فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

مطيعي,عباس

 

سال هزار و سيصد و چهل ه ش ، در خانواده‌اي مذهبي كه پدر بزرگوارش مرحوم حاج كريم از مداحان اهل بيت و مادرش از خانواده‌اي نجيب و با تقوا بود، در شهر سمنان به دنيا آمد. از كودكي همراه پدرش به مسجد و جلسات دعا مي‌رفت. در مدرسه به دستور مرحوم قوّام مدير مدرسه مهران طريقه وضو گرفتن و نماز خواندن را به ساير دانش‌آموزان آموزش مي‌داد.
او كه از سال‌ها قبل از انقلاب با ماهيت رژيم پهلوي آشنا شده بود در حين انقلاب همراه ساير امت حزب‌الله فعالانه شركت كرد.
پس از اخذ دپيلم در رشته رياضي فيزيك به سازمان عمران امام پيوست تا به محرومان كردستان خدمتي كرده باشد. پس از مدتي به تشويق فرمانده سپاه بيجار به سبزپوشان انقلاب اسلامي پيوست و در سمت جانشين سپاه بيجار مشغول به خدمت شد.
اومعاون فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيجاربود اما خودش در درگيريها شرکت مي کرد.
در درگيري با يك گروه بيست ‌نفري در گردنه بيجار از ناحيه نخاع جانباز و پس از سه سال تحمل رنج فراوان در هفتم مهر شصت و چهار به شهادت رسيد. پيكر پاكش در مزار شهداي امامزاده يحيي آرام گرفت.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اين جانب عباس مطيعي فرزند کريم به شماره شناسنامه 369 با اقرار به وحدانيت و رسالت و پيامبري محمدبن عبدالله صلي‌الله عليه و آله و شهادت به تابعيت از اولي‌الامر يعني امامان، خودم را موظف دانستم وصيت‌نامه‌اي را طبق سفارش نبي مکرم نوشته تا شايد موجب راهنمايي و عبرت آيندگان و زندگان باشد. از طرفي براي من حقير نيز مايه خيري شده و براي من حقير طلب مغفرت کنيد.
سخن بسيار است. قلم شکسته و وقت ناچيز. مدتها بود در فکر اين بودم که آيا من هم بايد وصيت‌نامه بنويسم و يا به خاطر اين که من ديگر نمي‌توانم در جبهه‌ها شرکت کنم، وصيت‌نامه را هم نبايد بنويسم اما ديدم نوشتن وصيت‌نامه وظيفه هر مسلمان است و من هم خودم را موّظف دانستم بنويسم.
اما اين که چه بنويسم. چرا که نوشتني‌ها را به نظر من فقط شهدا مي‌نويسند، چرا که نوشتن ما چند صباحي دوام دارد ولي نوشتن آنها چون صبغه الهي است و فنا ندارد. شهيد مي‌نويسد اما شهيد با خون مي‌نويسد و ما با جوهر و تفاوت به قول شاعر:« ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است. ».
به هر ترتيب من هم مي‌خواهم بنويسم. نوشتني که نه چون نوشتن شهيدان است بلکه بوييدن از عطرشان، فرا گرفتن از خطشان پيروي کردن از راهشان مي‌باشد. به هر حال نوشتن اين وصيت‌نامه فقط و فقط به خاطر خداست و اين که با نوشتن آن رد مظالمي کرده باشم و چنانچه از طرف من به کسي آسيب يا گزندي رسيده است و يا چنانچه حقوقي از ايشان به گردن من باشد که نتوانستم يا به علت دسترسي نداشتن به ايشان و يا به خاطر خجالت کشيدن از آنان و يا قصوري که در طول زندگي‌ام داشته‌ام، بتوانم بدين وسيله رضايت ايشان را جلب نموده باشم. لذا از کليه افرادي که از من اذيتي ديده‌اند و يا حقوقي به گردن من دارند طلب بخشش مي‌نمايم و از آنها خواهش مي‌کنم که از من راضي باشند تا خدا هم از من راضي باشد. چرا که رد مظالم فقط در پول خلاصه نمي‌شود. شايد ظلم‌هايي به کساني کرده‌ام که حتي خودم هم نمي‌دانم يعني آگاهانه و يا ناآگاهانه ظلم‌هايي نموده‌ام که بدين وسيله از همه افراد معذرت‌خواهي مي‌نمايم و اين را هم بگويم که در احاديث ما زياد آمده است که اگر از شما معذرت‌خواهي نمود او را ببخشيد. اميدوارم با بخششي که از من مي‌نماييد خدا هم از شما راضي و خشنود باشد.
در اين باب از جمله کساني که حقوق زيادي به گردن من دارند و من نتوانستم ذره‌اي از محبت آنان را پاسخ دهم، والدين عزيز من مي‌باشند که مرا از بيمارستان و آسايشگاه به منزل آورده و در اين مدت زحمات زيادي کشيده‌اند.
پدر و مادرم! شما اگر چه چندين سال روز و شب و تمام ساعات زندگي خود را وقف من حقير نموده بوديد البته براي رضاي خدا و اگر چه شما شبها و روزهايي را که ديگران در استراحت بوده‌اند در رنج و تعب به سر برده‌ايد و اگر چه شما پدر عزيزم شبهاي زيادي را در بيمارستان و يا منزل تا صبح به خاطر من آن هم براي رضاي خدا بيدار بوديد. مادر مهربانم! اگر چه چندين سال همچون زنداني در خانه به خاطر من براي رضاي خدا محصور بوديد و شما اي والدين گرامي! فقط جبران محبت‌هاي شما را مي‌خواهم با اين نوشته ناقابل کرده باشم. هر چند اگر مي‌توانستم دائم خدمتگزار شما باشم، گوشه‌اي از محبت شما را نمي‌توانستم جبران نمايم و هر چند که شما کارهايتان براي خدا بوده است، اجرتان هم با حضرت احديت مي‌باشد. قرآن مي‌فرمايد:« بلي من اسلم وجهه لله و هو محسن فله اجره عند ربه و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون » آري شما کار نيکو نموده‌ايد پس اجرتان نيز با خداي مهربان است و براي شما خوف نيست.
پدر و مادرم! در مورد شما هر چه بنويسم تا بتوانم رضايت شما را جلب نمايم که نوشته‌ام، اميدوارم شما از من راضي باشيد که با رضايت شما خدا نيز از من راضي ‌گردد. بهتر است در اين جا جمله‌اي را از حضرت سجاد عليه‌السلام که راجع به والدين نوشته است، در مورد شما بگويم باشد که شما نيز در کنار شهدا و صلحا در نزد خداوند منان روزي‌خور باشيد.
« اللهم و ما مسنا مني من اذي او خلص اليها عني من مکروه اوضاع قبلي لهما من حق فاجعله حطه لذنوبهما و علواً في درجاتهما و زياده في حسناتهما يا مبدل السيئات باضعافها من الحسنات: بار خدايا! آزاري که از من به ايشان رسيده يا ناپسندي که از من به آنان رخ داده يا حقي که براي آنها نزد من تباه گشته، آن را سبب ريختن گناهان و بلندي درجات و مقامها و فزوني حسنات و نيکي‌هايشان قرار ده اي برگرداننده بدي‌ها به چندين برابرش از خوبي‌ها.
شهادت لياقتي مي‌خواهد که نه هر کس داراست و نه هر کس شايسته آن، پس خدايا! لياقت شهادت را در ما به وجود آور و شهادت را روزي ما گردان چرا که ان اکرم الموت القتل.
خدايا! اين لباس تقوي و زره محکم الهي را بر تن هر کسي نرود بر تن ما کن تا ما هم جزو جهادگران در راه تو به حساب آييم.
پروردگارا! شهادت را روزي ما بگردان. خدايا! نمي‌دانم که اين هداياي مرا که عبارت از نيمي بدن فلجم مي‌باشد پذيرفته‌اي يا نه؟
خدايا! تنها آرزويم را که شهادت در راه توست نصيبم گردان، چرا که به قول مولا علي‌بن‌ابيطالب عليه‌السلام خوردن صد شمشير در راه تو آسانتر از مردن در بستر در غير طاعت الله است.
اي امت دلاور شهيدپرور! اي مادران جوان از دست داده و اي پدران پيري که فرزندانتان را چون اسماعيل به قربانگاه فرستاديد! خواهران و برادران شهدا! صبر کنيد و تمام اين مشکلات را با جان و دل پذيرا باشيد که مشتي محکم است بر دهان ياوه‌گويان و مزدوران داخلي و استکبار جهاني. مولاي متقيان علي عليه‌السلام مي‌گويد:« الصبر ثمره التقوي: صبر ثمره ايمان است. ».
گويا آمد و شد، رفت و آمد و هياهوي بهشتيان را مي‌بينم. گويا درخت‌هايي را که ميوه‌هاي گوناگون برآن مي‌باشد مي‌بينم. گويا نهرهاي جاري در بهشت را مي‌بينم. گويا حوريان بهشتي را از نزديک مشاهده مي‌کنم. همه اينها را مي‌بينم و انتظار ديدار نزديکتر را دارم. خدايا! مرا از اين انتظار درآور. عباس مطيعي

 

 

خاطرات
بازنويسي خاطرات از عبدالله دخانيان

محمدحسين مطيعي:
هفته‌اي دوبار دياليز مي‌شدي. بيمارستان‌هاي سمنان دستگاه دياليز نداشت. مي‌برديمت تهران. کار سختي بود. هم براي خودت و هم براي بابا که هميشه همراهت مي‌آمد.
تحت نظر دکتر دانش بودي. با اين که توده‌اي بود خيلي بهت مي‌رسيد. يک روز پنج‌شنبه با هم رفتيم پيش او. تو را ويزيت کرد و گفت:« او رو ببرين بيرون. ».
به بابا گفت:« حاج کريم! تو بمون. ».
حدس زدم که چي شده. وقتي بابا آمد بيرون اشک تو چشمانش حلقه زده بود اما پيش تو چيزي نگفت. بعداً به من گفت:« دکتر گفته کليه‌هاي عباس به اندازه عدس شدن. ديگه دياليز جواب نمي‌ده. با اين حال هفته ديگه او رو بيار! ».
وقتي رسيديم سمنان آفتاب رفته بود. به پيشنهاد تو اول رفتيم گلزار شهدا. شب جمعه اون جا مراسم بود. همين که وارد امامزاده شديم محمد ناظميان مداحي خودش را قطع کرد و گفت:« خدايا! اين جانباز انقلاب رو شفا بده! ».
جمعيت هم يک صدا آمين گفتند. سرت رو انداختي پايين. مثل اين که قبول نداشتي که جانبازي.
هفته بعد من همراهت نبودم. بابا برايم تعريف کرد که دکتر بعد از ويزيت با تعجب يک دکتر ديگر را صدا مي‌زند و چيزهايي مي‌گويد.
آقاي دکتر هم با تکرار کلمه:« امکان نداره. » پشت دستگاه مي‌آيد. بعدش هم مي‌گويد:« درسته، درسته! ».
بابا حساس ‌شده و به دکتر دانش مي‌گويد:« بهم بگين چي شده. ».
دکتر هم جواب مي‌دهد:« حاج کريم! کليه‌هاش داره خوب مي‌شه. از نظر علمي ترميم کليه‌هاش غيرممکن بود. تنها علت خوب شدنش همان چيزي است که تو اعتقاد داري و من ندارم. از اين به بعد هفته‌اي يک بار بيشتر نياز نيست که دياليز بشه. ».

جعفر مرادي:
از بيجار آمده بودم. حدود سيصد و بيست کيلومتر راه. فقط آمده بودم تو را ببينم.
خيلي دوستت داشتم. اصلاً از آدم‌هاي پاک و باصفا خوشم مي‌آمد. هنوز هم خوشم مي‌آيد. فکر مي‌کردم بيايم توي اتاقت، فقط گريه مي‌کني و از درد مي‌نالي. اگر مي‌ناليدي هم حق داشتي. تير بدجوري کمرت را داغان کرده بود، ولي خب وقتي وارد شدم تبسم بر لبت ديدم. بعدش هم گفتي:« چرا زحمت کشيدي و اين همه راه اومدي؟ ».
در حالي که اشک توي چشم‌هايم حلقه زده بود، گفتم:« آخه تو فرمانده ما بودي. تو هر کسي نيستي، عباس مطيعي هستي. ».
از حال و احوال بچه‌ها پرسيدي. بعدش هم گفتي:« به بچه‌ها بگين وحدت خودشون رو حفظ کنن. از امام پيروي کنن و تا يک ضدانقلاب تو کردستان نفس مي‌کشه دست از مبارزه برندارن. ».

حجت‌الاسلام مرتضي مطيعي:
بعضي‌ها مثل تو به کردستان مهاجرت کرده بودند. وقتي مرخصي هم مي‌آمدند، لباس کردي مي‌پوشيدند. گاهي هم با اسلحه کمري و با ماشين مي‌آمدند اما تو با آن که مسؤوليت داشتي خيلي ساده مي‌آمدي و مي‌رفتي.
يک روز که دور هم جمع بوديم، بهت گفتم:« تو چرا لباس کردي نمي‌پوشي؟ چرا اسلحه براي خودت برنمي‌داري؟ ».
نگاهي به من انداختي و گفتي:« دشمن اگه ما رو بشناسه و اين لباس‌ها رو تن ما ببينه، فکر مي‌کنه به خاطر ترس از اونهاست که لباسشون رو مي‌پوشيم. ».

براي مرخصي آمده بودي سمنان. دنبال تحليل مسائل روز بودي. توي مرخصي هم بيکار نبودي. خيلي هم خوب تحليل مي‌کردي. اطلاعات خوبي هم از ملي‌گراها داشتي.
از هيأت حسن نيت خيلي ناراحت بودي. دائم مي‌گفتي:« اينها اگه خائن هم نباشن، حتماً اشتباه مي‌کنن. اينها کردستان رو به باد مي‌دن. ».
ازت پرسيدم:« مگه امام در جريان نيست؟ اينها وقتي که مي‌خواستن برن کردستان اول خدمت امام رسيدن. ».
اشک توي چشمات حلقه زد و گفتي:« اي کاش حرف امام رو گوش مي‌کردن! اينها بايد از موضع قدرت حرف بزنن ولي از موضع ضعف وارد شدن. معلوم نيست که بتونيم ندونم کاري‌ها يا خيانت‌هاي اونها رو جبران کنيم. ».
نخواستم بيشتر ناراحتت کنم. ازت جدا شدم و با افکارت تنهات گذاشتم.

محمد قاسمي:
محوّر مهمي بود از تکاب به بيجار. آنها آمده بودند راه را قطع کنند. پس از بررسي فهميده بودند روزها نمي‌شود کاري کرد.
يک شکاربان محلي آنها را ديده و خبر داده بود به سپاه. دو تا گروه درست کرده بوديد براي مقابله با آنها.
حاج عباس با رفتن تو به منطقه مخالفت کرده بود، ولي تو مصمّم به رفتن بودي. آنها بيست نفر بودند. اسم فرمانده آنها علي ويسي بود. بهش مي‌گفتند علي دلير.
وقتي رسيده بوديد به منطقه، يک تير هوايي خالي کرده بوديد. دستشان رو مي‌‌شود. سنگر مي‌گيرند و شروع مي‌کنند به مقابله.
جعفرمرادي با نيروهايش از طرف شرق به آنها حمله مي‌کنند. تو هم از شمال وارد منطقه مي‌شوي. وقتي ما رسيديم دو ساعتي از درگيري‌تان مي‌گذشت. ماشين شهيد سيدعزيز غياثيان گير کرده بود. اطلاعاتي از ايشان گرفتيم ولي راه را گم کرديم.
توي اين سرگرداني ناخودآگاه بالاي سر ضدانقلاب درآمديم. به طرفمان سه تا آرپي‌جي شليک شد. الحمدالله هيچ کدامشان به ما نخورد. ما هم کاليبر پنجاه را گرفتيم طرفشان. مرتب از اين تپه به آن تپه جا عوض مي‌کردند.
با بلندگو به ضد انقلاب اعلام کردي:« اگه خودتونو تسليم کنين کارتون راحت‌تره. ». ولي آنها به طرفت تيراندازي کردند و به سختي مجروحت کردند.
عباس جان! اين طوري مجبور شدي از منطقه خارج شوي ولي ما تا آخر کار با آنها جنگيديم. هيجده جنازه تو تپه‌ها ماند. يک نفر توانسته بود خودش را تا رودخانه قزل اوزن برساند. نفر بيستم هم بعد از مدت‌ها در عمليات بعدي دستگير شد.
همان شب راديو اسراييل خبر درگيري را اعلام کرد. معلوم شد با اسراييل رابطه دارند.

جنيدي:
به فرمان امام راه اندازي شده بود. اسمش هم دفتر عمران امام بود. براي عمران و آبادي کردستان تأسيس شده بود. من و تو هم قرار بود با هم برويم آن جا.
چه شور و حالي داشت. همه چيزت حاضر بود ولي ناراحت به نظر مي‌رسيدي. پرسيدم:« چيزي شده؟ ».
گفتي:« ان‌شاءالله حل مي‌شه! ». فهميدم رضايت پدر و مادرت را هنوز نگرفته‌اي. حق هم داشتن رضايت ندهند. آخه هنوز سني نداشتي.
تصميم گرفتم اگر رضايت ندادند واسطه بشوم. با حاج کريم صحبت کردي و آخرش گفتي:« نصفش حل شد. ».
توي دلم خدا را شکر کردم. همسفر خوبي برايم مي‌شدي. راضي کردن مادرها يک مقدار سخت‌‌تر است. مادرند چه مي‌شود کرد. خيلي با او صحبت کردي. وقتي رضايتش را گرفتي مثل فنر از جا پريدي. پيشاني مادرت را بوسيدي و بلند گفتي:« به تو مي‌گن مادر، مادري قهرمان! ».
در حالي که از خوشحالي توي پوستت نمي‌گنجيدي، گفتي:« بريم مهندسي! اگه مادرم رضايت نمي‌داد جواب امامو چه جوري مي‌دادم؟ ».

علي‌اکبر محب شاهدين:
هنوز انقلاب اوج نگرفته بود. اوايل راه بوديم. با هم رفتيم زيرزمين مسجد جامع. سخنران ظهرها حجت‌الاسلام احمديان بود. خيلي ازش خوشت مي‌آمد. پيشنهاد دادي بعد از سخنراني يک تظاهرات راه بيندازيم.
بچه‌ها گفتند:« هر چي که شيخ عباس بگه. ».
تو هم گفتي:« نه همه با هم مي‌گيم. ».
سخنراني تمام شد. از مسجد زديم بيرون و شروع کرديم به شعار دادن. ده پانزده نفري مي‌شديم. شعارهاي تند مي‌داديم. از نيروهاي ضد شورش غافل بوديم. آنها خودشان را مخفي کرده بودند. ناگهان با باتوم به ما حمله کردند. تجربه اولمان بود. فرار کرديم. در حال فرار شعار مي‌داديم:« پشت به دشمن مکن اي مجاهد! ».
فاصله‌مان از پليس زياد شد. از کار خودمان راضي بوديم. گفتم:« خدا رو شکر! زحمات حاج آقا احمديان توي اين چند روزي هدر نرفت. اگر چه کم بود ولي خوب بود. ».
مکثي کردي و گفتي:« خوب بود ولي بايد شعاري بديم که بتونيم به اون عمل کنيم. نه اين‌که فرار کنيم و شعار بديم پشت به دشمن مکن اي مجاهد! ».

سرباز پادگان قلعه‌مرغي بودم. خبر مجروح شدنت را به من دادند. آمدم بيمارستان شهيد مصطفي خميني عيادتت. آرام و بي‌حرکت روي تختخواب دراز کشيده بودي.
آن جا بود که فهميدم قطع نخاع شدي و بايد تا آخر عمر روي ويلچر بنشيني. از اتاق آمدم بيرون. توي راهرو کمي گريه کردم و ساده‌لوحانه با خودم گفتم:« عباس شجاع يا به قول خودمون شيخ عباس با اون هم تحرکش چه جوري تا آخر عمر تحمل مي‌کنه روي ويلچر بشينه؟ ».
چند دقيقه‌اي گذشت. آمدم داخل اتاق. بيدار شده بودي و لبخند مي‌زدي. خوش آمدي گفتي. کنارت نشستم. شرم داشتم چيزي بپرسم. خودت شروع کردي از نحوه مجروح شدنت تعريف کردي. بعدش هم گفتي:
ـ يک رفيق جديد بايد بگيرم.
ـ رفيق جديد؟ رفيق جديد يعني چه؟
ـ يک رفيقي که شب و روز با هم باشيم، ويلچر.
ـ ويلچر سخته. سخت نيست؟
ـ فکر نمي‌کنم اطاعت کردن از خداوند و صدمه ديدن در راه او سخت و ناگوار باشه.

مادر شهيد:
پدرت رفته بود ستاد پشتيباني. گاهي مي‌رفت کمکشان مي‌کرد. آن جا مايحتاج جبهه را تهيه مي‌کردند.
يک کاسه آش برايت آوردم. بعد از جانبازي‌ات علاقه‌ام به تو بيشتر شده بود. تا پدرت خانه بود با من کاري نداشتي، همه کارهاي تو را به تنهايي انجام مي‌داد.
گفتي:« مادر! چرا اين قدر به من مي‌رسي؟».
خب جوابم معلوم بود، براي همين هيچي نگفتم. رفتم آشپزخانه و برگشتم. آش را خورده بودي. شروع کردم به عوض کردن ملافه‌ات.
باز گفتي:« مادر! اين قدر به من نرس. ».
گفتم:« من وظيفه خودم رو انجام مي‌دم. تو هم اينقدر نگو به من نرس!».
لبخندي زدي و گفتي:« آخه خسته مي‌شي. واسه‌ي خودت مي‌گم. ».

خواهرزاده شهيد:
مشتاقان فراواني به عشق اجراي فرمان امام دست به کار شده بودند. بي‌سوادهاي باحوصله پاي درس باسوادها مي‌نشستند. و بي‌حوصله‌ها با بهانه مختلف از زير کار در مي‌رفتند. البته سخت هم بود. بعد از شصت يا هفتاد سال درس خواندن کار مشکلي است.
امام دستور نهضت سوادآموزي را صادر فرموده بود. نمي‌توانستي در صف معلم‌هاي نهضت جاي بگيري. از طرفي دائم به فکر فرمان امام بودي. شايد خيلي فکر کردي. مادربزرگ را صدا زدي و گفتي:« بيا مادر! از امروز من معلم و تو شاگرد. بيا بهت درس بدم. ».
مادربزرگ گفت:« از من گذشته. من ديگه چيزي ياد نمي‌گيرم و حوصله هم ندارم. ».
از آن به بعد هر روز يک ساعت مادربزرگ را مجبور مي‌کردي تا درس بخواند و تا مدتي بعد او را باسواد کردي.

محمدحسن مطيعي:
به آسايشگاه تجريش در فرمانيه منتقل شده بودي. گاهي حالت بد مي‌شد. بين مرگ و زندگي روزگار مي‌گذراندي.
تعدادي کارمند جديد هم گرفته بودند. کارمندان قديمي هم با عشق و علاقه خاصي کار مي‌کردند. بين کارمندان قديمي خانم مهرباني بود به اسم فاطمه خانم. فاطمه خانم خيلي به جانبازان مي‌رسيد. نمي‌دانستم که انگليسي هم بلد است.
بهت گفتم:
ـ مي‌رم بيرون، چيزي نمي‌خواي؟
ـ اگه تونستي يک خودکار و يک دفترچه دو خط انگليسي برام بخر!
ـ دفترچه انگليسي براي چي مي‌خواي؟
ـ اين خانم پرستار انگليسي بلده. من هم که بيکارم. بگذار لااقل چند کلمه زبان ياد بگيرم.

محمدحسن مطيعي:
هر دو برادر پرفسور بودند. به آنها پرفسور صميمي مي‌گفتند. يکي توي بيمارستان‌هاي ايران خدمت مي‌کرد و يکي هم آلمان بود. خدا خيرشان بدهد. هر دوشان اهل خدمت بودند.
آن يکي که ايران بود مجروح‌ها را عمل مي‌کرد. کساني هم که در ايران امکان درمانشان نبود مي‌فرستاد آلمان پيش برادرش. برادرش هم گاهي مي‌آمد ايران. او هم مجروح‌ها را ويزيت مي‌کرد.
پزشکان از درمان تو در داخل نااميد شده بودند. سپاه نامه‌اي نوشت به پرفسور صميمي. در آن نامه تأکيد کرده بود سلامت عباس در هر جاي کره خاکي که دست يافتني است کوتاهي نکنيد. هزينه‌اش را مي‌‌پردازيم.
پرفسور معالج تو اعزام به خارج را مشروط به نظر مساعد برادرش کرد. آن يکي از آلمان آمد. نقطه به نقطه دست و پا و کمرت را معاينه کرد. نقاط را علامت مي‌گذاشت و چيزهايي روي کاغذ مي‌نوشت. بعد از تمام شدن معاينه گفت:« در حال حاضر راه درماني به نظرم نمي‌رسه ولي چون سپاه خيلي روي شما تأکيد داره مي‌نويسم بري آلمان براي فيزيوتراپي. ».
لبخندي زدي و گفتي:« دکتر! با فيزيوتراپي ممکنه خوب بشم؟ ».
دکتر گفت:« نه، خوب نمي‌شي ولي در آلمان وسايل فيزيوتراپي خوبي وجود داره. ».
محکم گفتي:« نه، پرفسور! وقتي درماني در کار نيست من آلمان نمي‌رم. چرا اين همه خرج رو دست دولت بگذارم؟ ».
معاينه پرفسور تمام شد. وقتي مي‌خواست برود، گفت:« کاري نداري جوون؟ ».
گفتي:
ـ پرفسور! شما با اين تخصصتون چرا نمي‌ياين ايران؟
ـ راستش تو آلمان هر روز چندين عمل انجام مي‌دم، اگه برگردم ايران دستم بسته مي‌شه. اون جا هم به ايراني‌ها خدمت مي‌کنم و همين برام شيرينه.
ـ آقاي پرفسور! شنيدم توي آلمان پيوند اعصاب و نخاع رو در مراحل آزمايشي شروع کردين؟
ـ بله، خدا کنه بتونيم کارهايي رو انجام بديم!
ـ بنده حاضرم بدنم رو در اختيار شما بگذارم تا شما آزمايشهاتون رو روي من انجام بدين. از هيچ چيز هم خوفي ندارم.
با اين حرف‌هات اشک پروفسور را درآوردي.

خليل قيصر:
اطلاعات زيادي رسيده بود. همه خبر از تحرکات کومله و دموکرات در منطقه مي‌دادند، مخصوصاً اطراف ديواندره.
اشکال اصلي در تناقض اطلاعات بود. با فرستادن محلي‌ها هم مشکل حل نشد. با اصغر نيکخواه به توافق رسيديم خودمان به ديواندره برويم. از شهر خارج شديم. هنوز چند کيلومتر نرفته به اصغر گفتم:
ـ دور بزن، دور بزن!
ـ دور؟ دور براي چي؟ ترسيدي؟
ـ نه بابا خدا نکنه! راهي که مي‌ر‌يم معلوم نيست برگشتي در کار باشه. برگرد حکم بگيريم.
برگشتيم. صاف آمديم توي اتاقت. درخواست حکم کرديم. گفتي:« من هم مي‌يام. ».
خوشحال شديم. در حقيقت با تو بودن سعادتي بود. غروب نشده به ديواندره رسيديم. چند روزي آن جا مانديم. اطلاعات و اخبار را با شناسايي خودمان تطبيق داديم. نتيجه خوبي به دست آمد. برگشتيم بيجار.
دو روز بعد مي‌خواستم بروم سنندج. پيشنهاد کردم با هم برويم. گفتي:«نه، من نمي‌يام، روزه‌ام باطل مي‌شه. ».
تعجب کردم. آخه ماه رمضان نبود. پرسيدم:« براي چي روزه مي‌گيري؟ بدهکاري؟ ».
گفتي:« پريروز که به منطقه رفتيم نذر کردم اگه مأموريت ما موفقيت‌آميز باشه سه روز روزه بگيرم. الحمدالله مأموريت خوبي بود. دارم نذرم رو ادا مي‌کنم. ».



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : مطيعي , عباس ,
بازدید : 196
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,986 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,087 نفر
بازدید این ماه : 3,730 نفر
بازدید ماه قبل : 6,270 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک