فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات در سال 1336 در روستاي “ولشکلا” از توابع شهرستان “ساري” متولد شد. قبل از تولد علي اکبر در حين شکار، تيري به سر پدرش خورد و مصدوم شد. بعد از اين حادثه به کشاورزي روي آورد اما پس از مدتي در اثر همان تير از دنيا رفت و مادرش اداره زندگي را به عهده گرفت. علي اکبر تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدارس قاديکلا و ولشکلا سپري کرد. در دوره راهنمايي براي امرار معاش مجبور شد روزها در قالي شويي رفوگري کند و شبها در يک درسه راهنمايي به تحصيل بپردازد. مدتي بعد از ادامه تحصيل باز ماند و تصميم به فراگيري علوم ديني گرفت. به مدت سه سال در مسجد مصطفي خان ساري به فراگيري علوم ديني مشغول بود اما نتوانست دروس حوزه را نيز ادامه دهد. سه ماه پس از ترک تحصيل علوم ديني در تاريخ 16 آبان 1355 براي انجام خدمت سربازي، خود را به حوزه نظام وظيفه ساري معرفي کرد و پس از اعزام تا تاريخ 16 آبان 1357 در اهواز خدمت سربازي را انجام داد. در طول مدت تحصيل در ساري يا دوره سربازي در اوقات فراغت و مرخصي در کارهاي کشاورزي به خانواده کمک مي کرد . پايان خدمت سربازي او با اوجگيري مبارزات مردم شهرهاي کشور عليه حکومت پهلوي همزمان بود. پس از اتمام سربازي به راهپيمايي مردمي عليه حکومت مرکزي در شهر ساري پيوست و در راهپيمايي خونين ميدان شهدا اين شهر حضور داشت. با بازگشت به زادگاهش برگزاري جلسات آموزش قرآن براي خردسالان و نوجوانان روستاي ولشکلا را از سر گرفت. در شب 10 محرم سال 1357 که در بيشتر شهرها و روستاهاي کشور به دعوت رهبر انقلاب و آيت اللّه طالقاني راهپيمايي و تظاهرات بر پا بود، درگيري شديدي در روستاي ولشکلا ميان عوامل رژيم و مردم در رفت و علي اکبر در اين درگيري مورد ضربت و شتم عمال دولتي قرار گرفت. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : درويشي , علي اکبر , بازدید : 220 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
در دي ماه 1334 در روستاي" بالاشيرود" در شهرستان "تنکابن"در استان "مازندران "کودکي به دنيا آمدکه صاحب نظران جنگهاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند. قبل از تولد علي اکبر پدرش که مردي مومن و متقي بود خواب ديد بر فراز بام خانه اش ستاره درخشاني چشمها را خيره کرده است به طوري که اهالي از اطراف و اکناف براي تماشا مي آيند. بعد از تولد علي اکبر چون درشت تر از نوزادان ديگر بود، اعجاب اقوام و همسايگان را برانگيخت. هنگامي که طفلي بيش نبود پدرش تحت تاثير خوابي که ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. وقتي به سن مدرسه رسيد او را با خود به مسجد و روضه خوانيهاي هفتگي شبهاي جمعه و مراسم مذهبي ايام محرم و رمضان مي برد. علي اکبر در هفت سالگي در دبستاني که پنج کيلومتر تا زادگاهش فاصله داشت، به تحصيل پرداخت. در اين ايام از نظر جسمي درشت تر و از نظر عقلي و ادراک بسيار جلوتر از بچه هاي همسن و سال بود. به گفتة مادرش در دوران کودکي طوري رفتار مي کرد که انگار افکار بزرگي در سر دارد و همين مسئله او را از ديگر فرزندان و حتي ساير کودکان هم سن و سال متمايز مي کرد. از کودکي هيچگاه ظلم را نمي پذيرفت؛ نترس و شجاع و در عين حال دلسوز و مهربان بود و هميشه دوست داشت به ديگران خدمت کند.همزمان با تحصيل در دبستان به مکتب خانه اي در بالاشيرود مي رفت تا قرآن بياموزد. سال ها گذشت و او ششم ابتدايي را با رتبه شاگرد اولي به پايان رساند. به خاطر نبود دبيرستان در روستاي بالاشيرود در دبيرستان شيرود که در کنار جاده اصلي تنکابن و در شش کيلومتر محل سکونتش قرار داشت، ادامه تحصيل داد. او که با تنگناهاي مالي خانواده آشنا بود از طريق کشاورزي و عملگي به پدرش کمک مي کرد. رفت و آمد در فاصله طولاني بين خانه تا مدرسه او را با فقر موجود در اجتماع بيشتر آشنا کرد. در آغاز کلاس سوم دبيرستان در حالي که حدود پنج ماه از سن قانوني کوچک تر بود به خاطر خوش سيمايي، بلند قامتي، ورزيدگي و امتياز تحصيلي و ايمان شهره بود. فرايض ديني را با جديت انجام مي داد و در مراسم سينه زني شرکت مستمر داشت و آن قدر فعال بود که مسئوليت انجام مراسم مذهبي به او سپرده مي شد. در مسجد، قرآن را با صداي بلند قرائت مي کرد؛ در ماه مبارک رمضان مراسم مذهبي روزه داران شيرود را به عهده مي گرفت و شبهاي جمعه مراسم دعاي کميل بر پا کرده و هر وقت فرصتي مي يافت به حرم سيد جلال الدين اشرف مي رفت.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : شيرودي(قربان شيرودي) , علي اکبر , بازدید : 304 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
در سال 1329 در خانواده اي متوسط در روستاي "ماهفروجک" از توابع شهرستان "ساري" به دنيا آمد و به دليل عدم امکانات تحصيلي نتوانست راهي مدرسه شود و لذا در کارهاي روزمره کمک خانواده اش بود تا اينکه به سن نوجواني رسيده و به کار در کارگاههاي ساختماني روي آورد .از اينجا عشق و علاقة شديدي به مکتب و فرايض مذهبي داشت و به خاطر استعداد سرشاري که در اکثر زمينه ها داشت خيلي زود توانست در رشتة بنّايي مهارت کسب کند و لذا به شهر آمده با مشکلات فراوان زمان کار موفق به خريد قطعه زميني در راه آهن ساري شد و واحد مسکوني اش را در آنجا بنا کرد .علاقه اش به اسلام بيشتر شده و به زيارتگاههاي مختلف کشور رفته و با دعاهاي خالصانه اش تزکية نفس و خودسازي را آغاز کرده بود تا اينکه در سال 1350 به خدمت سربازي رفته و در نيروي هوائي در"شيراز" به مدت دو سال خدمت کرد .پس از خدمت مجدداً به ساري برگشته و کار قبلي را پي گرفته بود .چندي که گذشت ازدواج کرده که ثمرة آن سه فرزند به نامهاي مهدي ،معصومه و زينب مي باشد .وي در کارش فردي منصف و دلسوز بود .بارها مشاهده شد که براي خانواده هاي بي سرپرست کارهاي زيادي انجام داده است و از طرفي ضمن انجام کامل فرايض ، اموال خود را پاک کرده و در منطقة راه آهن او را کاملاً مي شناختند .مي دانستند که وي چقدر پاي بند به اسلام بود .در جلسات قرآن ،دعاي ندبه و ديگر جلسات مذهبي شهر فعالانه حضور داشته و با نزديک شدن به نيروهاي مؤمن و متعهد توانست قرآن مجيد را ياد بگيرد و آنگاه رشد در زمينة خواندن و نوشتن بالا رفته به حدي که بدون حضور در کلاس درس در امتحانات متفرقه شرکت کرده و موفق به گرفتن قبولي پنجم ابتدايي مي شود . او همانطوري که براي خانواده اش فرزندي عزيز و خوب بود براي مؤمنين برادري متقي و براي اسلام سربازي مطمئن محسوب مي شد .چنانچه با اخلاق برخاسته از مکتب ،صفا دهندة هر جمعي مي شد و حدود سه سال قبل از انقلاب بود که با دو نيروي مؤمن ارتش و چند نفر مسجدي ديگر فعاليتهاي عليه رژيم را به طريق حساب شده شروع نمود و در حد نوشتن نامه ها و انتقادات همراه با تهديد به عناصر سرسپردة رژيم و تشکيل جلسات مذهبي و جذب نيروهاي خوب ديگر و نيز انتشار اعلاميه هاي دست نويس و نصب در محلات شهر بوده است که نويسنده ي متن از جزئيات آن کاملاً اطلاع دارد ولي عنوان آن طولاني خواهد شد. از اولين روزهاي تظاهرات امت مسلمان در ساري وي باخط شکسته اش اولين پلاکارت هاي دستنويس را با نوشتن شعارهاي اسلامي در جلوي صف که آن موقع تعداد تظاهرکنندگان از صد نفر تجاوز نمي کرد و نيز در درگيري اول "ساري" در ميدان شهدا وقتي که مي بينيد برادري در کنارش از ناحيه ي سر توسط مزدوران رژيم مجروح مي شود با پاره هاي سنگ و آجر به پليس حمله کرده و شدت درگيري در اين مکان بيشتر مي شود که با تير اندازي متقابل کماندوها مردم موفق به فرار مي شوند .اينگونه تلاش هايش تا 22 بهمن ادامه داشت و با سقوط رژيم به مدت يک الي دو ماه درکميته ي انقلاب اسلامي "ساري" انجام وظيفه نمود ولي بعدها با سر و سامان گرفتن نيروهاي نظامي در شهر به کار بنائي مي پردازد .وقتي که جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران که تقارن داشت با روزهاي آخر شهريور سال 59 وي دست از کار کشيده و با نوشتن وصيت نامه و گرفتن برگ پايان خدمت سربازي عزم رفتن به جبهه را مي کند. بستگان نزديکش او را متقاعد کردند تا ضمن ثبت نام در بسيج از طريق ارگان و نهاد مشخصي به جبهه راه يابد و لذا به بسيج رفته و جهت اعزام به جبهه ثبت نام مي کند . پس از طي يک دوره ي کوتاه مدت آموزش در ساري به همراه ديگر نيروهاي بسيج جزو اولين گروه اعزامي به جبهه شده و به غرب کشور مي رود .پس از اتمام مأموريت سه ماهه اش در جوان رود همانجا به عضويت سپاه غرب درمي آيد و با تأسيس پدافند سپاه و طي آموزش دوره ي تخصصي به اتفاق چند تن ديگر از برادران بسيج يک قبضه توپ 23 ميليمتري را تحويل و به ارتفاعات "ريجاب" و" دالاهو" مي رود. کمتر از يک ماه در آنجا مانده که به تپه هاي مشرف به "گيلانغرب" نقل مکان مي کنند و به همراه همرزمانش به مدت 8 ماه در اين منطقه انجام وظيفه نموده در طي اين مدت در يکي از روزها دو هواپيماي عراقي با تجاوز به حريم هوائي جمهوري اسلامي قصد تخريب را داشتند که او با توسل به خداي بزرگ و ائمة اطهار با آخرين گلوله هاي ضد هوايي موفق به شکار يکي از آن دو مي شود .خلباني که به اعتراف خودش 12 بار مأموريت موفق آميز در ايران داشت اسير و به دست رزمندگان اسلام مي افتاد ،در اين ارتباط برايش جايزه در نظر گرفته شد ولي او معتقد بود جايزه را بايد از خدا گرفت .از آنجائي که کوچکترين و کمترين دلبستگيهاي مادي و دنيايي در او ديده نمي شود ،وقتي که متوجه مي شود براي خانواده اش مشکلاتي در نبودش به وجود مي آيد ،خانه اي در گيلانغرب اجاره کرده و خانواده اش را براي چند ماهي به آنجا برد .پس از اتمام آن مأموريت در اواسط سال 60 براي اولين بار تقاضاي انتقالي کرده و به سپاه ساري مي آيد ،با سه ماه فعاليت چشمگير در واحد عمليات عناصر مزدور گروهک ها هنگام حمله به مقر سپاه، او را به نام صدا زده و با دادن ناسزا برايش موشک آر پي جي مي فرستاده اند ،ولي او که نظر ديگر رزمندگان حق جوي خدا را داشت و در سنگرش جز مناجات وصوت قرآن چيزي نبود و همين بس بود براي از بين بردن دشمن زبون .وي اين بار هم توانست با موفقيت پس از اتمام مأموريت ،مجدداً به "ساري" برگردد و از آنجائيکه از سالهاي پيش از انقلاب معتقد بود زندگي در شهرهاي مذهبي نظير مشهد و قم انسان را به خدا و اسلام نزديکتر مي کند و وقتي هم که با فعاليت چند ماهه در "ساري" مدتي از جبهه دور گشته بود ،به خاطر قصد قبلي اش حضور بيشتر در جبهه ها و يا زندگي در شهر" قم" و نيز استفاده از کلاس هاي آيت ا... مشکيني و ديگر علماي اسلام تقاضاي انتقالي به "قم" را کرد و در واحد عمليات آنجا مشغول فعاليت مي شود .پس از دو ماه خدمت در آن واحد به جبهة جنوب مي رود و اين بار در موسيان و در مرحلة مقدماتي عمليات محرم با اصابت ترکش خمپاره به پايش به منزل مي آيد .هنوز بهبودي نيافته و به خوبي نمي توانست راه برود که سخت بي تابي کرده و مي گويد :برادران گروهان وضع نابساماني دارند و من بايد بروم تا در مراحل بعدي عمليات حضور داشته باشم . در مرحلة سوم از ناحية صورت تير مي خورد .پس از 16 روز بستري در بيمارستان انديمشک در حالي که شنوائي خود را از دست داده و سرگيجة عجيبش سبب آن مي شد که نتواند راه برود به منزل انتقال داده شد و پي از بهبودي نسبي به قم براي ادامة خدمت مراجعه مي کند . به خاطر سرماي شديد قم او را به ساري اعزام و 3 ماه ديگر را در اهواز مي گذراند .بعد از مأموريت در اهواز به قم آمده وبعداز سه الي پنج روز براي مدت 6 ماه به جبهة جنوب اعزام مي شود .چون احتمال حمله را داده و از طرفي امام بزرگوارش در خصوص ماندن نيروهاي رزمنده در ايام سال نودرجبهه ،آن پيام با ارزش را مي پذيرد .او مي خواهد لبيک گوي صديقي باشد ،از اين جهت در جبهه مانده و در مراحل 5 و6 عمليات والفجر شرکت کرده که احتمالاً نقش واحدش در لشگر علي ابن ابيطالب پشتيباني بوده است که وي براي شرکت در نبردهاي خط مقدم داوطلب مي شود و جهت شرکت در عمليات خيبر به آن منطقه اعزام و سرانجام پس از بيست و هفت ماه نبرد خالصانه و با به نمايش گذاشتن اطاعت از امام در حد والايش رزمنده اي که خود بارها و بارها شاهد و نظاره گر به خون نشستن گلوهاي سرخ در غرب وجنوب ميهن اسلامي مان بوده است ؛در منطقة عملياتي خيبر واقع در جزيرة مجنون عراق در تاريخ 16/12/61 با اصابت ترکش به سرش چون مجنون حق به خيل کاروانيان عاشق بسته و روانة منزل نور مي گردد .
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران , برچسب ها : پور قاسم , علي اکبر , بازدید : 244 [ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
وصيت نامه درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان , برچسب ها : عرب , علي اکبر , بازدید : 220 [ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
سوم خرداد 1336 در خانواده ای کشاورز در روستای شاهکوه از درگرگان به دنیا آمد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان , برچسب ها : حسام , علي اکبر , بازدید : 302 [ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
فرمانده گردان امام علي (ع)لشکر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان گلستان , برچسب ها : سهرابيان , علي اکبر , بازدید : 225 [ 1392/05/13 ] [ 1392/05/13 ] [ هومن آذریان ]
به گزارش خبرگزاری قرآنی ايران (ايكنا،)،اين نبرد كه به نحوی میتوان آن را نهروان ايران ناميد، در روزهای آغازين مردادماه سال 67 در گرفت و با شكست سنگين نيروهای مسعود رجوی پايان يافت. اين مقاله به علل اقدام منافقين، و تأثيرات پيروزی ايران در بعد داخلی و بينالمللی میپردازد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان , برچسب ها : محمدحسيني , علي اکبر , بازدید : 257 [ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
سال 1342 در خانواده اي متدين و مومن به اهل بيت در قم متولد شد . از همان کودکي با مجالس موعظه و سوگواري اهل بيت (ع) انس گرفت . دوره تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت سپري کرد . آغاز تحصيلات او در دبيرستان همزمان با طلوع جاودانه انقلاب اسلامي بود. او پا به پاي ملت قهرمان ايران در مبارزات بر عليه رژيم پهلوي شرکت مي کرد.
زماني که ميهن اسلامي مورد هجوم وحشيانه دشمن قرار گرفت او پس ازسپري کردن دوره آموزش نظامي در پادگان 19 دي ،رهسپار جبهه هاي جنگ شدتا متجاوزان را از کشوربيرون کند. در سال 1362 به خيل پاسداران غيور انقلاب پيوست . علي اکبر در عمليات محرم مسئوليت گروه شناسايي را به عهده داشت و در عمليات خيبر به جانشيني واحد اطلاعات – عمليات لشگر17 علي ابن ابي طالب (ع)منصوب شد . از چهره هاي شاخص اطلاعات لشکر و در هر عمليات بازوي قوي لشکر محسوب مي شد. روح بلندو عارفانه اش ، با دعاي توسل عجين بود و نگاه لبريزازعرفانش انسان را شيفته خود مي کرد . نگاهش مامن مهرباني بود و وارستگي ، تقوا و اخلاص زيبنده دل خدا جوي او . سوز زمزمه هاي عاشقانه اش در نماز شب حکايت از دلي مي کرد که در آرزوي شهادت مي تپيد .تواضع و اخلاق شايسته اش ، آن گونه بود که اگر رزمندگان مشکلي داشتند به راحتي با او درميان مي گذاشتند . سرشارازتجربهبودوثابت قدم به جهت مديريت صحيح ؛بسيار سنجيده عمل مي کرد و مسووليتي را که برعهده اش بود به بهترين شکل انجام مي داد. همه را به حفظ بيت المال و دوري از اسراف توصيه مي کرد و در هر کاري رضايت خداوند را در نظر داشت . او سر ارادت به آستان ولايت سپرده بود و در وصيت نامه اش ابتدا همه را با عمل کردن به توصيه شهدا به اطاعت از امام و پشتيباني از مسئولين نظام ، وصيت کرده است او خواسته است خوبيها را در نظر داشته باشيم . علي اکبر در قسمتي ديگر از وصيت نامه اش آورده است که: (( آن همه مراکز فحشا ، مشروب فروشي ها و مراکز فساد که قبل از انقلاب وجود داشت از بين رفت . مشکلات اقتصادي و اداري دليل بر ناديده گرفتن محاسن انقلاب نيست .نبايد فقط ضعفها را بيان کرد. پشتيبان اما م و رزمندگان باشيد تا خداوند زودتر نصرت خود را شامل حال رزمندگان کند .برادران بسيجي، سپاهي ، ارتشي و سرباز، خدا را شکر کنيد که نعمت بزرگي نصيب شما شده تا در کنار رزمندگان باشيد. در کنار کساني که با شما الان هستند و فردا نيستند. قدر و منزلت خود را بدانيد و سعي کنيد کارهايتان را خالص و براي خداباشد .)) او مرد عمل بود. زماني که شناسايي رودخانه «دوايرچ» درمنطقه عملياتي محرم به او سپرده شد رشادت و شجاعت خود را با شکستن معبر«دوايرچ» به همه نشان داد. در آن عمليات هنگامي که نزديک اذان مغرب ، باران سنگيني باريدن گرفت هر کسي در کنار کانال مشغول عبادت و راز و نياز با معبود خويش بود. خاطرات سبز با او بودن ريشه در عمق جان همرزمانش دوانده بود . عمليات فتح المبين و والفجر مقدماتي سوز درد تيرهايي را که بر پاي شهيد نظري نشست حس کرده است و منطقه چنگوله زخمي را که او از ناحيه کمر برداشت به ياد دارد. عمليات (( والفجر 4)) و(( عاشوراي 2)) با زخم هايش آشنا هستند و عمليات (( بدر)) شاهد تيري است که به دستش اصابت کرد .زخم هاي بي شمارش نشان از آمادگي او براي پيوستن به نور بود تا اين که عمليات ((والفجر 8)) در منطقه فاو خدا ، اخلاص و صداقتش را پسنديد و او با فرق شکافته از اصابت ترکش به جمع کبوتران سبک بال پيوست . منبع: شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379 وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم اولين وصيت من اين است که به وصيت شهدا عمل کنيد. بسيجيان، پاسداران و مسئولين ما که شهيد شده اند، هر کدام از آنها وصيت کرده اند، آيا به وصيت آن ها عمل شده؟ چيزهايي که شهدا مي خواستند بر ديوارها در کتاب ها و نوارها وجود دارد از آنها نگذريد. امام عزيزمان راجع به وصيت نامه ها مي گويند: شما پنجاه سال عبادت کرديد. انشاءالله خدا قبول کند، اما سري هم به وصيت بچه هاي ده ـ پانزده ساله بزنيد. دومين وصيت من، اطاعت از حضرت امام مسئولين نظام و پشتيباني از آنها مي باشد. برادران عزيز و خواهران عزيز! اسلام امروز در ايران است. خدا به ما لطف کرده و اسلام را به دست ايرانيان به دست شما عزيزان، به دست شهدا سربلند کرده خداي ناکرده اسلام به خاطر کوتاهي ما شکست نخورد. پيش شهدا پيش خانواده شهدا، پيش جانبازان، پيش آن بچه هايي که در زندان هاي بغداد شکنجه مي شوند. ما مسئول هستيم. آئينه صفت باشيم. انشاءالله اول خوبي هاي انقلاب را بگوئيم. آن همه مراکز فحشا، مشروب فروشي ها، کاباره ها و مراکز فساد در قبل از انقلاب بود، بسته شده دخترهاي مردم جرات نداشتند از جايي به جايي بروند. الحمدلله نعمت جمهوري اسلامي نصيب ما شد. و از آن مسائل خبري نيست. مساجد را نگاه کنيد. جبهه ها را ببينيد. ببينيد جوان هاي بيست ساله، پانزده ساله چه کار مي کنند، چه روحياتي دارند. خوب، اين ها نتيجه انقلاب است. وجود مشکلات اقتصادي و اداري دليل بر ناديده گرفتن محاسن نيست و نبايد فقط ضعف ها را بيان نماييم. وصيت ديگر من اين است که پشتيبان امام و رزمندگان باشيد. تا اين که خداوند زودتر نصرت خود را شامل حال رزمندگان کند. خداوند بندگانش را غربال مي کند و انسان هاي خوب و مؤمن را انتخاب مي نمايد و نصرت خودش را به وسيله آن ها عمل مي سازد. آن وقت آن کساني که خود را کنار کشيده اند و يا نق زده اند، انگشت به دهان، خواهند گفت: اي کاش ما هم با آن ها بوديم آن موقع ديگر سودي ندارد. علي اکبر نظري ثابت
آثارمنتشرشده درباره ي شهيد چراغي در بهشت سه روز و سه شب است که باران مي باشد مي شنوي ، باران ! انگار دنيا را آب برداشته است .انگار خيال بند آمدن ندارد. اما تو که با اين پيراهن چاک چاک روي دوشم افتادي چرا نمي گويي که سردم است ، مي لرزم که حالم خوش نيست! چه شده که ديگر حرف نمي زني ؟ بگو .. باز هم کنار گوشم بگو، بگو که درد عصبي ات کرده .بگو که طاقتت تمام شده. بگو که آرزو داري يک بار ديگر فقط يک بار ديگر زير گلوي پدر و مادر را ببوسي. اما ... چرا ساکتي ؟ چقدر سکوتت معنا دار شده ؟ حرف بزن علي اکبر ! حرف بزن دوست من! ببين ... ! پاهايم تا زانو توي گل فرو رفته. سنگيني ات شانه هايم را به جلو خم کرده .چشم هايم ديگر جايي را نمي بيند. شاخه هاي درخت سرو صورتم را آش و لاش کرده .چرا دلداري ام نمي دهي ؟ چرا مثل ساعتي پيش در گوشم نمي خواني : (( نصر من الله ... )) لابد از شدت درد... بازهم از هوش رفتي . شايد هم داري با من شوخي مي کني ! اي ناقلا رفيق ! بيا... بيا پايين . نوبتي هم باشد نوبت من است که کولي بگيرم ، امانه ... انگار راستي راستي خوابي . خيلي خوب راحت بگير بخواب ، باور کن آنقدر هم نامرد نيستم که وسط اين دنياي ديوانه ديوانه بگذارمت و بروم ! مي شنوي ؟ اول صداي سوت مي آيد اينطور .س..س..س..س... و بعد بنگ! اين صدا مرا مي برد به آن دورها.مي برد به دل اولين روزي که ديدمت . يادت آمد ؟ توي حسينيه پادگان انرژي اتمي نشسته بودي ؟ پاهايت را دراز کرده و سرت را تکيه داده بودي به ديوار . رنگت مثل چلوار سفيد بود و سايه مژه هايت افتاده بود روي صورتت نمي دانم در صورتت چه ديدم که آمد جلو زانو زدم و پرسيدم (( کشتي هات غرق شده اند برادر؟!)) گوشه هاي لبت به طرف پايين کشيده شد خواندي: هرگز حديث حاضر غايب شنيده اي من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است به پايت اشاره کرده :شکسته ؟! لبخندي از سر درد زدي ،نشکسته تکه تکه شده ! پوزخندي زدم . کوويلچرت ؟ گفتي به هم وصله پينه اش کردند ، هنوز مي تواند جور کشم باشد. بعد شروع کردي به زمزمه و خط و نشان کشيدن روي پايت : (( همين شکسته پا باعث مي شود که بپرم و بروم آن بالا بالاها به مولا به همين خاطرم که شده خيلي خاطرش را مي خواهم )) گفتم : ((لوطي بهتر از همه اين است که اين را بشکني تا خانه خدا شود )) به قلبت اشاره کردم که زير پيراهن زيتوني سپاه آرام مي زد، پس چرا حالا حسش نمي کنم. زبانت که توي دهانت نمي چرخد لااقل بگذار دلت صحبت کند واي که چه باراني ... انگار قرار است دنيا را سيل ببرد . مرا بگو که دارم براي کي حرف مي زنم واي که چقدر خوشخوابي مرد ! حتي يک آخ هم نمي گويي کاري هم نداري که تا زانو توي گل فرو مي روم چطور مي شود از اين نخلستان جان سالم به در برد؟! مي دانم که اگر بيدار بودي مي گفتي خداکريمه! جاده اصفهان ، اراک را يادت هست؟ وقتي باهم گشت مي زديم؟ گپ زدن هايمان را تا دم صبح يادت هست؟! آنجا بود که درست و حسابي شناختمت لوطي! آنجا بود که فهميدم چقدر با معرفتي! که دلت دل شير است و پوستت هم پوست شير! نه اينکه خيال کني مي خواهم زير بغلت هندوانه بگذارم ! نه به جان تو! ديگر بايد شناخته باشي ام من و تعارف تکه پاره کردن؟! يادت هست توي بسيج گردان فتح بوديم؟ آقاي يثربي مسئول بسيج بود؟ چقدر بهش فشار مي آورد که تو را بفرستد به جبهه ؟ يادت هست چي مي گفت : (( همين جا همه بهت احتياج دارند باباجان)) اما تو آنقدر سماجت کردي که حرفت به کرسي نشست. پاهايم ديگر جان ندارد. هوا تاريک و تاريک تر مي شود چرا نمي گويي سردم است ؟ چرا سر باران داد نمي زني؟ چرا نمي فهمي که لزره افتاده به جانم؟ آخ که اگر يک پيت حلبي اينجا بود از آن پيت ها که تنش سوراخ سوراخ است و شعله از دهانه اش سر مي کشد چقدر خوب بود! دارم سکندي مي خورم تا نيم ساعت ديگر تاريکي همه جا را قبضه مي کند شغالها زوزه مي کشند . گرازها نعره ... کفتارها... اما مهم نيست به من مي گويند عباس بي کله ! همين که بامني ، بي خيال هر طوري هست مي رسانمت به بچه ها . اولين عملياتمان راکه باهم بوديم يادت هست؟ (( والفجر مقدماتي)) را مي گويم . قرار بود يک شناسايي ايذايي انجام بدهيم که لازم بود مي رفتيم پاسگاه زيد معبر بازکنيم بايد در آنجا تظاهر به تک مي کرديم تاتوجه دشمن به منطقه ميشداق کم شود بايد ذهنش را مي برديم طرف پاسگاه زيد ان شب هم باران مي آمد اما من و تو از رو برديمش حالا هم بگذار ببارد هم باران و هي گذر از اين تالاب به آن تالاب اما بي خيال اين حرف ها همه چيز را ول کن و خوابيدن تو را بچسب خوب است که خرو پف نمي کني ! اما عيب ندارد از قديم گفته اند (( گهي پشت به زين و گهي زين به پشت )) نوبت من هم مي شود . بالاخره آسياب به نوبت ياد هست چهار روز مانده بود به عمليات والفجر مقدماتي رفتيم ودر پاسگاه زيد دم گرفتيم که يالا ... يالا امکانات مي خواهيم يالا)) . يادت هست تا برسيم به خط نشستيم عقب سيمرغ و از انديمشک تا خود اهواز شکلک در آوردي ؟ مي گفتي آن ماشيني که از روبرو مي آيد اين شکلي است و چشم و ابرو ولب و لوچه ات را کج وکوله مي کردي. کاش حالا هم پا به پايم راه مي آمدي و با من حرف مي زدي به خدا سرم گيج مي رود از صداي خودم و شر شر باران . تاکي مي خواهد ببارد؟ تو را به خدا سرفه اي ، عطسه اي ، حرفي ، سخني ! ((نديري)) را به خاطر داري؟ خدا بيامرزدش شهيد شد خوب مي دانست که چقدر خاطر هم را مي خواهيم براي همين هر ماموريتي که پيش مي آمد جفتمان را باهم مي فرستاد . دفعه آخري گفت : (( برويد پيش زين الدين تا توجيهتان کند)) ماهم رفتيم توجيه چي بود ؟ زدن يک خاکريز بيست کيلومتري تو عمق خاک دشمن آن موقع مهندسي رزمي با جهاد سازندگي بود بايد اين خاکريز را مي زديم تا پشت سرش پدافند کنند اگر زده نمي شد فردا صبحش همه بچه ها درو مي شدند زين الدين چقدر سفارش مي کرد: (( اين خاکريز خيلي خيلي مهمه ! بگوييد يا علي و خير پيش )) چقدر دست و پايم را گم کرده بودم اما برعکس من تو چقدر محکم بودي و سرحال مي گفتي : (( نترس پسر باهاتم )) اما من ... تيک تيک مي لرزيدم . اما حالا ... باور کن که نمي ترسم چون مي دان که واقعا با مني دسته که خودت را به خواب زدي و صمم بکم اما يقين دارم که هستي آن چراغ را مي بيني ؟ همانطور کورسو مي زند؟ چيزي نمانده به آن برسيم . آنجا که رسيديم مي گذارمت پايين اما تا به آنجا برسيم بگذار باز هم حرف بزنم اين طوري ديگر توي ذهنم نمي آيد (( شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين مايل)) بابا يک سوزن ونخ کجاست تا اين درز و دوزهاي آسمان دوخته شود شديم موش آب کشيده! خدايش بيامرزد شهيد دل آذر را که اين را مي گفت هر وقت که باران ول کن معامله نبود يادش بخير مسئول طرح و عمليات لشکر بود ماموريت زدن ان خاکريز که واگذار شد به طرح و عمليات لشکر هر وقت ما را مي ديد مي گفت (( صبر آمد )) مي گفتيم خوب که چي ؟ مي گفت : (( براي با هم نبودنتان! پشت به پشت و باهم باشيد !)) هميشه توي ماموريت ها با هم راهيمان مي کرد آره مي گفتم گفته بود يک خاکريز بيست کيلومتري توي عمق خاک دشمن بزنيد من چقدر دست وپايم را گم کرده بودم وتو چه شجاع بودي : (( نترس پس باهاتم )) مي گفتي و من تند تند نفس مي کشيدم و باخودم بلغور مي کردم : (( نمي ترسم . نمي ترسم!)) حالاهم جان خودت مي ترسم چون بامني درسته که صمم بکم شدي اما مي دانم که با مني به شهيد (( دل آذر )) گفتي (( ماليبهر مي زنيم و شما خاکريز بزنيد و دنبالمان بياييد )) قبول کرد يک گروهان به ما دادند به عنوان محافظ تو هم يک قطب نما به من دادي و گفتي با اين گرا مي رويم جلو . در مسير که مي رفتيم رد گردان بود اين طرف و آن طرف جاده هم زخمي و شهيد تا دلت بخواهد يک چراغ قوه هم دستمان گرفته و با راننده بولدوزر اسمش چه بود؟ - عباس پلنگ- قول و قرارمان را گذاشته بوديم: (( هر وقت چراغ زئيم بدان که يا شهيد ديديم يا زخمي)) در طول راه هم هي عرق ريختيم و کارکرديم يادت هست ؟ دو کانال بزرگ را پر کرديم سيم خاردارها را جمع کرديم خاکريز عراق را شکافتيم و رفتيم جلو. تو با زين الدين تماس مي گرفتي و اخبار را ميگفتي واي... واي... واي ... ظاهرا رسيده بوديم به مقصد اما عمليات يگان هاي ديگر درست در نيامده بود از بي سيم شنيديم : (( برگرديد عقب ... برگرديد )). - اگر اشتباه آمديم همين جا اشتباهمان را جبران مي کنيم به چپ برويم يا راست ؟ - برگرديد عقب يالا مگه نمي شنويد ؟...)) آره لوطي! آن لحظه نمي دانستيم عراق جلوي نيروهايمان را گرفته نمي دانستيم که از آنها گذشته ايم و حالا هم پشت سر و هم روبرويمان را پر کرده اند تازه وقتي که برگشتيم يادته که چه جهنمي بود. - (( خاکريز بزنيد پشت خاکريز پدافند کنيد )) چقدر خسته بوديم صداي زين الدين مي آمد مثل يک شير فرياد زد بچه ها شروع کردند به خاکريز زدن مادو نفر هم پيش افتاديم واي که چقدر خسته بوديم صداي تيربازها، خمپاره ها انفجار... خدم را انداختم زمين ((اکبر تير خوردم!)) لا الله الا الله را خيلي بلند گفتي بلند و با غيظ : (( حالا چه وقت زخمي شدن بود)) اين راهم گفتي و چراغ قوه ات را انداختي به صورتم : ((د... بگو پسر .. بگو ببينم کجايت تير خورده ؟)) زدم زير خنده . توي جهنمي که دور و برمان بود خنديدن ديوانگي بود اما هوس کرده بودم که بي اختيار شوخي کنم: (( اجاره هست لالا کنم لوطي؟)) نشستي کنارم . بعد افتادي به پشت : (( خيلي خوب ... شب بخير کوچولو! )) لبخند به لب خوابم برد توي گل ولاي خوابم برد مثل حالاي تو اما چند دقيقه بعد با مشت و لگد بيدارم کردي: (( بلند شود کوچولو...)) صداي تير بار... خمپاره... دوشکا يک مقدار که رفتيم اين بار تو افتادي به پشت و گفتم : (( بلند شو بازي در نياور... د يالا)) و اما نه ... انگار قضيه جدي بود تير خورده بود به استخوان رانت بلندت کردم. داد زدي : (( بگذار و برو )) يک نگاه انداختم به دور و بر جز زخمي ها همه در حال دويدن بودند يادت هست چه گفتم : (( اگر قرار باشد عقب برويم ... با هم مي رويم )). گفتي : (( ولم کن و برو )) ... انداختمت روي کولم شانه ام را گاز گرفتي صداي بيسيم چي مي آمد: (( دوربين مادون قرمز ... دوربين خرگوشي ... برويد سنگر کمين. منطقه را گزارش کنيد ابتکار عمل دست عراقي هاست . عراقي ها دارند خط مي گيرند يک گروه شهادت طلب برود آنجا ... يک گروه دوازده نفري)) . روي کولم بودي و مي دويدم کنار گوشم مي گفتي : (( الهي مرگم را شهادت قرار بده )) مي گفتي : (( بهشت را به بها دهند نه بهانه )) ... مي گفتي : (( آه که ديگر توان ندارم چراغ هايي که کورسو مي زنند چقدر دورند ! انگار توي بهشت اند... )) . بگذار زمينت بگذارم . آهان حالا بهتر شد چقدر دستهايت سرد است چقدر پيشاني ات ، چقدر صورتت ! آخ که چقدر خوابم مي آيد رفيق! بگذار سرم را بگذارم روي قلبت حالا خوب شد . اما چقدر ساکت است ! انگار که هزار سال است نمي زند! حدس مي زدم ... حدس مي زدم لوطي ! تو زودتر از من به چراغ ها رسيدي به چراغ هاي توي بهشت . خداحافظ ... خداحافظ ... راضيه تجار درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان قم , برچسب ها : نظري ثابت , علي اکبر , بازدید : 313 [ 1392/05/09 ] [ 1392/05/09 ] [ هومن آذریان ]
علي اکبر ميرزايي 12 خرداد 1336 ه ش در خانواده اي مذهبي و مستضعف در يکي از روستاهاي شهرستان بهشهر در استان مازنداران متولد شد .اودوران کودکي راپشت سرگذاشت و وارد دوران تحصيل شد.پس از اين دوران در سال 1355 به خدمت نظام وظيفه رفت .شعله هاي انقلاب اسلامي مردم ايران برعليه حکومت ستم شاهي شعله ور تر مي شدو علي اکبر مشتاقانه در اين مبارزات حضوري فعال داشت.در سال 1358 پس از پيروزي و طلوع فجر انقلاب اسلامي با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد برآمده از انقلاب الهي مردم ايران پيوست.
از کوچه باغهاي روستا مي گذرم .تازه کار درصحرا را تعطيل کرده ايم .احساس خستگي مي کنم اما لطافت هوا ،شميم گلها و صميميت درختان و اخلاص مردم و آرامش و سکون محيط ،خستگي را از تن مي زدايد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : ميرزايي , علي اکبر , بازدید : 285 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
اشرفي ,علي اکبر
اول تيرماه هزار و سيصد و چهل و يک ه ش در روستاي کلامو از توابع شهرستان شاهرود، در خانوادهاي کارگر و مذهبي فرزندي ديده به جهان گشود. صفرعلي و زهرا، پدر و مادرش، او را علياکبر ناميدند.
خاطرات صديقه,خواهر شهيد: قرآن را بوسيد و ساکش را از روي زمين برداشت. نگاهي به من و مادرم کرد و گفت:« اگه شهيد شدم ناراحت نباشين. راه شهدا رو ادامه بدين و خواست خدا هر چه باشه پذيرا باشين! ». خيلي عجله داشت. گفتم:« داداش! کجا با اين عجله؟ ». در عمليات والفجر هشت مجروح شد. نميتوانست به خوبي راه برود. اذان مغرب را گفته بودند، سريع جانمازش را پهن کرد و به نماز ايستاد. به سختي نماز را به پايان رساند. معلوم بود که خيلي درد ميکشد. او نماز ميخواند و مادرم زار زار گريه ميکرد. گفتم:« داداش! خسته نميشي اين قدر جبهه ميري؟ ». همرزمش تعريف مي کرد: پدر شهيد: وقت ناهار رسيد. براي مرخصي آمده بود. ناهارش را که خورد، به مادرش گفت:« مادر! ساعت چهار بيدارم کن. ». همرزمش مي گفت: سيدعباس مظفري: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , سمنان , برچسب ها : اشرفي , علي اکبر , بازدید : 269 [ 1392/05/02 ] [ 1392/05/02 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |