فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات غنيمت پور ,حسين
دهم فروردين هزار و سيصد و چهل و يك ه ش در خانه محمدعلي غنيمتپور در تهران ديده به جهان گشود. دو برادر و سه خواهر دارد.از كودكي آرام و صبور بود. شركت در نماز جماعت وجلسات مذهبي شخصيتش را در راه الهي رشد داد.
خواهر شهيد: حسين رضواني: خواهر شهيد: مادر شهيد: حسين رضواني: خواهر شهيد: من و حسين فاصلهي سني چنداني نداشتيم. به همين خاطر رابطهي ما گرم و صميمي بود و با هم بازي ميكرديم. درك حسين از بچگي بيشتر از سنش بود. در لابهلاي حرفهايش ميگفت:« آبجي! يادت باشه هميشه نمازت رو اول وقت بخون. دروغ هم نگو! ». شير آب را باز كرد و مشغول وضو گرفتن شد. نگاهي به لباسهايش انداختم. با تعجب گفتم:« حسين! ميخواي بري باشگاه؟ ». مادر شهيد: زماني كه احساس كردم باردار هستم، بيشتر سعي داشتم نمازم را اول وقت بخوانم. هميشه وضو ميگرفتم، بعد كارهايم را انجام ميدادم. خواهر شهيد: مادر شهيد: پدر شهيد: ابراهيم سلماني: حسين كوثري: پدر شهيد: زينالعابدين عربيارمحمدي: با اين كه امكانات زيادي از طرف هيئت تكواندو در اختيارش قرار داشت، با وسواس زياد آنها را فقط براي كارهاي باشگاه استفاده ميكرد.
مادر شهيد: پدر شهيد: ابراهيم سلماني: سعيد اللهياري: پدر شهيد: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : غنيمت پور , حسين , بازدید : 218 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
يحيايي ,حسين
سال هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در اولين روز از دومين ماه سرد زمستان، مصادف با نيمه شب بيست و دوم ماه مبارك رمضان، حسين با تولدش گرمي و نشاط خاصي به كانون خانواده بخشيد.
خاطرات محمدعلي ,برادر شهيد : پدر شهيد: مادر شهيد: مهدي آقايي: محمد اسماعيلزاده : وحيد محبي: محمد اسماعيلزاده: بعد از پايان كلاس به جاي اين كه به خانهاش برود، به مسجد محل ميرفت و نماز جماعت را برگزار ميكرد. دانشآموزان پشت سرش به طرف مسجد حركت ميكردند. مسؤول پايگاه مقاومت بسيج بودم. شور و شوق بچهها براي انجام كار در پايگاه، غير قابل وصف بود. از جمله اين افراد حسين بود. معاونت پايگاه را به عهده گرفته بود. در كارش خيلي احساس مسؤوليت ميكرد. « اگر فرهنگ جامعه بالا برود، فقر فرهنگي از جامعه زدوده ميشود و بسياري از مشكلات حل ميشود. » اين طرز فكر حسين بود. مشغله كارياش خيلي زياد بود. منزل او در روستاي مهديآباد بود. به خاطر كمبود امكانات رفاهي، وسيله نبود كه او بتواند مسير دو تا روستا را طي كند. بار دوم كه به مرخصي آمده بود، خيلي خوشحال بود. گفت:« شنيدم ديگه مدرسه كمبود نيرو نداره. ». عليرضا,برادر شهيد:
سلام بر حضرت ولي عصر عجلالله كه همه جهان منتظر فرج مولا و صاحبش ميباشند. اعوذ بالله منالشيطان الرجيم. بسمالله الرحمن الرحيم. الحمدالله علي رب العالمين... درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : يحيايي , حسين , بازدید : 233 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
ميرزاخاني ,رضا
سال هزار و سيصد و سي و هشت ه ش در يك خانواده مذهبي در دامغان به دنيا آمد. از كودكي عاشق ائمه و خاندان عصمت و طهارت(ع) بود. او در نماز جماعت و جمعه شركت ميكرد و آن را تكليف ميدانست. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد.
خاطرات آخرين بار دو هفته قبل از شهادتش به ديدارمان آمد. به خانه همه اقوام دور و نزديك و دوستانش رفت و از آنها خداحافظي كرد. به همه گفته بود:«ديدار به قيامت. ». بدون ديدن دورهي خاص نقشهها را ميفهميد. جهاد سازندگي تصميم داشت آخر ماه رمضان، او را به آلمان بفرستد تا دورههاي تخصصي مهندسي را آموزش ببيند، ولي او در همان ماه به شهادت رسيد. علي حسنبيگي: عباسعلي خوري: وقتي پيش ما آمد خيلي خسته بود. گوشهاي نشست. سراغش رفتم و گفتم:« برادر! خسته نباشي. ». نصف شب بود. از خواب بيدار شدم. توي رختخوابش نبود. مثل هر شب رفتم ببينم کجاست. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : ميرزاخاني , رضا , بازدید : 210 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
غريبي,زين العابدين
دوم دي ماه هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در روستاي گرمن در شهرستان شاهرود ديده جهان گشود.
محمدعلي قربانيان : علياكبر,برادر شهيد: همسر شهيد: خواهر شهيد: عباس, برادر شهيد: قرار بود به جبهه برود. خودم را به منزلش رساندم. ساكش را بسته بود و داشت با همسر و دختر كوچكش خداحافظي ميكرد. گفتم:« دخترت تازه به دنيا اومده، يک كم صبر داشته باش! ». قبول نکرد. خواهر شهيد: همسر شهيد: توي اتاق روبهروي آيينه ايستاد. لباس فرم سپاه را پوشيد. خودش را برانداز كرد و گفت:« شهيد زينالعابدين غريبي. ». درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : غريبي , زين العابدين , بازدید : 195 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
کاظمي ,زمان رضا
هشتم دي هزار و سيصد و چهل و يک ه ش در منطقه جهاديه سمنان به دنيا آمد. تا هفت سالگي تحت تربيت مستقيم پدر و مادر قرار داشت.
وصيت نامه
رضا,برادر شهيد: علي اصغر,برادر شهيد: خواهر شهيد: حسن,برادر شهيد: علياصغر,برادر شهيد: عباس,برادر شهيد: رضا,برادر شهيد : علياصغر,برادر شهيد: تا کوچکترين وقتي پيدا ميکرد، خودش را به بر و بچههاي توي کوچه و خيابان ميرساند. با آنها گرم ميگرفت و با هر کدام يک جوري رفيق ميشد. قصدش اين بود بچهها را جذب انقلاب و علاقهمند به جبهه بکند. مخصوصاً بچههايي که بيتفاوت يا منحرف بودند. طاهره زمانيپور,همسربرادر شهيد: صاحب,خواهر شهيد: دوازده سيزده سالم بود. آن موقع من دانشآموز بودم و او معلم. مرتب و منظم بودن را از او ياد گرفتم. تمام کارهايش را به موقع و منظم انجام ميداد. هر چيزي را جاي خودش قرار ميداد. از بينظمي بدش ميآمد. لباسش را که مادرم ميشست، او فوري اتو ميکرد و در کمدش ميگذاشت. کتابهاي درسي و مطالعاتي را در قفسه و طاقچه، منظم و مرتّب ميچيد و شمارهگذاري ميکرد. اوراق امتحان بچهها را خيلي تميز نگهداري ميکرد تا اينکه همه را تصحيح کند. وقتي هم ميخواست جبهه برود، وسايل شخصياش را داخل کمد مرتب ميچيد، بعد هم سفارش ميکرد تا برنگشتهام کسي حق ندارد به کمدم دست بزند. محمدعلي صفائيان وغلامعلي مثبت شاهجوئي: محمدعلي صفائيان: فاطمه,برادرزاده شهيد: طيبه,برادرزاده شهيد: نجمه نقاشيان,همسر برادرشهيد : يک روز رفت توي حياط و بچهها را صدا زد. جلو حوض نشست و به آنها ياد داد که چطور وضو بگيرند. ميخواست بچههايم را از کوچکي به احکام آشنا کند. غلامرضا دهرويه: سيدربيع سيادتپور: حسن عزالدين: طاهره زمانيپو,همسربرادرشهيد: يک روز خيلي ناراحت بود و مثل هميشه نميخنديد. اول فکر کردم بيرون با کسي حرفش شده و يا از ما بدي ديده. دلم طاقت نياورد و پرسيدم. حسن ادب: حسن عزالدين: مرضيه تدينفر,همسربرادرشهيد: نجمه نقاشيان,همسربرادرشهيد: عباس,برادر شهيد: منصور در يکي از عملياتها مجروح و در بيمارستاني در مشهد بستري شده بود. زمان با داداش حسين به منزل ما آمدند. آنها تلفن نداشتند. ميخواستند به او تلفن بزنند و حالش را بپرسند. نميدانم چه طور شماره تلفن بيمارستان را پيدا کرده بودند. اين دو تا خيلي شلوغ و شوخ بودند. زنگ زدند و داخلي که وصل شد و فهميدند خود منصور گوشي را گرفته، اول با تغيير صدا سر به سرش گذاشتند و بعد از اين که کلي او را سر کار گذاشتند، خودشان را معرفي کردند. چقدر با هم صحبت کردند و خنديدند. عباس,برادر شهيد: علياصغر,برادر شهيد : مادر شهيد: منصور فرخنژاد: فاطمه ,برادرزاده شهيد: چند وقت پيش بچهام مريض شد. قدري طولاني شد. بردمش سر قبر عمو. دلم گرفته بود. حسابي باهاش صحبت کردم. طولي نکشيد كه به خواستهام رسيدم. عباس,برادر شهيدان رضاکاظمي: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : کاظمي , زمان رضا , بازدید : 209 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مطيعي,عباس
سال هزار و سيصد و چهل ه ش ، در خانوادهاي مذهبي كه پدر بزرگوارش مرحوم حاج كريم از مداحان اهل بيت و مادرش از خانوادهاي نجيب و با تقوا بود، در شهر سمنان به دنيا آمد. از كودكي همراه پدرش به مسجد و جلسات دعا ميرفت. در مدرسه به دستور مرحوم قوّام مدير مدرسه مهران طريقه وضو گرفتن و نماز خواندن را به ساير دانشآموزان آموزش ميداد.
خاطرات جعفر مرادي: حجتالاسلام مرتضي مطيعي: براي مرخصي آمده بودي سمنان. دنبال تحليل مسائل روز بودي. توي مرخصي هم بيکار نبودي. خيلي هم خوب تحليل ميکردي. اطلاعات خوبي هم از مليگراها داشتي. محمد قاسمي: جنيدي: علياکبر محب شاهدين: سرباز پادگان قلعهمرغي بودم. خبر مجروح شدنت را به من دادند. آمدم بيمارستان شهيد مصطفي خميني عيادتت. آرام و بيحرکت روي تختخواب دراز کشيده بودي. مادر شهيد: خواهرزاده شهيد: محمدحسن مطيعي: محمدحسن مطيعي: خليل قيصر: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : مطيعي , عباس , بازدید : 196 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
بوجاري ,علي اصغر
اولين فرزند خانواده بوجاري در بيست و هشتم شهريور هزار و سيصد و سي و يک ه ش که همزمان بود با اول محرم، در شهرستان شاهرود به دنيا آمد. به خاطر ارادت به شش ماههي امام حسين، او را علي اصغر ناميدند.
گفت:« ميخوام فرار کنم. ». وقتي متوجّه شد که کار از کار گذشته بود. پدر با يک دسته کاغذ و يک پلاستيک نوار از انباري بيرون آمد. عصباني بود. علي اصغر به خواهرش سپرده بود هواي انباري را داشته باشد. خودش را ملامت ميکرد. نگاهي به ساعت انداخت. تا نيم ساعت ديگر علياصغر از دبيرستان برميگشت. پدر منتظر ماند. پدر و عموهايش خادم مسجد بودند و عشق به ائمه اطهار توي گوشت و پوستشان. پدر نوارهاي آقاي کافي و... را گوش ميداد و گريه ميکرد. يک بار علياصغر گفت:« الآن وقت گريه نيست، وقت مبارزه است. وقت اينه که راه امام حسين رو ادامه بديم. ». خواهر شهيد: جوانهاي هم سن و سال ما، اغلب دنبال مد و تنوع بودند. با ديدن آنها ميگفت:« تابع دلت نباش چون هيچ وقت نميتوني راضيش کني، هر روز يک چيز ميخواد. اگه عقل و دينت هم همون چيزي رو خواست که دلت ميخواد، اون وقت ازش تبعيت کن. ». مردد بودم. صبح با بيميلي آماده ميشدم. ترسم از آن بود كه روي معدلم اثر بگذارد. از طرف مدرسه به جشن چهارم آبان دعوت شده بوديم. گفته بودند:« لباسهاي شيک بپوشين و موهاتون رو هم درست کنين. هر کس نياد نمره ورزش بهش نميديم. ». مادر شهيد: برادر شهيد: برادر شهيد: يکي از همکارانش مي گفت: رضا مستوفيان: مادر شهيد: رضا مستوفيان: « بچهها! با شيوهي آتش، حرکت، عمل کنين! چند نفر منطقه رو با آتش پوشش بدن تا بقيه جا به جا بشن و موضع بگيرن. موقع رفتن هم به شکل زيگزاگ بِدَوين، اين طوري امکان هدفگيري رو از دشمن ميگيرين. ». آنها بومي بودند و ما ناوارد. برخيابانهاي اصلي کاملاً مسلط بودند. ما را از دور ميپاييدند. نزديک که ميشديم تيراندازي ميکردند. نميفهميديم از کجا، نه پنجرهاي باز بود و نه روزني. يکي از آن خانهها را که گرفتيم، متوجّه شديم روي هر ديوار آجري را در آورده تيراندازي ميکردند و دوباره ميگذاشتند سرجايش. خيلي از بچههاي ما اين طوري توي کمين افتادند و با قناسه شهيد شدند، من جمله علياصغر. مادر شهيد: در تب و تاب بودم. اين چند روز زندگيام را نميفهميدم. تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. علياصغر بود. با شنيدن صدايش فقط بي صدا اشک ميريختم. ميدانستم خوشش نميآيد. گفت:« مادر! اگه شهيد شدم برام گريه نکنين و لباس مشکي هم نپوشين. مبادا جلوي نامحرم خودتون رو، روي قبر بندازين و صداتون رو بلند کنين، راضي نيستم. ». ميترسيدم گير ساواک بيفتد. طاقت نداشتم خاري به پايش رود تا چه رسد به شکنجه. بچهي اوّلم بود. خيلي به او وابسته بودم. خدا هر دوي ما را با شهادتش حاجت روا کرد. با يک گلوله به شهادت رسيد و دقايقي بيشتر درد نکشيد. رضا مستوفيان: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : بوجاري , علي اصغر , بازدید : 262 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
احمدي ,علي
سال هزار و سيصد و سي و نه ه ش در بيارجمند از توابع شاهرود به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش گذراند. مقطع راهنمايي و متوسطه را با موفقيت سپري كرد. موفق به اخذ فوق ديپلم در رشته بهداشت محيط شد. در بيست و يك شهريور هزار و سيصد و پنجاه و نه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گرگان در آمد. در سال هزار و سيصد و شصت و يك ازدواج كرد. سه سال با همسرش زندگي مشترك داشت. حاصل ازدواج شان دو فرزند بود؛ يک دختر و يک پسرش که بعد از شهادت پدر به دنيا آمد. مجموعاً بيش از چهل ماه در جبهههاي نبرد حضور داشت.
مادر شهيد: عليرضا احمدي: راضيه,خواهر شهيد: آمده بود مرخصي. بسيار خوشحال بود. ميخواست هر چه زودتر برگردد منطقه. همسرش گفت:« مگه جبهه رو فقط براي تو ساختن. يک مدتي هم پيش ما بمون، بچه بهت نياز داره، همش بهانه تو رو ميگيره. ». به مرخصي كه ميآمد پيش ما مينشست و صحبت ميكرد. به ما سفارش ميكرد كه فعاليتهاي پشت جبهه را فراموش نكنيد. اخلاقش بسيار خوب بود. بسيار با گذشت بود. اگر كسي در حقش بدي ميكرد بهش ميگفتيم:« تلافي كن! ». دفعه آخري كه ميخواست برود جبهه، آمد بيارجمند. زن و بچهاش را با خودش آورده بود. ميگفت:« ميخوام خونوادهام رو ببرم شوش تا پيشم باشن، اون جا بيشتر ميتونم بهشون سر بزنم. ». يك بار برادرم همراهش رفت اهواز. گفته بود:« داداشجان! بعد از شهادتم مواظب پدر و مادر باش و خوب از اونها نگهداري كن. نكنه بعد از من احساس تنهايي كني. مواظب باش خداي نكرده خواهرهام در تشييع جنازهي من با صداي بلند گريه نكنن، چون نامحرم صداشون رو ميشنوه. ». زندگي ساده و دور از تجملات داشت. مادر شهيد:
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : احمدي , علي , بازدید : 220 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
اشرفي ,علي اکبر
اول تيرماه هزار و سيصد و چهل و يک ه ش در روستاي کلامو از توابع شهرستان شاهرود، در خانوادهاي کارگر و مذهبي فرزندي ديده به جهان گشود. صفرعلي و زهرا، پدر و مادرش، او را علياکبر ناميدند.
خاطرات صديقه,خواهر شهيد: قرآن را بوسيد و ساکش را از روي زمين برداشت. نگاهي به من و مادرم کرد و گفت:« اگه شهيد شدم ناراحت نباشين. راه شهدا رو ادامه بدين و خواست خدا هر چه باشه پذيرا باشين! ». خيلي عجله داشت. گفتم:« داداش! کجا با اين عجله؟ ». در عمليات والفجر هشت مجروح شد. نميتوانست به خوبي راه برود. اذان مغرب را گفته بودند، سريع جانمازش را پهن کرد و به نماز ايستاد. به سختي نماز را به پايان رساند. معلوم بود که خيلي درد ميکشد. او نماز ميخواند و مادرم زار زار گريه ميکرد. گفتم:« داداش! خسته نميشي اين قدر جبهه ميري؟ ». همرزمش تعريف مي کرد: پدر شهيد: وقت ناهار رسيد. براي مرخصي آمده بود. ناهارش را که خورد، به مادرش گفت:« مادر! ساعت چهار بيدارم کن. ». همرزمش مي گفت: سيدعباس مظفري: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : اشرفي , علي اکبر , بازدید : 269 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
رمضان قرباني ,علي اکبر
سال هزار و سيصد و سي و نه ه ش در باغزندان شهرستان شاهرود به دنيا آمد. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستياش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايياش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. دبيرستان را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليتهاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت ميكرد.
من و پدرش نشسته بوديم و حرف ميزديم. گفتم:« ميدونم دستمون تنگه، ولي اين بچه نه كيف و كفش داره و نه لباس درست و حسابي. ». كنارم نشست. توي فكر بود. گفتم:« پسرم! توي فكري؟ چيزي شده؟ ». قرار بود اعزام شود. دايياش در خانهمان بود. گفت:« ميخوام برم برات خواستگاري. ». براي مرخصي آمده بود. يك روز گفت:« مامان! امروز بريم سپاه؟ ». گفت:« من دربست در خدمت پير جمارانم. ». برادر شهيد: مهمانها آمدند. چند دقيقه پيششان نشست. آماده ميشد كه بيرون برود. گفتم:« داداش! كجا؟ ». محمدحسين صدايم كرد و گفت:« زودباش ديگه. الان بچهها ميرن. ». گفت:« كار به كجا رسيد؟ ». مادر گفت:« كجا ميرين كه هر دو با هم شال و كلاه كردين؟ ». ـ نميترسين كه شما رو بکشن؟ پا روي دم اونها نگذارين. مادرم را صدا زدم و گفتم:« مامان! همه چيز مرتبه؟ ». همه بچههاي رزمنده در اتاق محمدحسين جمع بودند و با هم از جبهه و خاطراتش ميگفتند. جلسهشان كه تمام شد، به محمدحسين گفتم:« امروز ديگه بحث چي بود؟ هنوز از جبهه نيومده، فعاليتهات شروع ميشه. ». گفتم:« تو هنوز خوب نشدي، كجا ميخواي بري؟ ». در را كامل باز نكرده بودم كه سر و صدايي را از خانهمان شنيدم. نگران شدم. صداي گريه مادرم بود. سراغش رفتم و گفتم:« مادر! چي شده؟ ». تسبيحات بعد از نماز كه تمام شد، محمدحسين به دوستش اشارهاي كرد و هر دو بلند شدند. گفتم:« كجا؟ ». من و محمدحسين ميرفتيم كه يكي از بچهها ما را ديد. گفت:« اسم گروهتون چيه؟ ». ـ تئاترتون به چه دردي ميخوره، به غير از هدر دادن وقت مردم؟ سركار بودم. شنيدم كه آقاي اشرفي گفت:« يك سري از بچههاي باغزندان شهيد شدن. ». بچه را بغل گرفته بود و زمين نميگذاشت. وقت خواب بود. گفتم:«بابايي! بيا بغلم، عمو ميخواد بخوابه. ». مأموريت گردان كربلا، عبور از هورالعظيم بود. بايد از هويزه عبور ميكرديم و سيزده کيلومتر جلوتر ميرفتيم و با دشمن درگير ميشديم. دشمن مين زيادي کاشته بود و نيروهاي تازه نفس آورده بود. در شرق دجله نتوانستيم نفوذ كنيم. شب عمليات از روي آب عبور كرديم و رسيديم به دژ. يكي از مناطق دست محمدحسين بود. براي سركشي رفته بودم كه او را ديدم. چشمهايش مثل كاسهي خون بود. گفتم:« چند ساعته نخوابيدي؟ ». همرزمش مي گفت: محمدحسين و حميد بيشتر وقتها با هم بودند؛ توي گردان، توي رزمايشها، توي اردوهاي صحرايي و حتي توي كلاسها. يك روز گفتم:« چرا هر جا ميرين و هر كاري ميكنين، دو نفري با هم هستين؟ ». اسماعيليان: گفتم:«توي بهترين شرايطي هستي كه بتوني ازدواج كني و تشكيل خونواده بدي. ». دعواي بچهها شدت گرفت. هر كس چيزي ميگفت. حسين قنبريان: محمدحسين گفت:« اونجا رو ببينين، بساطشون رو پهن كردن. بيمعرفتها ببينين چه جوري روي مخ مردم كار ميكنن. موافقين بريم بساطشون رو به هم بزنيم. ». « بچهها! منافقين داخل مدرسه شدن و شلوغ كردن. ». ـ ميخوام نقش مبارز رو بازي كنم. ساعت سه بود. از هنرستان تعطيل شديم. محمدحسين گفت:« بريم؟». اولين بار كه لباس سپاه را پوشيديم. گفتند:« هر كس براي شغل اومده از اين تشكيلات بره بيرون. ». گفت:« تو هم بيا بريم خونهي ما. ». گفتم:« چقدر آموزش سخت به بچهها ميدين؟ ». داشتيم قرآن ميخوانديم. قرائتمان كه تمام شد، شروع كرديم به صحبت. گفت:« فكر ميكني كي زودتر شهيد بشه؟ ». قبل از عمليات، بچههاي رزمنده عهدنامه مينوشتند. چهل نفر آن را امضاء ميكردند كه اگر هر كدام شهيد شدند، شفاعت بقيه را بكنند و دستشان را بگيرند. صداي قبضه كاتيوشا را كه شنيديم، چند نفري از خواب بيدار شديم و به تكاپو افتاديم. هر وقت صداي ته قبضه ميآمد، بعدش گلوله بود كه بر سرمان ميريخت. چند لحظه بعد كاتيوشا آمد.
ـ اگه عمل ميكرد، همهشون از بين ميرفتن. روحيهي برادران رزمنده خوب است. هميشه و هر لحظه انتظار شب موعود و شب حمله را ميكشند. اگر يك بار عمليات به تأخير بيفتد، خيلي ناراحت ميشوند و اين روحيه و آمادگي آنها در راز و نياز و گريههاي شب و نيمه شبشان ديده ميشود. در نيمهشبان چنان ناله ميكنند که همهي انتظارات و آرزوهايشان را در آن شب ميگيرند. برادران سپاه! تأكيد ميكنم مبادا لباس سپاه را به عنوان شغل نان درآوردن بپوشيد، اين شغل انبياء و اولياء است. به عنوان يك سرباز امام زمانعجلالله، خدا اين توفيق را به من داد كه با اين لباس در خون خود بغلتم. اينك اين جا كربلاست. در يك صف سپاه حسين و در سوي ديگر سپاه يزيد و فرزند حسين از جماران همان ندا را سر ميدهد كه آن روز حسين فاطمه سر داد. همان را ميگويد كه اجداد طاهرينش گفتند. مگر ميشود ندايش را شنيد و نيامد؟ مگر ميشود امام مسلمين را تنها گذاشت؟ مگر ميشود در مقابل ظلم و ستمهاي ستمگران و مستكبران بيتفاوت بود؟ مگر ميشود به خون پاك شهدا بيگانگي كرد؟ فرداي قيامت جواب خدا را چه ميتوان گفت؟ عذاب الهي را چگونه ميتوان تحمل كرد؟ « هيهات من الذله.». ما دل به دو روزه دنيا نبستهايم. در انتظار بينهايتيم. از حسين درس شهادت گرفتهايم. ما پيروان مكتب وحي و ولايتيم. به جبهه آمدم به رضاي خدا براي اداي تكليفم. فرمان مرجعم، امام نائب امام زمان عجلالله براي پياده كردن احكام خدا به جامعهها، براي نجات مستضعفان و مظلومان از چنگ كافران و منافقان براي عظمت و مجد كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله و علي ولي الله آمدم تا با خونم هر چند که ناقابل است، درخت اسلام را آبياري كنم. آمدم تا هستي خود را نثار جانانم سازم. آمدم تا دِينم را به دينم ادا كنم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : رمضان قرباني , علي اکبر , بازدید : 124 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |