دوم دي ماه هزار و سيصد و چهل و سه ه ش در روستاي گرمن در شهرستان شاهرود ديده جهان گشود.
در دامان مادري با تقوا و پدري متديّن رشد كرد. کودکي ونوجواني را در حالي پشت سرميگذاشت كه بيشتر شبها همراه پدر و برادر بزرگترش در نماز جماعت مسجد شركت ميكرد. پس از آن تلاوت هر شب قرآن دل و جانش را با معنويت پيوندي عميق داد.
زينالعابدين تا سال سوم دبيرستان دروس كلاسيك را در شاهرود خواند و سپس به خواندن اصول، علوم و معارف حوزوي قم روي آورد.
با شروع جرقههاي انقلاب اسلامي مجذوب امام خميني و بياناتش گرديد. پاكي درونش، ميل به سوي مبارزه با ظلم و بيداد طاغوتي را رهنمون كرد.
در راهپيماييها حضور مستمر داشت. علاوه بر آن در تهيه و تكثير و پخش اعلاميههاي امام ميكوشيد.
پس از پيروزي انقلاب، در همان روزهاي آغازين تشكيل سپاه پاسداران جذب آن شد. به عشق دفاع از اسلام و وطنش از طرف بسيج به جبههي جنوب اعزام گرديد. حدود دو ماه در جبههها حضور داشت. در عمليات محرم هم شركت كرد.
او پاسدار بود و به عنوان مسؤول دفتر رئيس ستاد مشترك به كار خود ادامه مي داد. ازدواج كرد كه حاصل آن دو فرزند است.
در انجام دادن مأموريتهاي سخت هميشه پيشقدم بود. پانزدهم ارديبهشت هزار و سيصد و شصت و پنج، براي ياري رساندن به افرادي كه در محاصره سيل جاده ورامين ـ تهران بودند به همراه خلبان رفت. همه افراد سيلزده را نجات دادند. در راه بازگشت بالگرد به علت نقص فني دچار سانحه شد. افراد داخل بالگرد از جمله غريبي به شهادت رسيدند.
پيكر مطهرش در گلزار شهداي روستاي گرمن آرام گرفته است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا! تو ميداني كه هدفم جز رضاي تو نيست. چيزي جز پاسداري از قرآن كريم و دين بر حق تو، اسلام و لبيك گفتن به نداي هل من ناصر... رهبر انقلاب اسلامي را در نظر ندارم.
پروردگارا! حال كه در اين راه قدم گذاشتهام، ياريام نما تا بتوانم دِين خود را به خون شهدا ادا نمايم.
امت ايران! از شما ميخواهم امام را دعا كنيد و در نماز جمعه شركت نماييد!
پدر و مادر عزيزم! از شما ميخواهم مرا ببخشيد، گرچه وظيفهام را در مورد شما به خوبي انجام ندادهام.
خانوادهام! از شما ميخواهم بعد از شنيدن خبر شهادتم گريه و زاري نكنيد تا به دشمنان بفهمانيد كه در واژه شهادت، كلمه معنا ندارد. افتخار كنيد كه فرزندي داشتيد كه در راه خدا از دست دادهايد. در ضمن تقاضا دارم برايم يك سال نماز و روزهي قضا به جاي آوريد و دعا كنيد تا خداوند متعال از گناهانم درگذرد.
زينالعابدين غريبي
خاطرات
بازنويسي خاطرات از فاطمه آلبويه
مادر شهيد:
بار آخر قبل از رفتنش توي حياط نشسته بود و داشت بند كفشهايش را ميبست. پرسيدم:« هنوز وقت داري! كجا ميري؟ ».
گفت:« ميخوام برم از پدر خانمم خداحافظي كنم. ».
نگاهش را به صورتم دوخت. گفت:« کاش تا شاهرود باهام بياي تا اونجا از هم خداحافظي کنيم! ».
گفتم:« خب، همين جا خداحافظي ميكنيم. ».
از جا بلند شد و ايستاد. مرا بغل كرد، بوسيد و گفت:« اگه بدي ازم ديدي حلالم كن! ».
ميخواست از در حياط بيرون برود. به دلم افتاد كه بار آخريست كه او را ميبينم. يك دفعه ته دلم خالي شد و گفتم:« يک دقيقه صبر كن! ».
من داخل خانه رفتم و به حاج آقا گفتم:« ميخوام تا شاهرود با زينالعابدين برم. ».
گفت:« اين قدر نگران نباش! انشاءالله كه صحيح و سالم برميگرده! ».
گفتم:« دلم آروم نميگيره، بايد برم. ».
گفت:« باشه برو، ولي تا شب برگرد! ».
همراهش تا شاهرود رفتم. از همه خداحافظي كرد. در تمام مدت نگاهم به چهرهاش بود. با هميشه فرق داشت. دلم شور ميزد.
بالاخره سوار اتوبوس شد. برايم دست تكان داد و رفت. پانزده روز بعد به شهادت رسيد.
محمدعلي قربانيان :
چهارصد نفر از نيروهاي آموزشي سپاه، نيروهاي دانشكده قم كه هر يك مدارج عالي داشتند، من جمله سرهنگ بابايي در محل آموزشيشان بين ورامين و تهران در محاصره سيل قرار گرفتند.
به خاطر حساسيتي كه موضوع داشت از دفتر امام خميني دستور رسيد، هر چه سريعتر براي نجات اين نيروها اقدام نماييد.
چندين هليكوپتر امداد آماده شدند. وسايل ضروري را برداشتند و به محل حادثه اعزام گرديدند. چند بار رفتند و آمدند، ولي كاري از پيش نبردند. در بين جمع زينالعابدين گفت:« من آمادگي دارم كه اونها رو نجات بدم. ».
آقاي افشار گفت:« ما به زبدگي و توانمندي شما احتياج داريم. شما فرماندهي نيروها را به عهده بگير و هدايتشون كن! ».
برادرم قبول كرد. همراه خلبان و دو نفر از نيروهاي كار كشته سوار هليكوپتر شدند. لحظه حركت پسر خالهام پيش آنها رفت. تقاضا كرد كه او را با خود ببرند اما جا نبود.
هليكوپتر به سمت محل حادثه رفت و در تعيين انجام مأموريت که در شب انجام ميشد، به علت نقص فني سقوط کرد. همه سرنشينان از جمله غريبي به شهادت رسيدند.
علياكبر,برادر شهيد:
سال هزار و سيصد و پنجاه و شش بود. دو تا عكس امام خميني به دستم رسيد. به اتفاق زينالعابدين در تظاهرات شركت كرديم. ساعت ده شب شده بود اما هنوز در خيابان بوديم. به بانك ملي رسيديم. زينالعابدين لحظهاي ايستاد. به تابلوي بانک اشاره کرد و گفت:« بيا عكس آقا رو اون بالا بزنيم. ».
گفتم:« خطرناكه، اگه كسي ما رو در حين كار ببينه چي؟ ».
گفت:« توكل به خدا! انشاالله اتفاقي نميافته! ».
بسمالله گفتيم و او را روي دوشهايم گذاشتم تا قدش به سردر بانك برسد. داشت عكس را ميچسباند که يك دفعه سرش گيج رفت. تعادلش را از دست داد. با هم روي زمين افتاديم. نگاهش كردم. رنگش پريده بود. گفتم:« از صبح تا حالا سرپايي. حتماً فشارت پايين افتاده. ».
گفت:« نترس! اتفاقه ديگه، پاشو كارمون رو تموم كنيم. ».
خواهر شهيد:
توي ايام محرم در جبهه بود. شب كه شد، گوشهاي نشست. قرآنش را باز كرد و مشغول تلاوت شد. يك دفعه احساس كرد، دلش براي حال و هواي روستا و عزاداري مردم مخصوصاً دسته جات سينهزني تنگ شده است. قرآن را بست. رزمندهها را صدا كرد. همه دور هم جمع شدند. او نوحه ميخواند و بقيه سينه ميزدند.
همسر شهيد:
بعد از ازدواج در كارهاي خانه خيلي كمكم ميكرد. گفتم:« شما خسته ميشي. من كارها رو انجام ميدم. ».
گفت:« وقتي فکر ميکنم كار خونه و کمک کردن به همسر چقدر ثواب داره. اصلاً احساس خستگي نميکنم. ».
خواهر شهيد:
دخترم شش ماهه بود. يك روز زينالعابدين به همراه پدر و مادرم به خانهمان آمدند. فاطمه را بغل كرد و گوشهاي نشست. چند دقيقه بعد صداي گريه بچه بلند شد. گفتم:« چرا بچه رو گريه انداختي؟ ».
گفت:« روضه حضرت فاطمه رو براش خوندم. طاقت نياورد. ».
بچه را بغل كردم. پرسيد:« اگه گفتي واسه چي گفتم اسم بچه رو فاطمه بگذارين؟ ».
گفتم:« نميدونم. ».
گفت:« براي اينكه انشاءالله مثل حضرت زهرا زندگي كنه و بزرگ بشه!».
عباس, برادر شهيد:
تازه ملبس به لباس روحانيت شده بودم. پدرم خيلي دوست داشت برادرم هم روحاني بشود. حتي اگر شده معمّم شود.
زينالعابدين بعد از رسمي شدن در سپاه، به منزل ما در قم آمد. گفت:«داداش! تصميم گرفتم بيام قم و درسهاي حوزه رو هم بخونم. ».
گفتم:« انشاءالله كه بتوني روحاني بشي تا پدر هم خوشحال بشه! ».
گفت:« توكل بر خدا! ».
حدود چهار سال با هم در يك خانه زندگي ميكرديم. او توانست تا كلاس چهارم دبيرستان دروس حوزوي را ياد بگيرد. تا اين که تصميم گرفت به جبهه برود. گفتم:« الآن به درسِت برس. براي رفتن به جبهه وقت هست. ».
گفت:« کدوم واجبتره؟ درس يا دفاع از مملکت؟ ».
ساكش را بست و رفت.
قرار بود به جبهه برود. خودم را به منزلش رساندم. ساكش را بسته بود و داشت با همسر و دختر كوچكش خداحافظي ميكرد. گفتم:« دخترت تازه به دنيا اومده، يک كم صبر داشته باش! ». قبول نکرد.
از خانواده خداحافظي كرد و با هم رفتيم. وقتي سوار ماشين شد، موضوع را با آقاي افشار كه مسؤول اعزام بود در ميان گذاشتم.
آقاي افشار گفت:« کار کردن براي مردم کمتر از جنگيدن توي جبهه نيست. » و او را به محل کارش بازگرداند.
به سختي راضي شد كه بماند ولي مدت زيادي نگذشت كه به جبهه اعزام شد.
خواهر شهيد:
تابستان بود. بعد از چيدن ميوهها مثل هر سال، زردآلوهاي اضافه را به صورت برگه خشك ميكرديم.
مادرم به هر كس از اعضاي خانواده مقداري زردآلو داد. من هم مثل بقيه شروع به كار كردم. بعد از چند ساعت كار همه تمام شد به جز من. به اتاق خودش رفت تا استراحت كند. آن موقع هنوز برق نداشتيم. در تاريكي نشستم. نگاهي به ميوهها كردم. هنوز خيلي مانده بود تا تمام شود. شروع كردم به گريه كردن. چند دقيقهاي نگذشته بود. صداي پايي شنيدم. زينالعابدين با يك فانوس روشن به سمت من ميآمد. خوشحال شدم. كنارم نشست. فانوس را گوشهاي گذاشت. گفتم:« داداش! همه كارشون رو تموم كردن و خوابيدن. ».
گفت:« چرا گريه ميکني؟ ».
اشکهايم را پاک کردم. گفت:« اين که گريه نداره، الان خودم کمکت ميکنم. ».
گفتم:« نميشه. آخه تو هم خستهاي و خوابت ميياد. ».
نگذاشت حرفم تمام شود که گفت:« خيالت راحت! تا برگهها تموم نشن، نميخوابم. ».
با هم مشغول شديم. نزديكيهاي صبح کارم تمام شد.
همسر شهيد:
در شهر قم زندگي ميكرديم. يك روز دوستش منزل ما آمد. خيلي ناراحت بود. زينالعابدين پرسيد:« چي شده؟ چرا ناراحتي؟ ».
گفت:« مشكلي برامون پيش اومده كه فقط خدا بايد كمكمون كنه. ».
بعد دستهاي زينالعابدين را در دستانش گرفت و گفت:« واسمون خيلي دعا کن! ».
در جوابش گفت:« توكلت به خدا باشه! انشاءالله يک راه خوب جلوي پاتون ميگذاره! ». دوستش كمي اميدوار شد و رفت.
از آن روز به بعد هر شب جمعه همسرم ميگفت:« خانم! يادت باشه هر دوتامون در حق اون بندهي خدا دعا كنيم تا مشكلش حل بشه. ».
توي اتاق روبهروي آيينه ايستاد. لباس فرم سپاه را پوشيد. خودش را برانداز كرد و گفت:« شهيد زينالعابدين غريبي. ».
گفتم:« چرا اين حرفها رو ميزني؟ ».
گفت:« واقعيته، اگه شهيد بشم عكسهام رو روي در و ديوار ميزنن، بايد طاقت داشته باشي. ».
بغض کردم و گفتم:« طاقت ندارم. تو هنوز خيلي جووني. دعا ميکنم صحيح و سالم برگردي! ».
گفت:« اگه شهيد شدم، خوشحال باش. اگه گريهات گرفت، براي امام حسين و يارانش گريه كن! ».