فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دوازدهم اسفند ماه 1335 ه . ش در همدان متولد شد . دوران كودكي را پشت سر گذاشت و در سال 1342 وارد دبستان شد. محبت خاصي نسبت به اهل بيت پيامبر بزرگ اسلام (ص) به خصوص حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) داشت.
در ماههاي محرم و صفر بيشتر شبها در مسجد به سر مي برد .
او بعد از اينکه مدرك قبولي دوره ي راهنمايي را گرفت وارد هنرستان ديباج شد . در اين دوره به ورزش دو وميداني روي آورد و در چند رشته مثل پرش طول ، دو پنج هزار متر و پرتاب نيزه شركت کرد.او در چند مسابقه موفق شد مدالهايي را کسب کند . بعد از اينکه مدرک پايان تحصيلات دبيرستان را گرفت در سال 1356 به خدمت سربازي رفت .
بعد از گذراندن آموزش نظامي در يكي از پاديگاهاي ارتش در استان آذربايجان غربي خدمت نظام وظيفه را به پايان رساند .
او که از گذشته در مبارزه با حکومت خيانتکار شاه فعاليت داشت ,در سال 1357 که منجربه پيروزي انقلاب اسلامي شد دراستان همدان براي پيشبرد اهداف انقلاب به مبارزاتش شدت بخشيد.
سال 1358 به تهران رفت .در رشته فني تحصيل کرده بود و به اين كار نيز علاقه داشت , به كار نصب شوفاژ مشغول شد. مدتي بعد به همدان برگشت ودر كار پخش روغن و همكاري با بنياد مستضعفان مشغول فعاليت شد .
در اين دوران با همکاري شهيد احسان تقي پور,اقدام به تشكيل پايگاه مقاومت بسيج ناحيه 14 همدان در منطقه ي چمن چوپانها کرد. جنگ تحميلي شروع شده بود و او به دنبال اين بود که در جبهه حضور يابد,حضور در شهر با روح بزرگ و افكار انقلابي او سازگار نبود .
در مرداد ماه 1360 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در همدان درآمد. اورا به نام حاج رضا شکري پور مي شناختند ,در حاليکه به سرزمين وحي نرفته بود واعمال حج را نيز انجام نداده بود . به گفته ي دوستان و همرزمانش روح بزرگ او در طواف خانه خدا وسعي صفا ومروه شركت كرده و حاجي شده بود .
در يك مقطع زماني در همه جا از او به نام حاج رضا ياد مي شد , بعد از شهادتش يكي از دوستان نزديك او به نيت ايشان اعمال حج عمره مفرده را انجام داد .
پس از عضويت در سپاه مدتي آموزش نظامي ديد . بعد از پايان اين دوره ي آموزشي به دليل موفقيت در دوره به فرماندهي يکي از گردانهاي آموزشي و مدتي بعد به فرماندهي پادگان آموزشي منصوب شد.
او فرماندهي بود که هر آموزشي را به نيروهاي تحت امر خود مي داد خود نيز رعايت مي كرد.او در پشت جبهه بود اماعلاقه زيادي به شركت در جبهه و جنگ داشت ,در همين مدتي که فرمانده پادگان آموزشي بود موفق شد چند بار در عمليات و خط مقدم جبهه حضور يابد.
او در امر پاكسازي مناطق آلوده كردستان به ضد انقلاب در تيپ ويژه شهدا به فرماندهي سردار شهيد کاوه ,مجاهدات زيادي انجام داد.پس از مدتي به همدان آمد و به فرماندهي پادگان آموزشي قدس انتخاب شد. پس از مدتي انجام وظيفه در اين سمت به خاطر شوق علاقه اي كه به حضور در جبهه داشت به لشکرانصارالحسين (ع) رفت و در عمليات والفجر 5 فرماندهي گردان 151 مسلم ابن عقيل را به عهده گرفت.او در اين عمليات همراه با شهيد رضا محرمي تمام اهداف ماموريت خود را محقق ساختند. هميشه از شجاعت و شهامت همرزمان شهيدش در اين عمليات سخن مي گفت.
با گذر ايام و ضرورت حضور نيرهاي زبده در رده هاي مختلف يگانهاي جنگ اومسئوليت معاون رئيس ستاد لشکرانصارالحسين را به عهده گرفت. پس از مدتي با حفظ سمت مسئوليت واحد آموزش نظامي را نيز پذيرفت .او مسئوليت غير رزمي داشت اما با حضور درعمليات وخطوط مقدم جبهه رشادتهاي غير قابل وصفي از خود نشان داد از جمله در محورهاي ميمك و سومار .
پس از به اسارت در آمدن فرمانده گردان 154 حضرت علي اكبر (ع) سردار رضا مستجيري، رضا شکري پور فرماندهي اين گردان را عهده دار شد و نيروهاي گردان را آماده ي نبرد با دشمنان كرد .
اين گردان با فرماندهي رضا شکري پوردر عمليات والفجر 8 افتخارات زيادي نصيب نيروهاي مسلح ومردم ايران کرد, به جرأت مي توان گفت فرماندهي شهيد شكري پور باعث شد نيروهاي دشمن در جاده ام القصر زمين گير شوند.
بعد از اين عمليات سردار محسن رضائي فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در دوران دفاع مقدس گفت:" گردان 154لشکر انصارالحسين(ع) گردنه ي احد را براي اسلام حفظ کرد. دليلش اين بود كه اگر عراق از اين نقطه موفق به پيشروي مي شد نيروهاي ما در ساير محورها در محاصره مي افتادند و در نهايت فاو سقوط مي كرد."
او در اين عمليات مجروح شد, با اصرار زياد او را به پشت جبهه منتقل كردند , در موقع انتقالش به پشت خط مي گفت, روي صورت مرا بپوشانيد تا روحيه نيروها با ديدن من ضعيف نشود. بعد از عمل جراحي در آبادان حاج رضا را به تهران اعزام کردند ,اومدتي در بيمارستان نيروي دريائي بستري بود , دوستان و همرزمانش دسته دسته به عيادتش مي آمدند . وقتي از او جوياي وضع جسمي اش مي شوند مي گويد:"
خوب است ,اين دكترها چرا ما را مرخص نمي كنند, ما باعث زحمت وخرج براي جمهوري اسلامي هستيم چون براي ما پول خرج مي كنند ؛ ما بايد براي انجام وظيفه به جبهه برويم."
در 28 اسفند ماه 1364 او را به همدان منتقل مي كنند تا در منزل خود بستري شود.
او سفارشات لازم را به نيروهاي گردان مي كرد كه مبادا قصور و كوتاهي در مورد جنگ روا بدارند .در ايام فراغت با مادرش صحبت مي كرد و او را به صبر و شكيبايي دعوت مي نمود.
با بي حجابي و بي بند و باري جوانان سخت مخالف بود و از آن رنج مي برد , مي گفت:" مي ترسم ما برويم و اين مسائل منكرات وفساد حل نشود . در صحبت ها يش تاكيد داشت كه پيامها و رهنمودهاي امام بزرگوار را بايد اطاعت كنيم و به حضرت امام عشق و علاقه زيادي داشت. از دروغ و غيبت سخت بي زار بود و مي گفت:" اين دنيا محل آزمايش است ما بايد صبر كنيم از امتحان خوب بيرون بيايم . "
به ديد وبازديد از فاميل و دوستان اهميت بسيار مي داد و هر نوبت كه مي خواست به جبهه برود از همگان طلب حلاليت مي کرد.
برادرش مي گويد:" موقعي كه مجروح و در خانه بستري بود با بچه اش زياد گرم نمي گرفت و وقتي به او مي گفتيم چرا اين كار را مي كني؟ مي گفت: نمي خواهم به من عادت كند."
بعد از بهبودي نسبي و در خرداد ماه 1365 به جبهه رفت . در آن زمان گردان 154 در جبهه خرمشهر مشغول پدافند بود .
نيروهاي دشمن در جبهه ي جزيره مجنون جنوبي عملياتي را انجام داده و دو خاكريز نيروهاي خودي را تصرف مي کنند . از آنجا كه جزاير مجنون براي ايران از اهميت خاصي برخوردار , حاج رضا با عده ي نيرو که در اختيار داشت براي مقابله با نيروهاي متجاوز دشمن به جزيره مجنون اعزام مي شود .او در دفاع از جزاير مجنون به سختي مجروح مي شود.فرمانده لشکر اصرار مي كند او برگردد عقب اما حاج رضا قبول نمي كند و اظهار مي دارد ما در جزيره هزاران شهيد داده ايم و سزاوار نيست آنجا را از دست بدهيم .
او در شب عمليات كه به قصد تصرف خاكريزهايي تصرف شده توسط دشمن
در بيست وهشت خرداد 1365 از ناحيه دست و پا مورد اصابت تركش قرار مي گيرد اما به پشت جبهه برنمي گردد تا عمليات به نتيجه برسيد و خاكريزهاي مورد نظر پس گرفته شود.او به وعده اش عمل مي کند ومواضع سقوط کرده را دوباره از دشمنان باز پس مي گيرد,اما در صبح روز عمليات در حاليكه از مواضع تصرف شده پدافند مي كرد ,از ناحيه سر مورد اصابت گلوله غناسه دشمن قرار مي گيرد و به درجه عظيم شهادت نايل مي شود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و ما استمر الامن عندا... العظيم
به نام خدا ,خدائى كه هستى بخش است و روزى ده ,خدائى كه تمام صفات و كمالات را براى انسان خلق كرد و سپس او را در بهشت اعلا جاى داد و ياد بى توفيقان را در اسفل السافلين ، خدايا مرا از زمره ي بندگان درگاهت قرار بده .
با درود و سلام بر مهدى موعود صاحب عصر و زمان (عج) و با سلام بر خمينى بت شكن و با درود بر شهداى به خون خفته از صدر اسلام تا كنون . با درود بر شما امت شهيد پرور كه هميشه در صحنه ايد و اميدوارم كه تا انقلاب مهدى نهضت را ادامه دهيد انشاءا....
خدايا تو خود شاهدى كه چگونه ظالمان و ظلم صفتان اين ملتهاى مستضعف را در بند مي كشند و بر آنها قلدرى مي كنند وليكن هيهات من الذله, اين امام ما به كمك و يارى خودش و با هميارى ياران وفادارش و پشتوانه اين ملت شهيد پرور, بر دهان ياوه گويان و زورگويان زدند و گفتند كه ما نيز مانند حسين و يارانش كه تا آخرين قطره خون جنگيدند و حتى كودك شش ماهه را نيز نثار كردند, نداى تن ندادن به ذلت را سر مي دهيم و مي گوئيم: اى آمريكا و اى شوروى و اى ديگر ابرقدرتها بدانيد و آگاه باشيد تا ظلم هست و تا پرچم سبز لا اله الاالله بر جهان طنين نيفكند, مبارزه خواهيم كرد. آرى به قول امام عزيزمان كه مي فرمايد: براي اسلام دعوا داريم و همچنين است و ما هيچ آرزوئى به جز پيروزى اسلام نداريم. پس بايد خون داد و حال كه كاروان شهدا در حركت است ما نيز از خدا خواستيم كه دنباله رو اين كاروان باشيم. بايد كه خدا ما را هم بپذيرد و شكر خدا كه در اين راه رفته اييم ,ديگر خداوند مى داند و ملائك مقربش كه شهيد گشته اييم يا نه .
شما اى برادران پاسدار بدانيد كه مسئوليت بس سنگين است و دشوار ، راه دراز ، مقصد مقدس و هدف نيز بسيار مقدس است و شما كه با گرفتن دست و ياري از روحانيت ، پيشرو اين راهيد, كوشش كنيد و مبادا كه مغرور شويد زيرا تا آنجا كه به جبهه برويد و جهاد كنيد, در راه خدا و آنگاه كه خداوند تبارك و تعالى پذيرفت شهيد شويد تازه وظيفه را انجام داده ايم و خداوند نيز بر رسول خدا(ص) چنين فرمود كه تو وظيفه ات را انجام بده. حالا مردم مى خواهند بپذيرند يا نپذيرند و آن بيچارگانى كه توفيق از آنها سلب شده و لياقت شركت در جبهه را ندارند ,بدانند كه سعادتى بس بزرگ است و شهادت عظيم تر از همه آنها ، اى امت شهيد پرور بدانيد كه خداوند انسانها را هميشه مورد امتحان قرار ميدهد ,منتهى در سطح علم و آگاهى و صبر و مقاومت همان انسانها ، مثلا امتحان حضرت ابراهيم اين است كه در آتش قرار مي گيرد. وقتى ملائكه تقاضا ميكنند كه به او كمك كنند وليكن او نمى پذيرد تا اينكه خداوند آتش را بر او گلستان مى كند و امتحان ما در اين مرحله از زمان ,جنگ است ؛جنگى كه امام عزيزمان مي فرمايد :جنگ بين تمامى كفر با تمامى اسلام است پس وصيت من به شما اين است كه امامان را تنها نگذاريد و پشتيبان او باشيد و از اهداف مقدس او غافل نشويد و همچنين ياران صديق و مقاوم و استوار امام را و بدانيد كه ما اكنون در حال امتحانيم و اين امتاع دو روزه دنيا را بر آخرت كه قرآن مي فرمايد: مي دانيد كه خداوند هيچگاه به وعده اش خلاف نمي كند ؛نفروشيم.يك مسئله مهم كه ما بايد در آن بينديشيم اين است كه ببينيم حق كيست و چيست آيا قرآن حق است يا نه ,خوب حال كه حق است پس كليه ابرقدرتها خلاف آن عمل مي كنند ، كفروا الحاد و نفاق و فساد در تمام كشورها اين را مشخص مي كند پس حال كه تمام آنها با ما روبرو شده اند پس ما حقيم ,چون در مقابل آنها با آن فسادها قرار گرفته ايم و بدانيم كه در اين دنيا مسافرى بيش نيستيم و بايد در آخر نتيجه اعمال نيك و بد خود را ببينيم. اميدوارم كه خداوند همه ما را به راه راست, راه اولياء و انبياء خود هدايت كند و ما را آنى و لحظه اى به خودمان وامگذارد و به امام عزيز ما طول عمر عنايت گرداند.
والسلام عليكم و رحمته الله و بركاته رضا شكرى پور 22/12/62
هرگز نميــــرد کسي كه دلش زنده شد به عشـــــق
ثبت است بر جريده عالــــــــــــــم دوام مـــــا






خاطرات
همسر شهيد:
در سال 1362 خداوند به ايشان فرزندي عطا نمود كه نامش را محدثه گذاشتند و چون تاكيد زياد بر حجاب داشتند .از يكسالگي حجاب كامل را ياد گرفته بود و هميشه موقع وضو گرفتن و مسواك زدن محدثه را همراه خود مي برد تا او هم ياد بگيرد و هم عادت كند و در اين اواخر علاقه شديدي به هم پيدا كرده بودند, طوري كه از خواندن سرودها و اصول دين و چيزهاي ديگر محدثه لذت مي برد. در اوائل تولد محدثه ايشان يك جز از قرآن را از بر كردند و ثواب آن را به محدثه هديه نمودند و البته در آن موقع هم در جبهه بودند و اينكار را در جبهه انجام دادند .
با مادرش بسيار مهربان بود. هميشه او را به صبر و شكيبائي دعوت مي كرد بالاخص زماني كه مجروح بود و در منزل بستري بود, به قدري با مادرش در رابطه با شهادت و مقام شهيد و ارزش شهدا صحبت نموده بود كه بعد از شهادت مادرش چندان بي تابي نمي كرد و اظهار مي داشت كه ايشان نهايت خواسته اش در شهادت بوده است .در ايام مرخصي كه در همدان بود شبها ساعت يك يا دو بعد از نيمه شب براي اقامه نمازشب بيدار مي شد و به نماز و دعا و راز و نياز و گريه و زاري با پروردگارش مشغول مي شد و يكي از دلائلي كه در شهادت هيچيك از دوستانش گريه نمي كرد همين كه ايشان گريه هايش را شبها و در راز و نياز با پروردگار مي‌كرد .

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده و دوستان شهيد
دلو لاستيکي را انداخت توي چاه.
بعد با زور و زحمت کشيدش بالا. نفسي تازه کرد و گفت:
بيايين وضو بگيرين.
مادر از گوشه حياط صداش زد:
شير آب که هس.
آستين هايش را با لا زد: توي چشمهاي درشتش يه چيزي برق مي زد.
گفت: وضو با آب چاه يه صفاي ديگه اي داره.
هنوز سيزده سالش نشده بود.
بازي تمام شد. از گرما له له مي زديم. دويديم سرچشمه آب. رضا آب نخورد. فقط صورت شست.
گفتم: آب خنکيه!
و زير چشمي نگاهش کردم.
چيزي نگفت صورتش گل انداخته بود.
گفتم: نکنه روزه اي؟
لبخند تلخي زد.
مثل اينکه ماه رمضونه!
گفتم: حالا که تکليف نشديم.
گفت خوب و بد رو که مي فهميم. روزه خوبه، خدا دوست داره.

معلم فارسي بود. از حرف زدنش اشکال مي گرفتيم. بين هر چند کلمه مي گفت:!...
گفتم: ببين الآن مگه!...
معلم گفت:... !
رضا خنده اش گرفت. معلم با اٌردنگي انداختش بيرون.
فهميد که من مقصرم. گوشم را گرفت پرت کرد توي راهرو.
گفت: بگيد شکري پور بياد داخل.
جواب دادم: آقا اجازه از دماغش خون اومده.
داشت توي حياط، کنار شير آب، صورتش را مي شست.
گفتم: آقا معلم بد جوري زد.
گفت... !
باز زديم زيرخنده.

از مدرسه که مي آمد کيفش را مي گذاشت گوشه اي و مي رفت باغ، کمک پدرش. تابستانها صبح تا عصر آنجا بود. خستگي سرش نمي شد.
تا مي ديد ول شديم کوچه. مي گفت: بيايد فوتبال!
نمي خواست بريم تو خط هاي ديگه.
اون موقع نمي فهميديم.
بابا ننه ها وقتي مي فهميدند با رضايم خيالشان تخت مي شد.
ديگه حرفي نمي زدند.

تابستانها کار مي کرد. پول در مي آورد. هميشه هم دست به جيب بود. کسي نياز داشت، بهش مي داد. نمي بخشيد. مي گفت: قرضه، اگه داشتي بر گردون.
نمي خواست کرامتشان از ببين برود.
يه دوچرخه تر و تازه خريده بود با پول کارگري. همون روز اول گفت:
بازي کنيد. عصري بياريدش در خونه.
نامردي نکرديم. هفت نفري سوار دوچرخه شديم. راننده ناشي بازي در آورد با سر رفتيم توي کانال آب. از دو چرخه هم يه چرخ ماند و يه فرمان کج.
رفتم خانه شان. آمد جلوي در. ديد سرم باند پيچيه. هول کرد:
چي شده؟ بقيه کجان؟
گفتن: بيمارستان.
گفت: واستا که اومدم.
گفتم: رضا دوچرخه ات...
گفت: بي خيال فداي سرتون.

تابستان بود.
گفت: مي آيي بريم کار؟
موتور چاه را بيرون مي کشيديم. تعميرش کرد. تنها يه واشر مي خواست.
چقدر شد؟
قابل نداره 20 تومن.
20 تومن! ؟ به من گفتند صد تومن مي شه.
حلال واريش همون 20 تومنه.
ده تومن مال تو، ده تومن هم مال منه.
گفتم: کاري که نکردم، تماشا کردم.
گفت: زحمت کشيدي، کمک کردي.

فهميده بود دستم خاليه به مادرش گفته بود خودم مي رم اتاقش و رنگ مي زنم.
صبح اول وقت آمد خانه يه سطل رنگ دستش بود و کيسه اي پر از وسايل نقاشي.
ظهر که شد گفتم: آقا رضا! ناهار حاضره. گفت: نماز و مي خونم بعد.
آن موقع هنرستان درس مي خواند، رشته تأسيسات. تا دلت بخواد سليقه داشت. آچار فرانسه فاميل بود.

تابستانها مي رفتم شيرواني کوبي.
گفت: منم ميام.
گفتم: بلد نيستي.
گفت: ياد مي گيرم.
بعضي مشتري ها فکر مي کردند استاد کاره. به قد و قوارش هم مي خورد.
بهش مي گفتن: اوستا رضا. کار را حسابي گرفته بود مي گفتم نون ما رو آجر نکني؟ مي خنديد مي گفت: نترس! اول مهر بشه بر مي گردم هنرستان، سر کلاس و درس.

فوتبال که بازي مي کرديم. رضا خط حمله مان بود. بهش مي گفتيم پا طلايي.
تا تنگ غروب بازي مي کرديم. اصلاً هم سير نمي شديم. اذان مغرب که مي شد توپ را شوت مي کرد طرف ما و خداحافظ.
مي رفت مسجد. ما هم يکي يکي ول مي کرديم و مي رفتيم دنبالش.
آمد خانه دسته مدالهاي ورزشي اش را آويزان کردم ديوار.
سِگرمه هايش رفت تو هم: چت شد؟
گفت: مادر من خجالت مي کشم به هم بگن قهرمان. قهرمان واقعي اونان که توي خيابونها دارن با شاه و دارو دستش مي جنگن، شهيد مي شن.


توي پايگاه محل، کلاس کشتي کج راه انداخته بود. يکي از بچه ها پايش شکست. و خيلي ناراحت شد. رفت ماشين پدرش رو آورد و بردش بيمارستان و تا چند روز فقط دنبال کار اون بود.
رفت گفت: کلاس تعطيل! گفتند: حيفه! گفت: حيف پاي نازنين رفيقمان بود که ناقص شد.
يه بزرگي که خيلي هم قبولش داشت گفته بود: کشتي کج ديگه چه صيغه ايه؟
همين کشتي ايراني خودمون مگه چشه؟

گفت :مي آي سپاه؟!
چشمانش از خوشحالي برق زد، من بيام سپاه؟ يعني مي شه؟
خودش معرف او شد زير برگه عضويتش نوشت:
اينجانب گواهي مي دهم آقاي رضا شکري پور از اعضاي فعالين پايگاه براي عضويت در نهاد مقدس سپاه پاسداران لياقت داشته و با تمام وجود در راه حفظ انقلاب اسلامي تلاش خواهد نمود.
احسان تقي پور
خرداد ماه 1360
يک ماه بعد خود معرف شهيد شد.
پدر نداشتيم. من براش پدري مي کردم.

يه روز آمد گفت: داداش! اين زندگي معمولي براي من ارزش نداره مي خوام برم سپاه.
حرفي نداشتم. گفتم: خدا پشت و پناهت باشه؛ برو
در پايان دوره آموزش پاسداري، ممتاز شناخته شد. انتخاب کردنش همانجا ماند و بشود مربي تاکتيک.
خلاقيت و قدرت بدني از او يک مربي بر جسته ساخته بود.
خيلي ها افتخار مي کردند شکري پور مربي آنها باشد.

نرسيده، همان جلوي در رگباري بست زير پايشان. هاج و واج شدند و لباسهاي تر و تميزشان خاک آلود شد. اول بسم الله حسابي حال گيري کرد. چند نفري ول کردند و رفتند.
شب جمعشان کرد و بعد از عذر خواهي، شير فهمشان کرد که:
اينجا آموزشگاه نظاميه با يه برنامه جدي. اگه اينجا کم بياريد بهتر از اينه که پيش دشمن.
صبحگاه فردا اونا که در رفته بودند، ايستاده بودند صف اول؛ قبراق و با نشاط. هفته اول: فقط لباس نظامي، هفته دوم؛ اسلحه، هفته سوم، حمايل و کوله و قمقمه، هفته چهارم: آب پر مي شد توي قمقمه ها، هفته پنجم:
کوله ها پر مي شد از قلوه سنگ.
اسلحه ها بر دوش، حمايل بسته، قمقمه ها پر از آب و کوله ها پر از قلوه سنگ.
خودش هم مثل بقيه. مي ايستاد جلوي ستون و قدم رو مي بردشان بيرون پادگان، توي کوه و کمر.
روز اول: يک کيلومتر روز دوم: دو کيلو متر، روز سوم...
بعضي اوقات در اوج تشنگي و خستگي داد مي زد: همه اين کار را بکنند، بعد قمقمه ها را باز مي کرد قل قل قل آبش رو مي ريخت روي زمين.
عده اي از دستش شاکي شده بودند. گفتند: مي ريم پيش فرمانده پادگان و زير آب اين مربي سختگير و سنگدل را مي زنيم.
با دست اشاره کرد و در نيمه باز اتاق فرماندهي.
بيرون! بيرون! شما بايد بريد دست شکري پور رو ببوسيد. او بلده چطوري پاسدار رسمي بسازه!

هوا سرد و باراني بود. تازه وارد گروهان آموزشي شده بودم. آمد داخل آسايشگاه و صدا زد: برادرا بشمار سه. با تجهيزات، بيرون محوطه به خط شن!
آمد جلوي صف ايستاد حرف نمي زد. نگاه مي کرد. همه کلاه و دستکش هايشان را بيرون آوردند و دوباره خبر دار ايستادند. به بغل دستيم گفتم: حالا که دستور نداده. همانطور که خبر دار به جلو نگاه مي کرد گفت: دستور نمي خواد که. وقتي خودش بدون کلاه و دستکش مي آد يعني کلاه و دستکش ها را در بياريد.

پشت پادگان ابوذر سر پل ذهاب؛ ارتفاعي بود با شيبي وحشتناک، نزديک قائمه.
به نيمه راه نرسيده همه بريدند. تنها او بود که با کوله و تجهيزات تا بالاي قله را يک نفس رفت و خم به ابرو نياورد.

نگاهي انداخت به ميدان صبحگاه. همه لباس نظامي پوشيده و گت کرده به صف ايستاده بودند؛ جز يه نفر که با لباس شخصي گل منگلي اش شده بود تابلو.
اين چه وضعشه؟! پس لباسات کو؟
تقصير ما چيه؟ تدارکات ميگه هيکلت خيلي گندس. اندازه تو لباس و پوتين پيدا نمي شه.
بردش شهر. دکان به دکان تا يه دست لباس نظامي اندازه اش پيدا کرد.

اشک بچه ها را در آورده بود از بس سخت مي گرفت. مي گفت پاسدار بايد فولاد آبديده بشه.
روزه آخر دوره، دست به سينه ايستادم در پادگان. حلاليّت مي خواست. پلک که مي زد اشک پر مي شد تو چشماش.

پوتين هاتو در بيار برو کنار اون درخت بايست.
حاجي من که منظوري نداشتم.
لبخند تلخي زد: اگه منظوري داشتي که مي فرستادمت بري پي کارت.
حالا يا الله پوتين ها رو در آر.
از خشم سرخ شده بود:
بچه هاي مردم و پا پتي فرستاده تو برف و يخ که مثلاً تنبيه شون کنه! بابا شما مربي هستيد نه شکنجه گر! هر چيزي حسابي داره کتابي داره.
از خجالت سرخ شد.
خدايا توبه. بايد برم بيفتم روي پاهاش که مثل بقيه و جلو تر از اونا پاپتي روي برف ها مي دوه.

مي گفتيم: شما مربي پادگان هستيد؛ وقتِتون ارزش داره.
مي گفت: وقت من هدر نمي ره. با بچه ها حرف مي زنم، به درد دلشون گوش مي کنم. براي کلاس هام برنامه ريزي مي کنم. و... خلاصه توي صف غذا ايستادن هزار و يک خاصيت داره که شما نمي دونيد!
و ريز ريز مي خنديد.

دکتر بهشتي و يارانش که شهيد شدند بچه ها بي تابي مي کردند.
دستور داد همه نيروها با لباس رسمي سپاه آماده حرکت شوند.
توي ميدان اصلي شهر، ستون پاسداران به همراه مردم عزادار، با مشت هاي گره کرده شعار مي دادند و اعلام حضور مي کردند:
بهشتي بهشتي با خون خود نوشتي
استقلال آزادي جمهوري اسلامي
همانجا سخنراني کرد و گفت: خواب خوش، منافقين هيچگاه تعبير نخواهد شد تا ما هستيم در اين کشور امام زمان ,جايي براي آنها نيست.

چند تا سهميه حج داده بودند سپاه. يکيش مال او بود.
بهش گفتم: رضا خوش به حالت! من تو خواب هم نمي بينم برم مکه.
آمد گفت: تو بقيع يادم مي کني؟
گفتن خاک عالم! بقيع؟! من؟!
گفت: آره ديگه
گفتم: چطوري؟
گفت: خيلي ساده
رفته بود به جاي اسم خودش، اسم مرا نوشته بود.
من رفتم حج و از آن روز به بعد بچه ها بهش گفتن: حاج رضا.

شبهاي دوشنبه و پنج شنبه توي سپاه اعلام کرد:
روزه گيراش اسمشون و بِدن مسئول شب تا تدارکات سحري ببينيم.
مي گفت: اين چيه هر کس براي خودش سحري مي خوره؟
سحر که مي شد همه را جمع مي کرد دور يه سفره تا دل هايشان به هم نزديکتر بشه.

آمده بود خواستگاري.
گرفت از يقه کتش و تکان داد. گفت: منم و اين يه دست کت و شلوار و حقوق مختصري که از سپاه مي گيرم. فکر کن ببين مي توني با اين وضع بسازي.
وقتي هم که پاشٌد بره گفت: جبهه مجروح شدن داره اسير شدن و شهيد شدن داره. خوب فکراتون بکن بعد تصميم بگير.
منزل پدر عروس سه کوچه پايين تر از خانه پدر داماد بود.
توافق کردند عروس را پياده ببرند.
چقدر ساده و با صفا بود کاروان عروس. بوي اسپند همه جا پيچيده بود.
دم به دم در همه دم بر گل رخسار محمد صلوات.

تازه ازدواج کرده بود ولي بيشتر اوقات منطقه بود گفتم:
خوب دوام آوري ها!
از خانمش تعريف کرد. گفت: بهش افتخار مي کنم خيلي با شهامته.
اينجا که هستم خيالم راحته راحته.

دوست نداشت نيروها عاطل و باطل باشند. موقتاً مستقر شده بوديم توي اردوگاهي نزديک اهواز. از گرماي وحشتناک آنجا، دست و پاي همه را بسته بود.
گفت: اين طوري نمي شه که پلاس بشن زير چادرها.
رفت چند تا اتوبوس و ميني بوس آورد گردانها را نوبتي مي برد آموزش شنا، توي دز.
هي داد زدند: گرما زده مي شيم. به اين هوا عادت نداريم. محلشان نگذاشت. چند روزي که گذشت نشاط و شادابي به نيروها بر گشت.
گرما غوغا مي کرد. پيک ستاد آمد دم در چادر. گفت: حاج آقا اين نامه کد نداره گفت: کد، کد به چه دردش مي خوره توي اين گرما! ؟
همين جوري ببرش اهواز.
هاج و واج راهش را گرفت که برود. صداش زد بابا بيا شوخي کردم.

هواپيماهاي عراقي مثل مور و ملخ چرخ مي زدند و بمب مي ريختند.
همه را فرستاد داخل سنگر ها. فقط خودش مانده بود. يکي از دريچه سنگر سرک کشيد بيرون. وحشت کرده بود:
مي خوايد خودتان را شهيد کنيد.
نه! احساس خطر نمي کنم که دنبال پناهگاه بگردم.
و رفت نشست داخل چاله اي که تا کمرش را در خود جاي مي داد. کلاه آهنينش را روي سر جابجا کرد و با چشمانش هواپيماهاي دشمن را که چرخ مي زدند دنبال کرد.
شهامتش آنجا يک گردان را از وحشت و سر درگمي نجات داد.

تازه وارد لشکر شده بودم. گذرم افتاد به آشپزخانه. ديدم يه نفر وردست آشپز، ديگ ها را جابجا مي کنه. فرداش دم در ستاد همان شخص را ديدم که جارو مي زد.
شب جمع شديم. حسينيه اردوگاه. رئيس ستاد لشکر مي خواست سخنراني کنه. باز همان شخص بود که آمد و رفت پشت تريبون و تا دقايقي جمعيت پر شور فرياد مي زد: فرمانده آزاده، آماده ايم آماده...

بار اولي که ديدمش چنان صميمي و پر احساس بر خورد کرد که انگار سالهاست مي شناسمش. به رفيقم که معاونش بود. گفتم: رئيست از اين جنگ جان سالم به در نمي بره! گفت: چطور مگه؟ گفتم: قيافه اش، برخوردش، حرکاتش؛ همه داد مي زنه که ماندني نيست. ريز خنديد و گفت: مگه علم غيب داري؟! گفتم دلم اينجوري گواهي مي ده.
و زل زدم تو چشماش:
تازه خودت هم...

رضا محرمي معاونش بود که زود تر از خودش رفت کربلا زيارت امام حسين (ع )
معاونش بود. مثل برادر دوستش داشت. حالا که شهيد شده بود کسي پا جلو نمي گذاشت بره بهش بگه. آخرش مسئول تبليغات گردان را انداختند جلو و گفتند کار خودته!
پشت خاکريز نشسته بود. گهگاه نيم خيز مي شد و با دور بينش، آن طرف را ديد مي زد. دشمن آتش سنگيني مي ريخت. رسيد بهش و بدون مقدمه گفت : حاجي! رضا محرمي شهيد شد.

دوربين را پايين آورد و ناباورانه پرسيد: شهيد شد؟ کمي اخماش رفت تو هم. اما به روي خودش نياورد. بعد انگار نه انگار اتفاقي افتاده برگشت که: حالا چرا اينجا نشستي پاشو برو دنبال کارت.
شب توي سنگر، مشک اشکش سوراخ شده بود؛ آي گريه مي کرد! آي ناله مي زد!
گفت: حاج آقا با اجازه شما.
و بلند شد و ايستاد جلو صف نمازگزاران.
يکي از برادران سپاه که چند روزيه شهيد شده، تو وصيتنامه اش نوشته دو ماه روزه قضا داره. حالا هر کسي حاضره فيضي ببره بعد از نماز عصر بياد تا اسمش رو بنويسم.
گفت: ديگه بسه از شصت روز هم با لا زد. اجرتون با خود خدا!

از سر شب خودش نشست پشت فرمان. صبح که شد زد کنار و براي نماز بيدارمان کرد. وقتي ايستاد به نماز به اصرار پشت سرش صف بستيم؛ همان جا کنار جاده.
سجده آخر را خيلي طول داد. ترسيديم آفتاب بزند. سر از سجده برداشتيم و سلام داديم. اما او همچنان در سجده بود، دل دل مي کردم که چه کنم؟
آخرش رفتن جلو و آهسته صدايش زدم.
تا عصري از دستمان عصباني بود. مي گفت: به شماهم مي گن رفيق. چرا بيدارم نکرديد؟

برام تعريف کرد مأموريت رفته بوده قم. سوار تاکسي مي شه بره حرم. مي بينه پول همراهش نيست. مي گه نگه داريد پول همرام نياوردم. راننده مردانگي مي کنه و تا خود حرم مي رسوندش.
پرسيدم: شما که پول نداشتي چرا سوار شدي؟
گفت: تو جيبام چند هزار توماني بود ولي مال سپاه بود.

صياد شيرازي، مسئولان لشکر را دعوت کرده بود قرار گاه؛ جشن نيمه شعبان.
جمعيّت را کنار زدم به صياد برسم. آن جلو مچم را گرفت و گفت:
کجا؟ گفتم: يه عطره مي خوام بدمش به صياد. گرفت و بو کرد.
چشماشو بست و نفس عميقي کشيد:
به به چه بويي داره!
گذاشت تو جيبش. گفتم: نمي ذارم ببري! گفت: من به دردت مي خورم! فردا که شهيد بشم غصه مي خوري ها!
کوتاه نيامدم.
آخر مراسم رفت پيش صياد. گفت اين عطر رو دوستم براي شما آورده ولي چون خيلي خوش بو بود نتوانستم ازش بگذرم. صياد گرفت و بو کرد، بعد دو دستي برگرداندش به حاج رضا و با لبخند گفت: تقديم به شما سرباز امام زمان.

سعيد ثمري – مسئول گروهانشان – رزمي کار بود. بهش گفت: براي بچه ها کلاس بذار، خودمم مي آم.
ثمري شد مربي و وحدتي هم کمک مربي.
سر کلاس با بغل دستي اش شوخي کرد؛ هر دوشان خنديدند. ثمري، وحدتي را صدا زد:
يکي بزن به حاجي!
وحدتي که آخر صف ايستاده بود با ايما و اشاره فهماند که نمي زنم. ثمري ناراحت شد:
مي گم بزن ديگه!
وحدتي زير بار نرفت. خودش رفت پشت سر حاجي و با لگد کوبيد وسط گرده اش. گفت حواست را جمع کن. فرمانده گرداني باش! اينجا من مربي ام و تو شاگرد.
بقيه حساب کار دستشان آمد.
بعد از کلاس آمد دست انداخت گردنش.
حاجي ما خيلي مخلصيم ها. کلاس رزميه ديگه، پيشنهاد خودت بود!
او هم لبخند زد و گفت: از جديّتت خوشم آمد.

راننده پکر و ناراحت خزيده بود گوشه سنگر.
سراغش را گرفت. گفتند: او نجاس انگار کشتي هاش غرق شده با کسي هم حرف نمي زنه.
دو نفر از بچه هاي گردان را صدا زد. پاکتي داد دستشان و گفت:
همين الآن راه مي افتيد مي ريد کرمان. تعجب کردند:
کرمان؟!
راننده از خوشحالي دور حاجي مي چرخيد.
اگه شما نبوديد افتاده بودن زندان.
حاجي اما متواضع مي گفت:
کاري نکردم. وظيفم بود.
راننده بيچاره تقصير نداشته. رفته بود مأموريت کرمان که يه نفر مثل اجل معلق مي پره وسط خيابان و دراز مي شه روي زمين. کولي بازي در مي آره. پول کلاني مي خواد اما حقوق حاج رضا آنقدر برکت داشت که طرف را راضي کنه و از شر شيطان پايين بياردش.

نشسته بود بغل دستم. مي بردمش اهواز: جلسه قرار گاه. ديدم داره دير مي شه.
کار ماشين را گرفتم. بوق پشت سر بوق. سبقت گرفتم. مردم مثل مور و ملخ از جلوي ماشين مي پريدند چپ و راست. يهو بر گشت طرفم. سرخ شده بود. گفت: آقا جون من! اگه اونا بترسن، اين حق الناسه، باباتم نمي تونه جوابشون و بده.
دور تا دور حلقه زده بودند توي چادر و قرآن مي خواندند. او هم گاهي اشکال مي گرفت و نکته اي نجويده مي گفت.
گفتم: مبارکه! مربي عقيدتي هم که شدي!
گفت: اين اهميّتش از رزم خيلي بيشتره. اگه اين درست بشه، جنگ ما هم مي شه جهاد.
تند تند سبقت مي گرفتم. ماشين هايي که از رو برو مي آمدند برايم چراغ مي دادند.

چاره اي نبود. جلسه مهمي در اهواز داشتيم.
کمي دير رسيديم. اما رسيديم. به بچه هاي قرار گاه گفتم: همه شو تخته گاز آمدم. حاج آقا بر گشت گفت: انگار حاج مهدي توي اين مسير قبلاً مسافر کشي مي کرده! گفتند چطور مگه؟ گفت: آخه توي راه که مي آمديم راننده هايي که از روبرو مي آمدن براش چراغ مي دادن!

با نيروهاي قرار گاه رفته بود شناسايي. پشت سر هم از خاکريز سرک مي کشيد تا جلو را نگاه کند. ستواني آنجا بود که هي مي گفت:
برادر کمي پايين تر بيا! مي زنن سرت مي ره ها!
آمد گفت: ببين جناب! يه پاسدار وقتي لباس سبز پوشيد از همون وقت سرش رفته. من چند ساله که سرم رفته.
و دوباره رفت نشست بالاي خاکريز.
توي صحبت هايش هميشه جبهه را به کربلا ربط مي داد. مي گفت:
جبهه بدون کربلا بي معناست و رزمنده دور از امام حسين بي چاره.
اگه اين ها نباشه ما با پارتيزان هاي جنگ جهاني دوم هيچ فرقي نداريم.

پاتک سنگيني بود. همه آتش دشمن قفل شده بود روي محور گردان حاج رضا.
فرمانده محور کناري نگران شده بود. بي سيم زد:
از ما کمي ساخته اس؟
گفت: دعا کنيد کم نياريم.
چند ساعت بعد، مقاومت شديد آن ها، پاتک سنگين دشمن را در هم شکست. ذوق زده گفت: ديديد؟ تأثير دعا رو ديديد؟
پاتک دشمن تمام شدني نبود. نتوانست يکجا بنشيند. پا شد و سنگر به سنگر طول خاکريز را پيمود. داخل هر سنگري چند دقيقه اي مي ايستاد و به آنها دلگرمي مي داد، راهنماييشان مي کرد.
آنروز بسيجي ها با گرمي نفس حاج رضا تا آخرين گلوله جنگيدند.
گردان که از عمليات بر گشت، پيشنهاد داد براي شهدا فاتحه بگيريم.
بچه هاي گردانهاي ديگر، نوحه خوان آمدند. خودش ايستاده بود دم در چادر، خوش آمد مي گفت؛ کفش ها را جفت مي کرد.

برو بچه ها رو جمع کن ببر اصفهان. مراسم يکي از شهداي گردان.
راننده خسته شده بود. رفت نشست پشت فرمان. تا خود اصفهان يک نفس گاز داد.
فهميدند فرمانده پسرشان بوده. پدر شهيد دست انداخت گردن حاجي و هق هق گريه کرد. همه فاميل حلقه زدند دورش. ازش مي خواستند از جبهه و شهيد شان بگويد.
خورشيد غروب کرد. تا تهران راهي نبود. گفت براي نماز که نگه نمي داره لااقل اذاني بگم. بعد شروع کرد با صدايي آرام اذان گفتن به لا ا له الا الله که رسيد صورتش از اشک خيس خيس بود.

افتاده بود به پول جمع کردن. سراغ خيلي ها رفت و اعتماد مي کردن. پول مي دادن. اگر هم نمي گفت براي ساختمان در مانگاه محله سرباز مي دادند. مي دانستن حاجي هميشه دنبال کار خيره.
از بچه هاي فاميل غافل نمي شد. فرصتي پيش مي آمد جمعشان مي کرد جلسه قرآن راه مي انداخت. يکي شان صداي خوبي داشت. بهش گفته بود: يه وقت قرآن رو براي صدات نخواني ها. قرآن رو فقط براي خدا بخون.

نامه رسان بسته اي آورد در خانه. از جبهه بود. گرفت و بازش کرد:
چند جلد کتاب نهضت سواد آموزي به همراه يک ياد داشت.
گفت: اين کتابا رو رضا براي شما فرستاده.
تعجب کرد:
من که سواد ندارم مادر جون!
گفت: خوب فرستاده که بخوني و با سواد بشي.
ريز خنديد و گفت: آخه سر پيري و سواد؟

نوشته بود: همسر عزيزم! اگه روزي يک ساعت با مادر کار کني ممنونت مي شم.
آفتاب نزده، توي ساحل گتوند مي دوانده شان. پا به پايشان مي دويد و سرود مي خواند. بچه ها تکرار مي کردند. از گوشه و کنار صف صداهايي مي آمد:
حاجي! پرچم و بخون!
وقتي با صداي رسا و گرمش سرود پرچم را مي خواند، شوري توي دل بچه ها مي انداخت. همه تکرار مي کردند.
پرچم... پرچم...
پرچم خونين اسلام در دست مجاهد مردان.
تا بانگ عاشورا به گوش است.
خون شهيدان در خروش است.
ديگر تا هرکجا که مي گفت مي دويدند.

گفت: بچه ها آماده شين بريم داخل شهر، حمام .
صف بستند بروند زير دوش. حمام عمومي، قرق بچه هاي گردان شده بود. با زرنگي خزيدم زير يکي از دوشها. صدام زد بر گشتم.
حاجي بود. اشاره کرد به بغل دستي اش.
نوبت اين برادره!
با شرمندگي تمام آمدم بيرون.

يه روز باهاش تندي کردم. رابطه مان شکر آب شد. چند وقت بود نديده بودمش.
گفتند مجروح شده. رفتم همدان. به رفقا گفتم هماهنگ کنند فردا هشت صبح بريم منزلش.
صبح زود زنگ خانه را زدند. رفتم جلو در. تعجب کردم. با عصاي زير بغلش ايستاده بود. رو بِروم. بي اختيار همديگر را بغل کرديم. گفت: ديشب گفتن مي خواي بياي عيادتم. تصميم گرفتم من بيام ديدن شما.
خيلي راحت عذر خواهي کرد. گفتم: بيشتر از اين شرمنده ام نکن. من مقصر بودم.

گفت: اسم رمز شب «شکري پوره». اگه کسي نگفت: شکري پور, حتماً عراقيه، امانش نديد.
نصف شب از پشت خاکريز سر و صدايي آمد. نگهبان داد کشيد: کيستي؟ جواب آمد: «شکري پور». صداي براي نگهبان آشنا بود.
دوباره پرسيد: خودش يا زمزه ش؟ گفت هر دوش!

گفتم: حاجي! اين بنده خدا رو نبر عمليات.
توجه نکرد.
گفتم: بابا! پدر خانمته!
گفت: چه فرقي مي کنه. او هم مثل بقيه. خودش داوطلب اومده.
هلي کوپتر هاي دشمن از صبح الطلوع ده بار با موشک آنجا را زده بودند و گروهي را شهيد و مجروح کرده بودند.
برداشت مقر گردان را برد همانجا، کنار نيروهاي بسيجي.
بهش بي سيم زدند که هلي کوپتر ها دوباره بر مي گردند. گفت: من بر نمي گردم عقب؛ زندگي با اينا، مرگم با اينا.

بعد از يک درگيري نفس گير؛ بالاخره بچه هاي بسيجي گرفتنش.
ارتفاعات صعب العبور بود.
خواستم خوشحالش کنم. فوري بي سيم زدم گفتم: حاجي! ارتفاعات و سنگر ها را گرفتيم. به اميد خدا. پاسخ داد: به لطف و اميد خدا شما آن مناطق را گرفتيد.
مکالمه که تمام شد تازه دوزاريم افتاد که او جمله وارونه مرا چه زيبا تصحيح کرده بود.

انگار نه انگار تازه از جبهه رسيده. از در که وارد شد آستين هاش رو زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها.
گفتم: کار شما نيست که! کار منه.
تا نه نياوردم جدي گفت: يعني مي خواي بگي اين قدر دست و پا چلفتي ام.
گفتم: نه بابا مي گم اين وظيفه منه.
زل زد تو چشام: خانم جان! اسير که نياوردم تو خونم.
حالا بزار اين دو تيکه رخت رو هم ما بشوريم.

حقوق که مي گرفت مثل گوشت قرباني تقسيمش مي کرد، قسط ها، فقرا، کمک به جبهه و... کمي هم براي خودمان مي ماند.
ناراضي نبودم ولي برايم سؤال شده بود.
گفتم: کمک به جبهه ديگه براي چي؟ خودت که اونجايي! کمک از اين بالا تر؟
گفت: ما که براي اسلام و انقلاب کاري نمي کنيم. اين وظيفه است. يه پول ناقابله.

محدثه که به دنيا آمد جبهه بود. نامه اي فرستاد، سلام و احوالپرسي و تبريک. نوشته بود: اونجا نبودم ببوسمش؛ عوضش يه جز قرآن حفظ کردم، هديه به دختر عزيزم.

از جبهه که بر مي گشت اول مي رفت ديدار مادر. خم مي شد، دستش را مي بوسيد. وقتي براش دعا مي کرد. گل از گلش باز مي شد.
مي گفت: اگه بدونيد دعاي مادر چه نفوذي توي دستگاه خدا داره!

از جبهه که رسيد به خانه گفتم: ماشين لباسشويي و آبگرمکن دستاتو مي بوسن.
خنديد و گفت حالا بزار برسم.
بعد گفت: مطمئني فقط همين دو قلم تعميريه؟
گفتم: تعميرات اين چند ماهي که نبودي تلنبار شده رو هم.
گفت: ما رو نيگا. معلوم نيست آمديم مرخصي يا تعمير گاه. هر دو زديم زير خنده.

گفتم: کجا؟ گفت: سراغ فاميلا.
گفتم: مگه مي رسي؟ همش دو روز مرخصي داري.
گفت: به هر کدام پنج دقيقه مي رسه.
مرخصي که مي آمد به همه سر مي زد،
هر جا بود نماز جماعت بر پا مي کرد. خانه پدرم که مي رفتيم. دو نفري نماز جماعت مي خواندند. ما هم اقتدا مي کرديم.
فاصله دو نماز صحبت مي کرد. حديث مي خواند و ترجمه مي کرد.

مي دانست لباس فرم سپاه را دوست دارم. وقتي مي آمد مرخصي. يکي از آن تر و تميز هايش را مي پوشيد. پوتين هايش را واکس مي زد و آراسته و مرتب مي آمد خانه.

بغلش کرد برد داخل حياط، کنار شير آب. گفت: وقتي ببينه تو ذهنش نقش مي بنده.
آن وقت شروع کرد به وضو گرفتن و مسواک زدن. آن وقت ها دخترمان محدثه 7-8 ماه بيشتر نداشت.
گفت: يه روسري بپوش سرش.
گفتم: عروسکه. اسباب بازيه!
گفت دوست ندارم محدثه جذب اين قيافه بشه. بچه حساسه. الگو برداره.

مي گفت: کار کردن تو مملکت امام زمان؛ عشقه. هر جا لازم باشه حاضرم خدمت کنم، چه فرماندهي در جنگ، چه کارگري در کارخانه.

آمده بود مرخصي. وقتي شنيد مشغول تعميرات هستيم، آمد خانه مان.
داشت لوله کشي حياط را تمام مي کرد. وضعيت قرمز شد. صدا زدم:
داداش بيا زير زمين. دويدم توي حياط. گرفتم و کشيدمش طرف زير زمين. آچار را انداخت زمين. خنده اش گرفته بود. گفت: خواهر جان! تو جبهه از لابه لاي موهام گلوله رفته ولي چيزيم نشده. هر چه خدا بخواد همان مي شه.

اين خانه را هم اگر ساخت فقط براي راحتي ما بود. و گر نه خودش بند اين چيزها نبود. خيلي ساده زندگي مي کرد و لباس و غذا و رفتارش همه ساده بود.
يه عکس امام روي تاقچه اتاق بود. مي گفت: ببين امام چطوري نگامون مي کنه. من خجالت مي کشم مثل او نباشم. من بايد پيرو امام باشم.

نماز که مي خواند، گاهي مي رفتم مي نشستم پشت سرش. به گريه اش گريه ام مي گرفت. سر نماز انگار يه قطره آب بود که کم کم بخار مي شد مي رفت آسمان.
آمده بود خواب مادرش. گفته بود:
سر نماز که مي ايستي به مهر نگاه کن. اينجوري ديگه حواست پرت نمي شه.

به نيروهاي گردان مرخصي مي داد مي آمدند خانه. اما خودش با مرخصي ميانه اي نداشت.
گاهي اوقات با خبر مي شديم بچه هاي گردان آمدند و بر گشتند اما خودش هنوز نيامده. روزهايي هم که مي آمد فقط براي انجام وظيفه بود که سري به من و محدثه و خانواده اش بزنه.

قبل از حرکت به سمت جبهه، هر چي پول داشت نصفش را مي ريخت صندوق کمک به جبهه. هر بار هم مي رفت بيشتر از دو هزار تومان تو جيبش نبود.

مقداري کسالت داشتم. نماز صبح را که خواندم، خوابيدم.
گفت: عادت کن بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب نخوابي. محدثه را هم ياد بده.
دوست داشت حتي از ما مکروهي سر نزند.
اگه دو روز مرخصي داشت، يه شب فاميل هاي من رو دعوت مي کرد يه شب هم فاميلهاي خودش و.
مي گفتم: همش دو روز آمد مرخصي ها!
مي گفت: من که نمي رسم سراغ همه شون برم اينجوري همه رو مي بينم.

مي گفتم: با اين حقوق کم و آن همه قسط؟
مي خنديد. مي گفت: سخت نگير. يه غذاي ساده درست کن.
تو فکر مي کردم. گفت: کجايي؟ گفت قاشق و چنگال کم داريم اگه مهمان بياد چي؟ سري تکان داد و گفت چه فکرايي مي کني ها. فوقش از مادر مي گيريم. ديگه اين فکر کردن داره؟ حيف نيست فکرت و بذاري روي اين چيزا؟!

ماه رمضان بود. آمده مرخصي. تلفن زد شب ميام خانه شما.
با دقت ساعت را تنظيم کردم تا مبادا سحر خواب بمانم.
صداي گريه اش بيدارم کرد. رفتم طرف اتاق مجاور. از شکاف در نگاه کردم. افتاده بود سجده و الهي العفو مي گفت.

خانه نداشتيم. پيش مادرش زندگي مي کرديم. مرخصي که آمد. رفت دنبال زمين. ماه رمضان بود.
پي خانه را که کند، خيالش تخت شد. گفت: بقيه ش و هم خدا مي رسونه.
داشت کوله بار سفر مي بست. گفتم: فردا عيده فطره. مي دوني که؟
گفت: نماز عيد و بخونم رفتم.
نماز عيد و خواند و رفت.

گفت: زمان مرخصي تمام شه بايد بر گردم.
گفتم: اما تو فرماندهي؟
گفت: به همين دليل بايد الگو نيروها باشم.
آنقدر از جبهه گفت و گفت تا عاقبت ما هم هوايي شديم.

جواني دراز کشيده بود توي چادر. ازش پرسيدم: رضا شکري پور رو مي شناسي؟
بلند شد راست نشست:
چه کارشون داري؟
گفتم: برادرشم. از جايش جست. آمد طرفم و بعد از روبوسي. بردم داخل چادر. شربت خنک آورد و کلي احترام. گفتم: حالا کجا هست؟
گفت: رفتن ستاد لشکر، جلسه.
با خودم گفتم: ستاد لشکر؟
بعد از نماز مکبر اعلام کرد فرمانده گردان مي خواد صحبت کنه.
به زحمت از زير دست و پاي بسيجي ها خلاص شد وآمد بيرون مسجد. گفتم: رضا فرمانده گردان هم شدي و ما خبر نداشتيم. گفت:
شايعه است. گفتم: مکبر اعلام کرد. گفت: مکبر بايد اذان بگه. حالا بيا بريم شام بخوريم.

از منطقه مي آمديم همدان. نشسته بود پشت فرمان، من هم بغل دستش.
گفت: روضه بخون. گفتم: چي بخونم؟ گفت روضه حضرت زهرا.
مثل ابر بهاري اشک مي ريخت. گفتم: حاجي جلوت و مي بيني؟
گفت: آره تو روضه ات و بخون.

مرخصي که آمد بر خلاف انتظار زياد تر از هميشه با من حرف مي زد.
مي گفت: تعريفها تلنبار شده اينجا! اشاره مي کرد به سينه اش. و من که مي دانستم او مي خواهد تلافي ماه ها نبودنش را بکند. سراپا گوش مي شدم.

از منطقه که رسيد جلوي خانه پياده شد. گفت زود تر سوار شو که سر وقت برسيم دکتر.
نصفه شب بود باران شديدي مي باريد. نزديکي هاي تهران سرش را آورده بود جلوي شيشه و خيره شده بود به جاده. گفتم: چيزي شده؟ جوابي نداد. زد کنار و پياده شد. چند لحظه اي کنار جاده ايستاد. دور و بر را نگاه کرد.
جلوي ماشين را هم ور انداز کرد. حسابي که خيس شد. سوار شد و راه افتاديم.
گفتم: چرا ديشب اينجوري رانندگي مي کردي؟ گفت: چند شبيه که درست و حسابي نخوابيده ام. همه اش پشت فرمان بودم. نزديک تهران يه لحظه ديدم جاده آمده چسبيده به شيشه ماشين. هر چي سعي مي کردم بفهمم واقعاً اين جوريه يا نه؟ تشخيص نمي دادم.

رفته بود برام دارو بگيره. گفته بودند فقط فلان داروخانه داره. با خانم فروشنده بحثش شده بود. حجاب شل و ول داشته. ازش نمي خره. تهران را زير پا مي ذاره تا آخرش دارو را پيدا مي کنه با هزار مکافات.

گفتم: شب شد! پس کجا موندي؟
گفت: ازش نخريدم. تاوانش همه تهران را گشتم.
روز ترخيص از بيمارستان خودش را رساند تهران. وقتي ديدمش انگار دنيا را بهم دادند. اشکش در آمد. گفت: چقدر ضعيف شدي! گفتم: عوضش تو آمدي. خجالت کشيد. گفت: بايد خيلي حلالم کني. به مزاح گفتم: اگه نکنم چي؟ گفت اون موقع ديگه حسابم با کرام الکاتبينه.

مي گفت: اگه تغيير رشته بدي براي جراحي زنان بخوني، خيلي خوبه!
از اين که زنها مجبور بودند به جراح مرد مراجعه کنند ناراحت بود.

ازش سؤال مي کردي سرش را مي انداخت پايين و جواب مي داد. اما موقع کار و آموزش خيلي جدي بود. چهره اش تغيير مي کرد. مي ترسيديم حرفي بزنيم از بس با ابهت بود.

پرسيدم چي شد؟ چرا اينقدر زود بر گشتي؟
گفت: تو ايام مرخصي، يه روز دخترم رو بغل کرده بودم. بهم خيلي مزه کرد. شيطان آمد سراغم گفت: رضا! ديگه بسه. تا کي مي خواي بري منطقه.
يه کمي هم به زن و بچه ات برس. يهو بخودم آمدم. ديدم ماندن صلاح نيست. فرداش راه افتادم آمدم جبهه.

بالاخره يه جاي خلوت گيرش انداختم. عجله داشت برود. گفتم:
حاجي ميدوني.... گفت: چي رو؟ گفتم: آخه چطوري بگم؟
گفت به به مبارکه... امر خير اينقدر مِنّ و مِن کردن نداره.
گفتم: دو سه روزي مرخصي مي خوام.
گفت: خب برو.
گفتم: نصيحتي سفارشي؟
گفت: خوب حواستو جمع کن رفتي صحبت کني بهش بگو آدم جبهه و جنگي...
و سوار موتور شد و رفت.

توي مسجد گردان بعد از نماز صبح، زيارت عاشورا مي خواند. ديگر کسي هوس خواب نمي کرد. مي نشستند پشت سرش و عاشورا را زمزمه مي کردند.

با صدايش بيدار مي شدم:
پاشو قرآن و بذار پشت بلند گو، دير شده.
چيزي تا اذان صبح نمانده بود. رفتم نماز خانه گوشه اي ايستاده بود. يک دست به قنوت داشت و دست ديگر به تسبيح. رکعت آخر نمازش را مي خواند.

يه قالب يخ با چفيه بسته بود. روي سرش. چک چک آب مي شد و مي ريخت تو صورتش. گفتم: خودت و بستي به کولر. لبخند زد.

بچه هاي گردان را فرستاده بود مرخصي. خودش در آن هلاهل گرما مانده بود دزفول، توي اردوگاه.

بسيجي ها که مي آمدند منطقه، سر و دست مي شکستند براي گردان علي اکبر، مي گفتند: گردان عملياتيه، خط شکنه فرمانده اش شکري پوره.

جثه بزرگي داشت. گفته بود حاضرم با حاجي کشتي بگيرم.
با نيروهاي عملياتي خيلي قاطي بود. قبول کرد.
گروهي جلوي چادر اجتماعات از سر و کول هم با لا مي رفتند تا بهتر ببينند. هر کس تيکه اي مي انداخت.
بسيجي زير يه خم حاجي را گرفت تا فن بار انداز را اجرا کند اما تا بجنبد. حاجي فن بدلش را زد و پشت او را به زمين آورد. صداي الله اکبري و شادي تماشاچي ها بلند شد.
حلقه زده بودند دورش و او هم دست در گردن رقيب شکست خورده، عکس يادگاري مي گرفت. گفت: قهرمان واقعي تويي که پشت پا به همه چي زدي و آمدي اينجا، ما که پاسداريم، جبهه آمدن وظيفه مونه.

توي اهواز خانه سازماني گرفته بود. مي گفت: اينجوري خيالم راحت تره. نزديک خودم هستيد.
اسمش اين بود که پيش خودشيم. دير به دير مي آمد.
گفتم: تو رو به خدا ما رو بر گردان همدان. اقلاً اونجا تنها نيستيم.
گفت: به خدا شرمنده ام. اينقدر سرم شلوغ که نگو...
گفتم: روضه خوندنت هم که ديگه!
با خنده گفت: جبران مي کنم، جبران مي کنم.

رسيديم خرمشهر .
گفتم: چه ويرانه اي شده!
گفت: دو سال دست عراقي ها بوده، کم نيست؟!
سر و صداي انفجار آمد. از دور گرد و غباري بلند شد به طرف آسمان.
يه رزمنده از آنجا عبور مي کرد. صدايش زد: بي زحمت يه عکس از ما بگير. ايستاديم کنار هم. محدثه بغل خودش بود. گفت: برادر يه جوري بگير گنبد و گلدسته هاي مسجد هم بيفته.

براي نهار کباب گرفت. رفتيم توي حياط خانه اي نشستيم کنار باغچه و غذا خورديم.
گفتم: امروز از کاراي خودت هم ماندي!
گفت: اصلاً! امروز مخصوص تو و اين خانم کوچولو بود.

مي رفتيم شوش؛ زيارت دانيال نبي. پشت فرمان با خودش زمزمه اي داشت. محدثه با حرکت ماشين خوابش برده بود.
يه نگاهي به بچه انداخت. روضه حضرت رقيه را خواند چه سوزي تو صداش بود.

همه بهانه اش را مي گرفتند اگر يه روز نمي ديديش و حالا سه روز مي شد. بچه هاي توي خط از او خبري نداشتند. نمي دانستند که توي خط دوم تصادف کرده و ماشينش داغون شده و خودش هم زخمي.

اذان ظهر بود. ماشيني پشت خاکريز توقف کرد. اول حاج محسن اميدي پياده شد و بعدش هم حاج رضا. با دستي که به گردنش آويزان بود. خبر به سرعت پيچيد. همه دويدند و آمدند ريختن سرش. يکي از مسئولان گردان داد مي زد: برين تو سنگراتون؛ تجمع نکنين.
گوش کسي بدهکار نبود. انگار نه انگار که اونجا خط مقدمه.

مي گفت: توي جمع، جاي در گوشي صحبت کردن نيست. ما همه يکي هستيم. اخوان الصفاييم. اگه هم مشکلي داشتي برو بيرون يه گوشه اي پيدا کن اونجا حرفت و بزن.
مسئولان لشکر هر جا که به مشکل بر مي خوردند مي رفتند سراغ حاج رضا.
مي گفتند: گردان علي اکبر که بياد حتماً يه راهي پيدا مي شه.
چشم هاي محجوبي داشت اما تا دلت بخواد نترس و شجاع بود. از زمين و زمان هم آتيش مي ريخت. دست و پا شو گم نمي کرد.
تو جزيره مجنون گردان حاج ستار ابراهيمي افتاده بود توي محاصره.
خبردار شد دويد اين طرف رو آن طرف دنبال نيرو.
با اعتماد به نفس؛ همان عده کم را سازماندهي کرد ببره کمک.

گفت: فردا نوبت شماست. صبح زود دوانده مان به سمت ارتفاعات.
دويدن در دامنه تپه. آن هم با چشم بسته، ترس داشت. کسي به خودش اجازه نمي داد چشمانش را باز کند. وقتي گفت: چشما رو باز کنين يهو ديديم هر کداممان به طرفي رفته ايم و ستون به هم ريخته.
گفت: شما مسئوليد. شب عمليات نيروها به شما تکيه مي کنن. بايد تمرين کنيد توي تاريکي از ستون جدا نشيد.

هر دسته اي او را به چادر خودش دعوت مي کرد. ديد که اين طوري نمي شود. به معاونش گفت: تقسيم کن هر شب بريم يه چادري.
فرمانده لشکر براي سر کشي آمده بود. حاج رضا را داخل چادر بسيجي ها پيدا کرد.
چه کيفي مي کردند بسيجي ها وقتي با فرمانده لشکر و گردانشان دور يک سفره شام مي خوردند.

مي رفتيم رقابيه براي شناسايي، با يه ميني بوس پر از فرمانده گردان هاي لشکر، نشسته بود پشت فرمان و با صورت دلنشين قرآن مي خواند. همه سراپا گوش بودند. خيلي ها نمي دانستند حاجي اين همه سوره قرآن حفظ باشد.
گفتم: با اين کاراي تو و اوضاع و احوال جبهه، هر لحظه گوش به زنگيم خبر شهادتت رو برامون بيارن.
گفت: داداش! تو جبهه ما اصلاً به فکر شهادت نيستيم. هر وقت خدا صلاح بداند خودش اين توفيق را به بنده اش مي ده.

روي پارچه اي سفيد داد نوشتند: ما رزمندگان با اماممان پيمان مي بنديم که تا آخرين قطره خون در راه اسلام و انقلاب بجنگيم حتي اگر به فيض شهادت نايل شويم.
بچه هاي گردان را جمع کرد و گفت: هر کس مايله امضاء کنه.
عده اي با سر انگشت خونين امضاء کردند خيلي هايشان هم توي فاو به ديدار خدا رفتند.

تمرين حرکت در ني زار داشتيم. کتاني پوشيده بودم. آخه پوتيني که داده بودند بزرگ بود. پام توش لق لق مي کرد. جثه اي نداشتم. نوجوان بودم.
لا به لاي ني ها کتاني از پايم در آمد. گرفتم دستم. چند قدمي پا پتي رفتم. ساقه ني ها که تيغ تيغ بود امانم را بريد.
تا زانو توي آب بوديم. نمي شد کفش پوشيد. فرمانده گردان متوجه شد. آمد از زانويش سکويي ساخت. گفت. پاتو بزار اينجا کفشا تو بپوش.

گردان را دو قسمت کرد. دو گروهان ماند اردوگاه دزفول يک گروهان را فرستاد سد گتوند براي آموزش جنگ در آب.
بيشتر مي رفت گتوند. گفتم: بچه ها گله دارن. مي گن چرا حاجي کمتر مياد اردوگاه؟
گفت: اونا شب و روز توي آبن. هوا هم خيلي سرده. مي گن وقتي تو رو کنار ساحل مي بينيم که ايستادي ما رو نگاه مي کني, خستگي از تنمون در مياد.


به تمام معنا از دنيا بريده بود. به مسئول تبليغات گفته بود: براي بچه ها تنها اخبار تلويزيون را پخش کن. بقيه برنامه ها حال و هواشون و عوض مي کنه.
راديو بسيج خبر داد حاج رضا قرار بياد مژده عمليات بده.
گفتم: وقتي رسيد همه با هم مي گيم: صل علي محمد، يار امام خوش آمد.
گفتند خيلي خوبه!
وارد چادر شد. همه يکصدا شعار دادند: صل علي...
اخماش رفت تو هم. نشست گوشه اي. اشکش در آمد.
گفت: تو رو خدا نگيد بچه ها، من رو سياه کجا، يار امام کجا؟

فرمانده لشکر گفت: گردان رو حرکت بده!
گفت: نيرو نداريم جز چند نفر کادري.
گفت: با همين ها برو.
گفت: تا برسيم پاي کار اين چند نفر را هم از دست مي دم.
جواب داد: چاره اي نيست هر طوري شده بايد بري.
ديگر بحث نکرد فقط پرسيد: کي حرکت کنيم؟

به هم قطارانش مي گفت: نظر خود را بگيد ولي بگذاريد تصميم نهايي رو فرمانده لشکر بگيره.

گفت: همه از گردان ما انتظار دارن خط شکني کنه ولي اين کار يه شرط داره و آن هم خود سازيه. اگه خودت و نساختي نمي توني بن بست ها رو بشکني.
شب بود. گردان آماده حرکت بود. با شور حرف مي زد:
ما امشب مي خوايم بريم انتقام آن سيلي رو که به دختر امام حسين زدن بگيريم.
هق هق گريه بچه ها. به هوا بر خواست. هيچ کس تو خودش نبود.
اتوبوسها پارک کردند لا به لاي نخل ها. بلند گويي گرفته بود دستش و بچه ها را به سمت ساحل اروند هدايت مي کرد.
قايق ها صف کشيده بودند لب ساحل. نيروها به ستون، منتظر بودند تا بروند آن طرف اروند؛ کنار ساحل فاو.
کمي برايشان حرف زد. آخر گفت: ذکر خدا يادتون نره.
اروند مثل دريا بود، مواج و خروشان. نيروها چسبيده بودند کف قايق ها. هر کس ذکري به لب داشت: يا رب يا رب، يا الرحم الراحمين...
هواپيماهاي دشمن دسته دسته بالاي شهر فاو مي چرخيدند و مثل نقل و نبات، بمب مي ريختند.. واويلا از وقتي که اروند رو بمباران مي کردند. باز توي شهر يه پناهي، سنگري چيزي بود که پشتش قايم شد اما توي آب چي؟
توي يه قايق کوچک؟
بغل دست خسرو آباد، نهر عريضي بود که از اروند جدا مي شد. يه اسکله نيم بند داشت که قايق ها بغلش صف بسته بودند. سر و ساماني نداشت. آنجا. فاو تازه آزاد شده بود. فرمانده بچه هاي گردان رو تقسيم کرد ميان قايق ها. تن همه جليغه نجات بود، آبي و نارنجي رنگ. بعضي ها پرت و پلا مي گفتند.
کوسه ها منتظرتون هستند.
رود نبود آنجا. دريا بود! با جرياني پر قدرت که کوه را از جا مي کند.
حاج رضا داد زد: همه قايق ها با فاصله پشت سر هم بيان.
و با قايق زد به دل اروند.
به سلامتي از اروند گذشتند. از دماغ کسي هم خون نيامد.

صبح عمليات خط تازه تثبيت شده بود. هر کسي از خستگي ولو شده بود يه گوشه خاکريز.
آمد گفت: اين چه وضع سنگره؟
درستش کنيد.
يکي گفت: کي حال داره. فوري در آمد: آقا رو! حفظ جان واجبه. پاشيد، پاشيد تنبلي رو بذاريد کنار.
خواست که برود گفت: شما بايد بمانيد و به اسلام و انقلاب خدمت کنيد.

از جلوي پاسگاه عراقي ها نمي شد عبور کرد مگر خميده و رکوع رفته.
آفتاب که زد همه کپ کردند و خوابيدند کنار جاده.
خودش آمد؛ راست و مستقيم، با هيبتي ديدني. بچه ها روحيه گرفتند. بلند شدند و حمله کردند به سمت پاسگاه.
خمپاره اي منفجر شد. سنگر فرو ريخت. با هزار مکافات از زير آوار بيرون آمدم. شير تو شيري بود. هر کس به طرفي مي دويد.
سوار بر موتور از آنجا گذشت. زد روي ترمز. گفت: يا الله بپر بالا. کشان کشان رفتم نشستم ترک موتورش. خواست برود. گفتم: اينجوري که مي افتم. چفيه اش را انداخت پشت کمر و از جلوي سينه خودش گره زد. محکم چسبيدم بهش.
راه پر چاله چوله بود. نم نم گاز مي داد. از ميان آتش راهي باز کرد و رساندم پست امداد.

مي گفت: توي الفجر 8 يه بي سيم چي داشتم هر جا مي رفتم جلو تر از من حرکت مي کرد. بهش گفتم: بي سيم چي بايد پشت سر فرمانده اش حرکت کنه! او هم با يک دنيا معصوميت گفت:
حاج آقا مي خواستم سپر شما باشم تا اگه تيري آمد، بخوره به من.
هر وقت يادش مي افتم شرمنده اش مي شم.

داشت مي رفت خط. با شهيد دهقاني رفتيم نشستيم ترک موتورش.
گفت: کلاه آهني تون؟ گفتيم: حالا اين دفعه رو ولش! موتور رو خاموش کرد و گفت: تا کلاه نذارين نمي رم!

در جاده فاو – ام القصر نشسته بود بالاي خاکريز و آرپي جي زن ها را هدايت مي کرد. نيروها وقتي مي ديدند خودش نشسته آن بالا، خجالت مي کشيدند کپ کنند پشت خاکريز.
تک تير انداز هاي دشمن، نقطه به نقطه خاکريز را مي زدند. بيشتر از همه موسي کريمي آرپي جي زد. از گوش هايش خون مي چکيد. داد زد:
موسي يک کمي آهسته تر. نشنيد با اشاره بهش فهماند. جواب داد:
حاجي خيالي نيست.
و قبضه را گذاشت روي دوشش و بر خاست که شليک کند. مرمي قناصه که نشست روي پيشاني اش، غلت خورد آمد پايين خاکريز. چشم هاي خيس حاجي دنبالش مي کرد.

نشسته بود سينه خيز. گفت: بيا از اين با لا سرکي بکش. رفتم. گفت که چي مي بيني؟ گفتم يه دوشکا. گفت: اگه خوب نگاه کني يه آدم هيکلي پشتش نشسته. گفتم: درسته. گفت: با يه نفر ديگه برو خاموشش کن.
راه افتاديم .گفت: دست کم نگيريدش. خيلي کار کشته است.
با هزار مکافات دوشکا خاموش شد و به سرعت نيروهاي گردان را کشيدش جلو.

پاتک پشت سر پاتک. يه گردان ايستاده بود جلوي يک لشکر.
تصرف آن جاده براي دشمن شده بود يه عقده.
مي توني تا فردا صبح مقاومت کني؟
سؤال فرمانده لشکر از پشت بيسيم لحن التماس داشت.
حاجي با جوابش به او دلداري داد: گر چه برام فقط بيست نفر سالم مونده ولي با جان کندن هم شده جاده رو نگه مي داريم.
فردا صبح، فرمانده کل سپاه لشکر را به گوش کرد:
بهتون تبريک مي گم. بچه هاي شما با مقاومت در جاده فاو – ام القصر، تنگه احد را حفظ کردن.

فرمانده لشکر بي سيم به بي سيم دنبال حاج رضا مي گشت.
گفتند: زخمي شده. ترکش خوره شکمش.
توي جاده فاو، ام القصر خاکريزها را تقسيم کرده بود. خاکريز اول:
خط مقدم، خاکريز دوم: فرماندهي و پشتيباني خاکريز سوم:
تدارکات خاکريز چهارم: ترابري و پست امداد.
گفت: شما خاکريز دوم ماشين. هر وقت گفتم مهمات بياوريد.
ظهر نشده هلي کوپتري آمد و خاکريز را کوبيد. دست و پايم را گم کردم. دويدم رفتم خط اول. واويلا بود. حاج رضا خودش مستقيم بچه ها را هدايت مي کرد. مرا که ديد با عصبانيت گفت: مگه نگفتم نيا جلو. گفتم: بچه ها همه شهيد شدن. سر به زير انداخت و گفت: برو بشين پشت آن تير بار. خدمه اش تازه شهيد شده بود.
گرم شليک بودم ,يهو ديدم حاجي از سينه خيز خاکريز غلت خورد افتاد پايين. انگار که خط سقوط کرد. ترکش خمپاره روده هايش را ريخته بود بيرون.
دوان دوان برديمش عقب. مي خواست چيزي بگويد. نفسش بالا نمي آمد. اشاره کرد چفيه را روي صورتش بکشيم. گفتم: نفست بند مي آيد. اصرار کرد روي صورتش را بپوشانيم.
نمي خواست بچه ها بفهمند، احساس ضعف کنند.
روي برانکارد آوردندش. قايق آماده بود ببردش آن سوي اروند. رمق نداشت حرف بزند. روده هايش ريخته بود بيرون. کمک کردم بذارنش داخل قايق. به سختي پرسيد: از بچه ها چه خبر؟... و نفسش بند آمد. فوري ماسک اکسيژن را گذاشتند روي دهانش.
امداد گر پرسيد: کي بود: گفتم فرمانده گردان علي اکبر.

بدون بي هوشي پهلويش را دوختند. لبه تخت را محکم چسبيده بود و فقط ناله مي زد: يا زهرا.
دکتر گفت: اگه ترکش دو سه ميل جلوتر رفته بود، قطع نخاع مي شد.
روي تخت دراز کشيده بود نگران بودم گفتم: داداش چي شده؟
گفت هيچي. لباش خيلي خشک بود. کمي پنبه زدم آب، آوردم کشيدم روي لبانش. نمي ذاشت زخمش رو ببينم.

سرم به دست خوابيده بود روي تخت. موهاي سر و صورتش را زده بودند. تا رفتم بالاي سرش پرسيدم: پس موها و ريشهايت کو؟
خنده اش گرفت. به بابام گفت: بفرماييد حاج آقا اين دختر خانم شما احوال خودم و نمي پرسه از موهاو ريشم سؤال مي کنه!

يه شب خيلي درد داشت. گفتم: الآن به پرستار مي گم برات مٌسکني چيزي بزنه. گفت: نمي خواد اين جوري اجر هر دو مون ضايع مي شه. گوش نکردم. رفتم گفتم.
دردش افتاد. لبخند زد. گفت: مادر جان فقط چون شما گفتي قبول کردم.
اين بار که زخمي شد يک ماه ماند خانه. بعد از سالها سير ديديمش.
مي پرسيدم: چه کاره اي؟ مي گفت: پاسدار. گفتم: آخه چه جورش؟
فرمانبري؟ فرماندهي؟

شکمش که ترکش خورد يک ماهي خوابيد خانه. يه روز پاسداري متين و موقر آمد عيادتش. يکي از اقوام او را مي شناخت.
گفتم: اين بنده خدا فرمانده لشکر بود؟ و زير چشمي نگاهش کردم.
سرش پايين بود. گفت: از برادراي بزرگوار لشکر هستن.
و فوري حرف را عوض کرد و پرسيد:
راستي داداش وقت اذان شده؟

-و الله باالله واجب نيست! آخه تو کدام رساله نوشته؟!
-گفت: مادر جان اينقدر هم بد حال نيستم که روزه نگيرم.
مادر گفت: روده هايت رو بريدن...؟!
با لبخند گفت: سخت نگيريد. تلافي اش رو وقت افطار در مي آرم.
دستاشو مي ذاشت رو شکمش گوش مي کرد، آرام آرام قدم بر مي داشت و مثل يه غريبه مي رفت مي نشست صف آخر.

ايام مجروحيتش پا مي شد با چه مکافاتي مي رفت مسجد جامع، نماز جماعت. شب ها ديگه نمي ذاشتيم بره. مي گفتيم برو همين مسجد محلمون، مسجد مطهري.
لوح تقديري از طرف فرمانده لشکر براش فرستاده بودند.
محکم کوبيد رو ميز و گفت:
اين حق من نيست. حق اون بچه بسيجي هاست که سينه سپر کردن جلو دشمن.

بيمارستان بستري بودم. به خاطر من آمده بود تهران. هر روز مي آمد سراغم. با چه مکافاتي. وقتي مي رسيد اتاق، دستش روي شکمش بود و از سر و صورت عرق مي ريخت. مسير سر بالايي را مجبور بود پياده بيايد. مي گفت: هر بار مي آيم و بر مي گردم برام مثل يه عملياته.
گفت: اگه زود تر مرخصش کنيد، جان يه رزمنده را نجات داديد. دکتر گفت: چند روز ديگه هم بايد بمونه.
گفتم :جان کدوم رزمنده؟
تبسمي کرد و گفت: خودم.

گفتم: بابا اين بچه داره از سر و کولت بالا مي ره. خب بغلش کن.
گفت: داداش مي ترسم به هم عادت کنه بعداً براي خودش مشکل بشه.
احساس مي کردم با تمام وجود پا گذاشته روي خواسته اش.
محدثه را ديدم بغلش. گفتم: يه نگاهش بکن، دلت براش نمي سوزه؟
گفت: مادر هر چه مي گي بگو اما اين حرف رو نزن. من اين بچه را مي سپارم به خدا.
بعد گفت: مادر بگو که قلباً راضي هستي از رفتن من.
التماس مي کرد.
ساک به دست رفت ايستاد کنار تخت محدثه. دو سه دقيقه اي طول کشيد بعد به سختي خم شد و بوسيدش. جاي بخيه هايش هنوز درد مي کرد .بعد به سرعت از اتاق رفت بيرون.

مي رفتند منطقه؛ سوار بر ماشين از جلوي باغ بهشت رد شدند. گفت: حاجي بيا يه قواره زمين اينجا براي خودت بخر، ترقي مي کنه ها!
حاج ستار تنها لبخند زد. يک نفر مطلب را نگرفت و گفت:
حاج رضا دنيايي شدي؟ حرف زمين مي زني!
گفت: پس چي؟ تازه خودم يه قواره زمين همين جا پيدا کردم که همين روزا اسباب کشي مي کنم و مي رم توش.

مي خواستيم بريم جزيره، همين که اتوبوس جلوي قهوه خانه ترمز زد، پريدم پايين و يواشکي رفتن دو بسته سيگار خريدم. بچه ها جلوي قهوه خانه پرسه مي زدند.
نشسته بود پشت فرمان تويوتا. يه جوري نگاهم کرد. رفتم جلو و با خجالت پرسيدم: چيزي شده؟
گفت: به اين فکر مي کردم که من و تو چقدر توي جزيره مي خواهيم زنده بمانيم که رفتي دو بسته سيگار هم خريدي!

بچه ها خسته و کوفته ساک ها را مي بستند بروند مرخصي.
بلند گو اعلام کرد: نيروهاي گردان هر چه سريع تر جمع بشن داخل مسجد.
با شور و حرارت حرف مي زد، گفت: امام پيام دادن جبهه ها را محکم نگه داريد. هوشيار باشيد.
يکصدا شعار مي دادن: فرمانده آزاده آماده ايم آماده!
قيد مرخصي را زدند و سوار اتوبوس شدند تا بروند خرمشهر.

بچه هاي گردان آمده بودند استقبالشان. دم در اردوگاه ريختند جلوي ماشين. پياده شد. تا مقر گردان کولش کردند.
گفت: مگه ترخيص نشدين؟ سه ماهتون هم که تمام شده!
يه تومار بالا بلند، پر از امضا هاي ريز و درشت گذاشتند جلويش.
گفتند: ما عقب برو نيستيم.

مدتي بود توي خط خرمشهر پدافند مي کرديم. خسته شده بوديم. حتي بعضي ها به فکر تسويه افتاده بودند.
ماشيني آمد تا خود خط. حاجي در حالي که دست بر شکم داشت پياده شد. همه از خوشحالي هجوم بردند طرفش.
گفت: کيا حاضرن بيان جزيره مجنون؟ همه دستشان را بلند کردند و تکبير گفتند. لبخندي زد و گفت: امشب حرکت مي کنيم. بريد آماده بشيد.
مسئول گروهانها و دسته ها را جمع کرد و گفت:
بريد راست و حسيني به بچه هايتان بگيد کجا مي خوايم بريم. بگيد اونجا دو گردان رفتن ولي بر نگشتن. اگه کسي مي خواد جنازه اش به خانواده اش بر گرده با ما نياد. اتوبوس هم آمادست مي تونه همين حالا بر گرده و بره. اين راه خانه اين هم راه کربلا. والسلام.
نيروها آماده عمليات بودند.

چم و خم مسير را توضيح مي داد. وقتي گفت: بايد حسين وار بجنگيم.
اسم حسين (ع) را که آورد، بغض، راه گلويش را بست. توجيه عملياتي شد مجلس روضه.
شب بود. براي آخرين 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شکري پور , رضا ,
بازدید : 268
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 در يک خانواده متوسط و مذهبي در همدان چشم به دنيا آمد. از کودکي، تقوا و شجاعت با روح حقيقت جوي او پيوند خورد. از همان دوران بود که خانواده ودوستانش متوجه شدند رضااز تيزهوشي خاصي بر خوردار است.
در مورد مسائل شرعي حساسيت بسياري از خود نشان مي‌داد و رعايت موازين شرعي را ملکه زندگي و انجام امورات شخصي خود قرار داده بود. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت به پايان رساند و براي تحصيلات دبيرستان به مدرسه علويان رفت واين دوره را هم با موفقيت سپري نمود.
رضا با آنکه سالها پيش از دوران تحصيلات متوسطه ,در سن کودکي ونوجواني قرار داشت اما او با اين سن کم ,متوجه کارها ورفتارهاي ضد اسلامي و ظالمانه شاه بود ونفرت زيادي از او به دل داشت. او اين تنفرمقدس  را در دلش پرورش  داد تا به سنين بالاتر رسيد و وارد مبارزه با حکومت ديکتاتوري و ضد خداي پهلوي شد. با وجود جو خفقان از هر موقعيتي براي افشاي جنايات پهلوي استفاده مي‌کرد.
او دوشادوش ملت شهيد پرور ايران درمبارزات خياباني وسياسي تلاش و مجاهدت زيادي از خود نشان داد تا با ياري خدا ورهبري  پيامبر گونه امام خميني ,معمار کبير انقلاب اسلامي حکومت طاغوت از ايران برچيده شد.
بعد از پيروزي انقلاب  او ارتباطش را با مسجد و مراکز مذهبي بيشتر کرد ,به گونه اي که
فعاليت‌هايش را در مسجد پايه گذاري کرد و آنجا را پايگاه محکم راه خود قرار داد . با تشکيل سپاه پاسداران به عضويت آن در آمد و همزمان با فعاليت در سپاه  بخشي از وقت خود را نيز صرف مسائل و کارهاي دادگاه انقلاب اسلامي همدان مي‌کرد.
رضا نوروزي به محض آگاهي از شروع جنگ و تجاوز عراق به ميهن اسلامي به سوي جبهه شتافت. او در ابتدا فرماندهي تعدادي از نيروهاي اعزام شده از همدان را به عهده داشت.اين مربوط به اول جنگ بود که سپاه وبسيج هنوز سازماندهي يگاني نداشت .مدتي بعد اوبه لشکر27محمد رسولالله(ص)رفت و در آن يگان مشغول خدمت شد.
رضا نوروزي در اين لشکر فرماندهي گردان کميل را به عهده گرفت.او در طول مدت حضورش در جبهه در عمليات رمضان و مطلع الفجرومسلم ابن عقيل شرکت داشت و سرانجام پس از تلاش ها ومجاهدات زياد در عمليات مسلم بن عقيل در هفدهم مهر ماه 1361 به شهادت رسيد.





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
پس از درود و سلام بر رزمنده ثابت و استوار همچون كوه، پير جماران، نائب برحق صاحب‌الزمان (عج) ، يار و ياور منتظران حجت ابن‌الحسن‌المهدي روحي و ارواح و العالمين له الفدا وبا سلام به پدر و مادرم كه حق زيادي بر گردن من دارند , پدر جان و مادر عزيزم مرا حلال كنيد.
چند روزي كه در دنيا در حال حركتيد هدفتان را فراموش نكنيد. كه همانا هدف ما رضاي خداست. انسان براي عبادت و بندگي خلق شده و نه براي اين خلق شده كه غرق در ماديات باشد .بالاترين عبادتها و معنويات در جبهه‌ها وجود دارد، من حتم دارم كه درراه اسلام شهيد مي‌شوم. از اين موضوع به هيچ وجه ناراحت نباشيد چون شور و شوق حسين(ع) مارا ديوانه كرده ومي‌خواهيم از اين طريق تا پيروزي به كربلا برويم. تا خود امام حسين(ع) بيايد بالاي سر جنازه‌مان, آخر مگر او سرور و آقاي شهيدان نيست.
هر چند گناهكاريم ولي به عنوان يك سر باز گنهكار هم قبول پاسداريمان را دارد.
يك سفارش به همه جوانان مسلمان :
برادران بسيج و به خصوص برادران سپاهي, گاهي مواقع ديده مي‌شود از آمدن برادران به جبهه جلوگيري مي‌شود. امام زمان (عج) را تنها نگذاريد. امام زمان را بي‌ياور نگذاريد. امام و آقا فرمود كه واجب است. شرايط حساس وتعيين کننده اي است و گرنه امام عزيز و نور چشممان, امام خميني اعلام نمي‌كردند. 
به اين موضوع بعضي از برادران توجه نمي‌كنند, امام زمان خودش در جبهه‌ها حضور دارد,وگرنه ما که  به جز سلاحهاي سبك چيزي در مقابل آن همه تجهيزات دشمن نداريم و فقط امدادهاي غيبي است كه ما را به  پيروزي در مقابل دشمنان اسلام  مي رساند.
يك سفارش ديگر دارم و آن لبيك گفتن به نداي ملكوتي امام عزيزمان خميني كبير است كه سفارش در رابطه با نماز جماعت و شركت در نماز سياسي عبادي جمعه مي‌باشد.
                                                                                                                                                                                          والسلام    رضا نوروزي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : نوروزي , رضا ,
بازدید : 122
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]

سال 1342 در خانواده اي وارسته و مذهبي و مستضعف در روستاي شهيد رحيمي (چولهول علياء سابق) در شهرستان پلدختر به دنيا آمد. دوران کودکي اين شهيد بزرگوار در سختي گذشت زيرا در کودکي به بيماري سختي مبتلا شد که از وي قطع اميد شد و گويا تقدير چنين بود که حتي دوران کودکي را در امتحان الهي سپري کند. دوران دبستان را در همان روستاي محل تولد سپري کرد .درزمان تحصيل در دوره ي ابتدايي از هم سن و سالان خود از نظر اخلاقي و متانت تفاوت فاحش دشت و هيچگاه در دعواهاي کودکانه که طبيعت آن سن و سال است شرکت نمي کرد . روحيه متانت و علو طبع در همان اوان نوجواني در وجود ايشان محرز بود.پس از پايان مراحل ابتدايي جهت ادامه تحصيل به همراه ساير هم کلاسيها جهت ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي عازم شهرستان پلدختر شد. ابتدا در شهر پلدختر در منزل استجاري مشغول تحصيل شد ولي به علت عدم تمکن مالي خانواده و احساس مسئوليتي که در ايشان بود از ادامه تحصيل منصرف شد و جهت مساعدت خانواده با تلاش شبانه روزي در امور کشاورزي مشغول کار شد. با آغاز مبارزات ملت مسلمان عليه رژيم ستمشاهي بارها از روستا جهت شرکت در راهپيمايي از روستا به شهر مهاجرت نمود و در راهپيمايي و فعاليت هاي انقلابي شرکت فعالانه داشت .پس از پيروزي انقلاب اسلامي در صحنه حضور داشت و نقش مهمي در آگاه سازي اهالي محروم روستا نسبت به توطئه هاي ضدانقلاب خصوصاً خوانين و منافقين که با سوء استفاده از سادگي و بيسوادي مردم روستا قصد سوء استفاده از روستائيان در جهت اهداف پليد خود داشتند، داشت و توطئه هاي آنان را خنثي مي نمود .در آغاز جنگ تحميلي جزء اولين نيروهايي بود که از طريق بسيج که آن زمان هنوز زير نظر سپاه نبود به جبهه هاي غرب (ميمک) اعزام شد و همسنگر اولين شهيد دفاع مقدس در شهر پلدختر بود که ايشان به طرز معجره آسايي نجات يافته بود. بعد از بازگشت از جبهه به عضويت سپاه درآمد و به جبهه هاي جنوب شتافت. اوايل سال 1360 پس از برکناري بني صدر از فرماندهي کل قوا در عمليات دارخوين مجروح شد و پس از مدتي بستري در بيمارستانهاي اهواز و اصفهان بدون اين که به خانواده اطلاعي بدهد به پشت جبهه بازگشت و در امر آموزش نيروهاي مردمي به عنوان مسئول آموزش سپاه پلدختر تلاش نمود. پس از بهبودي جسماني مجدداً در اول سال 1361 به جبهه جنوب رفت و در گردان 72 محرم مشغول جهاد با دشمنان اسلام شد .بعد از آن در عمليات والفجر مقدماتي شرکت نمود. در سال 1362 به سپاه پلدختر اعزام شد و به عنوان مسئول آموزش سپاه به امر آموزش سازماندهي و اعزام نيروهاي بسيج و سپاه همت گماشت و در پايان سال 1362 مجدداً به تيپ 72 محرم اعزام شد و اين ماموريت تا نيمه اول سال 1363 ادامه يافت و ايشان مجدداً در سپاه پلدختر به عنوان مسئول تدارکات مشغول انجام وظيفه گرديد. در سال 1364 به جبهه هاي غرب اعزام شد و در کنار شهدايي همچون شهيد شکارچي به پيکار با دشمنان اسلام پرداخت.ايشان بعد از شهادت شهيد شکارچي اظهار مي داشت بعد از شهادت ايشان ماندن در اين دنيا ارزشي ندارد.پس از بازگشت از جبهه هاي غرب تا تيرماه 1365 در سپاه پلدختر مشغول شد و در امر آموزش و تدارکات سپاه تلاش نمود.در تيرماه 1365 به تيپ 57 ابوالفضل (ع) پيوست و به همراه اين تيپ در سمت فرمانده گروهان در عمليات کربلاي 4 شرکت نمود که خبر شهادت ايشان را دادند ولي ايشان در اين عمليات به شهادت نرسيد و براي مدت کوتاهي 24 ساعت به خانواده سرکشي نمود و مجدداً جهت شرکت در عمليات کربلاي 5 عازم شد و در همين عمليات بود که در سمت فرمانده گردان انصار المجاهدين تيپ 57 ابوالفضل به فيض عظماي شهادت رسيد .در حالي که مدت 10 شبانه روز در سخت ترين شرايط با دشمن بعثي جنگيد و نيروها را هدايت کرد که بر اثر ترکش خمپاره دشمن در تاريخ 26/10/1365 به مولا و مقتداي خويش ابا عبدالله الحسين (ع) اقتدا کردو در کربلاي خونين شلمچه به شهادت رسيد. آنچه که لازم است ذکر شود و بسيار حائز اهميت اين است که با وجود اينکه آنگونه که توضيح داده شد اين شهيد حضور مداوم در جبهه هاي حق عليه باطل داشت ولي هيچگاه پشت جبهه را فراموش نمي کرد در زماني که از جبهه بر مي گشت فعاليت بيشتري داشت و هيچگاه آرام نمي گرفت.با وجود نبودن راه مناسب و مشکلات نداشتن وسيله نقليه با هر مشقتي در روستا حضور پيدا مي کرد و به مشکلات روستائيان رسيدگي ميکرد. چهره ايشان براي برادران جهاد سازندگي در امر سازندگي روستا چهره آشنايي بود و ايشان بود که با کمک برادران جهاد در امر آب رساني به روستاهاي محروم ،ساختن مدرسه ،راه و ساير مسائل روستا شرکت فعال داشت. در عين حال که در جبهه نبرد با دشمنان خارجي شرکت مي جست .هيچگاه دشمنان داخلي که در فکر توطئه بودند را فراموش نمي کرد. نقش ايشان در مبارزه با منافقاني که روستا را محل امني جهت فعاليت هاي خود ميدانستند بر کسي پوشيده نيست و در ياد و خاطره روستائيان محروم و همرزمانش باقي است .صراحت و قاطعيت ايشان در برخورد با خوانين و منافقين در روستا زبانزد خاص و عام است و سرکرده منافقين و خوانين در منطقه در شهادت ايشان اظهار شادماني کردند. در حاليکه غافل از اين بودند که خون اين شهدا باعث تداوم اين انقلاب خواهد شد و همرزمان و پيروان اين شهدا آرزوي منافقين را بر دل آنها خواهند گذاشت تا آنها را با خود به گور ببرند.روحيه تعبد و معنويتي که در دل اين شهيد بزرگوار وجود داشت باعث شده بود که ايشان سيمايي دوست داشتني و جذاب داشته باشد. کلامش در دل ها نفوذ مي کرد و همه جذب او مي شدند و بر اطرافيان تاثير فراوان داشت. در برنامه هاي سياسي و اجتماعي هرگاه حضور مي يافت همه اهالي روستا دور او جمع مي شدند و گوش به فرمان او بودند. محبوبيت ايشان باعث تسريع در برنامه هاي سازندگي و ايجاد وحدت در بين روستائيان مي شد .در بسيج روستائيان بر عليه ظلم خوانين نقش به سزايي داشت. آنهايي که در اثر ظلم خوانين به ستوه آمده بودند، اين شهيد را پناهگاه خود ميديدند،با ايشان درد دل مي کردند و ايشان نيز به مساعدت آنها مي شتافت. مشکلات آنها را به گوش مسئولين مي رساند و گاهي خود نيز با بسيج روستائيان در جهت احقاق حق آنها گام بر مي داشت. در اين زمينه خاطرات بسياري از وي در دل روستائيان و خان گزيده ها به يادگار باقي مانده است .چه شبهايي را که شهيد تا صبح نخوابيد و در جهت احقاق حق محرومين و مظلومين فعاليت کرد و انصافاً که اين شهيد بزرگوار در مسائل پشت جبهه و مسائل اجتماعي نيز پيشتاز بود.
خصوصيات برجسته ديگر شهيد در خدمت به محرومين اين بود که خانه محقري که در پلدختر داشت به محرومين اختصاص داده بود و کسي در منزل ايشان احساس غريبي نميکرد و ايشان با آغوش باز از محرومين روستا و بستگان استقبال ميکرد. هميشه در شاديها و غمها در کنار مردم بود و به آنها سرکشي ميکرد.
او در بعد مسائل جبهه و جنگ رشد چشمگيري داشت و هم در بعد مسائل معنوي و اخلاقي که از ايشان انساني وارسته ساخته بود .در بين نيروها به عنوان يک معلم اخلاق و نمونه و الگو بود و ضمن داشتن آموزش رزمي و تاکتيک نظامي از معنويت و ايثار و اخلاص برخوردار بود. از خصوصيات اخلاقي شهيد مي توان به ساده زيستي ايشان پرداخت. شهيد هاشمي دل و جان خويش را از گرايش به ماديات رهانيده بود و اين سخن رسول اکرم (ص) را راهنماي زندگي و عمل خويش قرار داده بود که: مرا با دنيا چه کار، مثل من و دنيا مثل سواري است که در روز گرمي به زير درختي برسد و ساعتي در سايه آن بخوابد و از آن بگذرد . رفتار او با دنيا و خوشي ها و راحتي هاي آن به راستي اينگونه بود .بسيار ساده مي زيست و از رفاه طلبي به شدت حذر مي کرد. در تهيه اسباب و وسايل زندگي نهايت قنائت را به کار مي برد به طوري که لوازم خانه وي در يک کمد و موکت و مقدار اندکي لوازم ضروري خلاصه مي شد. لباس بسيار ساده مي پوشيد و در حالي که تمام البسه او از يک يا دو دست تجاوز نمي کرد همواره تميز و پاکيزه و معطر بود
به همسر و فرزندان و خانواده اش بسيار مهر مي ورزيد ولي دلبستگي به آنها در برابر عشق و ايمانش به اسلام و رسالت مبارزه براي اقتدار آن هيچ بود و اين گفته را در عرصه عمل پياده کرد.
رسول اکرم روزي به ياران خود فرمود : کسي را که فرداي قيامت آتش بر او حرام است به شما معرفي کنم! گفتند: آري. حضرت فرمود: اين شخص متين و با وقار و خونگرم و مانوس و مهربان و بردبار و شکيبا و نرمخوي مي باشد. شهيد حاج رضا هاشمي نمونه بارز اين صفات نيکو بود .
در عين سادگي و بي پيرايگي و خضوع از آنچنان ابهت و صلابتي برخوردار بود که به رغم سن و سال کمي که داشت بزرگان را نيز در برابرش به خضوع و خشوع وا مي داشت. تواضع و فروتني از ديگر خصوصيات اين شهيد عزيز بود .
از غرور و منيت به شدت پرهيز مي کرد. هر توفيق و اقبالي را از جانب خدا مي دانست و به همين دليل در هر پيروزي و موفقيت شکرگزار پروردگار خود بود
از ديگر خصوصيات اين شهيد عزيز تفکر بود، تفکر درباره دنيا،آفريدگار،تاريخ و سرنوشت پيشينيان و پايان اين جهان و رفتار او مصداق اين حديث شريف از امام صادق (ع) است که مي فرمايد:
با ديدگان عبرت به آنچه در دنيا و نعمت هاي آن گذشته است بنگر. آيا چيزي از آنها را مي يابي که براي کسي باقي مانده باشد و فنا و زوال بدان راه نيافته باشد و آيا هيچ کس را اعم از غني و فقير و دوست و دشمن مي يابي که از جام کل نفس ذائقه شربت موت نچشيده باشد پس به همين گونه نيز آينده را با گذشته قياس کن .
شهيد بزرگوار به قرآن و آيات الهي عشق مي ورزيد و رابطه و پيوند خويش را با آن به طور مستمر حفظ مي کرد. قلب روشن خود را با قرائت قرآن و آيات نوراني آن جلاي تازه مي داد و پس از قرآن شيفته نهج البلاغه مولا علي (ع) بود و مستحبات و دعاي کميل و ادعيه ي ديگر علاقه زيادي داشت. از ديگر خصوصيات بارز شهيد گمنامي و اخلاص ايشان بود. او عاشق پروردگار و شيفته ملاقات با وي بود و بدين لحاظ عمر کوتاه خود را همه در انجام برترين اعمال صالح،قيام و انقلاب به منظور استقرار حکومت الهي و مبارزه با دشمنان و دفاع از کيان اسلام و انقلاب حيات بخش آن سپري نمود و با خالص کردن دل و انديشه خود براي خدا بر دفتر اين همه تلاش و مبارزه مهر قبولي و تضمين مي زد. به شدت از مطرح کردن خود پرهيز مي کرد به گونه اي که براي اکثر نزديکان جز در جلوه ها و حرکات ظاهري ناشناخته ماند. با آنکه از آغاز جنگ در محورهاي مختلف عملياتي حضور داشت و سلحشورانه مبارزه کرد و شجاعت هاي خارق العاده از خود نشان داده بود اما هيچ گاه جز در مواقع ضرورت از خود سخن نمي گفت.

در عشق پروردگار و محبوب خود مي سوخت .شهادت را که منتهاي آرزوي مشتاقان و مژده ديدار دلدار است از صميم قلب طالب بود و در جستجوي آن سالهاي سخت و مشقت باري را در جبهه هاي نبرد مي گشت. خود او بود که در خلوت زمزمه مي کرد و با سوز مي گفت که بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي کربلا، در دلم ترسم بماند آرزوي کربلا.و هنوز زمزمه او در گوش ها شنيده مي شود. مي دانست که سرانجام شاهد مقصود را در بر خواهد گرفت و روزي اين انتظار به سر خواهد آمد.اولين آگاهي عارفانه را به دفعات نشان داده بود از آن جمله:در سفري که قبل از شهادت ايشان به منظور زيارت مرقد مقدس امام علي ابن موسي الرضا (ع)شرفياب شده بود؛ حالات روحي و معنوي ايشان نشان از شهادت قريب الوقوع ايشان مي داد. قبل از شهادت به بعضي از بستگان خبر شهادت خود را داده بود. سرانجام موعد وصل و ديدار محبوب براي حاج رضا فرا رسيد. او رفت تا براي هميشه با شهادت افتخار آفرينش چون ستاره اي تابناک بر تارک آسمان عزت و شرف ميهن اسلامي بدرخشد. فريادش بر سينه آسمان ستاره ها جاويد گشت تا راه را نشان دهد. آن روز در گرماگرم عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه بچه ها همه اين پرتو ستاره گون را بر چهره روشن و ملکوتي حاجي رضا مي ديدند که افتخار شهادت تا لحظات ديگر فرمانده محبوبشان را به ترک آنها فرا خواهد خواند. در حالي که بر اثر آتش سنگين دشمن نيروها زمين گير شده بودند با صلابت کم نظير خويش بر سکويي قرار گرفت و بذر حيات بخش سخنان خويش را بر قلب ياران بسيجي اش فرو پاشيد و آنها را جهت مقابله با دشمن فرا خواند و ترغيب نمود . در همين لحظات بود که بر اثر ترکش خمپاره بر پيکر مطهرش با خون خود وضو ساخت و به مولايش اباعبدالله الحسين (ع) اقتدا کرد.
منبع:پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد




وصيتنامه
بسم رب الشهدا و الصديقين
...مادرم مانند کوه استوار و پا بر جا باش چون کوه استقامت کن و لحظه اي از نام و ياد خدا غافل مباش و در راه دين خدا بکوش که هر چه بکوشيد باز کم است،مادرم گريه نکن لبخند خوشحالي بزن زيرا فرزندت در راه هدف مقدس گام برداشته و جان باخته است،مادرم سلام بر تو که بالاخره بر عاطفه مادري پيروز شدي و فرزندت را بميدان نبرد حق عليه باطل فرستادي و گفتي که تو را در راه خدا هديه به انقلاب اسلامي کردم و من بوجود تو مادر افتخار ميکنم زيرا مادري از سلاله زهرا (س) هستي،برادرانم از شما مي خواهم شمائيکه اميدان آينده انقلاب هستيد و شما وارث خون شهيدان ميباشيد تا ميتوانيد دشمن ظالم باشيد و ياور مظلوم کاين گفته حضرت علي (ع) ميباشد:در احياي کلمه حق بکوشيد هرچند در اين ميان نفعي نبريد و به ضررتان باشد و از رهبر عظيم الشأن انقلاب پيروي کنيد که نائب امام زمان (عج) ميباشد خداوند شما را پيروز و موفق گرداند.و اما شما برادران پاسدار و بسيج شما به عنوان بازوي مسلح ولايت فقيه و سربازان اسلام و لشکر امام زمان (عج) هستيد بايد در ميدان عمل خاطره سربازان صدر اسلام را زنده کنيد پس بايد به وظيفه خطيري که داريد آگاه باشيد وظيفه شما صيانت از اسلام عزيز است در اين راه بايد شب و روز براي رضاي خداوند و حراست از دين خدا تلاش کنيد زيرا همه ما وظيفه داريم که اين انقلاب را با رهبري الهي که دارد به اقصي نقاط جهان صادر کنيم و مقدمه ظهور حضرت مهدي (عج) را فراهم آوريم.برادران سفارشم اين است – از غيبت و تهمت و افترا دوري کنيد و همه در يک صف واحد و آهنين براي خدا جهاد کنيد ؟؟؟ جاذبه داشته باشيد تا بتوانيد افراد گمراه را به راه راست هدايت کنيد باين گفته امام بزرگوارمان که فرمود وحدت کلمه داشته باشيد در عمل پياده کرده و همه چنگ بر ريسمان خداي تعالي زده و گرد شمع توحيد جمع شويد و يد واحدي شويم براي کوبيدن منافقين و مستکبران جهان شما بايد بدانيد که بعنوان مناديان حق در جهان مطرح هستيد حالا که اين وظيفه سنگين را که به عهده داريد بايد در مرحله اول خودسازي و تهذيب نفس را انجام دهيد و از ميدان جهاد اکبر پيروز بيرون آئيد تا در ميدان جهاد اصغر با خيال آسوده مرگ في سبيل الله را در آغوش بکشيد حرفها زياد است و سخنها طولاني اگر بخواهي بنويسي نه قلم ياراي نوشتن دارد و نه دفتر گنجايش اين همه مطلب را دارد.والسلام سرباز گمنام روح الله حاج رضا هاشمي





خاطرات:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
شهيد حاج رضا هاشمي در سال 1361 با يکي از بستگان ازدواج نمود که حاصل اين ازدواج يک فرزند دختر به نام طاهره و دو پسر به نام هاي حامد و علي محمد است که علي محمد چند ماه پس از شهادتش به دنيا آمد. از خصوصيات بارز شهيد در عين حالي که به تکليف الهي خود در نبرد با دشمن مي پرداخت علاقه و مهرباني نسبت به خانواده بود. قبل از شهادتش در سال 1365 در حالي که شهر دزفول به شدت مورد اصابت موشک قرار مي گرفت شهرهاي خرم آباد و پلدختر نيز وضعيت مشابه داشت با اين وجود همسر ايشان بيمار شده بود و نياز به عمل جراحي داشت .در سخت ترين شرايط با مراجعه به يکي از پزشکان جراح در دزفول که در يکي از باغ هاي اطراف شهر دزفول مطب زده بود اقدام به معالجه همسرش نمود و از علاقه اي که نسبت به همسر نشان داد پزشک و پرستاران متعجب شده بودند . اين اخلاص شهدا را مي رساند که در عين حالي که در اين حد به خانواده عشق مي ورزيدند ولي همه اين ها را فداي اسلام و خدا مي کردند و از آنها مي گذشتند . اگر علاقه به اسلام و آرزوي شهادت و انتخاب عارفانه و آگاهانه نباشد چگونه انساني حاضر است با اين همه روحيه عاطفي که دارد.خود را در معرض شهادت قرار دهد واز اين بيم نداشته باشد که بعد از او خانواده مبتلا به انواع مشکلات گردند.
از خصوصيات بارز وي نيکي به پدر و مادر و سرکشي به ساير بستگان و صله رحم بود. قبل از شهادت در جبهه حضور داشت و پدرش بيمار شده بود و نياز به عمل جراحي داشت ،بلافاصله خود را به پشت جبهه رساند و با تحمل سختي و مشکلات مادي که داشت به هر طريق نسبت به معالجه پدر پرداخت و چند ماهي قبل از شهادت ايشان گويا احساس کرده بود که اگر اين بيماري پدر را برطرف نکند در آينده ممکن نخواهد بود با عجله آمد و پدر را به بيمارستان برد و پس از بهبودي به جبهه شتافت.
علاقه شديدي نسبت به امام خميني داشت . پس از ملاقاتي که با امام داشت اين علاقه صد چندان شده بود. تحمل کوچکترين بي احترامي به امام را نداشت .در سال 1360 که منافقين اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند بعد از 30 خرداد و اکثر آنها به روستاها و عشاير پناه برده بودند تعدادي از آنها نيز در روستاي محل سکونت اين شهيد بزرگوار بودند، ايشان به همراه دو نفر از بستگان جهت کاري به روستا رفته بودند. تعدادي از منافقين که در آن سوي رودخانه اي که از روستا مي گذرد بودند شعارهايي عليه امام (ره) و شهيد بهشتي دادند و از فاصله دور با اشاره توهين مي نمودند. شهيد بزرگوار در حالي که در محاصره اين منافقين بود، تحمل نکرد و به طرف آنها رفت و با آنها درگير شد و اين اولين درگيري بود که با منافقين که از فرزندان خوانين منطقه بودند انجام داد. چون خدا کمک کرد و تعدادي از آنها نيز کتک خورده بودند ابهت آنها در بين مردم شکسته شد و مردم روحيه گرفتند و پس از آن از اطراف اين منافقين پراکنده شدند .اين مسائل و ادامه آنها باعث شد که منافقين روستا را ترک کنند و به وسيله نيروهاي اطلاعات و سپاه دستگير شده و به مجازات رسيدند.
يکي از رزمندگاني که از بستگان بود و در عمليات کربلاي 5 در گردان تحت امر اين شهيد بزرگوار در عمليات شرکت داشت در گرماگرم عمليات مجروح مي شود و ايشان تعريف مي کرد من گرچه زخمي عميق نداشتم ولي خود را خيلي بدحال کردم و با اين وضعيت قصد داشتم که شهيد را تحت تاثير قرار دهم و از او خواهش کردم که ما فاميل هستيم و من حالم خراب است هر طور شده مرا به پشت جبهه برسان و همراه من بيا تا شايد اين شهيد را از معرکه جنگ خارج کنم ولي غافل از اين بودم که اينگونه افراد بي صبرانه در انتظار شهادت بودند با اين بهانه ها از اين فيض عظما نخواهند گذشت. مرا به وسيله آمبولانس به پشت جبهه اعزام کرد و التماس من براي متقاعد کردن ايشان که به همراه من بيايد بي فايده بود.






آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
روستا
روستا در ميان گندمزارها احاطه شده بود.حاج رضا رو کرد به آقاي ثابتي و گفت:«اينم،روستا، رسيديم.»
آقاي ثابتي چشم انداخت روي روستا و گفت:«بهش مياد روستاي آبادي باشه.عجيبه که مي گي امکانات نداره.»راننده رو کرد طرف حاج رضا و گفت:«برم تو روستا ديگه.»
- آره تو برو.مي خوايم بريم سراغ کدخدا.
زن ها کنار رودخانه مشغول شست و شو بودند و تعدادي زن هم کوزه به دست ايستاده بودند کنار چشمه.از روي پل که رد شدند،حاج رضا گفت:«بنده هاي خدا تمام کارهاشون رو با اين آب غير بهداشتي رودخونه انجام ميدن.آب تقريباً گل آلوده،اما چاره اي ندارن و ظرف و لباساشون رو با اين آب مي شورن.حتي با اين آب سر و بدنشون رو هم مي شورن.آدماي قدر شناسين.آب چشمه رو فقط براي خوردن استفاده مي کنن.»آقاي ثابتي گفت:«وقتي آب لوله کشي ندارن،يعني بهداشت و حموم هم ندارن ديگه؟»
- آره،غير از برق چيز ديگه اي ندارن.اونم مدتي که جاد سازندگي براشون کشيده.
- ان شاءالله يواش يواش همه چيز درست ميشه.
- خدا از دهنت بشنو
چند پسر قد و نيم قد داشتند توپ بازي مي کردند.راننده پا گذاشت روي ترمز و سرش را از شيشه آورد بيرون.
- بچه ها مي دونين خونه کدخدا کجاست؟
يکي از آنها آمد طرف ماشين.آقاي ثابتي در را باز کرد و گفت:«بيا بالا بريم در خونشون.»نگاه حاج رضا را به خود جلب کرد و گفت:«حاجي! مگه تو قبلاً خونه کدخدا نيومدي؟»
- راستش اومدم ده،ولي خونه کدخدا نرفتم.پسر بچه دستش را دراز کرد و گفت:«همين جا نگهدار. همين خونه اس که درش قهوه ايه.»راننده زد روي ترمز.حاج رضا از ماشين آمد پايين و انگشتش را گذاشت روي زنگ.لحظاتي بعد هيکل چهار شانه کدخدا در ميان قاب جا گرفت.حاج رضا دستش را فشرد و گفت:«مهمون نمي خواين؟»کدخدا خود را از جلوي در کنار کشيد و گفت:«بفرماييد،منزل خودتونه.»
کدخدا سيني چاي را گذاشت زمين و گفت:«خيلي خوش آمدين.بفرمايين چايي.»حاج رضا تسبيح را در دستش جا به جا کرد و گفت:«آقاي ثابتي اومدن وضعيت روستا رو از نزديک ببينن.البته من تا حدودي براشون از مشکلات بهداشت و آب مدرسه و چيزهاي ديگه گفتم.قراره اگه خدا بخواد، توسط جهاد سازندگي،آب لوله کشي براي روستا کشيده بشه.»لبخندي پهناي صورت کدخدا را پوشاند و گفت:«خوب به سلامتي.خدا ان شاءاله پشت و پناهتون باشه.»
آقاي ثابتي چاي را سر کشيد و گفت:«درمانگاه هم ندارين نه؟!»کدخدا کمي عباي روي دوشش را کشيد بالا و گفت:«نه نداريم.روستاي خوب و سرسبزيه،اما امکانات نداره.معلم با بدبختي از شهر مياد.کنار روستا چادر زدن بچه ها زير چادر درس مي خونن.اون هم فقط دبستان داريم.»سيگاري آتش زد و گفت:«همين روستاي بالا،آباد آباد شده،حتي مخابرات هم براش ساختن.حموم و مدرسه و آب لوله کشي و درمانگاه داره.»آقاي ثابتي چشم از گل هاي قالي برداشت و گفت:«به اميد خدا و با تلاش هاي حاج رضا،ان شاءاله هم مدرسه مي سازيم،هم بهداشت و حموم.من همه مشکلات رو توي جلسه مطرح مي کنم و اميدوارم با کمک حاج رضا بتونيم روستا رو آباد کنيم.»
نگاهش چرخيد طرف حاج رضا و گفت:«ايشون يا جبهه هستن يا وقتي هم کخ پشت جبهه هستن، دلسوزانه با جهاد سازندگي همکاري مي کنن.»کدخدا دستهايش را بلند کرد سر کرد به سمت بالا و گفت:«خدا ان شاءاله بهشون عمر با عزت بده و هميشه تندرست باشن.»آقاي ثابتي از جا باند شد و گفت:«ببخشيد وقتتون رو گرفتيم.ان شاءاله دفعه بعد با دست پر بر مي گرديم.»
حاج رضا شير آب را باز کرد.صداي صلوات پيچيد توي فضا و همهمه توي جمعيت بالا گرفت. دستش را مشت کرد و کمي آب هورت کشيد و گفت:«خدا رو شکر.اينم از آب روستا.»رو کرد به آقاي ثابتي و گفت:«خيالم راحت شد.حالا بدون اينکه وقت و تلف کنيم،بريم سراغ مدرسه که خيلي مهمه.»
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383

بسم الله الرحمن الرحيم
والذين قتلوا في سبيل الله فلن يضل اعمالهم سيهديهم و يصلح بالهم
(قرآن مجيد سوره محمد (ص))
او را چگونه مي توان سرود ،با کدامين زبان توان ستود. واژه ها حقيرتر از آنند که عظمت روح دريائيش را ترسيم کنند. از شهيد گفتن و نوشتن دشوار است. عاشقي که در سختيها تولد يافت و در موج حماسه و خون به بلوغ رسيد و بر بام خلوص و صدق تا کران بيکرانگي تا خلوتگاه محبوب پر و بال کشيد او که قله هاي رفيع غرب تا دشت تفتيده خوزستان و تا سواحل خونين اروند محرومين و خان گزيده ها هزاران ياد از او در سينه دارند تنديس سخاوت ئ شجاعت،اسوه زهد و تقوي،الگوي تفکر و تدبر،معناي ايمان و روح صراحت بود در نگاه مطمئن او همسفران و همراهان آيت روشن ظفر مي خواندند و در طنين رساي کلامش رايحه خوش فتح مي شنيدند. آميزه اي از صلابت و تواضع حلم و بي باکي صداقت و مقاومت و تفکر وانديشه ،قاطعيت و محبت بود. همه دوستش مي داشتند در سيمايش و در سکناتش و حرکاتش «خدا» را مي ديدند و به همين دليل تا زواياي پنهان روح و جان همرزمان و محرومان و بستگان ريشه زده بود .او صالح بود . دنيا و ذخايرش در چشم انداز او رنگ باخته بودند .فرمانده رشيد شهيد حاجي رضا هاشمي در همه چيز پيشتاز و سابق بود در رزم در عبادت در کار در فعاليتهاي اجتماعي،رسيدگي به محرومان و مبارزه با منافقين.
او به شهادت رسيد در حاليکه در قلب و خاطره خيل سربازان و همرزمانش خانه کرده بود .امروز هرکس ازتيپ 57 ابوالفضل (ع) ، سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پلدختر ، جنگ يا عمليات سخن مي گويد با سوز يادي از سردار بزرگ وگمنام جبهه هاي دفاع از اسلام ناب محمدي شهيد هاشمي مي نمايد.
ستاد يادواره شهيد 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان ,
برچسب ها : هاشمي , رضا ,
بازدید : 150
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
« رضا اتحادي» در سال 1341 در يکي از روستاهاي شهرستان «بم» متولد گرديد. در سن 8 سالگي وارد دبستان شدو دوران تحصيل ابتدايي را با موفقيت به اتمام رساند. در طول اين دوران استعداد فراوانش در يادگيري مطالب درسي، معلمانش را شگفت زده نمود و هوش سرشارش در مدرسه زبانزد همگان بود. در دوره راهنمائي و دبيرستان نيز همواره از شاگردان ممتاز مدرسه بود و در تيمهاي ورزشي دبيرستان نيز موفقيتهاي زيادي را کسب کرده بود. در سال 1360 به راهنمايي يکي از دوستانش وارد سپاه گرديد و پس از گذرانيدن دوره اي از بهداري، از همان ابتدا به« تهران» اعزام شد و در مأموريت 45 روزه به مناطق جنگي دارخوين کرخه و ذرفول رفت. بعد از بازگشت به زادگاهش دوباره به عنوان داوطلب به جبهه اعزام گرديد. در جبهه هاي کرخه نور، دارخوين و رقابيه و همچنين عمليات فتح المبين و رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر1، 3و 4، خيبر و بدر و بسياري از عملياتهاي ديگر شرکت داشت.
وي بعداز شرکت در عمليات والفجر 3 و در سال 1362 در کنکور سراسري و در رشته مهندسي عمران پذيرفته شد. در همين سالها بود که يکي از دوستان وفادارش يعني شهيد باقري را از دست داد که فقدان اين عزيز تأثير عميقي بر روحيه او گذاشت.
بعد از شرکت در عمليات خيبر شهيد اتحادي به شهرستان« بم» بازگشت و از مهرماه سال 1363 برا ي تحصيل به دانشگاه فردوسي مشهد رفت. او يک ترم را با موفقيت در اين دانشگاه به پايان رساند و دوباره عازم منطقه عملياتي بدر شد. شهيد رضا اتحادي در عمليات نفوذي زيادي شرکت داشتند.سرانجام شهيد اتحادي در عملايت کربلاي 5 و در تاريخ 26/10/65 به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيتنامه
بسم رب الشهداء و الصديقين
آنانکه ايمان آوردند و از وطن هجرت کردند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند آنها را مقام بلندي است در نزد خدا و آنان بالخصوص رستگاران و سعادتمندان دو عالمند.قرآن کريم
در ظلمتها بودم به دروازه نور رسيدم، سعادت نصيب شد و پروردگار اذن دخول داد اما هنوز لباس ظلمتها بر تنم بود ورق آزمايش الهي به دستم داده شده بود . من حقير چه جوابي داشتم که بدهم، پرونده اعمالم آلوده به هواهاي نفساني و دنيوي، حسادت، کبر، غرور، تهمت، غيبت و ... بود. بهشت را مي بينم ولي از خجالت سر را بالا نمي کنم آخر اگر آنجا جاي صالحين در دنيا باشد مرا با آنجا چه کار.
خداوندا من بدون آنکه امرم دهي وظيفه ام را مي دانم سرانجام حريق ابليش سوزان است ولي، ولي چطور فراق ذات منورت را تحمل کنم، چطور فراق روي دل انگيز مهديت را تحمل کنم .
اي حسين مظلوم، اي سالار شهيدان تو شفيع من باش، چگونه مي توانم از ديدن روي معشوق به دور باشم. تو نزد خدايت آبرو داري از من شفاعت کن که ذات مقدس الهي مرا به بهشت برينش راه دهد.
برادر و خواهر مسلمان شهيد شدن روش دارد اولين مرحله قدم گذاشتن در جاده شهادت توبه و نفرت از گناهان گذشته مي باشد.
برادر و خواهر از خطر عدم وحدت بر دوستان بيم دارم و از همه جريانات گذشته درسي که گرفته ام اين است که فقط به روحانيت مبارز مي توان اعتماد کرد بايد بدانيد که اگر امامت را قبول د اريد دست تفاهم و وحدت را در دست روحانيون مبارز بگذاريد که روحاني آئينه تمام لقاي امامت و ولايت مي باشد.
بيم دارم بر شما از قدرت طلبي ها و جاه طلبي ها و کبر که اينها همه پاياني جز نيستي و نابودي ندارد و نابودي ندارد. آنانکه که سر نخ را شيطان بدستشان داده در اين راه حاضرند همه دستورات الهي را زير پا بگذارند حاضرند با غيبت و بهتان برادر مومن خود را خرد کنند.
پروردگار نخواهد بخشيد کساني را که شخصيت انسانها را ملعبه مطاع و هواهاي نفساني خود مي کنندو شما پدر و مادر مهربانم که همه اميد شما من بودم بدانيد مه شکا در اين جريان چيزي را از دست نداديد، امانتي که پروردگار به شما داده بود پس گرفت و چه خوشحالم که شما امانت را به صاحبش بازگردانيد در اين راه اگر از فراق دوست در رنجيد صبر پيشه کنيد که وحدت الهي است. قسم به عصر انسانها در زيانند مگر آنانکه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند و توصيه به حق و صبر کردند.
چند تقاضا از شما خواهران و برادران محترم دارم.
از حضور کساني که از من رنجي ديده اند مي خواهم که با ايثار از گناه من در گذرند. از شما مي خواهم که در نماز شبهايتان مرا دعا کنيد شايد که معبود به آبروي شما و به اشک چشم شما مرا بيامرزد.
از حضور محترم شما مي خواهم که هر يک چند روز نماز و روزه از جانب من به جهت نماز و روزه ي قضاي من براي رضاي خدا بخوانيد که در آخرت بدهکاري نداشته باشم.
قدر رهبر و روحانيت را بدانيد و در دعاهايتان رهبر را فراموش نکنيد.
جنازه مرا در گلزار شهدا در شهرستان بم دفن کنيد.
ما زنده به آنيم که آرام نگيريم روحيم که آرامش ماعدم ماست
(به اميد ديدار در قيامت) (به اميد پيروزي اسلام در جهان)
رضا اتحادي

 
آثارباقي مانده از شهيد
 

 

... خداوندا! من بودن آنکه امرم دهي وظيفه ام را مي دانم، مي دانم سرانجام حريق ابليس جهنم سوزان است. ولي، ولي چطور فراق ذات مقدست را تحمل کنم، چطور فراق ديدن روي دل انگيز هد ايت را تحمل کنم.
اي حسين مظلوم! اي سالار شهيدان! تو شفيع من باش، چگونه مي توانم از ديدن روي معشوق به دور باشم. تو در نزد خد ايت آبرو داري از من شفاعت کن که ذات مقدس الهي مرا به بهشت برينش را بدهد.
برادر و خواهر مسلمان! شهيد شدن روش دارد. اولين مرحله قدم گذاشتن در جاده شهادت، توبه و نفرت از اعمال گذشته است.
برادر و خواهر! از خطر عدم وحدت بر دوستان بيم دارم و درسي که از همه جريانهاي گذشته گرفته ام اين است که فقط به روحانيت مبارز مي توان اعتماد کرد. بدانيد اگر امامت را قبول داريد دست تفاهم و وحدت را در دست روحانيت بگذاريد، روحاني آئينه تمام نماي امامت و ولايت مي باشد. بيم دارم بر شما از قدرت طلبي ها و کبر که اينها همه پاياني جز نيستي و نابودي ندارد، آنانکه اين سر نخ را شيطان به دستشان داده در اين راه حاضر ندهيم، دستورات الهي را زير پا بگذارند، حاضرند باغيبت و بهتان برادر مومن خود را خرد کنند. پروردگار نخواهد بخشيد کساني را که شخصيت انسانها را ملعبه ؟؟؟ و هواهاي نفساني خود مي کنند.
... و شما پدرو مادر مهربانم که همه اميد شما من بودم، بدانيد که شما در اين جريان چيزي را از دست نداديد، امانتي که پروردگار به شما داده بود پس گرفت و چه خوشحالم که شما امانت را سالم به صاحبش بازگردانيديد. در اين راه اگر از فراق دوست در رنجيد صبر پيشه کنيد که وعده الهي است. قسم به عصر انسانها زيانکارند مگر آنانکه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند و توصيه به حق و صبر کردند.





بسم الله الرحمن الرحيم
بسيار خوشحالم که برگزاري بيستمين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي و استقرار نظام جمهوري اسلامي ايران به بزرگداشت شهيدان پر افتخار اين زاد و بوم، در سراسر کشور، معنويت و جان تازه اي يافته است. امروز هم که فضاي بيداري بخش و تاريخ ساز دانشگاه تهران با اجتماع پرشکوه خانواده هاي گرانقدر شهيدان دانشگاهي و خاطره شهابهاي شب شکن و ستارگان فروزان فضيلت و دانش عطرآگين شده است، من احساس وظيفه مي کنم که ياد يکايک آن مشعلداران ايمان، راستي و آزادي و شکيبايي و فداکاري خاندان عزيز و شريف آنان را گرامي بدارم.
ملت رشيد و قدر شناس ايران از همان طليعه پيروزي در همه جاي ميهن اسلامي از پيشاهنگان جبهه عزت و ايمان و شرف چنين ياد مي کرد که (در بهار آزادي، جاي شهدا خالي) و اينک در آستانه دهه سوم استقرار نظام اسلامي که از دل پيروزي "خون بر شمشير" بر آمد. همين حس و در ک بوضوح وجود دارد. همه ما بجد وامدار کساني هستيم که بناي(استقلال) (آزادي) و (جمهوري اسلامي) را با عزم و آگاهي و اعتماد و ايثار خويش نهادند و بر پايه پيماني جاودانه با خداوند، اسطوره ها و حماسه هاي ماندگاري از جهد وجهاد در دوران تکوين مبارزه عليه شاه، پيروزي انقلاب اسلامي و دفاع مقدس آفريدند. انقلاب اسلامي ايران، انقلاب حقيقت جويي و حق طلبي، انقلاب منطق و کلام و انقلاب انديشه و ايمان بود و روشن است که در اين ميانه، شهيدان عرصه علم و انديشه که در مقام روشنگري عليه ظلم و استبداد و استعمار و شکل دهي نظام نوپاي ديني، جان خويش را هديه دادند، جايگاهي ويژه دارند.
شهيدان والا مقام حوزه و دانشگاه بر تارک تاريخ پر افتخار اين انقلاب درخشيده اند و مي درخشند، امروز که رايحه جان بخش آزادي و عدالت و استقلال از دامان دين مي وزد و چهره تابناک اسلام را با پيشگامي و پيشاهنگي در دفاع از حق و کرامت انسان و رهايي و رشد مردم ترسيم مي کند، بايد بيش از پيش قدردان متفکران شهيد و شهيدان انديشکمندي بود که از جبهه دانش و دانشگاه شجاعانه به جبهه مبارزه عليه نظام استبدادي عليه استعمار و عليه متجاوزان به اين سرزمين و عليه توطئه گران و معاندان اين نظام الهي پيوستند. فضاي آزاد و انديشه ورزانه دانشگاهها و محيطهاي علمي و پژوهشي کشور که امروز با پذيرش "آزادي انديشه" "منطق در گفتگو" و "قانون در رفتار" مي رود که نمونه هايي علمي و اميد بخش از جامعه مطلوب علمي و ديني را بيافريند، تا ابد مديون و مرهون خون پاک شهيدان دانشگاهي و صبر هميشگي خاندان معظم آنان بوده و خواهد بود.
ياد نيکوي همه استادان، دانشجويان و کارکنان شهيد حوزه آموزش و پرورش عالي کشور، جاودان و راهشان پر رهرو باد! از خداوند بزرگ براي همه آنان علو درجات و براي ميراث داران افتخار آفرينشان سلامت و بهروزي و براي مسئولان و دست اندر کاران برگزاري اين اجتماع خجسته در وزارت فرهنگ و آموزش عالي توفيق بيشتر مسألت دارم.
سيد محمد خاتمي رئيس جمهوري اسلامي ايران


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : اتحادي , رضا ,
بازدید : 299
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

روستا زاده اي متدين بود . در سال 1331 در خانواده اي مذهبي در عنبر آباد جيرفت به دنيا آمد. دوران کودکي را در زادگاهش سپري نمود و پا به عرصه تعليم و تربيت گذاشت. تحصيلات خود را تا پنجم ابتدائي سپري نمود و به علت مشکلات مادي ترک تحصيل کرد. از کودکي اهل نماز و مسجد بود. بيشتر اوقات خود را با خواندن قرآن مي گذراند. قبل از انقلاب به علت فعاليتهاي سياسي ومذهبي، چند مرتبه از طرف ساواک دستگير و راهي زندان شد. بعد از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به عنوان يک سرباز مشغول خدمت به انقلاب شد. با شرکت فعال خود در مبارزات، پخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره) توانست کارهاي مهم وماندگاري درنهضت امام خميني انجام دهد.
پس ازپيروزي انقلاب تلاش زيادي درتثبيت آن انجام داد.
با فرمان امام خميني وتشکيل نهاد جهاد سازندگي ،وارد اين نهاد شد و مسئوليت جهاد سازندگي عنبر آباد را پذيرفت. او جهادگري سختکوش و پرتلاش بود که توانست از دستاوردهاي انقلاب پاسداري نمايد. با آغاز جنگ تحميلي از طريق جهاد سازندگي به جبهه عزيمت نمود . وي پس از مدتها تلاش بي وقفه با دشمن بعثي، سرانجام در تاريخ 23/12/1362، در منطقه عملياتي جزايرمجنون، در عمليات خيبر، به فيض عظماي شهادت نايل گرديد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
مي پنداريد که شهيدان راه خدا مرده اند بلکه زنده اند و ابدي شده اند و در نزد پروردگارشان متنعّم خواهند بود.
قرآن کريم
ما پيروزيم براي اينکه خدا با ماست ما پيروزيم براي اينکه ايمان داريم ما پيروزيم براي اينکه شهادت را در آغوش مي گيريم ما پيروزيم براي اينکه شعار ما اين است که اگر بکشيم پيروزيم و اگر کشته شويم هم پيروزيم.
امام خميني
سلام و درود به رهبر کبير انقلاب و رزمندگان اسلام و شهيدان راه الله و امت شهيد پرور ايران که با جان و مال خود در زندگي از هيچ چيز دريغ نمي کنند. اي امام به خد ا قسم ميخورم هميشه ياور و پشتيبانت باشم چون ياري تو ياري اسلام و مسلمين است، چون راه تو راه حسين و راه همه شهداي اسلام مي باشد. پروردگارا اکنون که پس از دو سال و اندي توفيق نصيبم کردي تا به جبهه بيايم از تو سپاسگذارم، اما خدايا اين شکر گذاري را خالص و بي ريا گردان و اکنون که در اين راه قدم بر مي دارم، نه براي انتقام بلکه براي خدا و قرآن است و هر تيري که به طرف دشمن نشانه روم بخاطر خداست و من خود آگاهانه اين راه را انتخاب نموده ام، راهي که امام انتخاب خويشتن نموده و من هم به نداي هل من ناصر ينصرني حسين(ع) و فرزند عزيزش خميني بت شکن لبيک گفته و نداي او را پاسخ گويم و اميدوارم خوني که از من ريخته مي شود در راه اسلام و مکتبم و پيروزي مستضعفان جهان باشد و حال که پس از اين انتظار توفيق آن فراهم گرديده.
حقيقت اينکه به نقطه اوج و تکامل، که همان شهادت در راه اسلام است، نزديک مي شوم و آرزويي که همه آروزهايم در او نهفته است را ستايش مي کنم که به من لياقت چنين کاري، همان جنگ با کفار است را داده و همانطور که دعا مي کردم دعايم را استمرار مي دهم شايد که مرا جزء شهداي اسلام قرار دهد و سخني با امت شهيد پرورمان و برادران عزيزم اي برادران من، امروز روزي است که خداوند همه ما را مورد امتحان الهي قرار داده و ما که مي گفتيم اي کاش ما در آن زمان با امام حسين(ع) بوديم و او را ياري مي کرديم و همراه او بوديم. برادران آن زمان حالا فرا رسيده بيايد تا دير نشده از اين فرصت استفاده کنيم و خدا را سپاسگذاريم که چنين موقعيتي به ما داده تا ما در راه قرآن و اسلام جهاد کنيم و چه کاري از اين بالاتر و ما همه امانتي هستيم از جانب خداوند متعال که هر آن خواهان اين امانت شد و در کمال مسرت و خوشحالي خود را تسليم کنيم و اگر اين امانتي را طوري در راه خدا تقديم کنيم که مورد قبل او باشد سعادتي است. اگر هم لياقت شهادت را داشته باشيم که افتخاريست خيلي بزرگ که اين افتخار کمتر نصيب همه کس مي شود.نصيحتي به پدرم و برادرم و خواهرم و ديگر دوستان، اگر من شهيد شدم که افتخاريست خيلي بزرگ براي شما و هم براي من هيچ ناراحت نباشيد، حتي گريه هم نکنيد. هر وقت به ياد من افتاديد و مي خواستي براي من گريه کني به ياد امام حسين(ع) و طفل شيرخوارش علي اصغر و ياران او بافتيد و به آنها گريه کنيد که آنها چطور در آن هواي داغ و سوزان کربلا مردانه جنگيدند و شهيد شدند و در پايان چند دعا مي کنيم. خدايا خدايا تو را به جان مهدي(عج) خميني را نگه دار. خدايا خدايا تو را به جان زهرا رزمندگان اسلام پيروزشان بگردان. آمين
رضادهقانپور




خاطرات
فرزند شهيد:
يادم است يکروز بيمار شدم و در منزل ميهمان داشتيم، پدرم با ماشين اداره به منزل آمدند، گفتم حالم خوب نيست مرا دکتر ببريد، ايشان در حالي که دست مرا گرفته بودند با پاي پياده راه افتادند، در بين راه يکي از دوستان پدرم به ما برخورد مي کنند و به ايشان مي گويند ماشين که بود چرا پياده مي رويد. ايشان مي گويد: دوست ندارم از بيت المال در جهت رضايت فرزندم استفاده کنم.

سهراب صادقي:
يک روز زمستاني سردي بود، ساعت 7 صبح به محل کار مراجعه کردم، در حين انجام امورات اداري همسر معزز شهيد به اتاقم وارد شد، پس از سلام و احوالپرسي، ايشان را به نشستن تعارف کردم. من متوجه کسالتي در ايشان شدم، علت کسالت را جويا شدم در جواب فرمودن که از ديشب دندانم شديد درد گرفته و بايد به درمانگاه دندانپزشکي که در روستاي کهروئيه مي باشد جهت کشيدن دندانم مراجعه کنم، ولي چون تنها هستم برايم مشکل مي باشد و از طرفي آن روستا و درمانگاه را بلد نيستم و نمي دانم چه بايد بکنم و موقعيت مادي ما در آن روز خيلي شلوغ بود و اينجانب ضمن هماهنگي با مسئول اداره ايشان را نزد دندانپزشک بردم و دندانش را کشيد و مجدداً به خانه برگشتيم و من ايشان را در منزل تنها گذاشتم و به سر کار مراجعه کردم. بعد از من تعدادي از همکاران شهيد(کارمندان جهاد) جهت ديدار با همسر و فرزندان شهيد به منزل آنها مراجعه فرموده بودند و ايشان با توجه به ناراحتي که داشتند ابراز ناراحتي نکرده و از ميهمانان پذيرايي کرده بود . بعد از رفتن آنها لثه هايش خونريزي شديد پيدا کرده بودند و مجدد حالش به هم خورده بود. همان شب در عالم رويا ديدم که شهيد در سالن بنياد شهيد کنار درب اتاق مددکاري نشسته بودند و قند حبه مي کردند و خيلي خوشحال بودند و هيچ گونه آرام و قرار نداشت.
جلو رفتم و سلام کردم با خوشروئي و خنده جواب سلامم را داد. کنارش نشستم و از ايشان خواستم قند شکن را به من بدهد تا مابقي قندها را خورد کنم اما ايشان امتناع کرد و فرمود چون قرار است همسرم به ميهماني من بيايد و چند سالي است که با ايشان هيچگونه صحبت و نشست و برخاستي نداشتم، حالا نذر کرده ام که تمام کارهاي ميهماني اش را خودم انجام دهم و از داخل سالن بنياد تا جلوي درب رفت و آمد مي کرد و بر لبانش تبسم خاصي نقش بسته بود . من در همان عالم رويا به بيرون از اداره رفتم و هرجايي که مي رفتم عکس شهيد را مي ديدم که در دست فرزندانش مي باشد و گوشه خيابان نشسته اند .با خود تعجب کردم که جريان چيست؟ شهيد قند خورد مي کند و فرزندانش عکس شهيد را در دست گرفته و در خيابان حيران و سرگردان هستند. با اضطراب و پريشاني از خواب بيدار شدم يادداشتم که همسر شهيد حالش خوب نبوده و ممکن است حالش بدتر شده باشد. ساعت 2 از نصف شب بود و هيچ دسترسي به ايشان نداشتم صلوات به روح همه شهداء و شهيد مذکور فرستادم و مجدداً به خواب رفتم و باز هم ادامه خواب قبل را ديدم که سراسيمه از خواب بيدار شدم و تا زمان اذان صبح به خواب نرفتم. بعد از اينکه به حال آمدم به منزل همسر و فرزند شهيد رفتم و احوال همسر و فرزندان شهيد را جويا شدم که همسر ماجراي کسالت و پذيرايي از ميهمانها را برايم تعريف کرد و گفت که بعد از آن، تب شديدي تمام وجودم را گرفت و من ماجراي خوابم را براي همسر شهيد تعريف کردم و همسر شهيد ابراز مي کرد که در زمان حيات شهيد هر زمان که بيمار مي شدم ايشان يک رأس گوسفند جهت سلامتي ام نذر مي کردند و هم اکنون که کسالت دارم به احتمال زياد ايشان از وضع من با خبر و ناراحت مي باشند.

شهيد بزرگوار عشق عجيبي به امام حسين(ع) داشت و مي گفت من مسلمانم، آن موقع (در سال 61 هجري) نبودم و نتوانستم در راه امام حسين(ع) خدمت کنم اما حالا هستم و بايد از حق امام حسين(ع) دفاع کنم به همين روي شرکت در مراسم عزاداري امام حسين(ع) تأکيد زيادي داشت.

محمد برجي:
شهيد بزرگوار نه تنها با بي عدالتي و توزيع نابرابر کالا و خدمات در بين افراد مخالف بود بلکه در چگونگي توزيع و تحويل دادن آن به مردم هم سعي داشت که نظم و نوبت رعايت شود و حقوقي از کسي ضايع نگردد. يک نوبت جهاد سازندگي روغن موتور توزيع مي کرد من از دوستان بسيار نزديک ايشان بودم براي گرفتن روغن وارد صف توزيع شدم. عده اي از افراد روغن بدون نوبت مي خواستند، شهيد دهقانپور دست آنها را گرفته و مي گفت ببين اين فردي که اينجا توي صف ايستاده نزدکترين فرد به من است، اين از هر شخصي به من نزديکتر است ولي ببينيد که توي صف ايستاده است. او مي داند و شما هم بدانيد که محال است من بدون صف روغن توزيع کنم.

سهراب صادقي:
قبل از عمليات شهيد دهقانپور تا نزديکيهاي اذان صبح زير پتو، چراغ قوه و کتابي بدست داشت و با خداي خود راز و نياز مي کرد. نزديکيهاي صبح به او گفتم رضا جان کافي است . براي اينکه بتواني خوب عمل کني نياز به استراحت داري. رضا خيلي کوتاه گفت: من قول ميدهم اگر ده شب ديگر هم بيدار باشم نه شب و نه روز چرت نزنم و من ديگر کاري ندارم !!

همسر شهيد:
در آخرين سفر عصري تدارک شام ديد و همه فاميل را دعوت کرد من از يکي از دوستانش علت اين ضيافت را پرسيدم در جوابم گفت مي خواهد به جبهه برود.
من گفتم دو بچه شير خشکي داري، چکار مي کني؟ گفت: مهم نيست، احتمال دارد در اين سفر شهيد شوم.خيلي عکس العمل نشان ندهيد و مواظب کارهايتان باشيد. هميشه مي گفت من که شهيد نمي شوم و گناهکارم، اگر شهيد شدم سه روز بدن مرا در افتاب بگذاريد. شايد گناهانم پاک شود. البته جسدش 9 روز در جبهه ماند. و شب شهادتش نوحه سرايي کرده و گقته اگر شهيد شدم شير خشک به بچه هايم برسانيد.

فرزند شهيد:
حاج آقا پيش بين مسئول جهاد جيرفت مي گفت حدود 10 دقيقه مانده بود به شهادتش که بالاي خاک ريز بود و يک دفعه گفت: بچه ام الان شير خشک ندارد. گفتم از کجا فهميديد پاسخ داد چيزي از ذهنم گذشت و الهام شد.
يک بار مريض بودم مي خواست مرا به دکتر ببرد با اينکه ماشين داشتيم ولي پياده رفتيم که يکي از دوستانش ما را با ماشين برد و دوستش پرسيد ماشين که بود چرا پياده مي رفتيد؟ پدرم گفت که دوست ندارم از بيت المال براي فرزندانم استفاده کنم.

يکي از همرزمانش مي گفت:
ايشان زياد به جبهه مي رفت در آخرين سفر براي ايشان اجتماع عظيمي تشکيل شد ايشان را مثل دامادي به جبهه مي بردند ايشان شاد بود و گاهي در ماشين با من شوخي مي کردو موقع حرکت مي گفت امام را تنها نگذاريد .
غروب بود که گفتند زخمي شده است. اما آن حالت را نمي توانم توصيف نمايم.
در موقع عمليات نيرو ها را در مکانهاي مخصوص مستقر کردم به شهيد رضا گفتم تا موقعي که به شما اعلام نشده حرکت نکنيد. خودم جلوتر رفتم بعد از مدتي شهيد دهقانپور را در جلوي خودم ديدم به او گفتم رضا مگر نگفتم که بدون اجازه من نبايد استقرارت را ترک کني. گفت که دلم تاب نياورد آمدم جلو ببينم که اينجا چه خبر است. گفتم: جنگ. نان که تقسيم نمي کنند که تو هر لحظه که تصميم گرفتي هر کاري که خواستي انجام بدهي و شهيد رضا شروع کرد با لحن خودش معذرت خواستن و گفت چشم، من بر مي گردم. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : دهقانپور , رضا ,
بازدید : 278
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الله اکبر ،الله اکبر،اشهدان لا الله الا الله،اشهدان محمد ارسول الله
سلام،سلامي گرم از ميان دود وآتش، سلامي گرم از ميان غرش توپ وتانک، سلامي گرم از ميان ترکش خمپاره ها، سلامي گرم وپر محبت، سلامي گرم از ميان قلبهاي پاک وصاف وساده وجانهاي برکف نهاده جوانان رزمنده، سلام بر مردم هميشه در صحنه سلام بر مردم هميشه بيدار وهشيار وخنثي کننده نيرنگ منافقان وکفار ومشرکين، سلام برمردمي که هميشه به ياد خدا وهميشه به ياد رزمندگان جبهه هاي جنگ حق عليه باطل فرمايد: از غذاي خود مي بريد و به رزمندگان مي بخشيد، که اين خود از نشانه هاي مؤمنان است.
نمي دانم من به نوبه خود چگونه از شما تشکر کنم، نمي دانم چگونه اين بخشش وايثار شما را جبران کنم ونمي دانم چگونه پس از بر گشت از جبهه در ميان شما سر بلند کنم چرا که تا به حال آن طوري که سربازان امام حسين(ع) براي اسلام کار کردند من کار نکردم وهيچ کاري نيز از دستم بر نمي آيد جز اين که دعا کنم: خدايا مراپهلوي امام مهدي (عج)ونايب برحقش امام خميني واين مردم فداکار وبا ايثار روسياه مگردان، اي خدا ديگر بيش ازاين خجالتم مده که ديگر گوشهايم تواناي شنيدن اين را ندارد که بشنود يک پير زن هشت عدد تخم مرغ خانه اش را براي رزمنگان جبهه فرستاده است.
اي مردم هميشه در صحنه، اي دوستان وآشنايان واي خانواده ام همه اين را مي دانيد وبدانيد که من خودم اختياراً به خدمت سپاه در آمدم وباز خودم داوطلبانه به جبهه رفتم واين مطالب را براي تکبر وغرور ومنيّت نمي گويم که شنيده بودم عده اي از افراد مال پرست شايعه پراکني مي کنند که اين جوانهارا به زوربه جنگ مي برند. در جواب به اين افراد بايد بگويم: وقتي که من دراينجا از گناهانم کم مي شود وبه لقاالله مي رسم پس چرا به زور بيايم يا از اينجا فرارکنم، اگر سعادت داشته باشم چه جايي از اينجا بهتر. اين را همه بدانيد که من جنگ نيامده ام به خاطر غرور وتکبر ونه به خاطر ترس از آتش دوزخ ونه به خاطر خوب وراحت بودن بهشت ونه به خاطر شهيد شدن که اين نوع طرز فکر، شرک است. من به خاطر رضاي خدا به جنگ آمده ام، همين وبس.
در ضمن پدر يا برادرم مسئول گرفتن حلاليت از طرف دوستان وآشنايان مي باشند. هر کسي هم که از بنده طلبي دارد مي تواند به خانواده اينجانب مراجعه کند وطلب خود را دريافت کند. اينها را مي گويم به علت اين که وقت تنگ است، چون امشب شب عمليات مي باشد. به اميد پيروزي رزمندگان اسلام بر کفر. رضا حسن پور



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين ,
برچسب ها : حسن پور , رضا ,
بازدید : 209
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

رضا موذني در گلدشت نجف آباد دراستان اصفهان ودر سال 1341 ه ش پاي به کره خاکي نهاد . دوران کودکي را پشت سر گذاشت و وارد دوران تحصيلات ابتدايي شد.اودر دوران تحصيل از هوش وذکاوت بالايي برخوردار بود.رضا از همان کودکي که با افکار وانديشه هاي امام خميني(ره)آشنا شد به امام و انقلاب علاقه داشت وعشق مي ورزيد.اودر دوران مبارزه مردم ايران با حکومت استبدادي شاه خائن هم دوش وپيشاپيش مردم به مبارزه با ظلم وستم برخواست.اودرآن زمان مانند اغلب مردم ايران سختي هايي رامتحمل شد. يک بار توسط «ساواک»دستگيرو زنداني شد .اما اوکسي نبود که با زندان وشکنجه بشود خللي درراه مبارزه ي او ايجاد کرد.انقلاب که پيروز شد اويک لحظه آرام وقرار نداشت.هرجا مشکلي را مي ديد بي درنگ به آنجا مي شتافت.پس از اشغال« افغانستان» توسط ارتش« شوروي» (سابق) او تحصيلاتش را رها کرد و به استان« سيستان و بلوچستان» شتافت و در واحد« نهضت هاي آزادي بخش» سپاه و گروههاي مبارز افغانستان مشغول فعاليت شد . در اردوگاهي که براي آورگان افغاني ترتيب داده شده بود با نام مستعار« ناصري» ،به فعاليت پرداخت .پس از آن به« کردستان» و جبهه هاي جنوب رفت ،در طي اين مدت رشادتهاي زيادي از خود نشان داد .او مدتي فرماندهي گردان غواصي لشکر 41 ثار الله را بر عهده داشت و سر انجام در سال 1364 در عمليات« والفجر 8 »به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
او مي گفت: «سير غذا نخوريد تا به ياد گرسنگان بيفتيد .»
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377

 

 

خاطرات
نصرت انصاري مقدم:
نواي گرم دعاي کميل مسجد را پر کرده بود .همه در حالتي روحاني به سر مي بردند که ناگهان جواني سراسيمه داخل شد و در گوش يکي از افراد چيزي گفت که او با ناراحتي دست بر زانو کوبيد و گفت يا ابوالفضل (ع) !!!
سرها به طرف او چرخيد و صداي پچ پچ جلسه دعا را به هم ريخت .همه ناراحت و پريشان شدند .ترس از طاغوت بر جانها چنگ انداخته بود ونگراني از آزار و اذيت .رضا هم که کنار پدرش نشسته بود ناگهان غيبش زد .پدر با تشويش به اطراف نگاه مي کرد .رضا يش نبود. يک نفر گفته بود که رضا را ديده که چماقدارها روي سرش ريختند .
چند روز بود از رضا خبري نبود .پدر هر روز به همه جا سر مي زد ولي از رضا خبري نبود که نبود .
حا لا ديگر براي همه روشن بود که رضا به دست ساواک دستگير شده است .پدر به اداره ساواک هم سر زده بود ولي جواب درستي به او ندادند. نزديک بود خود او را هم دستگير کنند .پاسبان محله براي او خبر آورد که رضا را در بازداشتگاه ديده است .چند روز بعد رضا آمد با سر و روي باد کرده پاي و چشم کبود و دستها و پاهاي زخمي .

نصرت انصاري مقدم:
روزهاي اول عشق بود ،روز هاي اول ايثار ،روزهايي که تازه شعله هاي جنگ روشن شده بود .در يکي ازهمين روزها براي ديدار با برادر اکبر موذني به منطقه محوديه دار خويين رفتيم .منطقه اي که دوران سختي در پيش داشت .در جبهه خودي از توپ و تانک و خاکريز خبري نبود .برادران حتي غذا براي خوردن نداشتند . در حالي که دشمن تا بن مسلح بود .خورشيد کم کم غروب مي کرد و با صداي اذان خود را براي نماز آماده مي کرديم .همه در کنار هم برادرانه نشسته بوديم ،بچه ها با تراوت و شادابي خاص خودشان شوخي مي کردند و مزه مي پراندند .از عشق سخن مي گفتيم .از پيرمراد و از خاک پاک که در آتش جنگ مي سوخت .بعضي به فکر بودند فکر حفظ شرف و ناموس .
صداي شوخي و خنده نگذاشت تا از اطراف خبر دار شويم .در اين هنگام ناگهان سوت خمپاره اي ما در در جا ميخکوب کرد .فرصت دراز کشيدن هم نداشتيم .عده اي دراز کشيده و بعضي هم نيم خيز شده بودند که خمپاره فرود آمد .مرگ را در برابر چشمانمان ديديم .
کمي ترسيده بودم ولي در دل شاد هم بودم .زيرا فکر مي کردم به زودي به آرزوي خود يعني شهادت خواهم رسيد .فرصتي باقي نمانده بود .نفس در سينه ها حبس شده بود چشمانم را که بسته بودم آهسته باز کردم .شليک خنده بچه ها فضا را پر کرد .بله خمپاره کنار ما در صف جماعت به نماز ايستاده بود .

نصرت انصاري مقدم:
پاسي از شب گذشته بود و در آن ظلمت شب آسمان پر ستاره جلوه اي شگفت انگيز داشت گويي هر ستاره اي شهيدي است که در ستيز بي امان با کفر و باطل از زمين کنده شده و چراغ آسمان گشته بود .
با آقا رضا به آرامي وارد منطقه شناسايي شديم ،عراقي ها دور تا دور ما پراکنده بودند .او آرام خودش را به پشت ني ها رساند .
هور در جلوي چشمانمان مي درخشيد. امکان پيشروي وجود نداشت .
رضا از ما جدا شدو ني ها را کنار زد .ناگهان هيکل قوي يک سرباز عراقي در برابر چشمان ما پديدار شد .امکان درگيري نبود .در آن لحظه همه چيز را نقش بر آب مي دانستيم و در فکر ما برنامه عمليات از هم پاشيد .
لبهاي برادر موذني به آرامي حرکت مي کرد گويا زير لب آيه و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا ...مي خواند .رضا لحظه اي چشمانش را بست و به آرامي از کنار سرباز عراقي حرکت کرد و سرباز عراقي در حاليکه پا روي دست او گذاشته بود ،متوجه حضورش نشده بود .بچه ها زير لب الله اکبر زمزمه مي کردند .وقتي گروه به مقر باز مي گشت، رضا با اطمينان مي گفت :برادر ها هيچ وقت توکل به خدا را فراموش نکنيد .

نصرت انصاري مقدم:
در دفتر کارم بودم که تلفن زنگ زد .از پشت خط شخصي با ناراحتي و اضطراب گفت :آقا به دادمان برسيد .اين آقاي ناصري اينجا بلوايي به پا کرده است .با تعجب گفتم: مگر چکار کرده ؟گفت :خودتان بياييد و ببينيد .از دفترم که بيرون مي آمدم مدام در فکر اين بودم که چطور ممکن است رضا آشوب به پا کند .با خودم مي گفتم: هر گز به رضا نمي آيد که اهل اين کارها باشد . با عجله خودم را به اردوگاه افغاني ها رساندم .وقتي به آنجا رسيدم ديدم ،چند نفر از افغانيها را بازداشت کرده است .نگاهي از روي عصبانيت به او انداختم .به طرفش رفتم و علت اين کا را از او پرسيدم .با دلخوري گفت :اينها بايد به وطنشان باز گردند! گفتم: چرا ؟آهي کشيد و گفت :من در محل کارم بودم که يکي از اينها هزار تومان به من داد تا براي او توصيه نامه بنويسم که در يکي از شهر ها مشغول به کار شود .
با خودم گفتم معلوم است که آن افغاني تورا نمي شناخته و گر نه اين کار را نمي کرد .
ديدم رضا حق دارد که عصباني شود زيرا آن فرد با رشوه از او تقاضاي کار کرده بود ،اما به روي خودم نياوردم و گفتم :آخه رضا جان اينها هم آدمند با لا خره بايد غذا بخورند مجبورند اين کارها را بکنند و گرنه کاري برايشان پيدا نمي شود . او با ناراحتي گفت :من فقط مسئولم که در کشور از آنها مراقبت کنم .نبايد فکر رشوه را در سر مي پروراند اگر همينطوري مي گفت من انجام مي دادم و برايش کار پيدا مي کردم .
آن روز هر چه اصرار کردم بي فايده بود. رضا سعي داشت تا حرف خودش را بزند ،با لا خره در مقابل نظر رضا تسليم شديم و قرار شد آن دو افغاني را به کشورشان باز گردانيم تا به قول رضا به جاي رشوه دادن به اين و آن بهتر است به دفاع ازکشورشان بپردازند و سرزمينشان را از دست دشمن نجات دهند .
ناصري نام مستعار برادر رضا موذني در اردوگاه افغانيها بود .

نصرت انصاري مقدم:
عمليات به کندي پيش مي رفت .دشمن بر روي ارتفاعات بود و ديد کامل بر روي ما داشت .خبر به قرار گاه رسيد که برادران در منطقه بلوچستان در گير شده اند .با تعدادي از بچه ها و شهيد موذني خودمان را به محل در گيري رسانديم ،اما نتوانستيم خودمان را به برادران برسانيم. لحظه اي درنگ کرديم ،آتش دشمن سنگين بود و دو نفر از نيرو ها شهيد شده بودند .پياده به سمت آنها به راه افتاديم .
به علت ديد دشمن امکان پيشروي نبود .حدود نيم ساعت به همين منوال گذشت و همه ناراحت و نگران بوديم .ناگهان برادر موذني که خودش را مي خورد و از ناراحتي بر افروخته شده بود .گفت :درست نيست که ما اينجا بنشينيم و شاهد پيشروي دشمن باشيم ..من جلو مي روم شما بعد از من بياييد .چند نفر گفتند نرو خطر ناک است .
ولي او همچنان به راه خود ادامه داد .برنامه ريزي کرده بوديم که از سه جناح به سمت ارتفاعات حرکت کنيم .برادر موذني و برادرديگري حرکت کردند و به طرف مواضع دشمن پيش رفتند .ما خودمان شاهد بوديم که اين دو برادر کار دو گردان را انجام دادند .آن دو به طرف ارتفاعات حرکت کردند و آنجا را از دست دشمن گرفتند و آن منطقه با رشادت اين دو برادر آزاد شد .

قاسم اکبري:
تازه از جبهه هاي جنوب آمده بود و در حالي که يک پايش تير خورده بود .قرار بود از زاهدان به اصفهان برويم .با جراحت او برايمان خيلي سخت بود زيرا تا اصفهان چندين بار بايد ماشين عوض مي کرديم .از زاهدان به کرمان بعد به رفسنجان و بعد به يزد و دو روز بود که در راه بوديم و خيلي خسته .ديگر طاقتم داشت تمام مي شد .گفتم :با با تو مجروح جنگي هستي راحت مي تواني بي نوبت بليت بگيري .برو از حقت استفاده کن .او مي گفت :مگر ما براي انقلاب چه کرده ايم که حقي هم گردن انقلاب داشته باشيم. در حاليکه رضا منتظر اتوبوس بود ناگهان چشمم به يکي از برادران کميته افتاد و موضوع را به ايشان گفتم . او خيلي زود برايمان بليت تهيه کرد .وقتي سوار اتوبوس شديم به رضا گفتم که چگونه تهيه کرده ام ناراحت شد و گفت :حيف نيست که آدم برود تير بخورد و پايش را از دست بدهد براي اينکه مثلا يک بليت بي نوبت به دست بياورد .من فکر مي کنم ارزش انسان بيشتر از اين حرفهاست .

نصرت انصاري مقدم:
هميشه دلم مي خواست بدانم کجاي بدنش شيميايي شده اما هر وقت کنارش مي نشستم تا از او در اين مورد سوال کنم به بهانه اي مسير صحبت را عوض مي کرد .آن روز هم تا خواستم از او بپرسم يکي از بچه ها به طرف ما آمد و گفت :اي شهر دار مرديم از گرسنگي و با لبخندي گفت :مي بيني که احضار شديم و رفت .
به گلستان شهدا رفته بوديم .سينه اش مدام صدا مي کرد. گفت: من مي دانم که شهيد مي شوم و من با ناراحتي گفتم :کجا برادر ،ما حا لا حالا به وجود نازنينت احتياج داريم .او متواضعانه سر به زير انداخت ،با نگاه گوشه هاي قبرستان را مي کاويد ،گويي دنبال چيزي مي گشت .
پرسيدم :رضا جان دنبال چه مي گردي ؟گفت :دنبال جاي خالي با تعجب گفتم :براي چه ،و او با دست کنار قبر شهيد صغيرا را به من نشان داد و گفت :اينجا مناسب است .ان شا الله مرا اينجا خاک کنيد تا هر کي براي برادر صغيرا فاتحه خواند مرا هم مستفيض کند .
شب عمليات برادر موذني حال و هواي ديگري داشت ،بعد از شهادت اکبر موذني چهره اش نوراني شده بود و خود را جزء شهدا مي دانست .آن شب در ميان طوفان و اشک و آه برادران از رضا خواستيم تا از براي ما از دردي که ماه ها بود که جانش را مي فشرد سخن بگويد .رضا به آرامي پاچه شلوارش را با لا زد .صحنه اي غم انگيز بود .من ديگر تاب ديدن آن منظره را نداشتم .سرم را روي زانويم گذاشتم و گريه امانم نداد. بعد از آن عمليات ديگر رضا در ميان ما نبود .او رفته بود تا مداوايش را از طبيب واقعي دردها بگيرد .آرام در کنار برادر صغيرا همان جا که خودش خواسته بود ؛آرميد .هر وقت به گلستان شهدا مي روم فکر مي کنم او زنده است و دارد به من نگاه مي کند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : موذني , رضا ,
بازدید : 168
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
ميرزاخاني ,رضا

 

سال هزار و سيصد و سي و هشت ه ش در يك خانواده مذهبي در دامغان به دنيا آمد. از كودكي عاشق ائمه و خاندان عصمت و طهارت(ع) بود. او در نماز جماعت و جمعه شركت مي‌كرد و آن را تكليف مي‌دانست. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد.
با آمدن امام خميني رحمت‌الله عليه به ايران و شروع جرقه‌هاي انقلاب اسلامي به همراه دوستان هم محلي‌اش به پاسداري از انقلاب پرداخت.
هميشه فعاليتش را از ديگران مخفي مي‌كرد. در دوران مبارزات انقلاب رضا و برادر ديگرش توسط عمّال شاه دستگير و مورد شكنجه قرار گرفتند.
پس از پيروزي انقلاب، دوره سربازي رضا همزمان با دوران جنگ تحميلي شد. او با تلاش فراوان داوطلبانه به جبهه‌هاي جنوب و گيلانغرب رفت. در طي دوران سربازي سه بار در جبهه زخمي شد. دوبار از ناحيه پا و سر و بار آخر از ناحيه دست در بيمارستان امام رضاي مشهد بستري شد.
در عمليات طريق‌القدس و آزادساز‌ي بستان شركت نمود. بعد از اتمام خدمت سربازي, جذب فعاليت در جهاد سازندگي (سازندگي)شد. همراه بقيه برادران جهادگر در عمليات فتح‌المبين در جبهه رقابيه عين‌خوش مبارزه كرد. پس از آن به عنوان مسؤول واحد مهندسي رزمي و پشتيباني جنگ در جهاد سازندگي فعاليت داشت.
او مدتي بعد به ستاد پشتيباني جنگ حمزه سيدالشهداء اعزام گرديد. در آن جا مسؤوليت قائم مقامي ستاد پشتيباني واحد مهندسي رزمي را به عهده‌ داشت. او مخلصانه در راه خدا مبارزه كرد.
سرانجام در سوم آبان هزار و سيصد و شصت و پنج در منطقه سردشت بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به ديدار حق شتافت.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان

 

خاطرات
بازنويسي خاطرات از فاطمه آلبويه
مادر شهيد:
زماني كه رضا را باردار بودم، بيشتر وقت‌ها نمازم را اول وقت مي‌خواندم. هر وقت همراه بقيه همسايه‌ها به باغ‌هاي اطراف مي‌رفتيم، آنها از ميوه‌هاي باغ مي‌خوردند ولي من نمي‌خوردم؛ زيرا، به حلال و حرام اهميت مي‌دادم.

آخرين بار دو هفته قبل از شهادتش به ديدارمان آمد. به خانه همه اقوام دور و نزديك و دوستانش رفت و از آنها خداحافظي كرد. به همه گفته بود:«ديدار به قيامت. ».

بدون ديدن دوره‌ي خاص نقشه‌ها را مي‌فهميد. جهاد سازندگي تصميم داشت آخر ماه رمضان، او را به آلمان بفرستد تا دوره‌هاي تخصصي مهندسي را آموزش ببيند، ولي او در همان ماه به شهادت رسيد.

‌علي حسن‌بيگي:
در حين عمليات به رضا خبر دادند كه آقاي ترابي به شهادت رسيد. او در جواب گفته بود:« بايد جاي ترابي‌ها رو پر كنيم. ».
حرف آخرش در آخرين لحظات اين بود:« جاي شهدا رو توي جبهه‌ها پر كنين! ».

عباسعلي خوري:
در خرمشهر بوديم كه خبر رسيد يکي از رانندگان بلدوزر به نام آقاي حسيني به شهادت رسيده است. من و رضا رفتيم. يک تانکر آب مصرف کرديم تا خون‌هاي روي بلدوزر را بشوييم.
قرار شد به محل برگرديم. بايد چند کيلومتر در جاده مي‌آمديم. هنوز راه زيادي نيامده بوديم که دشمن شروع کرد به شليک به طرف ما. نور خورشيد به شيشه جلوي تانکر مي‌خورد. عراقي‌ها راحت‌تر روي ما آتش مي‌ريختند.
رضا زود پايش را روي پدال گاز گذاشت و رفتيم. گلوله‌ها در اطراف تانکر روي زمين مي‌خورد.
رضا مي‌خنديد و مي‌گفت:« ما که داريم مي‌ريم. شما جاي لاستيک‌ها رو اون قدر گلوله بارون کنين تا خسته بشين. ».

وقتي پيش ما آمد خيلي خسته بود. گوشه‌اي نشست. سراغش رفتم و گفتم:« برادر! خسته نباشي. ».
گفت:« ممنون! ».
گفتم:« تو چرا اصلاً به فکر خودت نيستي و واسه همه‌ي کارهاي سخت داوطلب مي‌شي؟ ».

نصف شب بود. از خواب بيدار شدم. توي رختخوابش نبود. مثل هر شب رفتم ببينم کجاست.
گشتم تا پيدايش کردم. يک گوشه دور از چادرها، سرش روي مهر بود. کمي که جلوتر رفتم، صدايش را شنيدم. با گريه مي‌گفت:« الهي العفو! الهي العفو... ».
دلم نيامد جلوتر بروم و مزاحم راز و نيازش بشوم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : ميرزاخاني , رضا ,
بازدید : 211
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
ملکيان ,رضا

 

اوّلين فرزند خانواده ملکيان در سال1336 ه ش در دامغان به دنيا آمد و رضا نام گرفت. تحصيلاتش را تا ديپلم طبيعي ادامه داد. از كودكي رنج و زحمت پدر را که مي‌ديد، براي ياري او در هر كاري شركت مي‌کرد؛ كارگري ساختمان، كانال كني، كار در مرغداري و... در زمان انقلاب براي پخش اعلاميه حضرت امام خميني‌رحمت‌الله عليه به شهرهاي مختلف مثل ساري، گرگان و مشهد سفر مي‌كرد.
در سوم دي هزار و سيصد و پنجاه و هفت از طريق ژاندارمري دامغان به سربازي رفت. سيزدهم مهر هزار و سيصد و پنجاه و نه وارد سپاه شد. هنوز جنگ شروع نشده بود كه به همراه دوستش حسين مجد براي پاكسازي مناطق غرب كشور از وجود ضد انقلاب وارد كرمانشاه شدند. با شروع جنگ به جبهه رفت. در مناطق عملياتي پاوه، نوسود، جوانرود و اورامانات و... حضور پيدا كرده و در عمليات‌ها شركت داشت. حدود يازده ماه و بيست روز در جبهه‌ها فعاليت داشت و به نترس و دلير بودن شهرت داشت. به او لقب ببر دلير كردستان داده بودند. هر كاري که از دستش برمي‌آمد، انجام مي‌داد. با موتور كار مي‌كرد. تخريب‌چي بود. كار فرماندهي را انجام مي‌داد و حتي كار تداركات را هم به عهده مي‌گرفت. هفتم شهريور هزار و سيصد و شصت و يك در پيرانشهر به شهادت رسيد. آن موقع او فرمانده گردان بود. بدنش در گلزار شهداي دامغان دفن شده است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! از شهر و ديار خود دور شدم، از پدر و مادرم دور شدم، از اين دنيا دل كندم، آمدم تا جان ناقابلم را در طبق اخلاص ارزاني راهت كه همان رسيدن به سعادت و كمال است كنم. آمده‌ام كه با خون سرخم چراغ خطري باشم براي جنايتكاران و راهنمايي باشم براي نجات انسانيت از ظلمت و فساد به سمت حقّانيت.
اي جنايتكاران شرق و غرب! بدانيد كه ما از خون دادن و فدا شدن در راه آرمان‌ها، اسلام و قرآن نمي‌هراسيم؛ زيرا، اين شيوه‌ي رهروان راه حسين بن علي عليه‌السلام است.
اي برادر و اي خواهر مسلمان كه در تشييع جنازه‌ام حضور داري، مبادا گريه كني و بگويي چرا اين‌قدر جوان كشته مي‌شود. براي اين كه پرچم اسلام به اهتزار در آيد و ما مستضعفان سراسر جهان حاكميت داشته باشيم، بايد خون بدهيم. رضا ملکيان



خاطرات
بازنويس خاطرات از هاجر رهايي
مادر شهيد:
از بيرون که آمد، مستقيم رفت سراغ ساكش. چيزي در جيب بغلش بود که برآمدگي‌اش از دور ديده مي‌شد.
گفتم:« کجا به اميد خدا؟ مي‌خواي بري سفر؟ ».
گفت:« مي‌خوام برم گنبد، دو سه روزه برمي‌‌گردم. ».
اشاره به جيب برآمده‌اش کردم و گفتم:« توي جيبت چيه؟ ».
دست برد، آنها را بيرون آورد و گفت:« اعلاميه آقاست. ».
نگران شدم. او ساکش را برداشت. خداحافظي کرد و رفت. چند روز بعد يكي از همسايه‌ها که رفته بود زيارت امام رضا، رفتم ديدنش. مرد همسايه گفت:« از حرم بيرون اومدم و داشتم مي‌رفتم منزل که ديدم مأمورها رضاي شما رو گرفتن و کشان‌کشان مي‌برن. جلو رفتم و پرسيدم:’ کجا مي‌برينش؟ مگه چکار کرده؟‘ گفتن:’ به شما مربوط نيست. برو پي کارت.‘ منم که کاري ازم ساخته نبود، ايستادم تا از من دور شدن. ».
دلم شور افتاد. بلند شدم و رفتم منزل. به کسي چيزي نگفتم. فکر و خيال لحظه‌اي آرامم نمي‌گذاشت. دو سه روز بعد رضا پيدايش شد. منتظر نماندم که او چيزي مطرح کند. پرسيدم:« رضا! همسايه مي‌گفت توي مشهد گرفتنت، آره؟ ».
گفت:« بله، اما خوشبختانه چيزي نتونستن پيدا کنن و آزادم كردن. ».

ده روز بود كه از او خبر نداشتم. خيلي نگران بودم.
وقتي صداي زنگ در را شنيدم، سريع بدون اين كه چادرم را سر كنم، به سمت حياط دويدم.
گفتم:« كيه؟ ».
صداي رضا را كه شنيدم، با خوشحالي در را باز كردم. گفتم:« كجا بودي؟ نبايد خبر مي‌دادي؟ مي‌دوني چقدر نگرانت شدم؟ ».
گفت:« سلام مادر! اجازه بده بيام تُو، همه رو برات تعريف مي‌كنم. ».
از جلوي در كنار رفتم. داخل كه شد، شاخه‌ي خرمايي نارس روي دوشش بود. آن را روي نردبان گذاشت. نگاهم به لباسش افتاد.
گفتم:« لباست؟ ».
گفت:« خوني يه. اجساد رو از زير آوار در آورديم. با چند تا از بچه‌ها رفته بوديم طبس براي كمك به زلزله‌زدگان. فرصت زنگ زدن نداشتم. نمي‌دوني چه خبر بود! ».

از جبهه بر‌مي‌گشت كه با موتور تصادف كرد. دستش آسيب ديد. هنوز نيامده، قصد رفتن به جبهه را كرد. گفتم:« الان دستت ضربه خورده. بگذار خوب بشه، بعداً مي‌ري. ».
گفت:« مادر! دست ديگه‌ام كه سالمه، بايد برم. ».

برادر شهيد:
هر وقت به دامغان مي‌آمد نمي‌گفت كه چه مسؤوليتي دارد. سؤال که مي‌كرديم، حاشيه مي‌رفت. نزديك شهر لباسش را درمي‌آورد و لباس شخصي مي‌پوشيد و به خانه مي‌آمد.
بعدها دوستانش گفتند:« او، حاج آقا بروجردي و شهيد كاوه به تيپ ويژه شهدا منتقل شده بودن. مسؤوليت عمليات و پاكسازي رو به عهده داشتن. روستاهاي زيادي در خطه كردستان به دست او و دوستانش پاكسازي شدن. ».

مادر شهيد:
خواهر رضا از تهران زنگ زد و گفت:« سلام مادر! مژده! دختري رو براي رضا پيدا کردم؛ مثل پنجه‌ي آفتاب، ديندار و حزب اللهي. ».
گفتم:« به رضا بگين هر تصميمي اون بگيره ما حرفي نداريم. ».
طبق قرار رضا هفته‌اي يک بار در ساعت معيني به مخابرات زنگ مي‌زد. چون ما شماره‌ا‌ي از او نداشتيم، خواهرهايش در روز تعيين شده با ذوق و شوق به مخابرات رفتند و تا نزديک ظهر منتظر ماندند. خبري نشد. ناراحت به خانه برگشتند. تازه وارد خانه شدند که زنگ در به صدا درآمد. يکي از آنها برگشت و در را باز کرد.
« کجايين شما؟ از صبح تا حالا چند بار اومدم خونه نبودين. ». اين را زن همسايه گفت.
دخترم گفت:« رفته بوديم مخابرات با رضا صحبت کنيم. ».
زن همسايه دلش نيامد خبر بدهد. مي‌خواست برگردد که با شک و ترديد جلو آمد و گفت:« رضا زخمي شده، بردنش دامغان. ».
دست و دلشان لرزيد. خودشان را به دامغان رساندند. وقتي رسيدند با ديدن پارچه جلوي در حياط همه چيز را فهميدند.

محمود دعايي:
سال پنجاه و نه بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. گفتند:« كي سربازي رفته تا اون رو براي آموزش بفرستيم؟ ».
كسي داوطلب نشد. در اين بين رضا و حسين مجد به همراه دو نفر ديگر داوطلب شدند و به عنوان مسؤول آموزش كار را شروع كردند. اردوگاهي بود كه كسي اسمش را نمي‌دانست. به آن جا رفتند و تا آخر شهريور به آموزش بچه‌ها پرداختند.

عالمي:
گفتم:« پسر! چقدر بي‌سر و صدا كارهات رو انجام مي‌دي؟ ».
گفت:« دوست دارم كسي منو نشناسه. اين طوري بهتره. ».

افرادي كه در واحد تخريب كار مي‌كنند، بايد گذشت بيشتري داشته باشند؛ چون وارد منطقه مين مي‌شوند و مين‌ها را خنثي و مسيري را باز مي‌كنند تا ديگران از آن عبور كنند.
در اين كار بايد خلوص داشته باشي كه اين دو شهيد رضا ملكيان و حسين مجد داشتند.

معصومه,خواهر شهيد:
يك ساعتي مي‌شد كه از جبهه آمده بود. داشت كفش مي‌پوشيد. گفتم:«رضا! مگه تازه نيومدي؟ كجا به سلامتي؟ ».
گفت:« مي‌رم مزار شهدا. دلم هواي شهدا رو كرده. ».

مي‌دانستم كه قرار است رضا بيايد. با خوشحالي به خانه آمدم و گفتم:«مامان! رضا كو؟ ».
مادرم گفت:« رفته خونه‌ي فلاني. ».
با دلخوري گفتم:« هنوز نيومده رفته خونه‌ي... ».
حرفم تمام نشده بود كه رضا وارد شد و گفت:« من اومدم آبجي، غيبتم رو نكن. ».
گفتم:« من مسير خونه رو دويدم تا تو رو ببينم. اون‌وقت تو... ».
گفت:« معذرت مي‌خوام. خودت خوب مي‌دوني كه اونها پدرشون شهيد شده. وظيفه ماست كه نگذاريم كمبودي احساس کنن. شما هم بايد اين كار رو بكنين. ».

چهارم دبيرستان بود. شده بود معلم خصوصي چند تا از بچه‌هاي كلاس پاييني. براي رفتن به منزلشان آماده مي‌شد، گفتم:« داداش! از كانال كني و زيرزمين كني و كار توي مرغداري پول زيادي گيرت نيومد كه حالا شدي معلم خصوصي؟ ».
گفت:« آبجي جان! تا جايي كه بتونم كمك خرج پدر باشم، چرا اين كارها رو نكنم. ».

موقع رفتن، عكسش را كنار تلويزيون گذاشت و گفت:« عكس من رو برندارين.».
به پدرم گفت:« بابا! از اين به بعد لباسهام رو بپوش! ».
با تعجب گفتم:« پس خودت چي؟ ».
گفت:« ديگه لازمشون ندارم. ».
دفعه آخري بود كه ديدمش.

هر وقت از كردستان و كارهايش مي‌پرسيديم، مي‌گفت:« حيفه اون سرزمين زيبا دست عراقي‌ها بيفته. ».

هر وقت مي‌رفتم داخل مسجد و برقي رو روشن مي‌كردم مي‌ديدم كه رضا مشغول خوندن نماز شبه.
اين حرف را سيدي زد كه سر قبر رضا آمده بود.

لباس ساده را به تنش ديدم. پارچه‌اي در دست داشت و مشغول تميز كردن كفشش بود. گفتم:« چرا همش اينها رو مي‌پوشي؟ چرا لباس و كفش نو نمي‌خري؟ ».
گفت:« مگه كسي مي‌خواد من رو از لباس و كفشم بشناسه؟ اگه اين‌طوره، همون بهتر كه نشناسه. ».

يك كفش قهوه‌اي رنگ داشت. هميشه اين كفش‌ را پايش مي‌ديديم. هر وقت هم نياز به تعمير داشت، آن را يا خودش مي‌برد و يا به برادرم مي‌داد كه براي تعمير ببرد. يك روز كفّاش به برادرم گفت:« به رضا بگو به فكر يك جفت كفش نو باشه. اين كفش ديگه عمرش رو كرده. ».

او را با لباس اتو كشيده و موهاي شانه زده ديدم. گفتم:« موندم تو چقدر به خودت مي‌رسي و بيرون مي‌ري. كسي ندونه فكر مي‌كنه تو دست به سياه و سفيد نمي‌زني، در صورتي كه دست‌هات پر از آبله‌ان. ».
همان طور كه با پارچه‌اي كفشش را تميز مي‌كرد، گفت:« مؤمن بايد هميشه تميز و پاكيزه باشه. تازه مگه ما براي مردم كار مي‌كنيم؟ ».

يك بار ازش پرسيدم:« رضا! اون‌جا كه هستي پاي فيلمبردار يا عكاسي هم باز شده؟ ».
گفت:« چطور مگه؟ ».
گفتم:« آخه هيچ وقت از اون‌جا چيزي نمي‌گن توي تلويزيون. ».
گفت:« اون‌جا مكان صعب‌العبوري يه، حتي مهمات رو با اسب و قاطر برامون مي‌يارن. ».

يك هفته بود كه رضا شهيد شده بود. جيب بغلش را باز كردم و از آن قرآني در آوردم. لاي قرآن يك نشانه بود. وقتي جاي نشانه را آوردم. اين آيه از سوره بقره آمد:« گمان مبريد آنان كه در راه خدا شهيد شده‌اند مرده‌اند، بلكه آنان زنده‌اند و نزد خداي خود روزي مي‌خورند. ».

مادر شهيد:
خانه خواهرش در تهران بوديم. گفت:« مادر! مي‌خوام برم بهشت زهرا.».
گفتم:« من هم مي‌يام. ».
من و پسر کوچکم همراهش راه افتاديم. صبح بود كه رفتيم. تظاهرات بود. يك لحظه که به خودم آمدم، رضا را نديدم. به اين طرف و آن طرف چشم چرخاندم. ديدم رضا با تعدادي از دانشجويان دارند مي‌آيند. گلي هم به گردن رضا بود. زماني كه به من رسيدند، گفتم:« رضا، مادر! نرو. ».
گفت:« الان مي‌يام، نگران نباش! ».
غروب شد و رضا نيامده بود. ما برگشتيم. نصفه‌هاي شب بود كه آمد. گفتم:« مادر! كجا بودي؟ ».
گفت:« جاي بدي نبودم. به تكليفم عمل مي‌كردم. ».

معصومه,خواهر شهيد:
دايي‌ام مي‌گفت:« يك روز از سنگر بيرون اومدم. ديدم رضا جلو ايستاده. گفتم:’ اين جا چكار مي‌كني؟‘ گفت:’ غرب كاري نبود، اومدم اين‌جا.‘».

محمود دعايي:
در چهل و پنج كيلومتري جاده پيرانشهر ـ سردشت جنگل‌هايي است به نام آلواتان. دشمن در آن جنگل لانه كرده بود. جنگ ايذايي بود و سخت خطرناك. ناصر كاظمي و بچه‌هاي فرماندهي گفتند:« عده‌اي رو مي‌خوايم برن تيربار دشمن رو خفه كنن. اگه تيربار دشمن از بين نره، نمي‌تونيم پيشروي كنيم. ».
از جمله افرادي كه داوطلب شدند، رضا ملكيان بود. به جلو ‌رفتند و حتي کسي را هم كه پشت تيربار بود، به اسارت ‌گرفتند. در حين برگشت، گلوله‌اي به او ‌خورد و به شهادت ‌رسيد.

دنبالش گشتم. پيدايش نبود. كار واجبي داشتم. نااميدانه سرم را زير انداختم. نمي‌دانستم كجاست. سرم را كه بالا آوردم، ديدمش. در حال پايين كشيدن آستين‌هايش بود. گفتم:« مي‌دوني چقدر دنبالت گشتم. الان چه وقت وضو گرفتن بود؟».
گفت:« آره، مگه نمي‌دوني بايد براي عمليات بريم؟ ».

فرماندهان تصميم گرفتند در دشت گيلان غرب عملياتي انجام دهند. نياز به گشت و شناسايي بود. گروه از چند نفر تشكيل شد كه از جمله آنها رضا بود. يكي از شب‌ها من هم با آنها همراه شدم. فاصله ما با عراقي‌ها آنقدر كم بود كه با چشم غيرمسلح هم مي‌فهميديم كه آن طرف رودخانه چه مي‌گذرد و آنان چه مي‌كنند.
تمام اطلاعات را به دست آورديم. در هنگام برگشت رضا گفت:«مي‌خوام دو ركعت نماز بخونم. ».
با تعجب گفتم:« ما صدمتري دشمنيم. اين كار شدني نيست. ».
گفت:« اگه چيزي هم براي من بمونه با همين دو ركعت نمازه. نبايد از دستش بدم. ».

زماني كه در سياه كوه بوديم، دو روز سياه كوه دست ما بود و دوباره مي‌افتاد دست عراق. چند باري اين اتفاق افتاد. آخرين بار كه سياه كوه دست ما افتاد، قصد كرديم براي استراحت به پايين بياييم اما رضا با گروهش نيامد. گفتم:« چرا پايين نمي‌ياي؟ ».
گفت:« تا وقتي سياه كوه تثبيت نشده، من پايين نمي‌يام. ».
همين طور هم شد. وقتي سياه كوه كاملاً به دست ما افتاد، آن وقت رضا با گروهش پايين آمدند.

عمليات گيلانغرب در تنگه حاجيان موفقيت‌آميز بود اما عراقي‌ها مرتب عمليات ايذايي انجام مي‌دادند. قرار بود گردان شناسايي رزمي از بچه‌هاي سپاه و ارتش تشكيل شود. وظيفه آنها اين بود كه بروند و حركات ايذايي دشمن را خفه كنند.
اولين كساني كه داوطلب شدند، رضا و حسين مجد بودند. حدود يك ماه طول كشيد تا تنگه حاجيان با عمليات بچه‌ها تثبيت و جلوي نفوذ دشمن گرفته شود.

قرار بود عمليات آزاد سازي قله‌ي شمشير شروع شود. حادثه تأسف بار هفتم تير كه اتفاق افتاد، عمليات به بعد موكول شد.
قرار شد چهار پنج روز بعد يعني يازدهم و دوازدهم تيرماه هزار و سيصد و شصت عمليات شروع شود و ما از سه محور به منطقه حمله كنيم.
دو گروه به فرماندهي شهيد ناصر كاظمي و شهيد همت حركت كرده بودند. ما كه جزو گشت رزمي بوديم، نيروها را به پانصد متري دشمن رسانديم. قرار شد ساعت چهار صبح، شب اول ماه مبارك رمضان، عمليات را شروع كنيم. اگر ما موفق شديم آنها شروع كنند و اگر ما شكست خورديم، آنها بايد برمي‌گشتند. ما حمله كرديم و خط را شكستيم. بعد از آن هم آن دو گروه حمله كردند.
ساعت يازده صبح بود كه به بلندترين قله‌ي شمشير رسيدند و آن جا آزاد شد.
رضا هم جزء گشت رزمي بود كه شجاعانه فعاليت مي‌كرد.

تابستان سال شصت و يك، هوا بسيار گرم بود. كانالي را عراقي‌ها كنده بودند و ما مي‌بايست در اين كانال رفت و آمد مي‌كرديم وگرنه مورد اصابت گلوله‌ي عراقي‌ها قرار مي‌گرفتيم.
در يكي از اين رفت و آمدها ديديم كه كف اين كانال، بچه‌ها افتاده بودند و آب مي‌خواستند. داشتيم مهمات مي‌برديم. ناگهان رضا صدايم زد و گفت:« اون خونه خرابه رو مي‌بيني؟ ».
چشمم به آن سمت بيابان رفت. پاهاي شخصي را ديديم كه تكان مي‌خورد. رضا گفت:« يكي پاهاش داره تكون مي‌خوره. بايد بريم اون رو بياريم. ».
به حرفش گوش ندادم. او با حسين مجد رفتند. بعد از چند دقيقه كه آمدند، جوان بسيجي هفده هجده ساله را که روي لباسش نوشته بود اعزامي از جهرم فارس با خود آوردند. تركش خمپاره فكش را برده بود. نمي‌توانست حرف بزند. تنها راه برقراري ارتباطش، چشمك زدن بود که ما نمي‌فهميديم چه مي‌گويد. تكان‌هاي زيادي مي‌خورد. خيلي چشمك مي‌زد. ناگهان حسين مجد دستش را گذاشت روي فانوسقه‌ي آن نوجوان. همان لحظه او آرام شد. ديگر هيچ جنب و جوشي نكرد. حسين مجد در قمقمه‌اش را باز كرد. پر از آب بود.
ده دقيقه بعد آن نوجوان شهيد شد. قمقمه آب را بين بچه‌هاي كانال كه حدود صد صد و پنجاه نفري مي‌شدند، چرخانديم و به هر كدام يك قطره آب داديم.
حسين كنارم نشست و به رضا گفت:« خوردي؟ ».
رضا گفت:« نه! ».
يكي دو قطره بيشتر نمانده بود که نصفش را حسين و نصف ديگر را رضا خورد.

حقيقي پاك:
با ياالله ياالله گفتن وارد سنگر شدم. وقتي از سنگرشان بيرون آمدم، تمام دلتنگي‌هايم از بين رفته بود. يكي از بچه‌ها نگران حالم بود، مرا كه ديد گفت:«چند دقيقه پيش مگه تو نبودي كه ناراحت بودي؟ ».
خنديدم و گفتم:« از پيش رضا و حسين مي‌يام. آدم هزار تا غم هم داشته باشه وقتي با اين دو تا هم‌ صحبت مي‌شه، همه رو فراموش مي‌كنه. ».



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : ملکيان , رضا ,
بازدید : 219
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
زلفخاني ,رضا

 

سال 1338 ه ش در خانواده اي کشاورز در روستاي ينگجه در زنجان به دنيا آمد . مادرش ، افسانه اسماعيلي در باره دوران بچگي او مي گويد : رضا خيلي شلوغ و پر جنب و جوش بود . پنج ساله دوره ابتدايي را در روستايمان با موفقيت پشت سر گذاشت ولي به دلايلي از ادامه تحصيل به مدت دو سال جا ماند . بعد به زنجان آمد و دوران راهنمايي را در مدرسه انوري واقع در خيابان امير کبير گذراند و بعد از آن دوره دبيرستان را به صورت شبانه آغاز کرد اما مجبور به ترک تحصيل شد و در کارخانه مينو به کارگري مشغول شد .
در اين دوران بود که با افکار انقلاب اسلامي آشنا شد . روزي در يکي از سفر ها به تهران در اتوبوس با يک روحاني همسفر بود و آن روحاني چند جلد کتاب امام خميني و آيت الله مطهري را به او داد . آشنايي با انديشه هاي امام آينده او را دستخوش تغيير کرد و به فعاليتهاي انقلابي روي آورد .مسئولين کارخانه متوجه فعاليت او شدند و او را به جرم ضد يت بارژيم پهلوي اخراج کردند .
در سال 1357 به خدمت سربازي رفت و به شيراز اعزام شد اما با صدور فرمان امام خميني مبني بر ترک ارتش ، از پادگان گريخت و به عرصه مبارزاتي مردم پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي و تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت سپاه در آمد . همزمان دوباره به تحصيل رو آورد و با وجود مشغله شبانه مشغول درس شد .
به اين ترتيب ، دوران دبيرستان را به صورت جهشي و شبانه طي کرد و ديپلم را در جبهه گرفت . در عين حال کتب ديني و سياسي را نيز مطالعه مي کرد ، عشق و علاقه به کسب معارف اسلامي او را به محضر امام جماعت مسجد اسلاميه ، آقاي منتظري کشاند و مقدمات علوم حوزوي را نزد ايشان آموخت .
پايبندي به انجام فرائض ديني و اصرار در بر گزاري مراسم مذهبي ، شرکت منظم در نماز جمعه و حضور در دعاي کميل از برنامه هاي دائمي رضا زلفخاني بود . به ديداراقوام ودوستان مي رفت و در بين خانواده و آشنايان به تبليغ افکار اسلامي و انقلاب مي پرداخت .
در سن 22 سالگي ازدواج کرد و در اين امر هم به نوعي سنت شکني کرد . خود شخصا با لباس فرم سپاه به خواستگاري رفت و به خانواده دختر گفت : من با لباس پاسداري آمده ام و اين لباس کفنم خواهد بود .تا زنده انم پاسدار خواهم ماند. رضا حدود دو ساعت با دختر حرف زد و آنها را با حرفهايش بسيار تحت تاثير قرار داد . چند روز بعد پدر و مادرش به خواستگاري رسمي به خانه دختر رفتند و خانواده عروس جواب مثبت دادند .آنها بعد از ازدواج ، خانه اي در زنجان اجاره کرده و با مختصر لوازم موجود زندگي خود را آغاز کردند . رضا به همسر خود که 5 سال از او کوچکتر بود مي گفت که بايد از زندگي گذشتگان درس بياموزيم .
همه تلاشها يش در عرصه هاي اجتماعي وفرهنگي با مبارزه عليه ضد انقلاب همراه بود . د ر پاييز 1358 به منطقه جوانرود رفت و سه ماه در آنجا ماندگار شد وبعد از مراجعت ، با شروع جنگ تحميلي بدون معطلي به جبهه رفت . وقتي به او مي گويند که : تازه از غرب آمده اي براي چه چيزي مي روي ؟ در پاسخ گفت :
صدام به ايران حمله کرده است اگر از الان در مقابلش بايستيم حدود چهل روز کار دارد و بعد از چهل روز به راحتي به عقب بر مي گرديم .
در ابتداي جنگ ، رضا به عنوان فرمانده دسته در گردان بدر به انجام وظيفه مي پرداخت . همزمان در جبهه به تحصيل ادامه داد و مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و موفق به اخذ ديپلم شد . پس از مدتي از فرماندهي دسته به فرماندهي گروهان ارتقايافت و سپس به معاون فرمانده گردان حر منصوب شد . در 3 بهمن 1363 صاحب فرزندي پسر شد و نام او را ميثم گذاشت .
بيشتر از 10 روز در کنار فرزند نو رسيده اش دوام نياورد و به جبهه ها باز گشت ؛ ولي براي اينکه همسرش را رنجيده خاطر نکند به مادرش گفت : براي انجام ماموريت به تهران مي روم . بعد از سه روز به خانواده اش خبر مي دهند که در اهواز است و بعد از 40 روز باز خواهد گشت .
تلاش مداوم و خستگي ناپذير رضا در جبهه زبانزد بود . نقل است که در عمليات رمضان به همراه عده اي شب هنگام به سنگري رسيدند و در اوج خستگي در گوشه اي از سنگر به خواب رفتند . صبح وقتي از خواب بيدار شدند ، متوجه شدند که سر بر جسد يک عراقي گذاشته اند .
هميشه به ديگران توصيه مي کرد امام را دعا کنيد . سه با ر موفق به زيارت امام شد و هر بار مي گفت : وقتي امام را مي بينم راضي نمي شوم از ايشان خداحافظي کنم .
به همسرش توصيه مي کرد که فرزندش ميثم را خوب تربيت کند و خود زينب گونه باشد و در مجالس دعا و نمازهاي جماعت شرکت نمايد . به منظور ايجاد آمادگي روحي در همسر و خانواده به آنها مي گفت : شما مرا به عنوان يک فرد زنده و همسر در اين دنيا به حساب نياوريد . رضا زلفخاني در زمينه فعاليتهاي هنري نيز استعدا خاصي داشت ؛ به شعر علاقمند بود و اکثر اوقات مطالعه و نقاشي مي کرد . در سفر هايي که به تهران داشت براي ملاقات جانبازان و مجروحين جنگ به بيمارستانها مي رفت . شهادت هر يک از دوستانش تاثير زيادي براو مي گذاشت و ناله مي کرد که ياران رفتند و او هنوز باقي مانده است .
او وصيت نامه خود را در ساعت 30/ 22 شب 15 اسفند 1363 نوشت . در شرايطي که به همسرش قول داده بود ايام عيد را نزد آنها باشد در 24 اسفند 1363 در عمليات بدر به شهادت رسيد .
رضا زلفخاني هميشه خود را پيرو ولايت فقيه مي دانست و معتقد بود که جنگ با يد تا پيروزي نهايي ادامه يابد . او در طول مدت حضور در مناطق جنگي در سومار ، دارخوين ، کردستان ، بوکان ، و جبهه هاي جنوب به انجام وظيفه پرداخت . با اولين اعزام سپاه در سال 1359 به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين ، بيت المقدس ، خيبر و بدر شرکت کرد . رضا از روحيه بسيار بالايي بر خوردار بود و در موقع اعزام به جبهه ها شور و شوق عجيبي داشت .
همسرش مي گويد :
در عمليات بدر بعد از اينکه نيروهاي رزمنده با نيروهاي دشمن در گير شدند ؛ پس از مدتي درگيري شديد مهمات نيروهاي ايراني تمام شد و جنگ تن به تن در گرفت . در همين حال ، ترکشي به پشت رضا اصابت کرد ، خودش زخم را با پارچه اي بست و به جنگيدن ادامه داد اين بار ترکشي به کتف راستش اصابت کرد . همرزمان و دوستانش از او خواستند ، چون متاهل است به عقب بر گردد ولي رضا با دو زخم عميق بر بدن مي گويد : از محالات است و هر گز بر نمي گردم و نيروها را بدون فرمانده رها نمي کنم . باز دلاورانه به نبرد ادامه داد تا اينکه ترکشي به قسمت راست سرش اصابت کرد و دچار ضربه مغزي شد و به فيض شهادت نايل آمد .
دوستانش تعريف مي کنند : قبل از شروع حمله وقتي که براي تذکر نکاتي به ميان نيروها آمد به قدري چهره اش نوراني شده بود که دوستانش همگي گفتند اين بار رضا شهيد مي شود .شهادت رضا زلفخاني باعث شد تا 20 نفر از جوانان روستا ي ينگجه به جبهه هاي جنگ اعزام شوند تا سلاح او و ديگر شهدا بر زمين نماند . شهادت او تنها بر عاشقان امام و اسلام تاثير نگذاشت بلکه دزدي را که درغيبت او به خانه اش زده و مقداري از طلاهاي همسرش را بوده بود ، بيدار کرد. دزد با شنيدن خبر شهادت رضا با پاي خود به محبس رفت و پشيمان و نادم خود را تحويل قانون داد . او گفت : وقتي از شهادت رضا مطلع شدم به قدري از اين عمل خود ناراحت شدم و بر خود نفرين کردم که چگونه فردي هستم که خانه چنين فردي را سرقت کرده ام .مزار شهيد رضا زلفخاني در گلزار شهداي زنجان واقع است .
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت نامه
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان .
حمد و ستايش خداوندي را که زبان اوليا و دوستان خويش را از زشتيها پاک ساخت و قلبشان را سر شار از علم و معرفت نمود . سلام و صلوات خداوند بر خاتم پيامبران و خاندان مطهرش که خورشيد هدايتند و اسوه هاي راستين بندگي .
و درود خداوند بر مهدي موعود و نايب بر حقش امام عزيز و صلوات خداوند بر شهداي حسين و کربلاي ايران . و درود خداوند بر خانواده هاي محترم شهدا و سلام بر ملت پيرو خط امام . خدايا من تو را گواه مي گيرم و بس است گواهي تو و گواه مي گيرم فرشتگان و پيامبران و رسولان و حاملان عرشت و ساکنان آسمانهايت و زمينت و همه خلقت را به اينکه تو خدايي هستي که معبود بر حقي جز تو نيست .
يگانه اي و شريک نداري و بر اينکه محمد صل الله عليه و آله بنده و رسول تو است و تو بر هر چيز توانايي . زنده کني و بميراني و بميراني و زنده کني و گواهم که بهشت حق است و دوزح حق است و رستاخيز حق است و قيامت حق است. گواهم علي بن ابيطالب (ع) امير المومنين بر حق است و امامان از فرزندانش همان امامان رهبر و رهياب و نه گمراهند و نه گمراه کننده و آنان اولياي بر گزيده تو اند .
معبودا به حق آنکه رازت گويد و به حق آنکه تو را خواند و جويد در صحرا و دريا تفضل کن بر گناهانم .
معبودا بر آنچه کرده ام در خلوتها و آشکارا از بد کاري و بد کرداري و تقصير و ناداني ، به خون شهيدان ببخش اين بنده حقير و سر تا پا تقصير را .
برادران و خواهران ، من کسي نيستم که به شما پيام بدهم ، عزيزان اگر توجه کنيد به فرمايشات امام امت و ديگر مسئولين و پيام شهدا هم همين است و بس . عزيزان توجه کنيد . اين دنيا براي مومنين جهنم است و براي مشرکين بهشت و کوشش کنيد اين دنيا ي خيلي زود گذر را براي خود جهنم سازيد که تا خداوند بهشت ابدي را به شما ها ارزاني کند. اي عزيزان اين انقلاب براي ملت ايران يک رحمت است، يک لطف الهي و گذشته از آن يک امتحان الهي بوده و هست ، مواظب باشيد از اين امتحان الهي پيروز مند به در آييد . شهدا به تکليف خود عمل کردند و در امتحان قبول شدند و براي ما عزت و شرف به ازرمغان آوردند .اکنون ما وارثان خون شهداييم و هر شهيدي ک بر اين کاروان افزوده گردد . مسئوليتها زياد تر خواهد شد . ما وظيفه داريم پاسدار آرمان شهيدان باشيم و آرمان شهيدان چيزي به جز اسلام نيست که بايد پيرو خط امام و روحانيت مبارز در خط ولايت باشيم . عزيزان و اي مومنين ! کوشش کنيد تا در جهاد با نفس يعني جهاد اکبر پيروز شويد و در اين امر از خداوند ياري بخواهيد چون که تمام گرفتاريهاي بشريت از نفس خويش مي باشد .برادران و خواهران ! از امام خالصانه پيروي کنيد .فرمان خداست که اطيعو ا الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منکم. مبادا از بيعت حضرتش سر باز زنيد و به ياد آوريد سر نوشت مردم کوفه را و به ياد آوريد وضع مردم ايران خودمان را قبل از انقلاب که چقدر در مقابل دنيا ذليل بوديم . همه چيزمان در اختيار بيگانه بود . خداي ناکرده اگر قدر اين انقلاب و قدر اين رهبريت و مسئولين را ندانيد و از اين همه نعمتها شکر گذاري نکنيد به عذاب الهي گرفتار مي شويد .
عزيزان جبهه ها را فراموش نکنيد و سنگر هاي پر خون اين عزيزان را خالي نگذاريد و ان شا الله موفق شويم با قلبي پاک به زيارت معلم بزرک مکتب شهادت حسين بن علي (ع) نايل گرديم . مسئله ديگر نماز ها را به جماعت به جا آوريد ، سنگر نماز جمعه ها و دعاي کميل ها و توسل ها را خالي نکنيد و مسجد ها را پر کنيد . اي وارثان خون پاک هزاران شهيد ! پاس بداريد اين خونهاي پاک را .
و در آخر از تمام دوستان و عزيزان عاجزانه مي خواهم هر حقي که در گردن بنده حقير دارند به خاطر خدا ببخشند و مرا حلال کنند و از هم روستاييان مي خواهم مرا ببخشند و حلالم کنند . به خصوص دوستان و بزرگسالان ، پدران و مادران . در خاتمه از همه شما
ها خداحافظي مي کنم . تاريخ : 15/ 12/ 1363 – شب ساعت 30/ 10 رضا زلفخاني



خاطرات
ثروت حسيني ، همسر شهييد :
در ماه رمضان دو نوع غذا سر سفره گذاشتم . رضا با ديدن غذا ها ناراحت شد و گفت : فاطمه : مي داني که در برخي خانه ها يک نوع غذا هم پيدا نمي شود . شما دو نوع غذا بر سر سفره نهاده اي ! بعد يک استکان چاي خورد و به مسجد رفت .

رضا در خانه برنامه اي ريخته بود که کسي غيبت نکند براي اين کار قلکي فراهم آورده بود و گفته بود هر کسي غيبت کند ده تومان ، دروغ بگويد پنج تومان و ... با يد در قلک بيندازد . در مسائل سياسي اجتماعي بسيار فعال بود و همزمان به خود سازي نيز توجه زيادي مبذول مي داشت .

صادق زلفخاني ، برادر شهيد :
رضا قبل از انقلاب و بعد از انقلاب ، فردي فعال بود . بعد از پيروزي انقلاب به روستا ها مي رفت و با خوانين در گير مي شد و گاهي اوقات در اين درگيريها جراحتي هم بر مي داشت . بعدها در ساختن راه آسفالته به روستاي ينگجه نقش موثري ايفا کرد . زماني که پيشنهاد ساختن راه مطرح شد گروهي به دليل مسائل مالي با آن مخالفت کردند اما رضا اولين قدم را برداشت و حلقه ازدواج خود را براي شروع به کار تقديم کرد . بعد از اين اقدام ، ديگران نيز کمک کردند و جاده ساخته شد . غير از اين ، در روستا کتابخانه اي داير کرد و با تشکيل گروه بسيج به آموزش نظامي جوانان داوطلب پرداخت . در کنار آن به دليل عشق فراوان به تلاوت قرآن ، به آموزش قرائت قرآن همت گماشت . او به شيوه اي دلنشين معارف ديني را آموزش مي داد و جلساتي براي شناخت هر چه بيشتر قرآن تحت عنوان تفسير قرآن تشکيل داد .

در عمليات خيبر ، رضا و چند رزمنده ديگر در منطقه اي بين نيروهاي دشمن و نيروهاي خودي گير افتادند .آنها هر چه به نيروهاي خودي بي سيم زدند و کمک خواستند اما نيروهاي خودي به گمان اينکه تله دشمن است به حرفشان اعتنا نکردند . روز سوم ، رضا مجبور شد در بي سيم خود را معرفي کند . از آن طرف بي سيم مي گويند : اگر راست مي گويي اسم پسرت چيست ؟ رضا جواب مي دهد ، ميثم . بدين ترتيب نيروهاي خودي متوجه آنها شدند و به کمک رفتند .

پدر شهيد :
شهيد در سال 1338 در روستاي ينگجه به دنيا آمد از هفت سالگي به مدرسه رفت مدتي در کارخانه مينو کار کرد . خدمت سربازي او مصادف با اوج گيري انقلاب اسلامي بود که بعد از چند مدت سربازي به دستور امام که فرموده بود : سربازان سرباز خانه ها را ترک کنند، او نيز به دستور امام لبيک گفت. بعد از تشکيل سپاه به عضويت آن درآمد و چند بار به جبهه رفت .بعد از شهادت وي من به زنجان آمدم و از چند نفر از دوستانش از جمله آقاي غفار ايماني در مورد شهادت پسرم پرسيدم ولي چيزي از شهادت پسرم نگفت .دوباره به روستا برگشتم. بعد از چند روز از طرف سپاه آمدند و گفتند رضا زلفخاني به درجه شهادت نائل گشته.
از خصوصيات اخلاقي خاصي برخوردار بود که مرا به تعجب وا ميداشت .بسيار با معرفت و خوش اخلاق بود. مهرباني و عطوفت زياد نسبت به پدر و مادرش و اعضاي خانواده اش داشت. هميشه مرا تشويق به جبهه مي کرد. بي توجهي نسبت به مال و منال دنيوي و آرزوي قرب به خدا و شهادت در راه خدا از اهداف و آرمانهاي واقعي رضا بود. آخرين باري که به جبهه مي رفت من خودم ايشان را بدرقه کردم .همسرش را به من سپرد و گفت به همسرم دلداري بده . فردي زحمتکش و پر تلاش بود و در برابر مشکلات و سختي ها صبور و پايدار بود .
اوقات فراغت خود را با مطالعه سپري مي کرد .هميشه تأکيد مي کردند ما امام بزرگوار را بايد مي شناختيم ولي نشناخته ايم. بيگانگان عظمت و بزرگواري امام را بيشتر از ما درک مي کنند. به مادرش مي گفت: به خانواده شهدا احترام بگذاريد .من قبل از شهادت رضا از خانواده شهدا خجالت مي کشيدم ولي بعد از شهادت او با افتخار فراوان با آنها برخورد مي کنم. شهادت رضا مرا پيش خانواده شهدا سربلند و سرافراز کرد .
مراسم ازدواج او با تمام سادگي برگزار شد در خاتمه من از سپاه و بنياد شهيد انتظار دارم که قدر انقلاب را بدانند و به خانواده شهدا ارزش قائل شوند و حافظ خون شهدا باشند .

مادر شهيد :
اولين پيام من به خانواده محترم شهدا زنده نگهداشتن ياد و خون اين شهدا است ،تمام مادران بايد هدفشان اين باشد .
رضا هنوز کودکي بيش نبود که يک شب در خواب ديدم سه خانم آمدند و روبروي من نشستند و گفتند اين بچه را به ما بدهيد تا به همراه خود ببريم و در منا قرباني کنيم .من اين خواب را فراموش کرده بودم تا اينکه او بزرگ شد. قبل از انقلاب افکار ضد رژيمي و شاهي داشت يک روز که خانه نشسته بوديم رضا عکس شاه را ديد و گفت من مي آيم و تو را از تخت مي اندازم. من ناراحت شدم و ترسيدم و گفتم اين حرف را مي شنوند و به ديگران مي گويند .يک شب در خواب ديدم که رضا شهيد شده و آن زماني بود که رضا در کردستان خدمت مي کرد. من از ديدن آن خواب آشفته و ناراحت شدم روز بعد که رضا آمد به او گفتم در خواب ديدم تو شهيد شدي .رضا با خوشحالي گفت: مادر دوستانم مي گفتند که در خواب ديده اند که من شهيد شدم. مادر توصيه اي که به تو دارم اين است که تو تحمل کني. البته فيض شهادت به ما قسمت نمي شود بلکه قسمت آن دلير مردان مي شود که با صداقت و صلابت در راه اسلام و قرآن در سپاه خدمت مي کنند . قلب آنها از آب زلال نيز پاکتر است. اوقات رضا بيشتر در جبهه ها سپري مي شد. او در کردستان بود،در اهواز و در عمليات آزاد سازي خرمشهر شرکت داشت که از تلويزيون خبر آزاد سازي خرمشهر پخش شد . در عمليات عاشورا شرکت داشت، هنگام باز گشت مي گفت : مادر دو دوست داشتم که باهم برادر بودند يکي حميد و ديگري وحيد بود من نزديکي هاي شروع عمليات بود که خشاب گذاري مي کردم و به دوستم حميد مي دادم او مي گفت رضا دعا کن اگر يکي از ما شهيد شديم آن يکي زنده بماند چون ما تنها دو فرزند خانواده هستيم. پدر و مادرمان خيلي غمگين مي شوند من گفتم انشا ا... هيچکدامتان شهيد نمي شويد و سالم به خانه بر مي گرديد. بلاخره حمله ساعت 12 شب آغاز شد و در همين عمليات حميد صبح ساعت 6 شهيد شد و بعد از چند ساعتي برادرش وحيد به درجه شهادت نائل آمد. رضا مي گفت وقتي از حمله برگشتيم به ديدن پدر و مادر آن دوستم رفتم و تنها کلامي که مادرش به ما گفت اين بود که اي کاش جنازه فرزندان شهيدم را همراه خود مي آوردي ما از سخن اين مادر بسيار خجل شديم .
رضا هميشه از من مي خواست که مثل مادر دو شهيد باشم و سفارش مي کرد که وقتي خبر شهادت مرا به شما اطلاع دادند طوري برخورد کن که دوستان مرا ناراحت و خجالت زده نکني. زماني که خبر شهادت رضا را به من دادند ساعت 9 بود . رضا موقعي که مي خواستند براي مرخصي بيايند به من تلفن مي زد ولي در آن روزها ديگر تلفن نمي زد و من دلم گواهي مي داد که رضا شهيد شده است. ساعت 9 صبح بود که خواهر زاده ام آمد و گفت که ماشيني از سپاه آمده و با عمويم صحبت مي کند. بعد از چند لحظه عمويش آمد و گفت رضا شهيد شده . ابتدا بسيار ناراحت و غمگين شدم ولي خداوند متعال چنان صبري به من عطا کرد که خود متعجب شدم .



آثار باقي مانده از شهيد

19 ماه رمضان بود ،روز عزيز ولي ما روزه نبوديم. روز جمعه بود ساعت 2 بعد از ظهر با بچه ها نشسته بوديم پشت آسايشگاه از گذشته ها صحبت مي کرديم. سر گروهبان سوت زد و همه به خط شدند ، گفت بايد پتو ها را بر داريد به سرتون بکشيد با يک سوت بالاي تخت و با سوت ديگر پايين تخت و بعد گفت به سرتون بکشيد و بدويد و هر چه مي گفت اجرا مي کرديم .
مثل آهو بودم و در دست صياد
گفتم به صياد تو منو آزاد بکن
من غريب بي کسم نالان تنها
3/6/1337

روز 31/6 بعد از ظهر بود، ما را به خط کردند . بچه ها شلوق مي کردند. همه ما را تنبيه کردند و سينه خيز بردند. خيلي روزهاي بدي بود و ناراحت بوديم ولي چه کار مي شد کرد .دست خودم که نبودم .غذا کم بود، سير نمي شديم .
رفيقان قدر سختگيري را بدانيد که من سرباز شدم ناچار بودم
خلاصه صبح ما را به خط کردند و بعد گفتند هر که مريض است بيايد بيرون . من به بهداري رفتم و چند تا قرص گرفتم و خوردم و خوب شدم اگر درد دلم را بنويسم تمام ميشود .عجب روزهايي ، شب موقع خواب بايد لباسها را آنکارت کرد. اول کوله پشتي و بعد روپوش شلوار خلاصه روزهاي عجيبي است.
اي خدايا تا کي بکشم من آخر

بعد از ساعت 12 با ابوالفضل نشسته بوديم سايه درخت و از گذشته ها صحبت مي کرديم .يک سرباز قديمي نون مي برد گرفتيم و خورديم ولي سير نشديم يک لقمه مانده بود ...
صبحگاه بوديم و بازرس آمده بود. سربازها را باز ديد مي کردند مي پرسيد از غذا ،وضع خدمت و...
بعد از ظهر بود من به در جبهه(پادگان) رفتم و 100 تومان به يک نفر دادم که براي من بيسکويت و انگور بگيرد ولي نامرد برد و ديگر برنگشت .
نامردم اگر مرد به عالم ديدم

روز اول بود. درد دلم را نوشتم و يادگاري، سر گروهبان گفت که دستاتون را بگذاريد در جيبتان و غلط بخوريد .باور کن 50 بار چرخيدم و بعد ما را به دم اسلحه خونه بردند. تفنگ دادند همون روز ما هم اسلحه دار شديم. شماره اسلحه من 76 بود .
مسلسل لوله خودکار دارد گهي رگبار و گهي تک بار دارد
مسلسل تو برايم يار باشي مثل مادر برام غمخورا باشي

روز جمعه بود ما تا ساعت 7 خوابيده بوديم و بعد از بيدار شدن از خواب نظافت کرديم و با بچه ها به در جبهه(پادگان) رفتيم و دو تا هندوانه گرفتيم و خورديم و 25 تا بيسکويت من خودم خريدم و فروختم و بعد ما را در انبار بردن و برايمون فانوسقه و کوله پشتي و کلاه آهني دادند و بار ما را زياد کردند .

بعد از همه کارها ما را به صحبگاه بردند . بعد از نهار خوردن ما را به خط کردند و رژه بردند. خوب نرفتيم .سينه خيز و کلاغ پر بردند و بعد از شام ما را به آشيانه بردند و خواننده آمده بود و ترانه مي خواند . تماشا کرديم و بعد از تماشا برگشتيم و خوابيديم .

يک روز ما را به صحرا بردند. از در ژاندارمري که بيرون رفتيم براي اينکه خيلي وقت بيرون نرفته بوديم، بچه ها ي کوچک بيسکويت مي فروختند سربازها خيلي بيسکويت و انگور خريدند و خوردند. وقتي که رسيديم به تپه آموزشي همه جا را نگاه مي کرديم و از هواي آزاد لذت مي برديم و بعد که برگشتيم ساعت 12 تفنگ ها را باز کرديم و تميز کرديم .

به تير اندازي رفتيم. از ساعت 5/7 تا ساعت 3 نفري 26 تير دادند. 6 تا قلق و 20 تا با ارزش .وقتي که دستور آتش دادند 6 تا تيرها را به کوه زدم ،عشقي و 9 تا وسط خال و 6 تا خال دومي و 7 تا خال سومي زدم . افسر تير گفت که خيلي خوب است خلاصه يک پوکه گم کردم و دو تا هم چوب خوردم و بچه هاي ديگر هم گم کرده بودند ما را هم تا ساعت 3 نگه داشتند .
خواهم پس از مرگ اي مادر من
تا تو از پرچم ايران بدوزي کفن من
روز جمعه بود ،تعطيل بوديم .بعد از شستن لباس با چند تا بچه ها رفتيم ،چند کيلو ميوه گرفته بودند با هم خورديم .روز براي ما خوب گذشت.

روز يکشنبه ما را به بي کاري بردند ، رفتيم مخابرات سيم کشي تا ساعت 12 کار کرديم باران مي آمد به آسايشگاه آمديم بعد از خوردن نهار به ميدان تير رفتيم و بچه ها پوکه گم کرده بودند، گشتيم ولي افسوس پيدا نکرديم. آمديم در جبهه(پادگان) يک مقدار بيسکويت گرفتيم و آمديم .

روز چهار شنبه بود سرگرد افتخار تازه آمده بود به گردان .به مادستور داد که به ميدان رفتيم .بعد مي خواست مرخصي ها را بفرستد ولي فرمانده گروهان نامرد گفت نبايد بروند براي اينکه فراري زياد داده بود. خلاصه همون روز بود که حسين احمد لو تير انداز بود و حسين عباس کمک يک پوکه گم کرده بودند سر گروهبان زياد اذيت مي کرد .

روز پنجشنبه بود تيمسار رژه مي گرفت ولي به هيچ کس خيلي خوب نداد تا ساعت 11 ميدان بوديم و قدم آهسته مي رفتيم و بعد آمديم نماز خوانديم و با بچه ها رفتيم به ورزشگاه و يک طالبي گرفتيم و با هم خورديم و روزمون گذشت .

روزهاي تنهايي ما گذشت و براي يادگاري مي نويسم .همون روز بود را مي نويسم که چند نفر از بچه ها راسوا رکردند و براي امتحان و من هم در بين آنها بودم. براي نظام جمع، خلاصه اگر سرگذشت خودم را بنويسم باور کن کاغذ تمام مي شود خلاصه مي کنم اگر مي دانستم اين روزهاي که نديده بود مي بينم قدر سخت گيري را مي دانستم .
نه از زيستن نه از کشتن ندارم هيچ پروائي
من از روزي که اينجا پا نهادم ترک سر کردم .

روز پنج شنبه بود ما به مرخصي رفتيم و مرخصي از تهران گرفتيم 5 روز بود رفتيم خونه برايم خيلي خوش گذشت و زنجان هم خيلي شلوغ بود. خلاصه از مرخصي که برگشتم خيلي ناراحت بودم چه ميشه کرد اون روز که آمدم آسايشگاه بچه ها آمدن پيش من و بعد از احوال پرسي بچه ها رفتند من خيلي ناراحت شدم .

هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و ستاره هاي قشنگ آسمان پيدا بودندما را از خواب بيدار مي کردند و توي هواي سرد مي لرزيديم همان روز بود که با بچه ها 5 کيلو انگور گرفته بوديم و دسته جمعي خورديم خيلي روزهاي يادگاري بود بد و خوب گذشت .
روز جمعه بود تعطيل بوديم مشهدي صفي ا... به ملاقاتي آمده بود. با بچه ها رفتيم در پادگان او را ديديم و احوال پرسي کرديم. تا ساعت 1 بعد از ظهر آنجا بوديم . شب شد سرگروهبان گودرزي نگهبان بود و همه گروهان را جمع کرده بود. به آسايشگاه ما آمدو گفت بيايد بخونيد . بچه ها خوندن و رقصيدن تا ساعت 9 و بعد خوابيديم .

صبح آفتاب از پشت کوه يواش يواش سر بيرون مي آورد و رنگ قشنگ خودش را به روي زمين مي پاشيد .ما سرباز بوديم و تازه پاسداري را گرفته بوديم و ما پاسدار بوديم ما را بردند پاسدار خانه . رفتيم سر پست دور سيم خاردار بودم از ساعت 12 شب نگهبان بودم .هوا خيلي سرد بود .
روز دوشنبه بود ما را به تير اندازي بردند. از ساعت 7صبح تا 5 بعد از ظهر من سري دوم بودم 26 تا تير بود به کمک گفتم نگاه کن با 7 گلوله مي زدم به روي کوه ولي 7تا به خال زدم. نمره 5 گرفتم ولي بچه هاي ديگر پوکه گم کرده بودند. خيلي اذيت کردند. سينه خيز، کلاغ پر ،بالا کوه پايين کوه، قلت خوردن؛ اينقدر اذيت کردند بي حساب. صبح صبحانه خورديم تا ساعت 5 غروب چيزي نخورديم. همون روز براي ما خيلي يادگاري بود .

روز چهارشنبه بود. بعد از ظهر جشن گرفتند و همه پادگان را جمع کردند. ميدان موزيک مي زدند و ترانه مي خواندند و مي رقصيدند. خلاصه شب تا ساعت 12 جشن گرفتند و خيلي ترانه ها خواندند. شب يادگاري بود. همه جمع شده بودند آسايشگاه ما و بچه هاي خودمون که حسين ،عباس ، علي ، آيت ا... ، حبيب ، رضا و بچه هاي ديگر روي تخت من نشسته بوديم . حقوق هم گرفتيم .حسين عباسي و حسين احمدلو را تنبيه کردند و کوله پشتي را پر از سنگ کرده بودند و پشت آنها داده بودند براي اينکه پوکه گم کرده بودند .

روز چهار شنبه بود از صبح تا غروب برف مي باريد بعد از صبحگاه آمديم به آسايشگاه درس خوانديم آه مي کشيديم و ناراحت بوديم. قسم به جان خودم هو ا اينقدر سرد بود که چه بگم .روي تخت که مي نشستم پاهايم را مي گذاشتم زير پتو ولي گرم نمي شد. بخاري ها خراب بود روشن نمي شد. همون روز بود که ما را به سينما بردند. فيلم طغيانگرکه ايرج بازي کرده بود .

روز چهار شنبه بود که به ما سردوشي دادند و روز بعد که صبح زود که باد صبا مي وزيد و دلهاي پر از غم ما را روشن مي کرد . اون شب ها دراز پر از غم صبح شده بود. آفتاب يواش يواش سر از پشت کوه بيرون در مي آورد و رنگ قشنگ خودش را بر روي زمين مي افکند. ما تازه سر دوشي گرفته بوديم و بچه ها خوشخال بودند و اون روزهاي که بد گذشته بود فراموش کرديم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : زلفخاني , رضا ,
بازدید : 206
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,856 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,548 نفر
بازدید این ماه : 6,191 نفر
بازدید ماه قبل : 8,731 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک