فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1336 در روستاي “ولشکلا” از توابع شهرستان “ساري” متولد شد. قبل از تولد علي اکبر در حين شکار، تيري به سر پدرش خورد و مصدوم شد. بعد از اين حادثه به کشاورزي روي آورد اما پس از مدتي در اثر همان تير از دنيا رفت و مادرش اداره زندگي را به عهده گرفت. علي اکبر تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدارس قاديکلا و ولشکلا سپري کرد. در دوره راهنمايي براي امرار معاش مجبور شد روزها در قالي شويي رفوگري کند و شبها در يک درسه راهنمايي به تحصيل بپردازد. مدتي بعد از ادامه تحصيل باز ماند و تصميم به فراگيري علوم ديني گرفت. به مدت سه سال در مسجد مصطفي خان ساري به فراگيري علوم ديني مشغول بود اما نتوانست دروس حوزه را نيز ادامه دهد. سه ماه پس از ترک تحصيل علوم ديني در تاريخ 16 آبان 1355 براي انجام خدمت سربازي، خود را به حوزه نظام وظيفه ساري معرفي کرد و پس از اعزام تا تاريخ 16 آبان 1357 در اهواز خدمت سربازي را انجام داد. در طول مدت تحصيل در ساري يا دوره سربازي در اوقات فراغت و مرخصي در کارهاي کشاورزي به خانواده کمک مي کرد . پايان خدمت سربازي او با اوجگيري مبارزات مردم شهرهاي کشور عليه حکومت پهلوي همزمان بود. پس از اتمام سربازي به راهپيمايي مردمي عليه حکومت مرکزي در شهر ساري پيوست و در راهپيمايي خونين ميدان شهدا اين شهر حضور داشت. با بازگشت به زادگاهش برگزاري جلسات آموزش قرآن براي خردسالان و نوجوانان روستاي ولشکلا را از سر گرفت. در شب 10 محرم سال 1357 که در بيشتر شهرها و روستاهاي کشور به دعوت رهبر انقلاب و آيت اللّه طالقاني راهپيمايي و تظاهرات بر پا بود، درگيري شديدي در روستاي ولشکلا ميان عوامل رژيم و مردم در رفت و علي اکبر در اين درگيري مورد ضربت و شتم عمال دولتي قرار گرفت.
در اين روز پس از مراسم نماز در مسجد روستا بيست و پنج نفر از مخالفان حکومت پهلوي از جمله حسن پور، احمد بهرامي، رمضانپور و درويشي به اعتصاب غذا دست زدند و در مسجد محل به بست نشستند. سپس در ساعت يک بعد ازظهر به طرف روستاي مجاور راهپيمايي کردند و نسبت به برنامه ها و عملکرد هاي دولت اعتراض کردند. آنها پس از تجمع در آن روستا و سخنراني حجت الاسلام بهاري به ولشکلا بازگشتند.
با پيروزي انقلاب اسلامي، درويش به عضويت کميته انقلاب اسلامي در آمد. با گذشت پنج ماه از پيروزي انقلاب اسلامي در 16 تير 1358 به استخدام رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. پس از عضويت در سپاه مسئوليت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت و تا 28 مرداد با شرکت در آموزش نظامي با فنون نظامي آشنا شد. سپس دوره آموزش تکاوري را در مريوان در شهريور 58 گذراند. پس از اتمام آموزش در واحد عمليات ساري به خدمت مشغول شد. در همين سال با خانم "زبيده حسيني" ازدواج کرد. چند روز پس از ازدواج با شروع درگيري عوامل ضد انقلاب در گنبد به اين منطقه اعزام شد و يک هفته در آنجا بود. پس از بازگشت به ساري در واحد عمليات سپاه ساري مشغول به کار شد. در نخستين مأموريت يک ماهه که با ماه رمضان مقارن بود در شهرهاي مهاباد، سقز و اروميه براي سرکوبي ضد انقلابيون به فعاليت پرداخت. فرماندهي گروه مزبور را که دويست و پنجاه و پنج نفر بودند دکتر مصطفي چمران به عهده داشت که در پاوه در محاصره ضد انقلاب قرار گرفتند. درگيري پاوه با پيام حضرت امام خميني و حمايت نيروهاي نظامي با پيروزي نيروهاي انقلاب در تابستان 1358 خاتمه يافت. علي اکبر درويشي پس از اتمام مأموريت به ساري بازگشت و چندي بعد مسئوليت روابط عمومي سپاه پاسداران سورک را به عهده گرفت و حدود شش ماه در اين مسئوليت باقي مانده. پس از آن دوباره به ساري برگشت و مسئوليت واحد آموزش نظامي سپاه ساري را به مدت يک ماه به عهده گرفت و به آموزش نظامي نيروهاي بسيج و ديگر گروههاي مقاومت در پادگان شهيد يداللّه زاده گهرباران پرداخت. در اين مدت پنج ماهه کلاسهاي آموزش قرآن و اسلحه شناسي مختلف تشکيل مي داد. در اين زمان عناصر ضد انقلاب در شهرها و مناطق گوناگون کشور، دست به اقدامات ضد انقلابي مي زدند. بنابراين علي اکبر درويشي در بيشتر اين درگيريها در مناطق شمال کشور شرکت مي کرد از جمله در درگيري مجدد شهر گنبد و قائمشهر در زمستان 1358 حضور داشت. همچنين به مدت يک هفته به همراه شهيد توراني به عنوان يکي از محافظان محمدعلي رجايي رئيس جمهور وقت مشغول بود. سپس به مدت يک ماه در چالوس به آموزش نيروهاي بسيجي پرداخت و در اوايل نيمه دوم سال 1360 به منطقة جنوب کشور اعزام شد. در جاده آبادان ـ ماهشهر مأموريت يافت و در عمليات ثامن الائمه مدت سه ماه در اين منطقه بود و عملاً فرماندهي تيپ تازه تأسيس کربلا را به عهده داشت.
با پايان يافتن مأموريت در مناطق عملياتي جنوب، به ساري مراجعت کرد و از آنجا عازم مريوان شد و فرماندهي نُهصد نفر از نيروهاي نظامي را به مدت دو ماه به عهده گرفت. در اين زمان همسر و فرزند درويشي با مشکلات اقتصادي مواجه بودند و در منزلي استيجاري در ساري سکونت داشتند. همسرش بنا به توصيه علي اکبر برخي مواقع به روستا رفته و در کارهاي منزل و کشاورزي به مادرش کمک مي کرد. او انگيزه خود از رفتن به جبهه را کسب رضاي خدا، نابودي ابر قدرتهاي جهان و حفاظت از ناموس ملت عنوان مي کرد. در روزهايي که به مرخصي مي آمد، علاوه بر تشکيل کلاس آموزش اسلحه، تعدادي از بانوان را نيز براي امدادگري با خود به کردستان مي برد. تنها فرزندش حسين در سال 1360 به دنيا آمد.
دربارة او به همسرش گفته بود : بايد فرزند ما در خط امام باشد، دوست دارم در کف دست او بنويسم پيرو خط امام شو تا وقتي که بزرگ شد خودش اين نوشته را بخواند. همچنين وصيت کرده بود بعد از من، حسين را به حوزه بفرستيد تا تحصيل علوم اسلامي کرده و مبلغ اسلام شود.
علي اکبر دوست داشت به تحصيل علوم ديني بپردازد و به تلاوت قرآن و مطالعه نهج البلاغه اهميت مي داد. علاقه زيادي به ديدار امام خميني داشت و در آخرين مرخصي که به ساري آمده بود به اتفاق همسرش با امام خميني (ره) ديدار کردند. با اعلام اعزام نيرو براي کمک به رزمندگان لبناني، آمادگي خود را اعلام و ثبت نام کرد. از استانهاي گيلان و مازندران از ميان داوطلبان با تقاضاي علي اکبر درويشي و حسن پور موافقت شد. اما پس از فرمان امام مبني بر اينکه راه قدس از کربلا مي گذرد. اعزام نيرو به لبنان منتفي شد و آن دو نيز از اعزام به لبنان منصرف شدند. درويشي سپس داوطلبانه رهسپار اهواز گرديد و پس از نوزده روز حضور در يک منطقة عملياتي شناسايي که همرزمش حسن پور در آن به شهادت رسيد، جانشيني فرماندهي تيپ تازه تاسيس کربلا را به مدت يک ماه به دوش گرفت. سپس از 10 اسفند 1360 تا 10 خرداد 1361 جانشين فرمانده تيپ مزبور بود. پس از بازگشت از منطقه عملياتي به عنوان مسئول بسيج سپاه ساري مشغول به کار شد اما در تاريخ پنجم تيرماه 1361 بار ديگر به اهواز رفت و فرماندهي يکي از گردانهاي تيپ کربلا را به عهده گرفت. در عمليات رمضان در منطقه شلمچه نامه اي نوشت و روي سينه دوست شهيدش گذاشت و سپس به برادر خانم خود ـ علي اکبر حسيني ـ گفت : «اگر شهيد شدم جسمم را به عقب برگردان. من در اين عمليات دو الي سه روز ديگر شهيد مي شوم.» سرانجام طبق پيش بيني، علي اکبر در 23 تير ماه 1361 که مصادف با روز بيست و سوم ماه مبارک رمضان بود در حالي که فرماندهي يک گردان از نيروهاي تيپ کربلا را به عهده داشت بر اثر اصابت ترکش کاتيوشا در شلمچه به شهادت رسيد. جنازه علي اکبر پس از تشييع در زادگاهش ولشکلا به خاک سپرده شد. از شهيد علي اکبر درويشي پسري به نام "حسين" به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : درويشي , علي اکبر ,
بازدید : 220
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در دي ماه 1334 در روستاي" بالاشيرود" در شهرستان "تنکابن"در استان "مازندران "کودکي به دنيا آمدکه صاحب نظران جنگهاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند. قبل از تولد علي اکبر پدرش که مردي مومن و متقي بود خواب ديد بر فراز بام خانه اش ستاره درخشاني چشمها را خيره کرده است به طوري که اهالي از اطراف و اکناف براي تماشا مي آيند. بعد از تولد علي اکبر چون درشت تر از نوزادان ديگر بود، اعجاب اقوام و همسايگان را برانگيخت. هنگامي که طفلي بيش نبود پدرش تحت تاثير خوابي که ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. وقتي به سن مدرسه رسيد او را با خود به مسجد و روضه خوانيهاي هفتگي شبهاي جمعه و مراسم مذهبي ايام محرم و رمضان مي برد. علي اکبر در هفت سالگي در دبستاني که پنج کيلومتر تا زادگاهش فاصله داشت، به تحصيل پرداخت. در اين ايام از نظر جسمي درشت تر و از نظر عقلي و ادراک بسيار جلوتر از بچه هاي همسن و سال بود. به گفتة مادرش در دوران کودکي طوري رفتار مي کرد که انگار افکار بزرگي در سر دارد و همين مسئله او را از ديگر فرزندان و حتي ساير کودکان هم سن و سال متمايز مي کرد. از کودکي هيچگاه ظلم را نمي پذيرفت؛ نترس و شجاع و در عين حال دلسوز و مهربان بود و هميشه دوست داشت به ديگران خدمت کند.همزمان با تحصيل در دبستان به مکتب خانه اي در بالاشيرود مي رفت تا قرآن بياموزد. سال ها گذشت و او ششم ابتدايي را با رتبه شاگرد اولي به پايان رساند. به خاطر نبود دبيرستان در روستاي بالاشيرود در دبيرستان شيرود که در کنار جاده اصلي تنکابن و در شش کيلومتر محل سکونتش قرار داشت، ادامه تحصيل داد. او که با تنگناهاي مالي خانواده آشنا بود از طريق کشاورزي و عملگي به پدرش کمک مي کرد. رفت و آمد در فاصله طولاني بين خانه تا مدرسه او را با فقر موجود در اجتماع بيشتر آشنا کرد. در آغاز کلاس سوم دبيرستان در حالي که حدود پنج ماه از سن قانوني کوچک تر بود به خاطر خوش سيمايي، بلند قامتي، ورزيدگي و امتياز تحصيلي و ايمان شهره بود. فرايض ديني را با جديت انجام مي داد و در مراسم سينه زني شرکت مستمر داشت و آن قدر فعال بود که مسئوليت انجام مراسم مذهبي به او سپرده مي شد. در مسجد، قرآن را با صداي بلند قرائت مي کرد؛ در ماه مبارک رمضان مراسم مذهبي روزه داران شيرود را به عهده مي گرفت و شبهاي جمعه مراسم دعاي کميل بر پا کرده و هر وقت فرصتي مي يافت به حرم سيد جلال الدين اشرف مي رفت.
در اواخر سال 1348 با رسيدن به سن بلوغ و پختگي فکر، ديدي انتقادي نسبت به نظام آموزش و پرورش يافت چرا که دروس مذهبي در نظام آموزشي جايي نداشت.در همين ايام معلم تعليمات ديني در وصف ويژگيهاي اخلاقي او گفت: «اخلاق اسلامي و رفتار جوانمردانه او نشانه هايي از خصوصيات جواني ميرزاکوچک خان را مجسم مي کند.» روحيه ورزشکاري داشت، در رفع اختلاف همکلاسي ها مي کوشيد و به تدريس رايگان دروس تقويتي محصلين ضعيف مي پرداخت. بيشتر اوقات در انديشه فرو مي رفت و به تفريح و مصاحبت با دوستان رغبتي نشان نمي داد. شيفتة تعمق و تأمل بود؛ در مقابل اعمال زور مي ايستاد و جسورانه به استقبال خطر مي رفت. در همين ايام پدرش به جرم اعتراض به رفتار ارباب ده دستگير شد. گرچه حکم حبس پدر بر اثر فعاليتهاي عده اي از ريش سفيدان و همسرش با قيد ضمانت به حالت تعليق در آمد اما تأثير سوء آن در ذهن علي اکبر باقي ماند. در سال آخر دبيرستان براي يافتن کار زادگاهش را به قصد تهران ترک کرد و نزد برادرش که در خيابان امام زاده حسن تهران ساکن بود، رفت. مدتي در خانه برادر ماند و در کنار کار به تحصيل پرداخت. اواسط بهار 1350 اخبار مربوط به برگزاري جشنهاي شاهنشاهي 2500 ساله را شنيد. اين خبر انگيزه اي شد تا از روحانيون کسب تکليف کند. اوايل تابستان 1350 در قسمت نگهباني يک ساختماني مشغول به کار شد.سپس اتاق کوچکي در نزديکي دبيرستان شبانه ذوقي شماره 2 اجاره کرد و به تحصيل ادامه داد. در همين ايام از طريق برادرش با حسينية ارشاد آشنا شد. خبر انتشار اعلاميه امام خميني در تحريم جشنهاي 2500 را از همين طريق شنيد و تلاش کرد امام را بيشتر بشناسد. با کوششي پيگير و خستگي ناپذير به مطالعه معارف و تحولات صدر اسلام و ساير اديان و مکاتب غيرالهي پرداخت. ساعات بسياري را به مطالعه کتابهاي ديني، فلسغي و سياسي به ويژه آثار آيت اللّه مطهري اختصاص مي داد. در اواسط سال تحصيلي 1351 بيکار شد و تلاش او براي يافتن شغلي حتي کم در آمد بي ثمر ماند. بالاخره وارد دوره مقدماتي خلباني شد و مدتي بعد براي گذراندن دوره کامل به پادگان هوانيروز اصفهان منتقل شد. در دوره آموزش خلباني هليکوپتر کبري با مسايل پشت پرده خريد سلاحهاي جنگي ايران از خارج بيشتر آشنا شد و به اطلاعاتي نيمه محرمانه دست يافت و آن اطلاعات را در اختيار روحانيون گذاشت. با اتمام دوره خلباني هليکوپتر کبري به اين موضوع پي برد که نفوذ آمريکاييان در ارتش و فرهنگ کشور بيش از آن است که تصور مي رود. علي اکبر شيرودي بعد از پايان دوره آموزشي خلباني به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز کرمانشاه منتقل شد. در آنجا با خلبان احمد کشوري که فردي مسلمان، مومن و جوانمرد بود آشنا شد. خلبان کشوري دو سال از علي اکبر بزرگ تر بود. در همين ايام با خلبانان ديگري چون سروان سهيليان و اسماعيليان آشنا شد و با صحبتهاي خود به روشنگري عليه رژيم حاکم مي پرداخت. اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) را که به صورت شب نامه به ايران مي رسيد براي پخش به کرمانشاه مي برد. در 28 مرداد 1356 قرار بود خلبانان هوانيروز در مقابل جايگاه شاه مانور دهند. شيرودي قسم ياد کرد اگر مانور برگزار شود هليکوپتر خود را به جايگاه بکوبد اما به دلايلي اين مانور انجام نشد.
شيرودي در سال1356ازدواج کرد. در همين ايام با روي کار آمدن دولت ازهاري اعلاميه هاي ارسالي امام از تبعيد را به پادگان مي برد و بين نظاميان که هنوز دو دل بودند به صفوف مردم مبارز بپيوندند، توزيع مي کرد. در اواخر پاييز 1357 رهبري اعتصابات و راهپيماييهاي مردم کرمانشاه را به عهده گرفت. بعد هم به فرمان امام پادگان را ترک کرد و با همکاري حجت الاسلام آل طاهر ، يک گروه چريکي به وجود آورد تا نگذارد ضد انقلاب از خلاء حاصله در نظام حکومتي سوء استفاده کند و حفاظت از کرمانشاه خصوصاً راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتي را به عهده گرفت. عمليات داخل شهر را به دست نيروهاي مردمي سپرد و فعاليتهاي خارج از شهر را به اتفاق حجت الاسلام آل طاهر رهبري کرد. براي تشکيل کميته کرمانشاه کوشيد و گروه گشت و حفاظت منطقه را شب و روز سرپرستي کرد. بعد از برقراري آرامش در شهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي غرب کشور در آمد و هر ازگاهي به پادگان هوانيروز مي رفت تا بين سپاه و ارتش تفاهم بيشتري به وجود آورد. کوششهاي او براي ايجاد هماهنگي بين سپاه و ارتش چنان بود که او را به جاي ستوانيار، سپاهيار مي خواندند. به محض اطلاع از شروع جنگ مسلحانه در کردستان، داوطلبانه به اين منطقه شتافت. در اين زمان گروه هاي ضد انقلاب در سنندج و در سالن ورزشي تختي و ساختمان انجمن اسلامي جوانان مستقر بودند و نيروهاي مردمي را به اسارت گرفته و شکنجه مي کردند و در مقابل آزادي آنها صدها هزار تومان پول طلب مي کردند. وقتي به سنندج رسيد تا شب جنگيد؛ چند تانک و نفربر به سرقت رفته از ارتش را شکار کرد و تعدادي از آنها را مجبور به فرار کرد. با پرواز ساکن در ارتفاع پايين بر فراز خيابانها به نيروهاي مردمي کمک کرد تا شعارهاي ضد انقلاب را از ديوارها پاک کنند و عکس امام خميني را به جاي پوستر عزالدين حسيني يا قاسملو در معابر بچسبانند. روزي دير هنگام به پايگاه هوانيروز کرمانشاه بازگشت و لبخند زنان به پنجره هاي پودر شده و بدنه سوراخ سوراخ هليکوپترش نگريست و به مستقبلين گفت: «هر چند در اين پرواز شوق يک عاشق را در اميد به وصال معشوق احساس مي کردم اما هنوز آن قدر خالص نشده ام که معشوق مرا به عرش اعلاي ملکوت راه دهد.» ظرف سه هفته آغاز نبرد و عمليات نظامي و چريکي، نقش هوانيروز را از رده پشتيباني نيروي زميني به ساير عملياتها تا حد وظايف نيروي پياده و توپخانه توسعه داد. به خاطر فداکاري هاي کم نظير، تحرک خارق العاده، چندين مرحله سقوط و چند بار انفجار راکتهاي دشمن در فاصله کم، همچنين نبوغ فرماندهي به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب شد. نقل است: روزي در تعقيب ضد انقلاب وقتي مي خواست راکتي شليک کند متوجه حضور بچه اي در آن حوالي شد، برگشت و ابتدا با باد هليکوپتر طفل را ترساند و از آنجا راند، بعد برگشت و حمله کرد. در اواخر مرداد 1358 آتش توطئه در پاوه شعله ور شد و اين شهر در معرض سقوط قرار گرفت. شيرودي چنان نقش تعيين کننده اي در نجات شهر ايفا کرد حجت الاسلام رفسنجاني به نشانه سپاسگزاري گفت: «شيرودي، حق بزرگي به گردن اين کشور دارد.» او بعد از سه روز مأموريت چريکي بسيار خطير در سرحدات غرب کشور به پادگان کرمانشاه بازگشته بود که از حوادث پاوه با خبر شد. ضدانقلاب تمام بلنديها و مناطق استراتژيک اطراف شهر را تصرف کرده و دکتر مصطفي چمران وزير دفاع در حلقه محاصره قرار گرفته بود. امام خميني فرمان تاريخي خود را صادر کرد. شيرودي به سرعت سوختگيري کرد و شخصاً عمليات کنترل امنيتي هليکوپتر را انجام داد. با شناخت کاملي که از نقشه جغرافيايي کردستان داشت هليکوپتر را بر فراز محاصره کنندگان پادگان به پراز در آورد. تا ساعت دو بامداد 27 مرداد به همراه سپاهيان از محاصره در آمده و نيروهاي مقاوم و خسته، محاصره شهر در هم شکست. سپس فرماندهي ادامه عمليات را به عهده گرفت و به قلع و قمع اشرار ادامه داد.
هرگاه فرصتي دست مي داد به افشاگري دربارة ماهيت ضد انقلاب مي پرداخت. سعي داشت با رسيدگي به وضع مالي خانواده هاي رزمندگان، روحيه افراد را بالا ببرد و نارساي هاي به جا مانده ازدولت موقت را خنثي کند. وقتي به پشت جبهه مي آمد همراه با پاسداران انقلاب به استانداري، مسجد يا انجمن اسلامي هوانيروز مي رفت و مايحتاج خانواده هاي جنگجويان را از مسئولان مي خواست و اگر مي ديد در اين مراکز بودجه کافي نيست ازحقوق ماهيانه خود و برادران سپاه و خلبانان داوطلب پولي فراهم کرده و به صورتي که غروري جريحه دار نشود ميان متقاضيان توزيع مي کرد.
او با انجام عمليات متهورانه به پايگاه بازمي گشت و به دنبال فعاليتهاي پشت جبهه مي رفت. به تدريج شهامت افسانه اي و شرح عمليات خيره کننده ي شيرودي به اطلاع همة مقامات بلند پايه جمهوري اسلامي رسيد و شناخته شد. در اوايل ارديبهشت 1359 وقتي شنيد گروهي با سازماندهي گروهکها از آتش بس دولت موقت سوء استفاده کرده و در استاديوم شهر نقده تظاهرات بر پا کرده اند، آتش بس يک جانبه دولت موقت را ناديده گرفت وبه اتفاق چند همسنگر عازم نقده شد. از نخستين ساعات بامداد دوم ارديبهشت با عمليات لوپس (پرواز با ارتفاع کم) مردم بي طرف نقده را ترساند و به خانه هايشان کشاند. سپس تابوتهاي مملو از مهمات را که بر دوش عناصر ضدانقلاب در پوشش تشييع جنازه به خانه هاي تيمي برده مي شد، به گلوله بست. پس از آن با لباس کردي به محل اختفاي گروهکهاي کمونيستي رفت و آنها را به گلوله بسته و دهها اسير از نيروهاي مردمي را نجات داد. در اين زمان هرگاه مي ديد برخي از همرزمانش در مبارزه عليه ضدانقلاب در مانده اند آنان را به سپاهيگري و جهاد تشويق مي کرد. در عمليات نقده بسياري از دوستان شيرودي به شهادت رسيدند و کمک خلبانان او ابتدا کور و سپس زنده به گور شد. در جنگ نقده جنگ افزارهاي نظامي و تجهيزات فني فراواني را به غنيمت گرفت مردم مسلمان و رنجيده روستاهاي آزاد شده از او و همرزمانش استقبال شاياني به عمل آوردند و منطقه به تدريج رو به آرامش گذاشت.
شيروي 20 شهريور1359 پس از سه سال مبارزه به خواهش چند روحاني و پاسدار انقلاب يک ماه مرخصي گرفت و به تنکابن رفت اما بيش از ده روز در آنجا نماند. در شهر منافقين ضدانقلاب در تعقيبش بودند ولي بدون محافظ و فقط با يک قبضه کلت کمري که از حجت الاسلام حاج احمد خميني هديه گرفته بود، تردد مي کرد. اغلب اوقات با لباس کار به ميان روستاييان مي رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک مي کرد؛ در مساجد به عبادت مي پرداخت و با افراد در نهادهاي انقلابي به گفتگو مي نشست، شب هاي جمعه به زيارت سيد جلال الدين اشرف مشرف مي شد.
نيمه شب 31 شهرير 1359 وقتي خبر حمله عراق به ايران را شنيد با سرعت هر چه تمام تر لباس عوض کرد و خود را به مجتمع هوانيروز در پنج کيلومتري کرمانشاه رساند. مطلع شد فرودگاه اهواز و پايگاه هوايي و دريايي بوشهر و پادگان خسروآباد مورد حمله قرار گرفته و چندين لشکر مجهز عراق در مرز ايران مستقر شده اند. همچنين در مجتمع هوانيروز متوجه تخريب خانه خود شد اما حاضر نشد به آنجا سرکشي کند. هنگامي که شنيد بني صدر دستور داده است پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچي کرد و به دو خلبان مکتبي که تنها داوطلبان مقاومت بين خلبانان بودند، گفت: «ما مي مانيم و با همين دو هلي کوپتر که در اختيار داريم مهمات دشمن را مي کوبيم و مسئوليت تمرد را مي پذيريم.» درطول دوازده ساعت پرواز بي نهايت خطرناک، خود به عنوان تنها موشک انداز، پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش مي برد. او در اين نبردها نتايج افتخار آفريني به دست آورد که ابتدا در سطح کشور و سپس در تمام خبرگزاريهاي مهم جهان انعکاس يافت. بني صدر براي حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد اما خلبان شيرودي درجة تشويقي را نپذيرفت. تنها خواسته اش اين که کارشکنيهاي بني صدر و بي تفاوتي بعضي از فرماندهان را به عرض امام برساند. هر وقت فرصتي دست مي داد به کمک سرگرد کشوري، سروان سهيليان و خلبانان ديگر به شور مي نشست تا راه کارهاي درست را براي مقابله با دشمن بيابند. در همين گيرودار فرزند يک ماه او مريض شد و همسرش موضوع را به او خبر داد اما در جواب گفت: «وقتي روزانه تعدادي از بهترين سربازان اسلام را از دست مي دهيم، مرگ يک فرزند در برابر اين واقعه هيچ ارزشي ندارد.» و به خانه باز نگشت. شيرودي در روزهاي دوم و سوم مهر 1359 با همرزمي ساير خلبانان در سرپل ذهاب تانکهاي بسياري را به همراه نيروي دشمن منهدم کرد، اما چون نيروهاي کمکي به دليل خيانت بني صدر به موقع اعزام نشدند، ارتش عراق فرصت يافت تا دوباره تانکهاي به جا مانده را به تصرف در آورد.
شيرودي عشق عجيبي به شهادت داشت و هگنامي که قرار شد در روز چهارم شهريور 1359 به دستور فرماندهان هوانيروز به اهواز اعزام شود، قبول نکرد. در همين ايام توسط فرماندهان چند درجه تشويقي گرفت. او که ستوانيار سوم خلبان بود در نتيجه قابليتهاي فراوان و توان فرماندهي به درجه سرواني ارتقاء يافت تا بتواند مراتب ترقي و فرماندهي را طي کند. اما او طي نامه اي به فرمانده پايگاه هوانيروز کرمانشاه در تاريخ 9 مهر 1359 چنين نوشت:
اينجانب که خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه مي باشم و تا کنون براي احياء اسلام و حفظ مملکت اسلامي در کليه جنگها شرکت نمودم منظوري جز پيروزي اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجة تشويقي که به اينجانب داده اند پس گرفته ومرا به درجة ستوانيار سومي که قبلاً بوده ام، برگردانيد. در صورت امکان امر به به رسيدي اين درخواست بفرماييد.
از 4 تا 16 مهر 1359 در تمام عملياتهاي هوانيروز در جنوب شروع کننده بودو تلفات سنگيني به نيروها و تجهيزات وارد آورد. در نيمه شب نهم دي 1359 به تنهايي به شناسايي مواضع متجاوزين عراقي در نقاط استراتژيک قراويز، بازي دراز، گهواره کوره رش رفت. قواي عراق در اين مناطق مستقر بودن و او بخشي از راهلي کوپتر و بخشي ديگر را ميان برف و بوران پياده طي کرد. در حالي که دو فروند هلي کوپتر از او پشتيباني مي کردند در فاصله يک متري ازقله 1150 به حالت ثابت ايستاده و عمليات را رهبري کرد. دو هلي کوپتر ديگر به نزديک قله 1100 رسيدند و بعثي ها را به راکت و گلوله بستند. زماني که خطر مرگ براي پياده نظام به کمترين ميزان رسيد با بي سيم اعلام کرد سپاهيان و بسيجيان و ارتشيان مي توانند به پيش بروند. در اين عمليات حدود ششصد نفر ازنيروهاي دشمن به اسارت در آمدند. او که مي خواست تلفات بيشتري بر دشمن وارد کند سوخت هلي کوپتر نزديک به اتمام بود در لحظاتي که مي خواست تصميم نهايي را براي تعيين محل اولين فرود اجباري بگيرد راکتي به سويش آمد. کمک خلبان به گمان اينکه شيرودي حواسش جاي ديگر است موضوع را به او گفت، اما او خنديد و گفت: «محال است حادثه اي رخ دهد زيرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسيده است.» راکت در چند کيلومتري هلي کوپتر خود به خود منفجر شد. در 13 دي 1359 وقتي خيانتهاي آشکار بني صدر را ديد به افشاگري پرداخت و از شنوندگان صحبتش خواست که با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامي دفاع کنند. در اوقات استراحت به عيادت مجروحين جنگ مي رفت و خون مي داد. در همين ايام او را به خاطر بازپس گيري ارتفاعات بازي دراز بازداشت تنبيهي کردند. طوري که روحانيون متعهد و اعضاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کرمانشاه با ناراحتي مراتب را در اسرع وقت به اطلاع اعضاي شوراي عالي دفاع از جمله رهبر معظم انقلاب و آيت اللّه هاشمي رفسنجاني رساندند و حکم بازداشت وي در 6 دي 1359 منتفي شد. شيرودي پس از رفع بازداشت تنبيهي به صحنه جنگ بازگشت. در21 فروردين 1360 با مجلة پيام انقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مصاحبه کرد. او علت زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموريت هوايي انجام بالاترين پروازهاي جنگي در دنيا و نجات يافتن از سيصد و شصت خطر مرگ مربوط به مشيت و عنايت الهي دانست. در محاصبه اي به خبرنگاران خارجي گفت: «براي درک بيشتر امدادهاي غيبي به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل برويد تا چهره هاي نوراني رزمندگان اسلام را از نزديک ببينيد و با آنان به گفتگو بنشينيد.»
آخرين عرصه ي عشق بازي او عمليات بازي دراز بود. او که در آغاز جنگ درجه ستوانياري داشت به خاطر شجاعت و رشادتهايي که در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومي، ستوان دومي و ستوان اولي و بالاخره به درجه سرواني ارتقا يافت.
پيوسته بر پشتيباني مردمي تاکيد داشت و مي گفت: «با پشتيباني مردم و روحيه اي که به ما دادند و ايماني که داشتيم جنگيديم و توانستيم پيروز شويم.»

با همين روحيه راهي آخرين پرواز جنگي شد. کسي که چهل بار هليکوپترش تير خورده بود همچنان مصمم به نبرد با دشمن بود. در آخرين روزها به يکي از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود: «بيا از روي خاطر جمعي با تو خداحافظي کنم ، مي دانم که بايد شهيد شوم.»
روزي قبل از شهادت گفت: شهيد کشوري را در خواب ديدم که به من گفت شيرودي يک جايگاه خيلي خوبي برايت گرفته ام بايد بيايي و در اين عمارت بنشيني.
همچنين در مصاحبه اي در جواب سوالهاي خبرنگاران گفته بود: «پيشرفت در جبهه غرب مديون هماهنگي سپاه وارتش است و ما هم در عمل پشتيباني آتش و رساندن آذوقه و مهمات به برادران نظامي و سپاه کمک مي کنيم.» خبرنگار راجع به محدوديتهاي پرواز در رژيم گذشته سوال کرد و وي گفت:
در رژيم گذشته پروازي نداشتيم و پروازهايي هم که بعضي افراد انجام مي دادند، همه طبق استاندارد پروازي آمريکا بود که هيچ وقت موفق نبود. بايد بگويم وسيله مهم نيست، مهم کسي است که مي خواهد از آن وسيله استفاده کند. هوانيروز که اين عمليات را از خود نشان داده فقط وسيله نبوده، اين فرد مومن بوده که پشت هليکوپتر نشسته و اين همه از خود رشادت نشان داده است. اميدوارم با هماهنگي بيشتر همگام با نيروهاي ديگر از همين جبهة غرب دروازة بغداد را باز کنيم و صدام را به سقوط بکشانيم.
به يکي ازدوستانش سفارش کرد: «دعا کن تا شهيد شوم چرا که از جريانات سياسي دلم خيلي گرفته است.»
آخرين عمليات پروازي خلبان شيرودي در بازي دراز صورت گرفت. گزارش داده شده بود که يک لشکر زرهي عراق قصد دارد براي باز پس گيري ارتفاعات بازي دراز از اطراف شهرک قره بولا به سوي سر پل ذهاب حمله کند. اين لشکر حدود دويست و پنجاه تانک در اختيار داشت و از پشتيباني توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسي و فرانسوي برخوردار بود. قرار شد هوانيروز فرماندهي عمليات در اين منطقه را به عهده گرفته و به کمک بقيه خلبانان اين حمله را خنثي کند. در همين زمان شيروي به پاس خدمات منحصر به فردش به درجه سرواني مفتخر شده بود. اما او به کساني که براي عرض تبريک آمده بودند، گفت: «تبريک را به زمان ديگري موکول کنيد، زماني که در اجراي فرمان امام و رسيدن به اللّه شهيد شوم. من شرف درجة حيات را در قربان کردن خويش مي يابم.» سپس از آنجا به مرکز مخابرات رفت و با منزل برادرش اصغر شيرودي در تهران تماس گرفت ولي به وي گفته شد بنا به صحبت شب پيش براي آوردن همسر و بچه هايش عادله و ابوذر ـ تهران را به قصد کرمانشاه ترک کرده است. برادرش به ياد مي آورد وقتي که از علي اکبر پرسيده بود مي تواني پيش بيني کني کي به شهادت مي رسي؟ او پاسخ داده بود : «وقتي با تلفن از تو بخواهم فوراً به کرمانشاه بيايي و بچه ها را براي تفريح به تهران ببري.»
در ساعت 30/5 بامداد روز 8 ارديبهشت در خط پرواز هلي کوپترهاي پادگان سر پل ذهاب حضور يافت. بعد از سخنراني براي خلبانان به اتفاق کمک خلبان ياراحمد آرش به پرواز در آمد و به منطقه عملياتي رفت.
نحوه ي شهادت ايشان توسط همرزمش، يار احمد آرش اينگونه بيان شده است:
در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنکه چهارمين تانک دشمن را زديم ناگهان گلوله يکي از تانکهاي عراقي به هلي کوپتر ما اصابت کرد. زمين و آسمان دور سر ما چرخيدند. در همان حال شيرودي که مجروح شده بود با مسلسل به تانکي که شليک کرده بود نشانه رفت و آن منهدم کرد. من بي هوش شدم و چون به هوش آمدم، ديدم از هلي کوپتر بيرون افتاديم؛ بين تانکهاي خودي و دشمن سقوط کرده بوديم. او را صدا زدم اکبر اکبر ! اما جوابي نداد. در همان لحظه اول شهيد شده بود. گلوله از پشت کتف اصابت کرده و از جلوي سينه اش خارج شده بود. با تن زخمي به راه افتادم، لحظاتي بعد هلي کوپتري براي نجات ما آمد و مرا به بيمارستان پادگان آورد.
جنازه شهيد شيرودي پس از تشييع پر شکوه در روستاي شيرود تنکابن مازندران به خاک سپرده شد. از شهيد شيرودي دو فرزند يک دختر به نام "عادله" و يک پسر به نام "ابوذر" به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




شيرودي از نگاه رهبر معظم انقلاب
سروان شيرودي يک خلبان هوانيروز بود و انساني هميشه آماده شهادت.
او اولين نظامي بود که در نماز به او اقتدا کردم .
سروان شيرودي يک خلبان هوانيروز بود و انساني هميشه آماده شهادت . به يکي از برادران از دوستان قديمي اش و از روحانيون متعهد کرمانشاه است گفته بود ،فلاني بيا يک خداحافظي از روي خاطر جمعي با تو بکنم ،زيرا مي دانم که بايد شهيد بشوم .اين برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوي و خدمت کني .گفته بود نه ،شهيد کشوري را در خواب ديدم که به من گفت :شيرودي يک عمارت خيلي خوبي برايت گرفته ام ،بايد بيايي توي اين عمارت بشيني ،لذا مي دانم که رفتني هستم .به يکي از برادران هم گفته بود که دعا کن تا شهيد شوم ،از بعضي جريانات سياسي دلم گرفته است .درگيريهاي سياسي اين جوان مومن را بسيار آشفته و ناراحت کرده بود .




خاطرات

شهيد دکتر چمران:
من خاطرات بسياري از سروان شيرودي دارم. آشنايي ما از روزهاي اولي که در کردستان شروع به مبارزه کرديم آغاز شد. او از طرف هوانيروز با ما همکاري مي کرد و در بزر گترين نبرد نظامي که از پاوه شروع و به نوسود، مريوان، بسطام، بانه، سردشت و مرزهاي عراق ختم مي شد، با ما بود. در اين عمليات ها بزرگترين حماسه توسط خلبانان هوانيروز انجام مي شد و در بيشترين نبردهاي ما که به صورت هليکوپتر در ارتفاعات بالا انجام مي گرفت، اين برادران حضورداشتند و بزرگ ترين پيروزيها را براي اسلام به دست آوردند. يکي از اين خلبانان سروان شيرودي بود که واقعاً از ستاره هاي درخشان مبارزات کردستان بود و با هليکوپتر خود مثل يک جت عمل مي کرد. هنکام هجوم به دشمن با هليکوپتر به صورت مايل شيرجه مي رفت و دشمن را زير رگبار گلوله مي گرفت و مثل يک جت جنگنده فانتوم مانور مي داد. او با آن وحشتي که در دل دشمن ايجاد مي کرد بزرگ ترين ضربات را به آنها مي زد. در خطرناک ترين حمله ها و جنگها پيشقدم بود به همين علت چند بار هلي کوپتر او سقوط کرد، ولي به طور معجزه آسايي نجات يافت. روزي در مريوان با خبر شديم نيروهاي ارتش در نزديک سقز در محاصره و کمين دشمن قرار گرفته اند. در اين محاصره حدود سي تن از برادران ارتشي به شهادت رسيدند و عده زيادي هم مجروح شدند. وضع آنجا بسيار وخيم بود. به سروان شيرودي گفتم به اين منطقه عزيمت کند و برادران ارتشي را نجات دهد. به سرعت به سمت سقز حرکت کرد و با تاکتيکهاي شجاعانه دشمن را زير آتش گلوله خود گرفت. قسمتي از نيروهاي دشمن زير پل سقز مستقر بودند و سروان شيرودي براي ضربه زدن به آنها چنان شيرجه مي رفت تا بتواند زير پل را هدف قرار دهد. آن قدر به حملات خود ادامه داد مه توانست مقاومت دشمن را در هم شکند و نيروهاي ارتش را از کمين آنها نجات دهد. در همين عمليات هلي کوپتر وي مورد اصابت گلوله قرار گرفت و سقوط کرد اما توانست با شجاعت تمام خود را از محاصره دشمن نجات دهد.

آيت الله هاشمي رفسنجاني:
در پادگان ابوذر موفق شدم اين مرد بزرگ را درست بشناسم. در اين ملاقات ايشان از راديو تلويزيون سخت گله داشت و مي گفت: از اوايل جنگ کردستان تا امروز هميشه در ميدان جنگ و خط مقدم هر جا خطري بوده، مقابله کرده و جلوي سقوط پادگان اباذر را گرفته است. راديو تلويزيون بارها با وي مصاحبه کرده ولي چون برخي از فرماندهان غير مکتبي را مورد خطاب قرار داده مصاحبه اش پخش نشده است. به من مي گفت: اگر خدمت حضرت امام رسيدي به ايشان بگو که امروز در جبهه مکتب مي جنگد نه تخصص و ارزش زيادي دارد ولي در خدمت مکتب اگر مکتب ترويج نشود چيزي حافظ مملکت در درگيري با عراق نيست.
من در قيافه شيرودي مالک اشتر را ديدم و واقعاً ابهت، شجاعت، رشادت و نفوذ کلام او در همکارانش مالک اشتر را تداعي مي کرد. او و دو نفر شهيد همکارش سهيليان و کشوري حق بزرگي بر اين کشور دارند و مبارزات غرب کشور تا حد زيادي مرهون فداکاريهاي اين خلبان شهيد است.
شهيد دکتر مصطفي چمران :
او ستاره درخشان جنگهاي کردستان است.

امير شهيد ولي اللّه فلاحي :
ناجي غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات بازي دراز، ميمک و دشت ذهاب و پادگان ابوذر بود. او غير ممکن ها را ممکن ساخت. کسي بود که وقتي خبر شهادتش را به امام دادم ، ربع ساعت به فکر فرو رفتند. حضرت امام در مورد همه شهدا مي گفت: خدا آنها را بيامورزد ولي در مورد شيرودي گفت: او آمرزيده است.

يار احمد آرش:
از شب عمليات حالتي ديگر داشت و مي گفت من در عرض همين چند روز شهيد مي شوم به ما خبر داده بودند که تانکهاي عراقي از طرف شهرک قره باغ به سوي سرپل ذهاب حمله ور شده اند. ساعت پنج و نيم صبح براي مقابله با تانکهاي دشمن استارت زديم. من سروان شيرودي افسر فرمانده عمليات هوانيروز در سرپل ذهاب در يک هلي کوپتر به طرف صحنه نبرد رفتيم. آنجا تانکهاي عراقي را ديديم و در گيري شروع شد. اين پرواز پانزدهمين پرواز من با سروان شيرودي بود. بارها او را در صحنه جنگ ديده بودم که خود را با هلي کوپتر به قلب دشمن زده و حتي هنگام پرواز مسلسل به دست مي گرفت. بعد از شهادت شيرودي شخصيت هاي مملکتي اظهار نظرهاي مختلفي درباره او داشتند.


برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده و دوستان شهيد
در سال 1334 در قريه « بالا شيرود » ، فرزندي ديده به جهان گشود كه نام او را » علي اكبر » گذاشتند. تولد علي اكبر به اين خانواده متدين و كشاورز اميد و شادي بخشيد. فقر ستمشاهي در آن دوران ، بر دوش كشاورزان بيش از پيش بود. به همين علت علي اكبر نيز در همان دوران كودكي ، با فقر آشنا و مأنوس شد. او با دستهاي كوچك و گامهاي پر انرژي خود، در كار كشاورزي به كمك پدر شتافت.
روزها مي گذشتند و علي اكبر در ميان همسن و سالان خود، روز به روز جلوه بيشتري مي يافت. اين روح و جان نيرومند از سنتها و قالبهاي معمول جامعه بيزار بود و به دنبال راهي مي گشت تا به جايگاه اصلي خود، يعني بارگاه ملائك نزديك شود.
علي اكبر اگرچه همچون درختي پربار، سايه روي زمين انداخته بود، ولي نگاه به آسمان و اوج داشت.
در روستاي «شيرود»، مدرسه اي وجود نداشت. هرچند كه پدر گرامي او خود علوم قديمه و به خصوص قرآن را به فرزندانش وخاصه به علي اكبر آموخته بود، اما آرزو داشت كه او دروس مدرسه اي را نيز فرا گيرد.
در ده مجاور شيرود، روستايي قرار داشت كه در آن مدرسه اي بود و علي اكبر براي كسب علم، رنج رفت و برگشت اين مسافت دور را بر خود هموار مي كرد. علاوه بر آن، در ساعات فراغت از تحصيل ، دستيار پدر بود. آشنايي او با مفاهيم اسلامي از زمان رفتن به مكتب خانه اي كه به تازگي در شيرود ايجاد شده بود، بيشتر شد و فرهنگ غني اسلامي و فقر ناشي از استثمار جامعه ، انگيزه هاي قوي ضد ستمشاهي را در ضمير پاك او نشان داد. اين انگيزه ها تا آخرين روزهاي حيات پر بار وي نيز در وجود او باقي بود.
علي اكبر دبستان را در حالي به پايان رساند كه همواره به دليل هوش و ذكاوت قابل تحسين، در ميان همشاگردان نمونه بود و به نظر مي رسيد كه از نظر تحصيلات آيندة درخشاني داشته باشد. بعد از اتمام كردن دوران دبستان، به يك دبيرستان محروم رفته و به ادامه تحصيل پرداخت؛ زيرا پدرش به خاطر فقر مالي نمي توانست او را به دبيرستان خوبي بفرستد.
علي اكبر دراين سالها ارتباط خود را با كارهاي كشاورزي قطع نكرد. و ضمن تحصيل نيز به كشت و كار مي پرداخت. مهمتر از همه اينكه بر خلاف بسياري از نوجوانان، شناخت او از محيط اطراف خود بسيار بود. او با آگاهي كامل از فرهنگ اسلامي و انجام احكام و شركت در مراسم و مجالس مذهبي، به خودسازي مي پرداخت.
بعد از به پايان رساندن سال سوم متوسطه، عازم تهران شد؛ به اين اميد كه بتواند كار و تحصيل خود را به تهران ادامه دهد. ولي در آن زمان براي اين جوان با ايمان و عاشق خدا، در تهران جايي نبود و بعد از دو سال، به ناچار به استخدام ارتش درآمد. از آن پس ، فصل جديدي در زندگي شهيد علي اكبر شيرودي آغاز شد وآسمان جولانگاه او شد. او پرواز با هليكوپتر وخلباني را انتخاب نمود. در آن زمان، ارتش به دليل وابستگي سياسي و نظامي رژيم منحوس پهلوي به استكبار جهاني ، به خصوص آمريكا، بالطبع متأثر از خواست جهانخواران بود. همه چيز، از سازمان و آموزش گرفته تا تجهيزات  ، همه و همه در دست بيگانگان قرار داشت و پرسنل مسلمان ومتعهد و دلسوخته اي چون « شيرودي‌ » ، جايي براي انجام تكليف نداشتند. به ناچار علي اكبر به دليل قوانين خاص آن زمان كه راه برگشت نداشت، صبر و انتظار را در پيش گرفت. يكبار در مانوري كه يكي از اعضاي خاندان طاغوت نيز در آن شركت داشت، تصميم گرفت با هليكوپتر خود به جايگاه بزند تا با اين عمل ضمن شهيد شدن خود، آن عنصر ناپاك پهلوي را نيز از بين ببرد. اما اين مانور هرگز برگزار نشد و علي  اكبر در دوران خود خشم انقلابي را همچنان نگاه داشت؛ تا آنكه تظاهرات ملت مسلمان ، آغاز انقلاب را نويد داد و قهرمان ما ، شهيد شيرودي به طور فعال در اين تظاهرات شركت كرد. با شروع انقلاب گويي روح تازه اي در وي دميده شده بود و او كه سالها انتظار اين لحظه را مي كشيد، دري را به  دنياي جديدي پيش روي خود گشوده ديد.
بهار آزادي انقلاب با تمام شكوهش از راه مي رسيد وشيرودي خود را آماده مي كرد تا آنچه را كه سالها از گفتنش منع شده بود بگويد و تكليفي را كه بر دوشش سنگيني مي كرد انجام دهد. پس از پيروزي انقلاب با تمام وجود در صحنه حاضر شد، صحنه اي كه سالها برايش دل سوزانده بود. در تمام فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي حضور داشت و پرسنل پروازي در پايگاه را ارشاد و راهنمايي مي كرد. چون خود الگوي تمام عيار يك مسلمان متعهد بود، خيلي زود در قلب كليه پرسنل جا گرفت. استكبار در همان ابتداي انقلاب كه شكست ايادي خود را به چشم مي ديد، تحركاتي را در كردستان آغاز كرد.
شيرودي از همام لحظه اول، پروژه هاي عملياتي را بر عليه اين خود فروختگان و مزدوران آغاز نمود. دلاوري اين رادمرد راستين اسلام، تجسمي از ايمان و اراده و تخصص بود و او شبانه روز به ايفاي وظيفه مي پرداخت. نقش شيرودي در پيروزي اسلام و سرنگوني اشرار و ضد انقلاب انكار ناپذير است و حماسه و رشادتها و دلاوريهاي اين خلبان قهرمان همواره در خاطر نسلهاي آينده باقي خواهد ماند.
او علاوه بر تمام فعاليتهايي كه داشت، يكي از بنيانگذاران كميته در استان كرمانشاه بود و همچنين با همكاري زيادي كه با سپاه كرمانشاه مي كرد، سعي در وحدت اين دو نيرو داشت. شيرودي در كردستان همواره با « كشوري » و « سهيليان » چنان قهرمانيها و رشادتهايي از خود نشان داد كه شهيد « فلاحي » او را «ستاره غرب» ناميد.
شيرودي در مزرعه پدري خود مشغول جمع آوري محصول بود كه باشنيدن خبر شروع جنگ بلافاصله به كرمانشاه مراجعه نمود و به طرف منطقه عملياتي حركت كرد.
اين افسر سپاه اسلام در يكي از رشادتهاي بي نظير كه تاريخ پربار دفاع مقدس، نمونه كمتري از آن را به چشم ديده است ، با سه فروند هليكوپتر و 12 نفر خدمه در مقابل لشگر عراق ايستاد و ضمن نجات پادگان « سرپل ذهاب » و وارد آوردن خسارت فراوان بر متجاوزان ، آنها را كيلومترها به عقب راند. زماني كه اين خبر به مجلس رسيد، حجت الاسلام « رفسنجاني »‌ او را « مالك اشتر » زمان خواند.
در يكي از روزهاي جنگ به او خبر دادند كه فرزندش مريض است و بايد براي معالجه او چند روزي جبهه را ترك گويد. شيرودي مخالفت كرد و گفت :« در زماني كه جوانها در جبهه ها به شهادت مي رسند، بايد ياور آنها بود تا دشمن نتواند همة هستي فرزندانمان را بگيرد.» او چنانچه خود نيز اعتراف مي كرد، توانش را از مكتب گرفته بود و به قول او ، مكتب بود كه در جبهه ها مي جنگيد.
او از كودكي و نوجواني با مكتب رهايي بخش اسلام آشنا شد و بعد با مطالعه اديان مختلف، ايماني عميق به اسلام آورد. شهيد شيرودي از نظر اعتقادي، ايماني راسخ داشت؛ به طوري كه مقام معظم رهبري حضرت آيت الله « خامنه اي » در يكي از بيانات خود فرمودند: « شيرودي اولين نظامي است كه من در نماز به او اقتداء كردم .» و اين خود به تنهايي، افتخار بزرگي براي اين افسر رشيد اسلام مي باشد.
شهيد شيرودي در طول جنگ بارها مورد تشويق و ارتقاء درجه قرار گرفت ؛ ولي هيچكدام از اين تشويق نامه ها را قبول نكرد ؛ زيرا او خوب مي دانست كه چرا و براي چه مي جنگد و نفس اين جنگيدن ، خود براي او تشويق بود. او شركت در اين جنگ را تكليف شرعي مي دانست و در نهايت، پيوستن به خيل شهداي اسلام را به عنوان فيضي عظيم به شمار مي آورد؛ تا اينكه سرانجام در تاريخ هشتم ارديبهشت ماه سال 1360 به او خبر دادند كه تانكهاي عراقي به طرف « قره بلاغ دشت ذهاب » در حركتند.
شيرودي به دليل تاريكي شب، نتوانست به طرف منطقه عمليات حركت كند؛ لذا آن لحظه را به نماز ايستاد و در دل تاريك شب با يگان معبود خود، حق تعالي، به راز و نياز مشغول گرديد. صداي اذان مسجد هنوز تمام نشده بود كه نماز صبح را با آرامش خواند و سپس به طرف منطقه درگيري حركت كرد.در ساعت 6 صبح با شكار تانكهاي زيادي از مزدوران عراقي ، آنها را به جهنم فرستاد، ولي دست تقدير لحظات پربار عمر او را تاراج نمود و آستان قدس الهي پذيراي مهماني گرانقدر گرديد؛ و به اين ترتيب سردار رشيد اسلام ، مالك اشتر زمان ، « علي ا كبر قربان شيرودي » به خيل شهدا پيوست.
هنگامي كه خبر شهادت شيرودي را به امام عزيز دادند ، بعد از سكوت طولاني فرمودند : » شيرودي آمرزيده شده است .» در حالي كه براي ديگر شهدا مي گفتند: « خداوند آنها را بيامرزد.» مزار اين سردار بزرگ اسلام در شيرود، زيارتگاه عاشقان شهادت است و دو فرزند وي «ابوذر» و « عادله » ، يادگار مالك اشتر تاريخ انقلاب اسلامي مي باشند. و اما احمد كشوري و نيم نگاهي بر زندگي پر بركت او بيندازيم. از شجاعت پدر شهيد كشوري همين بس كه با وجود داشتن پست رياست ژاندارمري (در يكي از شهرهاي شمال ) به مبارزه با سردمداران زر و زور رژيم شاهنشاهي پرداخت و در آخر مجبور به استعفا شد و پس از آن به كشاورزي پرداخت. از قدرت روحي مادرش چه چيز بالاتر از اينكه در هنگام دفن پسرش ، در حالي كه عكس او را مي بوسيد و پرچم جمهوري اسلامي را ـ كه با دست خود دوخته بود ـ بر سر مزار او مي آويخت، فرياد زد « احسنت پسرم، احسنت !»
آنان كه با چشمي گريان در بهشت زهرا حضور داشتند ، هيچگاه سخنان خانوادة صبور سرگرد « كشوري » را فراموش نخواهند كرد. شهيد كشوري در تيرماه 1332 در خانواده اي متوسط به دنيا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبيرستان را به ترتيب در « كياكلا» و « سرپل تالا» ـ دو روستا از روستاهاي محروم شمال ـ و سه سال آخر را در دبيرستان « قنه » بابل گذراند.
دوران تحصيلش را به خاطر استعداد فوق العاده اي كه داشت، به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل ، علاقه زيادي به رشته هاي ورزشي و هنري نشان مي داد و در اغلب مسابقات رشته هاي هنري نيز شركت مي كرد. يكبار هم در رشته طراحي در ايران مقام اول را به دست آورد. در رشته كشتي نيز درخششي فراوان داشت. در زمان تحصيل ، فعاليت مذهبي زيادي داشت ؛ با صداي پر سوزش به مجالس و مراسم مذهبي شور خاصي مي بخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار، همواره مرثيه خواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده مي گرفت. در اين برنامه ها، تمام سعي خود را براي نشان دادن چهرة حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالبهايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بي خبر براي آن درست كرده بودند، به كار مي برد و معتقد بود كه انسان نبايد يك مسلمان شناسنامه اي باشد. بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد. و چون در ا ين فكر بود كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد، در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي، كتابهاي بسياري درباره وضعيت سياسي جهان مطالعه نمود و در سال آخر دبيرستان با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليتهاي سياسي ـ مذهبي زد.
او باكشيدن طرحها و نقاشيهاي سياسي بر عليه رژيم وابسته ، ماهيت آن را افشاء مي كرد. بعد از گرفتن ديپلم، آماده ورود به دانشگاه شد كه با توجه به هزينه هاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت، از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد. احمد در سال 1351 وارد ارتش (هوانيروز) شد. البته هميشه از مسائلي كه در آنجا مي ديد، رنج مي برد، چرا كه رفتارها، مخالف شئونات عقيدتي او بود. در معاشرت با استادان خارجي، به گونه اي رفتار مي كرد كه آنها را تحت تأثير خود قرار مي داد. در اين مورد مي گفت : من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خودباشد. و مي خواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را گسترش دهد. به علت هوش و استعدادي كه داشت، دوره هاي تعليمات خلباني هليكوپترهاي «كبرا» و «جت رنجر» را با موفقيت به پايان رساند. عبادات او نيز ديدني بود. شبها با صوت زيبايش ، قرآن مي خواند و پيوندش را با « الله » مستحكمتر مي كرد. چنان خداوند را عبادت مي كرد كه در انسان تأثير مي گذاشت. وقتي به عبادت مي پرداخت ، حال ديگري مي يافت. با زندگي ساده اش مي ساخت و با تجملات سخت مبارزه مي كرد.
روحيه اي متواضع و رئوف داشت و در عين حال در مقابل بي عدالتيها سرسختانه مي ايستاد. علاقه عجيبي به روحانيت داشت و بسيار افسوس مي خورد كه چرا روحاني نيست. بارها گفته بود: اي كاش در لباس روحانيت بودم. در آن صورت بهتر مي توانستم حرفهايم را بزنم. شهيد كشوري با همة محدوديتهايي كه در ارتش وجود داشت ، بسياري از كتابهاي ممنوعه را در كمد لباسش جاسازي مي كرد و در فراغت، آنها را مطالعه مي نمود. حتي به ديگران نيز ميداد تا مطالعه كنند. چندين بار به علت فعاليتهايي كه بر عليه رژيم داشت، كارش به بازجويي رسيد و حتي مورد تهديدهاي مختلف قرار گرفت. در اوايل اشتغال به كارش در كرمانشاه ، شروع به تحقيق درباره فقراي شهر نمود و براي نشر روحيه انفاق در همكارانش سعي بسيار مي كرد. بالاخره توانست با همكاري چند نفر ديگر از افراد خيّر هوانيروز، مخفيانه صندوق اعانه اي جهت كمك به مستضعفين تشكيل دهد. شبهاي بسيار از مصيبتهاي فقرا سخن مي گفت و اشك مي ريخت و فكر چاره مي كرد. و با همه خطراتي كه متوجه اش بود، به منزل فقرا مي رفت و ضمن كمك به آنان ، ظلمهاي شاه ملعون را برايشان روشن مي ساخت.
شهيد كشوري چه پيش از انقلاب و همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب، جان بر كف و دلير براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت مي كرد و بسيار از شبها را بدون آنكه لحظه اي به خواب برود، با چاپ اعلاميه هاي امام به صبح رساند. او چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب عقيده اش اين بود كه تنها رهبران راستين امت اسلام، روحانيون در خط امام هستند. در ميان تظاهرات چندين بار كتك خورده بود ، ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد مي كرد و مي گفت : « اين باطومي كه من خوردم، چون براي خدا بود ، شيرين بود. من شادم از اينكه مي توانم قدمي بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار.»
در زمان بختيار خائن با چند تن از دوستانش طرح كودتايي را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيت الله « پسنديده » ، برادر امام بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني (ره) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد. اما خوشبختانه با هوشياري امام و بي باكي امت ، انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و احتياجي به اين كار نشد. وقتي غائله كردستان شروع شد، شهيد كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد ، از بابت اين ناامني ناراحت بود. سردار شهيد به خون خفته تيمسار « فلاحي » مي گفت : « شبي براي مأموريت سختي در كردستان داوطلب خواستم هنوز سخنانم تمام نشده بود كه جواني از صف، بيرون آمد. ديدم كشوري است.» او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصف ناكردني است. يكبار به شدت زخمي شد و هليكوپترش سوراخ ، ولي به فضل الهي و هوشياري تمام، هليكوپتر را به مقصد رساند. در زمان جنگ هم دست از ارشاد بر نمي داشت و ثمره تلاشهاي شبانه روزي او را مي توان در پرورش عقيدتي شير مرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست . و شهيد شيرودي چه متواضعانه مي گفت: احمد، استاد من بود.
زماني كه صدام آمريكايي به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركش از سينه اش بود، اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود، اما جواب داده بود: « وقتي اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نمي خواهم.» او به جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگيد و مزدوران رابه درك و اصل كرد، به طوري كه بيابانهاي غرب كشور را به گورستاني از تانكها و نفرات مزدور دشمن تبديل نمود.
او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا مي كوشيد. پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي داد. حماسه هايي كه در شكار تانك آفريده بود، فراموش نشدني است. شبها ديروقت مي خوابيد و صبحها خيلي زود بيدار مي شد و نيمه شبها، نماز مي خواند و با اشك و تضرع و عبادتهاي نيمه شبش، به جهاد اكبر نيز اهتمام مي ورزيد. او الگوي يك مسلمان كامل و به كمال رسيده بود و چه زيبا گفته است شهيد عزيزمان تيمسار فلاحي كه : « احمد فرشته اي بود در قالب انسان .» او چنان مبارزه با كفر را با زندگي خود عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچكس برايش كوچكترين مانعي نبود، حتي مريم سه ساله و علي سه ماهه اش. هر با كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها مي شد مي گفت:"آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را نگيرند." هركار سخت و دشواري را كه انجام ميداد، كار كوچكي مي شمرد و آن را وظيفه مي دانست. از كارهاي ديگران و قشرهاي مختلف در جبهه ها، خصوصا پاسداران قدرداني بسيار مي كرد. به برادران پاسداران علاقه وصف ناشدني داشت و مبارزه آنان را از خالصانه ترين مبارزات بعد از صدر اسلام مي دانست. يكبار پوتيني از برادر پاسداري به عنوان هديه گرفته بود و هرگز اين چكمه رزم را از خود دور نمي كرد مي گفت : « من اين را از يكي از خالصان درگاه احديت كه روحانيت و جهاد و شهادت از چهره و نگاهش مي بارد، گرفته ام.» شهيد كشوري همواره براي وحدت هر چه بيشتر دو قشر پاسدار و ارتشي مي كوشيد؛ چنانكه مسئولين هماهنگي، و حفظ غرب كشور را مرهون او مي دانستند. او مي گفت:« تا آخرين قطره خون براي اسلام و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران كثيف كه سرهاي مبارك عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.»
عشق شهيد كشوري به امام ، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناكردني است. بعد از انقلاب وقتي كه براي امام كسالت قلبي پيش آمده بود، او در سفر بود. در راه وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت و در حالي كه مي گريست ، گفت : خدايا از عمر ما بكاه و به عمر رهبر بيفزا. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهدي قلب به رهبرش اعلام كرد. او بر اين عقيده بود كه تا در اين دنيا هست و فرصتي وجود دارد، بايد توشه اي براي آخرت بسازد. هرگز لحظه اي از حركت و تلاش باز نايستاد؛ به طوري كه مي گويند بارها در هواي ابري و حتي باراني پرواز مي كرد.او الله را ميديد و به جهان جاوداني مي ا نديشيد.
عشق به الله ، هر خطري را در نظرش هموار كرده بود و شهادت در راه الله براي او از عسل هم شيرين تر بود. آري ... بالاخره در روز پانزدهم آذر ماه 1359 نيايشهاي شبانه اش بهدرگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك مأموريت بسيار مشكل اما پيروز باز مي گشت ، در دره « ميناب » ايلام مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه هواپيماهاي مزدوران بعثي قرار گرفت و در حالي كه هليكوپترش در اثر اصابت راكتهاي دو ميگ به شدت در آتش، مي سوخت آن را تا مواضع خودي رساند و آنگاه در خاك وطن سقوط كرد و شربت شهادت را مردانه نوشيد و پيكر پاكش در بهشت زهرا ميعادگاه عاشقان الله در كنار ديگر شهيدان فدايي به آرامشي ابدي دست يافت.
بالهاي باد
پس از پيروزي انقلاب ، هشت ماه از مأموريتم را در كرستان گذراندم. اوايل به دليل نارساييهايي كه وجود داشت، كارها آن طور كه بايد ، پيشرفت نمي كرد. در نتيجه، جلسه اي تشكيل داديم و راههاي پايان يافتن غائله كردستان را بررسي كرديم طرحي ارائه شد كه منطقه كردستان به 6 منطقه عملياتي تقسيم شود و هر منطقه، پايگاهي عملياتي به وجود آيد. من مسئول عمليات منطقه بانه و اطراف آن شدم.
از هر دو نيروي سپاه و ارتش به اندازه كافي نيرو تشكيل داديم تا زمينه بهره وري هر چه بيشتر را از امكانات فراهم آورديم. سر انجام شهر بانه از دست نيروهاي ضد انقلاب كه مدت زيادي آن را در محاصره خود داشتند ، آزاد شد و حاكميت ما در داخل شهر برقرار گرديد. بلافاصله به پاكسازي اطراف شهر پرداختيم. تيمهاي ده نفره تعقيب و مراقبت را تشكيل داديم و توسط هلي كوپترهاي هوانيروز بودند، هر روز در اطراف بانه گشت مي زديم تا باقيمانده هاي ضد انقلاب را از بين ببريم. تلاشهاي ضد انقلاب بر اين بود تا راههاي منطقه را براي ما ناامن كند. ماهم تمامي منطقه را برايشان ناامن كرده بوديم ؛ طوري كه هر لحظه منتظر حمله ما بودند.
يك روز در ده كيلومتري محور بانه ـ سردشت ، تعدادي افراد مسلح را ديديم را كه مي خواهند وارد بانه شوند، كنترل مي كنند. از آنجا كه مي دانستيم در كنار پل نيرو مستقر نكرده ايم، فهميديم از نيروهاي مهاجم و مزدور منطقه هستند. به  هلي كوپتري كه من و 9 نفر ديگر داخل آن بوديم ،دستور داده شد ما را در نقطه اي حدود 500 متري پل ، هلي برن كند . هلي كوپتر در حال كم كردن ارتفاع بود كه ناگهان از داخل جنگل به سوي ما تيراندازي شد. وضعيت خطرناكي پيش آمده بود؛ مخصوصا براي خلبان و كمك خلبان كه با ما 12 نفر مي شدند. تيراندازي شديدتر شد. خلبان مجبور بود صحنه را هرچه سريعتر ترك كند. ناگهان فرياد يكي از خلبانها، همة ما را در جا ميخكوب كرد. هلي كوپتر مورد اصابت قرار گرفته بود. خلبان، ديگر پرواز را صلاح ندانست و كنار رودخانه سردشت فرود آمد. به سرعت از هلي كوپتر خارج شديم. ملخهاي هلي كوپتر به آرامي از  حركت ايستادند. هلي كوپتر بعدي كه پشت سر ما حركت مي كرد و از نوع كبرا بود، از فرود اضطراري ما توسط بي سيم آگاه شد.
كنار رودخانه موضع گرفتيم و منتظر شديم. همة حواسها متوجه هلي كوپتر كبرايي بود كه با اولين شليك موشك، قدرت خود را به نمايش گذاشت.صداي رگبار گلوله هاي ضد انقلاب كه به سوي هلي كوپتر شليك مي كردند، شنيده مي شد. بيش از اين درنگ را جايز نشمردم و به كليه افراد دستوردادم درختهاي كنار رودخانه را بدون هدف به رگبار ببندند. بچه ها شروع به شليك كردند. در همين حال، هلي كوپتر كبرا نيز شليك خود را آغاز كرد. صداي تيراندازي ضد انقلاب قطع شد. از طرف ديگر، نيروهاي ضد انقلاب، بيخبر از فرود اضطراري ما و به خيال اين كه هلي كوپتر ما جهت ايجاد درگيري و پياده كردن نيرو كنار رودخانه فرود آمده، با شليك چند تير عقب نشيني كردند و فرار را برقرار ترجيح دادند. شايد اگر مي دانستند قضيه چيست ، به اين راحتي منطقه را ترك نمي كردند. به افراد گفتم كه تيراندازي نكنند تا بهتر بتوانيم اوضاع را بررسي كنيم. تلفات ضد انقلاب زياد بود؛ خصوصا تعداد زيادي از آنها كه كنار رودخانه و پل مستقر شده بودند. كساني كه مورد بازرسي ضد ا نقلابيها قرار گرفته بودند، آنجا را ترك كرده بودند. آن سوي پل كاملا خالي شده بود. ناگهان نگاهم به زير پل افتاد. تعدادي از نيروهاي ضد انقلاب در آنجا موضع گرفته بودند تا به ما حمله كنند . وضعيت را براي نيروهاي خودم تشريح كردم. با هماهنگي كامل و در حالي كه همه به صوت سينه خيز جلو مي رفتيم، به پل نزديك شديم و با اجراي آتش، تمامي جوانب پل و خصوصا زير آن را به رگبار بستيم. ضدانقلابيها واكنش نشان دادند ولي وقتي ديدند مقاومت فايده ندارد، به طرف جنگل عقب نشيني كردند. توقف در آنجا صلاح نبود، چون اولا كنار جنگل بوديم، و ثانيا از كم و كيف نيروهاي آنها خبر نداشتيم. خلبانهاي هلي كوپتر پرواز را صلاح نمي دانستند و نظرشان اين بود كه تا رسيدن هلي كوپتر كمكي بايد منتظر بمانيم. هلي كوپتر كبرا در فاصله اي دورتر، به حالت دايره بالاي سرما مي چرخيد و به ما احساس امنيت مي داد. گفتم بچه ها به نوبت جنگلهاي مقابل را ـ به تناوب مورد هدف رگبارهاي خود قرار دهند. هلي كوپتر كبرا نيز چند فروند موشك، با فاصله زماني زياد ، به داخل جنگل پرتاب كرد. انتظار بچه ها با شنيدن صداي ملخهاي هلي كوپتري ديگر به سر رسيد. لحظاتي بعد، آسمان منطقه شاهد حضور يك فروند هلي كوپتر شنوك بود كه براي نجات ما وارد منطقه شده بود و هليكوپتر كبرا نيز همچون پاسداري قدرتمند به محافظت ما ادامه مي داد. هلي كوپتر شنوك را از پايين هدايت كرديم. در فاصله كمي از ما روي زمين نشست. من آخرين نفري بودم كه سوار شدم . از كمك خلبان خواستم چند لحظه صبر كند تا آمار بگيريم. با خودم يازده نفر بيشتر نبوديم. يك نفر غايب بود. پياده شدم؛ غافل از اينكه همزمان با پياده شدن من، او از در جلو سوار شده است. ناگهان تيراندازي به طرف شنوك از داخل جنگل آغاز شد و خلبان براي حفظ جان بچه ها و هلي كوپتر ، به سرعت از زمين بلند شد و در آسمان اوج گرفت.
نگاهي به اطراف انداختم و در حالي كه از اين كار خلبان هاج و واج مانده بودم، روي زمين دراز كشيدم. تيراندازي همچنان ادامه داشت. اين بار نيز شليك يك فروند ديگر از موشك هاي كبرا، صداي شليك گلوله ضد انقلابيون را خفه كرد. بايستي هرچه سريعتر منطقه را ترك مي كردم. نگاهي به هليكوپتر شنوك كه در حال پنهان شدن بود، كردم و آه كشيدم. هلي كوپتر 214 در كنار رودخانه، مثل برّة سر به زير ايستاده بود و گويا از من مي خواست كه او را هم همراه خود ببرم.مطمئن بودم ضد انقلابيها تا لحظاتي ديگر بالاي سر آن حاضر خواهند شد و انتقام شكست خود را از اين زبان بسته خواهند گرفت و اگر دستشان به من برسد، تكه تكه ام خواهند كرد.
به سرعت شروع به دويدن كردم و فاصله اي در حدود6 كيلومتر را طي كردم؛ منطقه كاملا در دست دشمن بود. مدارك و درجه هايم را زير خاك پنهان كردم و هزار توماني را كه داخل جيبم بود نگه داشتم. يك خشاب بيست تيري عوض كردم و براي آنكه سبك شوم، بقيه خشابها را در زمين چال كردم. با خودم گفتم : روز را مخفي مي شوم و شب به طرف پادگان سردشت حركت مي كنم. ناگهان سه نفر از ضد انقلابيون را كه از بالا درّه به طرف رودخانه سرازير بودند، ديدم. پشت تخته سنگي موضع گرفتم و منتظر نزديك شدن آنها شدم. مطمئن بودم از حضور من در منطقه بي اطلاع هستند. نمي دانم چه چيز باعث تصميم بگيرم هر سه را به درك واصل كنم. به خودم گفتم : اگر مرا پيدا كنند ، كارم تمام است؛ پس بگذار در لحشات آخر عمر، لااقل شرّ اين سه نفر را از سر مردم مستضعف كردستان كم كنم. يا مي كشم، يا كشته مي شوم. صبر كردم تا خوب نزديك شدند . مسير حركتشان طوري بود كه بدون شك از محل اختفاي من عبور مي كردند چاره اي جز مقابله نداشتم. آخرين نقطه اي را كه از آن به بعد در ديدشان ، از پشت تخته سنگ بيرون پريدم و سلاحمرا به سويشان نشانه گرفتم. در لحظه اول ، حالت شوكت به آنها دست داد، ولي هنگامي كه به اصل ماجرا پي بردند، يكي از آنها دست به سلاحش برد. من كه منتظر اين لحظه بودم، هر سه را به رگبار بستم و با بلند شدن صداي تير، صداي شليك تيرهاي ديگري نيز از منطقه بلند شد بدون اينكه واكنشي نشان دهم، سعي كردم خود را از آن منطقه دور كنم و تا شب مخفي شوم.
ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود كه صداي هلي كوپتري را شنيدم. از پناهگاهم بيرون آمدم و به دنبالش گشتم . درست حدس زده بودم. يك فروند هلي كوپتر بود كه بر بالاي محلي كه ما سقوط كرده بوديم، مشغول دور زدن بود. حتما دنبال من مي گشت؛ چون علت ديگري براي بازگشت آن وجود نداشت. مي خواستم به سرعت خود را به آن منطقه برسانم و در معرض ديد خلبانش قرار بگيرم، ولي ترس از اينكه دشمن ، من و هلي كوپتر را از بين ببرد، مانع شد. مجددا صداي تيراندازي بلند شد. دورهايي كه هلي كوپتر مي زد، هر كدام بزرگتر از دور قبلي بود. حساب كردم اگر چند دور ديگر بزند، احتمالا مرا خواهند ديد. سريع مقداري چوب، خرده كاغذ و تكه اي از لباسم را روي هم ريخته و آتش زدم. شعله هاي آتش و تكان دادن لباسم خلبان را متوجه كرد. تا آن لحظه آن قدر حواسم پرت بود كه فكر مي كردم هلي كوپتر از نوع 214 است كه حدود 10 نفر در آن جا مي گيرند، ولي هنگامي كه پائين آمد. متوجه شدم هلي كوپتر كبري است كه فقط جاي خلبان و كمك خلبان دارد. هلي كوپتر كبري تا جايي پايين آمد كه به خوبي خلبان را مي ديدم. او نيز مرا مي ديد. در يك لحظه تصميم عجيبي گرفتم. به او علامت دادم كه اگر كمي پايين بيايد، دستهايم را به زير اسكيدها خواهم گرفت. خلبان سرش را به علامت منفي تكان داد. ولي من اصرار كردم تا سرانجام، يكي از اسكيدها را محكم با دو دستم گرفتم و هلي كوپتر اوج گرفت. فشار سنگيني بر دستهايم حس كردم . تازه فهميدم چه اشتباهي كرده ام. خنده ام گرفت و در عين حال خود را به شدت سرزنش كردم، به هر حال، بر فراز منطقه اي قرار داشتم كه وجب به وجب آن ، جايگاه رشادتها و ايثار رزمندگان بود. در آن لحظه بر اثر فشار باد، دست  چپم از اسكيد  جدا شد. آنچه توان داشتم.، در دست راستم قرار دادم؛ در حالي كه يقين داشتم اين كارها دردي را دوا نخواهد كرد و سرانجام، سقوط خواهد بود. در همان حال آماده بودم تا با فرو افتادن ، فرياد رساي خود را در آسمان سردشت بر طنيني الهي بنشانم و همراه با‌ آن، صداي ملائكه را بشنوم كه بر استقامت من رشك مي برند. دست چپم به آرامي و بدون اراده خودم بالا آمد و اسكيد هلي كوپتر را گرفت. احساس كردم در  حالتي شبيه به بي وزني قرار گرفته ام. يك لحظه خيال كردم پرواز حقيقي ام را به آسمانها شروع كرده ام، ولي واقعيت  چيز ديگري بود.نمي دانم چرا فشار سنگيني كه در هنگام اوج گرفتن هلي كوپتر روي دستهايم احساس مي كردم، از بين رفت و تعادل خود را بازيافتم. در آن لحظات ، سوار بر بالهاي باد، بدون آنكه فشاري احساس كنم، در سردشت قدم بر زمين گذاشتم. نيروهايي كه در پادگان سردشت، با ناباوري، اين منظره را نگام مي كردند، جلو آمدند و در حالي كه مرا در آغوش گرفته بودند و سر و صورتم را غرق بوسه كردند. از آن به بعد، هر وقت به آسمان نگاه مي كنم، دنياي ديگري مي بينم ؛ دنيايي كه با دنياي ما خيلي تفاوت دارد؛ دنيايي كه پرندگان بهتر از هر كسي درك مي كنند.
كبوتران اميد
سال 59 بود و با اينكه چندين روز از تابستان مي گذشت اما هنوز هم گرماي هوا انسان را كلافه مي كرد. گاه درجه حرارت آن چنان بالا مي رفت كه هوس مي كرديم با آب يخ دوش بگيريم. به داخل ساختمان رفتم و در خنكاي مطبوع اتاق كار گرما را از ياد بردم. در خلسه لذت بخش نسيم كولر غوطه ور بودم كه دستي روي شانه ام خورد. سر گروهبان عمليات بود كه با لبخندي و لحني ملايم گفت : « فردا اول وقت، آماده رفتن به مأموريت باشيد. اين هم حكم مأموريت شما!»
با وجود اينكه به تازگي خلبان يك شده بودم اما هنوز آن آمادگي را در خود نمي ديدم كه بتوانم مأموريتي انحام دهم. به همين خاطر، اين ابلاغ ناگهاني برايم كاملا غير منتظره بود. مدام با خودم فكر مي كردم: « اين اولين مأموريت خلبان يكمي من است. نكند توي مسير گم شوم يا خداي نكرده نتوانم از عهده كار برآيم.» و بعد  بلافاصله به خودم نهيب مي زدم كه : « بايد نهايت تلاشت را بكني مگر تو چه چيزي از ديگران كم داري؟ » با اين گونه افكار خود را تسلي دادم و بعد، با قلبي اميدوار، ومعطوف به خدا كليه امكانات پروازي ام را چك كردم و راهي خانه شدم. صبح زود، پس از خداحافظي از همسر و بوسيدن فرزندانم ، با دعاي خير آنها راهي پايگاه شدم و از آنجا نيز ، با يك فروند هلي كوپتر ، كه خود مسئوليت پروازي آن را به عهده داشتم عازم منطقه عملياتي شدم . چون اين اولين مأموريت عملياتي من بود و در ضمن، مسئول جان افراد و وسيله پرنده بودم، با جديت ، كليه عقربه هاي نشان دهنده را زير نظر گرفتم تا در صورت مشاهده هر نوع اشكالي، در اولين فرصت،مانورهاي لازم را انجام دهم . بالاخره پس از مدتي پرواز به قرارگاه عملياتي رسيديم و شب را در همان جا، با اضطراب و دلهره خاصي گذراندم. صبح روز بعد، مأموريتي به من ابلاغ شد كه طي آن  مي بايست يك ستون زرهي را به وسيله تيم نيروي مخصوص ، از مبدأ تا مقصد اسكورت كنم و سپس در همان محل استقرار يافته و آماده دريافت دستورات بعدي باشم. به لطف و ياري خداوند، اين مأموريت به نحو  احسن انجام شد و ستون را سالم به مقصد رساندم. پس از اتمام كار، به اتاق خلبانان رفتم و در ميان همكاران، دوستاني را كه از قبل ا نس و الفتي با هم داشتيم پيدا كرده وبه جمعشان پيوستم و كم كم صبحت ها و تعريف ها گل انداخت.
در بين حرفها، كمك خلبان من كه به پيشگويي و حس ششم شهرت داشت گفت : « بچه ها ،فردا سانحه خواهيم داشت ! » براي چند لحظه، سكوت حاكم شد وبه د نبال آن ، عده اي ناراحت شدند و عده اي فقط خنديدند. به هر شكل آن شب را در ميان دوستان به صبح رساندم. هوا گرگ و ميش بود كه آواي لطيف وروحبخش اذان در فضا طنين انداز شد. پس از اداي فريضه نماز و صرف صبحانه ، وسايل پروازي را جمع آوري كرديم و آماده انجام مأموريت شديم، مأموريت جديد از حساسيت خاصي برخوردار بود و اين بار نيز، مي بايست يك ستون زرهي را از مسيري بسيار خطرناك ، به وسيله پرسنل نيروي مخصوص اسكورت مي كرديم . خوشبختانه اين مأموريت هم ، به حول و قوه الهي با موفقيت به پايان رسيد. هنوز خستگي از تن ما بيرون نرفته بود كه مأموريت ديگري به من محول شد. دستور اين بود كه به همراه برادران تيم نيروي مخصوص، انبار مهمات دشمن را منهدم نماييم. نمي دانم چرا، اما دوباره دل شوره واضطراب بر وجودم سايه انداخت. ناگهان فكري به ذهنم خطور كرد و دنبال آن، اسامي هر 11 نفرمان را با كليه مشخصات نوشته و به دست يكي از مسئولين داده و گفتم: « بهتر است اين اسامي پيشتان باشد تا در صورت وقوع حادثه، دچار اشكال نشويد.» پس از يك هماهنگي كلي، به تعدادي از پرسنل دستور آماده باش داده شد تا در صورت نياز ، هر چه سريعتر به كمك ما بيايند. وقتي مقدمات كار فراهم شد، به همراه اعضاي تيم و يك نفر « بلدچي» ، كه از بچه هاي جهاد سازندگي بود و منطقه را مي شناخت و با اسكورت يك فروند هلي كوپتر كبرا عازم منطقه شديم. داخل هلي كوپتر غوغايي بود. فرمانده تيم ستوان نوري كه افسر جواني بود، با درجه داران خود نقشه مي كشيد و بحث مي كرد وبه كمك هم اشكالات كار را برطرف مي كردند. در آن لحظات، تماشاي هلي كوپتر كبرا كه با مهمات و سلاحهايشان ، چون پروانه اي در اطرافم مي چرخيد، امد مضاعفي را دلم زنده مي كرد. بعد از رسيدن به منطقه مورد نظر، هلي كوپتر كبرا با استفاده از آتش سنگين سلاحهايش منطقه را شناسايي كرد و لحظاتي بعد اعلام كرد كه در حال حاضر منطقه امن و براي عمليات آماده است . بلافاصله، اعلام آمادگي كبرا را به اطلاع ستوان نوري رساندم . ستوان نوري گفت: « با هلي كوپتر كبرا تماس بگير و بگو كه به اينجا مي گويند "لانه زنبور!" آيا از امن بودن منطقه اطمينان دارد ؟ »
بعد از تماس، هلي كوپتر كبرا جواب داد كه « بله منطقه امن است و كسي ديده نمي شود. » با اين خبر، ارتفاع را كم كرده و در 500 پايي سطح زمين ، براي انتخاب بهترين نقطه مشغول شناسايي شدم . حواسم را متوجه موانع اطراف، درختان و موقعيت خاص منطقه كرده بودم كه ناگهان رگبار گلوله از هر طرف مرا در در بر گرفت. آتش آن چنان شديد بود كه حتي سرخي و گرماي گلوله هاي شليك شده را حس مي كردم. افكارم مغشوش شد و براي يك لحظه، اين كلمات در ذهنم تداعي شد : « فردا سانحه خواهيم داشت . » و بي درنگ، چهره هاي عبوس و در هم رفته دوستانم را ديدم. در يك لحظه ، افت شديد و تكانهاي هلي كوپتر مرا به خود آورد. بلافاصله سوئيچ راديو را فشردم و فرياد زدم، « يا حضرت عباس مرا زدند.» و بعد ، براي جلوگيري از سقوط شديد، قدري نيرو به موتور دادم ، اما فايده نداشت. هلي كوپتر هر چه به سمت زمين شتاب مي گرفت عقربه هاي نشان دهنده با سرعت به عدد صفر نزديك مي شدند و هر اقدامي تقريبا بي نتيجه بود. فقط در آخرين لحظات، براي جلوگيري از برخورد شديد با موانع اطراف، كنترلهاي نهايي را انجام دادم تا حداقل بتوانم جان سرنشينان را حفظ كنم. به همين منظور ، رودخانه اي را كه در آن نزديكي بود براي فرود و مصونيت از آتش سوزي و انفجار مهمات انتخاب كردم. هنگام فرود آمدن، افراد مسلحي را كه در منطقه پراكنده بودند ديدم و خود را براي رويارويي با آنها آماده كردم.گلوله هاي سرخ، بي امان به طرفمان مي آمدند اما افكارم متوجه فرود و جان سرنشينان بود. فاصله مان با زمين بسيار كم شده بود. در همان حين، شخصي را ديدم كه درست در مقابل من ، روي زمين دراز كشيده و با سلاح كمري اش به سويمان من تير اندازي مي كرد.ناگهان سوزش شديدي را در پايم احساس كردم، اما فرصت آه و ناله نبود و مي بايست به سلامت روي زمين قرار مي گرفتم. آخرين كنترلها را انجام دادم و به آرامي، بر روي تلي از ماسه، ( تپة ماسه اي كه از روي آن مرا هدف قرار دادند) فرود آمدم آن چنان سهل وآسان كه حتي فكرش را هم نمي كردم. همه چيز سالم بود. دربها باز شد و همه بيرون پريدند و به سمت ارتفاعي كه در مقابل مان قرار داشت دويدند. براي نجات خود، درب هلي كوپتر را باز كردم تا خارج شوم اما كمربندهايم باز نمي شد. با زحمت آنها را باز كرده و بيرون پريدم .ناگهان درد شديدي تمام وجودم را فرا گرفت. نگاهي به پايم انداختم .گلولهاز يك طرف اصابت كرده و از طرف ديگرخارج شده بود خواستم مثل بچه هاي نيروي مخصوص ، كه از عكس العمل سريع برخوردار بودند، خود را به پشت سنگها برسانم، اما درد شديد پا ، مانع از اين كار مي شد. با اين حال جاي درنگ نبود. روي يك پا بلند شدم كه فريادي مرا تكان داد .«دراز بكش !»
همزمان با شنيدن صدا خود را روي زمين پرت كردم و در پي آن ، چند گلوله از بالاي سرم رد شد . غلتي زدم و مسير گلوله ها را دنبال كردم . يك نفر در حال فرار بود و ديگري در خون خود غوطه مي خورد . همه چيز برايم غير منتظره بود . سقوط ناگهاني و سپس ديدار با مرگ وآنهايي كه مي خواستند مرا از پشت سر هدف قرار دهند. اما با چشم خود ديدم چگونه لطف خداوند ، توسط اقدام به موقع يكي از بچه هاي نيروي مخصوص شامل حال من شد.
با زخمي دوباره بلند شدم و نگاهي به هلي كوپتر انداختم. باورم نمي شد. فردي كه پاي مرا هدف قرار داده بود در زير اسكيدهاي هلي كوپتر گير كرده و جان باخته بود. ديدن اين صحنه هاي پياپي و هيجان آور ، شوك رواني شديدي را بر من وارد كردند. و پاهايم از حمل بدن عاجز بودند. روي زمين افتادم و خدا را به كمك طلبيدم. بچه هاي نيروي مخصوص فرياد مي زدند: « بيا بالا ! » اما رمقي نداشتم. جواب دادم :
« نمي توانم حركت كنم. بياييد خلاصم كنيد وخودتان را نجات بدهيد . » هنوز حرفم تمام نشده بود كه صداي ستوان نوري در گوشم پيچيد : « ما تو را با خودمان مي بريم . » و بعد با عجله پايين آمد و مرا روي دوش خود گذاشت ومثل پرنده اي سبكبال از صخره هاي بالا رفت ودر پناه تخته سنگي روي زمين گذاشت. صداي شليك گلوله هاي دشمن بعثي در غرش شليك هلي كوپتر كبرا گم شده بود و ما هنوز به آتش پر حجمش دلگرم بوديم.
ستوان نوري با بچه ها مشورت كرد و در انتها تصميم گرفتند به جنگلهاي اطراف پنهاه ببرند. نظر من اين بود كه با رفتن به داخل جنگلها، ديگر نبايد اميدي به هلي كوپترهاي نجات داشته باشيم ، چون ما را در ميان درختان پيدا نخواهند كرد. اما در اينجا، امكان يافتن ما و فرود هلي كوپتر نجات بيشتر است. آنها اصرار بر رفتن داشتند و من بر ماندن، به بچه ها تأكيد كرد م كه هلي كوپتر كبرا حتما به عمليات پايگاه اطلاع داده است تا در تدارك يك وسيله نجات باشند. با تلاش بسيار بچه ها را اميدوار كردم و بالاخره موفق شدم آنها را از تصميم شان منصرف كنم. بعد از اين جريان ستوان نوري از من پرسيد آيا مي توان با بي سيم هلي كوپتر تماس برقرار كند. با جواب منفي من، او تصور كرد به خاطر وجود نيروهاي دشمن است كه مي گويم نه. و به همين دليل، وقتي برايش توضيح دادم براي برقراري ارتباط، بايد هلي كوپتر در ارتفاع قرار بگيرد، يكه اي خورد و آرام روي زمين نشست. پرسيدم : « تا چه مدت مي توانيم مقاومت كنيم ؟» « چيزي حدود نيم ساعت. البته منهاي مهماتي كه داخل هلي كوپتر است. » اميد تازه اي در دلم زنده شد. فكر كردم اگر بتوانيم مهمات داخل         هلي كوپتر را بالا بياوريم حتما جان سالم بدر خواهيم برد و قادر خواهيم بود تا آمدن هلي كوپتر نجات مقاومت كنيم . در اين هنگام ، ناگهان صداي انفجار مهيبي ، رشته افكارم را از هم گسيخت هلي كوپتر منفجر شده بود و در ميان شعله هاي سر كش آتش مي سوخت و اميدهاي ما هم در پي آن دود مي شد و به هوا مي رفت از طرف ديگر ، هلي كوپتر كبرا مدتي پيش منطقه را ترك كرده بود. هر لحظه به ساعت نگاه مي كردم. دقايق بسيار حياتي بودند. و زمان به سرعت مي گذشت. سكوت سنگيني حاكم شده بود .ناگهان صدايي شنيدم و گوشها را تيز كردم. آواي شوم ضد انقلابي ها بود كه مي گفتند ؛ تسليم شويد! بچه هاي نيروي مخصوص امام ندادند و با شليك چند گلوله جوابشان را دادند. دوباره، آتش و دود فضاي منطقه را پر كرد. بعضي از بچه ها با ستوان نوري صحبت مي كردند و به او مي گفتند: « ما نمي توانيم مقاومت كنيم. مهماتمان رو به اتمام است. بايد تسليم شويم ! » اما ستوان نوري با فرياد خشم آلودي جواب داد: « ما همه سربازيم و كاري الهي مي كنيم . فقط براي آزادي و احقاق حق است كه از همه چيزمان گذشته ايم و به اين منطقه آمده ايم . يا آنها را مي كشيم و آزاد مي شويم و يا ما را مي كشند و باز آزاد مي شويم.»
رنگ شرم بر چهره آنها نشست، ديگر چيزي نگفتند . آفتاب داغ بر سرمان عمود مي تابيد و با گرمايش توان را از ما مي ربود. همگي تشنه بوديم. لبهاي خشك مان را به يكديگر نشان مي داديم و هر كدام ديگري را در طلب آب صدا مي كرديم از شدت درد، در گوشه اي به خود پيچيده بودم و آب مي خواستم. با ديدن اين موضع، بچه ها آمدند و با آب دهان خود، لبهايم را خيس كردند و كمي از عطشم كاستند. زمان ، به سرعت برق مي گذشت. حدود 25 دقيقه از رفتن هلي كوپتر گذشته بود. گاه صداي تيراندازي مي آمد و لحظاتي بعد، همچنان سكوت بود. از محل درگيري تا مقر نيروهاي خودي، با حساب رفت و برگشت، حدود نيم ساعت راه بود و ما براي نجات، به اين پنج دقيقه باقيمانده چشم دوخته بوديم. از گوشه و كنار صداي بچه ها را مي شنيدم كه ميگفتند: « من ديگر مهمات ندارم. » « من هم تمام كردم. » «من خيلي وقت است كه مهماتم تمام شده. » « حالا چكار كنيم ؟» و در ميان آن همه نااميدي، صداي اميد بخش ستوان نوري بود كه مي گفت: « بچه ها مقاومت كنيد. نا اميد نشويد. شايد خداوند عنايتي كرد و نجات پيدا كرديم.» به اطراف نگاه كردم. افراد مسلح دشمن را مي ديدم كه پشت صخره ها و تخته سنگها پناه گرفته بودند. بعضي از آنها به ارتفاعات نفوذ كرده وكاملا بر ما مسلط شده بودند. ديگر مهماتي برايمان باقي نمانده بود. به انتهاي خط زندگي رسيده بوديم و مي بايست انتخاب مي كرديم: اسارت يا شهادت !
چهره ها در هم كشيده و عبوس بود و هر كس در گوشه اي زمزمه و راز ونياز مي كرد. بچه ها ، عكس فرزندان معصومشان را در دست داشتند و با حسرت به آنها بوسه مي زدند. من نيز، عكس فرزندانم را به دست گرفته بودم و در  خاطرات شيرين گذشته غوطه خوردم. لبهايم را جمع كردم. چشم هايم تنگ شد، اما گريه ام نگرفت. وصيت نامه ها را نوشتيم و پس از شور و مشورت ، همگي اعلام آمادگي كرديم با گلوله هاي باقي ماندة يك كلت، به زندگي خود خاتمه بدهيم. دقيقا يازده فشنگ داشتيم ، به تعداد يازده نفر. قرار بر اين شد يك نفر انتخاب شود و تك تك ما را خلاص كند و در انتها، خود را نيز. ديگر هيچكدام به زندگي فكر نمي كرديم. براي آخرين بار به چهره بچه ها خيره شدم . هر كس، با نگاهش ديگري را مي كاويد و به دنبال نور اميدي بود. چند نفر از بچه ها ، مرا ـ كه بر اثر خونريزي قادر به حركت نبودم ـ رو به قبله خواباندند.
همه چيز براي مرحله نهايي آماده بود . به ساعت خود نگاهي انداختم . ديگر وقت زيادي باقي نبود.
از ساعت خود متنفر بودم. يعني از اين همه رابطه بين ساعت و سرنوشت. نيروهاي دشمن ، به آرامي از كوه بالا مي آمدند وصداي آنها كه مي گفتند:«تير اندازي نكنيد. جرم خود را زياد نكنيد و تسليم شويد » را به وضوح مي شنيدم .
اسلحه كمري را ، به دست استواري كه براي اين كار انتخاب شده بود، داديم.قطرات لرزان اشك از شيار گونه ها پايين مي لغزيد و زمزمه نيايش، فضاي وجودمان را پر از طراوت و تازگي مي كرد و هنوز، آتش زندگي در درونمان شعله ور بود. گلوله ها، يكي پس از ديگري درخشاب جاي گرفت و نهايتا،خشاب در جاي خود. صداي كشيدن گلنگدن، تنها صداي مفهومي بود كه به گوش رسيد و در سراسر وجودمان طنين انداخت. نيروهاي دشمن هر لحظه جلوتر مي آمدند از صخره اي به صخره ديگر مي پريدند و ما كاملا مي توانستيم چهره آنها را ببينيم. اسلحه آماده بود. استوار دست خود را بالا برد. كمي درنگ ، دشمن نزديك تر آمده بود. اسلحه به آرامي پايين آمد. انگشت استوار بر روي ماشه بود و مي خواست آن را بكشد كه ناگهان صداي غرشي به گوشم خورد. نه، اشتباه نمي كردم. با صداي بلند فرياد كشيدم : « دست نگهدار، صداي هلي كوپتر مي آيد.»
چشم هاي پر اميدمان دور دست را جستجو مي كرد، اما هر چه بيشتر مي گشتيم كمتر مي يافتيم. با خود فكر كردم نكند هلي كوپتر گذري باشد و ما را نجات ندهد. دقيقتر نگاه كردم. كم كم در دور دستهاي آسمان ، نقطه سياهي نمايان شد و به سپيدي گراييد و آرام آرام، سينه آسمان را پر كرد و نزديك و نزديك تر آمد.يكديگر را در آغوش گرفتيم و بوسه ها و خنده ها در هم آميخت و شادي جاي همه چيز را گرفت و از اينكه اين گونه نجات مي يافتيم خدا را شكر كرديم. لحظاتي بعد، عقابي آهنين بر بالاي سر مان بود و بي وقفه ، رگبار گلوله هايش را به سوي ضد انقلابيون رها ساخت. غرش هلي كوپترهايي كه در اطراف پرواز مي كردند. اميدها را دو چندان مي كرد. ديگر يقين داشتيم كه نجات يافته ايم. هلي كوپتر كبرا، با آتش سنگين و پرحجم خود، شرايط را براي فرود هلي كوپتر شنوك آماده كرد و سپس، با غروري خاص، چشم بر دشمن دوخت و به محافظت شنوك پرداخت. چرخ هاي شنوك، هر لحظه به زمين نزديك و نزديكتر مي شد و كمي بعد، گرد و غبار ، محل فرود را فرا گرفت. پرسنل شنوك، به خيال اينكه ما زنده نيستيم، براي انتقالمان بيرون پريدند اما بچه ها با سرعت خود را به هلي كوپتر رسانده و از درب عقب سوار شدند و مرا نيز با كمك يكديگر بالا كشيدند و همگي در جاي خود قرار گرفتيم.
ستوان نوري، با چشم، آماري از پرسنل گرفت و متوجه شد يك نفر كم است. و به دنبال فرد غايب، از هلي كوپتر پايين پريد، اما چند لحظه بعد ، همان شخص غايب ـ اسلحه به دست ـ از درب جلو سوار شد. هنوز ستوان نوري بر نگشته بود كه ناگهان تكان هلي كوپتر و كنده شدن آن را از زمين احساس كردم. فرياد زدم : « به خلبان بگوييد يك نفر جا مانده ! » اما ديگر دير شده بود و هلي كوپتر هر لحظه، از غبار ايجاد شده بر روي زمين بيشتر فاصله مي گرفت. خلبان هم، با اشاره به اينكه « نمي توانم با هيكل بزرگ اين هلي كوپتر، دوباره در همان نقطه بنشينم و جان چند نفر را فداي يك نفر كنم.» مرا در بن بست قرار داد. حرف او منطقي بود و مي دانستم كه ديگر كاري از دست او و ما برنمي آيد. خود را به كنار پنجره رساندم ونگاهي به بيرون انداختم ستوان نوري را مي ديدم كه چگونه دست تكان مي دهد و فرياد مي كشد. او از يك سو، به سوي ديگر تپه مي دويد و بالا و پايين مي پريد و هرچه ارتفاع ما بيشتر مي شد، او را كوچك و كوچكتر مي ديدم. لحظاتي بعد، ديگر به كلي ناپديد شد. آرام به كف هلي كوپتر خزيدم . چهره اش در ذهنم تداعي مي شد. چهره گداخته اش كه نعره مي زد: « مرگ آري و ننگ هرگز، بچه تلاش كنيد. بچه ها تسليم نشويد. به خدا اميد داشته باشيد. » بي اختيار، اشك در چشمهايم حلقه زد. در اين افكار غرق بودم كه ناگهان صداي تكبير بچه ها مرا به خود آورد. مسير نگاه آنها را دنبال كردم و از پنجره، نگاهي به بيرون انداختم، اما آنچه را مي ديدم باور نداشتم. اين بار، گريه امانم نداد.
ستوان نوري به اسكيد هلي كوپتر كبرا چسبيده بودو به طرف آسمان اوج مي گرفت. در واقع، وقتي هلي كوپتر كبرا متوجه مي شود ستوان نوري جا مانده است، با يك حمله متهورانه به عمال بعثي، به ستوان نزديك مي شود او هم از يك لحظه مناسب استفاده كرده و خود را به اسكيد هلي كوپتر آويزان مي كند و به سلامت از منطقه خطر دور مي شوند. با ديدن اين صحنه، همگي دست شكر به سوي خدا دراز كرديم و او را سپاس گفتيم. درجه داري كه مسبب اين مسئله بود را پيدا كردم و به منظور سرزنش، نگاه خشم آلودي به او انداختم. اما جوابش، جايي براي حرفهاي عتاب گونه و سرزنش آميزم باقي نگذاشت. « وقتي شما سوار هلي كوپتر مي شديد، متوجه شدم يكي از آن دو نفري كه مي خواستند شما را از پشت هدف قرار دهند قصد شليك به خلبان شنوك را دارد. واجب بود او را نيز مثل رفيقش به درك واصل كنم و معلوم نبود اگر دير مي رسيدم چه فاجعه اي رخ مي داد.»  بار ديگر خدا را سپاس گفتم و  از فداكاري آن درجه دار و قضاوت بيجاي خود احساس شرم كردم.
شكار
روزهاي اول جنگ پايگاه هوانيروز كرمانشاه، هدف هواپيماهاي عراقي قرار گرفت. پس از حمله بود كه پايگاه به حال آماده باش درآمد و دستور خارج كردن هلي كوپترها ا‌ز آنجا صادر شد. خلبانها و تيمهاي فني به سرعت دست به كار شدند و چند ساعت بعد، تمامي هلي كوپترها از پايگاه خارج و شدند و در ميان كوههاي نزديك پايگاه در حالت استتار قرار گرفتند. از سر پل ذهاب خبرهاي نگران كننده اي به گوش مي رسيد و اخبار، حاكي از پيشرفت دشمن به سوي اين منطقه بود. طبق دستور بلافاصله به طرف سر پل ذهاب حركت كرديم و در پادگان سر پل  به زمين نشستيم . وضع پادگان خيلي درهم برهم بود. بي آنكه از وضعيت منطقه دقيقا اطلاع داشته باشيم، هلي كوپتر ها را وارد عمل كرديم و به سوي مرز رهسپار شديم، ولي آنچه از بالا شاهد آن بوديم، باور نكردني بود. تانكهاي عراقي انگار كه جاده اي آسفالته راه مي پيمودند، پشت سر هم به طرف سر پل ذهاب در حركت بودند. سريع به پادگان برگشتيم و وضعيت را گزارش كرديم. شهيدشيرودي با تعدادي ديگر آنجا بودند. چهره شيرودي از شدت عصبانيت گلگون شده بود. گفت: « الآن به من دستور دادند كه هر چه سريعتر پادگان را خالي كنيم ؛ در حالي كه هنوز يك گلوله توپ هم اينجا نيفتاده است!»
يكي از بچه ها گفت:« اكبر، عراقي ها دارند هر لحظه نزديك تر مي شوند. ما چند ساعت پيش خودمان آنها را ديديم.» اكبر گفت : « دشمن در سراسر مرزهاي ما در حال پيشروي است؛ پس هر جا او پيشروي كرد، ما بايد عقب نشيني كنيم؟ دستور دادند پس از تخليه پادگان، زاغة مهمات را با يك راكت  از بين ببريم تا دست عراقيها نيفتد، ولي نظر من اين است كه تا جايي كه مي توانيم، بمانيم و مقاومت كنيم ؛  هنوز هم طوري نشده است. حيف نيست اين  همه مهمات و موشكهاي خودمان را از بين ببريم؟ ما بايد تا جايي كه امكان دارد، اين مهمات را روي سر عراقيها بريزيم. اگر پيشروي شان متوقف شد، چه بهتر، وگرنه استارت مي زنيم و هليكوپتر ها را از اين جا دور ميكنيم. موافقيد؟»
سهيليان گفت : » من حرفي ندارم، مي مانم.» بقيه بچه ها هم كه دودل بودند، تحت تأثير قرار گرفتند و ماندند. مهمات گيري هلي كوپترها شروع شد و ما به طرف تانكها حركت كرديم. بچه هاي فني مرتبا موشكهاي تاو را سوار مي كردند و ما بدون معطلي به طرف نيروهاي مهاجم پرواز مي كرديم. ستون تانكهاي دشمن همچنان به طرف سر پل ذهاب در حركت بودند و پيروزي را حق مسلم خود مي دانستند. آتش خشم و نفرت بچه هاي خلبان در موشكهاي تاو و رگبار توپهاي هلي كوپتر هاي كبرا بر سر مهاجمان ريخت و چنان ضربتي به آنها وارد كرده بود كه برخي از تانكها دور خودشان مي چرخيدند. دودهاي قارچ مانند كه بر اثر اصابت موشكها به تانكها به هوا بر مي خاست، همه جا را تيره و تار كرده بود. عراقي ها به قدري ترسيده و دستپاچه شده بودند كه اصلا نمي دانستند توسط هلي كوپتر مورد حمله قرار گرفته اند؛ براي همين بدون هدف شليك مي كردند، با هم تصادف مي كردند و بعضي در مسير بازگشت، واژگون مي شدند. شكار از اين بهتر نمي شد!
عمليات تا نزديك غروب طول كشيد . ما برخلاف استانداردهاي پروازي ، در حال روشن بودن هلي كوپتر، مهمات گيري مي كرديم و سوخت مي زديم. پر سنل فني كه سر و صورتشان پر از خاك بود، راكتها را نصب مي كردند و ما هم بدون پياده شدن ، منتظر تمام شدن كار آنها مي نشستيم بعد هم نوبت تانكرهاي سوخت بود. وقتي هلي كوپتر هاي ديگر براي زدن سوخت و مهمات گيري بر ميگشتند، هلي كوپتر هاي آماده از زمين كنده مي شدند و به طرف دشمن حركت مي كردند. با عمليات پيروزمندانه ما، دو سه دستگاه از تانكهاي خودي كه در حال عقب نشيني بودند، قوت قلب گرفتند و شروع به تير اندازي به سوي آنها كردند. حالا ديگر صحنه برعكس شده بود. تانكهاي عراقي درحال عقب نشيني بودند و دوسه تانك با آنها را دنبال مي كردند! پادگان تخليه شده بود و ما تنها بوديم. اين صحنه در عين حال كه بسيار غم انگيز بود، ما را از انجام عمليات منصرف نكرد.
كم كم هوا  تاريك مي شد و ما از اينكه ديگر نمي توانستيم به عمليات ادامه دهيم،ِ ناراحت بوديم. ممكن بود با آمدن شب، عراقيها حمله كنند، ولي خوشبختانه خبري نشد.
هنوز روشنايي صبح ندميده بود كه اكبر گفت:« بايد دوباره به سراغشان برويم.» گفتم : « فكر نمي كنم اين قدر احمق باشند كه كه تا حالا مانده باشند.»
حدود ساعت شش صبح دوباره پروازهاي ما شروع شد. ديديم تانكهاي زيادي دست نخورده باقي مانده اند.اگر نيروهاي پياده در آن موقع آماده بودند، به راحتي مي توانستيم صدها تانك را به غنيمت بگيريم، ولي چاره اي جز منهدم كردن آنها نداشتيم . آن روز 150 تانك ديگر از عراقيها منهدم شد و به نظر ما خطر از بين رفته بود. با تمام اين احوال، ما همچنان در فكر دستور عقب نشيني بوديم. فرماندهان دستور داده بودند و ما هم فرصتي براي تماس با آنها نداشتيم.
اكبر مي گفت : « اگر از ما توضيح بخواهند كه چرا پادگان را تخليه نكرده ايم، مسأله اي نيست. ارزش آن را دارد كه بازداشت و يا حتي اخراج شويم. مملكت در خطر است و حقانيت ما سرانجام اثبات خواهد شد. » شب ورق برگشت و همه چيز عوض شد. خبر شجاعت بچه ها و نجات يافتن سر پل ذهاب به تهران رسيد و تلفنگرامي از تهران آمد كه اسامي بچه ها را براي تشويق مي خواستند. اضطراب و دلهره اي كه در چشم و دل همه موج مي زد، جاي خود را به دريايي از شادي و اميد داد. تشويق براي ما اهميتي نداشت، مهم اين بود كه به حقانيت ايمان خود پي برده بوديم و پيشروي دشمن را به سوي شهرهاي مهمي چون اسلام آباد و كرمانشاه متوقف كرده بوديم. فردا صبح يكي از افسران عمليات آمد و با خوشحالي گفت: « اكبر، بگو بچه ها آماده شوند؛ يك ستون ديگر از تانكهاي عراقي در حال پيشروي به سوي گيلانغرب هستند. » بچه ها به سرعت آماده شدند و دقايقي بعد هلي كوپتر ها به سوي گيلانغرب به پرواز در آمدند. جاده اي كه به اين شهر ختم مي شد، در اشتغال ستوني از تانكها بود و گرد و خاك زيادي بر اثر حركت تانكها بوجود آمده بود. در آن شرايط چهرة شهر به كلي دگرگون شده بود و مردم روي پشت بامها سنگر گرفته بودند و در انتظار پذيرايي از آنها به سر مي بردند. به محض ديدن تانكها و با تجربه اي كه در طول دو روز گذشته به دست آورده بوديم، شروع به منهدم كردن ستون كرديم. نمي دانم چگونه شرايط و صحنه درگيري را توصيف كنم ، ولي يقين دارم خداوند بركت بزرگي در مهمات و هلي كوپتر هاي ما قرار داده بود. ما طبق مقررات پروازي بايد مرتبا تغيير موضع مي داديم، ولي آنها به قدري غافل بودند كه ما از همان مواضع قبلي آنها را زير آتش مي گرفتيم. به اين ترتيب غرب كشور از سقوط حتمي نجات پيدا كرد.
حسن لبويي
هواي سرد منطقه غرب مرا در خود پيچانده بود و به سختي نفس مي كشيدم.بخار دم ها و بازدم ها ، تصاوير مقابلم را از بين مي برد و مثل اسفنجي نمناك، هر چه را كه در ذهنم نقاشي مي شد، پاك مي كرد.منطقه عملياتي حال و هواي خاصي داشت و از گوشه و كنار، صداهاي مختلفي به گوش مي رسيد. صداي حركت زنجير تانكها با زوزه باد توأم ميشد و مسفوني خاصي را تداعي مي كرد. در گوشه اي ديگر ، رفت و آمد بچه هاي بسيجي كه خود را براي عمليات آماده مي كردند جاذبه زندگي دنيوي را از نظرها محو مي كرد و انسان را به اين فكر وا مي داشت كه ؛ بايد چگونه زيستن را از اينها آموخت. آنهايي كه با همة خردسالي شان، به اندازه انسان هاي بزرگ به كمال واقعي دست يافته اند. گاه صداي حركت خودروها، مرا از دنياي افكارم بيرون مي آورد و چشمانم را به تعقيب وا مي داشت، تا آنجا كه از نظر پنهان مي شدند. ناگهان صداي دوستم محسن را شنيدم كه مرا به طرف خود مي خواند. به نزديكش كه رسيدم گفت : « پسر مگه ديوونه شدي ؟ اتاق گرم رو ول كردي و اومدي توي هواي سرد قدم مي زني؟ بيا بريم تو ! »
دوباره نگاهي به اطراف انداختم. در ميان بچه هاي بسيجي، به دنبال كم سال ترين فرد گروه بودم اما هر كدام را انتخاب مي كردم ديگري او را كنار مي زد. پير و جوان در ميان يكديگر و هم دوش با هم ، عازم يك هدف بودند. محسن، مرا با تكاني به خود آورد كه : « حواست كجاست ؟ دنبال كي مي گردي؟ بيا بريم تو پسر ، هوا خيلي سرده !» و دستم را گرفت و كشان كشان به طرف اتاق برد. اتاق كوچكي كه من و محسن در آن زندگي مي كرديم، فضايي روحاني داشت. هر كس وارد آن جا مي شد، با ديدن تميزي اتاق وكتب مذهبي و اين كه هر چيزي در جاي خودش قرار داشت، مي فهميد وارد مكاني شده است كه يك شخص با ايمان در آن زندگي مي كند و او كسي جز محسن نبود. از روز اول كه وارد منطقه شديم كليه پروازهاي ما با يكديگر انجام مي شد. در حقيقت ، كمتر كسي حاضر بود با محسن پرواز كند، چون او يكي از با ايمان ترين و بي باك ترين خلبان ها بود كه در عمليات ها هيچ ترسي به خود راه نمي داد و در هر مأموريتي ، به خاطر نجات جان خلبان ها و پرسنل فني ، چه فداكاري و ايثاري از خود نشان داد و حتي در دور دوم پرواز، علاوه بر انتقال پرسنل فني ، موفق شد خلبانان هلي كوپتر مورد اصابت قرار گرفته را از منطقه آتش به پشت خط برساند. كمتر كسي را تا اين حد، شيفته انجام مأموريت هاي مشكل ديده بودم. او حتي بعد از موفقيت ها، هيچ گاه سرش را بالا نمي گرفت و افتادگي هميشگي اش را حفظ مي كرد. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است.در واقع خوشحال بودم از اين كه هم دوش با او ـ كه نمونه اي از يك انسان كامل بود ـ بر عليه دشمن مي جنگيدم . در آن زمان ، نيروي بسيج به تازگي شكل گرفته بود و در ميان آنها ، از هر قشري و گروهي يافت مي شد . كارگر و مهندس، دكتر و دانشجو، شهري و روستايي ، پير وجوان ، و...  و من در هر مأموريت درس هايي از آنان مي آموختم و شناخت بيشتر نسبت به اين نيروي عظيم و نوپا پيدا مي كردم. مي ديدم كه ايثار هاي كاري به تجربه ندارند و شهادت ها معلول چيزي جز شناخت خدا نيستند.
در لابلاي افكارم غوطه مي خوردم كه صداي محسن مرا به خود آورد : « فردا آماده مأموريت باش. بايد تعدادي از بچه هاي خط شكن را به جلو ببريم. خوب بخواب كه فردا روز سختي در پيش داريم!» و من كه آسوده خاطر بودم، آن شب را ، خوب و آرام تا صبح خوابيدم. در تاريك و روشن سحر، باز زمزمه مناجات محسن بيدار شدم بعد از اقامه نماز و صرف صبحانه بلافاصله آماده مأموريت شديم. آفتاب هنوز طلوع نكرده بود. بچه هاي بسيجي به ترتيب سوار هلي كوپتر مي شدند و ما پس از مدتي پرواز، آنها رابه مقصد مي رسانديم.
دور سوم پرواز بود. روي صندلي هلي كوپتر نشسته بودم تا بسيجي ها سوار شدند. ناگهان، در ميان افرادي كه سوار مي شدند، نگاهم روي صورتي آشنا متوقف شد. اما هر چه فكر كردم او را نشناختم. چهره درچهره اش كشيدم و چند لحظه او را پاييدم . او نيز ، در حالي كه لبخند آرامي به لب داشت به من نزديك و نزديكتر مي شد. مي شناختمش ! اما او را كجا ديده بودم؟ نمي توانستم به ياد بياورم. هنوز چند قدمي با من فاصله داشت كه گفت : « سلام ! حالت چطوره؟ من رو نمي شناسي؟ همشاگردي قديم ! »كلمه همشاگردي مرا به دبستان و دبيرستان كشاند و در ميان بچه هاي آن زمان به دنبال چهره او گشتم ، اما چيزي به خاطر نياوردم . دوباره گفت: « هنوز من رو نشناختي؟ بابا منم همشاگردي دوره دبيرستان ... حسن ، يادت نمي آد؟» نگاهي به او انداختم و دستانش را كه به طرفم دراز شده بود به گرمي گرفتم و پرسيدم : « كدام حسن ؟!» خنديد وگفت :‌« بابا حسن لبويي ! » چشمانم از شادي برقي زد و او را گرم در آغوش گرفته و بوسيدم. ديگر احتياجي به شنيدن نام فاميل اش نبود. او را به ياد آوردم . حسن لبويي آدمي بود كه بچه هاي دبيرستان از كوچك و بزرگ ، هميشه از دستش به مدير شكايت مي كردند. در آن زمان، او را آدم  صادق و پاكي نمي ديدم و از گوشه و كنار، در مورد رفتار ناهنجارش چيزهايي شنيده بودم، به طور كلي آدم بي بند و باري بود. اما در آن روز، با آن ريش انبوه به آدم ديگري مي مانست و چهره اش از هر گناهي پاك شده بود. آنچه را كه او در آن روز نشان ميداد، فاصله اي بود از زمين تا آسمان، او ديگر يك بسيجي بود. پرسيدم : « اين جا چه كار مي كني ؟ » گفت : « هيچي بابا ! اومدم جنگ ديگه. مگه اين جا كار ديگه اي هم مي شه كرد؟ تو از كي تا به حال اين جايي ؟ بابا براي خودت آدمي شدي ها ! ديگه خلباني و به اون چيزي كه مي خواستي رسيدي .» جواب دادم : آره ، به اون چيزي كه مي خواستم رسيدم . خب تو چه كار مي كني ؟» « هيچي ! توي يك مكانيكي كار مي كردم. زن گفتم و حالا دو تا بچه دارم و فكر كنم سومي هم توي راهه. امروز و فردا بايد دنيا بياد. تو چطور ؟ زن گرفتي يا نه ؟!» گفتم : « آره ! دو تا بچه دارم .» حرف هايمان تازه گل انداخته بود كه صداي محسن رشته صحبتمان را بريد و آماده پرواز شديم. در طول راه، حسن پشت سرم نشسته بود و گاهي با فرياد حرف مي زد و از كارهايش برايم مي گفت: از مأموريت ها ، از زن و بچه هايش و از زندگي سختي كه داشت. اما چون مدت پرواز كم بود، نتوانست همه آن چيزهايي را كه مي خواست بگويد. بالاخره به منطقه مورد نظر رسيديم و او حرفهايش را اين طور تمام كرد: « من مين جمع كنم! امكان داره ديگه تورو نبينم. اگه برنگشتم برو خونه قديمي خودمون ما هنوز اون جا زندگي مي كنيم. به بچه هام بگو حسن رفت از دست امام حسين(ع) لبو بگيره. يادت نره ها! راستي به بابام بگو من رو حلال كنه. همين طور مادرم. بگو حسن رفت پيش حسين اش. خداحافظ!» او آنچنان سريع از من دور شد كه حتي نتوانستم جواب خداحافظي اش را بدهم . هر چه فاصله اش از من بيشتر مي شد، احساساتم نسبت به او بيشتر اوج مي گفت، تا آن كه ديگر اشك ها مجالم ندادند. احساس عجيبي بود. بعد از پياده شدن بچه ها از زمين بلند شديم و به طرف آشيانه به پرواز در آمديم. در بين راه، به خاطرات دبيرستان فكر مي كردم به شيطنت ها و اذيت هاي حسن و اين كه چرا به او مي گفتند حسن لبويي! يادم آمد زمستانها، براي گرفتن لبو، دفترهاي بچه ها را به زور مي گرفت و صفحات سياه آن را پاره مي كرد و دوان دوان خود را به لبو فروش مي رساند وبه اندازه ارزش كاغذهاي باطله لبو مي گرفت و برمي گشت، اما در خوردن لبو هيچ كس را شريك نمي دانست. بچه ها سعي مي كردند دفتر هايشان را دور از دسترس حسن نگه دارند، اما او با لج بازي و سرسختي ورقه هاي باطله را به دست مي آورد. حتي يك بار كه دفتر و كاغذي پيدا نكرد كتاب يكي از بچه ها را برداشت و به لبو فروش داد و در ازاي آن مقداري لبو گرفت وقتي صاحب كتاب متوجه جريان شد با گريه و زاري پول لبوي حسن را داد وكتاب خود را پس گرفت. اما اين انساني كه من ا مروز ديدم، آن حسن ديروز نبود. او ديگر يك از جان گذشته بود. يك جبهه باز كن. او جلودار لشكر امام زمان (عج) بود. با خود گفتم او ديگر حسن لبويي نيست. امروز او حسن « ميني » است. خدايا خودت، او و بچه هاي ديگر را حفظ كن! محسن كه متوجه تغيير حالت من شده بود گفت:« خيلي وقته او رو ميشناسي؟» گفتم : آره! دوست زمان دبيرستان و يكي از اون قلدرهاي مدرسه بود كه كوچيك و بزرگ و پير و جوون از دستش به عذاب بودند و فكر كنم امروز هم صدام از دستش به عذابه، چون خط شكنه و معبر بازكن.» محسن خنديد و گفت : « خداوند نگهدار همه اون ها باشه. هر كدوم به اندازه توانايي خودشون كار انجام ميدن. انشاء ا... كه سالم بر مي گرده و  مي نشينيد و از گذشته با هم صحبت مي كنيد.» روز اول و دوم را حسن ميني صدا كنم، اما هر چه در ميان بچه هايي كه از منطقه بر مي گشتند جستجو كردم او را نيافتم. از چند نفر كه او را مي شناختند حال و احوالش را پرسيدم. گفتند  حالش خوب است و منتظر دستور باز كردن يك معبر سخت و دشوار است.
هنوز آفتاب روز سوم طلوع نكرده بود كه عمليات شروع شد. تيم هاي جنگنده هوانيروز به پرواز در آمدند و ما نيز، در پي آنها، به عنوان هلي كوپتر نجات انجام وظيفه مي كرديم. بعد از مدت كوتاهي وارد ميدان آتش شديم. به هر طرف كه نگاه مي كرديم دود بود و آتش و گرد و غبار .بوي باروت فضاي منطقه را پر كرده بود. گهگاه گلوله هاي زماني در كنار ما منفجر مي شدند و تكان هاي سختي به هلي كوپتر مي دادند. اما ديگر زمان، زمان فكر كردن به زندگي نبود. مي بايست گردش خون را در رگ هاي دشمن مسدود مي كرديم، و اين كار جز با از خودگذشتگي ، به طريق ديگري ميسر نبود. حملات كوبنده بچه ها، تاب و توان صدامي ها را گرفته بود. گاهي اوقات كه پيشروي بچه ها را مي ديدم اشك خوشحالي تمام صورتم را خيس مي كرد.
در آن لحظات ، با خودم فكر مي كردم كه الان حسن در چه حالي است و چه كار ميكند. در همين حين ، هلي كوپتر هاي كبرا اعلام كردند كه بايد براي بارگيري مجدد مهمات به پشت خط بروند. مانيز سريعا منطقه را ترك كرده و خود را به محل استقرار رسانديم. در مدتي كه تيم فني مشغول سوار كردن مهمات بود، من و بچه هاي ديگر، چند لحظه اي براي تازه كردن نفس در گوشه اي جمع شديم. سردي هوا در ما تأثيري نداشت و آن چنان شور و هيجاني وجودمان را فرا گرفته بود كه سرما را فراموش كرديم. در آن جمع راههاي عمل بهتر را شناسايي كرده و مشغول بررسي عمليات شديم. هر كس حرفي مي زد و پشنهاد مي كرد. از شدت آتش دشمن ادامه مأموريت هستند يا خير. در همين حال و احوال بوديم كه فرمانده عمليات محسن را صدا زد. او پس از بازگشت به من گفت: « چند تا مجروح داريم بايد بريم و اون ها رو بياوريم ! » بلافاصله هلي كوپتر را به پرواز در آورديم و پس از مدتي به محل تخليه مجروحين رسيديم و آرام روي زمين نشستيم. چهار نفر را كه شديدا مجروح شده بودند، با عجله به داخل هلي كوپتر آوردند. درب ها بسته شد و ما دوباره به پرواز در آورديم. براي چند لحظه سرم را عقب برگرداندم اما نمي توانستم آن چه را كه مي بينم باور كنم. در حقيقت، ديدار بچه هاي مجروح درسهايي به انسان مي آموخت كه در هيچ دانشگاهي قابل تدريس نبودند. در ميان آن چهار تن، يك نفر بود كه هر دو پا و دست راستش قطع شده بود و از دست راست او، فقط دو استخوان ساعد باقي مانده بود كه مدام به يكديگر مي خوردند. صورت اش به شكل وحشتناكي ازهم دريده شده بود. واقعا تماشاي انساني كه در حال مرگ و زندگي زجر مي كشد، شهامت مي خواهد، اما رشادت او اين جرأت را به انسان مي داد. به بيمارستان رسيديم و در محل مخصوص فرود آمديم. مسئولين بيمارستان بلافاصله مشغول تخليه مجروحين شدند. در اين فرصت، من به او، كه جز يك نيم تنه مجروحين شدند. در اين فرصت، من به او، كه جز يك نيم تنه مجروح چيز ديگري نبود نگاه مي كردم و در اين فكر كه آيا او زنده مي ماند؟ محسن كه براي بازديد هلي كوپتر بيرون رفته بود پس از انتقال مجروحين، برگشت و گفت هلي كوپتر ديگر قادر به ادامه مأموريت نيست و بهتر است موتور را خاموش كنيم و به مركز عمليات اطلاع بدهيم. وقتي ملخ هلي كوپتر از حركت ايستاد، هر دو پايين آمديم و به سمت بيمارستان به راه افتاديم. به محسن گفتم: « من ميرم عيادت مجروحين، بعد از تلفن تو هم بيا!» محسن قبول كرد و رفت و من هم داخل بيمارستان شدم. هنوز مجروحين را به اطاق عمل نبرده بودند. يكي از آنها، دو گلوله به پايش خورده بود. دومي در اثر موج انفجار در حالت اغما بود. سومي چند تركش در بدن داشت و چهارمي هم در وضع بسيار اسفناكي به سر مي برد. از يكي از بچه ها كه با مجروحين آمده بودند پرسيدم:« اين برادر چرا اين طوري شده ؟» «‌خط شكنه، مين منفجر شده و به اين حال و روز در اومده!» صداي برخورد استخوان هاي دست مجروح مرا از ادامه سئوال ها بازداشت.با حركت استخوان ها به كمرش اشاره مي كرد. فكر كردم شايد از فشار درد چنين مي كند. يكي از بسيجي ها مي گفت: « از زماني كه اون رو سوار كرديم دايما استخوانهاي دستش را به هم مي زنه و به كمرش اشاره مي كنه. بيچاره از فشار درد نمي دونه چه كار كنه!» اسمش را پرسيدم . برادي بسيجي جواب داد: « اسمش حسنه. از تهران اومده و جزو لشكر امام حسين (ع) تاحالا چند تا معبر مشكل رو باز كرده . اين بار هم 99 تا مين رو از زمين در آورد و مشغول صدمي بود كه آخري كار دستش داد.» ديگر بقيه حرف هاي او را نمي شنيدم. تازه فهميدم كه پيكر خون آلود روبروي من، كسي جز حسن لبويي نيست. دلم لرزيد. به صورتش دقيق شدم اما خون و جراحت آن قدر زياد بود كه نمي شد به سادگي او را شناخت. نزديك تر رفتم تا با او صحبت كنم ولي كار بيهوده اي بود. ديگر نتوانستم طاقت بياورم. خواستم برگردم كه صداي ضربات پي در پي استخوانهاي دستش توجهم را جلب كرد. دوباره جلو رفتم. چشمان نيم بازش را ديدم و حركات لب ها را و سپس لبخندي آرام و باز هم صداي ضربات استخوان هاي دست هايش را كه به كمرش اشاره مي كرد. دستمالي از جيب ام بيرون آوردم تا صورت اش را پاك كنم، اما از كجاي صورت شروع كنم؟ هر جا را كه نگاه مي كردم شكافي عميق داشت و خون در اطراف آن دلمه شده بود. لحظه اي او را نگريستم. چهره اي را مي ديدم كه در مقابل آن، قادر به انجام هيچ كاري نبودم حتي نوازش! در همين حال، مسئولين بيمارستان او را براي عمل جراحي به طرف اتاق عمل بردند اما او باز هم با حركات استخوانها به كمرش اشاره مي كرد و اين كار را هر لحظه با شدت بيشتري انجام مي داد. به دكتر گفتيم: « فكر نمي كنيد مي خواد حرفي بزنه ؟!» « دوستته ؟» «بله، از دوستان قديمي هستيم.» « اين حركات در اثر درد شديده و بعد از تأثير آمپول مسكن بهتر مي شه . زياد نگران نباشيد. انشاءا... زنده مي مونه.» دلم آرام نمي گرفت. از دكتر خواستم تا زماني كه تيم پزشكي خود را آماده مي كنند بالاي سر او بمانم و بعد پيش حسن رفتم. پرسيدم: «چيه؟ چي مي خواي بگي ؟» دوباره دو استخوان دستش را به هم زد و به كمرش اشاره كرد. فكري به مغزم رسيد. تصور كردم شايد وصيت نامه اش را در جيبش گذاشته است. با اين خيال دستم را در جيب اوركت اش كردم، اما در زير لباس ها، انگشتانم چيز سختي را لمس كرد. صداي برخورد دو استخوان سريع شد. دكمه هاي اوركت را يكي پس از ديگري باز كرده و آن را كنار زدم، ناگهان نگاهم به طور وحشتناكي خشك شد. سريع به عقب پريدم و فرياد زدم« نارنجك! دكتر، نارنجك!» با شنيدن اين كلمه عده اي پا به فرار گذاشتند. دكتر و پرستار نزديك حسن آمدند و او را كه حامل چهار نارنجك بود معاينه كردند. در بررسي ها مشخص شد ضامن دو قبضه از نارنجك ها در اثر برخورد با زمين و عوامل ديگر بيرون آمده است. يكي از آنها درون شكم حسن فرو رفته بود. وحشت بيمارستان را فرا گرفت و هر كسي كه در آن نزديكي بود بيرون رفت. دكتر از من نيز خواست فورا محل را ترك كنم تا افراد تيم تخريب بيايند ، اما بالا خره با اصرار وپافشاري موفق شدم بمانم. دو استخوان دست، از حركت باز ايستاده بود.انگار حسن، ديگر خيالش راحت شده بود. به  چهره و چشمان نيم بازش نگاهي انداختم. از قدرت و شهامت او در آن لحظات به حيرت افتاده بودم.
تعجم از اين بود چگونه يك انسان در نهايت درد و رنج، خود را تا آخرين لحظه براي نجات ديگران نگه مي دارد؟ تيم تخريب كارش را شروع كرد و نارنجك ها را يكي پس از ديگري و با دقت عمل بسيار از حسن دور كردند. آخرين نارنجك هم با كمك پزشك جراح بيرون آورده شد. قطرات اشك روي گونه هاي خون آلود حسن لغزيده بود و به خاطر رهايي از رنج انفجار نارنجك ها راضي و خوشحال به نظر مي رسيد. آرام به او نزديك شده و گفتم: «حسن ديگه ناراحت نباش. نارنجك ها را در آوردند.» يكي از چشم هايش را باز كرد و با آخرين رمق هاي باقي مانده، دست راستش را به سويم دراز كرد. دو استخوان آن را مثل يك دست سالم در دست گرفتم. گرماي اوليه را در آن حس مي كردم . همه چيز در او تمام بود ايمان، عقيده، شهامت، شجاعت، ... همه و همه. هيچ چيز كم نداشت. سرم را آرام آرام به سوي گونه اش بردم تا بر قطرات خون و اشك او بوسه اي بزنم. اما هنوز لب هايم به صورتش نرسيده بود كه سرش به سمتي افتاد و چشم هايش براي هميشه بسته شد. بغض در گلويم نشست و تنها توانستم بگويم: شهادتت مبارك.
زندگي دوباره
منطقه حال و هواي ديگري داشت. عمليات مسلم بن عقيل شروع شده بود و قلبها به شوق پيروزي تندتر مي تپيد. گلوله ها پي در پي و بي امان صفير مي كشيدند و بوي مشمئز كننده باروت فضا را آلوده و سنگين كرده بود . در طول عمليات من و سرگرد فرامرزي كه به عنوان كمك خلبان همراهي ام مي كرد توانستيم چند مأموريت موفقيت آميز انجام دهيم و حسابي از خجالت بعثي ها در بياييم. كار اصلي ما پاكسازي مواضع فتح شده بود و هم زمان با ما، بچه ها هم با استفاده از غنايم و سنگرهاي دشمن، مواضع خود را تثبيت مي كردند. پس از استقرار كامل و رسيدن به اهداف عمليات، به تدريج جنجالها فروكش كرد و نيروها مشغول استراحت شدند تا خستگي عمليات را از تنشان بيرون كنند.من و خلبانهاي ديگر نيز، در محل استقرار جمع شده بوديم و از مأموريت ها و  حوادث حرف مي زديم. هنگام ناهار بود كه صداي ناهنجار تلفن صحرايي در گوشمان پيچيد. گوشي را برداشتم . همه دست از غذا كشيدند و منتظر بودند تا پيام را بشنوند. صدا، صدايي آشنابود كه ميگفت:« رضا جان، به بچه ها بگو آماده باشند. عراق پاتك كرده و بچه ها سخت درگير شده اند و شديدا تحت فشار هستند. سريعا آماده شويد و به كنم آنها برويد.» خواستم پيام را به بچه ها بگويم اما هيچ كس سر سفره نبود. همگي به اتاق مجاور رفته بودند تا آماده شوند و تنها من از غافله عقب مانده بودم. بلافاصله با دو فروند كبري و يك فروند206 عازم منطقه شديم. در گيري بسيار شديد بود و از هر طرف آتش مي باريد به حدي كه صداي موتور و چرخش ملخ هلي كوپتر در صداي شليك گلوله ها و انفجار توپخانه گم شده بود. نمي دانم چرا دلم براي بچه ها شور مي زد! به محل مورد نظر كه رسيديم حمله را شروع كرديم.آنچنان به دكمه شليك توپها فشار مي آوردم كه گاه حس مي كردم گردش خون در سر انگشتانم مسدود شده است. هراس دشمن را مي ديدم و با جملات پياپي، وحشتي را كه در دلشان ايجاد شده بود تداوم بخشيدم. پس از آن، جايم را به شيرازي داده و با سرعت از منطقه دور شدم. او نيز با همكاري كمك خلبان خود چندين تانك و خودرو را به آتش كشيد. انهدام هر تانك، در حقيقت انفجار بغض و خشم چندين ساله ما بود. بعد از اين حمله، شيرازي مجددا دور زد و خود را براي حمله ديگري آماده كرد. من در اين فاصله، براي حمايت از او ديوار آتشي تدارك ديدم و او براي دومين بار هدف ديگري را متلاشي كرد. و باز هم چرخشي ديگر و ضربه اي ديگر، در دل تحسينش مي كردم و خوشحال بودم كه ناگهان خنده بر لبانم خشكيد و بندبند وجودم از هم گسست.فرياد كشيدم: شيرازي ! اما صدايم در سقوط و انفجار مهيب هلي كوپتر گم شد. دريك چشم بر هم زدن هلي كوپتر او متلاشي شد و در ميان شعله هاي آتش شروع به سوختن كرد. فورا دور زدم و در نزديكي محل سانحه فرود آمدم اما چون جاي امني نبود دوباره پرواز كرده و كمي جلوتر نشستم. سرگرد فرامرزي از هلي كوپتر پايين پريد و بدون اينكه درب را ببندد براي كمك شيرازي و وامق به طرف شعله هاي آتش دويد.
وضعيت منطقه طوري بود كه بشود براي مدت زيادي در يك جا ثابت ماند و به همين دليل دوباره پرواز كردم. در همين حين ، هلي كوپتر 206 كه صحنه سقوط را ديده بود سريعا خود را به محل حادثه رساند. خلبان اين هلي كوپتر ستوانيار محمدي و كمك خلبان ستوانيار ياري بود. ياري بلافاصله پايين پريد و با كمك سرگرد وامق ستوانيار شيرازي را كه صدمه ديده بود به هلي كوپتر 206 انتقال دادند. فرامرزي براي كمك به شيرازي به طرف هلي كوپتر كبري دويد، اما ناگهان انفجار ناشي از مهمات او را به سمتي پرتاب كرد و محكم به زمين كوبيد. ياري كه ديگر كمك به شيرازي را غير ممكن مي ديد، دوباره به طرف هلي كوپتر206 برگشت. به دليل امكان وجود مين، ستوانيار محمدي در ارتفاعي نزديك به سطح زمين در حال پرواز ايستايي بود و درحالي كه با يك دست هلي كوپتر را كنترل مي كرد با دست ديگر ياري را بالا كشيد و بلافاصله ،منطقه را جهت رساندن وامق به بيمارستان ترك كردند. پس از غزيمت آنها، خود را به بالاي محل سانحه رساندم، اما نمي دانستم چيزي را كه با چشم خود مي بينم، باور كنم. پيكر بي جان و تكه تكه شده شيرازي در ميان آتش مي سوخت و هر عضو آن در گوشه اي افتاده بود، ديدن اين صحنه تأثرانگيز ضربه شديدي بود و قدرت تفكر را از من گرفت، آنچنان كه نمي دانستم در آن لحظات چگونه وسيله پرنده خويش را كنترل مي كنم. آتش سنگين توپخانه دشمن امان نمي داد و در اين لحظات، زندگي چهار انسان به آتش پشتيباني من بستگي داشت. ديگر فرصت فكر كردن نبود. بلافاصله به اجراي آتش بر روي مواضع دشمن پرداختم تا هلي كوپتر 206 منطقه را به سلامت ترك كند. بعد از تكميل گردش خود، تصميم گرفتم به منطقه خودي برگردم اما ناگهان آتش شديد موشكهاي كاتيوشا اطرافم را احاطه كرد. تكانهاي شديدي كه در اثر موج انفجار به وجود مي آمد، مغزم را از كار انداخت. تنها كاري كه توانستم انجام دهم، تغيير مسير بود.اما چقدر و به كدام سمت؟ نمي دانم. فقط چرخيدم و اوج گرفتم. گرد و غبار ناشي از انفجار هاي پي در پي، منطقه را كاملا پوشانده بود و چشم، چشم را نمي ديد. چند لحظه بعد، هنگامي كه غبار حاصل از انفجار فروكش كرد،ديگر نتوانستم هلي كوپتر 206 را ببينم . پاك گيج شده بودم و نمي دانستم به كدام سمت بروم. دوباره آتش سنگين شد. سويچ راديو را فشار دادم و با صداي بلند گفتم:« بچه ها، هر كدام كه صداي مرا مي شنويد به نيروهاي خودمان بگوييد تيراندازي نكنند. آنها دارند مرا هدف قرار مي دهند.» صداي آشنايي جواب داد: « رضا سعي كن خودت را از منطقه دور كني. آتش مال نيروهاي دشمن است.» با شنيدن اين حرف گردش ديگري انجام دادم، اما ديگر هيچ جاي منطقه برايم قابل شناسايي نبود و هيچكدام از نقطه نشانهايي را كه مي شناختم نمي ديدم. در اين گير و دار، از بدشانسي، درب جلوي هلي كوپتر باز شد و باد شديدي به داخل وزيدن گرفت. كمك خلبان من براي نجات ستوانيار وامق پياده شده بود و من به تنهايي قادر به بستن درب نبودم. نشستن برروي  زمين هم صلاح نبود. ناچار با وضعيت جديد به پرواز ادامه دادم تا شايد نطقه آشنايي بيابم، اما هر چه گشتم كمتر يافتم. در آن لحظات، شوك شديد حاصل از شهادت شيرازي تعادل فكري ام را بهم زده بود. در تنهايي و سر در گمي غوطه مي خوردم و نمي دانستم كه چكار باي بكنم. بدون اينكه به سيستم هاي نشان دهنده توجهي كنم، تنها فرامين هلي كوپتر را در جستجوي پيدا كردن مكاني آشنا به دست داشتم، غافل از اينكه با ادامه پرواز، هر لحظه بيشتر در كام سياه دشمن فرو مي روم. مدتي كوتاه ـ كه براي من طولاني تر از هر زمان ديگري بود پرواز كردم اما به جايي نرسيدم. گاهي اوقات صداي ستاري را از پشت دستگاه مي شنيدم كه مي گفت: « ـ رضا كجايي؟ بيا اين طرف!»  اما كدام طرف؟ چپ؟ راست؟ عقب؟ يا جلو؟ ناگهان خط ممتد سياهي از دور نمايان شد.با ديدن آن غم عالم را فراموش كردم و در نهايت جد و با اين فكر به يكي از جاده كشورمان رسيده ام به پرواز ادامه دادم. چند لحظه بعد روي اتوبان بودم و مي توانستم ماشينهاي در حال تردد را به خوبي ببينم. اما به محض ديدن نمره ماشينها، صداي تكان استخوانهاي بدنم را شنيدم . نمره تمام آنها عربي بود. فهميدم كه روي يكي از اتوبانهاي عراق  هستم. فورا چرخي به هلي كوپتر دادم و بار ديگر خسته و مأيوس، مسير ناشناخته ديگري را در پيش گرفتم.
چشمانم را كه در اثر وزش باد مي سوخت به كاري جدي گرفته و تمام حواسم را جمع كردم. پس از طي مسافتي، به تدريج بيرقهايي كه با وزش باد در تلاطم بودند، پديدار شدند.رنگارنگ بودن بيرقها اميد دوباره اي به من داد و بدون هيچ ترديدي به سمت آنها پرواز كردم. از اين فكر كه تا لحظاتي ديگر، نيروهاي بسيجي را خواهم ديد خوشحال بودم و تحت تاثير همين فكر، بر سرعت خود افزودم. حال ديگر بچه هاي بسيجي را كه در گودالي مستقر بودند، مي ديدم. به نيروها كه رسيدم، به  منظور نشستن، آرام آرام پايين آمدم. اما وقتي به نزديكي سطح زمين رسيدم، از ديدن چهره هاي سوخته و نا آشنا و رنگ پرچم ها و نيز دستي كه با اسلحه به سويم نشانه رفته بود ، يكه خوردم. بي درنگ انگشت را روي ماشه فشار دادم و به رويشان آتش گشودم و با سرعت خود را از نيروهاي اهريمني بعث دور كرده و مسير تازه اي را در پيش گرفتم. ديگر از جزييي ترين تغيير مسير واهمه داشتم. تنهايي پرواز، باد شديدي كه از درب باز شده وارد مي شد و خستگي مفرط، مرا بيش از پيش در تنگناهاي جسمي و روحي قرار مي داد. از طرف ديگر، سوخت هلي كوپتر نيز رو به اتمام بود . به دنبال ره نجات، نگاهي به بيرون انداختم. گلوله هاي سرخي به طرف مي آمدند. با يك مانور خود را از مسير آنها خارج كرده و باكاهش ارتفاع به سمت سلاحي كه تير اندازي مي كرد يورش بردم. خشم بر وجودم مستولي شده بود. وقتي به هدف نزديك شدم انگشت را روي ماشه فشردم تا با نابودي آن، تواني دوباره بيابم. اما در يك لحظه، مرگ در پيش چشمانم مجسم شد. گلوله اي نداشتم و ديگر كار از كار گذشته بود. آخرين دم حيات را در پيكر بي رمق خود فرو مي د ادم كه ناباورانه صداي شليك قطع شد و من به سلامت، از روي سلاحي كه به رويم آتش مي كرد گذشتم. خود را به پشت تپه اي كه در مقابلم بود رساندم و نفس راحتي كشيدم و به دنبال آن ، سخني با معبود كه: « اي خدا، با من  چه خواهي كرد؟ ديگر توان و قدرتي نمانده. خدايا خسته ام، خسته !» ملخ هلي كوپتر همچنان مي چرخيد و آخرين قطرات بنزين را مي بلعيد و با كم شدن هر قطره، لحظات زندگي من نيز به نقطه پايان نزديك مي شد. ديگر اميدي به مركب آهنينم نداشتم. چشم هاي ذهنم را به گذشته دوختم، تا با جستجوي در آن، خاطرات و خطاهايم را به ياد آوردم و براي آخرين بار از خداوند طلب بخشش كنم. و در همين احوال كسي از اعماق درونم نهيب مي زدكه : « نااميد نباش!»
كوهها وتپه ها را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذاشتم، تنها به اميد يافتن آشنايي كه در  جواب سلام من بگويد:« سلام» بغض گلويم را گرفته بود و از خدا مي خواستم كه هر چه زودتر، سرنوشت رقم خورده ام را به من بنماياند. گاه چشمانم در اثر سوزش، وزش باد و خستگي مفرط بي اختيار بسته مي شد و مرا از دنياي خارج جدا مي كرد. ديگر هيچ تدبير و انديشه اي براي رهايي خويش نداشتم. چراغ احتياط سوخت روشن شده بود و به تدريج تصور نجات در ذهنم به خاموشي مي گراييد و پايان زندگي خويش را در مرگ و اسارت به دست دشمن مي ديدم. حركت مواج انسانها و تكان بيرقهايي مرا متوجه خود ساخت و اندوهي عظيم بر سراسر قلبم پرده اي تاريك كشيد به آخرين ايستگاه زندگي خويش رسيده بودم و ديگر هيچ راه گريزي نداشتم. آنها را لعنت مي كردم و از اينكه اين چنين در بندشان اسير مي شدم شرمنده و خجل بودم.  چاره اي نبود. ناگزير ارتفاعم را كم كردم و با خشم، برزمين ناهموار اسارت فرود آمدم. لحظاتي بعد درب هلي كوپتر باز شد ونگاهم در چهره اي آفتاب سوخته گره خورد. بي رمق به جلو خزيدم و با همه خشمي كه داشتم در چشمانش خيره شدم.اما او با ملايمت گفت: « جناب سروان ، پس كو رئيس جمهور؟» با شنيدن اين  جمله ديگر هيچ چيز نفهميدم و از هوش رفتم. مدتي بعد بر اثر تكانهاي شديد ماشين به هوش آمدم. هنوز خود را اسير مي دانستم اما كلمات شيرين فارسي كه با لهجه تركي ادا مي شد مرا به شك انداخت و تازه به ياد آوردم كه  چه بر سرم آمده است پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟! يكي از آنها گفت: « جناب سروان، امروز قرار بود رئيس جمهور براي بازديد به اينجا بيايند. ما هم منتظر ايشان بوديم و فكر مي كرديم كه با شما آمده اند. و اگر اين مسئله نبود امكان داشت به خيال اينكه شما عراقي هستيد به طرفتان شليك كنيم. اما خدا خواست كه شما هيچ صدمه اي نبينيد ودر حال حاضر هم سالم هستيد.» گريه امانم نداد، و از اينكه نجات يافته بودم خدا را شكر كردم. دست نوازشگر رزمنده اي قطرات اشك را از گونه هايم پاك كرد و با بوسه اي گرم، زندگي دوباره اي در كالبد بي جانم دميد.
لحظه  هاي پر التهاب
نيمه ارديبهشت سال 60 بود كه من، به اتفاق يك تيم از رزمندگان، شامل خلبان، گروه فني و گروه رزمي كرمان به مأموريتي در منطقه ماهشهر اعزام شديم. وظيفه اصلي من اين بود كه به مدت يك ماه، با هلي كوپتر خود، به عنوان هلي كوپتر نجات يا حمل و نقل وسايل وتجهيزات نظامي و نيز نفرات را در مواقع عادي و عملياتي انجام دهم. پس از ورود به منطقه، چندين پرواز شناسايي ـ رزمي انجام داديم، تا اينكه صبح روز 22 ارديبهشت ، به همراه سه فروند هلي كوپتر كبرا، به يك مأموريت شناسايي با رزم اعزام شديم. در اين مأموريت ، من و ستوانيار فيروزي، خلبان نجات بوديم. ساعت 8 صبح بود كه كار را شروع كرديم. پس از مدتي پرواز، بر روي جاده اهواز ـ خرمشهر به يك گروه مهندسي ـ رزمي ارتش بعث برخورديم. با ديدن آنها، هلي كوپترهاي كبرا امان ندادند و در چند حمله مداوم، كليه تجهيزات و وسايل شان را به آتش كشيدند. عراقي ها كه شديدا غافلگير شده بودند، فرار بر قرار ترجيح داده و به صورت پراكنده خود را روي جاده رساندند تا از منطقه درگيري بگريزند. در اين وضعيت، ما تصميم خود را گرفتيم و با حمايت هلي كوپتر هاي كبرا روي جاده نشستيم و هفت نفر از عراقي ها را اسير كرده و دوباره به پرواز در آمديم. هنگامي كه به ماهشهر رسيديم، بچه هاي گروه به استقبالمان آمدند و با ديدن اسيران عراقي، خوشحالي و نشاطشان دو چندان شد. ما را بوسيدند و براي اسرا، كه درمانده و خسته بودند، آب آوردند. حيرت در نگاه اسيران موج مي زد و شايد در اين فكر بودند كه چطور آن همه شجاعت و خشونت در ميدان رزم، به اين همه مهر و محبت تبديل مي شود. و فرداي آن روز بود كه روزنامه ها در اخبار خود نوشتند:« خلبانان هوانيروز، سربازان عراقي را از درون سنگرهايشان ربودند.» دومين مأموريت به ياد ماندني من، پس از چند روز پرواز شناسايي، در ادامه همين مأموريت شكل گرفت كه روز دوم خرداد ماه سال شصت براي نجات آن، عازم شديم. اين بار نيز من به همراه ستوان حسيني خلبان تيم نجات بودم. مأموريت اصلي ، آزمايش پرتاب موشك ماوريك، به وسيله هلي كوپتر كبرا، جهت انهدام پل مارد بود. نام عمليات ، « اميد »‌بود و افسر عمليات نيز، سرتيپ جلالي ـ وزير محترم سابق دفاع ـ بودند كه در آن زمان ، با درجه سرهنگي، فرماندهي گروه رزمي كرمان را به عهده داشتند. عمليات، ساعت پنج و نيم صبح شروع شد و ما با يك فروند هلي كوپتر نجات و سه فروند هلي كوپتر كبرا عازم منطقه مورد نظر شديم. موشك بر روي يكي از هلي كوپترهاي كبرا نصب شده بود و همگي براي انجام مأموريت كاملا آماده بوديم. پس از مدتي پرواز، بالاخره به نزديكي پل رسيديم، اما به دليل مه گرفتگي و شرجي بودن هوا، هر چه جلو رفتيم، پل در ديد قرار نگرفت. نيروهاي دشمن كه متوجه ما شده بودند، ازهر طرف و با هر نوع سلاحي شروع به تيراندازي نمودند. با به وجود آمدن اين وضعيت، جناب سرهنگ جلالي كه در هلي كوپتر من ناظر عمليات بودند گفتند: « به بچه ها بگو به پايگاه بر مي گرديم تا هوا بهتر شود و موشك را در موقعيت بهتري آزمايش كنيم.»
با اين دستور، در حالي كه از وضعيت نامساعد جو و با تعويق افتادن عمليات پكر بوديم، عازم پايگاه شديم.به جاده اهواز خرمشهر رسيده بوديم كه ناگهان، مابين ايستگاه حسينيه و ايستگاه آهو، به يك واحد مجهز ارتش عراق، كه گويا شب قبل حركت كرده و در آنجا استقرار يافته بودند، برخورد كرديم. هلي كوپترهاي كبرا بلافاصله و به تلافي عمليات انجام نشده حمله را شروع كردند و نفرات و تجهيزات آنها را كه شامل خودروها، تانكها، سلاح هاي سبك و سنگين و سنگرهاي اجتماعي و انفرادي بود، يكي پس از ديگري منهدم ساختند. در اين حمله، به دستور سرهنگ جلالي، از موشك ماوريك براي انهدام زاغه مهمات دشمن استفاده شد و كليه مهمات ها در يك چشم بر هم زدن به تلي از آتش مبدل گرديد. پس از اين درگيري، براي سوخت گيري مجدد و زدن مهمات، به محل استقرار خود در ماهشهر برگشتيم و بعد از انجام كارهاي لازم و خداحافظي با بچه ها و فرمانده عمليات مرحله اول، مجددا با همان تيم، جهت انهدام كامل دشمن، عازم منطقه عملياتي شديم.
به محض رسيدن به محل درگيري، دشمن زبون با باقيمانده نيروهاي خود به سمت ما آتش گشود، اما چيزي نگذشت كه با حمله و رشادت هلي كوپترهاي كبرا، تيراندازي ها قطع شد و عراقيها به سوراخ هايشان خزيدند. در همين حين، من با هلي كوپتر خود در منطقه فرود آمدم و بلافاصله، گروهبان يكم محسني (كروچيف) به همراه دو نفر پزشكيار و دو درجه دار ديگر از هلي كوپتر خارج شده و مشغول دستگيري اسرا و جمع آوري تجهيزات سبك دشمن شدند. ناگهان، هواپيماهاي ميگ23 دشمن كه توسط بي سيم، از انهدام نيروهايشان به وسيله هلي كوپترهاي ايراني مطلع شده بودند در آسمان ظاهرشدند. آنها با ديدن هلي كوپتر در ميان سنگرهاي عراقي، اقدام به گشودن آتش كردند تا شايد مرا بزنند و يا وادار به ترك منطقه نمايند. اطراف هلي كوپتر به آتش توپهاي 30 ميليمتري بسته شده بود. شرايط دشوار و خطرناكي بود. بايد انتخاب مي كردم، ماندن يا كشته شدن يا اسير شدن، يا ترك منطقه و به جا گذاشتن ياران همرزم در ميان دشمن شكست خورده و خشمگين؟
در ظرف چند لحظه تصميم خود را گرفتم فورا هلي كوپتر را جابجا نمودم تا هدف آتش مجدد هواپيماهاي مهاجم قرار نگيرد و منتظر شدم تا بقيه بچه ها كه براي آوردن اسير و جمع آوري مدارك و اسناد نظامي و تجهيزات ، هنوز در ميدان نبرد و سنگرهاي دشمن به اين سو و آن سو مي  دويدند و با هلي كوپتر فاصله داشتند بر گردند و سوار شوند. هواپيماهاي دشمن كه مي دانستند هلي كوپتر، حامل اسناد نظامي و نيروهاي اسير شده عراقي است، سعي مي كردند با حملات پياپي خود مرا هدف قرار دهند يا اينكه به نحوي از بچه ها دور كنند. پس از مدتي ـ كه البته خيلي طولاني مي نمود در زير آتش هواپيماهاي دشمن، بچه ها بالاخره خود را به هلي كوپتر رساندند و بعد از اينكه همگي سوار شدند، در ارتفاع پاييني شروع به پرواز كردم. اين بار، ميگ هاي عراقي با تعقيب هلي كوپتر و استفاده از راكت و مسلسل فشار بيشتري را وارد مي آوردند. اين تعقيب وگريز به مدت 16 تا 20 دقيقه ادامه داشت و در جريان اين مانور هوايي، چندين بار، هلي كوپتر مورد اصابت گلوله توپ 23 ميگها قرار گرفت. كروچيف ما، در حالي كه درب عقب را باز كرده بود، با اسلحه ژـ3 به طرف هواپيماها تيراندازي مي كرد و من همچنان به پرواز خود ، به مقصد آن سوي كارون ادامه مي دادم. دراين گيرودار، كروچيف و دو نفر از پرسنل تيم پزشكي در اثر تركش گلوله ميگ ها مجروح شدند. اسيران عراقي با ديدن اين صحنه ها مدام فرياد مي كشيدند: « لا ...لا...» . بالاخره ، در حالي كه هلي كوپتر هدف قرار گرفته بود و با وجود سرو صداهاي زياد اسيران عراقي و مجروحين ايراني به نزديكي كارون رسيديم. در اين حين، هواپيماي ديگري به ما نزديك شد و چند گلوله شليك كرد، كه اين بار، كمك خلبان من ، از ناحيه پهلوي راست مورد اصابت تركش قرار گرفت. در ارتفاع تقريبي 500 تا 600 پايي و در ميانه كارون پرواز مي كرديم و هلي كوپتر در آتش و دود غرق شده بود. حتي از وسايل نشان دهنده فشارهاي روغني و دور موتور و آمپرها چيزي باقي نمانده بود. دستم را روي پهلوي ستوان دشتي زاده گذاشتم اما او، با شهامت خود را عقب كشيد تا ناخواسته به فرامين نزديك نشود. ناگهان جزيره اي در ميان آبهاي خروشان كارون ـ مابين پتروشيمي و دارخوين ـ نمايان شد. مي دانستم كه ديگر قادر به پرواز تا آن سوي رودخانه نيستم و هر لحظه احتمال انفجار هلي كوپتر بيشتر مي شود. بنابراين با ياد خدا، براي نشستن در جزيره آماده شدم و عمل بستن موتور را به سمت درختهاي جزيره انجام دادم. به لطف خدا و از شانس خوب بچه ها، درست در نقطه اي كه كمترين درخت را داشت روي زمين نشستم . پس از فرود، بچه ها و اسيران عراقي، بلافاصله از هلي كوپتر خارج شدند. سوئچ بنزين و باطري و جنراتورها را بستم تا انفجار ديرتر صورت بگيرد و بچه ها فرصت بيشتري براي دور شدن داشته باشند. ديگر آتش به نزديكي صورتم رسيده بود. دستگيره خروج اضطراري را براي باز كردن درب هلي كوپتر كشيدم ، اما درب، بر اثر گلوله هايي كه به آن اصابت كرده بودند، باز نشد. هر لحظه حرارت بيشتري را در اطراف خود حس مي كردم. دود غليظي داخل كابين را پر كرده بود و هر آن، احتمال انفجار باطري ها مي رفت. ناچار، براي نجات خود، با سر به شيشه هلي كوپتر ـ كه حالا شعله ور شده بود ـ زدم و پس از شكستن آن، با سرعت از قسمت جلو خارج شده و شروع به دويدن كردم. پس از چند ثانيه و طي مسافتي كوتاه ، خود را به حالت درازكش روي زمين انداختم و همزمان، هلي كوپتر منفجر شد. با ديدن اين صحنه، دوباره به سمت هلي كوپتر برگشتم و يكي از پزشكياران را كه زخمي بود و يك قبضه اسلحه ژـ 3 در دست داشت، پيدا كردم. پس از آن به جستجوي  بچه هاي مجروح پرداختم و چند نفر از اسيران عراقي را نيز گرفتم عراقي ها گيج و مبهوت شده بودند. با اينكه مي  دانستند بچه هاي ما زخمي اند و تعداد ما نسبت به آنها كمتر است، با اين وجود از ترس و وحشت حادثه اي كه رخ داده بود، به هيچ وجه به فكر از بين بردن ما و فرار و نجات خود نبودند. هواپيما هاي دشمن ، چندين بار جزيره را به راكت و گلوله بستند و بعد، به خيال اينكه همة ما را از بين برده اند منطقه را ترك كردند. وضع كمي آرامتر شد. با اينكه از ناحيه گردن و پشت به شدت آسيب ديده بودم اما دردي حس نمي كردم و بيشتر به فكر راه چاره بودم تا بچه ها را از جزيره دور كنم. مجروحين را بر دوش اسراي عراقي گذاشتيم و به سمت ساحل رودخانه به راه افتاديم. در همين حين ، هلي كو پتر نجات دسته دوم ، كه براي نجات ما آمده بود از بالاي سرمان گذشت . ظاهرا آنها صحنه انفجار را ديده بودند و در تماس راديويي شان گفته بودند كه گويا همگي سوخته اند و كسي در اطراف هلي كوپتر نيست. آنها چندين بار بر فراز منطقه گشت زدند، اما عليرغم داد و فريادهاي ما و حتي شليك چند گلوله، ما را در ميان درختان انبوه نديدند و از منطقه دور شدند . پس از مدتي پياده روي به كارون رسيديم. يكي از سربازان عراقي را بالاي درختي فرستادم تا با پيراهن خود، به نيروهاي ايراني كه در آن سوي رودخانه مستقر بودند، علامت دهد.خوشبختانه، بچه هايي كه از آن طرف شاهد درگيري هوايي ما بودند، اسير عراقي را بر روي درخت ديدند و به خلبان هوانيروز اطلاع دادند كه بعضي از پرسنل بر روي درختها پرتاب شده اند و هنوز زنده اند. با اين خبر، هلي كوپتر نجات دوباره برگشت و در ميان درختان، به فاصله دورتري از ما، بر روي زمين نشست. ما به سمت صداي هلي كوپتر حركت كرديم و پس از مقداري پياده روي آن را يافتيم . از خلبان هلي كوپتر پرسيدم :« خلبان كجاست ؟» او گفت :« خلبان فرامرزي به اتفاق گروهبان يكم سيروسي براي پيدا كردن شما رفته اند داخل درختان جزيره!»
چاره اي نبود . زخمي ها و اسرا را در هلي كوپتر جاي داديم و خودم ، با همان گردن مجروح – كه حالا درد آن بيشتر شده بود – پشت فرامين هلي كوپتر نشستم و براي يافتن خلبان و همراهش ، مشغول گشت زني بر روي درختان شدم . هر دو ي آنها در نزديكي محل سقوط بودند و دست هايشان را تكان مي دادند . با ديدن آنها پايين آمدم و به صورت « هاور» ايستادم و پس از سوار شدن  آنها ، به سرعت از آنجا دور شده و به آن طرف رودخانه پرواز كردم .
بچه هاي تيم ما و تيم دوم پروازي كه با نگراني انتظار مي كشيدند تا شايد خبري به آنها برسد ، وقتي مرا پشت فرامين هلي كوپتر نجات دسته دوم ديدند ، در خوشحالي بي حد و حصري غرق شدند . آنها با نا باوري نگاهم مي كردند و در حاليكه شادي ، در سيماي قهرمانشان موج مي زد مرا غرق در بوسه هاي محبت آميز خود مي نمودند . بوسه هايي كه با اشك شوق همراه بود . لحظه هايي فراموش نشدني و پر التهاب !
دستهاي خدا
تازه آفتاب زده بود. بچه هاي خلبان براي گرفتن صبحانه به صف ايستاده بودند و يكي يكي فنجانهايشان را از چاي پر مي كردند جيره نان و پنيرشان را مي گرفتند و مشغول خوردن مي شدند. اوضاع عادي بود و شايد آن روز پروازي انجام نمي گرفت.نگاهم را به طرف چاي توي ليوان برگرداندم و به ياد بچه هايم افتادم. راستي الآن چه مي كردند؟ صبحها كه از خانه بيرون مي آمدم، اول نگاهي به علي كوچولو مي انداختم و بعد بدون اينكه كسي را بيدار كنم، از خانه خارج مي شدم. علي صبحها توي گهواره اش بيدار بود. مثل يك بچه گربه بازيگوش گوشه پتويش را مي گرفت و با آن بازي مي كرد؛ انگار منتظر ديدن من بود! براي خداحافظي بالاي سرش مي ايستادم و با تكان دادن سرو دستم با او حرف مي زدم. خنده زيبايش مرا به هيجان مي آورد. علامت خداحافظي هر روزه ام را با او تكرار مي كردم و آرام از كنار گهواره اش دور مي شدم. عجيب بود! نه گريه اي مي كرد و نه جيغ و فريادي راه مي انداخت! شايد كار و مسئوليت مرا مي دانست !
ـ رضا بلند شو عمليّات كارت داره. صداي يكي از بچه ها بود كه از پشت سر مرا مي پاييد.
ـ عمليّات؟ چه كار دارند؟ ـ هيچي ! مي خوان جمالت رو نگاه كنن. معلومه ديگه! يا الله بلند شو! آمدم بقيه چاي را بخورم،ولي مثل آب حوض، سرد شده بود ولش كردم و به اتاق عمليات رفتم، احترام نظامي گذاشتم و سلام كردم. ـ امربفرماييد قربان! ـ سلام رضا جان! بيا بنشين! يك مأموريت همين الآن ابلاغ شده بچه ها رو آماده كن! اينجا روي نقشه، اين مسير پرواز. خط درگيري اينجاست كه ديشت شروع شده. نيم ساعت تا اونجا راه داري. بعد از سوار كردن بجه هاي مجروح، در اين نقطه كه بيمارستانه، بشين! ـ نگفتند چند تا مجروحه؟ ـ نه! فقط از لحاظ سوخت مطمئن باش! به سلامت! ـ سوخت ! چرا افسر عمليات اين كلمه را به كار برد؟ مگر بدون سوخت هم مي شود پرواز كرد؟ نمي دانم چرا آن روز فقط اين كلمه روي من اثر گذاشت. هلي كوپتر شنوك حدود دو هزار پوند در ساعت سوخت مصرف مي كند، ما هم كه هميشه باك را پر مي كنيم. اصلا سوخت چه ربطي به افسر عمليات دارد... ـ رضا ! حواست كجاست؟ راه نمي افتي؟ صداي افسر عمليات بود كه مرا به خود آورد. ـ بله قربان ! ببخشيد، حواسم پرت شد! ما رفتيم. خداحافظ!   ـ خدانگهدار! صداي ملخهاي شنوك قرار گاه را به لرزه در آورده بود. سيستمهاي هلي كوپتر چك شدند. كمك خلبان ، كروچيف ، همه چيز آماده براي پرواز، باز هم آمپر سوخت را نگاه كردم خوب بود. دوباره جمله افسر عمليات را به ياد آوردم و كلمه « سوخت» حال عجيبي به من داد. با خود گفتم: اي كاش مي شد اين پرواز را انجام ندهيم! ولي نه! بچه هاي مجروح منتظر بودند.
ـ رضا آماده اي؟
ـصداي كمك خلبانم بود.
ـ آره! بريم. بسم الله!
هيكل بزرگ شنوك از زمين كنده شد. نگاهي به ساعت اندختم. دقيقا هفت صبح بود. حداكثر سه ربع ساعت راه داشتيم. زير لب دعا كردم: خدايا كمك كن بچه هاي مجروح را به موقع به بيمارستان برسانيم! ـ فقط از لحاظ سوخت مطمئن باش! به سلامت! جمله افسر عمليات، يك لحظه ذهنم را آزاد نمي گذاشت. با دلهره اي عجيب، نيم نگاهي به آمپر سوخت انداختم. همه چيز عادي بود. با خود گفتم: مثل اينكه مرض داري . بچه! بروكارت را انجام بده! بچه هاي بسيج مي گفتند صداي ملخ هلي كوپتر را كه مي شنويم، كلي روحيه پيدا مي كنيم. از آن بالا هم مي شد دستهاي مهربان بچه هاي بسيج وارتش را ديد كه به چپ و راست مي رفتند و براي ما علامت صفا و محبت مي دادند. ـرضا دوتا ميگ! ـ صداي كمك خلبان مرا به خود آورد. ضد هواييها شروع به تيراندازي كرده بودند. ـ فورا با عمليات تماس گرفتم : عمليات ، عمليات ، دو تا ميگ دنبال ما هستن. لااقل بگين بچه هاي ضد هوايي تيراندازي نكنن. ـ بسيار خوب ! شما از منطقه خارج شويد. صداي آشناي افسر عمليات بود. چند دقيقه بعد ضد هواييهاي خودي از كار افتادند؛ ولي ميگها دست بردار نبودند. فورا ارتفاع را كم كرديم. انفجاري در جلو چشمانمان روي زمين رخ داد. موشكي كه يكي از ميگها براي ما شليك كرده بود، از كنار گوش ما گذشت و روي زمين منفجر شد. به كمك خلبان گفتم: منطقه را ترك مي كنيم. ـ پس بچه ها چي ميشن؟ مجروحين؟ ـ دوباره بر مي گرديم. ـ نيم ساعتي طول كشيد تا بالاخره ميگها رفتند و ما جان سالم به در برديم. دوباره به طرف همان منطقه حركت كرديم و مدتي بعد با گرد و خاك زيادي كه به پا كرديم، نشستيم. وضعيت مجروحين اضطراري بود. چشمهاي معصومشان با ديدن ملخهاي هلي كوپتر برق مخصوصي مي زد. بعضي مي خنديدند و بعضي از شدت جراحت و ضعف، بيهوش بودند. در عقب هلي كوپتر برق مخصوص مي زد. بعضي مي خنديدند و بعضي از شدت جراحت و ضعف، بيهوش بودند. در عقب هلي كوپتر به آرامي باز شد و بچه ها همانطور كه در جبهه ها يورش مي بردند، مجروحين را به داخل هلي كوپتر  انتقال دادند. به سوي آنها رفتم. مثل كبوترهاي زخمي بودند؛ آرام و ساكت و بدون هيچ گونه گله و شكايتي. ـ مي تونيم بريم؟ از فرمانده بچه هاي مجروح سؤال كردم. ـ برو به سلامت برادر! در هليكوپتر آرام آرام بسته شد. پريديم پشت فرمانها. نگاهي به پشت سرم كردم. كف هلي كوپتر جاي سوزن انداختن نبود؛ ولي عطر عجيبي همه جا را فرا گرفته بود . عطر خون و عرق بچه ها، و عطر ايمان آنان به آدم حال ديگري مي داد.  كمك خلبان پرسيد: « رضا! چقدر راه داريم ؟ » گفتم : « فكر كنم حدود ...نيم ساعت ، يا كمي بيشتر.» ـ‌فكر مي كني سوخت ما برسد؟ ـ سوخت؟! ـ آره سوخت ! آمپر رو نگاه كن! ـ راست مي گفت فقط 700 پوند سوخت داشتيم. انگار آب سردي از سر تا پايم ريختند! 700 پوند سوخت! اگر آن ميگهاي لعنتي نبودند، اگرما را دنبال نمي كردند، مجبور نمي شديم بي خود پرواز كنيم و سوختمان را از دست بدهيم. كمك خلبان دوباره پرسيد: « چه كار كنيم رضا؟» گفتم :‌پرواز مي كنيم. ـ پرواز ؟! ـ آره پرواز ! پس چه كار كنيم؟ بنشينيم و عزا بگيريم! ـ با بي سيم تماس بگير، بگو يك فروند شنوك ديگه بياد! كه چيزي كه سرما اومد ، سر اون نياد! ـ يك شنوك ديگه هم وضعش از ما بهتر نمي شه. از كجا معلوم بلايي كه به سر ما آمد به سرش نياد. تازه، حداقل دو ساعت طول مي كشد! نگاهي به پشت سرم كردم. بچه ها همه دراز كشيده بودند. عده اي چشم به سقف دوخته بودندو بعضي هم در حالت اغماء به سر مي بردند. عجيب بود! هيچ كس گله و شكايتي از زخمش نداشت. ـ رضا چه كار كنم؟ دوباره كمك خلبانم همان سؤال را تكرار كرد؛ سؤالي كه جوابش را مي دانست ! ـ پرواز . ـ مگه ديوونه شدي ؟! ـ‌تو مي خواي ، نيا! برو پايين ! خودم مي رم ... كمك خلبان با شنيدن اين جمله ساكت شد. استارت زدم. ملخها آرام آرام و سپس تند و بعد با حركت سريع و صداي مهيب خود شروع به چرخيدن كردند. زير لب زمزمه كردم:خدايا مي داني چه مي خواهم؟ براي خودم نه! براي اين سربازانت! خدايا فقط 30 نات باد؟ فقط 30 نات! بعد رو كردم به كمكم و گفتم : فكر مي كني اگه 30 نات باد پشت هليكوپتر بزنه، مي تونيم با همين سوخت به مقصد برسيم؟ ـ بله ! اگه ! ولي مثل اينكه حواست پرته ! هواي از اين ساكن تر تا حالا ديده بودي ؟ ـ‌ولي اگه خدا بخواد؟! نگاهي به من كرد و سرش را پايين انداخت. بعد با صداي شكسته اي گفت: « معذرت مي خوام. آره! اگه خدا بخواد ، مي شه!» هلي كوپتراز زمين كنده شد. اين يك ريسك بزرگ بود، مخالف تمام استانداردهاي پرواز. حتي اگر باد هم مي وزيد، اين كار درست نبود. فكر كردم: راستي اگر سوخت ته بكشد. و موتورها خاموش شوند، چه كار كنيم؟ ـ رضا نگاه كن! باز هم صداي كمكم بود كه دست بردار نبود. با نگاني گفتم: « كجا هستن؟ لعنتي ها دوباره اومدن؟»  ـ مرد حسابي! ميگ كجا بود؟ باد ... باد... 30 نات باد! مثل اينكه بيشتر هم شده! باور كردنش مشكل بود . نگاهي به عقربه ها انداختم. بله! كمك خلبان درست مي گفت. هليكوپتر به سرعت هوا را مي شكافت و جلو مي رفت. آن پرواز فقط دوازده دقيقه طول كشيد و اين دستهاي خدا بود كه ما را به جلو برد و قبل از آنكه سوخت تمام شد، روي زمين نشاند.
محبت ما
سه فروند كبرا به اضافه تيم نجات بوديم كه از قرارگاه هوانيروز به ما مأموريت حمله به خط مقدم دشمن و انهدام ادوات زرهي آنها داده شد. طبق اطلاع رسيده، دشمن با جمع كردن نيروهاي زرهي خود قصد داشت در روزهاي آينده نيروهاي ما را مورد حمله قرار دهد. عمليات كبراها به اين ترتيب بود كه معمولا يك فروند كبرا وارد صحنه نبرد مي شد، ابتدا روي سر نيروهاي خودي با فاصله كمي از زمين  پرواز مي كرد و با رسيدن به دشمن، ناگهان ارتفاع مي گرفت و اهداف مورد نظر را مورد حمله قرار مي داد . هلي كوپترهاي ديگر نيز در فاصله دورتر در ارتفاع زياد پرواز مي كردند و با اتمام عمليات و يا ته كشيدن مهمات هليكوپترهاي ديگر، يكي يكي وارد صحنه نبرد مي شدند. همه با هم از قرارگاه بلند شديم وبه طرف نيروهاي دشمن حركت كرديم. با گذشتن از بالاي سر نيروهاي خودي به محل عمليات رسيديم، ولي خاكريزهاي اول و دوم و سوم دشمن ، خالي از نفرات و وسايل زرهي بود. در يك لحظه فكر كرديم اشتباه آمده ايم ، ولي وجود نيروهاي خودي در پشت سر ما ، اين فكر را از ذهنمان پاك كرد. بلافاصله با مركز عمليات تماس گرفتم: ما از بالاي سر نيروهاي خودي رد شديم، ولي دشمن در منطقه ديده نمي شه. چي دستور مي فرماييد؟ مسئول عمليات با صداي نگران كننده اي پاسخ داد: پيشروي رو متوقف كنيد! منتظر دستور بعدي باشيد.» هماهنگي با كليه هليكوپترها انجام شد و با آنكه پيشروي را متوقف كرديم و در آسمان به چرخيدن ادامه داديم، ولي ته دلمان نگراني غير قابل وصفي وجود داشت. در يك لحظه يه ياد يكي از مأموريتها ـ كه براي آزمايش موشك « ماوريك » به ما محول شده بود افتادم. موشك ماوريك از موشكهاي گران قيمت بود و براي انهدام هدفهاي معمولي به كار نمي رفت. با صداي مهيبي كه داشت، نه تنها بر نيروي دشمن شوك وارد مي كرد، بلكه وسايل و ادوات نظامي مهم از قبيل سكوي پرتاب موشك و غيره را نيز انهدام مي ساخت. تا به آن روز، از اين موشك استفاده عملي نشده بود و فقط وجود آن را در انبارها شنيده بوديم. آن روز هلي كوپترمان را مجهز به موشك ماوريك كرديم و قرار شد در يكي از مناطق عملياتي ـ كه نه نيروي خودي باشند و نه نيروهاي دشمن ـ چند تا از آنها را آزمايش كنيم. به منطقه مورد نظر كه رسيديم، ابتدا محل را بررسي كرديم. سنگرهاي متروك موجود، متعلق به عملياتهاي گذشته بود و در آن لحظه هيچ انساني در اطراف به چشم نمي خورد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : شيرودي(قربان شيرودي) , علي اکبر ,
بازدید : 304
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1329 در خانواده اي متوسط در روستاي "ماهفروجک" از توابع شهرستان "ساري" به دنيا آمد و به دليل عدم امکانات تحصيلي نتوانست راهي مدرسه شود و لذا در کارهاي روزمره کمک خانواده اش بود تا اينکه به سن نوجواني رسيده و به کار در کارگاههاي ساختماني روي آورد .از اينجا عشق و علاقة شديدي به مکتب و فرايض مذهبي داشت و به خاطر استعداد سرشاري که در اکثر زمينه ها داشت خيلي زود توانست در رشتة بنّايي مهارت کسب کند و لذا به شهر آمده با مشکلات فراوان زمان کار موفق به خريد قطعه زميني در راه آهن ساري شد و واحد مسکوني اش را در آنجا بنا کرد .علاقه اش به اسلام بيشتر شده و به زيارتگاههاي مختلف کشور رفته و با دعاهاي خالصانه اش تزکية نفس و خودسازي را آغاز کرده بود تا اينکه در سال 1350 به خدمت سربازي رفته و در نيروي هوائي در"شيراز" به مدت دو سال خدمت کرد .پس از خدمت مجدداً به ساري برگشته و کار قبلي را پي گرفته بود .چندي که گذشت ازدواج کرده که ثمرة آن سه فرزند به نامهاي مهدي ،معصومه و زينب مي باشد .وي در کارش فردي منصف و دلسوز بود .بارها مشاهده شد که براي خانواده هاي بي سرپرست کارهاي زيادي انجام داده است و از طرفي ضمن انجام کامل فرايض ، اموال خود را پاک کرده و در منطقة راه آهن او را کاملاً مي شناختند .مي دانستند که وي چقدر پاي بند به اسلام بود .در جلسات قرآن ،دعاي ندبه و ديگر جلسات مذهبي شهر فعالانه حضور داشته و با نزديک شدن به نيروهاي مؤمن و متعهد توانست قرآن مجيد را ياد بگيرد و آنگاه رشد در زمينة خواندن و نوشتن بالا رفته به حدي که بدون حضور در کلاس درس در امتحانات متفرقه شرکت کرده و موفق به گرفتن قبولي پنجم ابتدايي مي شود . او همانطوري که براي خانواده اش فرزندي عزيز و خوب بود براي مؤمنين برادري متقي و براي اسلام سربازي مطمئن محسوب مي شد .چنانچه با اخلاق برخاسته از مکتب ،صفا دهندة هر جمعي مي شد و حدود سه سال قبل از انقلاب بود که با دو نيروي مؤمن ارتش و چند نفر مسجدي ديگر فعاليتهاي عليه رژيم را به طريق حساب شده شروع نمود و در حد نوشتن نامه ها و انتقادات همراه با تهديد به عناصر سرسپردة رژيم و تشکيل جلسات مذهبي و جذب نيروهاي خوب ديگر و نيز انتشار اعلاميه هاي دست نويس و نصب در محلات شهر بوده است که نويسنده ي متن از جزئيات آن کاملاً اطلاع دارد ولي عنوان آن طولاني خواهد شد. از اولين روزهاي تظاهرات امت مسلمان در ساري وي باخط شکسته اش اولين پلاکارت هاي دستنويس را با نوشتن شعارهاي اسلامي در جلوي صف که آن موقع تعداد تظاهرکنندگان از صد نفر تجاوز نمي کرد و نيز در درگيري اول "ساري" در ميدان شهدا وقتي که مي بينيد برادري در کنارش از ناحيه ي سر توسط مزدوران رژيم مجروح مي شود با پاره هاي سنگ و آجر به پليس حمله کرده و شدت درگيري در اين مکان بيشتر مي شود که با تير اندازي متقابل کماندوها مردم موفق به فرار مي شوند .اينگونه تلاش هايش تا 22 بهمن ادامه داشت و با سقوط رژيم به مدت يک الي دو ماه درکميته ي انقلاب اسلامي "ساري" انجام وظيفه نمود ولي بعدها با سر و سامان گرفتن نيروهاي نظامي در شهر به کار بنائي مي پردازد .وقتي که جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران که تقارن داشت با روزهاي آخر شهريور سال 59 وي دست از کار کشيده و با نوشتن وصيت نامه و گرفتن برگ پايان خدمت سربازي عزم رفتن به جبهه را مي کند. بستگان نزديکش او را متقاعد کردند تا ضمن ثبت نام در بسيج از طريق ارگان و نهاد مشخصي به جبهه راه يابد و لذا به بسيج رفته و جهت اعزام به جبهه ثبت نام مي کند . پس از طي يک دوره ي کوتاه مدت آموزش در ساري به همراه ديگر نيروهاي بسيج جزو اولين گروه اعزامي به جبهه شده و به غرب کشور مي رود .پس از اتمام مأموريت سه ماهه اش در جوان رود همانجا به عضويت سپاه غرب درمي آيد و با تأسيس پدافند سپاه و طي آموزش دوره ي تخصصي به اتفاق چند تن ديگر از برادران بسيج يک قبضه توپ 23 ميليمتري را تحويل و به ارتفاعات "ريجاب" و" دالاهو" مي رود. کمتر از يک ماه در آنجا مانده که به تپه هاي مشرف به "گيلانغرب" نقل مکان مي کنند و به همراه همرزمانش به مدت 8 ماه در اين منطقه انجام وظيفه نموده در طي اين مدت در يکي از روزها دو هواپيماي عراقي با تجاوز به حريم هوائي جمهوري اسلامي قصد تخريب را داشتند که او با توسل به خداي بزرگ و ائمة اطهار با آخرين گلوله هاي ضد هوايي موفق به شکار يکي از آن دو مي شود .خلباني که به اعتراف خودش 12 بار مأموريت موفق آميز در ايران داشت اسير و به دست رزمندگان اسلام مي افتاد ،در اين ارتباط برايش جايزه در نظر گرفته شد ولي او معتقد بود جايزه را بايد از خدا گرفت .از آنجائي که کوچکترين و کمترين دلبستگيهاي مادي و دنيايي در او ديده نمي شود ،وقتي که متوجه مي شود براي خانواده اش مشکلاتي در نبودش به وجود مي آيد ،خانه اي در گيلانغرب اجاره کرده و خانواده اش را براي چند ماهي به آنجا برد .پس از اتمام آن مأموريت در اواسط سال 60 براي اولين بار تقاضاي انتقالي کرده و به سپاه ساري مي آيد ،با سه ماه فعاليت چشمگير در واحد عمليات عناصر مزدور گروهک ها هنگام حمله به مقر سپاه، او را به نام صدا زده و با دادن ناسزا برايش موشک آر پي جي مي فرستاده اند ،ولي او که نظر ديگر رزمندگان حق جوي خدا را داشت و در سنگرش جز مناجات وصوت قرآن چيزي نبود و همين بس بود براي از بين بردن دشمن زبون .وي اين بار هم توانست با موفقيت پس از اتمام مأموريت ،مجدداً به "ساري" برگردد و از آنجائيکه از سالهاي پيش از انقلاب معتقد بود زندگي در شهرهاي مذهبي نظير مشهد و قم انسان را به خدا و اسلام نزديکتر مي کند و وقتي هم که با فعاليت چند ماهه در "ساري" مدتي از جبهه دور گشته بود ،به خاطر قصد قبلي اش حضور بيشتر در جبهه ها و يا زندگي در شهر" قم" و نيز استفاده از کلاس هاي آيت ا... مشکيني و ديگر علماي اسلام تقاضاي انتقالي به "قم" را کرد و در واحد عمليات آنجا مشغول فعاليت مي شود .پس از دو ماه خدمت در آن واحد به جبهة جنوب مي رود و اين بار در موسيان و در مرحلة مقدماتي عمليات محرم با اصابت ترکش خمپاره به پايش به منزل مي آيد .هنوز بهبودي نيافته و به خوبي نمي توانست راه برود که سخت بي تابي کرده و مي گويد :برادران گروهان وضع نابساماني دارند و من بايد بروم تا در مراحل بعدي عمليات حضور داشته باشم . در مرحلة سوم از ناحية صورت تير مي خورد .پس از 16 روز بستري در بيمارستان انديمشک در حالي که شنوائي خود را از دست داده و سرگيجة عجيبش سبب آن مي شد که نتواند راه برود به منزل انتقال داده شد و پي از بهبودي نسبي به قم براي ادامة خدمت مراجعه مي کند . به خاطر سرماي شديد قم او را به ساري اعزام و 3 ماه ديگر را در اهواز مي گذراند .بعد از مأموريت در اهواز به قم آمده وبعداز سه الي پنج روز براي مدت 6 ماه به جبهة جنوب اعزام مي شود .چون احتمال حمله را داده و از طرفي امام بزرگوارش در خصوص ماندن نيروهاي رزمنده در ايام سال نودرجبهه ،آن پيام با ارزش را مي پذيرد .او مي خواهد لبيک گوي صديقي باشد ،از اين جهت در جبهه مانده و در مراحل 5 و6 عمليات والفجر شرکت کرده که احتمالاً نقش واحدش در لشگر علي ابن ابيطالب پشتيباني بوده است که وي براي شرکت در نبردهاي خط مقدم داوطلب مي شود و جهت شرکت در عمليات خيبر به آن منطقه اعزام و سرانجام پس از بيست و هفت ماه نبرد خالصانه و با به نمايش گذاشتن اطاعت از امام در حد والايش رزمنده اي که خود بارها و بارها شاهد و نظاره گر به خون نشستن گلوهاي سرخ در غرب وجنوب ميهن اسلامي مان بوده است ؛در منطقة عملياتي خيبر واقع در جزيرة مجنون عراق در تاريخ 16/12/61 با اصابت ترکش به سرش چون مجنون حق به خيل کاروانيان عاشق بسته و روانة منزل نور مي گردد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



خاطرات
اسماعيل حجازيان:
آشنائي بنده با شهيد علي اکبر پور قاسم بر مي گردد به بعد از سال 50 که ايشان معمار و بنّا بودند و بعد از اين که خدمت سربازي ايشان به اتمام رسيد و مشغول بنّائي شده بودند ،اينجانب به عنوان شاگرد بنّا در خدمت ايشان بودم .آن زمان من شاگرد محصل بودم و با توجه به مقتضيّات آن زمان که وضع مالي خوبي نداشتيم به همراه عمويم براي کارگري مي رفتم که در همان زمان با سردار شهيد پور قاسم آشنا شدم .ايشان يکي از نيروهاي صديق اسلام بودند .در همان زمان که خدمت ايشان کار مي کردم ، هميشه در رابطه با حق بودن اسلام و حلال بودن حقوق و جايي که مي رويم بايد حواسمان را جمع کنيم کجا هست .ايشان آن موقع خيلي سرشناس بودند و اکثر جاهائي که کار مي کردند ،من هم بايد همگام با ايشان مي بودم .ايشان واقعاً آدم مخلص و مؤمني بود .يادم هست با يکي از صاحب خانه هاي آن که ارتشي هم بود در مورد تفسير قرآن بحث مي کرد .هيچ وقت نماز اول وقتش ترک نمي شد .هر جا که بوديم ايشان موتوري داشتند ،با موتور به مسجد مي رفتند و نماز جماعت مي خواندند و براي نهار به منزل مي رفتند و بعد بر مي گشتند .در جاهائي که به نماز جماعت دسترسي نداشتند، ايشان به عنوان امام جماعت پيش نماز مي شدند و ما چند نفر کارگر پشت سر ايشان به ايشان اقتدا مي کرديم .و صحبت هايي در آن زمان براي ما مي کردند ،مثلاً در شکنجه گاه که بچه ها را شکنجه مي کردند به ما اطلاع رساني مي کردند .هميشه سفارش مي کردند که سرتان پائين باشد ،حواستان جمع باشد ،اين طرف و آن طرف را نگاه نکنيد و کار بکنيد .
يکي از خاطراتي که با ايشان در دوران قبل از انقلاب دارم اين است که در دشت ناز ساري ،باغي بود که اين باغ متعلق به مهندس شاهرخ که نمي دانم داماد شاه بود يا داماد شاهپور بود ،براي جدول سازي ما را به باغ برده بودند .موقع ظهر دست از کار کشيديم تا نماز بخوانيم .سردار پور قاسم در جلو ايستادند و ما پشت سر ايشان به او اقتدا کرديم ،مهندس شاهرخ ما را ديد و متوجه شد که ما پشت سر ايشان نماز مي خوانيم ، بعد از آن به ما حساسيت پيدا کردند .يک روز که با هم داشتيم کار مي کرديم مهندس شاهرخ بالاي سر ما آمد و يک متلک که دقيقاً يادم نيست ولي با حالتي مسخره وار يک چيزي گفت. بعد من به عمو و آقاي پور قاسم گفتم که برنامه اين طوري است ،اگر مي شود ما ديگر اينجا کار نکنيم .غروب که شد مهندس شاهرخ دور و بر ما اين طرف و آن طرف مي رفت و حرفهايي مي زد ،ما متوجه شديم که بايد وسيله هايمان را جمع کنيم و از آن جا برويم و بعد از آن جا رفتيم .
در آنجا يک هفته اي کار کرديم ولي چون آن ها قدرت داشتند ،ما از ترس جرأت نمي کرديم که حقوقمان را بخواهيم و از آنجا رفتيم .با شهيد پور قاسم خيلي جاها کار کردم،ايشان خيلي خلوص نيت داشت .ما هفت تا کارگر بوديم که در زمان طاغوت زير دست ايشان کار مي کرديم و ايشان معتقد بود که حقوق بايد حلال باشد .شهيد پور قاسم خيلي پر کار و زحمتکش بودند ،خيلي قوي بودند ،از نظر روحي و معنوي و ايماني واقعاً آدم قوي و درستي بودند و با توجه به اينکه عموي من هم خدمت ايشان بعنوان شاگرد بنا بود ما را از وابستگان خودش مي دانست و خيلي به ما اعتماد داشت .در زمان تظاهرات در دورة طاغوت من چندين بار ايشان را در جلوي صف ديده بودم . روستايي بود به نام "آغور کش" که در آن جا کار مي کرديم و آن منطقه را مي شناختيم . يک روز که در آن محل مشغول کار بوديم ،موقع ظهر شهيد پور قاسم گفت :براي نماز به مسجد مي رود .وقتي که داشتند به مسجد مي رفتند بين راه صاحب خانه را ديدند . صاحب خانه به ايشان گفتند :که بعد از نماز زود تر بيايد چون او داشت نهار مي آورد و ما از همه جا بي خبر ،فکر مي کرديم شهيد پور قاسم بعد از نماز به خانه مي رود و نهار مي خورد .صاحب منزل نهار را آوردند .نهار ته چين بوقلمون يا غاز بود همراه با ماست بوراني .وقتي صاحب خانه غذا را آورد ،ما که خيلي گرسنه بوديم ،دست از کار کشيديم و مشغول به خوردن غذا شديم .صاحب خانه ديگر به ما نگفت که شهيد پور قاسم را بين راه ديده و گفته که نهار به آنجا بيايد وما هم فکر مي کرديم شهيد پور قاسم به منزل مي رود .همة غذا را تا آخر خورديم .شهيد پور قاسم نماز را در مسجد خواند و برگشت آمد پيش ما .گفت نهار من کجاست ؟گفتيم نهار چيه ؟همه يخ شديم .بعد ايشان کمي ناراحت شدند و گفتند صاحب خانه مرا بين راه ديده و گفته براي نهار بيا .ما گفتيم صاحب خانه چيزي به ما نگفت و ايشان ناراحت شدند ولي باز خويشتن داري کردند و چيزي به ما نگفتند و شروع به کار کردند .
ايشان نسبت به روحانيت عشق مي ورزيدند و علاقة شديدي نسبت به حضرت امام داشتند و عاشق ولايت بودند و آن طور که من اطلاع دارم قبل از پيروزي انقلاب بر عليه بهائيت مبارزاتي داشتند .روستاي "ماهفروجک" زادگاه ايشان بود .همان جا ازدواج کرده بودند .روستاي" ماخروجک" محلة بهائي نشين بود .ايشان شب ها به قبرستان بهائي ها مي رفتند و قبرستان آن ها را خراب مي کردند و کسي هم نفهميد کار ايشان هست . به طور کامل عاشق ولايت و اسلام و حضرت امام بود .آدم متديني بود ،واقعاً با غيرت بود ،آدم دلسوز و مهرباني بود و در کارهاي خودشان خيلي قاطعيت داشت و مصرّ بود که به اندازه اي که حقوق مي گيرد به همان اندازه بايد کار کند که براي طرف چيزي بماند .در واقع بيشتر از حقوقي که مي گيرد بايد کار کند و مي گفت بايد عرق ريخت تا نان به دست آورد .
ايشان هميشه به ما سفارش مي کردند که شما درستان را بخوانيد ،درست است که کارگر هستيد و کلاس هاي شبانه مي رويد و روزها کار مي کنيد ولي درسهايتان را بخوانيد ،چون آيندة مملکت ما به انسان هاي باسواد نيازمند است .مي گفتند که بايد به فکر باشيد و غيره و از آن طرف نمي دانم ايشان به کجا دست رسي داشتند ،اطلاعات به ايشان مي دادند که بچه ها را مي گيرند و در زندان هاي آن موقع که امينيه نام داشت شکنجه مي کنند ،با سيم خاردار بچه ها را مي زنند و آن ها را داخل آب گرم و آب سرد مي گذارند و يک چيزهايي به ما مي گفتند و به ما سفارش مي کردند مملکت ما اين طوري است بايد احتياط کنيد و در اين راستا ما را رهنمود مي کردند .
دورة انقلاب ايشان بنّا بود .گاهي وقت ها دست از کار مي کشيد و کار را تعطيل مي کرد و در صف اول تظاهرات بود .من چند بار با چشم خود ديده بودم در خيابان انقلاب جلوي مسجد جامع ،ايشان جزء مبارزين بودند و بر عليه طاغوت و شاه شعار مي دانند و همراه با روحانيت و در کنار روحانيت قدم بر مي داشتند .
پيش ايشان بودم تا سال 58 که عموي بنده به بنّايي وارد شدند و خودشان مستقل کار مي کردند و من پيش عمويم رفتم و در کنار او بودم و چيز ديگري که خانوادة ايشان به من گفتند اين بود که ايشان اعلامية حضرت امام را داخل تلويزيون قرار مي داد و در داخل باغچه دفن مي کرد و اعلاميه ها را کم کم پخش مي کرد و خودش هم مطالعه مي کرد .پس از پيروزي انقلاب من در ساختماني سازمان قضايي که قبلاً بسيج بود و بعد کميته شده بود و وظيفة مبارزه با اعتيادرا داشت بودم و دورة مربي کمک هاي اوليه را از طريق بسيج در اين مرکز مي گذراندم .روزي که حضرت امام پيام دادند براي اعزام نيرو به جبهه براي مبارزه با دشمن ،شهيد پور قاسم با يک ميني بوس با چند نفر ديگر به آن جا آمده بودند و ايشان داوطلب شده بودند براي اعزام به جبهه .ايشان پيش من آمدند و به من گفتند که اسماعيل به عمويت بگو که به خانوادة من اطلاع بدهد که من به منطقة جنگي مي خواهم بروم ،من گفتم که باشد .وقتي ايشان رفتند برادرش آقاي رمضان پور قاسم آمد و من به او گفتم که (اکبر آقا) اينجا آمد و از من خواست که به عمويم بگويم که به خانواده اش اطلاع بدهد که ايشان به جبهه رفته اند . بعد برادر شهيد رفتند و به خانواده شان اطلاع دادند که آقاي پور قاسم به فرمان امام از طريق بسيج رهسپار جبهه هاي جنگ شده اند .
آن زمان نه ايشان پاسدار رسمي بودند و نه من پاسدار رسمي بودم .پس از اعزام ايشان به جبهه هاي جنگ ايشان يک چند ماهي را در بيجار و دالاهو و جوانرود بودند و حتي دو تا ميگ زده بودند که فرماندهي مي خواست به ايشان جايزه بدهد ولي ايشان قبول نکردند و گفتند ما براي جايزه به جنگ نيامده ايم ،ما براي دفاع از اسلام آمده ايم و جايزه را خدا بايد به ما بدهد و حتي يکي از خلبان هاي اين دو ميگ را دستگير کرده بودند و از او اعتراف گرفته بودند.
ايشان هفت يا هشت ماهي در جبهه بودند .وقتي ايشان در کرمانشاه که آن زمان باختران مي گفتند ،بودند عضو رسمي سپاه شدند .بعد از آن تقاضاي انتقالي کردند براي سپاه ساري و به سپاه ساري منتقل شدند و دوباره مجدداً با بچه ها به مهاباد اعزام شدند . زماني که صدا و سيماي مهاباد در محاصرة ضد انقلابي ها افتاده بود ايشان همراه با بچه ها از جمله آقاي رجبي و آقاي حبيبي و شهيد حسن پور و ديگر بچه ها در آن جا دفاع کرده بودند و صدا وسيما را از محاصره در آورده بودند و با ضد انقلابيها جنگيده بودند .بعد که مجدداً به سپاه ساري برگشتند ،آنجا ديگر ما همديگر را پيدا کرديم و شروع به رفت و آمد کرديم و دوستي و رفاقت دوباره شروع شد . بنده در نيمة دوم سال 59 در سپاه ساري ثبت نام کردم که ديماه 59 به عنوان عضو رسمي سپاه در آمدم و بعد براي آموزش به چالوس که جزء منطقة گيلان و مازندران بود اعزام شديم .
زندگي ايشان کلاً خاطره است .ايشان که به سپاه ساري آمدند و از منطقه برگشتند به عنوان مديريت داخلي سپاه شروع به فعاليت کردند و چون به ائمة اطهار خيلي علاقه داشتند نام مديريت داخلي را يا زهرا گذاشتند و يک تابلويي که روي آن يا زهرا نوشته شده بود را جلوي در مديريت داخلي قرار دادند و تمامي رزمندگان و همسنگران و همة کساني که با ايشان هم دوره بودند کاملاً به روحيات ايشان آشنا بودند . ايشان را مي شناختند که ايشان واقعاً عاشق اهل بيت بودند ،عاشق ائمة اطهار ،عاشق امام ،عاشق ولايت هستند و به خاطر اين ،نام يا زهرا را برگزيدند که به همه نشان بدهند که راه من راه خداست ،راه ائمة اطهار است ،راه ولايت است ،و من در اين راه استوار و ثابت قدم هستم .خُب ،ايشان به عنوان مديريت داخلي انتخاب شدند و در سپاه ساري شروع به فعاليت کردند و خيلي به نظم و انظباط مقيّد بودند و مي گفتند که اول فرماندة سپاه بايد بيايد و در اول صف صبح گاه بايستد .خيلي با نظم و بعد بقية بچه ها پشت سر ايشان به صف بشوند .يک روز من شاهد بودم آخر سال 60 بود ،ما در صبحگاه ايستاده بوديم و فرماندة سپاه بعداً وارد شد .وقتي شهيد پور قاسم ديدند که فرماندة سپاه ديرتر از همه دارد مي آيد ،وقتي فرمانده خواستند وارد بشوند ،ايشان در را بست ،پاي فرمانده لاي در گير کرده بود .بعد فرمانده گفت ؟من فرماندة سپاهم ،ايشان گفتند :فرماندة سپاه وقتي که مراسم صبحگاه اجرا شد وارد مي شود،ديگر به بقية بچه ها چه بگويم ؟!پس نظم در بالاتر بايد باشد تا به پايين تر برسد و بچه ها واسطه شدند و در را باز کردند و گفت :حالا اشکال ندارد و فرماندة سپاه است و غيره . . . ،آن قدر به رعايت نظم و انظباط مقيد بودند و مي گفتند :همة نيروها بايد نظم را رعايت کنند تا زير دست ياد بگيرد. چون ايشان قبلاًدر ارتش خدمت کرده بود (در نيروي هوايي ارتش) به خاطر همين ،به نظم و انظباط احترام مي گذاشت و ارزش قائل مي شد . شناخت ما نسبت به ايشان زياد بود و خيلي به ايشان علاقه و اعتقاد داشتم و زماني که قصد ازدواج داشتم ايشان را واسطه قرار دادم که براي من آستين بالا بزند و من چون برادر بزرگتر نداشتم به ايشان ارادت خاصي داشتم به ايشان گفتم که شما اگر مي توانيد براي من آستين بالا بزنيد ،ايشان در جواب به من گفتند :که يک مهلتي به من بده . پس از چند روز ايشان به من گفتند که يک دختري را انتخاب کردند اما نگفتند که کي هست ،فقط گفتند برو به پدرت بگو بيايد .من رفتم به پدرم گفتم و با هم به منزل ايشان رفتيم ،بعد شهيد پور قاسم طبق رسم و رسومات با پدر من صحبت کردند و به من گفتند که تو برو بيرون .من که بيرون رفتم شهيد پور قاسم به پدر من گفتند که آن دختري که انتخاب کردند خواهر زنشان است و بعد به من گفتند که داخل اتاق بشوم .من به داخل اتاق رفتم و پدرم گفت که که آن دختر خواهر زن شهيد پور قاسم است ،نظر شما چيه ؟من گفتم خُب بهتر ،با شهيد پور قاسم باجناق مي شوم و تقدير اين چنين بود که قبل از انقلاب عمويم باعث شد که ما با هم آشنا بشويم.آشنايي ما در ابتدا با رابطة کارگري و استادي و بعد تبديل به دوستي و باجناق شدن و فاميلي شد .در تمام مراسم ما ايشان حضور داشتند حتي در شب خواستگاري ايشان به عنوان امام جماعت بودند و خيلي به اين موضوع مقيد بودند و تمام کارهاي مراسم ما را انجام دادند ،البته بيشتر به نفع من کار کردند ،چون از موقعيت ما خبر داشتند از روحيات من هم خبر داشتندو به من گفته بودند که کاري مي کند که براي من سخت نگذرد و با توجه به موقعيت خانوادگي ما که ايشان خبر داشتند و من هم آن موقعيت را برايشان شرح داده بودم که وضعيت ما اين طوري است و ايشان به من گفته بود که من دختري را برايت مي گيرم که مشکل نداشته باشيدو مراسم را برايت سخت نگيرد .الحمدلله ايشان همة کارها را انجام دادند و مراسم ازدواج به خوبي پيش رفت بعد از ازدواج ما ايشان به من گفت که به سپاه قم مي خواهد برود و گفتند که خيلي علاقه دارم که به قم بروم .گفتم: چرا ؟گفت :مي خواهم بروم در کنار قبر حضرت معصومه و بچه هاي من در آنجا درس هاي حوزوي ياد بگيرند و من خودم هم به درس هاي علما علاقه دارم و مي خواهم آنجا بروم و به درسم ادامه بدهم و آيندة بچه هايم در آنجا تأمين شود تا مطمئن باشم بچه هاي من درس هاي حوزوي مي خوانند و در آينده کاره اي براي مملکت مي شوند .بعد کارهاي خودش را آماده کرد و برنامة خودش را انجام داد و درست کرد و برگة انتقالي به لشگر علي ابن ابيطالب قم را گرفت .تازه يک ماه از عروسي ما گذشته بود ايشان و خانوادةشان رفتند و يک خانه در قم اجاره کردند و من هم به اتفاق خانم ،اسباب و اثاثيةشان را داخل کاميون ريختيم و اثاثيه را به قم برديم و چند روزي هم در آنجا بوديم و بعد برگشتيم .ايشان که داشتند مي رفتند به من گفته بودند که خانةشان خالي است اگر دوست دارم و رفت و آمد برايم سخت است با پدرم هماهنگي کنم و به خانة آنها اسباب کشي کنم .من گفتم ببينم چه مي شود ،با پدرم صحبت کردم ،پدرم گفت :اختيار با خودت است من حرفي ندارم ،اگر رفت و آمد برايت مشکل است اشکالي ندارد و ما هم اسباب کشي کرديم و به منزل ايشان که در کوي 22 بهمن در ميدان امام بود رفتيم .پس از مدتي که گذشت ايشان در عمليات هاي مقدماتي شرکت کردند ،عمليات محرم و الفجرها و عمليات هاي ديگر شرکت داشتند .تا سال 62 ايشان کماکان به مرخصي مي آمدند و سرکشي مي کردند وقتي مي خواستند بروند چون به من اعتماد داشتند به من سفارش مي کردند که مواظب بچه هاي ما باش و ما هم از يک طرف هم دوست قديمي بوديم و هم فاميل شده بوديم ،نسبت به خانوادة ايشان احساس مسئوليت مي کردم .روز به روز علاقة من به ايشان و خانوادة ايشان بيشتر مي شد تا اينکه سال 62 ايشان در چند عمليات مجروح شدند .در عمليات محرم از ناحية پا مجروح شدند و به ساري آمدند و مجدداً به جبهه برگشت . به ايشان مي گفتيم بيشتر بمان و استراحت کن ،مجروح هستي ،ايشان مي گفتند که من فرماندة گردان ادوات هستم و بچه هايم الان آنجا تنهايند .بايد برگردم و دوباره رفت و اين بار از ناحية صورت که تير کلاش از کنار بيني ايشان داخل شد و از پشت سرش خارج شد و عصب سرش را قطع کرد و منجر شد که يک طرف صورتش به حالت نيمه فلج در آيد .سرگيجه هم داشتند و کنترلش خيلي ضعيف شده بود که به ساري آمدند تا مداوا شوند .خيلي ناجور زخمي شدند طوري که بعداًهمراهانش آمده بودند به ساري و به خانة ايشان و من کنار در حياط ايستاده بودم به من گفتند :منزل شهيد پور قاسم اينجاست ؟گفتم بله ،گفتند که ما براي تشييع جنازة ايشان آمديم .گفتم ايشان شهيد نشدند ،زخمي و مجروح شدند ،خيلي تعجب کردند چون ايشان خيلي سنگين و سخت زخمي شده بودند و گويا پس از آن ايشان را به سردخانه برده بودند و بعد که ديدند ايشان نفس مي کشند ايشان را به بيمارستان بردند و خون او را تخليه کردند و ايشان مجدداً زنده شدند که بعد ايشان را به مازندران آورده بودند .
فرمانده بودند ،آن طوري که بچه ها صحبت مي کنند ايشان خيلي نيروي فعالي بودند و در آنجا گويا از رودخانة نيسان مي گذرند ،گويا پل را آب برده بود که بعضي از بچه ها آن طرف رودخانه جا مي مانند و نيرويي که با ايشان بود بسيار کم بود و آتش دشمن بسيار سنگين بود .ايشان چون به عنوان فرماندة گردان ادوات بود (يک جيپ با توپ 106 و نيروها و خدمه بودند) .وقتي ديدند که اوضاع خيلي خراب است و بچه ها خيلي شهيد شدند يک تنه شروع به جنگيدن کردند .سنگر به سنگر يک مقدار از اين طرف به آن طرف تير اندازي مي کردند که عراقي ها متوجه تعداد اندک ايراني ها نشوند ،به اين طريق ايشان چندين اسير هم گرفته بود و دست آخر ماشين را با موشک زدند و خودشان هم زخمي شدند .گويا خواستند که با آرپيجي به عراقي ها بزنند که يک تک تيرانداز عراقي ايشان را هدف مي گيرد و مي زند و ايشان سخت مجروح مي شود و ايشان را به عقب منتقل مي کنند که همراهانشان حتي فکر مي کنند ايشان شهيد شده و براي تشييع جنازة ايشان به ساري آمده بودند و بعد فهميدند که ايشان مجروح شده است .وقتي ايشان در منزل بودند من وظيفه داشتم و بيشتر در خانه شان بودم و به ايشان خيلي نزديک بودم و ايشان را جهت مداوا و عکس گرفتن به بيمارستان راه آهن و بوعلي مي بردم هميشه همراه ايشان بودم و مواظبشان بودم و وسايل ايشان را نگه مي داشتم و دوستان و آشنايان و فاميلها هم براي عيادت ايشان هميشه مي آمدند و ايشان واقعاً به ما محبت داشت ،ما را دوست مي داشت و ما هم واقعاً به ايشان علاقه داشتيم . ايشان 6 ماهي از قم (لشکر ابي طالب) مرخصي داشت .در اين 6 ماه هم بيکار نبودند ، سه ماه در سپاه ساري بودند و مسئوليت قسمت گروه شهيد با ايشان بود و در اين مدت خودشان را درمان هم مي کردند و تحت نظر پزشک بودند و سه ماه ديگر را به پادگان شهيد بهشتي اهواز رفتند و به عنوان فرماندة عمليات و مدير داخلي در آنجا انتخاب شدند و مجدداً به ساري برگشتند و بعد به قم رفتند و در تاريخ 11/5/62 مجدداً ايشان را براي اعزام به جبهه ها انتخاب کردند که آماده باشد براي رفتن به منطقه ،حالا مشخص نبود کدام طرف و کجا . . .
وقتي به ايشان اعلام کردند (لشکر علي ابن ابي طالب قم) که شما آماده باشيد براي رفتن به منطقة جنگي و مأموريت جديد ،ايشان يک مرخصي مي آيند .وقتي ايشان به ساري آمدند من و خانواده ام براي زيارت به پابوس امام رضا(ع)
رفته بوديم ،ايشان وقتي ديدند که من نيستم يک نامه اي براي من به عنوان سفارش به يادگار گذاشتند که مضمون اين نامه به اين شرح است :
بسمه تعالي
برادر عزيزم ،جناب آقاي اسماعيل حجازيان ،سلامٌ عليکم ،زيارت شما قبول باشد انشاءا... .پس از عرض سلام اميدوارم حال شما خوب باشد .اگر احوالي از اينجانب علي اکبر پور قاسم خواسته باشيد خوب و سالم هستم .در مورخ 11/5/62 به قم آمدم تا وارد عمليات بشوم ،به من گفتند که اسمتان در ليست جبهه ها هست وبايد فردا بروم . نگاه به ليست کردم ديدم اسم من در ليست است .خودم را آماده کردم .فرداي صبح 12/5/62 معلوم نيست به کدام جبهه خواهم رفت !هر کجا رفتم براي شما نامه خواهم داد. در ضمن اگر من کشته شدم شما فوري پروندة من را از قم به سپاه ساري انتقال بدهيد و مواظب بچه ها باشيد و ديگر احتياج به سفارش نيست .شما مثل يک برادر برايم برادري کنيد .انشاءا... خداوند به شما اجر دنيا و آخرت بدهد .وصي بنده پدر و برادرم رمضان هستند و فعلاً به کسي نگوئيد. انشاءا... بعد از شهادتم برايم دعا کنيد تا شهيد شوم .به اميد پيروزي اسلام .ديگر عرضي ندارم .قربانت علي اکبرپور قاسم
شب 11/5/62 اين نامه را نوشتند و داخل قرآن گذاشتند تا من بعداً بگيرم .بعد ايشان بدون اينکه همديگر را ببينيم رفتند .البته سري قبل که آمده بودند ما همديگر را ديده بوديم و قرار شد که با هم به تهران برويم .من براي ديسک کمري که دچار شده بودم چون قبلاً مجروح شده بودم در بيمارستان بقيه الله تهران بستري شده بودم ،به همين دليل براي ادامة درمان قرار بود که به تهران بروم و قرار شده بود که با هم برويم ومن به بيمارستان در تهران و ايشان به قم و لشکر علي ابن ابيطالب .
و سري بعد که ايشان آمده بودند ،من و خانواده در مشهد بوديم که ايشان اين نامه را براي من نوشتند .
خانوادة ايشان در کوي 22 بهمن ساري سکونت داشتند .با هم در آن جا زندگي مي کرديم .
بعد از آن ايشان رفتند و در داخل عملياتها پشت سرهم شرکت کردند و چند وقتي ما از ايشان خبر نداشتيم .
بعد از آن ما نگران شديم چون نامه اي از ايشان نمي رسيد و تلفن هم نمي زدند .بنده موظّف بودم که پيگير کار بشوم .بعد آن زمان من براي درمان به تهران رفتم و در دي و بهمن سال 62 در بيمارستان بستري شدم .پس از بازگشت به ساري استراحت پزشکي داشتم .بعد از آن که به سپاه برگشتم .يکي از برادرها گفت که به تعاون برو. چون مجروح هستي به تعاوني رزمندگان برو .در 6/12/62 به تعاوني معرفي شدم .در همان روز اولين خاطرة من نسبت به اعلام شهيد به خانواده اش بود و برعکس همين سردار عزيزمان به شهادت رسيده بود و من بايد به خانوادة شهيد پورقاسم شهادت ايشان را اعلام مي کردم .البته وقتي از ايشان خبر نداشتيم من با قم تماس گرفته بودم و گفته بودند ايشان خوب هستند و از آن طرف دو تا نامه از ايشان در روز پنج شنبه به دست ما رسيده بود که نشان مي داد ايشان سالم هستند . به عمليات خيبر در جزاير مجنون رفته بودند و شايد براي اينکه عمليات لو نرود به ما نگفتند که ايشان درکجا هست .
شنبه صبح که به سرکار رفته بودم شهيد غفار فلاح به من گفت بيا کارت دارم و نيز آقاي رجبعلي کمالي به من گفت که حجازيان از باجناق خودت خبر داري ؟گفتم :آره ، اتفاقاً دو تا نامه اش رسيد و قم هم زنگ زدم گفتند که ايشان سالم هست حالا نگو که ايشان در عمليات خيبر به شهادت رسيده بود و پيکر پاکشان را ابتدا به منطقة سة چالوس و بعد به ساري فرستادندـ صبح شنبه که من سرکار که (ميدان امام تعاوني ايثارگران)بود آمدم .بعد شهيد فلاح من را خواست و به اتاقش رفتم و به من گفت که از باجناقت خبر داري ؟گفتم که سالم است و ايشان کم کم به من گفت که شهيد پورقاسم مجروح شده .گفتم کجا مجروح شد؟چي شد؟بعد که يه مقداري من را آماده کرد ،گفت که ايشان به شهادت رسيده است ولي فعلاً به کسي نگو تا کارهايش را انجام بدهيم .آن لحظه مثل اين بود که دنيا روي سرم خراب شد و يک حالتي به من دست داد .انگار قلبم از سينه ام داشت بيرون مي زد .بعد شهيد فلاح به من گفت که شما مأموريت داريد که به منزل برويد و عکس شهيد را بياوريد .
من به منزل رفتم .ما طبقة پايين بوديم و خانوادة شهيد طبقة بالا بودند .من که وارد حياط شدم به خانمم گفتم که برو بالا و به آبجي (به خانم شهيد قاسم پور آبجي مي گفتم)بگو من مي خواهم بالا بيايم و صبحانه بخورم .بالا رفتم و چاي و صبحانه خوردم و بعد از صبحانه گفتم آلبوم را بياور من چند تا عکس تماشا کنم .بعد آن عکسي که مد نظر من بود را گرفتم .بعد خواهر زنم يک دفعه همين جوري گفت :عکس پور قاسم که مجروح شده بود در بنياد شهيد هست .بعد من مطلب را گرفتم ،خانم من گويا از چهره و حرکات و رفتار من فهميده بود که برنامه اي شده ،من ديدم دارم لو مي روم سريع از خانه بيرون رفتم و خودم را به سرکار رساندم .وقتي سرکار رفتم به من گفتند که شما بايد خانوادة تان را امشب آماده کنيد که فردا صبح بنياد شهيد جهت رساندن خبر شهادت شهيد پور قاسم به منزل شما مي آيد ،بعد من گفتم خدايا چکار کنم ؟ برگشتم و به منزل آمدم ،به زن و بچه ام چيزي نگفتم و رفتم به منزل برادر خانمم که در چهارراه بخش هشت خانه داشت .رفتم که به ايشان اطلاع بدهم .برادر خانمم در منزل نبود ،خانم او به من گفت بگو شما کجا مي ايستيد من ايشان را به همان جا مي فرستم .من رفتم و سر کوچة 22 بهمن ايستادم تا برادر خانمم بيايد .بعد از مدتي ايشان آمد و من به او گفتم که برنامه اين طوري شد .گفت که اکبر آقا شهيد شده ؟گفتم :نه ولي مجروح سختي شده ،گفت اين حالتي که شما مي گوئيد حتماً شهيد شده اند ،چون برادر خانم من در آن زمان قراردادي در سپاه بودند و از کم و کيف کار ها خبر داشتند .
البته من دنبال برادر اکبر آقا (آقاي رمضان پور قاسم) هم رفته بودم اما ايشان را پيدا نکرده بودم و دنبال برادرم هم گشتم در سپاه ولي ايشان را نيز پيدا نکردم .آن روز انگار تنها شده بودم ولي بعد از مدتي برادر خانمم آمد و من به ايشان گفتم که برنامه اين طوري است ما بايد برنامه ريزي کنيم و اين خانواده را امشب آماده کنيم .بعد به خانواده گفتيم که آش بپزند و خانواده و فاميل ها جمع بشوند .اين طوري مي خواستيم همه دور هم جمع بشوند و خانواده را آماده کنيم و بگوئيم که اکبر آقا مجروح شده و در بيمارستان تبريز بستري شده است .ما صبح بايد حرکت کنيم و به آنجا برويم و خانم شهيد پور قاسم هم بايد ببريم به اين صورت خواستيم آن ها را آماده کنيم .بعد همين کار ها را انجام داديم ،برنامه ريزي کرديم و بعد از شام گفتيم که حال اکبر آقا بد است و بايد به تبريز که ايشان در بيمارستان بستري هست برويم .
خانوادة خانم ايشان بودند ولي برادر خود شهيد پور قاسم آقا رمضان در منطقة سه خدمت مي کرد .وقتي جنازة شهيد پور قاسم را به منطقة سه بردند اسم شهيد به جاي پور قاسم نوشته بود پور قائم و آقا رمضان از همان جا متوجه شده بودند که پور قاسم است و برادر ايشان شهيد شده و پور قائم را اشتباهاً نوشته اند ولي آن شب خانوادة خانم ايشان بودند چون بنياد شهيد گفته بود که به همسرش بايد اطلاع بدهيد که برنامه اين طوري است .
من دستور داشتم به خانم ايشان خبر بدهم .از طرف آقاي علي پور مأموريت داشتم که به همسر شهيد بگويم که آماده باشه .صبح من سريعاً به سر کار رفتم و بچه هاي تعاون با بنياد هماهنگي کردند و بنياد آقاي علي پور را فرستادند تا شهادت ايشان را اعلام کند ،بعد با آمبولانس شهيد پور قاسم را که آورده بود شهيد يدا... صادقي هم همراه با اين شهيد آورده بودند و همان صبح مي خواستند به خانوادة هر دو شهيد اعلام شهادت بکنند .صبح من و برادر خانمم و خانم من و خانم اکبر آقا آماده شده بوديم که مثلاً به تهراه بياييم .بعد از طرف بنياد شهيد هم با آمبولانس آمده بودند که به خانم ايشان خبر شهادت را بدهند .وقتي آمبولانس به سر کوچه رسيد يک دفعه آژير کشيد ،بعد خانم پور قاسم جيغ کشيد و يک حالتي به او دست داد و گفت :چرا به من دروغ گفتيد ؟اکبر آقا شهيد شده و به من نگفتيد ؟با حاج آقا علي پور آمدند و رفتيم و نشستيم و ايشان به خانه شهيد پور قاسم تسليت گفتند و بعد گفتند که شما در راه اسلام شهيد داديد و خداوند قبول کند و ما موظف هستيم که به شما اطلاع بدهيم و اعلام شهادت بکنيم و بعد بقية مراسم که دنبالش را گرفتيم . آمبولانس قرار نبود آژير بکشد و احتمالاًشهيد را از معراج شهدا در داخل آمبولانس مي گذارند تا بعداًبه سردخانه ببرند و به ما هم نگفته بودند که شهيد در داخل آمبولانس است .بعد ما هم همگام با آن ها به سپاه رفتيم و آن ها به بنياد رفتند و برنامه ها را رديف کرديم و بعد مجدداً خانواده را جمع کرديم و به بيمارستان بوعلي برديم تا شهيد را که در داخل سردخانه بود به خانوادةشان بدهيم که اين برنامه به اين صورت پيش آمد و اولين تجربة من در رابطه با خبر رساني شهادت شهيد بود .اين شهيد هم برادر و هم دوست من بود که ما مديون ايشان هستيم و به ما ارادت داشت ،به خانوادة ما احترام مي گذاشت و خانوادة ما هم به ايشان احترام مي گذاشتند و خانواده ها به هم علاقه داشتند و من به عنوان حالا يک درددل يا هر چيزي که حساب مي کنيد در رابطه با اين شهيد چيزي گفتم که بعداً مي خوانم .
ايشان هميشه خندان بودند ،هميشه شوخي مي کرد و در کار هميشه قاطع بود و شوخي هايي که مي کرد هميشه آدم را مي خنداند و سرحال مي کرد .زماني که ايشان مجروح شده بودند و به داخل چاه رفته بودند براي اين که آشغال هاي چاه را پاک سازي کنند يک دوستي داشتند به نام آقاي شربتي .من و آقاي شربتي ايستاده بوديم و گفتيم آقاي پورقاسم شما مشکل جسمي داريد چه طوري مي خواهي به داخل چاه بروي ؟گفت :آقاي عزيز ،من دنيا را گشتم حتي زير چاه هم رفتم و بودم ،شما به فکر خودتان باشيد که روي زمين هم نمي توانيد از خودتان دفاع کنيد .قدرت من از قدرت شما بيشتر است،فکر من نباشيد من چاه را پاک سازي مي کنم و سالم بر مي گردم .چون آن موقع ايشان مجروح بودند و سرگيجه داشتند و عصب هايش دچار مشکل شده بود ، براي ما خيلي سنگين بود که ايشان با آن حال به داخل چاه برود .ايشان واقعاً شجاع و دلير بودند و به آقاي شربتي گفتند که آقاي شربتي يادت هست که خانة شما کار مي کرديم ؟آن موقع شما به ما شير مي دادي و ما را بزرگ کردي (چون هميشه آقاي شربتي صبحانه شير مي آورد و اين شوخي بود که ايشان کرده بود و ما خنديده بوديم) و منظورش اين بود که به ما شير دادي يعني به ما محبت مادرانه داري .
موضوع ديگر اين بود که نماز شب شهيد پور قاسم هيچ وقت ترک نمي شد .ايشان شير روز بود و زاهد شب .هميشه به ما مي گفت :نمازتان را اول وقت بخوانيد و نماز قضايتان را به جا آوريد .ايشان هميشه دو مرحله نماز مي خواند يعني در روز 34 رکعت نماز مي خواند .البته فکر نمي کنم ايشان اصلاً نماز قضا داشتند ولي هميشه احتياط مي کردند ،هميشه با وضو بودند و هميشه قرآن مي خواندند و مي گفتند که بيشتر نماز بخوانيد و قرآن بخوانيد حتي من را وادار مي کردند که کتاب هاي شهيد دستغيب و شهيد مطهري را با هم مطالعه کنم ،حتي يک دست نوشته داريم که در خانه است من را وادار مي کردند که کتاب شهيد دستغيب را با هم بنويسم و اين کار را کرديم .ايشان مي گفتند که اگر در ضمن خواندن بنويسيم بيشتر در ذهنت مي ماند .
سواد معنوي بالايي داشتند .کتابخانة بزرگي در خانه داشتند و تمام کتاب هاي مذهبي و اسلامي و کتاب هاي چهارگانه اسلام و کتاب شهيد مطهري و کتاب شيخ مفيد و تمام رساله ها و تمام تفاسير قرآن همه را در خانه داشتند و مطالعه مي کردند .هيچ وقت نبود که کتاب از دستش پايين بيايد .
ايشان سواد مذهبي داشتند و بعداً تا کلاس پنجم ابتدايي را گرفته بودند ،ولي آن چه که بنده احساس مي کردم سوادي که ايشان داشتند در حد يک عالم حوزه بود . آن قدر ايشان در رابطه با تفاسير قرآن و تمام کتاب هاي اسلامي تبحّر داشتند و حتي مي نوشتند و اگر الان زنده بودند يکي از فرماندگان بنام حداقل استان مي بودند .خيلي با سواد بودند ،خيلي خوب سخنراني مي کردند و يک سخنراني هم آن زمان که مجروح شده بودند کردند که نوارش هست ولي نمي دانم الان دست چه کسي است .اين سخنراني را در صبحگاه کرده بودند .مثلاً گفته بودند که (بياييد و در يابيد که عربستان بازاري به نام ابوسفيان دارد ،شما بياييد و نگاه کنيد که تبليغات عليه اسلام اصيل ما چه هست و چه قدر است) .ايشان اطلاعات زيادي داشتند ،با افراد زيادي رابطه داشتند و با دوستانشان خيلي صميمي بودند که به ايشان اطلاعات مي رساندند .ما هم در کنارش بوديم متوجه مي شديم که سطح فکر ايشان خيلي بالا بوده است .فکرش را بکنيد زمان شاه و طاغوت ايشان آمدند در باغ مهندس شاهرخ که از بستگان شاه بودند نماز جماعت خواندند .هميشه يک قرآن کوچکي همراهش بود که اين قرآن را سر نماز همراه با تفسيرش مي خواند و هر جا مي رفت و با هر کسي برخورد مي کرد متوجه مي شدند که شهيد پور قاسم در رابطه با معنويات و قرآن خيلي در سطح بالايي هست و اطلاعات زيادي دارد.خيلي ها با ايشان بحث تفاسير مي کردند ،بسيار آدم با سواد و پر کاري بودند و هميشه به ما مي گفتند که مثلاً شما مي دانيد که امروز مزدتان 50 تومان است براي صاحب خانه بايد به اندازة 100 تومان کار کنيد که 50 تومان شما حلال باشد ؟هفت تا کارگر بوديم و شاگرد بنا که زير دست ايشان کار مي کرديم ،حريفش نمي شديم ،بازويي قوي داشتند و نيز داراي روحيه اي بالا بودند ،انسان معنوي بودند و خدا خواست ايشان در راهي به شهادت برسد که حقش بود ،يعني بايد اجر شهادت را مي بردند چون واقعاً دفاع کرده بودند و ايستادگي کرده بودند و جهاد اکبر انجام داده بودند و ايشان هم در جهاد اصغر موفق شده بود و هم در جهاد اکبر .
نمي گويم سن وعمر ،ولي ايشان عمر بسيار والايي داشتند ،واقعاً عمر کردند ،ايشان چندين برابر سنّش عمر کرد . همة روحياتي که يک مرد مبارز و مؤمن و مدير داشته باشد .در کارها قاطع و در کنارش مهربان باشد .همة اين ها در ايشان بود ودر کارهايشان احساس مسئوليت داشتند در کنارش هم به اوج انسانيت رسيده بودند ؛داراي معنويات بودند ،آدم مهرباني بودند ،حتي خبر دارم دست چند نفر از پاسدار ها را گرفته بود و به آن ها کمک کرده بود .يکي از پاسدار ها صحبت مي کرد که :شهيد پور قاسم به منزل من آمدند و رنگ ريختند و گفتند :من خانة شما را مي سازم و يک اتاق هم براي من ساخت . شهيد پورقاسم هر وقت مي آمد به من پول مي داد تا در کمک رساني به جبهه به حساب واريز کنم و براي خيلي ها هم به خواستگاري رفته بود .آدم بسيار خيّري بود .در کار خودش مو را از ماست مي کشيد و در کنارش آدم بسيار مهرباني بود .ايشان هميشه متکي به خدا بودند و متکي به ائمة اطهار ،هيچ وقت در زندگي نااميد نمي شدند و هميشه کار مي کردند و توکل به خدا مي کردند .با اين که در کار معماري درآمد خوبي داشتند کارش را ول کرد و گفتند بايد به جبهه بروم و از اسلام دفاع بکنم و زندگي شان هم به خوبي پيش مي رفت ،چون معتقد بودند ،چون ايمان داشتند .
شهيد چرا خواست در غربت بميرد
کنار حضرت معصومه سکونت بگيرد
چون عاشق ائمة اطهار بود
چون حضرت علي اکبر در ميدان نبرد
هم چون زين الدين فرماندة لشکرش در سنگر بميرد
الان هم بنده که دارم راجع به ايشان صحبت مي کنم شايد راضي نباشند .ايشان هميشه دوست داشتند گمنام باشند .باور کنيد همين طور بود .مثلاً گفته بودند من جاي مي خواهم بروم که در کنار ائمة اطهار باشم ،مي خواهم به قم بروم و بتوانم بچه هايم را خوب تربيت کنم و خودم در آن جا درسم را ادامه بدهم .
سه فرزند دارند ،فرزند اولشان آقا مهدي که کارمند بانک تجارت است ،دومي دختري به نام معصومه خانم که با يکي از نيروهاي مؤمن نيروي انتظامي که قاري قرآن است ازدواج کرده و سومي هم دختر خانمي به نام زينب است .
الان بيشتر اوقات دلم مي گيرد .درست است خودمان سه چهار تا برادريم ولي چون برادر بزرگ تر از خودم نداشتم ايشان مثل برادر بزرگ برايم بود .در زندگي من راهنماي من بود ،دستم را مي گرفت .دلم مي خواست هميشه يک خوابي ببينم و يک راهنمايي من را بکند .يکي از شب ها بنده در داخل ستاد سابق لشکر که در ميدان امام بودم ،شب جمعه بود .از بس توي فکر شهيد و شهادت بودم شهيد پورقاسم به خوابم آمد و دستش تسبيح بود .مي گفت مي خوام کميته بروم .ايشان هميشه به کميته و سپاه و بسيج علاقه داشت ،به ولايت عشق مي ورزيد .(به زبان محلي اين خواب را شعر کردم) :
اَمشو خوبَديمِه مِن شِه بِرار
لب خندون وِنِه خسته تنِ بِراره
وِنِه قربانِِ تسبيح کربلارِه
بَهوُتِه خوامبه بوُرِم کميته
وِنِه تن اورکتِ و پوتين بِلارِه
ونِه مهربوني و ايمان بِلاره
وِنِه نثار جان و ايثار گريِ بِلاره .
يکي از دوستانش سردار کميل بود ،هميشه به ما مي گفت : که شما نمي دانيد شهيد پور قاسم چه کسي بود .خدا مي داند اين پور قاسم چه پور قاسمي بود ،چه ايماني داشت ،چه اخلاقي داشت ،چه قدر با وفا و با صفا بود .
اکثر دوستانش مثل آقاي سرهنگ جمالي که شهيد پور قاسم برايش خانه اي ساخته بود، يک اتاقک درست کرده بود .يا آقاي رحمت بهراق که هميشه مي گفت :شهيد پور قاسم تا صبح کار مي کرد و داخل سنگر را مي کَند و آخ نمي گفت ،ما دست هايمان خسته مي شد ولي ايشان خستگي را نمي شناخت .
از هر کسي سؤال کنيد و بگوئيد که سردار پور قاسم چه کسي است ؟همه از خصوصيات و اخلاق هاي با ارزش ايشان و مهرباني ايشان و برخورد ايشان و محبت و معنويات و ايمان اين فرد غبطه مي خورند و نيز به ايشان افتخار مي کنند .
زندگي ايشان خاطره است .از نشست و برخاستش از محبت ايشان ،از فرماندهي و از گذشت و ايثار ايشان از کارکرد و عملکرد ايشان ،از قاطعيت ايشان ،همه و همه خاطره است .اما نمي دانم چرا خود شهيد دوست نداشت خودش را نشان بدهد !هميشه دوست داشت در جايي غربت برود .دوست داشت هميشه گمنام باشد .مي گفتند که در کارها نبايد ريا کاري باشد .هميشه دوست داشت کار هايش را براي رضاي خدا انجام بدهد و دست همه را مي گرفتند و ما هم به اين برادر عزيز که ما را برادر صدا مي زد و ما را به عنوان برادر انتخاب کرده بود و قبول داشت و دوست عموي ما بود افتخار مي کنيم ،و خيلي افتخار مي کنم که چنين باجناقي داشتم و چنين دوست و برادري داشتم .و ما پيش اين ها شرمنده ايم و مديون خون شهدا و اين سردار عزيز هستيم .




آثار منتشر شده در باره ي شهيد
بِسمِ ربِّ الشُهداء وَ الصدّيقين
شهيد سرگرد (داود ) ابوالفضل اميني ،شهيد پاسدار علي اکبر پور قاسم و شهيد سرباز منصور (محمد) قاسم پوري :
با عشق و شور و شوق و شعف ،با ديده و بينش وسيع خدا گونه در خط امام و ائمة هدي قدم برداشته روانة ديار معشوق خويش گشتند .
تا اينکه سوار بر کشتي نوح گشته و در درياي بيکران علم و ايمان شتافتند .و به معشوق خويش رسيده و به لقاءالله پيوستند .
براي ابد نامشان جاودان گشته ،در مسير دنياي فاني بي وفا نگشتند .
شعري تقديم به اين سه شهيد :
برادر جان برادر جان ،
با عشق و ايمان رفتيد به ميدان
،داده ايد جان در ره دين و حق و قرآن
.برادر جان برادر جان
،به فرمان رهبر رفتيد به جنگ کافر ،
کرديد دشمن دربدر ، شديد فداي الله اکبر .
شهيد اميني ،يک فرزند دختر خانم به نام حميده در اين دنيا به جاي گذاشت تا حامل پيام زينب وار باشد .
شهيد پور قاسم دو دختر خانم به نام معصومه و زينب و يک پسر به نام آقا مهدي به جاي گذاشت ،تا يادگار ابدي باشند ،تا راه پدرشان را ادامه دهند .
شهيد منصور (محمد) قاسم پور مجرد بوده ،با حوريان بهشتي ازدواج خواهد کرد .
هر سه زنده و در بهشت مي باشند
شهيدان زنده اند اللّه اکبر
نگوئيد مرده اند اللّه اکبر
به خون آغشته اند اللّه اکبر
خداوند اين سه شهيد دلاور ،شجاع ،دلير و رشيد اسلام را با شهداي صدر اسلام محشور بگرداند .
سماعيل حجازيان 23/3 63



آثار باقي مانده از شهيد
بهترين احساس را نسبت به امام عزيزم دارم که تا الان کسي نبوده که آنگونه که امام هست او را تفسير کند .بعضي ها آمدند از امام تعريف هايي کردند ولي آنچه امام بوده و هست نگفته اند ،توانستند جزئي از ايشان را بگويند .من ايشان را چيز ديگري مي دانم و مي بينم و دوست دارم .اين بزرگوار عالم تشيع را در حد والايش معرفي مي کنند . در يکي از مناجات هايش ضمن عجز و التماس زياد مي گويد :پروردگارا الان سه تا عاشورا در جبهه هاي حق هستم ،هنوز کربلا نرفته و به شهادت نرسيده ام .دوستان و همرزمان من همه شهيد شدند ولي من هنوز در انتظار هستم .اي خدا تا کي منتظر باشم ؟ صبرم تمام شد .خدايا !تو مي داني که من چه مي خواهم ،براي چند روز فاني نمي توانم دست از جبهه بکشم ،پس مرا اي معبودم به آرزويم برسان.  



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : پور قاسم , علي اکبر ,
بازدید : 244
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانب علي اکبرعرب در شب اول محرم که ماه خون وپيام مي باشد وصيت نامه ي خود را مي نويسم .
با درود به رهبر و شهداي اسلامي که با خون خود وجب به وجب سرزمين اسلامي را آزاد کرده اند و در اين راه شهيد شده اند ,سخنم را شروع مي کنم :همه بدانند که من آگاهانه وباانتخاب خود در اين راه قدم برداشته ام واز آن زمان که من اين راه را شناختم هر روز که از محرم مي گذرد به خودم مي گويم که اي انسان تو بيهوده آفريده نشده اي ,تو موجودي انتخاب شده از سوي پروردگارت هستي, تو خليفه الله هستي بر روي زمين. والآن که با کمال ميل به جبهه حق عليه باطل براي پيروزي اسلام آمده ام,مي روم چون ما به خودمان تعلق نداريم ,يعني خلق نشده ايم که آزمايش نشويم واساساً جهان آزمايشي بيش نيست. راحت طلبي کار انسان نيست وچون درخت انقلاب اسلامي براي بارورشدن احتياج به خون دارد وامام نيز نداي هَل مِن ناصٍرٍ يَنصُروني را ندا داده است.
به ملت مسلمان ايران واجب است که به اين پيام امام لبيک بگوييد واين درخت را سيراب کنيد .
افتخارمان اين است که در راه عقيده اي جهاد مي کنيم که به حقانيت آن کاملا آگاهيم و غيراز اين برايمان راهي نمي ماندکه يا پيروز شويم و يا شهادت را چون اسلحه مرگبار بر فرق دشمن بزنيم .
اگرواقعاً خالصانه به جبهه رفتيم بايد بدانيم که اگر زمان امام حسين (ع) هم بوديم او را ياري مي کريم . اي برادران عزيز هر بيشتر بايد سعي بکنيد که اسلامتان از روحانيت ,به گفته اما ممان جدا نشود و شما بايستي روحانيت را از دل وجان دوست داشته باشيد چون اينها بودند که اسلام را به ما شناساند. وصيت ديگر من اين است که روح امام امت شاهد خواهد بود که جهانيان دست به سوي اسلام دراز مي کنند و از خدا طلب سعادت مي کنند وقسط و برابري به شيوه علي (ع) برقرار خواهد شد .
مادرجان راهي که من انتخاب کردم راه حقيقت ودرستي است واز شما خواستارم که امام امت آن مجاهد کبيرو عصاره حسين بن علي (ع) ورهبرانقلاب ؛خميني بزرگ را ياري نمايد واوراتنها نگذاريد.
وصيتم به شما پدر جان اين است که راه مرا ادامه بدهيد چه از راه کمک به فقيران و در ماندگان و مي دانم خودت ازهمه درمانده تري ولي به خود ببال که خداوند ياري دهنده ي نيکو کاران است.
خواهرم زينب, با ناملايمات دست وپنجه نرم کن وشما برادرانم اين آب وخاک ومکتب اسلام بر گردن من وشما حق دارند ,در حفظ آن کوشش کنيد ونگذاريد در دست اجنبييان از بين برود واسلحه ام را زمين نگذاريد وراهم را ادامه دهيد واطمينان دارم که ادامه مي دهيد.
رهبر عزيز را تنها نگذاريد وهميشه از او تبعيد کنيد.
اميدوارم هيچ وقت به من ناکام نگوييد چون کامم را گرفتم که شهادت وبهترين نعمتهاست. مادرجان حال وقت آن رسيده که رسالت زينب وار خود را نشان دهيد. مادرجان گريه نکن و خوشحال باش زيرا درراه هدف مقدسي گام برداشته وجان باخته ام .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدارازعمرما بکاه وبر عمراوبيفزاي. 8/7/1361 علي اکبر عرب



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : عرب , علي اکبر ,
بازدید : 220
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

سوم خرداد 1336 در خانواده ای کشاورز در روستای شاهکوه از درگرگان به دنیا آمد.
مادرش می گوید:
او سومین فرزند من بود. قبل از تولد , خواب دیدم تنها در اتاق بزرگی هستم , پرسیدم این اتاق مال کیست؟ صدایی آمد و گفت برای شماست. دیدم یک وجب زمین را سیمان کرده اند و روی آن اثر انگشتان کسی است.پرسیدم این اثر انگشتان چه کسی است؟گفتند:حضرت ابوالفضل (ع) . آن را برداشتم و بوسیدم و به یقه ام زدم . بعد از آن خداوند این فرزند را به ما اعطا کرد.
در آمد خانواده حسام بسیار پایین بود علی اکبر, در مهر ماه 1343 وارد دبستان شاهکوه شد .او در راه تحصیل جدیت داشت.
مادرش می گوید:
گاهی شبها گریه می کرد و می گفت: نتوانستم درسهایم را حفظ کنم. من به او کمک می کردم و به او سفارش می کردم اگر می خواهی درست و خوب یاد بگیری وضو بگیر و نماز بخوان.
ارتباط خوبی با دیگر برادارن خود داشت و در کنار درس به توپ بازی و بازیهای محلی می پرداخت. به گفته مادرش پسری آرام بود و کاری به دیگران نداشت. از نظر درسی, فعال بود و در کارهای کشاورزی و علوفه دادن به دام کمک می کرد.
علی اکبر تا سال چهارم را در روستای زادگاه خود تحصیل کرد ولی به دنبال مهاجرت خانواده به گرگان (در سال 1348) و اوضاع نامطلوب مالی مجبور شد در یک مغازه بزازی شاگردی کند. سال پنجم ابتدایی را به صورت متفرقه گذراند و بعد از آن ترک تحصیل کرد. به بیان مادرش:
وضعیت نابسامان اقتصادی خانواده او را مجبور به ترک تحصیل کرد. از آن پس همیشه مشغول کار بود. دیگر وقتی برای بازی و سرگرمی نداشت. هیچ یک از حرفهایم را رد نمی کرد و هرچه می گفتم بدون چون و چرا می پذیرفت. حسام مدتی به بنایی و کارهای متفرقه دیگری مشغول شد.
تا اینکه در هیجده سالگی در 16دی 1355 به خدمت سربازی اعزام شد. دوره آموزشی را در پادگان چهل دختر خرم آباد گذراند .
با شعله ور شدن آتش خشم مردم واوج گیری انقلاب در آخرین روزهای سربازی به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. بعد از پیروزی انقلاب به پادگان بازگشت و خدمت خود را به پایان رسانید. برادرش – نورالله – می گوید:
قبل از انقلاب منضبط و دیندار بود. بعد از انقلاب تعبد و روحیه خاصی داشت. و هرروز که می گذشت بر این ویژگی او افزوده می شد. به انقلاب و رهبری آن عشق می ورزید و در مراسم عبادی و سیاسی شرکت فعال داشت و دیگران را تشویق به این کارها می کرد.
به قرائت قرآن و دعا بسیار علاقه مند بود. به بیان مادرش:
فعالیت اجتماعی زیادی داشت و دوست داشت به دیگران کمک کند. هر چه از دستش بر می آمد در امور خیر انجام می داد و فداکاری می کرد.
با پیروزی انقلاب اسلامی و تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی, علی اکبر حسام در 16 فروردین 1358 به عضویت رسمی سپاه پاسداران گرگان درآمد. در 22 بهمن1362 به جبهه های جنگ اعزام شد و به مدت هفت ماه تا 28 شهریور 1363 در گردان امام محمد باقر لشکر 25 کربلا، فرمانده دسته بود. پس از مراجعت از جبهه به عنوان مسئول قسمت طرح و نظارت بر جنگلهای گرگان به مدت شش ماه مشغول خدمت شد. در 28 اسفند 1363 بار دیگر به جبهه رفت و در لشکر 5 نصر سپاه پاسداران, مسئولیت نگهداری و توزیع تدارکات لشکر را به عهده گرفت. یکی از همرزمانش می گوید:
نسبت به راحت طلبی و ریخت و پاش ها و بی نظمی ها و بی تفاوتی و سهل انگاریها حساس بود. پاسداری مخلص و متواضع بود. روحیه فداکاری او بیشتر مرا مجذوب خود می کرد. دیگران را همیشه بر خود مفدم می داشت.
برادرش – نورالله – می گوید:
به خاطر تواضع خیلی راحت با او ارتباط برقرار می کردیم , در جبهه فعالیت زیادی داشت. در یکی از نامه هایش نوشته بود: الان ساعت12 شب است و نامه شمار اخواندم ولی به خاطر مشکلات کاری زیاد نتوانستم با فرصت و دقت بخوانم.
در 6 خرداد 1364 از مناطق جنگی به شهرستان گرگان بازگشت.
و بار دیگر مسئولیت نظارت بر جنگل گرگان را عهده دار شد. مادرش می گوید: هر وقت از جبهه می آمد دستم را و بعد کف پایم را می بوسید و می گفت: بهشت زیر پای مادران است.
مدتی در واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب مشغول بود. مدتی هم با ستاد مبارزه با مواد مخدر همکاری داشت. نسبت به کسانی که با انقلاب و اعتقادات مذهبی مخالف بودند به شدت برخورد می کرد و با کسانی که در مجالس لهو و لعب شرکت می جستند مبارزه می کرد .در درگیری با گروههای ضد انقلاب, شرکت فعال داشت.
معینی زاده می گوید:
جزء نیروهایی بود که بیشتر در تعقیب قاچاقچیان و سوداگران مرگ بود در معرکه جزء اولین نیروها بود و بدون هیچ گونه ترسی وارد عمل می شد. او همیشه در بحرانها پیشقدم بود.
در سال 1360 با اصرار خانواده, با خانم انسیه مقصود لو – یکی از بستگان – در مراسمی ساده ازدواج کرد. بعد از ازدواج, در منزل پدری همسرش زندگی می کردند.
همسرش می گوید: متواضع بود و ایمان به خداوند داشت و نسبت به ما دلسوز و مهربان بود و در کارهای خانه کمک می کرد. به گفته برادرش وقتی خبر شهادت حبیب الله افتخاریان (ابو عمار) را شنید دو شبانه روز غذا نخورد و گریه می کرد. نوار مصیبت حضرت زهرا را گوش می کرد و می گریست و گاهی در حال نماز گریه می کرد برادرش می گوید:
همیشه از خودش مایه می گذاشت و هر مشکلی بود حل می کرد. یک شب بخاری نداشتیم و او بخاری منزل خود را برای ما آورد و آن شب را با چراغ علاء الدین سرکردند. خیلی دلسوز بود. حتی اگر من لباس نداشتم لباسهای خودش را به من می داد.
همسرش درباره دیگر خصوصیات اخلاقی او می گوید:
با والدین من همانند والدین خودش رفتار می کرد و به همه احترام می گذاشت. در حفظ حجاب خیلی حساس بود و می گفت: زنم باید الگویش حضرت فاطمه زهرا(س) باشد. گاهی وقتها که از سر کار به منزل می آمد سردردهای عجیبی داشت این سردردها نشان آن بود که در محیط کار عصبانی شده است. نسبت به کم کارها حساس بود.
حسام به مدت ده ماه مسئولیت قسمت طرح جنگل سپاه گرگان را به عهده داشت. در 19 فروردین 1365 بار دیگر راهی جبهه جنگ شد و در لشکر 25 کربلا دیده بانی توپخانۀ لشکر را به عهده گرفت. در همین ایام بود که در حال انجام ماموریت , ترکش خمپاره به او اصابت کرد و پزشک معالج چهل و پنج روز استراحت در منزل برایش صادر کرد ولی چند روزی نگذشته بود که آماده رفتن به جبهه شد و به خانواده خود گفت: بچه ها در جبهه منتظرند. در بین نیروهایش جاذبه زیادی داشت در انجام کارها ابتدا خود پیشقدم می شد و سپس دیگران را به کار می گرفت. هرگاه نیروها را در خود فرو رفته و ناراحت می دید آنها را دور خود جمع می کرد و با شوخی و مزاح, روحیه آنان را تغییر می داد.
یکی از همرزمانش می گوید:
نیروها را دور خود جمع می کرد و با آنها مزاح می کرد. یک بار به من گفت: برو به آقا شمس الدین بگو که فشنگ بدهد. فکر کردم که اسم تحویل دهندۀ فشنگها واقعاً شمس الدین است. به نزد او رفتم و گفتم آقای شمس الدین, آقای حسام گفتند فشنگ بدهید. بعدها فهمیدم نام هرکس را نمی دانست, شمس الدین می خواند. کارهای او از روی برنامه بود. گاهی به مطالعه کتاب می پرداخت. به نیروهایش توصیه می کرد کاری کنیم تا شهدا و امام از ما راضی باشند. تاکید زیادی به خودسازی نیروها و یادگیری فنون نظامی داشت. توصیه می کرد که پیرو حضرت امام خمینی باشیم تا به مقصد برسیم.
علی اکبر حسام, قریب به ده ماه در جبهه با مسئولیت دیده بانی توپخانه حضور داشت و هر چند ماهی برای سرکشی و دیدار از خانواده به مرخصی می رفت.
برادرش می گوید: هر وقت به مرخصی می آمد اول به مزار شهیدان می رفت.
به گفته همسرش:
اگر یک هفته ای به مرخصی می آمد به نماز جمعه می رفت و در مراسم مذهبی شرکت می کرد. ولی در آخرین مرخصی حال و هوای به خصوصی داشت. دفعه آخر که می رفت فهمیده بود که بر نمی گردد.
قاسم معینی زاده می گوید:
جانشین توپخانه لشکر بودم. حسام مسئول دیده بانی بود. صبح زود در قرارگاه تاکتیکی لشکر 25 کربلا پیش من آمد و به خاطر جریان سرشب عذر خواهی کرد. ماجرا از این قرار بود که ساعت شش بعداز ظهر روز 18 دی 1365 باید هفت نفر دیده بان را آماده می کردند که این کار با تاخیر انجام شد و من از این تاخیر ناراحت شده بودم. به همین خاطر پس از نماز صبح پیش من آمد و عذرخواهی کرد و گفت کاری ندارید.گفتم پیش آقای نوریان (دیده بان) بروید و ببیند چه مشکلی دارد . اگر خسته هست او را تعویض کنید و اگر خسته نیست بی سیم او را چک کن. به نزد دیده بان رفت و در حال بازبینی بی سیم بود که در ساعت 5/6 صبح روز19 دی 1365 در دژ شرقی کانال ماهی گلوله توپی در کنارشان به زمین خورد. چند لحظه پس از انفجار در صحنه حاضر شدم و دیدم سرعلی اکبر از بدن جدا و بدنش تکه تکه شده است. دیده بان دانشجوی بسیجی (نوریان) نیز دو سوم سرش به وسیله ترکش از بین رفته بود. پیکر پاره پاره شهید علی اکبر حسام در میان غم و اندوه مردم گرگان, تشییع و در مزار شهیدان به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : حسام , علي اکبر ,
بازدید : 302
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

فرمانده گردان امام علي (ع)لشکر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1342 ه ش آغاز قيام امام خميني بود ,نهضتي که او در آن سال شروع کرد 15سال بعد به آتش توفنده اي تبديل شد که نابودي بزرگترين فرعون کشورهاي اسلامي را در پي داشت. دراين سال در خانواده سهرابيان فرزندپسري به دنيا آمد که اورا علي اکبر ناميدند,علي اکبر فرزند اول خانواده سهرابيان بود.
علي اکبردوران کودکي را در دامان پر مهر و محبت پدر ومادر ش گذراند , هفت ساله که شد به مدرسه سعادت در سرخنکلاته رفت و پس از گذاراندن سالهاي تحصيلات ابتدايي به مدرسه راهنمايي شهيد محمد مقصودلو فعلي در همان روستا رفت.
علي اکبرروستايي بودو در کار کشاورزي فعال ورنج کش .زندگي در شرايط سخت باعث شده بود او شهامت و شجاعت را از کودکي در خانواده بياموزد.
سالهاي اول و دوم راهنمايي را مي گذراند که با امام خميني وافکار آزادي بخش او آشنا شد.علي اکبر همراه با دانش آموزان ديگراعتصاب کرد و وارد مبارزه ي آشکار با حکومت خودکامه پهلوي شد. علي اکبر يکي از پيشگامان مبارزات مردمي بر عليه حکومت شاهنشاهي درشهرستان گرگان بود.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وبا تشکيل بسيج مردمي به فرمان امام خميني(ره) وارد اين نهاد شد وبه پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پرداخت.اودر در گيري هايي که گروهکهاي ضد مردم وضدانقلاب برعليه جمهوري اسلامي راه مي انداختند فعالانه شرکت مي کرد.
عاشق جبهه بود وماندن در پشت جبهه ودرس خواندن يا زندگي عادي را درحاليکه خاک کشورمان در اشغال متجاوزان بود,خيانت به اسلام وايران مي دانست.
در سال 1360 با افتخار لباس سبز پاسداري را برتن کرد و به جبهه رفت ,اودرجبهه با بمب هاي  شيميايي دشمن مصدوم شد اما مصدوميت وجراحات کوچکتر از آن بودند که کمترين خللي در اراده ي آهنين او ايجاد کنند.
چيزي از حضور علي اکبر در جبهه نمي گذشت که او به فرماندهي در واحدهاي رده پايين لشکر25کربلا منصوب شد,شهامت وشجاعت مثال زدني او در برخورد با دشمن مورد توجه فرماندهان قرار گرفت واورا در سطوح بالاتر فرماندهي اين لشکر منصوب کردند.
روزي که علي اکبر به فرماندهي محور عملياتي لشکر25کربلا منصوب شد,تجارب گرانبهايي از حضور تاثيرگذارش در جبهه ها داشت.
از غرور چيزي نمي دانست و بسيار خوش برخورد بود , خنده هيچ گاه از لبهايش دور نمي شد و عاشق ائمه (ع)بود.ا و پيروي ازپيامبرو خاندان پيامبر را افتخار مي دانست و در تمام مجالس عزاداري سرور آزادگان جهان امام حسين (ع) شرکت مي کرد .
در مرحله آخري که در مرخصي بود ومي خواست به جبهه برود, چند گوني برنج و چندقوطي روغن را به خانه آورد ,همه خوشحال شدندکه او قصد ازدواج دارد و اسباب آن را مهيا مي کنداما علي اکبربه ميدان جنگ رفت .
روزي که او به جبهه مي رفت محرم بود بود و جبهه و جنگ  عطر وبوي محرم داشت
وشيعيان علي ابن ابي طالب هنوز داغدار شهادت امام حسين (ع)وياران وفادار اوبودند وعطروبوي صفر ورحلت جانگداز رسول الله(ص) وائمه هنوز به مشام مي رسيد که خبر شهادت علي اکبر را آوردند .
مادرش مي گويد:با شنيدن خبر شهادتش ياد زحماتي که برايمان کشيده بود و برنج ها و روغن ها يي که خريده بود ,افتادم ما به چه چيزي فکر مي کرديم واو به چه چيزي گويا او به نيت شهادت و به قصد اينکه خانواده براي مراسم او مشکلي نداشته باشند اين بار هم نيز پيش دستي کرده بود.
بار بربست ، به گردش نرسيديم و برفت
او با افتخار آخرين لحظات عمرش را در سنگر عشق گذراند و با فريادهاي الله اکبرخود خدا را صدا زد تا عاقبت جواب خود را شنيد و با ترکش هايي که به بدن و سرش اثابت کرد به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران گرگان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
مادر شهيد:
علي اکبر که به دنيا آمد بود براي من به گونه اي خاص بود . چهره ي يک يک مرد بزرگ  را تداعي  مي کرد , انگار از همان ابتدا کمک خدا وامام زمان را درتربيت اومي ديدم. در دوران ابتدايي وقتي از مدرسه به خانه مي آمد هميشه اين شعر را با خود زمزمه مي کرد مي گفت:
« من يک مسلمانم, اصول دين را مي دانم , اصول دين پنج بود, دانستنش گنج بود» .
او دوران راهنمايي را مي گذراند که انقلاب شد با همان سن کم همراه و گام به گام مردم به راهپيمايي مي رفت .  بعد از انقلاب فعاليت خود را از بسيج مردمي شروع کرد و بعد وارد سپاه شد.چند بار به منطفه رفت و در همان دوران بود که علي اکبر شيميايي از نوع عصبي شد . وقتي علي اکبر به مرخصي آمد و سرو وضع درستي نداشت از او پرسيدم مادر چي شده؟ گفت : مادر جان چيزي نشده سرما خوردگي جزئي دارم .  بعد از مدتي برگه مرخصي و پرونده هايش را ديدم که در آن نوشته شده بود علي اکبر شيميايي است .  علي اکبر چند روزي استراحت کرد ولي طاقت نياورد و دوباره در  به جبهه رفت , هر چه از او خواستم که به منطقه نرود گوش نکرد ,گفتم علي اکبر ابراهيم جبهه رفته است تو نرو, گفت : ابراهيم به راهش خودش رفته من هم وظيفه دارم که بروم .  بعد از سه تا چهار ماه علي اکبر دوباره از منطقه آمد . به او گفتم: مادر جان وقتي تو و علي رضا و ابراهيم نبوديد من نمي توانستم آب بخورم, نمي توانستم غذا بخورم . هميشه در فکر شما بودم. علي اکبر گفت: مادر جان ديگر غصه نخور من تا يک ماه پيش تو هستم .  اما دو روز بعد دوباره به منطقه رفت . کاري در منطقه برايش پيش آمده بود و بايد مي رفت .  او رفت و 3 ماه از آمدنش خبري نبود. او به همه مرخصي مي داد ولي مي گفت خودش بايد در منطقه باشد چون به وجودش نياز است .  هر وفت نامه اي از آنها مي رسيد من خيلي خوشحال بودم چون از آنها خبري به دستم مي رسيد.  و خدا را شکر مي کردم چون سه تا از پسرهاي من ( علي اکبر، علي رضا و ابراهيم ) در جبهه بودند و من هميشه نگران حال آنها بودم. بيشتر وقتها در خواب علي اکبر را مي ديدم که دردستش ميوه و شيريني دارد و به طرف من مي آمد اما هر چه مي آيد به من نمي رسد. با خود مي گفتم خدايا علي اکبر که نامه اش تازه رسيده پس اين خيالات براي چيست ؟ يک روز وقتي پدر علي اکبر به خانه آمد, گفتم پول محصول را براي عروسي بچه ها بگذاريم . هيچي نگفت علي اکبر شهيد شده بود. بند دلم پاره شد ,گفتم بريم ستاد، با هم رفتيم ستاد ولي ستاد بسته بود. از آنجا رفتيم سپاه و گفتيم از بچه هاي ما چه خبري داريد . گفتند: به ابراهيم و علي رضا زنگ زده ايم و با علي اکبر نتوانستيم ارتباط بر قرار کنيم . شما صبج شنبه بياييد . صبح شنبه ابراهيم از منطقه آمد. به ابراهيم گفتم: مادر از علي رضا و علي اکبر چه خبر؟گفت: من از آنها خبر ندارم. من با لشکر آمدم و مريض احوال بود . ولي از حرفهاي ابراهيم فهميدم که همديگر را قبلاً ديده اند ولي به من چيزي نمي گويند . وقتي ديدم ابراهيم دارد همه جا را مرتب مي کند و آب و جارو مي کند ,گفتم: ابراهيم جان چي شده ؟گفت: مادر جان هيچي همينجوري دارم اينجا را مرتب مي کنم . حوالي ظهر بود که علي رضا آمده بود و من رفته بودم بيرون ، وقتي آمدم ديدم که جلوي در حياط حجله بسته بودند . علي رضا را ديدم و از او پرسيدم . عليرضا چي شده؟ گفت : مادر جان علي اکبر شهيد شده است .  



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان ,
برچسب ها : سهرابيان , علي اکبر ,
بازدید : 225
[ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]

به گزارش خبرگزاری قرآنی ايران (ايكنا،)،اين نبرد كه به نحوی می‌توان آن را نهروان ايران ناميد، در روزهای آغازين مردادماه سال 67 در گرفت و با شكست سنگين نيروهای مسعود رجوی پايان يافت. اين مقاله به علل اقدام منافقين، و تأثيرات پيروزی ايران در بعد داخلی و بين‌المللی می‌پردازد.

در فاصله پذيرش قطعنامه 598 توسط، توسط حضرت خمينی (ره) كه ايشان از آن به عنوان نوشيدن جام زهر نام بردند، تا حالت قطعيت يافتن آن، زمانی بود كه منافقين به آن به عنوان فرصتی مغتنم جهت ساقط كردن نظام جمهوری اسلامی ايران( به زعم خود) نگاه می‌كردند.

پذيرش قطعنامه598، از سوی ايران، عراق را در بن‌بست سياسی و نظامی قرار داد، و بر گروه‌ها و عناصر «اپوزيسيون» نيز شوك شديدی وارد كرد. در اين ميان، منافقين تنها گروهی كه همه حيثيت و هستی خود را در گرو جنگ نهاده بودند، برای خروج از بن‌بست، توطئه‌ای كه مأموريت اجرای آن را به عهده داشتند را به مرحله اجرا در آوردند.

از طرفی، نظر بر اين كه در آن برهه توجه عمده نيروهای ايران به جنوب كشور بود، منافقين در اين فكر بودند كه از طريق جبهه غرب در طی چند روز حكومت اسلامی ايران را براندازند. اما بايد يادآور شد از آنجايی كه حضرت امام خمينی (ره) در حوزه سياست خارجی ديپلماسی فعالی داشتند، می‌توان چنين عنوان كرد كه مسعود رجوی انتظار پذيرش قعطنامه را در آن شرايط از طرف امام راحل نداشت و پذيرش قطعنامه توسط ايشان به نحوی موجب غافلگيری وی شد.

او فرصت نيافت تا سازماندهی چندان منسجم و يكنواختی را بين نيروهايش ايجاد كند و مجبور شد در طی مدت زمان اندكی طرح حمله به ايران و فتح تهران و سقوط جمهوری اسلامی ايران را طراحی كند. اين طرح و برنامه مدون پيش از آن كه شكل يك اتخاذ استراتژی نظامی داشته باشد، به طنز شبيه بود، اين طنز مصرح را می‌توان چنين تشريح كرد كه شخصی می‌پندارد حكومتی كه يك ارتش تا بن دندان مسلح با انواع و اقسام حمايت‌های همه جانبه و سازماندهی نظامی عالی نتوانست آن را در طول هشت سال از پای درآورد، می‌تواند با يك ارتش بدون سازمان و غيرنهادينه شده در طول چند روز سرنگون كند.

نقطه اتكا تئوريك مسعود رجوی، حمايت‌های مردمی بود، اما غافل از اين كه مردم، تصور مطلوبی از وی و نيروهايش نداشته و كمترين اعتماد ممكن نسبت به آنها در لايه‌های فكری و تجربی ملت ايران وجود نداشت.

غفلت رجوی و تئوريسين‌های نظامی وی از وضعيت فكری سياسی داخلی ايران را می‌توان علت اصلی شكست سازمان منافقين در عمليات مرصاد محسوب كرد. عراق به حمايت و پشتيبانی تسليحاتی و هوايی از منافقين، نيروهای خود را از انجام دخالت مستقيم در ورود به عمق خاك ايران برحذر داشت و ابتدا برای كاستن از حجم نيروهای خودی در غرب، اقدام به تك وسيعی در خرمشهر كرد سپس با هجوم و آتش سنگين در منطقه سرپل و صالح‌آباد، اين مناطق را تصرف كرده و راه ورود منافقين به داخل را هموار كرد. عراق هم‌چنين، پس از ورود منافقين به داخل، جهت پشتيبانی در چندين نوبت، اقدام به بمباران هوايی خطوط و نيروهای ايرانی كرد و هليكوپترهای نيروبر عراق نيز، مرتبا به پشتيبانی منافقين مشغول بودند.

هدف منافقين از حمله در عمق خاك ايران، با چندين تانك برزيلی دجله (دارای چرخ‌های لاستيكی و سرعتی معادل 120 كيلومتر در ساعت)، تسخير چندين شهر و در آخر رسيدن به تهران و بدست گرفتن قدرت بود، بر طبق زمانبندی، نيروها بايستی ساعت 6 بعد‌از‌ظهر روز دوشنبه 3 مرداد به كرند و ساعت 8 شب به اسلام‌آباد و 10 شب به كرمانشاه رسيده و در اين شهر، دولت خويش را اعلام كنند.

اگر چه در ساعت‌های مقرر به كرند و اسلام‌آباد رسيدند، اما در مسير اسلام‌آباد به كرمانشاه و گردنه حسن‌آباد، از پيشروی آن‌ها جلوگيری شد.

به هر حال اين عمليات به هر شكلی به انجام رسيد، اما با توجه به گستردگی حوزه مباحث در خصوص عمليات مزبور، دستاوردهايی از خويش به جای گذاشت. حوزه تأثيرات عمليات مرصاد را شبيه هر عمليات بزرگ ديگری می‌توان به دو حوزه تأثيرات و دستاوردهای داخلی و تأثيرات و دستاوردهای خارجی تقسيم كرد.

تأثيرات و دستاوردهای داخلی عمليات مرصاد

الف) تحكيم ثبات داخلی نظام و مشروعيت آن در بعد كارآمدی نظامی

با طولانی شدن جنگ، معمولا نيروهای طرف‌های درگير تحليل رفته و به نوعی با بحران ثبات مواجه می‌شوند. در جنگ تحميلی عراق عليه ايران، با عنايت به اين كه مردم، نظام جمهوری اسلامی را حاصل تلاش‌های خويش و خون جوانان ملت می‌دانستند، نظام به هيچ عنوان با بحران ثبات و خلاء مشروعيت در ميان مردم انقلابی خويش مواجه نشد.

معدود ناراضيان نظام را افرادی تشكيل می‌دادند كه به نحوی از انحاء از پيروزی انقلاب اسلامی متضرر شده بودند اما با اعلام پذيرش قطعنامه توسط حضرت امام خمينی (ره) كه ايشان همان‌گونه كه اشاره شد از آن به عنوان نوشيدن جام زهر ياد كردند، برخی از همين اقشار سرخورده از انقلاب اسلامی زمينه و بستر لازم را برای شايعه‌سازی عليه نظام و فاصله انداختن در بين ملت و نظام مناسب ديدند و شروع به جوسازی و تنش‌آفرينی كردند.

صحبت‌های اين عده بيشتر پيرامون اين موضوع بود كه ايران از روی ضعف نظامی و به ناچار قطعنامه را پذيرفته است و رژيم جموری اسلامی ايران ديگر يارای مقاومت در مقابل حملات خارجی را ندارد اما با پيروزی شكوهمند و قاطعانه رزمندگان سپاه اسلام در عمليات مرصاد، اين دستاويز تبليغاتی از بدخواهان نظام سلب شد.

ب) شناخته شدن دوست از دشمن و تصفيه عناصر مردمی از ضد مردمی

در دوران هشت سال دفاع مقدس به لحاظ اين كه شروع اين دوران قبل از قوام يافتن جمهوری اسلامی بود و در طول آن نيز فرصتی برای پردازش به ميزان وفاداری و عرق ملی شهروندان به صورت هدفمند و علمی نبود ـ به لحاظ اولويت داشتن مسئله جنگ ـ برخی از عناصر مزدور توانسته بودند كه خود را در بدنه نظام به‌ويژه در استان‌های مرزی و به ويژه كرمانشاه جای دهند.

با حمله منافقين و موفقيت‌های نسبی و اوليه آنان مانند اشغال كرند غرب، اين عده چهره واقعی خويش را نشان داده و به اشكال مختلف سعی در امداد منافقين داشتند. به هر حال اين گروه نيز در جريان غائله منافقان شناسايی شده و از نيروهای انقلابی و مردمی تفكيك شده و به سزای اعمال و افكار خائنانه خود رسيدند و يا به عراق متواری شدند.

ج) تحكيم وحدت در بعد داخلی و تبلور مشاركت عمومی و همبستگی عمومی و همبستگی ملی

از جمله كاركردهايی كه جنگ‌ها در پی‌دارند كاركردهای مثبت است و از جمله آنها می‌توان به شكل‌گيری اتحاد در بين شهروندان يك كشور اشاره كرد.

جنگ تحميلی به صورت ضمنی و با درايت حضرت امام (ره) به عنوان يك عنصر وحدت‌بخش در جامعه ايران عمل می‌كرد. با اعلام پذيرش قطعنامه به گواه تاريخ، رزمندگان اسلام در جبهه‌ها در هاله‌ای از غم و اندوه فرو رفتند؛ چرا كه اين انگيزه را داشتند كه دست كم تا چند سال ديگر و نيل به پيروزی و تحقق شعار (راه قدس از كربلا می گذرد) دست از مبارزه و مقاومت نكشند.

در اين بين، خبر حمله منافقين به كشور از محور غرب در سراسر ايران و جهان منتشر شد.

با اعلام اين خبر، نيروهای مختلف اعم از ارتش، سپاه، بسيج و ... از تمام ايران به سمت جبهه غرب رهسپار شدند كه تبلور همبستگی ملی و مشاركت عمومی را در اين جريان می‌توان مشاهده كرد.

استقبال گرم و پذيرايی درخور توجه استان‌های همجوار از آوارگان كرمانشاهی را نيز می‌توان ناشی از شكل‌گيری اين روحيه و تحكيم وحدت مضاعف در ملت ايران قلمداد كرد كه منجر به نوعی وفاق ملی شد.

دستاوردها و تاثيرات عمليات مرصاد در بعد خارجی و بين‌المللی

الف: خنثی‌شدن نقشه‌های صدام در چشمداشت به بهره‌برداری از اشغال ايران توسط منافقين

پس از آنكه صدام حسين دريافت كه پيروزی در مقابل ملت مسلمان و انقلابی ايران امری دور از دسترس و محال است، دست به دامان قدرت‌های بزرگ و سازمان‌های بين‌المللی متعدد و به ويژه سازمان ملل متحد شد تا ايران را مجاب به پذيرش صلح كنند.

در اين راستا وی سعی داشت تا تداوم جنگ را ناشی از سياست‌های ايران قلمداد كند و از اين امر به عنوان يك اهرم تبليغاتی استفاده می‌كرد اما در سطح تحليل خرد و فردی با در نظر گرفتن روحيه خشونت‌طلب و ذات توسعه‌طلب صدام حسين، وی قلبا از صلح با ايران رضايت چندانی نداشت و بر آن بود تا با استفاده از حمله منافقين به ايران فرصت جديدی برای گرفتن امتياز از ايران پيدا كند.

بدين لحاظ وی از هيچ‌گونه كمكی اعم از نظامی، لجستيكی و اطلاعاتی و تبليغاتی به ارتش اصطلاحا آزادی‌بخش رجوی دريغ نمی‌ورزيد كه در اين خصوص اسناد معتبر وجود دارد.

با شكست مفتضحانه نيروی منافقين، آخرين اميد صدام نيز تبديل به ياس گرديد. به عبارتی، شكست نيروهای منافقين مهر تأييدی بر شكست نظام عراق از ايران بود و می‌توان ناكامی رجوی را «شكست مضاعف» صدام حسين قلمداد كرد.

ب: تثبيت قطعی نظام جمهوری اسلامی ايران در نظام جهانی

در پی پيروزی انقلاب اسلامی ايران و شكل‌گيری نظام جمهوری اسلامی ايران، دول منطقه به ويژه كشورهای عربی از يك طرف و استكبار جهانی از طرف ديگر، از ورود يك عنصر جديد با انديشه‌های انقلابی به صحنه نظام بين‌الملل احساس بيم و ناامنی كرده و سعی در حذف و دست كم تحديد نظام ايران داشتند. بدين لحاظ رژيم عراق را بهترين گزينه برای حمله به ايران تعريف می‌كردند.

زمينه‌های تاريخی اختلاف ميان اين دو كشور نيز بر قوت‌يابی اين تئوری دامن زد. حمله عراق به ايران را می‌توان به نحوی ناشی از شكل‌گيری اين ايده محسوب كرد.

پس از شكست‌های سنگين و پی در پی ارتش عراق در عمليات‌هايی از قبيل ثامن‌الائمه (ع)، طريق‌القدس، مطلع‌الفجر و به ويژه بيت‌المقدس و والفجر 8 كه منجر به آزادسازی خرمشهر و فتح فاو شد، حمله گروهك منافقين به ايران در واقع آخرين اميد رژيم بعث عراق، قدرت‌های استكباری و كشورهای منطقه برای خلع يد انقلابيون مسلمان از نظام ايران بود.

اما با رشادهای رزمندگان، پشتيبانی‌های مردمی و رهبری بی‌نظير حضرت امام (ره) اين عمليات ـ بطور‌ اخص و جنگ تحميلی بطور اعم ـ با پيروزی ايران خاتمه يافت و بدين ترتيب زمينه‌های لازم برای تثبيت قطعی نظام جمهوری اسلامی ايران در افكار عمومی جهان فراهم شد.

ج: افزايش مشروعيت اسلامی ايران در افكار عمومی جهان به‌واسطه حمايت‌های مردمی

رژيم عراق و قدرت‌های جهانی با دستگاه‌های تبليغاتی گسترده‌ای كه در اختيار داشتند به افكار عمومی جهان چنين وانمود می‌كردند كه مردم ايران از جنگ خسته شده و طولانی شدن جنگ در ايران موجب رويارويی رژيم با «بحران مشروعيت» شده است.

با شكل‌گيری و حمله منافقين به ايران جهانيان در اين انديشه بودند كه مردم از حمايت نظام دست كشيده و به منافقين ملحق خواهند شد و در نتيجه نظام ايران سرنگون خواهد شد اما با پخش خبر حمله منافقين در كشور وضعيت به گونه‌ای متفاوت از اين تعابير خود را نشان داد. بدين ترتيب كه گروه‌های مختلف مردمی از سراسر ايران به سمت جبهه غرب سرازير شده و نيروهای رجوی در حالی كه هنوز به كرمانشاه نرسيده بودند، زمين‌گير شده و تار و مار شدند.

شركت گسترده نيروهای مردمی در اين عمليات حاكی از حمايت همه‌جانبه مردم از نظام جمهوری اسلامی و مشروعيت فوق‌العاده سياسی آن در افكار عمومی جهان بود. در واقع می‌توان پيروزمندان نهايی و ظفرمندان قطعی جنگ تحميلی عراق عليه ايران را ملت سلحشور ايران قلمداد كرد.

شكست سنگين سازمان مجاهدين خلق در عمليات مرصاد ضربه شديدی بر روحيه باقی‌مانده نيروهای اين سازمان وارد آورد. بسياری از افراد سازمان كه به اسارت درآمده بودند، از سرخوردگی و بن‌بست سازمان سخن به ميان می‌آوردند و بسياری ديگر نيز كه موفق به فرار از سلطه سازمان شده بودند، به ايران بازگشته و يا به كشورهای اروپايی رفتند.

صدام نيز 10 روز پس از اين شكست با برقراری آتش‌بس در تمام طول خطوط جنگ موافقت كرد. عمليات مرصاد نقطه هزيمت سازمان مجاهدين خلق درعراق بود. سازمان درپی اين عمليات و تحولاتی كه در روابط ايران و عراق به وجود آمد، هر روز بيش از پيش منزوی شد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : محمدحسيني , علي اکبر ,
بازدید : 257
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
سال 1342 در خانواده اي متدين و مومن به اهل بيت در قم متولد شد . از همان کودکي با مجالس موعظه و سوگواري اهل بيت (ع) انس گرفت . دوره تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت سپري کرد . آغاز تحصيلات او در دبيرستان همزمان با طلوع جاودانه انقلاب اسلامي بود. او پا به پاي ملت قهرمان ايران در مبارزات بر عليه رژيم پهلوي شرکت مي کرد.
زماني که ميهن اسلامي مورد هجوم وحشيانه دشمن قرار گرفت او پس ازسپري کردن دوره آموزش نظامي در پادگان 19 دي ،رهسپار جبهه هاي جنگ شدتا متجاوزان را از کشوربيرون کند. در سال 1362 به خيل پاسداران غيور انقلاب پيوست .
علي اکبر در عمليات محرم مسئوليت گروه شناسايي را به عهده داشت و در عمليات خيبر به جانشيني واحد اطلاعات – عمليات لشگر17 علي ابن ابي طالب (ع)منصوب شد .
از چهره هاي شاخص اطلاعات لشکر و در هر عمليات بازوي قوي لشکر محسوب مي شد. روح بلندو عارفانه اش ، با دعاي توسل عجين بود و نگاه لبريزازعرفانش انسان را شيفته خود مي کرد . نگاهش مامن مهرباني بود و وارستگي ، تقوا و اخلاص زيبنده دل خدا جوي او . سوز زمزمه هاي عاشقانه اش در نماز شب حکايت از دلي مي کرد که در آرزوي شهادت مي تپيد .تواضع و اخلاق شايسته اش ، آن گونه بود که اگر رزمندگان مشکلي داشتند به راحتي با او درميان مي گذاشتند .
سرشارازتجربه‌بودوثابت قدم به جهت مديريت صحيح ؛بسيار سنجيده عمل مي کرد و مسووليتي را که برعهده اش بود به بهترين شکل انجام مي داد. همه را به حفظ بيت المال و دوري از اسراف توصيه مي کرد و در هر کاري رضايت خداوند را در نظر داشت .
او سر ارادت به آستان ولايت سپرده بود و در وصيت نامه اش ابتدا همه را با عمل کردن به توصيه شهدا به اطاعت از امام و پشتيباني از مسئولين نظام ، وصيت کرده است او خواسته است خوبيها را در نظر داشته باشيم .
علي اکبر در قسمتي ديگر از وصيت نامه اش آورده است که: (( آن همه مراکز فحشا ، مشروب فروشي ها و مراکز فساد که قبل از انقلاب وجود داشت از بين رفت . مشکلات اقتصادي و اداري دليل بر ناديده گرفتن محاسن انقلاب نيست .نبايد فقط ضعفها را بيان کرد. پشتيبان اما م و رزمندگان باشيد تا خداوند زودتر نصرت خود را شامل حال رزمندگان کند .برادران بسيجي، سپاهي ، ارتشي و سرباز، خدا را شکر کنيد که نعمت بزرگي نصيب شما شده تا در کنار رزمندگان باشيد. در کنار کساني که با شما الان هستند و فردا نيستند. قدر و منزلت خود را بدانيد و سعي کنيد کارهايتان را خالص و براي خداباشد .))
او مرد عمل بود. زماني که شناسايي رودخانه «دوايرچ» درمنطقه عملياتي محرم به او سپرده شد رشادت و شجاعت خود را با شکستن معبر«دوايرچ» به همه نشان داد. در آن عمليات هنگامي که نزديک اذان مغرب ، باران سنگيني باريدن گرفت هر کسي در کنار کانال مشغول عبادت و راز و نياز با معبود خويش بود.
خاطرات سبز با او بودن ريشه در عمق جان همرزمانش دوانده بود .
عمليات فتح المبين و والفجر مقدماتي سوز درد تيرهايي را که بر پاي شهيد نظري نشست حس کرده است و منطقه چنگوله زخمي را که او از ناحيه کمر برداشت به ياد دارد. عمليات (( والفجر 4)) و(( عاشوراي 2)) با زخم هايش آشنا هستند و عمليات (( بدر)) شاهد تيري است که به دستش اصابت کرد .زخم هاي بي شمارش نشان از آمادگي او براي پيوستن به نور بود تا اين که عمليات ((والفجر 8)) در منطقه فاو خدا ، اخلاص و صداقتش را پسنديد و او با فرق شکافته از اصابت ترکش به جمع کبوتران سبک بال پيوست .
منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379






وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اولين وصيت من اين است که به وصيت شهدا عمل کنيد. بسيجيان، پاسداران و مسئولين ما که شهيد شده اند، هر کدام از آنها وصيت کرده اند، آيا به وصيت آن ها عمل شده؟ چيزهايي که شهدا مي خواستند بر ديوارها در کتاب ها و نوارها وجود دارد از آنها نگذريد. امام عزيزمان راجع به وصيت نامه ها مي گويند: شما پنجاه سال عبادت کرديد. انشاءالله خدا قبول کند، اما سري هم به وصيت بچه هاي ده ـ پانزده ساله بزنيد.
دومين وصيت من، اطاعت از حضرت امام مسئولين نظام و پشتيباني از آنها مي باشد. برادران عزيز و خواهران عزيز! اسلام امروز در ايران است. خدا به ما لطف کرده و اسلام را به دست ايرانيان به دست شما عزيزان، به دست شهدا سربلند کرده خداي ناکرده اسلام به خاطر کوتاهي ما شکست نخورد. پيش شهدا پيش خانواده شهدا، پيش جانبازان، پيش آن بچه هايي که در زندان هاي بغداد شکنجه مي شوند. ما مسئول هستيم.
آئينه صفت باشيم. انشاءالله اول خوبي هاي انقلاب را بگوئيم. آن همه مراکز فحشا، مشروب فروشي ها، کاباره ها و مراکز فساد در قبل از انقلاب بود، بسته شده دخترهاي مردم جرات نداشتند از جايي به جايي بروند. الحمدلله نعمت جمهوري اسلامي نصيب ما شد. و از آن مسائل خبري نيست. مساجد را نگاه کنيد. جبهه ها را ببينيد. ببينيد جوان هاي بيست ساله، پانزده ساله چه کار مي کنند، چه روحياتي دارند. خوب، اين ها نتيجه انقلاب است. وجود مشکلات اقتصادي و اداري دليل بر ناديده گرفتن محاسن نيست و نبايد فقط ضعف ها را بيان نماييم.
وصيت ديگر من اين است که پشتيبان امام و رزمندگان باشيد. تا اين که خداوند زودتر نصرت خود را شامل حال رزمندگان کند. خداوند بندگانش را غربال مي کند و انسان هاي خوب و مؤمن را انتخاب مي نمايد و نصرت خودش را به وسيله آن ها عمل مي سازد. آن وقت آن کساني که خود را کنار کشيده اند و يا نق زده اند، انگشت به دهان، خواهند گفت: اي کاش ما هم با آن ها بوديم آن موقع ديگر سودي ندارد. علي اکبر نظري ثابت

 







آثارمنتشرشده درباره ي شهيد
چراغي در بهشت
سه روز و سه شب است که باران مي باشد مي شنوي ، باران ! انگار دنيا را آب برداشته است .انگار خيال بند آمدن ندارد. اما تو که با اين پيراهن چاک چاک روي دوشم افتادي چرا نمي گويي که سردم است ، مي لرزم که حالم خوش نيست!
چه شده که ديگر حرف نمي زني ؟ بگو .. باز هم کنار گوشم بگو، بگو که درد عصبي ات کرده .بگو که طاقتت تمام شده. بگو که آرزو داري يک بار ديگر فقط يک بار ديگر زير گلوي پدر و مادر را ببوسي. اما ... چرا ساکتي ؟ چقدر سکوتت معنا دار شده ؟ حرف بزن علي اکبر ! حرف بزن دوست من! ببين ... ! پاهايم تا زانو توي گل فرو رفته. سنگيني ات شانه هايم را به جلو خم کرده .چشم هايم ديگر جايي را نمي بيند. شاخه هاي درخت سرو صورتم را آش و لاش کرده .چرا دلداري ام نمي دهي ؟ چرا مثل ساعتي پيش در گوشم نمي خواني : (( نصر من الله ... )) لابد از شدت درد... بازهم از هوش رفتي . شايد هم داري با من شوخي مي کني ! اي ناقلا رفيق ! بيا... بيا پايين .
نوبتي هم باشد نوبت من است که کولي بگيرم ، امانه ... انگار راستي راستي خوابي .
خيلي خوب راحت بگير بخواب ، باور کن آنقدر هم نامرد نيستم که وسط اين دنياي ديوانه ديوانه بگذارمت و بروم ! مي شنوي ؟ اول صداي سوت مي آيد اينطور .س..س..س..س... و بعد بنگ! اين صدا مرا مي برد به آن دورها.مي برد به دل اولين روزي که ديدمت . يادت آمد ؟ توي حسينيه پادگان انرژي اتمي نشسته بودي ؟ پاهايت را دراز کرده و سرت را تکيه داده بودي به ديوار .
رنگت مثل چلوار سفيد بود و سايه مژه هايت افتاده بود روي صورتت نمي دانم در صورتت چه ديدم که آمد جلو زانو زدم و پرسيدم (( کشتي هات غرق شده اند برادر؟!)) گوشه هاي لبت به طرف پايين کشيده شد خواندي:
هرگز حديث حاضر غايب شنيده اي
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است
به پايت اشاره کرده :شکسته ؟! لبخندي از سر درد زدي ،نشکسته تکه تکه شده ! پوزخندي زدم . کوويلچرت ؟ گفتي به هم وصله پينه اش کردند ، هنوز مي تواند جور کشم باشد. بعد شروع کردي به زمزمه و خط و نشان کشيدن روي پايت : (( همين شکسته پا باعث مي شود که بپرم و بروم آن بالا بالاها به مولا به همين خاطرم که شده خيلي خاطرش را مي خواهم )) گفتم : ((لوطي بهتر از همه اين است که اين را بشکني تا خانه خدا شود )) به قلبت اشاره کردم که زير پيراهن زيتوني سپاه آرام مي زد، پس چرا حالا حسش نمي کنم. زبانت که توي دهانت نمي چرخد لااقل بگذار دلت صحبت کند واي که چه باراني ... انگار قرار است دنيا را سيل ببرد . مرا بگو که دارم براي کي حرف مي زنم واي که چقدر خوشخوابي مرد ! حتي يک آخ هم نمي گويي کاري هم نداري که تا زانو توي گل فرو مي روم چطور مي شود از اين نخلستان جان سالم به در برد؟! مي دانم که اگر بيدار بودي مي گفتي خداکريمه!
جاده اصفهان ، اراک را يادت هست؟ وقتي باهم گشت مي زديم؟ گپ زدن هايمان را تا دم صبح يادت هست؟! آنجا بود که درست و حسابي شناختمت لوطي! آنجا بود که فهميدم چقدر با معرفتي! که دلت دل شير است و پوستت هم پوست شير! نه اينکه خيال کني مي خواهم زير بغلت هندوانه بگذارم ! نه به جان تو! ديگر بايد شناخته باشي ام من و تعارف تکه پاره کردن؟! يادت هست توي بسيج گردان فتح بوديم؟
آقاي يثربي مسئول بسيج بود؟ چقدر بهش فشار مي آورد که تو را بفرستد به جبهه ؟ يادت هست چي مي گفت : (( همين جا همه بهت احتياج دارند باباجان)) اما تو آنقدر سماجت کردي که حرفت به کرسي نشست.
پاهايم ديگر جان ندارد. هوا تاريک و تاريک تر مي شود چرا نمي گويي سردم است ؟ چرا سر باران داد نمي زني؟ چرا نمي فهمي که لزره افتاده به جانم؟ آخ که اگر يک پيت حلبي اينجا بود از آن پيت ها که تنش سوراخ سوراخ است و شعله از دهانه اش سر مي کشد چقدر خوب بود! دارم سکندي مي خورم تا نيم ساعت ديگر تاريکي همه جا را قبضه مي کند شغالها زوزه مي کشند . گرازها نعره ... کفتارها... اما مهم نيست به من مي گويند عباس بي کله ! همين که بامني ، بي خيال هر طوري هست مي رسانمت به بچه ها . اولين عملياتمان راکه باهم بوديم يادت هست؟
(( والفجر مقدماتي)) را مي گويم . قرار بود يک شناسايي ايذايي انجام بدهيم که لازم بود مي رفتيم پاسگاه زيد معبر بازکنيم بايد در آنجا تظاهر به تک مي کرديم تاتوجه دشمن به منطقه ميشداق کم شود بايد ذهنش را مي برديم طرف پاسگاه زيد
ان شب هم باران مي آمد اما من و تو از رو برديمش حالا هم بگذار ببارد هم باران و هي گذر از اين تالاب به آن تالاب اما بي خيال اين حرف ها همه چيز را ول کن و خوابيدن تو را بچسب خوب است که خرو پف نمي کني ! اما عيب ندارد از قديم گفته اند (( گهي پشت به زين و گهي زين به پشت )) نوبت من هم مي شود .
بالاخره آسياب به نوبت ياد هست چهار روز مانده بود به عمليات والفجر مقدماتي رفتيم ودر پاسگاه زيد دم گرفتيم که يالا ... يالا امکانات مي خواهيم يالا)) .
يادت هست تا برسيم به خط نشستيم عقب سيمرغ و از انديمشک تا خود اهواز شکلک در آوردي ؟ مي گفتي آن ماشيني که از روبرو مي آيد اين شکلي است و چشم و ابرو ولب و لوچه ات را کج وکوله مي کردي. کاش حالا هم پا به پايم راه مي آمدي و با من حرف مي زدي به خدا سرم گيج مي رود از صداي خودم و شر شر باران .
تاکي مي خواهد ببارد؟ تو را به خدا سرفه اي ، عطسه اي ، حرفي ، سخني ! ((نديري)) را به خاطر داري؟ خدا بيامرزدش شهيد شد خوب مي دانست که چقدر خاطر هم را مي خواهيم براي همين هر ماموريتي که پيش مي آمد جفتمان را باهم مي فرستاد .
دفعه آخري گفت : (( برويد پيش زين الدين تا توجيهتان کند)) ماهم رفتيم توجيه چي بود ؟ زدن يک خاکريز بيست کيلومتري تو عمق خاک دشمن آن موقع مهندسي رزمي با جهاد سازندگي بود بايد اين خاکريز را مي زديم تا پشت سرش پدافند کنند اگر زده نمي شد فردا صبحش همه بچه ها درو مي شدند زين الدين چقدر سفارش مي کرد:
(( اين خاکريز خيلي خيلي مهمه ! بگوييد يا علي و خير پيش )) چقدر دست و پايم را گم کرده بودم اما برعکس من تو چقدر محکم بودي و سرحال مي گفتي : (( نترس پسر باهاتم )) اما من ... تيک تيک مي لرزيدم . اما حالا ... باور کن که نمي ترسم چون مي دان که واقعا با مني دسته که خودت را به خواب زدي و صمم بکم اما يقين دارم که هستي آن چراغ را مي بيني ؟ همانطور کورسو مي زند؟ چيزي نمانده به آن برسيم . آنجا که رسيديم مي گذارمت پايين اما تا به آنجا برسيم بگذار باز هم حرف بزنم اين طوري ديگر توي ذهنم نمي آيد (( شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين مايل))
بابا يک سوزن ونخ کجاست تا اين درز و دوزهاي آسمان دوخته شود شديم موش آب کشيده!
خدايش بيامرزد شهيد دل آذر را که اين را مي گفت هر وقت که باران ول کن معامله نبود يادش بخير مسئول طرح و عمليات لشکر بود ماموريت زدن ان خاکريز که واگذار شد به طرح و عمليات لشکر هر وقت ما را مي ديد مي گفت (( صبر آمد )) مي گفتيم خوب که چي ؟ مي گفت : (( براي با هم نبودنتان! پشت به پشت و باهم باشيد !)) هميشه توي ماموريت ها با هم راهيمان مي کرد آره مي گفتم گفته بود يک خاکريز بيست کيلومتري توي عمق خاک دشمن بزنيد من چقدر دست وپايم را گم کرده بودم وتو چه شجاع بودي : (( نترس پس باهاتم )) مي گفتي و من تند تند نفس مي کشيدم و باخودم بلغور مي کردم : (( نمي ترسم . نمي ترسم!)) حالاهم جان خودت مي ترسم چون بامني درسته که صمم بکم شدي اما مي دانم که با مني به شهيد (( دل آذر )) گفتي (( ماليبهر مي زنيم و شما خاکريز بزنيد و دنبالمان بياييد ))
قبول کرد يک گروهان به ما دادند به عنوان محافظ تو هم يک قطب نما به من دادي و گفتي با اين گرا مي رويم جلو .
در مسير که مي رفتيم رد گردان بود اين طرف و آن طرف جاده هم زخمي و شهيد تا دلت بخواهد يک چراغ قوه هم دستمان گرفته و با راننده بولدوزر اسمش چه بود؟ - عباس پلنگ- قول و قرارمان را گذاشته بوديم:
(( هر وقت چراغ زئيم بدان که يا شهيد ديديم يا زخمي)) در طول راه هم هي عرق ريختيم و کارکرديم يادت هست ؟ دو کانال بزرگ را پر کرديم سيم خاردارها را جمع کرديم خاکريز عراق را شکافتيم و رفتيم جلو. تو با زين الدين تماس مي گرفتي و اخبار را ميگفتي واي... واي... واي ... ظاهرا رسيده بوديم به مقصد اما عمليات يگان هاي ديگر درست در نيامده بود از بي سيم شنيديم : (( برگرديد عقب ... برگرديد )).
- اگر اشتباه آمديم همين جا اشتباهمان را جبران مي کنيم به چپ برويم يا راست ؟
- برگرديد عقب يالا مگه نمي شنويد ؟...)) آره لوطي! آن لحظه نمي دانستيم عراق جلوي نيروهايمان را گرفته نمي دانستيم که از آنها گذشته ايم و حالا هم پشت سر و هم روبرويمان را پر کرده اند تازه وقتي که برگشتيم يادته که چه جهنمي بود.
- (( خاکريز بزنيد پشت خاکريز پدافند کنيد )) چقدر خسته بوديم صداي زين الدين مي آمد مثل يک شير فرياد زد بچه ها شروع کردند به خاکريز زدن مادو نفر هم پيش افتاديم واي که چقدر خسته بوديم صداي تيربازها، خمپاره ها انفجار... خدم را انداختم زمين ((اکبر تير خوردم!)) لا الله الا الله را خيلي بلند گفتي بلند و با غيظ :
(( حالا چه وقت زخمي شدن بود)) اين راهم گفتي و چراغ قوه ات را انداختي به صورتم : ((د... بگو پسر .. بگو ببينم کجايت تير خورده ؟)) زدم زير خنده .
توي جهنمي که دور و برمان بود خنديدن ديوانگي بود اما هوس کرده بودم که بي اختيار شوخي کنم: (( اجاره هست لالا کنم لوطي؟))
نشستي کنارم . بعد افتادي به پشت : (( خيلي خوب ... شب بخير کوچولو! )) لبخند به لب خوابم برد توي گل ولاي خوابم برد مثل حالاي تو اما چند دقيقه بعد با مشت و لگد بيدارم کردي: (( بلند شود کوچولو...)) صداي تير بار... خمپاره... دوشکا يک مقدار که رفتيم اين بار تو افتادي به پشت و گفتم : (( بلند شو بازي در نياور... د يالا)) و
اما نه ... انگار قضيه جدي بود تير خورده بود به استخوان رانت بلندت کردم.
داد زدي : (( بگذار و برو )) يک نگاه انداختم به دور و بر جز زخمي ها همه در حال دويدن بودند يادت هست چه گفتم : (( اگر قرار باشد عقب برويم ... با هم مي رويم )).
گفتي : (( ولم کن و برو )) ... انداختمت روي کولم شانه ام را گاز گرفتي صداي بيسيم چي مي آمد: (( دوربين مادون قرمز ... دوربين خرگوشي ... برويد سنگر کمين. منطقه را گزارش کنيد ابتکار عمل دست عراقي هاست . عراقي ها دارند خط مي گيرند يک گروه شهادت طلب برود آنجا ... يک گروه دوازده نفري)) . روي کولم بودي و مي دويدم کنار گوشم مي گفتي : (( الهي مرگم را شهادت قرار بده )) مي گفتي : (( بهشت را به بها دهند نه بهانه )) ... مي گفتي : (( آه که ديگر توان ندارم چراغ هايي که کورسو مي زنند چقدر دورند ! انگار توي بهشت اند... )) .
بگذار زمينت بگذارم . آهان حالا بهتر شد چقدر دستهايت سرد است چقدر پيشاني ات ، چقدر صورتت ! آخ که چقدر خوابم مي آيد رفيق! بگذار سرم را بگذارم روي قلبت حالا خوب شد . اما چقدر ساکت است ! انگار که هزار سال است نمي زند!
حدس مي زدم ... حدس مي زدم لوطي ! تو زودتر از من به چراغ ها رسيدي به چراغ هاي توي بهشت . خداحافظ ... خداحافظ ...
راضيه تجار


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم ,
برچسب ها : نظري ثابت , علي اکبر ,
بازدید : 313
[ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]

علي اکبر ميرزايي  12 خرداد 1336 ه ش در خانواده اي مذهبي و مستضعف در يکي از روستاهاي شهرستان بهشهر در استان مازنداران متولد شد .اودوران کودکي راپشت سرگذاشت و وارد دوران تحصيل شد.پس از اين دوران در سال 1355 به خدمت نظام وظيفه رفت .شعله هاي انقلاب اسلامي مردم ايران برعليه حکومت ستم شاهي شعله ور تر مي شدو علي اکبر مشتاقانه در اين مبارزات حضوري فعال داشت.در سال 1358 پس از پيروزي و طلوع فجر انقلاب اسلامي با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد برآمده از انقلاب الهي مردم ايران پيوست.
از آنجا که با محروميت رشد کرده و آن را با تن و جان احساس نموده بود مشتاق خدمت در مناطق محروم ،به ويژه استان «سيستان و بلوچستان» بود به همين دليل به همراه شش نفر از همرزمانش که بعد ها به شهادت رسيدند به اين منطقه مهاجرت کرد و مشغول خدمت گرديد .
علي اکبر ميرزايي در همان ابتداي خدمت خود در سپاه با توجه به رشادتها و از خود گذشتگي ها يي که بروز داده بود ،مورد عنايت قرار گرفته و به عنوان مربي آموزش نظامي در مرکز ناحيه به کار گرفته شد. او در جهت تعليم و تربيت نيروهاي سپاه در ابعاد نظامي تلاش مي کرد .
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در مراحل مختلف به جبهه هاي نور عليه ظلمت هجرت کرد و دوشادوش ديگر همرزمانش در اين جهاد مقدس في سبيل الله در چند عمليات شرکت جست .
شهيد بزرگوار پس از مراجعت از جبهه با توجه به نياز مردم منطقه به وجود ايشان و در خواست مکرر فرماندهي لشکر« ثار الله»،« سردار قاسم سليماني» از سوي سپاه پاسداران استان «سيستان و بلوچستان» به عنوان فرمانده پاسگاه «جاسق» از توابع شهرستان «سراوان» تعيين گشت و با تلاش همه جانبه با روحيه اي سر شار از عشق و ايثار ،در برابر اشرار و قاچاقچيان مسلح ، اين نوکران اجنبي و خود فروختگان به شرق و غرب ، به مبارزه پرداخت.
با توجه به کسب تجارب نظامي و رشد کم نظير، در تاريخ دهم تير ماه 1365 به عنوان فرمانده قرار گاه عملياتي« بدر» مستقر در منطقه پشت کوه از توابع شهرستان «خاش» تعيين شد .او شبانه روز دوشادوش عشاير غيور بلوچ اين منطقه و ساير همرزمانش در اين قرار گاه در راه حفظ امنيت و استقلال کشور در برابر تجاوز عوامل ضد انقلاب مسلح فعاليت نمود .
با توجه به حجم وتراکم بالاي کارو عشق و فداکاري او نسبت به آرمانهاي انقلاب اسلامي ، تا 29 سالگي توفيق ازدواج و تشکيل خانواده را نيافت تا اينکه در شهريور ماه سال 1365 با فردي از خانواده مذهبي و با ايمان ازدواج نمود و حنظله وار در تاريخ دهم مهر ماه 1365 در يک در گيري ناجوانمردانه، اشرار و عوامل استکبار جهاني در منطقه پشت کوه از توابع شهرستان خاش او را به در جه رفيع شهادت نائل آوردند و در تاريخ پانزدهم مهر سال 1365 در زادگاهش به خاک سپرده شد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377



خاطرات
شيوا قنبرزاده:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
اين روزها خانه حال و هواي ديگري دارد .انگار با يکي از اعضايش در جنب و جوش است .نمي دانم چه خبر است همه چيز رنگ و بوي خاصي دارد .
با شنيدن صداي در ،از افکارم بيرون مي آيم .همين طور پشت پنجره ايستاده ام ،به در نگاه مي کنم .علي اکبر را مي بينم .درست يادم نيست از کي تا حالا پشت پنجره ايستاده ام و در افکارم غوطه ور شده ام ولي به خاطر مي آورم که با اين دفعه ،اين هفتمين بار است که علي اکبر از خانه خارج شده ودو باره بر گشته .خدايا چه در سر اين جوان مي گذرد ؟چرا اين روزها تحرک دارد ؟چرا در پوست خودش نمي گنجد ؟
با صداي پدرم به خودم مي آيم .
- پسرم ،باز هم پشت پنجره ايستاده اي و داري فکر مي کني ؟باز ديگه چي شده ؟
- هيچي پدر فکر مي کردم .
- خوب پسرم فکرم خوبه .
بر مي گردم به چهره پدر نگاه مي کنم ،مثل هميشه نيست ،ناراحتي را مي شدبا نگاه اول در چهره اش خواند .اگر هم نشود از چهره اش خواند ،از فشردن دستها و گره زدن آنها در هم مي شد درک کرد .به طرفش مي روم ،دستهايش را در دستم مي گيرم ،مثل هميشه گرم است و سر شار از عاطفه پدري ...
- شما هم به دلتون افتاده که اين روزها ما يک پرنده مهاجر خواهيم داشت ؟ شما هم درک کرديد که اين خانه ،حتي آدمهاي اين خانه ،اين روزها عوض شده اند .
- آره پسرم ،مگه مي شه اتفاقي توي اين خانه بيفتد و پدر و مادر نفهمند ؟با امروز درست 8 -7 روزه که به خودم فشار آوردم ،تحمل کردم ،خود خوري کردم تا چيزي بهش بگم .ولي ديگر طاقتم تموم شده ،ديگر نمي توانم تحمل کنم ،ديگه نمي تونم خود خوري کنم .گفتم بيام با تو در ميان بزارم تا بري باهاش صحبت کني .ازش بپرسي واقعا چي تو سرش مي گذره .تا بري بهش بگي که هر وقتي کاري داره ،درسته که به رفتنش رضايت دارم ،ولي هنوز وقتش نرسيده که بخواد به اين زودي ما راتنها بگذاره ،بهش بگو ما تازه داريم درکش مي کنيم ،تازه مي خواهيم باهاش خو بگيريم ،تازه داريم او را مي فهميم .
با دستان پر چروکش ،چهره شکسته اش را پوشاند و شانه هايش که به خوبي مي شد جاي کوله بار سنگين زمان را روي آنها ديد ؛آرام مي لرزد .دستش را مي گيرم و مي گويم :
- پدر ،ازتون خواهش مي کنم خودتون را کنترل کنيد ،باشه من باهاش حرف مي زنم ،به جون عزيز راضي اش مي کنم .هر چي شما گفتيد به هش مي گم .بگذاريد بياد خانه ،چنان باهاش حرف مي زنم که هر چي فکر تو سرشه بيرون بريزه و خودش بياد به شما بگه هيچ تصميمي براي رفتن به جبهه نداره ...و بعد دستانش را مي بوسم و در حالي که به شدت جلوي گريه خودم را گرفتم ،اتاق را ترک مي کنم .فکر مي کنم بار سنگيني را روي دوشم قرار داده اند و من مجبورم آن را حمل کنم وتا به نتيجه نرسم ،اين بار سنگيني خودش را از دست نخواهد داد .با لا خره شب شد ،عقربه هاي ساعت پاورچين پاورچين خود را به وقت موعود مي رساند !از بس که پشت پنجره ايستاده ام و به حياط چشم دوخته ام ،به راحتي مي توانم برگ هاي پاييزي را که در بستر حياط پهن شده اند ،بشمرم ...باز هم با صداي در اتاق به خودم مي آيم ،رو بر مي گردانم ،عزير را در آستانه در مي بينم .
- پسرم ،الهي از جوونيت خير ببيني ،تو را به جون عزيز ببين چي تو سرش مي گذره ؟بگو عزيز مي ميره اگه بخواد به اين زودي منو تنها بگذاره ،بگو ...
به طرف عزيز مي روم ،به چهره معصومش که به جاي پاي زمانه را بر خود حک کرده است خيره مي شوم ،چقدر زود گرد زمانه روي سرش نشسته .مي گويم :عزيز باشه ،تو ناراحت نباش ،به جون عزيز با هاش حرف مي زنم ،قول مي دهم از رفتن منصرفش کنم .
اتاق را ترک مي کنم ،در حالي که مي دانم اگر پاي درد دل مادر بنشينم ،مي توانم با خاطرات علي اکبر يک کتاب بنويسم .عشق اين مادر و پسر شنيدني نيست، ديدني است .مي دانم که چقدر همديگر را دوست دارند .
با خودم کلنجار مي روم که چه چيزهايي به علي اکبر بگويم .نکند چيزي بگويم که نارحت شود ؟چه جوري شروع کنم ؟بهتره اول مقدمه چيني کنم ،بعد برم اصل مطلب .اگه از من نپذيرفت چي ؟باهاش منطقي صحبت مي کنم تا حرفم را قبول کنه .اما اگه نتوانستم باهاش جدي رفتار کنم چي ؟يا اگه اون حرفهايم را شوخي بگيره ؟خدايا چيکار کنم ؟...
در اين افکار غرق هستم که صداي در توجهم را جلب مي کند .ديگر حتما خودشه . به طرف پنجره مي روم .پدر را مي بينم که به طرف در مي رود و مادر را که خيره و چشم انتظار ،در آستانه در ايستاده .
در باز مي شود اما نه ،در آستانه کسي را غير از علي اکبر مي بينم که چيزي به دست پدر مي دهد و بعد از چند ثانيه گفتگو ،پدرم را مي بينم که در را پشت سر او مي بندد ،در حالي که نا اميدي را مي شود در چهره اش خواند .
به طرف حياط مي روم ،نامه را در دست پدر مي بينم ،نامه را مي گيرم ،خداي من درست مي بينم ؟بله اشتباه نمي کنم خط علي اکبر بر روي پاکت نامه حک شده ،بلند مي خوانم :
فرستنده :پسر شما علي اکبر
گيرنده :پدر و مادر فدا کارم .

به طرف طاقچه اتاق مي روم .هر چه به طاقچه نزديک تر مي شوم ،عکسش با صميميت بيشتري به من لبخند مي زند .آن را بر مي دارم با دستانم گرد از چهره زيبايش بر مي دارم ،چشمانم را مي بندم و چهره اش را مي بوسم و مي بويم وبه او شب بخير مي گويم .
آسمان چادري با گلهاي ريز ستاره اي بر سر دارد .آخرين پله پشت بام را نيز مي گذرانم .خدايا از اين با لا چقدر همه چيز و همه جا زيباست .بامهاي کاهگلي و قير اندود روستا ،که کنار هم ساخته شده اند ،يکي کوتاه ،يکي گنبدي و ديگري ...از باغها و درختهايش بوي سبز به مشامم مي رسد .همه چيز و همه جا آرام است ،نه صداي ماشين و نه دود کارخانه و نه صداي پاي آخرين عابران که با هم وداع مي کنند ،سکون را مي توان در همه جا درک کرد .
به رختخواب مي روم .باز هم به فکر او مي افتم .خداي من امشب چقدر در خانه ي ذهنم تصوير او نقش بسته است .حتما فردا مي آيد و با اين تخيلات به خواب مي روم اما در خواب هم او را مي بينم ،وارد اتاقش مي شوم خوابيده است .با لباس سبز ،همسرش بالاي سرش نشسته است ،به طرفم رو بر مي گرداند و با حرکت انگشت ؛مرا به سکوت دعوت مي کند وآرام مي پرسم: چيزي شده ؟
مي گويد :نه! مي گويم :پس چرا اين موقع شب بلاي سرش نشسته اي ؟و ناگهان چشم علي اکبر توجهم را جلب مي کند ،خداي من در کاسه چشمش گل سرخي روييده است .
با صداي مادرم از خواب مي پرم :
- دخترم بلند شو وقت نماز است .
بلند مي شوم در حالي که هنوز در حال و هواي خوابي که ديده ام سير مي کنم .نمي دانم چطور پله ها را طي کرده ام .فقط صداي مادر را مي شنوم که مي گويد :
- حواست کجاست ؟الان خورده بودي زمين .
نماز مي خوانم و باز به رختخواب مي روم .شايد دو باره او را ببينم .اظطراب عجيبي در دلم چنگ انداخته است ،خوابم نمي برد .بلند مي شوم – مادر ديشب علي اکبر را در خواب ديدم ،ديدم خوابيده و يکي از چشمانش ...
ديگر حرفهاي مادر را نمي شنوم .بي قرار هستم به طوري که خودم نمي توانم حال خودم را بفهمم .
با امروز درست سه روز از ديدن آن خواب مي گذرد .دوباره به فکرش مي افتم .يک دفعه دلم بد جوري هوايش را مي کند .با عجله از پله ها پايين مي آيم. باز هم به طرف طاقچه مي روم و اين بار با اشتياق خاصي عکشس را در آغوش مي فشارم .نگاهش مي کنم .
- داداش کي بر مي گردي ؟
- نمي دانم ،رفتنم به دست امام زمان بر گشتنم هم با خدا است .اين تمام حرفهايي بود که هنگام رفتنش بين من و او رد و بدل شد ه بود ...
با صداي در به خودم مي آيم. يک دفعه دلشوره خاصي به من دست مي دهد ؛مي روم به طرف آشپز خانه .
- مادر مادر علي اکبره
- کو کجاست ؟
- داره در مي زنه
- پس چرا نمي ري درا باز کني
- نمي دونم شايد هم او نباشه ولي چرا خودشه .
- اول صبحي چرا پرت و پلا مي گي دختر ؟!مادر چادر بر سر مي کند و به طرف در مي رود.همين که مي خواهم به طرف در بروم ،صدايي يا الله به گوشم مي رسد .اما صداي علي اکبر نيست .زود به طرف اتاق مي روم .خداي من اول صبحي اينا چه کار دارند ؟گوشم را به در اتاق مي چسبانم تا صداي حرفهايي را که بين مادر و دو مرد غريبه رد و بدل مي شود بهتر بشنوم .اما فقط صداي سکوت است. چند کلمه اي و باز هم سکوت و ديگر چيزي نميشنوم .ديگر همه چيز را فهميدم به طرف اتاق مي روم به خودم که مي آيم همه مشکي پوشيده اند .
در سرد خانه هستيم .با لاي جسد علي اکبر !به چشمانش خيره مي شوم ،باز هم چيزي توجهم را جلب مي کند .نه ،اشتباه نمي کنم .با چشمان خودم دارم مي بينم که چشمان علي اکبر نيمه باز است ،سياهي چشمانش نمايان مي شود و باز کنار مي رود و پلکهايم آرام روي هم قرار مي گيرد .مادر محکم و استوار ايستاده و برادران سپاهي و مرا که ضجه مي زنم دلداري مي دهند. چه استوار است اين مادر .
مادر ؛مادر آنجا را نگاه کن ،چشمهاي علي اکبر را اما کسي حرفهايم را گوش نمي دهد و نمي فهمد . در يک صبح پاک و سر شار از ايمان و اخلاص ،در ميان حيرتي خاموش و ناباوري تمام بدن مطهرش را به دست خاک مي سپاريم .آوايي در گوشم زمزمه مي کند که يقين مرا در زنده بودنش دو چندان مي کند .
شهيدان زنده اند الله اکبر ...آري او زنده است .

 

از کوچه باغهاي روستا مي گذرم .تازه کار درصحرا را تعطيل کرده ايم .احساس خستگي مي کنم اما لطافت هوا ،شميم گلها و صميميت درختان و اخلاص مردم و آرامش و سکون محيط ،خستگي را از تن مي زدايد .
صدايي توجهم را جلب مي کند ؛چقدر اين صدا آشناست :
رو بر مي گردانم ،خداي من ،باورم نمي شود علي اکبر را کمي بينم ...لبخندي بر لب دارد و پرچمي به دوش گرفته است .
نمي دانم فاصله بين کوچه باغها تا خانه را چگونه طي کرديم ...
کنار کرسي داغ محبت ،زير سايه بان صفا ،در چهر ديواري احساس نشسته ايم .يک سال است که علي اکبر سفر کرده ولي هميشه به من سر مي زند .بعد از يک سال ،چشمانمان در انتظار نيست ،ديگر گمشده اي نداريم ،او را جسته ايم .ديگر من ساعتها در آستانه در حياط نمي ايستم وبه نقطه نامعلومي ،در رور دستها خيره نمي شوم و ديگر دخترم آب در کفش برادر نمي ريزد تا او بيشتر پيش ما بماند .علي اکبر من پيش ماست .تا پاسي از شب در کنار هم بهترين ساعات را در کنار هم سپري مي کنيم .ساعاتي که همه ما فقط به يک چيز توجه داشتيم و آن حضور زيبا و صميمي خاطرات علي اکبر در جمع لطيف ما بود .
در اين يک سال هميشه با خاطراتش به گفتگو نشسته بوديم و با عکسش روز را شب مي کرديم .
- مادر وقتي داداش آمد مي گويي بيايد مدرسه من ؟
-آره دخترم تو دعا کن او زود تر بر گردد ،صحيح و سالم باشد ،انشا الله خودم مي فرستمش پيش معلمت .
و پدرش مي گفت :وقتي آمد يکي از گوسفندها را جلويش مي زنيم زمين ،نذر سلامتي او و امام زمان .و آرزوها و اميد ها ي من نيز بي نهايت بود ...
و با لا خره بعد از مدتها او آمد ...در حالي که تمام اميد ها و آرزوهاي ما را بر آورده کرد .اما ما از او يک انتظار ديگر هم داشتيم .انتظار و توقعي که هيچ کدام قادر به گفتنش نيستيم .البته حق هم دارد .نمي تواند از صبح تا شب بنشيند در خانه کنار تو .خوب اين چند روزي که مي آيد دلش هواي بيرون رفتن مي کند .پسر است بايد بيرون برود .خلاصه لحظه ها و ثانيه هاي زيادي را با خودم کلنجار مي روم تا به خودم بقبولانم که او سهم من تنها نيست .يکبار مي گويم تصميم خودم را گرفته ام ،مي خواهم به او بگويم .
- پسرم اينقدر ما را تنها نگذار ،تو آمده اي پيش ما بماني .
و لحظه اي بعد خودم را از اين گفتار سرزنش مي کنم .فرداي صبحي که آمده بود با صداي الله اکبر از خواب بر مي خيزم .مي روم او را صدا مي زنم براي نماز صبح اما او را در سجاده اش مي بينم .زيبا تر از هميشه ،خلوص نيت را مي شود در سراپاي وجودش خواند .
باز مي گردم اين بار ديگر تصميم خودم را گرفته ام .به او خوهم گفت که ديگر جبهه نرود .بقيه هم هستند .مي گويم پيش ما بمان .ما به تو احتياج داريم .زبانم در دهان نمي چرخد .
سر سفره صبحانه خودم را آماده مي کنم تا حرفهاي دلم را به او بگويم .چاي مي ريزم و يک استکان هم جلوي او مي گذارم .همين که مي خواهم سر صحبت را باز کنم مي گويد :
- مادر مي خواهم با هاتون صبت کنم .
- راجع به چي پسرم ؟
- امروز ديگه مي خوام کوله بار سفر را ببندم ...
و ديگر حرفهايش را نمي شنوم در عالم ديگري سير مي کنم .
نمي توانم به او بگويم زود است چون مي دانم که نمي توانم جلويش را بگيرم .مي دانم که او متعلق به اينجا نيست .او به جبهه تعلق دارد . دلبستگي او، آنجاست .
به خودم مي آيم .حالا ديگر علي اکبر هميشه پيش ماست .
عکسش در چهار چوب قاب به من لبخند مي زند. کاش همان چند روزي که بود غنيمت شمرده بوديم .
حالا شمع وجودش چلچراغ آبادي را روشن کرده است .آن لحظه ها من او را براي خودم تنها مي خواستم اما پروانه من سفر کرد و به معبود خود رسيده است .
هر روز که از کنار بهشت شهداي آبادي عبور مي کنم مي بينمش .با لبخندي بر لب و پرچمي بر دوش .من پسرم را هر روز مي بينم و با تبسم او جاني تازه مي گيرم او بر کت زمين و آبادي من است .

حياط را جارو مي زنم و پيچک هاي گل ياس ،خانه را مزين کرده و عطر آن ،فضا را معطر .
صداي در را مي شنوم .در آستانه در او را مي بينم که به دستي قرآن دارد و در دست ديگر آيينه شمعدان و پيشاني اش را با سر بند «يا صاحب الزمان (عج) » مزين کرده است .
از حياط مي گذرد .زير پيچک هاي ياس مي ايستد .گل سفيدي مي چيند و اينگونه زندگي را در خانه اي که سايه بانش صميميت ،فرشش غرور قناعت و حصارش تکرار صفا است ،آغاز مي کنيم ...

به حياط مي روم .گل ياس را آب مي دهم .سر بلند مي کنم ،او را مي بينم ،با لباس سبز پاسداري صدايش مي زنم .علي اکبر !به طرفم بر مي گردد و قبل از اينکه حرفي بزنم ،گل سفيدي را که در دست دارد ،به طرفم دراز مي کند .آن را مي گيرم ،مي بويم و در سيني مي گذارم که محتويات آن قرآن مجيد ،کاسه اي آب و برگ سبزي است که تا دم در بدرقه اش مي کنم .به خود جرات مي دهم، مي خواهم بگويم .
- فکر نمي کني خيلي زود است ؟فقط يک ماه است که عروسي کرده ايم .
اما گويي او سوالم را از چشمانم خوانده .قبل از اين که لب باز کنم به من مي نگرد و مي گويد :راه رفتني را بايد رفت ،چه دير و چه زود .گمشده اي دارم بايد به دنبال او بروم ...
و مي رود و من مي مانم و خاطرات ،قرآن و آينه شمعدان ،گل ياس و برگ سبز .
به اتاق مي روم .در چهره آينه ،سيماي اورا مي بينم .به قرآن مي نگرم ،صوت او را مي شنوم .به ياسي که در حياط است خيره مي شوم ،صميميت او را درک مي کنم .پشت پنجره به انتظار مي ايستم ...و ثانيه ها را که مثل بچه هاي نو پا دنبال هم مي دوند نگاه مي کنم . هر روز ياسها را به اميد او آب مي دهم تا بيايد و گلي برايم بچيند .
به بيمارستان مي روم ،براي گرفتن نتيجه آزمايش .وارد بيمارستان که مي شوم ،بوي گل ياس به مشامم مي رسد ،مي ايستم نه اشتباه نمي کنم بوي اکبر را حس مي کنم .
اما ...مگر مي شود ؟او اکنون در خط در خط مقدم است .
جواب آزمايش را که مي گيرم .نو يد طفلي را مي دهد که در راه است ،باز هم مي گردم ،در دلم غوغايي بر پاست .به خانه مي رسم ،وارد حياط مي شوم پيچک هاي ياس توجهم را جلب مي کند .خداي من چرا همه ياسها روي زمين پهن شده اند ؟!
مي روم به طرف اتاق .در آينه نگاه مي کنم ،علي اکبر را نمي بينم ،يکي قرآن مي خواند ولي صوت قرآن علي اکبر نيست .باز مي گردم ،اطرافم را مي نگرم ،مادرم زاري مي کند ،پدرم سياه پوشيده و برادرم زمزمه «عند ربهم يرزقون» را سرداده .
به تقويم که نگاه مي کنم 53 روز از ازدواجمان مي گذرد و تنش در همان بيمارستان بود که من ساعتي پيش بوي عطر ياس علي اکبر را آنجا حس کرده ام .
حياط را جارو مي کنم .صداي باز کردن در را مي شنوم .خودش است چقدر شبيه پدرش شده .صدايش مي زنم :
- علي اکبر مادر جان ،تو نيز مثل پدرت به دنبال گمشده ات خواهي رفت ؟
با سر حرفم را تاييد کرد .گل سفيدي مي چينم و تقديمش مي کنم با همان صميميت خالصانه اي که پدرش به من تقديم کرده بود ...
و از خدا مي خوهم پسرم را توفيق دهد ،براي پيروي از راه پدرش .

حميدرضا پوراميني:
قطرات اشک همچون دانه هاي مرواريد ،روي صورتش مي غلطيد و بر زمين مي افتاد .
افکار افسار گسيخته اش در آن غروب دلگير به هر طرف سر مي کشيد .خيره خيره به نقطه اي نگاه مي کرد و منتظر بود .
اولين روزي را که او را ديد به خاطر آورد .آن روز گمان نمي کرد که روزي ...
در همين افکار مشوش بود که صداي در آمد .چه لحظه ي زيبايي !نا خدا گاه خنده بر صورتش نقش بست .چادرش را سرش انداخت و با حالت دو به طرف در رفت و بي هيچ پرس و جويي در را گشود اما انتظارش او نو آغاز شد .
-سلام داداش .
-سلام زهرا خانم.
- بفرماييد داخل .
زوج جواني که پشت در ايستاده بودند پاسخ زن جوان را دادند و با هم وارد خانه شدند و بي هيچ کلامي وارد اتاق شدند. اتاق ساده و صميمي بود و آشنا .يک قطعه موکت ،دو بالش و اندکي لوازم اوليه زندگي، همه چيزي بود که در آن به چشم مي خورد .اما همين وسايل اندک با هنرمندي در اطراف اتاق جا داده شده و چهره ي زيبايي به اتاق داده بود .همه چيز نو و آراسته و با دقت گرد گيري شده بود .
زن جوان سکوت حاکم بر اتاق را شکست و گفت :
- چرا بي خبر آمديد داداش ؟
- مگر مي خواستي گاو و گوسفند قرباني کني ؟
-گاو و گوسفند که قابل نداره حداقل يک شام که مي توانستيم آماده کنيم .
- خيلي ممنون ما شام خورديم .
زهرا خانم که نگران به نظر مي رسيد خطاب به زن جوان گفت :
- آره ما شام خورديم خودت را تو زحمت نينداز .
زن جوان گفت :هنوز کو تا شام ؟لابد چون که ما تازه اينجا آمديم و امکانات چنداني نداريم ،ملاحظه ما را مي کنيد. همين الان مي روم زنگ مي زنم قرار گاه به علي اکبر خبر مي دهم که شما آمده ايد .حتما خودش را فوري مي رساند .
برادرش که کمي سر در گم به نظر مي رسيد با تحکم گفت :
- نه لازم نيست او را خبر کني فردا بايد برويم زاهدان .
و زنش زهرا خانم نيز حرفهاي شوهرش را بار ديگر تکرار کرد با اين تفاوت که او ديگر نمي توانست اظطراب خود را پنهان کند .
زن جوان که از رفتار اين زوج سر در نمي آورد، گفت: در هر صورت من بايد به علي اکبر زنگ بزنم خيلي دير کرده و در اولين فرصت از خانه بيرون رفت .
- الو قرار گاه عملياتي بدر ؟
- بله بفرماييد .
- من با فرمانده قرار گاه علي اکبر ميرزايي کار دارم .
- شما !
-من خانمشون هستم .
-متاسفانه آقاي ميرزايي تشريف ندارند .
- اگر آمدند لطف کنيد بگين مهمون دارن .
- مگر شما نمي دونيد ....چشم خانم چشم !!
- طوري شده برادر ...
-نه طوري نيست .خدا حافظ خدا حافظ .
زن جوان از تلفن عمومي بيرون آمد و با خودش فکر کرد .بيشتر از 19 روز است که با هم زندگي مي کنيم پس چرا علي اکبر اينقدر دير کرده، نکند به زندگي مان بي علاقه است .شايد به من اهميت نمي دهد که مرا تنها مي گذارد ،اما خودش پاسخ او را داد که :
مگر علي اکبر روز اول با تو اتمام حجت نکرد و تمام بر نامه هاي آينده اش را برايت نگفت .
مبارزه ،جنگ ؛دوري از خانواده ،تنهايي و ...و تو نيز به خاطر آرمانهاي مشترکي که با او داشتي تمام اين سختي ها را به جان خريدي. پس چرا حالا نا شکري مي کني ؟
زن به خانه رسيد و زير لب ذکر مي گفت .برادر در خانه منتظر او بود .
- سلام خواهر کجا رفته بودي ؟
- رفتم به قرار گاه زنگ بزنم ولي علي اکبر نبود ،بايد ما را ببخشيد .خودتون که بهتر مي شناسيدش .کار علي اکبر اينطوري ديگه، ممکن است چند روزي خانه نيايد .
- من مي خواستم بگم خودت را آماده کني برويم زاهدان .
- زاهدان. زاهدان براي چي ؟من که نمي تونم همين طوري خانه را ول کنم و همراه شما بيام .آخه ممکن است علي اکبر بياد من نباشم .
- تو بايد با ما بيايي .
زهرا خانم که تا حا لا ساکت و بي حرکت گوشه اي ايستاده بود جلو رفت و گفت :
راست مي گه .به حرف داداشت گوش کن !بايد به زاهدان برويم .و زن جوان که نگراني از چهره اش نمايان بود با صداي لرزان سوال کرد ؟
- حتما براي علي اکبر اتفاقي افتاده ،زخمي شده ؟راستش را بگين .
و برادرش به آرامي طوري که صدايش را فقط خودش شنيد گفت: آره و سرش را تکان داد .
زن جوان گريان شد و گيج و منگ فقط به برادرش نگاه مي کرد. بعد که به خود آمد گفت :
- پس چرا اينجا صبر کنيم .بايد همين الان برويم زاهدان .
در راه با خودش مي گفت :بعد از اين حادثه نبايد بگذارم که علي اکبر به کار سابقش بر گردد و با هم مي رويم يک جاي آرام زندگي خودمان را مي کنيم .اما او خوب مي دانست که همسرش مرد مبارزه و جهاد است .يک مجاهد حقيقي و او کسي نيست که به اين سادگي از ميدان بيرون برود .
زن جوان دو باره با خودش گفت :اما نه ،من نبايد اين پيشنهاد را به علي اکبر بدهم .او خيلي ناراحت مي شود .اصلا من به خاطر همين اخلاق و رفتارش بود که با او ازدواج کردم، حا لا چطوري مي توانم اعتقاداتم را زير پا بگذارم .خدايا مرا يک لحظه به خودم وا مگذار .
در همين افکار بود که به زاهدان رسيدند و بدون هدر دادن وقت به دفتر سپاه رفتند .در آنجا مردي ميان سال با موهاي جو گندمي که از همرزمان صميمي علي اکبر بود جلو آمد و گفت :
- سلام خانم ميرزايي ،با لا خره شما تشريف آورديد .
- آقاي عظيمي تو را به خدا به من بگوييد که علي اکبر کدام بيمارستانه ؟
آقاي عظيمي کمي از اين صحبت جا خورد و گفت :
- آقاي ميزايي که بيمارستان نيستند بلکه ،بلکه ،....
- بلکه چي ؟شما را به خدا راستش را به من بگوييد خواهش مي کنم که بيش از اين مرا زجر ندهيد .زن جوان بعد از گفتن اين سخنان اشک از چشمانش سرازير شد وآقاي عظيمي دوباره شروع به صحبت کرد .
- شما بايد خودتان را کنترل کنيد .اگر راستش را بخواهيد بايد به شما بگويم که ...،به شما بگويم که آقاي ميرزايي ....،آقاي ميرزايي ...،متاسفانه آقاي ميرزايي ...
- شهيد شده ؟زخمي شده ؟برادرم گفته که او زخمي شده .من منتظر هر چيزي هستم .راستش را بگين .
- را ستش حقيقت اين است که او شهيد شده .
اشک از چشمان آقاي عظيمي فرو ريخت و از آنجا دور شد .زن جوان به ديوار تکيه دا د ،دستهايش فرو افتاد ،نزديک بود بيفتد که کمکش کردند .آرام زير لب با خودش مي گفت :نه علي اکبر زنده است ،او زخمي شده است و ...
زهرا خانم خواست به طرف او برود که شوهرش مانع شد و گفت بگذار او تنها باشد .
بيش از يک ساعت از آمدن آنها مي گذشت اما زن جوان همچنان به ديوار تکيه داده بود و دستهايش را به دو طرف سرش گرفته بود. نه تکان مي خورد و نه از او صدايي شنيده مي شد اما سکوتي که حاکم بود از هر ناله اي غم انگيز تر بود .
يادش آمد علي اکبر با او در باره همرزمان شهيدش صحبت مي کرد و بعد با انگشتش به دريا اشاره کرده بود و گفته بود :
آنان خود را قطره ديدند و چاره دردشان به دريا رسيدن بود که رسيدند ،خوشا به سعادتشان .
زن جوان زير لب زمزمه مي کرد خوشا به سعادتشان !خوشا به سعادتشان .ولي نمي توانست جلوي ريختن مداوم اشکش را بگيرد. او ديگر بر احساساتش چيره شده بود و افکارش ديگر افسار گسيخته نبود .




آثارمنتشر شده
آه ...گاه گريه نيست
ورنه
اين سينه پر ملال از غم باران
تا انتهاي جهان
خون گريه مي کرد .
وقتي که سربازي را
با انگشتري نامزدي اش به گور مي سپردند ...
بگذاريد جهانيان بدانند
بر اين قوم قهرمان
چه ها گذشته است .
آرش باران پور



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : ميرزايي , علي اکبر ,
بازدید : 285
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
اشرفي ,علي اکبر

 

اول تيرماه هزار و سيصد و چهل و يک ه ش  در روستاي کلامو از توابع شهرستان شاهرود، در خانواده‌اي کارگر و مذهبي فرزندي ديده به جهان گشود. صفرعلي و زهرا، پدر و مادرش، او را علي‌اکبر ناميدند.
تحصيلات ابتدايي علي‌اکبر در زادگاهش به پايان رسيد. دوره راهنمايي‌اش را در روستاي مجاور (قلعه نوخرقان) در مدرسه شهيد بهشتي گذراند. وي براي ادامه تحصيل به شاهرود عزيمت و در دبيرستان دکتر علي شريعتي در رشته اقتصاد مشغول به تحصيل شد. اين ايام مصادف با سالهاي اوج گيري انقلاب اسلامي بود. وي در فعاليتهاي آن زمان شرکت فعال داشت تا اينکه انقلاب به پيروزي رسيد.بعد از انقلاب در جريان فعاليتهاي ضد انقلاب و گروهکها، از مدافعين انقلاب اسلامي بود و بارها با مهره‌هاي اجانب درگير شده که از جانب آنها چند بار تهديد شد.
بيست و هفتم فروردين هزار و سيصد و شصت و دو، از طريق سپاه با سمت معاون گردان به جبهه رفت . يک بار از ناحيه پاي چپ و بازوي راست مجروح و چهار روز در بيمارستان بستري شد.سيزدهم شهريور هزار و سيصد و شصت و دو با نرگس ازدواج كرد و تنها فرزند دخترش در بدو تولد چشم از جهان فرو بست.
در چندين عمليات شرکت داشت. سرانجام در سي خرداد هزار و سيصد و شصت و هفت، در ماووت عراق در ارتفاعات گوجار به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي زادگاهش است.
منبع: پايگاه اينترنتي کنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان



وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الر حيم
اي بي خبران از عالم انسانيت! بدانيد شيعه استقامت و صبر را از رسول‌الله، شجاعت و دليري را از مولا علي عليه‌السلام و ايثار و فداکاري را از حسين بن علي آموخته است. بدانيد شيعه اين را خوب درک کرده است که زنده ماندن دين خدا، جز با خون او ميسر نخواهد بود و در اين راه مي‌بينيد، عاشقانه شتاب مي‌کند و سر از پا نمي‌شناسد. آري شيعه، شهادت را نهايت تکامل خود دانسته و بزرگترين آرزويش نيز همين است.
دير يا زود رفتن از اين ديار فاني مسأله نيست، بلکه خوب رفتن شرط است. روسفيدي در محضر حق تعالي شرط است و شيعه واقعي بودن و لياقت زيارت امام علي عليه‌السلام با روي خوش در روز محشر شرط است.
بار خدايا! در اين امور مهم طلب کننده‌اش را ياري فرما!
پس اي عزيزان! اگر مصيبتي ظاهري براي شما رخ داد، اول اينكه صابر باشيد؛ زيرا، خدا با صابرين است. ديگر اينكه اگر انسان ديده خدابين داشته باشد آن را مصيبت نمي‌داند، بلکه برگشت به منزل باقي و ابدي مي‌داند. علي اکبر اشرفي

 

خاطرات
بازنويسي خاطرات از هاجر رهايي
همسر شهيد:
استکان‌هاي چاي را داخل سيني گذاشتم. به داخل اتاق آمدم. علي‌اکبر را ناراحت و دمغ ديدم. کنارش نشستم و گفتم:« چرا اينقدر ناراحتي؟ اتفاقي افتاده؟ ».
سرش را بالا آورد و گفت:« امشب عملياته و من پيش بچه‌ها نيستم. ».

صديقه,خواهر شهيد:
وقتي به خانه آمد، گفتم:« داداش، ديدمت! ».
گفت:« کجا؟ ».
گفتم:« توي خيابون که پيش چند نفر ايستاده بودي و بهشون مي‌گفتي در جبهه‌ حاضر بشن. » خنديد و نگاهم کرد.
گفتم:« راستي داداش! چرا اين قدر اصرار داري که همه به جبهه برن؟».
گفت:« اين خواست امام خمينيه. ».

قرآن را بوسيد و ساکش را از روي زمين برداشت. نگاهي به من و مادرم کرد و گفت:« اگه شهيد شدم ناراحت نباشين. راه شهدا رو ادامه بدين و خواست خدا هر چه باشه پذيرا باشين! ».

خيلي عجله داشت. گفتم:« داداش! کجا با اين عجله؟ ».
گفت:« با بچه‌ها دم در مسجد قرار گذاشتيم. مي‌خوايم بريم کمکهاي مردمي براي جبهه جمع کنيم. ».

در عمليات والفجر هشت مجروح شد. نمي‌توانست به خوبي راه برود. اذان مغرب را گفته بودند، سريع جانمازش را پهن کرد و به نماز ايستاد. به سختي نماز را به پايان رساند. معلوم بود که خيلي درد مي‌کشد. او نماز مي‌خواند و مادرم زار زار گريه مي‌کرد.

گفتم:« داداش! خسته نمي‌شي اين قدر جبهه مي‌ري؟ ».
گفت:« خيلي خوشحالم که تونستم خدمتي به اسلام بکنم و گفته‌ي امام رو به مرحله اجرا برسونم. ».

همرزمش تعريف مي کرد:
وقتي نارنجک زيرپايش ‌افتاد، لگدي به آن زد تا دورتر بيفتد. نارنجک منفجر ‌شد و علي‌اكبر به زمين ‌افتاد. ‌همه هراسان به سمتش ‌دويديم. نفس نمي‌کشيد. يکي ‌گفت:« علي اکبر شهيد شده. ».
اشک از چشمانمان سرازير شد. يکي از بچه‌ها گفت:«بهتره ساعتش رو باز کنيم و براي خانواده‌اش يادگاري ببريم. » ساعت را باز ‌کرد. در حال بيرون آمدن از دستش، صداي خس خس ‌شنيد؛ صداي نفس‌هاي علي‌اکبر.
يك نفر با خوشحالي گفت:« بچه‌ها! زنده است و نفس مي‌کشه. ».

پدر شهيد:
دستان پدربزرگش را محکم گرفته بود. خنديدم و گفتم:« پسرم! باباجون در نمي‌ره. ».
گفت:« مي‌خوام باهاش برم. ».
دستي بر سرش کشيدم و گفتم:« کجا؟ ».
گفت:« مسجد، مي‌خوايم نماز جماعت بخونيم. ».

وقت ناهار رسيد. براي مرخصي آمده بود. ناهارش را که خورد، به مادرش گفت:« مادر! ساعت چهار بيدارم کن. ».
با تعجب از او پرسيدم:« براي چي پسرم؟ ».
گفت:« سري به اقوام و دوستان بزنم. ».
گفتم:« تازه اومدي، حالا يک روز ديگه! ».
گفت:« من زياد نمي‌مونم. بايد سريعتر برگردم. دوست دارم در اين وقت کوتاه ديداري با اقوام داشته باشم. ».

همرزمش مي گفت:
سه نفري دستانشان را بالا گرفته بودند. از جلوي ما مي‌رفتند و ما از پشت سرشان، اسلحه به دست. به عربي چيزهايي مي‌گفتند که ما نمي‌فهميديم. آن روز به کوههاي کله‌قندي رفته بوديم. من بودم و علي‌اکبر. علي‌اکبر براي کاري از ما دور شد و گفت:« مواظب اينها باش تا من بيام! ».
وقتي به قيافه‌‌هايشان نگاه کردم، عصباني شدم. ياد دوستان شهيدم افتادم. ناخودآگاه چند سيلي به صورت يکي از آنها که جلوتر از بقيه و نزديک من بود، زدم. ناگاه صدايي شنيدم که با عصبانيت ‌گفت:« اين چه کاريه که مي‌کني؟ ».
به عقب برگشتم. علي‌اکبر بود. خيلي ناراحت شد و گفت:« چرا اين کارها رو با اسرا مي‌کني؟ فکر مي‌کني درسته؟ ما مسلمونيم. ».
قمقمه‌اش را از کمرش باز کرد و به همه آب داد.

سيدعباس مظفري:
در خرمشهر بوديم؛ براي ادامه عمليات کربلاي پنج. علي‌اکبر معاون گردان بود و من فرمانده دسته. قرار بود عملياتي چند شب آينده انجام شود. يک روز غروب به اتفاق علي‌اکبر براي مانور طرح عمليات رفتيم پشت خرمشهر. بعد از انجام مانور برگشتيم به پايگاه در محل مسجد خرمشهر. وقتي رسيديم به بچه‌ها گفتيم كه وسايل و بادگيرها را بازرسي و آماده کنند تا موقع عمليات مشکلي نداشته باشيم. مشغول بوديم که ناگهان خرمشهر گلوله باران شد. وقتي بيرون آمديم، متوجه شديم که شيميايي زدند.
بچه‌ها را يکي يکي هدايت کرديم به پشت بام مسجد. مقداري هم آتش روشن کرديم که گازهاي شيميايي را خنثي کند.
بر اثر اين بمباران شيميايي، عده‌اي از بچه‌ها زخمي و عده‌اي ديگر شهيد شدند. بقيه بچه‌ها را به پشت دژ انتقال دادند. من به اتفاق علي‌اکبر و چند نفر ديگر در خرمشهر باقي مانديم. ايشان تاکيد داشت که حتماً بمانيم تا همه بچه‌ها را هدايت کنيم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان ,
برچسب ها : اشرفي , علي اکبر ,
بازدید : 269
[ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 2 1 2 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,646 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,747 نفر
بازدید این ماه : 3,390 نفر
بازدید ماه قبل : 5,930 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک