فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

زلفخاني ,رضا

 

سال 1338 ه ش در خانواده اي کشاورز در روستاي ينگجه در زنجان به دنيا آمد . مادرش ، افسانه اسماعيلي در باره دوران بچگي او مي گويد : رضا خيلي شلوغ و پر جنب و جوش بود . پنج ساله دوره ابتدايي را در روستايمان با موفقيت پشت سر گذاشت ولي به دلايلي از ادامه تحصيل به مدت دو سال جا ماند . بعد به زنجان آمد و دوران راهنمايي را در مدرسه انوري واقع در خيابان امير کبير گذراند و بعد از آن دوره دبيرستان را به صورت شبانه آغاز کرد اما مجبور به ترک تحصيل شد و در کارخانه مينو به کارگري مشغول شد .
در اين دوران بود که با افکار انقلاب اسلامي آشنا شد . روزي در يکي از سفر ها به تهران در اتوبوس با يک روحاني همسفر بود و آن روحاني چند جلد کتاب امام خميني و آيت الله مطهري را به او داد . آشنايي با انديشه هاي امام آينده او را دستخوش تغيير کرد و به فعاليتهاي انقلابي روي آورد .مسئولين کارخانه متوجه فعاليت او شدند و او را به جرم ضد يت بارژيم پهلوي اخراج کردند .
در سال 1357 به خدمت سربازي رفت و به شيراز اعزام شد اما با صدور فرمان امام خميني مبني بر ترک ارتش ، از پادگان گريخت و به عرصه مبارزاتي مردم پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي و تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت سپاه در آمد . همزمان دوباره به تحصيل رو آورد و با وجود مشغله شبانه مشغول درس شد .
به اين ترتيب ، دوران دبيرستان را به صورت جهشي و شبانه طي کرد و ديپلم را در جبهه گرفت . در عين حال کتب ديني و سياسي را نيز مطالعه مي کرد ، عشق و علاقه به کسب معارف اسلامي او را به محضر امام جماعت مسجد اسلاميه ، آقاي منتظري کشاند و مقدمات علوم حوزوي را نزد ايشان آموخت .
پايبندي به انجام فرائض ديني و اصرار در بر گزاري مراسم مذهبي ، شرکت منظم در نماز جمعه و حضور در دعاي کميل از برنامه هاي دائمي رضا زلفخاني بود . به ديداراقوام ودوستان مي رفت و در بين خانواده و آشنايان به تبليغ افکار اسلامي و انقلاب مي پرداخت .
در سن 22 سالگي ازدواج کرد و در اين امر هم به نوعي سنت شکني کرد . خود شخصا با لباس فرم سپاه به خواستگاري رفت و به خانواده دختر گفت : من با لباس پاسداري آمده ام و اين لباس کفنم خواهد بود .تا زنده انم پاسدار خواهم ماند. رضا حدود دو ساعت با دختر حرف زد و آنها را با حرفهايش بسيار تحت تاثير قرار داد . چند روز بعد پدر و مادرش به خواستگاري رسمي به خانه دختر رفتند و خانواده عروس جواب مثبت دادند .آنها بعد از ازدواج ، خانه اي در زنجان اجاره کرده و با مختصر لوازم موجود زندگي خود را آغاز کردند . رضا به همسر خود که 5 سال از او کوچکتر بود مي گفت که بايد از زندگي گذشتگان درس بياموزيم .
همه تلاشها يش در عرصه هاي اجتماعي وفرهنگي با مبارزه عليه ضد انقلاب همراه بود . د ر پاييز 1358 به منطقه جوانرود رفت و سه ماه در آنجا ماندگار شد وبعد از مراجعت ، با شروع جنگ تحميلي بدون معطلي به جبهه رفت . وقتي به او مي گويند که : تازه از غرب آمده اي براي چه چيزي مي روي ؟ در پاسخ گفت :
صدام به ايران حمله کرده است اگر از الان در مقابلش بايستيم حدود چهل روز کار دارد و بعد از چهل روز به راحتي به عقب بر مي گرديم .
در ابتداي جنگ ، رضا به عنوان فرمانده دسته در گردان بدر به انجام وظيفه مي پرداخت . همزمان در جبهه به تحصيل ادامه داد و مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و موفق به اخذ ديپلم شد . پس از مدتي از فرماندهي دسته به فرماندهي گروهان ارتقايافت و سپس به معاون فرمانده گردان حر منصوب شد . در 3 بهمن 1363 صاحب فرزندي پسر شد و نام او را ميثم گذاشت .
بيشتر از 10 روز در کنار فرزند نو رسيده اش دوام نياورد و به جبهه ها باز گشت ؛ ولي براي اينکه همسرش را رنجيده خاطر نکند به مادرش گفت : براي انجام ماموريت به تهران مي روم . بعد از سه روز به خانواده اش خبر مي دهند که در اهواز است و بعد از 40 روز باز خواهد گشت .
تلاش مداوم و خستگي ناپذير رضا در جبهه زبانزد بود . نقل است که در عمليات رمضان به همراه عده اي شب هنگام به سنگري رسيدند و در اوج خستگي در گوشه اي از سنگر به خواب رفتند . صبح وقتي از خواب بيدار شدند ، متوجه شدند که سر بر جسد يک عراقي گذاشته اند .
هميشه به ديگران توصيه مي کرد امام را دعا کنيد . سه با ر موفق به زيارت امام شد و هر بار مي گفت : وقتي امام را مي بينم راضي نمي شوم از ايشان خداحافظي کنم .
به همسرش توصيه مي کرد که فرزندش ميثم را خوب تربيت کند و خود زينب گونه باشد و در مجالس دعا و نمازهاي جماعت شرکت نمايد . به منظور ايجاد آمادگي روحي در همسر و خانواده به آنها مي گفت : شما مرا به عنوان يک فرد زنده و همسر در اين دنيا به حساب نياوريد . رضا زلفخاني در زمينه فعاليتهاي هنري نيز استعدا خاصي داشت ؛ به شعر علاقمند بود و اکثر اوقات مطالعه و نقاشي مي کرد . در سفر هايي که به تهران داشت براي ملاقات جانبازان و مجروحين جنگ به بيمارستانها مي رفت . شهادت هر يک از دوستانش تاثير زيادي براو مي گذاشت و ناله مي کرد که ياران رفتند و او هنوز باقي مانده است .
او وصيت نامه خود را در ساعت 30/ 22 شب 15 اسفند 1363 نوشت . در شرايطي که به همسرش قول داده بود ايام عيد را نزد آنها باشد در 24 اسفند 1363 در عمليات بدر به شهادت رسيد .
رضا زلفخاني هميشه خود را پيرو ولايت فقيه مي دانست و معتقد بود که جنگ با يد تا پيروزي نهايي ادامه يابد . او در طول مدت حضور در مناطق جنگي در سومار ، دارخوين ، کردستان ، بوکان ، و جبهه هاي جنوب به انجام وظيفه پرداخت . با اولين اعزام سپاه در سال 1359 به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين ، بيت المقدس ، خيبر و بدر شرکت کرد . رضا از روحيه بسيار بالايي بر خوردار بود و در موقع اعزام به جبهه ها شور و شوق عجيبي داشت .
همسرش مي گويد :
در عمليات بدر بعد از اينکه نيروهاي رزمنده با نيروهاي دشمن در گير شدند ؛ پس از مدتي درگيري شديد مهمات نيروهاي ايراني تمام شد و جنگ تن به تن در گرفت . در همين حال ، ترکشي به پشت رضا اصابت کرد ، خودش زخم را با پارچه اي بست و به جنگيدن ادامه داد اين بار ترکشي به کتف راستش اصابت کرد . همرزمان و دوستانش از او خواستند ، چون متاهل است به عقب بر گردد ولي رضا با دو زخم عميق بر بدن مي گويد : از محالات است و هر گز بر نمي گردم و نيروها را بدون فرمانده رها نمي کنم . باز دلاورانه به نبرد ادامه داد تا اينکه ترکشي به قسمت راست سرش اصابت کرد و دچار ضربه مغزي شد و به فيض شهادت نايل آمد .
دوستانش تعريف مي کنند : قبل از شروع حمله وقتي که براي تذکر نکاتي به ميان نيروها آمد به قدري چهره اش نوراني شده بود که دوستانش همگي گفتند اين بار رضا شهيد مي شود .شهادت رضا زلفخاني باعث شد تا 20 نفر از جوانان روستا ي ينگجه به جبهه هاي جنگ اعزام شوند تا سلاح او و ديگر شهدا بر زمين نماند . شهادت او تنها بر عاشقان امام و اسلام تاثير نگذاشت بلکه دزدي را که درغيبت او به خانه اش زده و مقداري از طلاهاي همسرش را بوده بود ، بيدار کرد. دزد با شنيدن خبر شهادت رضا با پاي خود به محبس رفت و پشيمان و نادم خود را تحويل قانون داد . او گفت : وقتي از شهادت رضا مطلع شدم به قدري از اين عمل خود ناراحت شدم و بر خود نفرين کردم که چگونه فردي هستم که خانه چنين فردي را سرقت کرده ام .مزار شهيد رضا زلفخاني در گلزار شهداي زنجان واقع است .
منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توکلي،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت نامه
به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان .
حمد و ستايش خداوندي را که زبان اوليا و دوستان خويش را از زشتيها پاک ساخت و قلبشان را سر شار از علم و معرفت نمود . سلام و صلوات خداوند بر خاتم پيامبران و خاندان مطهرش که خورشيد هدايتند و اسوه هاي راستين بندگي .
و درود خداوند بر مهدي موعود و نايب بر حقش امام عزيز و صلوات خداوند بر شهداي حسين و کربلاي ايران . و درود خداوند بر خانواده هاي محترم شهدا و سلام بر ملت پيرو خط امام . خدايا من تو را گواه مي گيرم و بس است گواهي تو و گواه مي گيرم فرشتگان و پيامبران و رسولان و حاملان عرشت و ساکنان آسمانهايت و زمينت و همه خلقت را به اينکه تو خدايي هستي که معبود بر حقي جز تو نيست .
يگانه اي و شريک نداري و بر اينکه محمد صل الله عليه و آله بنده و رسول تو است و تو بر هر چيز توانايي . زنده کني و بميراني و بميراني و زنده کني و گواهم که بهشت حق است و دوزح حق است و رستاخيز حق است و قيامت حق است. گواهم علي بن ابيطالب (ع) امير المومنين بر حق است و امامان از فرزندانش همان امامان رهبر و رهياب و نه گمراهند و نه گمراه کننده و آنان اولياي بر گزيده تو اند .
معبودا به حق آنکه رازت گويد و به حق آنکه تو را خواند و جويد در صحرا و دريا تفضل کن بر گناهانم .
معبودا بر آنچه کرده ام در خلوتها و آشکارا از بد کاري و بد کرداري و تقصير و ناداني ، به خون شهيدان ببخش اين بنده حقير و سر تا پا تقصير را .
برادران و خواهران ، من کسي نيستم که به شما پيام بدهم ، عزيزان اگر توجه کنيد به فرمايشات امام امت و ديگر مسئولين و پيام شهدا هم همين است و بس . عزيزان توجه کنيد . اين دنيا براي مومنين جهنم است و براي مشرکين بهشت و کوشش کنيد اين دنيا ي خيلي زود گذر را براي خود جهنم سازيد که تا خداوند بهشت ابدي را به شما ها ارزاني کند. اي عزيزان اين انقلاب براي ملت ايران يک رحمت است، يک لطف الهي و گذشته از آن يک امتحان الهي بوده و هست ، مواظب باشيد از اين امتحان الهي پيروز مند به در آييد . شهدا به تکليف خود عمل کردند و در امتحان قبول شدند و براي ما عزت و شرف به ازرمغان آوردند .اکنون ما وارثان خون شهداييم و هر شهيدي ک بر اين کاروان افزوده گردد . مسئوليتها زياد تر خواهد شد . ما وظيفه داريم پاسدار آرمان شهيدان باشيم و آرمان شهيدان چيزي به جز اسلام نيست که بايد پيرو خط امام و روحانيت مبارز در خط ولايت باشيم . عزيزان و اي مومنين ! کوشش کنيد تا در جهاد با نفس يعني جهاد اکبر پيروز شويد و در اين امر از خداوند ياري بخواهيد چون که تمام گرفتاريهاي بشريت از نفس خويش مي باشد .برادران و خواهران ! از امام خالصانه پيروي کنيد .فرمان خداست که اطيعو ا الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منکم. مبادا از بيعت حضرتش سر باز زنيد و به ياد آوريد سر نوشت مردم کوفه را و به ياد آوريد وضع مردم ايران خودمان را قبل از انقلاب که چقدر در مقابل دنيا ذليل بوديم . همه چيزمان در اختيار بيگانه بود . خداي ناکرده اگر قدر اين انقلاب و قدر اين رهبريت و مسئولين را ندانيد و از اين همه نعمتها شکر گذاري نکنيد به عذاب الهي گرفتار مي شويد .
عزيزان جبهه ها را فراموش نکنيد و سنگر هاي پر خون اين عزيزان را خالي نگذاريد و ان شا الله موفق شويم با قلبي پاک به زيارت معلم بزرک مکتب شهادت حسين بن علي (ع) نايل گرديم . مسئله ديگر نماز ها را به جماعت به جا آوريد ، سنگر نماز جمعه ها و دعاي کميل ها و توسل ها را خالي نکنيد و مسجد ها را پر کنيد . اي وارثان خون پاک هزاران شهيد ! پاس بداريد اين خونهاي پاک را .
و در آخر از تمام دوستان و عزيزان عاجزانه مي خواهم هر حقي که در گردن بنده حقير دارند به خاطر خدا ببخشند و مرا حلال کنند و از هم روستاييان مي خواهم مرا ببخشند و حلالم کنند . به خصوص دوستان و بزرگسالان ، پدران و مادران . در خاتمه از همه شما
ها خداحافظي مي کنم . تاريخ : 15/ 12/ 1363 – شب ساعت 30/ 10 رضا زلفخاني



خاطرات
ثروت حسيني ، همسر شهييد :
در ماه رمضان دو نوع غذا سر سفره گذاشتم . رضا با ديدن غذا ها ناراحت شد و گفت : فاطمه : مي داني که در برخي خانه ها يک نوع غذا هم پيدا نمي شود . شما دو نوع غذا بر سر سفره نهاده اي ! بعد يک استکان چاي خورد و به مسجد رفت .

رضا در خانه برنامه اي ريخته بود که کسي غيبت نکند براي اين کار قلکي فراهم آورده بود و گفته بود هر کسي غيبت کند ده تومان ، دروغ بگويد پنج تومان و ... با يد در قلک بيندازد . در مسائل سياسي اجتماعي بسيار فعال بود و همزمان به خود سازي نيز توجه زيادي مبذول مي داشت .

صادق زلفخاني ، برادر شهيد :
رضا قبل از انقلاب و بعد از انقلاب ، فردي فعال بود . بعد از پيروزي انقلاب به روستا ها مي رفت و با خوانين در گير مي شد و گاهي اوقات در اين درگيريها جراحتي هم بر مي داشت . بعدها در ساختن راه آسفالته به روستاي ينگجه نقش موثري ايفا کرد . زماني که پيشنهاد ساختن راه مطرح شد گروهي به دليل مسائل مالي با آن مخالفت کردند اما رضا اولين قدم را برداشت و حلقه ازدواج خود را براي شروع به کار تقديم کرد . بعد از اين اقدام ، ديگران نيز کمک کردند و جاده ساخته شد . غير از اين ، در روستا کتابخانه اي داير کرد و با تشکيل گروه بسيج به آموزش نظامي جوانان داوطلب پرداخت . در کنار آن به دليل عشق فراوان به تلاوت قرآن ، به آموزش قرائت قرآن همت گماشت . او به شيوه اي دلنشين معارف ديني را آموزش مي داد و جلساتي براي شناخت هر چه بيشتر قرآن تحت عنوان تفسير قرآن تشکيل داد .

در عمليات خيبر ، رضا و چند رزمنده ديگر در منطقه اي بين نيروهاي دشمن و نيروهاي خودي گير افتادند .آنها هر چه به نيروهاي خودي بي سيم زدند و کمک خواستند اما نيروهاي خودي به گمان اينکه تله دشمن است به حرفشان اعتنا نکردند . روز سوم ، رضا مجبور شد در بي سيم خود را معرفي کند . از آن طرف بي سيم مي گويند : اگر راست مي گويي اسم پسرت چيست ؟ رضا جواب مي دهد ، ميثم . بدين ترتيب نيروهاي خودي متوجه آنها شدند و به کمک رفتند .

پدر شهيد :
شهيد در سال 1338 در روستاي ينگجه به دنيا آمد از هفت سالگي به مدرسه رفت مدتي در کارخانه مينو کار کرد . خدمت سربازي او مصادف با اوج گيري انقلاب اسلامي بود که بعد از چند مدت سربازي به دستور امام که فرموده بود : سربازان سرباز خانه ها را ترک کنند، او نيز به دستور امام لبيک گفت. بعد از تشکيل سپاه به عضويت آن درآمد و چند بار به جبهه رفت .بعد از شهادت وي من به زنجان آمدم و از چند نفر از دوستانش از جمله آقاي غفار ايماني در مورد شهادت پسرم پرسيدم ولي چيزي از شهادت پسرم نگفت .دوباره به روستا برگشتم. بعد از چند روز از طرف سپاه آمدند و گفتند رضا زلفخاني به درجه شهادت نائل گشته.
از خصوصيات اخلاقي خاصي برخوردار بود که مرا به تعجب وا ميداشت .بسيار با معرفت و خوش اخلاق بود. مهرباني و عطوفت زياد نسبت به پدر و مادرش و اعضاي خانواده اش داشت. هميشه مرا تشويق به جبهه مي کرد. بي توجهي نسبت به مال و منال دنيوي و آرزوي قرب به خدا و شهادت در راه خدا از اهداف و آرمانهاي واقعي رضا بود. آخرين باري که به جبهه مي رفت من خودم ايشان را بدرقه کردم .همسرش را به من سپرد و گفت به همسرم دلداري بده . فردي زحمتکش و پر تلاش بود و در برابر مشکلات و سختي ها صبور و پايدار بود .
اوقات فراغت خود را با مطالعه سپري مي کرد .هميشه تأکيد مي کردند ما امام بزرگوار را بايد مي شناختيم ولي نشناخته ايم. بيگانگان عظمت و بزرگواري امام را بيشتر از ما درک مي کنند. به مادرش مي گفت: به خانواده شهدا احترام بگذاريد .من قبل از شهادت رضا از خانواده شهدا خجالت مي کشيدم ولي بعد از شهادت او با افتخار فراوان با آنها برخورد مي کنم. شهادت رضا مرا پيش خانواده شهدا سربلند و سرافراز کرد .
مراسم ازدواج او با تمام سادگي برگزار شد در خاتمه من از سپاه و بنياد شهيد انتظار دارم که قدر انقلاب را بدانند و به خانواده شهدا ارزش قائل شوند و حافظ خون شهدا باشند .

مادر شهيد :
اولين پيام من به خانواده محترم شهدا زنده نگهداشتن ياد و خون اين شهدا است ،تمام مادران بايد هدفشان اين باشد .
رضا هنوز کودکي بيش نبود که يک شب در خواب ديدم سه خانم آمدند و روبروي من نشستند و گفتند اين بچه را به ما بدهيد تا به همراه خود ببريم و در منا قرباني کنيم .من اين خواب را فراموش کرده بودم تا اينکه او بزرگ شد. قبل از انقلاب افکار ضد رژيمي و شاهي داشت يک روز که خانه نشسته بوديم رضا عکس شاه را ديد و گفت من مي آيم و تو را از تخت مي اندازم. من ناراحت شدم و ترسيدم و گفتم اين حرف را مي شنوند و به ديگران مي گويند .يک شب در خواب ديدم که رضا شهيد شده و آن زماني بود که رضا در کردستان خدمت مي کرد. من از ديدن آن خواب آشفته و ناراحت شدم روز بعد که رضا آمد به او گفتم در خواب ديدم تو شهيد شدي .رضا با خوشحالي گفت: مادر دوستانم مي گفتند که در خواب ديده اند که من شهيد شدم. مادر توصيه اي که به تو دارم اين است که تو تحمل کني. البته فيض شهادت به ما قسمت نمي شود بلکه قسمت آن دلير مردان مي شود که با صداقت و صلابت در راه اسلام و قرآن در سپاه خدمت مي کنند . قلب آنها از آب زلال نيز پاکتر است. اوقات رضا بيشتر در جبهه ها سپري مي شد. او در کردستان بود،در اهواز و در عمليات آزاد سازي خرمشهر شرکت داشت که از تلويزيون خبر آزاد سازي خرمشهر پخش شد . در عمليات عاشورا شرکت داشت، هنگام باز گشت مي گفت : مادر دو دوست داشتم که باهم برادر بودند يکي حميد و ديگري وحيد بود من نزديکي هاي شروع عمليات بود که خشاب گذاري مي کردم و به دوستم حميد مي دادم او مي گفت رضا دعا کن اگر يکي از ما شهيد شديم آن يکي زنده بماند چون ما تنها دو فرزند خانواده هستيم. پدر و مادرمان خيلي غمگين مي شوند من گفتم انشا ا... هيچکدامتان شهيد نمي شويد و سالم به خانه بر مي گرديد. بلاخره حمله ساعت 12 شب آغاز شد و در همين عمليات حميد صبح ساعت 6 شهيد شد و بعد از چند ساعتي برادرش وحيد به درجه شهادت نائل آمد. رضا مي گفت وقتي از حمله برگشتيم به ديدن پدر و مادر آن دوستم رفتم و تنها کلامي که مادرش به ما گفت اين بود که اي کاش جنازه فرزندان شهيدم را همراه خود مي آوردي ما از سخن اين مادر بسيار خجل شديم .
رضا هميشه از من مي خواست که مثل مادر دو شهيد باشم و سفارش مي کرد که وقتي خبر شهادت مرا به شما اطلاع دادند طوري برخورد کن که دوستان مرا ناراحت و خجالت زده نکني. زماني که خبر شهادت رضا را به من دادند ساعت 9 بود . رضا موقعي که مي خواستند براي مرخصي بيايند به من تلفن مي زد ولي در آن روزها ديگر تلفن نمي زد و من دلم گواهي مي داد که رضا شهيد شده است. ساعت 9 صبح بود که خواهر زاده ام آمد و گفت که ماشيني از سپاه آمده و با عمويم صحبت مي کند. بعد از چند لحظه عمويش آمد و گفت رضا شهيد شده . ابتدا بسيار ناراحت و غمگين شدم ولي خداوند متعال چنان صبري به من عطا کرد که خود متعجب شدم .



آثار باقي مانده از شهيد

19 ماه رمضان بود ،روز عزيز ولي ما روزه نبوديم. روز جمعه بود ساعت 2 بعد از ظهر با بچه ها نشسته بوديم پشت آسايشگاه از گذشته ها صحبت مي کرديم. سر گروهبان سوت زد و همه به خط شدند ، گفت بايد پتو ها را بر داريد به سرتون بکشيد با يک سوت بالاي تخت و با سوت ديگر پايين تخت و بعد گفت به سرتون بکشيد و بدويد و هر چه مي گفت اجرا مي کرديم .
مثل آهو بودم و در دست صياد
گفتم به صياد تو منو آزاد بکن
من غريب بي کسم نالان تنها
3/6/1337

روز 31/6 بعد از ظهر بود، ما را به خط کردند . بچه ها شلوق مي کردند. همه ما را تنبيه کردند و سينه خيز بردند. خيلي روزهاي بدي بود و ناراحت بوديم ولي چه کار مي شد کرد .دست خودم که نبودم .غذا کم بود، سير نمي شديم .
رفيقان قدر سختگيري را بدانيد که من سرباز شدم ناچار بودم
خلاصه صبح ما را به خط کردند و بعد گفتند هر که مريض است بيايد بيرون . من به بهداري رفتم و چند تا قرص گرفتم و خوردم و خوب شدم اگر درد دلم را بنويسم تمام ميشود .عجب روزهايي ، شب موقع خواب بايد لباسها را آنکارت کرد. اول کوله پشتي و بعد روپوش شلوار خلاصه روزهاي عجيبي است.
اي خدايا تا کي بکشم من آخر

بعد از ساعت 12 با ابوالفضل نشسته بوديم سايه درخت و از گذشته ها صحبت مي کرديم .يک سرباز قديمي نون مي برد گرفتيم و خورديم ولي سير نشديم يک لقمه مانده بود ...
صبحگاه بوديم و بازرس آمده بود. سربازها را باز ديد مي کردند مي پرسيد از غذا ،وضع خدمت و...
بعد از ظهر بود من به در جبهه(پادگان) رفتم و 100 تومان به يک نفر دادم که براي من بيسکويت و انگور بگيرد ولي نامرد برد و ديگر برنگشت .
نامردم اگر مرد به عالم ديدم

روز اول بود. درد دلم را نوشتم و يادگاري، سر گروهبان گفت که دستاتون را بگذاريد در جيبتان و غلط بخوريد .باور کن 50 بار چرخيدم و بعد ما را به دم اسلحه خونه بردند. تفنگ دادند همون روز ما هم اسلحه دار شديم. شماره اسلحه من 76 بود .
مسلسل لوله خودکار دارد گهي رگبار و گهي تک بار دارد
مسلسل تو برايم يار باشي مثل مادر برام غمخورا باشي

روز جمعه بود ما تا ساعت 7 خوابيده بوديم و بعد از بيدار شدن از خواب نظافت کرديم و با بچه ها به در جبهه(پادگان) رفتيم و دو تا هندوانه گرفتيم و خورديم و 25 تا بيسکويت من خودم خريدم و فروختم و بعد ما را در انبار بردن و برايمون فانوسقه و کوله پشتي و کلاه آهني دادند و بار ما را زياد کردند .

بعد از همه کارها ما را به صحبگاه بردند . بعد از نهار خوردن ما را به خط کردند و رژه بردند. خوب نرفتيم .سينه خيز و کلاغ پر بردند و بعد از شام ما را به آشيانه بردند و خواننده آمده بود و ترانه مي خواند . تماشا کرديم و بعد از تماشا برگشتيم و خوابيديم .

يک روز ما را به صحرا بردند. از در ژاندارمري که بيرون رفتيم براي اينکه خيلي وقت بيرون نرفته بوديم، بچه ها ي کوچک بيسکويت مي فروختند سربازها خيلي بيسکويت و انگور خريدند و خوردند. وقتي که رسيديم به تپه آموزشي همه جا را نگاه مي کرديم و از هواي آزاد لذت مي برديم و بعد که برگشتيم ساعت 12 تفنگ ها را باز کرديم و تميز کرديم .

به تير اندازي رفتيم. از ساعت 5/7 تا ساعت 3 نفري 26 تير دادند. 6 تا قلق و 20 تا با ارزش .وقتي که دستور آتش دادند 6 تا تيرها را به کوه زدم ،عشقي و 9 تا وسط خال و 6 تا خال دومي و 7 تا خال سومي زدم . افسر تير گفت که خيلي خوب است خلاصه يک پوکه گم کردم و دو تا هم چوب خوردم و بچه هاي ديگر هم گم کرده بودند ما را هم تا ساعت 3 نگه داشتند .
خواهم پس از مرگ اي مادر من
تا تو از پرچم ايران بدوزي کفن من
روز جمعه بود ،تعطيل بوديم .بعد از شستن لباس با چند تا بچه ها رفتيم ،چند کيلو ميوه گرفته بودند با هم خورديم .روز براي ما خوب گذشت.

روز يکشنبه ما را به بي کاري بردند ، رفتيم مخابرات سيم کشي تا ساعت 12 کار کرديم باران مي آمد به آسايشگاه آمديم بعد از خوردن نهار به ميدان تير رفتيم و بچه ها پوکه گم کرده بودند، گشتيم ولي افسوس پيدا نکرديم. آمديم در جبهه(پادگان) يک مقدار بيسکويت گرفتيم و آمديم .

روز چهار شنبه بود سرگرد افتخار تازه آمده بود به گردان .به مادستور داد که به ميدان رفتيم .بعد مي خواست مرخصي ها را بفرستد ولي فرمانده گروهان نامرد گفت نبايد بروند براي اينکه فراري زياد داده بود. خلاصه همون روز بود که حسين احمد لو تير انداز بود و حسين عباس کمک يک پوکه گم کرده بودند سر گروهبان زياد اذيت مي کرد .

روز پنجشنبه بود تيمسار رژه مي گرفت ولي به هيچ کس خيلي خوب نداد تا ساعت 11 ميدان بوديم و قدم آهسته مي رفتيم و بعد آمديم نماز خوانديم و با بچه ها رفتيم به ورزشگاه و يک طالبي گرفتيم و با هم خورديم و روزمون گذشت .

روزهاي تنهايي ما گذشت و براي يادگاري مي نويسم .همون روز بود را مي نويسم که چند نفر از بچه ها راسوا رکردند و براي امتحان و من هم در بين آنها بودم. براي نظام جمع، خلاصه اگر سرگذشت خودم را بنويسم باور کن کاغذ تمام مي شود خلاصه مي کنم اگر مي دانستم اين روزهاي که نديده بود مي بينم قدر سخت گيري را مي دانستم .
نه از زيستن نه از کشتن ندارم هيچ پروائي
من از روزي که اينجا پا نهادم ترک سر کردم .

روز پنج شنبه بود ما به مرخصي رفتيم و مرخصي از تهران گرفتيم 5 روز بود رفتيم خونه برايم خيلي خوش گذشت و زنجان هم خيلي شلوغ بود. خلاصه از مرخصي که برگشتم خيلي ناراحت بودم چه ميشه کرد اون روز که آمدم آسايشگاه بچه ها آمدن پيش من و بعد از احوال پرسي بچه ها رفتند من خيلي ناراحت شدم .

هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و ستاره هاي قشنگ آسمان پيدا بودندما را از خواب بيدار مي کردند و توي هواي سرد مي لرزيديم همان روز بود که با بچه ها 5 کيلو انگور گرفته بوديم و دسته جمعي خورديم خيلي روزهاي يادگاري بود بد و خوب گذشت .
روز جمعه بود تعطيل بوديم مشهدي صفي ا... به ملاقاتي آمده بود. با بچه ها رفتيم در پادگان او را ديديم و احوال پرسي کرديم. تا ساعت 1 بعد از ظهر آنجا بوديم . شب شد سرگروهبان گودرزي نگهبان بود و همه گروهان را جمع کرده بود. به آسايشگاه ما آمدو گفت بيايد بخونيد . بچه ها خوندن و رقصيدن تا ساعت 9 و بعد خوابيديم .

صبح آفتاب از پشت کوه يواش يواش سر بيرون مي آورد و رنگ قشنگ خودش را به روي زمين مي پاشيد .ما سرباز بوديم و تازه پاسداري را گرفته بوديم و ما پاسدار بوديم ما را بردند پاسدار خانه . رفتيم سر پست دور سيم خاردار بودم از ساعت 12 شب نگهبان بودم .هوا خيلي سرد بود .
روز دوشنبه بود ما را به تير اندازي بردند. از ساعت 7صبح تا 5 بعد از ظهر من سري دوم بودم 26 تا تير بود به کمک گفتم نگاه کن با 7 گلوله مي زدم به روي کوه ولي 7تا به خال زدم. نمره 5 گرفتم ولي بچه هاي ديگر پوکه گم کرده بودند. خيلي اذيت کردند. سينه خيز، کلاغ پر ،بالا کوه پايين کوه، قلت خوردن؛ اينقدر اذيت کردند بي حساب. صبح صبحانه خورديم تا ساعت 5 غروب چيزي نخورديم. همون روز براي ما خيلي يادگاري بود .

روز چهارشنبه بود. بعد از ظهر جشن گرفتند و همه پادگان را جمع کردند. ميدان موزيک مي زدند و ترانه مي خواندند و مي رقصيدند. خلاصه شب تا ساعت 12 جشن گرفتند و خيلي ترانه ها خواندند. شب يادگاري بود. همه جمع شده بودند آسايشگاه ما و بچه هاي خودمون که حسين ،عباس ، علي ، آيت ا... ، حبيب ، رضا و بچه هاي ديگر روي تخت من نشسته بوديم . حقوق هم گرفتيم .حسين عباسي و حسين احمدلو را تنبيه کردند و کوله پشتي را پر از سنگ کرده بودند و پشت آنها داده بودند براي اينکه پوکه گم کرده بودند .

روز چهار شنبه بود از صبح تا غروب برف مي باريد بعد از صبحگاه آمديم به آسايشگاه درس خوانديم آه مي کشيديم و ناراحت بوديم. قسم به جان خودم هو ا اينقدر سرد بود که چه بگم .روي تخت که مي نشستم پاهايم را مي گذاشتم زير پتو ولي گرم نمي شد. بخاري ها خراب بود روشن نمي شد. همون روز بود که ما را به سينما بردند. فيلم طغيانگرکه ايرج بازي کرده بود .

روز چهار شنبه بود که به ما سردوشي دادند و روز بعد که صبح زود که باد صبا مي وزيد و دلهاي پر از غم ما را روشن مي کرد . اون شب ها دراز پر از غم صبح شده بود. آفتاب يواش يواش سر از پشت کوه بيرون در مي آورد و رنگ قشنگ خودش را بر روي زمين مي افکند. ما تازه سر دوشي گرفته بوديم و بچه ها خوشخال بودند و اون روزهاي که بد گذشته بود فراموش کرديم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان زنجان ,
برچسب ها : زلفخاني , رضا ,
بازدید : 206
[ 1392/04/30 ] [ 1392/04/30 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,866 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,558 نفر
بازدید این ماه : 6,201 نفر
بازدید ماه قبل : 8,741 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک