فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

دوازدهم اسفند ماه 1335 ه . ش در همدان متولد شد . دوران كودكي را پشت سر گذاشت و در سال 1342 وارد دبستان شد. محبت خاصي نسبت به اهل بيت پيامبر بزرگ اسلام (ص) به خصوص حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) داشت.
در ماههاي محرم و صفر بيشتر شبها در مسجد به سر مي برد .
او بعد از اينکه مدرك قبولي دوره ي راهنمايي را گرفت وارد هنرستان ديباج شد . در اين دوره به ورزش دو وميداني روي آورد و در چند رشته مثل پرش طول ، دو پنج هزار متر و پرتاب نيزه شركت کرد.او در چند مسابقه موفق شد مدالهايي را کسب کند . بعد از اينکه مدرک پايان تحصيلات دبيرستان را گرفت در سال 1356 به خدمت سربازي رفت .
بعد از گذراندن آموزش نظامي در يكي از پاديگاهاي ارتش در استان آذربايجان غربي خدمت نظام وظيفه را به پايان رساند .
او که از گذشته در مبارزه با حکومت خيانتکار شاه فعاليت داشت ,در سال 1357 که منجربه پيروزي انقلاب اسلامي شد دراستان همدان براي پيشبرد اهداف انقلاب به مبارزاتش شدت بخشيد.
سال 1358 به تهران رفت .در رشته فني تحصيل کرده بود و به اين كار نيز علاقه داشت , به كار نصب شوفاژ مشغول شد. مدتي بعد به همدان برگشت ودر كار پخش روغن و همكاري با بنياد مستضعفان مشغول فعاليت شد .
در اين دوران با همکاري شهيد احسان تقي پور,اقدام به تشكيل پايگاه مقاومت بسيج ناحيه 14 همدان در منطقه ي چمن چوپانها کرد. جنگ تحميلي شروع شده بود و او به دنبال اين بود که در جبهه حضور يابد,حضور در شهر با روح بزرگ و افكار انقلابي او سازگار نبود .
در مرداد ماه 1360 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در همدان درآمد. اورا به نام حاج رضا شکري پور مي شناختند ,در حاليکه به سرزمين وحي نرفته بود واعمال حج را نيز انجام نداده بود . به گفته ي دوستان و همرزمانش روح بزرگ او در طواف خانه خدا وسعي صفا ومروه شركت كرده و حاجي شده بود .
در يك مقطع زماني در همه جا از او به نام حاج رضا ياد مي شد , بعد از شهادتش يكي از دوستان نزديك او به نيت ايشان اعمال حج عمره مفرده را انجام داد .
پس از عضويت در سپاه مدتي آموزش نظامي ديد . بعد از پايان اين دوره ي آموزشي به دليل موفقيت در دوره به فرماندهي يکي از گردانهاي آموزشي و مدتي بعد به فرماندهي پادگان آموزشي منصوب شد.
او فرماندهي بود که هر آموزشي را به نيروهاي تحت امر خود مي داد خود نيز رعايت مي كرد.او در پشت جبهه بود اماعلاقه زيادي به شركت در جبهه و جنگ داشت ,در همين مدتي که فرمانده پادگان آموزشي بود موفق شد چند بار در عمليات و خط مقدم جبهه حضور يابد.
او در امر پاكسازي مناطق آلوده كردستان به ضد انقلاب در تيپ ويژه شهدا به فرماندهي سردار شهيد کاوه ,مجاهدات زيادي انجام داد.پس از مدتي به همدان آمد و به فرماندهي پادگان آموزشي قدس انتخاب شد. پس از مدتي انجام وظيفه در اين سمت به خاطر شوق علاقه اي كه به حضور در جبهه داشت به لشکرانصارالحسين (ع) رفت و در عمليات والفجر 5 فرماندهي گردان 151 مسلم ابن عقيل را به عهده گرفت.او در اين عمليات همراه با شهيد رضا محرمي تمام اهداف ماموريت خود را محقق ساختند. هميشه از شجاعت و شهامت همرزمان شهيدش در اين عمليات سخن مي گفت.
با گذر ايام و ضرورت حضور نيرهاي زبده در رده هاي مختلف يگانهاي جنگ اومسئوليت معاون رئيس ستاد لشکرانصارالحسين را به عهده گرفت. پس از مدتي با حفظ سمت مسئوليت واحد آموزش نظامي را نيز پذيرفت .او مسئوليت غير رزمي داشت اما با حضور درعمليات وخطوط مقدم جبهه رشادتهاي غير قابل وصفي از خود نشان داد از جمله در محورهاي ميمك و سومار .
پس از به اسارت در آمدن فرمانده گردان 154 حضرت علي اكبر (ع) سردار رضا مستجيري، رضا شکري پور فرماندهي اين گردان را عهده دار شد و نيروهاي گردان را آماده ي نبرد با دشمنان كرد .
اين گردان با فرماندهي رضا شکري پوردر عمليات والفجر 8 افتخارات زيادي نصيب نيروهاي مسلح ومردم ايران کرد, به جرأت مي توان گفت فرماندهي شهيد شكري پور باعث شد نيروهاي دشمن در جاده ام القصر زمين گير شوند.
بعد از اين عمليات سردار محسن رضائي فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در دوران دفاع مقدس گفت:" گردان 154لشکر انصارالحسين(ع) گردنه ي احد را براي اسلام حفظ کرد. دليلش اين بود كه اگر عراق از اين نقطه موفق به پيشروي مي شد نيروهاي ما در ساير محورها در محاصره مي افتادند و در نهايت فاو سقوط مي كرد."
او در اين عمليات مجروح شد, با اصرار زياد او را به پشت جبهه منتقل كردند , در موقع انتقالش به پشت خط مي گفت, روي صورت مرا بپوشانيد تا روحيه نيروها با ديدن من ضعيف نشود. بعد از عمل جراحي در آبادان حاج رضا را به تهران اعزام کردند ,اومدتي در بيمارستان نيروي دريائي بستري بود , دوستان و همرزمانش دسته دسته به عيادتش مي آمدند . وقتي از او جوياي وضع جسمي اش مي شوند مي گويد:"
خوب است ,اين دكترها چرا ما را مرخص نمي كنند, ما باعث زحمت وخرج براي جمهوري اسلامي هستيم چون براي ما پول خرج مي كنند ؛ ما بايد براي انجام وظيفه به جبهه برويم."
در 28 اسفند ماه 1364 او را به همدان منتقل مي كنند تا در منزل خود بستري شود.
او سفارشات لازم را به نيروهاي گردان مي كرد كه مبادا قصور و كوتاهي در مورد جنگ روا بدارند .در ايام فراغت با مادرش صحبت مي كرد و او را به صبر و شكيبايي دعوت مي نمود.
با بي حجابي و بي بند و باري جوانان سخت مخالف بود و از آن رنج مي برد , مي گفت:" مي ترسم ما برويم و اين مسائل منكرات وفساد حل نشود . در صحبت ها يش تاكيد داشت كه پيامها و رهنمودهاي امام بزرگوار را بايد اطاعت كنيم و به حضرت امام عشق و علاقه زيادي داشت. از دروغ و غيبت سخت بي زار بود و مي گفت:" اين دنيا محل آزمايش است ما بايد صبر كنيم از امتحان خوب بيرون بيايم . "
به ديد وبازديد از فاميل و دوستان اهميت بسيار مي داد و هر نوبت كه مي خواست به جبهه برود از همگان طلب حلاليت مي کرد.
برادرش مي گويد:" موقعي كه مجروح و در خانه بستري بود با بچه اش زياد گرم نمي گرفت و وقتي به او مي گفتيم چرا اين كار را مي كني؟ مي گفت: نمي خواهم به من عادت كند."
بعد از بهبودي نسبي و در خرداد ماه 1365 به جبهه رفت . در آن زمان گردان 154 در جبهه خرمشهر مشغول پدافند بود .
نيروهاي دشمن در جبهه ي جزيره مجنون جنوبي عملياتي را انجام داده و دو خاكريز نيروهاي خودي را تصرف مي کنند . از آنجا كه جزاير مجنون براي ايران از اهميت خاصي برخوردار , حاج رضا با عده ي نيرو که در اختيار داشت براي مقابله با نيروهاي متجاوز دشمن به جزيره مجنون اعزام مي شود .او در دفاع از جزاير مجنون به سختي مجروح مي شود.فرمانده لشکر اصرار مي كند او برگردد عقب اما حاج رضا قبول نمي كند و اظهار مي دارد ما در جزيره هزاران شهيد داده ايم و سزاوار نيست آنجا را از دست بدهيم .
او در شب عمليات كه به قصد تصرف خاكريزهايي تصرف شده توسط دشمن
در بيست وهشت خرداد 1365 از ناحيه دست و پا مورد اصابت تركش قرار مي گيرد اما به پشت جبهه برنمي گردد تا عمليات به نتيجه برسيد و خاكريزهاي مورد نظر پس گرفته شود.او به وعده اش عمل مي کند ومواضع سقوط کرده را دوباره از دشمنان باز پس مي گيرد,اما در صبح روز عمليات در حاليكه از مواضع تصرف شده پدافند مي كرد ,از ناحيه سر مورد اصابت گلوله غناسه دشمن قرار مي گيرد و به درجه عظيم شهادت نايل مي شود.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد






وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
و ما استمر الامن عندا... العظيم
به نام خدا ,خدائى كه هستى بخش است و روزى ده ,خدائى كه تمام صفات و كمالات را براى انسان خلق كرد و سپس او را در بهشت اعلا جاى داد و ياد بى توفيقان را در اسفل السافلين ، خدايا مرا از زمره ي بندگان درگاهت قرار بده .
با درود و سلام بر مهدى موعود صاحب عصر و زمان (عج) و با سلام بر خمينى بت شكن و با درود بر شهداى به خون خفته از صدر اسلام تا كنون . با درود بر شما امت شهيد پرور كه هميشه در صحنه ايد و اميدوارم كه تا انقلاب مهدى نهضت را ادامه دهيد انشاءا....
خدايا تو خود شاهدى كه چگونه ظالمان و ظلم صفتان اين ملتهاى مستضعف را در بند مي كشند و بر آنها قلدرى مي كنند وليكن هيهات من الذله, اين امام ما به كمك و يارى خودش و با هميارى ياران وفادارش و پشتوانه اين ملت شهيد پرور, بر دهان ياوه گويان و زورگويان زدند و گفتند كه ما نيز مانند حسين و يارانش كه تا آخرين قطره خون جنگيدند و حتى كودك شش ماهه را نيز نثار كردند, نداى تن ندادن به ذلت را سر مي دهيم و مي گوئيم: اى آمريكا و اى شوروى و اى ديگر ابرقدرتها بدانيد و آگاه باشيد تا ظلم هست و تا پرچم سبز لا اله الاالله بر جهان طنين نيفكند, مبارزه خواهيم كرد. آرى به قول امام عزيزمان كه مي فرمايد: براي اسلام دعوا داريم و همچنين است و ما هيچ آرزوئى به جز پيروزى اسلام نداريم. پس بايد خون داد و حال كه كاروان شهدا در حركت است ما نيز از خدا خواستيم كه دنباله رو اين كاروان باشيم. بايد كه خدا ما را هم بپذيرد و شكر خدا كه در اين راه رفته اييم ,ديگر خداوند مى داند و ملائك مقربش كه شهيد گشته اييم يا نه .
شما اى برادران پاسدار بدانيد كه مسئوليت بس سنگين است و دشوار ، راه دراز ، مقصد مقدس و هدف نيز بسيار مقدس است و شما كه با گرفتن دست و ياري از روحانيت ، پيشرو اين راهيد, كوشش كنيد و مبادا كه مغرور شويد زيرا تا آنجا كه به جبهه برويد و جهاد كنيد, در راه خدا و آنگاه كه خداوند تبارك و تعالى پذيرفت شهيد شويد تازه وظيفه را انجام داده ايم و خداوند نيز بر رسول خدا(ص) چنين فرمود كه تو وظيفه ات را انجام بده. حالا مردم مى خواهند بپذيرند يا نپذيرند و آن بيچارگانى كه توفيق از آنها سلب شده و لياقت شركت در جبهه را ندارند ,بدانند كه سعادتى بس بزرگ است و شهادت عظيم تر از همه آنها ، اى امت شهيد پرور بدانيد كه خداوند انسانها را هميشه مورد امتحان قرار ميدهد ,منتهى در سطح علم و آگاهى و صبر و مقاومت همان انسانها ، مثلا امتحان حضرت ابراهيم اين است كه در آتش قرار مي گيرد. وقتى ملائكه تقاضا ميكنند كه به او كمك كنند وليكن او نمى پذيرد تا اينكه خداوند آتش را بر او گلستان مى كند و امتحان ما در اين مرحله از زمان ,جنگ است ؛جنگى كه امام عزيزمان مي فرمايد :جنگ بين تمامى كفر با تمامى اسلام است پس وصيت من به شما اين است كه امامان را تنها نگذاريد و پشتيبان او باشيد و از اهداف مقدس او غافل نشويد و همچنين ياران صديق و مقاوم و استوار امام را و بدانيد كه ما اكنون در حال امتحانيم و اين امتاع دو روزه دنيا را بر آخرت كه قرآن مي فرمايد: مي دانيد كه خداوند هيچگاه به وعده اش خلاف نمي كند ؛نفروشيم.يك مسئله مهم كه ما بايد در آن بينديشيم اين است كه ببينيم حق كيست و چيست آيا قرآن حق است يا نه ,خوب حال كه حق است پس كليه ابرقدرتها خلاف آن عمل مي كنند ، كفروا الحاد و نفاق و فساد در تمام كشورها اين را مشخص مي كند پس حال كه تمام آنها با ما روبرو شده اند پس ما حقيم ,چون در مقابل آنها با آن فسادها قرار گرفته ايم و بدانيم كه در اين دنيا مسافرى بيش نيستيم و بايد در آخر نتيجه اعمال نيك و بد خود را ببينيم. اميدوارم كه خداوند همه ما را به راه راست, راه اولياء و انبياء خود هدايت كند و ما را آنى و لحظه اى به خودمان وامگذارد و به امام عزيز ما طول عمر عنايت گرداند.
والسلام عليكم و رحمته الله و بركاته رضا شكرى پور 22/12/62
هرگز نميــــرد کسي كه دلش زنده شد به عشـــــق
ثبت است بر جريده عالــــــــــــــم دوام مـــــا






خاطرات
همسر شهيد:
در سال 1362 خداوند به ايشان فرزندي عطا نمود كه نامش را محدثه گذاشتند و چون تاكيد زياد بر حجاب داشتند .از يكسالگي حجاب كامل را ياد گرفته بود و هميشه موقع وضو گرفتن و مسواك زدن محدثه را همراه خود مي برد تا او هم ياد بگيرد و هم عادت كند و در اين اواخر علاقه شديدي به هم پيدا كرده بودند, طوري كه از خواندن سرودها و اصول دين و چيزهاي ديگر محدثه لذت مي برد. در اوائل تولد محدثه ايشان يك جز از قرآن را از بر كردند و ثواب آن را به محدثه هديه نمودند و البته در آن موقع هم در جبهه بودند و اينكار را در جبهه انجام دادند .
با مادرش بسيار مهربان بود. هميشه او را به صبر و شكيبائي دعوت مي كرد بالاخص زماني كه مجروح بود و در منزل بستري بود, به قدري با مادرش در رابطه با شهادت و مقام شهيد و ارزش شهدا صحبت نموده بود كه بعد از شهادت مادرش چندان بي تابي نمي كرد و اظهار مي داشت كه ايشان نهايت خواسته اش در شهادت بوده است .در ايام مرخصي كه در همدان بود شبها ساعت يك يا دو بعد از نيمه شب براي اقامه نمازشب بيدار مي شد و به نماز و دعا و راز و نياز و گريه و زاري با پروردگارش مشغول مي شد و يكي از دلائلي كه در شهادت هيچيك از دوستانش گريه نمي كرد همين كه ايشان گريه هايش را شبها و در راز و نياز با پروردگار مي‌كرد .

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده و دوستان شهيد
دلو لاستيکي را انداخت توي چاه.
بعد با زور و زحمت کشيدش بالا. نفسي تازه کرد و گفت:
بيايين وضو بگيرين.
مادر از گوشه حياط صداش زد:
شير آب که هس.
آستين هايش را با لا زد: توي چشمهاي درشتش يه چيزي برق مي زد.
گفت: وضو با آب چاه يه صفاي ديگه اي داره.
هنوز سيزده سالش نشده بود.
بازي تمام شد. از گرما له له مي زديم. دويديم سرچشمه آب. رضا آب نخورد. فقط صورت شست.
گفتم: آب خنکيه!
و زير چشمي نگاهش کردم.
چيزي نگفت صورتش گل انداخته بود.
گفتم: نکنه روزه اي؟
لبخند تلخي زد.
مثل اينکه ماه رمضونه!
گفتم: حالا که تکليف نشديم.
گفت خوب و بد رو که مي فهميم. روزه خوبه، خدا دوست داره.

معلم فارسي بود. از حرف زدنش اشکال مي گرفتيم. بين هر چند کلمه مي گفت:!...
گفتم: ببين الآن مگه!...
معلم گفت:... !
رضا خنده اش گرفت. معلم با اٌردنگي انداختش بيرون.
فهميد که من مقصرم. گوشم را گرفت پرت کرد توي راهرو.
گفت: بگيد شکري پور بياد داخل.
جواب دادم: آقا اجازه از دماغش خون اومده.
داشت توي حياط، کنار شير آب، صورتش را مي شست.
گفتم: آقا معلم بد جوري زد.
گفت... !
باز زديم زيرخنده.

از مدرسه که مي آمد کيفش را مي گذاشت گوشه اي و مي رفت باغ، کمک پدرش. تابستانها صبح تا عصر آنجا بود. خستگي سرش نمي شد.
تا مي ديد ول شديم کوچه. مي گفت: بيايد فوتبال!
نمي خواست بريم تو خط هاي ديگه.
اون موقع نمي فهميديم.
بابا ننه ها وقتي مي فهميدند با رضايم خيالشان تخت مي شد.
ديگه حرفي نمي زدند.

تابستانها کار مي کرد. پول در مي آورد. هميشه هم دست به جيب بود. کسي نياز داشت، بهش مي داد. نمي بخشيد. مي گفت: قرضه، اگه داشتي بر گردون.
نمي خواست کرامتشان از ببين برود.
يه دوچرخه تر و تازه خريده بود با پول کارگري. همون روز اول گفت:
بازي کنيد. عصري بياريدش در خونه.
نامردي نکرديم. هفت نفري سوار دوچرخه شديم. راننده ناشي بازي در آورد با سر رفتيم توي کانال آب. از دو چرخه هم يه چرخ ماند و يه فرمان کج.
رفتم خانه شان. آمد جلوي در. ديد سرم باند پيچيه. هول کرد:
چي شده؟ بقيه کجان؟
گفتن: بيمارستان.
گفت: واستا که اومدم.
گفتم: رضا دوچرخه ات...
گفت: بي خيال فداي سرتون.

تابستان بود.
گفت: مي آيي بريم کار؟
موتور چاه را بيرون مي کشيديم. تعميرش کرد. تنها يه واشر مي خواست.
چقدر شد؟
قابل نداره 20 تومن.
20 تومن! ؟ به من گفتند صد تومن مي شه.
حلال واريش همون 20 تومنه.
ده تومن مال تو، ده تومن هم مال منه.
گفتم: کاري که نکردم، تماشا کردم.
گفت: زحمت کشيدي، کمک کردي.

فهميده بود دستم خاليه به مادرش گفته بود خودم مي رم اتاقش و رنگ مي زنم.
صبح اول وقت آمد خانه يه سطل رنگ دستش بود و کيسه اي پر از وسايل نقاشي.
ظهر که شد گفتم: آقا رضا! ناهار حاضره. گفت: نماز و مي خونم بعد.
آن موقع هنرستان درس مي خواند، رشته تأسيسات. تا دلت بخواد سليقه داشت. آچار فرانسه فاميل بود.

تابستانها مي رفتم شيرواني کوبي.
گفت: منم ميام.
گفتم: بلد نيستي.
گفت: ياد مي گيرم.
بعضي مشتري ها فکر مي کردند استاد کاره. به قد و قوارش هم مي خورد.
بهش مي گفتن: اوستا رضا. کار را حسابي گرفته بود مي گفتم نون ما رو آجر نکني؟ مي خنديد مي گفت: نترس! اول مهر بشه بر مي گردم هنرستان، سر کلاس و درس.

فوتبال که بازي مي کرديم. رضا خط حمله مان بود. بهش مي گفتيم پا طلايي.
تا تنگ غروب بازي مي کرديم. اصلاً هم سير نمي شديم. اذان مغرب که مي شد توپ را شوت مي کرد طرف ما و خداحافظ.
مي رفت مسجد. ما هم يکي يکي ول مي کرديم و مي رفتيم دنبالش.
آمد خانه دسته مدالهاي ورزشي اش را آويزان کردم ديوار.
سِگرمه هايش رفت تو هم: چت شد؟
گفت: مادر من خجالت مي کشم به هم بگن قهرمان. قهرمان واقعي اونان که توي خيابونها دارن با شاه و دارو دستش مي جنگن، شهيد مي شن.


توي پايگاه محل، کلاس کشتي کج راه انداخته بود. يکي از بچه ها پايش شکست. و خيلي ناراحت شد. رفت ماشين پدرش رو آورد و بردش بيمارستان و تا چند روز فقط دنبال کار اون بود.
رفت گفت: کلاس تعطيل! گفتند: حيفه! گفت: حيف پاي نازنين رفيقمان بود که ناقص شد.
يه بزرگي که خيلي هم قبولش داشت گفته بود: کشتي کج ديگه چه صيغه ايه؟
همين کشتي ايراني خودمون مگه چشه؟

گفت :مي آي سپاه؟!
چشمانش از خوشحالي برق زد، من بيام سپاه؟ يعني مي شه؟
خودش معرف او شد زير برگه عضويتش نوشت:
اينجانب گواهي مي دهم آقاي رضا شکري پور از اعضاي فعالين پايگاه براي عضويت در نهاد مقدس سپاه پاسداران لياقت داشته و با تمام وجود در راه حفظ انقلاب اسلامي تلاش خواهد نمود.
احسان تقي پور
خرداد ماه 1360
يک ماه بعد خود معرف شهيد شد.
پدر نداشتيم. من براش پدري مي کردم.

يه روز آمد گفت: داداش! اين زندگي معمولي براي من ارزش نداره مي خوام برم سپاه.
حرفي نداشتم. گفتم: خدا پشت و پناهت باشه؛ برو
در پايان دوره آموزش پاسداري، ممتاز شناخته شد. انتخاب کردنش همانجا ماند و بشود مربي تاکتيک.
خلاقيت و قدرت بدني از او يک مربي بر جسته ساخته بود.
خيلي ها افتخار مي کردند شکري پور مربي آنها باشد.

نرسيده، همان جلوي در رگباري بست زير پايشان. هاج و واج شدند و لباسهاي تر و تميزشان خاک آلود شد. اول بسم الله حسابي حال گيري کرد. چند نفري ول کردند و رفتند.
شب جمعشان کرد و بعد از عذر خواهي، شير فهمشان کرد که:
اينجا آموزشگاه نظاميه با يه برنامه جدي. اگه اينجا کم بياريد بهتر از اينه که پيش دشمن.
صبحگاه فردا اونا که در رفته بودند، ايستاده بودند صف اول؛ قبراق و با نشاط. هفته اول: فقط لباس نظامي، هفته دوم؛ اسلحه، هفته سوم، حمايل و کوله و قمقمه، هفته چهارم: آب پر مي شد توي قمقمه ها، هفته پنجم:
کوله ها پر مي شد از قلوه سنگ.
اسلحه ها بر دوش، حمايل بسته، قمقمه ها پر از آب و کوله ها پر از قلوه سنگ.
خودش هم مثل بقيه. مي ايستاد جلوي ستون و قدم رو مي بردشان بيرون پادگان، توي کوه و کمر.
روز اول: يک کيلومتر روز دوم: دو کيلو متر، روز سوم...
بعضي اوقات در اوج تشنگي و خستگي داد مي زد: همه اين کار را بکنند، بعد قمقمه ها را باز مي کرد قل قل قل آبش رو مي ريخت روي زمين.
عده اي از دستش شاکي شده بودند. گفتند: مي ريم پيش فرمانده پادگان و زير آب اين مربي سختگير و سنگدل را مي زنيم.
با دست اشاره کرد و در نيمه باز اتاق فرماندهي.
بيرون! بيرون! شما بايد بريد دست شکري پور رو ببوسيد. او بلده چطوري پاسدار رسمي بسازه!

هوا سرد و باراني بود. تازه وارد گروهان آموزشي شده بودم. آمد داخل آسايشگاه و صدا زد: برادرا بشمار سه. با تجهيزات، بيرون محوطه به خط شن!
آمد جلوي صف ايستاد حرف نمي زد. نگاه مي کرد. همه کلاه و دستکش هايشان را بيرون آوردند و دوباره خبر دار ايستادند. به بغل دستيم گفتم: حالا که دستور نداده. همانطور که خبر دار به جلو نگاه مي کرد گفت: دستور نمي خواد که. وقتي خودش بدون کلاه و دستکش مي آد يعني کلاه و دستکش ها را در بياريد.

پشت پادگان ابوذر سر پل ذهاب؛ ارتفاعي بود با شيبي وحشتناک، نزديک قائمه.
به نيمه راه نرسيده همه بريدند. تنها او بود که با کوله و تجهيزات تا بالاي قله را يک نفس رفت و خم به ابرو نياورد.

نگاهي انداخت به ميدان صبحگاه. همه لباس نظامي پوشيده و گت کرده به صف ايستاده بودند؛ جز يه نفر که با لباس شخصي گل منگلي اش شده بود تابلو.
اين چه وضعشه؟! پس لباسات کو؟
تقصير ما چيه؟ تدارکات ميگه هيکلت خيلي گندس. اندازه تو لباس و پوتين پيدا نمي شه.
بردش شهر. دکان به دکان تا يه دست لباس نظامي اندازه اش پيدا کرد.

اشک بچه ها را در آورده بود از بس سخت مي گرفت. مي گفت پاسدار بايد فولاد آبديده بشه.
روزه آخر دوره، دست به سينه ايستادم در پادگان. حلاليّت مي خواست. پلک که مي زد اشک پر مي شد تو چشماش.

پوتين هاتو در بيار برو کنار اون درخت بايست.
حاجي من که منظوري نداشتم.
لبخند تلخي زد: اگه منظوري داشتي که مي فرستادمت بري پي کارت.
حالا يا الله پوتين ها رو در آر.
از خشم سرخ شده بود:
بچه هاي مردم و پا پتي فرستاده تو برف و يخ که مثلاً تنبيه شون کنه! بابا شما مربي هستيد نه شکنجه گر! هر چيزي حسابي داره کتابي داره.
از خجالت سرخ شد.
خدايا توبه. بايد برم بيفتم روي پاهاش که مثل بقيه و جلو تر از اونا پاپتي روي برف ها مي دوه.

مي گفتيم: شما مربي پادگان هستيد؛ وقتِتون ارزش داره.
مي گفت: وقت من هدر نمي ره. با بچه ها حرف مي زنم، به درد دلشون گوش مي کنم. براي کلاس هام برنامه ريزي مي کنم. و... خلاصه توي صف غذا ايستادن هزار و يک خاصيت داره که شما نمي دونيد!
و ريز ريز مي خنديد.

دکتر بهشتي و يارانش که شهيد شدند بچه ها بي تابي مي کردند.
دستور داد همه نيروها با لباس رسمي سپاه آماده حرکت شوند.
توي ميدان اصلي شهر، ستون پاسداران به همراه مردم عزادار، با مشت هاي گره کرده شعار مي دادند و اعلام حضور مي کردند:
بهشتي بهشتي با خون خود نوشتي
استقلال آزادي جمهوري اسلامي
همانجا سخنراني کرد و گفت: خواب خوش، منافقين هيچگاه تعبير نخواهد شد تا ما هستيم در اين کشور امام زمان ,جايي براي آنها نيست.

چند تا سهميه حج داده بودند سپاه. يکيش مال او بود.
بهش گفتم: رضا خوش به حالت! من تو خواب هم نمي بينم برم مکه.
آمد گفت: تو بقيع يادم مي کني؟
گفتن خاک عالم! بقيع؟! من؟!
گفت: آره ديگه
گفتم: چطوري؟
گفت: خيلي ساده
رفته بود به جاي اسم خودش، اسم مرا نوشته بود.
من رفتم حج و از آن روز به بعد بچه ها بهش گفتن: حاج رضا.

شبهاي دوشنبه و پنج شنبه توي سپاه اعلام کرد:
روزه گيراش اسمشون و بِدن مسئول شب تا تدارکات سحري ببينيم.
مي گفت: اين چيه هر کس براي خودش سحري مي خوره؟
سحر که مي شد همه را جمع مي کرد دور يه سفره تا دل هايشان به هم نزديکتر بشه.

آمده بود خواستگاري.
گرفت از يقه کتش و تکان داد. گفت: منم و اين يه دست کت و شلوار و حقوق مختصري که از سپاه مي گيرم. فکر کن ببين مي توني با اين وضع بسازي.
وقتي هم که پاشٌد بره گفت: جبهه مجروح شدن داره اسير شدن و شهيد شدن داره. خوب فکراتون بکن بعد تصميم بگير.
منزل پدر عروس سه کوچه پايين تر از خانه پدر داماد بود.
توافق کردند عروس را پياده ببرند.
چقدر ساده و با صفا بود کاروان عروس. بوي اسپند همه جا پيچيده بود.
دم به دم در همه دم بر گل رخسار محمد صلوات.

تازه ازدواج کرده بود ولي بيشتر اوقات منطقه بود گفتم:
خوب دوام آوري ها!
از خانمش تعريف کرد. گفت: بهش افتخار مي کنم خيلي با شهامته.
اينجا که هستم خيالم راحته راحته.

دوست نداشت نيروها عاطل و باطل باشند. موقتاً مستقر شده بوديم توي اردوگاهي نزديک اهواز. از گرماي وحشتناک آنجا، دست و پاي همه را بسته بود.
گفت: اين طوري نمي شه که پلاس بشن زير چادرها.
رفت چند تا اتوبوس و ميني بوس آورد گردانها را نوبتي مي برد آموزش شنا، توي دز.
هي داد زدند: گرما زده مي شيم. به اين هوا عادت نداريم. محلشان نگذاشت. چند روزي که گذشت نشاط و شادابي به نيروها بر گشت.
گرما غوغا مي کرد. پيک ستاد آمد دم در چادر. گفت: حاج آقا اين نامه کد نداره گفت: کد، کد به چه دردش مي خوره توي اين گرما! ؟
همين جوري ببرش اهواز.
هاج و واج راهش را گرفت که برود. صداش زد بابا بيا شوخي کردم.

هواپيماهاي عراقي مثل مور و ملخ چرخ مي زدند و بمب مي ريختند.
همه را فرستاد داخل سنگر ها. فقط خودش مانده بود. يکي از دريچه سنگر سرک کشيد بيرون. وحشت کرده بود:
مي خوايد خودتان را شهيد کنيد.
نه! احساس خطر نمي کنم که دنبال پناهگاه بگردم.
و رفت نشست داخل چاله اي که تا کمرش را در خود جاي مي داد. کلاه آهنينش را روي سر جابجا کرد و با چشمانش هواپيماهاي دشمن را که چرخ مي زدند دنبال کرد.
شهامتش آنجا يک گردان را از وحشت و سر درگمي نجات داد.

تازه وارد لشکر شده بودم. گذرم افتاد به آشپزخانه. ديدم يه نفر وردست آشپز، ديگ ها را جابجا مي کنه. فرداش دم در ستاد همان شخص را ديدم که جارو مي زد.
شب جمع شديم. حسينيه اردوگاه. رئيس ستاد لشکر مي خواست سخنراني کنه. باز همان شخص بود که آمد و رفت پشت تريبون و تا دقايقي جمعيت پر شور فرياد مي زد: فرمانده آزاده، آماده ايم آماده...

بار اولي که ديدمش چنان صميمي و پر احساس بر خورد کرد که انگار سالهاست مي شناسمش. به رفيقم که معاونش بود. گفتم: رئيست از اين جنگ جان سالم به در نمي بره! گفت: چطور مگه؟ گفتم: قيافه اش، برخوردش، حرکاتش؛ همه داد مي زنه که ماندني نيست. ريز خنديد و گفت: مگه علم غيب داري؟! گفتم دلم اينجوري گواهي مي ده.
و زل زدم تو چشماش:
تازه خودت هم...

رضا محرمي معاونش بود که زود تر از خودش رفت کربلا زيارت امام حسين (ع )
معاونش بود. مثل برادر دوستش داشت. حالا که شهيد شده بود کسي پا جلو نمي گذاشت بره بهش بگه. آخرش مسئول تبليغات گردان را انداختند جلو و گفتند کار خودته!
پشت خاکريز نشسته بود. گهگاه نيم خيز مي شد و با دور بينش، آن طرف را ديد مي زد. دشمن آتش سنگيني مي ريخت. رسيد بهش و بدون مقدمه گفت : حاجي! رضا محرمي شهيد شد.

دوربين را پايين آورد و ناباورانه پرسيد: شهيد شد؟ کمي اخماش رفت تو هم. اما به روي خودش نياورد. بعد انگار نه انگار اتفاقي افتاده برگشت که: حالا چرا اينجا نشستي پاشو برو دنبال کارت.
شب توي سنگر، مشک اشکش سوراخ شده بود؛ آي گريه مي کرد! آي ناله مي زد!
گفت: حاج آقا با اجازه شما.
و بلند شد و ايستاد جلو صف نمازگزاران.
يکي از برادران سپاه که چند روزيه شهيد شده، تو وصيتنامه اش نوشته دو ماه روزه قضا داره. حالا هر کسي حاضره فيضي ببره بعد از نماز عصر بياد تا اسمش رو بنويسم.
گفت: ديگه بسه از شصت روز هم با لا زد. اجرتون با خود خدا!

از سر شب خودش نشست پشت فرمان. صبح که شد زد کنار و براي نماز بيدارمان کرد. وقتي ايستاد به نماز به اصرار پشت سرش صف بستيم؛ همان جا کنار جاده.
سجده آخر را خيلي طول داد. ترسيديم آفتاب بزند. سر از سجده برداشتيم و سلام داديم. اما او همچنان در سجده بود، دل دل مي کردم که چه کنم؟
آخرش رفتن جلو و آهسته صدايش زدم.
تا عصري از دستمان عصباني بود. مي گفت: به شماهم مي گن رفيق. چرا بيدارم نکرديد؟

برام تعريف کرد مأموريت رفته بوده قم. سوار تاکسي مي شه بره حرم. مي بينه پول همراهش نيست. مي گه نگه داريد پول همرام نياوردم. راننده مردانگي مي کنه و تا خود حرم مي رسوندش.
پرسيدم: شما که پول نداشتي چرا سوار شدي؟
گفت: تو جيبام چند هزار توماني بود ولي مال سپاه بود.

صياد شيرازي، مسئولان لشکر را دعوت کرده بود قرار گاه؛ جشن نيمه شعبان.
جمعيّت را کنار زدم به صياد برسم. آن جلو مچم را گرفت و گفت:
کجا؟ گفتم: يه عطره مي خوام بدمش به صياد. گرفت و بو کرد.
چشماشو بست و نفس عميقي کشيد:
به به چه بويي داره!
گذاشت تو جيبش. گفتم: نمي ذارم ببري! گفت: من به دردت مي خورم! فردا که شهيد بشم غصه مي خوري ها!
کوتاه نيامدم.
آخر مراسم رفت پيش صياد. گفت اين عطر رو دوستم براي شما آورده ولي چون خيلي خوش بو بود نتوانستم ازش بگذرم. صياد گرفت و بو کرد، بعد دو دستي برگرداندش به حاج رضا و با لبخند گفت: تقديم به شما سرباز امام زمان.

سعيد ثمري – مسئول گروهانشان – رزمي کار بود. بهش گفت: براي بچه ها کلاس بذار، خودمم مي آم.
ثمري شد مربي و وحدتي هم کمک مربي.
سر کلاس با بغل دستي اش شوخي کرد؛ هر دوشان خنديدند. ثمري، وحدتي را صدا زد:
يکي بزن به حاجي!
وحدتي که آخر صف ايستاده بود با ايما و اشاره فهماند که نمي زنم. ثمري ناراحت شد:
مي گم بزن ديگه!
وحدتي زير بار نرفت. خودش رفت پشت سر حاجي و با لگد کوبيد وسط گرده اش. گفت حواست را جمع کن. فرمانده گرداني باش! اينجا من مربي ام و تو شاگرد.
بقيه حساب کار دستشان آمد.
بعد از کلاس آمد دست انداخت گردنش.
حاجي ما خيلي مخلصيم ها. کلاس رزميه ديگه، پيشنهاد خودت بود!
او هم لبخند زد و گفت: از جديّتت خوشم آمد.

راننده پکر و ناراحت خزيده بود گوشه سنگر.
سراغش را گرفت. گفتند: او نجاس انگار کشتي هاش غرق شده با کسي هم حرف نمي زنه.
دو نفر از بچه هاي گردان را صدا زد. پاکتي داد دستشان و گفت:
همين الآن راه مي افتيد مي ريد کرمان. تعجب کردند:
کرمان؟!
راننده از خوشحالي دور حاجي مي چرخيد.
اگه شما نبوديد افتاده بودن زندان.
حاجي اما متواضع مي گفت:
کاري نکردم. وظيفم بود.
راننده بيچاره تقصير نداشته. رفته بود مأموريت کرمان که يه نفر مثل اجل معلق مي پره وسط خيابان و دراز مي شه روي زمين. کولي بازي در مي آره. پول کلاني مي خواد اما حقوق حاج رضا آنقدر برکت داشت که طرف را راضي کنه و از شر شيطان پايين بياردش.

نشسته بود بغل دستم. مي بردمش اهواز: جلسه قرار گاه. ديدم داره دير مي شه.
کار ماشين را گرفتم. بوق پشت سر بوق. سبقت گرفتم. مردم مثل مور و ملخ از جلوي ماشين مي پريدند چپ و راست. يهو بر گشت طرفم. سرخ شده بود. گفت: آقا جون من! اگه اونا بترسن، اين حق الناسه، باباتم نمي تونه جوابشون و بده.
دور تا دور حلقه زده بودند توي چادر و قرآن مي خواندند. او هم گاهي اشکال مي گرفت و نکته اي نجويده مي گفت.
گفتم: مبارکه! مربي عقيدتي هم که شدي!
گفت: اين اهميّتش از رزم خيلي بيشتره. اگه اين درست بشه، جنگ ما هم مي شه جهاد.
تند تند سبقت مي گرفتم. ماشين هايي که از رو برو مي آمدند برايم چراغ مي دادند.

چاره اي نبود. جلسه مهمي در اهواز داشتيم.
کمي دير رسيديم. اما رسيديم. به بچه هاي قرار گاه گفتم: همه شو تخته گاز آمدم. حاج آقا بر گشت گفت: انگار حاج مهدي توي اين مسير قبلاً مسافر کشي مي کرده! گفتند چطور مگه؟ گفت: آخه توي راه که مي آمديم راننده هايي که از روبرو مي آمدن براش چراغ مي دادن!

با نيروهاي قرار گاه رفته بود شناسايي. پشت سر هم از خاکريز سرک مي کشيد تا جلو را نگاه کند. ستواني آنجا بود که هي مي گفت:
برادر کمي پايين تر بيا! مي زنن سرت مي ره ها!
آمد گفت: ببين جناب! يه پاسدار وقتي لباس سبز پوشيد از همون وقت سرش رفته. من چند ساله که سرم رفته.
و دوباره رفت نشست بالاي خاکريز.
توي صحبت هايش هميشه جبهه را به کربلا ربط مي داد. مي گفت:
جبهه بدون کربلا بي معناست و رزمنده دور از امام حسين بي چاره.
اگه اين ها نباشه ما با پارتيزان هاي جنگ جهاني دوم هيچ فرقي نداريم.

پاتک سنگيني بود. همه آتش دشمن قفل شده بود روي محور گردان حاج رضا.
فرمانده محور کناري نگران شده بود. بي سيم زد:
از ما کمي ساخته اس؟
گفت: دعا کنيد کم نياريم.
چند ساعت بعد، مقاومت شديد آن ها، پاتک سنگين دشمن را در هم شکست. ذوق زده گفت: ديديد؟ تأثير دعا رو ديديد؟
پاتک دشمن تمام شدني نبود. نتوانست يکجا بنشيند. پا شد و سنگر به سنگر طول خاکريز را پيمود. داخل هر سنگري چند دقيقه اي مي ايستاد و به آنها دلگرمي مي داد، راهنماييشان مي کرد.
آنروز بسيجي ها با گرمي نفس حاج رضا تا آخرين گلوله جنگيدند.
گردان که از عمليات بر گشت، پيشنهاد داد براي شهدا فاتحه بگيريم.
بچه هاي گردانهاي ديگر، نوحه خوان آمدند. خودش ايستاده بود دم در چادر، خوش آمد مي گفت؛ کفش ها را جفت مي کرد.

برو بچه ها رو جمع کن ببر اصفهان. مراسم يکي از شهداي گردان.
راننده خسته شده بود. رفت نشست پشت فرمان. تا خود اصفهان يک نفس گاز داد.
فهميدند فرمانده پسرشان بوده. پدر شهيد دست انداخت گردن حاجي و هق هق گريه کرد. همه فاميل حلقه زدند دورش. ازش مي خواستند از جبهه و شهيد شان بگويد.
خورشيد غروب کرد. تا تهران راهي نبود. گفت براي نماز که نگه نمي داره لااقل اذاني بگم. بعد شروع کرد با صدايي آرام اذان گفتن به لا ا له الا الله که رسيد صورتش از اشک خيس خيس بود.

افتاده بود به پول جمع کردن. سراغ خيلي ها رفت و اعتماد مي کردن. پول مي دادن. اگر هم نمي گفت براي ساختمان در مانگاه محله سرباز مي دادند. مي دانستن حاجي هميشه دنبال کار خيره.
از بچه هاي فاميل غافل نمي شد. فرصتي پيش مي آمد جمعشان مي کرد جلسه قرآن راه مي انداخت. يکي شان صداي خوبي داشت. بهش گفته بود: يه وقت قرآن رو براي صدات نخواني ها. قرآن رو فقط براي خدا بخون.

نامه رسان بسته اي آورد در خانه. از جبهه بود. گرفت و بازش کرد:
چند جلد کتاب نهضت سواد آموزي به همراه يک ياد داشت.
گفت: اين کتابا رو رضا براي شما فرستاده.
تعجب کرد:
من که سواد ندارم مادر جون!
گفت: خوب فرستاده که بخوني و با سواد بشي.
ريز خنديد و گفت: آخه سر پيري و سواد؟

نوشته بود: همسر عزيزم! اگه روزي يک ساعت با مادر کار کني ممنونت مي شم.
آفتاب نزده، توي ساحل گتوند مي دوانده شان. پا به پايشان مي دويد و سرود مي خواند. بچه ها تکرار مي کردند. از گوشه و کنار صف صداهايي مي آمد:
حاجي! پرچم و بخون!
وقتي با صداي رسا و گرمش سرود پرچم را مي خواند، شوري توي دل بچه ها مي انداخت. همه تکرار مي کردند.
پرچم... پرچم...
پرچم خونين اسلام در دست مجاهد مردان.
تا بانگ عاشورا به گوش است.
خون شهيدان در خروش است.
ديگر تا هرکجا که مي گفت مي دويدند.

گفت: بچه ها آماده شين بريم داخل شهر، حمام .
صف بستند بروند زير دوش. حمام عمومي، قرق بچه هاي گردان شده بود. با زرنگي خزيدم زير يکي از دوشها. صدام زد بر گشتم.
حاجي بود. اشاره کرد به بغل دستي اش.
نوبت اين برادره!
با شرمندگي تمام آمدم بيرون.

يه روز باهاش تندي کردم. رابطه مان شکر آب شد. چند وقت بود نديده بودمش.
گفتند مجروح شده. رفتم همدان. به رفقا گفتم هماهنگ کنند فردا هشت صبح بريم منزلش.
صبح زود زنگ خانه را زدند. رفتم جلو در. تعجب کردم. با عصاي زير بغلش ايستاده بود. رو بِروم. بي اختيار همديگر را بغل کرديم. گفت: ديشب گفتن مي خواي بياي عيادتم. تصميم گرفتم من بيام ديدن شما.
خيلي راحت عذر خواهي کرد. گفتم: بيشتر از اين شرمنده ام نکن. من مقصر بودم.

گفت: اسم رمز شب «شکري پوره». اگه کسي نگفت: شکري پور, حتماً عراقيه، امانش نديد.
نصف شب از پشت خاکريز سر و صدايي آمد. نگهبان داد کشيد: کيستي؟ جواب آمد: «شکري پور». صداي براي نگهبان آشنا بود.
دوباره پرسيد: خودش يا زمزه ش؟ گفت هر دوش!

گفتم: حاجي! اين بنده خدا رو نبر عمليات.
توجه نکرد.
گفتم: بابا! پدر خانمته!
گفت: چه فرقي مي کنه. او هم مثل بقيه. خودش داوطلب اومده.
هلي کوپتر هاي دشمن از صبح الطلوع ده بار با موشک آنجا را زده بودند و گروهي را شهيد و مجروح کرده بودند.
برداشت مقر گردان را برد همانجا، کنار نيروهاي بسيجي.
بهش بي سيم زدند که هلي کوپتر ها دوباره بر مي گردند. گفت: من بر نمي گردم عقب؛ زندگي با اينا، مرگم با اينا.

بعد از يک درگيري نفس گير؛ بالاخره بچه هاي بسيجي گرفتنش.
ارتفاعات صعب العبور بود.
خواستم خوشحالش کنم. فوري بي سيم زدم گفتم: حاجي! ارتفاعات و سنگر ها را گرفتيم. به اميد خدا. پاسخ داد: به لطف و اميد خدا شما آن مناطق را گرفتيد.
مکالمه که تمام شد تازه دوزاريم افتاد که او جمله وارونه مرا چه زيبا تصحيح کرده بود.

انگار نه انگار تازه از جبهه رسيده. از در که وارد شد آستين هاش رو زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها.
گفتم: کار شما نيست که! کار منه.
تا نه نياوردم جدي گفت: يعني مي خواي بگي اين قدر دست و پا چلفتي ام.
گفتم: نه بابا مي گم اين وظيفه منه.
زل زد تو چشام: خانم جان! اسير که نياوردم تو خونم.
حالا بزار اين دو تيکه رخت رو هم ما بشوريم.

حقوق که مي گرفت مثل گوشت قرباني تقسيمش مي کرد، قسط ها، فقرا، کمک به جبهه و... کمي هم براي خودمان مي ماند.
ناراضي نبودم ولي برايم سؤال شده بود.
گفتم: کمک به جبهه ديگه براي چي؟ خودت که اونجايي! کمک از اين بالا تر؟
گفت: ما که براي اسلام و انقلاب کاري نمي کنيم. اين وظيفه است. يه پول ناقابله.

محدثه که به دنيا آمد جبهه بود. نامه اي فرستاد، سلام و احوالپرسي و تبريک. نوشته بود: اونجا نبودم ببوسمش؛ عوضش يه جز قرآن حفظ کردم، هديه به دختر عزيزم.

از جبهه که بر مي گشت اول مي رفت ديدار مادر. خم مي شد، دستش را مي بوسيد. وقتي براش دعا مي کرد. گل از گلش باز مي شد.
مي گفت: اگه بدونيد دعاي مادر چه نفوذي توي دستگاه خدا داره!

از جبهه که رسيد به خانه گفتم: ماشين لباسشويي و آبگرمکن دستاتو مي بوسن.
خنديد و گفت حالا بزار برسم.
بعد گفت: مطمئني فقط همين دو قلم تعميريه؟
گفتم: تعميرات اين چند ماهي که نبودي تلنبار شده رو هم.
گفت: ما رو نيگا. معلوم نيست آمديم مرخصي يا تعمير گاه. هر دو زديم زير خنده.

گفتم: کجا؟ گفت: سراغ فاميلا.
گفتم: مگه مي رسي؟ همش دو روز مرخصي داري.
گفت: به هر کدام پنج دقيقه مي رسه.
مرخصي که مي آمد به همه سر مي زد،
هر جا بود نماز جماعت بر پا مي کرد. خانه پدرم که مي رفتيم. دو نفري نماز جماعت مي خواندند. ما هم اقتدا مي کرديم.
فاصله دو نماز صحبت مي کرد. حديث مي خواند و ترجمه مي کرد.

مي دانست لباس فرم سپاه را دوست دارم. وقتي مي آمد مرخصي. يکي از آن تر و تميز هايش را مي پوشيد. پوتين هايش را واکس مي زد و آراسته و مرتب مي آمد خانه.

بغلش کرد برد داخل حياط، کنار شير آب. گفت: وقتي ببينه تو ذهنش نقش مي بنده.
آن وقت شروع کرد به وضو گرفتن و مسواک زدن. آن وقت ها دخترمان محدثه 7-8 ماه بيشتر نداشت.
گفت: يه روسري بپوش سرش.
گفتم: عروسکه. اسباب بازيه!
گفت دوست ندارم محدثه جذب اين قيافه بشه. بچه حساسه. الگو برداره.

مي گفت: کار کردن تو مملکت امام زمان؛ عشقه. هر جا لازم باشه حاضرم خدمت کنم، چه فرماندهي در جنگ، چه کارگري در کارخانه.

آمده بود مرخصي. وقتي شنيد مشغول تعميرات هستيم، آمد خانه مان.
داشت لوله کشي حياط را تمام مي کرد. وضعيت قرمز شد. صدا زدم:
داداش بيا زير زمين. دويدم توي حياط. گرفتم و کشيدمش طرف زير زمين. آچار را انداخت زمين. خنده اش گرفته بود. گفت: خواهر جان! تو جبهه از لابه لاي موهام گلوله رفته ولي چيزيم نشده. هر چه خدا بخواد همان مي شه.

اين خانه را هم اگر ساخت فقط براي راحتي ما بود. و گر نه خودش بند اين چيزها نبود. خيلي ساده زندگي مي کرد و لباس و غذا و رفتارش همه ساده بود.
يه عکس امام روي تاقچه اتاق بود. مي گفت: ببين امام چطوري نگامون مي کنه. من خجالت مي کشم مثل او نباشم. من بايد پيرو امام باشم.

نماز که مي خواند، گاهي مي رفتم مي نشستم پشت سرش. به گريه اش گريه ام مي گرفت. سر نماز انگار يه قطره آب بود که کم کم بخار مي شد مي رفت آسمان.
آمده بود خواب مادرش. گفته بود:
سر نماز که مي ايستي به مهر نگاه کن. اينجوري ديگه حواست پرت نمي شه.

به نيروهاي گردان مرخصي مي داد مي آمدند خانه. اما خودش با مرخصي ميانه اي نداشت.
گاهي اوقات با خبر مي شديم بچه هاي گردان آمدند و بر گشتند اما خودش هنوز نيامده. روزهايي هم که مي آمد فقط براي انجام وظيفه بود که سري به من و محدثه و خانواده اش بزنه.

قبل از حرکت به سمت جبهه، هر چي پول داشت نصفش را مي ريخت صندوق کمک به جبهه. هر بار هم مي رفت بيشتر از دو هزار تومان تو جيبش نبود.

مقداري کسالت داشتم. نماز صبح را که خواندم، خوابيدم.
گفت: عادت کن بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب نخوابي. محدثه را هم ياد بده.
دوست داشت حتي از ما مکروهي سر نزند.
اگه دو روز مرخصي داشت، يه شب فاميل هاي من رو دعوت مي کرد يه شب هم فاميلهاي خودش و.
مي گفتم: همش دو روز آمد مرخصي ها!
مي گفت: من که نمي رسم سراغ همه شون برم اينجوري همه رو مي بينم.

مي گفتم: با اين حقوق کم و آن همه قسط؟
مي خنديد. مي گفت: سخت نگير. يه غذاي ساده درست کن.
تو فکر مي کردم. گفت: کجايي؟ گفت قاشق و چنگال کم داريم اگه مهمان بياد چي؟ سري تکان داد و گفت چه فکرايي مي کني ها. فوقش از مادر مي گيريم. ديگه اين فکر کردن داره؟ حيف نيست فکرت و بذاري روي اين چيزا؟!

ماه رمضان بود. آمده مرخصي. تلفن زد شب ميام خانه شما.
با دقت ساعت را تنظيم کردم تا مبادا سحر خواب بمانم.
صداي گريه اش بيدارم کرد. رفتم طرف اتاق مجاور. از شکاف در نگاه کردم. افتاده بود سجده و الهي العفو مي گفت.

خانه نداشتيم. پيش مادرش زندگي مي کرديم. مرخصي که آمد. رفت دنبال زمين. ماه رمضان بود.
پي خانه را که کند، خيالش تخت شد. گفت: بقيه ش و هم خدا مي رسونه.
داشت کوله بار سفر مي بست. گفتم: فردا عيده فطره. مي دوني که؟
گفت: نماز عيد و بخونم رفتم.
نماز عيد و خواند و رفت.

گفت: زمان مرخصي تمام شه بايد بر گردم.
گفتم: اما تو فرماندهي؟
گفت: به همين دليل بايد الگو نيروها باشم.
آنقدر از جبهه گفت و گفت تا عاقبت ما هم هوايي شديم.

جواني دراز کشيده بود توي چادر. ازش پرسيدم: رضا شکري پور رو مي شناسي؟
بلند شد راست نشست:
چه کارشون داري؟
گفتم: برادرشم. از جايش جست. آمد طرفم و بعد از روبوسي. بردم داخل چادر. شربت خنک آورد و کلي احترام. گفتم: حالا کجا هست؟
گفت: رفتن ستاد لشکر، جلسه.
با خودم گفتم: ستاد لشکر؟
بعد از نماز مکبر اعلام کرد فرمانده گردان مي خواد صحبت کنه.
به زحمت از زير دست و پاي بسيجي ها خلاص شد وآمد بيرون مسجد. گفتم: رضا فرمانده گردان هم شدي و ما خبر نداشتيم. گفت:
شايعه است. گفتم: مکبر اعلام کرد. گفت: مکبر بايد اذان بگه. حالا بيا بريم شام بخوريم.

از منطقه مي آمديم همدان. نشسته بود پشت فرمان، من هم بغل دستش.
گفت: روضه بخون. گفتم: چي بخونم؟ گفت روضه حضرت زهرا.
مثل ابر بهاري اشک مي ريخت. گفتم: حاجي جلوت و مي بيني؟
گفت: آره تو روضه ات و بخون.

مرخصي که آمد بر خلاف انتظار زياد تر از هميشه با من حرف مي زد.
مي گفت: تعريفها تلنبار شده اينجا! اشاره مي کرد به سينه اش. و من که مي دانستم او مي خواهد تلافي ماه ها نبودنش را بکند. سراپا گوش مي شدم.

از منطقه که رسيد جلوي خانه پياده شد. گفت زود تر سوار شو که سر وقت برسيم دکتر.
نصفه شب بود باران شديدي مي باريد. نزديکي هاي تهران سرش را آورده بود جلوي شيشه و خيره شده بود به جاده. گفتم: چيزي شده؟ جوابي نداد. زد کنار و پياده شد. چند لحظه اي کنار جاده ايستاد. دور و بر را نگاه کرد.
جلوي ماشين را هم ور انداز کرد. حسابي که خيس شد. سوار شد و راه افتاديم.
گفتم: چرا ديشب اينجوري رانندگي مي کردي؟ گفت: چند شبيه که درست و حسابي نخوابيده ام. همه اش پشت فرمان بودم. نزديک تهران يه لحظه ديدم جاده آمده چسبيده به شيشه ماشين. هر چي سعي مي کردم بفهمم واقعاً اين جوريه يا نه؟ تشخيص نمي دادم.

رفته بود برام دارو بگيره. گفته بودند فقط فلان داروخانه داره. با خانم فروشنده بحثش شده بود. حجاب شل و ول داشته. ازش نمي خره. تهران را زير پا مي ذاره تا آخرش دارو را پيدا مي کنه با هزار مکافات.

گفتم: شب شد! پس کجا موندي؟
گفت: ازش نخريدم. تاوانش همه تهران را گشتم.
روز ترخيص از بيمارستان خودش را رساند تهران. وقتي ديدمش انگار دنيا را بهم دادند. اشکش در آمد. گفت: چقدر ضعيف شدي! گفتم: عوضش تو آمدي. خجالت کشيد. گفت: بايد خيلي حلالم کني. به مزاح گفتم: اگه نکنم چي؟ گفت اون موقع ديگه حسابم با کرام الکاتبينه.

مي گفت: اگه تغيير رشته بدي براي جراحي زنان بخوني، خيلي خوبه!
از اين که زنها مجبور بودند به جراح مرد مراجعه کنند ناراحت بود.

ازش سؤال مي کردي سرش را مي انداخت پايين و جواب مي داد. اما موقع کار و آموزش خيلي جدي بود. چهره اش تغيير مي کرد. مي ترسيديم حرفي بزنيم از بس با ابهت بود.

پرسيدم چي شد؟ چرا اينقدر زود بر گشتي؟
گفت: تو ايام مرخصي، يه روز دخترم رو بغل کرده بودم. بهم خيلي مزه کرد. شيطان آمد سراغم گفت: رضا! ديگه بسه. تا کي مي خواي بري منطقه.
يه کمي هم به زن و بچه ات برس. يهو بخودم آمدم. ديدم ماندن صلاح نيست. فرداش راه افتادم آمدم جبهه.

بالاخره يه جاي خلوت گيرش انداختم. عجله داشت برود. گفتم:
حاجي ميدوني.... گفت: چي رو؟ گفتم: آخه چطوري بگم؟
گفت به به مبارکه... امر خير اينقدر مِنّ و مِن کردن نداره.
گفتم: دو سه روزي مرخصي مي خوام.
گفت: خب برو.
گفتم: نصيحتي سفارشي؟
گفت: خوب حواستو جمع کن رفتي صحبت کني بهش بگو آدم جبهه و جنگي...
و سوار موتور شد و رفت.

توي مسجد گردان بعد از نماز صبح، زيارت عاشورا مي خواند. ديگر کسي هوس خواب نمي کرد. مي نشستند پشت سرش و عاشورا را زمزمه مي کردند.

با صدايش بيدار مي شدم:
پاشو قرآن و بذار پشت بلند گو، دير شده.
چيزي تا اذان صبح نمانده بود. رفتم نماز خانه گوشه اي ايستاده بود. يک دست به قنوت داشت و دست ديگر به تسبيح. رکعت آخر نمازش را مي خواند.

يه قالب يخ با چفيه بسته بود. روي سرش. چک چک آب مي شد و مي ريخت تو صورتش. گفتم: خودت و بستي به کولر. لبخند زد.

بچه هاي گردان را فرستاده بود مرخصي. خودش در آن هلاهل گرما مانده بود دزفول، توي اردوگاه.

بسيجي ها که مي آمدند منطقه، سر و دست مي شکستند براي گردان علي اکبر، مي گفتند: گردان عملياتيه، خط شکنه فرمانده اش شکري پوره.

جثه بزرگي داشت. گفته بود حاضرم با حاجي کشتي بگيرم.
با نيروهاي عملياتي خيلي قاطي بود. قبول کرد.
گروهي جلوي چادر اجتماعات از سر و کول هم با لا مي رفتند تا بهتر ببينند. هر کس تيکه اي مي انداخت.
بسيجي زير يه خم حاجي را گرفت تا فن بار انداز را اجرا کند اما تا بجنبد. حاجي فن بدلش را زد و پشت او را به زمين آورد. صداي الله اکبري و شادي تماشاچي ها بلند شد.
حلقه زده بودند دورش و او هم دست در گردن رقيب شکست خورده، عکس يادگاري مي گرفت. گفت: قهرمان واقعي تويي که پشت پا به همه چي زدي و آمدي اينجا، ما که پاسداريم، جبهه آمدن وظيفه مونه.

توي اهواز خانه سازماني گرفته بود. مي گفت: اينجوري خيالم راحت تره. نزديک خودم هستيد.
اسمش اين بود که پيش خودشيم. دير به دير مي آمد.
گفتم: تو رو به خدا ما رو بر گردان همدان. اقلاً اونجا تنها نيستيم.
گفت: به خدا شرمنده ام. اينقدر سرم شلوغ که نگو...
گفتم: روضه خوندنت هم که ديگه!
با خنده گفت: جبران مي کنم، جبران مي کنم.

رسيديم خرمشهر .
گفتم: چه ويرانه اي شده!
گفت: دو سال دست عراقي ها بوده، کم نيست؟!
سر و صداي انفجار آمد. از دور گرد و غباري بلند شد به طرف آسمان.
يه رزمنده از آنجا عبور مي کرد. صدايش زد: بي زحمت يه عکس از ما بگير. ايستاديم کنار هم. محدثه بغل خودش بود. گفت: برادر يه جوري بگير گنبد و گلدسته هاي مسجد هم بيفته.

براي نهار کباب گرفت. رفتيم توي حياط خانه اي نشستيم کنار باغچه و غذا خورديم.
گفتم: امروز از کاراي خودت هم ماندي!
گفت: اصلاً! امروز مخصوص تو و اين خانم کوچولو بود.

مي رفتيم شوش؛ زيارت دانيال نبي. پشت فرمان با خودش زمزمه اي داشت. محدثه با حرکت ماشين خوابش برده بود.
يه نگاهي به بچه انداخت. روضه حضرت رقيه را خواند چه سوزي تو صداش بود.

همه بهانه اش را مي گرفتند اگر يه روز نمي ديديش و حالا سه روز مي شد. بچه هاي توي خط از او خبري نداشتند. نمي دانستند که توي خط دوم تصادف کرده و ماشينش داغون شده و خودش هم زخمي.

اذان ظهر بود. ماشيني پشت خاکريز توقف کرد. اول حاج محسن اميدي پياده شد و بعدش هم حاج رضا. با دستي که به گردنش آويزان بود. خبر به سرعت پيچيد. همه دويدند و آمدند ريختن سرش. يکي از مسئولان گردان داد مي زد: برين تو سنگراتون؛ تجمع نکنين.
گوش کسي بدهکار نبود. انگار نه انگار که اونجا خط مقدمه.

مي گفت: توي جمع، جاي در گوشي صحبت کردن نيست. ما همه يکي هستيم. اخوان الصفاييم. اگه هم مشکلي داشتي برو بيرون يه گوشه اي پيدا کن اونجا حرفت و بزن.
مسئولان لشکر هر جا که به مشکل بر مي خوردند مي رفتند سراغ حاج رضا.
مي گفتند: گردان علي اکبر که بياد حتماً يه راهي پيدا مي شه.
چشم هاي محجوبي داشت اما تا دلت بخواد نترس و شجاع بود. از زمين و زمان هم آتيش مي ريخت. دست و پا شو گم نمي کرد.
تو جزيره مجنون گردان حاج ستار ابراهيمي افتاده بود توي محاصره.
خبردار شد دويد اين طرف رو آن طرف دنبال نيرو.
با اعتماد به نفس؛ همان عده کم را سازماندهي کرد ببره کمک.

گفت: فردا نوبت شماست. صبح زود دوانده مان به سمت ارتفاعات.
دويدن در دامنه تپه. آن هم با چشم بسته، ترس داشت. کسي به خودش اجازه نمي داد چشمانش را باز کند. وقتي گفت: چشما رو باز کنين يهو ديديم هر کداممان به طرفي رفته ايم و ستون به هم ريخته.
گفت: شما مسئوليد. شب عمليات نيروها به شما تکيه مي کنن. بايد تمرين کنيد توي تاريکي از ستون جدا نشيد.

هر دسته اي او را به چادر خودش دعوت مي کرد. ديد که اين طوري نمي شود. به معاونش گفت: تقسيم کن هر شب بريم يه چادري.
فرمانده لشکر براي سر کشي آمده بود. حاج رضا را داخل چادر بسيجي ها پيدا کرد.
چه کيفي مي کردند بسيجي ها وقتي با فرمانده لشکر و گردانشان دور يک سفره شام مي خوردند.

مي رفتيم رقابيه براي شناسايي، با يه ميني بوس پر از فرمانده گردان هاي لشکر، نشسته بود پشت فرمان و با صورت دلنشين قرآن مي خواند. همه سراپا گوش بودند. خيلي ها نمي دانستند حاجي اين همه سوره قرآن حفظ باشد.
گفتم: با اين کاراي تو و اوضاع و احوال جبهه، هر لحظه گوش به زنگيم خبر شهادتت رو برامون بيارن.
گفت: داداش! تو جبهه ما اصلاً به فکر شهادت نيستيم. هر وقت خدا صلاح بداند خودش اين توفيق را به بنده اش مي ده.

روي پارچه اي سفيد داد نوشتند: ما رزمندگان با اماممان پيمان مي بنديم که تا آخرين قطره خون در راه اسلام و انقلاب بجنگيم حتي اگر به فيض شهادت نايل شويم.
بچه هاي گردان را جمع کرد و گفت: هر کس مايله امضاء کنه.
عده اي با سر انگشت خونين امضاء کردند خيلي هايشان هم توي فاو به ديدار خدا رفتند.

تمرين حرکت در ني زار داشتيم. کتاني پوشيده بودم. آخه پوتيني که داده بودند بزرگ بود. پام توش لق لق مي کرد. جثه اي نداشتم. نوجوان بودم.
لا به لاي ني ها کتاني از پايم در آمد. گرفتم دستم. چند قدمي پا پتي رفتم. ساقه ني ها که تيغ تيغ بود امانم را بريد.
تا زانو توي آب بوديم. نمي شد کفش پوشيد. فرمانده گردان متوجه شد. آمد از زانويش سکويي ساخت. گفت. پاتو بزار اينجا کفشا تو بپوش.

گردان را دو قسمت کرد. دو گروهان ماند اردوگاه دزفول يک گروهان را فرستاد سد گتوند براي آموزش جنگ در آب.
بيشتر مي رفت گتوند. گفتم: بچه ها گله دارن. مي گن چرا حاجي کمتر مياد اردوگاه؟
گفت: اونا شب و روز توي آبن. هوا هم خيلي سرده. مي گن وقتي تو رو کنار ساحل مي بينيم که ايستادي ما رو نگاه مي کني, خستگي از تنمون در مياد.


به تمام معنا از دنيا بريده بود. به مسئول تبليغات گفته بود: براي بچه ها تنها اخبار تلويزيون را پخش کن. بقيه برنامه ها حال و هواشون و عوض مي کنه.
راديو بسيج خبر داد حاج رضا قرار بياد مژده عمليات بده.
گفتم: وقتي رسيد همه با هم مي گيم: صل علي محمد، يار امام خوش آمد.
گفتند خيلي خوبه!
وارد چادر شد. همه يکصدا شعار دادند: صل علي...
اخماش رفت تو هم. نشست گوشه اي. اشکش در آمد.
گفت: تو رو خدا نگيد بچه ها، من رو سياه کجا، يار امام کجا؟

فرمانده لشکر گفت: گردان رو حرکت بده!
گفت: نيرو نداريم جز چند نفر کادري.
گفت: با همين ها برو.
گفت: تا برسيم پاي کار اين چند نفر را هم از دست مي دم.
جواب داد: چاره اي نيست هر طوري شده بايد بري.
ديگر بحث نکرد فقط پرسيد: کي حرکت کنيم؟

به هم قطارانش مي گفت: نظر خود را بگيد ولي بگذاريد تصميم نهايي رو فرمانده لشکر بگيره.

گفت: همه از گردان ما انتظار دارن خط شکني کنه ولي اين کار يه شرط داره و آن هم خود سازيه. اگه خودت و نساختي نمي توني بن بست ها رو بشکني.
شب بود. گردان آماده حرکت بود. با شور حرف مي زد:
ما امشب مي خوايم بريم انتقام آن سيلي رو که به دختر امام حسين زدن بگيريم.
هق هق گريه بچه ها. به هوا بر خواست. هيچ کس تو خودش نبود.
اتوبوسها پارک کردند لا به لاي نخل ها. بلند گويي گرفته بود دستش و بچه ها را به سمت ساحل اروند هدايت مي کرد.
قايق ها صف کشيده بودند لب ساحل. نيروها به ستون، منتظر بودند تا بروند آن طرف اروند؛ کنار ساحل فاو.
کمي برايشان حرف زد. آخر گفت: ذکر خدا يادتون نره.
اروند مثل دريا بود، مواج و خروشان. نيروها چسبيده بودند کف قايق ها. هر کس ذکري به لب داشت: يا رب يا رب، يا الرحم الراحمين...
هواپيماهاي دشمن دسته دسته بالاي شهر فاو مي چرخيدند و مثل نقل و نبات، بمب مي ريختند.. واويلا از وقتي که اروند رو بمباران مي کردند. باز توي شهر يه پناهي، سنگري چيزي بود که پشتش قايم شد اما توي آب چي؟
توي يه قايق کوچک؟
بغل دست خسرو آباد، نهر عريضي بود که از اروند جدا مي شد. يه اسکله نيم بند داشت که قايق ها بغلش صف بسته بودند. سر و ساماني نداشت. آنجا. فاو تازه آزاد شده بود. فرمانده بچه هاي گردان رو تقسيم کرد ميان قايق ها. تن همه جليغه نجات بود، آبي و نارنجي رنگ. بعضي ها پرت و پلا مي گفتند.
کوسه ها منتظرتون هستند.
رود نبود آنجا. دريا بود! با جرياني پر قدرت که کوه را از جا مي کند.
حاج رضا داد زد: همه قايق ها با فاصله پشت سر هم بيان.
و با قايق زد به دل اروند.
به سلامتي از اروند گذشتند. از دماغ کسي هم خون نيامد.

صبح عمليات خط تازه تثبيت شده بود. هر کسي از خستگي ولو شده بود يه گوشه خاکريز.
آمد گفت: اين چه وضع سنگره؟
درستش کنيد.
يکي گفت: کي حال داره. فوري در آمد: آقا رو! حفظ جان واجبه. پاشيد، پاشيد تنبلي رو بذاريد کنار.
خواست که برود گفت: شما بايد بمانيد و به اسلام و انقلاب خدمت کنيد.

از جلوي پاسگاه عراقي ها نمي شد عبور کرد مگر خميده و رکوع رفته.
آفتاب که زد همه کپ کردند و خوابيدند کنار جاده.
خودش آمد؛ راست و مستقيم، با هيبتي ديدني. بچه ها روحيه گرفتند. بلند شدند و حمله کردند به سمت پاسگاه.
خمپاره اي منفجر شد. سنگر فرو ريخت. با هزار مکافات از زير آوار بيرون آمدم. شير تو شيري بود. هر کس به طرفي مي دويد.
سوار بر موتور از آنجا گذشت. زد روي ترمز. گفت: يا الله بپر بالا. کشان کشان رفتم نشستم ترک موتورش. خواست برود. گفتم: اينجوري که مي افتم. چفيه اش را انداخت پشت کمر و از جلوي سينه خودش گره زد. محکم چسبيدم بهش.
راه پر چاله چوله بود. نم نم گاز مي داد. از ميان آتش راهي باز کرد و رساندم پست امداد.

مي گفت: توي الفجر 8 يه بي سيم چي داشتم هر جا مي رفتم جلو تر از من حرکت مي کرد. بهش گفتم: بي سيم چي بايد پشت سر فرمانده اش حرکت کنه! او هم با يک دنيا معصوميت گفت:
حاج آقا مي خواستم سپر شما باشم تا اگه تيري آمد، بخوره به من.
هر وقت يادش مي افتم شرمنده اش مي شم.

داشت مي رفت خط. با شهيد دهقاني رفتيم نشستيم ترک موتورش.
گفت: کلاه آهني تون؟ گفتيم: حالا اين دفعه رو ولش! موتور رو خاموش کرد و گفت: تا کلاه نذارين نمي رم!

در جاده فاو – ام القصر نشسته بود بالاي خاکريز و آرپي جي زن ها را هدايت مي کرد. نيروها وقتي مي ديدند خودش نشسته آن بالا، خجالت مي کشيدند کپ کنند پشت خاکريز.
تک تير انداز هاي دشمن، نقطه به نقطه خاکريز را مي زدند. بيشتر از همه موسي کريمي آرپي جي زد. از گوش هايش خون مي چکيد. داد زد:
موسي يک کمي آهسته تر. نشنيد با اشاره بهش فهماند. جواب داد:
حاجي خيالي نيست.
و قبضه را گذاشت روي دوشش و بر خاست که شليک کند. مرمي قناصه که نشست روي پيشاني اش، غلت خورد آمد پايين خاکريز. چشم هاي خيس حاجي دنبالش مي کرد.

نشسته بود سينه خيز. گفت: بيا از اين با لا سرکي بکش. رفتم. گفت که چي مي بيني؟ گفتم يه دوشکا. گفت: اگه خوب نگاه کني يه آدم هيکلي پشتش نشسته. گفتم: درسته. گفت: با يه نفر ديگه برو خاموشش کن.
راه افتاديم .گفت: دست کم نگيريدش. خيلي کار کشته است.
با هزار مکافات دوشکا خاموش شد و به سرعت نيروهاي گردان را کشيدش جلو.

پاتک پشت سر پاتک. يه گردان ايستاده بود جلوي يک لشکر.
تصرف آن جاده براي دشمن شده بود يه عقده.
مي توني تا فردا صبح مقاومت کني؟
سؤال فرمانده لشکر از پشت بيسيم لحن التماس داشت.
حاجي با جوابش به او دلداري داد: گر چه برام فقط بيست نفر سالم مونده ولي با جان کندن هم شده جاده رو نگه مي داريم.
فردا صبح، فرمانده کل سپاه لشکر را به گوش کرد:
بهتون تبريک مي گم. بچه هاي شما با مقاومت در جاده فاو – ام القصر، تنگه احد را حفظ کردن.

فرمانده لشکر بي سيم به بي سيم دنبال حاج رضا مي گشت.
گفتند: زخمي شده. ترکش خوره شکمش.
توي جاده فاو، ام القصر خاکريزها را تقسيم کرده بود. خاکريز اول:
خط مقدم، خاکريز دوم: فرماندهي و پشتيباني خاکريز سوم:
تدارکات خاکريز چهارم: ترابري و پست امداد.
گفت: شما خاکريز دوم ماشين. هر وقت گفتم مهمات بياوريد.
ظهر نشده هلي کوپتري آمد و خاکريز را کوبيد. دست و پايم را گم کردم. دويدم رفتم خط اول. واويلا بود. حاج رضا خودش مستقيم بچه ها را هدايت مي کرد. مرا که ديد با عصبانيت گفت: مگه نگفتم نيا جلو. گفتم: بچه ها همه شهيد شدن. سر به زير انداخت و گفت: برو بشين پشت آن تير بار. خدمه اش تازه شهيد شده بود.
گرم شليک بودم ,يهو ديدم حاجي از سينه خيز خاکريز غلت خورد افتاد پايين. انگار که خط سقوط کرد. ترکش خمپاره روده هايش را ريخته بود بيرون.
دوان دوان برديمش عقب. مي خواست چيزي بگويد. نفسش بالا نمي آمد. اشاره کرد چفيه را روي صورتش بکشيم. گفتم: نفست بند مي آيد. اصرار کرد روي صورتش را بپوشانيم.
نمي خواست بچه ها بفهمند، احساس ضعف کنند.
روي برانکارد آوردندش. قايق آماده بود ببردش آن سوي اروند. رمق نداشت حرف بزند. روده هايش ريخته بود بيرون. کمک کردم بذارنش داخل قايق. به سختي پرسيد: از بچه ها چه خبر؟... و نفسش بند آمد. فوري ماسک اکسيژن را گذاشتند روي دهانش.
امداد گر پرسيد: کي بود: گفتم فرمانده گردان علي اکبر.

بدون بي هوشي پهلويش را دوختند. لبه تخت را محکم چسبيده بود و فقط ناله مي زد: يا زهرا.
دکتر گفت: اگه ترکش دو سه ميل جلوتر رفته بود، قطع نخاع مي شد.
روي تخت دراز کشيده بود نگران بودم گفتم: داداش چي شده؟
گفت هيچي. لباش خيلي خشک بود. کمي پنبه زدم آب، آوردم کشيدم روي لبانش. نمي ذاشت زخمش رو ببينم.

سرم به دست خوابيده بود روي تخت. موهاي سر و صورتش را زده بودند. تا رفتم بالاي سرش پرسيدم: پس موها و ريشهايت کو؟
خنده اش گرفت. به بابام گفت: بفرماييد حاج آقا اين دختر خانم شما احوال خودم و نمي پرسه از موهاو ريشم سؤال مي کنه!

يه شب خيلي درد داشت. گفتم: الآن به پرستار مي گم برات مٌسکني چيزي بزنه. گفت: نمي خواد اين جوري اجر هر دو مون ضايع مي شه. گوش نکردم. رفتم گفتم.
دردش افتاد. لبخند زد. گفت: مادر جان فقط چون شما گفتي قبول کردم.
اين بار که زخمي شد يک ماه ماند خانه. بعد از سالها سير ديديمش.
مي پرسيدم: چه کاره اي؟ مي گفت: پاسدار. گفتم: آخه چه جورش؟
فرمانبري؟ فرماندهي؟

شکمش که ترکش خورد يک ماهي خوابيد خانه. يه روز پاسداري متين و موقر آمد عيادتش. يکي از اقوام او را مي شناخت.
گفتم: اين بنده خدا فرمانده لشکر بود؟ و زير چشمي نگاهش کردم.
سرش پايين بود. گفت: از برادراي بزرگوار لشکر هستن.
و فوري حرف را عوض کرد و پرسيد:
راستي داداش وقت اذان شده؟

-و الله باالله واجب نيست! آخه تو کدام رساله نوشته؟!
-گفت: مادر جان اينقدر هم بد حال نيستم که روزه نگيرم.
مادر گفت: روده هايت رو بريدن...؟!
با لبخند گفت: سخت نگيريد. تلافي اش رو وقت افطار در مي آرم.
دستاشو مي ذاشت رو شکمش گوش مي کرد، آرام آرام قدم بر مي داشت و مثل يه غريبه مي رفت مي نشست صف آخر.

ايام مجروحيتش پا مي شد با چه مکافاتي مي رفت مسجد جامع، نماز جماعت. شب ها ديگه نمي ذاشتيم بره. مي گفتيم برو همين مسجد محلمون، مسجد مطهري.
لوح تقديري از طرف فرمانده لشکر براش فرستاده بودند.
محکم کوبيد رو ميز و گفت:
اين حق من نيست. حق اون بچه بسيجي هاست که سينه سپر کردن جلو دشمن.

بيمارستان بستري بودم. به خاطر من آمده بود تهران. هر روز مي آمد سراغم. با چه مکافاتي. وقتي مي رسيد اتاق، دستش روي شکمش بود و از سر و صورت عرق مي ريخت. مسير سر بالايي را مجبور بود پياده بيايد. مي گفت: هر بار مي آيم و بر مي گردم برام مثل يه عملياته.
گفت: اگه زود تر مرخصش کنيد، جان يه رزمنده را نجات داديد. دکتر گفت: چند روز ديگه هم بايد بمونه.
گفتم :جان کدوم رزمنده؟
تبسمي کرد و گفت: خودم.

گفتم: بابا اين بچه داره از سر و کولت بالا مي ره. خب بغلش کن.
گفت: داداش مي ترسم به هم عادت کنه بعداً براي خودش مشکل بشه.
احساس مي کردم با تمام وجود پا گذاشته روي خواسته اش.
محدثه را ديدم بغلش. گفتم: يه نگاهش بکن، دلت براش نمي سوزه؟
گفت: مادر هر چه مي گي بگو اما اين حرف رو نزن. من اين بچه را مي سپارم به خدا.
بعد گفت: مادر بگو که قلباً راضي هستي از رفتن من.
التماس مي کرد.
ساک به دست رفت ايستاد کنار تخت محدثه. دو سه دقيقه اي طول کشيد بعد به سختي خم شد و بوسيدش. جاي بخيه هايش هنوز درد مي کرد .بعد به سرعت از اتاق رفت بيرون.

مي رفتند منطقه؛ سوار بر ماشين از جلوي باغ بهشت رد شدند. گفت: حاجي بيا يه قواره زمين اينجا براي خودت بخر، ترقي مي کنه ها!
حاج ستار تنها لبخند زد. يک نفر مطلب را نگرفت و گفت:
حاج رضا دنيايي شدي؟ حرف زمين مي زني!
گفت: پس چي؟ تازه خودم يه قواره زمين همين جا پيدا کردم که همين روزا اسباب کشي مي کنم و مي رم توش.

مي خواستيم بريم جزيره، همين که اتوبوس جلوي قهوه خانه ترمز زد، پريدم پايين و يواشکي رفتن دو بسته سيگار خريدم. بچه ها جلوي قهوه خانه پرسه مي زدند.
نشسته بود پشت فرمان تويوتا. يه جوري نگاهم کرد. رفتم جلو و با خجالت پرسيدم: چيزي شده؟
گفت: به اين فکر مي کردم که من و تو چقدر توي جزيره مي خواهيم زنده بمانيم که رفتي دو بسته سيگار هم خريدي!

بچه ها خسته و کوفته ساک ها را مي بستند بروند مرخصي.
بلند گو اعلام کرد: نيروهاي گردان هر چه سريع تر جمع بشن داخل مسجد.
با شور و حرارت حرف مي زد، گفت: امام پيام دادن جبهه ها را محکم نگه داريد. هوشيار باشيد.
يکصدا شعار مي دادن: فرمانده آزاده آماده ايم آماده!
قيد مرخصي را زدند و سوار اتوبوس شدند تا بروند خرمشهر.

بچه هاي گردان آمده بودند استقبالشان. دم در اردوگاه ريختند جلوي ماشين. پياده شد. تا مقر گردان کولش کردند.
گفت: مگه ترخيص نشدين؟ سه ماهتون هم که تمام شده!
يه تومار بالا بلند، پر از امضا هاي ريز و درشت گذاشتند جلويش.
گفتند: ما عقب برو نيستيم.

مدتي بود توي خط خرمشهر پدافند مي کرديم. خسته شده بوديم. حتي بعضي ها به فکر تسويه افتاده بودند.
ماشيني آمد تا خود خط. حاجي در حالي که دست بر شکم داشت پياده شد. همه از خوشحالي هجوم بردند طرفش.
گفت: کيا حاضرن بيان جزيره مجنون؟ همه دستشان را بلند کردند و تکبير گفتند. لبخندي زد و گفت: امشب حرکت مي کنيم. بريد آماده بشيد.
مسئول گروهانها و دسته ها را جمع کرد و گفت:
بريد راست و حسيني به بچه هايتان بگيد کجا مي خوايم بريم. بگيد اونجا دو گردان رفتن ولي بر نگشتن. اگه کسي مي خواد جنازه اش به خانواده اش بر گرده با ما نياد. اتوبوس هم آمادست مي تونه همين حالا بر گرده و بره. اين راه خانه اين هم راه کربلا. والسلام.
نيروها آماده عمليات بودند.

چم و خم مسير را توضيح مي داد. وقتي گفت: بايد حسين وار بجنگيم.
اسم حسين (ع) را که آورد، بغض، راه گلويش را بست. توجيه عملياتي شد مجلس روضه.
شب بود. براي آخرين 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان همدان ,
برچسب ها : شکري پور , رضا ,
بازدید : 267
[ 1392/05/16 ] [ 1392/05/16 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 962 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,063 نفر
بازدید این ماه : 1,706 نفر
بازدید ماه قبل : 4,246 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک