سال هزار و سيصد و سي و هشت ه ش در يك خانواده مذهبي در دامغان به دنيا آمد. از كودكي عاشق ائمه و خاندان عصمت و طهارت(ع) بود. او در نماز جماعت و جمعه شركت ميكرد و آن را تكليف ميدانست. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد.
با آمدن امام خميني رحمتالله عليه به ايران و شروع جرقههاي انقلاب اسلامي به همراه دوستان هم محلياش به پاسداري از انقلاب پرداخت.
هميشه فعاليتش را از ديگران مخفي ميكرد. در دوران مبارزات انقلاب رضا و برادر ديگرش توسط عمّال شاه دستگير و مورد شكنجه قرار گرفتند.
پس از پيروزي انقلاب، دوره سربازي رضا همزمان با دوران جنگ تحميلي شد. او با تلاش فراوان داوطلبانه به جبهههاي جنوب و گيلانغرب رفت. در طي دوران سربازي سه بار در جبهه زخمي شد. دوبار از ناحيه پا و سر و بار آخر از ناحيه دست در بيمارستان امام رضاي مشهد بستري شد.
در عمليات طريقالقدس و آزادسازي بستان شركت نمود. بعد از اتمام خدمت سربازي, جذب فعاليت در جهاد سازندگي (سازندگي)شد. همراه بقيه برادران جهادگر در عمليات فتحالمبين در جبهه رقابيه عينخوش مبارزه كرد. پس از آن به عنوان مسؤول واحد مهندسي رزمي و پشتيباني جنگ در جهاد سازندگي فعاليت داشت.
او مدتي بعد به ستاد پشتيباني جنگ حمزه سيدالشهداء اعزام گرديد. در آن جا مسؤوليت قائم مقامي ستاد پشتيباني واحد مهندسي رزمي را به عهده داشت. او مخلصانه در راه خدا مبارزه كرد.
سرانجام در سوم آبان هزار و سيصد و شصت و پنج در منطقه سردشت بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به ديدار حق شتافت.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
خاطرات
بازنويسي خاطرات از فاطمه آلبويه
مادر شهيد:
زماني كه رضا را باردار بودم، بيشتر وقتها نمازم را اول وقت ميخواندم. هر وقت همراه بقيه همسايهها به باغهاي اطراف ميرفتيم، آنها از ميوههاي باغ ميخوردند ولي من نميخوردم؛ زيرا، به حلال و حرام اهميت ميدادم.
آخرين بار دو هفته قبل از شهادتش به ديدارمان آمد. به خانه همه اقوام دور و نزديك و دوستانش رفت و از آنها خداحافظي كرد. به همه گفته بود:«ديدار به قيامت. ».
بدون ديدن دورهي خاص نقشهها را ميفهميد. جهاد سازندگي تصميم داشت آخر ماه رمضان، او را به آلمان بفرستد تا دورههاي تخصصي مهندسي را آموزش ببيند، ولي او در همان ماه به شهادت رسيد.
علي حسنبيگي:
در حين عمليات به رضا خبر دادند كه آقاي ترابي به شهادت رسيد. او در جواب گفته بود:« بايد جاي ترابيها رو پر كنيم. ».
حرف آخرش در آخرين لحظات اين بود:« جاي شهدا رو توي جبههها پر كنين! ».
عباسعلي خوري:
در خرمشهر بوديم كه خبر رسيد يکي از رانندگان بلدوزر به نام آقاي حسيني به شهادت رسيده است. من و رضا رفتيم. يک تانکر آب مصرف کرديم تا خونهاي روي بلدوزر را بشوييم.
قرار شد به محل برگرديم. بايد چند کيلومتر در جاده ميآمديم. هنوز راه زيادي نيامده بوديم که دشمن شروع کرد به شليک به طرف ما. نور خورشيد به شيشه جلوي تانکر ميخورد. عراقيها راحتتر روي ما آتش ميريختند.
رضا زود پايش را روي پدال گاز گذاشت و رفتيم. گلولهها در اطراف تانکر روي زمين ميخورد.
رضا ميخنديد و ميگفت:« ما که داريم ميريم. شما جاي لاستيکها رو اون قدر گلوله بارون کنين تا خسته بشين. ».
وقتي پيش ما آمد خيلي خسته بود. گوشهاي نشست. سراغش رفتم و گفتم:« برادر! خسته نباشي. ».
گفت:« ممنون! ».
گفتم:« تو چرا اصلاً به فکر خودت نيستي و واسه همهي کارهاي سخت داوطلب ميشي؟ ».
نصف شب بود. از خواب بيدار شدم. توي رختخوابش نبود. مثل هر شب رفتم ببينم کجاست.
گشتم تا پيدايش کردم. يک گوشه دور از چادرها، سرش روي مهر بود. کمي که جلوتر رفتم، صدايش را شنيدم. با گريه ميگفت:« الهي العفو! الهي العفو... ».
دلم نيامد جلوتر بروم و مزاحم راز و نيازش بشوم.