فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در دي ماه 1334 در روستاي" بالاشيرود" در شهرستان "تنکابن"در استان "مازندران "کودکي به دنيا آمدکه صاحب نظران جنگهاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند. قبل از تولد علي اکبر پدرش که مردي مومن و متقي بود خواب ديد بر فراز بام خانه اش ستاره درخشاني چشمها را خيره کرده است به طوري که اهالي از اطراف و اکناف براي تماشا مي آيند. بعد از تولد علي اکبر چون درشت تر از نوزادان ديگر بود، اعجاب اقوام و همسايگان را برانگيخت. هنگامي که طفلي بيش نبود پدرش تحت تاثير خوابي که ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. وقتي به سن مدرسه رسيد او را با خود به مسجد و روضه خوانيهاي هفتگي شبهاي جمعه و مراسم مذهبي ايام محرم و رمضان مي برد. علي اکبر در هفت سالگي در دبستاني که پنج کيلومتر تا زادگاهش فاصله داشت، به تحصيل پرداخت. در اين ايام از نظر جسمي درشت تر و از نظر عقلي و ادراک بسيار جلوتر از بچه هاي همسن و سال بود. به گفتة مادرش در دوران کودکي طوري رفتار مي کرد که انگار افکار بزرگي در سر دارد و همين مسئله او را از ديگر فرزندان و حتي ساير کودکان هم سن و سال متمايز مي کرد. از کودکي هيچگاه ظلم را نمي پذيرفت؛ نترس و شجاع و در عين حال دلسوز و مهربان بود و هميشه دوست داشت به ديگران خدمت کند.همزمان با تحصيل در دبستان به مکتب خانه اي در بالاشيرود مي رفت تا قرآن بياموزد. سال ها گذشت و او ششم ابتدايي را با رتبه شاگرد اولي به پايان رساند. به خاطر نبود دبيرستان در روستاي بالاشيرود در دبيرستان شيرود که در کنار جاده اصلي تنکابن و در شش کيلومتر محل سکونتش قرار داشت، ادامه تحصيل داد. او که با تنگناهاي مالي خانواده آشنا بود از طريق کشاورزي و عملگي به پدرش کمک مي کرد. رفت و آمد در فاصله طولاني بين خانه تا مدرسه او را با فقر موجود در اجتماع بيشتر آشنا کرد. در آغاز کلاس سوم دبيرستان در حالي که حدود پنج ماه از سن قانوني کوچک تر بود به خاطر خوش سيمايي، بلند قامتي، ورزيدگي و امتياز تحصيلي و ايمان شهره بود. فرايض ديني را با جديت انجام مي داد و در مراسم سينه زني شرکت مستمر داشت و آن قدر فعال بود که مسئوليت انجام مراسم مذهبي به او سپرده مي شد. در مسجد، قرآن را با صداي بلند قرائت مي کرد؛ در ماه مبارک رمضان مراسم مذهبي روزه داران شيرود را به عهده مي گرفت و شبهاي جمعه مراسم دعاي کميل بر پا کرده و هر وقت فرصتي مي يافت به حرم سيد جلال الدين اشرف مي رفت.
در اواخر سال 1348 با رسيدن به سن بلوغ و پختگي فکر، ديدي انتقادي نسبت به نظام آموزش و پرورش يافت چرا که دروس مذهبي در نظام آموزشي جايي نداشت.در همين ايام معلم تعليمات ديني در وصف ويژگيهاي اخلاقي او گفت: «اخلاق اسلامي و رفتار جوانمردانه او نشانه هايي از خصوصيات جواني ميرزاکوچک خان را مجسم مي کند.» روحيه ورزشکاري داشت، در رفع اختلاف همکلاسي ها مي کوشيد و به تدريس رايگان دروس تقويتي محصلين ضعيف مي پرداخت. بيشتر اوقات در انديشه فرو مي رفت و به تفريح و مصاحبت با دوستان رغبتي نشان نمي داد. شيفتة تعمق و تأمل بود؛ در مقابل اعمال زور مي ايستاد و جسورانه به استقبال خطر مي رفت. در همين ايام پدرش به جرم اعتراض به رفتار ارباب ده دستگير شد. گرچه حکم حبس پدر بر اثر فعاليتهاي عده اي از ريش سفيدان و همسرش با قيد ضمانت به حالت تعليق در آمد اما تأثير سوء آن در ذهن علي اکبر باقي ماند. در سال آخر دبيرستان براي يافتن کار زادگاهش را به قصد تهران ترک کرد و نزد برادرش که در خيابان امام زاده حسن تهران ساکن بود، رفت. مدتي در خانه برادر ماند و در کنار کار به تحصيل پرداخت. اواسط بهار 1350 اخبار مربوط به برگزاري جشنهاي شاهنشاهي 2500 ساله را شنيد. اين خبر انگيزه اي شد تا از روحانيون کسب تکليف کند. اوايل تابستان 1350 در قسمت نگهباني يک ساختماني مشغول به کار شد.سپس اتاق کوچکي در نزديکي دبيرستان شبانه ذوقي شماره 2 اجاره کرد و به تحصيل ادامه داد. در همين ايام از طريق برادرش با حسينية ارشاد آشنا شد. خبر انتشار اعلاميه امام خميني در تحريم جشنهاي 2500 را از همين طريق شنيد و تلاش کرد امام را بيشتر بشناسد. با کوششي پيگير و خستگي ناپذير به مطالعه معارف و تحولات صدر اسلام و ساير اديان و مکاتب غيرالهي پرداخت. ساعات بسياري را به مطالعه کتابهاي ديني، فلسغي و سياسي به ويژه آثار آيت اللّه مطهري اختصاص مي داد. در اواسط سال تحصيلي 1351 بيکار شد و تلاش او براي يافتن شغلي حتي کم در آمد بي ثمر ماند. بالاخره وارد دوره مقدماتي خلباني شد و مدتي بعد براي گذراندن دوره کامل به پادگان هوانيروز اصفهان منتقل شد. در دوره آموزش خلباني هليکوپتر کبري با مسايل پشت پرده خريد سلاحهاي جنگي ايران از خارج بيشتر آشنا شد و به اطلاعاتي نيمه محرمانه دست يافت و آن اطلاعات را در اختيار روحانيون گذاشت. با اتمام دوره خلباني هليکوپتر کبري به اين موضوع پي برد که نفوذ آمريکاييان در ارتش و فرهنگ کشور بيش از آن است که تصور مي رود. علي اکبر شيرودي بعد از پايان دوره آموزشي خلباني به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز کرمانشاه منتقل شد. در آنجا با خلبان احمد کشوري که فردي مسلمان، مومن و جوانمرد بود آشنا شد. خلبان کشوري دو سال از علي اکبر بزرگ تر بود. در همين ايام با خلبانان ديگري چون سروان سهيليان و اسماعيليان آشنا شد و با صحبتهاي خود به روشنگري عليه رژيم حاکم مي پرداخت. اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) را که به صورت شب نامه به ايران مي رسيد براي پخش به کرمانشاه مي برد. در 28 مرداد 1356 قرار بود خلبانان هوانيروز در مقابل جايگاه شاه مانور دهند. شيرودي قسم ياد کرد اگر مانور برگزار شود هليکوپتر خود را به جايگاه بکوبد اما به دلايلي اين مانور انجام نشد.
شيرودي در سال1356ازدواج کرد. در همين ايام با روي کار آمدن دولت ازهاري اعلاميه هاي ارسالي امام از تبعيد را به پادگان مي برد و بين نظاميان که هنوز دو دل بودند به صفوف مردم مبارز بپيوندند، توزيع مي کرد. در اواخر پاييز 1357 رهبري اعتصابات و راهپيماييهاي مردم کرمانشاه را به عهده گرفت. بعد هم به فرمان امام پادگان را ترک کرد و با همکاري حجت الاسلام آل طاهر ، يک گروه چريکي به وجود آورد تا نگذارد ضد انقلاب از خلاء حاصله در نظام حکومتي سوء استفاده کند و حفاظت از کرمانشاه خصوصاً راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتي را به عهده گرفت. عمليات داخل شهر را به دست نيروهاي مردمي سپرد و فعاليتهاي خارج از شهر را به اتفاق حجت الاسلام آل طاهر رهبري کرد. براي تشکيل کميته کرمانشاه کوشيد و گروه گشت و حفاظت منطقه را شب و روز سرپرستي کرد. بعد از برقراري آرامش در شهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي غرب کشور در آمد و هر ازگاهي به پادگان هوانيروز مي رفت تا بين سپاه و ارتش تفاهم بيشتري به وجود آورد. کوششهاي او براي ايجاد هماهنگي بين سپاه و ارتش چنان بود که او را به جاي ستوانيار، سپاهيار مي خواندند. به محض اطلاع از شروع جنگ مسلحانه در کردستان، داوطلبانه به اين منطقه شتافت. در اين زمان گروه هاي ضد انقلاب در سنندج و در سالن ورزشي تختي و ساختمان انجمن اسلامي جوانان مستقر بودند و نيروهاي مردمي را به اسارت گرفته و شکنجه مي کردند و در مقابل آزادي آنها صدها هزار تومان پول طلب مي کردند. وقتي به سنندج رسيد تا شب جنگيد؛ چند تانک و نفربر به سرقت رفته از ارتش را شکار کرد و تعدادي از آنها را مجبور به فرار کرد. با پرواز ساکن در ارتفاع پايين بر فراز خيابانها به نيروهاي مردمي کمک کرد تا شعارهاي ضد انقلاب را از ديوارها پاک کنند و عکس امام خميني را به جاي پوستر عزالدين حسيني يا قاسملو در معابر بچسبانند. روزي دير هنگام به پايگاه هوانيروز کرمانشاه بازگشت و لبخند زنان به پنجره هاي پودر شده و بدنه سوراخ سوراخ هليکوپترش نگريست و به مستقبلين گفت: «هر چند در اين پرواز شوق يک عاشق را در اميد به وصال معشوق احساس مي کردم اما هنوز آن قدر خالص نشده ام که معشوق مرا به عرش اعلاي ملکوت راه دهد.» ظرف سه هفته آغاز نبرد و عمليات نظامي و چريکي، نقش هوانيروز را از رده پشتيباني نيروي زميني به ساير عملياتها تا حد وظايف نيروي پياده و توپخانه توسعه داد. به خاطر فداکاري هاي کم نظير، تحرک خارق العاده، چندين مرحله سقوط و چند بار انفجار راکتهاي دشمن در فاصله کم، همچنين نبوغ فرماندهي به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب شد. نقل است: روزي در تعقيب ضد انقلاب وقتي مي خواست راکتي شليک کند متوجه حضور بچه اي در آن حوالي شد، برگشت و ابتدا با باد هليکوپتر طفل را ترساند و از آنجا راند، بعد برگشت و حمله کرد. در اواخر مرداد 1358 آتش توطئه در پاوه شعله ور شد و اين شهر در معرض سقوط قرار گرفت. شيرودي چنان نقش تعيين کننده اي در نجات شهر ايفا کرد حجت الاسلام رفسنجاني به نشانه سپاسگزاري گفت: «شيرودي، حق بزرگي به گردن اين کشور دارد.» او بعد از سه روز مأموريت چريکي بسيار خطير در سرحدات غرب کشور به پادگان کرمانشاه بازگشته بود که از حوادث پاوه با خبر شد. ضدانقلاب تمام بلنديها و مناطق استراتژيک اطراف شهر را تصرف کرده و دکتر مصطفي چمران وزير دفاع در حلقه محاصره قرار گرفته بود. امام خميني فرمان تاريخي خود را صادر کرد. شيرودي به سرعت سوختگيري کرد و شخصاً عمليات کنترل امنيتي هليکوپتر را انجام داد. با شناخت کاملي که از نقشه جغرافيايي کردستان داشت هليکوپتر را بر فراز محاصره کنندگان پادگان به پراز در آورد. تا ساعت دو بامداد 27 مرداد به همراه سپاهيان از محاصره در آمده و نيروهاي مقاوم و خسته، محاصره شهر در هم شکست. سپس فرماندهي ادامه عمليات را به عهده گرفت و به قلع و قمع اشرار ادامه داد.
هرگاه فرصتي دست مي داد به افشاگري دربارة ماهيت ضد انقلاب مي پرداخت. سعي داشت با رسيدگي به وضع مالي خانواده هاي رزمندگان، روحيه افراد را بالا ببرد و نارساي هاي به جا مانده ازدولت موقت را خنثي کند. وقتي به پشت جبهه مي آمد همراه با پاسداران انقلاب به استانداري، مسجد يا انجمن اسلامي هوانيروز مي رفت و مايحتاج خانواده هاي جنگجويان را از مسئولان مي خواست و اگر مي ديد در اين مراکز بودجه کافي نيست ازحقوق ماهيانه خود و برادران سپاه و خلبانان داوطلب پولي فراهم کرده و به صورتي که غروري جريحه دار نشود ميان متقاضيان توزيع مي کرد.
او با انجام عمليات متهورانه به پايگاه بازمي گشت و به دنبال فعاليتهاي پشت جبهه مي رفت. به تدريج شهامت افسانه اي و شرح عمليات خيره کننده ي شيرودي به اطلاع همة مقامات بلند پايه جمهوري اسلامي رسيد و شناخته شد. در اوايل ارديبهشت 1359 وقتي شنيد گروهي با سازماندهي گروهکها از آتش بس دولت موقت سوء استفاده کرده و در استاديوم شهر نقده تظاهرات بر پا کرده اند، آتش بس يک جانبه دولت موقت را ناديده گرفت وبه اتفاق چند همسنگر عازم نقده شد. از نخستين ساعات بامداد دوم ارديبهشت با عمليات لوپس (پرواز با ارتفاع کم) مردم بي طرف نقده را ترساند و به خانه هايشان کشاند. سپس تابوتهاي مملو از مهمات را که بر دوش عناصر ضدانقلاب در پوشش تشييع جنازه به خانه هاي تيمي برده مي شد، به گلوله بست. پس از آن با لباس کردي به محل اختفاي گروهکهاي کمونيستي رفت و آنها را به گلوله بسته و دهها اسير از نيروهاي مردمي را نجات داد. در اين زمان هرگاه مي ديد برخي از همرزمانش در مبارزه عليه ضدانقلاب در مانده اند آنان را به سپاهيگري و جهاد تشويق مي کرد. در عمليات نقده بسياري از دوستان شيرودي به شهادت رسيدند و کمک خلبانان او ابتدا کور و سپس زنده به گور شد. در جنگ نقده جنگ افزارهاي نظامي و تجهيزات فني فراواني را به غنيمت گرفت مردم مسلمان و رنجيده روستاهاي آزاد شده از او و همرزمانش استقبال شاياني به عمل آوردند و منطقه به تدريج رو به آرامش گذاشت.
شيروي 20 شهريور1359 پس از سه سال مبارزه به خواهش چند روحاني و پاسدار انقلاب يک ماه مرخصي گرفت و به تنکابن رفت اما بيش از ده روز در آنجا نماند. در شهر منافقين ضدانقلاب در تعقيبش بودند ولي بدون محافظ و فقط با يک قبضه کلت کمري که از حجت الاسلام حاج احمد خميني هديه گرفته بود، تردد مي کرد. اغلب اوقات با لباس کار به ميان روستاييان مي رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک مي کرد؛ در مساجد به عبادت مي پرداخت و با افراد در نهادهاي انقلابي به گفتگو مي نشست، شب هاي جمعه به زيارت سيد جلال الدين اشرف مشرف مي شد.
نيمه شب 31 شهرير 1359 وقتي خبر حمله عراق به ايران را شنيد با سرعت هر چه تمام تر لباس عوض کرد و خود را به مجتمع هوانيروز در پنج کيلومتري کرمانشاه رساند. مطلع شد فرودگاه اهواز و پايگاه هوايي و دريايي بوشهر و پادگان خسروآباد مورد حمله قرار گرفته و چندين لشکر مجهز عراق در مرز ايران مستقر شده اند. همچنين در مجتمع هوانيروز متوجه تخريب خانه خود شد اما حاضر نشد به آنجا سرکشي کند. هنگامي که شنيد بني صدر دستور داده است پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچي کرد و به دو خلبان مکتبي که تنها داوطلبان مقاومت بين خلبانان بودند، گفت: «ما مي مانيم و با همين دو هلي کوپتر که در اختيار داريم مهمات دشمن را مي کوبيم و مسئوليت تمرد را مي پذيريم.» درطول دوازده ساعت پرواز بي نهايت خطرناک، خود به عنوان تنها موشک انداز، پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش مي برد. او در اين نبردها نتايج افتخار آفريني به دست آورد که ابتدا در سطح کشور و سپس در تمام خبرگزاريهاي مهم جهان انعکاس يافت. بني صدر براي حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد اما خلبان شيرودي درجة تشويقي را نپذيرفت. تنها خواسته اش اين که کارشکنيهاي بني صدر و بي تفاوتي بعضي از فرماندهان را به عرض امام برساند. هر وقت فرصتي دست مي داد به کمک سرگرد کشوري، سروان سهيليان و خلبانان ديگر به شور مي نشست تا راه کارهاي درست را براي مقابله با دشمن بيابند. در همين گيرودار فرزند يک ماه او مريض شد و همسرش موضوع را به او خبر داد اما در جواب گفت: «وقتي روزانه تعدادي از بهترين سربازان اسلام را از دست مي دهيم، مرگ يک فرزند در برابر اين واقعه هيچ ارزشي ندارد.» و به خانه باز نگشت. شيرودي در روزهاي دوم و سوم مهر 1359 با همرزمي ساير خلبانان در سرپل ذهاب تانکهاي بسياري را به همراه نيروي دشمن منهدم کرد، اما چون نيروهاي کمکي به دليل خيانت بني صدر به موقع اعزام نشدند، ارتش عراق فرصت يافت تا دوباره تانکهاي به جا مانده را به تصرف در آورد.
شيرودي عشق عجيبي به شهادت داشت و هگنامي که قرار شد در روز چهارم شهريور 1359 به دستور فرماندهان هوانيروز به اهواز اعزام شود، قبول نکرد. در همين ايام توسط فرماندهان چند درجه تشويقي گرفت. او که ستوانيار سوم خلبان بود در نتيجه قابليتهاي فراوان و توان فرماندهي به درجه سرواني ارتقاء يافت تا بتواند مراتب ترقي و فرماندهي را طي کند. اما او طي نامه اي به فرمانده پايگاه هوانيروز کرمانشاه در تاريخ 9 مهر 1359 چنين نوشت:
اينجانب که خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه مي باشم و تا کنون براي احياء اسلام و حفظ مملکت اسلامي در کليه جنگها شرکت نمودم منظوري جز پيروزي اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجة تشويقي که به اينجانب داده اند پس گرفته ومرا به درجة ستوانيار سومي که قبلاً بوده ام، برگردانيد. در صورت امکان امر به به رسيدي اين درخواست بفرماييد.
از 4 تا 16 مهر 1359 در تمام عملياتهاي هوانيروز در جنوب شروع کننده بودو تلفات سنگيني به نيروها و تجهيزات وارد آورد. در نيمه شب نهم دي 1359 به تنهايي به شناسايي مواضع متجاوزين عراقي در نقاط استراتژيک قراويز، بازي دراز، گهواره کوره رش رفت. قواي عراق در اين مناطق مستقر بودن و او بخشي از راهلي کوپتر و بخشي ديگر را ميان برف و بوران پياده طي کرد. در حالي که دو فروند هلي کوپتر از او پشتيباني مي کردند در فاصله يک متري ازقله 1150 به حالت ثابت ايستاده و عمليات را رهبري کرد. دو هلي کوپتر ديگر به نزديک قله 1100 رسيدند و بعثي ها را به راکت و گلوله بستند. زماني که خطر مرگ براي پياده نظام به کمترين ميزان رسيد با بي سيم اعلام کرد سپاهيان و بسيجيان و ارتشيان مي توانند به پيش بروند. در اين عمليات حدود ششصد نفر ازنيروهاي دشمن به اسارت در آمدند. او که مي خواست تلفات بيشتري بر دشمن وارد کند سوخت هلي کوپتر نزديک به اتمام بود در لحظاتي که مي خواست تصميم نهايي را براي تعيين محل اولين فرود اجباري بگيرد راکتي به سويش آمد. کمک خلبان به گمان اينکه شيرودي حواسش جاي ديگر است موضوع را به او گفت، اما او خنديد و گفت: «محال است حادثه اي رخ دهد زيرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسيده است.» راکت در چند کيلومتري هلي کوپتر خود به خود منفجر شد. در 13 دي 1359 وقتي خيانتهاي آشکار بني صدر را ديد به افشاگري پرداخت و از شنوندگان صحبتش خواست که با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامي دفاع کنند. در اوقات استراحت به عيادت مجروحين جنگ مي رفت و خون مي داد. در همين ايام او را به خاطر بازپس گيري ارتفاعات بازي دراز بازداشت تنبيهي کردند. طوري که روحانيون متعهد و اعضاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کرمانشاه با ناراحتي مراتب را در اسرع وقت به اطلاع اعضاي شوراي عالي دفاع از جمله رهبر معظم انقلاب و آيت اللّه هاشمي رفسنجاني رساندند و حکم بازداشت وي در 6 دي 1359 منتفي شد. شيرودي پس از رفع بازداشت تنبيهي به صحنه جنگ بازگشت. در21 فروردين 1360 با مجلة پيام انقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مصاحبه کرد. او علت زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموريت هوايي انجام بالاترين پروازهاي جنگي در دنيا و نجات يافتن از سيصد و شصت خطر مرگ مربوط به مشيت و عنايت الهي دانست. در محاصبه اي به خبرنگاران خارجي گفت: «براي درک بيشتر امدادهاي غيبي به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل برويد تا چهره هاي نوراني رزمندگان اسلام را از نزديک ببينيد و با آنان به گفتگو بنشينيد.»
آخرين عرصه ي عشق بازي او عمليات بازي دراز بود. او که در آغاز جنگ درجه ستوانياري داشت به خاطر شجاعت و رشادتهايي که در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومي، ستوان دومي و ستوان اولي و بالاخره به درجه سرواني ارتقا يافت.
پيوسته بر پشتيباني مردمي تاکيد داشت و مي گفت: «با پشتيباني مردم و روحيه اي که به ما دادند و ايماني که داشتيم جنگيديم و توانستيم پيروز شويم.»

با همين روحيه راهي آخرين پرواز جنگي شد. کسي که چهل بار هليکوپترش تير خورده بود همچنان مصمم به نبرد با دشمن بود. در آخرين روزها به يکي از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود: «بيا از روي خاطر جمعي با تو خداحافظي کنم ، مي دانم که بايد شهيد شوم.»
روزي قبل از شهادت گفت: شهيد کشوري را در خواب ديدم که به من گفت شيرودي يک جايگاه خيلي خوبي برايت گرفته ام بايد بيايي و در اين عمارت بنشيني.
همچنين در مصاحبه اي در جواب سوالهاي خبرنگاران گفته بود: «پيشرفت در جبهه غرب مديون هماهنگي سپاه وارتش است و ما هم در عمل پشتيباني آتش و رساندن آذوقه و مهمات به برادران نظامي و سپاه کمک مي کنيم.» خبرنگار راجع به محدوديتهاي پرواز در رژيم گذشته سوال کرد و وي گفت:
در رژيم گذشته پروازي نداشتيم و پروازهايي هم که بعضي افراد انجام مي دادند، همه طبق استاندارد پروازي آمريکا بود که هيچ وقت موفق نبود. بايد بگويم وسيله مهم نيست، مهم کسي است که مي خواهد از آن وسيله استفاده کند. هوانيروز که اين عمليات را از خود نشان داده فقط وسيله نبوده، اين فرد مومن بوده که پشت هليکوپتر نشسته و اين همه از خود رشادت نشان داده است. اميدوارم با هماهنگي بيشتر همگام با نيروهاي ديگر از همين جبهة غرب دروازة بغداد را باز کنيم و صدام را به سقوط بکشانيم.
به يکي ازدوستانش سفارش کرد: «دعا کن تا شهيد شوم چرا که از جريانات سياسي دلم خيلي گرفته است.»
آخرين عمليات پروازي خلبان شيرودي در بازي دراز صورت گرفت. گزارش داده شده بود که يک لشکر زرهي عراق قصد دارد براي باز پس گيري ارتفاعات بازي دراز از اطراف شهرک قره بولا به سوي سر پل ذهاب حمله کند. اين لشکر حدود دويست و پنجاه تانک در اختيار داشت و از پشتيباني توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسي و فرانسوي برخوردار بود. قرار شد هوانيروز فرماندهي عمليات در اين منطقه را به عهده گرفته و به کمک بقيه خلبانان اين حمله را خنثي کند. در همين زمان شيروي به پاس خدمات منحصر به فردش به درجه سرواني مفتخر شده بود. اما او به کساني که براي عرض تبريک آمده بودند، گفت: «تبريک را به زمان ديگري موکول کنيد، زماني که در اجراي فرمان امام و رسيدن به اللّه شهيد شوم. من شرف درجة حيات را در قربان کردن خويش مي يابم.» سپس از آنجا به مرکز مخابرات رفت و با منزل برادرش اصغر شيرودي در تهران تماس گرفت ولي به وي گفته شد بنا به صحبت شب پيش براي آوردن همسر و بچه هايش عادله و ابوذر ـ تهران را به قصد کرمانشاه ترک کرده است. برادرش به ياد مي آورد وقتي که از علي اکبر پرسيده بود مي تواني پيش بيني کني کي به شهادت مي رسي؟ او پاسخ داده بود : «وقتي با تلفن از تو بخواهم فوراً به کرمانشاه بيايي و بچه ها را براي تفريح به تهران ببري.»
در ساعت 30/5 بامداد روز 8 ارديبهشت در خط پرواز هلي کوپترهاي پادگان سر پل ذهاب حضور يافت. بعد از سخنراني براي خلبانان به اتفاق کمک خلبان ياراحمد آرش به پرواز در آمد و به منطقه عملياتي رفت.
نحوه ي شهادت ايشان توسط همرزمش، يار احمد آرش اينگونه بيان شده است:
در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنکه چهارمين تانک دشمن را زديم ناگهان گلوله يکي از تانکهاي عراقي به هلي کوپتر ما اصابت کرد. زمين و آسمان دور سر ما چرخيدند. در همان حال شيرودي که مجروح شده بود با مسلسل به تانکي که شليک کرده بود نشانه رفت و آن منهدم کرد. من بي هوش شدم و چون به هوش آمدم، ديدم از هلي کوپتر بيرون افتاديم؛ بين تانکهاي خودي و دشمن سقوط کرده بوديم. او را صدا زدم اکبر اکبر ! اما جوابي نداد. در همان لحظه اول شهيد شده بود. گلوله از پشت کتف اصابت کرده و از جلوي سينه اش خارج شده بود. با تن زخمي به راه افتادم، لحظاتي بعد هلي کوپتري براي نجات ما آمد و مرا به بيمارستان پادگان آورد.
جنازه شهيد شيرودي پس از تشييع پر شکوه در روستاي شيرود تنکابن مازندران به خاک سپرده شد. از شهيد شيرودي دو فرزند يک دختر به نام "عادله" و يک پسر به نام "ابوذر" به يادگار مانده است.
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توکلي ،نشر شاهد،تهران-1386




شيرودي از نگاه رهبر معظم انقلاب
سروان شيرودي يک خلبان هوانيروز بود و انساني هميشه آماده شهادت.
او اولين نظامي بود که در نماز به او اقتدا کردم .
سروان شيرودي يک خلبان هوانيروز بود و انساني هميشه آماده شهادت . به يکي از برادران از دوستان قديمي اش و از روحانيون متعهد کرمانشاه است گفته بود ،فلاني بيا يک خداحافظي از روي خاطر جمعي با تو بکنم ،زيرا مي دانم که بايد شهيد بشوم .اين برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوي و خدمت کني .گفته بود نه ،شهيد کشوري را در خواب ديدم که به من گفت :شيرودي يک عمارت خيلي خوبي برايت گرفته ام ،بايد بيايي توي اين عمارت بشيني ،لذا مي دانم که رفتني هستم .به يکي از برادران هم گفته بود که دعا کن تا شهيد شوم ،از بعضي جريانات سياسي دلم گرفته است .درگيريهاي سياسي اين جوان مومن را بسيار آشفته و ناراحت کرده بود .




خاطرات

شهيد دکتر چمران:
من خاطرات بسياري از سروان شيرودي دارم. آشنايي ما از روزهاي اولي که در کردستان شروع به مبارزه کرديم آغاز شد. او از طرف هوانيروز با ما همکاري مي کرد و در بزر گترين نبرد نظامي که از پاوه شروع و به نوسود، مريوان، بسطام، بانه، سردشت و مرزهاي عراق ختم مي شد، با ما بود. در اين عمليات ها بزرگترين حماسه توسط خلبانان هوانيروز انجام مي شد و در بيشترين نبردهاي ما که به صورت هليکوپتر در ارتفاعات بالا انجام مي گرفت، اين برادران حضورداشتند و بزرگ ترين پيروزيها را براي اسلام به دست آوردند. يکي از اين خلبانان سروان شيرودي بود که واقعاً از ستاره هاي درخشان مبارزات کردستان بود و با هليکوپتر خود مثل يک جت عمل مي کرد. هنکام هجوم به دشمن با هليکوپتر به صورت مايل شيرجه مي رفت و دشمن را زير رگبار گلوله مي گرفت و مثل يک جت جنگنده فانتوم مانور مي داد. او با آن وحشتي که در دل دشمن ايجاد مي کرد بزرگ ترين ضربات را به آنها مي زد. در خطرناک ترين حمله ها و جنگها پيشقدم بود به همين علت چند بار هلي کوپتر او سقوط کرد، ولي به طور معجزه آسايي نجات يافت. روزي در مريوان با خبر شديم نيروهاي ارتش در نزديک سقز در محاصره و کمين دشمن قرار گرفته اند. در اين محاصره حدود سي تن از برادران ارتشي به شهادت رسيدند و عده زيادي هم مجروح شدند. وضع آنجا بسيار وخيم بود. به سروان شيرودي گفتم به اين منطقه عزيمت کند و برادران ارتشي را نجات دهد. به سرعت به سمت سقز حرکت کرد و با تاکتيکهاي شجاعانه دشمن را زير آتش گلوله خود گرفت. قسمتي از نيروهاي دشمن زير پل سقز مستقر بودند و سروان شيرودي براي ضربه زدن به آنها چنان شيرجه مي رفت تا بتواند زير پل را هدف قرار دهد. آن قدر به حملات خود ادامه داد مه توانست مقاومت دشمن را در هم شکند و نيروهاي ارتش را از کمين آنها نجات دهد. در همين عمليات هلي کوپتر وي مورد اصابت گلوله قرار گرفت و سقوط کرد اما توانست با شجاعت تمام خود را از محاصره دشمن نجات دهد.

آيت الله هاشمي رفسنجاني:
در پادگان ابوذر موفق شدم اين مرد بزرگ را درست بشناسم. در اين ملاقات ايشان از راديو تلويزيون سخت گله داشت و مي گفت: از اوايل جنگ کردستان تا امروز هميشه در ميدان جنگ و خط مقدم هر جا خطري بوده، مقابله کرده و جلوي سقوط پادگان اباذر را گرفته است. راديو تلويزيون بارها با وي مصاحبه کرده ولي چون برخي از فرماندهان غير مکتبي را مورد خطاب قرار داده مصاحبه اش پخش نشده است. به من مي گفت: اگر خدمت حضرت امام رسيدي به ايشان بگو که امروز در جبهه مکتب مي جنگد نه تخصص و ارزش زيادي دارد ولي در خدمت مکتب اگر مکتب ترويج نشود چيزي حافظ مملکت در درگيري با عراق نيست.
من در قيافه شيرودي مالک اشتر را ديدم و واقعاً ابهت، شجاعت، رشادت و نفوذ کلام او در همکارانش مالک اشتر را تداعي مي کرد. او و دو نفر شهيد همکارش سهيليان و کشوري حق بزرگي بر اين کشور دارند و مبارزات غرب کشور تا حد زيادي مرهون فداکاريهاي اين خلبان شهيد است.
شهيد دکتر مصطفي چمران :
او ستاره درخشان جنگهاي کردستان است.

امير شهيد ولي اللّه فلاحي :
ناجي غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات بازي دراز، ميمک و دشت ذهاب و پادگان ابوذر بود. او غير ممکن ها را ممکن ساخت. کسي بود که وقتي خبر شهادتش را به امام دادم ، ربع ساعت به فکر فرو رفتند. حضرت امام در مورد همه شهدا مي گفت: خدا آنها را بيامورزد ولي در مورد شيرودي گفت: او آمرزيده است.

يار احمد آرش:
از شب عمليات حالتي ديگر داشت و مي گفت من در عرض همين چند روز شهيد مي شوم به ما خبر داده بودند که تانکهاي عراقي از طرف شهرک قره باغ به سوي سرپل ذهاب حمله ور شده اند. ساعت پنج و نيم صبح براي مقابله با تانکهاي دشمن استارت زديم. من سروان شيرودي افسر فرمانده عمليات هوانيروز در سرپل ذهاب در يک هلي کوپتر به طرف صحنه نبرد رفتيم. آنجا تانکهاي عراقي را ديديم و در گيري شروع شد. اين پرواز پانزدهمين پرواز من با سروان شيرودي بود. بارها او را در صحنه جنگ ديده بودم که خود را با هلي کوپتر به قلب دشمن زده و حتي هنگام پرواز مسلسل به دست مي گرفت. بعد از شهادت شيرودي شخصيت هاي مملکتي اظهار نظرهاي مختلفي درباره او داشتند.


برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده و دوستان شهيد
در سال 1334 در قريه « بالا شيرود » ، فرزندي ديده به جهان گشود كه نام او را » علي اكبر » گذاشتند. تولد علي اكبر به اين خانواده متدين و كشاورز اميد و شادي بخشيد. فقر ستمشاهي در آن دوران ، بر دوش كشاورزان بيش از پيش بود. به همين علت علي اكبر نيز در همان دوران كودكي ، با فقر آشنا و مأنوس شد. او با دستهاي كوچك و گامهاي پر انرژي خود، در كار كشاورزي به كمك پدر شتافت.
روزها مي گذشتند و علي اكبر در ميان همسن و سالان خود، روز به روز جلوه بيشتري مي يافت. اين روح و جان نيرومند از سنتها و قالبهاي معمول جامعه بيزار بود و به دنبال راهي مي گشت تا به جايگاه اصلي خود، يعني بارگاه ملائك نزديك شود.
علي اكبر اگرچه همچون درختي پربار، سايه روي زمين انداخته بود، ولي نگاه به آسمان و اوج داشت.
در روستاي «شيرود»، مدرسه اي وجود نداشت. هرچند كه پدر گرامي او خود علوم قديمه و به خصوص قرآن را به فرزندانش وخاصه به علي اكبر آموخته بود، اما آرزو داشت كه او دروس مدرسه اي را نيز فرا گيرد.
در ده مجاور شيرود، روستايي قرار داشت كه در آن مدرسه اي بود و علي اكبر براي كسب علم، رنج رفت و برگشت اين مسافت دور را بر خود هموار مي كرد. علاوه بر آن، در ساعات فراغت از تحصيل ، دستيار پدر بود. آشنايي او با مفاهيم اسلامي از زمان رفتن به مكتب خانه اي كه به تازگي در شيرود ايجاد شده بود، بيشتر شد و فرهنگ غني اسلامي و فقر ناشي از استثمار جامعه ، انگيزه هاي قوي ضد ستمشاهي را در ضمير پاك او نشان داد. اين انگيزه ها تا آخرين روزهاي حيات پر بار وي نيز در وجود او باقي بود.
علي اكبر دبستان را در حالي به پايان رساند كه همواره به دليل هوش و ذكاوت قابل تحسين، در ميان همشاگردان نمونه بود و به نظر مي رسيد كه از نظر تحصيلات آيندة درخشاني داشته باشد. بعد از اتمام كردن دوران دبستان، به يك دبيرستان محروم رفته و به ادامه تحصيل پرداخت؛ زيرا پدرش به خاطر فقر مالي نمي توانست او را به دبيرستان خوبي بفرستد.
علي اكبر دراين سالها ارتباط خود را با كارهاي كشاورزي قطع نكرد. و ضمن تحصيل نيز به كشت و كار مي پرداخت. مهمتر از همه اينكه بر خلاف بسياري از نوجوانان، شناخت او از محيط اطراف خود بسيار بود. او با آگاهي كامل از فرهنگ اسلامي و انجام احكام و شركت در مراسم و مجالس مذهبي، به خودسازي مي پرداخت.
بعد از به پايان رساندن سال سوم متوسطه، عازم تهران شد؛ به اين اميد كه بتواند كار و تحصيل خود را به تهران ادامه دهد. ولي در آن زمان براي اين جوان با ايمان و عاشق خدا، در تهران جايي نبود و بعد از دو سال، به ناچار به استخدام ارتش درآمد. از آن پس ، فصل جديدي در زندگي شهيد علي اكبر شيرودي آغاز شد وآسمان جولانگاه او شد. او پرواز با هليكوپتر وخلباني را انتخاب نمود. در آن زمان، ارتش به دليل وابستگي سياسي و نظامي رژيم منحوس پهلوي به استكبار جهاني ، به خصوص آمريكا، بالطبع متأثر از خواست جهانخواران بود. همه چيز، از سازمان و آموزش گرفته تا تجهيزات  ، همه و همه در دست بيگانگان قرار داشت و پرسنل مسلمان ومتعهد و دلسوخته اي چون « شيرودي‌ » ، جايي براي انجام تكليف نداشتند. به ناچار علي اكبر به دليل قوانين خاص آن زمان كه راه برگشت نداشت، صبر و انتظار را در پيش گرفت. يكبار در مانوري كه يكي از اعضاي خاندان طاغوت نيز در آن شركت داشت، تصميم گرفت با هليكوپتر خود به جايگاه بزند تا با اين عمل ضمن شهيد شدن خود، آن عنصر ناپاك پهلوي را نيز از بين ببرد. اما اين مانور هرگز برگزار نشد و علي  اكبر در دوران خود خشم انقلابي را همچنان نگاه داشت؛ تا آنكه تظاهرات ملت مسلمان ، آغاز انقلاب را نويد داد و قهرمان ما ، شهيد شيرودي به طور فعال در اين تظاهرات شركت كرد. با شروع انقلاب گويي روح تازه اي در وي دميده شده بود و او كه سالها انتظار اين لحظه را مي كشيد، دري را به  دنياي جديدي پيش روي خود گشوده ديد.
بهار آزادي انقلاب با تمام شكوهش از راه مي رسيد وشيرودي خود را آماده مي كرد تا آنچه را كه سالها از گفتنش منع شده بود بگويد و تكليفي را كه بر دوشش سنگيني مي كرد انجام دهد. پس از پيروزي انقلاب با تمام وجود در صحنه حاضر شد، صحنه اي كه سالها برايش دل سوزانده بود. در تمام فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي حضور داشت و پرسنل پروازي در پايگاه را ارشاد و راهنمايي مي كرد. چون خود الگوي تمام عيار يك مسلمان متعهد بود، خيلي زود در قلب كليه پرسنل جا گرفت. استكبار در همان ابتداي انقلاب كه شكست ايادي خود را به چشم مي ديد، تحركاتي را در كردستان آغاز كرد.
شيرودي از همام لحظه اول، پروژه هاي عملياتي را بر عليه اين خود فروختگان و مزدوران آغاز نمود. دلاوري اين رادمرد راستين اسلام، تجسمي از ايمان و اراده و تخصص بود و او شبانه روز به ايفاي وظيفه مي پرداخت. نقش شيرودي در پيروزي اسلام و سرنگوني اشرار و ضد انقلاب انكار ناپذير است و حماسه و رشادتها و دلاوريهاي اين خلبان قهرمان همواره در خاطر نسلهاي آينده باقي خواهد ماند.
او علاوه بر تمام فعاليتهايي كه داشت، يكي از بنيانگذاران كميته در استان كرمانشاه بود و همچنين با همكاري زيادي كه با سپاه كرمانشاه مي كرد، سعي در وحدت اين دو نيرو داشت. شيرودي در كردستان همواره با « كشوري » و « سهيليان » چنان قهرمانيها و رشادتهايي از خود نشان داد كه شهيد « فلاحي » او را «ستاره غرب» ناميد.
شيرودي در مزرعه پدري خود مشغول جمع آوري محصول بود كه باشنيدن خبر شروع جنگ بلافاصله به كرمانشاه مراجعه نمود و به طرف منطقه عملياتي حركت كرد.
اين افسر سپاه اسلام در يكي از رشادتهاي بي نظير كه تاريخ پربار دفاع مقدس، نمونه كمتري از آن را به چشم ديده است ، با سه فروند هليكوپتر و 12 نفر خدمه در مقابل لشگر عراق ايستاد و ضمن نجات پادگان « سرپل ذهاب » و وارد آوردن خسارت فراوان بر متجاوزان ، آنها را كيلومترها به عقب راند. زماني كه اين خبر به مجلس رسيد، حجت الاسلام « رفسنجاني »‌ او را « مالك اشتر » زمان خواند.
در يكي از روزهاي جنگ به او خبر دادند كه فرزندش مريض است و بايد براي معالجه او چند روزي جبهه را ترك گويد. شيرودي مخالفت كرد و گفت :« در زماني كه جوانها در جبهه ها به شهادت مي رسند، بايد ياور آنها بود تا دشمن نتواند همة هستي فرزندانمان را بگيرد.» او چنانچه خود نيز اعتراف مي كرد، توانش را از مكتب گرفته بود و به قول او ، مكتب بود كه در جبهه ها مي جنگيد.
او از كودكي و نوجواني با مكتب رهايي بخش اسلام آشنا شد و بعد با مطالعه اديان مختلف، ايماني عميق به اسلام آورد. شهيد شيرودي از نظر اعتقادي، ايماني راسخ داشت؛ به طوري كه مقام معظم رهبري حضرت آيت الله « خامنه اي » در يكي از بيانات خود فرمودند: « شيرودي اولين نظامي است كه من در نماز به او اقتداء كردم .» و اين خود به تنهايي، افتخار بزرگي براي اين افسر رشيد اسلام مي باشد.
شهيد شيرودي در طول جنگ بارها مورد تشويق و ارتقاء درجه قرار گرفت ؛ ولي هيچكدام از اين تشويق نامه ها را قبول نكرد ؛ زيرا او خوب مي دانست كه چرا و براي چه مي جنگد و نفس اين جنگيدن ، خود براي او تشويق بود. او شركت در اين جنگ را تكليف شرعي مي دانست و در نهايت، پيوستن به خيل شهداي اسلام را به عنوان فيضي عظيم به شمار مي آورد؛ تا اينكه سرانجام در تاريخ هشتم ارديبهشت ماه سال 1360 به او خبر دادند كه تانكهاي عراقي به طرف « قره بلاغ دشت ذهاب » در حركتند.
شيرودي به دليل تاريكي شب، نتوانست به طرف منطقه عمليات حركت كند؛ لذا آن لحظه را به نماز ايستاد و در دل تاريك شب با يگان معبود خود، حق تعالي، به راز و نياز مشغول گرديد. صداي اذان مسجد هنوز تمام نشده بود كه نماز صبح را با آرامش خواند و سپس به طرف منطقه درگيري حركت كرد.در ساعت 6 صبح با شكار تانكهاي زيادي از مزدوران عراقي ، آنها را به جهنم فرستاد، ولي دست تقدير لحظات پربار عمر او را تاراج نمود و آستان قدس الهي پذيراي مهماني گرانقدر گرديد؛ و به اين ترتيب سردار رشيد اسلام ، مالك اشتر زمان ، « علي ا كبر قربان شيرودي » به خيل شهدا پيوست.
هنگامي كه خبر شهادت شيرودي را به امام عزيز دادند ، بعد از سكوت طولاني فرمودند : » شيرودي آمرزيده شده است .» در حالي كه براي ديگر شهدا مي گفتند: « خداوند آنها را بيامرزد.» مزار اين سردار بزرگ اسلام در شيرود، زيارتگاه عاشقان شهادت است و دو فرزند وي «ابوذر» و « عادله » ، يادگار مالك اشتر تاريخ انقلاب اسلامي مي باشند. و اما احمد كشوري و نيم نگاهي بر زندگي پر بركت او بيندازيم. از شجاعت پدر شهيد كشوري همين بس كه با وجود داشتن پست رياست ژاندارمري (در يكي از شهرهاي شمال ) به مبارزه با سردمداران زر و زور رژيم شاهنشاهي پرداخت و در آخر مجبور به استعفا شد و پس از آن به كشاورزي پرداخت. از قدرت روحي مادرش چه چيز بالاتر از اينكه در هنگام دفن پسرش ، در حالي كه عكس او را مي بوسيد و پرچم جمهوري اسلامي را ـ كه با دست خود دوخته بود ـ بر سر مزار او مي آويخت، فرياد زد « احسنت پسرم، احسنت !»
آنان كه با چشمي گريان در بهشت زهرا حضور داشتند ، هيچگاه سخنان خانوادة صبور سرگرد « كشوري » را فراموش نخواهند كرد. شهيد كشوري در تيرماه 1332 در خانواده اي متوسط به دنيا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبيرستان را به ترتيب در « كياكلا» و « سرپل تالا» ـ دو روستا از روستاهاي محروم شمال ـ و سه سال آخر را در دبيرستان « قنه » بابل گذراند.
دوران تحصيلش را به خاطر استعداد فوق العاده اي كه داشت، به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل ، علاقه زيادي به رشته هاي ورزشي و هنري نشان مي داد و در اغلب مسابقات رشته هاي هنري نيز شركت مي كرد. يكبار هم در رشته طراحي در ايران مقام اول را به دست آورد. در رشته كشتي نيز درخششي فراوان داشت. در زمان تحصيل ، فعاليت مذهبي زيادي داشت ؛ با صداي پر سوزش به مجالس و مراسم مذهبي شور خاصي مي بخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار، همواره مرثيه خواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده مي گرفت. در اين برنامه ها، تمام سعي خود را براي نشان دادن چهرة حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالبهايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بي خبر براي آن درست كرده بودند، به كار مي برد و معتقد بود كه انسان نبايد يك مسلمان شناسنامه اي باشد. بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد. و چون در ا ين فكر بود كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد، در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي، كتابهاي بسياري درباره وضعيت سياسي جهان مطالعه نمود و در سال آخر دبيرستان با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليتهاي سياسي ـ مذهبي زد.
او باكشيدن طرحها و نقاشيهاي سياسي بر عليه رژيم وابسته ، ماهيت آن را افشاء مي كرد. بعد از گرفتن ديپلم، آماده ورود به دانشگاه شد كه با توجه به هزينه هاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت، از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد. احمد در سال 1351 وارد ارتش (هوانيروز) شد. البته هميشه از مسائلي كه در آنجا مي ديد، رنج مي برد، چرا كه رفتارها، مخالف شئونات عقيدتي او بود. در معاشرت با استادان خارجي، به گونه اي رفتار مي كرد كه آنها را تحت تأثير خود قرار مي داد. در اين مورد مي گفت : من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خودباشد. و مي خواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را گسترش دهد. به علت هوش و استعدادي كه داشت، دوره هاي تعليمات خلباني هليكوپترهاي «كبرا» و «جت رنجر» را با موفقيت به پايان رساند. عبادات او نيز ديدني بود. شبها با صوت زيبايش ، قرآن مي خواند و پيوندش را با « الله » مستحكمتر مي كرد. چنان خداوند را عبادت مي كرد كه در انسان تأثير مي گذاشت. وقتي به عبادت مي پرداخت ، حال ديگري مي يافت. با زندگي ساده اش مي ساخت و با تجملات سخت مبارزه مي كرد.
روحيه اي متواضع و رئوف داشت و در عين حال در مقابل بي عدالتيها سرسختانه مي ايستاد. علاقه عجيبي به روحانيت داشت و بسيار افسوس مي خورد كه چرا روحاني نيست. بارها گفته بود: اي كاش در لباس روحانيت بودم. در آن صورت بهتر مي توانستم حرفهايم را بزنم. شهيد كشوري با همة محدوديتهايي كه در ارتش وجود داشت ، بسياري از كتابهاي ممنوعه را در كمد لباسش جاسازي مي كرد و در فراغت، آنها را مطالعه مي نمود. حتي به ديگران نيز ميداد تا مطالعه كنند. چندين بار به علت فعاليتهايي كه بر عليه رژيم داشت، كارش به بازجويي رسيد و حتي مورد تهديدهاي مختلف قرار گرفت. در اوايل اشتغال به كارش در كرمانشاه ، شروع به تحقيق درباره فقراي شهر نمود و براي نشر روحيه انفاق در همكارانش سعي بسيار مي كرد. بالاخره توانست با همكاري چند نفر ديگر از افراد خيّر هوانيروز، مخفيانه صندوق اعانه اي جهت كمك به مستضعفين تشكيل دهد. شبهاي بسيار از مصيبتهاي فقرا سخن مي گفت و اشك مي ريخت و فكر چاره مي كرد. و با همه خطراتي كه متوجه اش بود، به منزل فقرا مي رفت و ضمن كمك به آنان ، ظلمهاي شاه ملعون را برايشان روشن مي ساخت.
شهيد كشوري چه پيش از انقلاب و همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب، جان بر كف و دلير براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت مي كرد و بسيار از شبها را بدون آنكه لحظه اي به خواب برود، با چاپ اعلاميه هاي امام به صبح رساند. او چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب عقيده اش اين بود كه تنها رهبران راستين امت اسلام، روحانيون در خط امام هستند. در ميان تظاهرات چندين بار كتك خورده بود ، ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد مي كرد و مي گفت : « اين باطومي كه من خوردم، چون براي خدا بود ، شيرين بود. من شادم از اينكه مي توانم قدمي بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار.»
در زمان بختيار خائن با چند تن از دوستانش طرح كودتايي را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيت الله « پسنديده » ، برادر امام بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني (ره) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد. اما خوشبختانه با هوشياري امام و بي باكي امت ، انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و احتياجي به اين كار نشد. وقتي غائله كردستان شروع شد، شهيد كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد ، از بابت اين ناامني ناراحت بود. سردار شهيد به خون خفته تيمسار « فلاحي » مي گفت : « شبي براي مأموريت سختي در كردستان داوطلب خواستم هنوز سخنانم تمام نشده بود كه جواني از صف، بيرون آمد. ديدم كشوري است.» او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصف ناكردني است. يكبار به شدت زخمي شد و هليكوپترش سوراخ ، ولي به فضل الهي و هوشياري تمام، هليكوپتر را به مقصد رساند. در زمان جنگ هم دست از ارشاد بر نمي داشت و ثمره تلاشهاي شبانه روزي او را مي توان در پرورش عقيدتي شير مرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست . و شهيد شيرودي چه متواضعانه مي گفت: احمد، استاد من بود.
زماني كه صدام آمريكايي به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركش از سينه اش بود، اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود، اما جواب داده بود: « وقتي اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نمي خواهم.» او به جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگيد و مزدوران رابه درك و اصل كرد، به طوري كه بيابانهاي غرب كشور را به گورستاني از تانكها و نفرات مزدور دشمن تبديل نمود.
او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا مي كوشيد. پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي داد. حماسه هايي كه در شكار تانك آفريده بود، فراموش نشدني است. شبها ديروقت مي خوابيد و صبحها خيلي زود بيدار مي شد و نيمه شبها، نماز مي خواند و با اشك و تضرع و عبادتهاي نيمه شبش، به جهاد اكبر نيز اهتمام مي ورزيد. او الگوي يك مسلمان كامل و به كمال رسيده بود و چه زيبا گفته است شهيد عزيزمان تيمسار فلاحي كه : « احمد فرشته اي بود در قالب انسان .» او چنان مبارزه با كفر را با زندگي خود عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچكس برايش كوچكترين مانعي نبود، حتي مريم سه ساله و علي سه ماهه اش. هر با كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها مي شد مي گفت:"آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را نگيرند." هركار سخت و دشواري را كه انجام ميداد، كار كوچكي مي شمرد و آن را وظيفه مي دانست. از كارهاي ديگران و قشرهاي مختلف در جبهه ها، خصوصا پاسداران قدرداني بسيار مي كرد. به برادران پاسداران علاقه وصف ناشدني داشت و مبارزه آنان را از خالصانه ترين مبارزات بعد از صدر اسلام مي دانست. يكبار پوتيني از برادر پاسداري به عنوان هديه گرفته بود و هرگز اين چكمه رزم را از خود دور نمي كرد مي گفت : « من اين را از يكي از خالصان درگاه احديت كه روحانيت و جهاد و شهادت از چهره و نگاهش مي بارد، گرفته ام.» شهيد كشوري همواره براي وحدت هر چه بيشتر دو قشر پاسدار و ارتشي مي كوشيد؛ چنانكه مسئولين هماهنگي، و حفظ غرب كشور را مرهون او مي دانستند. او مي گفت:« تا آخرين قطره خون براي اسلام و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران كثيف كه سرهاي مبارك عزيزانم (پاسداران) را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.»
عشق شهيد كشوري به امام ، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناكردني است. بعد از انقلاب وقتي كه براي امام كسالت قلبي پيش آمده بود، او در سفر بود. در راه وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت و در حالي كه مي گريست ، گفت : خدايا از عمر ما بكاه و به عمر رهبر بيفزا. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهدي قلب به رهبرش اعلام كرد. او بر اين عقيده بود كه تا در اين دنيا هست و فرصتي وجود دارد، بايد توشه اي براي آخرت بسازد. هرگز لحظه اي از حركت و تلاش باز نايستاد؛ به طوري كه مي گويند بارها در هواي ابري و حتي باراني پرواز مي كرد.او الله را ميديد و به جهان جاوداني مي ا نديشيد.
عشق به الله ، هر خطري را در نظرش هموار كرده بود و شهادت در راه الله براي او از عسل هم شيرين تر بود. آري ... بالاخره در روز پانزدهم آذر ماه 1359 نيايشهاي شبانه اش بهدرگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك مأموريت بسيار مشكل اما پيروز باز مي گشت ، در دره « ميناب » ايلام مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه هواپيماهاي مزدوران بعثي قرار گرفت و در حالي كه هليكوپترش در اثر اصابت راكتهاي دو ميگ به شدت در آتش، مي سوخت آن را تا مواضع خودي رساند و آنگاه در خاك وطن سقوط كرد و شربت شهادت را مردانه نوشيد و پيكر پاكش در بهشت زهرا ميعادگاه عاشقان الله در كنار ديگر شهيدان فدايي به آرامشي ابدي دست يافت.
بالهاي باد
پس از پيروزي انقلاب ، هشت ماه از مأموريتم را در كرستان گذراندم. اوايل به دليل نارساييهايي كه وجود داشت، كارها آن طور كه بايد ، پيشرفت نمي كرد. در نتيجه، جلسه اي تشكيل داديم و راههاي پايان يافتن غائله كردستان را بررسي كرديم طرحي ارائه شد كه منطقه كردستان به 6 منطقه عملياتي تقسيم شود و هر منطقه، پايگاهي عملياتي به وجود آيد. من مسئول عمليات منطقه بانه و اطراف آن شدم.
از هر دو نيروي سپاه و ارتش به اندازه كافي نيرو تشكيل داديم تا زمينه بهره وري هر چه بيشتر را از امكانات فراهم آورديم. سر انجام شهر بانه از دست نيروهاي ضد انقلاب كه مدت زيادي آن را در محاصره خود داشتند ، آزاد شد و حاكميت ما در داخل شهر برقرار گرديد. بلافاصله به پاكسازي اطراف شهر پرداختيم. تيمهاي ده نفره تعقيب و مراقبت را تشكيل داديم و توسط هلي كوپترهاي هوانيروز بودند، هر روز در اطراف بانه گشت مي زديم تا باقيمانده هاي ضد انقلاب را از بين ببريم. تلاشهاي ضد انقلاب بر اين بود تا راههاي منطقه را براي ما ناامن كند. ماهم تمامي منطقه را برايشان ناامن كرده بوديم ؛ طوري كه هر لحظه منتظر حمله ما بودند.
يك روز در ده كيلومتري محور بانه ـ سردشت ، تعدادي افراد مسلح را ديديم را كه مي خواهند وارد بانه شوند، كنترل مي كنند. از آنجا كه مي دانستيم در كنار پل نيرو مستقر نكرده ايم، فهميديم از نيروهاي مهاجم و مزدور منطقه هستند. به  هلي كوپتري كه من و 9 نفر ديگر داخل آن بوديم ،دستور داده شد ما را در نقطه اي حدود 500 متري پل ، هلي برن كند . هلي كوپتر در حال كم كردن ارتفاع بود كه ناگهان از داخل جنگل به سوي ما تيراندازي شد. وضعيت خطرناكي پيش آمده بود؛ مخصوصا براي خلبان و كمك خلبان كه با ما 12 نفر مي شدند. تيراندازي شديدتر شد. خلبان مجبور بود صحنه را هرچه سريعتر ترك كند. ناگهان فرياد يكي از خلبانها، همة ما را در جا ميخكوب كرد. هلي كوپتر مورد اصابت قرار گرفته بود. خلبان، ديگر پرواز را صلاح ندانست و كنار رودخانه سردشت فرود آمد. به سرعت از هلي كوپتر خارج شديم. ملخهاي هلي كوپتر به آرامي از  حركت ايستادند. هلي كوپتر بعدي كه پشت سر ما حركت مي كرد و از نوع كبرا بود، از فرود اضطراري ما توسط بي سيم آگاه شد.
كنار رودخانه موضع گرفتيم و منتظر شديم. همة حواسها متوجه هلي كوپتر كبرايي بود كه با اولين شليك موشك، قدرت خود را به نمايش گذاشت.صداي رگبار گلوله هاي ضد انقلاب كه به سوي هلي كوپتر شليك مي كردند، شنيده مي شد. بيش از اين درنگ را جايز نشمردم و به كليه افراد دستوردادم درختهاي كنار رودخانه را بدون هدف به رگبار ببندند. بچه ها شروع به شليك كردند. در همين حال، هلي كوپتر كبرا نيز شليك خود را آغاز كرد. صداي تيراندازي ضد انقلاب قطع شد. از طرف ديگر، نيروهاي ضد انقلاب، بيخبر از فرود اضطراري ما و به خيال اين كه هلي كوپتر ما جهت ايجاد درگيري و پياده كردن نيرو كنار رودخانه فرود آمده، با شليك چند تير عقب نشيني كردند و فرار را برقرار ترجيح دادند. شايد اگر مي دانستند قضيه چيست ، به اين راحتي منطقه را ترك نمي كردند. به افراد گفتم كه تيراندازي نكنند تا بهتر بتوانيم اوضاع را بررسي كنيم. تلفات ضد انقلاب زياد بود؛ خصوصا تعداد زيادي از آنها كه كنار رودخانه و پل مستقر شده بودند. كساني كه مورد بازرسي ضد ا نقلابيها قرار گرفته بودند، آنجا را ترك كرده بودند. آن سوي پل كاملا خالي شده بود. ناگهان نگاهم به زير پل افتاد. تعدادي از نيروهاي ضد انقلاب در آنجا موضع گرفته بودند تا به ما حمله كنند . وضعيت را براي نيروهاي خودم تشريح كردم. با هماهنگي كامل و در حالي كه همه به صوت سينه خيز جلو مي رفتيم، به پل نزديك شديم و با اجراي آتش، تمامي جوانب پل و خصوصا زير آن را به رگبار بستيم. ضدانقلابيها واكنش نشان دادند ولي وقتي ديدند مقاومت فايده ندارد، به طرف جنگل عقب نشيني كردند. توقف در آنجا صلاح نبود، چون اولا كنار جنگل بوديم، و ثانيا از كم و كيف نيروهاي آنها خبر نداشتيم. خلبانهاي هلي كوپتر پرواز را صلاح نمي دانستند و نظرشان اين بود كه تا رسيدن هلي كوپتر كمكي بايد منتظر بمانيم. هلي كوپتر كبرا در فاصله اي دورتر، به حالت دايره بالاي سرما مي چرخيد و به ما احساس امنيت مي داد. گفتم بچه ها به نوبت جنگلهاي مقابل را ـ به تناوب مورد هدف رگبارهاي خود قرار دهند. هلي كوپتر كبرا نيز چند فروند موشك، با فاصله زماني زياد ، به داخل جنگل پرتاب كرد. انتظار بچه ها با شنيدن صداي ملخهاي هلي كوپتري ديگر به سر رسيد. لحظاتي بعد، آسمان منطقه شاهد حضور يك فروند هلي كوپتر شنوك بود كه براي نجات ما وارد منطقه شده بود و هليكوپتر كبرا نيز همچون پاسداري قدرتمند به محافظت ما ادامه مي داد. هلي كوپتر شنوك را از پايين هدايت كرديم. در فاصله كمي از ما روي زمين نشست. من آخرين نفري بودم كه سوار شدم . از كمك خلبان خواستم چند لحظه صبر كند تا آمار بگيريم. با خودم يازده نفر بيشتر نبوديم. يك نفر غايب بود. پياده شدم؛ غافل از اينكه همزمان با پياده شدن من، او از در جلو سوار شده است. ناگهان تيراندازي به طرف شنوك از داخل جنگل آغاز شد و خلبان براي حفظ جان بچه ها و هلي كوپتر ، به سرعت از زمين بلند شد و در آسمان اوج گرفت.
نگاهي به اطراف انداختم و در حالي كه از اين كار خلبان هاج و واج مانده بودم، روي زمين دراز كشيدم. تيراندازي همچنان ادامه داشت. اين بار نيز شليك يك فروند ديگر از موشك هاي كبرا، صداي شليك گلوله ضد انقلابيون را خفه كرد. بايستي هرچه سريعتر منطقه را ترك مي كردم. نگاهي به هليكوپتر شنوك كه در حال پنهان شدن بود، كردم و آه كشيدم. هلي كوپتر 214 در كنار رودخانه، مثل برّة سر به زير ايستاده بود و گويا از من مي خواست كه او را هم همراه خود ببرم.مطمئن بودم ضد انقلابيها تا لحظاتي ديگر بالاي سر آن حاضر خواهند شد و انتقام شكست خود را از اين زبان بسته خواهند گرفت و اگر دستشان به من برسد، تكه تكه ام خواهند كرد.
به سرعت شروع به دويدن كردم و فاصله اي در حدود6 كيلومتر را طي كردم؛ منطقه كاملا در دست دشمن بود. مدارك و درجه هايم را زير خاك پنهان كردم و هزار توماني را كه داخل جيبم بود نگه داشتم. يك خشاب بيست تيري عوض كردم و براي آنكه سبك شوم، بقيه خشابها را در زمين چال كردم. با خودم گفتم : روز را مخفي مي شوم و شب به طرف پادگان سردشت حركت مي كنم. ناگهان سه نفر از ضد انقلابيون را كه از بالا درّه به طرف رودخانه سرازير بودند، ديدم. پشت تخته سنگي موضع گرفتم و منتظر نزديك شدن آنها شدم. مطمئن بودم از حضور من در منطقه بي اطلاع هستند. نمي دانم چه چيز باعث تصميم بگيرم هر سه را به درك واصل كنم. به خودم گفتم : اگر مرا پيدا كنند ، كارم تمام است؛ پس بگذار در لحشات آخر عمر، لااقل شرّ اين سه نفر را از سر مردم مستضعف كردستان كم كنم. يا مي كشم، يا كشته مي شوم. صبر كردم تا خوب نزديك شدند . مسير حركتشان طوري بود كه بدون شك از محل اختفاي من عبور مي كردند چاره اي جز مقابله نداشتم. آخرين نقطه اي را كه از آن به بعد در ديدشان ، از پشت تخته سنگ بيرون پريدم و سلاحمرا به سويشان نشانه گرفتم. در لحظه اول ، حالت شوكت به آنها دست داد، ولي هنگامي كه به اصل ماجرا پي بردند، يكي از آنها دست به سلاحش برد. من كه منتظر اين لحظه بودم، هر سه را به رگبار بستم و با بلند شدن صداي تير، صداي شليك تيرهاي ديگري نيز از منطقه بلند شد بدون اينكه واكنشي نشان دهم، سعي كردم خود را از آن منطقه دور كنم و تا شب مخفي شوم.
ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود كه صداي هلي كوپتري را شنيدم. از پناهگاهم بيرون آمدم و به دنبالش گشتم . درست حدس زده بودم. يك فروند هلي كوپتر بود كه بر بالاي محلي كه ما سقوط كرده بوديم، مشغول دور زدن بود. حتما دنبال من مي گشت؛ چون علت ديگري براي بازگشت آن وجود نداشت. مي خواستم به سرعت خود را به آن منطقه برسانم و در معرض ديد خلبانش قرار بگيرم، ولي ترس از اينكه دشمن ، من و هلي كوپتر را از بين ببرد، مانع شد. مجددا صداي تيراندازي بلند شد. دورهايي كه هلي كوپتر مي زد، هر كدام بزرگتر از دور قبلي بود. حساب كردم اگر چند دور ديگر بزند، احتمالا مرا خواهند ديد. سريع مقداري چوب، خرده كاغذ و تكه اي از لباسم را روي هم ريخته و آتش زدم. شعله هاي آتش و تكان دادن لباسم خلبان را متوجه كرد. تا آن لحظه آن قدر حواسم پرت بود كه فكر مي كردم هلي كوپتر از نوع 214 است كه حدود 10 نفر در آن جا مي گيرند، ولي هنگامي كه پائين آمد. متوجه شدم هلي كوپتر كبري است كه فقط جاي خلبان و كمك خلبان دارد. هلي كوپتر كبري تا جايي پايين آمد كه به خوبي خلبان را مي ديدم. او نيز مرا مي ديد. در يك لحظه تصميم عجيبي گرفتم. به او علامت دادم كه اگر كمي پايين بيايد، دستهايم را به زير اسكيدها خواهم گرفت. خلبان سرش را به علامت منفي تكان داد. ولي من اصرار كردم تا سرانجام، يكي از اسكيدها را محكم با دو دستم گرفتم و هلي كوپتر اوج گرفت. فشار سنگيني بر دستهايم حس كردم . تازه فهميدم چه اشتباهي كرده ام. خنده ام گرفت و در عين حال خود را به شدت سرزنش كردم، به هر حال، بر فراز منطقه اي قرار داشتم كه وجب به وجب آن ، جايگاه رشادتها و ايثار رزمندگان بود. در آن لحظه بر اثر فشار باد، دست  چپم از اسكيد  جدا شد. آنچه توان داشتم.، در دست راستم قرار دادم؛ در حالي كه يقين داشتم اين كارها دردي را دوا نخواهد كرد و سرانجام، سقوط خواهد بود. در همان حال آماده بودم تا با فرو افتادن ، فرياد رساي خود را در آسمان سردشت بر طنيني الهي بنشانم و همراه با‌ آن، صداي ملائكه را بشنوم كه بر استقامت من رشك مي برند. دست چپم به آرامي و بدون اراده خودم بالا آمد و اسكيد هلي كوپتر را گرفت. احساس كردم در  حالتي شبيه به بي وزني قرار گرفته ام. يك لحظه خيال كردم پرواز حقيقي ام را به آسمانها شروع كرده ام، ولي واقعيت  چيز ديگري بود.نمي دانم چرا فشار سنگيني كه در هنگام اوج گرفتن هلي كوپتر روي دستهايم احساس مي كردم، از بين رفت و تعادل خود را بازيافتم. در آن لحظات ، سوار بر بالهاي باد، بدون آنكه فشاري احساس كنم، در سردشت قدم بر زمين گذاشتم. نيروهايي كه در پادگان سردشت، با ناباوري، اين منظره را نگام مي كردند، جلو آمدند و در حالي كه مرا در آغوش گرفته بودند و سر و صورتم را غرق بوسه كردند. از آن به بعد، هر وقت به آسمان نگاه مي كنم، دنياي ديگري مي بينم ؛ دنيايي كه با دنياي ما خيلي تفاوت دارد؛ دنيايي كه پرندگان بهتر از هر كسي درك مي كنند.
كبوتران اميد
سال 59 بود و با اينكه چندين روز از تابستان مي گذشت اما هنوز هم گرماي هوا انسان را كلافه مي كرد. گاه درجه حرارت آن چنان بالا مي رفت كه هوس مي كرديم با آب يخ دوش بگيريم. به داخل ساختمان رفتم و در خنكاي مطبوع اتاق كار گرما را از ياد بردم. در خلسه لذت بخش نسيم كولر غوطه ور بودم كه دستي روي شانه ام خورد. سر گروهبان عمليات بود كه با لبخندي و لحني ملايم گفت : « فردا اول وقت، آماده رفتن به مأموريت باشيد. اين هم حكم مأموريت شما!»
با وجود اينكه به تازگي خلبان يك شده بودم اما هنوز آن آمادگي را در خود نمي ديدم كه بتوانم مأموريتي انحام دهم. به همين خاطر، اين ابلاغ ناگهاني برايم كاملا غير منتظره بود. مدام با خودم فكر مي كردم: « اين اولين مأموريت خلبان يكمي من است. نكند توي مسير گم شوم يا خداي نكرده نتوانم از عهده كار برآيم.» و بعد  بلافاصله به خودم نهيب مي زدم كه : « بايد نهايت تلاشت را بكني مگر تو چه چيزي از ديگران كم داري؟ » با اين گونه افكار خود را تسلي دادم و بعد، با قلبي اميدوار، ومعطوف به خدا كليه امكانات پروازي ام را چك كردم و راهي خانه شدم. صبح زود، پس از خداحافظي از همسر و بوسيدن فرزندانم ، با دعاي خير آنها راهي پايگاه شدم و از آنجا نيز ، با يك فروند هلي كوپتر ، كه خود مسئوليت پروازي آن را به عهده داشتم عازم منطقه عملياتي شدم . چون اين اولين مأموريت عملياتي من بود و در ضمن، مسئول جان افراد و وسيله پرنده بودم، با جديت ، كليه عقربه هاي نشان دهنده را زير نظر گرفتم تا در صورت مشاهده هر نوع اشكالي، در اولين فرصت،مانورهاي لازم را انجام دهم . بالاخره پس از مدتي پرواز به قرارگاه عملياتي رسيديم و شب را در همان جا، با اضطراب و دلهره خاصي گذراندم. صبح روز بعد، مأموريتي به من ابلاغ شد كه طي آن  مي بايست يك ستون زرهي را به وسيله تيم نيروي مخصوص ، از مبدأ تا مقصد اسكورت كنم و سپس در همان محل استقرار يافته و آماده دريافت دستورات بعدي باشم. به لطف و ياري خداوند، اين مأموريت به نحو  احسن انجام شد و ستون را سالم به مقصد رساندم. پس از اتمام كار، به اتاق خلبانان رفتم و در ميان همكاران، دوستاني را كه از قبل ا نس و الفتي با هم داشتيم پيدا كرده وبه جمعشان پيوستم و كم كم صبحت ها و تعريف ها گل انداخت.
در بين حرفها، كمك خلبان من كه به پيشگويي و حس ششم شهرت داشت گفت : « بچه ها ،فردا سانحه خواهيم داشت ! » براي چند لحظه، سكوت حاكم شد وبه د نبال آن ، عده اي ناراحت شدند و عده اي فقط خنديدند. به هر شكل آن شب را در ميان دوستان به صبح رساندم. هوا گرگ و ميش بود كه آواي لطيف وروحبخش اذان در فضا طنين انداز شد. پس از اداي فريضه نماز و صرف صبحانه ، وسايل پروازي را جمع آوري كرديم و آماده انجام مأموريت شديم، مأموريت جديد از حساسيت خاصي برخوردار بود و اين بار نيز، مي بايست يك ستون زرهي را از مسيري بسيار خطرناك ، به وسيله پرسنل نيروي مخصوص اسكورت مي كرديم . خوشبختانه اين مأموريت هم ، به حول و قوه الهي با موفقيت به پايان رسيد. هنوز خستگي از تن ما بيرون نرفته بود كه مأموريت ديگري به من محول شد. دستور اين بود كه به همراه برادران تيم نيروي مخصوص، انبار مهمات دشمن را منهدم نماييم. نمي دانم چرا، اما دوباره دل شوره واضطراب بر وجودم سايه انداخت. ناگهان فكري به ذهنم خطور كرد و دنبال آن، اسامي هر 11 نفرمان را با كليه مشخصات نوشته و به دست يكي از مسئولين داده و گفتم: « بهتر است اين اسامي پيشتان باشد تا در صورت وقوع حادثه، دچار اشكال نشويد.» پس از يك هماهنگي كلي، به تعدادي از پرسنل دستور آماده باش داده شد تا در صورت نياز ، هر چه سريعتر به كمك ما بيايند. وقتي مقدمات كار فراهم شد، به همراه اعضاي تيم و يك نفر « بلدچي» ، كه از بچه هاي جهاد سازندگي بود و منطقه را مي شناخت و با اسكورت يك فروند هلي كوپتر كبرا عازم منطقه شديم. داخل هلي كوپتر غوغايي بود. فرمانده تيم ستوان نوري كه افسر جواني بود، با درجه داران خود نقشه مي كشيد و بحث مي كرد وبه كمك هم اشكالات كار را برطرف مي كردند. در آن لحظات، تماشاي هلي كوپتر كبرا كه با مهمات و سلاحهايشان ، چون پروانه اي در اطرافم مي چرخيد، امد مضاعفي را دلم زنده مي كرد. بعد از رسيدن به منطقه مورد نظر، هلي كوپتر كبرا با استفاده از آتش سنگين سلاحهايش منطقه را شناسايي كرد و لحظاتي بعد اعلام كرد كه در حال حاضر منطقه امن و براي عمليات آماده است . بلافاصله، اعلام آمادگي كبرا را به اطلاع ستوان نوري رساندم . ستوان نوري گفت: « با هلي كوپتر كبرا تماس بگير و بگو كه به اينجا مي گويند "لانه زنبور!" آيا از امن بودن منطقه اطمينان دارد ؟ »
بعد از تماس، هلي كوپتر كبرا جواب داد كه « بله منطقه امن است و كسي ديده نمي شود. » با اين خبر، ارتفاع را كم كرده و در 500 پايي سطح زمين ، براي انتخاب بهترين نقطه مشغول شناسايي شدم . حواسم را متوجه موانع اطراف، درختان و موقعيت خاص منطقه كرده بودم كه ناگهان رگبار گلوله از هر طرف مرا در در بر گرفت. آتش آن چنان شديد بود كه حتي سرخي و گرماي گلوله هاي شليك شده را حس مي كردم. افكارم مغشوش شد و براي يك لحظه، اين كلمات در ذهنم تداعي شد : « فردا سانحه خواهيم داشت . » و بي درنگ، چهره هاي عبوس و در هم رفته دوستانم را ديدم. در يك لحظه ، افت شديد و تكانهاي هلي كوپتر مرا به خود آورد. بلافاصله سوئيچ راديو را فشردم و فرياد زدم، « يا حضرت عباس مرا زدند.» و بعد ، براي جلوگيري از سقوط شديد، قدري نيرو به موتور دادم ، اما فايده نداشت. هلي كوپتر هر چه به سمت زمين شتاب مي گرفت عقربه هاي نشان دهنده با سرعت به عدد صفر نزديك مي شدند و هر اقدامي تقريبا بي نتيجه بود. فقط در آخرين لحظات، براي جلوگيري از برخورد شديد با موانع اطراف، كنترلهاي نهايي را انجام دادم تا حداقل بتوانم جان سرنشينان را حفظ كنم. به همين منظور ، رودخانه اي را كه در آن نزديكي بود براي فرود و مصونيت از آتش سوزي و انفجار مهمات انتخاب كردم. هنگام فرود آمدن، افراد مسلحي را كه در منطقه پراكنده بودند ديدم و خود را براي رويارويي با آنها آماده كردم.گلوله هاي سرخ، بي امان به طرفمان مي آمدند اما افكارم متوجه فرود و جان سرنشينان بود. فاصله مان با زمين بسيار كم شده بود. در همان حين، شخصي را ديدم كه درست در مقابل من ، روي زمين دراز كشيده و با سلاح كمري اش به سويمان من تير اندازي مي كرد.ناگهان سوزش شديدي را در پايم احساس كردم، اما فرصت آه و ناله نبود و مي بايست به سلامت روي زمين قرار مي گرفتم. آخرين كنترلها را انجام دادم و به آرامي، بر روي تلي از ماسه، ( تپة ماسه اي كه از روي آن مرا هدف قرار دادند) فرود آمدم آن چنان سهل وآسان كه حتي فكرش را هم نمي كردم. همه چيز سالم بود. دربها باز شد و همه بيرون پريدند و به سمت ارتفاعي كه در مقابل مان قرار داشت دويدند. براي نجات خود، درب هلي كوپتر را باز كردم تا خارج شوم اما كمربندهايم باز نمي شد. با زحمت آنها را باز كرده و بيرون پريدم .ناگهان درد شديدي تمام وجودم را فرا گرفت. نگاهي به پايم انداختم .گلولهاز يك طرف اصابت كرده و از طرف ديگرخارج شده بود خواستم مثل بچه هاي نيروي مخصوص ، كه از عكس العمل سريع برخوردار بودند، خود را به پشت سنگها برسانم، اما درد شديد پا ، مانع از اين كار مي شد. با اين حال جاي درنگ نبود. روي يك پا بلند شدم كه فريادي مرا تكان داد .«دراز بكش !»
همزمان با شنيدن صدا خود را روي زمين پرت كردم و در پي آن ، چند گلوله از بالاي سرم رد شد . غلتي زدم و مسير گلوله ها را دنبال كردم . يك نفر در حال فرار بود و ديگري در خون خود غوطه مي خورد . همه چيز برايم غير منتظره بود . سقوط ناگهاني و سپس ديدار با مرگ وآنهايي كه مي خواستند مرا از پشت سر هدف قرار دهند. اما با چشم خود ديدم چگونه لطف خداوند ، توسط اقدام به موقع يكي از بچه هاي نيروي مخصوص شامل حال من شد.
با زخمي دوباره بلند شدم و نگاهي به هلي كوپتر انداختم. باورم نمي شد. فردي كه پاي مرا هدف قرار داده بود در زير اسكيدهاي هلي كوپتر گير كرده و جان باخته بود. ديدن اين صحنه هاي پياپي و هيجان آور ، شوك رواني شديدي را بر من وارد كردند. و پاهايم از حمل بدن عاجز بودند. روي زمين افتادم و خدا را به كمك طلبيدم. بچه هاي نيروي مخصوص فرياد مي زدند: « بيا بالا ! » اما رمقي نداشتم. جواب دادم :
« نمي توانم حركت كنم. بياييد خلاصم كنيد وخودتان را نجات بدهيد . » هنوز حرفم تمام نشده بود كه صداي ستوان نوري در گوشم پيچيد : « ما تو را با خودمان مي بريم . » و بعد با عجله پايين آمد و مرا روي دوش خود گذاشت ومثل پرنده اي سبكبال از صخره هاي بالا رفت ودر پناه تخته سنگي روي زمين گذاشت. صداي شليك گلوله هاي دشمن بعثي در غرش شليك هلي كوپتر كبرا گم شده بود و ما هنوز به آتش پر حجمش دلگرم بوديم.
ستوان نوري با بچه ها مشورت كرد و در انتها تصميم گرفتند به جنگلهاي اطراف پنهاه ببرند. نظر من اين بود كه با رفتن به داخل جنگلها، ديگر نبايد اميدي به هلي كوپترهاي نجات داشته باشيم ، چون ما را در ميان درختان پيدا نخواهند كرد. اما در اينجا، امكان يافتن ما و فرود هلي كوپتر نجات بيشتر است. آنها اصرار بر رفتن داشتند و من بر ماندن، به بچه ها تأكيد كرد م كه هلي كوپتر كبرا حتما به عمليات پايگاه اطلاع داده است تا در تدارك يك وسيله نجات باشند. با تلاش بسيار بچه ها را اميدوار كردم و بالاخره موفق شدم آنها را از تصميم شان منصرف كنم. بعد از اين جريان ستوان نوري از من پرسيد آيا مي توان با بي سيم هلي كوپتر تماس برقرار كند. با جواب منفي من، او تصور كرد به خاطر وجود نيروهاي دشمن است كه مي گويم نه. و به همين دليل، وقتي برايش توضيح دادم براي برقراري ارتباط، بايد هلي كوپتر در ارتفاع قرار بگيرد، يكه اي خورد و آرام روي زمين نشست. پرسيدم : « تا چه مدت مي توانيم مقاومت كنيم ؟» « چيزي حدود نيم ساعت. البته منهاي مهماتي كه داخل هلي كوپتر است. » اميد تازه اي در دلم زنده شد. فكر كردم اگر بتوانيم مهمات داخل         هلي كوپتر را بالا بياوريم حتما جان سالم بدر خواهيم برد و قادر خواهيم بود تا آمدن هلي كوپتر نجات مقاومت كنيم . در اين هنگام ، ناگهان صداي انفجار مهيبي ، رشته افكارم را از هم گسيخت هلي كوپتر منفجر شده بود و در ميان شعله هاي سر كش آتش مي سوخت و اميدهاي ما هم در پي آن دود مي شد و به هوا مي رفت از طرف ديگر ، هلي كوپتر كبرا مدتي پيش منطقه را ترك كرده بود. هر لحظه به ساعت نگاه مي كردم. دقايق بسيار حياتي بودند. و زمان به سرعت مي گذشت. سكوت سنگيني حاكم شده بود .ناگهان صدايي شنيدم و گوشها را تيز كردم. آواي شوم ضد انقلابي ها بود كه مي گفتند ؛ تسليم شويد! بچه هاي نيروي مخصوص امام ندادند و با شليك چند گلوله جوابشان را دادند. دوباره، آتش و دود فضاي منطقه را پر كرد. بعضي از بچه ها با ستوان نوري صحبت مي كردند و به او مي گفتند: « ما نمي توانيم مقاومت كنيم. مهماتمان رو به اتمام است. بايد تسليم شويم ! » اما ستوان نوري با فرياد خشم آلودي جواب داد: « ما همه سربازيم و كاري الهي مي كنيم . فقط براي آزادي و احقاق حق است كه از همه چيزمان گذشته ايم و به اين منطقه آمده ايم . يا آنها را مي كشيم و آزاد مي شويم و يا ما را مي كشند و باز آزاد مي شويم.»
رنگ شرم بر چهره آنها نشست، ديگر چيزي نگفتند . آفتاب داغ بر سرمان عمود مي تابيد و با گرمايش توان را از ما مي ربود. همگي تشنه بوديم. لبهاي خشك مان را به يكديگر نشان مي داديم و هر كدام ديگري را در طلب آب صدا مي كرديم از شدت درد، در گوشه اي به خود پيچيده بودم و آب مي خواستم. با ديدن اين موضع، بچه ها آمدند و با آب دهان خود، لبهايم را خيس كردند و كمي از عطشم كاستند. زمان ، به سرعت برق مي گذشت. حدود 25 دقيقه از رفتن هلي كوپتر گذشته بود. گاه صداي تيراندازي مي آمد و لحظاتي بعد، همچنان سكوت بود. از محل درگيري تا مقر نيروهاي خودي، با حساب رفت و برگشت، حدود نيم ساعت راه بود و ما براي نجات، به اين پنج دقيقه باقيمانده چشم دوخته بوديم. از گوشه و كنار صداي بچه ها را مي شنيدم كه ميگفتند: « من ديگر مهمات ندارم. » « من هم تمام كردم. » «من خيلي وقت است كه مهماتم تمام شده. » « حالا چكار كنيم ؟» و در ميان آن همه نااميدي، صداي اميد بخش ستوان نوري بود كه مي گفت: « بچه ها مقاومت كنيد. نا اميد نشويد. شايد خداوند عنايتي كرد و نجات پيدا كرديم.» به اطراف نگاه كردم. افراد مسلح دشمن را مي ديدم كه پشت صخره ها و تخته سنگها پناه گرفته بودند. بعضي از آنها به ارتفاعات نفوذ كرده وكاملا بر ما مسلط شده بودند. ديگر مهماتي برايمان باقي نمانده بود. به انتهاي خط زندگي رسيده بوديم و مي بايست انتخاب مي كرديم: اسارت يا شهادت !
چهره ها در هم كشيده و عبوس بود و هر كس در گوشه اي زمزمه و راز ونياز مي كرد. بچه ها ، عكس فرزندان معصومشان را در دست داشتند و با حسرت به آنها بوسه مي زدند. من نيز، عكس فرزندانم را به دست گرفته بودم و در  خاطرات شيرين گذشته غوطه خوردم. لبهايم را جمع كردم. چشم هايم تنگ شد، اما گريه ام نگرفت. وصيت نامه ها را نوشتيم و پس از شور و مشورت ، همگي اعلام آمادگي كرديم با گلوله هاي باقي ماندة يك كلت، به زندگي خود خاتمه بدهيم. دقيقا يازده فشنگ داشتيم ، به تعداد يازده نفر. قرار بر اين شد يك نفر انتخاب شود و تك تك ما را خلاص كند و در انتها، خود را نيز. ديگر هيچكدام به زندگي فكر نمي كرديم. براي آخرين بار به چهره بچه ها خيره شدم . هر كس، با نگاهش ديگري را مي كاويد و به دنبال نور اميدي بود. چند نفر از بچه ها ، مرا ـ كه بر اثر خونريزي قادر به حركت نبودم ـ رو به قبله خواباندند.
همه چيز براي مرحله نهايي آماده بود . به ساعت خود نگاهي انداختم . ديگر وقت زيادي باقي نبود.
از ساعت خود متنفر بودم. يعني از اين همه رابطه بين ساعت و سرنوشت. نيروهاي دشمن ، به آرامي از كوه بالا مي آمدند وصداي آنها كه مي گفتند:«تير اندازي نكنيد. جرم خود را زياد نكنيد و تسليم شويد » را به وضوح مي شنيدم .
اسلحه كمري را ، به دست استواري كه براي اين كار انتخاب شده بود، داديم.قطرات لرزان اشك از شيار گونه ها پايين مي لغزيد و زمزمه نيايش، فضاي وجودمان را پر از طراوت و تازگي مي كرد و هنوز، آتش زندگي در درونمان شعله ور بود. گلوله ها، يكي پس از ديگري درخشاب جاي گرفت و نهايتا،خشاب در جاي خود. صداي كشيدن گلنگدن، تنها صداي مفهومي بود كه به گوش رسيد و در سراسر وجودمان طنين انداخت. نيروهاي دشمن هر لحظه جلوتر مي آمدند از صخره اي به صخره ديگر مي پريدند و ما كاملا مي توانستيم چهره آنها را ببينيم. اسلحه آماده بود. استوار دست خود را بالا برد. كمي درنگ ، دشمن نزديك تر آمده بود. اسلحه به آرامي پايين آمد. انگشت استوار بر روي ماشه بود و مي خواست آن را بكشد كه ناگهان صداي غرشي به گوشم خورد. نه، اشتباه نمي كردم. با صداي بلند فرياد كشيدم : « دست نگهدار، صداي هلي كوپتر مي آيد.»
چشم هاي پر اميدمان دور دست را جستجو مي كرد، اما هر چه بيشتر مي گشتيم كمتر مي يافتيم. با خود فكر كردم نكند هلي كوپتر گذري باشد و ما را نجات ندهد. دقيقتر نگاه كردم. كم كم در دور دستهاي آسمان ، نقطه سياهي نمايان شد و به سپيدي گراييد و آرام آرام، سينه آسمان را پر كرد و نزديك و نزديك تر آمد.يكديگر را در آغوش گرفتيم و بوسه ها و خنده ها در هم آميخت و شادي جاي همه چيز را گرفت و از اينكه اين گونه نجات مي يافتيم خدا را شكر كرديم. لحظاتي بعد، عقابي آهنين بر بالاي سر مان بود و بي وقفه ، رگبار گلوله هايش را به سوي ضد انقلابيون رها ساخت. غرش هلي كوپترهايي كه در اطراف پرواز مي كردند. اميدها را دو چندان مي كرد. ديگر يقين داشتيم كه نجات يافته ايم. هلي كوپتر كبرا، با آتش سنگين و پرحجم خود، شرايط را براي فرود هلي كوپتر شنوك آماده كرد و سپس، با غروري خاص، چشم بر دشمن دوخت و به محافظت شنوك پرداخت. چرخ هاي شنوك، هر لحظه به زمين نزديك و نزديكتر مي شد و كمي بعد، گرد و غبار ، محل فرود را فرا گرفت. پرسنل شنوك، به خيال اينكه ما زنده نيستيم، براي انتقالمان بيرون پريدند اما بچه ها با سرعت خود را به هلي كوپتر رسانده و از درب عقب سوار شدند و مرا نيز با كمك يكديگر بالا كشيدند و همگي در جاي خود قرار گرفتيم.
ستوان نوري، با چشم، آماري از پرسنل گرفت و متوجه شد يك نفر كم است. و به دنبال فرد غايب، از هلي كوپتر پايين پريد، اما چند لحظه بعد ، همان شخص غايب ـ اسلحه به دست ـ از درب جلو سوار شد. هنوز ستوان نوري بر نگشته بود كه ناگهان تكان هلي كوپتر و كنده شدن آن را از زمين احساس كردم. فرياد زدم : « به خلبان بگوييد يك نفر جا مانده ! » اما ديگر دير شده بود و هلي كوپتر هر لحظه، از غبار ايجاد شده بر روي زمين بيشتر فاصله مي گرفت. خلبان هم، با اشاره به اينكه « نمي توانم با هيكل بزرگ اين هلي كوپتر، دوباره در همان نقطه بنشينم و جان چند نفر را فداي يك نفر كنم.» مرا در بن بست قرار داد. حرف او منطقي بود و مي دانستم كه ديگر كاري از دست او و ما برنمي آيد. خود را به كنار پنجره رساندم ونگاهي به بيرون انداختم ستوان نوري را مي ديدم كه چگونه دست تكان مي دهد و فرياد مي كشد. او از يك سو، به سوي ديگر تپه مي دويد و بالا و پايين مي پريد و هرچه ارتفاع ما بيشتر مي شد، او را كوچك و كوچكتر مي ديدم. لحظاتي بعد، ديگر به كلي ناپديد شد. آرام به كف هلي كوپتر خزيدم . چهره اش در ذهنم تداعي مي شد. چهره گداخته اش كه نعره مي زد: « مرگ آري و ننگ هرگز، بچه تلاش كنيد. بچه ها تسليم نشويد. به خدا اميد داشته باشيد. » بي اختيار، اشك در چشمهايم حلقه زد. در اين افكار غرق بودم كه ناگهان صداي تكبير بچه ها مرا به خود آورد. مسير نگاه آنها را دنبال كردم و از پنجره، نگاهي به بيرون انداختم، اما آنچه را مي ديدم باور نداشتم. اين بار، گريه امانم نداد.
ستوان نوري به اسكيد هلي كوپتر كبرا چسبيده بودو به طرف آسمان اوج مي گرفت. در واقع، وقتي هلي كوپتر كبرا متوجه مي شود ستوان نوري جا مانده است، با يك حمله متهورانه به عمال بعثي، به ستوان نزديك مي شود او هم از يك لحظه مناسب استفاده كرده و خود را به اسكيد هلي كوپتر آويزان مي كند و به سلامت از منطقه خطر دور مي شوند. با ديدن اين صحنه، همگي دست شكر به سوي خدا دراز كرديم و او را سپاس گفتيم. درجه داري كه مسبب اين مسئله بود را پيدا كردم و به منظور سرزنش، نگاه خشم آلودي به او انداختم. اما جوابش، جايي براي حرفهاي عتاب گونه و سرزنش آميزم باقي نگذاشت. « وقتي شما سوار هلي كوپتر مي شديد، متوجه شدم يكي از آن دو نفري كه مي خواستند شما را از پشت هدف قرار دهند قصد شليك به خلبان شنوك را دارد. واجب بود او را نيز مثل رفيقش به درك واصل كنم و معلوم نبود اگر دير مي رسيدم چه فاجعه اي رخ مي داد.»  بار ديگر خدا را سپاس گفتم و  از فداكاري آن درجه دار و قضاوت بيجاي خود احساس شرم كردم.
شكار
روزهاي اول جنگ پايگاه هوانيروز كرمانشاه، هدف هواپيماهاي عراقي قرار گرفت. پس از حمله بود كه پايگاه به حال آماده باش درآمد و دستور خارج كردن هلي كوپترها ا‌ز آنجا صادر شد. خلبانها و تيمهاي فني به سرعت دست به كار شدند و چند ساعت بعد، تمامي هلي كوپترها از پايگاه خارج و شدند و در ميان كوههاي نزديك پايگاه در حالت استتار قرار گرفتند. از سر پل ذهاب خبرهاي نگران كننده اي به گوش مي رسيد و اخبار، حاكي از پيشرفت دشمن به سوي اين منطقه بود. طبق دستور بلافاصله به طرف سر پل ذهاب حركت كرديم و در پادگان سر پل  به زمين نشستيم . وضع پادگان خيلي درهم برهم بود. بي آنكه از وضعيت منطقه دقيقا اطلاع داشته باشيم، هلي كوپتر ها را وارد عمل كرديم و به سوي مرز رهسپار شديم، ولي آنچه از بالا شاهد آن بوديم، باور نكردني بود. تانكهاي عراقي انگار كه جاده اي آسفالته راه مي پيمودند، پشت سر هم به طرف سر پل ذهاب در حركت بودند. سريع به پادگان برگشتيم و وضعيت را گزارش كرديم. شهيدشيرودي با تعدادي ديگر آنجا بودند. چهره شيرودي از شدت عصبانيت گلگون شده بود. گفت: « الآن به من دستور دادند كه هر چه سريعتر پادگان را خالي كنيم ؛ در حالي كه هنوز يك گلوله توپ هم اينجا نيفتاده است!»
يكي از بچه ها گفت:« اكبر، عراقي ها دارند هر لحظه نزديك تر مي شوند. ما چند ساعت پيش خودمان آنها را ديديم.» اكبر گفت : « دشمن در سراسر مرزهاي ما در حال پيشروي است؛ پس هر جا او پيشروي كرد، ما بايد عقب نشيني كنيم؟ دستور دادند پس از تخليه پادگان، زاغة مهمات را با يك راكت  از بين ببريم تا دست عراقيها نيفتد، ولي نظر من اين است كه تا جايي كه مي توانيم، بمانيم و مقاومت كنيم ؛  هنوز هم طوري نشده است. حيف نيست اين  همه مهمات و موشكهاي خودمان را از بين ببريم؟ ما بايد تا جايي كه امكان دارد، اين مهمات را روي سر عراقيها بريزيم. اگر پيشروي شان متوقف شد، چه بهتر، وگرنه استارت مي زنيم و هليكوپتر ها را از اين جا دور ميكنيم. موافقيد؟»
سهيليان گفت : » من حرفي ندارم، مي مانم.» بقيه بچه ها هم كه دودل بودند، تحت تأثير قرار گرفتند و ماندند. مهمات گيري هلي كوپترها شروع شد و ما به طرف تانكها حركت كرديم. بچه هاي فني مرتبا موشكهاي تاو را سوار مي كردند و ما بدون معطلي به طرف نيروهاي مهاجم پرواز مي كرديم. ستون تانكهاي دشمن همچنان به طرف سر پل ذهاب در حركت بودند و پيروزي را حق مسلم خود مي دانستند. آتش خشم و نفرت بچه هاي خلبان در موشكهاي تاو و رگبار توپهاي هلي كوپتر هاي كبرا بر سر مهاجمان ريخت و چنان ضربتي به آنها وارد كرده بود كه برخي از تانكها دور خودشان مي چرخيدند. دودهاي قارچ مانند كه بر اثر اصابت موشكها به تانكها به هوا بر مي خاست، همه جا را تيره و تار كرده بود. عراقي ها به قدري ترسيده و دستپاچه شده بودند كه اصلا نمي دانستند توسط هلي كوپتر مورد حمله قرار گرفته اند؛ براي همين بدون هدف شليك مي كردند، با هم تصادف مي كردند و بعضي در مسير بازگشت، واژگون مي شدند. شكار از اين بهتر نمي شد!
عمليات تا نزديك غروب طول كشيد . ما برخلاف استانداردهاي پروازي ، در حال روشن بودن هلي كوپتر، مهمات گيري مي كرديم و سوخت مي زديم. پر سنل فني كه سر و صورتشان پر از خاك بود، راكتها را نصب مي كردند و ما هم بدون پياده شدن ، منتظر تمام شدن كار آنها مي نشستيم بعد هم نوبت تانكرهاي سوخت بود. وقتي هلي كوپتر هاي ديگر براي زدن سوخت و مهمات گيري بر ميگشتند، هلي كوپتر هاي آماده از زمين كنده مي شدند و به طرف دشمن حركت مي كردند. با عمليات پيروزمندانه ما، دو سه دستگاه از تانكهاي خودي كه در حال عقب نشيني بودند، قوت قلب گرفتند و شروع به تير اندازي به سوي آنها كردند. حالا ديگر صحنه برعكس شده بود. تانكهاي عراقي درحال عقب نشيني بودند و دوسه تانك با آنها را دنبال مي كردند! پادگان تخليه شده بود و ما تنها بوديم. اين صحنه در عين حال كه بسيار غم انگيز بود، ما را از انجام عمليات منصرف نكرد.
كم كم هوا  تاريك مي شد و ما از اينكه ديگر نمي توانستيم به عمليات ادامه دهيم،ِ ناراحت بوديم. ممكن بود با آمدن شب، عراقيها حمله كنند، ولي خوشبختانه خبري نشد.
هنوز روشنايي صبح ندميده بود كه اكبر گفت:« بايد دوباره به سراغشان برويم.» گفتم : « فكر نمي كنم اين قدر احمق باشند كه كه تا حالا مانده باشند.»
حدود ساعت شش صبح دوباره پروازهاي ما شروع شد. ديديم تانكهاي زيادي دست نخورده باقي مانده اند.اگر نيروهاي پياده در آن موقع آماده بودند، به راحتي مي توانستيم صدها تانك را به غنيمت بگيريم، ولي چاره اي جز منهدم كردن آنها نداشتيم . آن روز 150 تانك ديگر از عراقيها منهدم شد و به نظر ما خطر از بين رفته بود. با تمام اين احوال، ما همچنان در فكر دستور عقب نشيني بوديم. فرماندهان دستور داده بودند و ما هم فرصتي براي تماس با آنها نداشتيم.
اكبر مي گفت : « اگر از ما توضيح بخواهند كه چرا پادگان را تخليه نكرده ايم، مسأله اي نيست. ارزش آن را دارد كه بازداشت و يا حتي اخراج شويم. مملكت در خطر است و حقانيت ما سرانجام اثبات خواهد شد. » شب ورق برگشت و همه چيز عوض شد. خبر شجاعت بچه ها و نجات يافتن سر پل ذهاب به تهران رسيد و تلفنگرامي از تهران آمد كه اسامي بچه ها را براي تشويق مي خواستند. اضطراب و دلهره اي كه در چشم و دل همه موج مي زد، جاي خود را به دريايي از شادي و اميد داد. تشويق براي ما اهميتي نداشت، مهم اين بود كه به حقانيت ايمان خود پي برده بوديم و پيشروي دشمن را به سوي شهرهاي مهمي چون اسلام آباد و كرمانشاه متوقف كرده بوديم. فردا صبح يكي از افسران عمليات آمد و با خوشحالي گفت: « اكبر، بگو بچه ها آماده شوند؛ يك ستون ديگر از تانكهاي عراقي در حال پيشروي به سوي گيلانغرب هستند. » بچه ها به سرعت آماده شدند و دقايقي بعد هلي كوپتر ها به سوي گيلانغرب به پرواز در آمدند. جاده اي كه به اين شهر ختم مي شد، در اشتغال ستوني از تانكها بود و گرد و خاك زيادي بر اثر حركت تانكها بوجود آمده بود. در آن شرايط چهرة شهر به كلي دگرگون شده بود و مردم روي پشت بامها سنگر گرفته بودند و در انتظار پذيرايي از آنها به سر مي بردند. به محض ديدن تانكها و با تجربه اي كه در طول دو روز گذشته به دست آورده بوديم، شروع به منهدم كردن ستون كرديم. نمي دانم چگونه شرايط و صحنه درگيري را توصيف كنم ، ولي يقين دارم خداوند بركت بزرگي در مهمات و هلي كوپتر هاي ما قرار داده بود. ما طبق مقررات پروازي بايد مرتبا تغيير موضع مي داديم، ولي آنها به قدري غافل بودند كه ما از همان مواضع قبلي آنها را زير آتش مي گرفتيم. به اين ترتيب غرب كشور از سقوط حتمي نجات پيدا كرد.
حسن لبويي
هواي سرد منطقه غرب مرا در خود پيچانده بود و به سختي نفس مي كشيدم.بخار دم ها و بازدم ها ، تصاوير مقابلم را از بين مي برد و مثل اسفنجي نمناك، هر چه را كه در ذهنم نقاشي مي شد، پاك مي كرد.منطقه عملياتي حال و هواي خاصي داشت و از گوشه و كنار، صداهاي مختلفي به گوش مي رسيد. صداي حركت زنجير تانكها با زوزه باد توأم ميشد و مسفوني خاصي را تداعي مي كرد. در گوشه اي ديگر ، رفت و آمد بچه هاي بسيجي كه خود را براي عمليات آماده مي كردند جاذبه زندگي دنيوي را از نظرها محو مي كرد و انسان را به اين فكر وا مي داشت كه ؛ بايد چگونه زيستن را از اينها آموخت. آنهايي كه با همة خردسالي شان، به اندازه انسان هاي بزرگ به كمال واقعي دست يافته اند. گاه صداي حركت خودروها، مرا از دنياي افكارم بيرون مي آورد و چشمانم را به تعقيب وا مي داشت، تا آنجا كه از نظر پنهان مي شدند. ناگهان صداي دوستم محسن را شنيدم كه مرا به طرف خود مي خواند. به نزديكش كه رسيدم گفت : « پسر مگه ديوونه شدي ؟ اتاق گرم رو ول كردي و اومدي توي هواي سرد قدم مي زني؟ بيا بريم تو ! »
دوباره نگاهي به اطراف انداختم. در ميان بچه هاي بسيجي، به دنبال كم سال ترين فرد گروه بودم اما هر كدام را انتخاب مي كردم ديگري او را كنار مي زد. پير و جوان در ميان يكديگر و هم دوش با هم ، عازم يك هدف بودند. محسن، مرا با تكاني به خود آورد كه : « حواست كجاست ؟ دنبال كي مي گردي؟ بيا بريم تو پسر ، هوا خيلي سرده !» و دستم را گرفت و كشان كشان به طرف اتاق برد. اتاق كوچكي كه من و محسن در آن زندگي مي كرديم، فضايي روحاني داشت. هر كس وارد آن جا مي شد، با ديدن تميزي اتاق وكتب مذهبي و اين كه هر چيزي در جاي خودش قرار داشت، مي فهميد وارد مكاني شده است كه يك شخص با ايمان در آن زندگي مي كند و او كسي جز محسن نبود. از روز اول كه وارد منطقه شديم كليه پروازهاي ما با يكديگر انجام مي شد. در حقيقت ، كمتر كسي حاضر بود با محسن پرواز كند، چون او يكي از با ايمان ترين و بي باك ترين خلبان ها بود كه در عمليات ها هيچ ترسي به خود راه نمي داد و در هر مأموريتي ، به خاطر نجات جان خلبان ها و پرسنل فني ، چه فداكاري و ايثاري از خود نشان داد و حتي در دور دوم پرواز، علاوه بر انتقال پرسنل فني ، موفق شد خلبانان هلي كوپتر مورد اصابت قرار گرفته را از منطقه آتش به پشت خط برساند. كمتر كسي را تا اين حد، شيفته انجام مأموريت هاي مشكل ديده بودم. او حتي بعد از موفقيت ها، هيچ گاه سرش را بالا نمي گرفت و افتادگي هميشگي اش را حفظ مي كرد. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است.در واقع خوشحال بودم از اين كه هم دوش با او ـ كه نمونه اي از يك انسان كامل بود ـ بر عليه دشمن مي جنگيدم . در آن زمان ، نيروي بسيج به تازگي شكل گرفته بود و در ميان آنها ، از هر قشري و گروهي يافت مي شد . كارگر و مهندس، دكتر و دانشجو، شهري و روستايي ، پير وجوان ، و...  و من در هر مأموريت درس هايي از آنان مي آموختم و شناخت بيشتر نسبت به اين نيروي عظيم و نوپا پيدا مي كردم. مي ديدم كه ايثار هاي كاري به تجربه ندارند و شهادت ها معلول چيزي جز شناخت خدا نيستند.
در لابلاي افكارم غوطه مي خوردم كه صداي محسن مرا به خود آورد : « فردا آماده مأموريت باش. بايد تعدادي از بچه هاي خط شكن را به جلو ببريم. خوب بخواب كه فردا روز سختي در پيش داريم!» و من كه آسوده خاطر بودم، آن شب را ، خوب و آرام تا صبح خوابيدم. در تاريك و روشن سحر، باز زمزمه مناجات محسن بيدار شدم بعد از اقامه نماز و صرف صبحانه بلافاصله آماده مأموريت شديم. آفتاب هنوز طلوع نكرده بود. بچه هاي بسيجي به ترتيب سوار هلي كوپتر مي شدند و ما پس از مدتي پرواز، آنها رابه مقصد مي رسانديم.
دور سوم پرواز بود. روي صندلي هلي كوپتر نشسته بودم تا بسيجي ها سوار شدند. ناگهان، در ميان افرادي كه سوار مي شدند، نگاهم روي صورتي آشنا متوقف شد. اما هر چه فكر كردم او را نشناختم. چهره درچهره اش كشيدم و چند لحظه او را پاييدم . او نيز ، در حالي كه لبخند آرامي به لب داشت به من نزديك و نزديكتر مي شد. مي شناختمش ! اما او را كجا ديده بودم؟ نمي توانستم به ياد بياورم. هنوز چند قدمي با من فاصله داشت كه گفت : « سلام ! حالت چطوره؟ من رو نمي شناسي؟ همشاگردي قديم ! »كلمه همشاگردي مرا به دبستان و دبيرستان كشاند و در ميان بچه هاي آن زمان به دنبال چهره او گشتم ، اما چيزي به خاطر نياوردم . دوباره گفت: « هنوز من رو نشناختي؟ بابا منم همشاگردي دوره دبيرستان ... حسن ، يادت نمي آد؟» نگاهي به او انداختم و دستانش را كه به طرفم دراز شده بود به گرمي گرفتم و پرسيدم : « كدام حسن ؟!» خنديد وگفت :‌« بابا حسن لبويي ! » چشمانم از شادي برقي زد و او را گرم در آغوش گرفته و بوسيدم. ديگر احتياجي به شنيدن نام فاميل اش نبود. او را به ياد آوردم . حسن لبويي آدمي بود كه بچه هاي دبيرستان از كوچك و بزرگ ، هميشه از دستش به مدير شكايت مي كردند. در آن زمان، او را آدم  صادق و پاكي نمي ديدم و از گوشه و كنار، در مورد رفتار ناهنجارش چيزهايي شنيده بودم، به طور كلي آدم بي بند و باري بود. اما در آن روز، با آن ريش انبوه به آدم ديگري مي مانست و چهره اش از هر گناهي پاك شده بود. آنچه را كه او در آن روز نشان ميداد، فاصله اي بود از زمين تا آسمان، او ديگر يك بسيجي بود. پرسيدم : « اين جا چه كار مي كني ؟ » گفت : « هيچي بابا ! اومدم جنگ ديگه. مگه اين جا كار ديگه اي هم مي شه كرد؟ تو از كي تا به حال اين جايي ؟ بابا براي خودت آدمي شدي ها ! ديگه خلباني و به اون چيزي كه مي خواستي رسيدي .» جواب دادم : آره ، به اون چيزي كه مي خواستم رسيدم . خب تو چه كار مي كني ؟» « هيچي ! توي يك مكانيكي كار مي كردم. زن گفتم و حالا دو تا بچه دارم و فكر كنم سومي هم توي راهه. امروز و فردا بايد دنيا بياد. تو چطور ؟ زن گرفتي يا نه ؟!» گفتم : « آره ! دو تا بچه دارم .» حرف هايمان تازه گل انداخته بود كه صداي محسن رشته صحبتمان را بريد و آماده پرواز شديم. در طول راه، حسن پشت سرم نشسته بود و گاهي با فرياد حرف مي زد و از كارهايش برايم مي گفت: از مأموريت ها ، از زن و بچه هايش و از زندگي سختي كه داشت. اما چون مدت پرواز كم بود، نتوانست همه آن چيزهايي را كه مي خواست بگويد. بالاخره به منطقه مورد نظر رسيديم و او حرفهايش را اين طور تمام كرد: « من مين جمع كنم! امكان داره ديگه تورو نبينم. اگه برنگشتم برو خونه قديمي خودمون ما هنوز اون جا زندگي مي كنيم. به بچه هام بگو حسن رفت از دست امام حسين(ع) لبو بگيره. يادت نره ها! راستي به بابام بگو من رو حلال كنه. همين طور مادرم. بگو حسن رفت پيش حسين اش. خداحافظ!» او آنچنان سريع از من دور شد كه حتي نتوانستم جواب خداحافظي اش را بدهم . هر چه فاصله اش از من بيشتر مي شد، احساساتم نسبت به او بيشتر اوج مي گفت، تا آن كه ديگر اشك ها مجالم ندادند. احساس عجيبي بود. بعد از پياده شدن بچه ها از زمين بلند شديم و به طرف آشيانه به پرواز در آمديم. در بين راه، به خاطرات دبيرستان فكر مي كردم به شيطنت ها و اذيت هاي حسن و اين كه چرا به او مي گفتند حسن لبويي! يادم آمد زمستانها، براي گرفتن لبو، دفترهاي بچه ها را به زور مي گرفت و صفحات سياه آن را پاره مي كرد و دوان دوان خود را به لبو فروش مي رساند وبه اندازه ارزش كاغذهاي باطله لبو مي گرفت و برمي گشت، اما در خوردن لبو هيچ كس را شريك نمي دانست. بچه ها سعي مي كردند دفتر هايشان را دور از دسترس حسن نگه دارند، اما او با لج بازي و سرسختي ورقه هاي باطله را به دست مي آورد. حتي يك بار كه دفتر و كاغذي پيدا نكرد كتاب يكي از بچه ها را برداشت و به لبو فروش داد و در ازاي آن مقداري لبو گرفت وقتي صاحب كتاب متوجه جريان شد با گريه و زاري پول لبوي حسن را داد وكتاب خود را پس گرفت. اما اين انساني كه من ا مروز ديدم، آن حسن ديروز نبود. او ديگر يك از جان گذشته بود. يك جبهه باز كن. او جلودار لشكر امام زمان (عج) بود. با خود گفتم او ديگر حسن لبويي نيست. امروز او حسن « ميني » است. خدايا خودت، او و بچه هاي ديگر را حفظ كن! محسن كه متوجه تغيير حالت من شده بود گفت:« خيلي وقته او رو ميشناسي؟» گفتم : آره! دوست زمان دبيرستان و يكي از اون قلدرهاي مدرسه بود كه كوچيك و بزرگ و پير و جوون از دستش به عذاب بودند و فكر كنم امروز هم صدام از دستش به عذابه، چون خط شكنه و معبر بازكن.» محسن خنديد و گفت : « خداوند نگهدار همه اون ها باشه. هر كدوم به اندازه توانايي خودشون كار انجام ميدن. انشاء ا... كه سالم بر مي گرده و  مي نشينيد و از گذشته با هم صحبت مي كنيد.» روز اول و دوم را حسن ميني صدا كنم، اما هر چه در ميان بچه هايي كه از منطقه بر مي گشتند جستجو كردم او را نيافتم. از چند نفر كه او را مي شناختند حال و احوالش را پرسيدم. گفتند  حالش خوب است و منتظر دستور باز كردن يك معبر سخت و دشوار است.
هنوز آفتاب روز سوم طلوع نكرده بود كه عمليات شروع شد. تيم هاي جنگنده هوانيروز به پرواز در آمدند و ما نيز، در پي آنها، به عنوان هلي كوپتر نجات انجام وظيفه مي كرديم. بعد از مدت كوتاهي وارد ميدان آتش شديم. به هر طرف كه نگاه مي كرديم دود بود و آتش و گرد و غبار .بوي باروت فضاي منطقه را پر كرده بود. گهگاه گلوله هاي زماني در كنار ما منفجر مي شدند و تكان هاي سختي به هلي كوپتر مي دادند. اما ديگر زمان، زمان فكر كردن به زندگي نبود. مي بايست گردش خون را در رگ هاي دشمن مسدود مي كرديم، و اين كار جز با از خودگذشتگي ، به طريق ديگري ميسر نبود. حملات كوبنده بچه ها، تاب و توان صدامي ها را گرفته بود. گاهي اوقات كه پيشروي بچه ها را مي ديدم اشك خوشحالي تمام صورتم را خيس مي كرد.
در آن لحظات ، با خودم فكر مي كردم كه الان حسن در چه حالي است و چه كار ميكند. در همين حين ، هلي كوپتر هاي كبرا اعلام كردند كه بايد براي بارگيري مجدد مهمات به پشت خط بروند. مانيز سريعا منطقه را ترك كرده و خود را به محل استقرار رسانديم. در مدتي كه تيم فني مشغول سوار كردن مهمات بود، من و بچه هاي ديگر، چند لحظه اي براي تازه كردن نفس در گوشه اي جمع شديم. سردي هوا در ما تأثيري نداشت و آن چنان شور و هيجاني وجودمان را فرا گرفته بود كه سرما را فراموش كرديم. در آن جمع راههاي عمل بهتر را شناسايي كرده و مشغول بررسي عمليات شديم. هر كس حرفي مي زد و پشنهاد مي كرد. از شدت آتش دشمن ادامه مأموريت هستند يا خير. در همين حال و احوال بوديم كه فرمانده عمليات محسن را صدا زد. او پس از بازگشت به من گفت: « چند تا مجروح داريم بايد بريم و اون ها رو بياوريم ! » بلافاصله هلي كوپتر را به پرواز در آورديم و پس از مدتي به محل تخليه مجروحين رسيديم و آرام روي زمين نشستيم. چهار نفر را كه شديدا مجروح شده بودند، با عجله به داخل هلي كوپتر آوردند. درب ها بسته شد و ما دوباره به پرواز در آورديم. براي چند لحظه سرم را عقب برگرداندم اما نمي توانستم آن چه را كه مي بينم باور كنم. در حقيقت، ديدار بچه هاي مجروح درسهايي به انسان مي آموخت كه در هيچ دانشگاهي قابل تدريس نبودند. در ميان آن چهار تن، يك نفر بود كه هر دو پا و دست راستش قطع شده بود و از دست راست او، فقط دو استخوان ساعد باقي مانده بود كه مدام به يكديگر مي خوردند. صورت اش به شكل وحشتناكي ازهم دريده شده بود. واقعا تماشاي انساني كه در حال مرگ و زندگي زجر مي كشد، شهامت مي خواهد، اما رشادت او اين جرأت را به انسان مي داد. به بيمارستان رسيديم و در محل مخصوص فرود آمديم. مسئولين بيمارستان بلافاصله مشغول تخليه مجروحين شدند. در اين فرصت، من به او، كه جز يك نيم تنه مجروحين شدند. در اين فرصت، من به او، كه جز يك نيم تنه مجروح چيز ديگري نبود نگاه مي كردم و در اين فكر كه آيا او زنده مي ماند؟ محسن كه براي بازديد هلي كوپتر بيرون رفته بود پس از انتقال مجروحين، برگشت و گفت هلي كوپتر ديگر قادر به ادامه مأموريت نيست و بهتر است موتور را خاموش كنيم و به مركز عمليات اطلاع بدهيم. وقتي ملخ هلي كوپتر از حركت ايستاد، هر دو پايين آمديم و به سمت بيمارستان به راه افتاديم. به محسن گفتم: « من ميرم عيادت مجروحين، بعد از تلفن تو هم بيا!» محسن قبول كرد و رفت و من هم داخل بيمارستان شدم. هنوز مجروحين را به اطاق عمل نبرده بودند. يكي از آنها، دو گلوله به پايش خورده بود. دومي در اثر موج انفجار در حالت اغما بود. سومي چند تركش در بدن داشت و چهارمي هم در وضع بسيار اسفناكي به سر مي برد. از يكي از بچه ها كه با مجروحين آمده بودند پرسيدم:« اين برادر چرا اين طوري شده ؟» «‌خط شكنه، مين منفجر شده و به اين حال و روز در اومده!» صداي برخورد استخوان هاي دست مجروح مرا از ادامه سئوال ها بازداشت.با حركت استخوان ها به كمرش اشاره مي كرد. فكر كردم شايد از فشار درد چنين مي كند. يكي از بسيجي ها مي گفت: « از زماني كه اون رو سوار كرديم دايما استخوانهاي دستش را به هم مي زنه و به كمرش اشاره مي كنه. بيچاره از فشار درد نمي دونه چه كار كنه!» اسمش را پرسيدم . برادي بسيجي جواب داد: « اسمش حسنه. از تهران اومده و جزو لشكر امام حسين (ع) تاحالا چند تا معبر مشكل رو باز كرده . اين بار هم 99 تا مين رو از زمين در آورد و مشغول صدمي بود كه آخري كار دستش داد.» ديگر بقيه حرف هاي او را نمي شنيدم. تازه فهميدم كه پيكر خون آلود روبروي من، كسي جز حسن لبويي نيست. دلم لرزيد. به صورتش دقيق شدم اما خون و جراحت آن قدر زياد بود كه نمي شد به سادگي او را شناخت. نزديك تر رفتم تا با او صحبت كنم ولي كار بيهوده اي بود. ديگر نتوانستم طاقت بياورم. خواستم برگردم كه صداي ضربات پي در پي استخوانهاي دستش توجهم را جلب كرد. دوباره جلو رفتم. چشمان نيم بازش را ديدم و حركات لب ها را و سپس لبخندي آرام و باز هم صداي ضربات استخوان هاي دست هايش را كه به كمرش اشاره مي كرد. دستمالي از جيب ام بيرون آوردم تا صورت اش را پاك كنم، اما از كجاي صورت شروع كنم؟ هر جا را كه نگاه مي كردم شكافي عميق داشت و خون در اطراف آن دلمه شده بود. لحظه اي او را نگريستم. چهره اي را مي ديدم كه در مقابل آن، قادر به انجام هيچ كاري نبودم حتي نوازش! در همين حال، مسئولين بيمارستان او را براي عمل جراحي به طرف اتاق عمل بردند اما او باز هم با حركات استخوانها به كمرش اشاره مي كرد و اين كار را هر لحظه با شدت بيشتري انجام مي داد. به دكتر گفتيم: « فكر نمي كنيد مي خواد حرفي بزنه ؟!» « دوستته ؟» «بله، از دوستان قديمي هستيم.» « اين حركات در اثر درد شديده و بعد از تأثير آمپول مسكن بهتر مي شه . زياد نگران نباشيد. انشاءا... زنده مي مونه.» دلم آرام نمي گرفت. از دكتر خواستم تا زماني كه تيم پزشكي خود را آماده مي كنند بالاي سر او بمانم و بعد پيش حسن رفتم. پرسيدم: «چيه؟ چي مي خواي بگي ؟» دوباره دو استخوان دستش را به هم زد و به كمرش اشاره كرد. فكري به مغزم رسيد. تصور كردم شايد وصيت نامه اش را در جيبش گذاشته است. با اين خيال دستم را در جيب اوركت اش كردم، اما در زير لباس ها، انگشتانم چيز سختي را لمس كرد. صداي برخورد دو استخوان سريع شد. دكمه هاي اوركت را يكي پس از ديگري باز كرده و آن را كنار زدم، ناگهان نگاهم به طور وحشتناكي خشك شد. سريع به عقب پريدم و فرياد زدم« نارنجك! دكتر، نارنجك!» با شنيدن اين كلمه عده اي پا به فرار گذاشتند. دكتر و پرستار نزديك حسن آمدند و او را كه حامل چهار نارنجك بود معاينه كردند. در بررسي ها مشخص شد ضامن دو قبضه از نارنجك ها در اثر برخورد با زمين و عوامل ديگر بيرون آمده است. يكي از آنها درون شكم حسن فرو رفته بود. وحشت بيمارستان را فرا گرفت و هر كسي كه در آن نزديكي بود بيرون رفت. دكتر از من نيز خواست فورا محل را ترك كنم تا افراد تيم تخريب بيايند ، اما بالا خره با اصرار وپافشاري موفق شدم بمانم. دو استخوان دست، از حركت باز ايستاده بود.انگار حسن، ديگر خيالش راحت شده بود. به  چهره و چشمان نيم بازش نگاهي انداختم. از قدرت و شهامت او در آن لحظات به حيرت افتاده بودم.
تعجم از اين بود چگونه يك انسان در نهايت درد و رنج، خود را تا آخرين لحظه براي نجات ديگران نگه مي دارد؟ تيم تخريب كارش را شروع كرد و نارنجك ها را يكي پس از ديگري و با دقت عمل بسيار از حسن دور كردند. آخرين نارنجك هم با كمك پزشك جراح بيرون آورده شد. قطرات اشك روي گونه هاي خون آلود حسن لغزيده بود و به خاطر رهايي از رنج انفجار نارنجك ها راضي و خوشحال به نظر مي رسيد. آرام به او نزديك شده و گفتم: «حسن ديگه ناراحت نباش. نارنجك ها را در آوردند.» يكي از چشم هايش را باز كرد و با آخرين رمق هاي باقي مانده، دست راستش را به سويم دراز كرد. دو استخوان آن را مثل يك دست سالم در دست گرفتم. گرماي اوليه را در آن حس مي كردم . همه چيز در او تمام بود ايمان، عقيده، شهامت، شجاعت، ... همه و همه. هيچ چيز كم نداشت. سرم را آرام آرام به سوي گونه اش بردم تا بر قطرات خون و اشك او بوسه اي بزنم. اما هنوز لب هايم به صورتش نرسيده بود كه سرش به سمتي افتاد و چشم هايش براي هميشه بسته شد. بغض در گلويم نشست و تنها توانستم بگويم: شهادتت مبارك.
زندگي دوباره
منطقه حال و هواي ديگري داشت. عمليات مسلم بن عقيل شروع شده بود و قلبها به شوق پيروزي تندتر مي تپيد. گلوله ها پي در پي و بي امان صفير مي كشيدند و بوي مشمئز كننده باروت فضا را آلوده و سنگين كرده بود . در طول عمليات من و سرگرد فرامرزي كه به عنوان كمك خلبان همراهي ام مي كرد توانستيم چند مأموريت موفقيت آميز انجام دهيم و حسابي از خجالت بعثي ها در بياييم. كار اصلي ما پاكسازي مواضع فتح شده بود و هم زمان با ما، بچه ها هم با استفاده از غنايم و سنگرهاي دشمن، مواضع خود را تثبيت مي كردند. پس از استقرار كامل و رسيدن به اهداف عمليات، به تدريج جنجالها فروكش كرد و نيروها مشغول استراحت شدند تا خستگي عمليات را از تنشان بيرون كنند.من و خلبانهاي ديگر نيز، در محل استقرار جمع شده بوديم و از مأموريت ها و  حوادث حرف مي زديم. هنگام ناهار بود كه صداي ناهنجار تلفن صحرايي در گوشمان پيچيد. گوشي را برداشتم . همه دست از غذا كشيدند و منتظر بودند تا پيام را بشنوند. صدا، صدايي آشنابود كه ميگفت:« رضا جان، به بچه ها بگو آماده باشند. عراق پاتك كرده و بچه ها سخت درگير شده اند و شديدا تحت فشار هستند. سريعا آماده شويد و به كنم آنها برويد.» خواستم پيام را به بچه ها بگويم اما هيچ كس سر سفره نبود. همگي به اتاق مجاور رفته بودند تا آماده شوند و تنها من از غافله عقب مانده بودم. بلافاصله با دو فروند كبري و يك فروند206 عازم منطقه شديم. در گيري بسيار شديد بود و از هر طرف آتش مي باريد به حدي كه صداي موتور و چرخش ملخ هلي كوپتر در صداي شليك گلوله ها و انفجار توپخانه گم شده بود. نمي دانم چرا دلم براي بچه ها شور مي زد! به محل مورد نظر كه رسيديم حمله را شروع كرديم.آنچنان به دكمه شليك توپها فشار مي آوردم كه گاه حس مي كردم گردش خون در سر انگشتانم مسدود شده است. هراس دشمن را مي ديدم و با جملات پياپي، وحشتي را كه در دلشان ايجاد شده بود تداوم بخشيدم. پس از آن، جايم را به شيرازي داده و با سرعت از منطقه دور شدم. او نيز با همكاري كمك خلبان خود چندين تانك و خودرو را به آتش كشيد. انهدام هر تانك، در حقيقت انفجار بغض و خشم چندين ساله ما بود. بعد از اين حمله، شيرازي مجددا دور زد و خود را براي حمله ديگري آماده كرد. من در اين فاصله، براي حمايت از او ديوار آتشي تدارك ديدم و او براي دومين بار هدف ديگري را متلاشي كرد. و باز هم چرخشي ديگر و ضربه اي ديگر، در دل تحسينش مي كردم و خوشحال بودم كه ناگهان خنده بر لبانم خشكيد و بندبند وجودم از هم گسست.فرياد كشيدم: شيرازي ! اما صدايم در سقوط و انفجار مهيب هلي كوپتر گم شد. دريك چشم بر هم زدن هلي كوپتر او متلاشي شد و در ميان شعله هاي آتش شروع به سوختن كرد. فورا دور زدم و در نزديكي محل سانحه فرود آمدم اما چون جاي امني نبود دوباره پرواز كرده و كمي جلوتر نشستم. سرگرد فرامرزي از هلي كوپتر پايين پريد و بدون اينكه درب را ببندد براي كمك شيرازي و وامق به طرف شعله هاي آتش دويد.
وضعيت منطقه طوري بود كه بشود براي مدت زيادي در يك جا ثابت ماند و به همين دليل دوباره پرواز كردم. در همين حين ، هلي كوپتر 206 كه صحنه سقوط را ديده بود سريعا خود را به محل حادثه رساند. خلبان اين هلي كوپتر ستوانيار محمدي و كمك خلبان ستوانيار ياري بود. ياري بلافاصله پايين پريد و با كمك سرگرد وامق ستوانيار شيرازي را كه صدمه ديده بود به هلي كوپتر 206 انتقال دادند. فرامرزي براي كمك به شيرازي به طرف هلي كوپتر كبري دويد، اما ناگهان انفجار ناشي از مهمات او را به سمتي پرتاب كرد و محكم به زمين كوبيد. ياري كه ديگر كمك به شيرازي را غير ممكن مي ديد، دوباره به طرف هلي كوپتر206 برگشت. به دليل امكان وجود مين، ستوانيار محمدي در ارتفاعي نزديك به سطح زمين در حال پرواز ايستايي بود و درحالي كه با يك دست هلي كوپتر را كنترل مي كرد با دست ديگر ياري را بالا كشيد و بلافاصله ،منطقه را جهت رساندن وامق به بيمارستان ترك كردند. پس از غزيمت آنها، خود را به بالاي محل سانحه رساندم، اما نمي دانستم چيزي را كه با چشم خود مي بينم، باور كنم. پيكر بي جان و تكه تكه شده شيرازي در ميان آتش مي سوخت و هر عضو آن در گوشه اي افتاده بود، ديدن اين صحنه تأثرانگيز ضربه شديدي بود و قدرت تفكر را از من گرفت، آنچنان كه نمي دانستم در آن لحظات چگونه وسيله پرنده خويش را كنترل مي كنم. آتش سنگين توپخانه دشمن امان نمي داد و در اين لحظات، زندگي چهار انسان به آتش پشتيباني من بستگي داشت. ديگر فرصت فكر كردن نبود. بلافاصله به اجراي آتش بر روي مواضع دشمن پرداختم تا هلي كوپتر 206 منطقه را به سلامت ترك كند. بعد از تكميل گردش خود، تصميم گرفتم به منطقه خودي برگردم اما ناگهان آتش شديد موشكهاي كاتيوشا اطرافم را احاطه كرد. تكانهاي شديدي كه در اثر موج انفجار به وجود مي آمد، مغزم را از كار انداخت. تنها كاري كه توانستم انجام دهم، تغيير مسير بود.اما چقدر و به كدام سمت؟ نمي دانم. فقط چرخيدم و اوج گرفتم. گرد و غبار ناشي از انفجار هاي پي در پي، منطقه را كاملا پوشانده بود و چشم، چشم را نمي ديد. چند لحظه بعد، هنگامي كه غبار حاصل از انفجار فروكش كرد،ديگر نتوانستم هلي كوپتر 206 را ببينم . پاك گيج شده بودم و نمي دانستم به كدام سمت بروم. دوباره آتش سنگين شد. سويچ راديو را فشار دادم و با صداي بلند گفتم:« بچه ها، هر كدام كه صداي مرا مي شنويد به نيروهاي خودمان بگوييد تيراندازي نكنند. آنها دارند مرا هدف قرار مي دهند.» صداي آشنايي جواب داد: « رضا سعي كن خودت را از منطقه دور كني. آتش مال نيروهاي دشمن است.» با شنيدن اين حرف گردش ديگري انجام دادم، اما ديگر هيچ جاي منطقه برايم قابل شناسايي نبود و هيچكدام از نقطه نشانهايي را كه مي شناختم نمي ديدم. در اين گير و دار، از بدشانسي، درب جلوي هلي كوپتر باز شد و باد شديدي به داخل وزيدن گرفت. كمك خلبان من براي نجات ستوانيار وامق پياده شده بود و من به تنهايي قادر به بستن درب نبودم. نشستن برروي  زمين هم صلاح نبود. ناچار با وضعيت جديد به پرواز ادامه دادم تا شايد نطقه آشنايي بيابم، اما هر چه گشتم كمتر يافتم. در آن لحظات، شوك شديد حاصل از شهادت شيرازي تعادل فكري ام را بهم زده بود. در تنهايي و سر در گمي غوطه مي خوردم و نمي دانستم كه چكار باي بكنم. بدون اينكه به سيستم هاي نشان دهنده توجهي كنم، تنها فرامين هلي كوپتر را در جستجوي پيدا كردن مكاني آشنا به دست داشتم، غافل از اينكه با ادامه پرواز، هر لحظه بيشتر در كام سياه دشمن فرو مي روم. مدتي كوتاه ـ كه براي من طولاني تر از هر زمان ديگري بود پرواز كردم اما به جايي نرسيدم. گاهي اوقات صداي ستاري را از پشت دستگاه مي شنيدم كه مي گفت: « ـ رضا كجايي؟ بيا اين طرف!»  اما كدام طرف؟ چپ؟ راست؟ عقب؟ يا جلو؟ ناگهان خط ممتد سياهي از دور نمايان شد.با ديدن آن غم عالم را فراموش كردم و در نهايت جد و با اين فكر به يكي از جاده كشورمان رسيده ام به پرواز ادامه دادم. چند لحظه بعد روي اتوبان بودم و مي توانستم ماشينهاي در حال تردد را به خوبي ببينم. اما به محض ديدن نمره ماشينها، صداي تكان استخوانهاي بدنم را شنيدم . نمره تمام آنها عربي بود. فهميدم كه روي يكي از اتوبانهاي عراق  هستم. فورا چرخي به هلي كوپتر دادم و بار ديگر خسته و مأيوس، مسير ناشناخته ديگري را در پيش گرفتم.
چشمانم را كه در اثر وزش باد مي سوخت به كاري جدي گرفته و تمام حواسم را جمع كردم. پس از طي مسافتي، به تدريج بيرقهايي كه با وزش باد در تلاطم بودند، پديدار شدند.رنگارنگ بودن بيرقها اميد دوباره اي به من داد و بدون هيچ ترديدي به سمت آنها پرواز كردم. از اين فكر كه تا لحظاتي ديگر، نيروهاي بسيجي را خواهم ديد خوشحال بودم و تحت تاثير همين فكر، بر سرعت خود افزودم. حال ديگر بچه هاي بسيجي را كه در گودالي مستقر بودند، مي ديدم. به نيروها كه رسيدم، به  منظور نشستن، آرام آرام پايين آمدم. اما وقتي به نزديكي سطح زمين رسيدم، از ديدن چهره هاي سوخته و نا آشنا و رنگ پرچم ها و نيز دستي كه با اسلحه به سويم نشانه رفته بود ، يكه خوردم. بي درنگ انگشت را روي ماشه فشار دادم و به رويشان آتش گشودم و با سرعت خود را از نيروهاي اهريمني بعث دور كرده و مسير تازه اي را در پيش گرفتم. ديگر از جزييي ترين تغيير مسير واهمه داشتم. تنهايي پرواز، باد شديدي كه از درب باز شده وارد مي شد و خستگي مفرط، مرا بيش از پيش در تنگناهاي جسمي و روحي قرار مي داد. از طرف ديگر، سوخت هلي كوپتر نيز رو به اتمام بود . به دنبال ره نجات، نگاهي به بيرون انداختم. گلوله هاي سرخي به طرف مي آمدند. با يك مانور خود را از مسير آنها خارج كرده و باكاهش ارتفاع به سمت سلاحي كه تير اندازي مي كرد يورش بردم. خشم بر وجودم مستولي شده بود. وقتي به هدف نزديك شدم انگشت را روي ماشه فشردم تا با نابودي آن، تواني دوباره بيابم. اما در يك لحظه، مرگ در پيش چشمانم مجسم شد. گلوله اي نداشتم و ديگر كار از كار گذشته بود. آخرين دم حيات را در پيكر بي رمق خود فرو مي د ادم كه ناباورانه صداي شليك قطع شد و من به سلامت، از روي سلاحي كه به رويم آتش مي كرد گذشتم. خود را به پشت تپه اي كه در مقابلم بود رساندم و نفس راحتي كشيدم و به دنبال آن ، سخني با معبود كه: « اي خدا، با من  چه خواهي كرد؟ ديگر توان و قدرتي نمانده. خدايا خسته ام، خسته !» ملخ هلي كوپتر همچنان مي چرخيد و آخرين قطرات بنزين را مي بلعيد و با كم شدن هر قطره، لحظات زندگي من نيز به نقطه پايان نزديك مي شد. ديگر اميدي به مركب آهنينم نداشتم. چشم هاي ذهنم را به گذشته دوختم، تا با جستجوي در آن، خاطرات و خطاهايم را به ياد آوردم و براي آخرين بار از خداوند طلب بخشش كنم. و در همين احوال كسي از اعماق درونم نهيب مي زدكه : « نااميد نباش!»
كوهها وتپه ها را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذاشتم، تنها به اميد يافتن آشنايي كه در  جواب سلام من بگويد:« سلام» بغض گلويم را گرفته بود و از خدا مي خواستم كه هر چه زودتر، سرنوشت رقم خورده ام را به من بنماياند. گاه چشمانم در اثر سوزش، وزش باد و خستگي مفرط بي اختيار بسته مي شد و مرا از دنياي خارج جدا مي كرد. ديگر هيچ تدبير و انديشه اي براي رهايي خويش نداشتم. چراغ احتياط سوخت روشن شده بود و به تدريج تصور نجات در ذهنم به خاموشي مي گراييد و پايان زندگي خويش را در مرگ و اسارت به دست دشمن مي ديدم. حركت مواج انسانها و تكان بيرقهايي مرا متوجه خود ساخت و اندوهي عظيم بر سراسر قلبم پرده اي تاريك كشيد به آخرين ايستگاه زندگي خويش رسيده بودم و ديگر هيچ راه گريزي نداشتم. آنها را لعنت مي كردم و از اينكه اين چنين در بندشان اسير مي شدم شرمنده و خجل بودم.  چاره اي نبود. ناگزير ارتفاعم را كم كردم و با خشم، برزمين ناهموار اسارت فرود آمدم. لحظاتي بعد درب هلي كوپتر باز شد ونگاهم در چهره اي آفتاب سوخته گره خورد. بي رمق به جلو خزيدم و با همه خشمي كه داشتم در چشمانش خيره شدم.اما او با ملايمت گفت: « جناب سروان ، پس كو رئيس جمهور؟» با شنيدن اين  جمله ديگر هيچ چيز نفهميدم و از هوش رفتم. مدتي بعد بر اثر تكانهاي شديد ماشين به هوش آمدم. هنوز خود را اسير مي دانستم اما كلمات شيرين فارسي كه با لهجه تركي ادا مي شد مرا به شك انداخت و تازه به ياد آوردم كه  چه بر سرم آمده است پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟! يكي از آنها گفت: « جناب سروان، امروز قرار بود رئيس جمهور براي بازديد به اينجا بيايند. ما هم منتظر ايشان بوديم و فكر مي كرديم كه با شما آمده اند. و اگر اين مسئله نبود امكان داشت به خيال اينكه شما عراقي هستيد به طرفتان شليك كنيم. اما خدا خواست كه شما هيچ صدمه اي نبينيد ودر حال حاضر هم سالم هستيد.» گريه امانم نداد، و از اينكه نجات يافته بودم خدا را شكر كردم. دست نوازشگر رزمنده اي قطرات اشك را از گونه هايم پاك كرد و با بوسه اي گرم، زندگي دوباره اي در كالبد بي جانم دميد.
لحظه  هاي پر التهاب
نيمه ارديبهشت سال 60 بود كه من، به اتفاق يك تيم از رزمندگان، شامل خلبان، گروه فني و گروه رزمي كرمان به مأموريتي در منطقه ماهشهر اعزام شديم. وظيفه اصلي من اين بود كه به مدت يك ماه، با هلي كوپتر خود، به عنوان هلي كوپتر نجات يا حمل و نقل وسايل وتجهيزات نظامي و نيز نفرات را در مواقع عادي و عملياتي انجام دهم. پس از ورود به منطقه، چندين پرواز شناسايي ـ رزمي انجام داديم، تا اينكه صبح روز 22 ارديبهشت ، به همراه سه فروند هلي كوپتر كبرا، به يك مأموريت شناسايي با رزم اعزام شديم. در اين مأموريت ، من و ستوانيار فيروزي، خلبان نجات بوديم. ساعت 8 صبح بود كه كار را شروع كرديم. پس از مدتي پرواز، بر روي جاده اهواز ـ خرمشهر به يك گروه مهندسي ـ رزمي ارتش بعث برخورديم. با ديدن آنها، هلي كوپترهاي كبرا امان ندادند و در چند حمله مداوم، كليه تجهيزات و وسايل شان را به آتش كشيدند. عراقي ها كه شديدا غافلگير شده بودند، فرار بر قرار ترجيح داده و به صورت پراكنده خود را روي جاده رساندند تا از منطقه درگيري بگريزند. در اين وضعيت، ما تصميم خود را گرفتيم و با حمايت هلي كوپتر هاي كبرا روي جاده نشستيم و هفت نفر از عراقي ها را اسير كرده و دوباره به پرواز در آمديم. هنگامي كه به ماهشهر رسيديم، بچه هاي گروه به استقبالمان آمدند و با ديدن اسيران عراقي، خوشحالي و نشاطشان دو چندان شد. ما را بوسيدند و براي اسرا، كه درمانده و خسته بودند، آب آوردند. حيرت در نگاه اسيران موج مي زد و شايد در اين فكر بودند كه چطور آن همه شجاعت و خشونت در ميدان رزم، به اين همه مهر و محبت تبديل مي شود. و فرداي آن روز بود كه روزنامه ها در اخبار خود نوشتند:« خلبانان هوانيروز، سربازان عراقي را از درون سنگرهايشان ربودند.» دومين مأموريت به ياد ماندني من، پس از چند روز پرواز شناسايي، در ادامه همين مأموريت شكل گرفت كه روز دوم خرداد ماه سال شصت براي نجات آن، عازم شديم. اين بار نيز من به همراه ستوان حسيني خلبان تيم نجات بودم. مأموريت اصلي ، آزمايش پرتاب موشك ماوريك، به وسيله هلي كوپتر كبرا، جهت انهدام پل مارد بود. نام عمليات ، « اميد »‌بود و افسر عمليات نيز، سرتيپ جلالي ـ وزير محترم سابق دفاع ـ بودند كه در آن زمان ، با درجه سرهنگي، فرماندهي گروه رزمي كرمان را به عهده داشتند. عمليات، ساعت پنج و نيم صبح شروع شد و ما با يك فروند هلي كوپتر نجات و سه فروند هلي كوپتر كبرا عازم منطقه مورد نظر شديم. موشك بر روي يكي از هلي كوپترهاي كبرا نصب شده بود و همگي براي انجام مأموريت كاملا آماده بوديم. پس از مدتي پرواز، بالاخره به نزديكي پل رسيديم، اما به دليل مه گرفتگي و شرجي بودن هوا، هر چه جلو رفتيم، پل در ديد قرار نگرفت. نيروهاي دشمن كه متوجه ما شده بودند، ازهر طرف و با هر نوع سلاحي شروع به تيراندازي نمودند. با به وجود آمدن اين وضعيت، جناب سرهنگ جلالي كه در هلي كوپتر من ناظر عمليات بودند گفتند: « به بچه ها بگو به پايگاه بر مي گرديم تا هوا بهتر شود و موشك را در موقعيت بهتري آزمايش كنيم.»
با اين دستور، در حالي كه از وضعيت نامساعد جو و با تعويق افتادن عمليات پكر بوديم، عازم پايگاه شديم.به جاده اهواز خرمشهر رسيده بوديم كه ناگهان، مابين ايستگاه حسينيه و ايستگاه آهو، به يك واحد مجهز ارتش عراق، كه گويا شب قبل حركت كرده و در آنجا استقرار يافته بودند، برخورد كرديم. هلي كوپترهاي كبرا بلافاصله و به تلافي عمليات انجام نشده حمله را شروع كردند و نفرات و تجهيزات آنها را كه شامل خودروها، تانكها، سلاح هاي سبك و سنگين و سنگرهاي اجتماعي و انفرادي بود، يكي پس از ديگري منهدم ساختند. در اين حمله، به دستور سرهنگ جلالي، از موشك ماوريك براي انهدام زاغه مهمات دشمن استفاده شد و كليه مهمات ها در يك چشم بر هم زدن به تلي از آتش مبدل گرديد. پس از اين درگيري، براي سوخت گيري مجدد و زدن مهمات، به محل استقرار خود در ماهشهر برگشتيم و بعد از انجام كارهاي لازم و خداحافظي با بچه ها و فرمانده عمليات مرحله اول، مجددا با همان تيم، جهت انهدام كامل دشمن، عازم منطقه عملياتي شديم.
به محض رسيدن به محل درگيري، دشمن زبون با باقيمانده نيروهاي خود به سمت ما آتش گشود، اما چيزي نگذشت كه با حمله و رشادت هلي كوپترهاي كبرا، تيراندازي ها قطع شد و عراقيها به سوراخ هايشان خزيدند. در همين حين، من با هلي كوپتر خود در منطقه فرود آمدم و بلافاصله، گروهبان يكم محسني (كروچيف) به همراه دو نفر پزشكيار و دو درجه دار ديگر از هلي كوپتر خارج شده و مشغول دستگيري اسرا و جمع آوري تجهيزات سبك دشمن شدند. ناگهان، هواپيماهاي ميگ23 دشمن كه توسط بي سيم، از انهدام نيروهايشان به وسيله هلي كوپترهاي ايراني مطلع شده بودند در آسمان ظاهرشدند. آنها با ديدن هلي كوپتر در ميان سنگرهاي عراقي، اقدام به گشودن آتش كردند تا شايد مرا بزنند و يا وادار به ترك منطقه نمايند. اطراف هلي كوپتر به آتش توپهاي 30 ميليمتري بسته شده بود. شرايط دشوار و خطرناكي بود. بايد انتخاب مي كردم، ماندن يا كشته شدن يا اسير شدن، يا ترك منطقه و به جا گذاشتن ياران همرزم در ميان دشمن شكست خورده و خشمگين؟
در ظرف چند لحظه تصميم خود را گرفتم فورا هلي كوپتر را جابجا نمودم تا هدف آتش مجدد هواپيماهاي مهاجم قرار نگيرد و منتظر شدم تا بقيه بچه ها كه براي آوردن اسير و جمع آوري مدارك و اسناد نظامي و تجهيزات ، هنوز در ميدان نبرد و سنگرهاي دشمن به اين سو و آن سو مي  دويدند و با هلي كوپتر فاصله داشتند بر گردند و سوار شوند. هواپيماهاي دشمن كه مي دانستند هلي كوپتر، حامل اسناد نظامي و نيروهاي اسير شده عراقي است، سعي مي كردند با حملات پياپي خود مرا هدف قرار دهند يا اينكه به نحوي از بچه ها دور كنند. پس از مدتي ـ كه البته خيلي طولاني مي نمود در زير آتش هواپيماهاي دشمن، بچه ها بالاخره خود را به هلي كوپتر رساندند و بعد از اينكه همگي سوار شدند، در ارتفاع پاييني شروع به پرواز كردم. اين بار، ميگ هاي عراقي با تعقيب هلي كوپتر و استفاده از راكت و مسلسل فشار بيشتري را وارد مي آوردند. اين تعقيب وگريز به مدت 16 تا 20 دقيقه ادامه داشت و در جريان اين مانور هوايي، چندين بار، هلي كوپتر مورد اصابت گلوله توپ 23 ميگها قرار گرفت. كروچيف ما، در حالي كه درب عقب را باز كرده بود، با اسلحه ژـ3 به طرف هواپيماها تيراندازي مي كرد و من همچنان به پرواز خود ، به مقصد آن سوي كارون ادامه مي دادم. دراين گيرودار، كروچيف و دو نفر از پرسنل تيم پزشكي در اثر تركش گلوله ميگ ها مجروح شدند. اسيران عراقي با ديدن اين صحنه ها مدام فرياد مي كشيدند: « لا ...لا...» . بالاخره ، در حالي كه هلي كوپتر هدف قرار گرفته بود و با وجود سرو صداهاي زياد اسيران عراقي و مجروحين ايراني به نزديكي كارون رسيديم. در اين حين، هواپيماي ديگري به ما نزديك شد و چند گلوله شليك كرد، كه اين بار، كمك خلبان من ، از ناحيه پهلوي راست مورد اصابت تركش قرار گرفت. در ارتفاع تقريبي 500 تا 600 پايي و در ميانه كارون پرواز مي كرديم و هلي كوپتر در آتش و دود غرق شده بود. حتي از وسايل نشان دهنده فشارهاي روغني و دور موتور و آمپرها چيزي باقي نمانده بود. دستم را روي پهلوي ستوان دشتي زاده گذاشتم اما او، با شهامت خود را عقب كشيد تا ناخواسته به فرامين نزديك نشود. ناگهان جزيره اي در ميان آبهاي خروشان كارون ـ مابين پتروشيمي و دارخوين ـ نمايان شد. مي دانستم كه ديگر قادر به پرواز تا آن سوي رودخانه نيستم و هر لحظه احتمال انفجار هلي كوپتر بيشتر مي شود. بنابراين با ياد خدا، براي نشستن در جزيره آماده شدم و عمل بستن موتور را به سمت درختهاي جزيره انجام دادم. به لطف خدا و از شانس خوب بچه ها، درست در نقطه اي كه كمترين درخت را داشت روي زمين نشستم . پس از فرود، بچه ها و اسيران عراقي، بلافاصله از هلي كوپتر خارج شدند. سوئچ بنزين و باطري و جنراتورها را بستم تا انفجار ديرتر صورت بگيرد و بچه ها فرصت بيشتري براي دور شدن داشته باشند. ديگر آتش به نزديكي صورتم رسيده بود. دستگيره خروج اضطراري را براي باز كردن درب هلي كوپتر كشيدم ، اما درب، بر اثر گلوله هايي كه به آن اصابت كرده بودند، باز نشد. هر لحظه حرارت بيشتري را در اطراف خود حس مي كردم. دود غليظي داخل كابين را پر كرده بود و هر آن، احتمال انفجار باطري ها مي رفت. ناچار، براي نجات خود، با سر به شيشه هلي كوپتر ـ كه حالا شعله ور شده بود ـ زدم و پس از شكستن آن، با سرعت از قسمت جلو خارج شده و شروع به دويدن كردم. پس از چند ثانيه و طي مسافتي كوتاه ، خود را به حالت درازكش روي زمين انداختم و همزمان، هلي كوپتر منفجر شد. با ديدن اين صحنه، دوباره به سمت هلي كوپتر برگشتم و يكي از پزشكياران را كه زخمي بود و يك قبضه اسلحه ژـ 3 در دست داشت، پيدا كردم. پس از آن به جستجوي  بچه هاي مجروح پرداختم و چند نفر از اسيران عراقي را نيز گرفتم عراقي ها گيج و مبهوت شده بودند. با اينكه مي  دانستند بچه هاي ما زخمي اند و تعداد ما نسبت به آنها كمتر است، با اين وجود از ترس و وحشت حادثه اي كه رخ داده بود، به هيچ وجه به فكر از بين بردن ما و فرار و نجات خود نبودند. هواپيما هاي دشمن ، چندين بار جزيره را به راكت و گلوله بستند و بعد، به خيال اينكه همة ما را از بين برده اند منطقه را ترك كردند. وضع كمي آرامتر شد. با اينكه از ناحيه گردن و پشت به شدت آسيب ديده بودم اما دردي حس نمي كردم و بيشتر به فكر راه چاره بودم تا بچه ها را از جزيره دور كنم. مجروحين را بر دوش اسراي عراقي گذاشتيم و به سمت ساحل رودخانه به راه افتاديم. در همين حين ، هلي كو پتر نجات دسته دوم ، كه براي نجات ما آمده بود از بالاي سرمان گذشت . ظاهرا آنها صحنه انفجار را ديده بودند و در تماس راديويي شان گفته بودند كه گويا همگي سوخته اند و كسي در اطراف هلي كوپتر نيست. آنها چندين بار بر فراز منطقه گشت زدند، اما عليرغم داد و فريادهاي ما و حتي شليك چند گلوله، ما را در ميان درختان انبوه نديدند و از منطقه دور شدند . پس از مدتي پياده روي به كارون رسيديم. يكي از سربازان عراقي را بالاي درختي فرستادم تا با پيراهن خود، به نيروهاي ايراني كه در آن سوي رودخانه مستقر بودند، علامت دهد.خوشبختانه، بچه هايي كه از آن طرف شاهد درگيري هوايي ما بودند، اسير عراقي را بر روي درخت ديدند و به خلبان هوانيروز اطلاع دادند كه بعضي از پرسنل بر روي درختها پرتاب شده اند و هنوز زنده اند. با اين خبر، هلي كوپتر نجات دوباره برگشت و در ميان درختان، به فاصله دورتري از ما، بر روي زمين نشست. ما به سمت صداي هلي كوپتر حركت كرديم و پس از مقداري پياده روي آن را يافتيم . از خلبان هلي كوپتر پرسيدم :« خلبان كجاست ؟» او گفت :« خلبان فرامرزي به اتفاق گروهبان يكم سيروسي براي پيدا كردن شما رفته اند داخل درختان جزيره!»
چاره اي نبود . زخمي ها و اسرا را در هلي كوپتر جاي داديم و خودم ، با همان گردن مجروح – كه حالا درد آن بيشتر شده بود – پشت فرامين هلي كوپتر نشستم و براي يافتن خلبان و همراهش ، مشغول گشت زني بر روي درختان شدم . هر دو ي آنها در نزديكي محل سقوط بودند و دست هايشان را تكان مي دادند . با ديدن آنها پايين آمدم و به صورت « هاور» ايستادم و پس از سوار شدن  آنها ، به سرعت از آنجا دور شده و به آن طرف رودخانه پرواز كردم .
بچه هاي تيم ما و تيم دوم پروازي كه با نگراني انتظار مي كشيدند تا شايد خبري به آنها برسد ، وقتي مرا پشت فرامين هلي كوپتر نجات دسته دوم ديدند ، در خوشحالي بي حد و حصري غرق شدند . آنها با نا باوري نگاهم مي كردند و در حاليكه شادي ، در سيماي قهرمانشان موج مي زد مرا غرق در بوسه هاي محبت آميز خود مي نمودند . بوسه هايي كه با اشك شوق همراه بود . لحظه هايي فراموش نشدني و پر التهاب !
دستهاي خدا
تازه آفتاب زده بود. بچه هاي خلبان براي گرفتن صبحانه به صف ايستاده بودند و يكي يكي فنجانهايشان را از چاي پر مي كردند جيره نان و پنيرشان را مي گرفتند و مشغول خوردن مي شدند. اوضاع عادي بود و شايد آن روز پروازي انجام نمي گرفت.نگاهم را به طرف چاي توي ليوان برگرداندم و به ياد بچه هايم افتادم. راستي الآن چه مي كردند؟ صبحها كه از خانه بيرون مي آمدم، اول نگاهي به علي كوچولو مي انداختم و بعد بدون اينكه كسي را بيدار كنم، از خانه خارج مي شدم. علي صبحها توي گهواره اش بيدار بود. مثل يك بچه گربه بازيگوش گوشه پتويش را مي گرفت و با آن بازي مي كرد؛ انگار منتظر ديدن من بود! براي خداحافظي بالاي سرش مي ايستادم و با تكان دادن سرو دستم با او حرف مي زدم. خنده زيبايش مرا به هيجان مي آورد. علامت خداحافظي هر روزه ام را با او تكرار مي كردم و آرام از كنار گهواره اش دور مي شدم. عجيب بود! نه گريه اي مي كرد و نه جيغ و فريادي راه مي انداخت! شايد كار و مسئوليت مرا مي دانست !
ـ رضا بلند شو عمليّات كارت داره. صداي يكي از بچه ها بود كه از پشت سر مرا مي پاييد.
ـ عمليّات؟ چه كار دارند؟ ـ هيچي ! مي خوان جمالت رو نگاه كنن. معلومه ديگه! يا الله بلند شو! آمدم بقيه چاي را بخورم،ولي مثل آب حوض، سرد شده بود ولش كردم و به اتاق عمليات رفتم، احترام نظامي گذاشتم و سلام كردم. ـ امربفرماييد قربان! ـ سلام رضا جان! بيا بنشين! يك مأموريت همين الآن ابلاغ شده بچه ها رو آماده كن! اينجا روي نقشه، اين مسير پرواز. خط درگيري اينجاست كه ديشت شروع شده. نيم ساعت تا اونجا راه داري. بعد از سوار كردن بجه هاي مجروح، در اين نقطه كه بيمارستانه، بشين! ـ نگفتند چند تا مجروحه؟ ـ نه! فقط از لحاظ سوخت مطمئن باش! به سلامت! ـ سوخت ! چرا افسر عمليات اين كلمه را به كار برد؟ مگر بدون سوخت هم مي شود پرواز كرد؟ نمي دانم چرا آن روز فقط اين كلمه روي من اثر گذاشت. هلي كوپتر شنوك حدود دو هزار پوند در ساعت سوخت مصرف مي كند، ما هم كه هميشه باك را پر مي كنيم. اصلا سوخت چه ربطي به افسر عمليات دارد... ـ رضا ! حواست كجاست؟ راه نمي افتي؟ صداي افسر عمليات بود كه مرا به خود آورد. ـ بله قربان ! ببخشيد، حواسم پرت شد! ما رفتيم. خداحافظ!   ـ خدانگهدار! صداي ملخهاي شنوك قرار گاه را به لرزه در آورده بود. سيستمهاي هلي كوپتر چك شدند. كمك خلبان ، كروچيف ، همه چيز آماده براي پرواز، باز هم آمپر سوخت را نگاه كردم خوب بود. دوباره جمله افسر عمليات را به ياد آوردم و كلمه « سوخت» حال عجيبي به من داد. با خود گفتم: اي كاش مي شد اين پرواز را انجام ندهيم! ولي نه! بچه هاي مجروح منتظر بودند.
ـ رضا آماده اي؟
ـصداي كمك خلبانم بود.
ـ آره! بريم. بسم الله!
هيكل بزرگ شنوك از زمين كنده شد. نگاهي به ساعت اندختم. دقيقا هفت صبح بود. حداكثر سه ربع ساعت راه داشتيم. زير لب دعا كردم: خدايا كمك كن بچه هاي مجروح را به موقع به بيمارستان برسانيم! ـ فقط از لحاظ سوخت مطمئن باش! به سلامت! جمله افسر عمليات، يك لحظه ذهنم را آزاد نمي گذاشت. با دلهره اي عجيب، نيم نگاهي به آمپر سوخت انداختم. همه چيز عادي بود. با خود گفتم: مثل اينكه مرض داري . بچه! بروكارت را انجام بده! بچه هاي بسيج مي گفتند صداي ملخ هلي كوپتر را كه مي شنويم، كلي روحيه پيدا مي كنيم. از آن بالا هم مي شد دستهاي مهربان بچه هاي بسيج وارتش را ديد كه به چپ و راست مي رفتند و براي ما علامت صفا و محبت مي دادند. ـرضا دوتا ميگ! ـ صداي كمك خلبان مرا به خود آورد. ضد هواييها شروع به تيراندازي كرده بودند. ـ فورا با عمليات تماس گرفتم : عمليات ، عمليات ، دو تا ميگ دنبال ما هستن. لااقل بگين بچه هاي ضد هوايي تيراندازي نكنن. ـ بسيار خوب ! شما از منطقه خارج شويد. صداي آشناي افسر عمليات بود. چند دقيقه بعد ضد هواييهاي خودي از كار افتادند؛ ولي ميگها دست بردار نبودند. فورا ارتفاع را كم كرديم. انفجاري در جلو چشمانمان روي زمين رخ داد. موشكي كه يكي از ميگها براي ما شليك كرده بود، از كنار گوش ما گذشت و روي زمين منفجر شد. به كمك خلبان گفتم: منطقه را ترك مي كنيم. ـ پس بچه ها چي ميشن؟ مجروحين؟ ـ دوباره بر مي گرديم. ـ نيم ساعتي طول كشيد تا بالاخره ميگها رفتند و ما جان سالم به در برديم. دوباره به طرف همان منطقه حركت كرديم و مدتي بعد با گرد و خاك زيادي كه به پا كرديم، نشستيم. وضعيت مجروحين اضطراري بود. چشمهاي معصومشان با ديدن ملخهاي هلي كوپتر برق مخصوصي مي زد. بعضي مي خنديدند و بعضي از شدت جراحت و ضعف، بيهوش بودند. در عقب هلي كوپتر برق مخصوص مي زد. بعضي مي خنديدند و بعضي از شدت جراحت و ضعف، بيهوش بودند. در عقب هلي كوپتر به آرامي باز شد و بچه ها همانطور كه در جبهه ها يورش مي بردند، مجروحين را به داخل هلي كوپتر  انتقال دادند. به سوي آنها رفتم. مثل كبوترهاي زخمي بودند؛ آرام و ساكت و بدون هيچ گونه گله و شكايتي. ـ مي تونيم بريم؟ از فرمانده بچه هاي مجروح سؤال كردم. ـ برو به سلامت برادر! در هليكوپتر آرام آرام بسته شد. پريديم پشت فرمانها. نگاهي به پشت سرم كردم. كف هلي كوپتر جاي سوزن انداختن نبود؛ ولي عطر عجيبي همه جا را فرا گرفته بود . عطر خون و عرق بچه ها، و عطر ايمان آنان به آدم حال ديگري مي داد.  كمك خلبان پرسيد: « رضا! چقدر راه داريم ؟ » گفتم : « فكر كنم حدود ...نيم ساعت ، يا كمي بيشتر.» ـ‌فكر مي كني سوخت ما برسد؟ ـ سوخت؟! ـ آره سوخت ! آمپر رو نگاه كن! ـ راست مي گفت فقط 700 پوند سوخت داشتيم. انگار آب سردي از سر تا پايم ريختند! 700 پوند سوخت! اگر آن ميگهاي لعنتي نبودند، اگرما را دنبال نمي كردند، مجبور نمي شديم بي خود پرواز كنيم و سوختمان را از دست بدهيم. كمك خلبان دوباره پرسيد: « چه كار كنيم رضا؟» گفتم :‌پرواز مي كنيم. ـ پرواز ؟! ـ آره پرواز ! پس چه كار كنيم؟ بنشينيم و عزا بگيريم! ـ با بي سيم تماس بگير، بگو يك فروند شنوك ديگه بياد! كه چيزي كه سرما اومد ، سر اون نياد! ـ يك شنوك ديگه هم وضعش از ما بهتر نمي شه. از كجا معلوم بلايي كه به سر ما آمد به سرش نياد. تازه، حداقل دو ساعت طول مي كشد! نگاهي به پشت سرم كردم. بچه ها همه دراز كشيده بودند. عده اي چشم به سقف دوخته بودندو بعضي هم در حالت اغماء به سر مي بردند. عجيب بود! هيچ كس گله و شكايتي از زخمش نداشت. ـ رضا چه كار كنم؟ دوباره كمك خلبانم همان سؤال را تكرار كرد؛ سؤالي كه جوابش را مي دانست ! ـ پرواز . ـ مگه ديوونه شدي ؟! ـ‌تو مي خواي ، نيا! برو پايين ! خودم مي رم ... كمك خلبان با شنيدن اين جمله ساكت شد. استارت زدم. ملخها آرام آرام و سپس تند و بعد با حركت سريع و صداي مهيب خود شروع به چرخيدن كردند. زير لب زمزمه كردم:خدايا مي داني چه مي خواهم؟ براي خودم نه! براي اين سربازانت! خدايا فقط 30 نات باد؟ فقط 30 نات! بعد رو كردم به كمكم و گفتم : فكر مي كني اگه 30 نات باد پشت هليكوپتر بزنه، مي تونيم با همين سوخت به مقصد برسيم؟ ـ بله ! اگه ! ولي مثل اينكه حواست پرته ! هواي از اين ساكن تر تا حالا ديده بودي ؟ ـ‌ولي اگه خدا بخواد؟! نگاهي به من كرد و سرش را پايين انداخت. بعد با صداي شكسته اي گفت: « معذرت مي خوام. آره! اگه خدا بخواد ، مي شه!» هلي كوپتراز زمين كنده شد. اين يك ريسك بزرگ بود، مخالف تمام استانداردهاي پرواز. حتي اگر باد هم مي وزيد، اين كار درست نبود. فكر كردم: راستي اگر سوخت ته بكشد. و موتورها خاموش شوند، چه كار كنيم؟ ـ رضا نگاه كن! باز هم صداي كمكم بود كه دست بردار نبود. با نگاني گفتم: « كجا هستن؟ لعنتي ها دوباره اومدن؟»  ـ مرد حسابي! ميگ كجا بود؟ باد ... باد... 30 نات باد! مثل اينكه بيشتر هم شده! باور كردنش مشكل بود . نگاهي به عقربه ها انداختم. بله! كمك خلبان درست مي گفت. هليكوپتر به سرعت هوا را مي شكافت و جلو مي رفت. آن پرواز فقط دوازده دقيقه طول كشيد و اين دستهاي خدا بود كه ما را به جلو برد و قبل از آنكه سوخت تمام شد، روي زمين نشاند.
محبت ما
سه فروند كبرا به اضافه تيم نجات بوديم كه از قرارگاه هوانيروز به ما مأموريت حمله به خط مقدم دشمن و انهدام ادوات زرهي آنها داده شد. طبق اطلاع رسيده، دشمن با جمع كردن نيروهاي زرهي خود قصد داشت در روزهاي آينده نيروهاي ما را مورد حمله قرار دهد. عمليات كبراها به اين ترتيب بود كه معمولا يك فروند كبرا وارد صحنه نبرد مي شد، ابتدا روي سر نيروهاي خودي با فاصله كمي از زمين  پرواز مي كرد و با رسيدن به دشمن، ناگهان ارتفاع مي گرفت و اهداف مورد نظر را مورد حمله قرار مي داد . هلي كوپترهاي ديگر نيز در فاصله دورتر در ارتفاع زياد پرواز مي كردند و با اتمام عمليات و يا ته كشيدن مهمات هليكوپترهاي ديگر، يكي يكي وارد صحنه نبرد مي شدند. همه با هم از قرارگاه بلند شديم وبه طرف نيروهاي دشمن حركت كرديم. با گذشتن از بالاي سر نيروهاي خودي به محل عمليات رسيديم، ولي خاكريزهاي اول و دوم و سوم دشمن ، خالي از نفرات و وسايل زرهي بود. در يك لحظه فكر كرديم اشتباه آمده ايم ، ولي وجود نيروهاي خودي در پشت سر ما ، اين فكر را از ذهنمان پاك كرد. بلافاصله با مركز عمليات تماس گرفتم: ما از بالاي سر نيروهاي خودي رد شديم، ولي دشمن در منطقه ديده نمي شه. چي دستور مي فرماييد؟ مسئول عمليات با صداي نگران كننده اي پاسخ داد: پيشروي رو متوقف كنيد! منتظر دستور بعدي باشيد.» هماهنگي با كليه هليكوپترها انجام شد و با آنكه پيشروي را متوقف كرديم و در آسمان به چرخيدن ادامه داديم، ولي ته دلمان نگراني غير قابل وصفي وجود داشت. در يك لحظه يه ياد يكي از مأموريتها ـ كه براي آزمايش موشك « ماوريك » به ما محول شده بود افتادم. موشك ماوريك از موشكهاي گران قيمت بود و براي انهدام هدفهاي معمولي به كار نمي رفت. با صداي مهيبي كه داشت، نه تنها بر نيروي دشمن شوك وارد مي كرد، بلكه وسايل و ادوات نظامي مهم از قبيل سكوي پرتاب موشك و غيره را نيز انهدام مي ساخت. تا به آن روز، از اين موشك استفاده عملي نشده بود و فقط وجود آن را در انبارها شنيده بوديم. آن روز هلي كوپترمان را مجهز به موشك ماوريك كرديم و قرار شد در يكي از مناطق عملياتي ـ كه نه نيروي خودي باشند و نه نيروهاي دشمن ـ چند تا از آنها را آزمايش كنيم. به منطقه مورد نظر كه رسيديم، ابتدا محل را بررسي كرديم. سنگرهاي متروك موجود، متعلق به عملياتهاي گذشته بود و در آن لحظه هيچ انساني در اطراف به چشم نمي خورد . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان مازندران ,
برچسب ها : شيرودي(قربان شيرودي) , علي اکبر ,
بازدید : 304
[ 1392/05/14 ] [ 1392/05/14 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,997 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,689 نفر
بازدید این ماه : 6,332 نفر
بازدید ماه قبل : 8,872 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک