فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رضا موذني در گلدشت نجف آباد دراستان اصفهان ودر سال 1341 ه ش پاي به کره خاکي نهاد . دوران کودکي را پشت سر گذاشت و وارد دوران تحصيلات ابتدايي شد.اودر دوران تحصيل از هوش وذکاوت بالايي برخوردار بود.رضا از همان کودکي که با افکار وانديشه هاي امام خميني(ره)آشنا شد به امام و انقلاب علاقه داشت وعشق مي ورزيد.اودر دوران مبارزه مردم ايران با حکومت استبدادي شاه خائن هم دوش وپيشاپيش مردم به مبارزه با ظلم وستم برخواست.اودرآن زمان مانند اغلب مردم ايران سختي هايي رامتحمل شد. يک بار توسط «ساواک»دستگيرو زنداني شد .اما اوکسي نبود که با زندان وشکنجه بشود خللي درراه مبارزه ي او ايجاد کرد.انقلاب که پيروز شد اويک لحظه آرام وقرار نداشت.هرجا مشکلي را مي ديد بي درنگ به آنجا مي شتافت.پس از اشغال« افغانستان» توسط ارتش« شوروي» (سابق) او تحصيلاتش را رها کرد و به استان« سيستان و بلوچستان» شتافت و در واحد« نهضت هاي آزادي بخش» سپاه و گروههاي مبارز افغانستان مشغول فعاليت شد . در اردوگاهي که براي آورگان افغاني ترتيب داده شده بود با نام مستعار« ناصري» ،به فعاليت پرداخت .پس از آن به« کردستان» و جبهه هاي جنوب رفت ،در طي اين مدت رشادتهاي زيادي از خود نشان داد .او مدتي فرماندهي گردان غواصي لشکر 41 ثار الله را بر عهده داشت و سر انجام در سال 1364 در عمليات« والفجر 8 »به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
او مي گفت: «سير غذا نخوريد تا به ياد گرسنگان بيفتيد .»
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377

 

 

خاطرات
نصرت انصاري مقدم:
نواي گرم دعاي کميل مسجد را پر کرده بود .همه در حالتي روحاني به سر مي بردند که ناگهان جواني سراسيمه داخل شد و در گوش يکي از افراد چيزي گفت که او با ناراحتي دست بر زانو کوبيد و گفت يا ابوالفضل (ع) !!!
سرها به طرف او چرخيد و صداي پچ پچ جلسه دعا را به هم ريخت .همه ناراحت و پريشان شدند .ترس از طاغوت بر جانها چنگ انداخته بود ونگراني از آزار و اذيت .رضا هم که کنار پدرش نشسته بود ناگهان غيبش زد .پدر با تشويش به اطراف نگاه مي کرد .رضا يش نبود. يک نفر گفته بود که رضا را ديده که چماقدارها روي سرش ريختند .
چند روز بود از رضا خبري نبود .پدر هر روز به همه جا سر مي زد ولي از رضا خبري نبود که نبود .
حا لا ديگر براي همه روشن بود که رضا به دست ساواک دستگير شده است .پدر به اداره ساواک هم سر زده بود ولي جواب درستي به او ندادند. نزديک بود خود او را هم دستگير کنند .پاسبان محله براي او خبر آورد که رضا را در بازداشتگاه ديده است .چند روز بعد رضا آمد با سر و روي باد کرده پاي و چشم کبود و دستها و پاهاي زخمي .

نصرت انصاري مقدم:
روزهاي اول عشق بود ،روز هاي اول ايثار ،روزهايي که تازه شعله هاي جنگ روشن شده بود .در يکي ازهمين روزها براي ديدار با برادر اکبر موذني به منطقه محوديه دار خويين رفتيم .منطقه اي که دوران سختي در پيش داشت .در جبهه خودي از توپ و تانک و خاکريز خبري نبود .برادران حتي غذا براي خوردن نداشتند . در حالي که دشمن تا بن مسلح بود .خورشيد کم کم غروب مي کرد و با صداي اذان خود را براي نماز آماده مي کرديم .همه در کنار هم برادرانه نشسته بوديم ،بچه ها با تراوت و شادابي خاص خودشان شوخي مي کردند و مزه مي پراندند .از عشق سخن مي گفتيم .از پيرمراد و از خاک پاک که در آتش جنگ مي سوخت .بعضي به فکر بودند فکر حفظ شرف و ناموس .
صداي شوخي و خنده نگذاشت تا از اطراف خبر دار شويم .در اين هنگام ناگهان سوت خمپاره اي ما در در جا ميخکوب کرد .فرصت دراز کشيدن هم نداشتيم .عده اي دراز کشيده و بعضي هم نيم خيز شده بودند که خمپاره فرود آمد .مرگ را در برابر چشمانمان ديديم .
کمي ترسيده بودم ولي در دل شاد هم بودم .زيرا فکر مي کردم به زودي به آرزوي خود يعني شهادت خواهم رسيد .فرصتي باقي نمانده بود .نفس در سينه ها حبس شده بود چشمانم را که بسته بودم آهسته باز کردم .شليک خنده بچه ها فضا را پر کرد .بله خمپاره کنار ما در صف جماعت به نماز ايستاده بود .

نصرت انصاري مقدم:
پاسي از شب گذشته بود و در آن ظلمت شب آسمان پر ستاره جلوه اي شگفت انگيز داشت گويي هر ستاره اي شهيدي است که در ستيز بي امان با کفر و باطل از زمين کنده شده و چراغ آسمان گشته بود .
با آقا رضا به آرامي وارد منطقه شناسايي شديم ،عراقي ها دور تا دور ما پراکنده بودند .او آرام خودش را به پشت ني ها رساند .
هور در جلوي چشمانمان مي درخشيد. امکان پيشروي وجود نداشت .
رضا از ما جدا شدو ني ها را کنار زد .ناگهان هيکل قوي يک سرباز عراقي در برابر چشمان ما پديدار شد .امکان درگيري نبود .در آن لحظه همه چيز را نقش بر آب مي دانستيم و در فکر ما برنامه عمليات از هم پاشيد .
لبهاي برادر موذني به آرامي حرکت مي کرد گويا زير لب آيه و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا ...مي خواند .رضا لحظه اي چشمانش را بست و به آرامي از کنار سرباز عراقي حرکت کرد و سرباز عراقي در حاليکه پا روي دست او گذاشته بود ،متوجه حضورش نشده بود .بچه ها زير لب الله اکبر زمزمه مي کردند .وقتي گروه به مقر باز مي گشت، رضا با اطمينان مي گفت :برادر ها هيچ وقت توکل به خدا را فراموش نکنيد .

نصرت انصاري مقدم:
در دفتر کارم بودم که تلفن زنگ زد .از پشت خط شخصي با ناراحتي و اضطراب گفت :آقا به دادمان برسيد .اين آقاي ناصري اينجا بلوايي به پا کرده است .با تعجب گفتم: مگر چکار کرده ؟گفت :خودتان بياييد و ببينيد .از دفترم که بيرون مي آمدم مدام در فکر اين بودم که چطور ممکن است رضا آشوب به پا کند .با خودم مي گفتم: هر گز به رضا نمي آيد که اهل اين کارها باشد . با عجله خودم را به اردوگاه افغاني ها رساندم .وقتي به آنجا رسيدم ديدم ،چند نفر از افغانيها را بازداشت کرده است .نگاهي از روي عصبانيت به او انداختم .به طرفش رفتم و علت اين کا را از او پرسيدم .با دلخوري گفت :اينها بايد به وطنشان باز گردند! گفتم: چرا ؟آهي کشيد و گفت :من در محل کارم بودم که يکي از اينها هزار تومان به من داد تا براي او توصيه نامه بنويسم که در يکي از شهر ها مشغول به کار شود .
با خودم گفتم معلوم است که آن افغاني تورا نمي شناخته و گر نه اين کار را نمي کرد .
ديدم رضا حق دارد که عصباني شود زيرا آن فرد با رشوه از او تقاضاي کار کرده بود ،اما به روي خودم نياوردم و گفتم :آخه رضا جان اينها هم آدمند با لا خره بايد غذا بخورند مجبورند اين کارها را بکنند و گرنه کاري برايشان پيدا نمي شود . او با ناراحتي گفت :من فقط مسئولم که در کشور از آنها مراقبت کنم .نبايد فکر رشوه را در سر مي پروراند اگر همينطوري مي گفت من انجام مي دادم و برايش کار پيدا مي کردم .
آن روز هر چه اصرار کردم بي فايده بود. رضا سعي داشت تا حرف خودش را بزند ،با لا خره در مقابل نظر رضا تسليم شديم و قرار شد آن دو افغاني را به کشورشان باز گردانيم تا به قول رضا به جاي رشوه دادن به اين و آن بهتر است به دفاع ازکشورشان بپردازند و سرزمينشان را از دست دشمن نجات دهند .
ناصري نام مستعار برادر رضا موذني در اردوگاه افغانيها بود .

نصرت انصاري مقدم:
عمليات به کندي پيش مي رفت .دشمن بر روي ارتفاعات بود و ديد کامل بر روي ما داشت .خبر به قرار گاه رسيد که برادران در منطقه بلوچستان در گير شده اند .با تعدادي از بچه ها و شهيد موذني خودمان را به محل در گيري رسانديم ،اما نتوانستيم خودمان را به برادران برسانيم. لحظه اي درنگ کرديم ،آتش دشمن سنگين بود و دو نفر از نيرو ها شهيد شده بودند .پياده به سمت آنها به راه افتاديم .
به علت ديد دشمن امکان پيشروي نبود .حدود نيم ساعت به همين منوال گذشت و همه ناراحت و نگران بوديم .ناگهان برادر موذني که خودش را مي خورد و از ناراحتي بر افروخته شده بود .گفت :درست نيست که ما اينجا بنشينيم و شاهد پيشروي دشمن باشيم ..من جلو مي روم شما بعد از من بياييد .چند نفر گفتند نرو خطر ناک است .
ولي او همچنان به راه خود ادامه داد .برنامه ريزي کرده بوديم که از سه جناح به سمت ارتفاعات حرکت کنيم .برادر موذني و برادرديگري حرکت کردند و به طرف مواضع دشمن پيش رفتند .ما خودمان شاهد بوديم که اين دو برادر کار دو گردان را انجام دادند .آن دو به طرف ارتفاعات حرکت کردند و آنجا را از دست دشمن گرفتند و آن منطقه با رشادت اين دو برادر آزاد شد .

قاسم اکبري:
تازه از جبهه هاي جنوب آمده بود و در حالي که يک پايش تير خورده بود .قرار بود از زاهدان به اصفهان برويم .با جراحت او برايمان خيلي سخت بود زيرا تا اصفهان چندين بار بايد ماشين عوض مي کرديم .از زاهدان به کرمان بعد به رفسنجان و بعد به يزد و دو روز بود که در راه بوديم و خيلي خسته .ديگر طاقتم داشت تمام مي شد .گفتم :با با تو مجروح جنگي هستي راحت مي تواني بي نوبت بليت بگيري .برو از حقت استفاده کن .او مي گفت :مگر ما براي انقلاب چه کرده ايم که حقي هم گردن انقلاب داشته باشيم. در حاليکه رضا منتظر اتوبوس بود ناگهان چشمم به يکي از برادران کميته افتاد و موضوع را به ايشان گفتم . او خيلي زود برايمان بليت تهيه کرد .وقتي سوار اتوبوس شديم به رضا گفتم که چگونه تهيه کرده ام ناراحت شد و گفت :حيف نيست که آدم برود تير بخورد و پايش را از دست بدهد براي اينکه مثلا يک بليت بي نوبت به دست بياورد .من فکر مي کنم ارزش انسان بيشتر از اين حرفهاست .

نصرت انصاري مقدم:
هميشه دلم مي خواست بدانم کجاي بدنش شيميايي شده اما هر وقت کنارش مي نشستم تا از او در اين مورد سوال کنم به بهانه اي مسير صحبت را عوض مي کرد .آن روز هم تا خواستم از او بپرسم يکي از بچه ها به طرف ما آمد و گفت :اي شهر دار مرديم از گرسنگي و با لبخندي گفت :مي بيني که احضار شديم و رفت .
به گلستان شهدا رفته بوديم .سينه اش مدام صدا مي کرد. گفت: من مي دانم که شهيد مي شوم و من با ناراحتي گفتم :کجا برادر ،ما حا لا حالا به وجود نازنينت احتياج داريم .او متواضعانه سر به زير انداخت ،با نگاه گوشه هاي قبرستان را مي کاويد ،گويي دنبال چيزي مي گشت .
پرسيدم :رضا جان دنبال چه مي گردي ؟گفت :دنبال جاي خالي با تعجب گفتم :براي چه ،و او با دست کنار قبر شهيد صغيرا را به من نشان داد و گفت :اينجا مناسب است .ان شا الله مرا اينجا خاک کنيد تا هر کي براي برادر صغيرا فاتحه خواند مرا هم مستفيض کند .
شب عمليات برادر موذني حال و هواي ديگري داشت ،بعد از شهادت اکبر موذني چهره اش نوراني شده بود و خود را جزء شهدا مي دانست .آن شب در ميان طوفان و اشک و آه برادران از رضا خواستيم تا از براي ما از دردي که ماه ها بود که جانش را مي فشرد سخن بگويد .رضا به آرامي پاچه شلوارش را با لا زد .صحنه اي غم انگيز بود .من ديگر تاب ديدن آن منظره را نداشتم .سرم را روي زانويم گذاشتم و گريه امانم نداد. بعد از آن عمليات ديگر رضا در ميان ما نبود .او رفته بود تا مداوايش را از طبيب واقعي دردها بگيرد .آرام در کنار برادر صغيرا همان جا که خودش خواسته بود ؛آرميد .هر وقت به گلستان شهدا مي روم فکر مي کنم او زنده است و دارد به من نگاه مي کند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : موذني , رضا ,
بازدید : 167
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,132 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,233 نفر
بازدید این ماه : 3,876 نفر
بازدید ماه قبل : 6,416 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک