته بازار مـحبت را پـسنديـدنـد و رفتند.
خوشا آنان كه درميزان وجدان حساب خويش‌سنجيدند و رفتند.
نگرديـدنـد هـرگز گرد باطل حـقيقت را پـرستـيدند و رفتند.
خوشا آنان‌ كه‌ در اين ‌صحنه‌ خاك چوخورشيدي ‌درخشيدند و رفتند.
خوشا آنان كه از پيمانه دوست شراب عـشق نوشـيدنـد و رفتند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : يحيايي , حسين ,
بازدید : 233
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
ميرزاخاني ,رضا

 

سال هزار و سيصد و سي و هشت ه ش در يك خانواده مذهبي در دامغان به دنيا آمد. از كودكي عاشق ائمه و خاندان عصمت و طهارت(ع) بود. او در نماز جماعت و جمعه شركت مي‌كرد و آن را تكليف مي‌دانست. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد.
با آمدن امام خميني رحمت‌الله عليه به ايران و شروع جرقه‌هاي انقلاب اسلامي به همراه دوستان هم محلي‌اش به پاسداري از انقلاب پرداخت.
هميشه فعاليتش را از ديگران مخفي مي‌كرد. در دوران مبارزات انقلاب رضا و برادر ديگرش توسط عمّال شاه دستگير و مورد شكنجه قرار گرفتند.
پس از پيروزي انقلاب، دوره سربازي رضا همزمان با دوران جنگ تحميلي شد. او با تلاش فراوان داوطلبانه به جبهه‌هاي جنوب و گيلانغرب رفت. در طي دوران سربازي سه بار در جبهه زخمي شد. دوبار از ناحيه پا و سر و بار آخر از ناحيه دست در بيمارستان امام رضاي مشهد بستري شد.
در عمليات طريق‌القدس و آزادساز‌ي بستان شركت نمود. بعد از اتمام خدمت سربازي, جذب فعاليت در جهاد سازندگي (سازندگي)شد. همراه بقيه برادران جهادگر در عمليات فتح‌المبين در جبهه رقابيه عين‌خوش مبارزه كرد. پس از آن به عنوان مسؤول واحد مهندسي رزمي و پشتيباني جنگ در جهاد سازندگي فعاليت داشت.
او مدتي بعد به ستاد پشتيباني جنگ حمزه سيدالشهداء اعزام گرديد. در آن جا مسؤوليت قائم مقامي ستاد پشتيباني واحد مهندسي رزمي را به عهده‌ داشت. او مخلصانه در راه خدا مبارزه كرد.
سرانجام در سوم آبان هزار و سيصد و شصت و پنج در منطقه سردشت بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به ديدار حق شتافت.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان

 

خاطرات
بازنويسي خاطرات از فاطمه آلبويه
مادر شهيد:
زماني كه رضا را باردار بودم، بيشتر وقت‌ها نمازم را اول وقت مي‌خواندم. هر وقت همراه بقيه همسايه‌ها به باغ‌هاي اطراف مي‌رفتيم، آنها از ميوه‌هاي باغ مي‌خوردند ولي من نمي‌خوردم؛ زيرا، به حلال و حرام اهميت مي‌دادم.

آخرين بار دو هفته قبل از شهادتش به ديدارمان آمد. به خانه همه اقوام دور و نزديك و دوستانش رفت و از آنها خداحافظي كرد. به همه گفته بود:«ديدار به قيامت. ».

بدون ديدن دوره‌ي خاص نقشه‌ها را مي‌فهميد. جهاد سازندگي تصميم داشت آخر ماه رمضان، او را به آلمان بفرستد تا دوره‌هاي تخصصي مهندسي را آموزش ببيند، ولي او در همان ماه به شهادت رسيد.

‌علي حسن‌بيگي:
در حين عمليات به رضا خبر دادند كه آقاي ترابي به شهادت رسيد. او در جواب گفته بود:« بايد جاي ترابي‌ها رو پر كنيم. ».
حرف آخرش در آخرين لحظات اين بود:« جاي شهدا رو توي جبهه‌ها پر كنين! ».

عباسعلي خوري:
در خرمشهر بوديم كه خبر رسيد يکي از رانندگان بلدوزر به نام آقاي حسيني به شهادت رسيده است. من و رضا رفتيم. يک تانکر آب مصرف کرديم تا خون‌هاي روي بلدوزر را بشوييم.
قرار شد به محل برگرديم. بايد چند کيلومتر در جاده مي‌آمديم. هنوز راه زيادي نيامده بوديم که دشمن شروع کرد به شليک به طرف ما. نور خورشيد به شيشه جلوي تانکر مي‌خورد. عراقي‌ها راحت‌تر روي ما آتش مي‌ريختند.
رضا زود پايش را روي پدال گاز گذاشت و رفتيم. گلوله‌ها در اطراف تانکر روي زمين مي‌خورد.
رضا مي‌خنديد و مي‌گفت:« ما که داريم مي‌ريم. شما جاي لاستيک‌ها رو اون قدر گلوله بارون کنين تا خسته بشين. ».

وقتي پيش ما آمد خيلي خسته بود. گوشه‌اي نشست. سراغش رفتم و گفتم:« برادر! خسته نباشي. ».
گفت:« ممنون! ».
گفتم:« تو چرا اصلاً به فکر خودت نيستي و واسه همه‌ي کارهاي سخت داوطلب مي‌شي؟ ».

نصف شب بود. از خواب بيدار شدم. توي رختخوابش نبود. مثل هر شب رفتم ببينم کجاست.
گشتم تا پيدايش کردم. يک گوشه دور از چادرها، سرش روي مهر بود. کمي که جلوتر رفتم، صدايش را شنيدم. با گريه مي‌گفت:« الهي العفو! الهي العفو... ».
دلم نيامد جلوتر بروم و مزاحم راز و نيازش بشوم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : ميرزاخاني , رضا ,
بازدید : 210
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
غريبي,زين العابدين

 

دوم دي ماه هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در روستاي گرمن در شهرستان شاهرود ديده جهان گشود.
در دامان مادري با تقوا و پدري متديّن رشد كرد. کودکي ونوجواني را در حالي پشت سرمي‌گذاشت كه بيشتر شب‌ها همراه پدر و برادر بزرگترش در نماز جماعت مسجد شركت مي‌كرد. پس از آن تلاوت هر شب قرآن دل و جانش را با معنويت پيوندي عميق داد.
زين‌العابدين تا سال سوم دبيرستان دروس كلاسيك را در شاهرود خواند و سپس به خواندن اصول، علوم و معارف حوزوي قم روي آورد.
با شروع جرقه‌هاي انقلاب اسلامي مجذوب امام خميني و بياناتش گرديد. پاكي درونش، ميل به سوي مبارزه با ظلم و بيداد طاغوتي را رهنمون كرد.
در راهپيمايي‌ها حضور مستمر داشت. علاوه بر آن در تهيه و تكثير و پخش اعلاميه‌هاي امام مي‌كوشيد.
پس از پيروزي انقلاب، در همان روزهاي آغازين تشكيل سپاه پاسداران جذب آن شد. به عشق دفاع از اسلام و وطنش از طرف بسيج به جبهه‌ي جنوب اعزام گرديد. حدود دو ماه در جبهه‌ها حضور داشت. در عمليات محرم هم شركت كرد.
او پاسدار بود و به عنوان مسؤول دفتر رئيس ستاد مشترك به كار خود ادامه مي داد. ازدواج كرد كه حاصل آن دو فرزند است.
در انجام دادن مأموريت‌هاي سخت هميشه پيشقدم بود. پانزدهم ارديبهشت هزار و سيصد و شصت و پنج، براي ياري رساندن به افرادي كه در محاصره سيل جاده ورامين ـ تهران بودند به همراه خلبان رفت. همه افراد سيل‌زده را نجات دادند. در راه بازگشت بالگرد به علت نقص فني دچار سانحه شد. افراد داخل بالگرد از جمله غريبي به شهادت رسيدند.
پيكر مطهرش در گلزار شهداي روستاي گرمن آرام گرفته است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان




وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! تو مي‌داني كه هدفم جز رضاي تو نيست. چيزي جز پاسداري از قرآن كريم و دين بر حق تو، اسلام و لبيك گفتن به نداي هل من ناصر... رهبر انقلاب اسلامي را در نظر ندارم.
پروردگارا! حال كه در اين راه قدم گذاشته‌ام، ياري‌ام نما تا بتوانم دِين خود را به خون شهدا ادا نمايم.
امت ايران! از شما مي‌خواهم امام را دعا كنيد و در نماز جمعه شركت نماييد!
پدر و مادر عزيزم! از شما مي‌خواهم مرا ببخشيد، گرچه وظيفه‌ام را در مورد شما به خوبي انجام نداده‌ام.
خانواده‌ام! از شما مي‌خواهم بعد از شنيدن خبر شهادتم گريه و زاري نكنيد تا به دشمنان بفهمانيد كه در واژه شهادت، كلمه معنا ندارد. افتخار كنيد كه فرزندي داشتيد كه در راه خدا از دست داده‌ايد. در ضمن تقاضا دارم برايم يك سال نماز و روزه‌ي قضا به جاي آوريد و دعا كنيد تا خداوند متعال از گناهانم درگذرد.
زين‌العابدين غريبي



خاطرات

بازنويسي خاطرات از فاطمه آلبويه
مادر شهيد:
بار آخر قبل از رفتنش توي حياط نشسته بود و داشت بند كفش‌هايش را مي‌بست. پرسيدم:« هنوز وقت داري! كجا مي‌ري؟ ».
گفت:« مي‌خوام برم از پدر خانمم خداحافظي كنم. ».
نگاهش را به صورتم دوخت. گفت:« کاش تا شاهرود باهام بياي تا اون‌جا از هم خداحافظي کنيم! ».
گفتم:« خب، همين جا خداحافظي مي‌كنيم. ».
از جا بلند شد و ايستاد. مرا بغل كرد، بوسيد و گفت:« اگه بدي ازم ديدي حلالم كن! ».
مي‌خواست از در حياط بيرون برود. به دلم افتاد كه بار آخريست كه او را مي‌بينم. يك دفعه ته دلم خالي شد و گفتم:« يک دقيقه صبر كن! ».
من داخل خانه رفتم و به حاج آقا گفتم:« مي‌خوام تا شاهرود با زين‌العابدين برم. ».
گفت:« اين قدر نگران نباش! ان‌شاءالله كه صحيح و سالم برمي‌گرده! ».
گفتم:« دلم آروم نمي‌گيره، بايد برم. ».
گفت:« باشه برو، ولي تا شب برگرد! ».
همراهش تا شاهرود رفتم. از همه خداحافظي كرد. در تمام مدت نگاهم به چهره‌اش بود. با هميشه فرق داشت. دلم شور مي‌زد.
بالاخره سوار اتوبوس شد. برايم دست تكان داد و رفت. پانزده روز بعد به شهادت رسيد.

محمدعلي قربانيان :
چهارصد نفر از نيروهاي آموزشي سپاه، نيروهاي دانشكده قم كه هر يك مدارج عالي داشتند، من جمله سرهنگ بابايي در محل آموزشي‌شان بين ورامين و تهران در محاصره سيل قرار گرفتند.
به خاطر حساسيتي كه موضوع داشت از دفتر امام خميني دستور رسيد، هر چه سريعتر براي نجات اين نيروها اقدام نماييد.
چندين هلي‌كوپتر امداد آماده شدند. وسايل ضروري را برداشتند و به محل حادثه اعزام گرديدند. چند بار رفتند و آمدند، ولي كاري از پيش نبردند. در بين جمع زين‌العابدين گفت:« من آمادگي دارم كه اونها رو نجات بدم. ».
آقاي افشار گفت:« ما به زبدگي و توانمندي شما احتياج داريم. شما فرماندهي نيروها را به عهده بگير و هدايتشون كن! ».
برادرم قبول كرد. همراه خلبان و دو نفر از نيروهاي كار كشته سوار هلي‌كوپتر شدند. لحظه حركت پسر خاله‌ام پيش آنها رفت. تقاضا كرد كه او را با خود ببرند اما جا نبود.
هلي‌كوپتر به سمت محل حادثه رفت و در تعيين انجام مأموريت که در شب انجام مي‌شد، به علت نقص فني سقوط کرد. همه سرنشينان از جمله غريبي به شهادت رسيدند.

علي‌اكبر,برادر شهيد:
‌سال هزار و سيصد و پنجاه و شش بود. دو تا عكس امام خميني به دستم رسيد. به اتفاق زين‌العابدين در تظاهرات شركت كرديم. ساعت ده شب شده بود اما هنوز در خيابان بوديم. به بانك ملي رسيديم. زين‌العابدين لحظه‌اي ايستاد. به تابلوي بانک اشاره کرد و گفت:« بيا عكس آقا رو اون بالا بزنيم. ».
گفتم:« خطرناكه، اگه كسي ما رو در حين كار ببينه چي؟ ».
گفت:« توكل به خدا! ان‌شاالله اتفاقي نمي‌افته! ».
بسم‌الله گفتيم و او را روي دوش‌هايم گذاشتم تا قدش به سردر بانك برسد. داشت عكس را مي‌چسباند که يك دفعه سرش گيج رفت. تعادلش را از دست داد. با هم روي زمين افتاديم. نگاهش كردم. رنگش پريده بود. گفتم:« از صبح تا حالا سرپايي. حتماً فشارت پايين افتاده. ».
گفت:« نترس! اتفاقه ديگه، پاشو كارمون رو تموم كنيم. ».
خواهر شهيد:
توي ايام محرم در جبهه بود. شب كه شد، گوشه‌اي نشست. قرآنش را باز كرد و مشغول تلاوت شد. يك دفعه احساس كرد، دلش براي حال و هواي روستا و عزاداري مردم مخصوصاً دسته جات سينه‌زني تنگ شده است. قرآن را بست. رزمنده‌ها را صدا كرد. همه دور هم جمع شدند. او نوحه مي‌خواند و بقيه سينه‌ مي‌زدند.

همسر شهيد:
بعد از ازدواج در كارهاي خانه خيلي كمكم مي‌كرد. گفتم:« شما خسته مي‌شي. من كارها رو انجام مي‌دم. ».
گفت:« وقتي فکر مي‌کنم كار خونه و کمک کردن به همسر چقدر ثواب داره. اصلاً احساس خستگي نمي‌کنم. ».

خواهر شهيد:
دخترم شش ماهه بود. يك روز زين‌العابدين به همراه پدر و مادرم به خانه‌مان آمدند. فاطمه را بغل كرد و گوشه‌اي نشست. چند دقيقه بعد صداي گريه بچه بلند شد. گفتم:« چرا بچه رو گريه انداختي؟ ».
گفت:« روضه حضرت فاطمه رو براش خوندم. طاقت نياورد. ».
بچه را بغل كردم. پرسيد:« اگه گفتي واسه چي گفتم اسم بچه رو فاطمه بگذارين؟ ».
گفتم:« نمي‌دونم. ».
گفت:« براي اين‌كه ان‌شاءالله مثل حضرت زهرا زندگي كنه و بزرگ بشه!».

عباس, برادر شهيد:
تازه ملبس به لباس روحانيت شده بودم. پدرم خيلي دوست داشت برادرم هم روحاني بشود. حتي اگر شده معمّم شود.
زين‌العابدين بعد از رسمي شدن در سپاه، به منزل ما در قم آمد. گفت:«داداش! تصميم گرفتم بيام قم و درس‌هاي حوزه رو هم بخونم. ».
گفتم:« ان‌شاءالله كه بتوني روحاني بشي تا پدر هم خوشحال بشه! ».
گفت:« توكل بر خدا! ».
حدود چهار سال با هم در يك خانه زندگي مي‌كرديم. او توانست تا كلاس چهارم دبيرستان دروس حوزوي را ياد بگيرد. تا اين که تصميم گرفت به جبهه برود. گفتم:« الآن به درسِت برس. براي رفتن به جبهه وقت هست. ».
گفت:« کدوم واجبتره؟ درس يا دفاع از مملکت؟ ».
ساكش را بست و رفت.

قرار بود به جبهه برود. خودم را به منزلش رساندم. ساكش را بسته بود و داشت با همسر و دختر كوچكش خداحافظي مي‌كرد. گفتم:« دخترت تازه به دنيا اومده، يک كم صبر داشته باش! ». قبول نکرد.
از خانواده خداحافظي كرد و با هم رفتيم. وقتي سوار ماشين شد، موضوع را با آقاي افشار كه مسؤول اعزام بود در ميان گذاشتم.
آقاي افشار گفت:« کار کردن براي مردم کمتر از جنگيدن توي جبهه نيست. » و او را به محل کارش بازگرداند.
به سختي راضي شد كه بماند ولي مدت زيادي نگذشت كه به جبهه اعزام شد.

خواهر شهيد:
تابستان بود. بعد از چيدن ميوه‌ها مثل هر سال، زردآلوهاي اضافه را به صورت برگه خشك مي‌كرديم.
مادرم به هر كس از اعضاي خانواده مقداري زردآلو داد. من هم مثل بقيه شروع به كار كردم. بعد از چند ساعت كار همه تمام شد به جز من. به اتاق خودش رفت تا استراحت كند. آن موقع هنوز برق نداشتيم. در تاريكي نشستم. نگاهي به ميوه‌ها كردم. هنوز خيلي مانده بود تا تمام شود. شروع كردم به گريه كردن. چند دقيقه‌اي نگذشته بود. صداي پايي شنيدم. زين‌العابدين با يك فانوس روشن به سمت من مي‌آمد. خوشحال شدم. كنارم نشست. فانوس را گوشه‌اي گذاشت. گفتم:« داداش! همه كارشون رو تموم كردن و خوابيدن. ».
گفت:« چرا گريه مي‌کني؟ ».
اشک‌هايم را پاک کردم. گفت:« اين که گريه نداره، الان خودم کمکت مي‌کنم. ».
گفتم:« نمي‌شه. آخه تو هم خسته‌اي و خوابت مي‌ياد. ».
نگذاشت حرفم تمام شود که گفت:« خيالت راحت! تا برگه‌ها تموم نشن، نمي‌خوابم. ».
با هم مشغول شديم. نزديكي‌هاي صبح کارم تمام شد.

همسر شهيد:
در شهر قم زندگي مي‌كرديم. يك روز دوستش منزل ما آمد. خيلي ناراحت بود. زين‌العابدين پرسيد:« چي شده؟ چرا ناراحتي؟ ».
گفت:« مشكلي برامون پيش اومده كه فقط خدا بايد كمكمون كنه. ».
بعد دست‌هاي زين‌العابدين را در دستانش گرفت و گفت:« واسمون خيلي دعا کن! ».
در جوابش گفت:« توكلت به خدا باشه! ان‌شاءالله يک راه خوب جلوي پاتون مي‌گذاره! ». دوستش كمي اميدوار شد و رفت.
از آن روز به بعد هر شب جمعه همسرم مي‌گفت:« خانم! يادت باشه هر دوتامون در حق اون بنده‌ي خدا دعا كنيم تا مشكلش حل بشه. ».

توي اتاق روبه‌روي آيينه ايستاد. لباس فرم سپاه را پوشيد. خودش را برانداز كرد و گفت:« شهيد زين‌العابدين غريبي. ».
گفتم:« چرا اين حرف‌ها رو مي‌زني؟ ».
گفت:« واقعيته، اگه شهيد بشم عكس‌هام رو روي در و ديوار مي‌زنن، بايد طاقت داشته باشي. ».
بغض کردم و گفتم:« طاقت ندارم. تو هنوز خيلي جووني. دعا مي‌کنم صحيح و سالم برگردي! ».
گفت:« اگه شهيد شدم، خوشحال باش. اگه گريه‌ات گرفت، براي امام حسين و يارانش گريه كن! ».



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : غريبي , زين العابدين ,
بازدید : 195
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
کاظمي ,زمان رضا

 

هشتم دي هزار و سيصد و چهل و يک ه ش در منطقه جهاديه سمنان به دنيا آمد. تا هفت سالگي تحت تربيت مستقيم پدر و مادر قرار داشت.
کوچک بود که سايه پدر را از دست داد. مادر و برادر بزرگش، علي‌اصغر، او را زير چتر حمايتي خود داشتند. زمستان را با هزار سختي مي‌گذراندند. تا سال‌ها پاي چراغ نفتي درسش را خواند. شش برادر و يک خواهر ديگرش هم با سختي بزرگ شدند. پدرش يک کارگاه کوچک گچ با زحمات زياد از خود باقي گذاشته بود. زمان اوقات بيکاري و ايام تعطيل تا سال‌ها به همراه برادرش سنگ گچ را به انبار کارگاه مي‌برد. هيزم تنور نان را هم براي مادر آماده مي‌کرد. کُنده و تنه درخت را برايش خرد مي‌کرد.
به تحصيلش ادامه داد تا اين که ديپلم را در رشته مکانيک از هنرستان شهيد عباسپور سمنان گرفت.
همراه با تحصيل و حرکت انقلابي مردم در تظاهرات ضد رژيم پهلوي شرکت مي‌کرد و با گروههاي حزب‌الله محله جهاديه همکاري فکري و عملي داشت. با تاسيس بسيج به فرمان امام، به عضويت بسيج در آمد. براي مدتي به قم رفت و درس حوزوي خواند. در آذرماه سال شصت به عنوان معلم امور تربيتي در آموزش و پرورش سمنان مشغول به کار شد و تا نيمه خرداد شصت و يک ادامه داد. با اصرار بعضي دوستان استعفاء داد و به سپاه پاسداران رفت.
در اين فاصله، دو بار به عنوان بسيجي به جبهه رفت که يک بار از ناحيه شکم مجروح شد. منطقه حضورش سومار بود. با ورود به سپاه در بخش فرهنگي و تعاون سپاه مشغول به خدمت شد. فردي فرهنگي و مربي قرآن و آشنا به مسائل ديني بود. دوباره ترجيح داد به جبهه برود. اين بار به شهر مرزي مهران رفت و در آن جا به عنوان مسؤول اطلاعات و عمليات گردان مشغول شد. بعد از تحمل زحمت طاقت ‌فرسا عاقبت در عمليات والفجر سه، در هجدهم مرداد شصت و دو، در اثر برخورد ترکش خمپاره، به دست و پهلو به شهادت رسيد. به دليل وضعيت منطقه، پيکرش سه روز در منطقه زير آتش ماند. سپس براي دفن در جوار امامزاده يحيي و دوستان شهيدش به سمنان انتقال يافت. مجرد بود و در طول اين مدت پنج بار به جبهه رفت. در مجموع بيست و دو ماه در دود و باروت و خاک جبهه‌هاي غرب و جنوب زندگي کرد. برادرش عسکر هم در عمليات والفجر هشت، بهمن سال شصت و چهار به شهادت رسيد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اِنّ الذّينَ قالُوا رَبُّناَ اللهُ ثُمَّ استَقَموُا تَتَنَزّلُ عَلَيهِمَ المَلَئکَه...
آنان که گفتند خداي ما فقط الله است و سپس بر اين آرمان مقدس خود پافشاري کردند فرشتگان برآنان فرود آيند...
اين جانب اعتقاد قلبي به وحدانيت خدا و يگانگي وي و اعتقاد به فرستادگان خدا و ائمه اطهار و اعتقاد و علاقه به ولايت فقيه‌ كه بي‌شک ادامه دهنده راه انبياء و ... است دارم.
خدايا! تو را صد هزار مرتبه شکر که به بنده خويش که سر تا پا گنهکار است توفيق عطا کردي تا حضور خويش را در جبهه حفظ نمايد.
خداوندا! اي خالق هستي! اي معبود من! اي کسي که آتشي را که در درونم مشتعل شده بود و لحظه به لحظه زبانه مي‌کشيد با به شهادت رساندنم خاموش نمودي. هم اينک من شهيد شدم تا براي ديگران درسي باشد که درخت تشنه اسلام به خون نيازمند است.
امت شهيد پرور! از رهبري چون امام و حضور خويش در صحنه حتي يک لحظه هم غفلت ننماييد و به طور کلي مطيع اوامر امام باشيد.
اي مادر عزيز و اي مربي هميشگي که از دامان مطهر خويش فرزندي را تربيت نمودي که لياقت شهادت را داشت و توانستي حاصل زحمات چندين ساله‌ات را با کمال افتخار به نزد باري تعالي تقديم نمايي، در روز قيامت با فاطمه زهرا سلام‌الله عليها محشور خواهي شد.
برادرانم! تقواي خدا را پيشه کنيد. پولي که از من باقي مانده است به طلبکارانم بدهيد.
نصف پول را در راه نشر و تبليغ اسلامي صرف نماييد و نصف ديگر آن را به مادر عزيزم بدهيد تا هر طوري که صلاح مي‌داند، خرج کند.
دوستان عزيز! اگر در دوران جهالت و ناداني، از من بدي ديده‌ايد مرا ببخشيد و هر روز در صدد اين باشيد که خودتان را اصلاح نماييد. زمان رضا کاظمي


خاطرات
بازنويسي خاطرات ازحبيب الله دهقاني
مادر شهيد:
سختي‌هاي زيادي کشيدم تا بچه‌ها را بزرگ کردم. دلم مي‌خواست آنها به جايي برسند تا احساس بي‌پدري نکنند. بچه‌هايم خودشان زحمت مي‌کشيدند. کمک حالم بودند. پيش خودم مي‌گفتم:« اگه شده فرش زير پاهام رو بفروشم، نمي‌گذارم بي‌سواد بمونن. ».
همه ‌شان را مدرسه فرستادم. خودشان هم خيلي شوق درس داشتند. زمان تابستانها مي‌رفت سر کوره باباش کار مي‌کرد و خرج مدرسه‌اش را درمي‌آورد. بزرگتر که شد، مي‌رفت تهران پيش برادر بزرگش باطري‌سازي کار مي‌کرد. معلم شده بود. به بچه‌هاي مسجد قرآن ياد مي‌داد.

‌رضا,برادر شهيد:
ماه رمضان بود و چند تا از بر و بچه‌ها را دعوت کرده بودم. به زمان هم گفتم افطار بيايد منزل ما تا دور هم باشيم. قبل از افطار آمد. کمک کرد سفره را چيديم. دوستان آمدند سر سفره نشستند. او سر پا ايستاده بود. با يک چاي افطار کرد. خواستم که سر سفره بنشيند. گفت:« داداش! جاي ديگه هم دعوتم، بايد برم اون‌جا. چون دعوتم کردي، به احترامت اومدم. با اجازه‌ات مي‌رم منزل شهيد کواکبيان. ».

‌علي اصغر,برادر شهيد:
قبل از انقلاب تهران بودم و هر چند وقتي به سمنان مي‌آمدم. چند شبي که خانه بودم، زمان دير وقت به خانه مي‌‌آمد و با دست پر؛ يک مشت اعلاميه و نوار سخنراني. نوارها را به من ‌مي‌داد و مي‌گفت:« داداش! اين نوار سخنراني‌ها جديده. ».
تشنه سخنراني بوديم آن هم از امام يا روحانيون انقلابي. بعضي وقت‌ها آخر شب مي‌زد بيرون و اعلاميه‌ها و نوارها را براي ديگر بچه‌هاي محله مي‌برد. آنقدر زيرکانه جابه جا مي‌کرد و به بچه‌ها مي‌رساند که مأمورها بو نمي‌بردند.

خواهر شهيد:
آن زمان‌ها مثل الان نبود که شيرآب به خانه آمده باشد. مي‌بايست آب خوردن و شستشو را از آب انبار يا جوي آب مي‌آورديم. چند سطل و ظرف داشتيم. يک روز ديديم چند سطل کوچک آورد و سطل‌هاي بزرگ را کنار گذاشت. پرسيدم:« داداش! چرا اين کار رو کردي؟ اينها که سالم بود. ».
گفت:« وقتي نيستيم ننه خودش مي‌ره آب بياره. سطل‌ها بزرگ هستن و او اذيت مي‌شه. اگه سطل کوچک باشه و ما هم نباشيم، مي‌تونه آب بياره. ».

حسن,برادر شهيد:
آماده شده بودم که بروم باشگاه کشتي. ديدم با موتور آمد. يک کم دير شده بود و وقت هم برايم مهم بود. اگر مي‌خواستم منتظر باشم تا وسيله‌اي گيرم بيايد دير مي‌شد. بهش گفتم:« زمان! يک دقيقه زحمت بکش من رو به باشگاه برسون، داره ديرم مي‌شه. ».
گفت:« مگه نمي‌دوني موتور مال سپاهه؟ من اجازه ندارم غير از کار سپاه استفاده کنم. الآن هم که اومدم براي کار سپاه بوده. حاضرم يک تاکسي بگيرم تا تو رو بروسونه ».
اولش ناراحت شدم، ولي بعد حق را به او دادم.

صاحب,خواهر شهيد:
من توي خانه از همه کوچکتر بودم و او توي خانه حکم معلم را داشت. هم به درس خواندن و هم به رفت و آمدم نظارت داشت. گاهي با امر و نهي کردنش به من خط مي‌داد. بعضي وقت‌ها ديکته مي‌گفت و مسأله رياضي مي‌داد. مثل يك معلم درس را به من مي‌فهماند.
از من مي‌خواست هر موقع درسم را نفهميدم، به او بگويم. آنقدر با من دوستانه رفتار مي‌کرد که براي پرسيدن خجالت نمي‌کشيدم.

‌علي‌اصغر,برادر شهيد:
يک روز به مغازه آمد و بعد از حال و احوال از حرکاتش فهميدم چيزي را مي‌خواهد به من بگويد. پيش دستي کردم تا با خجالت نخواسته باشد، خواسته‌اش را بگويد.
گفت:« داداش! راستش کسي رو غير از شما پيدا نکردم. مي‌خوام چند تا از بچه‌هاي مدرسه‌ رو ببريم ديدار خانواده‌ي شهدا. ».
سوئيچ را بهش دادم و رفت. همين طور سرم به کار بند بود، ديدم زد به پشتم و گفت:« داداش! خيلي ممنون. دستت درد نکنه. اجرت با شهدا. ».
گفتم:« چي شد زود برگشتي؟ نکنه پشيمون شدي؟ ».
گفت:« نه داداش، وقتي ديدم چند تا از اين بچه‌ها شايد سخت‌شون باشه پشت وانت بشينن و يا خداي ناکرده اتفاقي براشون بيفته و براي تو هم دردسر بشه نظرم عوض شد. اگه مي‌شه به جاي اون يک سواري تهيه کن! ».
فوري رفتم ماشين يکي از دوستان را گرفتم و آنها را بردم. بچه‌ها خيلي خوشحال شدند و تحت تأثير قرار گرفتند.

عباس,برادر شهيد:
دکتر مرا که ديد، سؤال کرد:« شما با شهيد زمان چه نسبتي دارين؟ ».
گفتم:« برادرمه. چطور؟ ».
گفت:« اگه مي‌بيني من به اين جا رسيدم و دکتر شدم مديون اين شهيدم. او با داير کردن کلاس و بحث اعتقادي و کار فرهنگي دست ما رو گرفت و با انقلاب و اسلام آشنا کرد. اگرچه نمي‌تونم جبران لطف و محبت‌هاش رو بکنم ولي به يادش هر سال عيد نوروز که مي‌شه شاخه گلي مي‌خرم و مي‌برم سر مزارش. ».

برادر شهيد :
بعد از عمليات محرم بود كه با ما تماس گرفت و گفت:« داداش! يکي از دوستانم سخت مجروح شده و به بيمارستان اهواز منتقلش کردن. شما که مسجد مي‌رين به مردم بگين براي شفاش دعا کنن! ».
من هم بر حسب وظيفه اين کار را کردم. وقتي از جبهه برگشت موضوع را سؤال کردم. گفت:« عمليات محرم يکي از دوستانم مجروح شد و خون زيادي از او رفته بود. وضعيت منطقه طوري نبود که به عقب انتقالش بِدَن. هوا سرد بود. پتويي پيدا کردم و سرش انداختم. محل و حدود جغرافيايي رو مد نظر داشتم. وقتي وضعيت منطقه آرومتر شد، با يکي از دوستان به سراغش رفتيم. تا آن جا برسيم هزار فکر و خيال به سرم مي‌زد. نکنه اين چند ساعت اونقدر خون ازش رفته كه شهيد شده باشه. به هر حال رسيديم بالاي سرش. رمق نداشت اما زنده بود. با سختي او رو به اورژانس برديم و از آن جا با آمبولانس به اهواز انتقال داديم. بحمدالله با دعاي مردم حالش خوب شد ».

‌رضا,برادر شهيد :
در مغازه مشغول کار بودم. هر وقت مي‌خواست کمکم کند، لباسش را درمي‌آورد و بدون معطّلي دست به کار مي‌شد، ولي هر وقت ماشين مي‌خواست، مثل کسي که با رودربايستي چيزي بخواهد، مي‌ايستاد. گفتم:«کاري داري؟ ».
گفت:« اگه ماشين رو نمي‌خواي، يکي از دوستام مي‌خواد اثاث‌کشي کنه، وضعش هم خوب نيست که بخواد کرايه بده. ».
ماشين را بهش دادم و کارش که تمام شد، پول در آورد كه با سوئيچ بدهد به من. گفت:« از خودم دارم مي‌دم. آخه يک بار دوبار نيست که مزاحمت مي‌شم. يک جوري باشه كه دفعه‌هاي بعد هم روم بشه بيام ماشينت رو بگيرم. ».
گفتم:« داداش جان! ماشين مال خودته. هر موقع کار داشتني، چه اين‌جا و چه خانه، بيا ببر! ».

علي‌اصغر,برادر شهيد:
وقتي از جبهه مي‌آمد، برايمان تعريف مي‌کرد. از صحبت‌ها و خاطراتش خوشمان مي‌آمد. دلمان مي‌خواست بيشتر تعريف کند. مي‌گفت:« جبهه همش اينهايي که گفتم نيست. خيلي چيزها رو نمي‌شه زباني گفت. آدم بايد بياد از نزديک ببينه. نترسيدن بچه‌ها از آتش سنگين دشمن رو که نمي‌شه زباني بگم. طاقت‌ بچه‌ها در مقابل نرسيدن آب و غذا رو که نمي‌شه به زبان آورد. ».

تا کوچکترين وقتي پيدا مي‌کرد، خودش را به بر و بچه‌هاي توي کوچه و خيابان مي‌رساند. با آنها گرم مي‌گرفت و با هر کدام يک جوري رفيق مي‌شد. قصدش اين بود بچه‌ها را جذب انقلاب و علاقه‌مند به جبهه بکند. مخصوصاً بچه‌هايي که بي‌تفاوت يا منحرف بودند.
يک روز گفتم:« زمان! چيه دنبال بعضي از اين بچه‌ها مي‌ري که تموم هيکلشون دو ريال نمي‌ارزه؟ مغز خودت رو براي اينها خالي مي‌کني؟ ».
گفت:« داداش! اوني رو که انقلابي و مسجديه اگه تا دم در سينما هم ببري، وقتي رهاش کني مي‌ره به طرف مسجد، اما کسي که اهل سينما و الواتيه بايد با او دوست بشيم تا از اين طريق پاشون رو به مسجد باز کنيم. اون وقت کم‌کم با بچه‌هاي جبهه‌ اخت مي‌شن. ».

طاهره زماني‌پور,همسربرادر شهيد:
هميشه لباس مرتب و اتو کرده مي‌پوشيد. از شلختگي بدش مي‌آمد. براي پوشش ما هم خيلي حسّاس بود. با اين که من بزرگتر از او و زن داداشش بودم، گاهي از نهيبش مي‌ترسيدم. رويش به ما باز بود و اگر تذکّري مي‌خواست بدهد خجالت نمي‌کشيد.
يک روز چادر معمولي سرم انداختم و داشتم مي‌رفتم تکيه. صدايم زد و گفت:« زن داداش! کجا مي‌ري؟ ».
گفتم:« دارم مي‌رم تکيه. ».
گفت:« آدم وقتي تکيه و مسجد مي‌ره، بايد لباس و پوشش سنگين باشه. بايد شأن اين مکان‌ها رو حفظ کنيم. ».

صاحب,خواهر شهيد:
چند بار اتفاق افتاد که از خواب بيدار مي‌شدم و مي‌ديدم صداي ناله مي‌آيد. آهسته نگاه مي‌کردم. زمان بود. يک تکه گليم مي‌انداخت زمين، نماز شب مي‌خواند و گريه مي‌کرد. به رويش نمي‌آوردم که تو نماز شب مي‌خواندي. از آن موقعي که جبهه رفت، وقتي برمي‌گشت نماز شبش ترک نمي‌شد.

دوازده سيزده سالم بود. آن موقع من دانش‌آموز بودم و او معلم. مرتب و منظم بودن را از او ياد گرفتم. تمام کارهايش را به موقع و منظم انجام مي‌‌داد. هر چيزي را جاي خودش قرار مي‌داد. از بي‌نظمي بدش مي‌آمد. لباسش را که مادرم مي‌شست، او فوري اتو مي‌کرد و در کمدش مي‌گذاشت. کتابهاي درسي و مطالعاتي را در قفسه و طاقچه، منظم و مرتّب مي‌چيد و شماره‌گذاري مي‌کرد. اوراق امتحان بچه‌ها را خيلي تميز نگه‌داري مي‌کرد تا اين‌که همه را تصحيح کند. وقتي هم مي‌خواست جبهه برود، وسايل شخصي‌اش را داخل کمد مرتب مي‌چيد، بعد هم سفارش مي‌کرد تا برنگشته‌ام کسي حق ندارد به کمدم دست بزند.

محمدعلي صفائيان وغلامعلي مثبت شاهجوئي:
اوايل انقلاب گروههاي التقاطي از جمله توده‌ايها، مارکسيست‌ها و منافقين براي اظهار وجود خود در هر گوشه خيابان و چهار راهها بساط کتاب و نشريه پهن مي‌کردند. زمان براي مقابله با آنان بحث مي‌کرد و با اطلاعات خوب و مطالعاتي که در زمينه افکار آنان داشت، خيلي خوب از پس آنان برمي‌آمد. سعي مي‌کرد با زبان نرم و خوش آنان را متقاعد کند. اگر براي افراد لجوج تأثير نداشت، براي کساني که در آن جمع بودند، اثر مثبت مي‌گذاشت.
بهش گفتم:« خودت مي‌دوني که اينها اجير ديگران هستن و حرف حساب هم سرشون نمي‌شه، براي چي بحث مي‌کني؟ ».
گفت:« ما وظيفه داريم اونها رو از انحراف فکري برگردونيم. اگه روي تماشاچي‌ها هم اثر بگذاريم ما کار خودمون رو کرديم. ».

محمدعلي صفائيان:
نسبت به انقلاب بي‌تفاوت بودم. يک روز آمد کنارم و به کنايه، طوري که بهم برنخورد، گفت:« اين بني‌صدر لعنتي با سخنراني و کلمات قلمبه و سلمبه‌اش که هيچ چيز از اقتصاد نمي‌دونه به خورد مردم بيچاره و بچه‌هاي ساده مي‌ده. بعضي‌ها هم که از نظر بينش سياسي ضعيفن حرفش رو قبول مي‌کنن. در صورتي که تشخيص حق و باطل کار خيلي سختي نيست. ».
بعد هم يکي دو تا نوار سخنراني به من داد و خواست که زودتر گوش کنم و برگردانم. از همين طريق با هم رفيق شديم و رفاقتمان هم ادامه پيدا کرد. الآن خودم را مديون او مي‌دانم.

فاطمه,برادرزاده شهيد:
کوچک بودم. با يک دوربين توي دستش آمد توي حياط. گفت:«عمو! برو به خودت برس و روسري قشنگ سرت کن، عطر و ادکلن به خودت بزن، اون قاب عکس امام هم که توي خونه‌تون است بيار. ».
گفتم:« عطر براي چي؟ ».
گفت:« براي اين که عکست هميشه بوي عطر بده. ».
من هم که فکر کردم راست مي‌گويد، اين کار را کردم. موقع عکس گرفتن آنقدر بالا و پايين کرد. هي من را از حالتي به حالت ديگر تغيير مي‌داد. گاهي هم مي‌گفت:« عموجان! اين طوري نه، يک کم بچرخ يا به اين شکل بايست. ».
وقتي مي‌ايستادم، مي‌گفت:« بشين. ».
نيم ‌ساعت براي يک عکس گرفتن سرکار بودم. بعد از چند سال، با نگاه کردن به آن عکس به ياد شوخي‌هايش مي‌افتم.

طيبه,برادرزاده شهيد:
روزهاي بگير بگير انقلابي‌ها توسط مأمورهاي شاه بود. يک روز ديدم عمو زمان با آقاي سيادت‌پور با يک گوني به منزل ما آمدند و يک راست رفتند زير زمين و بعد هم دست خالي آمدند بيرون. بچه بودم. حس کنجکاوي‌ام گل کرد. رفتم ببينم توي گوني چيست. هر چه گشتم پيدا نکردم. آنها رفته بودند. برادرم مجيد همين که آمد خانه، موضوع را بهش گفتم. با هم رفتيم زير زمين و او سريع متوجه شد که گوشه‌اي از کف زيرزمين خاکش بهم خورده است. روي آن را برداشت. گوني را پيدا کرديم. آن زمان‌ها مثل الان نبود که کف خانه و زيرزمين موازئيک و سراميک باشد. صدايش را در نياورديم تا اين که عمو دوباره به خانه‌مان آمد. قبل از اين که حرفي بزنيم، گفت:« عموجان! يک گوني رو که داخلش اعلاميه و عکس امامه توي زيرزمين قايم کرديم، به کسي نگين و کسي هم بو نبره. اگه يک موقع پليس‌ها بفهمن پدرمون رو درمي‌يارن.».
ما هم قول داديم. بعد از مدتي آمد و آنها را برد.

نجمه نقاشيان,همسر برادرشهيد :
يک روز در زد و آمد توي حياط. من هم مشغول جمع و جور کردن بودم. آمده بود حال داداش و بچه‌هايش را بپرسد. خواستم بنشيند و چايي برايش بياورم. با بچه‌ها شوخي کرد و بالا و پايين‌شان انداخت. کارم که تمام شد، نشستم. از او پذيرايي کردم. آماده رفتن که شد، ازش خواستم ظهر پيش ما بماند. گفت:« اومدم يک سر بهتون بزنم. ».
خداحافظي کرد و تا دم در حياط دنبالش رفتم.
صورتش را برگرداند و گفت:« زن داداش! اگه يک چيزي بهت بگم ناراحت نمي‌شي؟ ».
يکه خوردم نکند حرکت زشتي از من سر زده. تا رفتم جوابش را بدهم گفت:« چيز مهمي نيست، مي‌دوني روي بلوزت چي نوشته شده؟».
گفتم:« نه والله. انگليسي نوشته، متوجه نمي‌شم. ».
گفت:« اگه نپوشي يا پاک کني بهتره. ».
ديگر به او چيزي نگفتم. يک بار دختر يکي از همسايه‌ها به خانه‌مان آمد. از او خواستم که بگويد چي نوشته شده. ديدم حق با زمان است.

يک روز رفت توي حياط و بچه‌ها را صدا زد. جلو حوض نشست و به آنها ياد داد که چطور وضو بگيرند. مي‌خواست بچه‌هايم را از کوچکي به احکام آشنا کند.
به بچه‌ها خيلي علاقه داشت. آنقدر محبت مي‌کرد که بچه‌هايم به او وابسته شده بودند. اگر چند روز او را نمي‌ديدند، سؤال مي‌کردند:«پس عمو کي مي‌ياد؟ ». هر وقت هم که مي‌آمد، يک چيزي برايشان مي‌آورد. دست خالي نبود. گاهي هم ضرب‌المثلي در حد سن و سالشان مي‌پرسيد. طوري که بتوانند جواب دهند. جايزه نقدي مي‌داد و يا قول مي‌داد، دفعه ديگر برايشان بخرد.

غلامرضا دهرويه:
پشتکار و جديت در کار داشت. گروه سرودي تشکيل داده بود. من هم جزء گروه بودم. با کسي رودربايستي نداشت. اگر در کار جمعي كسي اشتباه مي‌کرد، حتماً تنبيهش مي‌کرد. جذبه‌اي که داشت کسي جرأت نمي‌کرد تنبلي کند. اگر قرار بود گروهش در جايي کاري را اجرا کند، آنقدر تمرين مي‌کرديم تا کسي اشکال نگيرد. وقتي هم کار خوب درمي‌آمد همه را تشويق مي‌کرد.

سيدربيع سيادتپور:
خيلي با هم صميمي و مثل دو تا برادر بوديم. يک روز ديدم توي فکر است. حال و احوال کرديم ولي هنوز هم دمغ بود.
گفتم:« زمان! چي شده؟ کشتي‌هات غرق شده؟ چرا توي فکري؟ ».
گفت:« موندم که همين کار معلمي رو ادامه بدم يا برم سپاه؟ بعضي از دوستان اصرار دارن که برم سپاه. بعضي ديگه مي‌گن معلم باشي بهتر مي‌توني خدمت کني با اين وضعيت فرهنگي کشور. مي‌ترسم با قبول کردن تدريس توي مدرسه نتونم برم جبهه ».
بعداً رفت سپاه.

حسن عزالدين:
رسيديم توي منطقه و شروع کرديم به چادر زدن. مي‌گفتند منطقه چنگوله است. اولين بارم بود که به آن منطقه رفته بودم. کار که تمام شد، به نمازظهر نزديک شديم. وضو گرفتيم و آماده شديم. يک موتورسوار که با چفيه سر و صورتش را پوشيده و پر از گرد و خاک بود، جلوي ما ترمز زده و من را بغل کرد و بوسيد. به جا نياوردم تا اين که سر و کله‌اش را باز کرد. ديدم زمان است. مجدد همديگر را بغل گرفتيم و شروع کرديم به بوسيدن و... . پرسيدم:«کجا بودي با اين سر و وضع؟ ».
گفت:« هر روز کارمون همينه. رفته بودم شناسايي. ».
ديد كه وقت نماز است او هم آماده شد. با هم رفتيم نماز. از بر و بچه‌ها خبر گرفت. وقتي بهش گفتم که چه کساني از جهاديه آمده‌اند خيلي خوشحال شد. تعدادي را همان موقع توي نماز ديد. بعد از نماز هم گفت:« با هم بريم بقيه بچه‌ها رو ببينيم ».

طاهره زماني‌پو,همسربرادرشهيد:
اول زندگي‌ با مادرشوهرم توي يک حياط زندگي مي‌کرديم. هم به زندگي خودم مي‌رسيدم و هم در پخت و پز و شست‌وشو به آنها کمک مي‌کردم. زمان گفت:« زن داداش! زحمتت نيست لباس‌هاي من رو اتو بزني؟ ».
گفتم:« چه زحمتي؟ به چشم همين الان مي‌رم اتو مي‌کنم. ».
چند لحظه بعد آمد بالا. يا الله گفت و آمد جلوي در اتاق. ديد مشغول اتو زدن هستم، گفت:« زن داداش! عذر مي‌خوام وضو داري؟ ».
تعجب کردم وگفتم:« چه‌ طور؟ ».
گفت:« آرم روي جيب بلوز آيه قرآن نوشته شده. خواستم بدوني كه...»

يک روز خيلي ناراحت بود و مثل هميشه نمي‌خنديد. اول فکر کردم بيرون با کسي حرفش شده و يا از ما بدي ديده. دلم طاقت نياورد و پرسيدم.
گفت:« مردم يک بچه داشتن فرستادن جبهه. ».
گفتم:« شما که هميشه جبهه‌اين. بعضي وقت‌ها هم دو سه تايي...».
گفت:« همين آقاي شحنه، محمدرضايش رفته جبهه. ».

حسن ادب:
در ادامه عمليات رمضان به ما مأموريت شناسايي داده بودند. به دويست سيصد متري عراقي‌ها رسيده بوديم. هنوز بايد به کارمان ادامه مي‌داديم. بچه‌هاي تهران هم توي همان منطقه مأموريت داشتند. همين طور که تمام منطقه و حرکات را زير نظر داشتيم، متوجه شديم که موتوري روي زمين افتاده است. حسّاس شديم و خيلي با احتياط سرک مي‌کشيديم. بچه‌هاي تهران مواظب ما بودند. با اشاره به ما فهماندند که جلوتر نرويم.
به عراقي‌ها نزديک شديم و کاملاً در تيررس آنها بوديم. زمان گفت:«بچه‌ها! آيه وَجعَلنا... رو بخونين. » از حضور و هوشياري عراقي‌ها متوجه شديم آنها به حضور ايراني‌ها در منطقه مشکوک شده‌اند. سه چهار نفري خواستيم يک تصميمي بگيريم. با خودمان گفتيم:« اگه بمونيم يک خطري داره و اگه برگرديم هم معلوم نيست موفق بشيم. ».
زمان پيشنهاد داد:« همين طور که آيه رو مي‌خونيم عقب گرد مي‌کنيم ولي هر کدام به يک طرف. ».
فرار از منطقه همان و تيراندازي همان. تير بود که از چهار طرف ما عبور مي‌کرد.

حسن عزالدين:
با اين کارش داد من را در آورد و بالاخره گفتم:« مجبوري اين همه امتحان از بچه‌ها مي‌گيري؟ تو که پدر اينها رو در آوردي. ».
تازه معلم شده بود. هفته‌اي نبود که او از بچه‌ها امتحان نگيرد. گاهي که نمي‌رسيد تصحيح کند از من کمک مي‌خواست. خودم هزار تا کار داشتم. وقتي اعتراض کردم،گفت:« اگه درس رو از بچه‌ها نپرسيم يا امتحان نگيريم نمي‌خونن. تا چشم به هم بزني فصل امتحانات مي‌رسه. پدر و مادرهاشون با هزار بدبختي و زحمت يک لقمه نون در مي‌يارن و بچه‌هاشون رو مي‌فرستن مدرسه که به جايي برسن. ».

مرضيه تدين‌فر,همسربرادرشهيد:
زمان توي عمليات محرم با برادرم بودند. برادرم در آن عمليات شهيد شد. چند ماه بعد به خانه‌مان آمد و گفت:« آمادگي دارين تعدادي از دانش‌آموزها رو بيارم اين جا، هم شما براشون صحبت کنين و هم من از عمليات محرم بگم؟ ».
ده پانزده تا از جوانها را آورد. زيارت عاشورايي به ياد شهيد خواندند و خانواده ما هم خوش آمد گفتند و چند کلامي صحبت کردند.
بعد هم زمان چند دقيقه‌اي از عمليات محرم برايشان تعريف کرد. چون خودش اطلاعات گردان بوده و منطقه را شناسايي کرده بود، صحبت‌هايش بچه‌ها را ميخ‌کوب کرد.

نجمه نقاشيان,همسربرادرشهيد:
بعد از عروسي‌مان منزل مادرشوهرم مي‌نشستيم. زندگي ما تقريباً مشترک بود. احساس جدايي نمي‌کرديم ولي به خاطر رفت و آمدهايي که برادر شوهرهايم داشتند، معذّب بوديم. شوهرم به فکر اين بود تا زميني مناسب بخرد و خانه بسازيم. روزي زمان آمد و گفت:« داداش خونه است؟ ».
گفتم:« نه، رفته خانه بابام الآن برمي‌گرده. ».
گفت:« زميني رو ديدم كه جاش خيلي خوبه و قيمتش هم مناسبه، مي‌خواستم با داداش بريم ببينيم. ».
عجله داشت تا شب نشده زمين را ببينيم. من را سوار ماشين کرد و رفتيم دنبال حسين آقا، تا با هم سر زمين برويم. جاي زمين و قيمتش مناسب بود. به خاطر عدم توانايي مالي، حسين آقا قبول نکرد. زمان گفت:« داداش! اين طور زمين با اين قيمت ديگه معلوم نيست گيرت بياد، غصه پولش رو نخور، منم کمکت مي‌کنم. داداش‌ها هم هر کدومشون مبلغي پول بِدَن قضيه حل مي‌شه. ».
زمان اصرار داشت، ولي شوهرم قبول نکرد.

عباس,برادر شهيد:
هم درس حوزوي خوانده بود و هم دو سال معلم بود. از فن بيان خوبي برخوردار بود. سابقه‌اي هم در تشکيل و راه‌اندازي گروه سرود داشت. استفاده از جلساتي که حاج آقا ادب داشت هم بي‌تأثير نبود. موقع اعزام نيرو به جبهه كه مي‌شد، يکي از کارهايش جذب نيرو بود.
يک بار بيش از صد نفر را در مسجد جمع کرد و برايشان از بسيج و جبهه صحبت کرد. جلسه خوبي بود.

مرضيه تدين‌فر,همسربرادر شهيد:
عضو انجمن اسلامي مدرسه بودم. زمان با برادرم حسين و تعدادي ديگر از بچه‌ها، در گروه الخمينيون فعاليت مي‌کردند. اين گروه عليه رژيم شاهنشاهي فعاليت مي‌کردند. وقتي که زمان وارد سپاه شد، در قسمت تبليغات فرهنگي مشغول به كار شد. از طرف مدرسه به او مراجعه مي‌کردم تا محصولات فرهنگي سپاه را براي دانش‌آموزان ببرم. اگر چه همه با هم فاميل بوديم و از طرفي با برادرم دوست بود، ولي هر موقع به او مراجعه مي‌کردم مثل افراد غريبه برخورد مي‌کرد.
سرش را بلند نمي‌کرد. همان طور که سرش پايين بود، صحبت مي‌کرد و کارم را راه مي‌انداخت.

منصور در يکي از عمليات‌ها مجروح و در بيمارستاني در مشهد بستري شده بود. زمان با داداش حسين به منزل ما آمدند. آنها تلفن نداشتند. مي‌خواستند به او تلفن بزنند و حالش را بپرسند. نمي‌دانم چه طور شماره تلفن بيمارستان را پيدا کرده بودند. اين دو تا خيلي شلوغ و شوخ بودند. زنگ زدند و داخلي که وصل شد و فهميدند خود منصور گوشي را گرفته، اول با تغيير صدا سر به سرش گذاشتند و بعد از اين که کلي او را سر کار گذاشتند، خودشان را معرفي کردند. چقدر با هم صحبت کردند و خنديدند.
تلفن که تمام شد، زمان گفت:« اول خوب حالش رو گرفتيم ولي آخري شارژش کرديم. ».

عباس,برادر شهيد:
ساکش را بست و هر چه مي‌خواست با خودش برداشت. مادر هم چيزهايي توي ساکش گذاشت. وقتي خواست برود با همه خداحافظي کرد. به من الهام شد که:« بلند شو برو بدرقه کن و براي آخرين بار ببينش. ».
به مادرم گفتم:« مي‌خوام تا سپاه برم و بر و بچه‌ها رو ببينم و زود برمي‌گردم. » مادر هم آمد. اتوبوس‌ها در خيابان سعدي ايستاده بودند. پيدا کردن زمان خيلي سخت بود. مادرم را توي ميدان گذاشتم و رفتم پيدايش کردم. دوان دوان خودش را به مادر رساند و بغلش کرد و صورت و دست‌هايش را بوسيد و گفت:« تا حالا اگه ناراحتت کردم من رو ببخش. شايد ديگه همديگر رو نديديم و ديدار به قيامت کشيد. ».
همين هم شد.

علي‌اصغر,برادر شهيد :
تهران با بر و بچه‌هاي انقلابي در تماس بود. پيش من کار مي‌کرد. گاهي مي‌رفت پيش دوستانش. به عنوان برادر و سرپرست او در تهران بودم. به رفت و آمدش حسّاس شدم و او را زير نظر داشتم. يک روز قصد رفتن به سمنان را داشتيم.
گفت:« داداش! اجازه مي‌دي يک مقدار کتاب و نوار يکي از دوستان رو ببريم سمنان؟ ».
گفتم:« اگه زياد نباشه آره، چون خودمون هم وسيله داريم. ».
گفت:« شايد يک کارتون بشه. هر طوري شد، بايد به دست بچه‌هاي جهاديه برسونيم. ».
بعد هم پيغام داد به دوستش و او وسايل را آورد. بين راه يک جا بازديد کردند. الحمدالله متوجه نشدند. وگرنه معلوم نبود که چه بر سرمان مي‌آوردند.

‌علي‌اصغر,برادر شهيد :
مارش عمليات از راديو پخش شد، اين بار در منطقه مهران. بچه‌هاي سمنان از جمله زمان هم آن جا بود. کارمان شده بود دعا براي رزمنده‌ها. هر آن منتظر خبر بوديم. به قول معروف لشگر بدون مرگ نمي‌شود. دو سه روز قبل به ما تلفن زده بود. صدايش هنوز توي گوشمان بود. چند روز بعد شهيد آوردند. رفتيم تشييع جنازه. خبرهايي مي‌رسيد که چند تا شهيد ديگر هم هستند ولي مشخص نبود. بعد از مراسم به ما گفتند:« زمان هم شهيد شده.».
ما هم جمع شديم خانه مادر و مقدمات را آماده کرديم.

مادر شهيد:
جمعه بود و ناهار را گذاشتم روي چراغ و رفتم نماز جمعه. تشييع جنازه چند تا شهيد بود. بعد از آن به خانه آمدم. پشت سر من بر و بچه‌ها آمدند، حسن و خانمش هم بودند. يک خرده برنج آورده بود. غذا را کشيدم و خواستم حالا که دور هم جمع هستيم بخوريم. هر چه اصرار کردم سر سفره نيامدند. انگار بي‌اشتهايي آنها از روي سيري يا خوردن غذا نبود، بلکه از چيزي بود که آنها مي‌دانستند ولي من خبر نداشتم. سفره را که جمع کردم، کم‌کم سر صحبت را باز کردند:« چند روز پيش که عمليات بوده چند تا از بچه‌هاي سمنان شهيد و مجروح شدن. ».
يک دفعه مثل اين که آب سردي روي سرم بريزند، پرسيدم:« زمان طوريش شده؟».
گفتند:« نه! ».
آنها که رفتند دلم مثل سير و سرکه مي‌جوشيد. ديگر حال و حوصله هيچ کاري را نداشتم. رفت و آمدها بيشتر شد تا اين که...
شهدا را كه آوردند، زمان من هم بود. شب بردند مسجد ابوالفضل. رفتيم به ديدنشان. شب وداع بود. قيامت بود. فردا هم تشييع کردند.
منصور فرخ‌نژاد:
در اطلاعات و عمليات پيش ما بود. معمولاً در كار شناسايي با هم مي‌رفتيم. در يكي از شناسايي‌ها كارمان كه تمام شد برگشتيم. با فاصله كمي به عراقي‌هايي برخورديم كه از طرف منطقه ما برمي‌گشتند. متوجه شديم آنها هم براي شناسايي رفته بودند و از نيروهاي اطلاعاتي هستند.
عكس‌العمل خاصي نشان نداديم. وظيفه ما درگير شدن نبود. مثل اين كه آنها هم قصد درگيري نداشتند و طوري وانمود كردند كه ما را نديده‌اند. مسيرشان را كج كردند. زمان گفت:« منصور! نارنجكت رو به دست بگير و آماده باش اگه خواستن كوچكترين حركتي از خود نشون بدن حسابشون رو برسيم. تو از اون طرف برو و من از اين طرف. ».
بعد هم اسلحه‌اش را آماده كرد و با حالت چريكي از معركه دور شديم.

منصور فرخ‌نژاد:
يك روز صدايم زد و گفت:« منصور! حالا كه منطقه رو پاكسازي كردن بريم ببينيم مي‌تونيم چند تا عراقي پيدا كنيم و بياريم؟ برو از مسؤول اجازه‌ بگير و بريم. ».
همين كار را كردم و موتور را برداشتيم و رفتيم. يك اسلحه برداشت و ترك من سوار شد.
از دور چند نفري را ديديم. نمي‌دانستيم آن جا چکار مي‌کنند، آن هم در يک منطقه پاك‌سازي شده. به طرف آنها رفتيم. نزديك شديم، به طرف ما تيراندازي كردند. يك تير خورد به دستم. سريع سر و ته كرديم و برگشتيم. خيلي دور نشده بوديم كه يك تير ديگر به شكمم خورد و روده‌هايم ريخت روي موتور. نتوانستم موتور را كنترل كنم.
زمان فوري نشست جلو و من ترك او. من را از معركه دور كرد. چفيه را از كمرش باز كرد و به شكمم بست. وقتي رسيديم به اورژانس بيهوش افتادم.
مداواي اوليه را انجام دادند و اعزامم كردند به بيمارستان. كمك‌ها و سرعت عمل زمان جان من را نجات داد.

فاطمه ,برادرزاده شهيد:
به خوابم آمد و گفت:« عمو، فاطمه! کم‌کم رابطه دوستي‌ات رو با اون دختره کم کن! ».
گفتم:« متوجه منظورت نشدم. کي رو مي‌گي؟ مگه چيزي ديدي و يا شنيدي؟ ».
اصلاً به ذهنم نبود که او شهيد شده. گفت:« با اون دختره نگرد. نفهميدي کي رو مي‌گم؟ هموني که صبح توي راه مدرسه بهت پفک داد. ».
صبح با بيدار شدن از خواب به خودم آمدم. حواسم را كه جمع كردم حق با او بود.

چند وقت پيش بچه‌ام مريض شد. قدري طولاني شد. بردمش سر قبر عمو. دلم گرفته بود. حسابي باهاش صحبت کردم. طولي نکشيد كه به خواسته‌ام رسيدم.

عباس,برادر شهيدان رضاکاظمي:
در روز چهار‌شنبه (17/8/1385) مقام معظم رهبري حضرت آيت‌الله خامنه‌اي براي ديدار با مردم استان سمنان تشريف آوردند. صبح آن روز ديدار عمومي با مردم در محل استاديوم ورزشي بود که با استقبال بي‌نظير مردم انجام شد. بعدازظهر ديدار با خانواده معظم شهدا و ايثارگران در محل سالن سرپوشيده ورزشي الغدير داشتند. به همراه مادر به ديدار خورشيد آمديم. بعد از سخنراني آقا تا وقت نماز مغرب فرصتي بود. مادرم را سوار ماشين کردم و از او خواستم شب را به منزل ما بيايند. قبول نکردند. از ما اصرار و از او انکار. هر شب جمعه برنامه‌مان اين بود که بعد از نماز و دعاي کميل پيش مادر مي‌رفتيم و خواهران و برادران نمي‌گذاشتيم او تنها بماند.
گفت:« مادر! مگه نمي‌دونين که شب جمعه است؟ شهدا به ديدن من مي‌يان. من رو ببرين خانه خودم. ».
به خانه که رسيديم متوجه شديم کليد منزلش دست يکي از برادرزاده‌هايم است. بهانه‌اي شد تا دوباره از او بخواهم به منزل ما برويم. همان حرفش را تکرار کرد. با تلفن زنگ زديم و فوري کليد را آورد. ما رفتيم نماز و بعد از مراسم دعاي کميل برادرها و برادرزاده‌ها با خانواده به منزل مادر آمدند. گرم صحبت بودند که زنگ در به صدا در ‌آمد:«منزل شهيدان رضاکاظمي؟».
ـ بله بفرماييد.
ـ مهمان نمي‌خواين؟
داخل که شد و پس از حال و احوال ‌گفت:« ما چند نفريم، اجازه هست اونها هم بيان؟ ».
برادرم دوباره دم در رفته و آنها را به خانه دعوت ‌کرد.
با من تماس گرفتند:« ما منزل مادر هستيم و شام حاضره. هر چه زودتر خودت رو برسون. ».
پيش خودم فکر کردم حتماً حال مادر بد شده.
سرکوچه رسيدم خبري نبود و زنگ در را زدم. يک نفر غريبه در را باز کرد. از من خواست بي‌سر و صدا داخل شوم. فهميدم بايد خبرهايي باشد. عکاس، فيلم‌بردار، تعدادي هم غريبه. اصول حفاظتي از نظر تلفن، رفت و آمد، سر و صدا کاملاً تحت کنترل بود، طوري که هيچ کس متوجه ورود مقام معظم رهبري به محل نمي‌شد. طبقه فوقاني منزل مادر را حسينيه شهيدان کرده بوديم. مهمان‌ها را به آن جا دعوت کرديم. با اعضاء خانواده در همان اتاق نشستيم. در همين لحظه صندلي مخصوص آقا را آوردند. چند لحظه بعد خورشيد در آن شب همه خانه را روشن کرد؛ به روشني قلب و دل خودش.
همگي صلوات فرستاديم و از شوق گريه کرديم.
آقا با همه اهل مجلس حال و احوال کردند، از کوچک تا بزرگ. ايشان را حاج‌آقا شاهچراغي امام جمعه و آقاي عبدالوهاب استاندار و چند نفر از مسؤولين همراهي مي‌کردند. همه را مورد تفقّد خود قرار دادند.
افراد حاضر در منزل را به حضور ايشان معرفي کردم. در ادامه توضيح دادم که پدر و مادرم با چه مشکلاتي ما را بزرگ کردند و بعد از فوت پدر، مادرمان چه سختي‌هايي را متحمل شدند. برادرمان زمان در عمليات والفجر سه در منطقه مهران شهيد شد و عسکر در عمليات والفجر هشت در منطقه شلمچه.
بعد هم مقام معظم رهبري از تک‌تک اعضاء خانواده در خصوص کار و زندگي سؤال کرد.
از مادرم پرسيد:« شما با کي زندگي مي‌کنين؟ ».
مادرم گفت:« من تنها نيستم، با شهيدانم هستم و با اونها زندگي مي‌کنم. خدا شما رو نگه‌داره. شما رو که داريم هيچ غصه نداريم. ».
آقا در صحبت‌هايشان فرمودند:« اين شهيدان هستن که همه جا حضور دارن. اونها هستن و ما نيستيم. ».
به استحضار ايشان رسانديم که مادر شهيد امير دهرويه هم همسايه ما است. فرمودند:« بگوييد به اين جا بيايند. ».
ضمن معرفي ايشان توضيح دادم:« زماني که اين مادر شهيد همسرش رو از دست داد و حتي قبل از اون با چه سختي‌ بچه‌ها رو بزرگ کرد. براي مردم نان مي‌پخت تا خرجي زندگي رو تأمين کنه. ».
رهبر عزيز فرمودند:« از همين خانواده‌ها بودند که تنور جبهه را گرم نگه داشتند و جنگ را به پيروزي رساندند. ».
در ادامه فرمودند:« وحدت داشته باشيد. يک دل و يک صدا باشيد. شما الحمدالله حامي انقلاب و نظام هستيد و در مسير شهدا قرار داريد. ».
وقتي مردم متوجه شدند که مقام معظم رهبري به منزل ما آمدند و توفيق زيارت ايشان را پيدا کرده‌ايم تبريک مي‌گفتند.
تعداد افرادي که توفيق زيارت آقا را در جلسه پيدا کرديم، بيست و يک نفر بوديم.



آثار باقي مانده از شهيد

مصاحبه
ضمن معرفي خود از حضور در جبهه و فعاليت‌هايت بگوييد.
من زمان رضا کاظمي، اعزامي از سمنان، پنج ماه است که در جبهه حضور دارم. در رابطه با عمليات محرم توضيح مختصري مي‌دهم. من در اطلاعات گردان موسي بن جعفر عليه‌السلام بودم. تيپ هفده قم مأموريت داشت از دو محور و در سه مرحله عمليات کند.
فرمانده تيپ به ما مأموريت شناسايي را ابلاغ کرد. با يکي دو تا از بچه‌هاي اطلاعات و عمليات خودمان و تيپ امام حسين رفتيم. قبل از حرکت براي شناسايي، سيم تلفن برديم تا در مسير معبر بکشيم و نيروها از همان معبر بتوانند عبور کنند. بخشي از منطقه، جنگلي و قسمتي هم رودخانه بود. دو روز بيشتر فرصت نداشتيم. کار شناسايي را به جايي رسانديم و برگشتيم.
موعد حرکت رسيد. به محل رسيديم. به حکم خدا باد از طرف ما به طرف دشمن مي‌وزيد و باران هم شروع شد. به ياد امدادهاي غيبي افتاديم. رودخانه‌اي که بايد از آن عبور مي‌کرديم تا آن موقع کمتر از حد زانو آب داشت، ولي موقع عمليات با اين بارندگي آب بالا آمد. دشمن فکر حمله از طرف ايران را نمي‌کرد. نيروها از رودخانه چيخا که يکي از معبر‌ها بود، گذشتند و به رودخانه دوئيرج رسيديم. آب تا شانه و سر نيروها بالا آمده بود. خيلي به سختي گذشتند. طوري که بزرگترها، کوچکترها را کول مي‌گرفتند.
دشمن متوجه عبور نيروها شد. کاليبر روي بچه‌ها گرفتند. تعدادي مجروح داديم ولي نيروها با سرعت به مسير ادامه دادند.
قبلاً حدود دو تا دو و نيم کيلومتري توي رودخانه‌اي که تا زانو آب بالا آمده بود، عبور کرده و خسته شده بودند. حالا تمام بدن و لباس‌ها خيس شده. بچه‌هاي ارتش هم بودند. در عبور از معبر کمک کردند. به شياري رسيديم که اول ميدان مين عراقي‌ها بود. بچه‌هاي تيپ امام حسين در باز کردن معبر، به ما کمک کردند تا اين که به ارتفاعات رسيديم. دشمن اول مقاومت کرد و تعدادي مجروح و شهيد داديم، ولي بچه‌ها با روحيه‌اي که داشتند و با توکل به خدا به ارتفاعات زدند و آنها فرار کردند. هوا روشن شده بود. از شياري فرار کردند. بعد از پل چمسري پدافند کردند. من با موتور از شيار مي‌گذشتم که به يک عراقي مسلح و در حال فرار برخوردم. اسلحه به دوشم بود. جلويش كه رسيدم، زبانش بند آمد. فوري سوارش کردم و يکي از بچه‌ها را هم سوار کردم و او را به عقب آوردم. موقع برگشت عراقي‌ها به سمت ما تيراندازي کردند. يکي از گلوله‌ها به نفر همراه من خورد و مجروح شد.
با يک سازماندهي مجدد، بچه‌ها براي مرحله ديگر عمليات آماده شدند و ما هم کارشناسايي را انجام داديم. اين بار بايد تا اتوبان نيروها را مي‌رسانديم. با بچه‌هاي ارتش ادامه داديم. محور عبور ما در اين مرحله از جلوي پالايشگاه شرهاني بود. فرمانده گردان برادر محب‌شاهدين بود. تا رفتيم به اتوبان برسيم، تعداد زيادي از بچه‌ها مجروح و شهيد شدند. وضع مهمات ما خوب نبود. مسؤولين قول دادند تا صبح مهمات برسانند و لودرها هم براي خاکريز زدن برسند. خبري نشد. ساعت هشت صبح عراقي‌ها با تانک به ما حمله كردند و خواستند از جناح چپ ما را محاصره کنند که ما نيروها را با کمک فرماندهي به سمت راست جاده هدايت کرديم. درخواست گلوله آرپي‌جي کرديم. در همين حال يک جيپ فرماندهي از بين تانک‌ها فرار را برقرار ترجيح دادند و بعضي تانک‌ها هم فرار کردند. مي‌توانستيم با اين وضعيت پيشروي کنيم ولي دستور اين بود که جلوتر نرويم. تعداد دوازده تانک عراق را به غنيمت گرفتيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : کاظمي , زمان رضا ,
بازدید : 209
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مطيعي,عباس

 

سال هزار و سيصد و چهل ه ش ، در خانواده‌اي مذهبي كه پدر بزرگوارش مرحوم حاج كريم از مداحان اهل بيت و مادرش از خانواده‌اي نجيب و با تقوا بود، در شهر سمنان به دنيا آمد. از كودكي همراه پدرش به مسجد و جلسات دعا مي‌رفت. در مدرسه به دستور مرحوم قوّام مدير مدرسه مهران طريقه وضو گرفتن و نماز خواندن را به ساير دانش‌آموزان آموزش مي‌داد.
او كه از سال‌ها قبل از انقلاب با ماهيت رژيم پهلوي آشنا شده بود در حين انقلاب همراه ساير امت حزب‌الله فعالانه شركت كرد.
پس از اخذ دپيلم در رشته رياضي فيزيك به سازمان عمران امام پيوست تا به محرومان كردستان خدمتي كرده باشد. پس از مدتي به تشويق فرمانده سپاه بيجار به سبزپوشان انقلاب اسلامي پيوست و در سمت جانشين سپاه بيجار مشغول به خدمت شد.
اومعاون فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيجاربود اما خودش در درگيريها شرکت مي کرد.
در درگيري با يك گروه بيست ‌نفري در گردنه بيجار از ناحيه نخاع جانباز و پس از سه سال تحمل رنج فراوان در هفتم مهر شصت و چهار به شهادت رسيد. پيكر پاكش در مزار شهداي امامزاده يحيي آرام گرفت.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اين جانب عباس مطيعي فرزند کريم به شماره شناسنامه 369 با اقرار به وحدانيت و رسالت و پيامبري محمدبن عبدالله صلي‌الله عليه و آله و شهادت به تابعيت از اولي‌الامر يعني امامان، خودم را موظف دانستم وصيت‌نامه‌اي را طبق سفارش نبي مکرم نوشته تا شايد موجب راهنمايي و عبرت آيندگان و زندگان باشد. از طرفي براي من حقير نيز مايه خيري شده و براي من حقير طلب مغفرت کنيد.
سخن بسيار است. قلم شکسته و وقت ناچيز. مدتها بود در فکر اين بودم که آيا من هم بايد وصيت‌نامه بنويسم و يا به خاطر اين که من ديگر نمي‌توانم در جبهه‌ها شرکت کنم، وصيت‌نامه را هم نبايد بنويسم اما ديدم نوشتن وصيت‌نامه وظيفه هر مسلمان است و من هم خودم را موّظف دانستم بنويسم.
اما اين که چه بنويسم. چرا که نوشتني‌ها را به نظر من فقط شهدا مي‌نويسند، چرا که نوشتن ما چند صباحي دوام دارد ولي نوشتن آنها چون صبغه الهي است و فنا ندارد. شهيد مي‌نويسد اما شهيد با خون مي‌نويسد و ما با جوهر و تفاوت به قول شاعر:« ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است. ».
به هر ترتيب من هم مي‌خواهم بنويسم. نوشتني که نه چون نوشتن شهيدان است بلکه بوييدن از عطرشان، فرا گرفتن از خطشان پيروي کردن از راهشان مي‌باشد. به هر حال نوشتن اين وصيت‌نامه فقط و فقط به خاطر خداست و اين که با نوشتن آن رد مظالمي کرده باشم و چنانچه از طرف من به کسي آسيب يا گزندي رسيده است و يا چنانچه حقوقي از ايشان به گردن من باشد که نتوانستم يا به علت دسترسي نداشتن به ايشان و يا به خاطر خجالت کشيدن از آنان و يا قصوري که در طول زندگي‌ام داشته‌ام، بتوانم بدين وسيله رضايت ايشان را جلب نموده باشم. لذا از کليه افرادي که از من اذيتي ديده‌اند و يا حقوقي به گردن من دارند طلب بخشش مي‌نمايم و از آنها خواهش مي‌کنم که از من راضي باشند تا خدا هم از من راضي باشد. چرا که رد مظالم فقط در پول خلاصه نمي‌شود. شايد ظلم‌هايي به کساني کرده‌ام که حتي خودم هم نمي‌دانم يعني آگاهانه و يا ناآگاهانه ظلم‌هايي نموده‌ام که بدين وسيله از همه افراد معذرت‌خواهي مي‌نمايم و اين را هم بگويم که در احاديث ما زياد آمده است که اگر از شما معذرت‌خواهي نمود او را ببخشيد. اميدوارم با بخششي که از من مي‌نماييد خدا هم از شما راضي و خشنود باشد.
در اين باب از جمله کساني که حقوق زيادي به گردن من دارند و من نتوانستم ذره‌اي از محبت آنان را پاسخ دهم، والدين عزيز من مي‌باشند که مرا از بيمارستان و آسايشگاه به منزل آورده و در اين مدت زحمات زيادي کشيده‌اند.
پدر و مادرم! شما اگر چه چندين سال روز و شب و تمام ساعات زندگي خود را وقف من حقير نموده بوديد البته براي رضاي خدا و اگر چه شما شبها و روزهايي را که ديگران در استراحت بوده‌اند در رنج و تعب به سر برده‌ايد و اگر چه شما پدر عزيزم شبهاي زيادي را در بيمارستان و يا منزل تا صبح به خاطر من آن هم براي رضاي خدا بيدار بوديد. مادر مهربانم! اگر چه چندين سال همچون زنداني در خانه به خاطر من براي رضاي خدا محصور بوديد و شما اي والدين گرامي! فقط جبران محبت‌هاي شما را مي‌خواهم با اين نوشته ناقابل کرده باشم. هر چند اگر مي‌توانستم دائم خدمتگزار شما باشم، گوشه‌اي از محبت شما را نمي‌توانستم جبران نمايم و هر چند که شما کارهايتان براي خدا بوده است، اجرتان هم با حضرت احديت مي‌باشد. قرآن مي‌فرمايد:« بلي من اسلم وجهه لله و هو محسن فله اجره عند ربه و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون » آري شما کار نيکو نموده‌ايد پس اجرتان نيز با خداي مهربان است و براي شما خوف نيست.
پدر و مادرم! در مورد شما هر چه بنويسم تا بتوانم رضايت شما را جلب نمايم که نوشته‌ام، اميدوارم شما از من راضي باشيد که با رضايت شما خدا نيز از من راضي ‌گردد. بهتر است در اين جا جمله‌اي را از حضرت سجاد عليه‌السلام که راجع به والدين نوشته است، در مورد شما بگويم باشد که شما نيز در کنار شهدا و صلحا در نزد خداوند منان روزي‌خور باشيد.
« اللهم و ما مسنا مني من اذي او خلص اليها عني من مکروه اوضاع قبلي لهما من حق فاجعله حطه لذنوبهما و علواً في درجاتهما و زياده في حسناتهما يا مبدل السيئات باضعافها من الحسنات: بار خدايا! آزاري که از من به ايشان رسيده يا ناپسندي که از من به آنان رخ داده يا حقي که براي آنها نزد من تباه گشته، آن را سبب ريختن گناهان و بلندي درجات و مقامها و فزوني حسنات و نيکي‌هايشان قرار ده اي برگرداننده بدي‌ها به چندين برابرش از خوبي‌ها.
شهادت لياقتي مي‌خواهد که نه هر کس داراست و نه هر کس شايسته آن، پس خدايا! لياقت شهادت را در ما به وجود آور و شهادت را روزي ما گردان چرا که ان اکرم الموت القتل.
خدايا! اين لباس تقوي و زره محکم الهي را بر تن هر کسي نرود بر تن ما کن تا ما هم جزو جهادگران در راه تو به حساب آييم.
پروردگارا! شهادت را روزي ما بگردان. خدايا! نمي‌دانم که اين هداياي مرا که عبارت از نيمي بدن فلجم مي‌باشد پذيرفته‌اي يا نه؟
خدايا! تنها آرزويم را که شهادت در راه توست نصيبم گردان، چرا که به قول مولا علي‌بن‌ابيطالب عليه‌السلام خوردن صد شمشير در راه تو آسانتر از مردن در بستر در غير طاعت الله است.
اي امت دلاور شهيدپرور! اي مادران جوان از دست داده و اي پدران پيري که فرزندانتان را چون اسماعيل به قربانگاه فرستاديد! خواهران و برادران شهدا! صبر کنيد و تمام اين مشکلات را با جان و دل پذيرا باشيد که مشتي محکم است بر دهان ياوه‌گويان و مزدوران داخلي و استکبار جهاني. مولاي متقيان علي عليه‌السلام مي‌گويد:« الصبر ثمره التقوي: صبر ثمره ايمان است. ».
گويا آمد و شد، رفت و آمد و هياهوي بهشتيان را مي‌بينم. گويا درخت‌هايي را که ميوه‌هاي گوناگون برآن مي‌باشد مي‌بينم. گويا نهرهاي جاري در بهشت را مي‌بينم. گويا حوريان بهشتي را از نزديک مشاهده مي‌کنم. همه اينها را مي‌بينم و انتظار ديدار نزديکتر را دارم. خدايا! مرا از اين انتظار درآور. عباس مطيعي

 

 

خاطرات
بازنويسي خاطرات از عبدالله دخانيان

محمدحسين مطيعي:
هفته‌اي دوبار دياليز مي‌شدي. بيمارستان‌هاي سمنان دستگاه دياليز نداشت. مي‌برديمت تهران. کار سختي بود. هم براي خودت و هم براي بابا که هميشه همراهت مي‌آمد.
تحت نظر دکتر دانش بودي. با اين که توده‌اي بود خيلي بهت مي‌رسيد. يک روز پنج‌شنبه با هم رفتيم پيش او. تو را ويزيت کرد و گفت:« او رو ببرين بيرون. ».
به بابا گفت:« حاج کريم! تو بمون. ».
حدس زدم که چي شده. وقتي بابا آمد بيرون اشک تو چشمانش حلقه زده بود اما پيش تو چيزي نگفت. بعداً به من گفت:« دکتر گفته کليه‌هاي عباس به اندازه عدس شدن. ديگه دياليز جواب نمي‌ده. با اين حال هفته ديگه او رو بيار! ».
وقتي رسيديم سمنان آفتاب رفته بود. به پيشنهاد تو اول رفتيم گلزار شهدا. شب جمعه اون جا مراسم بود. همين که وارد امامزاده شديم محمد ناظميان مداحي خودش را قطع کرد و گفت:« خدايا! اين جانباز انقلاب رو شفا بده! ».
جمعيت هم يک صدا آمين گفتند. سرت رو انداختي پايين. مثل اين که قبول نداشتي که جانبازي.
هفته بعد من همراهت نبودم. بابا برايم تعريف کرد که دکتر بعد از ويزيت با تعجب يک دکتر ديگر را صدا مي‌زند و چيزهايي مي‌گويد.
آقاي دکتر هم با تکرار کلمه:« امکان نداره. » پشت دستگاه مي‌آيد. بعدش هم مي‌گويد:« درسته، درسته! ».
بابا حساس ‌شده و به دکتر دانش مي‌گويد:« بهم بگين چي شده. ».
دکتر هم جواب مي‌دهد:« حاج کريم! کليه‌هاش داره خوب مي‌شه. از نظر علمي ترميم کليه‌هاش غيرممکن بود. تنها علت خوب شدنش همان چيزي است که تو اعتقاد داري و من ندارم. از اين به بعد هفته‌اي يک بار بيشتر نياز نيست که دياليز بشه. ».

جعفر مرادي:
از بيجار آمده بودم. حدود سيصد و بيست کيلومتر راه. فقط آمده بودم تو را ببينم.
خيلي دوستت داشتم. اصلاً از آدم‌هاي پاک و باصفا خوشم مي‌آمد. هنوز هم خوشم مي‌آيد. فکر مي‌کردم بيايم توي اتاقت، فقط گريه مي‌کني و از درد مي‌نالي. اگر مي‌ناليدي هم حق داشتي. تير بدجوري کمرت را داغان کرده بود، ولي خب وقتي وارد شدم تبسم بر لبت ديدم. بعدش هم گفتي:« چرا زحمت کشيدي و اين همه راه اومدي؟ ».
در حالي که اشک توي چشم‌هايم حلقه زده بود، گفتم:« آخه تو فرمانده ما بودي. تو هر کسي نيستي، عباس مطيعي هستي. ».
از حال و احوال بچه‌ها پرسيدي. بعدش هم گفتي:« به بچه‌ها بگين وحدت خودشون رو حفظ کنن. از امام پيروي کنن و تا يک ضدانقلاب تو کردستان نفس مي‌کشه دست از مبارزه برندارن. ».

حجت‌الاسلام مرتضي مطيعي:
بعضي‌ها مثل تو به کردستان مهاجرت کرده بودند. وقتي مرخصي هم مي‌آمدند، لباس کردي مي‌پوشيدند. گاهي هم با اسلحه کمري و با ماشين مي‌آمدند اما تو با آن که مسؤوليت داشتي خيلي ساده مي‌آمدي و مي‌رفتي.
يک روز که دور هم جمع بوديم، بهت گفتم:« تو چرا لباس کردي نمي‌پوشي؟ چرا اسلحه براي خودت برنمي‌داري؟ ».
نگاهي به من انداختي و گفتي:« دشمن اگه ما رو بشناسه و اين لباس‌ها رو تن ما ببينه، فکر مي‌کنه به خاطر ترس از اونهاست که لباسشون رو مي‌پوشيم. ».

براي مرخصي آمده بودي سمنان. دنبال تحليل مسائل روز بودي. توي مرخصي هم بيکار نبودي. خيلي هم خوب تحليل مي‌کردي. اطلاعات خوبي هم از ملي‌گراها داشتي.
از هيأت حسن نيت خيلي ناراحت بودي. دائم مي‌گفتي:« اينها اگه خائن هم نباشن، حتماً اشتباه مي‌کنن. اينها کردستان رو به باد مي‌دن. ».
ازت پرسيدم:« مگه امام در جريان نيست؟ اينها وقتي که مي‌خواستن برن کردستان اول خدمت امام رسيدن. ».
اشک توي چشمات حلقه زد و گفتي:« اي کاش حرف امام رو گوش مي‌کردن! اينها بايد از موضع قدرت حرف بزنن ولي از موضع ضعف وارد شدن. معلوم نيست که بتونيم ندونم کاري‌ها يا خيانت‌هاي اونها رو جبران کنيم. ».
نخواستم بيشتر ناراحتت کنم. ازت جدا شدم و با افکارت تنهات گذاشتم.

محمد قاسمي:
محوّر مهمي بود از تکاب به بيجار. آنها آمده بودند راه را قطع کنند. پس از بررسي فهميده بودند روزها نمي‌شود کاري کرد.
يک شکاربان محلي آنها را ديده و خبر داده بود به سپاه. دو تا گروه درست کرده بوديد براي مقابله با آنها.
حاج عباس با رفتن تو به منطقه مخالفت کرده بود، ولي تو مصمّم به رفتن بودي. آنها بيست نفر بودند. اسم فرمانده آنها علي ويسي بود. بهش مي‌گفتند علي دلير.
وقتي رسيده بوديد به منطقه، يک تير هوايي خالي کرده بوديد. دستشان رو مي‌‌شود. سنگر مي‌گيرند و شروع مي‌کنند به مقابله.
جعفرمرادي با نيروهايش از طرف شرق به آنها حمله مي‌کنند. تو هم از شمال وارد منطقه مي‌شوي. وقتي ما رسيديم دو ساعتي از درگيري‌تان مي‌گذشت. ماشين شهيد سيدعزيز غياثيان گير کرده بود. اطلاعاتي از ايشان گرفتيم ولي راه را گم کرديم.
توي اين سرگرداني ناخودآگاه بالاي سر ضدانقلاب درآمديم. به طرفمان سه تا آرپي‌جي شليک شد. الحمدالله هيچ کدامشان به ما نخورد. ما هم کاليبر پنجاه را گرفتيم طرفشان. مرتب از اين تپه به آن تپه جا عوض مي‌کردند.
با بلندگو به ضد انقلاب اعلام کردي:« اگه خودتونو تسليم کنين کارتون راحت‌تره. ». ولي آنها به طرفت تيراندازي کردند و به سختي مجروحت کردند.
عباس جان! اين طوري مجبور شدي از منطقه خارج شوي ولي ما تا آخر کار با آنها جنگيديم. هيجده جنازه تو تپه‌ها ماند. يک نفر توانسته بود خودش را تا رودخانه قزل اوزن برساند. نفر بيستم هم بعد از مدت‌ها در عمليات بعدي دستگير شد.
همان شب راديو اسراييل خبر درگيري را اعلام کرد. معلوم شد با اسراييل رابطه دارند.

جنيدي:
به فرمان امام راه اندازي شده بود. اسمش هم دفتر عمران امام بود. براي عمران و آبادي کردستان تأسيس شده بود. من و تو هم قرار بود با هم برويم آن جا.
چه شور و حالي داشت. همه چيزت حاضر بود ولي ناراحت به نظر مي‌رسيدي. پرسيدم:« چيزي شده؟ ».
گفتي:« ان‌شاءالله حل مي‌شه! ». فهميدم رضايت پدر و مادرت را هنوز نگرفته‌اي. حق هم داشتن رضايت ندهند. آخه هنوز سني نداشتي.
تصميم گرفتم اگر رضايت ندادند واسطه بشوم. با حاج کريم صحبت کردي و آخرش گفتي:« نصفش حل شد. ».
توي دلم خدا را شکر کردم. همسفر خوبي برايم مي‌شدي. راضي کردن مادرها يک مقدار سخت‌‌تر است. مادرند چه مي‌شود کرد. خيلي با او صحبت کردي. وقتي رضايتش را گرفتي مثل فنر از جا پريدي. پيشاني مادرت را بوسيدي و بلند گفتي:« به تو مي‌گن مادر، مادري قهرمان! ».
در حالي که از خوشحالي توي پوستت نمي‌گنجيدي، گفتي:« بريم مهندسي! اگه مادرم رضايت نمي‌داد جواب امامو چه جوري مي‌دادم؟ ».

علي‌اکبر محب شاهدين:
هنوز انقلاب اوج نگرفته بود. اوايل راه بوديم. با هم رفتيم زيرزمين مسجد جامع. سخنران ظهرها حجت‌الاسلام احمديان بود. خيلي ازش خوشت مي‌آمد. پيشنهاد دادي بعد از سخنراني يک تظاهرات راه بيندازيم.
بچه‌ها گفتند:« هر چي که شيخ عباس بگه. ».
تو هم گفتي:« نه همه با هم مي‌گيم. ».
سخنراني تمام شد. از مسجد زديم بيرون و شروع کرديم به شعار دادن. ده پانزده نفري مي‌شديم. شعارهاي تند مي‌داديم. از نيروهاي ضد شورش غافل بوديم. آنها خودشان را مخفي کرده بودند. ناگهان با باتوم به ما حمله کردند. تجربه اولمان بود. فرار کرديم. در حال فرار شعار مي‌داديم:« پشت به دشمن مکن اي مجاهد! ».
فاصله‌مان از پليس زياد شد. از کار خودمان راضي بوديم. گفتم:« خدا رو شکر! زحمات حاج آقا احمديان توي اين چند روزي هدر نرفت. اگر چه کم بود ولي خوب بود. ».
مکثي کردي و گفتي:« خوب بود ولي بايد شعاري بديم که بتونيم به اون عمل کنيم. نه اين‌که فرار کنيم و شعار بديم پشت به دشمن مکن اي مجاهد! ».

سرباز پادگان قلعه‌مرغي بودم. خبر مجروح شدنت را به من دادند. آمدم بيمارستان شهيد مصطفي خميني عيادتت. آرام و بي‌حرکت روي تختخواب دراز کشيده بودي.
آن جا بود که فهميدم قطع نخاع شدي و بايد تا آخر عمر روي ويلچر بنشيني. از اتاق آمدم بيرون. توي راهرو کمي گريه کردم و ساده‌لوحانه با خودم گفتم:« عباس شجاع يا به قول خودمون شيخ عباس با اون هم تحرکش چه جوري تا آخر عمر تحمل مي‌کنه روي ويلچر بشينه؟ ».
چند دقيقه‌اي گذشت. آمدم داخل اتاق. بيدار شده بودي و لبخند مي‌زدي. خوش آمدي گفتي. کنارت نشستم. شرم داشتم چيزي بپرسم. خودت شروع کردي از نحوه مجروح شدنت تعريف کردي. بعدش هم گفتي:
ـ يک رفيق جديد بايد بگيرم.
ـ رفيق جديد؟ رفيق جديد يعني چه؟
ـ يک رفيقي که شب و روز با هم باشيم، ويلچر.
ـ ويلچر سخته. سخت نيست؟
ـ فکر نمي‌کنم اطاعت کردن از خداوند و صدمه ديدن در راه او سخت و ناگوار باشه.

مادر شهيد:
پدرت رفته بود ستاد پشتيباني. گاهي مي‌رفت کمکشان مي‌کرد. آن جا مايحتاج جبهه را تهيه مي‌کردند.
يک کاسه آش برايت آوردم. بعد از جانبازي‌ات علاقه‌ام به تو بيشتر شده بود. تا پدرت خانه بود با من کاري نداشتي، همه کارهاي تو را به تنهايي انجام مي‌داد.
گفتي:« مادر! چرا اين قدر به من مي‌رسي؟».
خب جوابم معلوم بود، براي همين هيچي نگفتم. رفتم آشپزخانه و برگشتم. آش را خورده بودي. شروع کردم به عوض کردن ملافه‌ات.
باز گفتي:« مادر! اين قدر به من نرس. ».
گفتم:« من وظيفه خودم رو انجام مي‌دم. تو هم اينقدر نگو به من نرس!».
لبخندي زدي و گفتي:« آخه خسته مي‌شي. واسه‌ي خودت مي‌گم. ».

خواهرزاده شهيد:
مشتاقان فراواني به عشق اجراي فرمان امام دست به کار شده بودند. بي‌سوادهاي باحوصله پاي درس باسوادها مي‌نشستند. و بي‌حوصله‌ها با بهانه مختلف از زير کار در مي‌رفتند. البته سخت هم بود. بعد از شصت يا هفتاد سال درس خواندن کار مشکلي است.
امام دستور نهضت سوادآموزي را صادر فرموده بود. نمي‌توانستي در صف معلم‌هاي نهضت جاي بگيري. از طرفي دائم به فکر فرمان امام بودي. شايد خيلي فکر کردي. مادربزرگ را صدا زدي و گفتي:« بيا مادر! از امروز من معلم و تو شاگرد. بيا بهت درس بدم. ».
مادربزرگ گفت:« از من گذشته. من ديگه چيزي ياد نمي‌گيرم و حوصله هم ندارم. ».
از آن به بعد هر روز يک ساعت مادربزرگ را مجبور مي‌کردي تا درس بخواند و تا مدتي بعد او را باسواد کردي.

محمدحسن مطيعي:
به آسايشگاه تجريش در فرمانيه منتقل شده بودي. گاهي حالت بد مي‌شد. بين مرگ و زندگي روزگار مي‌گذراندي.
تعدادي کارمند جديد هم گرفته بودند. کارمندان قديمي هم با عشق و علاقه خاصي کار مي‌کردند. بين کارمندان قديمي خانم مهرباني بود به اسم فاطمه خانم. فاطمه خانم خيلي به جانبازان مي‌رسيد. نمي‌دانستم که انگليسي هم بلد است.
بهت گفتم:
ـ مي‌رم بيرون، چيزي نمي‌خواي؟
ـ اگه تونستي يک خودکار و يک دفترچه دو خط انگليسي برام بخر!
ـ دفترچه انگليسي براي چي مي‌خواي؟
ـ اين خانم پرستار انگليسي بلده. من هم که بيکارم. بگذار لااقل چند کلمه زبان ياد بگيرم.

محمدحسن مطيعي:
هر دو برادر پرفسور بودند. به آنها پرفسور صميمي مي‌گفتند. يکي توي بيمارستان‌هاي ايران خدمت مي‌کرد و يکي هم آلمان بود. خدا خيرشان بدهد. هر دوشان اهل خدمت بودند.
آن يکي که ايران بود مجروح‌ها را عمل مي‌کرد. کساني هم که در ايران امکان درمانشان نبود مي‌فرستاد آلمان پيش برادرش. برادرش هم گاهي مي‌آمد ايران. او هم مجروح‌ها را ويزيت مي‌کرد.
پزشکان از درمان تو در داخل نااميد شده بودند. سپاه نامه‌اي نوشت به پرفسور صميمي. در آن نامه تأکيد کرده بود سلامت عباس در هر جاي کره خاکي که دست يافتني است کوتاهي نکنيد. هزينه‌اش را مي‌‌پردازيم.
پرفسور معالج تو اعزام به خارج را مشروط به نظر مساعد برادرش کرد. آن يکي از آلمان آمد. نقطه به نقطه دست و پا و کمرت را معاينه کرد. نقاط را علامت مي‌گذاشت و چيزهايي روي کاغذ مي‌نوشت. بعد از تمام شدن معاينه گفت:« در حال حاضر راه درماني به نظرم نمي‌رسه ولي چون سپاه خيلي روي شما تأکيد داره مي‌نويسم بري آلمان براي فيزيوتراپي. ».
لبخندي زدي و گفتي:« دکتر! با فيزيوتراپي ممکنه خوب بشم؟ ».
دکتر گفت:« نه، خوب نمي‌شي ولي در آلمان وسايل فيزيوتراپي خوبي وجود داره. ».
محکم گفتي:« نه، پرفسور! وقتي درماني در کار نيست من آلمان نمي‌رم. چرا اين همه خرج رو دست دولت بگذارم؟ ».
معاينه پرفسور تمام شد. وقتي مي‌خواست برود، گفت:« کاري نداري جوون؟ ».
گفتي:
ـ پرفسور! شما با اين تخصصتون چرا نمي‌ياين ايران؟
ـ راستش تو آلمان هر روز چندين عمل انجام مي‌دم، اگه برگردم ايران دستم بسته مي‌شه. اون جا هم به ايراني‌ها خدمت مي‌کنم و همين برام شيرينه.
ـ آقاي پرفسور! شنيدم توي آلمان پيوند اعصاب و نخاع رو در مراحل آزمايشي شروع کردين؟
ـ بله، خدا کنه بتونيم کارهايي رو انجام بديم!
ـ بنده حاضرم بدنم رو در اختيار شما بگذارم تا شما آزمايشهاتون رو روي من انجام بدين. از هيچ چيز هم خوفي ندارم.
با اين حرف‌هات اشک پروفسور را درآوردي.

خليل قيصر:
اطلاعات زيادي رسيده بود. همه خبر از تحرکات کومله و دموکرات در منطقه مي‌دادند، مخصوصاً اطراف ديواندره.
اشکال اصلي در تناقض اطلاعات بود. با فرستادن محلي‌ها هم مشکل حل نشد. با اصغر نيکخواه به توافق رسيديم خودمان به ديواندره برويم. از شهر خارج شديم. هنوز چند کيلومتر نرفته به اصغر گفتم:
ـ دور بزن، دور بزن!
ـ دور؟ دور براي چي؟ ترسيدي؟
ـ نه بابا خدا نکنه! راهي که مي‌ر‌يم معلوم نيست برگشتي در کار باشه. برگرد حکم بگيريم.
برگشتيم. صاف آمديم توي اتاقت. درخواست حکم کرديم. گفتي:« من هم مي‌يام. ».
خوشحال شديم. در حقيقت با تو بودن سعادتي بود. غروب نشده به ديواندره رسيديم. چند روزي آن جا مانديم. اطلاعات و اخبار را با شناسايي خودمان تطبيق داديم. نتيجه خوبي به دست آمد. برگشتيم بيجار.
دو روز بعد مي‌خواستم بروم سنندج. پيشنهاد کردم با هم برويم. گفتي:«نه، من نمي‌يام، روزه‌ام باطل مي‌شه. ».
تعجب کردم. آخه ماه رمضان نبود. پرسيدم:« براي چي روزه مي‌گيري؟ بدهکاري؟ ».
گفتي:« پريروز که به منطقه رفتيم نذر کردم اگه مأموريت ما موفقيت‌آميز باشه سه روز روزه بگيرم. الحمدالله مأموريت خوبي بود. دارم نذرم رو ادا مي‌کنم. ».



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : مطيعي , عباس ,
بازدید : 196
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
بوجاري ,علي اصغر

 

اولين فرزند خانواده بوجاري در بيست و هشتم شهريور هزار و سيصد و سي و يک ه ش که همزمان بود با اول محرم، در شهرستان شاهرود به دنيا آمد. به خاطر ارادت به شش ماهه‌ي امام حسين، او را علي اصغر ناميدند.
پدرش حسين نام داشت. تحصيلات را تا فوق ديپلم ادامه داد و از مدرسه عالي معدن فارغ‌التحصيل شد. در دوران تحصيلش با پخش اعلاميه و نوارهاي امام، سعي در افشاي چهره‌ي واقعي شاه و اطرافيانش داشت. دوران سربازي‌اش مصادف بود با سال‌هاي اوج انقلاب، سال‌هاي پنجاه و پنج پنجاه و شش. در همين دوران هم وظيفه‌اش را خوب شناخت و به فعاليت‌هاي خود ادامه داد. با پيروزي انقلاب ابتدا در حزب جمهوري به فعاليت پرداخت و همزمان در جهادسازندگي هم خدمت مي‌کرد. به پيشنهاد دوستان وارد سپاه شد. در مدت کوتاهي که در سپاه بود به مأموريت‌هاي مختلفي رفت. به جهت آشنا بودن با اسلحه‌هاي مختلف، کلاس‌هاي آموزشي اسلحه در سطح شهر، مدارس و دانشگاهها تشکيل مي‌داد و به خاطر تجربياتش بعد از مأموريت خارک، شده بود مسؤول آموزش سپاه. براي گرامي داشت پيروزي انقلاب نمايشگاهي داير کرد. هنوز چند روز از برپايي آن نمايشگاه باقي بود که علي‌اصغر به شهادت رسيد.
در بيست و يکم بهمن پنجاه و هشت و در درگيري با گروههاي ضدانقلاب در گنبد به شهادت رسيد. مزار اين شهيد عزيز در شهرستان شاهرود مي‌باشد.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



خاطرات
باز نويسي خاطرات از طيبه جعفري
مادر شهيد:
رفت و آمدهايش زياد شده بود. شب‌ها دير مي‌آمد. با اين که مي‌شناختمش، نگران بودم. سر نخ را خواهرم داد. علي‌اصغر توي زيرزمين منزلشان يک کارتن پنهان کرده بود. ظهر که آمد پرسيدم:« کارتن مال کيه؟ توي زيرزمين خونه‌ي خاله‌ات چکار مي‌کنه؟ اصلاً توش چيه که بايد قايمش کني؟».
در جوابم فقط گفت:« زوده که شما بدونين. به موقعش همه چيز رو براتون مي‌گم. همين‌ الآن هم مي‌رم و کارتن رو از اون‌جا مي‌برم. ».
ول کن نبودم. بعد از مدتّي متوجه شدم که با آقاي بابايي و حجه‌الاسلام طاهري ارتباط دارد. هر دو را خوب مي‌شناختم. خاطرم جمع شد. هنوز هيچ حرفي در مورد انقلاب و امام و... مطرح نبود.

گفت:« مي‌خوام فرار کنم. ».
گفتم:« واسه‌ي چي؟ ».
گفت:« آقا دستور داد سربازها توي پادگان نمونن. ».
گفتم:« مادر جان! مي‌دوني اگه بگيرنت پدرت رو در مي‌يارن؟ ».
ارتش به دستور شاه رودرروي مردم قرار گرفته بود. فرمان امام هم به همين جهت بود. به مرخصي که آمد، با آقاي طاهري مشورت کرد. ايشان گفتند:« همون جا هم مي‌توني مبارزه کني. ببين از چه راهي مي‌شه وارد شد. بهترين جا براي ضربه زدن به رژيمه. دستور امام به سربازهايي يه که راه مبارزه رو بلد نيستن. ».
روي حرف ايشان حرف نمي‌زد. ماند تا سربازي‌اش تمام شد.

وقتي متوجّه شد که کار از کار گذشته بود. پدر با يک دسته کاغذ و يک پلاستيک نوار از انباري بيرون آمد. عصباني بود. علي اصغر به خواهرش سپرده بود هواي انباري را داشته باشد. خودش را ملامت مي‌کرد. نگاهي به ساعت انداخت. تا نيم ساعت ديگر علي‌اصغر از دبيرستان برمي‌گشت. پدر منتظر ماند.
در جواب همه‌ي سؤال‌هاي پدر سکوت کرد. دست آخر محترمانه گفت:« مي‌خواستم شما رو در جريان بگذارم اما نه حالا. ».

پدر و عموهايش خادم مسجد بودند و عشق به ائمه اطهار توي گوشت و پوستشان. پدر نوارهاي آقاي کافي و... را گوش مي‌داد و گريه مي‌کرد. يک بار علي‌اصغر گفت:« الآن وقت گريه نيست، وقت مبارزه است. وقت اينه که راه امام حسين رو ادامه بديم. ».

خواهر شهيد:
منتظرش مي‌ماندم تا بيايد و درس‌هاي گرفته را پس دهد. مي‌رفت کلاس‌هاي عقيدتي و سياسي که قبل از انقلاب مخفيانه تشکيل مي‌شد. از اين‌که نسبت به هم سن و سال‌هايم بيشتر مي‌دانستم و مي‌فهميدم احساس غرور و بزرگي مي‌کردم. با اين که شش سال از او کوچکتر بودم، هم دوستش بودم و هم مشاورش.

جوان‌هاي هم سن و سال ما، اغلب دنبال مد و تنوع بودند. با ديدن آنها مي‌گفت:« تابع دلت نباش چون هيچ وقت نمي‌توني راضيش کني، هر روز يک چيز مي‌خواد. اگه عقل و دينت هم همون چيزي رو خواست که دلت مي‌خواد، اون وقت ازش تبعيت کن. ».

مردد بودم. صبح با بي‌ميلي آماده مي‌شدم. ترسم از آن بود كه روي معدلم اثر بگذارد. از طرف مدرسه به جشن چهارم آبان دعوت شده بوديم. گفته بودند:« لباس‌هاي شيک بپوشين و موهاتون رو هم درست کنين. هر کس نياد نمره ورزش بهش نمي‌ديم. ».
علي‌اصغر گفت:« اگه مي‌خواي بري برو ولي لباس معمولي بپوش و روسري هم سرت کن. ».
همين کار را کردم. حرفش برايم حجت بود.

مادر شهيد:
با سر و صدا وارد خانه شد. خوشحال بود و شعر مي‌خواند:« من عاشق شدم، عاشق! ».
به شوخي گفتم:« چشمم روشن! عاشق کي شدي مادر؟ بگو تا بريم خواستگاري. ».
با همان آهنگ گفت:« عاشق خدا مادر! عاشق خدا مادر! عاشق خدا. ».

برادر شهيد:
من را جلوي در، نگهبان گذاشت. با اين حال خودش هم تا صبح بيرون محوطه مواظب اوضاع بود. دوست داشت مأموريت محوله به بهترين شکل انجام گيرد. مأمور شده بوديم اطراف کرج، تعدادي ضدانقلاب را دستگير کنيم. آفتاب نزده عمليات شروع شد و ساعتي بعد مأموريت با موفقيت به پايان رسيد.

برادر شهيد:
«خوبه، مي‌ريم جزيره‌ي خارک رو هم مي‌بينيم.حتماً ديدنيه.». داشت رد مي‌شد که حرفهايمان را شنيد. توي ماشين گفت:« ما نمي‌ريم که تفريح کنيم و ديدني‌ها رو ببينيم، مي‌ريم چون مأمور شديم و انقلاب کرديم بايد همه جوره هم پشتيبانش باشيم. خارک که سهله، اون ور دنيا هم که بگن حاضريم. ».

يکي از همکارانش مي گفت:
در خارک بوديم ,گفت:
« سريع خودتون رو برسونين. اوضاع به هم ريخته است. ».
آن طرف تلفن فرمانده سپاه گنبد شهيد احمد قنبريان بود و اين طرف علي‌اصغر. به خاطر جنگ گنبد اعلام نياز شده بود. نزديکي‌هاي ظهر رسيده بوديم شاهرود. شرايط جوي خارک، بچه‌ها را اذيت کرده بود. با اين حال، بچه‌ها را جمع کرد. نسبت به موقعيت به وجود آمده توجيه شدند. اکثر بچه‌ها حاضر بودند. حدود صد نفري مي‌شدند. ساعت چهار پنج بعدازظهر راه افتاديم طرف گنبد.

رضا مستوفيان:
با خواهش نتوانستم جلويش را بگيرم. توي راه پله جلويش ايستادم و گفتم:« به عنوان يک مسؤول به تو اجازه نمي‌دم بري گنبد. تازه از مأموريت رسيدي، خسته‌اي تو بمون اين بار من مي‌رم. ».
خنديد و گفت:« بچه‌ها از من خسته‌ترن اما راه افتادن، من بمونم؟ ».
دوتايي با هم راه افتاديم.

مادر شهيد:
خبر داشتيم سپاه قرار است مانور اجرا کند، اما اين که براي عموم آزاد است بي‌خبر بوديم. فرداي آن روز در و همسايه‌ها مي‌گفتند:« چرا نيومدي هنرنمايي‌هاي پسرت رو ببيني؟ ».
وقتي پرسيدم چرا به ما نگفته، جواب داد:« ترسيدم اگه بياي شيطون وسوسه‌ام کنه و کارم ريا بشه. ».

رضا مستوفيان:
اولش فکر کردم از خستگي است، اما بچه‌هاي همراهش، همه بيدار بودند و نگران. جنگ مغلوب شده و خبرهاي بدي مي‌رسيد. وقتي بيدار شد پرسيدم:« واقعاً خوابت برد؟».
نگراني من را که ديد، گفت:« توکلت به خدا باشه. ما مأمور به وظيفه‌ايم. يادته امام توي هواپيما موقع برگشت به ايران، چه آرامشي داشت. مگه نبايد از ايشون درس بگيريم؟ ».

« بچه‌ها! با شيوه‌ي آتش، حرکت، عمل کنين! چند نفر منطقه رو با آتش پوشش بدن تا بقيه جا به جا بشن و موضع بگيرن. موقع رفتن هم به شکل زيگزاگ بِدَوين، اين طوري امکان هدف‌گيري رو از دشمن مي‌گيرين. ».
حرف‌هاي جديدي بود. بچه‌ها تا آن روز به اين شکل کار نکرده بودند.
مي‌گفت:« مخصوص جنگ‌هاي خيابوني يه. ».

آنها بومي بودند و ما ناوارد. برخيابان‌هاي اصلي کاملاً مسلط بودند. ما را از دور مي‌پاييدند. نزديک که مي‌شديم تيراندازي مي‌کردند. نمي‌فهميديم از کجا، نه پنجره‌اي باز بود و نه روزني. يکي از آن خانه‌ها را که گرفتيم، متوجّه شديم روي هر ديوار آجري را در آورده تيراندازي مي‌کردند و دوباره مي‌گذاشتند سرجايش. خيلي از بچه‌هاي ما اين طوري توي کمين افتادند و با قناسه شهيد شدند، من جمله علي‌اصغر.

مادر شهيد:
هميشه حرف از شهادت مي‌زد. به همه سفارش مي‌کرد دعا کنند شهادت نصيبش شود. هربار که مي‌رفت مأموريت، مي‌گفت:« شايد خداحافظي آخر باشه. » اما آن روز با برادرانش اتمام حجت کرد و پرسيد:« بعد از رفتنم راهم رو ادامه مي‌دين يا نه؟ ».
هر دو خودشان را انداختند بغلش و گفتند:« ان‌شاءالله برمي‌گردي و هر سه تا با هم انجام وظيفه مي‌کنيم. ».
از زير قرآن ردش کردم. تا رفتم کاسه‌ي آب را از لب حوض بياورم رفته بود. دلم مي‌خواست لحظه‌ي آخر، سير قد و بالايش را ببينم.

در تب و تاب بودم. اين چند روز زندگي‌ام را نمي‌فهميدم. تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. علي‌اصغر بود. با شنيدن صدايش فقط بي صدا اشک مي‌ريختم. مي‌دانستم خوشش نمي‌آيد. گفت:« مادر! اگه شهيد شدم برام گريه نکنين و لباس مشکي هم نپوشين. مبادا جلوي نامحرم خودتون رو، روي قبر بندازين و صداتون رو بلند کنين، راضي نيستم. ».
جلوي جمع، خودم را کنترل کردم. در مجلس ختمش هم نقل و شيريني پخش شد. همانطور که خواسته بود، اما امان از تنهايي!

مي‌ترسيدم گير ساواک بيفتد. طاقت نداشتم خاري به پايش رود تا چه رسد به شکنجه. بچه‌ي اوّلم بود. خيلي به او وابسته بودم. خدا هر دوي ما را با شهادتش حاجت روا کرد. با يک گلوله‌ به شهادت رسيد و دقايقي بيشتر درد نکشيد.

رضا مستوفيان:
جان پناهي نداشتيم جز تنه‌ي نه چندان تنومند درختان که خدا را شکر کم هم نبودند. شده بودند سنگرمان. با صداي ضعيفي که از پشتم آمد برگشتم عقب. علي‌اصغر افتاده بود روي زمين و از گلويش خون فوّاره مي‌زد. چيزهايي مي‌گفت. هر چه دقت کردم از صحبت‌هايش چيزي دستگيرم نشد. با فرياد بچه‌ها، ماشين استيشن سپاه متوجه ما شد. دنده عقب آمد. او را سوار کرديم اما نرسيده به بيمارستان تمام کرد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : بوجاري , علي اصغر ,
بازدید : 262
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
احمدي ,علي

 

سال هزار و سيصد و سي و نه ه ش در بيارجمند از توابع شاهرود به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش گذراند. مقطع راهنمايي و متوسطه را با موفقيت سپري كرد. موفق به اخذ فوق ديپلم در رشته بهداشت محيط شد. در بيست و يك شهريور هزار و سيصد و پنجاه و نه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گرگان در آمد. در سال هزار و سيصد و شصت و يك ازدواج كرد. سه سال با همسرش زندگي مشترك داشت. حاصل ازدواج شان دو فرزند بود؛ يک دختر و يک پسرش که بعد از شهادت پدر به دنيا آمد. مجموعاً بيش از چهل ماه در جبهه‌هاي نبرد حضور داشت.
علي احمدي مدتي را در بهداري سپاه گرگان مشغول بود. از سي‌ام تير هزار و سيصد و شصت و يك به عنوان پزشك‌يار به قرارگاه خاتم اعزام گرديد. مدتي بعدبه عنوان مسؤول بهداري در سپاه گرگان مشغول خدمت شد. در بيست و چهارم فروردين هزار و سيصد و شصت و دو به جبهه‌هاي نبرد اعزام شد. آن جا مسؤول بهداري لشكر بيست و پنج كربلا بود.در عمليات والفجر چهار بر اثر اصابت تركش به بازوي راست و موج گرفتگي مجروح شد. بعد از مجروحيت به گرگان بازگشت. مجدداً به جبهه اعزام شد.
سرانجام در سيزدهم اسفند هزار و سيصد و شصت و چهار هواپيماهاي دشمن به منطقه آنها حمله كرد و حاج علي احمدي به خاطر مجروحيت پايش نتوانست خود را به موقع به سنگر برساند. اورژانس عملياتي لشكر بيست و پنج كربلا در منطقه فاو مورد هجوم بمب‌هاي خوشه‌اي هواپيماهاي عراقي واقع شد. او در اين بمباران بر اثر اصابت تركش به بدن، گلو و پاي چپ به لقاءالله پيوست. جنازه‌ مطهرش را بعد از تشييع در امامزاده عبدالله گرگان دفن كردند.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان


خاطرات

بازنويسي خاطرات از صديقه شجاعي
عبدالوهاب ,پدر خانم و عموي شهيد:
يك شب آمد خانه‌ي ‌ما وگفت:« مي‌خوام برم جبهه. ».
گفتم:« نرو! شهيد مي‌شي. ».
گفت:« شما نمي‌تونين احساسم رو درك كنين. خواب ديدم در حرم امام حسين داشتن غبار روبي مي‌كردن. بهشون گفتم:’چكار مي‌‌كنين؟‘ گفتن:’داريم حرم رو آماده مي‌كنيم، مهمون داريم. من رو نگاه مي‌كردن. مي‌دونم اين‌دفعه كه برم شهيد مي‌‌‌شم. ».

مادر شهيد:
داشت مي‌رفت جبهه. بهش گفتم:« مادرجان! مرا با خودت ببر، پشت جبهه كمك‌تون مي‌كنم. ».
گفت:« مادر! پشت جبهه‌ي تو اين جاست. همين كه خواهرانم رو تربيت فاطمي كني تا حجاب اسلامي رو رعايت كنن و نمازشون رو اول وقت بخونن كافيه. ».

عليرضا احمدي:
روزي با عده‌اي از برادران رزمنده داخل چادر نشسته بوديم. به من گفت:« عليرضا! بخون. ».
گفتم:« چي رو؟ ».
بيتي را نوشت و به من داد. مضمونش اين بود:
« امشب شهادت‌نامه عشاق امضاء مي‌شود
فردا زخون عاشقان اين دشت دريا مي‌شود. ».
به اين بيت بسيار علاقه داشت. من هم گاهي اوقات كه داخل چادر دور هم جمع مي‌شديم. مداحي مي‌كردم، به خاطر دل علي اين بيت را مي‌خواندم.

راضيه,خواهر شهيد:
به مرخصي كه مي‌آمد شب‌ها در خانه بند نمي‌شد. مي‌رفت مسجد به جوانان سفارش مي‌كرد و مي‌گفت:« به نداي امامتون لبيك بگين. برين جبهه‌ها رو پركنين. اون جا به شما بيشتر نياز دارن. ».

آمده بود مرخصي. بسيار خوشحال بود. مي‌خواست هر چه زودتر برگردد منطقه. همسرش گفت:« مگه جبهه رو فقط براي تو ساختن. يک مدتي هم پيش ما بمون، بچه بهت نياز داره، همش بهانه تو رو مي‌گيره. ».
گفت:« شما نمي‌دونين اونجا چه خبره. چه جوري عزيز‌هاي رزمنده، مظلومانه به شهادت مي‌رسن. ما بايد بريم نگذاريم اسلحه‌شون روي زمين بمونه. ».

به مرخصي كه مي‌آمد پيش ما مي‌نشست و صحبت مي‌كرد. به ما سفارش مي‌كرد كه فعاليت‌هاي پشت جبهه را فراموش نكنيد.
به او مي‌گفتم:« برادرجان! ما اين جا نون مي‌پزيم. براي رزمندها كمك نقدي و غير نقدي جمع‌آوري مي‌كنيم. ».
مي‌گفت:« اين وظيفه‌تونه، اما اين كارتون در مقابل دفاع و مبارزه برادران بسيجي كه سرما و گرما رو تحمل مي‌كنن چيزي نيست. ».

اخلاقش بسيار خوب بود. بسيار با گذشت بود. اگر كسي در حقش بدي مي‌كرد بهش مي‌گفتيم:« تلافي كن! ».
مي‌گفت:« شايسته يک فرد مؤمن نيست كه بدي رو با بدي جواب بده.».

دفعه آخري كه مي‌خواست برود جبهه، آمد بيارجمند. زن و بچه‌اش را با خودش آورده بود. مي‌‌‌گفت:« مي‌خوام خونواده‌ام رو ببرم شوش تا پيشم باشن، اون جا بيشتر مي‌تونم بهشون سر بزنم. ».
نصف روز بيشتر پيش ما نماند. من همان دفعه احساس كردم كه حاج علي شهيد مي‌شود.
نتوانستم جلوي احساساتم را بگيرم. زدم زير گريه. كمتر از سه ماه آن‌جا نبودند كه خبر شهادتش را براي ما آوردند.

يك بار برادرم همراهش رفت اهواز. گفته بود:« داداش‌جان! بعد از شهادتم مواظب پدر و مادر باش و خوب از اونها نگه‌داري كن. نكنه بعد از من احساس تنهايي كني. مواظب باش خداي نكرده خواهرهام در تشييع جنازه‌ي من با صداي بلند گريه نكنن، چون نامحرم صداشون رو مي‌شنوه. ».
برادرم به او گفته بود:« حاجي! اين حرف‌ها چيه كه مي‌زني؟ ا‌‌ن‌شاءالله كه صد سال زنده مي‌موني و به ميهنت خدمت مي‌كني. ».

زندگي ساده‌ و دور از تجملات داشت.
هميشه مي‌گفت:« همسرم بايد كسي باشه كه بتونه خودش رو با اين شرايط زندگي‌ام وفق بده. ».
مي‌گفت:« اگه شهيد بشم به بزرگترين آرزوم رسيدم. از شما انتظار صبر، استقامت، حفظ آرمان‌هاي انقلاب و ياري امام رو دارم. اگه زنده موندم، مثل هميشه به ميهنم خدمت مي‌كنم. ».

مادر شهيد:
قبل از شهادت پسرم يك شهيد، در بيارجمند تشييع شد. آن روز احساس كردم كه شهيد پسر خودم هست. حالت عجيبي به من دست داده بود.
بسيار بي‌قراري مي‌كردم. شب جمعه بود. از دخترم خواستم برايم دعاي كميل بخواند. آن شب آنقدر گريه كردم تا از حال رفتم.
فردا صبح رفتم مسجد نماز بخوانم. وقتي برگشتم ديدم آقاي احمدي امام جمعه، در كوچه ‌ما است. تعجب كردم. پرسيدم:« حاج آقا! چه عجب اين طرف‌ها. ».
گفت:« آمدم به شما سري بزنم. ».
اما با ديدن او شك كردم. پدرش خيلي خودداري مي‌كرد. هر كدام از بچه‌ها گوشه‌اي نشسته بودند. اشك مي‌ريختند. فردا از طرف سپاه آمدند ما را ببرند گرگان. به غسّال‌خانه كه رفتيم خدا آن چنان صبري به ما داده بود كه ديگر هيچ كدام اشك نمي‌ريختيم و داد و فرياد نمي‌كرديم.



آثار باقي مانده از شهيد
امروز خدمت به اسلام بالاترين عبادت است. ( امام خميني)
پدر و مادر گرامي! بدانيد كه اگر ما امروز به فرياد اسلام نرسيم و امروز براي رضاي خدا از زندگي شخصي خويش دست نكشيم، فردا در مقابل خداوند خجالت زده خواهيم شد. همه شما را قسم مي‌دهم كه از بابت اين‌كه مدتي ديرتر مي‌آيم ناراحت نباشيد. هميشه خدا را شكر كنيد كه اين نعمت را به ما داد تا بتوانيم در راه خدا خدمت كنيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : احمدي , علي ,
بازدید : 220
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
اشرفي ,علي اکبر

 

اول تيرماه هزار و سيصد و چهل و يک ه ش  در روستاي کلامو از توابع شهرستان شاهرود، در خانواده‌اي کارگر و مذهبي فرزندي ديده به جهان گشود. صفرعلي و زهرا، پدر و مادرش، او را علي‌اکبر ناميدند.
تحصيلات ابتدايي علي‌اکبر در زادگاهش به پايان رسيد. دوره راهنمايي‌اش را در روستاي مجاور (قلعه نوخرقان) در مدرسه شهيد بهشتي گذراند. وي براي ادامه تحصيل به شاهرود عزيمت و در دبيرستان دکتر علي شريعتي در رشته اقتصاد مشغول به تحصيل شد. اين ايام مصادف با سالهاي اوج گيري انقلاب اسلامي بود. وي در فعاليتهاي آن زمان شرکت فعال داشت تا اينکه انقلاب به پيروزي رسيد.بعد از انقلاب در جريان فعاليتهاي ضد انقلاب و گروهکها، از مدافعين انقلاب اسلامي بود و بارها با مهره‌هاي اجانب درگير شده که از جانب آنها چند بار تهديد شد.
بيست و هفتم فروردين هزار و سيصد و شصت و دو، از طريق سپاه با سمت معاون گردان به جبهه رفت . يک بار از ناحيه پاي چپ و بازوي راست مجروح و چهار روز در بيمارستان بستري شد.سيزدهم شهريور هزار و سيصد و شصت و دو با نرگس ازدواج كرد و تنها فرزند دخترش در بدو تولد چشم از جهان فرو بست.
در چندين عمليات شرکت داشت. سرانجام در سي خرداد هزار و سيصد و شصت و هفت، در ماووت عراق در ارتفاعات گوجار به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي زادگاهش است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الر حيم
اي بي خبران از عالم انسانيت! بدانيد شيعه استقامت و صبر را از رسول‌الله، شجاعت و دليري را از مولا علي عليه‌السلام و ايثار و فداکاري را از حسين بن علي آموخته است. بدانيد شيعه اين را خوب درک کرده است که زنده ماندن دين خدا، جز با خون او ميسر نخواهد بود و در اين راه مي‌بينيد، عاشقانه شتاب مي‌کند و سر از پا نمي‌شناسد. آري شيعه، شهادت را نهايت تکامل خود دانسته و بزرگترين آرزويش نيز همين است.
دير يا زود رفتن از اين ديار فاني مسأله نيست، بلکه خوب رفتن شرط است. روسفيدي در محضر حق تعالي شرط است و شيعه واقعي بودن و لياقت زيارت امام علي عليه‌السلام با روي خوش در روز محشر شرط است.
بار خدايا! در اين امور مهم طلب کننده‌اش را ياري فرما!
پس اي عزيزان! اگر مصيبتي ظاهري براي شما رخ داد، اول اينكه صابر باشيد؛ زيرا، خدا با صابرين است. ديگر اينكه اگر انسان ديده خدابين داشته باشد آن را مصيبت نمي‌داند، بلکه برگشت به منزل باقي و ابدي مي‌داند. علي اکبر اشرفي

 

خاطرات
بازنويسي خاطرات از هاجر رهايي
همسر شهيد:
استکان‌هاي چاي را داخل سيني گذاشتم. به داخل اتاق آمدم. علي‌اکبر را ناراحت و دمغ ديدم. کنارش نشستم و گفتم:« چرا اينقدر ناراحتي؟ اتفاقي افتاده؟ ».
سرش را بالا آورد و گفت:« امشب عملياته و من پيش بچه‌ها نيستم. ».

صديقه,خواهر شهيد:
وقتي به خانه آمد، گفتم:« داداش، ديدمت! ».
گفت:« کجا؟ ».
گفتم:« توي خيابون که پيش چند نفر ايستاده بودي و بهشون مي‌گفتي در جبهه‌ حاضر بشن. » خنديد و نگاهم کرد.
گفتم:« راستي داداش! چرا اين قدر اصرار داري که همه به جبهه برن؟».
گفت:« اين خواست امام خمينيه. ».

قرآن را بوسيد و ساکش را از روي زمين برداشت. نگاهي به من و مادرم کرد و گفت:« اگه شهيد شدم ناراحت نباشين. راه شهدا رو ادامه بدين و خواست خدا هر چه باشه پذيرا باشين! ».

خيلي عجله داشت. گفتم:« داداش! کجا با اين عجله؟ ».
گفت:« با بچه‌ها دم در مسجد قرار گذاشتيم. مي‌خوايم بريم کمکهاي مردمي براي جبهه جمع کنيم. ».

در عمليات والفجر هشت مجروح شد. نمي‌توانست به خوبي راه برود. اذان مغرب را گفته بودند، سريع جانمازش را پهن کرد و به نماز ايستاد. به سختي نماز را به پايان رساند. معلوم بود که خيلي درد مي‌کشد. او نماز مي‌خواند و مادرم زار زار گريه مي‌کرد.

گفتم:« داداش! خسته نمي‌شي اين قدر جبهه مي‌ري؟ ».
گفت:« خيلي خوشحالم که تونستم خدمتي به اسلام بکنم و گفته‌ي امام رو به مرحله اجرا برسونم. ».

همرزمش تعريف مي کرد:
وقتي نارنجک زيرپايش ‌افتاد، لگدي به آن زد تا دورتر بيفتد. نارنجک منفجر ‌شد و علي‌اكبر به زمين ‌افتاد. ‌همه هراسان به سمتش ‌دويديم. نفس نمي‌کشيد. يکي ‌گفت:« علي اکبر شهيد شده. ».
اشک از چشمانمان سرازير شد. يکي از بچه‌ها گفت:«بهتره ساعتش رو باز کنيم و براي خانواده‌اش يادگاري ببريم. » ساعت را باز ‌کرد. در حال بيرون آمدن از دستش، صداي خس خس ‌شنيد؛ صداي نفس‌هاي علي‌اکبر.
يك نفر با خوشحالي گفت:« بچه‌ها! زنده است و نفس مي‌کشه. ».

پدر شهيد:
دستان پدربزرگش را محکم گرفته بود. خنديدم و گفتم:« پسرم! باباجون در نمي‌ره. ».
گفت:« مي‌خوام باهاش برم. ».
دستي بر سرش کشيدم و گفتم:« کجا؟ ».
گفت:« مسجد، مي‌خوايم نماز جماعت بخونيم. ».

وقت ناهار رسيد. براي مرخصي آمده بود. ناهارش را که خورد، به مادرش گفت:« مادر! ساعت چهار بيدارم کن. ».
با تعجب از او پرسيدم:« براي چي پسرم؟ ».
گفت:« سري به اقوام و دوستان بزنم. ».
گفتم:« تازه اومدي، حالا يک روز ديگه! ».
گفت:« من زياد نمي‌مونم. بايد سريعتر برگردم. دوست دارم در اين وقت کوتاه ديداري با اقوام داشته باشم. ».

همرزمش مي گفت:
سه نفري دستانشان را بالا گرفته بودند. از جلوي ما مي‌رفتند و ما از پشت سرشان، اسلحه به دست. به عربي چيزهايي مي‌گفتند که ما نمي‌فهميديم. آن روز به کوههاي کله‌قندي رفته بوديم. من بودم و علي‌اکبر. علي‌اکبر براي کاري از ما دور شد و گفت:« مواظب اينها باش تا من بيام! ».
وقتي به قيافه‌‌هايشان نگاه کردم، عصباني شدم. ياد دوستان شهيدم افتادم. ناخودآگاه چند سيلي به صورت يکي از آنها که جلوتر از بقيه و نزديک من بود، زدم. ناگاه صدايي شنيدم که با عصبانيت ‌گفت:« اين چه کاريه که مي‌کني؟ ».
به عقب برگشتم. علي‌اکبر بود. خيلي ناراحت شد و گفت:« چرا اين کارها رو با اسرا مي‌کني؟ فکر مي‌کني درسته؟ ما مسلمونيم. ».
قمقمه‌اش را از کمرش باز کرد و به همه آب داد.

سيدعباس مظفري:
در خرمشهر بوديم؛ براي ادامه عمليات کربلاي پنج. علي‌اکبر معاون گردان بود و من فرمانده دسته. قرار بود عملياتي چند شب آينده انجام شود. يک روز غروب به اتفاق علي‌اکبر براي مانور طرح عمليات رفتيم پشت خرمشهر. بعد از انجام مانور برگشتيم به پايگاه در محل مسجد خرمشهر. وقتي رسيديم به بچه‌ها گفتيم كه وسايل و بادگيرها را بازرسي و آماده کنند تا موقع عمليات مشکلي نداشته باشيم. مشغول بوديم که ناگهان خرمشهر گلوله باران شد. وقتي بيرون آمديم، متوجه شديم که شيميايي زدند.
بچه‌ها را يکي يکي هدايت کرديم به پشت بام مسجد. مقداري هم آتش روشن کرديم که گازهاي شيميايي را خنثي کند.
بر اثر اين بمباران شيميايي، عده‌اي از بچه‌ها زخمي و عده‌اي ديگر شهيد شدند. بقيه بچه‌ها را به پشت دژ انتقال دادند. من به اتفاق علي‌اکبر و چند نفر ديگر در خرمشهر باقي مانديم. ايشان تاکيد داشت که حتماً بمانيم تا همه بچه‌ها را هدايت کنيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : اشرفي , علي اکبر ,
بازدید : 269
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
رمضان قرباني ,علي اکبر

 

سال هزار و سيصد و سي و نه ه ش در باغزندان شهرستان شاهرود به دنيا آمد. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستي‌اش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايي‌اش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. دبيرستان را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليت‌هاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت مي‌كرد.
بيست و نهم دي هزار و سيصد و پنجاه و نه به عنوان معاون گردان از طرف تيپ امام حسين عليه‌السلام به جبهه اعزام شد. در طول فعاليتش، به فرماندهي گروهان رسيد و بعد به معاون فرمانده گردان ارتقاء يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه‌ها فعاليت داشت. در منطقه عين‌خوش بر اثر اصابت تركش از ناحيه چشم راست و دست و صورت به پنجاه درصد جانبازي نائل شد.
سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه، در شرق دجله بر اثر اصابت گلوله، در عمليات بدر به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي باغزندان است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن ارحيم
...رمز پيروزي شما بر كافران و منافقان، پيوستگي به اسلام عزيز و يكپارچگي، وحدت و اطاعت از احكام مقدس رهبري بود. از اسلام جدا نشويد. اما فرمود حبل‌الله اسلام است به اسلام چنگ بزنيد. مبادا گرد تفرقه و جدايي و از هم بيگانگي بگرديد كه رنگ و بوي شما خواهد رفت و در دنيا و آخرت آبرويي برايتان باقي نخواهد ماند.
شيطان ما را به تفرقه مي‌خواند. شيطان دوستانش را به نزاع و كينه‌توزي با يكديگر دعوت مي‌كند. خداي رحمان ما را به وحدت و همبستگي فرمان داده است.
برادران و خواهرانم را به تقوي، پاكي و اطاعت از مقام رهبري و پيروي ولايت فقيه و حضور قلب در نماز و اقامه اول وقت و جهاد در راه خدا و پاسداري از خون شهدا سفارش مي‌كنم.
دوستانم را ياران همرزم و هم هدفم را به صبر، پايداري و اتكال به خداي منان سفارش مي‌كنم. بدانيد تا به قدرت لايزال خدا متكي هستيد، شكست نخواهيد داشت. خوف و حزن نمي‌تواند سدّ راهتان شود.
اي برادران سپاهي كه امام به وجودتان مي‌‌نازد، از وارثان خون پاك ياران رفته و زودتر سفر كرده، پاسداري را اداي تكليف بدانيد.
پاسداري نان به دست آوردن نيست، در راه خدا مال و جان و هستي فدا كردن است. پاسداري با همه وجود محو عشق خدا شدن است.
اي عزيزان اسلام! دست در دست هم دهيد و دريچه‌هاي دلهاتان هميشه به روي يكديگر باز باشد و به ياري خدا به مرزباني ممالك اسلام به حمايت از احكام الهي به پا خيزيد.
به پا خيزيد كه اين قامت رساي شماست كه حماسه‌ها خواهد آفريد. اين بازوان پرتوان شماست كه بندهاي بنديان را خواهد گست و زنجير زنجيريان را پاره خواهد كرد. قدس عزيز را نجات خواهد داد و زمينه را براي ظهور امام عصرعجل‌الله فراهم خواهد كرد.
علي اکبر رمضان قرباني



خاطرات
باز نويسي خاطرات ازهاجر رهايي
مادر شهيد:
دير به خانه آمده بود. گفتم:« مادرجان! كجايي؟ چقدر دير كردي؟ ».
گفت:« بين راه سري هم به خونه آبجي زدم، اصرار كرد كه يك چاي بخورم. براي همين دير شد. ».
گفتم:« چكار داشتي؟ ».
گفت:« كار خاصي نداشتم. مي‌خواستم حالش رو بپرسم. ».
هميشه قبل از اين كه به خانه بيايد، به خانه خواهرش سرمي‌زد و حالش را مي‌پرسيد.

من و پدرش نشسته بوديم و حرف مي‌زديم. گفتم:« مي‌دونم دستمون تنگه، ولي اين بچه نه كيف و كفش داره و نه لباس درست و حسابي. ».
پدرش گفت:« راست مي‌گي. پولي هم دستم نمي‌ياد تا براش بخرم. ».
گفتم:« بايد يك كاري بكنيم. بچه است. تا چند سال ديگه مي‌تونه اين لباس‌ها و كفش‌ها رو بپوشه.».
همان موقع وارد اتاق شد. صدايمان را شنيده بود. گفت:« هنوز هم مي‌تونم از اون لباس‌ها استفاده كنم، همونها خوبه. ».

كنارم نشست. توي فكر بود. گفتم:« پسرم! توي فكري؟ چيزي شده؟ ».
گفت:« بايد دنباله روي امام باشيم و به حرفش گوش كنيم. ».
گفتم:« مگه آقا چي مي‌گه؟ »
گفت:« مي‌گه جبهه‌ها رو خالي نكنيم. مي‌خوام برم جبهه. ».

قرار بود اعزام شود. دايي‌اش در خانه‌مان بود. گفت:« مي‌خوام برم برات خواستگاري. ».
سرش را پايين انداخت و هيچ نگفت. وقتي من رفتم آشپزخانه، دنبالم آمد و گفت:« به دايي بگو جايي نره. ».
گفتم:« چرا پسرم؟ مگه بده به فكرته؟ ».
گفت:« مي‌خوام برم جبهه. ».
گفتم:« خب برو. هم زن بگير و هم جبهه برو. چه اشكالي داره؟ ».
گفت:« معلوم نيست كه برگشتي در كار باشه. كي رو بگيرم و سرگردونش كنم؟ ».

براي مرخصي آمده بود. يك روز گفت:« مامان! امروز بريم سپاه؟ ».
گفتم:« براي چي؟ من كه اون جا كاري ندارم. ».
گفت:« ولي من كار دارم. ».
من و رضا با او راه افتاديم و رفتيم سپاه. گفت:« مادر! بين من و رضا بايست، مي‌خوام عكس يادگاري بگيرم. ».
عكس گرفتيم. وقتي به خانه آمديم، عكس را به من داد و گفت:« اين رو به عنوان يادگاري نگه دارين. ».
گفتم:« دست خودت باشه. ».
گفت:« لازمم نمي‌شه. ».
با تعجب نگاهش كردم. گفت:« آخه من مي‌رم جبهه و ممكنه برنگردم. نمي‌خواين از من يادگاري داشته باشين؟ ».

گفت:« من دربست در خدمت پير جمارانم. ».
همان طور که نگاهش مي‌كردم، گفت:« يادتون باشه هيچ وقت امام رو فراموش نكنين. هر چي گفت بگين چشم و انجام بدين. ».

برادر شهيد:
لباس‌هايش را پوشيد و در حال رفتن به جايي بود. گفتم:« داداش! كجا مي‌ري؟ ».
گفت:« براي تدريس به پايگاه مي‌رم. ».
گفتم:« تو كه تازه از اون جا اومدي؟ نمي‌خواي استراحت كني؟ ».
گفت:« اومدم چيزي رو بردارم و برم. بايد براي تدريس آماده بشم. ».
گفتم:« همه بچه‌هاي پايگاه مثل تو كار مي‌كنن؟ ».
گفت:« بايد همه با هم همكاري كنيم. اين طوريه كه كارها درست انجام مي‌شه. ».

مهمان‌ها آمدند. چند دقيقه پيششان نشست. آماده مي‌شد كه بيرون برود. گفتم:« داداش! كجا؟ ».
گفت:« با بچه‌ها قرار گذاشتيم بريم براي جبهه نيرو جمع كنيم. ».
گفتم:« الان كه مهمون داريم بَده. ».
گفت:« عذرخواهي مي‌كنم و مي‌رم. خودت بهتر مي‌دوني، كاري كه مربوط به جبهه باشه، براي من در اولويته. ».

محمدحسين صدايم كرد و گفت:« زودباش ديگه. الان بچه‌ها مي‌رن. ».
گفتم:« اومدم. داس‌ها رو برداشتي؟».
گفت:« آره، فقط منتظر توام. ».
مادرم كه صداي ما را شنيد، گفت:« كجا مي‌رين؟ چقدر با عجله؟ ».
محمدحسين گفت:« از امروز مي‌ريم گندم‌هاي مردم مستضعف رو درو مي‌كنيم. ».
تحت عنوان بسيج سازندگي مي‌رفتيم گندم‌هاي مردم مستضعف را درو مي‌كرديم.

گفت:« كار به كجا رسيد؟ ».
گفتم:«ديگه اكثرشون رو شناسايي كرديم. مي‌تونيم از هفته ديگه كارمون رو شروع كنيم. ».
امام دستور تأسيس جهاد سازندگي را داده بود. بچه‌هاي باغزندان جمع شده بوديم و به شناسايي آدم‌هاي محروم مي‌پرداختيم تا براي كمك به آنها كاري انجام بدهيم.

مادر گفت:« كجا مي‌رين كه هر دو با هم شال و كلاه كردين؟ ».
محمدحسين گفت:« مي‌ريم اون ديواري رو كه وسط محله است، برداريم. ».
كلنگ و بيل‌ها را برداشتيم و راه افتاديم. گفتم:« حالا چند نفر اومدن؟».
گفت:« اكثر بچه‌هاي كوچه‌ هستن. ».

ـ نمي‌ترسين كه شما رو بکشن؟ پا روي دم اونها نگذارين.
ـ من نمي‌ترسم. هدف‌شون اينه كه امام رو از صحنه خارج كنن، ولي ما نمي‌گذاريم.

مادرم را صدا زدم و گفتم:« مامان! همه چيز مرتبه؟ ».
مادرم گفت:« نگران نباش، خيالت راحت باشه! ».
يكي از فاميل‌ها كه در خانه‌مان بود، گفت:« كلثوم خانم! كسي مي‌خواد بياد خونه‌تون؟ ».
مادرم گفت:« آره، دوست‌هاي محمدحسين. ».
با تعجب نگاهي به مادرم كرد و گفت:« مگه محمدحسين از جبهه اومده؟ ».
مادرم گفت:« هنوز كه نه، ولي قراره امروز برسه. ».
بعد گفت:« شما از كجا مي‌دونين كه دوستاش مي‌يان، وقتي خودش نيومده. ».
مادر خنديد و گفت:« هر وقت محمدحسين از جبهه مي‌ياد، از همون روز دوستهاش هم مي‌يان. ».

همه بچه‌هاي رزمنده در اتاق محمدحسين جمع بودند و با هم از جبهه و خاطراتش مي‌گفتند.
من هم پيششان بودم. يك دفعه دايي رضا برق را خاموش كرد. محمدحسين گفت:« خدا خيرت بده! الان فضاي جبهه برامون ترسيم مي‌شه. ».
شروع كردند به سينه‌زني و عزاداري. همان طور كه در جبهه برگزار مي‌كردند.

جلسه‌شان كه تمام شد، به محمدحسين گفتم:« امروز ديگه بحث چي بود؟ هنوز از جبهه نيومده، فعاليت‌هات شروع مي‌شه. ».
گفت:« چندي پيش عمليات بوده و شهدا هم زياد. برنامه‌ريزي كرديم كه چطوري براي سركشي از خونواده‌شون بريم.».

گفتم:« تو هنوز خوب نشدي، كجا مي‌خواي بري؟ ».
گفت:« چند روز ديگه عملياته. نبايد از دستش بدم. ».

در را كامل باز نكرده بودم كه سر و صدايي را از خانه‌مان شنيدم. نگران شدم. صداي گريه مادرم بود. سراغش رفتم و گفتم:« مادر! چي شده؟ ».
گفت:« محمدحسين، محمدحسينم... ».
نگران شدم و گفتم:« محمدحسين چي شده؟ ».
مادرم نتوانست حرف بزند. يكي از زن‌هاي همسايه گفت:« مادرت از توي كوچه مي‌اومد كه يكي از دوستهاي برادرت رو مي‌بينه. حال برادرت را مي‌پرسه، اونم بي‌مقدمه بهش مي‌گه كه زخمي شده. مادرت هم شوكه مي‌شه.».
گفتم:« مادر! چيزي نشده. نگران نباش! ».
پي‌گيري كردم و ديدم كه چند روز پيش در عمليات محرم از ناحيه دست زخمي شده است.

تسبيحات بعد از نماز كه تمام شد، محمدحسين به دوستش اشاره‌اي كرد و هر دو بلند شدند. گفتم:« كجا؟ ».
گفت:« مي‌رم جلوي صف. ».
با تعجّب نگاهش كردم. خواستم حرفي بزنم كه دو صف را گذرانده بودند. هر دوشان روبه‌روي مردم قرار گرفتند و شروع به صحبت كردند؛ از نياز جبهه به نيرو و از احتياجات بچه‌ها در جبهه.

من و محمدحسين مي‌رفتيم كه يكي از بچه‌ها ما را ديد. گفت:« اسم گروهتون چيه؟ ».
گفتيم:« ليله القدر. ».
گفت:« چكار مي‌كنين؟ ».
گفتيم:« بچه‌هاي كوچه رو مي‌بريم صحرا و به اونها مسائل نظامي ياد مي‌ديم تا آماده باشن. ».
محمدحسين گفت:« اگه خداي نكرده مشكلي پيش اومد، بايد بتونن از عهده‌اش بر بيان. ».

ـ تئاترتون به چه دردي مي‌خوره، به غير از هدر دادن وقت مردم؟
ـ مردم بايد با تاريخ گذشته‌ي خودشون آشنا بشن. كي مي‌گه فايده‌اي نداره؟
آن وقت‌ها محمدحسين و دوستانش گروه تئاتري تشكيل داده بودند و به فعاليت در آن مي‌پرداختند.

سركار بودم. شنيدم كه آقاي اشرفي گفت:« يك سري از بچه‌هاي باغزندان شهيد شدن. ».
داخل سالن غذاخوري بود كه رفتم سراغش و گفتم:« لطفاً به من بگو كه برادر من هم شهيد شده؟ ».
چيزي نگفت.گفتم:« به من الهام شده، ولي مي‌خوام از زبون شما بشنوم.».
با اصرارم جريان شهادت برادرم را گفت.

بچه را بغل گرفته بود و زمين نمي‌گذاشت. وقت خواب بود. گفتم:«بابايي! بيا بغلم، عمو مي‌خواد بخوابه. ».
تا دست بردم که او را بگيرم، گفت:« عمو! به بابا بگو همش پيش اونها بودم، يك كم هم پيش شما باشم. مي‌خوام پيشتون بخوابم. ».
تا چند شبي كه پيش ما بود، شب‌ها او را پيش خودش مي‌خواباند.

مأموريت گردان كربلا، عبور از هورالعظيم بود. بايد از هويزه عبور مي‌كرديم و سيزده کيلومتر جلوتر مي‌رفتيم و با دشمن درگير مي‌شديم. دشمن مين زيادي کاشته بود و نيروهاي تازه نفس آورده بود. در شرق دجله نتوانستيم نفوذ كنيم. شب عمليات از روي آب عبور كرديم و رسيديم به دژ. يكي از مناطق دست محمدحسين بود.
صبح عمليات او را نزديك دجله ديدم. گفتم:« خدا قوت، خسته نباشي!».
گفت:« هنوز كار مونده. بايد خودم رو برسونم بغل دجله كه اون جا پدافند كنيم. ».
گفتم:« بهتره سريعتر برين تا دشمن نتونسته اقدام به پاتك كنه.».
او رفت. با بي‌سيم اعلام كرد كه من رسيدم به پشت دجله و مي‌تونم دست بزنم به آب دجله. گفتم:« همون جا پدافند كنين و باشين. ».
گردان كربلا سه تا گروهان داشت. محمدحسين هم يكي از فرماندهان باتجربه و لايق بود. هم از نظر جنگي توجيه و مسلط و هم از نظر تقوي و ايمان در رده بالايي بود.

براي سركشي رفته بودم كه او را ديدم. چشم‌هايش مثل كاسه‌ي خون بود. گفتم:« چند ساعته نخوابيدي؟ ».
گفت:« عملياته. الان كه وقت خواب نيست. ».

همرزمش مي گفت:
ساعت دو بعدازظهر بود. محمدحسين در قسمت مياني با نيروهايش مستقرّ بودند. از سمت راست خط بي‌سيم زدند که دشمن فشارش را روي اين قسمت متمرکز کرده است. بلافاصله با محمدحسين تماس گرفتم:« برين کمک بچه‌هاي بالا، عراقي‌ها اون‌جا خيلي فشار آوردن. ممکنه نفوذ کنن. ».
چشمي گفت و با نيروهايش راه افتاد. ما هم حرکت کرديم که به آنها ملحق شويم. تازه زير آتش شديد دشمن خودمان را به او رسانده بوديم که محمدحسين هدف قرار گرفت و شهيد شد.

محمدحسين و حميد بيشتر وقت‌ها با هم بودند؛ توي گردان، توي رزمايش‌ها، توي اردوهاي صحرايي و حتي توي كلاس‌ها. يك روز گفتم:« چرا هر جا مي‌رين و هر كاري مي‌كنين، دو نفري با هم هستين؟ ».
گفتند:« آخه دوستي ديگه شده برادري. ».

اسماعيليان:
هر چه ايستادم، سر از سجده برنداشت. گفتم:« فكر كنم محمدحسين باشه. ».
يكي از بچه‌ها كه كنار دستم بود، گفت:« از كجا مي‌دوني كه اونه؟ ».
گفتم:« به خاطر سجده‌هاي طولانيش. ».
چند دقيقه بعد سر از سجده برداشت. ديديم كه محمدحسين است.

گفتم:«توي بهترين شرايطي هستي كه بتوني ازدواج كني و تشكيل خونواده بدي. ».
گفت:« فعلاً زنم اسلحه‌ي منه. تا وقتي جنگه نمي‌تونم به چيز ديگه‌اي فكر كنم. ».

دعواي بچه‌ها شدت گرفت. هر كس چيزي مي‌گفت.
يکي مي‌گفت:« من مي‌خوام توي خط حمله بازي كنم. ».
ديگري قبول نمي‌کرد و مي‌گفت:« من مي‌خوام باشم. ».
محمدحسين ناراحت شد و گفت:« اصل بازي فوتباله. مگه فرق مي‌كنه كه كجا بازي كنيم؟ اصل اينه كه بازي خوبي رو برگزار کنيم. ».

حسين قنبريان:
يادم هست با محمدحسين و چند نفر ديگر، براي تظاهرات رفته بوديم بسطام. وارد مسجد شديم. يک روحاني داشت سخنراني مي‌کرد. ناگهان پليس و نيروهاي امنيتي از شاهرود آمدند و مسجد را محاصره كردند. از دست پليس فرار كرديم و زديم توي كوچه‌هاي بسطام. به طرف ما شليك كردند. داخل خانه‌اي پناه گرفتيم.
يك ساعتي آن جا بوديم. سپس از كنار جاده بسطام، از توي بيابان‌ها زديم و رفتيم شاهرود. پليس‌هاي زيادي به طرف بسطام مي‌آمدند. همان جا بود كه چندين نفر از بچه‌ها شهيد شدند.

محمدحسين گفت:« اون‌جا رو ببينين، بساطشون رو پهن كردن. بي‌معرفت‌ها ببينين چه جوري روي مخ مردم كار مي‌كنن. موافقين بريم بساطشون رو به هم بزنيم. ».
يكي از بچه‌ها گفت:« خطرناكه! ممكنه سلاح داشته باشن. ما هم... ».
نگذاشت حرفش تمام شود که گفت:« وظيفه‌ي ما مقابله با اونهاست. اصلاً هم نبايد بترسيم. ».
همه موافقت كرديم و رفتيم بساطشان را به هم زديم.

« بچه‌ها! منافقين داخل مدرسه شدن و شلوغ كردن. ».
محمدحسين اين حرف را كه شنيد، سريع از جايش بلند شد و گفت:«بچه‌ها! پاشين. بايد توطئه‌شون رو در دم خفه كنيم. ».
ما هم چهار نفري از كلاس بيرون آمديم و با آنها برخورد كرديم.

ـ مي‌خوام نقش مبارز رو بازي كنم.
ـ چرا مبارز؟
ـ آخه دوست ندارم نقش ساواكي‌ها رو بازي كنم.
به اين ترتيب او مي‌شد يكي از مبارزين و تعدادي هم نقش ساواكي‌ها را بازي مي‌كردند. به طور واقعي او را از سقف مسجد آويزان ‌كرديم و شلاق ‌زديم. ‌گفتيم دو تا شلوار بپوشد تا وقتي شلاق مي‌زنيم، صداي آن تا عقب جمعيت برود كه همه متوجه شوند.

ساعت سه بود. از هنرستان تعطيل شديم. محمدحسين گفت:« بريم؟».
گفتيم:« بريم. ».
يكي از بچه‌ها گفت:« مگه نمي‌رين خونه؟».
محمدحسين گفت:« مي‌ريم براي گشت توي خيابون. ».
به او گفت:« مگه خسته نيستي؟».
محمدحسين گفت:« اگه خسته باشم كه منافقين تمام مملكت ما رو به آشوب مي‌كشن. ».

اولين بار كه لباس سپاه را پوشيديم. گفتند:« هر كس براي شغل اومده از اين تشكيلات بره بيرون. ».
محمدحسين گفت:« ما براي عشق و خدمت اومديم، نه چيز ديگه. ».

گفت:« تو هم بيا بريم خونه‌ي ما. ».
آن زمان وقتي كسي زخمي مي‌شد، همه براي ديدنش مي‌آمدند و خانه خيلي شلوغ مي‌شد. گفتم:« نه، مزاحم شما نمي‌شم. ».
گفت:« چه مزاحمتي؟ مادرم خوشحال مي‌شه. شما بچه‌هاي جبهه رحمتين. ».

گفتم:« چقدر آموزش سخت به بچه‌ها مي‌دين؟ ».
گفت:« براي رفتن به جبهه لازمه. تازه، هر كاري که براي جبهه بكني كم كردي، چه برسه به تحمل سختي آموزش. ».

داشتيم قرآن مي‌خوانديم. قرائت‌مان كه تمام شد، شروع كرديم به صحبت. گفت:« فكر مي‌كني كي زودتر شهيد بشه؟ ».
گفتم:« خدا مي‌دونه. ».
به فكر رفت؛ تفكري عميق. شايد به شهادت خودش فكر مي‌كرد.

قبل از عمليات، بچه‌هاي رزمنده عهد‌نامه مي‌نوشتند. چهل نفر آن را امضاء مي‌كردند كه اگر هر كدام شهيد شدند، شفاعت بقيه را بكنند و دستشان را بگيرند.
همان طور كه عهدنامه‌ام را داخل جيبم مي‌گذاشتم، گفتم:« عهدنامه‌ات رو برداشتي؟ ».
گفت:« آره! ».
وقتي در عمليات بدر شهيد شد، جنازه‌اش در منطقه ماند. عهد‌نامه را براي موزه جنگ بردند.

صداي قبضه كاتيوشا را كه شنيديم، چند نفري از خواب بيدار شديم و به تكاپو افتاديم. هر وقت صداي ته قبضه مي‌آمد، بعدش گلوله بود كه بر سرمان مي‌ريخت. چند لحظه بعد كاتيوشا آمد.
هوا تاريك بود. جايي را نمي‌ديديم. بايد از چادر بيرون مي‌رفتيم. چادر را پاره كرديم و بيرون پريديم. جلوي پايمان گودالي بود. يكي‌يكي روي هم افتاديم. محمدحسين خنده‌اش گرفت و گفت:« در چادر كه اون طرف بود. ».
ما در چادر را اشتباه گرفتيم و طناب‌ها را پاره كرديم و از چادر بيرون پريديم.



آثار باقي مانده از شهيد
شانزدهم ماه مبارك رمضان بود و شب همانند روز روشن.
ـ اين طوري كه نمي‌تونيم. هوا مثل روز روشنه.
- به اميد خدا! هر چه حكمتش باشه مي‌شه.
در اين بين ابري تمام منطقه را فرا گرفت و هوا تاريك شد. عمليات محرم شكل گرفت و با موفقيت هم پايان پذيرفت.

ـ اگه عمل مي‌كرد، همه‌شون از بين مي‌رفتن.
ـ تا خدا نخواد، اتفاق نمي‌افته. مگه بهت ثابت نشده؟
كل گردان دور هم نشسته بودند. خمپاره صد و بيست كنارشان به زمين نشست. همه منتظر بوديم عمل كند، ولي نكرد.

روحيه‌ي برادران رزمنده خوب است. هميشه و هر لحظه انتظار شب موعود و شب حمله را مي‌كشند. اگر يك بار عمليات به تأخير بيفتد، خيلي ناراحت مي‌شوند و اين روحيه و آمادگي آنها در راز و نياز و گريه‌هاي شب و نيمه شبشان ديده مي‌شود. در نيمه‌شبان چنان ناله مي‌كنند که همه‌ي انتظارات و آرزوهايشان را در آن شب مي‌گيرند.

برادران سپاه! تأكيد مي‌كنم مبادا لباس سپاه را به عنوان شغل نان درآوردن بپوشيد، اين شغل انبياء و اولياء است. به عنوان يك سرباز امام زمان‌عجل‌الله، خدا اين توفيق را به من داد كه با اين لباس در خون خود بغلتم.

اينك اين جا كربلاست. در يك صف سپاه حسين و در سوي ديگر سپاه يزيد و فرزند حسين از جماران همان ندا را سر مي‌دهد كه آن روز حسين فاطمه سر داد. همان را مي‌گويد كه اجداد طاهرينش گفتند. مگر مي‌شود ندايش را شنيد و نيامد؟ مگر مي‌شود امام مسلمين را تنها گذاشت؟ مگر مي‌شود در مقابل ظلم و ستم‌هاي ستمگران و مستكبران بي‌تفاوت بود؟ مگر مي‌شود به خون پاك شهدا بيگانگي كرد؟ فرداي قيامت جواب خدا را چه مي‌توان گفت؟ عذاب الهي را چگونه مي‌توان تحمل كرد؟ « هيهات من الذله.». ما دل به دو روزه دنيا نبسته‌ايم. در انتظار بي‌نهايتيم. از حسين درس شهادت گرفته‌ايم. ما پيروان مكتب وحي و ولايتيم. به جبهه آمدم به رضاي خدا براي اداي تكليفم. فرمان مرجعم، امام نائب امام زمان عجل‌الله براي پياده كردن احكام خدا به جامعه‌ها، براي نجات مستضعفان و مظلومان از چنگ كافران و منافقان براي عظمت و مجد كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله و علي ولي الله آمدم تا با خونم هر چند که ناقابل است، درخت اسلام را آبياري كنم. آمدم تا هستي خود را نثار جانانم سازم. آمدم تا دِينم را به دينم ادا كنم.
رمز پيروزي را كه پيروي از ولايت فقيه است، فراموشتان نشود. اين رمز كليد هر قفلي است كه بر درهاي سعادت زده‌اند. در تصميم خود استواتر باشيد. گامتان بلندتر و فريادتان رساتر باشد.
شما اي برادران پاسدار! پاسدار حقيقي باشيم. پاسداري که همه چيزش را به كف نهاده است تا لبخند شيرين امامش را از او هديه بگيرد.
مبادا! رفاه طلبي‌ها و تن به راحتي دادن‌ها از مقصد اصلي بازمان دارد و خداي نكرده امام زمان ما را به سربازي‌اش قبول نفرمايد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : رمضان قرباني , علي اکبر ,
بازدید : 124
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 4 صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,439 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,540 نفر
بازدید این ماه : 3,183 نفر
بازدید ماه قبل : 5,723 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک