فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات دوازدهم اسفند ماه 1335 ه . ش در همدان متولد شد . دوران كودكي را پشت سر گذاشت و در سال 1342 وارد دبستان شد. محبت خاصي نسبت به اهل بيت پيامبر بزرگ اسلام (ص) به خصوص حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) داشت.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : شکري پور , رضا , بازدید : 268 [ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
سال 1339 در يک خانواده متوسط و مذهبي در همدان چشم به دنيا آمد. از کودکي، تقوا و شجاعت با روح حقيقت جوي او پيوند خورد. از همان دوران بود که خانواده ودوستانش متوجه شدند رضااز تيزهوشي خاصي بر خوردار است.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان , برچسب ها : نوروزي , رضا , بازدید : 122 [ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
سال 1342 در خانواده اي وارسته و مذهبي و مستضعف در روستاي شهيد رحيمي (چولهول علياء سابق) در شهرستان پلدختر به دنيا آمد. دوران کودکي اين شهيد بزرگوار در سختي گذشت زيرا در کودکي به بيماري سختي مبتلا شد که از وي قطع اميد شد و گويا تقدير چنين بود که حتي دوران کودکي را در امتحان الهي سپري کند. دوران دبستان را در همان روستاي محل تولد سپري کرد .درزمان تحصيل در دوره ي ابتدايي از هم سن و سالان خود از نظر اخلاقي و متانت تفاوت فاحش دشت و هيچگاه در دعواهاي کودکانه که طبيعت آن سن و سال است شرکت نمي کرد . روحيه متانت و علو طبع در همان اوان نوجواني در وجود ايشان محرز بود.پس از پايان مراحل ابتدايي جهت ادامه تحصيل به همراه ساير هم کلاسيها جهت ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي عازم شهرستان پلدختر شد. ابتدا در شهر پلدختر در منزل استجاري مشغول تحصيل شد ولي به علت عدم تمکن مالي خانواده و احساس مسئوليتي که در ايشان بود از ادامه تحصيل منصرف شد و جهت مساعدت خانواده با تلاش شبانه روزي در امور کشاورزي مشغول کار شد. با آغاز مبارزات ملت مسلمان عليه رژيم ستمشاهي بارها از روستا جهت شرکت در راهپيمايي از روستا به شهر مهاجرت نمود و در راهپيمايي و فعاليت هاي انقلابي شرکت فعالانه داشت .پس از پيروزي انقلاب اسلامي در صحنه حضور داشت و نقش مهمي در آگاه سازي اهالي محروم روستا نسبت به توطئه هاي ضدانقلاب خصوصاً خوانين و منافقين که با سوء استفاده از سادگي و بيسوادي مردم روستا قصد سوء استفاده از روستائيان در جهت اهداف پليد خود داشتند، داشت و توطئه هاي آنان را خنثي مي نمود .در آغاز جنگ تحميلي جزء اولين نيروهايي بود که از طريق بسيج که آن زمان هنوز زير نظر سپاه نبود به جبهه هاي غرب (ميمک) اعزام شد و همسنگر اولين شهيد دفاع مقدس در شهر پلدختر بود که ايشان به طرز معجره آسايي نجات يافته بود. بعد از بازگشت از جبهه به عضويت سپاه درآمد و به جبهه هاي جنوب شتافت. اوايل سال 1360 پس از برکناري بني صدر از فرماندهي کل قوا در عمليات دارخوين مجروح شد و پس از مدتي بستري در بيمارستانهاي اهواز و اصفهان بدون اين که به خانواده اطلاعي بدهد به پشت جبهه بازگشت و در امر آموزش نيروهاي مردمي به عنوان مسئول آموزش سپاه پلدختر تلاش نمود. پس از بهبودي جسماني مجدداً در اول سال 1361 به جبهه جنوب رفت و در گردان 72 محرم مشغول جهاد با دشمنان اسلام شد .بعد از آن در عمليات والفجر مقدماتي شرکت نمود. در سال 1362 به سپاه پلدختر اعزام شد و به عنوان مسئول آموزش سپاه به امر آموزش سازماندهي و اعزام نيروهاي بسيج و سپاه همت گماشت و در پايان سال 1362 مجدداً به تيپ 72 محرم اعزام شد و اين ماموريت تا نيمه اول سال 1363 ادامه يافت و ايشان مجدداً در سپاه پلدختر به عنوان مسئول تدارکات مشغول انجام وظيفه گرديد. در سال 1364 به جبهه هاي غرب اعزام شد و در کنار شهدايي همچون شهيد شکارچي به پيکار با دشمنان اسلام پرداخت.ايشان بعد از شهادت شهيد شکارچي اظهار مي داشت بعد از شهادت ايشان ماندن در اين دنيا ارزشي ندارد.پس از بازگشت از جبهه هاي غرب تا تيرماه 1365 در سپاه پلدختر مشغول شد و در امر آموزش و تدارکات سپاه تلاش نمود.در تيرماه 1365 به تيپ 57 ابوالفضل (ع) پيوست و به همراه اين تيپ در سمت فرمانده گروهان در عمليات کربلاي 4 شرکت نمود که خبر شهادت ايشان را دادند ولي ايشان در اين عمليات به شهادت نرسيد و براي مدت کوتاهي 24 ساعت به خانواده سرکشي نمود و مجدداً جهت شرکت در عمليات کربلاي 5 عازم شد و در همين عمليات بود که در سمت فرمانده گردان انصار المجاهدين تيپ 57 ابوالفضل به فيض عظماي شهادت رسيد .در حالي که مدت 10 شبانه روز در سخت ترين شرايط با دشمن بعثي جنگيد و نيروها را هدايت کرد که بر اثر ترکش خمپاره دشمن در تاريخ 26/10/1365 به مولا و مقتداي خويش ابا عبدالله الحسين (ع) اقتدا کردو در کربلاي خونين شلمچه به شهادت رسيد. آنچه که لازم است ذکر شود و بسيار حائز اهميت اين است که با وجود اينکه آنگونه که توضيح داده شد اين شهيد حضور مداوم در جبهه هاي حق عليه باطل داشت ولي هيچگاه پشت جبهه را فراموش نمي کرد در زماني که از جبهه بر مي گشت فعاليت بيشتري داشت و هيچگاه آرام نمي گرفت.با وجود نبودن راه مناسب و مشکلات نداشتن وسيله نقليه با هر مشقتي در روستا حضور پيدا مي کرد و به مشکلات روستائيان رسيدگي ميکرد. چهره ايشان براي برادران جهاد سازندگي در امر سازندگي روستا چهره آشنايي بود و ايشان بود که با کمک برادران جهاد در امر آب رساني به روستاهاي محروم ،ساختن مدرسه ،راه و ساير مسائل روستا شرکت فعال داشت. در عين حال که در جبهه نبرد با دشمنان خارجي شرکت مي جست .هيچگاه دشمنان داخلي که در فکر توطئه بودند را فراموش نمي کرد. نقش ايشان در مبارزه با منافقاني که روستا را محل امني جهت فعاليت هاي خود ميدانستند بر کسي پوشيده نيست و در ياد و خاطره روستائيان محروم و همرزمانش باقي است .صراحت و قاطعيت ايشان در برخورد با خوانين و منافقين در روستا زبانزد خاص و عام است و سرکرده منافقين و خوانين در منطقه در شهادت ايشان اظهار شادماني کردند. در حاليکه غافل از اين بودند که خون اين شهدا باعث تداوم اين انقلاب خواهد شد و همرزمان و پيروان اين شهدا آرزوي منافقين را بر دل آنها خواهند گذاشت تا آنها را با خود به گور ببرند.روحيه تعبد و معنويتي که در دل اين شهيد بزرگوار وجود داشت باعث شده بود که ايشان سيمايي دوست داشتني و جذاب داشته باشد. کلامش در دل ها نفوذ مي کرد و همه جذب او مي شدند و بر اطرافيان تاثير فراوان داشت. در برنامه هاي سياسي و اجتماعي هرگاه حضور مي يافت همه اهالي روستا دور او جمع مي شدند و گوش به فرمان او بودند. محبوبيت ايشان باعث تسريع در برنامه هاي سازندگي و ايجاد وحدت در بين روستائيان مي شد .در بسيج روستائيان بر عليه ظلم خوانين نقش به سزايي داشت. آنهايي که در اثر ظلم خوانين به ستوه آمده بودند، اين شهيد را پناهگاه خود ميديدند،با ايشان درد دل مي کردند و ايشان نيز به مساعدت آنها مي شتافت. مشکلات آنها را به گوش مسئولين مي رساند و گاهي خود نيز با بسيج روستائيان در جهت احقاق حق آنها گام بر مي داشت. در اين زمينه خاطرات بسياري از وي در دل روستائيان و خان گزيده ها به يادگار باقي مانده است .چه شبهايي را که شهيد تا صبح نخوابيد و در جهت احقاق حق محرومين و مظلومين فعاليت کرد و انصافاً که اين شهيد بزرگوار در مسائل پشت جبهه و مسائل اجتماعي نيز پيشتاز بود.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان لرستان , برچسب ها : هاشمي , رضا , بازدید : 150 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
« رضا اتحادي» در سال 1341 در يکي از روستاهاي شهرستان «بم» متولد گرديد. در سن 8 سالگي وارد دبستان شدو دوران تحصيل ابتدايي را با موفقيت به اتمام رساند. در طول اين دوران استعداد فراوانش در يادگيري مطالب درسي، معلمانش را شگفت زده نمود و هوش سرشارش در مدرسه زبانزد همگان بود. در دوره راهنمائي و دبيرستان نيز همواره از شاگردان ممتاز مدرسه بود و در تيمهاي ورزشي دبيرستان نيز موفقيتهاي زيادي را کسب کرده بود. در سال 1360 به راهنمايي يکي از دوستانش وارد سپاه گرديد و پس از گذرانيدن دوره اي از بهداري، از همان ابتدا به« تهران» اعزام شد و در مأموريت 45 روزه به مناطق جنگي دارخوين کرخه و ذرفول رفت. بعد از بازگشت به زادگاهش دوباره به عنوان داوطلب به جبهه اعزام گرديد. در جبهه هاي کرخه نور، دارخوين و رقابيه و همچنين عمليات فتح المبين و رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر1، 3و 4، خيبر و بدر و بسياري از عملياتهاي ديگر شرکت داشت.
وي بعداز شرکت در عمليات والفجر 3 و در سال 1362 در کنکور سراسري و در رشته مهندسي عمران پذيرفته شد. در همين سالها بود که يکي از دوستان وفادارش يعني شهيد باقري را از دست داد که فقدان اين عزيز تأثير عميقي بر روحيه او گذاشت. بعد از شرکت در عمليات خيبر شهيد اتحادي به شهرستان« بم» بازگشت و از مهرماه سال 1363 برا ي تحصيل به دانشگاه فردوسي مشهد رفت. او يک ترم را با موفقيت در اين دانشگاه به پايان رساند و دوباره عازم منطقه عملياتي بدر شد. شهيد رضا اتحادي در عمليات نفوذي زيادي شرکت داشتند.سرانجام شهيد اتحادي در عملايت کربلاي 5 و در تاريخ 26/10/65 به شهادت رسيد. منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد وصيتنامه بسم رب الشهداء و الصديقين آنانکه ايمان آوردند و از وطن هجرت کردند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند آنها را مقام بلندي است در نزد خدا و آنان بالخصوص رستگاران و سعادتمندان دو عالمند.قرآن کريم در ظلمتها بودم به دروازه نور رسيدم، سعادت نصيب شد و پروردگار اذن دخول داد اما هنوز لباس ظلمتها بر تنم بود ورق آزمايش الهي به دستم داده شده بود . من حقير چه جوابي داشتم که بدهم، پرونده اعمالم آلوده به هواهاي نفساني و دنيوي، حسادت، کبر، غرور، تهمت، غيبت و ... بود. بهشت را مي بينم ولي از خجالت سر را بالا نمي کنم آخر اگر آنجا جاي صالحين در دنيا باشد مرا با آنجا چه کار. خداوندا من بدون آنکه امرم دهي وظيفه ام را مي دانم سرانجام حريق ابليش سوزان است ولي، ولي چطور فراق ذات منورت را تحمل کنم، چطور فراق روي دل انگيز مهديت را تحمل کنم . اي حسين مظلوم، اي سالار شهيدان تو شفيع من باش، چگونه مي توانم از ديدن روي معشوق به دور باشم. تو نزد خدايت آبرو داري از من شفاعت کن که ذات مقدس الهي مرا به بهشت برينش راه دهد. برادر و خواهر مسلمان شهيد شدن روش دارد اولين مرحله قدم گذاشتن در جاده شهادت توبه و نفرت از گناهان گذشته مي باشد. برادر و خواهر از خطر عدم وحدت بر دوستان بيم دارم و از همه جريانات گذشته درسي که گرفته ام اين است که فقط به روحانيت مبارز مي توان اعتماد کرد بايد بدانيد که اگر امامت را قبول د اريد دست تفاهم و وحدت را در دست روحانيون مبارز بگذاريد که روحاني آئينه تمام لقاي امامت و ولايت مي باشد. بيم دارم بر شما از قدرت طلبي ها و جاه طلبي ها و کبر که اينها همه پاياني جز نيستي و نابودي ندارد و نابودي ندارد. آنانکه که سر نخ را شيطان بدستشان داده در اين راه حاضرند همه دستورات الهي را زير پا بگذارند حاضرند با غيبت و بهتان برادر مومن خود را خرد کنند. پروردگار نخواهد بخشيد کساني را که شخصيت انسانها را ملعبه مطاع و هواهاي نفساني خود مي کنندو شما پدر و مادر مهربانم که همه اميد شما من بودم بدانيد مه شکا در اين جريان چيزي را از دست نداديد، امانتي که پروردگار به شما داده بود پس گرفت و چه خوشحالم که شما امانت را به صاحبش بازگردانيد در اين راه اگر از فراق دوست در رنجيد صبر پيشه کنيد که وحدت الهي است. قسم به عصر انسانها در زيانند مگر آنانکه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند و توصيه به حق و صبر کردند. چند تقاضا از شما خواهران و برادران محترم دارم. از حضور کساني که از من رنجي ديده اند مي خواهم که با ايثار از گناه من در گذرند. از شما مي خواهم که در نماز شبهايتان مرا دعا کنيد شايد که معبود به آبروي شما و به اشک چشم شما مرا بيامرزد. از حضور محترم شما مي خواهم که هر يک چند روز نماز و روزه از جانب من به جهت نماز و روزه ي قضاي من براي رضاي خدا بخوانيد که در آخرت بدهکاري نداشته باشم. قدر رهبر و روحانيت را بدانيد و در دعاهايتان رهبر را فراموش نکنيد. جنازه مرا در گلزار شهدا در شهرستان بم دفن کنيد. ما زنده به آنيم که آرام نگيريم روحيم که آرامش ماعدم ماست (به اميد ديدار در قيامت) (به اميد پيروزي اسلام در جهان) رضا اتحادي آثارباقي مانده از شهيد
... خداوندا! من بودن آنکه امرم دهي وظيفه ام را مي دانم، مي دانم سرانجام حريق ابليس جهنم سوزان است. ولي، ولي چطور فراق ذات مقدست را تحمل کنم، چطور فراق ديدن روي دل انگيز هد ايت را تحمل کنم. اي حسين مظلوم! اي سالار شهيدان! تو شفيع من باش، چگونه مي توانم از ديدن روي معشوق به دور باشم. تو در نزد خد ايت آبرو داري از من شفاعت کن که ذات مقدس الهي مرا به بهشت برينش را بدهد. برادر و خواهر مسلمان! شهيد شدن روش دارد. اولين مرحله قدم گذاشتن در جاده شهادت، توبه و نفرت از اعمال گذشته است. برادر و خواهر! از خطر عدم وحدت بر دوستان بيم دارم و درسي که از همه جريانهاي گذشته گرفته ام اين است که فقط به روحانيت مبارز مي توان اعتماد کرد. بدانيد اگر امامت را قبول داريد دست تفاهم و وحدت را در دست روحانيت بگذاريد، روحاني آئينه تمام نماي امامت و ولايت مي باشد. بيم دارم بر شما از قدرت طلبي ها و کبر که اينها همه پاياني جز نيستي و نابودي ندارد، آنانکه اين سر نخ را شيطان به دستشان داده در اين راه حاضر ندهيم، دستورات الهي را زير پا بگذارند، حاضرند باغيبت و بهتان برادر مومن خود را خرد کنند. پروردگار نخواهد بخشيد کساني را که شخصيت انسانها را ملعبه ؟؟؟ و هواهاي نفساني خود مي کنند. ... و شما پدرو مادر مهربانم که همه اميد شما من بودم، بدانيد که شما در اين جريان چيزي را از دست نداديد، امانتي که پروردگار به شما داده بود پس گرفت و چه خوشحالم که شما امانت را سالم به صاحبش بازگردانيديد. در اين راه اگر از فراق دوست در رنجيد صبر پيشه کنيد که وعده الهي است. قسم به عصر انسانها زيانکارند مگر آنانکه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند و توصيه به حق و صبر کردند. بسم الله الرحمن الرحيم بسيار خوشحالم که برگزاري بيستمين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي و استقرار نظام جمهوري اسلامي ايران به بزرگداشت شهيدان پر افتخار اين زاد و بوم، در سراسر کشور، معنويت و جان تازه اي يافته است. امروز هم که فضاي بيداري بخش و تاريخ ساز دانشگاه تهران با اجتماع پرشکوه خانواده هاي گرانقدر شهيدان دانشگاهي و خاطره شهابهاي شب شکن و ستارگان فروزان فضيلت و دانش عطرآگين شده است، من احساس وظيفه مي کنم که ياد يکايک آن مشعلداران ايمان، راستي و آزادي و شکيبايي و فداکاري خاندان عزيز و شريف آنان را گرامي بدارم. ملت رشيد و قدر شناس ايران از همان طليعه پيروزي در همه جاي ميهن اسلامي از پيشاهنگان جبهه عزت و ايمان و شرف چنين ياد مي کرد که (در بهار آزادي، جاي شهدا خالي) و اينک در آستانه دهه سوم استقرار نظام اسلامي که از دل پيروزي "خون بر شمشير" بر آمد. همين حس و در ک بوضوح وجود دارد. همه ما بجد وامدار کساني هستيم که بناي(استقلال) (آزادي) و (جمهوري اسلامي) را با عزم و آگاهي و اعتماد و ايثار خويش نهادند و بر پايه پيماني جاودانه با خداوند، اسطوره ها و حماسه هاي ماندگاري از جهد وجهاد در دوران تکوين مبارزه عليه شاه، پيروزي انقلاب اسلامي و دفاع مقدس آفريدند. انقلاب اسلامي ايران، انقلاب حقيقت جويي و حق طلبي، انقلاب منطق و کلام و انقلاب انديشه و ايمان بود و روشن است که در اين ميانه، شهيدان عرصه علم و انديشه که در مقام روشنگري عليه ظلم و استبداد و استعمار و شکل دهي نظام نوپاي ديني، جان خويش را هديه دادند، جايگاهي ويژه دارند. شهيدان والا مقام حوزه و دانشگاه بر تارک تاريخ پر افتخار اين انقلاب درخشيده اند و مي درخشند، امروز که رايحه جان بخش آزادي و عدالت و استقلال از دامان دين مي وزد و چهره تابناک اسلام را با پيشگامي و پيشاهنگي در دفاع از حق و کرامت انسان و رهايي و رشد مردم ترسيم مي کند، بايد بيش از پيش قدردان متفکران شهيد و شهيدان انديشکمندي بود که از جبهه دانش و دانشگاه شجاعانه به جبهه مبارزه عليه نظام استبدادي عليه استعمار و عليه متجاوزان به اين سرزمين و عليه توطئه گران و معاندان اين نظام الهي پيوستند. فضاي آزاد و انديشه ورزانه دانشگاهها و محيطهاي علمي و پژوهشي کشور که امروز با پذيرش "آزادي انديشه" "منطق در گفتگو" و "قانون در رفتار" مي رود که نمونه هايي علمي و اميد بخش از جامعه مطلوب علمي و ديني را بيافريند، تا ابد مديون و مرهون خون پاک شهيدان دانشگاهي و صبر هميشگي خاندان معظم آنان بوده و خواهد بود. ياد نيکوي همه استادان، دانشجويان و کارکنان شهيد حوزه آموزش و پرورش عالي کشور، جاودان و راهشان پر رهرو باد! از خداوند بزرگ براي همه آنان علو درجات و براي ميراث داران افتخار آفرينشان سلامت و بهروزي و براي مسئولان و دست اندر کاران برگزاري اين اجتماع خجسته در وزارت فرهنگ و آموزش عالي توفيق بيشتر مسألت دارم. سيد محمد خاتمي رئيس جمهوري اسلامي ايران درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان , برچسب ها : اتحادي , رضا , بازدید : 299 [ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
روستا زاده اي متدين بود . در سال 1331 در خانواده اي مذهبي در عنبر آباد جيرفت به دنيا آمد. دوران کودکي را در زادگاهش سپري نمود و پا به عرصه تعليم و تربيت گذاشت. تحصيلات خود را تا پنجم ابتدائي سپري نمود و به علت مشکلات مادي ترک تحصيل کرد. از کودکي اهل نماز و مسجد بود. بيشتر اوقات خود را با خواندن قرآن مي گذراند. قبل از انقلاب به علت فعاليتهاي سياسي ومذهبي، چند مرتبه از طرف ساواک دستگير و راهي زندان شد. بعد از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به عنوان يک سرباز مشغول خدمت به انقلاب شد. با شرکت فعال خود در مبارزات، پخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره) توانست کارهاي مهم وماندگاري درنهضت امام خميني انجام دهد.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان , برچسب ها : دهقانپور , رضا , بازدید : 278 [ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
وصيت نامه درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قزوين , برچسب ها : حسن پور , رضا , بازدید : 209 [ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
رضا موذني در گلدشت نجف آباد دراستان اصفهان ودر سال 1341 ه ش پاي به کره خاکي نهاد . دوران کودکي را پشت سر گذاشت و وارد دوران تحصيلات ابتدايي شد.اودر دوران تحصيل از هوش وذکاوت بالايي برخوردار بود.رضا از همان کودکي که با افکار وانديشه هاي امام خميني(ره)آشنا شد به امام و انقلاب علاقه داشت وعشق مي ورزيد.اودر دوران مبارزه مردم ايران با حکومت استبدادي شاه خائن هم دوش وپيشاپيش مردم به مبارزه با ظلم وستم برخواست.اودرآن زمان مانند اغلب مردم ايران سختي هايي رامتحمل شد. يک بار توسط «ساواک»دستگيرو زنداني شد .اما اوکسي نبود که با زندان وشکنجه بشود خللي درراه مبارزه ي او ايجاد کرد.انقلاب که پيروز شد اويک لحظه آرام وقرار نداشت.هرجا مشکلي را مي ديد بي درنگ به آنجا مي شتافت.پس از اشغال« افغانستان» توسط ارتش« شوروي» (سابق) او تحصيلاتش را رها کرد و به استان« سيستان و بلوچستان» شتافت و در واحد« نهضت هاي آزادي بخش» سپاه و گروههاي مبارز افغانستان مشغول فعاليت شد . در اردوگاهي که براي آورگان افغاني ترتيب داده شده بود با نام مستعار« ناصري» ،به فعاليت پرداخت .پس از آن به« کردستان» و جبهه هاي جنوب رفت ،در طي اين مدت رشادتهاي زيادي از خود نشان داد .او مدتي فرماندهي گردان غواصي لشکر 41 ثار الله را بر عهده داشت و سر انجام در سال 1364 در عمليات« والفجر 8 »به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
خاطرات درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : موذني , رضا , بازدید : 168 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
ميرزاخاني ,رضا
سال هزار و سيصد و سي و هشت ه ش در يك خانواده مذهبي در دامغان به دنيا آمد. از كودكي عاشق ائمه و خاندان عصمت و طهارت(ع) بود. او در نماز جماعت و جمعه شركت ميكرد و آن را تكليف ميدانست. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد.
خاطرات آخرين بار دو هفته قبل از شهادتش به ديدارمان آمد. به خانه همه اقوام دور و نزديك و دوستانش رفت و از آنها خداحافظي كرد. به همه گفته بود:«ديدار به قيامت. ». بدون ديدن دورهي خاص نقشهها را ميفهميد. جهاد سازندگي تصميم داشت آخر ماه رمضان، او را به آلمان بفرستد تا دورههاي تخصصي مهندسي را آموزش ببيند، ولي او در همان ماه به شهادت رسيد. علي حسنبيگي: عباسعلي خوري: وقتي پيش ما آمد خيلي خسته بود. گوشهاي نشست. سراغش رفتم و گفتم:« برادر! خسته نباشي. ». نصف شب بود. از خواب بيدار شدم. توي رختخوابش نبود. مثل هر شب رفتم ببينم کجاست. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : ميرزاخاني , رضا , بازدید : 211 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
ملکيان ,رضا
اوّلين فرزند خانواده ملکيان در سال1336 ه ش در دامغان به دنيا آمد و رضا نام گرفت. تحصيلاتش را تا ديپلم طبيعي ادامه داد. از كودكي رنج و زحمت پدر را که ميديد، براي ياري او در هر كاري شركت ميکرد؛ كارگري ساختمان، كانال كني، كار در مرغداري و... در زمان انقلاب براي پخش اعلاميه حضرت امام خمينيرحمتالله عليه به شهرهاي مختلف مثل ساري، گرگان و مشهد سفر ميكرد.
ده روز بود كه از او خبر نداشتم. خيلي نگران بودم. از جبهه برميگشت كه با موتور تصادف كرد. دستش آسيب ديد. هنوز نيامده، قصد رفتن به جبهه را كرد. گفتم:« الان دستت ضربه خورده. بگذار خوب بشه، بعداً ميري. ». برادر شهيد: مادر شهيد: محمود دعايي: عالمي: افرادي كه در واحد تخريب كار ميكنند، بايد گذشت بيشتري داشته باشند؛ چون وارد منطقه مين ميشوند و مينها را خنثي و مسيري را باز ميكنند تا ديگران از آن عبور كنند. معصومه,خواهر شهيد: ميدانستم كه قرار است رضا بيايد. با خوشحالي به خانه آمدم و گفتم:«مامان! رضا كو؟ ». چهارم دبيرستان بود. شده بود معلم خصوصي چند تا از بچههاي كلاس پاييني. براي رفتن به منزلشان آماده ميشد، گفتم:« داداش! از كانال كني و زيرزمين كني و كار توي مرغداري پول زيادي گيرت نيومد كه حالا شدي معلم خصوصي؟ ». موقع رفتن، عكسش را كنار تلويزيون گذاشت و گفت:« عكس من رو برندارين.». هر وقت از كردستان و كارهايش ميپرسيديم، ميگفت:« حيفه اون سرزمين زيبا دست عراقيها بيفته. ». هر وقت ميرفتم داخل مسجد و برقي رو روشن ميكردم ميديدم كه رضا مشغول خوندن نماز شبه. لباس ساده را به تنش ديدم. پارچهاي در دست داشت و مشغول تميز كردن كفشش بود. گفتم:« چرا همش اينها رو ميپوشي؟ چرا لباس و كفش نو نميخري؟ ». يك كفش قهوهاي رنگ داشت. هميشه اين كفش را پايش ميديديم. هر وقت هم نياز به تعمير داشت، آن را يا خودش ميبرد و يا به برادرم ميداد كه براي تعمير ببرد. يك روز كفّاش به برادرم گفت:« به رضا بگو به فكر يك جفت كفش نو باشه. اين كفش ديگه عمرش رو كرده. ». او را با لباس اتو كشيده و موهاي شانه زده ديدم. گفتم:« موندم تو چقدر به خودت ميرسي و بيرون ميري. كسي ندونه فكر ميكنه تو دست به سياه و سفيد نميزني، در صورتي كه دستهات پر از آبلهان. ». يك بار ازش پرسيدم:« رضا! اونجا كه هستي پاي فيلمبردار يا عكاسي هم باز شده؟ ». يك هفته بود كه رضا شهيد شده بود. جيب بغلش را باز كردم و از آن قرآني در آوردم. لاي قرآن يك نشانه بود. وقتي جاي نشانه را آوردم. اين آيه از سوره بقره آمد:« گمان مبريد آنان كه در راه خدا شهيد شدهاند مردهاند، بلكه آنان زندهاند و نزد خداي خود روزي ميخورند. ». مادر شهيد: معصومه,خواهر شهيد: محمود دعايي: دنبالش گشتم. پيدايش نبود. كار واجبي داشتم. نااميدانه سرم را زير انداختم. نميدانستم كجاست. سرم را كه بالا آوردم، ديدمش. در حال پايين كشيدن آستينهايش بود. گفتم:« ميدوني چقدر دنبالت گشتم. الان چه وقت وضو گرفتن بود؟». فرماندهان تصميم گرفتند در دشت گيلان غرب عملياتي انجام دهند. نياز به گشت و شناسايي بود. گروه از چند نفر تشكيل شد كه از جمله آنها رضا بود. يكي از شبها من هم با آنها همراه شدم. فاصله ما با عراقيها آنقدر كم بود كه با چشم غيرمسلح هم ميفهميديم كه آن طرف رودخانه چه ميگذرد و آنان چه ميكنند. زماني كه در سياه كوه بوديم، دو روز سياه كوه دست ما بود و دوباره ميافتاد دست عراق. چند باري اين اتفاق افتاد. آخرين بار كه سياه كوه دست ما افتاد، قصد كرديم براي استراحت به پايين بياييم اما رضا با گروهش نيامد. گفتم:« چرا پايين نميياي؟ ». عمليات گيلانغرب در تنگه حاجيان موفقيتآميز بود اما عراقيها مرتب عمليات ايذايي انجام ميدادند. قرار بود گردان شناسايي رزمي از بچههاي سپاه و ارتش تشكيل شود. وظيفه آنها اين بود كه بروند و حركات ايذايي دشمن را خفه كنند. قرار بود عمليات آزاد سازي قلهي شمشير شروع شود. حادثه تأسف بار هفتم تير كه اتفاق افتاد، عمليات به بعد موكول شد. تابستان سال شصت و يك، هوا بسيار گرم بود. كانالي را عراقيها كنده بودند و ما ميبايست در اين كانال رفت و آمد ميكرديم وگرنه مورد اصابت گلولهي عراقيها قرار ميگرفتيم. حقيقي پاك: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : ملکيان , رضا , بازدید : 219 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
زلفخاني ,رضا
سال 1338 ه ش در خانواده اي کشاورز در روستاي ينگجه در زنجان به دنيا آمد . مادرش ، افسانه اسماعيلي در باره دوران بچگي او مي گويد : رضا خيلي شلوغ و پر جنب و جوش بود . پنج ساله دوره ابتدايي را در روستايمان با موفقيت پشت سر گذاشت ولي به دلايلي از ادامه تحصيل به مدت دو سال جا ماند . بعد به زنجان آمد و دوران راهنمايي را در مدرسه انوري واقع در خيابان امير کبير گذراند و بعد از آن دوره دبيرستان را به صورت شبانه آغاز کرد اما مجبور به ترک تحصيل شد و در کارخانه مينو به کارگري مشغول شد .
در اين دوران بود که با افکار انقلاب اسلامي آشنا شد . روزي در يکي از سفر ها به تهران در اتوبوس با يک روحاني همسفر بود و آن روحاني چند جلد کتاب امام خميني و آيت الله مطهري را به او داد . آشنايي با انديشه هاي امام آينده او را دستخوش تغيير کرد و به فعاليتهاي انقلابي روي آورد .مسئولين کارخانه متوجه فعاليت او شدند و او را به جرم ضد يت بارژيم پهلوي اخراج کردند . در سال 1357 به خدمت سربازي رفت و به شيراز اعزام شد اما با صدور فرمان امام خميني مبني بر ترک ارتش ، از پادگان گريخت و به عرصه مبارزاتي مردم پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي و تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت سپاه در آمد . همزمان دوباره به تحصيل رو آورد و با وجود مشغله شبانه مشغول درس شد . به اين ترتيب ، دوران دبيرستان را به صورت جهشي و شبانه طي کرد و ديپلم را در جبهه گرفت . در عين حال کتب ديني و سياسي را نيز مطالعه مي کرد ، عشق و علاقه به کسب معارف اسلامي او را به محضر امام جماعت مسجد اسلاميه ، آقاي منتظري کشاند و مقدمات علوم حوزوي را نزد ايشان آموخت . پايبندي به انجام فرائض ديني و اصرار در بر گزاري مراسم مذهبي ، شرکت منظم در نماز جمعه و حضور در دعاي کميل از برنامه هاي دائمي رضا زلفخاني بود . به ديداراقوام ودوستان مي رفت و در بين خانواده و آشنايان به تبليغ افکار اسلامي و انقلاب مي پرداخت . در سن 22 سالگي ازدواج کرد و در اين امر هم به نوعي سنت شکني کرد . خود شخصا با لباس فرم سپاه به خواستگاري رفت و به خانواده دختر گفت : من با لباس پاسداري آمده ام و اين لباس کفنم خواهد بود .تا زنده انم پاسدار خواهم ماند. رضا حدود دو ساعت با دختر حرف زد و آنها را با حرفهايش بسيار تحت تاثير قرار داد . چند روز بعد پدر و مادرش به خواستگاري رسمي به خانه دختر رفتند و خانواده عروس جواب مثبت دادند .آنها بعد از ازدواج ، خانه اي در زنجان اجاره کرده و با مختصر لوازم موجود زندگي خود را آغاز کردند . رضا به همسر خود که 5 سال از او کوچکتر بود مي گفت که بايد از زندگي گذشتگان درس بياموزيم . همه تلاشها يش در عرصه هاي اجتماعي وفرهنگي با مبارزه عليه ضد انقلاب همراه بود . د ر پاييز 1358 به منطقه جوانرود رفت و سه ماه در آنجا ماندگار شد وبعد از مراجعت ، با شروع جنگ تحميلي بدون معطلي به جبهه رفت . وقتي به او مي گويند که : تازه از غرب آمده اي براي چه چيزي مي روي ؟ در پاسخ گفت : صدام به ايران حمله کرده است اگر از الان در مقابلش بايستيم حدود چهل روز کار دارد و بعد از چهل روز به راحتي به عقب بر مي گرديم . در ابتداي جنگ ، رضا به عنوان فرمانده دسته در گردان بدر به انجام وظيفه مي پرداخت . همزمان در جبهه به تحصيل ادامه داد و مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و موفق به اخذ ديپلم شد . پس از مدتي از فرماندهي دسته به فرماندهي گروهان ارتقايافت و سپس به معاون فرمانده گردان حر منصوب شد . در 3 بهمن 1363 صاحب فرزندي پسر شد و نام او را ميثم گذاشت . بيشتر از 10 روز در کنار فرزند نو رسيده اش دوام نياورد و به جبهه ها باز گشت ؛ ولي براي اينکه همسرش را رنجيده خاطر نکند به مادرش گفت : براي انجام ماموريت به تهران مي روم . بعد از سه روز به خانواده اش خبر مي دهند که در اهواز است و بعد از 40 روز باز خواهد گشت . تلاش مداوم و خستگي ناپذير رضا در جبهه زبانزد بود . نقل است که در عمليات رمضان به همراه عده اي شب هنگام به سنگري رسيدند و در اوج خستگي در گوشه اي از سنگر به خواب رفتند . صبح وقتي از خواب بيدار شدند ، متوجه شدند که سر بر جسد يک عراقي گذاشته اند . هميشه به ديگران توصيه مي کرد امام را دعا کنيد . سه با ر موفق به زيارت امام شد و هر بار مي گفت : وقتي امام را مي بينم راضي نمي شوم از ايشان خداحافظي کنم . به همسرش توصيه مي کرد که فرزندش ميثم را خوب تربيت کند و خود زينب گونه باشد و در مجالس دعا و نمازهاي جماعت شرکت نمايد . به منظور ايجاد آمادگي روحي در همسر و خانواده به آنها مي گفت : شما مرا به عنوان يک فرد زنده و همسر در اين دنيا به حساب نياوريد . رضا زلفخاني در زمينه فعاليتهاي هنري نيز استعدا خاصي داشت ؛ به شعر علاقمند بود و اکثر اوقات مطالعه و نقاشي مي کرد . در سفر هايي که به تهران داشت براي ملاقات جانبازان و مجروحين جنگ به بيمارستانها مي رفت . شهادت هر يک از دوستانش تاثير زيادي براو مي گذاشت و ناله مي کرد که ياران رفتند و او هنوز باقي مانده است . او وصيت نامه خود را در ساعت 30/ 22 شب 15 اسفند 1363 نوشت . در شرايطي که به همسرش قول داده بود ايام عيد را نزد آنها باشد در 24 اسفند 1363 در عمليات بدر به شهادت رسيد . رضا زلفخاني هميشه خود را پيرو ولايت فقيه مي دانست و معتقد بود که جنگ با يد تا پيروزي نهايي ادامه يابد . او در طول مدت حضور در مناطق جنگي در سومار ، دارخوين ، کردستان ، بوکان ، و جبهه هاي جنوب به انجام وظيفه پرداخت . با اولين اعزام سپاه در سال 1359 به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين ، بيت المقدس ، خيبر و بدر شرکت کرد . رضا از روحيه بسيار بالايي بر خوردار بود و در موقع اعزام به جبهه ها شور و شوق عجيبي داشت . همسرش مي گويد : در عمليات بدر بعد از اينکه نيروهاي رزمنده با نيروهاي دشمن در گير شدند ؛ پس از مدتي درگيري شديد مهمات نيروهاي ايراني تمام شد و جنگ تن به تن در گرفت . در همين حال ، ترکشي به پشت رضا اصابت کرد ، خودش زخم را با پارچه اي بست و به جنگيدن ادامه داد اين بار ترکشي به کتف راستش اصابت کرد . همرزمان و دوستانش از او خواستند ، چون متاهل است به عقب بر گردد ولي رضا با دو زخم عميق بر بدن مي گويد : از محالات است و هر گز بر نمي گردم و نيروها را بدون فرمانده رها نمي کنم . باز دلاورانه به نبرد ادامه داد تا اينکه ترکشي به قسمت راست سرش اصابت کرد و دچار ضربه مغزي شد و به فيض شهادت نايل آمد . دوستانش تعريف مي کنند : قبل از شروع حمله وقتي که براي تذکر نکاتي به ميان نيروها آمد به قدري چهره اش نوراني شده بود که دوستانش همگي گفتند اين بار رضا شهيد مي شود .شهادت رضا زلفخاني باعث شد تا 20 نفر از جوانان روستا ي ينگجه به جبهه هاي جنگ اعزام شوند تا سلاح او و ديگر شهدا بر زمين نماند . شهادت او تنها بر عاشقان امام و اسلام تاثير نگذاشت بلکه دزدي را که درغيبت او به خانه اش زده و مقداري از طلاهاي همسرش را بوده بود ، بيدار کرد. دزد با شنيدن خبر شهادت رضا با پاي خود به محبس رفت و پشيمان و نادم خود را تحويل قانون داد . او گفت : وقتي از شهادت رضا مطلع شدم به قدري از اين عمل خود ناراحت شدم و بر خود نفرين کردم که چگونه فردي هستم که خانه چنين فردي را سرقت کرده ام .مزار شهيد رضا زلفخاني در گلزار شهداي زنجان واقع است . منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382 وصيت نامه به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان . حمد و ستايش خداوندي را که زبان اوليا و دوستان خويش را از زشتيها پاک ساخت و قلبشان را سر شار از علم و معرفت نمود . سلام و صلوات خداوند بر خاتم پيامبران و خاندان مطهرش که خورشيد هدايتند و اسوه هاي راستين بندگي . و درود خداوند بر مهدي موعود و نايب بر حقش امام عزيز و صلوات خداوند بر شهداي حسين و کربلاي ايران . و درود خداوند بر خانواده هاي محترم شهدا و سلام بر ملت پيرو خط امام . خدايا من تو را گواه مي گيرم و بس است گواهي تو و گواه مي گيرم فرشتگان و پيامبران و رسولان و حاملان عرشت و ساکنان آسمانهايت و زمينت و همه خلقت را به اينکه تو خدايي هستي که معبود بر حقي جز تو نيست . يگانه اي و شريک نداري و بر اينکه محمد صل الله عليه و آله بنده و رسول تو است و تو بر هر چيز توانايي . زنده کني و بميراني و بميراني و زنده کني و گواهم که بهشت حق است و دوزح حق است و رستاخيز حق است و قيامت حق است. گواهم علي بن ابيطالب (ع) امير المومنين بر حق است و امامان از فرزندانش همان امامان رهبر و رهياب و نه گمراهند و نه گمراه کننده و آنان اولياي بر گزيده تو اند . معبودا به حق آنکه رازت گويد و به حق آنکه تو را خواند و جويد در صحرا و دريا تفضل کن بر گناهانم . معبودا بر آنچه کرده ام در خلوتها و آشکارا از بد کاري و بد کرداري و تقصير و ناداني ، به خون شهيدان ببخش اين بنده حقير و سر تا پا تقصير را . برادران و خواهران ، من کسي نيستم که به شما پيام بدهم ، عزيزان اگر توجه کنيد به فرمايشات امام امت و ديگر مسئولين و پيام شهدا هم همين است و بس . عزيزان توجه کنيد . اين دنيا براي مومنين جهنم است و براي مشرکين بهشت و کوشش کنيد اين دنيا ي خيلي زود گذر را براي خود جهنم سازيد که تا خداوند بهشت ابدي را به شما ها ارزاني کند. اي عزيزان اين انقلاب براي ملت ايران يک رحمت است، يک لطف الهي و گذشته از آن يک امتحان الهي بوده و هست ، مواظب باشيد از اين امتحان الهي پيروز مند به در آييد . شهدا به تکليف خود عمل کردند و در امتحان قبول شدند و براي ما عزت و شرف به ازرمغان آوردند .اکنون ما وارثان خون شهداييم و هر شهيدي ک بر اين کاروان افزوده گردد . مسئوليتها زياد تر خواهد شد . ما وظيفه داريم پاسدار آرمان شهيدان باشيم و آرمان شهيدان چيزي به جز اسلام نيست که بايد پيرو خط امام و روحانيت مبارز در خط ولايت باشيم . عزيزان و اي مومنين ! کوشش کنيد تا در جهاد با نفس يعني جهاد اکبر پيروز شويد و در اين امر از خداوند ياري بخواهيد چون که تمام گرفتاريهاي بشريت از نفس خويش مي باشد .برادران و خواهران ! از امام خالصانه پيروي کنيد .فرمان خداست که اطيعو ا الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منکم. مبادا از بيعت حضرتش سر باز زنيد و به ياد آوريد سر نوشت مردم کوفه را و به ياد آوريد وضع مردم ايران خودمان را قبل از انقلاب که چقدر در مقابل دنيا ذليل بوديم . همه چيزمان در اختيار بيگانه بود . خداي ناکرده اگر قدر اين انقلاب و قدر اين رهبريت و مسئولين را ندانيد و از اين همه نعمتها شکر گذاري نکنيد به عذاب الهي گرفتار مي شويد . عزيزان جبهه ها را فراموش نکنيد و سنگر هاي پر خون اين عزيزان را خالي نگذاريد و ان شا الله موفق شويم با قلبي پاک به زيارت معلم بزرک مکتب شهادت حسين بن علي (ع) نايل گرديم . مسئله ديگر نماز ها را به جماعت به جا آوريد ، سنگر نماز جمعه ها و دعاي کميل ها و توسل ها را خالي نکنيد و مسجد ها را پر کنيد . اي وارثان خون پاک هزاران شهيد ! پاس بداريد اين خونهاي پاک را . و در آخر از تمام دوستان و عزيزان عاجزانه مي خواهم هر حقي که در گردن بنده حقير دارند به خاطر خدا ببخشند و مرا حلال کنند و از هم روستاييان مي خواهم مرا ببخشند و حلالم کنند . به خصوص دوستان و بزرگسالان ، پدران و مادران . در خاتمه از همه شما ها خداحافظي مي کنم . تاريخ : 15/ 12/ 1363 – شب ساعت 30/ 10 رضا زلفخاني خاطرات ثروت حسيني ، همسر شهييد : در ماه رمضان دو نوع غذا سر سفره گذاشتم . رضا با ديدن غذا ها ناراحت شد و گفت : فاطمه : مي داني که در برخي خانه ها يک نوع غذا هم پيدا نمي شود . شما دو نوع غذا بر سر سفره نهاده اي ! بعد يک استکان چاي خورد و به مسجد رفت . رضا در خانه برنامه اي ريخته بود که کسي غيبت نکند براي اين کار قلکي فراهم آورده بود و گفته بود هر کسي غيبت کند ده تومان ، دروغ بگويد پنج تومان و ... با يد در قلک بيندازد . در مسائل سياسي اجتماعي بسيار فعال بود و همزمان به خود سازي نيز توجه زيادي مبذول مي داشت . صادق زلفخاني ، برادر شهيد : رضا قبل از انقلاب و بعد از انقلاب ، فردي فعال بود . بعد از پيروزي انقلاب به روستا ها مي رفت و با خوانين در گير مي شد و گاهي اوقات در اين درگيريها جراحتي هم بر مي داشت . بعدها در ساختن راه آسفالته به روستاي ينگجه نقش موثري ايفا کرد . زماني که پيشنهاد ساختن راه مطرح شد گروهي به دليل مسائل مالي با آن مخالفت کردند اما رضا اولين قدم را برداشت و حلقه ازدواج خود را براي شروع به کار تقديم کرد . بعد از اين اقدام ، ديگران نيز کمک کردند و جاده ساخته شد . غير از اين ، در روستا کتابخانه اي داير کرد و با تشکيل گروه بسيج به آموزش نظامي جوانان داوطلب پرداخت . در کنار آن به دليل عشق فراوان به تلاوت قرآن ، به آموزش قرائت قرآن همت گماشت . او به شيوه اي دلنشين معارف ديني را آموزش مي داد و جلساتي براي شناخت هر چه بيشتر قرآن تحت عنوان تفسير قرآن تشکيل داد . در عمليات خيبر ، رضا و چند رزمنده ديگر در منطقه اي بين نيروهاي دشمن و نيروهاي خودي گير افتادند .آنها هر چه به نيروهاي خودي بي سيم زدند و کمک خواستند اما نيروهاي خودي به گمان اينکه تله دشمن است به حرفشان اعتنا نکردند . روز سوم ، رضا مجبور شد در بي سيم خود را معرفي کند . از آن طرف بي سيم مي گويند : اگر راست مي گويي اسم پسرت چيست ؟ رضا جواب مي دهد ، ميثم . بدين ترتيب نيروهاي خودي متوجه آنها شدند و به کمک رفتند . پدر شهيد : شهيد در سال 1338 در روستاي ينگجه به دنيا آمد از هفت سالگي به مدرسه رفت مدتي در کارخانه مينو کار کرد . خدمت سربازي او مصادف با اوج گيري انقلاب اسلامي بود که بعد از چند مدت سربازي به دستور امام که فرموده بود : سربازان سرباز خانه ها را ترک کنند، او نيز به دستور امام لبيک گفت. بعد از تشکيل سپاه به عضويت آن درآمد و چند بار به جبهه رفت .بعد از شهادت وي من به زنجان آمدم و از چند نفر از دوستانش از جمله آقاي غفار ايماني در مورد شهادت پسرم پرسيدم ولي چيزي از شهادت پسرم نگفت .دوباره به روستا برگشتم. بعد از چند روز از طرف سپاه آمدند و گفتند رضا زلفخاني به درجه شهادت نائل گشته. از خصوصيات اخلاقي خاصي برخوردار بود که مرا به تعجب وا ميداشت .بسيار با معرفت و خوش اخلاق بود. مهرباني و عطوفت زياد نسبت به پدر و مادرش و اعضاي خانواده اش داشت. هميشه مرا تشويق به جبهه مي کرد. بي توجهي نسبت به مال و منال دنيوي و آرزوي قرب به خدا و شهادت در راه خدا از اهداف و آرمانهاي واقعي رضا بود. آخرين باري که به جبهه مي رفت من خودم ايشان را بدرقه کردم .همسرش را به من سپرد و گفت به همسرم دلداري بده . فردي زحمتکش و پر تلاش بود و در برابر مشکلات و سختي ها صبور و پايدار بود . اوقات فراغت خود را با مطالعه سپري مي کرد .هميشه تأکيد مي کردند ما امام بزرگوار را بايد مي شناختيم ولي نشناخته ايم. بيگانگان عظمت و بزرگواري امام را بيشتر از ما درک مي کنند. به مادرش مي گفت: به خانواده شهدا احترام بگذاريد .من قبل از شهادت رضا از خانواده شهدا خجالت مي کشيدم ولي بعد از شهادت او با افتخار فراوان با آنها برخورد مي کنم. شهادت رضا مرا پيش خانواده شهدا سربلند و سرافراز کرد . مراسم ازدواج او با تمام سادگي برگزار شد در خاتمه من از سپاه و بنياد شهيد انتظار دارم که قدر انقلاب را بدانند و به خانواده شهدا ارزش قائل شوند و حافظ خون شهدا باشند . مادر شهيد : اولين پيام من به خانواده محترم شهدا زنده نگهداشتن ياد و خون اين شهدا است ،تمام مادران بايد هدفشان اين باشد . رضا هنوز کودکي بيش نبود که يک شب در خواب ديدم سه خانم آمدند و روبروي من نشستند و گفتند اين بچه را به ما بدهيد تا به همراه خود ببريم و در منا قرباني کنيم .من اين خواب را فراموش کرده بودم تا اينکه او بزرگ شد. قبل از انقلاب افکار ضد رژيمي و شاهي داشت يک روز که خانه نشسته بوديم رضا عکس شاه را ديد و گفت من مي آيم و تو را از تخت مي اندازم. من ناراحت شدم و ترسيدم و گفتم اين حرف را مي شنوند و به ديگران مي گويند .يک شب در خواب ديدم که رضا شهيد شده و آن زماني بود که رضا در کردستان خدمت مي کرد. من از ديدن آن خواب آشفته و ناراحت شدم روز بعد که رضا آمد به او گفتم در خواب ديدم تو شهيد شدي .رضا با خوشحالي گفت: مادر دوستانم مي گفتند که در خواب ديده اند که من شهيد شدم. مادر توصيه اي که به تو دارم اين است که تو تحمل کني. البته فيض شهادت به ما قسمت نمي شود بلکه قسمت آن دلير مردان مي شود که با صداقت و صلابت در راه اسلام و قرآن در سپاه خدمت مي کنند . قلب آنها از آب زلال نيز پاکتر است. اوقات رضا بيشتر در جبهه ها سپري مي شد. او در کردستان بود،در اهواز و در عمليات آزاد سازي خرمشهر شرکت داشت که از تلويزيون خبر آزاد سازي خرمشهر پخش شد . در عمليات عاشورا شرکت داشت، هنگام باز گشت مي گفت : مادر دو دوست داشتم که باهم برادر بودند يکي حميد و ديگري وحيد بود من نزديکي هاي شروع عمليات بود که خشاب گذاري مي کردم و به دوستم حميد مي دادم او مي گفت رضا دعا کن اگر يکي از ما شهيد شديم آن يکي زنده بماند چون ما تنها دو فرزند خانواده هستيم. پدر و مادرمان خيلي غمگين مي شوند من گفتم انشا ا... هيچکدامتان شهيد نمي شويد و سالم به خانه بر مي گرديد. بلاخره حمله ساعت 12 شب آغاز شد و در همين عمليات حميد صبح ساعت 6 شهيد شد و بعد از چند ساعتي برادرش وحيد به درجه شهادت نائل آمد. رضا مي گفت وقتي از حمله برگشتيم به ديدن پدر و مادر آن دوستم رفتم و تنها کلامي که مادرش به ما گفت اين بود که اي کاش جنازه فرزندان شهيدم را همراه خود مي آوردي ما از سخن اين مادر بسيار خجل شديم . رضا هميشه از من مي خواست که مثل مادر دو شهيد باشم و سفارش مي کرد که وقتي خبر شهادت مرا به شما اطلاع دادند طوري برخورد کن که دوستان مرا ناراحت و خجالت زده نکني. زماني که خبر شهادت رضا را به من دادند ساعت 9 بود . رضا موقعي که مي خواستند براي مرخصي بيايند به من تلفن مي زد ولي در آن روزها ديگر تلفن نمي زد و من دلم گواهي مي داد که رضا شهيد شده است. ساعت 9 صبح بود که خواهر زاده ام آمد و گفت که ماشيني از سپاه آمده و با عمويم صحبت مي کند. بعد از چند لحظه عمويش آمد و گفت رضا شهيد شده . ابتدا بسيار ناراحت و غمگين شدم ولي خداوند متعال چنان صبري به من عطا کرد که خود متعجب شدم . آثار باقي مانده از شهيد 19 ماه رمضان بود ،روز عزيز ولي ما روزه نبوديم. روز جمعه بود ساعت 2 بعد از ظهر با بچه ها نشسته بوديم پشت آسايشگاه از گذشته ها صحبت مي کرديم. سر گروهبان سوت زد و همه به خط شدند ، گفت بايد پتو ها را بر داريد به سرتون بکشيد با يک سوت بالاي تخت و با سوت ديگر پايين تخت و بعد گفت به سرتون بکشيد و بدويد و هر چه مي گفت اجرا مي کرديم . مثل آهو بودم و در دست صياد گفتم به صياد تو منو آزاد بکن من غريب بي کسم نالان تنها 3/6/1337 روز 31/6 بعد از ظهر بود، ما را به خط کردند . بچه ها شلوق مي کردند. همه ما را تنبيه کردند و سينه خيز بردند. خيلي روزهاي بدي بود و ناراحت بوديم ولي چه کار مي شد کرد .دست خودم که نبودم .غذا کم بود، سير نمي شديم . رفيقان قدر سختگيري را بدانيد که من سرباز شدم ناچار بودم خلاصه صبح ما را به خط کردند و بعد گفتند هر که مريض است بيايد بيرون . من به بهداري رفتم و چند تا قرص گرفتم و خوردم و خوب شدم اگر درد دلم را بنويسم تمام ميشود .عجب روزهايي ، شب موقع خواب بايد لباسها را آنکارت کرد. اول کوله پشتي و بعد روپوش شلوار خلاصه روزهاي عجيبي است. اي خدايا تا کي بکشم من آخر بعد از ساعت 12 با ابوالفضل نشسته بوديم سايه درخت و از گذشته ها صحبت مي کرديم .يک سرباز قديمي نون مي برد گرفتيم و خورديم ولي سير نشديم يک لقمه مانده بود ... صبحگاه بوديم و بازرس آمده بود. سربازها را باز ديد مي کردند مي پرسيد از غذا ،وضع خدمت و... بعد از ظهر بود من به در جبهه(پادگان) رفتم و 100 تومان به يک نفر دادم که براي من بيسکويت و انگور بگيرد ولي نامرد برد و ديگر برنگشت . نامردم اگر مرد به عالم ديدم روز اول بود. درد دلم را نوشتم و يادگاري، سر گروهبان گفت که دستاتون را بگذاريد در جيبتان و غلط بخوريد .باور کن 50 بار چرخيدم و بعد ما را به دم اسلحه خونه بردند. تفنگ دادند همون روز ما هم اسلحه دار شديم. شماره اسلحه من 76 بود . مسلسل لوله خودکار دارد گهي رگبار و گهي تک بار دارد مسلسل تو برايم يار باشي مثل مادر برام غمخورا باشي روز جمعه بود ما تا ساعت 7 خوابيده بوديم و بعد از بيدار شدن از خواب نظافت کرديم و با بچه ها به در جبهه(پادگان) رفتيم و دو تا هندوانه گرفتيم و خورديم و 25 تا بيسکويت من خودم خريدم و فروختم و بعد ما را در انبار بردن و برايمون فانوسقه و کوله پشتي و کلاه آهني دادند و بار ما را زياد کردند . بعد از همه کارها ما را به صحبگاه بردند . بعد از نهار خوردن ما را به خط کردند و رژه بردند. خوب نرفتيم .سينه خيز و کلاغ پر بردند و بعد از شام ما را به آشيانه بردند و خواننده آمده بود و ترانه مي خواند . تماشا کرديم و بعد از تماشا برگشتيم و خوابيديم . يک روز ما را به صحرا بردند. از در ژاندارمري که بيرون رفتيم براي اينکه خيلي وقت بيرون نرفته بوديم، بچه ها ي کوچک بيسکويت مي فروختند سربازها خيلي بيسکويت و انگور خريدند و خوردند. وقتي که رسيديم به تپه آموزشي همه جا را نگاه مي کرديم و از هواي آزاد لذت مي برديم و بعد که برگشتيم ساعت 12 تفنگ ها را باز کرديم و تميز کرديم . به تير اندازي رفتيم. از ساعت 5/7 تا ساعت 3 نفري 26 تير دادند. 6 تا قلق و 20 تا با ارزش .وقتي که دستور آتش دادند 6 تا تيرها را به کوه زدم ،عشقي و 9 تا وسط خال و 6 تا خال دومي و 7 تا خال سومي زدم . افسر تير گفت که خيلي خوب است خلاصه يک پوکه گم کردم و دو تا هم چوب خوردم و بچه هاي ديگر هم گم کرده بودند ما را هم تا ساعت 3 نگه داشتند . خواهم پس از مرگ اي مادر من تا تو از پرچم ايران بدوزي کفن من روز جمعه بود ،تعطيل بوديم .بعد از شستن لباس با چند تا بچه ها رفتيم ،چند کيلو ميوه گرفته بودند با هم خورديم .روز براي ما خوب گذشت. روز يکشنبه ما را به بي کاري بردند ، رفتيم مخابرات سيم کشي تا ساعت 12 کار کرديم باران مي آمد به آسايشگاه آمديم بعد از خوردن نهار به ميدان تير رفتيم و بچه ها پوکه گم کرده بودند، گشتيم ولي افسوس پيدا نکرديم. آمديم در جبهه(پادگان) يک مقدار بيسکويت گرفتيم و آمديم . روز چهار شنبه بود سرگرد افتخار تازه آمده بود به گردان .به مادستور داد که به ميدان رفتيم .بعد مي خواست مرخصي ها را بفرستد ولي فرمانده گروهان نامرد گفت نبايد بروند براي اينکه فراري زياد داده بود. خلاصه همون روز بود که حسين احمد لو تير انداز بود و حسين عباس کمک يک پوکه گم کرده بودند سر گروهبان زياد اذيت مي کرد . روز پنجشنبه بود تيمسار رژه مي گرفت ولي به هيچ کس خيلي خوب نداد تا ساعت 11 ميدان بوديم و قدم آهسته مي رفتيم و بعد آمديم نماز خوانديم و با بچه ها رفتيم به ورزشگاه و يک طالبي گرفتيم و با هم خورديم و روزمون گذشت . روزهاي تنهايي ما گذشت و براي يادگاري مي نويسم .همون روز بود را مي نويسم که چند نفر از بچه ها راسوا رکردند و براي امتحان و من هم در بين آنها بودم. براي نظام جمع، خلاصه اگر سرگذشت خودم را بنويسم باور کن کاغذ تمام مي شود خلاصه مي کنم اگر مي دانستم اين روزهاي که نديده بود مي بينم قدر سخت گيري را مي دانستم . نه از زيستن نه از کشتن ندارم هيچ پروائي من از روزي که اينجا پا نهادم ترک سر کردم . روز پنج شنبه بود ما به مرخصي رفتيم و مرخصي از تهران گرفتيم 5 روز بود رفتيم خونه برايم خيلي خوش گذشت و زنجان هم خيلي شلوغ بود. خلاصه از مرخصي که برگشتم خيلي ناراحت بودم چه ميشه کرد اون روز که آمدم آسايشگاه بچه ها آمدن پيش من و بعد از احوال پرسي بچه ها رفتند من خيلي ناراحت شدم . هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و ستاره هاي قشنگ آسمان پيدا بودندما را از خواب بيدار مي کردند و توي هواي سرد مي لرزيديم همان روز بود که با بچه ها 5 کيلو انگور گرفته بوديم و دسته جمعي خورديم خيلي روزهاي يادگاري بود بد و خوب گذشت . روز جمعه بود تعطيل بوديم مشهدي صفي ا... به ملاقاتي آمده بود. با بچه ها رفتيم در پادگان او را ديديم و احوال پرسي کرديم. تا ساعت 1 بعد از ظهر آنجا بوديم . شب شد سرگروهبان گودرزي نگهبان بود و همه گروهان را جمع کرده بود. به آسايشگاه ما آمدو گفت بيايد بخونيد . بچه ها خوندن و رقصيدن تا ساعت 9 و بعد خوابيديم . صبح آفتاب از پشت کوه يواش يواش سر بيرون مي آورد و رنگ قشنگ خودش را به روي زمين مي پاشيد .ما سرباز بوديم و تازه پاسداري را گرفته بوديم و ما پاسدار بوديم ما را بردند پاسدار خانه . رفتيم سر پست دور سيم خاردار بودم از ساعت 12 شب نگهبان بودم .هوا خيلي سرد بود . روز دوشنبه بود ما را به تير اندازي بردند. از ساعت 7صبح تا 5 بعد از ظهر من سري دوم بودم 26 تا تير بود به کمک گفتم نگاه کن با 7 گلوله مي زدم به روي کوه ولي 7تا به خال زدم. نمره 5 گرفتم ولي بچه هاي ديگر پوکه گم کرده بودند. خيلي اذيت کردند. سينه خيز، کلاغ پر ،بالا کوه پايين کوه، قلت خوردن؛ اينقدر اذيت کردند بي حساب. صبح صبحانه خورديم تا ساعت 5 غروب چيزي نخورديم. همون روز براي ما خيلي يادگاري بود . روز چهارشنبه بود. بعد از ظهر جشن گرفتند و همه پادگان را جمع کردند. ميدان موزيک مي زدند و ترانه مي خواندند و مي رقصيدند. خلاصه شب تا ساعت 12 جشن گرفتند و خيلي ترانه ها خواندند. شب يادگاري بود. همه جمع شده بودند آسايشگاه ما و بچه هاي خودمون که حسين ،عباس ، علي ، آيت ا... ، حبيب ، رضا و بچه هاي ديگر روي تخت من نشسته بوديم . حقوق هم گرفتيم .حسين عباسي و حسين احمدلو را تنبيه کردند و کوله پشتي را پر از سنگ کرده بودند و پشت آنها داده بودند براي اينکه پوکه گم کرده بودند . روز چهار شنبه بود از صبح تا غروب برف مي باريد بعد از صبحگاه آمديم به آسايشگاه درس خوانديم آه مي کشيديم و ناراحت بوديم. قسم به جان خودم هو ا اينقدر سرد بود که چه بگم .روي تخت که مي نشستم پاهايم را مي گذاشتم زير پتو ولي گرم نمي شد. بخاري ها خراب بود روشن نمي شد. همون روز بود که ما را به سينما بردند. فيلم طغيانگرکه ايرج بازي کرده بود . روز چهار شنبه بود که به ما سردوشي دادند و روز بعد که صبح زود که باد صبا مي وزيد و دلهاي پر از غم ما را روشن مي کرد . اون شب ها دراز پر از غم صبح شده بود. آفتاب يواش يواش سر از پشت کوه بيرون در مي آورد و رنگ قشنگ خودش را بر روي زمين مي افکند. ما تازه سر دوشي گرفته بوديم و بچه ها خوشخال بودند و اون روزهاي که بد گذشته بود فراموش کرديم . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان , برچسب ها : زلفخاني , رضا , بازدید : 206 [ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |