فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

علي اکبر ميرزايي  12 خرداد 1336 ه ش در خانواده اي مذهبي و مستضعف در يکي از روستاهاي شهرستان بهشهر در استان مازنداران متولد شد .اودوران کودکي راپشت سرگذاشت و وارد دوران تحصيل شد.پس از اين دوران در سال 1355 به خدمت نظام وظيفه رفت .شعله هاي انقلاب اسلامي مردم ايران برعليه حکومت ستم شاهي شعله ور تر مي شدو علي اکبر مشتاقانه در اين مبارزات حضوري فعال داشت.در سال 1358 پس از پيروزي و طلوع فجر انقلاب اسلامي با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد برآمده از انقلاب الهي مردم ايران پيوست.
از آنجا که با محروميت رشد کرده و آن را با تن و جان احساس نموده بود مشتاق خدمت در مناطق محروم ،به ويژه استان «سيستان و بلوچستان» بود به همين دليل به همراه شش نفر از همرزمانش که بعد ها به شهادت رسيدند به اين منطقه مهاجرت کرد و مشغول خدمت گرديد .
علي اکبر ميرزايي در همان ابتداي خدمت خود در سپاه با توجه به رشادتها و از خود گذشتگي ها يي که بروز داده بود ،مورد عنايت قرار گرفته و به عنوان مربي آموزش نظامي در مرکز ناحيه به کار گرفته شد. او در جهت تعليم و تربيت نيروهاي سپاه در ابعاد نظامي تلاش مي کرد .
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در مراحل مختلف به جبهه هاي نور عليه ظلمت هجرت کرد و دوشادوش ديگر همرزمانش در اين جهاد مقدس في سبيل الله در چند عمليات شرکت جست .
شهيد بزرگوار پس از مراجعت از جبهه با توجه به نياز مردم منطقه به وجود ايشان و در خواست مکرر فرماندهي لشکر« ثار الله»،« سردار قاسم سليماني» از سوي سپاه پاسداران استان «سيستان و بلوچستان» به عنوان فرمانده پاسگاه «جاسق» از توابع شهرستان «سراوان» تعيين گشت و با تلاش همه جانبه با روحيه اي سر شار از عشق و ايثار ،در برابر اشرار و قاچاقچيان مسلح ، اين نوکران اجنبي و خود فروختگان به شرق و غرب ، به مبارزه پرداخت.
با توجه به کسب تجارب نظامي و رشد کم نظير، در تاريخ دهم تير ماه 1365 به عنوان فرمانده قرار گاه عملياتي« بدر» مستقر در منطقه پشت کوه از توابع شهرستان «خاش» تعيين شد .او شبانه روز دوشادوش عشاير غيور بلوچ اين منطقه و ساير همرزمانش در اين قرار گاه در راه حفظ امنيت و استقلال کشور در برابر تجاوز عوامل ضد انقلاب مسلح فعاليت نمود .
با توجه به حجم وتراکم بالاي کارو عشق و فداکاري او نسبت به آرمانهاي انقلاب اسلامي ، تا 29 سالگي توفيق ازدواج و تشکيل خانواده را نيافت تا اينکه در شهريور ماه سال 1365 با فردي از خانواده مذهبي و با ايمان ازدواج نمود و حنظله وار در تاريخ دهم مهر ماه 1365 در يک در گيري ناجوانمردانه، اشرار و عوامل استکبار جهاني در منطقه پشت کوه از توابع شهرستان خاش او را به در جه رفيع شهادت نائل آوردند و در تاريخ پانزدهم مهر سال 1365 در زادگاهش به خاک سپرده شد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377



خاطرات
شيوا قنبرزاده:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
اين روزها خانه حال و هواي ديگري دارد .انگار با يکي از اعضايش در جنب و جوش است .نمي دانم چه خبر است همه چيز رنگ و بوي خاصي دارد .
با شنيدن صداي در ،از افکارم بيرون مي آيم .همين طور پشت پنجره ايستاده ام ،به در نگاه مي کنم .علي اکبر را مي بينم .درست يادم نيست از کي تا حالا پشت پنجره ايستاده ام و در افکارم غوطه ور شده ام ولي به خاطر مي آورم که با اين دفعه ،اين هفتمين بار است که علي اکبر از خانه خارج شده ودو باره بر گشته .خدايا چه در سر اين جوان مي گذرد ؟چرا اين روزها تحرک دارد ؟چرا در پوست خودش نمي گنجد ؟
با صداي پدرم به خودم مي آيم .
- پسرم ،باز هم پشت پنجره ايستاده اي و داري فکر مي کني ؟باز ديگه چي شده ؟
- هيچي پدر فکر مي کردم .
- خوب پسرم فکرم خوبه .
بر مي گردم به چهره پدر نگاه مي کنم ،مثل هميشه نيست ،ناراحتي را مي شدبا نگاه اول در چهره اش خواند .اگر هم نشود از چهره اش خواند ،از فشردن دستها و گره زدن آنها در هم مي شد درک کرد .به طرفش مي روم ،دستهايش را در دستم مي گيرم ،مثل هميشه گرم است و سر شار از عاطفه پدري ...
- شما هم به دلتون افتاده که اين روزها ما يک پرنده مهاجر خواهيم داشت ؟ شما هم درک کرديد که اين خانه ،حتي آدمهاي اين خانه ،اين روزها عوض شده اند .
- آره پسرم ،مگه مي شه اتفاقي توي اين خانه بيفتد و پدر و مادر نفهمند ؟با امروز درست 8 -7 روزه که به خودم فشار آوردم ،تحمل کردم ،خود خوري کردم تا چيزي بهش بگم .ولي ديگر طاقتم تموم شده ،ديگر نمي توانم تحمل کنم ،ديگه نمي تونم خود خوري کنم .گفتم بيام با تو در ميان بزارم تا بري باهاش صحبت کني .ازش بپرسي واقعا چي تو سرش مي گذره .تا بري بهش بگي که هر وقتي کاري داره ،درسته که به رفتنش رضايت دارم ،ولي هنوز وقتش نرسيده که بخواد به اين زودي ما راتنها بگذاره ،بهش بگو ما تازه داريم درکش مي کنيم ،تازه مي خواهيم باهاش خو بگيريم ،تازه داريم او را مي فهميم .
با دستان پر چروکش ،چهره شکسته اش را پوشاند و شانه هايش که به خوبي مي شد جاي کوله بار سنگين زمان را روي آنها ديد ؛آرام مي لرزد .دستش را مي گيرم و مي گويم :
- پدر ،ازتون خواهش مي کنم خودتون را کنترل کنيد ،باشه من باهاش حرف مي زنم ،به جون عزيز راضي اش مي کنم .هر چي شما گفتيد به هش مي گم .بگذاريد بياد خانه ،چنان باهاش حرف مي زنم که هر چي فکر تو سرشه بيرون بريزه و خودش بياد به شما بگه هيچ تصميمي براي رفتن به جبهه نداره ...و بعد دستانش را مي بوسم و در حالي که به شدت جلوي گريه خودم را گرفتم ،اتاق را ترک مي کنم .فکر مي کنم بار سنگيني را روي دوشم قرار داده اند و من مجبورم آن را حمل کنم وتا به نتيجه نرسم ،اين بار سنگيني خودش را از دست نخواهد داد .با لا خره شب شد ،عقربه هاي ساعت پاورچين پاورچين خود را به وقت موعود مي رساند !از بس که پشت پنجره ايستاده ام و به حياط چشم دوخته ام ،به راحتي مي توانم برگ هاي پاييزي را که در بستر حياط پهن شده اند ،بشمرم ...باز هم با صداي در اتاق به خودم مي آيم ،رو بر مي گردانم ،عزير را در آستانه در مي بينم .
- پسرم ،الهي از جوونيت خير ببيني ،تو را به جون عزيز ببين چي تو سرش مي گذره ؟بگو عزيز مي ميره اگه بخواد به اين زودي منو تنها بگذاره ،بگو ...
به طرف عزيز مي روم ،به چهره معصومش که به جاي پاي زمانه را بر خود حک کرده است خيره مي شوم ،چقدر زود گرد زمانه روي سرش نشسته .مي گويم :عزيز باشه ،تو ناراحت نباش ،به جون عزيز با هاش حرف مي زنم ،قول مي دهم از رفتن منصرفش کنم .
اتاق را ترک مي کنم ،در حالي که مي دانم اگر پاي درد دل مادر بنشينم ،مي توانم با خاطرات علي اکبر يک کتاب بنويسم .عشق اين مادر و پسر شنيدني نيست، ديدني است .مي دانم که چقدر همديگر را دوست دارند .
با خودم کلنجار مي روم که چه چيزهايي به علي اکبر بگويم .نکند چيزي بگويم که نارحت شود ؟چه جوري شروع کنم ؟بهتره اول مقدمه چيني کنم ،بعد برم اصل مطلب .اگه از من نپذيرفت چي ؟باهاش منطقي صحبت مي کنم تا حرفم را قبول کنه .اما اگه نتوانستم باهاش جدي رفتار کنم چي ؟يا اگه اون حرفهايم را شوخي بگيره ؟خدايا چيکار کنم ؟...
در اين افکار غرق هستم که صداي در توجهم را جلب مي کند .ديگر حتما خودشه . به طرف پنجره مي روم .پدر را مي بينم که به طرف در مي رود و مادر را که خيره و چشم انتظار ،در آستانه در ايستاده .
در باز مي شود اما نه ،در آستانه کسي را غير از علي اکبر مي بينم که چيزي به دست پدر مي دهد و بعد از چند ثانيه گفتگو ،پدرم را مي بينم که در را پشت سر او مي بندد ،در حالي که نا اميدي را مي شود در چهره اش خواند .
به طرف حياط مي روم ،نامه را در دست پدر مي بينم ،نامه را مي گيرم ،خداي من درست مي بينم ؟بله اشتباه نمي کنم خط علي اکبر بر روي پاکت نامه حک شده ،بلند مي خوانم :
فرستنده :پسر شما علي اکبر
گيرنده :پدر و مادر فدا کارم .

به طرف طاقچه اتاق مي روم .هر چه به طاقچه نزديک تر مي شوم ،عکسش با صميميت بيشتري به من لبخند مي زند .آن را بر مي دارم با دستانم گرد از چهره زيبايش بر مي دارم ،چشمانم را مي بندم و چهره اش را مي بوسم و مي بويم وبه او شب بخير مي گويم .
آسمان چادري با گلهاي ريز ستاره اي بر سر دارد .آخرين پله پشت بام را نيز مي گذرانم .خدايا از اين با لا چقدر همه چيز و همه جا زيباست .بامهاي کاهگلي و قير اندود روستا ،که کنار هم ساخته شده اند ،يکي کوتاه ،يکي گنبدي و ديگري ...از باغها و درختهايش بوي سبز به مشامم مي رسد .همه چيز و همه جا آرام است ،نه صداي ماشين و نه دود کارخانه و نه صداي پاي آخرين عابران که با هم وداع مي کنند ،سکون را مي توان در همه جا درک کرد .
به رختخواب مي روم .باز هم به فکر او مي افتم .خداي من امشب چقدر در خانه ي ذهنم تصوير او نقش بسته است .حتما فردا مي آيد و با اين تخيلات به خواب مي روم اما در خواب هم او را مي بينم ،وارد اتاقش مي شوم خوابيده است .با لباس سبز ،همسرش بالاي سرش نشسته است ،به طرفم رو بر مي گرداند و با حرکت انگشت ؛مرا به سکوت دعوت مي کند وآرام مي پرسم: چيزي شده ؟
مي گويد :نه! مي گويم :پس چرا اين موقع شب بلاي سرش نشسته اي ؟و ناگهان چشم علي اکبر توجهم را جلب مي کند ،خداي من در کاسه چشمش گل سرخي روييده است .
با صداي مادرم از خواب مي پرم :
- دخترم بلند شو وقت نماز است .
بلند مي شوم در حالي که هنوز در حال و هواي خوابي که ديده ام سير مي کنم .نمي دانم چطور پله ها را طي کرده ام .فقط صداي مادر را مي شنوم که مي گويد :
- حواست کجاست ؟الان خورده بودي زمين .
نماز مي خوانم و باز به رختخواب مي روم .شايد دو باره او را ببينم .اظطراب عجيبي در دلم چنگ انداخته است ،خوابم نمي برد .بلند مي شوم – مادر ديشب علي اکبر را در خواب ديدم ،ديدم خوابيده و يکي از چشمانش ...
ديگر حرفهاي مادر را نمي شنوم .بي قرار هستم به طوري که خودم نمي توانم حال خودم را بفهمم .
با امروز درست سه روز از ديدن آن خواب مي گذرد .دوباره به فکرش مي افتم .يک دفعه دلم بد جوري هوايش را مي کند .با عجله از پله ها پايين مي آيم. باز هم به طرف طاقچه مي روم و اين بار با اشتياق خاصي عکشس را در آغوش مي فشارم .نگاهش مي کنم .
- داداش کي بر مي گردي ؟
- نمي دانم ،رفتنم به دست امام زمان بر گشتنم هم با خدا است .اين تمام حرفهايي بود که هنگام رفتنش بين من و او رد و بدل شد ه بود ...
با صداي در به خودم مي آيم. يک دفعه دلشوره خاصي به من دست مي دهد ؛مي روم به طرف آشپز خانه .
- مادر مادر علي اکبره
- کو کجاست ؟
- داره در مي زنه
- پس چرا نمي ري درا باز کني
- نمي دونم شايد هم او نباشه ولي چرا خودشه .
- اول صبحي چرا پرت و پلا مي گي دختر ؟!مادر چادر بر سر مي کند و به طرف در مي رود.همين که مي خواهم به طرف در بروم ،صدايي يا الله به گوشم مي رسد .اما صداي علي اکبر نيست .زود به طرف اتاق مي روم .خداي من اول صبحي اينا چه کار دارند ؟گوشم را به در اتاق مي چسبانم تا صداي حرفهايي را که بين مادر و دو مرد غريبه رد و بدل مي شود بهتر بشنوم .اما فقط صداي سکوت است. چند کلمه اي و باز هم سکوت و ديگر چيزي نميشنوم .ديگر همه چيز را فهميدم به طرف اتاق مي روم به خودم که مي آيم همه مشکي پوشيده اند .
در سرد خانه هستيم .با لاي جسد علي اکبر !به چشمانش خيره مي شوم ،باز هم چيزي توجهم را جلب مي کند .نه ،اشتباه نمي کنم .با چشمان خودم دارم مي بينم که چشمان علي اکبر نيمه باز است ،سياهي چشمانش نمايان مي شود و باز کنار مي رود و پلکهايم آرام روي هم قرار مي گيرد .مادر محکم و استوار ايستاده و برادران سپاهي و مرا که ضجه مي زنم دلداري مي دهند. چه استوار است اين مادر .
مادر ؛مادر آنجا را نگاه کن ،چشمهاي علي اکبر را اما کسي حرفهايم را گوش نمي دهد و نمي فهمد . در يک صبح پاک و سر شار از ايمان و اخلاص ،در ميان حيرتي خاموش و ناباوري تمام بدن مطهرش را به دست خاک مي سپاريم .آوايي در گوشم زمزمه مي کند که يقين مرا در زنده بودنش دو چندان مي کند .
شهيدان زنده اند الله اکبر ...آري او زنده است .

 

از کوچه باغهاي روستا مي گذرم .تازه کار درصحرا را تعطيل کرده ايم .احساس خستگي مي کنم اما لطافت هوا ،شميم گلها و صميميت درختان و اخلاص مردم و آرامش و سکون محيط ،خستگي را از تن مي زدايد .
صدايي توجهم را جلب مي کند ؛چقدر اين صدا آشناست :
رو بر مي گردانم ،خداي من ،باورم نمي شود علي اکبر را کمي بينم ...لبخندي بر لب دارد و پرچمي به دوش گرفته است .
نمي دانم فاصله بين کوچه باغها تا خانه را چگونه طي کرديم ...
کنار کرسي داغ محبت ،زير سايه بان صفا ،در چهر ديواري احساس نشسته ايم .يک سال است که علي اکبر سفر کرده ولي هميشه به من سر مي زند .بعد از يک سال ،چشمانمان در انتظار نيست ،ديگر گمشده اي نداريم ،او را جسته ايم .ديگر من ساعتها در آستانه در حياط نمي ايستم وبه نقطه نامعلومي ،در رور دستها خيره نمي شوم و ديگر دخترم آب در کفش برادر نمي ريزد تا او بيشتر پيش ما بماند .علي اکبر من پيش ماست .تا پاسي از شب در کنار هم بهترين ساعات را در کنار هم سپري مي کنيم .ساعاتي که همه ما فقط به يک چيز توجه داشتيم و آن حضور زيبا و صميمي خاطرات علي اکبر در جمع لطيف ما بود .
در اين يک سال هميشه با خاطراتش به گفتگو نشسته بوديم و با عکسش روز را شب مي کرديم .
- مادر وقتي داداش آمد مي گويي بيايد مدرسه من ؟
-آره دخترم تو دعا کن او زود تر بر گردد ،صحيح و سالم باشد ،انشا الله خودم مي فرستمش پيش معلمت .
و پدرش مي گفت :وقتي آمد يکي از گوسفندها را جلويش مي زنيم زمين ،نذر سلامتي او و امام زمان .و آرزوها و اميد ها ي من نيز بي نهايت بود ...
و با لا خره بعد از مدتها او آمد ...در حالي که تمام اميد ها و آرزوهاي ما را بر آورده کرد .اما ما از او يک انتظار ديگر هم داشتيم .انتظار و توقعي که هيچ کدام قادر به گفتنش نيستيم .البته حق هم دارد .نمي تواند از صبح تا شب بنشيند در خانه کنار تو .خوب اين چند روزي که مي آيد دلش هواي بيرون رفتن مي کند .پسر است بايد بيرون برود .خلاصه لحظه ها و ثانيه هاي زيادي را با خودم کلنجار مي روم تا به خودم بقبولانم که او سهم من تنها نيست .يکبار مي گويم تصميم خودم را گرفته ام ،مي خواهم به او بگويم .
- پسرم اينقدر ما را تنها نگذار ،تو آمده اي پيش ما بماني .
و لحظه اي بعد خودم را از اين گفتار سرزنش مي کنم .فرداي صبحي که آمده بود با صداي الله اکبر از خواب بر مي خيزم .مي روم او را صدا مي زنم براي نماز صبح اما او را در سجاده اش مي بينم .زيبا تر از هميشه ،خلوص نيت را مي شود در سراپاي وجودش خواند .
باز مي گردم اين بار ديگر تصميم خودم را گرفته ام .به او خوهم گفت که ديگر جبهه نرود .بقيه هم هستند .مي گويم پيش ما بمان .ما به تو احتياج داريم .زبانم در دهان نمي چرخد .
سر سفره صبحانه خودم را آماده مي کنم تا حرفهاي دلم را به او بگويم .چاي مي ريزم و يک استکان هم جلوي او مي گذارم .همين که مي خواهم سر صحبت را باز کنم مي گويد :
- مادر مي خواهم با هاتون صبت کنم .
- راجع به چي پسرم ؟
- امروز ديگه مي خوام کوله بار سفر را ببندم ...
و ديگر حرفهايش را نمي شنوم در عالم ديگري سير مي کنم .
نمي توانم به او بگويم زود است چون مي دانم که نمي توانم جلويش را بگيرم .مي دانم که او متعلق به اينجا نيست .او به جبهه تعلق دارد . دلبستگي او، آنجاست .
به خودم مي آيم .حالا ديگر علي اکبر هميشه پيش ماست .
عکسش در چهار چوب قاب به من لبخند مي زند. کاش همان چند روزي که بود غنيمت شمرده بوديم .
حالا شمع وجودش چلچراغ آبادي را روشن کرده است .آن لحظه ها من او را براي خودم تنها مي خواستم اما پروانه من سفر کرد و به معبود خود رسيده است .
هر روز که از کنار بهشت شهداي آبادي عبور مي کنم مي بينمش .با لبخندي بر لب و پرچمي بر دوش .من پسرم را هر روز مي بينم و با تبسم او جاني تازه مي گيرم او بر کت زمين و آبادي من است .

حياط را جارو مي زنم و پيچک هاي گل ياس ،خانه را مزين کرده و عطر آن ،فضا را معطر .
صداي در را مي شنوم .در آستانه در او را مي بينم که به دستي قرآن دارد و در دست ديگر آيينه شمعدان و پيشاني اش را با سر بند «يا صاحب الزمان (عج) » مزين کرده است .
از حياط مي گذرد .زير پيچک هاي ياس مي ايستد .گل سفيدي مي چيند و اينگونه زندگي را در خانه اي که سايه بانش صميميت ،فرشش غرور قناعت و حصارش تکرار صفا است ،آغاز مي کنيم ...

به حياط مي روم .گل ياس را آب مي دهم .سر بلند مي کنم ،او را مي بينم ،با لباس سبز پاسداري صدايش مي زنم .علي اکبر !به طرفم بر مي گردد و قبل از اينکه حرفي بزنم ،گل سفيدي را که در دست دارد ،به طرفم دراز مي کند .آن را مي گيرم ،مي بويم و در سيني مي گذارم که محتويات آن قرآن مجيد ،کاسه اي آب و برگ سبزي است که تا دم در بدرقه اش مي کنم .به خود جرات مي دهم، مي خواهم بگويم .
- فکر نمي کني خيلي زود است ؟فقط يک ماه است که عروسي کرده ايم .
اما گويي او سوالم را از چشمانم خوانده .قبل از اين که لب باز کنم به من مي نگرد و مي گويد :راه رفتني را بايد رفت ،چه دير و چه زود .گمشده اي دارم بايد به دنبال او بروم ...
و مي رود و من مي مانم و خاطرات ،قرآن و آينه شمعدان ،گل ياس و برگ سبز .
به اتاق مي روم .در چهره آينه ،سيماي اورا مي بينم .به قرآن مي نگرم ،صوت او را مي شنوم .به ياسي که در حياط است خيره مي شوم ،صميميت او را درک مي کنم .پشت پنجره به انتظار مي ايستم ...و ثانيه ها را که مثل بچه هاي نو پا دنبال هم مي دوند نگاه مي کنم . هر روز ياسها را به اميد او آب مي دهم تا بيايد و گلي برايم بچيند .
به بيمارستان مي روم ،براي گرفتن نتيجه آزمايش .وارد بيمارستان که مي شوم ،بوي گل ياس به مشامم مي رسد ،مي ايستم نه اشتباه نمي کنم بوي اکبر را حس مي کنم .
اما ...مگر مي شود ؟او اکنون در خط در خط مقدم است .
جواب آزمايش را که مي گيرم .نو يد طفلي را مي دهد که در راه است ،باز هم مي گردم ،در دلم غوغايي بر پاست .به خانه مي رسم ،وارد حياط مي شوم پيچک هاي ياس توجهم را جلب مي کند .خداي من چرا همه ياسها روي زمين پهن شده اند ؟!
مي روم به طرف اتاق .در آينه نگاه مي کنم ،علي اکبر را نمي بينم ،يکي قرآن مي خواند ولي صوت قرآن علي اکبر نيست .باز مي گردم ،اطرافم را مي نگرم ،مادرم زاري مي کند ،پدرم سياه پوشيده و برادرم زمزمه «عند ربهم يرزقون» را سرداده .
به تقويم که نگاه مي کنم 53 روز از ازدواجمان مي گذرد و تنش در همان بيمارستان بود که من ساعتي پيش بوي عطر ياس علي اکبر را آنجا حس کرده ام .
حياط را جارو مي کنم .صداي باز کردن در را مي شنوم .خودش است چقدر شبيه پدرش شده .صدايش مي زنم :
- علي اکبر مادر جان ،تو نيز مثل پدرت به دنبال گمشده ات خواهي رفت ؟
با سر حرفم را تاييد کرد .گل سفيدي مي چينم و تقديمش مي کنم با همان صميميت خالصانه اي که پدرش به من تقديم کرده بود ...
و از خدا مي خوهم پسرم را توفيق دهد ،براي پيروي از راه پدرش .

حميدرضا پوراميني:
قطرات اشک همچون دانه هاي مرواريد ،روي صورتش مي غلطيد و بر زمين مي افتاد .
افکار افسار گسيخته اش در آن غروب دلگير به هر طرف سر مي کشيد .خيره خيره به نقطه اي نگاه مي کرد و منتظر بود .
اولين روزي را که او را ديد به خاطر آورد .آن روز گمان نمي کرد که روزي ...
در همين افکار مشوش بود که صداي در آمد .چه لحظه ي زيبايي !نا خدا گاه خنده بر صورتش نقش بست .چادرش را سرش انداخت و با حالت دو به طرف در رفت و بي هيچ پرس و جويي در را گشود اما انتظارش او نو آغاز شد .
-سلام داداش .
-سلام زهرا خانم.
- بفرماييد داخل .
زوج جواني که پشت در ايستاده بودند پاسخ زن جوان را دادند و با هم وارد خانه شدند و بي هيچ کلامي وارد اتاق شدند. اتاق ساده و صميمي بود و آشنا .يک قطعه موکت ،دو بالش و اندکي لوازم اوليه زندگي، همه چيزي بود که در آن به چشم مي خورد .اما همين وسايل اندک با هنرمندي در اطراف اتاق جا داده شده و چهره ي زيبايي به اتاق داده بود .همه چيز نو و آراسته و با دقت گرد گيري شده بود .
زن جوان سکوت حاکم بر اتاق را شکست و گفت :
- چرا بي خبر آمديد داداش ؟
- مگر مي خواستي گاو و گوسفند قرباني کني ؟
-گاو و گوسفند که قابل نداره حداقل يک شام که مي توانستيم آماده کنيم .
- خيلي ممنون ما شام خورديم .
زهرا خانم که نگران به نظر مي رسيد خطاب به زن جوان گفت :
- آره ما شام خورديم خودت را تو زحمت نينداز .
زن جوان گفت :هنوز کو تا شام ؟لابد چون که ما تازه اينجا آمديم و امکانات چنداني نداريم ،ملاحظه ما را مي کنيد. همين الان مي روم زنگ مي زنم قرار گاه به علي اکبر خبر مي دهم که شما آمده ايد .حتما خودش را فوري مي رساند .
برادرش که کمي سر در گم به نظر مي رسيد با تحکم گفت :
- نه لازم نيست او را خبر کني فردا بايد برويم زاهدان .
و زنش زهرا خانم نيز حرفهاي شوهرش را بار ديگر تکرار کرد با اين تفاوت که او ديگر نمي توانست اظطراب خود را پنهان کند .
زن جوان که از رفتار اين زوج سر در نمي آورد، گفت: در هر صورت من بايد به علي اکبر زنگ بزنم خيلي دير کرده و در اولين فرصت از خانه بيرون رفت .
- الو قرار گاه عملياتي بدر ؟
- بله بفرماييد .
- من با فرمانده قرار گاه علي اکبر ميرزايي کار دارم .
- شما !
-من خانمشون هستم .
-متاسفانه آقاي ميرزايي تشريف ندارند .
- اگر آمدند لطف کنيد بگين مهمون دارن .
- مگر شما نمي دونيد ....چشم خانم چشم !!
- طوري شده برادر ...
-نه طوري نيست .خدا حافظ خدا حافظ .
زن جوان از تلفن عمومي بيرون آمد و با خودش فکر کرد .بيشتر از 19 روز است که با هم زندگي مي کنيم پس چرا علي اکبر اينقدر دير کرده، نکند به زندگي مان بي علاقه است .شايد به من اهميت نمي دهد که مرا تنها مي گذارد ،اما خودش پاسخ او را داد که :
مگر علي اکبر روز اول با تو اتمام حجت نکرد و تمام بر نامه هاي آينده اش را برايت نگفت .
مبارزه ،جنگ ؛دوري از خانواده ،تنهايي و ...و تو نيز به خاطر آرمانهاي مشترکي که با او داشتي تمام اين سختي ها را به جان خريدي. پس چرا حالا نا شکري مي کني ؟
زن به خانه رسيد و زير لب ذکر مي گفت .برادر در خانه منتظر او بود .
- سلام خواهر کجا رفته بودي ؟
- رفتم به قرار گاه زنگ بزنم ولي علي اکبر نبود ،بايد ما را ببخشيد .خودتون که بهتر مي شناسيدش .کار علي اکبر اينطوري ديگه، ممکن است چند روزي خانه نيايد .
- من مي خواستم بگم خودت را آماده کني برويم زاهدان .
- زاهدان. زاهدان براي چي ؟من که نمي تونم همين طوري خانه را ول کنم و همراه شما بيام .آخه ممکن است علي اکبر بياد من نباشم .
- تو بايد با ما بيايي .
زهرا خانم که تا حا لا ساکت و بي حرکت گوشه اي ايستاده بود جلو رفت و گفت :
راست مي گه .به حرف داداشت گوش کن !بايد به زاهدان برويم .و زن جوان که نگراني از چهره اش نمايان بود با صداي لرزان سوال کرد ؟
- حتما براي علي اکبر اتفاقي افتاده ،زخمي شده ؟راستش را بگين .
و برادرش به آرامي طوري که صدايش را فقط خودش شنيد گفت: آره و سرش را تکان داد .
زن جوان گريان شد و گيج و منگ فقط به برادرش نگاه مي کرد. بعد که به خود آمد گفت :
- پس چرا اينجا صبر کنيم .بايد همين الان برويم زاهدان .
در راه با خودش مي گفت :بعد از اين حادثه نبايد بگذارم که علي اکبر به کار سابقش بر گردد و با هم مي رويم يک جاي آرام زندگي خودمان را مي کنيم .اما او خوب مي دانست که همسرش مرد مبارزه و جهاد است .يک مجاهد حقيقي و او کسي نيست که به اين سادگي از ميدان بيرون برود .
زن جوان دو باره با خودش گفت :اما نه ،من نبايد اين پيشنهاد را به علي اکبر بدهم .او خيلي ناراحت مي شود .اصلا من به خاطر همين اخلاق و رفتارش بود که با او ازدواج کردم، حا لا چطوري مي توانم اعتقاداتم را زير پا بگذارم .خدايا مرا يک لحظه به خودم وا مگذار .
در همين افکار بود که به زاهدان رسيدند و بدون هدر دادن وقت به دفتر سپاه رفتند .در آنجا مردي ميان سال با موهاي جو گندمي که از همرزمان صميمي علي اکبر بود جلو آمد و گفت :
- سلام خانم ميرزايي ،با لا خره شما تشريف آورديد .
- آقاي عظيمي تو را به خدا به من بگوييد که علي اکبر کدام بيمارستانه ؟
آقاي عظيمي کمي از اين صحبت جا خورد و گفت :
- آقاي ميزايي که بيمارستان نيستند بلکه ،بلکه ،....
- بلکه چي ؟شما را به خدا راستش را به من بگوييد خواهش مي کنم که بيش از اين مرا زجر ندهيد .زن جوان بعد از گفتن اين سخنان اشک از چشمانش سرازير شد وآقاي عظيمي دوباره شروع به صحبت کرد .
- شما بايد خودتان را کنترل کنيد .اگر راستش را بخواهيد بايد به شما بگويم که ...،به شما بگويم که آقاي ميرزايي ....،آقاي ميرزايي ...،متاسفانه آقاي ميرزايي ...
- شهيد شده ؟زخمي شده ؟برادرم گفته که او زخمي شده .من منتظر هر چيزي هستم .راستش را بگين .
- را ستش حقيقت اين است که او شهيد شده .
اشک از چشمان آقاي عظيمي فرو ريخت و از آنجا دور شد .زن جوان به ديوار تکيه دا د ،دستهايش فرو افتاد ،نزديک بود بيفتد که کمکش کردند .آرام زير لب با خودش مي گفت :نه علي اکبر زنده است ،او زخمي شده است و ...
زهرا خانم خواست به طرف او برود که شوهرش مانع شد و گفت بگذار او تنها باشد .
بيش از يک ساعت از آمدن آنها مي گذشت اما زن جوان همچنان به ديوار تکيه داده بود و دستهايش را به دو طرف سرش گرفته بود. نه تکان مي خورد و نه از او صدايي شنيده مي شد اما سکوتي که حاکم بود از هر ناله اي غم انگيز تر بود .
يادش آمد علي اکبر با او در باره همرزمان شهيدش صحبت مي کرد و بعد با انگشتش به دريا اشاره کرده بود و گفته بود :
آنان خود را قطره ديدند و چاره دردشان به دريا رسيدن بود که رسيدند ،خوشا به سعادتشان .
زن جوان زير لب زمزمه مي کرد خوشا به سعادتشان !خوشا به سعادتشان .ولي نمي توانست جلوي ريختن مداوم اشکش را بگيرد. او ديگر بر احساساتش چيره شده بود و افکارش ديگر افسار گسيخته نبود .




آثارمنتشر شده
آه ...گاه گريه نيست
ورنه
اين سينه پر ملال از غم باران
تا انتهاي جهان
خون گريه مي کرد .
وقتي که سربازي را
با انگشتري نامزدي اش به گور مي سپردند ...
بگذاريد جهانيان بدانند
بر اين قوم قهرمان
چه ها گذشته است .
آرش باران پور



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : ميرزايي , علي اکبر ,
بازدید : 285
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 371 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,063 نفر
بازدید این ماه : 4,706 نفر
بازدید ماه قبل : 7,246 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک