اوّلين فرزند خانواده ملکيان در سال1336 ه ش در دامغان به دنيا آمد و رضا نام گرفت. تحصيلاتش را تا ديپلم طبيعي ادامه داد. از كودكي رنج و زحمت پدر را که ميديد، براي ياري او در هر كاري شركت ميکرد؛ كارگري ساختمان، كانال كني، كار در مرغداري و... در زمان انقلاب براي پخش اعلاميه حضرت امام خمينيرحمتالله عليه به شهرهاي مختلف مثل ساري، گرگان و مشهد سفر ميكرد.
در سوم دي هزار و سيصد و پنجاه و هفت از طريق ژاندارمري دامغان به سربازي رفت. سيزدهم مهر هزار و سيصد و پنجاه و نه وارد سپاه شد. هنوز جنگ شروع نشده بود كه به همراه دوستش حسين مجد براي پاكسازي مناطق غرب كشور از وجود ضد انقلاب وارد كرمانشاه شدند. با شروع جنگ به جبهه رفت. در مناطق عملياتي پاوه، نوسود، جوانرود و اورامانات و... حضور پيدا كرده و در عملياتها شركت داشت. حدود يازده ماه و بيست روز در جبههها فعاليت داشت و به نترس و دلير بودن شهرت داشت. به او لقب ببر دلير كردستان داده بودند. هر كاري که از دستش برميآمد، انجام ميداد. با موتور كار ميكرد. تخريبچي بود. كار فرماندهي را انجام ميداد و حتي كار تداركات را هم به عهده ميگرفت. هفتم شهريور هزار و سيصد و شصت و يك در پيرانشهر به شهادت رسيد. آن موقع او فرمانده گردان بود. بدنش در گلزار شهداي دامغان دفن شده است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! از شهر و ديار خود دور شدم، از پدر و مادرم دور شدم، از اين دنيا دل كندم، آمدم تا جان ناقابلم را در طبق اخلاص ارزاني راهت كه همان رسيدن به سعادت و كمال است كنم. آمدهام كه با خون سرخم چراغ خطري باشم براي جنايتكاران و راهنمايي باشم براي نجات انسانيت از ظلمت و فساد به سمت حقّانيت.
اي جنايتكاران شرق و غرب! بدانيد كه ما از خون دادن و فدا شدن در راه آرمانها، اسلام و قرآن نميهراسيم؛ زيرا، اين شيوهي رهروان راه حسين بن علي عليهالسلام است.
اي برادر و اي خواهر مسلمان كه در تشييع جنازهام حضور داري، مبادا گريه كني و بگويي چرا اينقدر جوان كشته ميشود. براي اين كه پرچم اسلام به اهتزار در آيد و ما مستضعفان سراسر جهان حاكميت داشته باشيم، بايد خون بدهيم. رضا ملکيان
خاطرات
بازنويس خاطرات از هاجر رهايي
مادر شهيد:
از بيرون که آمد، مستقيم رفت سراغ ساكش. چيزي در جيب بغلش بود که برآمدگياش از دور ديده ميشد.
گفتم:« کجا به اميد خدا؟ ميخواي بري سفر؟ ».
گفت:« ميخوام برم گنبد، دو سه روزه برميگردم. ».
اشاره به جيب برآمدهاش کردم و گفتم:« توي جيبت چيه؟ ».
دست برد، آنها را بيرون آورد و گفت:« اعلاميه آقاست. ».
نگران شدم. او ساکش را برداشت. خداحافظي کرد و رفت. چند روز بعد يكي از همسايهها که رفته بود زيارت امام رضا، رفتم ديدنش. مرد همسايه گفت:« از حرم بيرون اومدم و داشتم ميرفتم منزل که ديدم مأمورها رضاي شما رو گرفتن و کشانکشان ميبرن. جلو رفتم و پرسيدم:’ کجا ميبرينش؟ مگه چکار کرده؟‘ گفتن:’ به شما مربوط نيست. برو پي کارت.‘ منم که کاري ازم ساخته نبود، ايستادم تا از من دور شدن. ».
دلم شور افتاد. بلند شدم و رفتم منزل. به کسي چيزي نگفتم. فکر و خيال لحظهاي آرامم نميگذاشت. دو سه روز بعد رضا پيدايش شد. منتظر نماندم که او چيزي مطرح کند. پرسيدم:« رضا! همسايه ميگفت توي مشهد گرفتنت، آره؟ ».
گفت:« بله، اما خوشبختانه چيزي نتونستن پيدا کنن و آزادم كردن. ».
ده روز بود كه از او خبر نداشتم. خيلي نگران بودم.
وقتي صداي زنگ در را شنيدم، سريع بدون اين كه چادرم را سر كنم، به سمت حياط دويدم.
گفتم:« كيه؟ ».
صداي رضا را كه شنيدم، با خوشحالي در را باز كردم. گفتم:« كجا بودي؟ نبايد خبر ميدادي؟ ميدوني چقدر نگرانت شدم؟ ».
گفت:« سلام مادر! اجازه بده بيام تُو، همه رو برات تعريف ميكنم. ».
از جلوي در كنار رفتم. داخل كه شد، شاخهي خرمايي نارس روي دوشش بود. آن را روي نردبان گذاشت. نگاهم به لباسش افتاد.
گفتم:« لباست؟ ».
گفت:« خوني يه. اجساد رو از زير آوار در آورديم. با چند تا از بچهها رفته بوديم طبس براي كمك به زلزلهزدگان. فرصت زنگ زدن نداشتم. نميدوني چه خبر بود! ».
از جبهه برميگشت كه با موتور تصادف كرد. دستش آسيب ديد. هنوز نيامده، قصد رفتن به جبهه را كرد. گفتم:« الان دستت ضربه خورده. بگذار خوب بشه، بعداً ميري. ».
گفت:« مادر! دست ديگهام كه سالمه، بايد برم. ».
برادر شهيد:
هر وقت به دامغان ميآمد نميگفت كه چه مسؤوليتي دارد. سؤال که ميكرديم، حاشيه ميرفت. نزديك شهر لباسش را درميآورد و لباس شخصي ميپوشيد و به خانه ميآمد.
بعدها دوستانش گفتند:« او، حاج آقا بروجردي و شهيد كاوه به تيپ ويژه شهدا منتقل شده بودن. مسؤوليت عمليات و پاكسازي رو به عهده داشتن. روستاهاي زيادي در خطه كردستان به دست او و دوستانش پاكسازي شدن. ».
مادر شهيد:
خواهر رضا از تهران زنگ زد و گفت:« سلام مادر! مژده! دختري رو براي رضا پيدا کردم؛ مثل پنجهي آفتاب، ديندار و حزب اللهي. ».
گفتم:« به رضا بگين هر تصميمي اون بگيره ما حرفي نداريم. ».
طبق قرار رضا هفتهاي يک بار در ساعت معيني به مخابرات زنگ ميزد. چون ما شمارهاي از او نداشتيم، خواهرهايش در روز تعيين شده با ذوق و شوق به مخابرات رفتند و تا نزديک ظهر منتظر ماندند. خبري نشد. ناراحت به خانه برگشتند. تازه وارد خانه شدند که زنگ در به صدا درآمد. يکي از آنها برگشت و در را باز کرد.
« کجايين شما؟ از صبح تا حالا چند بار اومدم خونه نبودين. ». اين را زن همسايه گفت.
دخترم گفت:« رفته بوديم مخابرات با رضا صحبت کنيم. ».
زن همسايه دلش نيامد خبر بدهد. ميخواست برگردد که با شک و ترديد جلو آمد و گفت:« رضا زخمي شده، بردنش دامغان. ».
دست و دلشان لرزيد. خودشان را به دامغان رساندند. وقتي رسيدند با ديدن پارچه جلوي در حياط همه چيز را فهميدند.
محمود دعايي:
سال پنجاه و نه بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. گفتند:« كي سربازي رفته تا اون رو براي آموزش بفرستيم؟ ».
كسي داوطلب نشد. در اين بين رضا و حسين مجد به همراه دو نفر ديگر داوطلب شدند و به عنوان مسؤول آموزش كار را شروع كردند. اردوگاهي بود كه كسي اسمش را نميدانست. به آن جا رفتند و تا آخر شهريور به آموزش بچهها پرداختند.
عالمي:
گفتم:« پسر! چقدر بيسر و صدا كارهات رو انجام ميدي؟ ».
گفت:« دوست دارم كسي منو نشناسه. اين طوري بهتره. ».
افرادي كه در واحد تخريب كار ميكنند، بايد گذشت بيشتري داشته باشند؛ چون وارد منطقه مين ميشوند و مينها را خنثي و مسيري را باز ميكنند تا ديگران از آن عبور كنند.
در اين كار بايد خلوص داشته باشي كه اين دو شهيد رضا ملكيان و حسين مجد داشتند.
معصومه,خواهر شهيد:
يك ساعتي ميشد كه از جبهه آمده بود. داشت كفش ميپوشيد. گفتم:«رضا! مگه تازه نيومدي؟ كجا به سلامتي؟ ».
گفت:« ميرم مزار شهدا. دلم هواي شهدا رو كرده. ».
ميدانستم كه قرار است رضا بيايد. با خوشحالي به خانه آمدم و گفتم:«مامان! رضا كو؟ ».
مادرم گفت:« رفته خونهي فلاني. ».
با دلخوري گفتم:« هنوز نيومده رفته خونهي... ».
حرفم تمام نشده بود كه رضا وارد شد و گفت:« من اومدم آبجي، غيبتم رو نكن. ».
گفتم:« من مسير خونه رو دويدم تا تو رو ببينم. اونوقت تو... ».
گفت:« معذرت ميخوام. خودت خوب ميدوني كه اونها پدرشون شهيد شده. وظيفه ماست كه نگذاريم كمبودي احساس کنن. شما هم بايد اين كار رو بكنين. ».
چهارم دبيرستان بود. شده بود معلم خصوصي چند تا از بچههاي كلاس پاييني. براي رفتن به منزلشان آماده ميشد، گفتم:« داداش! از كانال كني و زيرزمين كني و كار توي مرغداري پول زيادي گيرت نيومد كه حالا شدي معلم خصوصي؟ ».
گفت:« آبجي جان! تا جايي كه بتونم كمك خرج پدر باشم، چرا اين كارها رو نكنم. ».
موقع رفتن، عكسش را كنار تلويزيون گذاشت و گفت:« عكس من رو برندارين.».
به پدرم گفت:« بابا! از اين به بعد لباسهام رو بپوش! ».
با تعجب گفتم:« پس خودت چي؟ ».
گفت:« ديگه لازمشون ندارم. ».
دفعه آخري بود كه ديدمش.
هر وقت از كردستان و كارهايش ميپرسيديم، ميگفت:« حيفه اون سرزمين زيبا دست عراقيها بيفته. ».
هر وقت ميرفتم داخل مسجد و برقي رو روشن ميكردم ميديدم كه رضا مشغول خوندن نماز شبه.
اين حرف را سيدي زد كه سر قبر رضا آمده بود.
لباس ساده را به تنش ديدم. پارچهاي در دست داشت و مشغول تميز كردن كفشش بود. گفتم:« چرا همش اينها رو ميپوشي؟ چرا لباس و كفش نو نميخري؟ ».
گفت:« مگه كسي ميخواد من رو از لباس و كفشم بشناسه؟ اگه اينطوره، همون بهتر كه نشناسه. ».
يك كفش قهوهاي رنگ داشت. هميشه اين كفش را پايش ميديديم. هر وقت هم نياز به تعمير داشت، آن را يا خودش ميبرد و يا به برادرم ميداد كه براي تعمير ببرد. يك روز كفّاش به برادرم گفت:« به رضا بگو به فكر يك جفت كفش نو باشه. اين كفش ديگه عمرش رو كرده. ».
او را با لباس اتو كشيده و موهاي شانه زده ديدم. گفتم:« موندم تو چقدر به خودت ميرسي و بيرون ميري. كسي ندونه فكر ميكنه تو دست به سياه و سفيد نميزني، در صورتي كه دستهات پر از آبلهان. ».
همان طور كه با پارچهاي كفشش را تميز ميكرد، گفت:« مؤمن بايد هميشه تميز و پاكيزه باشه. تازه مگه ما براي مردم كار ميكنيم؟ ».
يك بار ازش پرسيدم:« رضا! اونجا كه هستي پاي فيلمبردار يا عكاسي هم باز شده؟ ».
گفت:« چطور مگه؟ ».
گفتم:« آخه هيچ وقت از اونجا چيزي نميگن توي تلويزيون. ».
گفت:« اونجا مكان صعبالعبوري يه، حتي مهمات رو با اسب و قاطر برامون مييارن. ».
يك هفته بود كه رضا شهيد شده بود. جيب بغلش را باز كردم و از آن قرآني در آوردم. لاي قرآن يك نشانه بود. وقتي جاي نشانه را آوردم. اين آيه از سوره بقره آمد:« گمان مبريد آنان كه در راه خدا شهيد شدهاند مردهاند، بلكه آنان زندهاند و نزد خداي خود روزي ميخورند. ».
مادر شهيد:
خانه خواهرش در تهران بوديم. گفت:« مادر! ميخوام برم بهشت زهرا.».
گفتم:« من هم مييام. ».
من و پسر کوچکم همراهش راه افتاديم. صبح بود كه رفتيم. تظاهرات بود. يك لحظه که به خودم آمدم، رضا را نديدم. به اين طرف و آن طرف چشم چرخاندم. ديدم رضا با تعدادي از دانشجويان دارند ميآيند. گلي هم به گردن رضا بود. زماني كه به من رسيدند، گفتم:« رضا، مادر! نرو. ».
گفت:« الان مييام، نگران نباش! ».
غروب شد و رضا نيامده بود. ما برگشتيم. نصفههاي شب بود كه آمد. گفتم:« مادر! كجا بودي؟ ».
گفت:« جاي بدي نبودم. به تكليفم عمل ميكردم. ».
معصومه,خواهر شهيد:
داييام ميگفت:« يك روز از سنگر بيرون اومدم. ديدم رضا جلو ايستاده. گفتم:’ اين جا چكار ميكني؟‘ گفت:’ غرب كاري نبود، اومدم اينجا.‘».
محمود دعايي:
در چهل و پنج كيلومتري جاده پيرانشهر ـ سردشت جنگلهايي است به نام آلواتان. دشمن در آن جنگل لانه كرده بود. جنگ ايذايي بود و سخت خطرناك. ناصر كاظمي و بچههاي فرماندهي گفتند:« عدهاي رو ميخوايم برن تيربار دشمن رو خفه كنن. اگه تيربار دشمن از بين نره، نميتونيم پيشروي كنيم. ».
از جمله افرادي كه داوطلب شدند، رضا ملكيان بود. به جلو رفتند و حتي کسي را هم كه پشت تيربار بود، به اسارت گرفتند. در حين برگشت، گلولهاي به او خورد و به شهادت رسيد.
دنبالش گشتم. پيدايش نبود. كار واجبي داشتم. نااميدانه سرم را زير انداختم. نميدانستم كجاست. سرم را كه بالا آوردم، ديدمش. در حال پايين كشيدن آستينهايش بود. گفتم:« ميدوني چقدر دنبالت گشتم. الان چه وقت وضو گرفتن بود؟».
گفت:« آره، مگه نميدوني بايد براي عمليات بريم؟ ».
فرماندهان تصميم گرفتند در دشت گيلان غرب عملياتي انجام دهند. نياز به گشت و شناسايي بود. گروه از چند نفر تشكيل شد كه از جمله آنها رضا بود. يكي از شبها من هم با آنها همراه شدم. فاصله ما با عراقيها آنقدر كم بود كه با چشم غيرمسلح هم ميفهميديم كه آن طرف رودخانه چه ميگذرد و آنان چه ميكنند.
تمام اطلاعات را به دست آورديم. در هنگام برگشت رضا گفت:«ميخوام دو ركعت نماز بخونم. ».
با تعجب گفتم:« ما صدمتري دشمنيم. اين كار شدني نيست. ».
گفت:« اگه چيزي هم براي من بمونه با همين دو ركعت نمازه. نبايد از دستش بدم. ».
زماني كه در سياه كوه بوديم، دو روز سياه كوه دست ما بود و دوباره ميافتاد دست عراق. چند باري اين اتفاق افتاد. آخرين بار كه سياه كوه دست ما افتاد، قصد كرديم براي استراحت به پايين بياييم اما رضا با گروهش نيامد. گفتم:« چرا پايين نميياي؟ ».
گفت:« تا وقتي سياه كوه تثبيت نشده، من پايين نمييام. ».
همين طور هم شد. وقتي سياه كوه كاملاً به دست ما افتاد، آن وقت رضا با گروهش پايين آمدند.
عمليات گيلانغرب در تنگه حاجيان موفقيتآميز بود اما عراقيها مرتب عمليات ايذايي انجام ميدادند. قرار بود گردان شناسايي رزمي از بچههاي سپاه و ارتش تشكيل شود. وظيفه آنها اين بود كه بروند و حركات ايذايي دشمن را خفه كنند.
اولين كساني كه داوطلب شدند، رضا و حسين مجد بودند. حدود يك ماه طول كشيد تا تنگه حاجيان با عمليات بچهها تثبيت و جلوي نفوذ دشمن گرفته شود.
قرار بود عمليات آزاد سازي قلهي شمشير شروع شود. حادثه تأسف بار هفتم تير كه اتفاق افتاد، عمليات به بعد موكول شد.
قرار شد چهار پنج روز بعد يعني يازدهم و دوازدهم تيرماه هزار و سيصد و شصت عمليات شروع شود و ما از سه محور به منطقه حمله كنيم.
دو گروه به فرماندهي شهيد ناصر كاظمي و شهيد همت حركت كرده بودند. ما كه جزو گشت رزمي بوديم، نيروها را به پانصد متري دشمن رسانديم. قرار شد ساعت چهار صبح، شب اول ماه مبارك رمضان، عمليات را شروع كنيم. اگر ما موفق شديم آنها شروع كنند و اگر ما شكست خورديم، آنها بايد برميگشتند. ما حمله كرديم و خط را شكستيم. بعد از آن هم آن دو گروه حمله كردند.
ساعت يازده صبح بود كه به بلندترين قلهي شمشير رسيدند و آن جا آزاد شد.
رضا هم جزء گشت رزمي بود كه شجاعانه فعاليت ميكرد.
تابستان سال شصت و يك، هوا بسيار گرم بود. كانالي را عراقيها كنده بودند و ما ميبايست در اين كانال رفت و آمد ميكرديم وگرنه مورد اصابت گلولهي عراقيها قرار ميگرفتيم.
در يكي از اين رفت و آمدها ديديم كه كف اين كانال، بچهها افتاده بودند و آب ميخواستند. داشتيم مهمات ميبرديم. ناگهان رضا صدايم زد و گفت:« اون خونه خرابه رو ميبيني؟ ».
چشمم به آن سمت بيابان رفت. پاهاي شخصي را ديديم كه تكان ميخورد. رضا گفت:« يكي پاهاش داره تكون ميخوره. بايد بريم اون رو بياريم. ».
به حرفش گوش ندادم. او با حسين مجد رفتند. بعد از چند دقيقه كه آمدند، جوان بسيجي هفده هجده ساله را که روي لباسش نوشته بود اعزامي از جهرم فارس با خود آوردند. تركش خمپاره فكش را برده بود. نميتوانست حرف بزند. تنها راه برقراري ارتباطش، چشمك زدن بود که ما نميفهميديم چه ميگويد. تكانهاي زيادي ميخورد. خيلي چشمك ميزد. ناگهان حسين مجد دستش را گذاشت روي فانوسقهي آن نوجوان. همان لحظه او آرام شد. ديگر هيچ جنب و جوشي نكرد. حسين مجد در قمقمهاش را باز كرد. پر از آب بود.
ده دقيقه بعد آن نوجوان شهيد شد. قمقمه آب را بين بچههاي كانال كه حدود صد صد و پنجاه نفري ميشدند، چرخانديم و به هر كدام يك قطره آب داديم.
حسين كنارم نشست و به رضا گفت:« خوردي؟ ».
رضا گفت:« نه! ».
يكي دو قطره بيشتر نمانده بود که نصفش را حسين و نصف ديگر را رضا خورد.
حقيقي پاك:
با ياالله ياالله گفتن وارد سنگر شدم. وقتي از سنگرشان بيرون آمدم، تمام دلتنگيهايم از بين رفته بود. يكي از بچهها نگران حالم بود، مرا كه ديد گفت:«چند دقيقه پيش مگه تو نبودي كه ناراحت بودي؟ ».
خنديدم و گفتم:« از پيش رضا و حسين مييام. آدم هزار تا غم هم داشته باشه وقتي با اين دو تا هم صحبت ميشه، همه رو فراموش ميكنه. ».